۱۴۰۱ مرداد ۲۰, پنجشنبه

بازگشت در تاریخ نقد - نگاه ایده آلیستی به تاریخ(8)

 
بازگشت در تاریخ
نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(8)
 
طرح انتزاعی دیالکتیک
حق شناس اینک به چگونگی کاربرد دیالکتیک می پردازد ومی نویسد:
«برای رفع هر گونه سوء تفاهم احتمالی، شاید ذکر این نکته در آغاز این بخش سودمند باشد که موضوع بحث ما در این مقاله منحصرا به منطق دیالکتیک در تاریخ مربوط می شود و هیچگونه پیوند مستقیمی با جهان بینی مارکسیسم- لنینیسم  و فلسفه ی ماتریالیسم دیالکتیک ندارد؛ جز اینکه مارکسیسم و فلسفه ماتریالیسم وابسته به آن هم، منطق دیالکتیک را به عنوان چهارچوب منطقی مباحثات فلسفی، اقتصادی، اجتماعی و تاریخ خود برگزیده اند. بنابراین، از دیدگاه نظری، این امکان وجود دارد که منطق دیالکتیک را جداگانه بپذیریم بی آنکه جهانبینی مارکسیسم و یا ماتریالیسم دیالکتیک را نیز لزوما پذیرفته باشیم.»

حق شناس دیالکتیک را به گونه ای انتزاعی طرح می کند. انگار یک دیالکتیک تمام شده و تر و تمیز به وسیله ی هگل و مستقل از بینش فلسفی اش وجود دارد که توی ویترین فلسفه گذاشته شده و هر کس هم خوشش آمد آن را بر می دارد و به عنوان چارچوب منطقی مباحث خود در زمینه های گوناگون مورد استفاده قرار می دهد!
اما چیزی به نام دیالکتیک تام و تمام و خالصی که در هوا سیر کند و به ما اجازه دهد آن را برگزینیم و به کار بریم وجود ندارد. اگر دیالکتیک را که در پالوده ترین و سره ترین شکل خود قانون وحدت اضداد است در نظر گیریم یا می توان به گونه ی ایده آلیستی به کار برد و یا ماتریالیستی. دیالکتیک هگل ایده آلیستی است. دیالکتیک مارکس ماتریالیستی است. آنچه خود را جدا از این دو دیدگاه می نامد در حقیقت التقاطی بین این دو جریان در فلسفه است.
دوم اینکه کاربرد دیالکتیک در تاریخ تابع چگونگی بنیان فلسفی آن است. یا دیالکتیک شما ایده آلیستی است و بنابراین شما دیالکتیک را در تاریخ نیز ایده آلیستی به کار می برید و یا نه دیالکتیک شما ماتریالیستی است و بنابراین شما آن را به طور ماتریالیستی در مورد تاریخ به کار می گیرید.
سوم، دیالکتیک راهنمای ما در بررسی تاریخی است اما این راهنما را نمی توان از بالا به تاریخ تحمیل کرد، برعکس باید بر مبنای این راهنما، دیالکتیک خاص را در تاریخ کشف کرد و یا آن را از تاریخ بیرون کشید و طبعا حال که قرار است در مورد تاریخ کشور ما و در مورد مساله ی بازگشت به کار رود باید بر مبنای تجزیه و تحلیل مشخص این تاریخ- و در این جا بینش فلسفی اهمیت می یابد- دیالکتیک درونی آن را بیرون کشید. 
بر چنین مبنایی زمانی که علم و دانش بشر و از جمله درباره ی تاریخ تکامل می یابد، دیالکتیک نیز همراه با آن تکامل می یابد و نو می شود. از این رو دیالکتیک به آنچه هگل درباره اش گفت نمی تواند محدود بماند و همان گونه که خود وی نیز اشاره کرد و پس از وی رهبران مارکسیسم گفتند باید همواره آن را توسعه و تکامل داد. از این دیدگاه برگشت به دیالکتیکی که در گذشته به کار می رفته، جز به معنای بازگشت به اشکال کهنه ی دیالکتیک نیست. در تاریخ فلسفه هر فلسفه که جای دیگری می نشیند برگشت به فلسفه ی پیشین جز به معنای برگشت به وجوهی کهنه دلالت بر امر دیگری نمی کند. این مانند آن است که الان بخواهید به دموکریت، ارسطو، بیکن یا کانت برگردید و دیدگاه های آنها را ملاک شناخت جهان کنید.

«با این حساب، آنچه در این جا مطرح می شود صرفا یک بحث منطقی در رابطه با سیر تاریخ است و نه یک بحث فلسفی یا اقتصادی و غیره.»

حق شناس می گوید که هدف اش یک بحث منطقی درباره ی تاریخ است. انگار که بحث منطقی جدا از دیدگاه فلسفی ای که وی برمی گزیند وجود دارد. وی فکر می کند که با عنوان کردن« بحث منطقی» که از دیدگاه او دیالکتیکی است، موازین معینی( همان تز و آنتی تز و سنتز) را چنان که مثلا در منطق صوری ترسیم شده است چارچوب خود قرارداده است و بنابراین جای هیچ گونه چون و چرایی ندارد. حق شناس ظاهر متوجه نیست که او با روبرو شدن با دیالکتیک به عنوان یک امر انتزاعی و یا دیالکتیک آن گونه که نزد هگل است، خود به خود دیالکتیک ایده آلیستی را انتخاب کرده است.
حق شناس بحث منطقی را از بحث فلسفی و اقتصادی جدا می کند. و این در حالی است که می خواهد این روش را در مورد تاریخ به کار برد که هم مساله ی دیدگاه فلسفی مطرح است و هم مسائل اقتصادی. اما اگر شما بخواهید یک بحث منطقی را درباره ی تاریخ صورت دهید باید تاریخ را به اجزای خود یعنی تاریخ اقتصاد و تاریخ سیاست و تاریخ فرهنگ تقسیم کنید و دیدگاهی درباره ی نسبت میان این وجوه داشته باشید حتی اگر تنها یکی از آنها( برای نمونه فرهنگ) را به عنوان موضوع تحقیق خود برگزیند.

«پس مفاهیمی که از شمار روبنا، مناسبات  زیربنایی – روبنایی، نقش تعیین کننده  زیربنا در رابطه با روبنا و غیره، که همه از مفاهیم جهان بینی مارکسیستی هستند، با همه ی ارج و اعتباری که می توانند به جای خود داشته باشند به هیچ وجه در این بحث مستقیما مورد نظر نیستند.»

نکته این است که شما چه این مفاهیم را به کار ببرید و چه به کار نبرید تابع  آنها هستید. یا شما نقش تعیین کننده برای اقتصاد به عنوان زیربنا در قبال سیاست و فرهنگ به عنوان روبنا قائل هستند و یا چنین اهمیتی قائل نیستید. در صورتی که شما این نقش  را در«بحث منطقی» خود درباره ی تاریخ به کار نگیرید آنگاه شما خواه آگاهانه و خواه ناآگاهانه برای وجوه  دیگری نقش تعیین کننده قائل خواهید بود یعنی برای سیاست و یا فرهنگ.

«موضوع اصلی این گفتار تنها این است که آیا در منطق دیالکتیک و در رابطه با سیر تاریخ می توان به وجود  روندی بنام «بازگشت» قائل شد یا نه؛ و آیا قبول چنین روندی می تواند به تکمیل منطق دیالکتیک و رفع نارسائی های احتمالی آن کمک کند یا غیر. این گفتار جز این هیچ ادعای دیگری ندارد.»

ما درباره ی اینکه دیالکتیک در ماهیت خود وحدت اضداد است و بنابراین در مورد مفاهیم پیشرفت و بازگشت صادق بوده است در مقالات پیشین اشاره کردیم. اکنون تنها عبارت زیر را از لنین می آوریم:
«...زیرا اعتقاد به اینکه تاریخ جهان منظم و یک نواخت به جلو می رود بدون اینکه گاهی جهش های غول آسا به عقب نماید، غیردیالکتیک، غیرعلمی و از نظر تئوریک خطاست.»( جزوه یونیوس، برگردان غلامحسین فروتن، تاکید ها از ماست)
 به این ترتیب تا آنجا که بحث بر سر مسائلی مانند پیشرفت و بازگشت باشد دیالکتیک خواه ناخواه آنها را در برمی گیرد. اما گسترش دیالکتیک به موارد خاص این امور عام آن هم جایی مانند ایران که در حال گذراندن چنین یک بازگشت تاریخی است می تواند به غنای آن یاری کند.
اینک حق شناس دیدگاه خود را بیان می کند:
«در باور نگارنده این گزارش می توان عنوان کرد که در مسیر تحولات تاریخی در ادوار گذشته رویدادهایی به چشم می خورد که توجیه آنها بدون  قبول بازگشت، اگر چه ناممکن، باری دشوار است. مثلا بسیاری رویدادهای دوره رنسانس در تاریخ تحولات مغرب زمین چنین است.  زیرا آن گونه که در منطق دیالکتیک عنوان می شود فرض بر این است که تحولات تاریخی از برخورد وجه غالب موجود و ایستا( برنهاد) با امکانات بالقوه و نو و پویا ( برابر نهاد) و ایجاد فعلیتی تازه و متعالی تر و ترکیبی (هم نهاد) روی می دهد به طور ی که آن چه پس از این تحول به وجود می آید چیزی نو و بی سابقه می باشد- چیزی که در گذشته جز به صورت امکان وجود نداشته است. در حالیکه بسیاری از رویدادهای دوره ی رنسانس، به ویژه در حوزه های فلسفه، علوم، هنرها، ادبیات، اخلاق و غیره، نه تنها پدیده های نو و بی سابقه ای نبودند، بلکه  در گذشته به صورت فعلیت های ملموس وجود داشته اند. در حقیقت در دوره ی رنسانس، به دنبال تحولات زیر بنایی، فعلیت موجود( نظام مدرسه ای قرون وسطایی) با فعلیتی کهنه تر و قدیمی تر( تمدن یونان باستان) برخورد می کند و از این برخورد فعلیت سومی(عصر رنسانس) زاده می شود. پس اگر این دسته از رویدادهای عصر رنسانس را با رویدادهای دیگری که در چارچوب منطق دیالکتیک مستقیما  قابل توجیه باشد( مثل رویدادهای برانگیخته شده از انقلاب 17اکتبر) بسنجیم می بینیم که رنسانس از این نقطه نظر گذری است از حال به آینده. به عبارت دیگر رنسانس آمیزش فعلیتی (برنهادی) با فعلیت ( برنهاد ) دیگری که قدیمی تر است؛ و حال آنکه  دیگری آمیزش فعلیتی ( برنهادی) است با امکانات بالقوه ای(برابر نهادی)که به تازگی به فعلیت رسیده است.
همین وضع را می توان در رویدادهای دیگری، منجمله در«بازگشت ادبی» در ایران، در «انقلاب اسلامی» در ایران، در«نهضت مذهب گرایی» در اروپای سالهای اخیر ( که برای جامعه شناسان آن دیار هم اکنون به نام مساله ای داغ مطرح است) و نیز در گرایش به «زندگی دست جمعی» ( به صورت کمون های اولیه) در میان بسیاری از جوانان غربی، به آسانی به چشم دید.
به نظر نمی رسد که بتوان این رویدادها را در چارچوب منطق دیالکتیک  به شکل کلاسیک آن توجیه نمود. پس در این موارد با این مساله رویاروی هستیم  که توجیه منطقی این رویدادها چه می تواند باشد؟
وجه مشترک همه این رویدادها بازگشت به گذشته است؛ گریزی است از یک فعلیت(برنهاد) به فعلیتی(برنهادی) دیگر. در نتیجه می توان همه آنها را در یک مقوله تحت عنوان«بازگشت» جای داد.
اکنون، اگر بتوانیم نشان بدهیم که بازگشت خود از قواعد علمی و عام خاصی پیروی می کند و حدوث آن نیز تابع  شرایط ویژه ای است، در آن صورت به این پدیده اعتبار علمی بخشیده ایم و تنها در این حالت است که می شود از بازگشت به نام یک روند تکاملی سخن گفت. این مطلب ما را به سئوال بعدی از (بخش 2) رهنمون می شود.»
سپس حق شناس می نویسد:
« رویاروی وجه غالب یا موقعیت موجود و نیز در تضاد با آن، آرمان ها، نظرها، خواست ها و هدف های تازه و تحقق نیافته در نقش برابر نهاد قرار می گیرند. برابر نهاد چون بالقوه و به صورت امکان وجود دارد و هنوز فعلیت تام نیافته، پویاست و برای شکستن ایستایی جامعه و به جنبش در آوردن آن به هر کاری لازم باشد همت می گمارد و از هر گونه ایستایی گریز دارد.»

چنانکه می بینیم حق شناس در شرح خود از دیالکتیک( و چنانکه در بخش های پیشین اشاره کردیم شرحی نادرست است) پدیده های ساده را در نظر می گیرد و به طرح قطب های متضاد در این ساده ترین پدیده ها یعنی پدیده هایی که تنها از یک جفت ساخته شده اند می پردازد. قطب بالفعل که یکی است می شود نهاد، و رقیب آن که بازهم یکی است می شود برنهاد و سنتز آنها که آمیزه ای از این دو و صورت متعالی تری نسبت به آنهاست نیز می شود همنهاد.
سپس وی هنگامی که بررسی مساله ی بازگشت را به عنوان نمونه ای خلاف آن قواعد می آورد  پدیده های مرکب و پیچیده یعنی جوامع بشری و تاریخ را در نظر می گیرد.( او مثال انقلاب اکتبر را می آورد و فکر می کند شرح وی از دیالکتیک باید تنها شامل چنین انقلاباتی شود و نه  رویدادهایی که نمونه هایی از بازگشت هستند.)   
روشن است چنین درکی در مورد پدیده های مرکب و پیچیده (و به ویژه جامعه) که همواره با امکانات گوناگون برای تحرک روبرو هستند قابل کاربرد نیست. در جامعه بشری نه تز همواره تک است و یا خلوص دارد( برای نمونه نگاه کنیم به حکومت هایی که نه سرمایه داری هستند و نه فئودالی بلکه میان این دو یا تلفیقی از این بوده اند و سرمایه داران و فئودال با هم جامعه را اداره می کردند) نه آنتی تز یک پدیده، صرفا یک پدیده ی واحد است.
امکانات متضاد در تبدیل و تکامل
امکان اساسی و امکانات غیراساسی در پدیده های ساده
از این گذشته حتی در یک پدیده ی ساده نیز نباید توجه را صرفا به جفت اضداد آن و یا تنها درونی محدود کرد. زیرا برای تحول و تکامل یک پدیده ی ساده نیز امکانات متفاوت و متضادی قابل تصور است که می تواند هم درونی باشد و هم بیرونی.
برای نمونه یک نهال گیاه را در نظر بگیریم که از بذری بر آمده است. این نهال می تواند در شرایط معین و مناسب به درختی پر شاخ و برگ تبدیل شود و میوه بدهد. چنین تبدیلی برای آن ضرورتی است که از درون بذر آن برمی خیزد. اما تبدیل به درخت و میوه دادن تنها یکی از امکانات تبدیل آن و در واقع امکان اساسی آن است. زیرا ماهیتا بذر درخت میوه با میوه عجین است. اما در عین حال بذر این نهال می تواند خراب شود و از دور و چرخه ی تکامل درونی خارج شود و به چارچوب تکاملی بیرون از خود که دیگر برای تکوین خاص آن پیشرفت نیست، پا بگزارد. از سوی دیگر نهال( و یا درخت بر آمده) در مسیر تکامل خود و پیش از آنکه به مراحل نهایی پا بگزارد می تواند به وسیله حیوان خورده شود و یا این که طوفانی آن را نابود شود. اینها همه سنتز و تحقق امکانات متفاوت و متضاد و ظاهرا غیرمترقبه ای است که در مسیر تکامل اساسی آن بروز می کند. منتها سنتزهایی که از داخل و خارج می توانند آینده ی آن را بسازند. آینده ای که گرچه با آینده ی ای که بر مبنای امکان اساسی آن است و نسبت به آن برگشت و پسرفت به شمار می آید، فرق دارد، اما اگر در کل بنگریم در وجهی تکاملی صورت می گیرد. برای نمونه حیوان به وسیله خوردن نهال خود را بازتولید می کند و بازتولید حیوان می تواند به گسترش وجهی از طبیعت و تکامل آن به شکلی دیگر و از جمله همان بذر کمک می کند. و یا بذر خراب شده و نهال و درخت له شده در طبیعت می تواند موجب باروری خاک گردد و از این راه به رشد رستنی ها و گیاهان یاری رساند. به جز تبدیل به میوه، بقیه ی موارد از دیدگاه تکامل خود بذر- و نه لزوما از نگاه کل طبیعت- غیر اساسی است اما برای تکامل وجوه دیگر در طبیعت  و حتی با طی یک دور و سیکل زیگزاکی و یا بیضی وار منتهی از دیدگاهی دیگر برای خود بذر نیز ممکن است مفید باشد.
در تمامی این موارد شرایط معین و ضروری برای تبدیل یک مساله ی بسیار مهم و اساسی است. این شرایط معین برای هر کدام از امکان ها با دیگری تفاوت دارد و تنها با فراهم شدن آنهاست که شرایط خاص تبدیل به وجود می آید.   
امکان اساسی و امکانات غیراساسی در پدیده های مرکب و پیچیده
نکته ی مهم تر در مورد وجه تکاملی، مبارزه ی بالقوه با بالفعل در پدیده های مرکب است. در اینجا درک محدود از «بالقوه» و«امکان» خود را بیشتر نشان می دهد.
 درون شی یا پدیده تنها یک بالقوه( به معنایی که گفتیم) و یا یک امکان تغییر وجود ندارد، بلکه بالقوه ها و امکانات گوناگون برای تبدیل نهفته است. برخی از آنها رو به پیش است و برخی دیگر رو به عقب. برخی نیز بینابینی هستند و گرایش های رو به پیش و رو به عقب را به طور مرکب و همزمان دارند.
 البته در میان بالقوه ها و امکانات یک امکان اساسی است و آن بر مبنای تضاد اساسی شیء یا پدیده در آن برهه از تکامل آن تعیین می شود و بنابراین دیگر امکانات، اساسی و در همگونی اصلی نیستند.
 اما موجودیت امکان اساسی نه تغییری در وجود دیگر امکانات می دهد و نه لزوما می تواند مانع تبدیل شدن پدیده به آنچه آنها می خواهند بشود. امکانات غیراساسی می توانند در تغییر پدیده به نفع خود نقش داشته باشند و آن را به آن چیزی تبدیل کنند که می خواهند. اینجا فراهم شدن شرایط معین که امری نسبی است به یک امر کلیدی تبدیل می شود. این تبدیل گاه رو به جلو است( اما نه به حد آن امکان اساسی که تغییری انقلابی است) و گاه به رو به عقب و پسرفت. این گونه تبدیل ها، نمی توانند مانعی در نقش استراتژیک امکان اساسی که بر تضاد اساسی متکی است و معرف تکامل کلی و روبه پیش پدیده است ایجاد کنند، اما می توانند پدیده را دچار سکته هایی کنند و امکان تحقق امکان اساسی را به عقب بیندازند.
برای نمونه تبدیل نظام سلطنتی سابق هم به نظام جمهوری دموکراتیک خرده بورژوایی و یا بورژوایی ممکن بود و هم به استبداد ولایت فقیه و هم به یک جمهوری دموکراتیک خلق. اینکه کدام یک توانست به واقعی تبدیل شود کاملا وابسته به شرایط داخلی و بین المللی و وزن و نیروی هر یک از طبقات پشتیبان حکومت های مورد اشاره در آن زمان مشخص تاریخی بود.
  اساسی درک نادرست حق شناس- که در مورد تاریخ و به ویژه مساله ی بازگشت اهمیت دارد- در مورد ایراد و یا کمبود دیالکتیک، شرح دیدگاهی در ساده ترین شکل خود و سپس کاربرد آن به همان صورت ساده به روی پدیده های مرکب و پیچیده است و روشن است که زمانی که این دیدگاه تئوریک( تازه با شرح حق شناس) در ساده ترین شکل خود، در مورد پدیده های ترکیبی، پیچیده و آمیزش یافته با دیگر روندها و دارای امکانات گوناگون برای حرکت رو به پیش یا رو به پس به کار رود، دارای ایراد یا کمبود جلوه می کند.
م- دامون
مرداد 1401
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر