۱۴۰۰ آبان ۲۲, شنبه

درباره مائوئیسم (14) مائو و تئوری متافیزیکی «تعادل»(بخش پنجم - قسمت پایانی)

 
درباره مائوئیسم (14)
 
مائو و تئوری متافیزیکی «تعادل»(بخش پنجم - قسمت پایانی)
 
«نئی رسته بر بالای دیوار: گران سر، ناتوان ساقه و نازک ریشه؛
نهال خیزرانی بر کوهسار: نوک تیز، ستبر پوست و میان تهی»
 
مائو درباره ی تعادل
 مائو در رساله ی خود به نام درباره مساله ی حل صحیح تضادهای درون خلق ضمن صحبت درباره ی توازن و تناسب بین تضادهایی از جمله نیروهای مولد و روابط تولید و یا زیرساخت و روساخت می نویسد:
«برای نمونه تضاد بین تولید جامعه و نیازمندی های جامعه که برای مدتی طولانی به طور عینی وجود خواهد داشت، باید اغلب به وسیله ی نقشه های دولتی توازن ایجاد کرد. کشور ما همه ساله یک نقشه اقتصادی تدوین می کند و تناسب صحیحی بین انباشت و مصرف برقرار می سازد تا تعادلی بین تولید و نیازمندی ها ایجاد گردد. منظور از تعادل، وحدت موقتی و نسبی اضداد است. در پایان هر سال چنین تعادلی به وسیله ی مبارزه اضداد مختل می شود. این وحدت تغییر می یابد و تعادل به عدم تعادل و وحدت به عدم وحدت تبدیل می شود و باز لازم است برای سال آینده تعادل و وحدتی برقرار ساخت. درست در همین جا است که برتری اقتصاد با نقشه ما تجلی می یابد. این تعادل و وحدت در حقیقت طی هر ماه و یا طی هر سه ماه تا حدودی به هم می خورد و قسما احتیاج به تنظیم دارد. گاهی اوقات تضادها در نتیجه ی عدم تطابق تدابیر ذهنی با واقعیت عینی پدید می گردند و تعادل مختل می شود. این همان چیزی است که ما اشتباه کردن می نامیم. تضادها به طور مداوم پدید می آیند و حل می شوند. این است قانون تکامل دیالکتیکی اشیاء و پدیده ها.»( جلد پنجم، ص 240)
 اینجا نیز تاکید روی موقتی و نسبی و از این رو گذرا بودن تعادل است و این که تعادل همواره به وسیله ی مبارزه اضداد که مطلق است به هم می خورد. به این ترتیب تکامل نه حرکتی مستقیم و سرراست بلکه حرکتی است که در نتیجه وحدت و مبارزه ی اضداد حاصل می گردد. گاه این و گاه آن عمده می شود و بنابراین برای تعادل میان آن ها باید برنامه ها تغییر کنند و تعادل نوینی ایجاد گردد.
 چنان که در بخش های پیشین اشاره شد تعادل صرفا از طریق حرکت برابر بروز نمی کند، بلکه در حرکت نابرابر نیز به عنوان وجهی غیرعمده بروز می کند. در اینجا آنچه تعادل است، از یک سو همان ثبات نسبی و تا حدودی پایداری موقتی است که در وضعیت طرفین حاصل می شود. به عبارت دیگر درست است که زمانی که یکی از دو سر تعیین کننده می شود، دیگری در تبعیت از آن حرکت می کند و این خود تضاد و عدم تعادل است، اما ثبات و پایداری نسبی چنین وضعیت و حالی، خود به معنای نوعی تعادل (مثلا 70 به 30) است. تعادلی که با افزایش و کاهش نیرو در همان چارچوب کلی نوسان می کند و نسبت های تازه ای(مثلا 80 به 20 و یا 60 به 40) جای آن  را می گیرد. از سوی دیگر به محض این که وزنه ی به نفع جهت زیر سلطه تغییر کرد و این جهت موقعیت عمده را یافت، تعادل به طور کیفی به هم می خورد و تعادل های دیگری و با نسبت های دیگری این بار در چارچوب تازه مستقر شده برقرار می گردد. در نهایت، این نوسان ها و جابجایی های کمی و کیفی و این تبدیل ها و حرکت ها و رشد ناموزون تا جایی که پدیده نو به کلی مسلط نشده و پدیده ی کهنه نابود نشده است، حکایت از برقراری گونه هایی تعادل از طریق حرکت نابرابر اضداد می کند. پس از برقراری جهت نو، موزونی و ناموزونی با مضمون و اشکال تازه ای حرکت خود را آغاز می کنند. تمامی اشکال تعادل، نشانگر موقتی و نسبی آن و تغییر و تکامل مداوم آن و لذا ایجاد تعادل در سطوح و جوانب بیشتر است.   
تئوری تعادل چه می گوید؟
تئوری تعادل معتقد به تساوی، برابری و هم سنگی مطلق چیزهاست. تساوی، برابری و هم سنگی چیزها همان پذیرش وحدت یا یگانگی اشیاء و پدیده هایی است که از دو جنس مخالف هستند. این تئوری معتقد است که در هر حال و احوالی بین اشیاء و پدیده های متضاد، تساوی و برابری حرکت وجود دارد. دو ضد در کنار یکدیگر در حرکت و عملکردشان مساوی و برابر می باشد. حرکت و تکامل در موزونی مطلق پیش می رود.
 پراتیک و تئوری، نیروهای مولد و روابط تولید، زیرساخت و روساخت کنار هم اند و در تساوی با یکدیگر عمل می کنند. شکل حرکت و پیش روی همه این ها متعادل و مستقیم است. نه پراتیک و نیروهای مولد و زیر ساخت عمده می شود و نه تئوری و روابط تولید و روساخت سیاسی و فرهنگی. تکامل، پر نوسان و ناموزون نیست. موزون و بی انحراف است و دو ضد در کنار یکدیگر و در تساوی مطلق با یکدیگر در خطی واحد و مستقیم پیش می روند و در برابری با یکدیگر تکامل می یابند.(1)
این نظریه با باور به تئوری تعادل، وحدت بین اشیاء و پدیده ها را مطلق کرده و حرکت متضاد، ناموزونی و در نتیجه عمده و غیر عمده شدن تضادها و نیز تبدیل جهات عمده و غیر عمده به یکدیگر را نفی می کند.
در مثال ساده ی ما و بر مبنای تئوری تعادل باید بگوییم که روز و شب در کنار هم اند، در هر حالی و احوالی به طور برابر موجودند و با هم حرکت کرده و به پیش می روند. همیشه و در آن واحد هم روز و هم شب است.
این نظر تا حدودی حقیقت را در بر دارد، زیرا شب در روز و روز در شب حضور دارد. اگر جز این بود تبدیل آنها به یکدیگر ممکن نبود. گفتن اینکه اکنون روز است به این معنا نیست که روز مطلق است و شبی در روز نهفته نیست. اگر چنین بود روز به شب تبدیل نمی شد. و برعکس گفتن اینکه اکنون شب است به این معنا نیست که ما با شب مطلق سرو کار داریم و روزی در آن نهفته نیست. در حالت تسلط هر کدام از هر دو وجه بر دیگری، آن دیگری کماکان به عنوان نیروی غیر عمده وجود دارد. بر مبنای دیدگاه وحدت اضداد، هر آنی، ترکیبی از هر دو است و این در مورد همه ی اضداد صادق است.(2)
اما این دیدگاه متوجه نیست که قائل شدن تعادل یا تساوی حرکتی مطلق بین دو جنبه ی یک پدیده ساده، امکان این را که آن پدیده تعریف ساده ای به خود پذیرد و خصلت معین پدیده تعیین گردد، غیرممکن می سازد. از چنین دیدگاهی ما هیچگاه نمی توانیم بگوییم که الان شب است یا روز؛ اینجا شمال است یا جنوب؛ این خوب است یا بد؛ اینجا باید جنگ کرد یا صلح؛ این دوست است یا دشمن؛ این دشمن مهم تر است یا آن دشمن.
این پذیرش حرکت مساوی دو سر تضاد به تنهایی، نفی ثبات و پایداری نسبی چیزها است که بر مبنای آن جهتی که جهت مسلط است تعیین می گردد. این مطلق کردن شک است و نفی یقین نسبی و مساوی با اگنوستیسیسم. در اینجا شک به صورت یک کیفیت دائمی که هیچ گونه یقینی را بر نمی تابد در می آید. به این ترتیب دیدگاهی که از تساوی حرکت اضداد حرکت می کند، به نفی ثبات نسبی یا همان اشکال وحدت نابرابر آنها می رسد.
در حقیقت تئوری تعادل آن گونه که ما شرح دادیم تنها می تواند در زمانی که نیروی یکی یعنی روز تحلیل رفته و نیروی دیگری یعنی شب هنوز مسلط نشده یعنی همان غروب ها و صبح های زود یا ساعات گرگ و میش صدق کند. در این دقایق می توان گفت که اکنون هم شب و هم روز است. اما تئوری تعادل این دقایق و ساعات برابری در حرکت اضداد را مطلق می کند. برعکس این دقایق، ناموزونی در حرکت یا عدم تعادل یعنی تسلط تضاد، مطلق است و چنان که پیش از این شرح دادیم از دیدگاه جهات عمده و غیر عمده ما می توانیم بر مبنای وجه مسلط، خصلت پدیده را تعیین کنیم و بگوییم اکنون روز و یا اکنون شب است. (3)
دیدگاه مزبور زمانی که به پدیده های ترکیبی و پیچیده می رسد که دارای تضادهای گوناگونی هستند، ناموزونی رشد و تکامل را لغو و بین همه این اضداد برابری و تعادل برقرار می کند و آنها را در یک هارمونی هماهنگ  در حرکت و رو به تغییر، تحول و تکامل می بیند. به ویژه هنگامی که صحبت بر سر تضاد با دشمنان است، و مثلا دو (یا چند دشمن) در مقابل طبقه ی کارگر صف می کشند چون هر دو ارتجاعی اند، این دیدگاه میان آنها علامت تساوی می گذارد و هیچ گونه تمایزی میان دشمن عمده و دشمن غیر عمده قائل نمی شود و هیچ گاه یکی را نسبت به دیگری عمده نمی کند. از این دیدگاه هیچ گونه پس و پیش و سازشی با یک دشمن برای به کار بردن حداکثر نیرو علیه دشمن عمده مطرح نیست. چون هر دو دشمن اند، باید مشت ها را گره کرد و در آن واحد بر سر هر دو (و یا همه با هم) فرود آورد!(4)
نمونه ی برجسته این مساله در داخل  کشور ما عدم تمایز بین دشمنان داخلی طبقه ی کارگر است. این دیدگاه( در این جا عموما ترتسکیست ها) از یک سو سرمایه داران ملی را با سرمایه داران کمپرادور را در یک ردیف گذاشته و درهم می کند و از سوی دیگر بین جناح های متضاد در بین سرمایه داران کمپرادور یک علامت تساوی می گذارد و هیچ گونه عمده و غیر عمده ای نمی کند. همه ی آنها را یک کاسه کرده، زیر نام یک دشمن واحد به نام بورژوازی قرار می دهد.
همین مساله به شکل دیگری در مورد امپریالیست ها و یا میان امپریالیست ها و مرتجعین نیز وجود دارد. برای نمونه در افغانستان، این نظر(عموما جریان رویزیونیستی آواکیانیست ها) در زمانی که هنوز امپریالیسم آمریکا بیرون نرفته بود، امپریالیسم آمریکا و طالبان را زیر نام  نظریه ی «دو منسوخ» در یک ردیف قرار می داد و به هیچ وجه بر نمی تابید که در زمانی که امپریالیسم آمریکا به افغانستان تجاوز کرده، این کشور را اشغال کرده و در آن  حضور دارد، دشمن عمده ی مردم افغانستان امپریالیسم آمریکا است و نه طالبان. و جدا از مبارزه ی غیرعمده با طالبان که جایگاه خود را دارد، مبارزه ی درست و اصولی و عمده با امپریالیسم آمریکا خود به نوعی مبارزه با طالبان نیز هست. می دانیم که اکنون وضع تغییر کرده و طالبان دشمن عمده داخلی است و نه امپریالیسم آمریکا. یعنی موقتا امپریالیسم آمریکا به ردیف دوم رفته و مبارزه با آن( در صورتی که جایش با امپریالیسم دیگری مثلا روس عوض نشود) از طریق مبارزه با طالبان صورت می گیرد.
و یا در فلسطین اشغالی، این نظرات(عموما ترتسکیست ها) بین اسرائیل و حماس هیچ گونه تفاوتی قائل نیست و هر دو را در یک ردیف قرار می دهد. در حالی که از دیدگاه درست که دیدگاه طبقه ی کارگر فلسطین می باشد، این اسرائیل است که دشمن عمده است و نه حماس.(5)  
همچنین این دیدگاه که برابری و تعادل میان اضداد را مطلق می کند، تنها یک شکل از تعادل و تساوی را می بیند و آن تساوی آنی اضداد است. اما این دیدگاه اشکال دیگر آن را که اساسا از طریق تبدیل جهات عمده و غیر عمده به یکدیگر است، نمی بیند. این دیدگاه به این نکته توجهی ندارد که از طریق این عمده و غیر عمده شدن ها، تعادلی در تکامل بین این دو ایجاد می شود و  شکل دیگری از تعادل درست در همین تبدیل جهات عمده و غیر عمده تضاد به یکدیگر نهفته است.
نمونه ی ای ساده ی در این مورد می تواند درس خواندن یک دانشجو باشد. دانشجوی ما تلاش می کند تعادلی در خواندن دروس گوناگون که نمی تواند همه را با هم و یک جا بخواند و نیز بین ساعات درس خواندن و استراحت ایجاد کند. این تقسیم به نسبت اهمیت و پیچیدگی درس ها،،عمده و غیر عمده کردن آنها، زمان مورد نیاز برای هر مطالعه ی هر درس، زمان امتحان و نیز بین ساعات فعالیت و استراحت و گاه جبران کردن درس نخواندن به وسیله درس خواندن و یا برعکس( این هفته زیاد درس نخواندم و باید در هفته بعد آن را جبران کنم و یا برعکس این هفته زیاد خواندم و هفته دیگر نیاز به استراحت دارم) صورت می گیرد و اینها همه یعنی به نسبت های گوناگون تعادل ایجاد کردن از طریق حرکت مواج، متضاد و ناموزون. در همه ی این ها این معنا وجود دارد که امروز نوبت این و فردا نوبت آن یکی است.
بر این مبنا با توجه به شرایط عینی و نیازهای واقعی، نسبت های معینی برای انجام کارهای متضاد باید وجود داشته باشد که نبود آن موجب رشد غیر ضروری یک بخش به زیان بخش دیگر می شود. به بیانی دیگر، مساله به این شکل در می آید که یک سر قضیه زیادی سنگین می شود و باید در حرکت ناموزون با سنگین کردن سوی دیگر، تساوی و تعادلی بر قرار گردد.
 به این ترتیب ایجاد تعادل درست از طریق ناموزونی حرکت و تسلط یکی بر دیگری و به عبارتی از طریق حرکات متضاد و مارپیچی و عمده شدن های متفاوت وجوه متضاد و تبدیل آنها به یکدیگر به وجود می آید. البته اینجا برده ی یک قانون و عملکرد آن بودن( مانند موردی که مارکس در مورد تعادل بین عرضه و تقاضا در سرمایه داری در مورد آن صحبت می کند- بخش 11 همین نوشته) با شناخت آن قانون و استفاده و کاربرد آن در عرصه ی عمل، تفاوت بین ضرورت کور و آزادی است.  
تئوری تعادل، نادرست متافیزیکی و ذهنی گرایانه است
 اساس دیدگاه دیالکتیکی تضاد یا وحدت اضداد است. در این دیدگاه تضاد مطلق و وحدت نسبی است. زیرا تضاد در همه جا و در هر چیز و از آغاز تا پایان وجود دارد. اما وحدت ها دچار گسستگی می شوند و اشکال موجودیت شان مشروط است. همبستگی ها و هماهنگی ها از هم می پاشند و جای خود را به  همبستگی ها و هماهنگی های نوین می دهند. پدیده و وحدت کهنه از بین می رود و پدیده و وحدت نوین جایگزین می شود.
 نخسین اشتباه تئوری تعادل ندیدن جهت عمده و جهت غیرعمده است. این نظریه با تآیید و مطلق کردن حرکت برابر، منکر حرکت نابرابرو متضاد و بنابراین جهت عمده و غیر عمده شده و در نتیجه امکان تعیین خصلت پدیده را غیرممکن می سازد. 
 اشتباه دوم آن در مورد ندیدن تضاد عمده و غیرعمده است. اینجا و در پدیده های مرکب تئوری تعادل ناتوان از تشخیص حلقه کلیدی زنجیر یا تضاد عمده است و با هم سنگ کردن تضادها بر  تضاد عمده سرپوش می گذارد و در نتیجه مانع تمرکز نیروها به روی تضادعمده می شود.
اشتباه سوم این نظریه که نتیجه ی دو اشتباه پیشین می باشد این است که تکامل را روندی متعادل، موزون، خطی و مستقیم می بیند و در نتیجه نمی تواند مبارزه ی اضداد و کاهش و افزایش نیروهای آنها  و در نتیجه عدم تعادل ها، حرکت ناموزون تضادها و  تکامل غیر خطی و مارپیچی آنها را مشاهده کند.
در مجموع این دیدگاه به جای این که به درون یک کل برود و با ژرفش کافی جنبه های متفاوت و متضاد آن را تجزیه و تحلیل کند، برعکس، جز خطوط بیرونی و ظاهر آن کل چیز دیگری نمی بیند. این دیدگاه عمیقا سطحی و یک جانبه نگر، متافیزیکی و ذهنی گراست و وظیفه ماست که با تمامی اشکال بروز آن و در تمامی زمینه ها مبارزه کنیم.
 م- دامون
آبان 400
یادداشت ها
1-   برای نمونه نگاه کنید به نظریه ای که زیر نام «پراکسیس» یعنی وحدت تئوری و پراتیک، هر گونه عمده شدن تئوری را نفی کرده و با این نظریه لنین که «بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی غیر ممکن است» که هم نشانگر اهمیت عام تئوری برای انقلاب  است و هم نشانگر عمده شدن تئوری در مرحله ی خاصی از انقلاب روسیه است، به مقابله بر می خاست و هدف اساسی آن این بود که از تبلیغ و ترویج تئوری انقلابی مارکسیستی- لنینستی - مائوئیستی جلوگیری کند.
2-   وحدت عبارت است از آمیزش نیروهایی که از یک جنس نیستند یا در واقع نیروهای متضاد. وحدت اضداد موجب رسوخ آنها در یکدیگر می شود. آنچنان که مارکس در مورد رابطه ی تولید و مصرف( گرونه ریسه، مقدمه) تحلیل می کند هر کدام از این دو هم به خودی خود و هم در دیگری حضور دارند، اما آنچه اشکال حضورشان( یا بازتاب شان) در دیگری است با آنچه که خود هستند تفاوت می کند. تولید به خودی خود با تولیدی که در مصرف حضور دارد متفاوت است و برعکس مصرف به خودی خود با مصرفی که در تولید وجود دارد متفاوت است. اما تعادل نگاه به وضع و موقعیت و چند و چون نیروهای متضاد در مقابل یکدیگر دارد.
3-   در هر تضاد یکی از دو سر تضاد جهت عمده است. تا زمانی که جهت عمده به وسیله جهت غیر عمده به زیر کشیده نشود، در حرکت پدیده یک ثبات نسبی پدید می آید. مثلا سرمایه داری مسلط است و در زمانی که سرمایه داری مسلط است،  جامعه سرمایه داری دارای ثبات نسبی است. این ثبات نسبی خود نوعی تعادل بین نیروهاست. در اینجا تعادل به معنای برابری نیرو و یا برابری حرکت نیست، بلکه به معنای تثبیت نسبی وضعیت و شرایطی معین است. تا زمانی که این وضع به هم نخورده است نوعی ثبات، هماهنگی و یا تعادل در حرکت آن پدیده وجود دارد. اما زمانی که این تثیبت نسبی به وسیله مبارزه ی نیروهای متقابل درهم می ریزد، تعادل به هم می خورد و وضع نوینی تثبیت می شود. این تثبیت نسبی خود تعادلی نو است. انگلس ضمن صحبت درباره ی دیالکتیک چنین می نویسد:«... البته فلسفه ی مزبور روی محافظه کارانه نیز دارد. یعنی می پذیرد که مراحل معین شناخت و جامعه در زمان و شرایط مفروض موجه و عادلانه اند. ولی فقط در همین حد. محافظه کاری این جهان بینی نسبی و خصلت انقلابی آن مطلق است. این تنها مطلقی است که جهان بینی مزبور بر آن صحه می گذارد.( لودویک فرئرباخ و ایدئوژی آلمانی، برگردان پرویز بابایی، نشر چشمه، 1379، ص 17) همچنین نگاه کنید به همین نوشته، بخش 12 و نظر مائو «...یکی از دو جهت متضاد لاجرم عمده و دیگری غیرعمده است. جهت عمده جهتی است که نقش رهبری کننده را در تضاد برعهده دارد. خصلت یک شیئی یا پدیده اساساً بوسیله جهت عمده تضاد معین می شود- جهتی که موضع مسلط گرفته است.»
4-    نگاه کنید به پیوست همین نوشته.
5-    نظرات ترتسکیست هایی که همه بورژوازی را یک کاسه می کنند و یا در ظاهر بین اسرائیل و حماس تفاوتی قائل نمی شوند، نه اشتباه نظری بلکه کاملا عامدانه است. آنها خود به بیشترین شکل ممکن  طرفدار بورژوازی کمپرادور سلطنت طلب و یا اسرائیل و امپریالیست ها هستند و این گونه تساوی های ظاهری برقرار کردن در مبارزه با حماس و اسرائیل، دقیقا برای پنهان کردن نیات کثیف شان در خدمت به اسرائیل و امپریالیست هاست.  
پیوست
لنین در مقاله ی درباره سازش(سپتامبر 1917) در مورد این مساله صحبت کرده است. وی ضمن اشاره به مجادله ی انگلس با بلانکیست ها که سازش را رد می کردند و اهمیت محاسبه دقیق اوضاع و چند و چون سازش می نویسد:
«و بدین ترتیب[ انگلس] ثابت کرد که رد بی چون و چرای« بده و بستان» و« حسابگری» کاری است نابخردانه. وظیفه ی یک حزب واقعا انقلابی آن نیست که اعلام دارد هر گونه سازشی غیرممکن است بلکه هنگامی که سازش ها[ که لنین آنها را به دو بخش تحمیل شده به وسیله ی شرایط و نیز داوطلبانه تقسیم می کند] اجتناب ناپذیر می شوند، حزب باید قادر باشد در جریان تمام سازش ها، نسبت به اصول اش، طبقه اش، هدف انقلابی اش، وظیفه ای که در راه انقلاب دارد و به آموزش توده مردم جهت پیروزی در انقلاب وفادار بماند.»(درباره سازش، مجموعه مقالات، ص 43، تاکید از لنین است، عبارات داخل قلاب از ماست) لنین در این بند کوتاه هم با اپورتونیسم چپ و هم با اپورتونیسم راست و رویزیونیسم خط و مرز روشنی تصویر می کند.
بنابراین سازش نسبی که شکلی از اشکال وحدت است یکی از مولفه های مهم پیشیرد مبارزه ی طبقاتی است. بدون وجود مبارزه، سازشی در کار نخواهد بود و مبارزه نیز همراه و توام با سازش هایی برای پیشبرد مبارزه است. در این فرایند، مبارزه مطلق است و سازش، نسبی است. آنچه باید علیه آن مبارزه کرد از یک سو انحراف تاکتیکی«چپ» خشک مغز و دگماتیک یعنی چشم پوشی از سازش نسبی در مبارزه ی مطلق و از سوی دیگر انحراف اپورتونیستی راست و رویزیونیستی یعنی مطلق کردن استراتژیک سازش و چشم پوشی از مبارزه است. این هر دو موزونی و تعادل را به جای ناموزونی و عدم تعادل قرار می دهند. یکی این تعادل و موزونی را در مبارزه می بیند و دیگری در سازش.
مبارزه با دشمن عمده که یکی از دو جهت تضاد عمده را تشکیل می دهد در عین حال ایجاد کننده شرایط سازش به درجات گوناگون با تمامی دشمنانی است که با آن دشمن عمده مخالف اند  و با آن مبارزه می کنند، یا با آن در یک خط نیستند و یا حداقل فعالیتی همانند او ندارند و خنثی و منفعل اند. این دشمن مرتجع و یا ضد انقلابی می تواند موتلف باشد مشروط بر آنکه در میدان نبرد و عملا علیه دشمنی که در تضاد عمده قرار دارد مبارزه کند و یا حداقل با آن همراهی نکند و نیز علیه طبقه ی کارگر نجنگد. آنچه که باید از آن پرهیز کرد درجه بندی نکردن دشمنان درهر بزنگاه  و شرایط مبارزه طبقاتی است. پدیده ی ناموزونی در تبدیل دوست و متحد و موتلف و دشمن به یکدیگر، تنها خصلت مبارزه طبقاتی و ملی در کشورهای زیر سلطه نیست، بلکه در مبارزه ی طبقاتی کشورهای امپریالیستی  و نیز در سطح جهانی نیز دارای همین خصلت است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر