۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (11)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (11)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب
 یادداشت های فلسفی لنین

پلخانف، ماتریالیسم عوامانه و چگونگی سوء استفاده ترتسکیست ها(ادامه)
جان ریز
«...کشف تکان دهنده ی این نکته که بین الملل تا مغز استخوان پوسیده فقط به پروردن خط مشی ای منسجم، ضد جنگ، و انترناسیونالیستی نیاز نداشت،... بلکه همچنین به بازنگری در اصول بنیادین مارکسیسم که بین الملل دوم ظاهر بر شالوده ی آن بنا شده بود نیز نیاز داشت.»(جبر انقلاب، پیشین،ص 294)
 بازنگری  در «اصول بنیادین مارکسیسم»!؟ اگر بین الملل «ظاهرا» و نه واقعا بر شالوده«اصول بنیادین مارکسیسم »بنا شده بود، چرا باید این اصول بنیادین نیاز به «بازنگری» داشته باشد؟(1)
 آیا اینکه بین الملل دوم به فساد و تباهی غلطید، به ایراداتی در «اصول بنیادین مارکسیسم» برمیگردد؟ پس چرا این امر شامل همه ی مارکسیستها در همه ی کشورهایی که انترناسیونال شعبه داشت، نشد و در خود آلمان شدیدترین واکنش را از جانب روزا لوکزامبورگ و لیبیکنخت برانگیخت؟ و اینها کسانی نبودند که همچون لنین به تحقیق فلسفی در آثار هگل دست زده باشند؟
منظور از این «بازنگری» چیست؟ که این اصول بنیادین نیاز به تغییر داشت و لنین آنها را تغییر داد که دیگر به جریاناتی نظیر بین الملل دوم پا ندهد؟ پس چرا  پس از اینکه در این اصول بنیادین بنا به گفته شما«بازنگری» شد و کتابهای لنین در شوروی چاپ گردید، جریانهای ترتسکیستی و رویزیونیستی (با دیدگاههایی شبیه انترناسیونال دوم) بیرون آمد؟
 بطور کلی، آنچه لنین انجام داد نه«بازنگری» در اصول بنیادین مارکسیسم، به قصد ایجاد تغییراتی در این اصول، بلکه – چنانچه بتوان نام «بازنگری» به آن داد- صرفا برجسته کردن و تشخص بخشیدن به یکی از این اصول بنیادین یعنی دیالکتیک انقلابی بود که نسبت به آن، از جانب مارکسیستها توجه لازم نمیشد، در حالیکه از نظر لنین «نکته ی قطعی در مارکسیسم» بود. البته هر نوع انحرافی ریشه های شناختی نیز دارد (در مورد سران بین الملل دوم، عدم توجه به دیالکتیک و تفاسیر جبرگرایانه از نظریه مارکس و انگلس میتواند بخشی از ریشه های شناختی مسئله به شمار آید)، اما تقلیل ریشه های اقتصادی و اجتماعی انحراف به ریشه های شناختی آن و رفتن بدنبال اینکه اشکال در اصول بنیادین بوده و این اصول بنیادین نیاز به «بازنگری» داشته است، زدن شیپور از سر گشاد آن است. کافی است شکل برخورد این حضرات ترتسکیست را در مورد علل انحراف انترناسیونال  را مقایسه کنیم با ریشه یابی لنین از علل انحراف بین الملل دوم از مارکسیسم!
جان ریز ادامه میدهد:
«نادژدا کروپسکایا همسر و هم کار سیاسی تمام عمر لنین پاسخ لنین را به این بحران بیاد میآورد:
ایلیچ در عین حال که با خیانت بین الملل دوم به آرمان به مبارزه ای پر شور دست یازید بیدرنگ پس از رسیدن به برن به آماده کردن مقاله ای درباره ی کارل مارکس برای دایرة المعارف گرانات پرداخت. لنین در این مقاله با تبیین شرح خود از آموزه ها و تعالیم مارکس با توضیحی درباره فلسفه او میآغازد. و این فلسفه را به دو مبحث تقسیم میکند: «ماتریالیسم فلسفی» و «دیالکتیک».
چنان که  کروپسکایا میگوید این کار گسستی تند و برنده با رویکرد متعارف بود:
«این کار شیوه ی مرسوم ارائه آموزه های مارکس نبود.»(همانجا، ص295)
روشن است که علت این تقسیم، به خواست لنین مبنی بر تشخص بخشیدن به دیالکتیک و قرار دادن آن در مقابل اندیشه های متافیزیکی در فلسفه بعنوان یک وحدت اضداد است. این باعث تشخص بیشتر وحدت اضداد دیگر در فلسفه یعنی ماتریالیسم و ایده آلیسم نیز میشود.
و
 «ایلیچ پیش از نوشتن فصل های مربوط به ماتریالیسم فلسفی و دیالکتیک باز با جدیت و استمرار دوباره هگل و دیگر فیلسوفان را بازخوانی کرد. و حتی پس از آنکه مقاله را به پایان برد به مطالعات خود ادامه داد. هدف از کاری که در قلمرو فلسفه میکرد این بود که بر روش تبدیل فلسفه به راهنمایی مشخص و ملموس برای عمل تسلط یابد.»
و پس این نقل ها از کروپسکایا، جان ریز ادامه میدهد:
«مقاله لنین درباره مارکس میان ژوئیه و نوامبر 1914 نوشته شد. اما همچنان که کروپسکایا میگوید مطالعه لنین درباره هگل پس از فرستادن پیش نویس مقاله به دایرة المعارف گرانات نیز ادامه یافت. لنین بخش هایی از منطق هگل را که به وارسی « ذهنیت» و «آموزه مفهوم» میپرداخت  در نیمه نخست سال 1914 خواند. در چهارم ژانویه 1915 به ناشران دایرة المعارف نوشت:
از این گذشته، آیا هنوز وقتی باقی نیست تا در قسمت دیالکتیک برخی تصحیح ها به عمل آید... من در یک ماه نیم گذشته درباره مساله ی دیالکتیک مطالعه کرده ام و گمان میکنم اگر وقتی باقی باشد میتوانم چیزهایی بر آن بیافزایم.
بنابراین پرسش اینجا است که لنین در بازخوانی هگل چه چیز کشف کرده بود که او را واداشت که درک و دریافتش را از دیالکتیک دیگرگون کند؟ نخست آنکه لنین فلسفه ای یافت بسیار متفاوت و بسیار مهمتر از ماتریالیسم مکانیکی ای که بین الملل دوم او را بدان رهنمون شده بود.»(همانجا ص 296- 295 )
 درک لنین از دیالکتیک، گرچه ژرفتر از گذشته شد، اما دچار «دگرگونی» اساسی یعنی چنان دگرگونی که نیاز به تغییر در«اصول بنیادین» را ایجاد کند، نشد؛ زیرا وی پیشتر این دیالکتیک را از آثار مارکس و انگلس آموخته بود.(2)
 و دوما  این هم از آن حرفها و ادعاهاست که لنین به ماتریالیسم مکانیکی بین الملل دوم «رهنمون» شده بود( این همان دم خروس «بازنگری» است). البته لنین عضوی از بین الملل دوم بود، اما اینکه لنین در چارچوبی میاندیشید که سران اصلی بین الملل دوم - و البته در اواخر عمر این بین الملل- وی را «بدان رهنمون شده بودند» یک فریب بزرگ و یک تحریف تاریخ است که هدف اساسی از آن، نفی تمام و کمال خود لنین و تمامی تفکرات تئوریک وی تا پیش از یادداشتها و البته به همراه تحریف تمام و کمال وی در کتاب یادداشتهاست. نه بین الملل دوم بطور مطلق یعنی از آغاز تا پایان در چارچوب ماتریالیسم مکانیکی اندیشیده بود؛ زیرا رهبرانی نظیر کائوتسکی و یا پلخانف در دوره ای از زندگی خویش نقش مثبتی در پروردن ایده های اساسی مارکسیسم(و نیز دیالکتیک  بطور نسبی) و رشد و بالیدن آن داشتند،(3) نه لنین دقیقا آنطور میاندیشید که رهبرانی نظیر کائوتسکی و یا پلخانف در بهترین دوره های فکری خویش که لنین از آنها تاثیر گرفت، میاندیشیدند.
لنین کدام  تغییرات را میخواست در مقاله اش در بخش دیالکتیک مقاله کارل مارکس بدهد
نکته دیگر اینکه این حضرات ترتسکیستها تمامی هوش و حواس را متوجه گزین گویه ها  درباره «ماتریالیسم عامیانه» میکنند تا اصل ماجرا را در حاشیه و سایه قرار دهند. درحقیقت اگر قرار بود تغییری در بخش دیالکتیک به عمل بیاید، باید این بخش، نکاتی را دربر میگرفت که لنین درباره دیالکتیک و در پایان بخش «مفهوم» به شکل خلاصه ذکر میکند؛ و همچنین مقاله طرح دیالکتیک هگل و بویژه مقاله مختصر درباره مسئله دیالکتیک (این مقالات در بخش های دوم و سوم همین نوشته موجود است)که مهمترین بخش یادداشتهای فلسفی لنین است . اینها همه در همان زمان یعنی در اوائل سال 1915 نوشته شدند. اگر آنچه لنین در مقاله ی درباره کارل مارکس درباره دیالکتیک نوشته است با مطالب مندرج در مقاله  درباره مسئله دیالکتیک مقایسه کنیم میبینیم که در این اینجا شرحی بسیار ژرفتر و دقیقتر از دیالکتیک و هسته ی اساسی آن ارائه شده است. 
جان ریز ادامه میدهد:
لنین با تمایز قایل شدن میان نمود و جوهر اما در عین حال با اصرار بر پیوند میان این دو، با پافشاری بر اهمیت یافتن ساختار زیرین رویدادها اما در عین حال وانمود نکردن به این که نمود روزمره شان به نحوی از انحا ناواقعی یا نامربوط است،هم به کشف دوباره جزیی بنیادی از روش مارکس و هم توصیف اش از جامعه ی سرمایه داری بر میاید. لنین این موقعیت را مانند همیشه با استعاری به جا و مناسب خلاصه و بیان میکند...»
 و پس از نقل عبارتی از لنین درباره ظاهر و جوهر مینویسد:
« لنین بر پایه ی این دریافت است که دشمنان دیرینه ی خود، از جمله ماخیستها را با نقد جدید ی که پیشتر جایی در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نمیافت به ستوه میاورد:
« هر قدر خرده فیلسوف ها بیشتر دراین باره بحث کنند که آیا جوهر باید اساس و مبنا قرارگیرد  یا آنچه بیدرنگ داده میشود(کانت، هیوم، همه ی ماخیست ها)؛هگل بجای یا، و میگذارد ، و محتوی مشخص این «و» را توضیح میدهد». و سپس ادامه میدهد:
 «لنین توضیح میدهد که هگل در نمود یا صورت ظاهر چیزها به چشم مه ناب نمینگرد که میبایست به مدد فهم و درک واقعیت «حقیقی»  تارانده شود. واقعیتی ژرف تر هست، با این حال میبایست توانست تضاد میان این واقعیت ژرف تر و نحوه ای را که این واقعیت پدیدار میشود توضیح داد:« هگل طرف«اعتبار مندی عینی» صورت ظاهر و «طرف چیزی است که بلافاصله و بی درنگ داده میشود». این رویکرد به به مسئله جوهر و نمود  به صورت محور اصلی مفهوم تازه ای لنین از ارتباط میان اندیشه و واقعیت در میآید. در حالی که ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم این دو وجه را در تقابلی صلب و سخت نگه میدارد، و یکی دیگری را بازتاب میدهد، یادداشت های لنین در خصوص هگل دریافتی به مراتب موشکافانه تر و فرهیخته تر را میپروراند. ..«آیا فکری که این جااست به این معنا نیست که صورت ظاهر نیز عینی است، زیرا که یکی از جنبه های جهان عینی را در بر دارد؟ نه فقط جوهر(wesen جوهر) بلکه sehein [نمود] نیز عینی است. فرق است میان ذهنی و عینی ، اما این نیز محدودیت های خود را دارد.»(همانجا، ص 302- 300 ، تمام تاکیدها از متن است)
این سخنان جان ریز مصداق پرگویی برای کم گویی و تعریف کردن برای تخریب کردن است!؟ لنین نیازی نداشت که با کتاب یادداشتهای فلسفی ماخیستها را به «ستوه» آورد زیرا پیش از این آنها را بحد لازم به ستوه آورده بود و از بنیان های ایدئولوژیک - فلسفی مارکسیسم(بلشویسم) دفاع کرده و مانع رسوخ اندیشه های ماخیستی بدرون جنبش طبقه کارگر شده بود.
 اما آیا مسئله نمود و ماهیت  در نقد لنین از ماخیستها  در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم جایی نداشت؟و آیا در صورتی که وجود داشت، لنین آنها را در «تقابلی صلب و سخت نگه میدارد».( در مورد ادعای ترتسکیستها در مورد«تقابل صلب  و سخت» میان ذهنی و عینی نیز پیش از و با اشاره به گفته های لنین در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم اشاره کرده ایم و نادرستی ادعاهای آنان را نشان داده ایم).  
 جان ریز ادعا دارد که لنین در کتاب پیشین خود درباره فلسفه در مورد نمود و ماهیت آن دیدگاهی را که در یادداشتهای فلسفی به آن میرسد، ندارد. آنچه در این دیدگاه اهمیت اساسی دارد نگذاشتن «یا»میان نمود و ماهیت و به بجای آن و به پیروی از هگل گذاشتن «و»میان آنهاست.
نخست به این نکته اشاره کنیم که برای لنین تمایز« و» پیوند میان ظاهر و ماهیت  و همچنین پیوند و تضاد میان احساس و تعقل مسائلی روشن بوده است. کافی است به پیشگفتاری که لنین در سال 1907(در همان دوران نگارش کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم) بر چاپ روسی نامه های کوگلمان نوشته و اهمیتی که برای نامه مارکس به کوگلمان در یازدهم ژوئیه 1868 قائل شده،(که جان ریز در کتابش از آن نام میبرد) اشاره کنیم. یکی از مهمترین فرازهای این نامه، اشاره مارکس به تفاوت میان ظاهر و باطن است و اینکه این دو در وحدت دیالکتیکی بسر میبرند و باید از ظواهر بسوی ماهیت حرکت کرد. مارکس در این نامه به نقد «اقتصادعامیانه» میپردازد که صرفا در ظواهر متوقف شده و نمیتواند پیوندها و ارتباطات درونی را دریابد.(4)
و اما در مورد کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ! بد نیست برخی فرازهای آنرا مرورکنیم  تا ببینیم که آیا لنین در مقابله با ماخیستها  به «یا »باوردارد یا به «و»!
بازگفت هایی  از ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم درباره رابطه نمود و ماهیت
«انگلس به روشنی و به صراحت بیان میدارد که کانت و هیوم هر دو را به مجادله میگیرد. اما در هیوم به هیچوجه اشاره ای به «اشیاء در خود شناخت ناپذیر» نیست. پس چه چیزی در این دو فیلسوف مشترک است؟ امر مشترک آنست که آنها هر دو اصل «پدیده ها» را از آنچه پدید میگردد، ادراک را از آن چه درک میگردد، شیء برای ما را از «شیء درخود» جدا میکنند. افزون بر این هیوم نمیخواهد از «شیء در خود»بشنود. او فکر آن را به عنوان چیزی از نظر فلسفی ناپذیرفتنی، به عنوان «متافیزیک»(چنانکه هیومی ها و کانتی ها آن را چنین میخوانند) در نظر میگیرد؛ در حالیکه کانت وجود «شیء در خود» را میپذیرد، اما آن را «شناخت ناپذیر»، اساسا متفاوت از پدیده   اعلام میدارد، که به قلمروی اساسا متفاوت، به قلمرو «ماوراء»تعلق دارد که برای معرفت غیر قابل دسترسی است، اما برای ایمان آشکار است.»(ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، ترجمه فارسی، ص 79، تاکید از لنین است).
 میبینیم که  لنین اینجا  در حال انتقاد از آن «جدایی» است که کانتیست ها و هیومی ها بین پدیده و «شیء در خود» میگذراند و خود بجای «یا»حرف « و» را قرار میدهد. لنین باور دارد که  ماهیت «اساسا متفاوت» از پدیده نیست.
«... اما اگر او(بازارف)مسئله را به شکلی معقول طرح کرده بود، بروشنی میدید که جهان خارجی «در ماوراء مرزهای » احساس ها، ادراکات و ایده های انسان قرار دارد. اما کلمه «تفوق » یک بار دیگر بازارف را برملا میسازد. این یک «پندار» خاص کانتی و هیومی است برای آن که در اصل مرزی بین  نمود و «شیء در خود»  بوجود آورند. کانت میگوید عبور از نمود یا اگر خوش دارید، از احساس، ادراک و غیره به شیء موجود در خارج ادراک ما یک تفوق است و تفوق نه به دانش بلکه به ایمان رواست. هیوم اعتراض میکند که تفوق به هیچ وجه  روا نیست و کانتی ها مانند هیومی ها، ماتریالیست را واقع گرایان تفوقی و «متافیزیست هایی» میخوانند که عبور (به لاتینtranscensus) ناروا از یک منطقه به یک منطقه اساسا متفاوت دیگر را انجام میدهند... در واقع ایده «تفوق»» یعنی ایده یک مرز در اصل بین نمود و شیء درخود ایده ی مهمل اگنوستیک ها (به همراه هیومی ها و کانتی ها ) و ایده آلیست هاست (همانجا ص89، تمامی تاکیدها از لنین است).
 نمود، ماهیت و ماهیت، نمود است.  نمود و ماهیت وحدت اضدادند و مرز میان این این دو نسبی است، یعنی در حالیکه آنها مجزا بوده و تشخص و فردیتی قابل تفکیک دارند و میتوان و باید آنها را جداگانه و بطور مشخص مورد مطالعه و بررسی قرار داد، اما در عین حال به هم پیوسته و وابسته، درهم نافذ و جاری بوده و به یکدیگر تبدیل میشوند.
«برای آنکه نشان دهیم بیانات ماخیست های ما در این باره که مارکس و انگلس ماتریالیست وجود اشیاء درخود (یعنی اشیاء بیرون از احساس ها، ادراکات و غیره ما) و امکان شناسایی آنها را نفی کردند و وجود یک مرز مطلق بین نمود و شیء در خود را پذیرفتند تا چه حد بیخردانه است...»(همانجا، ص91)
مرز مطلقی بین نمود و ماهیت وجود ندارد. یعنی مرز نسبی است.
 «برای آنکه از نظر وی«شیء درخود» یک «تجربه با واقعیت»، یعنی جهانی است که بیرون ما وجود دارد و کاملا شناخت پذیر است و اساسا با «نمود» تفاوتی ندارد.» (همانجا )
شی ء درخود یا ماهیت اساسا با نمود تفاوتی ندارد زیرا که نمود خود تجلی یا شکل بروز ماهیت است. و اگر تفاوتی باشد تفاوت در ظاهر و باطن، و درک ظواهر و از طریق تحلیل ظواهر، رسوخ به باطن و درک باطن است.
«فوئرباخ به شکلی ظریفانه و روشن توضیح میدهد که چه غیر منطقی است اگر «تفوقی» از جهان پدیده ها به جهان درخود را فرض کنیم. که این دره عبور ناپذیر است که بوسیله کشیشان خلق شده و استادان فلسفه از آنان به عاریت گرفته اند»(همانجا)
تفوقی وجود ندارد. دره عبور پذیر است. میتوان از «دره» ی بین نمود و ماهیت عبور کرد و از نمود به ماهیت رسید.
«تمام تمایزات مرموز، ظریفانه و حکیمانه بین پدیده و شیء فی النفسه چرندیات محض فلسفی هستند.[ هر انسانی در واقعیت میلیونها بار دگرگونی ساده و آشکار «شیء درخود» را به یک پدیده، به یک «شیء برای ما» مشاهد میکند. این دگرگونی دقیقا شناخت است] این نظریه ماخیسم که چون ما تنها احساس ها را میشناسیم، نمیتوانیم  وجود چیزی را در ماوراء مرزهای احساس بشناسیم، یک سفسطه کهنه فلسفه ایده آلیستی و اگنوستیک است که با یک سس تازه سرو شده باشد.»(همانجا، ص92)
تمایزات مرموز، ظریفانه و حکیمانه بین نمود و ماهیت چرندیات محض فلسفی هستند. اینکه ماخیستها میگویند ما تنها میتوانیم نمود را بشناسیم و به ماهیت یاشیء درخود دسترسی نخواهیم یافت یک سفسطه کهنه فلسفه ایده آلیستی است.
«اینجا هیچ تفاوتی اساسی، هیچ «تفوق» یا «ناسازگاری فطری» وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد. اما برای اطمینان بگوییم که تفاوتی وجود دارد. یعنی عبور از ماوراء مرزهای ادراکات حسی به وجود اشیاء بیرون از ما»(همانجا ،ص93)
نازسازگاری ذاتی وجود ندارد. اما تفاوتی وجود دارد. عبور از مرزهای ادراکات حسی به وجود اشیاء بیرون از ما. به این ترتیب این تفاوت بین نمود و ماهیت تفاوت بین شناخت حسی و شناخت تعقلی، شناخت بوسیله احساسات و شناخت بوسیله مفاهیم و مقولات است. در شناخت حسی ما تنها ظواهر و نمود را دریافت میکنیم و در شناخت تعقلی ماهیت نمود یعنی آنچه در بطن آن است شناسایی خواهیم کرد.
تفاوت اساسی بین این دو متن درچیست؟
در این است که دریکی بحث با کانت است که شیء در خود را میپذیرد اما آن را شناخت ناپذیر میداند و در دیگری بحث با ماخیستهایی برکلی و هیوم گرایی است که علیه کانت و شیء درخودش بودند، و آن را بطور مطلق نفی میکردند.
 اشتراک این دو بحث در چیست؟ در اینکه هر دو احساس را از آن چه حس میشود،  نمودی را که بوسیله  احساس دریافت میگردد، از  شیء درخود یا ماهیت جدا میکنند. یکی احساس را دریافتی از یک منبع بیرونی میداند، وجود آن منبع را میپذیرد،اما معتقد است که ما ماهیت آن منبع و اینکه چیست نمیدانیم. دیگری نفس وجود آن منبع را نفی میکند. اما زمانی که ما شیء در خود را نفی کنیم و یا شناخت خود را از ماهیت آن به پرسش بگیریم در واقع بین نمود و ماهیت« یا» گذاشته ایم و ماهیت یا شیء درخود را به نفع نمود و ظواهر صرف نفی کرده ایم.
اما تفاوت دو بحث لنین از نظر سطح دیالکتیک در چیست؟ در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، لنین به هر دو نظر پاسخ میدهد: هم به کانت و هم به ماخیستها. در یادداشتهای فلسفی وجه ی اصلی جواب به کانت است و نه ماخیستها. گرچه آنها را نیز میتوان شامل جواب لنین دانست.
در ماتریالیسم و... بر پیوند نمود و ماهیت  تاکید میشود. اما هر کدام به طور مجزا مورد بررسی قرار نمیگیرند . در یادداشتها نه تنها این دو به عنوان وحدت اضداد و در پیوندها و وابستگی شان به یکدیگر درک میشوند، بلکه بطور مجزا و مشخص نیز مورد بررسی قرار میگیرند. از این رو، از این دیدگاه، یادداشتهای فلسفی بسی عمیقتر و همه جانبه تر است.
بنابر آن چه آوردیم روشن است که جان ریز سرخود و بنادرست بین درکهای لنین در دو اثر فلسفی  چنان تضاد هایی میبیند. در حقیقت اگر تضادی هم باشد این است که شناخت فلسفی لنین در مورد رابطه ی نمود و ماهیت در کتاب  یادداشتها گسترده تر و ژرفتر شده است. اما اینکه مثلا لنین پیش از آن بین نمود و ماهیت همچون ماخیست ها و دیگران «یا» قرارمیداد و آنها را در «تقابلی سفت و سخت» میدید، تنها برای مغشوش و درهم کردن است و اینکه در دیدگاههای موجود در کتاب نخست، صرفا به نمودهایی که بوسیله  حواس پنچگانه به حس در میآیند توجه شده، و توجه به ماهیت و بطن به این دلیل که به حوزه شناخت بوسیله خرد تعلق دارد، نگردیده است؛ و لذا نتیجه گیری نهایی این است که در کتاب نخست دیدگاه تجربه گرایی مکانیکی با ماتریالیسم مکانیکی وجود دارد.
دربار احساس و اندیشه
لشک کولافسکی در بخشی که در کتاب خویش به یادداشتهای فلسفی( 5) میپردازد، مینویسد: «در حالیکه در ماتریالیسم  و امپریوکریتیسیسم  هدف مبارزه با تفسیر ذهن گرایانه از احساسات را دنبال میکند و انگار به این نکته بسنده میکند که این احساسات را سرچشمه ی همه ی شناخت ما از جهان بداند، در دفترچه ها مسئله مجرداتی را پیش میکشد  که جزء ادراکات حسی اند و «تضادهای»پایان ناپذیری را وارد شناخت میکنند.»(جریان های اساسی در مارکسیسم، جلد دوم، ص 513)
بنابراین این حضرات  این گونه وانمود میکنند که گویا لنین فرقی میان  شناخت حسی و منطقی نمیگذارد و همه ی شناخت از جهان را در شناخت حسی خلاصه میکند. از نظر این حضرات تئوری ماتریالیستی بازتاب یعنی صرفا بازتاب حسی. این نیز تحریف دیگری است از نظرات لنین.
البته حواس انسانی اصل و سرچشمه هرگونه شناخت در پراتیک هستند و همانگونه که مائو اشاره میکند چنانچه انسان چشم و گوش خود را ببندد هیچ سخنی در مورد شناخت نمیتواند در میان باشد،اما همه ی شناخت انسانی به شناخت بوسیله احساسات پایان نمیابد و شناخت بوسیله مفاهیم و عقل جایگاه بالاتری در شناخت دارد.
 لنین نیز در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم همواره بین احساس و عقل و شناخت حسی و شناخت مفهومی فرق میگذارد.(6) اگرچه وارد اختلاف و تضاد این دو گونه شناخت و تشخص دادن به هرکدام بشکلی جداگانه نمیشود. در این کتاب در بسیاری موارد و بر مبنای نیاز سخن، پس از  واژه احساس، واژه اندیشه و تئوری(شناخت بوسیله مفاهیم) قرار داده میشود(جدای از برخی نمونه  های بالا، نگاه کنید به بخش پنجم از فصل نخست «آیا انسان بوسیله مغز فکر میکند؟» ص71- 65 ترجمه فارسی)، بگونه ای که کاملا مشخص است که احساس و مفهوم در حالیکه با یکدیگر پیوند دارند، اما دو فرایند متفاوت و متضادند. در بندی از کتاب، و ضمن بحث درباره تفاوت ماده و ذهن، لنین مینویسد:
«بجای آن، ذره ای تفکر میتوانست به این افراد نشان دهد که به واسطه ماهیت موضوع غیر ممکن است از این دو مفهوم نهایی شناخت[ یعنی ماده و ذهن]،تعریفی به دست داد مگر تعریفی که مشخص میکند کدام یک از آنها مقدم است. منظور از «تعریفی » بدست دادن چیست؟ اساسا به معنای آنست که یک مفهوم معین را در یک مفهوم جامع تر آورد. به عنوان مثال وقتی من میگویم «الاغ یک حیوان است»، من مفهوم«الاغ» را در یک مفهوم جامع تر میآورم. پس مسئله این است که آیا مفاهیم جامع تری از هستی و اندیشه، ماده و احساس، فیزیکی و ذهنی وجود دارند که تئوری شناخت بتواند با آنها عمل کند؟ خیر. اینها مفاهیم نهایی و جامع ترین مفاهیمی هستند که شناخت در واقع تا کنون نتوانسته است از آنها فراتر رود( با چشم پوشی از تغییرات لغات تخصصی ، که همیشه ممکن اند) شخص باید یک شارلان یا یک کودن محض باشد که از این دو رشته مفاهیم  با جامعیت نهایی«تعریفی» بخواهد که «تکرار ساده»نباشد.یکی یا دیگری باید باید مقدم در نظر گرفته شوند.»( ترجمه فارسی، ص 115).
 اینجا دیگر بحث درباره احساس نیست، بلکه بحث صرفا در حوزه ی مفاهیم و درباره جامع ترین مفاهیم و مقولات است که تئوری شناخت باید در نهایی ترین حدود خویش با آنها عمل کند. بنابراین از دیدگاه لنین شناخت حسی نهایت شناخت نبوده، بلکه شناخت بوسیله مفاهیم بالاتر از آن است.
بطور کلی لنین در این کتاب به تبدیل احساس به  ضد خود یعنی مفهوم و تعقل و در ادامه به مقولات و مجردات و شکل گیری احکام و قیاس های منطقی بگونه ای مشخص وارد نمیشود و آنها را مورد بررسی و کنکاش قرار نمیدهد. گرچه نفس کتاب، اندیشه، مفاهیم، مقولات و احکام و قیاس ها است.
 اما در یادداشتهای فلسفی با واسطه ی نقد هگل از کانت،  گذر از احساس( شناخت بی واسطه) به مفهوم ( شناخت باواسطه) صورت میگیرد و اینجا در حوزه ی خرد، به عنوان ضد احساس، و دربردارنده ی احساس، حوزه ای گشوده میشود که ماهیت شناخت را از شناخت حسی به شناخت منطقی تبدیل میکند. مفاهیم و مقولات ، احکام و قیاسها همه و همه نه تنها ما را از شیء در خود دور نمیکنند و یا دیواری بین شناخت ما و شیء در خود نمیکشند، بلکه برعکس  به آن نزدیکتر کرده و «شیء در خود» یعنی ماهیت را بازتاب میدهند. اگر احساسهای ما تنها میتوانست نمود و ظواهر را بازتاب کند و مورد شناخت حسی  قرار دهد، اما اینجا در حوزه خرد، ما ماهیت شیء در خود را بازتاب میدهیم. در اینجا ما از احساس ها فاصله میگیریم از آنها دور میشویم و به انتزاعات دست میزنیم و از طریق این انتزاعات و شکلبندی های مفاهیم در احکام، نتیجه گیری ها و استدلالات که علی الظاهر بسیار از اشیاء و پدیده ها واقعی و عینی دورند (و غیر قابل لمسند)- زیرا آنها مشخص و معین و اینها انتزاعی و مجردند- اما ما به ژرفا و ماهیت آنها بیشتر نزدیک شده و قوانین و ضروریات آنها را مورد شناسایی قرار میدهیم.
بنابراین  یادداشتهای فلسفی لنین گرچه ایده های اساسی در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را، خواه در همین بخشها که ما در مورد رابطه نمود و شیء در خود آوردیم  و خواه در بحث حقیقت مطلق و حقیقت نسبی، نگاه میدارد، اما آنرا به کلاسی بالاتر برده و همه جانبه تر و  ژرفتر میکند. به یک کلام سطح پیشین شناخت در قیاس یا سطح تازه آن سطح پایین تر شناخت قلمداد شده و  نفی میگردد و سطح بالاتر و ژرفترو گسترده تری  از شناخت آفریده میشود.
دریافت دیالکتیک امری نسبی است و نه مطلق
گرچه هگل شناخت از دیالکتیک را کیفیتا متحول کرد، اما همه چیز درباره دیالکتیک نه با وی آغاز گردیده بود و نه با وی پایان یافت، بلکه او در حالیکه نقطه اوج یک شناخت فلسفی بود، در عین حال شرایط را برای رشد و تکامل بعدی آماده ساخت و شناخت را  در جویبارهای تازه ای روان کرد. مارکس دیالکتیک هگل و تمامی آنچه را در آن درست بود، گرفته و به دیالکتیک ماتریالیستی متحول کرد. از این پس دیالکتیک به شکل نظریه ی شناخت طبقه کارگر درآمد.
  امر تکامل و دگردیسی دیالکتیک ناظر بر این است  که دانش انسان از دیالکتیک، امری نسبی است. از دو جهت: یکم اینکه دیالکتیک یک نظام شناختی است بی آنکه درب های آن بسته باشد. دیالکتیک یک کلیت است. یک نظام عام (حرکت چیزها و)حرکت اندیشه است. در این نظام یک هسته مرکزی و بسیاری نکات پیرامونی وجود دارد. حرکت شناخت از نظام پیرامونی به هسته مرکزی صورت میگیرد و از پله هایی همچون«حرکت»، «تکامل»  و«تضاد» برخورداراست. تضاد هسته ی اساسی دیالکتیک است. اوج درک دیالکتیک در درک قانون تضاد یا قانون وحدت اضداد به مثابه  جوهر دیالکتیک نهفته است. در اینجا، شناخت  دیالکتیک به ژرفای خود میرسد. اگر کسی درک از نکات پیرامونی یا اجزاء دیالکتیک را به این هسته ی مرکزی برساند و تمامی جوانب آن را خوب فرا گرفته و در تئوری و عمل بکار برد، دیالکتیک را خوب - و البته همچنان نسبی - فرا گرفته است.
دوم، رشد و تکامل دیالکتیک  و نظریه شناخت دیالکتیک وابسته به رشد و تکامل طبیعت و جامعه و عمل اجتماعی انسان است. زیرا همچنانکه اشیاء و پدیده ها در طبیعت و اجتماع همواره در حال رشد و تکامل و تغییر و تحولند، و دیالکتیک آنها نو و تازه میشود،و یا دیالکتیک نو و کاملتری بجای دیالکتیک کهنه مینشیند، شناخت دیالکتیکی انسان نیز به همراه آنها در حال رشد و تکامل و تغییر و تحول است و باید نو و تازه گردد. درک های فیلسوفان باستان درباره دیالکتیک با درک هایی که هگل پیش گذاشت از بسیاری جهات کیفیتا متفاوت بود. دیالکتیک آنها ابتدایی و دیالکتیک هگل تکامل یافته ونظام یافته بود. درک های مارکس از دیالکتیک، بسیار غنی تر، ژرفتر و پیشرفته تر از هگل بود. زیرا وی دیالکتیک را در تاریخ بکار برد و ماتریالیسم تاریخی را کشف کرد. آن را در اقتصاد بکار برد و تضادی های تولید سرمایه داری را کشف کرد. و بالاخره در سیاست بکار برد و تضادهای این عرصه و دیکتاتوری پرولتاریا را کشف کرد. درک های لنین نیز از حد مارکس فراتر رفت، زیرا تکامل دیالکتیکی فراشدهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی سرمایه داری به مراحل جدیدی تکامل یافت؛ مراحلی که مارکس امکان تجربه کردن آنها و شناخت دیالکتیک آنها را نداشت. به همین سان، مائو تسه تونگ با الهام از گفته های لنین درباره لزوم توسعه و تکامل دیالکتیک و بر مبنای تجارب نوینی که در دیالکتیک انقلاب چین کسب کرد، این علم را بسیار پیش برد و تغیرات نوینی در شناخت انسان از دیالکتیک پدید آورد.
دیالکتیک جامعه و تاریخ پیش میرود و به مراحلی  نو و تازه پا میگذارد و شناخت دیالکتیکی انسان نیز همپای آن پیش میرود و تکامل میابد. اگر دیالکتیک تغییرات عینی در اجتماع، دیر یا زود در فلسفه و در دیالکتیک بازتاب نیابد وآن را به پیش نبرده، به  انسان یاری کند تا هم بتواند درکی همه جانبه تر و ژرفتر از پیش  یابد و هم بتواند  در تغییرات نقش موثرتری بگذارد، پس فلسفه به چه درد میخورد؟ 
 اگر فرض را بر این بگذاریم که لنین با توجه به اینکه فلسفه مارکسیسم بیشتر در آثار انگلس بسط یافت، پیرو انگلس بود و بنا به گفته وی « پس از نیم قرن مارکسیستها هنوز مارکس را نشناخته اند»، آنگاه این پرسش طرح میشود که آیا درآنچه از مارکس میشناخته اند و نیز اندیشه ی انگلس (و مارکسیست های دیگر) درکی نسبی از دیالکتیک وجود نداشت و اینها همه متافیزیکی و مکانیکی میاندیشیدند؟
جوابی که ترتسکیستها و بقیه دارودسته های لیبرال رفرمیست غربی به این پرسش میدهند این است که بله! تمامی درکهای موجود در جنبش مارکسیستی- و از جمله درک های انگلس - متافیزیکی و مکانیکی بوده است!؟ اینان به یکباره دره ای عظیم بین شناخت دیالکتیکی مارکس( در شکل کامل خویش) -  با تکیه به همان بندها در انتقاد از ماتریالیسم عامیانه  وبرخی اشارات دیگر- و شناخت انگلس و بقیه ترسیم میکنند  و انگلس و بقیه را به ماتریالیسم مکانیکی متهم میکنند. این تنها فریبی بزرگ است، زیرا این دارودسته ها اساسا نه به دیالکتیک مارکس، بلکه در اساس به هیچ درجه ای از دیالکتیک پای بند نیستند. 
اما از دیدگاه ما، شناخت از دیالکتیک امری نسبی است و دارای درجات است. بر این مبنا، لنین حتی با پیروی فلسفی از انگلس که خود از نظر دیالکتیک یک پیرو هگل بود(7)، میتوانست بطور نسبی یک دیالکتیسین باشد. و این را ما با مرور کتاب لنین در تمامی بخش هایی که به شرح مثبت فلسفه مارکسیسم می پردازد، میتوانیم براحتی تشخیص دهیم.  اصولی که این کتاب در مورد فلسفه مارکسیسم  ارائه میدهد، در همه جا، نه تنها در مقابل ایده آلیسم، بلکه در مقابل متافیزیک نیز هست. (8)
ادامه دارد.

م- دامون
اسفند 95
یادداشتها
1-     جان ریز در همان صفحه مینویسد:« لنین برای کشف دوباره ی این روش ناگزیر بود نقد مارکس از هگل را در ذهن مرور کند. وقوع جنگ جهانی اول و فروپاشی بین الملل دوم موقعیتی بدست دادند تا  لنین در خاستگاههای مارکسیسم به بازبینی بنیادی بپردازد».«بازبینی بنیادی» در«خاستگاههای مارکسیسم» (و البته نه تمام خاستگاهها، بلکه در حقیقت خاستگاه فلسفی مارکسیسم)، با «بازنگری در اصول مارکسیسم» فرق میکند. نخستین عبارت در مجموع درست و دومین عبارت غلط انداز و گمراه کننده است و مقاصد معینی را دنبال میکند. بطور کلی لنین به مرور «نقد مارکس از هگل» و تمامی آن چه مارکس از دیالکتیک هگل اخذ کرده و بویژه در کتاب سرمایه بکار برده بود، پرداخت تا بتواند به تجزیه و تحلیل مرحله ی نوینی که در تکامل سرمایه داری پدید آمده بود، دست زند.«بازبینی» لنین در خاستگاه فلسفی مارکسیسم، و بویژه تمرکز وی بروی دیالکتیک هگل به قصد شفاف کردن و هویت بخشیدن به این بخش از«خاستگاه» فلسفی و چگونگی تغییرات در آن بوسیله مارکس، صورت گرفت. برای لنین این مسئله بسیار مهم بود که چرا به این مسئله در میان مارکسیستها توجه لازم نشده است.  
2-    بویژه مارکس  که دیالکتیک هگل را بشکل ماتریالیستی آن در آثار خود، خواه بخش های فلسفی ایدئولوژی آلمانی، خانواده مقدس، فقر فلسفه، مانیفست حزب کمونیست، و آثار اجتماعی - تاریخی همچون مبارزه طبقاتی در فرانسه، هجدهم برومر و کمون پاریس، نقد برنامه گوتا و خواه اقتصادی و بویژه سرمایه بکار برده بود.
حضرات ترتسکیستهای غربی جوری صحبت میکنند انگار که لنین روز اولش بود با مباحث فلسفی دیالکتیک آشنا میشد!؟ خود روسها پیش از لنین با هگل آشنا بودند و اشخاصی همچون هرزن، بلینیسکی، پیسارف، دوبرولیوف و چرنیشفسکی منتقدان بزرگ روس بسیاری از مباحث دیالکتیک را جذب و پرورده و در زمینه ی اجتماعی و هنری بکار برده بودند. لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم  بارها به دیالکتیک هگل اشاره کرده و این چنین به آن ارج میگذارد: «...مارکس و انگلس و ژ . دیتژگن نگران حقایق ابتدایی ماتریالیسم که بوسیله دوره گردان در کتاب های بسیاری فریاد زده شده بود، نبودند، بلکه همه ی توجه خود را معطوف اطمینان یافتن به این کردند که این حقایق ابتدایی به ابتذال کشیده نشوند، از فرط سادگی تحریف نشوند، به رکود اندیشه («ماتریالیسم پایین، ایده آلیسم بالا)  و به فراموشی میوه باارزش سیستم های فلسفی، دیالکتیک هگلی منجر نشوند- آن مرواریدی که آن خروس های مزرعه، بوخنرها، دورینگ ها و شرکاء (و همینطور لکلر، ماخ و آوناریوس و غیره)نتوانستند از میان انبوه آت و آشغال ایده آلیسم مطلق بیرون کشند.»(همانجا ص 192، تاکید از لنین است).
3-    لنین در مورد دریافت دیالکتیک از سوی پیشوایان انترناسیونال دوم مینویسد:« آنچه برای پیشوایان انترناسیونال دوم مانند کائوتسکی و اتوبوئر و غیره رخ داد، که خود مارکسیستهای بسیار دانشمند و و نسبت به سوسیالیسم وفادار بودند، میتو انست (و میبایست)  درس مفیدی باشد. آنها ... دیالکتیک مارکس را  خود میآموختند و به دیگران نیز اموزش میدادند (و بسیاری از آنچه که که آنها در این رشته انجام داده اند برای همیشه دستاورد گرانبهایی  در ادبیات سوسیالیستی  باقی خواهد ماند)... ولی در بکار بستن این دیالکتیک »مرتکب چنان اشتباهی شدندو یا عملا چنان نادیالکتیسین هایی از آب در آمدند ...که سرنوشت آنها فقط اندکی غبطه آورتر از سرنوشت هایندمان و گد و پلخانف است.»(بیماری کودکی «چپ روی» در کمونیسم،ترجمه م- پورهرمزان، منتخب آثار دو جلدی جلد دوم، قسمت دوم، ص519)
4-     من تنها به دو اشاره مارکس بسنده میکنم . یکی نامه مارکس به انگلس به تاریخ 26 ژوئن سال 1967؛مارکس در این نامه  ضمن اشاره به جلد سوم سرمایه مینویسد:«... درآنجا دیده خواهد شد که طرز فکر بورژواها و اقتصاد دانان عامی از کجا سرچشمه میگیرد، یعنی طرز فکر مزبور از آنجا ناشی میشود  که در مغز اینان هرگز جز شکل پدیده ای بلاواسطه مناسبات، به بهم پیوستگی درونی آنها، منعکس نمیشود. در واقع اگر قرار میبود به این طریق عمل شود، پس دیگر علم چه ضرورتی داشت.»( سرمایه، ترجمه ا. اسکندری، جلد نخست، ص709) ونامه مورد اشاره به کوگلمان:« اقتصاد دان عامی حتی کوچکترین تصوری از این امر ندارد که مناسبات واقعی مبادله روزانه و مقادیر ارزشی نمیتوانند بلاواسطه عین یکدیگر باشند. نکته نغز در جامعه بورژوایی درست همین است که از پیش هیچگونه نظام و انتظام اجتماعی آگاهانه ای برای تولید وجود ندارد. آنچه عقل میطلبد و طبیعت ضرور میسازد در این جامعه جز از طریق میانگینی که کورکورانه عمل میکند تحقق پذیر نیست. آنگاه اقتصاد دان عامی، هنگامی که در برابر پرده بردار از ربط و پیوستگی های درونی قرار میگیرد، به گمان اینکه کشف بزرگی کرده است اصرار میورزد که ظواهر امور جور دیگری دیده میشود. در واقع پافشاری وی عبارت از چسبیدن به ظواهر و خوداری از پیش رفتن است. پس در این صورت اصلا علم برای چه لازم است؟ ولی در این امر باز دلیل پنهانی دیگری وجود دارد. آنگاه که ربط و اتصالات روشن میگردد، هر گونه اعتقاد تئوریک به ضرورت ماندن همیشگی وضع موجود، با نابودی عملی این باورها فرو میریزد. بنابراین نفع مطلق طبقات حاکمه در جاوید ساختن این درهمی خالی از تفکر است. و گرنه اجیر کردن این بهتان زنان پرحرف که تنها برگ برنده شان در زمینه علمی اثبات این مطلب است که اصلا در علم اقتصاد نیازی به اندیشیدن نیست، چه ضرورتی دارد.»(همانجا ص 721 - 720)    
5-     در قسمتهایی که کولاکوفسکی به کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم میپردازد صرفا مشتی اراجیف در مورد کتاب لنین سرهم میکند که پرداختن به آنها از حوصله این مقال بیرون است.
6-     بررسی ماتریالیستی تمامی مقولات و مجردات در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم با توجه به نوشته های انگلس که خود به همراه مارکس از هگل اخذ کرده بودند، تنظیم شده است. اشارات فراوان لنین به این که ما باید در حوزه ی شناخت دیالکتیکی بیندیشیم، ظهور معرفت از نادانی(ص 79)، که روشن است اینجا احساس به امری مقدم نزول میکند ،و همچنین اشارات به هگل و رابطه نسبیت گرایی و دیالکتیک در شناخت (106) و نیز بخش حقیقت نسبی و مطلق از آن جمله اند.
7-    انگلس  در آثار فلسفی خود آنتی دورینگ و لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان نکات اساسی دیالکتیک هگل را اتخاذ میکند. در آنتی دورینگ به سه قانون کمیت و کیفیت، تضاد و نفی در نفی میپردازد و در لودویگ فوئرباخ بویژه به حرکت و تکامل توجه میکند و اینها همه گرچه نقصی را با خود حمل میکنند - یعنی عدم توجه به قانون تضاد که در نظریه هگل و مارکس قانون اصلی دیالکتیک است - اما همچنان در مقابل دیدگاه متافیزیکی قرار دارند. روشن است که ما اکنون  با واسطه لنین و بویژه مائو  و با تمرکز روی یک قانون در دیالکتیک یعنی قانون تضاد، دیالکتیک را دیگر «سه قانونی» نمیدانیم. اما از این نکته درست که درک ما از دیالکتیک بسیار پیشرفته تر از گذشته شده است، و دیالکتیک در حرکت و تکامل، بسیار پیراسته تر، دارای غنای بیشتر و متکامل تر از گذشته شده است، نمیتوان این نتیجه ی نادرست را گرفت که درکهای پیشین از دیالکتیک، متافیزیکی و مکانیکی بوده است. 
8-    نگاه کنید به یادداشت دوم



پیوست : یادداشتهای لنین بر بخشی از  آموزه ی مفهوم هگل
گزین گویه های لنین درباره پلخانف، مارکسیستها و ماتریالیسم عامیانه در بخش ذهنیت (بخش دوم از منطق ذهنی) آمده است. ترتسکیستها، مارکسیستهای غربی، انسان باوران لیبرال،  چپ نویی ها همگی به این بخش های آموزه ی مفهوم می چسبند و انتقاد از پلخانف و «ماتریالیسم عامیانه» را در این بخش ها، انتقادی از دیدگاه بازتاب ماتریالیستی میدانند. بیشتر آنها اصلا و ابدا از بازتاب فراشدهای عینی در فراشدهای ذهنی، سخنی به میان نمیآورند و فراشدهای ذهنی را کاملا از امور عینی جدا میکنند و از این رو بیشتر و پنهانی نظرات کانت را، که استقلال مطلقی برای شناخت تعقلی قائل شده و آن را عامل شکل دادن به تجربه میدانست،  ترویج میکنند . برخی از آنان نهایتا شناخت حسی را بازتاب بی واسطه بشمار می آورند، اما حاضر نیستند از شناخت تعقلی همچون بازتاب باواسطه ماهیت فرایندهای عینی سخنی به زبان آورند. بنابراین برای اینکه مشخص شود لنین در این دو بخش و بویژه پیش از این گزین گویه ها و پس از آنها چه میگوید و نکته اصلی نقد وی از «ماتریالیسم عامیانه» کدامست، مروری میکنیم بر مهمترین فراز از یاداشتهای لنین بر دو بخش نخست آموزه ی مفهوم کتاب هگل.
1-    مفاهیم والاترین محصول مغز هستند. والاترین محصول ماده
در بخش آغازین منطق ذهنی از بخش سوم علم منطق هگل یعنی آموزه ی مفهوم، پس از این بازگفت از هگل « وجود و ماهیت دقایق  شدن آن (مفهوم) هستند» لنین مینویسد:
«باید برعکس شود:مفاهیم والاترین محصول مغز هستند. والاترین محصول ماده» (یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی ص 167)
بازگفت  لنین از هگل:
« در اینجا مفهوم نباید همچون کنش فهم خود آگاه یا فهم ذهنی درک شود: آنچه ما باید  با آنچه که مفهوم در خود و برای خود است، انجام دهیم ، این است که آن را همچون مرحله ای از طبیعت و همچنین ذهن بشمار آوریم.  زندگی، یا طیبعت انداموار، آن مرحله ای از طبیعت است که مفهوم در آن پیدایش میابد.»( ص169 تمامی تاکیدها از متن است. چنانچه تاکیدی از سوی ما صورت گیرد آنرا بیان خواهیم کرد) و لنین همانجا  در کنار این متن هگل مینویسد: «آستانه» تبدیل ایده آلیسم عینی به ماتریالیسم.
2-    تمامی انتزاعات علمی - گرچه از ماده ی محسوس بری هستند- اما بازتاب ژرفتر و حقیقی تر و کاملتر طبیعت میباشند
لنین: «ضرورتا هگل بطور کلی در مقابل کانت درست است. جریان یابی[یا روند] اندیشه از مشخص به مجرد- در صورتی که به شکلی درست انجام شود-(توجه شود)(و کانت، همچون تمامی فلاسفه، از اندیشه ی درست سخن میگوید) - از حقیقت دور نمیشود، بلکه به آن نزدیکتر میشود. انتزاع ماده، قانون طبیعت، انتزاع ارزش، و غیره، بطور خلاصه تمامی انتزاعات علمی(درست،جدی، نه بی معنی و پوچ) طبیعت را ژرفتر، حقیقی ترو کاملتر بازتاب میدهند. از مشاهده زنده تا اندیشه ی انتزاعی، و از این به عمل- چنین است مسیر شناخت دیالکتیکی حقیقت، شناخت واقعیت عینی. کانت دانش را بی قدر و اعتبار میکند تا راهی برای ایمان بسازد. هگل دانش را کمال میبخشد، با اصرار [به اینکه] دانش، دانش از خدا است. ماتریالیست دانش از ماده و طبیعت را کمال میبخشد، و خدا و [آن] چرندیات فلسفی که از خدا دفاع  میکنند، را به توده ی زباله ها میاندازد.»(همانجا، ص 173)
و باز عبارتی از هگل:
به نقل از هگل و در نقد دیدگاه کانت مبنی براینکه مفاهیم انتزاعی، سرشتی عینی ندارند: «گفته میشود(کانت) این را سوء استفاده میداند که منطق،که  باید تنها قوانین عمومی حکم باشد- ارغنونی برای تولید دریافتهای عینی بشمار آید. مفاهیم خرد، که  نیرویی بالاتر(عبارتی ایده آلیستی!) و محتوایی ژرفتر(درست !!) از آنها استنباط میگردد، حتی کمتر از مقولات، نیروی وضع کننده (باید گفت عینی )هستند ...»(ص 172،عبارات داخل پرانتز از لنین است) و سپس لنین مینویسد:
« اینجا نیز اساسا هگل درست است: ارزش مقوله ای است بدون داشتن ماده ی محسوس،  اما حقیقی تر از قانون عرضه و تقاضا است. تنها هگل ایده آلیست است. و از همین جا مهملاتی مانند« نیروی وضع کننده » و غیره [مشخص میشود] (ص 172)
3-    مفاهیم، احکام و قیاس ها یعنی عالیترین شکلهای تعقل و منطق،  بیان عام ترین روابط چیزهای عینی هستند
در بخش پس از آن ذهنیت که به سه فرایند ذهنی  آفرینندگی مفاهیم، احکام و قیاس ها میپردازد:
«آشکارا ، اینجا نیزموضوع اصلی برای هگل مشخص کردن تبدیل هاست. از یک دیدگاه مشخص، و در شرایط مشخص، کلی فردی است، و فردی کلی است، نه تنها (1)پیوستگی، و پیوستگی جدایی ناپذیر، همه ی مفاهیم و احکام، بلکه (2) تبدیل یکی به دیگری، و نه تنها تبدیل بلکه همچنین (3) تطابق اضداد- آن مسئله اصلی برای هگل است. اما این تنها «کورسویی»است در مه ی شدید از توضیحات مغلق. تاریخ اندیشه از دیدگاه تکامل و کاربرد مفاهیم و مقولات عام منطق. آن چیزی است که نیاز است.»(همانجا ، ص177 )
«بسیار خوب! عمومی ترین«شکلهای» منطقی (همه اینها دربند «نخستین شکل قیاس») عمومی ترین روابط چیزها هستند...» و
4-    هگل  هنگامی که بازتاب حرکت جهان عینی را در حرکت مفاهیم بررسی میکند، از کانت و دیگران بسیارعمیق تر است
« شکل گیری مفاهیم (مجرد) و کار با آنها از پیش شامل فکر،اعتقاد و آگاهی به حاکم بودن قانون[یا سرشت قانونمند] بر پیوستگی عینی جهان است. جدا کردن علیت از این پیوند احمقانه است. انکار عینیت مفاهیم، عینیت کل  در جزء و در خاص غیر ممکن است. در نتیجه، هگل  هنگامی که بازتاب حرکت جهان عینی را در حرکت مفاهیم بررسی میکند، از کانت و دیگران بسیارعمیق تر است. هم چنانکه شکل ساده ارزش، عمل فردی مبادله ی یک کالای معین با کالایی دیگر، از پیش، شامل شکلهای تکامل نیافته  [یا جنینی] تمامی تضادهای اساسی سرمایه داری است، همچنین  ساده ترین تعمیمها، نخستین و ساده ترین شکل گیری مفاهیم(احکام، قیاسها و غیره) از پیش نشاندهنده شناخت هر چه ژرفتر انسانی از پیوستگی عینی جهان است. اینجا، همانجایی است که باید معنای حقیقی، اهمیت و نقش منطق هگل را جستجو کرد. به این توجه شود.» و لنین در پیرامون این متن چنین گفته هایی دارد:
«توجه شود: برعکس:مارکس دیالکتیک هگل را در شکل عقلایی آن در اقتصاد سیاسی بکار برد.
توجه شود: در ارتباط با مسئله ی اهمیت حقیقی منطق هگل»
در اینجا در بخش دوم از منطق ذهنی یا ذهنیت گزین گویه های مورد اشاره ترتسکیستها  درباره پلخانف و بقیه  آمده است. یعنی پس از یادداشت اخیر. و باز پس از این گزین گویه ها...
5-    قوانین منطقی بازتاب جهان عینی هستند
«نکته: هگل عملا ثابت کرده که شکلها و قوانین منطقی پوسته ی خالی نیستند. بلکه بازتاب جهان عینی هستند.  و درستر، او ثابت نکرد بلکه حدسی ارزشمند زد.»(180)
«خیلی ژرف و هوشمندانه! قوانین منطق بازتابی از [امور]عینی در آگاهی ذهنی انسان هستند.»(همانجا، ص 183)
اینها همه در همین دو بخش نخست، و پیش و پس از آن گزین گویه ها درباره پلخانف و ماتریالیسم عامیانه، نوشته  شده است.  تاکید اصلی در این بخش ها بر چیست؟  اینکه  حرکت مفاهیم، بازتاب حرکت جهان عینی است. (ما عبارات دیگری را نیز در بخش دوم همین رشته مقالات آورده ایم. اما اینجا خود را محدود به همین دو بخش نخست کرده ایم) احکام و قیاس ها ی منطقی همانا عام ترین رابطه ی واقعی میان اشیاء و پدیدها را بازتاب میدهند.  فراشد حرکت مفاهیم نشان میدهد که بین آنها پیوند وجود دارد. آنها به هم تبدیل میشوند(فردی به جزیی، جزیی به کلی و فردی به کلی) و بالاخره وحدت اضداد میان مفاهیم متضاد وجود دارد. یعنی فردی تنها فردی نیست بلکه در شرایط معین کلی نیز هست. و این ها یعنی پیوستگی، تبدیل و وحدت اضداد، بیان و بازتاب پیوستگی، تبدیل و وحدت اضداد در جهان واقعی و روابط آن هستند.از نظر  لنین«اهمیت حقیقی منطق هگل» و نظریه ی دیالکتیک هگل همین است.
اگر لنین در گزین گویه هایش پلخانف را نقد میکند و میگوید وی از یک دیدگاه «ماتریالیسم عامیانه» کانت را نقد کرده است، درست برای این است که آنها به حوزه ای که کانت در عرصه ی شناخت مفهومی  و نقش آن گشود، اما با جدا کردن آن از بازتاب جهان عینی و شیء در خود و غیره آنرا مسخ کرد، بی توجه اند. آنها صرفا بدنبال این نکته میرفتند که «شیء درخود» وجود دارد و شناخت پذیر است، اما نسبت به اینکه این شناخت پذیری از طریق کدام فراشدهای ذهنی و شناختی صورت میگیرد، بی توجه بودند. آنها البته به عمل به مثابه معیاری برای بررسی حقیقت از دیدگاه ماتریالیستی باور داشتند، اما آنچه پس از عمل  و پیش از عمل باید صورت میگرفت یعنی فراشد تبدیل احساس به مفهوم و  شناخت حسی به شناخت تعقلی بی توجه بودند. آنها آنطور که هگل کانت را تصحیح کرد یعنی از دیدگاه دیالکتیکی، کانت را در تمامی جوانب تفکرش تصحیح نمیکردند.
اما آیا لنین با این نقد ماتریالیسم عامیانه آنطور که ترتسکیستها مدعیند نظریه بازتاب ماتریالیستی را نفی کرده است؟ خیر! تمامی آنچه ما در بالا آوردیم گواه بر این است که بازتاب محدود به شناخت حسی نیست، بلکه شناخت منطقی را نیز در بر میگیرد. شناخت منطقی بدون رابطه با واقعیت و بازتاب آن، تبدیل به همان «پوسته ی توخالی» میشود که لنین در یکی از آخرین فرازهایش بیان کرد. 








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر