۱۳۹۵ دی ۱۰, جمعه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(7)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(7)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین
اشاره ای به نقد لنین از ماتریالیسم متافیزیکی
پیش از ادامه مطلب، لازم است اشاره کنیم که آن چه مسئله مرکزی ما را تشکیل میدهد همانا اتهاماتی است که ترتسکیستها با استفاده از  انتقادات لنین از ماتریالیسم متافیزیکی، به خود لنین وارد میکنند و در نتیجه نظرات فلسفی لنین در گذشته(عمدتا ایده های اساسی ماتریالیستی- دیالکتیکی کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم)  را زیر سئوال میبرند. افزون بر این، برای ما مهم است که ببینیم این ترتسکیست ها چگونه نظرات لنین  در یادداشتهایش درباره منطق هگل و بطور کلی قوانین اساسی دیالکتیک را تحریف میکنندو نیز چگونه استناجاتی از این نوع تحریفها در سیاست به عمل میآورند.
بدیهی است که زمانی که لنین ماتریالیسم متافیزیکی  را به عدم درک این مطلب که چگونگی درک تبدیل امر ایده آلی به امر واقعی را نمیفهمد، متهم میکند، پیش از هر چیز جریانی را متهم میکند که پابپای بلشویکها در انقلاب روس وجود داشت؛ یعنی نخست اکونومیستها و سپس منشویکها را. و اینان کسانی بودند که همانطور که گفتیم تئوری و ایده های پیشرو را خوار شمرده( و یا  تفاسیر منجمد، مدرسی  و غیر دیالکتیکی از نقش تئوری ارائه میدادند) و صرفا مبارزه اقتصادی و یا تردیونیونی را برای کارگران درست میدانستند و در انقلاب 1905 روس (و در انقلاب 1917 نیز) جنبش طبقه کارگر را عملا  به دنباله رو بورژوازی لیبرال تبدیل کردند. چنین راهبردهایی طبقه کارگر را در چارچوب نظام موجود سرمایه داری نگه داشته، نمیتوانست مبارزات طبقه ی کارگر را به مبارزه سرنوشت ساز با ارتجاع حاکم  برای تغییر نظام سرمایه داری به نظام سوسیالیستی ارتقاء دهد. یعنی مبارزه ای که تنها میتوانست بوسیله مسلح شدن طبقه کارگر به یک تئوری پیشرو انقلابی و بسط، عمق بخشیدن، ارتقاء و تکوین این تئوری بر مبنای مبارزه طبقاتی مشخص آن طبقه در آن جامعه و نیز اوضاع بین المللی  صورت گیرد. اینجاست که معنای و اهمیت تبدیل امر ایده آل به امر واقعی روشن میشود؛ یعنی آنچه نخست  بواسطه فعالیت انقلابی در عرصه ذهن و به عنوان تئوریها و نقشه های نوین مکشوف میگردد و سپس تبدیل آن با واسطه پراتیک ، صورت عملی و واقعی بخود میگیرد.     
در مجموع، ماتریالیستهای متافیزیکی (اکونومیست ها، امپریست ها، دگماتیست ها هر کدام به شکلی) درمورد تبدیل شدن واقعیات زنده به مفاهیم( یا ذهنیت یافتن عینیت ها) و امکان تبدیل واقعیت به تئوری انقلابی،  نقشه و برنامه ی مبارزه مشکل دارند. این شیوه تفکر همه چیز را در عین و در تبعیت از آن و در نهایت در شناخت حسی و تجربی صرف خلاصه کرده و از یک سو جایگاه ذهن را در پردازش مفاهیم و مقولات، پردازش عقلایی نظریه و دریافت واقعیت جاری و زنده  به عنوان یک کل و در تمامی جنبه های آن درک نمیکند و از سوی دیگر آماده شدن ذهنی انسان و توان وی برای داشتن نقش در تغییر واقعیت موجود را درک نمیکند. از این رو، در مورد نقش انسان در تغییر واقعیت، خواه درک ماهیت و حقیقت(مشخص) آن و خواه توانایی تغییر آن، درکی بسته، خشک و متافیزیکی ارائه میدهد.   

دونا یفسکایا
بیشتر نظرات این شخص پایه و اساس تمامی ایده های ترتسکیستهای بعدی مانند کوین آندرسون، جان ریز و دیگران درباره یادداشتهای فلسفی لنین و تحریفاتی است که در ایده های آن صورت میدهند.
این حضرات عموما به تمامی مطالب لنین و تمامی جنبه های قابل ذکر واقعیت اشاره میکنند، منتهی این مطالب را از یکسو در تنظیم منطقی و روابط واقعی تاریخی آنها نمیآورند، بلکه برای سردگم کردن خواننده، در بخش های متفاوت نوشته های خویش پخش میکنند، و از سوی دیگر مطالب را به گونه ای تنظیم میکنند که آنها را بسوی آنچه که خود میخواهند در آن بگذارند، تغییر جهت دهد، و از سوی سوم  بسیاری مطالب و مسائل تئوریک و تاریخی را تحریف میکنند.   
بنیادهای فلسفی
دونایفسکایا در آغاز بحث خود درباره لنین مینویسد:
«همزمانی شروع جنگ جهانی اول و اعطای رأی به اعتبارات جنگی حکومت قیصر از سوی سوسیال دمکراسی آلمان بنیادهای فلسفی را که لنین مستحکم و نفوذ ناپذیر میدانست، به لرزه در آورد. 4 اوت 1914، مفاهیم مشترک تمام گرایش های جنبش مارکسیستی را خرد کرد.» (رایا دونایفسکایا، فلسفه و انقلاب، ترجمه فریدا آفاری و حسن مرتضوی ص157)
مشتی  چرند سرهم کردن از سوی یک  ترتسکیست که کینه عمیق وی به مارکسیست-  لنینست- مائوئیست ها وی را به پرت و پلا گویی کشانده است.
 نه «جنگ جهانی اول» و نه «اعطای رای به اعتبارات جنگی حکومت قیصر از سوی سوسیال دمکراسی آلمان» هیچکدام نه تنها بنیاد های فلسفی مارکسیسم را «به لرزه» در نیاورد، بلکه برعکس نشان داد که این بنیادها بسیار مستحکم و کارساز است و البته  بنا به نیاز شرایط تغییر یابنده میتوان و باید آنها را ژرفتر و دقیقتر کرد. تنها در صورتی که شخص و جریانی به آنها باوری عمیق نداشته باشد و یا تفاسیر نادرست و انحرافی از آنها ارائه دهد،(که در واقع برخی گرایشهای اپورتونیستی نظیر منشویسم در روسیه تفاسیر نادرستی از این بنیادهای فلسفی ارائه میدادند) به کجراه رفته و سر از اردوگاه  بورژوازی در خواهد آورد. لنین با توجه به همین بنیادهای فلسفی  و  برای انطباق با شرایط نوین اقتصادی و سیاسی در تکامل سرمایه داری و دولتهای سرمایه داری است که کتابهای امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری و دولت و انقلاب  را نوشت و همین بنیادها را غنای بیشتری بخشید. (1)
 از سوی دیگر و ظاهر از مدتها پیش، بسیاری از جریانات در روسیه (مانند منشویکها) و نیز در اروپای غربی( کائوتسکی و کائوتسکی ها) اشتباهات و انحرافات خود را آغاز کرده بودند و لنین  جدای از نقد همواره ی خود از منشویکها، سیاهه ای از نقدهای خود را در مورد سوسیال دمکراسی آلمان وشخص کائوتسکی در کتابهایش در همان دوره (بویژه نگاه کنید به انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد که مختصری از تاریخچه انتقادات لنین را از گذشته این جریان تا آن زمان در بر دارد) ارائه میدهد. این جریانها و «گرایشها» در واقع بسیاری از آن «مفاهیم مشترک جنبش مارکسیستی»  را ترک کرده و مفاهیم «مشترک» دیگری(مفاهیم لیبرالیستی)را برگزیده بودند. بنابراین آن مفاهیم مشترک جنبش مارکسیستی نه تنها «خرد نشد» بلکه به یاری جریانهایی در تمامی اروپای غربی و شرقی و بویژه بلشویکها و در صدرشان لنین با  ایستادگی و پافشاری بروی آنها استحکام بیشتری یافته و ژرفش بیشتری بخود گرفتند.
دونایفسکایا ادامه میدهد:
شرایط مادی و شرایط ذهنی انقلاب  
«همگان تا 4 اوت بر این باور بودند که شرایط مادی بنیادی برای ایجاد نظمی نوین به شمارمیاید و هرچه شرایط مادی پیشرفته تر باشد، پرولتاریا برای گرفتن قدرت از دست بورژوازی آماده تر است. بر اساس این دیدگاه، هرچه حزب توده ای بزرگتر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد، راه برای انقلاب هموارتر است، شرایط مادی، واقعیت و توضیح دهنده ایده آل بود. عقیده به چیز دیگری، به معنای ایده آلیسم فلسفی، توجیه بورژوایی و تاریک اندیشی کشیشانه تلقی میشد.»(همانجا،ص158 -157)
باز هم مشتی پرت و پلا، درهم کردن مسائل و  تحریف نظرات و واقعیات:
یکم: مارکسیستها همواره (و اکنون نیز)  باور داشته و دارند  که شرایط مادی و زیر ساخت اقتصادی بنیادی برای ایجاد نظمی نوین به شمار میآید و بدون چنین شرایطی، نظم نوین سوسیالیستی و کمونیستی نمیتواند شکل نهایی بخود بگیرد و پابرجا بماند، بنابراین در این باور ماتریالیستی مارکسیستها تغییری صورت نگرفته است.
دوم : اینکه «هر چه شرایط مادی پیشرفته تر باشد پرولتاریا برای گرفتن قدرت از دست بورژوازی آماده تر است» یکی از بنیادهای فلسفی مارکسیسم به شمار نرفته، بلکه  یک دیدگاه در مورد چگونگی برآمد انقلابات و امکان پیروزی آنها در دوره ای معین و در محدوده ای معین میباشد. این دیدگاه که متاثر از شرایط اقتصادی کشورهای اروپایی در قرن نوزدهم  می باشد، بر مبنای رشد  کمابیش موزون کشورهای این قاره استوار بود. مارکس و انگلس  بر مبنای موزونی نسبی تکامل سرمایه داری در این کشورها باور داشتند که انقلاب نخست در کشورهایی که از نظر اقتصادی پیشرفته اند، رخ میدهد. درکی که در آن دوره معین و در آن محدوده معین جغرافیایی درست بود(جنبش ها و انقلابات پی در پی کارگری در بیشتر کشورهای صنعتی اروپا و در اوج آنها گرفتن قدرت بوسیله پرولتاریا و برقراری کمون پاریس، نمونه های آن بود).(2)
 اما  پس از رشد استعمار و در آغاز تبدیل سرمایه داری به امپریالیسم و تبدیل رشد موزون نسبی منطقه ای (سریع و یا کند) به رشد ناموزون جهانی در تمامی جهات، ادامه چنین دورنماها( و یا تدوین برنامه ها بر مبنای چنین درک هایی) به هیچوجه  درست نبود. لنین و بلشویکها، نه پس از جنگ جهانی اول و رای دادن سوسیال دمکراتهای آلمانی، بلکه از همان آغاز سالهای 1900 و بر مبنای تجارب خاص مبارزه ی  پرولتاریای روس، به این باور رسیده بودند که پیروزی  انقلاب سوسیالیستی در کشوری  که از نظر شرایط مادی عقب مانده باشد، ممکن است. در حالیکه در همان زمان اکونومیستها و منشویکها با تفسیری نادرست و انحرافی از مارکسیسم، همان رشد شرایط مادی یا «رشد نیروهای مولد» را پیش میکشیدند و معتقد بودند که طبقه کارگر باید مبارزه تردیونیونی بکند و مبارزه سیاسی را به بورژوازی لیبرال بسپارد.(3)
روشن است که ممکن بودن پیروزی انقلاب در کشوری که از نظر شرایط مادی عقب مانده است، به این معنا نیست که برای ساختن بنیادهای سوسیالیسم و کمونیسم  نباید هیچ عنایتی به اقتصاد و شرایط مادی بشود و باصطلاح این گونه و بنادرست  تئوریزه شود که چون پیروزی انقلاب سوسیالیستی در کشوری که از لحاظ مادی عقب مانده است، ممکن و مقدور میباشد، پس پابرجایی، استحکام و ساخت همه جانبه سوسیالیسم  نیز بدون توجه به این شرایط مادی میتواند ممکن و مقدور باشد؛ و بطورکلی  گفته شود که شرایط مادی اهمیت ندارد و باید صرفا(یا عموما و همواره بطور عمده) به مسائل سیاسی - فرهنگی توجه شود.
مائو تئوری توجه به سیاست و فرهنگ از یک سو و توجه به شرایط مادی از سوی دیگر و باصطلاح مائوئیست ها «راه رفتن روی دو پا» را در یکی از عالی ترین تزهای خود در انقلاب فرهنگی  به این شکل فشرده کرد:«انقلاب را دریابید. تولید را سامان دهید». یعنی برای اینکه سوسیالیسم ساخته شود و پا بگیرد سیاست، فرهنگ و اقتصاد و بطور کلی شرایط ذهنی و مادی هر دو اهمیت دارند. اگر چه بنا به پیشرفت مبارزات تولیدی و طبقاتی، گاهی این و گاهی آن عمده میشود. در چنین کشورهای عقب مانده ای( مانند روسیه، چین و...)، پس از پیروزی انقلاب و تحکیم آن، ممکن است برای دورانی، توجه به زیرساخت اقتصادی و شرایط مادی عمده شود و این غیر منتظره نیست. اگر انقلاب فرهنگی در چین  در سال  1966 در راس قرار گرفت، نه به این دلیل بود که مائوئیست ها، توجه به شرایط مادی را برای ساختن سوسیالیسم درست و اساسی نمیدانستند، بلکه به این دلیل بود که در مجموع  توجه به شرایط مادی  برای دورانی متوالی عمده شده ( که تا حدودی الزامی بود) و توجه به مسائل سیاسی و فرهنگی در پرتو آن قرار گرفته بود؛ و همین امر موجب رشد و قدرت گیری بورژوازی نوخاسته در حزب کمونیست شده بود. و اینک همینها در حزب، توجه به شرایط مادی و رشد نیروهای مولد را که  برای دورانی ضروری بود، تبدیل به یک تئوری مطلق و همیشگی کرده و میگفتند «نیروهای مولد را رشد دهید، روابط سوسیالیستی با آن خواهد آمد». یعنی درست همان تز اکونومیستی - منشویکی (و نیز بین الملل دومی)  و مکانیکی «رشد نیروهای مولد» در راس امور قرار گرفته بود. اینک نه دیگر مبارزه تولیدی، بل مبارزه طبقاتی در عرصه  سیاست و فرهنگ بود که عمده شده و باید به پیش برده میشد. مائو درست با درس گرفتن از تجربه شکست سوسیالیسم در شوروی،  و برای پایین کشیدن بورژوازی در حزب بود که فراخوان به انقلاب فرهنگی داد.
 از این سو، باید توجه داشت که همانطور که مبارزات طبقاتی درون مبارزات تولیدی نیز جاری و نافذ است، درون مبارزات سیاسی و فرهنگی نیز مبارزات تولیدی جاری و نافذ است. لذا، انقلاب فرهنگی توجه صرف و مطلق به روبنا نبوده، بلکه در عین حال متوجه مناسبات مادی تولید بین کارگران و دهقانان و بورژوازی نوخاسته چین، و برای سلب قدرت این قشر در مناسبات اقتصادی سوسیالیسم بود و در واقع راهها را برای رشد بیشتر شرایط مادی تولید و نیروهای مولد آماده میکرد.
 حزب
سوم : دونایفسکایا شروع به قاطی کردن مسائل میکند: او این ایده را که « هرچه حزب توده ای بزرگتر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد» راه برای انقلاب هموارتر است.» را جزو درک هایی میداند که در آن زمان تغییر کرد.
البته هر چه حزب توده ای تر و هر چه بزرگتر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد راه برای انقلاب و گرفتن و محکم نگه داشتن قدرت آماده است. نکته کلیدی در مسئله، تسلط خط و سیاست مارکسیستی - لنینستی( اینک مائوئیستی) است. بدون چنین شرطی، نه توده ای بودن و نه بزرگ بودن و نه رهبری پخته(پخته در چه چیزی؟ میتوان در اپورتونیسم و رویزیونیسم نیز «پخته» شد!؟) کارا نیستند.
آنچه وی میگوید عمدتا در مورد حزب سوسیال دمکرات آلمان (و دیگر احزاب کشورهای صنعتی اروپایی نیز) است که نمونه یک حزب بزرگ و توده ای اروپایی بود، و باصطلاح نه تنها راه را برای انقلاب هموار نکرد، بلکه برعکس خود سدی در مقابل انقلاب شد. اما آنچه در اینجا اضافه شده  و قضیه را مخدوش و تحریف میکند«رهبری مارکسیستی پخته» است که مسئله مارکسیسم در این میان مسئله ای کلیدی است. زیرا رهبران این حزب چنین شرطی را دارا نبودند و مدتها پیش قلب ماهیت داده و اینک تبدیل به اپورتونیستها و رویزیونیستها شده بودند.(4)
 اما وی در مقابل و در اینجا، به حزب بلشویک و لنین اشاره ای نمیکند که مدتهای زیادی نه توده ای(به معنای توده گیر، و نه دارای مشی توده ای و متمایل به رابطه عمیق با توده ها) و نه بزرگ بود(بیاد بیاوریم جملات لنین در چه باید کرد را که در مقابل اکونومیستها، اپورتونیستها و رویزیونیستها میگفت «ما بشکل گروه  به هم فشرده ای کوچکی که در راهی پر از پرتگاه و دشوار دست یکدیگر را محکم گرفته و به پیش میرویم ...»- منتخب آثار تک جلدی، ترجمه محمد پورهرمزان، ص76) و نه رهبرانش تجربه زیادی داشتند و این کوچکی و اقلیت بودن حزب  امری بود که تا مدتها ادامه داشت، و حتی در فاصله میان انقلاب فوریه و اکتبر نیز. اما  اتکاء شان به مارکسیسمی به غایت زنده و پر تحرک بود و همین مارکسیسم جان دار و پویا امری بود که  به آنها یاری کرد تا هم توده ای و هم بزرگ شده و هم تجارب عملی فراوان کسب کنند. بدون این حزب که کلیه شروط را دارا بود، نه راه برای انقلاب هموار میشد و نه کسب قدرت بوسیله پرولتاریا مقدور بود و نه استحکام بعدی ان و ساخت سوسیالیسم.
اما اگر ما این امر را رد کنیم که برای پیروزی انقلاب باید حزبی داشت که  دارای رهبری مارکسیستی بوده و به مرور  بزرگ و توده ای شده و رهبری اش  مجرب گشته باشد، آنگاه یا این نظریه درست است که حزب هر چه کوچکتر باشد و هر چه غیر توده ای تر و هر چه رهبری اش غیر مارکسیستی تر و  ناپخته تر، آنگاه  «راه برای انقلاب هموارتر است»؛ که این  روشن است که چرندی بی معنا بیش نیست؛ و اگر یک در هزاراتفاق بیفتد،(و منظور ما این است که اگر چه رهبری مارکسیستی نباشد اما انقلابی و یا مترقی باشد و گرنه با رهبری رویزیونیستی حتی اگر چنین حزبی به قدرت دست یابد چیزی تغییر نمیکند) تدوین آن بشکل تئوری بغایت ابلهانه است؛ و یا اینکه اصلا حزبی  لنینی در کار نباشد.
و دونایفسکایا بیشتر طرفدار این روی دوم قضیه است.(5) در این مورد دوم یعنی نفی حزبیت نوع لنینی که دونایفسکایا نه اینجا، بلکه جای دیگری در همین  نوشته به آن اشاره میکند، بعدا صحبت خواهیم کرد. بطور کلی، دونایفسکایا از یکسو و ظاهرا نقش اساسی شرایط مادی را نفی میکند و از سوی دیگر با برقراری رابطه میان شرایط مادی و حزب بزرگ و توده ای و دارای رهبری مارکسیستی، و اینکه دومی بر اساس اولی قرار دارد، حزب مارکسیستی را رد میکند. مورد اول از سوی این حضرات ترتسکیست بر خلاف رد ظاهری، کماکان حفظ شده و میشود؛ یعنی این حضرات همچون تمامی اپورتونیستها و رویزیونیستها به نقش عوامل اقتصادی و مادی(تایید پراتیک اکونومیستی و نفی تئوری) عملا باوری مطلق داشته و اکونومیستهایی تمام عیارند تا آنجا که  تمامی انقلاباتی را که در کشورهای عقب نگه داشته شده  تحت سلطه ی و به رهبری طبقه کارگر و مارکسیست- لنینست- مائوئیست ها رخ داده  را به عنوان انقلابات بورژوایی قلمداد میکنند، و اما  در مورد دوم، یعنی حزب مارکسیستی واقعی، آنها همواره، در اندیشه و در عمل آن را رد کرده اند.
     
رابطه ی شرایط مادی و اندیشه ها و اندیشه ها و شرایط مادی
چهارم: تردیدی نیست که  در اساس «شرایط مادی، واقعیت و توضیح دهنده ایده آل» است. زیرا ایده آل و امر ذهنی نه سرخود بوجود میاید و نه  از آسمان نازل میگردد، بلکه از واقعیت عینی بر میخیزد. اما این نیمی از مطلب است(گرچه نیمه ای بسیار مهم و اساسی یا نیمه ی ماتریالیستی قضیه)، و مانع این نمیشود که ایده ای که بدینسان از طریق برخاستن از واقعیت، آفریده شد، نتواند از واقعیت پیش افتد و در مسیر تکامل آن نقش محرک وموثری داشته باشد( و این نیمه دیگر قضیه، یعنی نیمه ی دیالکتیکی قضیه است و این نیز نیمه ای مهم و اساسی میباشد). این نیز امری است که نه در آن زمان، بلکه بسیار پیش از آن و همواره از سوی لنین مورد تاکید قرار گرفته بود. باز بیاد بیاوریم سخنان پر شکوهی که لنین در چه باید کرد از زبان پیسارف و در مورد تفاوت آرزو و واقعیت بیان میکند و این سخنان با این جملات تمام میشود که چگونه بدون آرزو (یا ایده های پیشرو) این همه کارهای بزرگ در عرصه های گوناگون علمی و هنری ممکن شده و یا آفریده میشد.
- لنین مینویسد:«باید آرزو نمود!» این جملات را نوشتم و به وحشت افتادم. به نظرم آمد که در«کنگره متحد کننده » نشسته ام و دبیران و کارکنان «رابوچیه دلو» هم روبروی من نشسته اند. ... پس از او رفیق کریچفسکی از جا بر میخیزد ...  و با لحن تهدید آمیزتری میگوید«من جلوتر میروم و می یرسم آیا بطور کلی یک مارکسیست اگر فراموش نکرده باشد که موافق گفته ی مارکس بشریت پیوسته وظایف عملی شدنی را در مقابل خود قرار میدهد و تاکتیک عبارت است از رشد وظایف حزبی که با حزب در حال رشدند، حق آرزو کردن دارد؟»...و آنگاه به نقل از پیسارف مینویسد:« اختلاف با اختلاف فرق دارد.آرزوی من ممکن است بر سیر طبیعی حوادث پیشی بگیرد. یا اینکه به کلی از راه منحرف شود و به سویی رود که سیر طبیعی حوادث هرگز نمیتواند به آن جا برسد. در صورت نخست آرزو موجب هیچ گونه ضرری نیست و حتی میتواند انرژی فرد زحمتکش را حفظ و تقویت کند... در چنین آرزوهایی هیچ چیزی که بتواند نیروی کار را منحرف کند و یا فلج  نماید وجود ندارد. حتی بکلی برعکس. اگر انسان اصلا استعداد این گونه آرزو کردن را نداشته باشد، هر گاه نتواند گاه گاه جلوتر رود و نتواند تصویر کامل و جامع آن مخلوقی را که در زیر دست او در شرف تکوین است در مخیله خود مجسم کند، آنوقت من به هیچوجه نمیتوانم تصور بکنم که چه محرکی انسان را مجبور خواهد کرد کارهای وسیع و خسته کننده ای را در رشته ی علوم و هنر و زندگی عملی آغاز نماید و آن را به انجام رساند... اختلاف بین آرزو و واقعیت هیچ ضرری در بر نخواهد داشت، به شرطی که شخص آرزو کننده جدا به آرزوی خودش ایمان داشته باشد، با دقت تمام زندگی را از نظر بگذراند، مشاهدات خود را با کاخ های خیالی که در ذهن خود ساخته است، مقایسه کند و بطور کلی از روی وجدان در اجرای تخیلات خود کوشا باشد. وقتی بین آرزو و حیات یک نقطه تماسی موجود باشد آنوقت همه چیز روبراه است.»(منتخب آثار، ص 139)
 پنجم: با توجه به این نکات ،«عقیده به چیز دیگری»(از جمله اعتقاد به نظر پیسارف در باره تفاوت آرزو و واقعیت و اینکه بین آرزو و واقعیت باید پلی باشد و چنانچه  آرزو یا ایده از واقعیت پیش بیفتد، این به هیچوجه جای نگرانی ندارد و اساسا بدون این امر یعنی پیش افتادن ایده از واقعیت، آفرینش در هیچ زمینه ای ممکن نیست) نه تنها از دیدگاه لنین« به معنای ایده آلیسم فلسفی، توجیه بورژوایی و تاریک اندیشی کشیشانه تلقی» نمیشد(گرچه از دید اکونومیستها و بعدها منشویک ها و بین الملل دومی ها ایده آلیسم تلقی میشد)، بلکه برعکس این کاملا متکی بر فلسفه انقلابی مارکسیسم بود.
 بر همین مبنا میتوان به قسمتی اشاره کرد که لنین با عنوان انگلس-  درباره اهمیت مبارزه تئوریک  در بخش نخست  چه باید کرد مینویسد؛ و این جا نیز می بینم که مبارزه تئوریک و پرورش تئوری انقلابی پیشرو، متکی بر همین فلسفه زنده است (منتخب آثار ص83-81) و اساسا بین  آنچیزی که لنین در این قسمت میگوید و آن جملات که به نقل از پیسارف میآورد، تفاوتی ماهوی وجود ندارد. البته اگر دونایفسکایا جویی صداقت داشت و این اظهارات گوناگون  لنین را که 12 سال پیش از نگارش یادداشتهای فلسفی بیان شده بود، بیاد خواننده خویش میآورد.
ایده آلیسم فلسفی
اما در مورد ایده آلیسم فلسفی: آن درست همان چیزی است که پیسارف نیز درباره آن اظهار نظر کرده بود و گفته بود اگر میان آرزو و اقعیت نقطه اتصالی نباشد، آرزو به واقعیت تبدیل نمیشود، بلکه به انحراف کشیده میشود. و بین ایده آلیسم و واقعیت نقطه اتصال معقولی نیست؛ زیرا ایده آلیسم  نمیتواند واقعیت را آنچنان که هست  و بدرستی دریابد، بلکه آنرا همواره و اساسا  تابع کنشهای در خود و درونی ایده  کرده،  به گونه ای ذهنی گرایانه در میابد. در نتیجه آن پل را تخریب و یا آن رابطه را دگردیسه  میکند. چنین ایده آلیسمی یا همانطور که پیسارف (و به پیروی از او لنین) گفت چنین آرزوها و ایده هایی که از واقعیت گرفته نشده اند، راه بجایی نمیبرند.
 ششم: «تاریک اندیشی کشیشانه» اصطلاحی است از لنین درباره ایده آلیسم در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم که مشابه آن در یادداشتهای فلسفی لنین(در مقاله درباره مسئله دیالکتیک) نیز آمده است
وروشن است که اینجا دونایفسکایا آب را حسابی گل آلود میکند تا ماهی بگیرد! او که دارد درباره همین کتاب یادداشتهای فلسفی مینویسد از همین جا کینه توزی خود را نسبت به این کتاب و لنین عمیقا آشکار میکند. او در اینجا هیچ اشاره ای نمیکند که این اصطلاح را لنین نیز بکار برده است. اما در صفحه 169  چنین مینویسد:
«برخلاف ماتریالیسم ناپخته ی تئوریسین های روسیه درک جدید لنین از دیالکتیک چنان برجسته است که حتی اشارات وی به «تاریک اندیشی کشیشانه» و«گلی سترون»چنان بسط میابد که چنین معنایی از ان دریافت میشود:«گلی سترون که بر درخت زنده ی شناخت پربار، اصیل، قدرتمند، قدرقدرت، عینی شناخت انسان میروید.»
این نقل قول از تنها مقاله ی لنین است که مشخصا در آن به دیالکتیک پرداخته بود. برخلاف تفاسیرش که در حاشیه ی نقل قول های برگرفته از هگل به رشته ی تحریر در آمده است، هر چند مقاله ی «درباب دیالکتیک» نیز برای انتشار تهیه نشده بود، اما دست کم با آن همچون «یادداشت» صرف برخورد نشد. این اخرین کلامی است که ما از تفسیرهای صرفا فلسفی لنین در دوره ی تعیین کننده ی 1915-1914 در اختیار داریم. لنین دفترچه های فلسفی خود را برای انتشار آماده نکرده بود و این نمایانگر دوگانگی فلسفی او بود. ( همانجا، ص 170-169)
بالاخره  جناب ترتسکیست،آیا لنین میگوید «ایده آلیسم راه به تاریک اندیشی کلیسایی» میبرد یا خیر؟ میگوید «گلی سترون بر درخت شناخت انسانی است» یا خیر؟ و اگر شما اعتراف میکنید والبته به اکراه و با هزار جا خالی دادن، آنگاه این معنای وحدت ایده آلیسم یعنی «گل سترون» با ماتریالیسم دیالکتیکی چه صیغه ای است؟!
لنین و مطالعه ی هگل
دونایفسکایا  مینویسد:
 « تاریخ به شیوه خاص خویش روشنگر کارهای جدی فلسفی است. و تاریخ جنگ جهانی اول - که از یک سو سبب فروپاشی مارکسیسم رسمی (سوسیال دمکراسی آلمان )(6) و از سوی دیگر باعث شد تا مبارزترین ماتریالیست یعنی لنین به مطالعه جدید ایده آلیسم هگلی بپردازد- درس های زیادی برای روزگار ما دربر دارد.»(همانجا،48-47)
تحریف واقعیات و پرت و پلا گویی: گرچه هگل یک ایده آلیست بود و لنین هگلی را که  ایده آلیست بود مطالعه میکرد، اما لنین بدنبال مطالعه ایده آلیسم هگل نبوده، بلکه بدنبال استخراج دیالکتیک فلسفی وی بود. دیالکتیکی که ایده آلیستی بود و لنین خود را موظف میدانست که در ادامه کار کارل مارکس که خود این دیالکتیک را از این انحرافات ایده آلیستی پاک کرده و به یک دیالکتیک ماتریالیستی تبدیل کرده و در اقتصاد و تاریخ بکار برده بود،(و اینهمه راهنمای لنین بود) اکنون به شکل ایده های معین فلسفی و در تداوم منطقی شان استخراج کرده و در عین حال بر پایه ی ماتریالیسم قرار دهد. در بخشی از این اثر لنین مینویسد که هگل چنان مسائل را تاریک میکند که لازم است ما از دیدگاهی ماتریالیستی تمامی تاریخ منطق و انکشاف مقولات منطقی را بازنویسی کنیم.
وی ادامه میدهد:
«لنین با این مطالعه به این نتیجه رسید:«ایده آلیسم هوشمند از ماتریالیسم کودن به ماتریالیسم هوشمند نزدیک تر است.
به جای ایده آلیسم هوشمند - ایده آلیسم دیالکتیکی؛ به جای کودن- متافیزیکی، تکامل نیافته، بیروح، نارس و ایستا.» ( همانجا، ص48)
«همه ی راهها به روم ختم میشود!» اگر لنین به سراغ هگل رفت لابد میخواست بین ماتریالیسم و ایده آلیسم وحدتی ایجاد کند، در غیر این صورت چرا باید سراغ یک فیلسوف ایده آلیست میرفت و نه سراغ یک فیلسوف ماتریالیست!؟ اگر لنین گفت که ایده آلیسم  هوشمند(دیالکتیکی) به ماتریالیسم هوشمند (دیالکتیکی) نزدیک تر است، لابد این نشان نمیدهد که آنچه این دو را به نزدیکی به یکدیگر میکشاند، همان «هوشمندی» یا دیالکتیک موجود در این دو تفکر است( زیرا علی القاعده  ایده آلیسم و ماتریالیسم «غیر هوشمند»، این دو دیدگاه را از یکدیگر دور میکند)، بلکه برعکس نشان میدهد که ایده آلیسم و ماتریالیسم با هم وحدت دارند!؟ این ها استنتاجات یک ترتسکیست از خوانش لنین از هگل است. از همان آغاز بازی با واژه ها و شکلی از  کاربرد آنها بنا به قصد و عمد و برای استنتاج هایی چون «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم».
و باز
«در ابتدا رویکرد لنین محتاطانه است و بارها به خود یاد آوری میکند که هگل را «به شیوه ی ماتریالیستی» میخواند، و به معنای دقیق کلمه «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع میکنند به سطل زباله میاندازد» با این همه، در همان حال با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و در حقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است، یکه میخورد. (همانجا، 160- 159)
رویکرد لنین در این امر که هگل را به شیوه ماتریالیستی بخواند، خطی است متکی به نظرات مارکس و انگلس و برجسته در تمامی این اثر لنین. اینجا، قضیه این گونه نیست که لنین اول ایده آلیسم هگل را میخواند و میخواهد این ایده آلیسم را ماتریالیستی بخواند و بعد که سراغ دیالکتیک هگل رفت وضع تغییر کرده و لنین این بار دیگر دیالکتیک هگل را ماتریالیستی نمیخواند و یا در نظرات نخستین خود تجدید نظر میکند. این  خطی است که از همان آغاز، و در مطالعه دیالکتیک ایده آلیستی هگل وجود دارد. خطی که هرگز نه فراموش میشود و نه لنین  ذره ای از آن کوتاه میآید و یا  گذشت میکند.  لنین نه تنها «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع میکنند» کنار میگذارد، بلکه مطلق، ایده مطلق، ذهن مطلق و هر گونه ایده ای که از واقعیت سرچشمه نگرفته و در آن ریشه نداشته باشد و غیره و غیره  را نیز دور میاندازد. این خط پس از اینکه، و یا در واقع به این علت که لنین دیالکتیک هگل را میخواند تغییری معکوس (حتی اندکی) نکرده و نمیکند.     
میبینیم که دونایفسکایا پس از آنکه این مسئله را حل کرد که ایده آلیسم به ماتریالیسم نزدیک تر است!؟ بالاخره سراغ دیالکتیک هگل میرود و بطور غیر مستقیم اذعان میکند که مسئله اصلی لنین نه ایده آلیسم هگل بلکه همانا دیالکتیک هگل است.
 دیالکتیک هگل
همچنین، تردیدی نیست که دیالکتیک هگل علیرغم تمامی اشکالات آن، یکی از فرازهای برجسته ی اندیشه انسانی است. اما گفتن اینکه لنین« با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و یا درحقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است» و بطور کلی مفاهیم و عباراتی  از این گونه تکرار مکررات است. زیرا که لنین میدانست که دیالکتیک هگل انقلابی است، میدانست که روح انقلابی دیالکتیک را مارکس بر هگل تحمیل نکرده (7) میدانست که وجود این دیدگاه درباره دیالکتیک، مقدم بر کاربرد آن بوسیله مارکس و انگلس در مانیفست است و بسیاری چیزهای  دیگر. اینها بدیهیات هستند.
تکرار کردن این چیزها درمورد لنین یعنی شخصی که با آثار مارکس و انگلس  وبویژه با سرمایه مارکس آشنایی عمیق داشت و خود مقالاتی همچون سه منبع و سه جزء مارکسیسم  و کارل مارکس را نوشته بود، معنایی جز این ندارد که بخواهیم هگل را بیشتر از آنچه هست کرده و نظرات ماتریالیستی-  دیالکتیکی مارکس، انگلس و لنین را که جذب دیالکتیک هگل را  بصورتی که وجود داشت، به هیچوجه درست ندانسته، بلکه لازم میدانستند که از حشو وزوائد ایده آلیستی و عرفانی و رازو رمز های ماوراء الطبیعه ای تصفیه شده  و بر بستر یک دیدگاه ماتریالیستی قرار گیرد، در سایه آن قرار دهیم؛ و هدفمان در این در سایه قرار دادن نیز، سازش کردن با دیدگاه ههای ایده آلیستی هگل(و اساسا ایده آلیسم) و چرندیاتی باشد که هگل در این زمینه ها بافته است.
 لنین بارها در این اثر خود بارها به انتقادات مارکس و انگلس(و فوئرباخ نیز) از هگل اشاره میکند و خود نیز در بسیاری از بخش ها به نکات نادرست آن اشاره میکند.  حتی وی درجایی از  خلاصه علم منطق هگل به این نکته اشاره میکند که باید دیالکتیک ماتریالیستی را از آن استخراج کرد و بقیه آن را که شاید معادل 90 درصد آن باشد، بدور انداخت. و نیز در برخی بخشهای نوشته دیگرش(نظرات هگل در مورد ارسطو و اپیکور در خلاصه تاریخ فلسفه هگل) هگل را آنچنان که شاید و باید بواسطه تحریف نظرات ارسطو و یا برخورد های نادرستش به اپیکورسرزنش میکند.  
 
ادامه دارد.
م- دامون
آذر95

یادداشتها                                                                                                                             1همچنین لنین در دو اثر خود به نامهای سه منبع و سه جزء مارکسیسم ( مارس 1913)و نیز مقاله ای درباره کارل مارکس(نگارش در نیمه دوم سال1914 وانتشار در ژانویه 1915 ) خطوط اساسی همین بنیادهای فلسفی را بیان کرد. خطوطی که در یادداشتهای فلسفی درباره منطق هگل تغییری اساسی نداشت. در بخش بعدی بنابه ضرورت مجادله با حضرات ترتسکیست به این دو نوشته میپردازیم                                                                                                                
2- دیدگاه ماتریالیسم تاریخی این است که نیروهای مولد میان نیروهای مولد و روابط تولید، و ساخت اقتصادی در برابر روساخت سیاسی ایدئولوژیک نقش تعیین کننده دارند.  اما مارکس و انگلس امکان بروز انقلابات در کشورهای از نظر صنعتی پیشرفته در آن زمان، را بر مبنای چنین درکی از ماتریالیسم تاریخی استوار نکرده بودند که  چون نیروهای مولد و یا ساخت اقتصادی در ساخت جامعه نقش تعیین کننده دارند، پس انقلابات در همه ی زمانها، تنها میتواند در کشورهایی که از نظر نیروهای مولد و یا ساخت اقتصادی  پیشرفته اند، رخ دهد. در آثار تئوریک آنها بروشنی بر نقش پیشبرنده و تاثیر روابط تولید بر نیروهای مولد و روساخت سیاسی - فرهنگی بر ساخت اقتصادی تاکید شده است و این مسئله با  بررسی نمونه هایی از پیشرفت های سیاسی - فرهنگی در کشورهای که  از نظر اقتصادی عقب مانده (نسبت به بقیه کشورهای صنعتی، مانند آلمان در قرن نوزدهم) بودند و یا عقب ماندگی سیاسی - فرهنگی نسبت به ساخت اقتصادی بسیار پیشرفته( برای نمونه وضع سیاسی طبقه کارگر انگلستان در نیمه دوم قرن نوزدهم که عموما از احزاب بورژوازی پیروی میکرد و از لحاظ تئوری عقب مانده شده بود) موجود بود و غیره ... تکمیل شده است.
اما برخی جریانها در مارکسیسم بوده اند که بر مبنای یک تفسیر اقتصاد گرایانه صرف از نظرات مارکس و انگلس و کلا مارکسیسم، نقش نیروهای مولد و یا ساخت اقتصادی را مطلق کرده، و  بر مبنا ی این مطلق کردن، این را که  در یک دوره تاریخی، انقلاب سوسیالیستی تنها میتوانست در کشورهای از نظر اقتصادی پیشرفته رخ دهد، تبدیل به یک امر مطلق، همیشگی و همه جایی کردند. بنا به گفته لنین اینها هرگز دیالکتیک را که در مارکسیسم اساسی است، درک نکردند.   
 3-  جالب اینجاست که در این قسمت  دونایفسکایا  لنین را هم با  بقیه اپورتونیستها درهم کرده و بنا به شیوه ی خاص خود  که مطالب را پخش میکند،هیچ اشاره ای به مبارزه لنین با اکونومیستها و منشویکها نمیکند. اما برای اینکه خواننده مطمئن شود که دونایفسکایا چیزی را از قلم فروگذار نکرده، کمی بعد در همان بخش و در صفحه 174-173 مینویسد:
«آن واژه کوچک، دیالکتیک،همواره پدیدار میشد. زیرا لنین دشمن قدیمی خود یعنی «اکونومیسم» را که هرگز مبارزه انقلابی توده ای  را درک نکرده بود، تشخیص میداد. هنگامی که اکونومیسم برای نخستین بار در سال 1902 در روسیه پدیدار شد، تمامی انقلابیون با آن مبارزه کردند. تشخیص آن به عنوان دشمن ساده بود، چرا که اکونومیست ها آشکارا میکوشیدند فعالیت های کارگران را به مبارزه اقتصادی محدود کنند؛ بر این مبنا که چون سرمایه داری «اجتناب ناپذیر است» «بنابراین» مبارزات سیاسی باید بر عهده بورژوازی لیبرال باشد.(همانجا،ص 174-173)
بگذارید دوباره تحریفات و پرت و پلا گویی های عامدانه دونایفسکایا را تصحیح کنیم:
انحراف اساسی اکونومیسم عدم درک «مبارزه انقلابی توده ای» نبود گر چه آنها (و دونایفسکایا و ترتسکیست ها نیز) به مبارزه انقلابی توده ای هم باور نداشتند و اگر چنانچه طیف هایی میان آنها هم باور داشتند به مبارزه انقلابی توده ای خود بخودی باور داشتند.  بطور کلی این انحراف اساسی آنها نبود. انحراف اساسی اکونومیسم نفی نقش آگاهی یا ایده، نفی تئوری انقلابی، نفی برنامه و نقشه،  نقش عنصر آگاه ، نقش رهبری انقلابی، نقش حزب، تشکیلات انقلابی و پیشاهنگ در انقلاب بود. و اینها درست همان نکاتی است که دونایفسکایا در آغاز ورود خود به بحث درباره کتاب یادداشتهای فلسفی همه را پاک فراموش کرده بود و اکنون پس از بیست صفحه تازه دارد بیاد میآورد . منتهی بیاد آوردنش به هذیان گویی در بیان واقعیات شباهت بیشتری دارد تا بیاد آوردنی معقول!
دوم : تمامی انقلابیون (منظور از همه چه کسانی هستند!؟ زیرا پلخانف نیز در آن زمان انقلابی بود) با آن مبارزه نکردند، بلکه انقلابیون لنینیست و به رهبری لنین با آن مبارزه کردند. نقش لنین در این مبارزه آنچنان برجسته بود که کتب چه باید کرد وی به عنوان یک کتاب کلاسیک مارکسیستی در این زمینه درآمد و راهنمای مارکسیست- لنینست- مائوئیست ها شد.  
سوم: مبارزه با اکونومیست به هیچوجه ساده نبود. زیرا اکونومیسم در سالهای پایانی نود پدید آمد و بخش بزرگی از جوانان را بدنبال خود کشاند. جوانانی که باصطلاح مقابل «پیران» ایستاده بودند.  یک دوره شش هفت ساله لازم بود تا تازه بساط اشکالی از اکونومیسم  جمع شود. زیرا اکونومیسم  به اشکال مختلفی در میآید، همواره وجود داشته و دارد و همواره هم باید با آن مبارزه کرد.
چهارم: اکونومیستها صرفا « فعالیت های کارگران را به مبارزه اقتصادی محدود» نمیکنند، بلکه به مبارزه ای سیاسی تردیونیونی محدود میکنند. یعنی آن مبارزه سیاسی که خصلت لیبرالی دارد و مبارزه را در چارچوب نظام موجود نگه داشته و هرگز از آن فراتر نمیرود. مثل اکونومیستها ی کنونی (و از جمله میان ایشان ترتسکیست ها) در اروپای غربی و آمریکای شمالی و دیگر کشورهایی که سندیکاها و اتحادیه های کارگری آزاد است. و یا ایران که  بیشتر فعالین کارگری منتسب به جریانهای اپورتونیستی، رویزیونیستی،  شبه ترتسکیستی، ترتسکیستی و اکونومیستی علنی شده و مبارزه در چارچوب قانون برایشان حد اعلای مبارزه شده و مبارزه اقتصادی و حداکثر تردیونیونی طبقه کارگر برایشان نهایت مبارزه است.   
پنجم:  اینکه «اما بر این مبنا که چون سرمایه داری «اجتناب ناپذیر است» «بنابراین»مبارزات سیاسی باید بر عهده بورژوازی لیبرال باشد.»  نشان میدهد که لنین بسیار پیش از 1914 به این درک مارکسیستی باور داشت که اینکه «سرمایه داری اجتناب پذیر است» به هیچوجه نقش ایده، آگاهی، عنصر آگاه  و فعالیت انقلابی حزب پیشرو طبقه کارگر را تقلیل نداده، بلکه بر عکس نیاز به چنین فعالیتی را دو چندان میکند.
4- « پس از آن تاریخ، انقلابیون مارکسیست با تحول تکان دهنده ی جدیدی روبرو شدند: رهبران مارکسیست مسئول شوراندن کارگران بر علیه یکدیگر به جای مبارزه با دشمن واقعی شان، سرمایه داری جهانی، بودند. بدتر از همه، این رهبران مورد تایید کل بین الملل، از جمله بلشویکها بودند و رهبری بزرگ ترین حزب توده ای آن زمان یعنی سوسیال دمکراسی آلمان را در دست داشتند. علاوه بر این، وضعیت در کشوری رخ داده بود که در ان زمان در شمار پیشرفته ترین کشورها از نظر تکنولوژی بود.»(همانجا، ص 158) اصرار دونایفسکایا در مورد اینکه این رهبران را مارکسیست بنامد جز کینه توزی نسبت به مارکسیسم  معنای دیگری ندارد. در حالیکه همانطور که اشاره کردیم  لنین و بلشویکها هم با منشویکها  که آنها را اپورتونیست میدانستند در جدال بودند و هم لنین نقد خود را از  گرایشهای اپورتونیستی کائوتسکی از مدتها پیش از جنگ  جهانی اول شروع کرده بود.     
5- اینکه میگوییم بیشتر به این دلیل است که ترتسکیست ها با فعالیت احزاب رویزیونیست مشکلی ندارند و دعواهاشان با یکدیگر مایه ای ندارد.
6- اینجا شد«مارکسیسم رسمی» لابد بلشویکها مارکسیسم غیر رسمی!؟ بودند. البته اگر منظور دونایفسکایا از رسمی بودن حزب قانونی باشد باز یک چیزی!؟
7-  دونایفسکایا مینویسد: «برای اینکه کاملا تاثیر مطالعه ی آثار هگل را بر لنین درک کنیم، باید به یاد داشته باشیم  که لنین از دست نوشته های اقتصادی - فلسفی 1844 مارکس که اکنون  مشهور شده، هیچ اطلاعی نداشت. هنگامی که لنین علم منطق را میخواند از یک سو به سرمایه مارکس و از سوی دیگر به مبارزه اش با «ماتریالیسته ناپخته» میاندیشید. به این ترتیب، حتی وقتی که مشغول بحث با هگل و تعیین معنای «هستی برای خود»در بخش «دکترین هستی» به عنوان «آبهای تاریک » است میگوید که:
ایده ی تبدیل ایده آل به واقعیت، بسیار ژرف  و برای تاریخ اهمیت زیادی دارد. اما این امر حتی در زندگی خصوصی انسان نیز آشکارا از مصداق زیادی برخوردار است. برخلاف ماتریالیسم ناپخته. توجه کنید: تفاوت ایده آل و مادی الزاما فورانی و شدید نیست.»
«کشف این رابطه میان ایده آل و مادی در آثار هگل، لنین را به دیدن این واقعیت سوق داد که روح انقلابی  دیالکتیک را مارکس برهگل تحمیل نکرده، بلکه در خود هگل وجود داشته است. ( همانجا ص 159-160)
و آیا لنین پیش از این چیزی غیر از اینها گفته بود؟ لنین سرمایه را بارها خوانده بود و با این افکار مارکس در پسگفتار به  چاپ دوم سرمایه آشنایی کامل داشت که دیالکتیک هگل را انقلابی دانسته و خود را پیرو حکیم بزرگ یعنی هگل خوانده بود. در بخش 6  همین نوشته ما این بخش از گفته های مارکس را ذکر کردیم. درمورد دیگر افاضات دونایفسکایا دربند بالا، نگاه کنید به بخش ششم همین مقاله.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر