۱۳۹۹ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

درباره مائوئیسم(12) مائو و تئوری متافیزیکی «تعادل»(بخش سوم)

 

درباره مائوئیسم(12) 

مائو و تئوری متافیزیکی «تعادل»(بخش سوم)

    «نئی رسته بر بالای دیوار: گران سر، ناتوان ساقه و نازک ریشه؛
نهال خیزرانی بر کوهسار: نوک تیز، ستبر پوست و میان تهی»

مائو تسه دون درباره ی تئوری تعادل
در بخش نخست این نوشته ما عبارتی از مائوتسه دون را آوردیم که در مورد لزوم مبارزه با تئوری تعادل بود. این عبارت در پایان بخشی در مقاله ی درباره ی تضاد می آید که مائو به دو مساله می پردازد: جهت عمده و غیر عمده ی تضاد و تضاد عمده و تضادهای غیر عمده. چگونگی بررسی و تحلیل این دو مساله فلسفی می تواند راهنمای ما در مورد نادرستی تئوری تعادل و ضد دیالکتیکی بودن آن باشد.
به طور کلی، وجود تعادل یا در مورد رابطه بین دو سر یک تضاد است و یا رابطه بین تضادهای موجود در فرایندی مرکب و پیچیده. ما نخست نظر مائو را در مورد رابطه بین دو سر یک تضاد بررسی می کنیم و سپس نظر وی را در رابطه ی تضادها در یک فرایند مرکب.
جهت عمده و جهت غیر عمده در یک تضاد
مائو در شرح چگونگی برخورد به  دو سر یک تضاد چنین می نویسد:
«...آیا می توان در یک تضاد معین ...نسبت به دو جهت متضاد آن برخورد یکسان داشت؟ خیر، چنین برخوردی... به هیچ وجه جایز نیست. در هر تضاد دو جهت متضاد به طور ناموزون رشد و تکامل می یابند. گاهی چنین به نظر می رسد که میان آنها تعادلی برقرار است، ولی این تعادل فقط موقتی و نسبی است، در حالیکه تکامل ناموزون همچنان اساسی باقی می ماند. یکی از دو جهت متضاد لاجرم عمده و دیگری غیرعمده است. جهت عمده جهتی است که نقش رهبری کننده را در تضاد برعهده دارد. خصلت یک شیئی یا پدیده اساساً بوسیله جهت عمده تضاد معین می شود – جهتی که موضع مسلط گرفته است.»( منتخب آثار، جلد نخست، درباره تضاد، بخش چهار، تضاد عمده و جهت عمده تضاد، تمامی بازگویه ها از همین بخش است)
بنابراین شکل حرکت، تغییر و تکامل هر تضاد، خودش یک تضاداست. و آن به این شکل است که یا دو سوی هر تضاد در حرکت و تکامل خود در حالت برابری و تعادل به سر می برند و حرکتی موزون و همراه با یکدیگر دارند یا این که در حالت نابرابری و عدم تعادل اند و بنابراین حرکتی ناموزون دارند.
رشد و حرکت نامتعادل، نابرابر و ناموزون، حالت یا شکل اساسی حرکت تضاد است که خود نشانگر زندگی و پویایی تضاد و مطلق بودن آن است. در مقابل، رشد و حرکت متعادل، برابر و موزون، حالت و یا شکل جانبی تضاد است که به سهم خود در زندگی تضاد نقش دارد اما سهم آن در کل حرکت، گاه به گاه، موقتی و از این رو نسبی است.   
 در اینجا دو نظریه ی نادرست می تواند به وجود آید: نظریه ای که تعادل را مطلق می کند و نظریه ای که در حالی که تضاد را مطلق می کند، اما تعادل و برابری نسبی را کنار می گذارد.
اگر حالت برابری و تعادل حالت و شکل اصلی باشد، آنگاه این وحدت است که شکل اساسی یا مطلق حرکت می شود و این خود نافی حرکت است.
اما اگر حالت نابرابری و عدم تعادل در حرکت اضداد شکل اساسی و مطلق حرکت باشد و در عین حال تعادل و برابری نسبی نفی گردد، آنگاه این تضاد مطلق بیان بی رابطه گی دو سر تضاد گردیده و هیچگونه محمل اجرایی برای تحرک خود نمی یابد. به جای دو سر یک تضاد که با یکدیگر در همگونی به سر می برند، ما با دو سر تضادی روبرو هستیم که هیچ گونه رابطه و ارتباطی و بنابراین وحدتی با یکدیگر ندارند.
بر این مبنا پذیرش تضاد مطلق و وحدت نسبی و مشروط بین دو سر یک تضاد، یگانه شکل درست حل مساله و بنیان و اساس دیالکتیک است.  
مائو به این مساله  به این شکل اشاره می کند:
«در هر تضاد دو جهت متضاد به گونه ای ناموزون رشد و تکامل می یابند. گاهی چنین به نظر می رسد که میان آنها تعادلی برقرار است، ولی این تعادل فقط موقتی و نسبی است، در حالی که تکامل ناموزون همچنان اساسی باقی می ماند.»
بنابراین حرکت موزون یا تعادل از دیدگاه دیالکتیک تنها می تواند موقتی و یا نسبی باشد. در حالیکه برعکس، حرکت ناموزون یا نامتعادل مطلق است.
نمونه ی ساده فرایندهای طبیعی که ما در بخش نخست آوردیم یعنی حرکت شب و روز خود گواه بارزی است. تعادل میان این دو نسبی و موقتی است و برای آنات و دقایقی در سحر و غروب چنین است، در حالی که  عمده شدن روز به عنوان روز یعنی حفظ عدم حرکت برابرش در مقابل شب و عمده شدن شب به عنوان شب، یعنی حفظ عدم حرکت برابرش در مقابل روز، عمده است و بخش اساسی کل یک 24 ساعت شبانه روز را در بر می گیرد.
همین مساله در تغییر فصول سال به یکدیگر راست در می آید. بهار به تابستان گذار می کند تابستان به پاییز، پاییز به زمستان و زمستان به بهار. تعادل میان بهار و تابستان و به همین ترتیب هر کدام از فصول به دیگری، نسبی است، در حالی که« تلون و بی ثباتی» آنها یعنی تبدیل آنها به یکدیگر مطلق است. در هر کدام از این چهار تبدیل، تعادل میان دو فصل یعنی نقطه ی گذار و انتقال یا برابری حرکت و نیرو، یک مرحله ی کوتاه، موقتی و گذرا را تشکیل می دهد، در حالی که تبدیل یکی به دیگری، نشستن یکی بر جای دیگر و جهت عمده شدن فصل تازه وجه مطلق این جایگزینی را تشکیل می دهد.
در این مورد مائو می نویسد که:
« یکی از دو جهت متضاد لاجرم عمده و دیگری غیرعمده است. جهت عمده جهتی است که نقش رهبری کننده را در تضاد برعهده دارد. خصلت یک شیئی یا پدیده اساساً به وسیله جهت عمده تضاد معین می شود یعنی جهتی که موضع مسلط گرفته است.»
به این ترتیب از میان دو سر تضاد تنها یکی از آنها می تواند جهت عمده باشد و نه هر دو سر آن. در مثال یاد شده ما یا می تواند روز عمده باشد و یا شب. نمی تواند در یک حالت مساوی و هم روز و هم شب تداوم یابد و در میان فصول بهار و تابستان و یا تابستان و پاییز و... نیز به همچنین.
به عبارت دیگر چنانچه دو سر تضاد عمده باشد، نخست اینکه دیگر بحث از عمده و غیرعمده بی معنا است. و دوم در این صورت برابری و تعادل میان دو سر تضاد مطلق می شود و تعین مشخص و کیفی پدیده نفی می گردد. و چنانچه دو سر یک تضاد در یک برابری مطلق قرار بگیرند، آنگاه دیگر جای حرکت، تغییر، و تضاد مطلق را سکون، ثبات و بنابراین وحدت مطلق می گیرد. بر این مبنا دیگر روشن نیست که پس حرکت چگونه صورت می گیرد. چگونه نیروی این ها علیه یکدیگر کم و زیاد می شود و یا شدت و ضعف می گیرد و چگونه پدیده کیفیتا به چیز دیگری تبدیل می شود.
مساله ی دیگر این است که در حرکت اضداد، ما با اشکال تغییر و تکامل گوناگونی روبروییم که مساله ای باز است و در حال حاضر مورد بررسی ما نیست. در برخی فرایندهای طبیعی، مانند تغییر فصول در گذار از یک شکل به شکل دیگر، امر نو مستقر می شود( زمستان پس از پاییز)، امر پیشین به مرور تحلیل می رود( پاییز در زمستان تحلیل می رود) و در عین حال از درون امر تازه مستقر شده( زمستان) امری که نو و نماد آینده است( بهار) به عنوان جهت غیر عمده با جهت عمده همگون می شود و با آن همزیستی پیدا می کند. اما در حرکتی مارپیچی و تا زمانی که شرایط این تبدیلات وجود دارد، این دورهای تبدیل فصول، تکراری تکامل یابنده، تکاملی که در آن تغییرات کمی عمده است، می یابند.
 وضعیت و شرایط دیگری نیز در امور اجتماعی پدید می آید. طی یک فرایند انقلاب دموکراتیک، بارها همزیستی ارتجاع و انقلاب( استبداد و آزادی، وابستگی و استقلال) تغییر می کند و جهات عمده و غیرعمده به یکدیگر تبدیل می شوند تا زمانی که فرایند به اوج کمال خویش رسیده و تغییر نهایی پدیده به وسیله آخرین حلقه صورت می گیرد و جهت نو( جمهوری دموکراتیک خلق) به گونه ای اساسی مسلط می شود.
مائو در مورد جابجایی جهات عمده و غیر عمده چنین می نویسد: 
«ولی این وضع ثابت نیست: جهت عمده و جهت غیرعمده یک تضاد به یکدیگر تبدیل می شوند و خصلت اشیاء و پدیده ها نیز طبق آن تغییر می یابد. در بخشی از یک پروسه و یا در مرحله معینی از تکامل یک تضاد،  Aجهت عمده و B جهت غیر عمده آن تضاد را تشکیل می دهد؛ در مرحله دیگر و یا در بخش دیگراز پروسه جای این دو جهت با یکدیگر بنا بر شدت افزایش یا کاهش نیروی هر جهت تضاد در مبارزه علیه جهت دیگر طی جریان تکامل شیئی و یا پدیده عوض می شود.»
 از این دیدگاه بنیان حرکت بر مبنای تبدیل شدن جهات عمده و غیر عمده به یکدیگر صورت می گیرد. این تبدیل یا جابجایی در عین حال به معنای گونه ای دیگر از نابرابری یا عدم تعادل است. یعنی تغییر به این شکل نیست که مثلا آن سر تضاد که عمده بوده با آن سر که غیر عمده است، به یک برابری و تعادل برسند. برعکس این تغییر به این شکل است که جهتی که غیر عمده است، جای جهتی را که عمده است بگیرد.
 به نمونه ی ساده راه رفتن دقت کنیم. ما نخست یک پای خود( پای راست) را جلو می گذاریم. در این حالت پای دیگرمان( پای چپ) عقب است. زمانی که می خواهیم حرکت را ادامه دهیم پای چپ مان با حرکت به سوی جلو و پای راست مان در حالت ثبات نسبی قرار می گیرد و موقعیت  آن به سوی عقب قرار گرفتن سیر می کند. برابری حرکت میان آنها یعنی گذار از یکی به دیگری موقتی است. پای چپ به پیش می رود و حرکت با عمده شدن نقش آن تداوم می یابد و سپس وضع برعکس می گردد.
 مائو در اینجا اشاره به شدت افزایش یا کاهش نیروی هر جهت در مبارزه علیه جهت دیگر می کند. این افزایش و یا کاهش یک جنبه و حرکت کمی دارد و یک جنبه و حرکت کیفی. جنبه کمی آن می تواند به گونه ای پیش رود که در مرحله معینی یک نوع تعادل بین دو نیرو را ایجاد کند یعنی مثلا توازن 50- 50 برقرار شود. اما به علت تداوم افزایش نیرو از یک سو و کاهش نیرو از سوی دیگر این تعادل تنها می تواند موقتی و گذرا باشد. به محض آنکه مثلا 50 – 50 به 51- 49 تبدیل شد آن تعادل جای خود را به عدم تعادل نوینی می دهد. یعنی جهت غیر عمده پیشین جای جهت عمده ی کنونی را می گیرد. تغییر کیفی صورت گرفته و آن برابری و تعادل از بین می رود.(1)
دو نکته
 نکته ی نخست این است که در کلیه موارد حرکت اضداد، وجه دیگر حضور دارد اما به عنوان جهت غیرعمده و بنابراین حرکت آن برابر با حرکت جهت عمده که نقش تعین کننده و جهت دهنده دارد نیست. بنابراین در حالی که در این وضع جهت عمده رشد می کند و به مسیر حرکت و تکامل پدیده جهت می دهد اما وجه غیرعمده عمدتا در وابستگی به آن رشد و تکامل می یابد. منظور از ناموزونی حرکت درست همین است که هر دو سر تضاد تحرکاتی مستقل و برابر ندارند، بلکه زمانی که یکی عمده می شود نقش تعیین کننده، رهبری کننده و جهت دهنده را به عهده می گیرد و بنابراین وجهی است که تحرک، گسترش و رشد اصلی را دارد. در حالی که جهت غیرعمده تنها می تواند در تابعیت از آن تحرک، گسترش و رشد خود را ادامه دهد.
 نکته دیگر این است که مائو در متن بالا به این مساله اشاره می کند که با نشستن یک جهت به جای جهت دیگر و بنابراین عمده شدن جهت غیرعمده خصلت شی یا پدیده تغییر می کند. ما باید این را به معنایی استراتژیک و بنیادی درک کنیم. زیرا ممکن است که خصلت پدیده با جابجایی بین جهت غیر عمده و غیر عمده تغییر کند، اما این یک تغییر به یک تغییر استراتژیک و نهایی تبدیل نگردد.
مثلا در طول یک انقلاب بارها پیروزی و شکست جای خود را با یکدیگر عوض کنند. انقلاب و ارتجاع به تناوب جای یکدیگر را بگیرند و یا قدرت سیاسی بارها دست به دست گردد. در این صورت جهات عمده و غیرعمده به یکدیگر تبدیل می شوند و کیفیت پدیده تغییر می کند، اما به دلیل موقتی بودن آن هنوز نمی توان گفت این تغییر یک تغییر استراتژیک کیفی اساسی و نهایی بوده است.
در همین چارچوب در حالی که دیکتاتوری پرولتاریا به جای دیکتاتوری بورژوازی در کشورهایی که انقلابات سوسیالیستی رخ داد نشست و نظام سرمایه داری به نظام سوسیالیستی تبدیل شد و بنابراین جهات عمده و غیرعمده جای خود را عوض کردند، اما با شکست  دیکتاتوری پرولتاریا و نظام های سوسیالیستی ما دوباره به وضع پیشین برگشتیم. به این ترتیب از دیدگاه تغییر کیفی استراتژیک و نهایی، این تغییرات هنوز در چارچوب تغییرات و جابه جایی های موقتی و گذرا و نه استراتژیک و نهایی قرار می گیرند.
مائو در این خصوص می نویسد:
«ما اغلب می گوییم :« نو بر جای کهنه می نشیند ». این قانون عام و الی الابد تخطی ناپذیر عالم است. گذار یک پدیده به پدیده ی دیگر به وسیله جهشی انجام می یابد که طبق خصلت خود آن پدیده و شرایط خارجی آن اشکال مختلفی به خود می گیرد- این است پروسه ی نشستن نو بر جای کهنه. در درون هر شی یا پدیده بین جهات نو و کهنه تضادی موجود است که منجر به یک سلسله مبارزات پر فراز و نشیب می شود. جهت نو در نتیجه ی این مبارزات از خرد به کلان رشد می کند و بالاخره موضع مسلط می یابد، در حالی که جهت کهنه از کلان به خرد بدل می شود و به تدریج زایل می گردد. و به محض اینکه جهت نو بر جهت کهنه چیره گشت، پدیده ی کهنه از نظر کیفی به پدیده ی نو بدل می شود. از اینجا مشاهده می گردد که خصلت یک شی یا پدیده اساساً به وسیله ی جهت عمده تضاد معین می شود- جهتی که موضع مسلط گرفته است. چنانچه در جهت عمده تضاد که موضع مسلط را به دست آورده تغییری رخ دهد، خصلت شی یا پدیده نیز طبق آن تغییر می یابد
شکی نیست که مائو در اینجا از تغییر کیفی استراتژیک و اساسی صحبت می کند و نه از تغییراتی که هنوز شکل استراتژیک و نهایی به خود نگرفته اند.
گفتنی است که در زمان نگارش این بخش ها با وجود اینکه تصوری از احیای سرمایه داری موجود بود و لنین نیز در همان چند سال نخست در مورد آن بارها هشدار داده بود اما هنوز آنچنان تصوری از شکست های دیکتاتوری های پرولتاریا و جوامع سوسیالیستی بدان گونه که به وجود آمد در میان نبود. تصور حاکم  که وجه خوشبینانه آن عمده بود – و آن هم به دلیل عدم شناخت تضادهای جوامع سوسیالیستی و چگونگی مبارزه طبقاتی در آن- این بود که با جهت عمده شدن دیکتاتوری پرولتاریا و تغییر نظام سرمایه داری به نظام سوسیالیستی، جهت غیرعمده یعنی نظام سرمایه داری تحلیل رفته و به مرور از بین می رود. اما شکست های دیکتاتوری پرولتاریا و نظام های سوسیالیستی در شوروی و چین نشان داد که این هنوز یک پیروزی استراتژیک، اساسی و نهایی نبوده است و این پیروزی ها و شکست ها را باید در مداری گسترده تر، همچون جنگ و پیروزی و شکست های به دست آمده و یا جابجایی قدرت سیاسی در طول یک مرحله بررسی کنیم و نه پایان یک جنگ و پیروزی استراتژیک اساسی یک جهت.
 این مساله به ویژه پس از روی کار آمدن دولت رویزیونیستی و ارتجاعی خروشچف و شکست دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی و از بین رفتن نظام سوسیالیستی و برقراری نظام سرمایه داری طرح شد و پس از بروز رویزیونیسم  در چین و طی فرایند انقلاب فرهنگی شکل نهایی تئوریک خود را یافت. از دیدگاه نوینی که طی انقلاب فرهنگی شکل گرفت، جابجایی های مداوم قدرت یعنی تبدیل جهات عمده و غیرعمده در طول یک فرایند به یکدیگر می تواند به وجود آید بی آنکه خصلت اساسی و کلی فرایند به یک تغییر کیفی اساسی و استراتژیک بینجامد و راه هر گونه برگشتی به وضع پیشین بسته شود. از این دیدگاه دیگر نظام سوسیالیستی در وضعی نیست که وقتی یک بار پیروز شد و به جهت عمده تبدیل گردید، این پیروزی، استراتژیک تلقی گردد. در حقیقت باید نیروها نه صرفا در سطح یک کشور- هر چند این به جای خود است- بلکه به ویژه در سطح جهانی و دی یک مدار کلی و درازمدت ارزیابی شوند. 
آنچه که مائو در عبارات زیر بیان می کند، می تواند راهنمای ما در برخورد به این وضعیت باشد:
«صفت مشخصه یا خصلت خاص این دو حالت تضاد، نمودار ناموزونی نیروهای متضاد است. هیچ چیزی در جهان مطلقاً موزون رشد و تکامل نمی یابد ، از این رو ما باید با تئوری رشد و تکامل موزون یا با تئوری تعادل مبارزه کنیم. به علاوه درست همین حالت مشخص تضاد و تبدیل جهات عمده و غیرعمده تضاد در پروسه تکامل به یکدیگر است که نمودار نشستن نیروی نو برجای کهنه می باشد.»
 به این ترتیب نشستن نو به جای کهنه  به ویژه در امور اجتماعی از یک دیدگاه جامع، فرایندی نیست که با یک یا چند بار عمده شدن جهت نو و نشستن آن به جای کهنه به پایان برسد. بارها باید این حالات مشخص طی شود و جهات عمده و غیرعمده به یکدیگر تبدیل شوند تا فرایند نشستن نو به جای کهنه به مرحله ی نهایی و استراتژیک خود پا گذارد. به عبارت دیگر هر چند پیروزی های بدست آمده به وسیله ی طبقه کارگر در جهان نموداری از نشستن نو به جای کهنه بود اما با توجه به برگشت های رخ داده، ما باید این پیروزی ها و شکست ها را در چارچوبی گسترده تر وهمچون فرایندهایی از جابجایی جهات عمده و غیرعمده بررسی نماییم. زمانی از پیروزی نهایی و استراتژیک نو بر کهنه می توان سخن گفت که نه تنها جهت نو به جای کهنه نشسته باشد، بلکه دیگر هیچ گونه جابجایی بین نو کنونی و کهنه ی پیشین مقدور نباشد و هر گونه برگشتی به وضع پیشین غیرممکن شده باشد.
 در بخش بعدی به نظر مائو در مورد تضاد عمده و تضادهای غیر عمده می پردازیم
ادامه دارد.
م- دامون
نیمه نخست اسفند 99
یادداشت
1-   بازی آلاکلنگ را می توان یک بازی دیالکتیکی نامید. در این بازی هر وقت یکی از دو نفر بالا می رود نفر دیگر پایین می آید. شخص اخیر پس از پایین آمدن، از محکم زدن پاهای خود به زمین که در این بازی نقش شرایط بیرونی را ایفا می کند، استفاده کرده و نیروی خود را افزایش می دهد و با افزایش آن فرد دیگر را که شرایط بیرونی به نفع نیروی وی نیست و آن را کاهش می دهد پایین می کشد. در این بازی نقطه ی تعادل میان دو سو کوتاه و موقتی است.  

۱۳۹۹ اسفند ۱۴, پنجشنبه

هشت مارس روز جهانی زن گرامی باد

هشت مارس روز جهانی زن گرامی باد 

سال گذشته همچون سال های پیش، سال مبارزه  بود و از جمله سال مبارزه زنان برای رهایی از قید و بندگی قوانین مرد سالار نظام حاکم و نیز تمامی قوانین عهد عتیقی و متحجری که مذهب و فرهنگ حاکم علیه زنان و هویت مستقل و آزادگی و بالندگی آنان اعمال می کند.
ستم بر زنان بدون استثناء در تمامی کشورهای جهان از مستعمره و نیمه مستعمره تا امپریالیستی  وجود دارد. این ستم هم در اشکال کهنه ی خود جریان دارد و به ویژه در کشورهای زیرسلطه ی امپریالیسم یعنی کشورهای آسیا، افریقا و آمریکای مرکزی و جنوبی که هنوز ساخت های قبیله ای، عشیره ای، فئودالی، نیمه فئودالی در آنها وجود دارد، و هم در اشکال نو خود که نتیجه ی برقراری نظام سرمایه داری و امپریالیستی است.
به همین دلیل در تمامی کشورهای جهان و از جمله در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی، به نسبت های گوناگون مبارزه ی زنان علیه ستم های پدرسالاری، مردسالاری، استثمار و ستم طبقاتی که به ویژه به زنان کارگر و زحمتکش وارد می شود و تمامی جنایات و تضییقات علیه زنان، جریان داشته و دارد و تا چنین نظام های گندیده و متعفنی وجود دارد، ادامه خواهد یافت.
کشور ما به سبب برقرار نظام مرتجع استبدادی دینی یکی از کشورهایی است که محل بروز و تجلی تقریبا تمامی ستم هایی است که به زنان به ویژه زنان طبقات زحمتکش، در طول تاریخ تا کنون اعمال شده و می شود.
 اینجا همه ی انواع استثمار و ستم و نابرابری به هم آمیخته است: بازمانده ی روابط ستمگرانه پدرسالاری قبیله ای و عشیره ای و نقشی که زنان در این گونه روابط به عنوان سایه ای ناچیز از مردان دارند، روابط نیمه فئودالی که خواه در تاروپود روابط اقتصادی سرمایه داری زیر سلطه در آمیخته و وجوه بسیار عقب مانده آن را سفت و سخت تر کرده اند و خواه در اشکال کهنه پرستانه فرهنگی و دینی و مذهبی همین روابط، بسی بیشتر از اشکال اقتصادی آن حضور دارند و به وسیله دین و مذهب نظام حاکم تا آنجا که امکان داشته تقویت شده اند. به همین روال تمامی آنچه که از نظام مردسالار سرمایه داری و تمامی نابرابری های جنسیتی اش برمی خیزد، در روابط سرمایه داری بوروکراتیک وابسته به امپریالیسم جامعه ما حضور دارد. اینجا یکی از منفی ترین نمونه های منفی است و استثمار مضاعف و ستم چندین و چند لایه بر زنان حضوری سهمگین دارد.
اینجا زنان با تحقیرآمیز ترین نابرابری های اجتماعی و قوانین تبعیض آمیز حقوقی روبرویند. قوانین حقوقی در مورد مالکیت، ازدواج، طلاق، ارث، گواهی حق حضانت فرزندان، حق خروج از کشور، پوشش و پویش های فرهنگی و ورزشی و غیره که یکی بدتر و کراهت بارتر از دیگری است . اینجا، در ایران بخشی از شنیع ترین و خشونت بارترین اشکال مجازات اسلامی همچون سنگسار کردن زنان و قطع عضو وجود دارد.
اما هر جا که ستم هست، مقاومت و مبارزه نیز هست. و هر جا که ستم در تمامی وجوه خود حضور داشته باشد و به اوج خود برسد مبارزه ای که بر می انگیزد را نیز همه جانبه خواهد کرد و به اوج خود خواهد رساند. برای همین است که در دوران چهل ساله اخیر مبارزه ی زنان ایران یکی از جاندارترین، سخت ترین، پیگیرترین و برجسته ترین مبارزات زنان در تاریخ و در سطح جهان شده است و راستی که از این نظر نمونه گشته است.
چهل سال ستم حکام مستبد و مرجع مذهبی و در تمامی اشکال آن و چهل سال مبارزه زنان علیه تمامی اشکال ستم.
 بازداشت، شکنجه، زندان های درازمدت و کشتار و اعدام به اشکال گوناگون اشکال اساسی تقابل حکومت متحجر با مبارزات زنان بوده است. و این همه نه تنها خللی در اراده بزرگ زنان آگاه برای احقاق حق خود و پایان دادن به این ستم ها و نابرابری ها به وجود نیاورده بلکه آنها را در چنین مبارزه ای چون صخره های سهمگین و کوه های استوار و پرشکوه در آورده است و بسی قهرمانان زن پرورده است.
آنچه که نیاز اساسی مبارزه زنان است این است که این مبارزه برنامه داشته باشد، تشکیلات پیدا کند و سمت و سو یابد. چنین برنامه و تشکیلات و مبارزه ای باید در خدمت برقراری آن چنان نظامی باشد که برقراری برابری همه جانبه زن و مرد را به رسمیت شناخته و در آن سو گام بردارد. چنین نظامی تنها می تواند سوسیالیسم و کمونیسم باشد.
 در نظام های سوسیالیستی که در پی جنگ جهانی اول و دوم و به همت و کوشش زنان و مردان کارگر و زحمتکش و احزاب کمونیست برقرار شد، به استثمار زنان و ستم های پدرسالارانه و مردسالارانه پایان داده شد و زنان وجوه اساسی حقوق برابر خود با مردان را به دست آوردند؛ شوروی لنین و استالین و نیز چین مائوئیستی از این نظر نمونه اند.
برعکس وضع و شرایط زنان در نظام های سرمایه داری امپریالیستی حتی در پیشرفته ترین آنها به هیچوجه قابل مقایسه با نظام  سوسیالیستی نبوده و نیست. در این کشورها زنان گرچه از قیود فئودالی آزاداند، اما در چنبره ی نظام های سرمایه داری، استثمار و ستم سرمایه دارانه، مرد سالارانه و نیز تمامی نابرابری های برخاسته از آن گرفتارند. در این کشورها نه تنها زنان حقوق برابر برای کار برابر با مردان ندارند بلکه در عرصه ی اقتصاد، سیاست و فرهنگ تبدیل به کالاهای نمایشی و جنسی می شوند و به موجودات قابل خرید و فروش تبدیل می گردند.   
برای همین مبارزه ی زنان ایران هرگز به سامان نخواهد رسید اگر در خدمت برقراری نظامی های وابسته به امپریالیستی همچون نظام سلطنتی سابق در آید که صد پله از خود نظام های امپریالیستی عقب مانده تر و بدترند. در نظام شاه سابق اساس استثمار و ستم بر زنان به همراه بسیاری ستم هایی که از مذهب و فرهنگ مسلط بر می خاست وجود داشت. این حکومت متحجر از دل همان نظام سلطنتی شاه بیرون آمد و بنابراین نشانگر بسیاری ستم هایی است که پنهان و آشکار در آن زمان وجود داشت و بر زنان اعمال می شد.      
طبقه کارگر ایران باید مبارزه زنان به ویژه مبارزه زنان کارگر و کشاورز، زنان طبقات زحمتکش  شهری و روستایی و نیز زنان لایه های گوناگون خرده بورژوازی را بخش مهمی از مبارزه برای جمهوری دموکراتیک خلق بداند و در آن مسیر جهت دهد و از سوی دیگر پیشروترین و مبارزترین زنان باید مبارزات خود را با برنامه برای جمهوری دموکراتیک خلق سامان دهند و پیش روند. تنها پیشگیری چنین راهی است که ایرانی سرخ با زنان و مردانی که خود را شایسته زندگی بهتر کرده اند، پا به وجود خواهد گذاشت.

هر چه پیگیرتر و پایدارتر باد مبارزات دلاوارانه زنان
پیش به سوی پیوند مبارزه و جنبش زنان با جنبش کارگری
سرنگون باد حکومت متحجر ستم و استثمار جمهوری اسلامی
برقرارباد جمهوری انقلابی دموکراتیک خلق ایران
 
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
15 اسفند99

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 

  

۱۳۹۹ اسفند ۷, پنجشنبه

خروش ستمدیده گان بلوچ

 
خروش ستمدیده گان بلوچ
 
 سپاه پاسداران و جنایت های بی پایان
روز دوشنبه 4 اسفند نیروهای سپاه پاسداران در منطقه  صفر مرزی ایران و پاکستان به سوی توده های زحمتکشی که خود راهی برای شان جز سوختبری نگذاشته اند آتش گشودند و عده ی زیادی( بنا به برخی خبرها بین 37 تا 50 نفر) را کشتند.
 این گونه کشتار کردن به ویژه در دو استان بلوچستان و کردستان و از دو خلق زیر ستم بلوچ و کرد که سنی مذهب اند و جز مذهب حاکم مستبدین دارند، همواره رخ داده و باز هم رخ خواهد داد.
پاسداران را عطش ریختن خون زحمتکشان پایانی نیست. آن زمان که می گفتند«مستضعف» می کشتند و اکنون که رهبرشان خامنه ای سفاک گفته که اینها که می کشید مستضعف نیستند، خون ریزتر شده اند! در بلوچستان سوختبران را می کشند و در کردستان کولبران را و هر بار خانواده ای، فامیلی و خلقی را داغدار می کنند و به سوگ می نشانند.
 این دغلکاران و فریبکاران  یا دروغ می گویند و کشتار زحمتکشان بلوچ را به  نیروهای نظامی پاکستان نسبت می دهند و یا جا می اندازند که اینها که کشته می شوند«قاچاقچی» هستند!
قاچاقچی کیست؟
قاچاقچی اما چه کسانی هستند؟
 سران سپاه پاسداران که رئیس جمهوری خودتحمیل کرده و تقلبی شان احمدی نژاد، آنها را به واسطه اسکله های غیر قانونی شان «برادران قاچاقچی» نامید؟
 کمیته انقلاب اسلامی سابق و بعدها خود پاسداران که خرید و فروش مواد مخدر را در دست خود گرفتند و اینک به اروپا هم صادر می کنند و هر از چندی یکی شان دستگیر می شود و بوی تعفن و گند کارشان در می آید؟
 آنها که قاچاق دختران کم سن و سال و جوان را به کشورهای عربی در دست خود دارند و از این راه خروار خروار پول جمع می کنند؟
آنها که یا خود دست اندرکار قاچاق سوخت آن هم در سطح کلان هستند و یا از باندهای بزرگ قاچاق سوخت باج می گیرند و راه را برای آنها باز می گذارند؟
 و یا مردمان ساده ی کارگر و زحمتکش بلوچ و کردی که از درد بیکاری و نداری به این شغل های مرگبار روی می آورند و جان شان را برای بردن لقمه ای برای خانواده خود به خطر می اندازند؟
کدام را نام قاچاقچی شایسته است؟
 یکی از حرص و آز مالدار شدن و سرمایه به هم زدن قاچاق می کند و دیگری از روی ناچاری و نبود منفذی برای زندگی ای ساده؟
استان های محروم و خلق های ستمدیده
استان های بلوچستان و کردستان جزو فقیرترین و محروم ترین استان های ایران هستند. محروم از هرگونه تحرک اقتصادی صنعتی حتی از نوع کمپرادوری آن؛ نه آنچنان کارخانه ای و نه اکنون آنچنان کشاورزی ای. بیکاری، فقر و بینوایی است و دربدری و در جستجوی کار به استان های دیگر مهاجرت کردن. این است سهم خلق های به ویژه این دو استان از توسعه ی دوران نظام سلطنتی سابق و اکنون مشتی آخوند و پاسدار متحجر و جانی صفت.
 خلق های بلوچستان و کردستان به همراه خلق عرب در حال حاضر ستمدیده ترین و رنج کشیده ترین خلق های ایران هستند و نه تنها در فقر و مسکنت به سر می برند بلکه روزی و هفته ای و ماهی نیست که آنها را به گلوله بندند و روشنفکران شان را بازداشت و زندانی و یا اعدام کنند. بخش مهمی از نیروی این نظام متحجر و کثیف برای بقا مصروف کشتن و اعدام فرزندان این خلق های مبارز می گردد.  
بلاهت ها و حماقت های سپاه پاسداران
بلاهت ها و حماقت های سپاه و حکومت مستبد بیش از پیش شده است. به گلوله بستن مردم زحمتکش بی سلاح و کشتن تعداد زیادی از آنها بی هیچ موجبی و صرفا به دلیل تقاضای آنها برای باز کردن مرز، حماقت است. هر چه تضادهای توده های زحمتکش با این نظام استبدادی شدیدتر شود این بلاهت ها بیشتر خواهد شد.
غرش خلق زحمتکش
 اما خلق زحمتکش و دردمند ساکت نمی نشنید آن هم در این استان ها که استثمار و ستم ملی و مذهبی با هم وجود دارند. مردم زحمتکش سراوان به خشم آمدند و بغض فروخورده و کینه ی انباشته را با خروش خود بروز دادند. آنها پرشور سلاح های خود را در دست گرفتند و آماده مبارزه شدند. آنها مسلحانه به پاسگاه و مراکز نظامی سپاه حمله کردند و به زور سلاح آنها را به تصرف خویش درآوردند. مردمان شهرهای دیگر بلوچستان نیز با آنها همیاری کردند. راه های انتقال نیروهای نظامی را بستند. اعتصاب عمومی کردند و بازارها بستند و این چنین خلقی توان اتحاد و مبارزه را از خود نشان داد و می دهد.
توده های بلوچ را دعوت به آرامش نکنید!
امام جمعه اهل سنت زاهدان از مردم بلوچ خواسته که «آرام باشند»! اما مدت هاست که زمان آرامش به پایان رسیده است!  اکنون زمان خروش است. اکنون زمان افروختن آتش است! چرا باید آرام باشند زمانی که می کشندشان؟ چرا باید دست به شورش نزنند زمانی که این چنین زیر ستم و رنج به سر می برند، بغضی فروخورده دارند و غم و اندوهی بزرگ بر قلب و روح
شان سنگینی می کند؟
آیا سپردن دنبال کردن امور و بازداشت جنایتکاران به دست خود این رژیم که بارها آزمایش خود را پس داده راهی است برای حل مشکل خلق بلوچ؟
گرامی باد راه مردم زحمتکش شهر کوچک
کارگران و زحمتکشان و تودهای استثمار شده و ستمدیده ایران به همراه تمامی طبقات مردمی، خلق بلوچ، خلق کرد، خلق عرب و اقلیت های مذهبی را تنها نمی گذارند. مبارزه شان، خیزش و 
شورش آنها را گرامی می دارند، از آن دفاع می کنند و به آن می پیوندند.  
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
هفتم اسفندماه 99

 

 

 

   

 

 

۱۳۹۹ اسفند ۶, چهارشنبه

خشم زحمتکشان و شورش در سراوان بلوچستان

 

خشم زحمتکشان

و شورش در سراوان بلوچستان

 

مبارزه ی کارگران و زحمتکشان در بلوچستان

 

اعتصاب بازاریان در بلوچستان

 

اتحاد و شور مبارزه ی خلق محروم و ستمدیده بلوچ

علیه حکومت مرتجع

 

 

 حکومت سلاح را جز با سلاح نمی توان سرنگون کرد!

 

 

توده های زحمتکش و رنجدیده ی سراوان:

ای خلق ایران! ای توده های کارگر و کشاورز، ای زحمتکشان شهر و روستا!

 ما را یاری شما طلب است!

 

 سراوان، بلوچستان

 ایران را به یاری می طلبد

تنهاشان نگذاریم!


جرقه را به شعله

 شعله را به حریق

 و حریق را به آتشی بزرگ تبدیل کنیم! 


گروه مائوئیستی راه سرخ

ایران

شش اسفند 99

رئیسی جلاد و تداوم کشتار دراویش

 

رئیسی جلاد و تداوم کشتار دراویش

این بار بهنام محجوبی بود که به وسیله ی دستگاه قضایی پلید و سران زندان هایش به قتل رسید. مرده اش را به بیمارستان بردند و از ترس و وحشت شان ادای توجه و مراقبت در آوردند و پس از دو سه روزی جسد را با شرایط خاص حکومتی بزدل و هراسان از جنبش توده ها برای به خاک سپردن به خانواده اش دادند و خانواده ی داغدار نیز وی را به اجبار در روستایی دورافتاده به خاک سپردند.
بهنام محجوبی یکی از دراویش بود. اقلیتی مذهبی که مرامشان با حاکمان مستبد فرق داشته و دارد و برای همین هم زیر ستم مذهب حاکم است.
آنچه بهنام محجوبی  و دراویش مسالمت جو خواسته و می خواهند جز آزادی بیان و تشکل و در حوزه ای بسیار محدود نبوده و نیست. دراویش نه تشکل سیاسی دارند و نه در پی قدرت سیاسی هستند. اقلیتی هستند با تفاسیر خاص خودشان از متون دینی و مذهبی و در راه و روش عرفان پیشین ایرانی. مشکل اساسی برای حکام مستبد و دستگاه مذهبی حاکم این است که سلک دراویش به جز آن می اندیشند که حکام می اندیشند. و حکام سالوس و متحجر که در میان توده های مردم روز به روز بیشتر مورد نفرت و غضب و کینه قرار می گیرند، از هر اندیشه ای حتی اندیشه هایی بدین سان مذهبی و عرفانی می ترسند و توان تحمل آن را ندارند. متحجرین مذهبی تکثر را بر نمی تابند و یگانگی می خواهند؛ یگانگی مطلق زیر پرچم استبداد و سروری شان و تفسیرشان از دین و مذهب حاکم.
 در مرام و روش دستگاه جنایتکار قضایی و در راس آن رئیسی پلید و جلاد و نیز زندان های جمهوری اسلامی مجاز است که افراد را زنده بگیرند و پس از محکومیت و زندان بریدن برای آنها، اجساد آنها را تحویل خانواده های آنها دهند و حقیرانه و مزورانه دروغ بگویند که زندانی بیمار بوده است!
شکی نیست که بهنام جوان در زندان ها به آنها تسلیم نشده بلکه مبارزه و مقاومت کرده است و آنان نیز وی را کشتند چرا که ایستادگی را در برابر خود بر نمی تابند.
از نظر حکام مستبد مذهبی، مبارزه و ایستادگی بهنام اکنون دیگر صرفا مبارزه در راه خواست های دراویش نیست؛ او یکی از جوانان مبارز این مرز و بوم است و مبارزه اش جزیی از مبارزه این جوانان و توده های مردم برای آزادی است. از نظر این حکام چنین صداهایی را باید خفه کرد، چرا که می تواند صداهای دیگری را برانگیزد برخروشاند و به فریاد رساند.  
طبقه کارگر خواهان آزادی است؛ آزادی بیان، آزادی تشکل، آزادی گردهمایی و راهپیمایی. طبقه کارگر از آزادی تمامی اقلیت های  دینی و مذهبی دفاع می کند.
در اطلاعیه سی ام اسفند 96 که درباره دراویش بود چنین نوشتیم:
« دروایش گنابادی، دروایش حق، حلقه عرفان و دیگر گروه های مانند آنها باید از حق آزادی بیان که در کنار حق آزادی احزاب و تشکل ها از مهم ترین وجوه دموکراتیک انقلاب ایران هستند، برخوردار باشند. برای طبقه کارگر باید روشن باشد که ستم بر دراویش گنابادی و دیگر دراویش درست از همان گونه ستمی است که بر بهائیان و سنی مذهبان می رود؛ و ستم بر بهائیان و سنی مذهبان درست از جنس همان ستمی است که بر تمامی خلق های ایران و محدود کردن حقوق ملی و آزادی آنها می رود، و ستم بر اینها نیز از جنس همان ستمی است که بر زنان، دانشجویان و جوانان می رود؛ و اینها همه  نیز درست هم پیوند است با ستمی که در حوزه آزادی بیان و تشکلات صنفی و سیاسی به طبقه کارگر می رود.
اگر طبقه کارگر بخواهد از حق خود برای داشتن تشکلات صنفی و سیاسی دفاع کند و آن را به پیش برد، باید از حق آزادی بیان و تشکل دراویش گنابادی دفاع کند و به آنها در رسیدن به خواست های خود، به تمامی شکل های فکری و عملی یاری رساند. طبقه کارگر (وهمچنین پیشروان درستکار این طبقه) به هیچوجه نباید چنین فکر کند که این امر به او مربوط نیست. برعکس، کوچک ترین ظلم و ستم و به کوچک ترین و محدودترین گروه های مذهبی، ملی،  جنسی و غیره به طبقه کارگر مربوط بوده و به نوعی ستم به طبقه کارگر است؛ و طبقه کارگر چنانچه کوچک ترین کوتاهی در این پشتیبانی کند شرایط را برای ستم به خود برای حکومتگران آسان تر می کند.»
باید که از حقوق اقلیت ها دفاع کرد. باید که از مبارزه شان برای حق خود پشتیبانی کرد. باید علیه این کشتارها موضع گرفت. باید که علیه آنها دست به مبارزه زد. باید راه های موضع گرفتن، دفاع و پشتیبانی کردن و مبارزه متحد و مشترک را یافت و در آن گام برداشت. نباید این گونه باشد که حکومت استبداد بتواند با تکه تکه کردن ما و محدود کردن هر کدام از گروه ها، دسته ها و طبقات خلق بتواند نیروهای خود را به راحتی متمرکز کند و آنها را سرکوب کند. از نبود اتحاد و مبارزه ی منفردانه ی هر کدام از اقشار و طبقات خلق، از مبارزه منفردانه ی زنان، دانشجویان، خلق های زیر ستم، اقلیت های مذهبی و...  تنها استبداد مذهبی حاکم سود خواهد برد. باید به این وضع پایان دهیم و راه های عملی مبارزه ی مشترک و متحدانه را جستجو کنیم و پی گیریم.
مرگ بر نظام مستبد جمهوری اسلامی
زنده و پرتوان باد مبارزه مشترک توده ها
    6 اسفند 99
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران

 

 

۱۳۹۹ اسفند ۱, جمعه

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان و رویزیونیست های آواکیانی درباره«کودتای فاشیستی» در آمریکا(6- بخش پایانی)

 

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان 

و رویزیونیست های آواکیانی درباره«کودتای فاشیستی» در آمریکا(6- بخش پایانی)
 
هذیان گویی آواکیانیست ها
اکنون به مقاله ی ضرورت به رسمیت شناختن واقعیت و خدمات باب آواکیان و تغییر جهان( آتش 111) می پردازیم.
مقاله این گونه آغاز می کند:
«پنج ماه پیش هنگامی که باب آواکیان در اول آگوست ۲۰۲۰ بیانیۀ تاریخی اش دربارۀ انتخابات ریاست جمهوری آمریکا را منتشر کرد»
  منظور حضرات از «بیانیه تاریخی» بیانیه ای است در مورد خطر فاشیسم در آمریکا و لزوم شرکت در انتخابات ریاست جمهوری و رای به بایدن! راستی این حضرات در خواب و خیال نیستند؟ آیا هذیان نمی گویند؟
 و این جالب است که در تاریخ احزاب کمونیست هیچ کشوری، بیانیه دادن در مورد تهدید فاشیسم و یا شرکت در انتخاباتی این چنین و رای دادن به نماینده یکی از دو حزب  سرمایه دار حاکم، موجب نامگذاری چنین بیانیه هایی به«بیانیه تاریخی» نشده است. راستی که حضرات چیزی نداده و زیاد می گیرند و تازه باد هم به آستین خود می اندازند!؟
مقاله ادامه می دهد:
«...همانها و بسیاری دیگر(1) در تمام چهار سال پس از روی کار آمدن ترامپ، تحلیل رفیق آواکیان از این واقعیت که رژیم ترامپ/پنس شکل فاشیستی از دولت دیکتاتوری بورژوازی (متفاوت از شکل رایج دولت دیکتاتوری بورژوایی) را نمایندگی میکند و بشریت را با خطری جدید مواجه کرده است، انکار کردند.
اما اشغال کنگرۀ آمریکا توسط جنبش فاشیستی هوادار ترامپ، با رهبری شخص او و با کمک نیروهای فاشیست نظامی و پلیس طرفدار فاشیستها و تلاش کودتاگرانۀ این رژیم برای در قدرت ماندن، تکان سختی به بسیاری داد. حتی پس از شکست خوردن این کودتا( عجب کودتایی بود که به این سادگی شکست خورد و جمع شد!؟ باز صد رحمت به کودتای پیزوری ترکیه!) نزدیک به صد و پنجاه نفر از نمایندگان کنگره حاضر نشدند پیروزی بایدن را به رسمیت بشناسند. طبق گزارش اف.بی.آی جنبش فاشیستی هوادار ترامپ در تدارک حمله مسلحانه به مجالس نمایندگان در پنجاه ایالت آمریکا و راه پیمایی مسلحانه در روز تحلیف جو بایدن است.»
خوب! اکنون که نزدیک به یک ماه از تحلیف بایدن می گذرد و ظاهرا نه تنها در آن روز تحلیف بلکه پس از آن هم حمله ی مسلحانه ی ای رخ نداده است و نه تنها از آن نوع که اینجا با آب و تاب بازگو می شود بلکه حتی بسیار کوچک تر از آن. و این تازه در شرایطی است که در مجلس نمایندگان، استیضاح ترامپ در جریان بوده و ادامه یافته است. خود ترامپ نیز بالاخره به نتایج انتخابات تسلیم شد و از هواداران اش هم خواست که تا چهار سال دیگر که برمی گردند به آرامی دنبال کار خود باشند. این مجموعه در حالی است که درون حزب جمهوری خواه شکاف ها شدیدتر شده و کمیت جناح ترامپ با این همه رای که وی آورد عجالتا از 30 درصد این حزب بالاتر نرفته است.
 داستان آن« نزدیک به صد و پنجاه نماینده» کنگره نیز به این دلیل نبوده است که مثلا اینها می خواستند کودتا کنند و برای همین هم پیروزی بایدن را به رسمیت نشناختند بلکه از یک سو برای این بود که نمی خواستند ترامپ را آنچنان تنها بگذارند که در انزوا قرار بگیرد و حزب دموکرات بتواند وی را و با وی حزب جمهوری خواه را بکوبد و از سوی دیگر آن 75 میلیونی را که به ترامپ رای دادند یک جوری برای خود نگاه دارند. اکنون نه تنها از آن نزدیک به 150 نفر خبری نیست بلکه حتی تعدادی از آنها به مخالفین ترامپ در حزب جمهوری خواه پیوسته اند.( در بخش های چهارم و پنجم این مقاله ما تحلیل برخی از اعضا حزب جمهوری خواه را که در گذشته در دولت آمریکا مقام داشته اند بررسی کردیم).
به این نکات باید بیفزاییم که مباحثی در مورد روی کار آمدن فاشیسم در آمریکا، حتی پیش از تجاوز به افغانستان و عراق و در دوره ی جرج بوش پسر و روی کار آمدن راست ترین محافظه کارهای حزب جمهوری خواه در آمریکا طرح شده بود.   
آواکیانیست های ایرانی ادامه می دهند:
«اینها و دیگر وقایع این ماه در ایالات متحده، بسیاری را از لیبرال و محافظه کار و چپ تا جمهوری خواه و دمکرات را بُهت زده کرد. «هر آنچه سخت و استوار بود، دود شده و به هوا رفته( و در راس آنها همین به اصطلاح کودتای فاشیستی سفت و سختی که آواکیان شما در بوق و کرنا کرده بود!)از توهمات لیبرالی مؤمن به «خدشه ناپذیر بودن دمکراسی آمریکایی» تا آیه های توهم توطئۀ «ترامپ و بایدن سر و ته یک کرباسند». سختی و پیچیدگی واقعیت، فراتر از تمامی تمایلات و «پایمردی های» دُگماتیستها و رفرمیستها، وجود یک جنبش فاشیستی جدی در ایالات متحدۀ سال ۲۰۲۱ را پیش چشم همگان عریان کرد.»
راست اش ما نمی دانیم که منظور حضرات از دیگر وقایع این ماه کدام وقایع است! بد نبود به جای شلوغ بازی راه انداختن مواردی از آن بیان می شد.
 از سوی دیگر شکی نیست که ترامپ و باند وی در حزب جمهوری خواه جزء کوچکی از طبقه ی حاکم در آمریکا است؛ یک جزء در حال حاضر ناجور و نچسب! ترامپ با اینکه این همه هوادار برای این حزب گرد آورده است در خود حزب جمهوری خواه نیز در اقلیت است و نظر بخشی مهمی از حزب این است که وص لطمات سختی به این حزب زده است. از سوی دیگر حزب دموکرات نیز در قدرت حاکمه نقش دارد و این حزب توافقی با ترامپ ندارد. بنابراین می بایستی به وسیله ی عقلای این طبقه ی حاکم، گفتار و رفتار و اعمال اجق وجق ترامپ کنترل می شد که ظاهرا تا اینجا شده است.( در بخش پنجم این مقاله خواندیم که سرهنگی... گفت که این حمله به کنگره تعجب وی را برانگیخته است و بنابراین می تواند تعجب مقامات امنیتی و نظامی را نیز برنینگیخته باشد)
اما در مورد:
 تصور«خدشه ناپذیر بودن بودن دموکراسی آمریکایی»
 این راست است که تصور بسیاری و بیش از همه لیبرال ها و همچنین برخی از چپ ها و یا شبه چپ ها بر این بوده و هست که این «دموکراسی آمریکایی» طبقه ی حاکم آمریکا را نمی توان تغییر داد. زیرا از دیدگاه اینان این دموکراسی( یا در حقیقت دموکراسی بورژوایی) ریشه هایی  درازمدت در زمین سیاست آمریکا یافته و نیرویی بی کران دارد. شکی نیست که چنین تصوری از ریشه اشتباه است.
برعکس چنین تصوراتی گمان ما بر این بوده و هست که این دموکراسی هر زمان واقعا کل منافع طبقه ی حاکم و یا حداقل بخش عمده ی آن ایجاب کند در خطر که چه عرض کنیم به کلی جمع خواهد شد و جای خود را به شکل های آشکار از دیکتاتوری( و از جمله و یا بیش از همه فاشیستی) خواهد داد. یعنی شکل هایی که با منافع این طبقه و یا بخش عمده ی آن انطباق یابد.  شکل هایی که پس از رفع خطر و چنانچه شرایط زمان بطلبد می تواند دوباره به شکل دموکراسی بورژوایی برگردد؛ گرچه در هر چرخش این شکل ها و در نتیجه مبارزه ی طبقاتی بین سرمایه داران امپریالیست و خلق آمریکا و در راس آنها طبقه کارگر این کشور و نیز مبارزه بین امپریالیست های رقیب برای گسترش نفوذ خود و به دست آوردن سرزمین های بیشتری از کشورهای زیر سلطه، در خود این شکل ها تغییرات عدیده ای بروز خواهد کرد. این تغییرات بدین گونه است که در حالی که این امکان هست که دیکتاتوری به سوی نهایی ترین حدود خود یعنی دیکتاتوری فاشیستی برود، اما برگشت آن به شکل دموکراسی بورژوایی به نهایی ترین حدود آن نخواهد بود بلکه به حداقل حدود آن خواهد بود. علت این است که در هر کدام از این مراحل و در نتیجه ی مبارزه طبقاتی، بورژوازی امپریالیست کنونی رو به کهنگی و گندیدگی بیشتری و در نتیجه ارتجاع بیشتری خواهد نهاد. کافی است که ما دموکراسی بورژوایی کنونی را در کشورهای امپریالیستی با اشکال همین دموکراسی در قرن گذشته و حتی در فاصله دو جنگ مقایسه کنیم. این مقایسه به ما نشان می دهد که در حالی که شکل های فاشیستی به اشکال شدیدی سوق یافت( آلمان، ایتالیا، اسپانیا) اما دموکراسی های بورژوایی ای که پیش از این تغییر شکل به فاشیسم موجود بود بسیار بهتر از آنی بود که پس از این دیکتاتوری های فاشیستی رخ نمود. این را هم بیفزاییم که اگر پس از جنگ جهانی دوم، بیشتر احزاب کمونیست در کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی به احزاب رویزیونیستی( زیر نام کمونیسم اروپایی، مارکسیسم غربی، چپ نو و یا جریان مارکسی) و یا ترتسکیستی تبدیل نمی شدند این دموکراسی بورژوایی از این هم که بود، از شکل افتاده تر و سرو دم بریده تر می شد. در واقع یکی از علل تداوم این دموکراسی سر و دم بریده همانا فقدان احزاب کمونیست انقلابی در این کشورها و از جمله آمریکا بوده است.   
اکنون بپردازیم به:
 سر و ته یک کرباس بودن ترامپ و بایدن
 در این مورد شکی نیست که اینها« سرو ته یک کرباسند» زیرا این ها دو بال یک طبقه واحد یعنی بورژوازی امپریالیستی آمریکا و جزوی از طبقه واحد بورژوازی امپریالیستی بین المللی هستند، اما نه به این معنا که در هر شرایطی از مبارزه طبقاتی بین طبقه کارگر و سرمایه داران و یا شرایط بین المللی مبارزه ی طبقاتی بین خلق های مستعمرات و نیمه مستعمرات با امپریالیسم، وجود هر کدام در قدرت، مساوی و برابر است با وجود دیگری در قدرت.
از نظر یک مارکسیست- لنینیست- مائوئیست اگر شرایط مبارزه ی طبقاتی ایجاب کند می توان از یکی از این دو علیه دیگری و یا از یک حزب لیبرال علیه یک حزب امپریالیستی پشتیبانی کرد(2) مشروط بر این که این پشتیبانی اولا تاکتیکی باشد و دوما به رشد شرایط مبارزه طبقاتی و گذار آن به انقلاب توده ای، تصرف قدرت سیاسی، برپایی دیکتاتوری پرولتاریا و رفتن به سوی کمونیسم  یاری رساند.
اما در صورتی که نه تاکتیکی بلکه به امری استراتژیک تبدیل شود که در مورد خط آواکیان چنین است، آن گاه این سروته یک کرباس« نبودن» دو جناح یک طبقه واحد تبدیل می شود به اینکه این دو جناح تفاوتی کیفی و اساسی دارند و نماینده طبقه ی واحدی یعنی سرمایه دار امپریالیست نیستند. از این دیدگاه حزب دموکرات نماینده بورژوازی لیبرال آمریکا است(که نیست زیرا بورژوازی لیبرال آمریکا اگر حتی لایه های ناچیزی از آن در حزب دموکرات وجود داشته باشند، در قدرت سیاسی کنونی حضور ندارد بلکه در حاشیه ی آن قرار دارد) و حزب جمهوری خواه نماینده فاشیست هاست( که آن هم در حاضر به طور مطلق نمی توان گفت زیرا اولا از همان آغاز ریاست جمهوری ترامپ، در دولت اش تضادهای زیادی بین وی و جناح های دیگری از حزب جمهوری خواه، برخی راست تر از وی و برخی دیگر در جهتی معتدل، وجود داشت و از سوی دیگر فاشیسم در هر دو حزب به مثابه ی رویه ی پنهانی شکل حکومتی می تواند وجود داشته باشد). و به این ترتیب یک دوگانه ی «فاشیسم» و «لیبرالیسم» آفریده می شود که تاکتیک متداوم طبقه کارگررا بدین گونه تنظیم می کند که باید از لیبرال ها مقابل فاشیست ها پشتیبانی کرد. این دیگر تقابل مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم با دگماتیسم نیست بلکه  خود رفرمیسم و اصلاح طلبی است و تقابل آن با مارکسیسم- لنینیسم - مائوئیسم. 
و بالاخره درباره ی:
«جنبش فاشیستی» در آمریکا
به نظر ما هنوز چیزی به عنوان یک جنبش فاشیستی در آمریکا شکل نگرفته است. پشتیبانی 75 میلیونی از ترامپ را نمی توان «شکل گیری جنبش فاشیستی» نام نهاد. بخشی از این پشتیبانی به وسیله لایه های از طبقه کارگر و خرده بورژوازی صورت گرفته است که امید بسته اند با جلوگیری از آمدن مهاجران بیشتر به کشور و نیز مانع شدن از خروج سرمایه ها و کارخانه ها به کشورهای زیر سلطه، امکانات بیشتری برای کار و بالا رفتن ارزش نیروی کار و درآمدشان فراهم گردد.
نکته ی مهم این است که امپریالیست ها در حالی که- خواه از نظر شرایط درونی کشور و خواه از نظر شرایط بیرونی - ناچارند سرمایه ها و کارخانه های بیشتری را به بیرون بفرستند تا از کار ارزان و تولید ارزان و دیگر مزیت های کشورهای زیر سلطه استفاده کنند و به این ترتیب سود خود را افزایش دهند، در حالی که ناچارند در رقابت در عرصه ی داخلی با جناح های رقیب و در عرصه ی بیرونی با سرمایه داران امپریالیست رقیب عقب نمانند و بالاخره با تولید ارزان تر وسائل معیشت طبقه ی کارگر، ارزش نیروی کار داخل کشور خود و دستمزد کارگران را پایین بیاورند، در عین حال ناچارند نیروی کار ارزان یا قانع تری را از کشورهای دیگر وارد کنند تا هم جمعیت داخلی با پیر شدن آن رو به تحلیل نرود و در نتیجه، آنها کمیت لازم جمعیت ذخیره صنعتی را همواره حفظ کنند و هم با پایین آوردن ارزش تولید و خدمات در داخل کشور خودی از این زاویه هم، از بالا رفتن ارزش نیروی کار داخلی جلوگیری کنند.
 این کارگران و لایه های خرده بورژوازی نه فاشیست هستند و نه دنبال فاشیسم گرچه ممکن است در شرایط معین و ویژه ای بخش هایی از آنها به نیروی فاشیسم تبدیل شوند. به همین گونه هست بخش هایی از پشتیبانی زنان، سیاه پوستان و نیز مهاجرین از ترامپ. اگر فرض را بر وجود هسته ای از فاشیسم در اردوگاه ترامپ بگذاریم( که می توان چنین فرضی را گذاشت) گرچه این هسته سفت و سخت است اما عجالتا هسته ی بزرگ و قدرتمندی نیست. برای اینکه این هسته بزرگ و قدرتمند شود، نیاز به پشتیبانی نه تنها حتی  یک سوم از حزب جمهوریخواه، بلکه بخش عمده ی طبقه حاکم دارد و از سوی دیگر نیاز به شرایط درونی و بیرونی ای که این پشتیبانی و پذیرش را به حد کمال رشد دهد.
«سنتز نوین» چه کمکی به آواکیان در فهم فاشیسم کرد؟
 نویسنده مقاله مزبور پس از رُقات کردن تحلیل های« شش ماه پیش و چهار سال پیش و شانزده سال پیش» و از نظر وی درست آواکیان در مورد خطر فاشیسم در آمریکا که گویا اکنون« جلوی چشمها رژه می رفت» و به وجود آوردن«جنبش رفیوژ فاشیسم» و اینکه بسیاری این تحلیل را نپذیرفتند، می نویسد:
«اما چرا باب آواکیان حتی شانزده سال پیش توانست چنین نیرو و پدیده ای را در بطن جامعۀ آمریکا تشخیص دهد؟ جواب، داشتن روش و رویکرد علمی نسبت به تحلیل واقعیت و درک ضرورت مبارزه علیه این واقعیت و تغییر آن در خدمت به باز کردن راه انقلاب کمونیستی در آمریکا است.»
تا اینجا ظاهراعلت اینکه دیگران نتوانستند این فاشیسم ادعایی آواکیان را در آمریکا ببینند به اینکه آواکیان« روش و رویکرد علمی نسبت به تحلیل واقعیت» را داشت و آنها نداشتند نسبت داده می شود. اما «روش و رویکرد علمی نسبت به واقعیت» به خودی خود چیزی خاصی را معرفی نمی کند. این«روش و رویکرد علمی نسبت به واقعیت» همواره و از زمان مارکس طرح بوده است.
مساله ی مهم و اساسی این است که این روش و رویکرد علمی باید با آن چه که آوکیان «سنتز نوین» می نامد و خود از آن پیروی می کند و دیگران نداشتند تبیین شود. به عبارت دیگر پرسش این است چه وجوهی در«سنتز نوین» آواکیان بود که وی را توانا می کرد فاشیسم را از سال 1999 ببیند( که البته آن زمان سنتز نوین اش را هنوز آشکارا طرح نکرده بود) اما بقیه چون آن را نداشتند نمی توانستند ببینند؟ 
نویسنده مشتی کلی گویی و عبارت پردازی های بی محتوی ردیف می کند که توضیحی در آنها در مورد اینکه آواکیان چه داشت که بقیه نداشتند وجود ندارد:
« آواکیان نه تنها ضرورت مبارزه علیه فاشیسم را تشخیص داد بلکه، بازهم با به کاربست روش و رویکرد علمی، سیاستی را برای رهبری این مبارزه تبیین کرد که به واقع با عملی کردنش راه تحقق ضرورت بزرگتر یعنی انقلاب کمونیستی و ریشه کن کردن منبع فاشیسم و تمام فجایع دیگر بشری که همانا نظام سرمایه داری امپریالیستی است، بازتر میشود. به عبارت دیگر سیاست آواکیان جواب به این ضرورت فوری را به جواب به ضرورت بزرگتر انقلاب کمونیستی متصل میکند.»
ما منتظر این هستیم که این آواکیانیست، ویژگی خاص روش و رویکرد علمی آواکیان را بازگو کند. چرا؟ زیرا وی پس از یک کاسه کردن دگماتیست ها و رفرمیست  آنها را لوله کرد و طومارشان را در یادداشت هایش چنین درهم پیچید:
«در این مورد عمدتا در فضای مجازی با طیفی روبرو بودیم متشکل از کاستریست های طرفداران مشی چریکی، کارگریست ها و اکونومیست ها، شبه آنارشیست ها و تروتسکیست ها و پسماندگانِ گذشتۀ به اصطلاح مائوئیست. طیفی که همگی به جز وحدت و همگونی در حمله به رفیق آواکیان و حزب کمونیست ایران (م ل م) در دُگمارویزیونیسم (ندیدن حقیقت و چپگرایی ضد مارکسیستی) با یکدیگر اشتراک داشتند.»
بنابراین زمانی که وی«پسماندگان گذشته به اصطلاح مائوئیست» یعنی کسانی که مارکسیسم لنینیسم مائوئیسم پرچم راهشان است و بنابر قاعده باید از «روش و رویکرد علمی به واقعیت» پیروی کنند نفی می کند باید تغییری در این روش روی داده باشد که آن را نو کرده باشد و همین نو شدن باید به تشخیص بروز فاشیسم در آمریکا به آواکیان کمک کرده باشد. این نکته ای است که وی باید توضیح می داد و وی نه تنها از این توضیح خودداری می کند بلکه چهار نعل، گویی  آواکیان وی مقبول همه ی آنها که وی را نفی می کردند شده است، با عبارت پردازی های بی مایه می تازد و یک آش شله قلمکار حسابی به وجود می آورد:   
« آواکیان نه پیشگو است نه رویاباف؛ بلکه رهبر کمونیست و دانشمندی است متعهد به روش و رویکرد علمیِ مبتنی بر جمع آوری شواهد از دل واقعیت پیچیده و متغیر جامعه و تحلیل و جمعبندی از تضادها، نیروهای موجود و روندهای محتمل در اجزای مختلف جامعۀ آمریکا، پیوند این نیروها و تضادها با یکدیگر و در تعامل و کنش و واکنش با اوضاع جهانی و تضادهای بین المللی نظام سرمایه داری امپریالیستی. طی کردن چنین روندی برای فهم واقعیت و رسیدن به چنین سنتز و جمعبندی­ای نیازمند رویکرد و روش علمی بود. چیزی که نه از ساده سازی تئوری­های توهم توطئه بر می آید، نه از تردیدهای نسبی گرایانه و نه از ماندن در چارچوبهای ساکن و از «پیش مشخص» تفکرات پیشین و سنتزهای کهنۀ ولو سابقا کمونیستی.»
ولی این اندیشه های به اصطلاح «کهنه سابقا کمونیستی» برای تشخیص بروز فاشیسم در کشورهایی که این جریان روی کار آمد، دچار مشکل عجیب و غریبی نشده بودند. به بیانی دیگر مارکسیست - لنینیست هایی که در آلمان، ایتالیا و اسپانیا با فاشیسم مبارزه کردند با همان« روش و رویکرد علمی» به فهم موجودیت و رشد آن رسیدند. اینها نه دچار«توهم توطئه» بودند و نه دچار«تردیدهای نسبی گرایانه».
 ما دنبال این هستیم که ببینیم که آوکیان چه داشت که توانست بروز فاشیسم را در آمریکا تشخیص دهد و این نویسنده گوشش بدهکار نیست. وی در عالم خلسه و از خود بی خبری و گویی آواکیان اش را اکنون همه ی آنها که چندی پیش نفی اش می کردند پذیرا شده اند و تنها برخی توضیحات پیرامون این «رهبر مقبول » مورد نیاز است، چنین به هذیان گویی های خود ادامه می دهد:
«این به معنای آن نیست که آواکیان اشتباه نمی کند. بلکه همانطور که خودش در جایی گفته است: «همه ما اشتباه خواهیم کرد. همه. اصلا نمیتوان بدون اشتباه کاری کرد و به ویژه کار بزرگ و به ویژه تغییر کلیت جامعه بشری و کلیت روابط میان مردم در جهان علیه نیروهای قوی و ریشه دار… نکته این است که آیا از اشتباهات درس میگیرید، آیا آنها را جمعبندی میکنید… و دیگران را قادر میکنید که از اشتباهات شما بیاموزند؟ این کلید است.»
حالا چه وقت رفتن سر اشتباه کردن آواکیان بود جناب! آن هم زمانی که این حضرت والا با این تشخیص فوق العاده اش درست اش به قلب قضیه زده و از چیزی سر در آورده که این همه عالم و آدم چیزی از آن سر  درنیاورده بودند؟!
«چرا بخش قابل توجهی از مردم و حتی روشنفکران و آنها که با تئوری سر و کار دارند، حقیقتِ فاشیسم در آمریکا را حتی در دل جنبش شکوهمند پس از قتل جورج فلوید ندیدند و به این فراخوان گوش فرا ندادند؟ جواب این است که پنجاه سال حاکمیت ضد انقلابِ جهانی به شکل غلبۀ تفکرات و گرایشات ضد علمی و علم ستیزانه در سطح جهان از دانشگاه ها و موسسات تحقیقاتی و رسانه های جریان غالب تا احزاب و سازمانها و محافل لیبرال و مترقی و چپ، مانع از دیدن واقعیت جهان و روندهای عمدۀ آن میشود. جهان دهه ها است با مزخرفات پست مدرنیستی و نسبی گرایانه فکر میکند.»
ولی ای آواکیانیست هذیان گو! پیش از این پنجاه سال، مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم بود و این آموزه ی انقلابی مسائل را تشخیص می داد و تجزیه و تحلیل می کرد. آنچه شما باید به توضیح آن می پرداختید این بود که این«سنتز نوین» کذایی تان چه کمکی به آواکیان در فهم روی کار آمدن فاشیسم کرد.
«در مقابل صف طویل انواع گرایشات ضد علمی و غیر مارکسیستی، آنچه که باب آواکیان در سنتز نوین کمونیسم به طور عام، و در مورد تحلیل و سیاست گذاری پیرامون فاشیسم در آمریکا به طور خاص پیش گذاشت که...»
ظاهرا اینجا داریم به این سنتزنوین حضرت اش نزدیک می شویم. نویسنده می گوید سنتز نوین یک امر عام است که به آواکیان کمک کرد تا امر خاص را تجریه و تحلیل کند. بنابراین شاید در توضیحات بعدی وی بتوان چیز دندان گیری پیدا کرد:
« آواکیان...تجلی زندۀ ماتریالیست پیگیرو دیالکتیسین خلاق در صحنۀ پیچیدۀ عمل اجتماعی و مبارزاتی بود. وفاداری به حقیقت و پیروی از آن بدون هیچ گونه مصلحت اندیشی. آواکیان در مبارزۀ ضد فاشیستی که در آمریکا رهبری کرده است، هدف «پیروز شدن» را دنبال می کند. زیرا معنی پیروز نشدن را عمیقا حس میکند و این حس رنج آور همیشه با او هست که انسانها در شمار میلیاردی هر روز زیر غلتک شکنجه قرار میگیرند و لای چرخ دنده های سرمایه داری خرد میشوند. او نه از مشاهدۀ واقعیت توازن قوای نامساعد جهانی و نه از قطب بندی های منفی داخل جامعۀ آمریکا، به تسلیم، رفرمیسم و ناامیدی از انقلاب در نغلتید. تسلیم گرایش جان­سخت واقعگرایی قدرگرایانه (رئالیسم دترمینیستی) نشد و مهمتر آنکه امکان و احتمال تغییر اوضاع به سمت جهش جنبش انقلابی در قلب امپریالیسم آمریکا را دید. آنچه به او در اتخاذ چنین موضعی کمک کرد، قدرتِ حقیقت و دیدن تضادمندی های واقعیت بود و اینکه یک نیروی کمونیست کوچک اما سازمان یافته و مسلح به رویکرد علمیِ سنتز نوین کمونیسم، میتواند نقش تاریخی ویژه ای در اوضاع مشخص ایفا کند.باب آواکیان، رهبری است که تفکر و رهبری اش نقطه قوت میلیاردها انسانِ تحت ستم و استثمار در جهان است و صدایش نیازمند شنیده شدن در چهار گوشۀ عالم.»
راستی که حضرات چه روضه خوانی ای به راه انداخته اند و چه سینه ای برای این آواکیان شان چاک می دهند! پاسخ به اینها جز اتلاف وقت نیست!  
همچنان که دیده می شود جستجویی بی ثمر و انتظاری بی سرانجام است. بازهم مشتی عبارت پردازی بی خاصیت که برای این نوشته می شود که صفحات نشریه ای پر شود. دریغ از یک اشاره و تحلیل فاکت.(3)
اما چرا این همه های و هوی و چرا این همه گرد و خاک به پا کردن و چرا این همه دور قضیه تاب خوردن؟
پاسخ خیلی مشکل نیست. سیاست آواکیان و حزب اش در بزرگ کردن فاشیسم در آمریکا تنها برای توجیه رفرمیسمی است که در پیش گرفته اند. وی می خواست پشت سر حزب دموکرات حرکت کند و کرد:
«این [ترامپ] را باید شکست داد. باید از انتخاب بایدن حمایت شود. بایدن باید تحلیف شود. ترامپ باید استیضاح شود، و با شرمساری از زندگی عمومی رانده شود- و تا آنجا که مرتکب جنایات علیه مردم شده است، باید تحت پیگرد قانونی قرار گیرد. چنین محاکمه‌ای، متکی به شواهد و اسناد قانونی، باید به‌شدت کشف و روشن کند که چگونه چنین اتفاقی رخ‌داده و تا چه حد تبانی بین بخش‌های دولت(پلیس و غیره) و اراذل ‌واوباش فاشیست وجود داشته یا نداشته است.»( کودتای فاشیستی شکست‌خورده، نبردی خشمناک که هنوز با شدت ادامه دارد و راه پیشروی از این جنون،  ۱۶ ژانویه ۲۰۲۱، نشریه انقلاب، ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا، برگردان هواداران سنتز نوین، سایت های فارسی)
 می بینیم که «رادیکالیسم» آواکیان و حزب اش دنبال حزب دموکرات چه گردو خاکی به پا کرده است!؟
 
هرمز دامان
نیمه نخست دی ماه 99
یادداشت ها
1-   منظور نویسنده  از «همان ها و بسیاری دیگر» این است که«  در چپِ ایران عده ای به علت رویکرد و شیوۀ تفکرشان با آن « بیانیه تاریخی» مخالفت کرده و عده ای نیز از سر گرایش ضد کمونیسم معمولشان مخالفت کردند.»
2-   لنین در کتاب بیماری کودکی «چپ روی» در کمونیسم  در بخش های «آیا هیچ گونه صلح و مصالحه ای مجاز نیست؟» و «آیا باید در پارلمان های بورژوایی شرکت جست؟» وجوه اساسی چنین شرایطی را بر شمرده است و در ضمن شرح تجارب بلشویک ها طی بیست سال، خواهان آن شده که کمونیست ها اساس کار خود را نه بر کپیه برداری بلکه بر تحلیل مشخص از شرایط مشخص کشور خویش و اوضاع جاری بین المللی بگذارند.
3-   نه تنها در این مقالات حضرات بلکه در بیانیه ی اخیر آواکیان درباره سال نو میلادی 2021 نیز چیزی در این مورد که سنتز نوین چه کمکی به وی کرده است وجود ندارد. برگردان این بیانیه به وسیله هواداران وی در سایت های فارسی درج شد.
 
 
 
 
 

۱۳۹۹ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان و رویزیونیست های آواکیانی درباره «کودتای فاشیستی» در آمریکا(5)

 

 

یورش هواداران ترامپ به کنگره و الم شنگه ی آواکیان و رویزیونیست های آواکیانی درباره

«کودتای فاشیستی» در آمریکا(5) 

 درباره ی رویدادهای ششم ژانویه
به نظر می رسد تحرکاتی که از مدتی پیش از 6 ژانویه به وسیله هواداران ترامپ در آمریکا صورت گرفته بود و به ویژه تهاجم آنها به کنگره در 6 ژانویه 2021، کنترل شده بود. این کنترل از سوی نهادهای امنیتی و نظامی آمریکا اعمال شده و می توان گفت که بخش عمده ی طبقه سرمایه دار امپریالیست آمریکا در آن نقش داشت. به عبارت دیگر خواه حزب دموکرات و خواه بخش مهمی از حزب جمهوری، در توافقی پنهانی با یکدیگر( توافقی که حدود استفاده حزب دموکرات از آن نمی توانست از حدی معین فراتر برود) بر این شدند که در تلاشی مشترک کل رویدادها و تحرکاتی را که از سوی یک جناح از حزب جمهوری خواه یعنی جناح ترامپ به وجود آمده و یا می توانست به وجود آید، کنترل کنند و اجازه ندهند که حوادث و رویدادها از دست آنها بیرون رود.
 مواردی که موجب می شد بخش عمده ی طبقه حاکم آمریکا در مورد فعالیت های هواداران ترامپ بیمناک شود و عاقبت آنها را به نفع حاکمیت کل طبقه نبیند عبارت بودند از:
ماجراجویی های ترامپ و عدم رعایت قواعد دموکراسی میان طبقه ی حاکم از جانب وی و جناح اش که از پیش از انتخابات آغاز شده بود و در طول انتخابات و به ویژه پس از آن به اوج خود رسید؛
شیوه های برخورد ترامپ به مبارزات ضد نژادپرستی جاری در جامعه آمریکا که نمی بایستی  آنها را صرفا یک مبارزه ضد نژادپرستی دانسته بلکه باید در عین حال مبارزه ای با کوتاهی ها و بی اهمیتی ها طبقه ی حاکمه آمریکا و به ویژه جناح ترامپ علیه گسترش کووید 19 و مرگ صدها هزار نفر در آمریکا دانست و همچنین مبارزه ای برآمده از بحران اقتصادی- اجتماعی جامعه آمریکا که از دهه ی پیش آغاز شده بود و فقر مطلق و نسبی را در جامعه آمریکا بالا برده بود.
به این ترتیب به جای اینکه این بحران های اقتصادی، اجتماعی و مساله ی مهم بیماری همه گیر به وسیله سیاست های معینی به سوی حل و فصلی نسبی سوق یابد و یا حداقل - از دیدگاه طبقه ی حاکم - به سوی آن گامی برداشته شود، با شیوه های برخورد ترامپ و جناح اش در حزب جمهوری خواه، موجب بدتر شدن آن و پدید آمدن یک گروه بندی در جامعه آمریکا و به ویژه دو بخشی شدن این جامعه گردید. اکثریت طبقه کارگر و خرده بورژوازی( به ویژه لایه های میانی و پایینی آن) از یک سو و از سوی دیگر بخشی از طبقه حاکم که در مقابل این مبارزه ایستاد و همراهی راستین و دروغین بخش هایی از طبقه کارگر و خرده بورژوازی( به ویژه بخش های مرفه) آن را با خود همراه داشت. به عبارت دیگر یک شکاف و دو قطبی در میان توده های طبقه ی کارگر و خرده بورژوازی از یک سو و شدت گرفتن شکاف و دو قطبی شدن بخش مهمی از توده های طبقه کارگر و خرده بورژوازی و طبقه حاکم امپریالیست آمریکا از سوی دیگر.
 این دو پاره شدن می توانست به یک مبارزه داخلی دو سویه تکامل یابد: مبارزه ای میان مردم و مبارزه ای میان توده های مردم با طبقه حاکم. مبارزه ای که سرانجام آن را نمی شد حدس زد. یک سوی آن به سوی رشد مبارزه ی توده ها و از کنترل بیرون آمدن آن و در نتیجه متلاطم شدن جامعه آمریکا بود و سوی دیگر آن رشد یک جریان عمیقا ضد انقلابی و تکامل آن به یک سیاست کنترل نشده که پایان آن نیز به هیچوجه روشن نبود.
به دلیل این وضعیت، هم بخش مهمی از حزب جمهوری خواه و هم حزب دموکرات تمایل داشتند که با کنترل و هدایت جریان ترامپ  یعنی بخشی از خود طبقه ی حاکم که به ویژه در شرایط پس از انتخابات تا حدودی با ترمز بریده و بی محابا حرکت می کرد( برخلاف مخالفین آن- و یا حداقل بخش مهمی از آنها- که با پیروزی بایدن تا حدودی آرام گرفته بودند) آن را آرام کنند. به عبارت دیگر می باید فشار و تقلای آن، با میدان نسبی دادن به این فشار و تقلا و اجازه دادن به آن تا حدودی که به اصطلاح عقده های شکست در انتخابات را خالی کند، خنثی گردد.
 عکس این جریان و سیاست طبقه حاکم می توانست به این شکل باشد که دولت و یا ارگان های امنیتی و نظامی جلوی این  فشار و تقلا و حرکت بایستند و بکوشند با شدت عمل آن را کنترل کنند. اما این کار ممکن بود به وضعیت بدتری بینجامد و به ویژه در تقابل هایی که صورت می گرفت، کشته های بیشتری به بار آورد. افزون بر اینها عواقب آن روشن نبود و اینکه هواداران ترامپ و به ویژه هسته اصلی راست افراطی آن که سازماندهی مستحکمی داشتند چگونه واکنشی نشان دهند در پس پرده جای می گرفت و نمی شد حدس دقیقی زد.
این درست است که یک بخش از سر نخ این هسته سفت و سخت نژاد پرست که ترامپ را عجالتا تحقق بخش امیال و خواست های خود می دید، یعنی خود ترامپ و جناح اش، در قدرت حاکم بود و بنابراین می توان از تقابل های آن به عنوان حرکتی از سوی جناحی از طبقه ی حاکم برای ماندن در قدرت به هر قیمتی ( و از جمله استفاده از فشار از پایین برای رسیدن به آن) نام برد، اما اولا تمامی قدرت حاکم عجالتا با این نیرو و تحرکات آن در سطح جامعه موافق نبود و از سوی دیگر گسترش تحرکات این نیرو می توانست قطب مخالف آن را که در حال حاضر اکثریت  طبقه کارگر آمریکا و نیز لایه های خرده بورژوازی به ویژه بخش زیرین و کم درآمد آن را در بر می گیرد به حرکت در آورد و فعال کند. این نیز ممکن بود که در چنین فرایندی و عجالتا در اوضاع و احوال کنونی، بیش از آنکه از بخشی که به بایدن رای داده بود به بخش ترامپ بپیوندند، در جریان هواداران ترامپ تجزیه بیشتری صورت گرفته و از آن ها به بخش بایدن بپیوندند. بخشی که لایه هایی از آن در حال حاضر پیرامون حزب دموکرات حلقه زده و امیدوار است که این حزب مسائل و مشکلات اش را از پیش رو بردارد.
 از سوی دیگر شیوه های برخورد بایدن و حزب دموکرات که تلاش می کند تا آب سردی به این تقابل بپاشد و آنها را به کنترل بیشتری در آورد می تواند مؤید سازش نسبی این حزب با حزب جمهوری خواه در به دست گرفتن و کنترل اوضاع باشد.
خلاصه کنیم: رای به ترامپ و نیز شکست وی، با یک موج همراه بود که با توجه به نقش تحریک کننده ترامپ در قبال آن و مخاطراتی که این موج می توانست به همراه داشته باشد و ظاهرا ترامپ جاه طلب و باند وی به آن توجه نداشت، از دیدگاه نه تنها جناح های دیگر حزب جمهوری خواه بلکه حزب دموکرات نیز یعنی از دیدگاه بخش عمده ی طبقه ی حاکم سرمایه دار، باید به شکلی  تخلیه و بنابراین مدیریت و کنترل می شد. و این می توانست برای جلوگیری از امکان تخریب کننده شدن این موج  و تبدیل نشدنش به یک معضل حل نشدنی و همچنین پیشگیری از برانگیختن ضد مقابل خودش یعنی هواداران حزب دموکرات و به ویژه توده های مردم که جدای از این دو حزب اند، و در کل برای جلوگیری از تبدیل این موج و شکاف و تضاد به یک جنگ داخلی باشد.(1)
 امکان بروز جنگ داخلی در آمریکا
 اکنون به برخی از بیانات مقامات ارشد آمریکایی که پیراهنی در قدرت سیاسی و در نیروهای نظامی پاره کرده اند و به اصطلاح کارکشته اند و اکنون بازنشسته و کمابیش در حواشی قدرت سیاسی حاکم فعالیت می کنند، توجه می کنیم.       
در یک برنامه ی سیاسی، پرسشی با این مضمون که« آیا با توجه به واقعه ششم ژانویه و ادامه برنامه‌ریزی گروه‌های شبه‌نظامی برای حمله به پایتخت و دیگر مراکز دولتی در ایالت‌ها، آمریکا شاهد تولد یک جریان پیکارجویی نظیر آنچه طالبان در افغانستان شکل داده‌اند است؟» طرح می شود و «سرهنگ بازنشسته لورنس ویلکرسن، رئیس دفتر کالین پاول در زمان حضور او به عنوان وزیر خارجه در دولت جورج دبلیو بوش( یعنی یکی از جناح حزب جمهوری خواه- دامان) پاسخ می دهد: "مطمئن نیستم که بتوان اصطلاح پیکارجویی را در اینجا به کار برد چرا که برای من این اصطلاح معانی نظامی خاصی دارد اما فکر می‌کنم بتوانیم آن را آغاز یک جنگ داخلی نظیر آنچه در سال‌های ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ روی داد فرض کنیم که در قالبی دیگر به وقوع می‌پیوندد."»( در رسانه‌های آمریکا؛ آیا یورش حامیان ترامپ به کنگره کودتای نافرجام بود؟ بی بی سی فارسی، امیر پیام، 24 دی 1399، 14 ژانویه 2021نگاه کنید به بخش های سوم و چهارم همین مقاله)
 «جنگ داخلی» مانند آنچه در سال های 1861 تا 1865 روی داده که در قالبی دیگر به وقوع می پیوندند. تجزیه و تحلیل این « قالبی دیگر» می تواند اهمیت زیادی داشته باشد.
سرهنگ ویلکرسن ادامه می دهد:
«در حقیقت من در دو سال گذشته عضو کارگروه ملی ویژه بحران‌های انتخاباتی بوده‌ام و آنجا ما بارها درباره سناریوهای محتمل پس از انتخابات سوم نوامبر کار کردیم و شبیه آنچه روز چهارشنبه روی داد را در سناریوهایی مشابه‌سازی شاهد بودیم. بنابراین برای من وقوع آن هرگز باعث شگفتی نشد...»
به این ترتیب وی در دو سال گذشته عضو گروهی بوده است که ویژه بحران های انتخاباتی است. در این گروه بارها درباره ی سناریوهای محتمل پس از انتخابات سوم نوامبر کار شده است. سرهنگ می گوید که آنچه را که در روز چهارشنبه روی داد پیش از این در سناریوهای خود بازسازی کرده بودند و برای همین هرگز موجب شگفتی وی نشده است( ظاهرا این سرهنگ تحلیل عینی تری از وقایع داشته است تا آواکیان که ننه من غریبم در می آورد).(2)
 و اما این رئیس دفتر کالین پاول  چه چیز بیشتری می گوید:
«من اگر بخواهم آنچه روی داد را ارزیابی کنم از عبارات مدیر بنیاد فورد (دارن واکر) کمک می‌گیرم که در واکنش به یورش ۶ ژانویه به کنگره گفته 'بزرگترین تهدید علیه دموکراسی در آمریکا تفکر برتری نژاد سفید است و بزرگترین تهدید برای حامیان برتری نژادسفید، دموکراسی است'.»
 به این ترتیب لبه تیز حمله یک عضو ارشد دولت های پیشین آمریکا متوجه نژاد پرستی است و وی آن را تهدیدی علیه دموکراسی، و بزرگترین تهدید برای حامیان برتری نژاد سفید را دموکراسی (منظور دموکراسی بورژوایی سر و دم بریده آمریکا است که ده ها سال است تنها دو حزب می توانند فعالیت سیاسی داشته باشند) می داند. بنابراین از نظر وی دفاع از این «دموکراسی بورژوایی» می توانست جریان ترامپ را به کما و اغما برد که ظاهرا برد.
گزارشگر برنامه مزبور ادامه می دهد:
«میهمان دیگر این پادکست فرانک فیگلیوزی، دستیار رئیس اف‌بی‌آی در امور ضدتروریستی در سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۲ است که به مدت ۲۵ سال هم مامور ویژه نهادهای اطلاعاتی آمریکا بوده است. او در طبقه‌بندی این یورش به کنگره می‌گوید: "من معتقدم که ما شاهد هر دو بودیم؛ یعنی هم شورش و هم پیکارجویی مسلحانه. در حقیقت آنچه - چهارشنبه گذشته- در کنگره روی داد بنابر تعریف شورش بود چرا که هدفش حکومت و قدرت بود و نه لزوما یک شخص و مقام، اما این شورش نشانه‌ای است از آغاز یک حرکت پیکارجویانه که در حال تکثر و شکل گرفتن است. در روزها و هفته‌های آینده به احتمال زیاد ما شاهد پدیدار شدن یک جنبش پیکارجویی دائمی و بومی در آمریکا خواهیم بود".»
و این درست آن چیزی بوده است که طبقه ی حاکم آمریکا از آن می ترسید. یعنی رفتار افسار گسیخته هواداران ترامپ که می توانست نشانه ی آغاز یک حرکت «پیکارجویی» باشد و با شکل گرفتن و گسترش آن، به یک حرکت تقابل دائمی و بومی  در آمریکا بینجامد. یعنی چیزی مانند جنگ داخلی در آمریکا که در سخنان سرهنگ هم به آن اشاره شده بود.
البته اگر سخنان این مقام اف بی آی را که 25 سال مامور ویژه نهادهای اطلاعاتی آمریکا بوده است در مورد اینکه هدف تهاجم هواداران ترامپ « حکومت و قدرت» بوده است، به معنای کودتا تعبیر کنیم آن را به اغراق تفسیر کرده ایم. به نظر می رسد که باید منظور وی از «حکومت و قدرت» را همان خواست آنها یعنی فشار از پایین به کنگره برای پذیرش تقلب و تغیر رای و در نتیجه در قدرت ماندن ترامپ در حکومت و قدرت تفسیر کنیم.
 از سوی دیگر شکل تکامل وقایع و به ویژه برخوردهای خود ترامپ و جریان اش که به نظر می رسد سودای تشکیل حزبی را در سر دارند نشان داده که قضیه حداقل در اشکالی که بروز کرد، برای مدتی پایان یافته است.
حذف و سرکوب جریان ترامپ درست نیست
گزارشگر ادامه می دهد:
«کارشناسانی که در این پادکست با خانم چاکاربارتی گفتگو کردند همگی متفق‌القول بودند که حذف کاربران حامی رویکردهای راست افراطی از رسانه‌های اجتماعی چون توییتر، فیسبوک و غیره و همچنین سرکوب آنها از سوی نهادهای امنیتی و انتظامی به زیرزمینی‌ و افراطی‌شدن تحرکات این گروه‌ها خواهد انجامید و از نطر آنها اصلا گزافه نیست اگر متصور شد یک تیموتی مک‌وی دیگر در حال تولد است.»
به این ترتیب مساله بسیار مهمی که در مقابل طبقه حاکمه آمریکا قرار داشت می توانست چگونگی کنترل و هدایت این جریان باشد. این کنترل و هدایت باید به گونه ای می بود که اولا به حذف آنها از رسانه های اجتماعی نینجامد، زیرا آنها با آمدن در این رسانه ها و بیان خواست های خود، هم انرژی روحی خود را خالی می کنند و هم طبقه ی حاکم آمریکا از چندو چون نظرات و برنامه های آنها سردر می آورد؛ از سوی دیگر نهادهای امنیتی و انتظامی نباید آنها را سرکوب کنند یعنی باید اجازه دهند آنها اعمالی که می خواهند انجام دهند( می توان گفت در چارچوب های کنترل شده و با حداقل خسارت و تلفات) و با شیوه های برخورد سرکوب گرانه آنها را به زیرمینی شدن و افراطی شدن نکشانند؛ زیرا چنین امری می توانست و کماکان می تواند یک «تیموتی مک گوی»(3) دیگری متولد کند.
 آنچه ما در اینجا می بینیم صرفا نظر دادن مشتی بیکاره نیست بلکه کسانی است که دارای مقام بوده اند. اینها تنها در یک برنامه گرد نیامده اند بلکه بسیاری از اینها مشاورمقامات اجرایی بوده و هستند. افزون بر اینها بسیاری از مقامات اجرایی در سازمان هایی که کنترل رسانه های اجتماعی را دارند و بخشی از آنها نیز که سران و کادرهای اصلی نهادهای امنیتی و نظامی هستند، یا نظراتی مانند این افراد دارند و یا کمابیش می توانند داشته باشند.
بنابراین آنچه به وقوع پیوست یعنی اجازه دادن به خالی کردن انرژی ذهنی خود در پیشگاه عموم و در تبلیغات رسانه ای و نیز خالی کردن انرژی عملی خود به وسیله یک سری سرکشی ها و گردنکشی ها همچون حمله به کنگره آمریکا و سرکوب نکردن شان از سوی نهادهای امنیتی و نظامی به شکلی که به زیر زمینی  شدن آنها بینجامد می تواند وجوه یک برنامه از پیش تعین شده بوده باشد. این ها کمابیش مانند آن سیاست هایی است که این افراد در اینجا ارائه می دهند. 
پیکارجویی
 گزارشگر ادامه می دهد:
«سومین میهمان پادکست ان پوینت (On Point) دیوید کیلکالن، استراتژیست و کارشناس مبارزه با پیکارجویی است که سابقه دستیاری کاندولیزا رایس، مشاور امنیت ملی باراک اوباما را هم دارد. آقای کیلکالن در جمع‌بندی خود هشدار می‌دهد که باید آنچه در روز ششم ژانویه در کنگره آمریکا روی داد را به دقت نام‌گذاری و طبقه‌بندی کرد چرا که ارزیابی و برچسب زدن بر آن می‌تواند مبنای سیاست‌های مقابله با آن قرار گیرد و چنانچه این ارزیابی از بنیان اشتباه باشد نه تنها به پیشگیری و مقابله موثر با این پدیده کمک نخواهد کرد بلکه به وخامت آن دامن خواهد زد.»
اینک فردی که مقامی امنیتی( امنیت ملی) در یک دولت دموکرات داشته است نظر می دهد. نظرات وی بی اندازه مهم هستند زیرا کمابیش می تواند نماینده نظرات حزب دموکرات و یا شمه ای از این نظرات در مورد رویداد مزبور و نیز چگونگی سیاست برخورد به آن نیز باشند. مهم ترین امور از نظر وی« نام گذاری و طبقه بندی» آنچه در ششم ژانویه روی داد می باشد. وی می گوید که اگر ما از این رویداد درست ارزیابی نکنیم و جایگاه آن را مشخص نکنیم و به جای آن برچسب بزنیم، آنگاه چنین برچسب هایی می تواند مبنای مقابله با آن قرار گیرد و چنانچه این ارزیابی از بنیان اشتباه باشد آنگاه  نه تنها به پیشگیری و مقابله موثر با این پدیده کمک نخواهد کرد بلکه به وخامت آن دامن خواهد زد.
 روشن است که منظور این فرد از ارزیابی اشتباه این است که اگر جز این بگوییم که هدف این حرکت فشار به کنگره برای تاثیر گذاری بر رای نمایندگان بوده است و مثلا آن را«آغاز پیکار با دولت آمریکا»، «خیز برای تصرف قدرت سیاسی»( و یا مثلا «کودتای فاشیستی») ارزیابی کنیم، اشتباه است.
وی ادامه می دهد:
«به باور من این خیلی مهم است چرا که اگر ما تصور کنیم که آنچه روی داده پیکارجویی بوده، آن وقت اقدامات ضدپیکارجویی را پیش خواهیم گرفت و این ممکن است یک اشتباه بسیار جدی در این مرحله باشد و منجر به تورم و انبساط قضیه شود. من معتقدم که باید این یورش را در مرحله پیش- پیکارجویی قرار داد. ما احتمالا هم اکنون در پنجره زمانی بین چند هفته تا چند ماه میان پیش- پیکارجویی و ظهور کامل پیکارجویی هستیم و تنها همین زمان را هم برای مقابله با آن فرصت داریم.»
بسیار جالب است: این مرحله را می توان پیش - پیکار جویی نام نهاد و نه پیکار جویی. اما اگر ما آن را پیکار جویی نام نهیم، آنگاه اقدامات ضد پیکارجویی را پیش خواهیم گرفت و این ممکن است یک اشتباه بسیار جدی در این مرحله باشد و منجر به گُنده شدن غیرمعقول  قضیه و گسترش بیشتر آن شود.
نکته مهم اما اینجاست که آنچه از نظر این افراد می باید سیاست دولت آمریکا پس از این رویداد باشد در واقع از مدت ها پیش بوده است. بخش عمده ی طبقه ی حاکم آمریکا خواه دموکرات و خواه جمهوری خواه ( جناحی که هم سریعا نتایج انتخابات را پذیرفت برای اینکه مجال ترامپ را برای دمیدن به هواداران خود و گسترش اعمال آنها محدود کند و سروته قضیه را به هم بیاورد و هم پس از آن ترامپ را زیر فشار قرار داد تا نتایج را بدون قیل و قال بپذیرد) به این نتیجه رسید که تا سررشته کار از دست نرفته و جامعه آمریکا به یک جنگ داخلی( و چه بسا یک انقلاب توده ای) پا نگذاشته اوضاع را و به ویژه عملکردهای ترامپ و هواداران وی را کنترل و هدایت کند.
 از این دیدگاه می توان عدم مداخله نیروهای نظامی و امنیتی را در تهاجم هواداران ترامپ به کنگره  و به اصطلاح اجازه دادن به آنها که با اشغال کنگره  گرد و خاکی به پا کنند و تا حدودی آنچه دل تنگشان می خواهد انجام دهند ارزیابی کرد.
  از این دیدگاه می توان هشدار آن ده وزرای دفاع سابق را ارزیابی کرد. آنها نگران کودتای هواداران ترامپ نبودند، بلکه نگران پیوستن بخشی از هواداران ترامپ که در نیروهای امنیتی و پلیس و ارتش و غیره هستند، بودند. پیوستنی که می توانست مانع از جمع کردن غائله ی ترامپ شود. پیوستنی که ممکن بود کار را به مبارزات مسلحانه ی غیر قابل کنترلی سوق دهد و هم نیروهای امنیتی و نظامی را دو پاره کند و هم کار را به کشتارهای بیشتری بکشاند.
 اجازه به هواداران ترامپ برای اشغال موقت و کوتاه کنگره و تمرکز درگیری با آنها ( که جنبه ی مسالمت آمیز آن عمده بود) در آن و جمع کردن قضیه با چند کشته، بسیار به صرفه تر بود تا اینکه این درگیری ها در هنگام ورود به کنگره و یا بدتر از آن بیرون و در شهر رخ دهد(می دانیم که بسیاری فروشگاهایشان را از ترس خسارت در و تخته کرده بودند)؛ درگیری هایی که می توانست موجب گشودن آتش از جانب هواداران ترامپ شود و آنگاه  قضیه ای را که حداکثر با چند کشته جمع شد را نتوان با ده ها و صدها کشته جمع کرد و از آن گذشته حتی نتوان آن را جمع کرد.
و این تنها از این رو نبود و یا این بدترین شکل تکامل اوضاع نبود که مثلا ترامپ و هواداران اش به قدرت برسند، بلکه شکل بسیار بدتر از آن از نظر طبقه ی حاکم آمریکا، امکان رادیکال شدن جامعه آمریکا، رشد مبارزه طبقاتی، برآمدن احزاب و سازمان هایی نو، برآمدن طبقه کارگر و لایه های زحمتکش جامعه آمریکا و بسیاری دیگر از احتمالات بود. چنانچه یک جنگ داخلی روی می داد، این دیگر به شکل آن جنگ داخلی آمریکا در قرن گذشته نبود بلکه در« قالبی دیگر» بود و پایان آن دیگر لزوما پیروزی مخالفین برده داری بر موافقین آن نبود، بلکه می توانست حتی اگر پیروزی برده های نوین یعنی طبقه کارگر بر برده داران نوین یعنی سرمایه داران امپریالیست را به همراه نداشته باشد، اما حداقل طلایه های یک برآمد انقلابی و کمونیستی را در آمریکا در افق پدیدار کند.
 می توانیم بیاد بیاوریم مبارزات طبقه کارگر آلمان را پیش از بروز فاشیسم، مبارزات طبقه کارگر اسپانیا را در دوران پیش از فرانکو، مبارزات شکوهمند طبقه کارگر فرانسه را در مه 1968، مبارزات طبقه کارگر پرتغال را در دهه ی هفتاد و نیز طبقه کارگر یونان را در همین دهه.    
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن ماه 99
یادداشت ها:
1-   جدا از مخالفت های جدی بسیاری از اعضای ارشد حزب جمهوریخواه با ترامپ از همان آغاز دولت اش، در طول انتخابات و نیز پس از شکست وی در انتخابات، در استیضاح ترامپ نیز بخشی از نمایندگان این حزب شرکت داشتند. گرچه این استیضاح شکست خورد، اما رقم 57 به 43 نشانگر وضع غیر عمده ی جناح ترامپ در طبقه ی حاکم بود. تازه همه ی این 47 نفر نماینده حزب جمهوریخواه مخالف استیضاح، لزوما موافق ترامپ نیستند بلکه همان گونه که در بخش چهارم آوردیم بنا به دلایل دیگری به ویژه دو دلیل نگاه داشتن هواداران ترامپ پیرامون حزب جمهوریخواه و نیز محدود کردن حزب دموکرات برای بهره برداری از این شکست مخالف استیضاح بودند.
2-   مقایسه کنیم با ادعاهای خانم هیل که در بخش گذشته بررسی کردیم«... آنچه روز ششم ژانویه در پایتخت آمریکا روی داد یک "کودتای نافرجام" بوده که آقای ترامپ در چهار سال گذشته "آهسته اما پیوسته در تدارک آن" بوده و او توانست همه نیات و اقدامات خود را "با در روز روشن عیان کردن" از "نظرها پنهان" نگه دارد.»
3-   در یادداشت های گزارش مزبور آمده است:«تیموتی مک‌وی یک جوان متولد ایالت نیویورک بود که در سال ۱۹۹۵ با بمب‌گذاری در یک ساختمان دولتی در اوکلاهاما سیتی، ۱۶۸ نفر را کشت و ۶۸۰ نفر دیگر را مجروح کرد. بمب‌گذاری اوکلاهاما تا پیش از حملات یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، بزرگترین حمله تروریستی شکل گرفته در داخل خاک آمریکا بود و همچنان بزرگترین واقعه تروریسم داخلی در این کشور محسوب می‌شود. تیموتی مک وی که در سال ۲۰۰۱ اعدام شد علت این بمب‌گذاری را نبرد با دولت فدرال دانسته بود و امیدوار بود این بمب‌گذاری جرقه یک قیام داخلی علیه دولت آمریکا را رقم بزند.»