۱۳۹۵ تیر ۲۶, شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(2) (با تجدید نظر) بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(2)
(با تجدید نظر)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

 درباره دیدگاه ماتریالیستی لنین و نظریه وی درباره بازتاب
نخستین نکاتی که ما باید تکلیف خود را با آنها مشخص کنیم این است که آیا لنین در کتاب یادداشت های فلسفی خود درباره کتاب علم منطق هگل،  دیدگاه ماتریالیستی خود و نظریه ماتریالیستی بازتاب را کنار گذاشته است و یا خیر. و آیا در صورتی که کنار نگذاشته چه تغییراتی در این نظریات داده و یا بروی کدام بخش ها تمرکز، تاکید و یا ژرفش بیشتری کرده است. در این بخش به نخستین قسمت این پرسش می پردازیم.
دراین خصوص، بیشتر نویسندگانی که درباره کتاب یادداشتهای فلسفی لنین مقاله ای نوشته اند(منظورمان ترتسکیستها، مارکسیستهای غربی و چپ نویی ها است) بر این نکته تاکید کرده اند که در کتاب لنین بنام ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم لنین نظریه ای ارائه میدهد که اشتباه است و آنها این نظریه را شکلی از «ماتریالیسم عامیانه» مینامند. برای مثال کوین آندرسون مینویسد: 
 «حداکثر رشد نیافتگی ماتریالیسم لنین در این پیش فرض او دیده میشود که نظریه چیزی جز بازتاب مستقیم واقعیت عینی نیست.» و از لنین نقل میکند که:
 «بازشناسی نظریه به عنوان رونویسی، کپی ، یک بدل تقریبی از واقعیت عینی همان ماتریالیسم است. » و« ماتریالیسم ، حس، ادراک، ایده و ذهن را عموما تصویری از دنیای عینی میداند.»
و سپس ادامه میدهد: «این همان چیزی است که غالبا نظریه فتوکپی یا انعکاس معرفت لنین نامیده میشود.» و باز به نقل از لنین مینویسد:
«هر نظری جز این به ورطه ی عرفان و اصالت روح در میآید.»(تمام نقل ها از اهمیت  گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه برای بازسازی چپ، مقاله نخست، کوین آندرسون، ترجمه حسن مرتضوی ص 11- 10 )
 و باز میگوید: « اول از ماتریالیسم خام اندیش و عامیانه دوری جست و به درک و پذیرش انتقادی دیالکتیک اید ه آلیستی هگل نزدیک شد. لنین همانند انگلس به سیالیت و انعطاف پذیری اندیشه هگلی احساس نزدیکی میکرد» و به نقل از لنین میپردازد:
: «هگل مفاهیمی را تحلیل میکند که معمولا مرده به نظر میرسند، و نشان میدهد که در آنها حرکت هست» و سپس ادامه میدهد:
«اما چیزی نمیگذرد که فراتر از تقسیم انگلسی فلسفه به «دو اردوگاه بزرگ» ایده آلیسم و ماتریالیسم، میرود.»  و به نقل از لنین میگوید:
«اندیشه دگرگونی امر ایده ای به امر واقعی ژرف است و برای تاریخ اهمیت زیادی دارد. اما روشن است که حتی در زندگی خصوصی انسان نیز حقیقت زیادی در آن علیه ماتریالیسم خام اندیش نهفته است. توجه شود: تفاوت امر ایده ای از امر مادی الزاما نامشروط و بی حدو مرز نیست.» (کوین آندرسون ، بازیابی  و پایداری دیالکتیک در فلسفه و سیاست های جهانی، ترجمه حسن مرتضوی، در ترجمه وی از کتاب لنین با نام  دفترهای فلسفی( دفترهای هگلی )، ص25)
مشابه همین نظر کمابیش در نویسندگان دیگر مشاهده میگردد. مثلا لشک کولاکوفسکی ضمن مقایسه نظرات لنین در این کتاب با نظرات انگلس مینویسد:
« برای او دیالکتیک صرفا در این حکم خلاصه نمیشود که «همه چیز در حال تغییر است» بلکه تلاشی است برای آن که شناخت انسانی به عنوان رابطه متقابل همیشگی  بین ذهن و عین  تفسیر شود و در آن تفسیر مسئله «تقدم مطلق » یکی از این  دو حدت و شدت خود را از دست میدهد.»  (لشک کولاکوفسکی ، جریانهای اصلی  در مارکسیسم، ترجمه عباس میلانی، انتشارات آگاه ، چاپ اول، 1384،  جلد دوم، ص 515 ،همچنین نگاه کنید به کوین آندرسون ، بازیابی  و پایداری ...ص28).
خواننده میتواند نظراتی همانند را در نوشته ی رایا دونایفسکایا به نام فلسفه انقلاب (با ترجمه حسن مرتضوی) در فصلی که به لنین میپردازد، بیابد.
 به این ترتیب حضرات ترتسکیستها، مارکسیستهای غربی و چپ نویی ادعا میکنند که لنین نظریه ماتریالیستی خویش در مورد تقدم ماده بر ذهن و این دیدگاه که  ذهن، یعنی احساسات و اندیشه ها، بازتاب ماده هستند را در کتاب یادداشتهای خویش در مورد هگل کنار گذاشته، و یا مثلا (آن گونه که لشگ کولاکوفسکی میگوید)«تقدم مطلق»(روشن نیست که پروفسوراین «تقدم مطلق» را، که معنایی فراتر از اینکه ماده بر ذهن مقدم است، دارد، از کجا آورده است! اما عجالتا ما در مورد عبارات مغشوش آنها و فقدان ارائه درست نظرات لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مکث نمیکنیم و صحبت در مورد آنها را به ادامه این مقالات میسپاریم) ماده بر ذهن، حدت و شدت خود را در دیدگاه وی از دست داده است.
نخست تکلیف خود را با دیدگاه ماتریالیستی  روشن میکنیم. برای اینکار سیری بروی برخی از مهمترین فرازهای یادداشتهای لنین در مورد اندیشه های هگل خواهیم  داشت.
لنین ضمن آوردن جمله ای از هگل « حرکت آگاهی « همچون تکامل تمامی زندگی طبیعی و معنوی» برپایه ی «سرشت ذاتیات محضی است که محتوی منطق  را میسازند»، که دیدگاه اساسی ایده آلیستی  وی را تشکیل میدهد، بر مبنای تز واژگون کردن فلسفه ی هگل به عنوان ماتریالیسمی که روی سر ایستاده است، چنین مینویسد:« آن را به حالت سر راست برگردانید: منطق و نظریه شناخت باید برآمد «تکامل تمامی زندگی طبیعی و معنوی » باشد.»(لنین، جلد 38 مجموعه آثار، برگردان از ترجمه انگلیسی، ص 88) (1)
چنانچه میبینیم در اینجا لنین دیدگاه ماتریالیستی تقدم ماده  را در مقابل دیدگاه ایده آلیستی تقدم ذهن میگذارد.
«عینیت انگاری: مقولات اندیشه، ابزارهای کمکی انسان نیستند، بلکه بیانی از قوانین هر دو، خواه طبیعت و خواه انسان هستند...» (همانجا،91)  
«منطق، نه دانش شکلهای بیرونی اندیشه، بلکه دانش قوانین تکامل«تمامی چیزهای مادی، طبیعی و معنوی» است. یعنی دانش قوانین تکامل کل محتوی مشخص جهان و شناخت آن؛ یعنی نتیجه و خلاصه کلی تاریخ شناخت جهان.»(همانجا ص، 92 و 93، تمامی تاکیدها از لنین است. در صورتی که تاکیدی از سوی ما صورت گیرد، حتما اشاره خواهد شد).
و
«بسیار مهم!! به نظر من، این معنای آن است:
1-    پیوستگی ضروری، پیوستگی عینی تمامی جنبه ها، نیروها، گرایشها و غیره، در پهنه ی معینی از پدیده ها؛
2-    آشکار[و روشن]شدن فرق های[یا اختلافهای] درونی(2)،- منطق عینی درونی تحول و مبارزه ی[برسر] اختلافها، قطبی شدن.(همانجا، ص 97، کلمات داخل کروشه از ماست)  باید توجه داشت که نقطه نظرهگل درباره پیوستگی مفاهیم و تضادهای درونی مفاهیم و کلا ذهن و اندیشه است.(نگاه کنید  به همان ص پیش از عبارات لنین . عبارات داخل کروشه از ماست. هرجا از متن باشد اشاره خواهیم کرد).

« هیچ چیزی (تاکید از هگل) در آسمان، طبیعت، روح، یا جایی دیگر، وجود ندارد که به همان اندازه که شامل بی واسطگی است شامل باواسطگی نباشد...»  و لنین مینویسد:
1-    آسمان- طبیعت - روح. آسمان را کنار بگذارید؛ماتریالیسم.
2-    همه چیز با واسطه است. پیوسته به یکدیگر، پیوسته بوسیله گذارها.آسمان را کنار بگذارید- پیوستگی قانونمند تمامی(فرایند های) جهان.»(همانجا ،ص103 )
و باز پس از آوردن این عبارت از هگل« هستی و ذات لحظات[یا آنات] شدن آن (= مفهوم) هستند.» مینویسد: «باید وارونه شود؛مفاهیم عالیترین محصول مغز هستند، عالیترین محصول ماده.»
(همانجا، ص 167)

«مهملاتی درباره مطلق(69-68) بطورکلی من تلاش میکنم که هگل را بگونه ای ماتریالیستی بخوانم. (بنا بگفته انگلس...) هگل ماتریالیستی است که روی سرش ایستاده است. میخواهم بگویم، من بیشترین بخش خدا، مطلق، ایده ی محض و غیره را به کنار میاندازم.»(همانجا، ص 104)
 سراسر کتاب از آغاز تا پایان  پر است از چنین اشاراتی از جانب لنین به دیدگاههای خودش در مقابل هگل. یعنی تدوین خط  و دیدگاه ماتریالیستی در مقابل خط و دیدگاه ایده آلیستی در مورد تمامی مسائل مورد بحث و مشاجره و در مرکز آنها نظریه ی دیالکتیک.
تا اینجا روشن است که لنین از یک دیدگاه ماتریالیستی به مطالعه ی هگل میپردازد. این از یکسو به این معنی است که  ماده، مقدم بر ذهن است و نه ذهن بر ماده،. از این رو، از دیدگاه وی حرکت و یا نقطه آغاز هر گونه تحلیل و شناخت، واقعیت عینی خارج از ماست. دوم، همانطور که در بالا نقل کردیم خدا، مطلق، ایده ناب و غیره را دور بیندازد؛ و سوم، تحلیل های دیالکتیکی هگل از تضاد در مفاهیم، چگونگی حرکت آنها و چگونگی گذار و یا تبدیل آنها به یکدیگر به مثابه بازتاب حرکت طبیعی و تاریخی به حساب آورد.
اکنون به دومین نکته ای که در مطالعه یادداشتهای لنین برای ما حائز اهمیت است یعنی نوع نگرش لنین به مسئله بازتاب  میپیردازیم.  جدای آنچه در بالا آوریم که به هرحال نشانگر بازتاب هم است، ما به عباراتی از لنین توجه میکنیم که با روشنی هر چه تمامتر به مسئله بازتاب جهان مادی در اندیشه انسانی اشاره کرده است. باید توجه داشت که دیدگاه بازتاب ماتریالیستی، جزیی از دیدگاه ماتریالیستی است و از آن جدایی ناپذیر است. یعنی بطور خلاصه، یک ماتریالیست ذهن را بازتاب ماده میداند. بحث تفاوت بین ماتریالیست ها در مورد دیالکتیکی بودن و یا مکانیکی بودن این بازتاب، بحثی ثانوی است.
«ضرورتا هگل بطور کلی در مقابل کانت درست است. جریان یابی[یا روند] اندیشه از مشخص به مجرد- در صورتی که به شکلی درست انجام شود-(توجه شود)(و کانت، همچون تمامی فلاسفه، از اندیشه ی درست سخن میگوید) - از حقیقت دور نمیشود، بلکه به آن نزدیکتر میشود. انتزاع ماده، قانون طبیعت، انتزاع ارزش، و غیره، بطور خلاصه تمامی انتزاعات علمی(درست،جدی، نه بی معنی و پوچ) طبیعت را ژرفتر، حقیقی ترو کاملتر بازتاب میدهند. از مشاهده زنده تا اندیشه ی انتزاعی، و از این به عمل- چنین است مسیر شناخت دیالکتیکی حقیقت، شناخت واقعیت عینی. کانت دانش را بی قدر و اعتبار میکند تا راهی برای ایمان بسازد. هگل دانش را کمال میبخشد، با اصرار [به اینکه] دانش، دانش از خدا است. ماتریالیست دانش از ماده و طبیعت را کمال میبخشد، و خدا و [آن] چرندیات فلسفی که از خدا دفاع  میکنند، را به توده ی زباله ها میاندازد.»(همانجا، ص 173)
و« شکل گیری مفاهیم (مجرد) و کار با آنها از پیش شامل فکر،اعتقاد و آگاهی به حاکم بودن قانون[یا سرشت قانونمند] بر پیوستگی عینی جهان است. جدا کردن علیت از این پیوند احمقانه است. انکار عینیت مفاهیم، عینیت کل  در جزء و در خاص غیر ممکن است. در نتیجه، هگل  هنگامی که بازتاب حرکت جهان عینی را در حرکت مفاهیم بررسی میکند، از کانت و دیگران بسیارعمیق تر است. هم چنانکه شکل ساده ارزش، عمل فردی مبادله ی یک کالای معین با کالایی دیگر، از پیش، شامل شکلهای تکامل نیافته  [یا جنینی] تمامی تضادهای اساسی سرمایه داری است، همچنین  ساده ترین تعمیمها، نخستین و ساده ترین شکل گیری مفاهیم(احکام، قیاسها و غیره) از پیش نشاندهنده شناخت هر چه ژرفتر انسانی از پیوستگی عینی جهان است. اینجا، همانجایی است که باید معنای حقیقی، اهمیت و نقش منطق هگل را جستجو کرد. به این توجه شود.»
و باز
«خیلی ژرف و هوشمندانه! قوانین منطق بازتابی از [امور]عینی در آگاهی ذهنی انسان هستند.»(همانجا، ص 183)
« دیالکتیک ماتریالیستی
قوانین جهان بیرونی، طبیعت، که به [قوانین]مکانیکی و شیمیایی تقسیم میشوند( و این بسیار مهم است) پایه های فعالیت هایهدفمند انسان هستند.
انسان در فعالیت عملی خویش، با جهان عینی ای روبروست که به آن وابسته است، و فعالیتهای عملی وی به وسیله آن تعیین میشود.
 از این جنبه، از جنبه ی فعالیت(هدفمند) عملی انسان،علیت مکانیکی (و شیمیایی) جهان(طبیعت) همچون چیزهایی بیرونی، ثانوی، همچون چیزهایی پنهانی نمودار میگردند.
دو شکل فرایند عینی: طبیعت(مکانیکی و شیمیایی) و فعالیت هدفمند انسان. پیوند دو جانبه این شکل ها. در آغاز هدف های انسان نسبت به طبیعت [به عنوان اموری] بیرونی(«دگر») ظاهر میشوند. آگاهی انسان، دانش،(« صورت مفهومی »)، بازتاب ماهیت، جوهر طبیعت است. اما در همان حال، این آگاهی چیزی بیرونی در ارتباط با طبیعت است(انطباق با آن، نه بی واسطه،[و] نه ساده [است] ).
فنون مکانیکی و شیمیایی به هدف های انسان خدمت میکند، تنها به این دلیل که سرشت(ماهیت)[این هدفها] بوسیله شرایط بیرونی تعیین میشود([یعنی بوسیله] قوانین طبیعت).»( همانجا، ص 188)
« شناخت، نزدیک شدن پیوسته و بی پایان اندیشه به عین است. بازتاب طبیعت در شناخت انسانی را باید نه بگونه ای «خالی از زندگی»، «نه انتزاعی»، نه بدون جنبش، نه بدون تضادها، بلکه در فرایند پیوسته جنبش، پدید آمدن تضادها و حل آنها، فهمید.»(همانجا، ص 195)
« کلیت همه ی جنبه های پدیده، واقعیت و روابط (متقابلشان)= این چیزی است که حقیقت از آن تشکیل  میشود. روابط ( = گذارها = تضادها) مفاهیم= محتوی اصلی منطق، و این مفاهیم( و روابط ، گذارها و تضادهایشان) همچون نمایش دهنده ی بازتاب جهان عینی هستند . دیالکتیک چیزها دیالکتیک اندیشه ها را بوجود میآورد و نه برعکس. (همانجا، ص 196)
به همین عبارات آخر توجه کنیم:
«دیالکتیک چیزها دیالکتیک اندیشه ها را بوجود میآورد و نه برعکس»(3)
 آیا این شسته رفته ترین دیدگاه ماتریالیستی در مورد تقدم ماده بر ذهن نیست؟ آیا بوجود آمدن دیالکتیک اندیشه ها بر مبنا و پایه ای به نام چیزها، همان بازتاب چیزها در اندیشه ها نیست؟
میبینیم که لنین نه تنها بر نظریه خویش به عنوان بازتاب اصرار میورزد بلکه  آنرا بسیار دقیقتر و ظریفتر از پیش مینماید  و در مورد مقولات اندیشه ومنطق تعمیم میدهد.
                                                                                                                       ادامه دارد.
م- دامون
خرداد 95
یادداشتها
1-    واژه انگلیسی derived  را به معنی «مشتق شدن» نیز میتوان معنی کرد.
2-    در متن ترجمه شده بوسیله مرتضوی(لنین، دفترهای فلسفی(دفترهای هگل) انتشارات روزبهان،1394) این عبارت به «ظهور درون ماندگار تمایزات»(ص 78) برگردانده شده است. در حالیکه در ترجمه جواد طباطبایی به «تکوین درونی اختلافات» برگردانده شده که بهتر است. باید اشاره کرد که بین آشکار شدن فرق ها،اختلافات و دقیقتر تضادها، که هرگز «درون ماندگار» نخواهند بود زیرا بناچار باید حل شوند و «آشکار شدن تمایزات درون ماندگار» فرق زیادی هست. خواننده میتواند به پیوست های همین متن که ترجمه دو متن از لنین است و ما در یادداشتهای آنها به برخی نکات در ترجمه مرتضوی اشاره کرده ایم، مراجعه کند.
3-    برخی از این نویسندگان به یگانگی  دیدگاه ماتریالیستی لنین در دو کتاب مورد بحث اشاره کرده اند. برای نمونه جان ریز در کتاب خود به نام جبر انقلاب در بخشی که به نظرات فلسفی لنین میپردازد چنین مینویسد:« ... این برداشت مقتضی آن است که لنین تا حد بسیار، گو که نه به تمامی، از آراء و اندیشه هایی که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  طرح شده بگسلد؛ نخست بیایید به آنچه تغییر نکرده است نگاهی بیافکنیم. لنین البته همچنان ماتریالیست میماند؛ همچنان بر این نکته پا میفشارد که واقعیت مادی مستقل از اندیشه ی انسان وجود دارد، و در واقع، این که صرف توانایی بشر به اندیشیدن همانا فرآورده ی تکامل طبیعی است... مهم این است که لنین هرگز این تعهد به ماتریالیسم را رها نکرد.
 این نکته به ویژه اهمیت دارد چرا که برخی از تحلیل هایی که از دفترهای فلسفی به عمل آمده و از جهات دیگر ارزشمند است و تازه ترینش لنین، هگل و مارکسیسم غربی نوشته کوین اندرسون است ، گرایش به آن دارد که این این عنصر پیوسته و مستمر را در اندیشه ی لنین دست کم بگیرد.»(جان ریز، جبر انقلاب، ترجمه اکبر معصوم بیگی، نشر دیگر،1380،ص 303 تاکید از متن است).  همین جان ریز در ادامه همان عبارات در مورد مسئله بازتاب مینویسد که: « زبان «رونوشت ها» و «عکس ها» از دفترهای فلسفی یکسره غایب و ناپدید است. لنین هنوز گاه از آگاهی که واقعیت را به معنای کلی منعکس میسازد گفت و گو میکند، اما این اصطلاح به ندرت بدون قید و شرط های اساسی بکار میرود.»(همانجا، ص 304-303، تاکید از ماست). نقل قول هایی چند که ما از  لنین در مورد مسئله بازتاب  آوردیم - و اینها تازه بخشی از گفته های وی در مورد مسئله بازتاب است- نشان میدهد که لنین «گاه» از بازتاب  صحبت نمیکند، بلکه این خط اصلی و جزء جدایی ناپذیر دیدگاه ماتریالیستی وی است. لنین نخست یک ماتریالیست است و یک ماتریالیست  اندیشه را بازتاب واقعیت میداند. این که این بازتاب بنوبه خود چه نقشی در واقعیت دارد، مسئله ای ثانوی است. لنین همچنین یک ماتریالیست  دیالکتیسین است و روشن است رابطه اندیشه و واقعیت را یک طرفه، خشک و مرده تصور نکند . بلکه  دو طرفه، پویا، زنده و درحال تبدیل به یکدیگر بداند. لازم به ذکر است که مفهوم بازتاب یا منعکس کردن، از دیدگاه فلسفی با مفاهیمی از گونه ی تصویر، عکس برداری و یا کپی کردن تفاوت ماهوی ندارد. روشن است که هیچ تصویر، عکس یا کپی ای بگونه ای مطلق مانند اصل نیست، بلکه به آن بطور نسبی نزدیک است، و این، حتی از همان جملات بالا که حضرات کاشفین نوین لنین به نقل از کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم آورده اند، روشن است. ما در این باره در ادامه همین مقالات بیشتر صحبت خواهیم کرد.                                                                                                              


  پیوست نخست
دومتن زیر از ترجمه انگلیسی کتاب کلیات آثار لنین، جلد 38، یادداشتهای فلسفی، خلاصه علم منطق هگل به ترتیب از (صفحات222- 220) و (318- 316 )  انتشارات پروگرس مسکو، چاپ 1976 به فارسی برگردانده شده است. لازم است اشاره شود که نگارنده خود را مترجم نمیداند و صرفا از روی نیازی که احساس کرده است دست به این ترجمه زده است. چنان چه فرصتی ایجاد گردد، و عجالتا بنا به نیاز این مقالات، به ترجمه بخش های دیگری از کتاب یادداشتهای فلسفی لنین دست زده خواهد شد.


متن نخست
1
عناصر دیالکتیک*

1.     تعیین مفهوم از خودش[خود چیز باید در روابط و تکاملش بررسی شود]؛
2.     سرشت متضاد (1)خود چیز(دیگر خودش)، نیروها و گرایش های متضاد در هر پدیده؛
3.     یگانگی تحلیل و ترکیب.
     چنین هستند ظاهراعناصر دیالکتیک.
شاید بتوان این عناصر را با جزئیات بیشتری که در پی میاید، شرح داد:
1-    عینیت بررسی(نه نمونه ها، نه انشعابات، بلکه چیز- در- خودش).
2-    مجموع کل پیوندهای چند جانبه این چیز با چیزهای دیگر.
3-    تکامل این چیز(پدیده، به ترتیب)، در حرکتش، در زندگیش.
4-    گرایشهای متضاد درونی (و جوانب) در این چیز.
5-    چیز(پدیده و غیره)به مثابه کل# و وحدت اضداد.
6-    مبارزه ی اضداد، به ترتیبی که بازو آشکار میشود،کوشندگی (striving)(2) متقابل اضداد، و غیره.
7-    یگانگی تحلیل و ترکیب - شکافتن جنبه های جداگانه و کل، جمعبندی از این جنبه ها.
8-    پیوند های هر چیز(پدیده، و غیره) تنها چند جانبه نیستند، بلکه  کلی و جهانی هستند. هر چیز
(پدیده، و غیره) با هر چیز دیگر در پیوند است.
9-    نه تنها وحدت اضداد، بلکه گذار هر تعین، کیفیت، ویژگی، جنبه، خاصیت به هر دیگر آن[به ضد خودش]
10  - فرایند بی پایان کشف جنبه ها و پیوندهای نو، و غیره.
11  - فرایند بی پایان ژرفتر شدن دانش انسانی از چیزها، پدیده ها، فرآیندها، و غیره، از ظواهر به ماهیت و از ماهیتی کمتر ژرف به ماهیتی ژرفتر دست یافتن.
12  - از وجود با هم به علیت و از شکلی از پیوند و وابستگی متقابل به دیگر اشکال آن، ژرفتر و عام تر.
13  - تکرار ویژگیهای خاص، خصوصیات و غیره ی مراحل پایین تر در مراحل بالاتر و
14  - بازگشت ظاهری به کهنه (نفی در نفی).
15  - مبارزه مضمون با شکل و برعکس. بیرون انداختن شکل، دگرگون کردن مضمون.
16  - تبدیل کمیت به کیفیت وبرعکس.((15 و 16 نمونه هایی برای 9 هستند))

بطور خلاصه، دیالکتیک میتواند به عنوان آموزش وحدت اضداد تعریف شود. این امرهسته دیالکتیک را در بر دارد، اما این نیازمند توضیحات و تکامل است.


یادادشتها
1-  طبق معمول بیشتر ترتسکیستها که گویا از واژه «تناقض» خوششان میاید و آن را همواره به کلمه تضاد که چندان دل خوشی ندارند، ترجیح میدهند،مرتضوی تقریبا در همه جا واژه انگلیسی contradictory  را به تناقض برگرداند است.
2- این واژه در انگلیسی به معنی بالاترین درجه کوشش در راه رسیدن به هدف میباشد. در ترجمه مرتضوی به «آرزوهای متناقض» ترجمه شده است.(همانجا، همان ص)


متن دوم
2*
طرح دیالکتیک هگل ( جلد 38، ص 318- 316)
محتوی منطق کوچک(دانشنامه)
I.                  آموزه وجود

1-    کیفیت
الف)  وجود
ب) وجود متعین
پ) وجود برای خود

2- کمیت
الف) کمیت محض
ب) مقدار
پ) درجه

2-    اندازه

II.آموزه ماهیت

1-    ماهیت همچون زمینه وجود
    الف) هویت- اختلاف- اساس
    ب) وجود
پ) چیز

2-    ظاهر
    الف) جهان ظاهر
   ب)  شکل و محتوی
   پ) رابطه

3-    فعلیت
             الف) روابط جوهری
              ب) رابطه علیت
           پ) کنش متقابل

III.آموزه مفهوم

1-    مفهوم ذهنی
الف) مفهوم
ب) حکم
پ)قیاس

2-    عینیت
الف)مکانیسم
ب)شیمیسم
پ) غایت

3 – ایده
الف) ایده
ب) زندگی
پ) شناخت
ت) ایده مطلق

«صورت مفهومی (شناخت) در وجود ( در نمودهای بی واسطه) به روشن کردن ماهیت( قانون علیت، هویت، اختلاف(1) و غیره)  نائل میآید. چنین است واقعا مسیر عام تمامی شناخت انسانی ( و تمامی  دانش) بطور کلی. و نیز بر همین روال است، مسیردانش های طبیعی، اقتصاد سیاسی و تاریخ. در این مرتبه و حدود، دیالکتیک هگل عبارتست از تعمیم  تاریخ اندیشه. به نظر میرسد که دنبال کردن این مسیر بگونه ای مشخص تر و با جزئیات بیشتردر تاریخ جداگانه دانشهای خاص کوشش  فوق العاده سودمندی باشد. در منطق، تاریخ اندیشه باید رویهم رفته با قوانین اندیشه منطبق باشد.»

این کاملا آشکار است که هگل گاهی از انتزاع به مشخص( هستی (انتزاعی) - موجود (مشخص) (وجود برای خود)- گذار میکند و گاه از راه دیگر ی دور را انجام میدهد(مفهوم ذهنی - عینیت- حقیقت(ایده مطلق). آیا این یکی از نااستواری های ایده آلیست نیست؟ (آنچه مارکس عرفان ایده در هگل نامید)؟ یا اینکه اینجا دلایل ژرف تری وجود دارد؟ (برای نمونه، هستی= نیستی- ایده شدن، تکامل).
«هستی» انتزاعی تنها همچون یک آن در جریان یابی همه چیز

نخست احساسات بروز میکند، سپس چیزهایی پدیدار میگردد. پس از آن مفاهیم کیفیت #( تعین چیز یا پدیده) و کمیت شکل میگیرند. آنگاه بررسی و تفکر، اندیشه را به شناخت هویت- اختلاف- اساس- ماهیت  در مقابل پدیدار- علیت، و غیره هدایت میکند.  تمامی این آنات(  گامها، مراحل، فرایندها) شناخت که در مسیر ذهن به عین، صورت میگیرد، بوسیله عمل مورد آزمون قرار میگیرد و در این آزمون  به حقیقت = (ایده مطلق) دست مییابد.
# فوئرباخ میگوید کیفیت و احساس یکی و همانند هستند. نخستین و نزدیکترین چیز به ما احساس است و درآن بگونه ای ناگزیر کیفیت وجود دارد.

اگر مارکس «منطق» از خود باقی نگذاشت(با کتاب سرمایه)، او منطق سرمایه را از خود باقی گذاشت، و باید از آن تا آنجا که میشود در مورد این مسائل بهره برداری شود. مارکس در سرمایه، در یک علم خاص، منطق، دیالکتیک، تئوری شناخت ماتریالیسم ( به سه واژه نیاز نیست: هر سه یکی و همانندهستند) را بکار برده است، و هر آنچه در هگل با ارزش بوده گرفته و تکامل بیشتری بخشیده است.
پول- کالا- سرمایه
تولید (ارزش اضافی) مطلق
تولید (ارزش اضافی) نسبی
تاریخ  سرمایه داری و تحلیل مفاهیمی که آن تاریخ را خلاصه میکند.
درآغاز- ساده ترین، عادی ترین، انبوه ترین، بی واسطه ترین «وجود»: یک کالای تک («وجود» در اقتصاد سیاسی). تحلیل ان به مانند رابطه ای اجتماعی، تحلیل دوگانه، استقرایی و قیاسی، منطقی و تاریخی(شکلهای ارزش)
آزمودن آن بوسیله واقعیتها و یا عمل به گونه ای مرتب، در هر گام از تحلیل یافت میشود.
  مقایسه شود با مسئله ماهیت در مقابل نمود
-         قیمت و ارزش
-         عرضه و تقاضا در مقابل ارزش( کار تبلور یافته)
-         دستمزدها و قیمت نیروی کار

یادداشتها
1-    این خیلی جالب است که مرتضوی واژه انگلیسیdifference  را عموما به تمایز برگردانده است. در حالیکه این واژه در بسیاری جاها حتی لازم است به تضاد ترجمه گردد. مثلا در همین عبارات بالا و همچنین در بند سوم. آنچه ما در ماهیت، مورد شناسایی قرار میدهیم تضادهای ماهیت است. در واقع از دیدگاه هگل (و مارکس و لنین نیز) تضاد یا دقیقتر تضاد ذاتی و اساسی( به همراه دیگر تضادهای ماهوی)هر شیء یا پدیده  در مراتب و مراحلی  ژرفتر از تحقیق و تفکر یعنی در سطح رسوخ به ذات شیء یا پدیده شناخته میشود.   



۱۳۹۵ خرداد ۲۲, شنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(11) تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(11)

تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)
با تجدیدنظر و اضافات

 فرهنگ
یکی از مشکلات مهم حکومتگران اسلامی مسئله فرهنگ بوده وهست.
 فعالیت انسانها شامل فعالیت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. فرهنگ، شکل ذهنی یا ایدئولوژیک فعالیت انسانها  و بازتاب اقتصاد و سیاست بوده و به این دلیل، بخشی از روساخت جوامع را تشکیل میدهد. روساخت و بازتابی که دارای نقشی پویا بوده و بنوبه خود بر زیر ساخت اقتصادی( و نیز سیاست)مسدود شدن و یا جریان یافتن، کندی و تندی، شدت و ضعف و اوج گیری و یا فرود تحرکات آن، جهت آن و برخی ویژگیهای مشخص نتایج آن تاثیر میگذارد.
  چگونگی بازتاب فعالیت انسانها در عرصه ی فرهنگی، مختلف است. اما اساسا دو نوع بازتاب اساسی دراین اشکال مشاهده میشود. یکی بازتاب علمی و دیگری بازتاب غیر علمی.
 بازتاب علمی، نظرات و باورهای بطور نسبی درستی درباره طبیعت و اجتماع است که اتکاء به تکامل پراتیک پیروزمند بشر(مبارزه تولید و مبارزه طبقاتی) داشته و متاثر از این پراتیک بوده است. بازتاب غیر علمی(مذهبی، اسطوره ای) اتکاء به پردازش صورت های خیالی و ذهنی گرایانه در باره امور طبیعی و اجتماعی داشته و اساسا بر مبنای نبود پراتیک، نارسایی و یا عدم تکامل پراتیک بشر صورت گرفته و میگیرند. هر چقدر بشر توانسته بوسیله پراتیک خود از طبیعت و جامعه شناخت بدست آورد، از میزان بازتاب های غیر علمی و قدرت نفوذ آنها کاسته شده و به نیروی بازتاب علمی افزوده گردیده است. البته  بسیاری از بازتاب های غیر علمی توانسته اند نیرو و تسلط خود را برای زمانهای طولانی حفظ کنند، اما، این بطور عمده به سبب این بوده که طبقات مسلط از آنها پشتیبانی کرده اند.
 فرهنگ بخشهای گوناگونی همچون پویش های علمی، دینی، اخلاقی، هنری، آداب و سنن در زمینه های مختلف و غیره را در بر میگیرد. پویش های علمی خود  شامل علوم طبیعی( فیزیک، شیمی، زیست شناسی، ستاره شناسی و...) و علوم اجتماعی (فلسفه، اقتصاد، سیاست، جامعه شناختی، امورنظامی و...)است. جدای از پویش علمی و غیر علمی(همچون مذهبی، اسطوره ای) ما فعالیت های هنری ( شعر و داستان، تاتر، موسیقی، سینما، نقاشی، مجسمه سازی ، معماری) را در عرصه فرهنگی داریم که آن نیز شکلی از بازتاب طبیعت و اجتماع است و نقش درخور و قابل توجهی در ساخت فرهنگ و تکامل روحیات و اخلاق انسانها دارد. خلاقیت های معنوی انسانها عموما در این بخشها است که صورت میگیرد.
 این بخشها (و در عین حال زیربخشها) در عین پیوستگی و هماهنگی، با یکدیگر تضاد دارند. رشد و تکامل این بخش ها ناموزون است و این ناموزونی موجب آن میگردد که اهمیت و جایگاه بخش ها در فرهنگ و یا در یک شاخه فرهنگی تغییر کند، و یا بخش رهبری کننده در فرهنگ، جای خود را به بخش رهبری کننده دیگری بدهد. علم، مذهب، اخلاق و هنر، بخش های کلیدی عرصه فرهنگ بوده اند که با یکدیگر وحدت و تقابل داشته اند.
 فرهنگ  در جوامع بدون طبقه، غیر طبقاتی و در جوامعی که به طبقات تقسیم شده اند، طبقاتی است. هر طبقه بنا به جایگاه اقتصادی و سیاسی خود، فرهنگ خود را دارد که با منافع اقتصادی و سیاسی آن وحدت دارد. در فرهنگ هر طبقه، عموما دو فرهنگ بچشم میخورد:
 یکی فرهنگ عمومی و خودبخودی طبقه یا فرهنگ عوام طبقه، که متاثر از زندگی و کار آن طبقه است. اینجا تمامی شرایط زندگی طبقه، فرهنگ از گذشته به ارث رسیده و باصطلاح زبان به زبان گشته، روحیات، زبان، چگونگی درک از جهان طبیعی و اجتماعی،هنرها، آداب، سننن و مراسم ها و غیره وجود دارند. این فرهنگی است که  افراد هر طبقه در آن بدنیا میآیند، در آن رشد میکنند و میبالند و در آن با یکدیگر ارتباط  برقرار میکنند؛ در نتیجه بیشتر افراد هر طبقه، از این فرهنگ عام برخوردارند.
دوم، فرهنگ خاص و آگاهانه هر طبقه. این فرهنگ بوسیله پیشروان و نظریه پردازان هر طبقه خلق و تنظیم میشود. فرهنگ مزبور برمبنای شرایط اجتماعی – تاریخی و وضعیت خاص آن جامعه و روابط آن با جوامع دیگر بوجود آمده و نظم لازم را میگیرد. هر طبقه ای به فراخور جایگاه خود، به اندیشه های کهنه و نو، خواه تولید شده در آن جامعه خاص و خواه در دیگر جوامع تکیه دارد. هر چه جایگاه طبقه ای در ساخت اقتصادی- سیاسی ارتجاعی تر باشد، تکیه ی وی به فرهنگ ارتجاعی داخلی و خارجی بیشتر است (گرچه برخی زمانها بین فرهنگ ارتجاعی داخلی و ارتجاعی خارجی تقابلهایی که اساسا ارتجاعی است، پیش میآید)؛ و برعکس هر چه جایگاه طبقه ای در آن ساختار انقلابی تر باشد، تکیه وی به فرهنگ انقلابی و پیشرو، بیشتر است.
برای مثال، فرهنگ پیشرو طبقه کارگر ایران، با تاثیر  از تمامی پیشرفتهای علمی (علوم طبیعی و اجتماعی) اخلاقی و هنری در ایران  و جهان و جذب انتقادی آنها، بوسیله پیشروان طبقه تنظیم میشود و با زمینه عمومی فرهنگ عمومی طبقه کارگر و زحمتکشان ایران و هر آنچه در آن علمی(به معنای فرآورده معنوی درست کار و کوشش و مبارزه خلق)، درست،  زیبا و با شکوه است، تلفیق میباید.
  طبقات ارتجاعی در مجموع به هر آنچه در گذشته و حال ارتجاعی است تکیه دارند. طبقات زحمتکش مجموعا به هر آنچه در گذشته و حال سرشار از روح زندگی، فعالیت، شادابی و پویایی است، تکیه دارند.
فرهنگ مسلط، فرهنگ طبقه ای است که از نظر اقتصادی و سیاسی مسلط است. چنانچه طبقات ارتجاعی حاکم باشند، فرهنگ مسلط، فرهنگ ارتجاعی است. و چنانچه طبقات مترقی یا انقلابی حاکم باشند، فرهنگ مسلط، مترقی و انقلابی است. فرهنگ مسلط ارتجاعی، عناصر ارتجاعی خود را به درون فرهنگ های غیر مسلط رسوخ میدهد و آنها را به سموم خود آغشته کرده و به تبعیت و اطاعت از ایدئولوژی حاکم و طبقه حاکم  وامیدارد. و برعکس فرهنگ انقلابی میتواند با نفوذ در فرهنگ های غیر انقلابی و یا ارتجاعی آنها را تغییر داده و مسیر تحرکات و پیشرفتهای تولیدی و مبارزه طبقاتی را هموارتر نماید.
 در هر فرهنگ مسلط ، همواره و در هر دوره ای، یک بخش باید بر دیگر بخش ها تسلط داشته باشد و حرکات و پویشهای آنها را تنظیم کند. اگر علم تسلط داشته باشد وضع دیگر بخشها، بگونه ای، و اگر مذهب تسلط داشته باشد، وضع به گونه ای دیگر پیش خواهد رفت. در دوران های مختلف و در کشورهای مختلف، همواره بخشهایی که مسلط بودند برای بقیه بخشها تعیین تکلیف کرده اند. در اروپا و در یونان برای دوره ای،علم (آمیخته ای از علوم طبیعی و فلسفه و یا شاخه ی فلسفه به تنهایی) حاکم بود. در سده های میانه، مذهب بر تمامی ارکان فرهنگ و زندگی اروپا حاکم بود و در دوره رنسانس بار دیگر علم (در علوم طبیعی و اجتماعی) حاکم شد و این حاکمیت علم (و البته بدلیل ارتجاعی شدن بورژوازی در دوران امپریالیسم، بیشتر در مورد علوم طبیعی و با اماها و اگرها) تا کنون ادامه یافته است. البته،  دیر یا زود شدن این گونه تغییرات و جابجایی ها در کشورهای مختلف، و یا تسلط شاخه های علمی مختلف، در کشورهای مختلف، با توجه به ویژگیهای فرهنگی این کشورها، فرق میکرده است.
 در ایران ما و در یک نگاه کلی، در دوره باستان بیشترآمیزشی از مذهب طبیعی و اخلاق ناشی از آن تسلط داشت. امری که در سده های پس از حمله اعراب به ایران، جای خود را به تسلط تقریبا مطلق دین و مذهب داد و علم  که در آن دوران تا حدودی رشد کرد، بطور عمده زیر تسلط مذهب و باورهای مذهبی به تفسیر جهان پرداخت. در دوران مشروطیت، گرایش به تسلط علم بیشتر شد وتقابل  فرهنگ علمی با فرهنگ مذهبی شدت گرفت و تا حدودی فرهنگی با گرایش علمی بر فرهنگ صرفا مذهبی غالب گردید. پس از تسلط انقلاب 57، دوباره ما به عقب بازگشتیم و مذهب نقش عمده را در فرهنگ پیدا کرد.
همچنانکه که گفتیم فرهنگ بازتاب اقتصاد و سیاست است. در ایران، یک اقتصاد سرمایه داری تحت سلطه امپریالیسم وجود دارد. به همراه این اقتصاد، فرهنگی که فرهنگ امپریالیستی است درجامعه رواج داده میشود. خصوصیت اصلی این فرهنگ، از یکسو تمجید و ستایش فرهنگ امپریالیستی(فرهنگی که در کشورهای غربی امپریالیستی حاکم است) و از سوی دیگر تحقیر ملت تحت سلطه ایران و تحمیل کردن به وی که ناتوان در ایستادن بر پای خود است. این فرهنگ بیشتر تولیدات(اقتصادی، فرهنگی) غرب را ارزشمند و بیشتر تولیدات ملت تحت سلطه را بی ارزش قلمداد میکند. خصوصت اصلی و بنیادی این فرهنگ این است که اسیر، بنده و برده کردن ملت تحت سلطه و خرد کردن شخصیت ملی وی را دنبال میکند و تا جایی پیش میرود که ملت تحت سلطه، خود خویشتن را تحقیر کند و  ستایشگر فرهنگ امپریالیستی گردد وهمواره خود را نیازمند امپریالیستها بداند. تسلط این فرهنگ بر ملتهای تحت سلطه امپریالیسم موجب علاقه به وابسته و تحت سلطه بودن در عرصه تولید و سیاست و تداوم آنها میگردد و خوی علاقه به استقلال ملی را ضعیف میکند.  
فرهنگ دوم، فرهنگ فئودالی است که بازتاب روابط  و نهادهای اقتصادی عقب مانده در ایران و در عین حال آن استبداد سیاسی است، که تکیه به این روابط و نهادها و نیز مذهب دارد. این فرهنگ به پرستش بازتاب غیر علمی جهان و هر تفکر فلسفی و هنری، اخلاقی  ... که کهنه و فرسوده است، میپردازد. اساس این فرهنگ  برتبلیغ و ترویج سکون و رکود در طبیعت و اجتماع، و عدم تغییر استوار است و با  ناچیز شمردن و تحقیر تلاش انسان، از وی میخواهد که به قدرت نیروهای مافوق  طبیعی باور آورد، به پذیرش وضع اجتماعی خود خو کند، و کلا به سرنوشت این دنیایی خود تمکین، و شرایط خوب زندگی را در دنیایی دیگر طلب کرده و یا به آن امیدوار گردد. در دوران پس از مشروطیت و بویژه در دوره های 1320-1300  و 1356-1332 فرهنگ مسلط در ایران امتزاجی از فرهنگ امپریالیستی و فرهنگ فئودالی بود. البته با ذکر این نکته که در دوره 56-32 به مرور از قدرت فرهنگ فئودالی داخلی به نفع فرهنگ امپریالیستی وارداتی غربی کاسته شد. نتایج این فرهنگ در تولیداقتصادی، کشتن شور و نشاط انسانی در تحرک و نو آوری  و ایجاد خمودگی و توفف در مدارج معین تولید و برای سالهای و دهه ها است. در عرصه سیاست نیز این فرهنگ کم به تداوم استبداد وستم پذیری خدمت کرده توده های زحمتکش را به اسارت حکام در میآورد.
در کنار این فرهنگها، فرهنگ  طبقات خلقی نیز وجود دارد که بسته به وضعیت مبارزه طبقاتی و اوج و فرود آن، اوج میگیرد و یا دچار ضعف میگردد. فرهنگ مسلط در میان خلق مبارز را در مجموع  فرهنگ طبقه ای تشکیل میدهد که رهبری خلق را بر عهده دارد. رواج فرهنگ  طبقات خلقی که رهبری خلق را بر عهده دارند، بسته به نیروهای آنها در جبهه خلق است. بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر طبقاتی هستند که بسته بر رهبری هر کدام و یا نیروی آنها در مبارزه طبقاتی، سکاندار عمده فرهنگ مبارزه طبقاتی میگردند. در دوران مشروطیت، دوره 32- 20  و تا حدودی طی سه سال 60-57 ما با تحرک نسبی و گسترش فرهنگ های بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر مواجهیم. (1)            
بر مبنای آنچه بطور خلاصه گفته شد، فرهنگ یکی از بخش هایی است که برای حکومت اسلامی و برای حفظ و تداوم آن و نیز تسلط حکام آن بر تمامی اقتصاد و سیاست  اهمیت فزون از حد و باصطلاح حکم مرگ و زندگی داشته است.  برای نظریه پردازان کهنه پرست و ارتجاعی این رژیم اهمیت حیاتی داشت که در فرهنگ حرف اول و آخر را تفاسیر آنها از دین اسلام و مذهب شیعه دوازده امامی بزند. به همین دلیل علم، اخلاق و هنر  و تمامی آفرینش هایی که میتوانست در این زمینه ها صورت بگیرد، باید یا در قالب همان مذهب شیعه و زیر تسلط آن حرکت میکرد و یا حداقل کاری به کار آن نمیداشت و به یک نقش خنثی قناعت میکرد.
حکومت اسلامی و فرهنگ
حکومت اسلامی از همان آغاز استبداد فرهنگی را برقرار کرد و حذف هر آن چیزی را که در زمینه فرهنگ در مقابلش قرار داشت، در دستور کار قرار داد. برخی از حلقه های کلیدی این فرهنگ استبدادی فئودالی، که در شکل ایدئولوژی اسلامی- و از آن میان مذهب شیعه اثنی عشری- دنبال میشد، برقراری برخی مولفه های عقب مانده فرهنگی همچون حجاب اجباری، برقراری نمازهای جماعت و جمعه در سطح ادارت، کارخانه ها، شهرها و روستاها بود. به همراه اینها، حکومت اسلامی به تبدیل ماههای رمضان، محرم و صفر به ماههایی که نقش اصلی را در رواج مراسم، آداب و سنن عزاداری دارند و در واقع عمده کردن نقش ایدئولوژیک و فرهنگی این ماهها در طول سال، دست زد؛ و این کار درست برای تحکیم تسلط خود، رونق بخشیدن هر چه بیشتر به مذهب، پاسداری ازارکان آن و شکل بخشیدن به تفکر و روحیات توده های اصلی مردم بود که در عزاداری ها بیشتر تحت تسلط حکومتگران مذهبی و مبلغان مذهبی آن از هر نوع (آخوند منبری، نوحه خوان، آداب و رسوم مذهبی و عبادات ویژه ) قرار گرفته و میگیرند. جمله معروف خمینی که «اسلام هر چه دارد از این عزاداری هاست» بخوبی حق مطلب را ادا میکند. در حقیقت هم در فرهنگ بین «شادی» و «عزا»، خیر و مرحمت «عزا» به رژیم و حکومت بیشتر میرسید تا خیر «شادی». شادی ای هم اگر میباید وجود میداشت، باید شادی هایی بود ناشی از تولد رهبران دین و مذهب که تازه آنهاهم نسبت به عزا و مراسم و آداب و سننی که در عزاداری های اجرا میشد، نقشی ناچیز داشتند. 
از همینجا هم، این رژیم با تمامی فرهنگ هایی که در ایران وجود داشت در تقابل سفت و سخت قرار گرفت: فرهنگ توده ای باستانی پیش از اسلام ایران، فرهنگ عمومی توده های مردم یا فرهنگ غیر مذهبی عوام و فرهنگی که گروهها و سازمانها پیشرو طبقات خلقی مبلغ و مروج آن بودند. اینها تماما مورد تهاجم فرهنگی رژیم قرار گرفتند.
 البته حکومت اسلامی تا حدودی با فرهنگ امپریالیستی نیز مخالف بود، اما نه از یک دیدگاه مترقی و انقلابی، بلکه از یک دیدگاه ارتجاعی تر. گرچه برخی از این مخالفت ها - و تا آنجا که اینها مخالفت با برخی جنبه های مخرب فرهنگ امپریالیستی غربی هستند-  در دیدگاه گروه های پیشرو نیز یافت میشد، اما عمده مخالفت رژیم با فرهنگ امپریالیستی از یک موضع ارتجاعی بوده و هست. نکته این است که اتفاقا در زمانهایی، تنها در مقابل این فرهنگ امپریالیستی بوده و هست که رژیم دست به عقب نشینی زده و میزند، و در مورد اشاعه و رواج بخشهایی ازآن، یا کوتاه آمد و یا به واسطه نیرو و زور این فرهنگ در رسوخ به داخل کشور، که خود این حکومتگران بانی و مسبب آن بودند، ناتوان از مقابله با آن شد.  تقابل حکومت اسلامی با روشنفکران
در نخستین سالهای انقلاب، جدال عمده حکومتگران با سازمانهای سیاسی چپ و مجاهدین و کلا کسانی بود که بطور مستقیم  سیاسی بودند. در آن دوران حکومت با روشنفکرانی که  یا اصلا کاری به سیاست نداشتند و یا حداقل بطور مستقیم کاری به سیاست نداشتند، خیلی درگیر نمیشد و به حساب، هنوز خیلی به آن فکر نمیکرد و یا مسئله عمده اش نبود.
 پس از سالهای 60، دو دوره متفاوت پدید آمد و حکومتگران تقریبا دو روش کاملا متمایز را در این دو دوره و در برخورد به روشنفکرانی که در زمینه فرهنگ فعالیت میکردند، در پیش گرفتند.
دوره اول: مربوط است به نخستین سالهای دهه شصت، یعنی دورانی که رژیم در جنگ با عراق بود.  در این دوران روشنفکرانی که در زمینه های مختلف فرهنگی فعالیت میکردند و نیز چاپ کتابها (علمی، ادبی و هنری] و مطبوعات روشنفکری تا حدودی آزاد بودند و باصطلاح رژیم به آنها «گیر» نمیداد. گرچه دایره این فعالیت های فرهنگی(کتاب ها و مقاله های علمی، شعر و رمان، موسیقی، تاتر، سینما و...)  که غیراز فعالیت در چارچوب خواستهای رژیم بود، عموما چندان وسیع نبود، اما به هرحال کتابهایی منتشر میشد و مطالب علمی و هنری در نشریات معدودی که وجود داشت، به چاپ میرسید، نمایشنامه های اجرا و فیلم هایی ساخته میشد.  
دوره دوم: این دوران پس از جنگ و بویژه پس ازاعدام های دستجمعی  سال 67 آغاز شد. در این مقطع نخست کشتار چپ ها و مجاهدین صورت گرفت و پس از آنکه خیال حکومتگران ازمبارزان چپ ومجاهدین تا حدودی راحت شد، نوبت به روشنفکرانی رسید که یا اصلا کار به سیاست نداشتند، اما در زمینه های فرهنگی (علمی، فلسفی، هنری، اخلاقی و...) خیلی حرف شنو نبودند و بحساب میخواستند در بیان اندیشه های خود از هر قید و بندی آزاد باشند؛ و یا به روشنفکرانی که بطور مستقیم کار به سیاست نداشتند، اما پرداختن آنها به سیاست روز، در کتابهایی که تالیف میکردند و یا مطالب علمی و یا هنری که در روزنامه ها و مجلات مینوشتند، در قالب های غیر سیاسی و یا مطالب غیر مستقیم، پنهان بود.
 تعیین تکلیف  یا قلع و قمع این روشنفکران  با وجود زوج فلاحیان و سعید امامی صورت گرفت. اینها معتقد بودند که خطری که در دراز مدت، از جانب این روشنفکران که به حلقه های مختلف سیاسی، اجتماعی و هنری وابسته بودند، رژیم را تهدید میکند، کمتر از مبارزان چپ و مجاهدین نیست. از دید این افراد، تفاوت رژیمی همچون جمهوری اسلامی با رژیمی همچون شاه سابق، که هر دو حکومتهایی مستبد بوده اند، این است که رژیم اسلامی نمیتواند روشنفکرانی را که غیر از او میاندیشند را در دایره حکومت خود تحمل کند. روشنفکران و افرادی که پس از این وقایع، به «غیر خودی ها» و«دگر اندیشان» معروف شدند.
از دید جریان سعید امامی، این افراد کانون هایی فعال را تشکیل خواهند داد که به مرور رشد و گسترش میابند و مخل نظام اسلامی میشوند. درعین حال، این روشنفکران فرهنگ پردازغیر سیاسی، گرچه بظاهر دور از چپ ها و مجاهدین و دیگر گروههای ضد این حکومت و گاه حتی شدیدا مخالف آنها به نظر میرسند، اما زمینه ساز گرایشهای دگر اندیش بوده و به گرایشهای چپ و دموکراتیک در فرهنگ و بویژه در سیاست پا میدهند. به بیان دیگر، همچنانکه بخشی از روشنفکران سیاسی، زمانی که در سیاست با شکست روبرو میشوند و یا کار در سیاست پیش نمیرود، و یا به هر دلیل مثبت و یا منفی دیگری و از جمله ضدیت تام و تمام با سیاست، از آن کنده میشوند و به کار و فعالیت فرهنگی روی میآورند، به همان سان، بخشی از کسانی که نخست در کارها و فعالیت های فرهنگی هستند و یا زیر تاثیر فعالیت های فرهنگی(علمی، ادبی و هنری) رشد و نمو میکنند،  در دوره های نضج، حرکت و پویایی جنبش سیاسی، گرایش به سیاست یافته، به روشنفکرانی که فعالیت سیاسی را در اولویت قرار میدهند، تبدیل میشوند و کادرهای سازمانهای سیاسی رادیکال را میسازند.
افزون بر اینها، بخشی از این افراد روشنفکر، که در حد در آوردن یکی دو نشریه ی عمومی، کار فرهنگی میکردند، رهبران و اعضاء سازمان های سیاسی بورژوازی ملی بودند. گرچه، این سازمانها در سیاست پیرو مبارزه مسالمت آمیز بوده  و در آن زمان دیگر خیلی نیروی سیاسی مهمی (زیرا پس از تهاجم و کودتا علیه بنی صدر، ضربات سنگینی به آنان وارد شده بود) بشمار نمیرفتند. اما از نظر رژیم، این روشنفکران، برای امنیت و دیر پایی آن خطرناک بودند. جمله معروف سعید امامی چنین بود:«اگر امروز 300 نفر را نکشیم فردا مجبوریم 30 هزار نفر را بکشیم».
از اینجا کشتارهای فجیعی آغاز شد که به سلسله قتل های زنجیره ای معروف گردید. و معروف ترین جریان آن که در عمل شکست خورد، به دره انداختن اتوبوسی حامل این روشنفکران در راه تاجیکستان بود. این شاخص ترین شیوه برخورد با روشنفکرانی بود که عموما فعالیت فرهنگی علنی میکردند.
بهر حال، آنچه برای روشنفکران دگر اندیش که عموما به طبقات بورژوازی ملی و خرده بورژوازی تعلق داشتند، اهمیت داشته و دارد، آزادی اندیشه و بیان و نیز اجرای برنامه های فرهنگی و هنری بوده و هست؛ و این امور در جمهوری اسلامی که استبداد مطلقه فرهنگی بر قرار کرده است، حتی از حداقل ممکن هم کمتر است. از دید این حکومت، آزادی اندیشه، تنها در ذهن اشخاص و در حریم خصوصی مجاز است و به هیچوجه مکملی به نام آزادی بیان و ورود به حریم عمومی ندارد. آزادی احزاب و اجتماعات و تقابل با حکومت، حتی در چارچوب قانون اساسی خود آنها، نیز اموری غیر ممکن است.
سانسورچیان رسمی و غیر رسمی
در جمهوری اسلامی کنونی هیچ بخشی از فرهنگ، علم و هنر نیست که در کنترل شدید سانسور چیان رسمی و اوباش خیابانی یعنی پاسداران و بسیجی ها که سانسورچیان غیر رسمی و خیابانی هستند، نباشد. کتابها با سانسور شدید و رفتن به گوشه های انبار مواجه اند. مطبوعات روشنفکرانه آزاد وجود ندارد. آثار هنری نمیتواند تولید شده و در صورت تولید نمیتواند بچاپ برسند. حتی بخشی از کتابهای ترجمه شده نیز کماکان همین وضع را دارند. تاتر و کنسرت موسیقی بدرد بخوری اجرا نمیشود و اگر نامی یا هنرمند محبوب و یا مشهوری پشت تاتر و یا اجرای موسیقی باشد و برنامه با استقبال روبرو شود، آنرا بسرعت جمع میکنند. فیلمهای سینمایی با ارزشی تولید نمیشود و اگر تولید شود یا مخفی است، یا نمایش آن ممنوع میشود، ویا با هزار کم و زیاد کردن به نمایش در آید. و برخی از این برنامه ها، پس از آنکه که به نمایش درمیآیند و یا به اجرا گذاشته میشوند، تازه نوبت به اوباش پاسدار و بسیجی میرسد که چنانچه بر مبنای تفسیر خود، نکته ای خلاف دین و مذهب حکومت در آن یافتند، قمه کشان به سراغ سینما و تاتر و سالن موسیقی بروند و مردم را به ترس و وحشت بیندازند. بسیاری از روشنفکران معمولی ، هنرمندان و غیره  که به تولید آثاری خلاف نیات حکومت دست زده اند  به بازداشت و زندان محکوم شده اند. از بسیاری از عالمان و روشنفکران خواسته شده که کشور را ترک کنند و باصطلاح محترمانه تبعید شده اند و یا خود به تبعید ناخواسته خویش دست زده اند و باصطلاح جلای وطن کرده اند.
اما آن فرهنگی که در این فضای تاریک و بسته، امکان رواج یافت، حتی از فرهنگ رایج حاکم در زمان شاه نیز بدتر بود. این فرهنگی بود با التقاطی غریب.
یک سوی این فرهنگ، بوسیله سازمانها، جریانها و افرادی ایجاد میشد که کاملا به این حکومت وابسته بودند و برای تبلیغ و ترویج ایده های آن فعالیت میکردند و فعالیتشان نیز عبارت بود از:
 چاپ  کتب مذهبی از هر نوع در تیراژهای بالا و فرستادن آنها  به تمامی کتابخانه ها و کانون های فرهنگی،  اجرای مراسم مذهبی، تعزیه ها، موسیقی ها، خواندن سرودهای مذهبی، ساختن فیلمهای سینمایی و سریالهای تلویزیونی که هنرمندان وابسته به سیمای جمهوری اسلامی و کانون هایی همچون حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی و ... درست کرده و میکنند، در و دیوار شهرها و روستاها را از پرتره های مذهبی پر کردن، درست کردن و یا ساختن امامزاده و مسجد در هر کوی و برزنی، رواج و گسترش افکار و داستانهای خرافی و خلاصه چیزهایی از این قبیل. اینها باید با آثار مذهبی و هنری خود، مردم را تحمیق کرده، زهر قناعت، توکل و  صبر را در روحیه ی توده های وسیع زحمتکش میریختندتا بتوانند استبداد خود در سیاست و حکومت خود بر اقتصاد را ادامه دهند.
 و سوی دیگر این فرهنگ، تولید انبوه  کتابهای کوچه بازاری، مطبوعات ورزشی گوناگون و در تیراژ بالا، سریالهای تلویزیونی  و فیلمهای سینمایی صد تا یک غاز. آثاری خنثی و بی ارزش. هدف بیشتر این آثار سرگرم کردن، برانگیختن احساسات رقیق در جوانان و خنداندن مردم و بویژه نسل جوان بوده و هست. و باصطلاح از دو جنبه ی هنر یعنی آموزش و سرگرمی، تنها وجه سرگرمی آن را دارند و بیشتر آنها حتی در این حد هم موفق نیستند.
شکست تلاشهای فرهنگی رژیم
تلاشهای رژیم برای یک کاسه کردن فرهنگ و باصطلاح گسترش فرهنگ ارتجاعی خویش به عنوان تنها فرهنگ حاکم، در هر زمینه ای، و بطور کلی در تمامی زمینه ها، با شکست نسبی یا کامل  روبرو شده است(نمونه های خیلی حاد آن ویدئو، ماهواره و حجاب است). این شکستها، از سوی تمامی فرهنگهایی که رژیم با آنها در تقابل بود، و ما کمابیش از آنها نام بردیم، به رژیم وارد شده و میشود. تمامی این فرهنگها، همچنان موجودیت و تحرک نسبی خود را حفظ کرده اند و نه تنها از خود در مقابل حملات فرهنگی رژیم دفاع کرده اند، بلکه به حمله نیز دست زده و رژیم را از این بابت در تنگنایی سخت قرار داده اند. رژیم  خود را به آب و آتش میزند تا تسلط فرهنگی خود را به هر شیوه ی ممکن که عمدتا بدترین شکلهای زور و قهر است، دیکته کند.
در حقیقت، رژیم میخواست تمامی یا اکثریت مردم را با فرهنگی که مذهب حرف اول را در آن میزد، بار آورد. مردمی که برده ی مذهب و در نتیجه روحانیون مال اندوز و قدرت طلب و همپالگی های مکلای آنها باشند و به رژیم آنان و هر نوع استثمار و ستم آنان گردن گذارند. آموزش و پرورش قرق ایشان و روش و مضمون تعلیماتشان بود؛ و اینان هر چه میخواستند در کتب درسی گنجاندند و هر چه خواستند یا میتوانستند از آنها حذف کردند؛ و نیز هر مراسمی که میخواستند، دانش آموزان مدارس، دبیرستانها و دانشگاهها را ملزم به اجرای آن کردند. و چنانچه  فضای عمومی مذهبی را که در جامعه ایجاد کردند، و ما در بالا به آن اشاره کردیم، به این آموزش و پرورش که جنبه حاکم بر آن بینش مذهبی است، اضافه کنیم، مبینیم که این مومیایی های از گور بر آمده هیچ حفره و سوراخی را خالی نگذاشته و هیچ  کار نکرده ای را باقی نگذاشته و هیچ راه نرفته ای را رها نکرده اند؛ و اینها همه برای اینکه نسلی ببار آید برده و مطیع و پیروی اینان، و باشد تا این مال خوران جاه طلب برای دهه ها حکومت خویش را ادامه دهند.
اما بواسطه وجود دو فرهنگ، یکی فرهنگ رسمی در جامعه و دیگری فرهنگ غیر رسمی، یکی فرهنگ بیرون و در حضورعام و دیگری فرهنگ درون یعنی فرهنگ خانه و فامیل و اقوام وآشنایان و مجالس خصوصی، یکی فرهنگ نمادهای آشکار در نوشتار و گفتار و نمایش و دیگری فرهنگ نمادهای پنهان در آنها، یک فرهنگ ظاهری افراد و دیگری فرهنگ باطنی آنها، بطور خلاصه یکی فرهنگی قانونی و آشکار که با داشتن تمامی ارکان قدرت و زور سرنیزه به مردم تحمیل میشد و دیگری فرهنگی غیر قانونی و پنهان که از هر منفذی هر قدر کوچک برای درست کردن راه دررو استفاده میکرد، خود را آشکار کرده و در مقابل فرهنگ کهنه و عتیقه قد علم میکرد و میکند،  باری، به سبب وجود این فرهنگ دیگر غیر مسلط، که در رویارویی با فرهنگ مستبد و مسلط بود، گرایشی که در ساخت فکری - فرهنگی نسل هایی که از زیر دست حکومت اسلامی در آمدند، نقشی تعیین کننده یافت، همان فرهنگ دیگر یعنی فرهنگ غیر قانونی و پنهان بود.
 این فرهنگ آشکار نبوده و نیست که در فرهنگ غیر قانونی و پنهان پیش میرود، بلکه برعکس این فرهنگ پنهان است که در فرهنگ آشکار پیش میرود. این فرهنگ بیرون نیست که بر فرهنگ درون غالب میشود، بلکه برعکس این فرهنگ درون است که مرزهای فرهنگ بیرون را به عقب میراند و بر فرهنگ بیرون پیروز میشود و خود تبدیل به  فرهنگ بیرونی میگردد. این فرهنگ از دو سو حملات خود را متوجه فرهنگ غالب کرده و میکند:
 یکی از بالا و از درون محافل، سازمانها، احزاب، مبلغان، مروجان و نیروهای روشنفکری طبقات خلقی که به تبلیغ و ترویج افکار و اندیشه های مترقی، پیشرفته و انقلابی دست زده و میزنند؛ و اینها  یا در داخل  و از طریق منافذ کوچک قانونی صورت میگیرد؛ یعنی از طریق کتابها ومقالات علمی و یا مخالف با تفاسیر صرفا مذهبی در مورد جامعه و تاریخ ایران، اقتصاد، فلسفه و غیره و همچنین آثار ادبی و هنری از قبیل نمایشنامه، رمان، شعر، تاتر، موسیقی و فیلم هایی که با هزار ظریف کاری از دست سانسورچیان و محافظان فرهنگ عتیق، جان به سلامت بدر برده اند؛ و یا از طریق سایت ها و وبلاگ ها غیر قانونی داخلی و بیرونی. وجه اساسی محتوی بیشتر این آثار فرهنگی، مخالفت و مبارزه با گذشته گرایی ارتجاعی حکام و تبلیغ و ترویج اندیشه های مترقی، دموکراتیک و ضد امپریالیستی است.(2)
 و دیگری از پایین، یعنی از درون خانواده ها، فامیلها و کلا حریم خصوصی افراد آغاز میگردد و به مرور در عرصه جامعه به خودنمایی میپردازد. عناصر اساسی این فرهنگ اخیر، آمیخته ای از بی تفاوتی و یا نفرت از دین و مذهب و گرایش به آفریده های فرهنگی نیمه ممنوع  و یا ممنوعه در زمینه های مختلف بویژه سینما و موسیقی بوده است. اجزاء اساسی این فرهنگ  در نوع حجاب و پوشاک، علاقه و بزرگداشت آداب و سنن باستانی و یا برقراری رسم ها و آداب مدرن، توجه به آثار هنری خاص در موسیقی و فیلم، توجه به مسابقات ورزشی خاص و شادمانی های پس از آنها و خلاصه عموما در تمایل به هر چیزی است که حکومت اسلامی آنرا ممنوع  ومنع کرده و یا نسبت به آن حساسیت نشان داده است.
 البته باید به این مجموعه، فشارهایی که از سوی جناح های غیر مسلط حکومت اسلامی به بخش  مسلط آن یعنی جریان خامنه ای و شرکای پاسدار آن در بخش فرهنگی وارد میگردد، نیز اضافه گردد. در واقع بخش های غیر مسلط،  خواه لایه های مختلف اصلاح طلبان و خواه جریان های کارگزاران و پیروان رفسنجانی و روحانی نیز، تا حدودی و به میزانی  با امکانی که برای کشیدن مردم به زیر رهبری خود یافته اند - امکانی که اساسا ناشی از عدم امکان فعالیت آزادنه احزاب و سازمانها و نیروهای فرهنگی طبقات خلقی است، با جنبه هایی از این برآمدهای فرهنگی مخالف (عمدتا جنبه های غیر خطرناک آن برای حکومتشان)همراهی کرده و آنها را پشتیبانی میکنند.
و نیزدر پایان باید به این نکته اشاره کرد که در شرایط حاضر، بدلیل خلاء رهبری یک طبقه خلقی بر کل خلق و وجود نوعی ناهماهنگی در صفوف خلق، فرهنگ وارداتی امپریالیستی  نیز توانسته در مقابل فرهنگ قبیله ای و عشیره ای حکومت اسلامی گسترش یافته و بویژه از جانب بخشی از نسل کنونی  پذیرش یابد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
فروردین 95

یادداشتها
1-    در میان این آثار، گاه نوشته هایی یافت میشود که از نظر جامعه شناختی و علم تاریخ ارزش چندانی ندارند،اما بنا به برخی دلایل که از حوصله این مقال خارج است، مورد پذیرش عمومی قرار میگیرند. کتبی باصطلاح جامعه شناختی مانند «جامعه شناسی نخبه کشی» و یا «چرا ایران عقب ماند وغرب پیش رفت»از این زمره اند. اینکه چرا چنین نام ها و چنین مضامینی مورد توجه عمومی قرار میگیرد و این کتاب ها به چاپ های بیشتر از پانزدهم میرسند، بسیار جالب توجه و در خور بررسی است. کتاب نخست درکی بسیارسطحی از «نخبه کشی» در ایران ارائه میدهد و کتاب دوم که معجون غریبی از جامعه شناسی، اقتصاد، تاریخ و فلسفه و نیز معجونی از چگونگی امتزاج نظریات صد و هشتاد  درجه متضاد اجتماعی- سیاسی است که کیمیاگران نیز در مقابل کیمیا گری آن شگفت زده میشوند، کتابی است سفارشی که هم آب پاکی بروی استعمار و امپریالیسم میریزد و هم آب پاکی بروی حکومت اسلامی کنونی.

2-    نکته مهم، شرایط کنونی جبهه خلق است. این جبهه نامنظم و ناهماهنگ است و رهبری تمام عیاری ندارد. هیچکدام از طبقات بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر در این جبهه دارای حزب و سازمانی قوی و منظم نیستند. این جبهه عمدتا در خارج از کشور وجود دارد و بیشترین و شاید مهمترین وجه موجودیت آنرا تهاجمات مداوم سیاسی و فرهنگی از طریق سایت های اینترنتی به حکومت اسلامی تشکیل میدهد. یکی از دلایل رفتن خلق بزیر رهبری جناح های حاکمیت در جمهوری اسلامی همانا وجود ضعفهای شدید و عدم وحدت در این جبهه است.