۱۳۹۹ مهر ۲۱, دوشنبه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(10)

  

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(10)

پس از شرح نظرات مارکس در گروند ریسه و سرمایه که ما آنها را در چهار بخش پیشین آوردیم، تشخیص سفسطه ها و تحریف های ریموند لوتا چندان مشکل نیست. 
در نقد نظرات لوتا از بخشی که در مورد ارزش اضافی و تضاد کار و سرمایه است چشم می پوشیم. شکی نیست که این بخش بیشتر برای خالی نبودن عریضه آمده است و در تحلیل وی، تضاد کار و سرمایه در مقابل رقابت میان سرمایه داران، تبدیل به بخش به کلی غیرعمده می شود. بنابراین ما از آنجا آغاز می کنیم که وی به رقابت توجه می کند.
ماهیت سرمایه و رقابت سرمایه ها
 وی نوشته بود:
«در سطح کنکرت، «سرمایه به طور عام» تنها در شکل سرمایه های بسیار که در رقابت با یک دیگر هستند موجود است و فقط در این شکل می تواند موجود باشد دقیقا به این علت که سرمایه مبتنی بر تصاحب خصوصی است.» و
«خلاصه آن که، سرمایه الزاما به صورت سرمایه های بسیار که در رقابت با یک دیگر هستند موجود است و رقابت تاثیرات تعیین کننده دارد.»( نگاه کنید به بخش 5 همین مقاله که درباره نظرات لوتا است)
بسیار خوب!
 اما اولا از این که «سرمایه به طورعام» در شکل «سرمایه های بسیار» وجود دارد که در رقابت با یکدیگر هستند قرار است چه استنتاجی کنیم؟ و دوما آیا این تاثیرات «تعیین کننده» رقابت حدود و مرزهایی دارد و اگر دارد این ها کدامند و به وسیله کدام تاثیرات تعیین کننده دیگر محدود می شوند؟
نظر لوتا این است که این تعیین کنندگی به آن اندازه است که نقش عمده را در طول تغییر و تحول کل سرمایه داری به عهده می گیرد. در واقع  وی به سراغ « سطح کنکرت» یا واقعیت مشخص، یعنی سطحی که ماهیت بروز می کند، می رود تا ماهیت را به طور کامل تحت تاثیر اموری قرار دهد که در آنها بروز می کند. از دیدگاه وی چون در سطح مشخص ما با سرمایه های بسیار روبرو هستیم، قوانینی که بر حرکت این سرمایه های بسیار به ویژه در تضادهاشان با یکدیگر جاری می شود، می تواند قوانین ماهوی آنها را به طور مطلق تحت تاثیر خود قرار دهد.
برای این که تصوری روشن از این  دیدگاه به دست آوریم باید عبارات مارکس را در بخش 9 همین نوشته یاد آوری کنیم:  
«...تولید اضافه ارزش، مانند ارزش به طور کلی، در روند دوران تعینات تازه ای به دست می آورد. سرمایه دور دگرسانی های خود را می پیماید و سرانجام از به اصطلاح زندگی درونی ارگانیک خود بیرون آمده و وارد مناسبات خارجی می شود یعنی مناسباتی که در آن سرمایه و کار در مقابل هم قرار ندارند، بلکه از سویی سرمایه و از سوی دیگر افراد هستند که دوباره مانند خریداران و فروشندگان ساده در برابر یکدیگر واقع می شوند...»
خود ما نیز نوشتیم:
«در بخشی از عبارات بالا، مارکس به روشنی چگونگی تحلیل و بررسی خود را بازگو می کند: نخست زندگی درونی ارگانیک سرمایه یعنی وحدت اضداد درون سرمایه منفرد به عنوان نمونه ای از تمامی سرمایه ها و سپس مناسبات خارجی یعنی وحدت و تضاد سرمایه ها با یک دیگر.
از سوی دیگر همچنان که مارکس اشاره می کند اینجا و در مناسبات میان سرمایه ها کار و سرمایه مقابل یکدیگر قرار ندارند. بنابراین مناسبات سرمایه و کار و رویارویی آن دو با یکدیگر به زندگی ارگانیک درونی سرمایه تعلق دارد.»
در اینجا سه مسأله بسیار با اهمیت وجود دارند. یکی گذار از حوزه ی ماهیت به حوزه ی ظاهر؛ دوم گذار از روابط درونی به روابط بیرونی و سوم گذار از حوزه تحلیل سرمایه به شکل مجرد، به تحلیل کلیت مشخص سرمایه آن گونه که در واقعیت وجود دارد.
در هر کدام از این سه گذار یکی حامل قوانین اساسی و در نتیجه تعیین کننده است و دیگری حامل اشکال بروز این قوانین و در نتیجه و در کل تعیین شده است. در رابطه ماهیت و ظاهر این ماهیت است که نقش اساسی و تعیین کننده را دارد. در رابطه بین درون و بیرون این قوانین درونی است که عامل اساسی تغییر و تحول است؛ و بالاخره در روابط میان آنچه در میان سرمایه ها مشترک است با آنچه وجه افتراق بیرونی  آنها را تشکیل می دهد، این وجوه اشتراک آنهاست که تعیین کننده و روشن کننده قوانین حاکم بر حرکت آنها است.
روشن است که وجه اشتراک درونی نمی تواند تحلیل شود، مگر آنکه از وجوه بیرونی یا واقعی حرکت شود و مسیر معینی در مطالعه و تحقیق طی گردد تا بدین وجه مشترک درونی رسیده شود. در تحلیل و شرح، همین وجه مشترک یا مجرد نقطه آغاز تحلیل می گردد و به مرور به ترکیب واقعیت مشخص رسانده می شود. این شیوه ای است که مارکس در سرمایه در پیش می  گیرد.
با این تفاصیل می بینیم که جناب لوتا می خواهد برعکس عمل کند.  نه تحلیل سرمایه به طور عام یا تحلیل  ماهیت سرمایه یعنی آن گونه که سرمایه بر عقل و در تحلیل منطقی ظاهر می شود، بلکه تحلیل ظواهر سرمایه و دادن سطح تعیین کننده به آن سطح ( این نشاندن امپریسم یا سطح تجربه و حس به جای مفهوم، تعقل و شناخت منطقی است)، نه تحلیل روابط درونی و ارگانیک سرمایه، بلکه سرمایه در روابط خارجی آن( این در غلتیدن به نقش تعیین کننده عوامل بیرونی به جای روابط درونی یا  یعنی غلتیدن به علت مکانیستی خارجی است) و نه واقعیت و ظواهر آن را مبنا گرفتن و رسوخ در ظواهر و واقعیت برای انکشاف ماهیت آن، بلکه توقف در سطح همان واقعیت مشاهده شده است(این غلتیدن به پوزیتیویسم است).
در ادامه همان عباراتی که از مارکس آوردیم وی به روشنی اشاره می کند که در سطح واقعیت مشخص «زمان دوران و زمان کار در مسیر خود با یکدیگر تلاقی می کنند و آن گاه چنین نمود می کند که گویی هردوی آن به طور یکسان تعیین کننده اضافه ارزش هستند. شکل بدوی که در آن سرمایه و کار مزدور در برابر هم قرار می گیرند، به وسیله مداخلاتی که به ظاهر مستقل از آن هستند تلبیس می گردد.»
روشن است که این تعیین کنندگی زمان کار را نباید صرفا به معنای ایجاد کننده ی ارزش اضافی در نظر گرفت، بلکه در عین حال باید به مثابه تعیین کننده کلی نیز در نظر گرفت و این شیوه ای است که لوتا به هیچ وجه از آن پیروی نمی کند. لوتا همچون اقتصاد دانانی که مارکس آنها را «عامیانه» می نامد، به مداخله رقابت در افزایش میزان ارزش اضافی نقشی «همواره تعیین کننده» داده و آن را چونان امری مستقل از آن «شکل بدوی» بنا به گفته مارکس «تلبیس» می کند.    
 باری، لوتا پشت واژه «تنها»(  در عبارت«تنها در شکل سرمایه های بسیار که در رقابت با یکدیگر هستند) و« فقط»( در «فقط در این شکل می تواند موجود باشد») پنهان می شود تا تمامی فرایند تحلیل مارکس را نقض کند( این تحلیل از ظواهر حرکت می کند تا به ماهیت دست یابد و سپس از ماهیت حرکت  به طرف ظواهر می کند و نشان می دهد که چرا ظواهر این گونه شکل گرفته اند و نه به شکلی دیگر).
سپس لوتا می گوید که علت این که رقابت تعیین کننده است این است که سرمایه « مبتنی بر تصاحب خصوصی» است و چون خصوصی است، همه با هم در حال رقابت هستند. از این نکته می توان به این نتیجه رسید که سرمایه ها چون در مالکیت خصوصی هستند پس تفرد داشته و هیچ نقطه اشتراکی ندارند. اما مساله برعکس است. در واقع آنچه در«تصاحب خصوصی» است، «سرمایه» است. و سرمایه همان وجه مشترک است که باید تحلیل شود.
 اگر ما بخواهیم دلیلی این چنین را مبنای این کنیم که رقابت تاثیرات تعیین کننده دارد، نمی توانیم به ماهیت آنچه سرمایه است دست یابیم.
 استدلال لوتا چنین است: سرمایه مبتنی بر مالکیت خصوصی است؛ سرمایه های خصوصی با یکدیگر در رقابت به سر می برند و نتیجه این که رقابت نقش تعیین کننده دارد. این تحلیل ماهیت سرمایه و رسیدن به قوانین آن نیست و از آن نه می توان به ارزش اضافی رسید و نه به تضاد کار و سرمایه. این سطح، تنها ناظر به روابط بیرونی سرمایه ها با یکدیگر است.
باید توجه کرد که موجودیت سرمایه به شکل مشخص، قوانین اساسی حاکم بر آن را تغییر نمی دهد، بلکه آنچه را در ماهیت سرمایه نهفته است، آشکار می کند. شکی نیست که ماهیت به طور مستقیم خود را در ظواهر نشان نمی دهد، بلکه می تواند در شکلی ظاهر شود که درست مخالف آن است.
مارکس برای این که قوانین حاکم بر سرمایه را روشن کند، به جای اینکه نخست به سطح موجودیت واقعی و مشخص سرمایه ها، تعدد سرمایه ها،  رابطه ی سرمایه ها و تضاد آنها با یکدیگر توجه کند تمامی مسائل را در این سطح کنار گذاشته و آنچه را در این «سرمایه» هایی که در «مالکیت  خصوصی» افراد جداگانه «مشترک» است، نقطه آغاز تحلیل خود قرار می دهد؛ یعنی خود سرمایه. وی یک سرمایه منفرد را به عنوان ملاک یا نمونه ای از تمامی سرمایه ها در نظر می گیرد و آن را تحلیل می کند. این نمونه تمامی وجوه هر سرمایه ای یعنی وحدت و تضاد درونی  آن را جدا از رابطه اش با دیگر سرمایه ها دارد. مارکس این سطح را پیش می برد و پله به پله از مجرد یا از ماهیت به ظاهر و مشخص می رسد.
میل درونی سرمایه به ارزش افزایی و گسترش
نکته بعدی مورد اشاره لوتا چنین است:
«مارکس در جواب توضیح می دهد که: «رشد تولید سرمایه داری، افزایش دائمِ مقدار سرمایه ی نهاده در یک صنعت مشخص را ضروری می کند … رقابت٬ [سرمایه دار منفرد را] وادار می کند که دائما سرمایه اش را گسترش دهد تا بتواند خود را حفظ کند.»
به این ترتیب، لوتا از این عبارات مارکس استفاده می کند تا بگوید که این ماهیت درونی سرمایه نیست که میل به گسترش دارد، بلکه این رقابت یعنی یک عامل خارجی نسبت به  نفس و درون سرمایه است که مسبب گسترش سرمایه می شود. این در حالی است که مارکس چنان که ما در بخش انباشت (بخش هفتم همین مقاله) آوردیم، میل به انباشت و گسترش را نخست درونی و در ماهیت سرمایه دانسته و رقابت را به عنوان امری بیرونی تاثیر گذار بر این ماهیت به شمار آورده بود.
از دیدگاه مارکس، این رقابت فی النفسه نیست که سرمایه دار را وادار می کند که دائما سرمایه اش را گسترش دهد، بلکه نخست این جوهر درونی سرمایه است که میل ارزش افزایی و انباشت دارد. چنانچه سرمایه دار از این خواست سرپیچی کند سرمایه اش تحلیل رفته و نابود خواهد شد. رقابت تنها این قانون درونی و ماهوی سرمایه را در رابطه میان سرمایه ها به جلوه در می آورد و به نوبه خود بر آن تاثیر گذاشته و آن را شدت می بخشد. آنچه در رقابت بروز می کند این است که گویی سرمایه به خودی خود میل به افزایش و انباشت و گسترش ندارد و تنها در طی روابط خارجی آن و برای جلوگیری از نابودی اش به وسیله سرمایه های دیگر این میل را کسب می کند. گویی میل یا انگیزش اصلی از خود سرمایه بر نمی خیزد، بلکه از فشار دیگر سرمایه ها بر می خیزد. این دیدگاه وحدت درونی سرمایه ها را نادیده می گیرد.  
ما در طی بخش ششم و هفتم که به نظرات مارکس در جلد نخست پرداختیم، دیدیم که مارکس میل به تغییر و گسترش را در تبدیل ارزش اضافی مطلق به نسبی، دنبال کردن ارزش اضافی فوق العاده و نیز انباشت سرمایه، درون خود سرمایه می بیند. در این جا همان «سرمایه منفرد» یا «سرمایه عام» یعنی آنچه که میان تمامی سرمایه ها مشترک است مبنای تحلیل است و نه رقابت میان آنها. نقش رقابت و تاثیرات آن در این موارد، جنبه ای ثانوی و غیر عمده دارد و اغلب به وسیله مارکس به جلد سوم سرمایه حواله داده می شود.
ارزان کردن تولید برای پایین آوردن ارزش نیروی کار
لوتا می نویسد:
«سرمایه ی منفرد تلاش می کند تولید را با کارآیی بالا سازمان دهد تا بتواند هزینه های سرمایه گذاری را بازیابد و نسبت به سرمایه های دیگر امتیاز و سهم بازار بیشتری به دست آورد. و برای این که به این مقصود برسد، سرمایه دار دست به سازماندهی علمی و «مستبدانه ی» تولید می زند.» و
«آن طور که مارکس تشریح می کند رقابت و «نبرد رقابت» سرمایه را مجبور می کند که هزینه های تولید را ارزان کند. این عمدتا بر مبنای بالا بردن بهره وری کار و بسط مقیاس تولید و دست یافتن به آن چه «اقتصاد مقیاس بزرگ» (هزینه ی پایین تر برای تولید هر واحد فرآورده) از طریق مکانیزه کردن و ابداع فناوری و همچنین ابداع سازماندهی انجام می شود.»
این جز تحریف نظر مارکس چیزی دیگری نیست. سیر اندیشه های مارکس که ما آنها را دنبال کردیم، به هیچ وجه نشان نمی داد که در درجه نخست این رقابت است که سرمایه را مجبور می کند کارایی تولید را بالا برد و هزینه های تولید را ارزان کند. (لوتا به جای اینکه تحلیل پدیده را از درون خودش آغاز کند از رابطه های خارجی آن آغاز می کند).
در واقع دلیل اساسی و نخستین ارزان کردن کالاها به ویژه وسائل معیشت (و نه وسائل تجملی و یا وسائل تولید) و به همین سان ارزان کردن تولید وسائل تولید معیشت، که همه به وسیله بالا بردن بهره وری کار صورت می گیرد، پایین آوردن دستمزد کارگران و در نتیجه بالا بردن ارزش اضافی نسبی است و بنابراین در درجه نخست از تضاد درونی خود سرمایه سرچشمه می گیرد.( نگاه کنید به بخش ششم همین مقاله)
اینجا نیز به جای این که تضادهای درونی ارزش اضافی مطلق بررسی شده و چگونگی تبدیل آن به ارزش اضافی نسبی بررسی شود، با بی توجهی و حذف این رابطه و توسل جستن به رقابت بیرونی، مساله حل و فصل می گردد.(1)
مسأله انباشت
 لوتا می پرسد:«چرا سرمایه باید «بی وقفه» انباشت کند؟» و در پاسخ می گوید:
«تغییر فن آورانه و سازمانی تولید نیازمند سرمایه ی بیشتر است. این سرمایه گذاری را انبوه رشدیابنده ای از ارزش اضافه تامین مالی می کند. به این ترتیب، نیاز به تولید ارزش اضافه ی بیشتر به وجود می آید و قوه ی محرکه ی آن است. ضرورت های انباشت به طور فزاینده ای توسط سرمایه ی استقراضی و نظام اعتباری تامین می شود که به سرمایه امکان آن را می دهد که سرمایه گذاری های جدید خود را تامین مالی کند و وارد خط تولیدهای جدید بشود ـ اما این نیز وابسته به مخزن بسط یابنده ی ارزش اضافه است. به عبارت دیگر در بنیان سرمایه (هر شکلی از سرمایه) نیروی محرکه ای برای بسط یافتن، افزایش انباشت سرمایه وجود دارد که به رقابت متصل است.» مارکس در گروندریسه تشریح می کند که رقابت٬ قوانین انباشت را«اجرا می کند».»
به دو عبارت پایانی توجه کنیم. در عبارت نخست لوتا می گوید که «در بنیان سرمایه نیروی محرکه ای برای بسط یافتن، افزایش سرمایه وجود دارد که به رقابت متصل است». این امری نیست که نشانگر این باشد که نقش رقابت تعیین کننده عمده است.
 ما در بخش 7 این مقاله نظرات مارکس را هم در مورد نیروی محرکه انباشت و هم نقشی که تاثیر رقابت در انباشت دارد، طرح کردیم. در آنجا دیدیم که مارکس تا جایی که بنیان سرمایه( یعنی همان زندگی ارگانیک سرمایه)را در مسأله ی انباشت مورد بررسی و تحقیق قرار می دهد، به این که این امور از رقابت هم تاثیر می گیرند اشاره می کند، اما وارد بحث رقابت نمی شود، زیرا رقابت را در رابطه ی خارجی سرمایه ها با یکدیگر و تاثیر متقابل آنها بر یکدیگر می بیند و نه در  نیروی های محرک درونی آنها برای انباشت.( ضمنا در همان بخش مارکس به گونه ای ثانوی به نقش سرمایه استقراضی و اعتباری در انباشت اشاره می کند)
 عبارت دوم یعنی رقابت، قوانین انباشت را «اجرا می کند» که ما در بخش هشتم که به گروند ریسه پرداختیم، به آن اشاره کردیم، به روشنی بین قوانین انباشت یعنی قوانین درونی انباشت و اشکال اجرای آن فرق می گذارد.
در کل، هیچ کدام از این عبارات، نه تنها چنین مضمونی ندارد که ما تاثیر رقابت را بدان سان تعیین کننده ببینیم که نیروهای محرک درونی سرمایه و تضاد کار و سرمایه را به طور کامل (و نه نسبی)تحت الشعاع خود قرار دهد، بلکه برعکس نشان دهنده «اتصال» روابط درونی با روابط بیرونی و نشانگر قوانین ماهوی و اشکال اجرای آنهاست.
استثمار پرولترهای بی چیز و تاثیر رقابت در شدت بخشیدن به آن
لوتا می نویسد: 
«تضاد میان بورژوازی و پرولتاریا بخشی لاینفک از تضاد میان تولید اجتماعی و تملک خصوصی است. استثمار نیروی کار شکل و وسیله ی ایجاد و تصاحب ارزش اضافه است. اما روابطِ پر هرج و مرج میان تولید کنندگانِ سرمایه دار و نه صرفِ وجودِ پرولترهای بی چیز (و به این معنا وجود تضاد طبقاتی ) است که تولیدکنندگانِ سرمایه دار را می راند که طبقه ی کارگر را در بُعد تاریخا شدیدتر و بسط یافته تر استثمار کند.»
  معنای این عبارت که رقابت موجب  می شود که سرمایه دار کارگر را«در بعد تاریخا شدیدتر و بسط یافته تر استثمار کند» چیست؟ اگر این باشد که وجود پرولتری های بی چیز و تضاد طبقاتی تنها دلیل استثمار شدیدتر نیست و رقابت سرمایه داران با یکدیگر نیز به نوبه خود در شدت بخشیدن به استثمار کارگران نقش دارد، این کاملا درست است.
 اما اگر این نقش را بدان درجه اهمیت دهیم که خود رابطه مستقیم سرمایه دار و کارگر که یک رابطه  اساسی در سرمایه داری است( و زمانی که مارکس می گوید سرمایه یک رابطه است، منظورش اساسا همین رابطه ی میان سرمایه و کار است) را تحت الشعاع مطلق خود قرار دهد، آن گاه ما نظرات مارکس را تحریف کرده ایم. در واقع این عبارات نه برای نشان دادن تاثیرات هرج و مرج و رقابت، بلکه برای گذر به مطلق کردن تأثیر آنها، آورده می شود.
یعنی گذر به این نظر:
تضاد کار و سرمایه و یا تضاد میان سرمایه داران
«روابط پر هرج و مرج میان تولیدکنندگانِ سرمایه دار که توسط رقابت رانده می شود٬ شکل عمده ی حرکت تضاد اساسی است.»
 اکنون می رسیم به ته و بُن تحلیل لوتا و آنچه می خواهد بگوید، یعنی شکل عمده ی حرکت تضاد اساسی. توجه کنیم که منظور لوتا از این که رقابت میان سرمایه داران شکل عمده حرکت اساسی است، این نیست که این تضاد برخی زمان ها عمده می شود. خیر! به هیچ وجه چنین نیست! برعکس، او می خواهد این عمده بودن را مطلق کند؛ یعنی این تضاد همیشه و همواره عمده است.
ما در بخش هایی که در شرح اندیشه ی انگلس بود به  نظر وی در مورد دو شکل بروز تضاد اساسی پرداختیم و نظر وی و مارکس  را درباره ی نقش محوری تضاد کار وسرمایه و مبارزه طبقاتی چون نیروی محرک تاریخ گفتیم و بنابراین نیازی به بیان دوباره آنها نیست. اینجا تنها به گفتن نکات زیر بسنده می کنیم.
هر شیء یا پدیده دارای یک تضاد اساسی است و همین تضاد اساسی است که جهت تکامل پدیده را تعیین می کند. تضاد اساسی در تضادهای کوچک و بزرگی که یا از کل موجود بر می خیزند و یا از گذشته به درون آن انتقال می یابند، بازتاب می یابد و یا آنها را زیر تاثیر خود قرار می دهد. تمامی این تضادها به گونه ای نقش محرک دارند اما جایگاه آنها و تأثیرشان بر یکدیگر و بر رشد تضاد اساسی بر مبنای نقش آن ها در تکامل کل پدیده تعیین می شود. تضادهایی وجود دارند که عوامل آنها پدیده را در حد و حدود موجود حفظ می کنند، برخی دیگر هستند که آن را به عقب بر می گردانند. تضادهایی نیز هستند که در تحول پدیده به یک پدیده عالی تر نقش اساسی را بازی می کنند. میان این دسته های گوناگون تضادها، آن تضادی نقش عمده و محوری را ایفا می کند که نقش اساسی را در تحول شی یا پدیده به شی یا پدیده متکامل دیگر داشته باشد.
 تضاد بین اجتماعی شدن تولید و تملک و تصاحب خصوصی وسائل تولید، تضاد اساسی سرمایه داری است.  این تضاد در دو تضاد مهم کار و سرمایه و نیز سازمان یافتگی تولید در مؤسسات جداگانه و آنارشی تولید در سطح جامعه بازتاب می یابد. در هر کدام از این دو تضاد، یک سر آن نقش تکامل دهنده را دارد.
 در کل، تضاد عمده نظام سرمایه داری چنان که مائو به آن اشاره کرد( نگاه کنید به بخش 4 همین مقاله) تضاد میان کار و سرمایه است که پویاترین تضاد جاری در این روابط تولید است. یک سر این تضاد، کار یا طبقه کارگر است و سر دیگر آن تصاحب کنندگان خصوصی وسائل تولید یا سرمایه داران. این طبقه کارگر است که در مبارزه اش با طبقه ی سرمایه و در  تحول و تکامل  روابط تولیدی سرمایه داری به یک روابط تولیدی نو و عالی تر یعنی کمونیسم نقش اساسی را دارد.
نیروی محرک اصلی سرمایه داری این تضاد است و نه رقابت میان سرمایه داران. البته رقابت میان سرمایه داران نیز به نوبه خود نیروی محرکه ای برای نظام سرمایه داری است و در برخی شرایط عمده می شود و به تغییرات و تحولات جهت  می دهد، اما نه به سان تضاد کار و سرمایه. (2)
  در مقایسه با تضاد کار و سرمایه، تضاد میان سرمایه داران نه خود بیان مستقیم تضاد اساسی است (شکل بروزی که انگلس قائل است، تضاد میان شکل سازمان یافته تولید در هر مؤسسه جداگانه  و هرج و مرج تولید در عرصه جامعه است و نه صرفا رقابت میان سرمایه داران)، نه این که هیچ کدام از دو سر آن( که در هر دو طرف سرمایه داران هستند) به سان طبقه کارگر دارای نقش بالنده هستند. اینها نه تنها نقشی عمده در تحول نظام سرمایه داری به نظام کمونیستی بازی نمی کنند، بلکه برعکس خود نقش مانع این تحول را دارند. تضاد میان سرمایه داران از یک سو هرج و مرج  و بی نظمی در تولید ایجاد می کند و بحران ها را دامن می زند و از سوی دیگر به جنگ های منطقه ای و جهانی منجر می شود. خواه بحران ها و خواه جنگ میان سرمایه داران به خودی خود، نه تنها نقش مثبتی در ایجاد نظام برتر ندارند، بلکه در نهایت  جامعه را به قهقرا می برند و به سوی نیستی و نابودی می کشانند( و از این دیدگاه یعنی از دیدگاه نابودی مطلق یک جامعه و نه تکامل آن به یک روابط تولیدی عالی تر، می توانند دارای نقش عمده و تعیین کننده ی منفی گردند).
 گرچه در هر امر منفی ای، امری مثبت نیز موجود است، اما تبدیل امر منفی به امر مثبت  تنها تحت شرایط معین مقدور است. در واقع، این بحران های تخریب گر و جنگ ها نیز تنها با واسطه تضاد کار با سرمایه و مبارزه طبقاتی تکامل یافته و در شرایطی که طبقه کارگر دارای آگاهی سیاسی  و سازمان یافتگی شده باشد و نیروی لازم جهت تغییر شرایط جامعه را کسب کرده باشد، می توانند مورد بهره برداری طبقه کارگر قرار گیرند و به این ترتیب دارای نقش و وجهی مثبت و سازنده شده و در خدمت تکامل تضاد کار و سرمایه و برقراری جامعه نوین قرار گیرند. در غیر این صورت همان نقش منفی خود را ادامه داده و نیروهای مولد بشری را نابود می کنند.  بخشی از دلایل این که مارکسیسم می گوید در مرحله معینی روابط تولید سرمایه داری مانع رشد نیروهای مولد می گردد، همین بحران ها و جنگ هاست.
بنابراین نظر لوتا کاملا در جهت مخالف نظرات مارکس و انگلس قرار داشته و تغییر رویزیونیستی در نظرات آنها به شمار می آید.
 در بخش بعدی و در ادامه مباحث بالا به تقابل لوتا با مائوئیست هایی که نظرات وی را گسست از مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم می دانند، می پردازیم.  
ادامه دارد.
 هرمز دامان
نیمه نخست مهر99
یادداشت ها
1-   بنا بر نظر مارکس:
« گرایش های تمدن بخش سرمایه در همان مفهوم ساده سرمایه در ذات آن وجود دارد و برخلاف اقتصادی های گذشته ناشی از نتایج خارجی نیست. آن تضادهایی هم که بعدها آشکار خواهند شد[به صورت باطنی] در ماهیت کنونی سرمایه نهفته اند.»( گروند ریسه، جلد نخست، ص 400) بالا بردن بهره وری کار، انباشت و... این ها در ماهیت سرمایه وجود دارند.
2-   مارکس می نویسد:
« پس رابطه غالب همان رابطه سرمایه و کار است، به اضافه رقابت سرمایه ها با هم. (گروند ریسه، پیشین، جلد یک، ص408)
این از جمله عباراتی از جانب مارکس است که باید درست تفسیر شود. از این عبارت نمی توان و نباید این گونه برداشت کرد که هم رابطه کار و سرمایه غالب است و هم رقابت سرمایه ها باهم. یعنی پذیرفت که برابری و تعادل مطلقی بین این دو در غلبه بر روابط سرمایه داری وجود دارد( چنین دیدگاهی با اندیشه های مارکس در همین گروندریسه و سرمایه در تضاد قرار می گیرد و نیز از دیدگاه مباحث لنین و مائو درباره دیالکتیک نادرست است). در هر تضاد تنها یکی از دو سر تضاد می تواند غالب باشد و سر دیگر در تابعیت تحرک آن قرار می گیرد. بنابراین تنها تفسیر درستی که می توان کرد این است که گاه رابطه کار و سرمایه غالب می شود و گاه رقابت سرمایه ها با هم. ضمن آن که این دو در عمده شدن با یکدیگر تساوی نقش ندارند و آنچه اساسی است و عموما غالب و جهت دهنده، تضاد کار با سرمایه است و نه رقابت سرمایه ها. در شکل صوری قضیه، اشاره مارکس در عبارات بالا نخست به رابطه یا تضاد سرمایه و کار است و سپس رقابت سرمایه ها با هم.
 

۱۳۹۹ مهر ۱۹, شنبه

به مناسبت درگذشت هنرمند دموکرات و آزادی خواه محمدرضا شجریان


      به مناسبت درگذشت هنرمند دموکرات و آزادی خواه محمدرضا شجریان

استاد محمد رضا شجریان خواننده و موسیقی دان در سن 80 سالگی و در پی جدالی دیرپا و سخت با سرطان کلیه در تاریخ 17 مهر 1399درگذشت. مردم ایران در جای جای کشور به مناسبت درگذشت وی مراسم یادبود برگزار کردند و وی را همچون هنرمندی متعلق به خودشان ارج نهادند. در تهران برگزاری مراسم برای وی در جلوی بیمارستان جم تهران تبدیل به گردهمایی سیاسی شد و برخی از مشهورترین سرودها و تصنیف های وی که در وصف اوضاع سیاسی بود خوانده شد و شعار «مرگ بر دیکتاتور» داده شد و کار به درگیری نیروهای مزدور رژیم، پاسداران و بسیجی ها با توده های مردم کشیده شد.

شجریان در مجموع  یک هنرمند  درگیر در سیاست و در تقابل با استبداد و ستم حاکم بر ایران بود. او خواه در استبداد سلطنتی سابق و خواه در استبداد دینی کنونی از موضع یک دموکرات آزادی خواه با حکومتگران و صاحبان سرمایه، ثروت و قدرت در جدال قرار گرفت و هنرش عموما در مقابل آنها و در مبارزه با آنها قرار داشت. وی در بیشتر جنبش های بروز کرده مردمی و در مبارزه با زور و ستم، خواه در زمان نظام سلطنتی استبدادی سابق و خواه در این رژیم در کنار مردم قرار گرفت و هنر خود را در خدمت آنها قرار داد و سخنگوی هنری آنها شد. تصنیف هایی مانند «داروگ»، سرودهای مبارزه جویانه ی به یاد ماندنی ای همچون «برادر بی قراره»، «همراه شوعزیز» و تصنیف سپیده ( ایران ای سرای امید) که در زمان جوش و خروش انقلابی سال های 58 خوانده شد، شور و هیجان فراوان در مردم و جوانان مبارز پدید آورد. شجریان پیش از انقلاب با  برخی از اجراهای خود و با این آوازها و سرودهای ویژه ای که در دوران انقلاب خواند، نخستین گام  بزرگ خود را در تبدیل یک خواننده که مورد پذیرش برخی از خواص دلبسته به موسیقی سنتی بود، به یک خواننده ی مردمی برداشت. خواندن آثار عارف قزوینی، نیما، هوشنگ ابتهاج، فریدون مشیری و اخوان به کارهای شجریان وجهه ای نوگرا و مبارزه جویانه داد.

در دوره حکومت استبداد دینی زندگی هنری شجریان فراز و نشیب های فراوان داشت. در همان سال های شکست در دهه شصت«در آستان جانان»( بخش مهمی از آن ترانه های بابا طاهر و غزل های حافظ است) و «بیداد»( و همچنین  بعدها« زمستان» اخوان ثالث) را خواند. اینها وصف وضع روحی و روانی مردم و به ویژه روشنفکران مبارز در دوره شکست بود، اما از شکست، وارفتن و گوشه گیری و فرار از سیاست و مبارزه نمی ساخت.
شجریان در طول جنبش دموکراتیک  و آزادیخواهانه ای که از سال های هفتاد آغاز شد، کمابیش با آن همراهی کرد و علیه محدودیت ها و آزاد نبودن هنر و هنرمندان، آوازخوانی زنان و سانسور به مبارزه برخاست. وی به ویژه از سال های 88 بیش از پیش در تقابل رودررو با  حاکمان مستبد مذهبی و در راس آنها خامنه ای( و احمدی نژادش) قرار گرفت و در همراهی با توده های مردم شعار «مرگ بر دیکتاتور» سر داد. در زمانه ای که بسی از هنرمندان عافیت جو شده، یا مجیز سران حکومت را گفته و یا از عدم مداخله هنر و هنرمند در سیاست حرف زده و می زنند، شجریان هنرمندی بود که در مجموع هنر وی در ارتباط با سیاست و خود وی مداخله گر در سیاست بود.

 اکنون شجریان دیگر تنها یک هنرمند با دوستدارانی محدود در حوزه هنر موسیقی نبود، بلکه وی تبدیل به هنرمندی سیاسی و در مقابل حکومت مستبد خامنه ای شده بود. یکی از خواست های وی در آن زمان پخش نشدن «ایران ای سرای امید» از تلویزیون بود. او به روشنی گفت که این آهنگ را در فضای انقلابی سال های انقلاب 57 اجرا کرده است و هر گونه استفاده برای مقاصد حکومتی را از آن  بر نمی تابد.

 شجریان نه ماتریالیست بود و نه کمونیست؛ وی گرچه دوستان هنرمند ماتریالیست و یا چپ داشت و با آنها مراوده و همکاری هنری می کرد، اما نسبت به ماتریالیست ها و کمونیست ها گرایش( سمپاتی با حفظ  باورهای خود) نداشت و حتی اگر هم به احتمال رگه هایی در گذشته داشت- که برای ما روشن نیست- به ویژه پس از سال های شکست 60 همچون بسی از هنرمندان دیگر از آن گسسته بود. او هنرمندانی مانند سیاوش کسرایی را که از هواداری گذشته خود از کمونیسم پشیمان شده بودند و راه گذشته خود را اشتباه می خواندند، ملاک قرار داده و علاقه و هواداری از کمونیسم را مورد انتقاد قرار می داد.

 از سوی دیگر برخی اندیشه ها، دیدگاه ها و گرایش های هنری وی، به ویژه توجه اش به موسیقی سنتی ایرانی که عموما بسته است و باری عرفانی، رخوت آور و سست کننده دارد و به همین دلایل نیز برجسته ترین هنرمند سده اخیر شاملو، آن را مورد نقد کوبنده ای قرار داد، و همچنین برخی آوازهایی که گرایش های مذهبی و عرفانی در آنها بارز است، مورد انتقاد و رد  کمونیست ها بوده و خواهد بود. به همین سان است اجراهای مذهبی وی از جمله دعای «ربنا» و «مناجات افشاری».

 ناگفته نماند که در مراسم هایی که تا کنون مردم با یاد وی برگزار کرده اند، عموما تصنیف ها و آوازهایی انتخاب شده که وجه ای شورانگیز، سیاسی و ضد حکومتی داشته اند و یا در همدلی و هم آوایی با احساسات مردم در یک دوران معین خوانده شده اند.

با این همه، از دیدگاه طبقه کارگر و کمونیست ها، وی به عنوان یک هنرمند نماینده ی لایه های میانی و پایین طبقه خرده بورژوازی ایران، عضوی موثر در جنبش دموکراتیک و آزادی خواهانه مردم ایران بود و همین هم پیوندی با این جنبش و همراه کردن هنر خویش با آن، وی را در میان بسی از توده های مردم محبوب و از این رو شایسته قدر گذاری و احترام می کند. یاد این هنرمند گرامی باد.

گروه مائوئیستی راه سرخ

ایران

20 مهر 1399

 

      


۱۳۹۹ مهر ۱۵, سه‌شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است(26)

 

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است(26)

بخش دوم

تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

    هال دریپر اکنون به« مورد هفتمی» می پردازد که از«دیکتاتوری پرولتاریا» در آثار مارکس و انگلس صحبت شده است و به رساله ای از انگلس به نام درباره مساله مسکن(1872) بر می گردد. پیش از بیان آنچه انگلس در این رساله می گوید دریپر لازم می بیند که به سراغ داستان بلانکیست های خودش برود.
وی می نویسد:
«هنگامی که کنگره لاهه انترناسیونال (سپتامبر 1872) تصمیم گرفت مرکز خود را به نیویورک منتقل کند بلانکیست ها با اعلام انشعاب از انترناسیونال و تاسیس‏ علنی فرقه بلانکیستی در برابر این پیشنهاد عکس‏ العمل نشان دادند. مارکس‏ بدان جهت این پیشنهاد را مطرح کرد که بلانکیست ها انترناسیونال را قبضه نکنند و در خدمت اهداف خود قرار ندهند اگر چه به کمک آن ها در مرحله اول، خطر باکونین خنثی شده بود.»( دریپر، مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا)
 نخستین نکته در اینجا اشاره دریپر است به این که« در مرحله اول(ظاهرا همان کنگره لندن) به کمک بلانکیست ها خطر باکونین خنثی شده بود»؛ و این کاملا مخالف آن چیزی است که خودعنوان کرده بود یعنی این که« بلانکیست ها هم به طور طبیعی تلاش‏ کردند که انترناسیونال را به یک فرقه بلانکیستی تبدیل کنند».(1)
دوم، این درست نیست که کنگره لاهه ( و مارکس به عنوان بخشی از آن مجموعه)به این علت تصمیم گرفت مرکز خود را به نیویورک منتقل کند تا«بلانکیست ها  انتزناسیونال را قبضه نکنند».  
 در یکی از کتاب هایی که به تاریخ و مبارزات درون کنگره لاهه انترناسیونال اول پرداخته به این امر اشاره شده است که بخش مهمی از بلانکیست ها در دوره پس از کمون به مارکسیسم گرویده بودند:
« با شدت گیری مبارزه درون بین الملل و رشد گرایش های انگلیسی بین الملل، مارکس کوشش کرد برای تقویت بخش رادیکال بین الملل اعضای جدیدی را جلب آن کند. اعضای کمون پاریس کاندیدای مناسبی برای این کار بودند. از میان کموناردها، بلانکیست ها از نظر دیدگاه انقلابی به مارکس نزدیک تر بودند. تماس شخصی با مارکس در این مدت و مطالعه  سرمایه و فقر فلسفه اثر خود را گذاشته بود. انقلابی قدیمی مجار لئو فرانکل، سوسیالیست فرانسوی شارل لونگه، مبارز لهستانی و ژنرال کمون والری و روبلسکی از جمله افرادی بودند که به مارکس نزدیک شدند و او در جلسات محفل آموزش اجتماعی آنان شرکت می کرد.»( مرتضی محیط، کارل مارکس، زندگی و دیدگاه های او، جلد سوم، ص 274)(2)
این امر گرایشی را تائید می کند که پس از کمون میان بلانکیست ها شکل گرفت؛ یعنی گرایش به پذیرش مارکسیسم.   
سوما، مبارزه اساسی نظری و تشکیلاتی عمده درون انترناسیونال در کنگره لاهه همچون سابق نخست با باکونینیست ها و سپس با راست های اصلاح طلب انگلیسی بود و نه با بلانکیست ها. در همین کنگره لاهه است که مارکس از یک سو نظر خود را در مورد اخراج باکونینیست ها از بین الملل می دهد و از سوی دیگر با پیروی جریان های تردیونیونیست و اصلاح طلب انگلیسی از بورژوازی می ستیزد.
 و بالاخره دلایل مهمی که برای انتقال به نیویورک طرح شد ربطی اساسی به بلانکیست ها نداشت:
« شب 6 سپتامبر انگلس به نمایندگی مارکس، به علاوه ی سرایه، دوپن و روبلسکی و شمار دیگری از اعضای شورای عمومی پیشنهاد انتقال مرکزیت بین الملل از لندن به نیویورک را دادند. دلیل آنها نه تنها نامساعد بودن فضای اروپا برای فعالیت سیاسی شورای عمومی بلکه وجود این خطر بود که اگر در انگلیس بمانند، آنارشیست ها و اصلاح طلبان به تدریج در آن اکثریت را به دست خواهند آورد. به رغم مخالفت طرفداران باکونین این پیشنهاد به تصویب رسید. این کنگره ضربه محکمی به نظریه های آنارشیستی و اصلاح طلب درون بین الملل بود.»(همان، ص 278)(3)
دریپر ادامه می دهد:
«در آن زمان غیر از مفهوم اساسی آن ها در باره انقلاب توسط یک گروه کودتاگر سایر اندیشه های برنامه ای آن ها تا حدی تحت تأثیر مارکس‏ قرار گرفته بود.»
 دریپر برای این که برای احکام خود دلایل کذایی اش را داشته باشد، کماکان نکته مرکزی اختلاف بین مارکسیست و بلانکیست ها را در مورد« مفهوم اساسی آن ها درباره انقلاب به وسیله یک گروه کودتاگر» یعنی همان توطئه «گروهی» انقلابی برای تصرف قدرت می بیند. این در حالی است که« تحت تاثیر مارکس قرار گرفتن» بلانکیست ها به ویژه پس از کمون  یعنی دیکتاتوری طبقه کارگر صورت می گیرد. در واقع تجارب کمون موجب  می گردد که بسیاری از بلانکیست ها  نظرات خود را در مورد اقدامات گروهی توطئه گر تغییر داده و نظرات مارکسیسم را در مورد مبارزه طبقاتی، سیاست طبقاتی، حکومت طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا بپذیرند.(4)
سپس وی چنین می نویسد:
 «آن ها در جزوه، انترناسیونال و انقلاب (1872) و به کموناردها (1875) نقطه نظرات خود را بیان کردند. همان گونه که انگلس‏ به یکی از رفقایش‏ نوشت، جزوه 1872 آن ها "به طور کاملاً جدی همه اصول اقتصادی و سیاسی ما را به مثابه کشفیات بلانکیستی تشریح می کند." البته این یک شوخی اغراق آمیز بود ولی در حقیقت بلانکیست ها به اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا " به مثابه یک فرمولبندی جدید(جدید برای آن ها) برای کسب قدرت بلانکیستی در آینده چنگ انداخته بودند.(عباراتی از جزوه بلانکیستی که در آن ها در باره "دیکتاتوری پرولتاریا" صحبت شده در جلد سوم کتاب تئوری انقلاب کارل مارکس‏ نقل و درباره آن ها بحث شده است؛ نقل مجدد آن ها در اینجا موجب دور شدن از مطلب اصلی خواهد شد. فقط کافی است اشاره کنیم که سایر عبارات این جزوه آشکار می کند که آن ها علیرغم نوکردن اصطلاحات، هم چنان از کسب قدرت انقلابی توسط یک گروه اقلیت، در معنای سنتی بلانکیستی آن جانبداری می کردند). این امر باعث شد که انگلس‏ برای اولین بار این اصطلاح را تحت نام خود به کار ببرد.»
به این ترتیب اگر بسیاری بلانکیست ها اندیشه های مارکسیسم را پذیرفته و در نوشته های خود از دیدگاه های آن پیروی می کردند، این تنها ظاهری بوده و آنها « همچنان از کسب قدرت انقلابی توسط یک گروه اقلیت، در معنای سنتی آن جانبداری می کردند»!
 جدا از آنچه در بالا از گرویدن بلانکیست ها به مارکسیسم آوردیم، می توانیم این نظرات را مقایسه کنیم با نظرات لنین در دولت و انقلاب؛ وی در این اثر خود ضمن اشاره به «زوال دولت» به تغییرات نظری بلانکیست ها چنین اشاره می کند:
« انگلس هنگامی از این مساله( مساله زوال دولت) سخن می گوید که بلانکیست ها پس از کمون زیر تاثیر حاصل شده از آن به خط مشی اصولی مارکسیسم گرویدند...»(5)
دریپر ادامه می دهد:
«مورد هفتم: انگلس‏ با اتکا به مقاله ایتالیائی مارکس‏، همین واژه را در قسمت سوم اثر خود، مسئله مسکن به کار برد. کاربرد این واژه در دو عبارت آمده است.
در عبارت اول انگلس‏ جزوه بلانکیستی 1872 را مورد بحث قرار می دهد، که به ادعای او،"هنگامیکه بلانکیست ها تلاش‏ کردند خودشان را از انقلابیون سیاسی صرف به یک گروه کارگران سوسیالیست با برنامه ای معین تبدیل کنند- آن گونه که مهاجران بلانکیست در لندن در بیانیه خود (تحت عنوان) " انترناسیونال و انقلاب" کردند – آنان … نظرات سوسیالیسم علمی آلمانی درباره ضرورت اقدام سیاسی از طرف پرولتاریا و دیکتاتوری او به عنوان گذار به امحای طبقات و همراه با آن ها (امحای) دولت را، تقربیاً کلمه به کلمه، اقتباس‏ کردند- نظراتی که قبلاً در "مانیفست کمونیست " و بعد از آن در فرصت های بیشمار بیان شده بودند". آنچه که گفته شد به طور برجسته ای نشان می دهد که انگلس‏ چیز جدیدی در واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" نمی دید که تا آن زمان (توسط او و مارکس‏) بیان نشده باشد در حالی که مثلاً در مانیفست واژه "دیکتاتوری "به کار نرفته است.»
در عبارت اول انگلس‏ جزوه بلانکیستی 1872 را مورد بحث قرار می دهد، که به ادعای او،"هنگامیکه بلانکیست ها تلاش‏ کردند خودشان را از انقلابیون سیاسی صرف به یک گروه کارگران سوسیالیست با برنامه ای معین تبدیل کنند- آن گونه که مهاجران بلانکیست در لندن در بیانیه خود (تحت عنوان) " انترناسیونال و انقلاب" کردند – آنان … نظرات سوسیالیسم علمی آلمانی درباره ضرورت اقدام سیاسی از طرف پرولتاریا و دیکتاتوری او به عنوان گذار به امحای طبقات و همراه با آن ها (امحای) دولت را، تقربیاً کلمه به کلمه، اقتباس‏ کردند- نظراتی که قبلاً در "مانیفست کمونیست " و بعد از آن در فرصت های بیشمار بیان شده بودند". آنچه که گفته شد به طور برجسته ای نشان می دهد که انگلس‏ چیز جدیدی در واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" نمی دید که تا آن زمان (توسط او و مارکس‏) بیان نشده باشد در حالی که مثلاً در مانیفست واژه "دیکتاتوری "به کار نرفته است.»
اولا که قرار نبود چیز جدیدی در مورد معنای دیکتاتوری گفته شود. زیرا برای مارکس و انگلس دیکتاتوری معنایی جز اعمال زور و اجبار و قهر نداشت. در همان مانیفست هم گرچه به دیکتاتوری پرولتاریا اشاره نشده بود(6) اما به جنگ داخلی  آشکار وپنهان بین طبقه کارگر و بورژوازی و به برانداختن بورژوازی به زور و قهر در همان پاره نخست به روشنی اشاره شده است.
 آنچه که دارای اهمیت است این است که به ویژه پس از کمون پاریس لازم بود بر این نکته که طبقه کارگر به یک دولت دوران گذار برای غلبه بر مقاومت بورژوازی و برپایی نهادها و روابط سوسیالیستی و از بین بردن طبقات نیاز دارد و نمی تواند ظرف یک امروز و فردا دولت را ملغی کند و بنابراین زوال طبقات و دولت فرایندی است که در پی این این دوران گذار صورت می گیرد، تاکید شود. تاکید بر این نکات، از جانب مارکس و انگلس هم در مقابله با راست های تردیونیون و پارلمانتاریست( از قماش همین دریپر ترتسکیست) ضروری بود که اساسا نیازی به دیکتاتوری بر علیه بورژوازی نمی دیدند و هم علیه آنارشیست ها که می خواستند دولت را به سرعت ملغی کنند.
دوما، در این بخش انگلس به رد نظر مولبرگر می پردازد که مدعی است در میان کارگران کشورهای رومی زبان، نظرات پرودون مسلط است. انگلس ضمن برشمردن یک به یک کشورهای رومی زبان، اشاره وار می گوید که در این کشورها آموزش پرودن و به طور کلی آنارشیسم اهمیت و تسلط خود را از دست داده و آموزش های سوسیالیسم علمی مارکس مسلط شده است.
بندهایی از این بخش از رساله انگلس(مقاله سوم در درباره مساله مسکن با نام ضمیمه ای بر پرودون و مساله مسکن) را مرور می کنیم.
انگلس نخست  این عبارات را از مولبرگر می آورد:
« در آلمان ما این آموزش که پرودن یک خرده بورژواست، یک حکم جزمی شده و توسط بسیار کسانی اعلام می شود که حتی یک سطر از او را هم نخوانده اند.»
و در پی آن، خود چنین پاسخ می دهد:
«آن گاه که من تأسف خود را از این که کارگران کشورهای رومی زبان از بیست سال پیش غذای فکری دیگری جز پرودون نداشته اند، اعلام می دارم،[ و ]مولبرگر جواب می دهد که نزد کارگران رومی زبان« اصولی که پرودن بیان کرده است تقریبا همه جا روح پویای جنبش کارگری را تشکیل می دهند» این را من باید رد کنم.»
انگلس برای رد کردن نظر مولبرگر نخست به این امر اشاره می کند که «روح پویای» جنبش کارگری [نه] در اصول بلکه در همه جا در تکامل صنعت بزرگ و تاثیرات آن، انباشت و گردآیی سرمایه از یک سو و پرولتاریا از سوی دیگر، قرار دارد.» و سپس ضمن اشاره به اینکه نفوذ پرودون بر کارگران کشورهای مهم رومی زبان نقش تعیین کننده خود را از دست داده است، آنجا که به فرانسه  و بلانکیست ها می رسد چنین می نویسد:
«به اصطلاح« بلانکی» گرایان هم به محضی که خواستند از صورت انقلابیون سیاسی صرف بیرون آمده و یک گروه کارگری سوسیالیستی با برنامه معین بدل شوند- کاری که مهاجرین بلانگی گرا در لندن در بیانیه شان« بین الملل و انقلاب» کرده اند - نه « اصول» برنامه پرودونی نجات اجتماعی بلکه و آن هم تقریبا لغت به لغت بینش های سوسیالیسم علمی آلمانی را در مورد ضروت اقدام سیاسی پرولتاریا و دیکتاتوری وی به مثابه گذار برای از بین بردن طبقات و با آنها از بین بردن دولت، اعلام نمودند که همانا در بیانیه حزب کمونیست و از آن پس بارها عنوان شده اند...»( درباره مساله مسکن، ترجمه خانبابا تهرانی، ص 123-122)
اینجا انگلس، نظر مولبرگر را در مورد تسلط اندیشه های پرودون در میان کارگران کشورهای رومی زبان رد می کند و در مورد این که نظرات مارکس در همه ی کشورهای رومی زبان و از جمله فرانسه که پرودون در آنجا نفوذ فراوان داشت، و در میان جریان هایی که پیرو این نظر نبودند و از جمله بلانکیست ها تسلط یافته است، صحبت می کند. این که عبارات مزبور از متنی انتخاب شده که کسانی آن را نوشته اند که پیش از آن بلانکیست بوده اند، اهمیت مساله را بیشتر می کند.
از سوی دیگر، در این عبارات اشاره به «اقدام سیاسی پرولتاریا» یعنی کلا مبارزه سیاسی طبقه کارگر- و نه گروهی  روشنفکر انقلابی - و عمل نهایی آن انقلاب قهرآمیز- نه توطئه گروهی روشنفکر انقلابی-  شده است. این که در این عبارات به دیکتاتوری در دوران گذار برای از بردن طبقات و با آنها از بین بردن دولت اشاره شده است، در حالی که نشانگر این است که جریان های مورد نظر مولبرگر آن گونه نمی اندیشند که وی می گوید، در عین حال هم نشانگر رسوخ نظرات اساسی مارکسیسم است میان کسانی که کمابیش به اندیشه های خرده بورژوایی سوسیالیستی باور داشتند.
اما اشاره به خود دیکتاتوری( پرولتاریا): روشن است که آمدن مفهوم دیکتاتوری به تنهایی خود مشخص کننده این امر است که طبقه کارگر صرفا «حکومت» خود را بر قرار نمی کند، بلکه دیکتاتوری خود را برقرار می کند. یعنی زور و اجبار و قهر بر علیه بورژوازی را برای این که دوران گذار طبق  خواست ها و برنامه های وی برای دگرگونی روابط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی سپری شود. نظراتی که بلانکیست های سابق و مارکسیست های کنونی ارائه می دادند، نظرات مارکس و انگلس بود.     
درپیر در ادامه تفسیر نظرات انگلس در کتاب مورد بحث چنین می نویسد:
«عبارت دوم به همان دلیل بالا جالب توجه است. در این جا انگلس‏ به مجادله علیه یک پرودونیست می پردازد که به مفهوم طبقاتی قدرت سیاسی و یا "حاکمیت سیاسی"حمله می کند. انگلس‏ پاسخ می دهد: آری، همان طور که هر حزب سیاسی می خواهد قدرت دولتی را به دست آورد، یک حزب کارگران سوسیالیست هم برای حکومت طبقه کارگر تلاش‏ می کند.
"به علاوه هر حزب پرولتری واقعی، از چارتیست های انگلیس‏ به بعد همیشه یک سیاست طبقاتی، (یعنی) سازماندهی پرولتاریا به مثابه یک حزب سیاسی مستقل را به عنوان نخستین شرط مبارزه و دیکتاتوری پرولتاریا را به مثابه هدف بی واسطه مبارزه مطرح می کند." (15)
آن چه که این جا در درجه اول جلب نظر می کند این پیش‏ فرض‏ انگلس‏ است که " دیکتاتوری پرولتاریا" دارای هیچ معنای ویژه ای جز برقراری "حاکمیت" طبقه کارگر نیست. هر حزب واقعی طبقه کارگر از همین امر طرفداری می کند: البته گفته بالا برای کسانی که معتقدند که مارکس‏ و انگلس‏ دارای یک تئوری ویژه "دیکتاتوری پرولتاریا" هستند نامربوط به نظر خواهد رسید که در برگیرنده مفاهیم ویژه ای در باره "تدابیر دیکتاتورمنشانه" است.»
باری این هال دریپر هر آنچه را که مارکس و انگلس درباره کاربرد اجبار و قهر برای درهم شکستن ماشین دولتی و فائق آمدن بر مقاومت بورژوازی در دوران گذار به کمونیسم  گفته بودند نادیده گرفت و اکنون منکر یک «تئوری ویژه» دیکتاتوری طبقه کارگر در نظریات آنها می شود. خیر! دیکتاتوری پرولتاریا یک تئوری ویژه نیست، تنها یک « اصطلاح» است که گه گاهی به کار رفته و معنای خاصی هم ندارد. منظور مارکس و انگلس از دیکتاتوری همان حکومت طبقه کارگر است. 
 ظاهرا دریپر نتیجه گیری های دلخواه خود را از متن مورد اشاره گرفته است. باید ببینیم که صحبت انگلس  با چه کسی و بر سر چه موضوعی است.
انگلس در ادامه جدالش با مولبرگر پرودونیست می نویسد:
«بنابراین دوست ما مولبرگر در اینجا این را می گوید: 
اولا ما« سیاست طبقاتی» نیستیم و خواستار « حکومت طبقاتی» نمی باشیم»(همانجا، ص 126)
مولبرگر بر این که دنبال سیاستی که «طبقاتی» باشد نیست. مولبرگر در پی حکومتی که « طبقاتی» باشد نیست. خوب! نخستین پاسخ به چنین نظری چه باید باشد؟ انگلس چنین پاسخ می دهد:
«اما حزب کارگر سوسیال دمکرات آلمان، درست به این دلیل که یک حزب کارگر است، الزاما «سیاست طبقاتی» دنبال می کند و از آنجا که هر حزب سیاسی تصرف قدرت سیاسی را هدف خود قرار می دهد، پس حزب کارگر سوسیال دموکرات آلمان هم الزاما در پی حکومت خود، حکومت طبقه کارگر یعنی « حکومت طبقاتی» می باشد.»( همانجا)
 تا اینجا انگلس پاسخ مولبرگر را داده است. انگلس پیشتر می رود:
« ناگفته نماند که تمام احزاب واقعا کارگری، از چارتیست های انگلیسی تا به امروز همواره می بایست طبقاتی، سازمان دهی پرولتاریا به مثابه یک حزب مستقل سیاسی را، اولین شرط و دیکتاتوری پرولتاریا را هدف بعدی مبارزه اعلام می کردند، مولبرگر با « مضحک » نامیدن این خود را بیرون جنبش پرولتری و درون سوسیالیسم خرده بورژوایی قرار می دهد.»( همانجا، ص 126)
 پس دو نکته در  نظر انگلس عبارت اند از یکم سازماندهی پرولتاریا یعنی طبقه پرولتاریا به مثابه یک حزب مستقل سیاسی- این اولین شرط انگلس است - و دوم برقراری دیکتاتوری پرولتاریا- این دومین شرط وی است.
 انگلس به قدر کفایت به روی سیاست طبقاتی و حکومت طبقاتی تاکید می کند. اما کار را نیمه کاره رها نمی کند و ماهیت این حکومت را که دیکتاتوری است روشن کرده و همان را هدف بعدی اعلام می کند.
این هال دریپر است که رذیلانه از زیر فهم درست نظرات ساده و روشن مارکس و انگلس طفره می رود و دیکتاتوری را که دارای یک معنای مشخص در سیاست طبقاتی است، به کلی از حکومت طبقه کارگر حذف می کند.  
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست مهر 1399
یادداشت ها
1-    نگاه کنید به بخش 24 همین مقاله.
2-    ریازانف در هنگام صحبت در مورد کنگره لاهه اشاره ای به اختلاف با بلانکیست ها نمی کند. از نظر وی در دوران پس از کنگره لندن مبارزه مارکس و انگلس( و دیگر جریان های همراه) با باکونینیست ها وجه عمده مبارزات درونی بین الملل را تشکیل می داد. پس از باکونینیست ها، وی مبارزه با تردیونیونیست های انگلیسی را با اهمیت می شمارد.(کارل مارکس و فردریک انگلس، فصل هشتم، به ویژه صفحات179- 172)
3-    ریازانف نیز به همین ترتیب- ایمن نبودن فرانسه، آلمان و انگلستان برای برگزاری کنگره ها- به مساله اشاره می کند(ص 178). استکلوف نیز در تاریخ بین الملل اول  خود در بخشی که با نام کنگره بین الملل در هاگو ترجمه شده، مبارزه با آنارشیست ها را مهمترین تقابل درونی بین الملل دانسته است. وی در همان آغاز این بخش ضمن اشاره به نظر مارکس در نامه هایش به سورژ و کوگلمان  که کنگره مزبور را برای بین الملل «مساله مرگ و زندگی» می داند( ص 176)چنین می نویسد: « در این کنگره بود که نبرد تعیین کننده مبارزه سیاسی پرولتاریا و سانترالیسم دموکراتیک در سازماندهی بین الملل از یک سو و مدافعین آنارشیسم در حیطه ی سیاسی و دیگر موضوعات از سوی دیگر انجام می گرفت...»( همان جا) و« کنگره از همان آغاز بین اکثریت مارکسیست و اقلیت باکونینیستی تقسیم شده بود».(ص 178) در ضمن وی مهم ترین نظرات تصویب شده سیاسی و تشکیلاتی را ضرباتی پی در پی به باکونینیست ها می داند. و نیز گرچه به مخالفت هایی از جانب برخی بلانکیست ها برای انتقال اشاره می کند( ص 185- 184) که البته خیلی هم قابل اطمینان نیست( مقایسه شود با آنچه که ریازانف و نیز مرتضی محیط در این مورد می گویند) اما او نیز این را حداقل تنها دلیل خواست انتقال بین الملل به آمریکا نمی داند و در کنار آن این که« مارکس و همراهانش وظیفه ی نجات بین الملل از نظریات آنارشیستی را در ذهن داشتند تا ابزاری برای تدابیر توطئه آمیزتوسط پناهندگان کمونار فرانسه نشود» را ذکر می کند. از سوی دیگر هم او بر جهت دیگر مبارزات درونی بین مارکس و انگلس  با جریان های اصلاح طلب انگلیسی انگشت می گذارد( ص 191). در تمامی این بخش تنها همان اشاره به بلانکیست ها که گفتیم آمده است و این در حالی است که در مباحث سیاسی و تصویب  نامه ها، بلانکیست ها با مارکس و انگلس هم صدا بودند و الحاقیه های آنها به روی مبارزه قهر آمیز و دیکتاتوری پرولتاریا متمرکز بود( ص 187).
4-    نگاه کنید به بخش 24 همین مقاله. در آنجا ما به اتحاد بین مارکس و انگس با بلانکیست ها در مقابله با نظرات  آنارشیست ها و راست های تردیونیون انگلیسی اشاره کردیم.
5-    مجموعه آثار تک جلدی، دولت و انقلاب، بخش چهارم، توضیحات تکمیلی انگلس، ص 537، همچنین نگاه کنید به پاره نخست مقاله ی لنین مقدرات تاریخی آموزش مارکس که در آن به از بین رفتن اندیشه های خرده بورژوایی سوسیالیستی و پیروزی نظر مارکس  در دوران بین الملل نخست اشاره می کند. ضمنا در صفحاتی از کتاب استکلوف که در یادداشت 3 به آن اشاره کردیم ( ص 187) به نظرات مارکسیستی بلانکیست های سابق اشاره شده است.
6-   اینجا انگلس پیروی بلانکیست ها را از نظرات مارکسیستی خواه از مانیفست حزب کمونیست و خواه  آنچه در « فرصت های بی شمار بیان شدن بودند» یعنی تمامی آثار اساسی مارکسیسم، صحبت می کند. پس این موذیانه و رذیلانه است که اگر انگلس گفته مانیفست و در مانیفست از دیکتاتوری پرولتاریا صحبت نشده، پس منظور انگلس همانی است که دریپر می گوید.


۱۳۹۹ مهر ۸, سه‌شنبه

چه کسانی شایسته عنوان عقب نشینی به نظرات کهنه هستند؟(2 - بخش پایانی)نقد نظرات ایده آلیستی - رویزیونیستی آواکیانیست های ترکیه ای در مورد حقیقت طبقاتی

 

چه کسانی شایسته عنوان عقب نشینی به نظرات کهنه هستند؟(2 - بخش پایانی)

نقد نظرات ایده آلیستی - رویزیونیستی آواکیانیست های ترکیه ای در مورد حقیقت طبقاتی

 
نقش موضع سیاسی فرد در علوم اجتماعی
آواکیانیست ها چنین می نویسند:
«... بگذارید منظورمان را از این نظر نادرست که حقیقت یک خصلت طبقاتی دارد روشن کنیم. یک جنبه اش این ایده است که صحت یا کذب یک مسئله وابسته است و یا عمیقا مشروط می شود به این که فرد یا گروه اجتماعی مدافع و ارائه دهنده و پیش برنده آن نظر خاص چه پیشینه طبقاتی یا اجتماعی ای دارد؟«یا موضع سیاسی اش چیست؟»( آجیت  تصویری از پس ما ماندۀ گذشته، نوشته اسحاق باران و کی.جی.آ» ترجمه، حزب کمونیست ایران(مارکسیست لنینیست مائوئیست، ص 37. این بند در بخش پیشین آورده شده است و ما صرفا برای در جریان قرار گرفتن خواننده، متن بند را به صورت کامل آوردیم)
در مورد نقش پیشینه طبقاتی یا اجتماعی فرد یا گروه در بخش گذشته صحبت کردیم. اکنون به مساله موضع سیاسی می پردازیم.
 در اینجا باید دید مساله ای که در موردش نظر داده می شود چیست؟ اگر به علوم اجتماعی مربوط شود، آن گاه بر مبنای همان نکاتی که در بند نخست گفتیم روشن است که موضع سیاسی- طبقاتی فرد در این نوع نظرات موثر است و نظرات وی در زمینه ی اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ و فرهنگ  عموما متآثر از همان نظرات سیاسی وی است. بسیار کم و استثنایی پیش می آید که فردی (و نه یک طبقه)موضع سیاسی ارتجاعی داشته باشد، اما این موضع  در دیگر نظرات وی در خصوص مسائل اجتماعی دخالت نداشته باشد. در مورد طبقه به عنوان یک کل این امر اساسا پیش نمی آید.
 اما اگر به علوم طبیعی مربوط شود، آنگاه باید گفت مارکسیسم هرگز نگفته که کسی که نظرات سیاسی اش ارتجاعی است، نمی تواند در هیچ زمینه ای از علوم طبیعی مساله را از موضع درستی حل کند.(پایین تر به این مساله برمی گردیم).
نقش وابستگی طبقاتی در ارائه دیدگاه
سپس نکته بعدی خود را طرح می کنند:
«برای مثال بر حسب تئوری خصلت طبقاتی حقیقت، خاستگاه ممتاز یک مرد یا زن تکنیسین شناختش را دچار محدودیت های می کند.»
 این نظرات نه از آسمان به زمین آمده اند و نه یک روزه و یا از روی شکم سیری صادر شده اند. این ها همه بر مبنای مطالعه عمیق تاریخ اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بشر و طبقات اجتماعی در هر دوران استنتاج شده اند. ده ها، صدها بار نظرات زنان و مردان «تکنیسین» با «خاستگاه ممتاز» در سلسله مراتب اجتماعی( یعنی وابسته به طبقات میانی جامعه یا خرده بورژوازی) مرور شده و به این نتیجه انجامیده است که دید این افراد نسبت به مسائل مانند طبقه کارگر نیست. ممکن است این تکنیسین و یا آن تکنیسین و اینجا و آنجا شناخت درست و پیشرویی ارائه دهند، اما در کل تکنیسن و تکنیسین هایی که تعلق به طبقه خرده بورژوازی دارند، دارای تنگ نظری و محدودیت دورنما در دیدگاه خودهستند.
 در نظام های سوسیالیستی این امر به سان نظام های سرمایه داری نیست، زیرا شرایط عینی دچار تغییرات انقلابی می شوند و اوضاعی پدید می آید که یک تکنیسین با خاستگاه ممتاز طبقاتی آسان تر بتواند شرایط عینی و ذهنی خود را تغییر دهد و از موقعیت پیشین خود گسست کند. با این همه، و با توجه به این که نظام های مزبور دارای طبقات و تضادهای طبقاتی است، حکم پیشین کمابیش می تواند موثر باشد.
می بینیم که این حضرات چه زور و حرصی می زنند که جا برای درستی نظرات طبقه بورژوازی و یا افرادی با خاستگاه ممتاز پیدا کنند.
مرتجع سیاسی و علوم طبیعی
 «یا اگر یک مرد یا زن دانشمند نظرات سیاسی مرتجعانه ای داشت الزاما حقیقت آثار یا یافته های علمی اش را زیر سئوال می برد.»
 منظور از «علمی»، علوم طبیعی است و گرنه روشن است که زن و مرد دانشمند که نظرات سیاسی مرتجعانه ای داشته باشد( سیاست هم یک علم است؛ علم استراتژی و تاکتیک سیاسی)نمی تواند نظرات مترقی در امور اقتصادی، اجتماعی، تاریخی و فرهنگی داشته باشد، و یا اگر داشته باشد بسیار ناچیز است. اما در مورد علوم یعنی علوم طبیعی، این گونه نیست؛ یعنی یک دانشمند که از نظر سیاسی ارتجاعی است، ممکن است که در زمینه علوم طبیعی نظرات درستی داشته باشد، زیرا در دوران کنونی دعوا و جنگ طبقات به طور عمده بر سر علوم طبیعی نیست، بلکه بر سرعلوم اجتماعی، قدرت سیاسی و تسلط بر جامعه است.
نکته اساسی در مارکسیسم، دیالکتیک است و دیالکتیک بر وحدت اضداد استوار است. وحدت اضداد می تواند میان انقلاب و ارتجاع نیز باشد. بنابراین هم چنان که پراشتباه ترین افراد می توانند در مواردی، مسائلی را به درستی حل و فصل کنند و برعکس، آنان که در بسیاری مسائل درست می اندیشند، می توانند در زمینه های معینی اشتباه کنند، به همین سان ارتجاعی ترین افراد از نظر سیاسی، گاه می توانند نظر درستی در زمینه ای از علوم طبیعی و یا حتی علوم اجتماعی داشته باشند. مشکل پذیرش این حکم دیالکتیکی نیست. مشکل این است که آواکیانیست ها از استثناهای موجود، قاعده، و از وجوه غیر عمده و کم اهمیت، عمده و با اهمیت می سازند.
 نگاه واقع بینانه در میان افراد و یا طبقات ارتجاعی عموما زمانی بروز می کند که این افراد یا طبقات، منافع طبقاتی خود را در مقابل یک طبقه دیگر در امر مورد بررسی نبینند و یا کمتر آن را حس کند. این فشار منافع که در ذهن این افراد منجر به دیدن واقعیت آن جور که با منافع شان جور در آید، می شود و در مسائل اقتصادی، سیاسی و فرهنگی شدیدا وجود دارد، در مسائل علوم طبیعی در دوران کنونی بدان شکل وجود ندارد. در اینجا عضو این گونه طبقات مجبور نیست که در مورد مسائلی موضع بگیرد که در آنها طبقات دیگر رویاروی آنها هستند و در آنها تقابل زنده طبقات وجود دارد(مسائل اقتصادی مانند حداقل دستمزد و یا یک اعتصاب صنفی و یا سیاسی همچون یک راهپیمایی در مخالفت با نظام و یا شورش و قیام بر علیه نظام موجود). در مسائل اخیر وی در مقابل دشمن طبقاتی مستقیم خود قرار می گیرد، و هر نوع اظهار نظری مستقمیا با منافع طبقاتی وی گره می خورد، در حالی که در مسائل علوم طبیعی امر مورد بررسی یک امر مادی طبیعی است و دشمن طبقاتی به طورمستقیم در مقابل نیست؛ و همین وضع خاص این افراد در مقابل عین های طبیعی است که منجر به آن می گردد که گاه واقعیت را چنان که هست ببینند و به برخی حقایق در این علوم دست یابند.
 این به آن معنی نیست که در این جا جایگاه طبقاتی فرد تغییر می کند و یا اندیشه هایش از نظر طبقاتی دگرگون می شود، بلکه به این معناست که این فرد معین با این جایگاه طبقاتی معین و در این زمینه معین، درمقابل طبقه دیگر به گونه آنتاگونیستی قرار نگرفته است و همین امر به وی امکان داده تا حدودی واقعیت را بدان گونه که هست ببیند و در آن غور کند.( بگذریم از این نکته که در دوران قرون وسطی خود علوم طبیعی محلی برای کشاکش شدید و آنتاگونیستی طبقات بود زیرا پیشرفت های آن با دیدگاه های مذهبی حاکم و از این رو با قدرت سیاسی شدیدا در تقابل بود).
«امتیاز ویژه»
آواکیانیست ها ادامه می دهند:
«جنبه دیگر « خصلت طبقاتی داشتن حقیقت» این است که حقیقت مشروط است به استفاده های سیاسی- اجتماعی که از آن ایده ها می شود. برای مثال، در اتحاد شوروی دوران استالین دیدگاه مشهوری در زمینه کشاورزی و علم ژنتیک توسط دانشمندی به نام لیسنکو مطرح شد. این دانشمند خاستگاه پرولتری داشت اما دیدگاهش بسیار نادرست بود. با وجود این بخشا به واسطه خاستگاه طبقاتی لیسنکو و حمایت قاطعش از انقلاب باعث شد که از آثار علمی او برای حل مشکلات واقعی کشاورزی سوسیالیستی استفاده شود.»(ص 38-37)
 خوب است که حضرات این مثال لیسنکو را یافته اند و پیراهن عثمانش ساخته اند وگرنه این چرندیات مشکل که خودشان را قانع می کرد. آن ها یک مورد یا چند مورد را علم می کنند و آن را در مقابل حدود دویست سال تجربه قرار می دهند!؟
 باری چنانچه شما آثار رهبران مارکسیسم را  ورق بزنید مطلقا مواردی شبیه به این پیدا نمی کنید که چنانچه یک فرد با خاستگاه کارگری پشتیبانی قاطع از انقلاب کرد، شما باید به وی امتیاز دهید و نظرات نادرست وی را در زمینه ای که نظرش نادرست است بپذیرید!
«معرفت شناسی موضع دار» یا «منظر گرایی» همان جهان بینی طبقاتی است
«آجیت از بحثی دفاع می کند که غالبا از آن تحت عنوان« معرفت شناسی موضع دار» یا منظر گرایی» یاد می شود. بر مینای این بحث، هر گروهی که موضع یا منافع مختص به خود دارد، نگاه یا شناخت خاص خود را هم از پدیده ها داراست. بنابراین بسیاری از افراد «منظر گرا» حقیقت عینی را «مسئله ساز» می دانند و رد می کنند.(38)»
ما تنها بخش هایی از مقاله آجیت را خوانده ایم و بخش هایی را که به فارسی ترجمه نشده نخوانده ایم و در این جا در مورد آنچه نخوانده ایم، داوری نمی کنیم. ما متوجه نمی شویم که منظور از این عبارت که« بسیاری از افراد «منظر گرا» حقیقت عینی را «مسئله ساز» می دانند و رد می کنند »چیست؟( در اینجا «حقیقت عینی» در عبارت «حقیقت عینی را... رد می کنند» به همان گونه ای طرح می شود که آواکیان طرح کرده و ما در بخش گذشته به سفسطه وی در این مورد اشاره کردیم؛ یعنی وجود عینی آن در بیرون از ذهن انسان. از سوی دیگر ما نمی دانیم آن افراد «منظر گرایی» که این حقیقت عینی را رد می کنند، چه کسانی هستند؟!)
 در مورد مسائل بالا:
اینجا شکل دیگری از همان مباحث طرح می شود. اذعان به«معرفت شناسی موضع دار» نتیجه ی یک فرایند طولانی از تجربه عملی و نظری در مبارزه طبقاتی است. هر کس که شناختی از واقعیت طرح می کند، این شناخت را بر مبنای جایگاه طبقاتی خود طرح می کند.
بر مبنای همین عضویت در یک طبقه و منافع آن طبقه را داشتن است که جهانی بینی های طبقاتی و نگاه به واقعیت بر مبنای آنها شکل می گیرد. به عبارت دیگر، نگاه به واقعیت نمی تواند به شکل انتزاعی، صرفا همچون نگاهی به واقعیات و فارغ از مسائل اجتماعی طرح شود. نگاه به واقعیت  حاوی بار منافع طبقاتی است. منافع هر عضو هر طبقه مشخص محرک و شکل دهنده نگاه معینی به واقعیت است. این که حالا اینجا و آنجا عضوی از یک طبقه خلاف طبقه خود بیندیشد، موردی استثنایی و در کل فرایند مبارزه طبقاتی عملی و ایدئولوژیک غیر عمده است. قطعا این موارد غیر عمده باید در تحلیل دیالکتیکی- ماتریالیستی در نظر گرفته شود، اما اینکه استثناء، قاعده گردد و غیرعمده به عمده تبدیل شود این کاری است که از آواکیانیست ها بر می آید.
 باری، همین جایگاه و منافع و «منظر» نگاه و جهان بینی طبقاتی است که موجب یک موضع گیری و اتخاذ یک جبهه در مبارزه طبقاتی می شود. آواکیانیست ها به جای این که از پراتیک مبارز طبقاتی و تحلیل طبقاتی حرکت کنند، از وضعیت های غیر مشخص و غیر واقعی و احکامی مجرد حرکت می کنند: «این درست است یا درست نیست» همین را بچسبید! خوب اگر با واقعیت تطبیق می کرد و درست بود و اگر این درست ها تکرار شد، نباید جایگاه طبقاتی فردی که درست گفته را بررسی کنیم و یا اگر کذب بود و این کذب ها تکرار شد، نباید جایگاه طبقاتی فردی که کذب گفته است را بررسی کنیم و بر مبنای مقایسه منافع و تضادها تعمیم دهیم و از امور خاص به عام برسیم؟ آواکیانیست ها جواب می دهند: خیر! شما مجاز نیستید هرگز تعمیم دهید و از خاص به عام برسید. درست و غلط را طرح کنید و بگویید این درست است و آن نادرست و کاری به کار آنها که این درست یا نادرست را می گویند نداشته باشید. آواکیانیست ها مخالف تعمیم دادن هستند، اما خودشان تعمیم می دهند و حکم عام استنتاج می کنند! حکم عام آنها این است که «حقیقت طبقاتی نیست»!  
حذف طبقات از درک حقیقت
«آواکیان بارها فرمولبندی« حقیقت طبقاتی» و مفروضات پایه ای آن را مورد بررسی و نقد قرار داده است. آجیت ادعا می کند که «انتقاد سخت آواکیان از « حقیقت طبقاتی» انحرافی عمیق در درک واقعیت مادی و فرایند فهم آن را بازتاب می دهد... آواکیان تلاش می کند طبقه را از فرایند درک واقعیت اجتماعی حذف و عرصه های طبیعی و اجتماعی را با هم مخلوط کند.»(38)
 به نظر ما این نظر آجیت کاملا درست است. آواکیان تحلیل طبقاتی و مبارزه طبقاتی و مبارز ایدئولوژیک دو سده را که پشت بند حکم مورد بحث است از این حکم می گیرد و حکمی را به جای آن می گذارد که به گونه ای مجرد طرح می شود. وی از وحدت نسبی کنونی نظرات طبقات مختلف در علوم طبیعی استفاده می کند، تا وحدت طبقات در عرصه ی علوم اجتماعی و مبارزه طبقاتی را نتیجه بگیرد و بدین وسیله تضاد مطلق میان طبقات را انکار کند.
 وحدت طبقات در مبارزه طبقاتی! این موعظه ی آواکیان و آواکیانیست ها و ته مطلب در نفی حقیقت طبقاتی است.
شناخت گذشته و حال نظرات برای پیش بینی آینده است
 اما ببینیم که این حضرات چگونه آن را نقد می کنند:
 «بار دیگر آجیت اصل مطلب را دور می زند. اصل مطلب این است: آیا قبول داریم صحت یک نظریه به هیچ وجه ربطی به این که کدام شخص یا طبقه آن را جلو می گذارد ندارد؟»
روشن است که این گونه طرح مساله، طرح انتزاعی آن است. پس از ماتریالیسم تاریخی و به قول آلتوسر «قاره ی نوینی که مارکس فتح کرد»، صحبت از نظر افراد جدا از منافع طبقات در جامعه طبقاتی معنا ندارد. اکنون و پس از دو سده تجربه ثابت شده که طبقات ارتجاعی نمی توانند واقعیت را درست بازتاب دهند و نظراتی را در مورد شرایط جامعه و امور فلسفی، تاریخی، اقتصادی و جامعه شناسی طرح کنند که صحت داشته باشد. نظرات آنها عموما ارتجاعی و در بهترین حالت رفرمیستی است. اکنون و پس از دو سده مبارزه ثابت شده که ایدئولوگ هایی که به طبقه خرده بورژوازی تعلق دارند، نمی توانند نظراتی را در موارد بالا طرح کنند که صحت کامل داشته باشند و به نادرستی یا کذب آلوده نباشند. اکنون و پس از دو سده مبارزه ثابت شده که نظرات نمایندگان واقعی طبقه کارگر بیشتر حاوی حقیقت است تا کذب.
بر این مبنای این تجارب نمی توان از یک فئودال یا سرمایه دار مرتجع که بارها نظرات امتحان شده و یک درک عام از خودش در ذهن دیگران رسم کرده، انتظار داشت که نظریات درستی- آن هم نه به طور استثنایی بلکه همچون قاعده- بگوید و موجب این حکم عام خلاف نظریه مارکسیستی گردد که صحت یا کذب یک نظریه ربطی به جایگاه طبقاتی فرد ندارد و افراد ارتجاعی و یا تنگ نظر می توانند پاسخ درست و علمی ای به مسائل اجتماعی بدهند، و یا افراد با جایگاه متفاوت طبقاتی و منافع آنتاگونیستی طبقاتی همواره و همیشه و یا عموما( و نه به طور استثنایی و یا غیر عمده) نظرات واحدی را در مورد مسائل فلسفی، اجتماعی و اقتصادی و ...دارند.
 باری روشن است که پس از این که شما نظرات نمایندگان سیاسی طبقات مختلف را مورد مطالعه و نقد قرار دادید و نیز کنش آنها را در مبارزه طبقاتی سنجیدید، به یک سلسله شناخت های منسجم و عام از آنها می رسید. بر مبنای این شناخت ها نه تنها می توانید بگویید که نظر این طبقات در فلان و بهمان مورد در گذشته و حال چه بوده و هست، بلکه می توانید پیش بینی کنید و بگویید که نظرات آنها در آینده در فلان و بهمان مورد چگونه خواهد بود. بر چنین مبنای نظری و تجربی ای، این مضحک است که شما در مورد این که این طبقات چه نظری در آینده در فلان و بهمان مورد دارند غافلگیر شوید و به احکام کذایی مورد بحث برگردید. این مساله، یعنی فهم دقیق این که فلان و بهمان طبقه در فلان یا بهمان موقعیت چه نظری خواهد داشت و چگونه موضع خواهدگرفت و رفتار خواهد کرد، یکی از مهم ترین بخش های شناخت حقیقت عینی است و بر استراتژی و تاکتیک یک حزب کمونیست تاثیر قطعی خواهد داشت. این نقل مائو از سون زی اندیشمند نظامی چین است:«چنانچه دشمن و خودت را بشناسی، صد بار می جنگی، به خطر نمی افتی».(1)
جانبداری طبقاتی و علم
آواکیانیست ها ادامه می دهند:
«آجیت مدعی است« حقیقت مارکسیسم» به علت جانبداری طبقاتیش می تواند به واقعیت عینی از هر چیز نزدیک تر باشد. کیفیت مارکسیسم یعنی این که به طور همه جانبه ای علمی است، نقطۀ عزیمتش واقعیت عینی است و این واقعیت را محک شناختش قرار می دهد کاملا به جانبداریش مربوط می شود.»(خط تأکید اضافه شده) آجیت به شدت تقلا می کند حقیقت و شناخت علمی را کاملا وابسته به جانبداری طبقاتی کند.(ص 38)
 ما اکنون در مورد نظر آژیت داوری نمی کنیم و آن را به زمانی وا گذار می کنیم که نظرات وی را به طور کامل خوانده باشیم.
 از نظر ما مارکسیسم، وحدت علمی بودن و جانبدار بودن است. این دو یک وحدت اضداد را تشکیل می دهند و به یکدیگر وابسته اند. علمی بودن مارکسیسم یعنی بررسی واقعیت عینی آن گونه که هست و بدون جانبداری و تعصب طبقاتی. جانبدار بودن یعنی ارزش گذاری کردن در مورد نتایج علمی و جانب یک جهت را برعلیه جهت دیگرگرفتن. این دو منفصل از یکدیگر نبوده بلکه در یکدیگر وجود دارند، هرچند که در این لحظه جنبه علمی و در لحظه دیگر جنبه جانبداری آن عمده شود.   
 اما آواکیانیست می گوید شما در همان علم متوقف شوید و از آن هر چه می توانید استنتاج کنید و مسائل را ربط به جایگاه ایدئولوگ و منافع طبقات متضاد ندهید. به عبارت دیگر، این حضرات اضداد را از یکدیگر جدا می کنند. ما می گوییم برعکس، این که رهبران مارکسیسم قادر به فهم علمی واقعیت شدند، از یک سو ربط پیدا می کند به جانبدار بودن آن ها از یک طبقه معین  و از سوی دیگر این جانبداری آنها را مکلف می کرد که به مسائل فارغ از هر گونه تعصب  و پیشداوری های نادرست جانبدارانه بنگرند.
 علم در جامعه طبقاتی، طبقاتی است. علوم اقتصادی، تاریخی ، فلسفی و... همه طبقاتی است. فرهنگ و هنر طبقاتی است. علمی فارغ از طبقات، جدا از طبقات وجود ندارد. آنجا که طبقات در امر واحدی وحدت نظر دارند، نشان از نبود طبقات نمی دهد، بلکه نشان از این می دهد که طبقات متضاد در امر واحدی وحدت نظر دارند.
اینکه فردی در امور علوم اجتماعی می تواند به نتایج پیشرویی برسد و دیگران نمی توانند برسند، صرفا و به گونه ای مجرد به هوش و فهم علمی وی بر نمی گردد، بلکه به این بر می گردد که وی از نظر طبقاتی و جانبداری طبقاتی نماینده طبقه ای است ارتجاعی و یا مترقی و انقلابی.
 بر مبنای چنین بینش هایی و چنان که لنین گفت تحول در دیدگاه یک انقلابی، مشروط به تحول در شرایط زندگی یک انقلابی است( نقل به معنی). و تحول در زندگی مارکس و انگلس و وحدت عملی آنها با طبقه کارگر، آنها را از روشنفکران بورژوازی به روشنفکران طبقه کارگر تبدیل کرد. اگر مارکس و انگلس این تحول را طی نمی کردند و از چارچوب جایگاه طبقاتی پیشین کنده نشده و در جایگاه طبقاتی طبقه کارگر قرار نمی گرفتند نمی توانستند به آنچه رسیدند، برسند؛ یعنی مارکس و انگلس نمی شدند و ذهنشان در حدودی باقی می ماند که نمایندگان دیگر طبقات( بورژوازی یا خرده بورژوازی) در آن بودند.(احتمالا نظرات شان از حد هگلی های جوان بیرون نمی رفت و آن میوه ای که انگلس در لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه ای کلاسیک آلمان از آن صحبت می کند به بار نمی آوردند).(2)
پس بر خلاف نظر این حضرات آواکیانیست ها که علم را جزیره ای می کنند جدا از جامعه طبقاتی و مبارزه درون آن بین طبقات مختلف، از دیدگاه ما علم و جانب داری طبقاتی از یکدیگر جدا نبوده بلکه  با یکدیگر وحدت دارند.(در این مورد در مقالات موجود در وبلاگ ما صحبت شده است. نگاه کنید به مارکسیسم هم علم و هم ایدئولوژی، نوشته ی م- دامون)
استنتاج عام از خاص 
  « اما واقعیت این است که دفاع از «خصلت طبقاتی حقیقت» اشتباه است. این که یک استدلال، تئوری یا گزاره صحیح است یا ناصحیح فقط بر مبنای انطباق یا عدم انطباقش با واقعیت عینی تعیین می شود؛ و نه توسط موضع یا جهان بینی کسی که آن را ارائه می کند.»( ص 39)
 آری و پس اینکه تعیین شد که استدلال، گزاره و یا تئوری درست است یا غلط،  و پس از این که این امر تکرار شد، آن را رها نمی کنند که به سراغ بعدی بروند و دوباره این حکم را تکرار کنند، بلکه به تعمیم و جمع بندی و استنتاج عام از خاص می پردازند و می روند دنبال این نکته که چرا این استدلالات، تئوری ها و یا گزاره هایی که این افراد می دهند این گونه هستند و آن استدلالات، تئوری ها و گزاره هایی که آن افراد دیگر می دهند، گونه ای دیگر؟ چرا این ها این جوری می بینند و آن دیگر جور دیگر، چرا این ها بیشتر صحیح می گویند و آنها بیشتر کذب. و آنگاه تحلیل را از افراد به جامعه انتقال می دهند و می پرسند که چرا گزاره ها و یا تئوری هایی که این طبقات در امور فلسفی، اقتصادی و... غیره می دهند بدین شکل هستند و آن دیگری ها به شکل دیگر و این ها این چنین در تضادند؛ و سپس به تبیین تضادها می پردازند و تضاد جایگاه و منافع طبقات را در می یابند و به این نتیجه می رسند که  استدلالات ، گزاره ها و یا تئوری هایی که در زمینه های مختلف علمی طرح می شود، وابسته به جایگاه طبقاتی و منافع طبقاتی متضاد  است و بنابراین مسائل و حقیقت از نگاه طبقات مختلف، مختلف است. طبقات ارتجاعی حقایق را درست نمی بیینند و طبقات انقلابی حقیقت را درست می بینند.
عیب این آواکیانیست این است که در چنبره حکم نخست می ماند و همانجا به اغماء رفته، خوابش می گیرد. 
سفسطه درباره «طرز فکر»
آواکیانیست ها ادامه می دهند:
 «آجیت که گرفتار اغتشاش فکری است می خواهد استفاده از واژه «حقیقت» در بخشنامه 16 ماه مه را این گونه تفسیر کند که نقطه رجوع واقعیت عینی نیست، بلکه « ایدئولوژی ها و طرز فکرها» است. او از این طریق می خواهد موضوع را دور بزند. اما تعریف حقیقت همیشه دو جنبه دارد. یکم طرز فکر؛ و دوم این که ان طرز فکر با واقعیت عینی منطبق است یا نه. از این مسئله نمی توان فرار کرد. زمانی که طرز فکر منطبق بر واقعیت است، آن را حقیقی می نامیم. یک واقعیت عینی مادی مستقل از ذهن وجود دارد. ماتریالیسم دیالکتیک بر آن است که این واقعیت را می توان شناخت.»
این طرح مجرد مساله، طرح پیشاماتریالیسم تاریخی آن است. طبقات و منافع متضاد آنها به کلی از اجتماع حذف شده اند و مانده است انسان مجرد بدون اجتماع و تاریخ.
 یک واقعیت وجود دارد و یک عده انسان با «طرز فکر» معینی که ربطی به طبقات و مبارزه طبقاتی ندارد و یک فرم اظهار نظر. بر مبنای «طرز فکر» شان، این انسان ها عقایدی در مورد واقعیت که روشن نیست چیست، دارند و در یک فرم اظهار نظر که ظاهرا بر مبنای منطق صوری تهیه شده است، آن را بیان می کنند. یا عقاید  این انسان ها با واقعیت انطباق دارد و یا ندارد. اگر دارد که درست است و اگر ندارد نادرست است. همین و بس!  
 و بعد، حضرات آواکیانیست این حکم  را از شرایط مجردی که از آن استنتاج کرده اند به شرایط مشخص جامعه طبقاتی و طبقات با افکار و منافع طبقاتی تعمیم می دهند و از آن استنتاجی عام می کنند. واقعا که دست مریزاد!
 به بخش بعدی که این مجرد گویی ها را تعمیق می بخشد، دقت کنیم:
«از زمانی که موجودات انسانی متفکر\ آگاه با توانایی های شناختی مشخص تکوین یافتند مباحثه در مورد اعتبار، دقت و قابل اتکاء بودن انعکاس واقعیت در ذهن بشری جریان داشته است. این موضوع که به عنوان تئوری حقیقت یاد می شود خط تمایزی در معرفت شناسی و فلسفه علم است....»( ص 40)
مشتی وراجی پوچ و بی خاصیت که در پرده عباراتی پر آب و تاب و دهن پر کن قرار گرفته است.
آیا در بندها بحثی در مورد جامعه، جامعه طبقاتی، مبارزه طبقاتی و تاریخ  دیده می شود: هرگز! این حذف خصلت اجتماعی- تاریخی نظریه ی بازتاب و جدا کردن آن از پراتیک اجتماعی بشر است. درست شکل مخالف طرح نظریه ی ماتریالیستی- دیالکتیکی شناخت که مائو در رساله ی درباره عمل خود طرح می کند. طرح این چنینی مساله هم با اشتباهات ماتریالیسم پیش از مارکس پیوند می یابد و هم با نظرات ایده آلیستی کانت درمورد نظریه ی بازتاب.
 ماتریالیسم پیش از مارکس، علی رغم طرح ماتریالیستی شناخت، آن را از خصلت اجتماعی و تاریخی و نیز پراتیک انسان جدا می کرد؛ اینک این حضرات نیز چنین می کنند؛ با این تفاوت که ماتریالیسم پیش از مارکس نقش فعالیت عملی انسان را در رسیدن به شناخت و محک زدن به آن نمی توانست مشاهده کند و حضرات صرفا قضیه را در چارچوب« تفکر و آگاهی» انسان مجرد و بازتاب واقعیتی ناروشن در چارچوبی بسته در این آگاهی محدود می کنند و حتی معیار پراتیک را نیز پیش نمی کشند( حضرات این معیار را پس از تدوین تئوری سنتز نوین باب که بدون پراتیک مبارزه طبقاتی جدی و در خور حزب باب، به وسیله ی وی تدوین شد، کنار گذاشتند).     
شکل عمدتا ایده آلیستی نظریه بازتاب را کانت پیش کشید و این حضرات ظاهرا شکل ماتریالیستی آن را پیش می کشند( کانت می گفت اندیشه، واقعیت را می سازد و این آواکیانیست از انطباق اندیشه با واقعیت حرف می زنند). اما هر دو مساله را به گونه ای انتزاعی فارغ از جامعه و تاریخ و طبقات و مبارزه طبقاتی طرح می کنند. هگل پاسخ کانت را داد(3) و شناخت را «اجتماعی»،«تاریخی» و در «تکامل» خواند و تازه بحث عمل را نیز به صورتی ابتدایی پیش کشید. تحلیل مارکسیستی بسیار پیشتر از هگل رفت، تا آنجا که ماتریالیسم تاریخی را جایگزین ذهنی گرایی های هگل در مورد تاریخ و نظر وی در مورد نقش حاکم نظرات و ایده ها در تاریخ نمود.
نظرات آواکیانیست ها که این چنین علم علم راه انداخته اند، حذف علم ماتریالیسم تاریخی از علم است. برگشتن به تحلیل شناخت انسان به گونه ای انتزاعی و ذهنی و در شرایطی مجرد است. نگاه به انسان و ذهنیت او همچون پدیده ای غیراجتماعی و غیر تاریخی است. و این یعنی نهایتا ایده آلیسمی که ماتریالیسم پیش از مارکس به آن منجر می شد و کانت اساسا به آن باور داشت.
مساله «توافق جمعی در مورد حقیقت»
«بحث و جدل در مورد معیار و تعریف حقیقت همچنان با شدت ادامه دارد: پوزیتیویسم، پراگماتیسم، امپیریسیسم و سایر مکاتبی که مخالف ماتریالیسم دیالکتیک هستند بر تعاریف دیگری از حقیقت اصرار می ورزند یا دربرخی موارد، از این بحث می کنند که تلاش برای این که حقیقت چیست یا می توان به آن دست یافت هیچ فایده ای ندارد...»(ص40)
 نظرات خود شما نیز به هیچ وجه تفاوت چندانی با این دیدگاه ها که در نهایت خصلت ذهنی گرایانه به خود می گیرند، ندارد. نظرات شما نیز در چارچوب ماتریالیسم دیالکتیک نیست.
« بیایید به چیزی بپردازیم که ازآن تحت عنوان دیدگاه توافق جمعی از حقیقت یاد می شود. بر مبنای این دیدگاه نادرست هر آنچه مورد توافق جمعی قرار گیرد به مثابه حقیقت عمل می کند و هر اقدامی برای مشخص کردن دقیقتر حقیقت ناممکن و بی فایده و غیر سازنده است. آنچه که آجیت تحت عنوان حقیقت طبقاتی از آن دفاع می کند نسخه ای از تئوری حقیقت مبتنی بر توافق جمعی است که بسیار شبیه چیزی است که پراگماتیست ها و سایرین جلو می گذارند.»( ص 40)
راستی که سفسطه های آواکیانیست ها پایانی ندارد!
منظور از«توافق جمعی» چیست؟ اگر منظور از آن، شناخت حاصل شده به وسیله جمع از واقعیت است که این به خودی خود نمی تواند ایرادی داشته باشد. به راستی کجای این امر ایراد دارد که یک گروه با یکدیگر به همکاری بپردازند و به شناخت مشترک و «توافق جمعی» از واقعیتی طبیعی یا اجتماعی دست یابند؟  با این پیچیدگی های زندگی اجتماعی، روز به روز بیشتر بشرمایل به این امر می گردد که شناخت های خود را از طریق همکاری گروهی روی موضوع های واحدی پیش ببرد. از سوی دیگر، بسیاری از شناخت های واحد وجود دارد که در صورت پیوست به یکدیگر شکل نوعی توافق جمعی را به خود می گیرند، مانند نظرات توده های مردم ایران درباره جمهوری اسلامی و سران آن.
بنابراین توافق جمعی تا آنجا که از عمل، خواه فردی و خواه اجتماعی، برخاسته باشد و به طور پیوسته در عمل محک خورده باشد، ایرادی ندارد.
اما اگر منظور« توافق جمعی» به منزله دیدگاه های کهنه، سنتی، و یا متاثر از جهان بینی طبقات ارتجاعی در میان توده ها و به طور کلی آگاهی خودبه خودی توده ها باشد، آنگاه روشن است که برای مارکسیسم چنین توافق های جمعی ای و چنین آگاهی خودبه خودی ای هرگز به مثابه بازتاب علمی حقیقت عینی در نظر گرفته نشده و همواره و به طور ممتد با آنها و برای جایگزینی یک دیدگاه انقلابی شایسته مبارزه شده است.
 و نیز اگر منظور این است که اول «توافق جمعی» به مثابه یک ذهنیت، پیشداوری، بدون سابقه درگیری در مساله مورد بررسی و تحقیق آن و بدون آزمایش و عمل به وجود آید، و بر مبنای همان هم اقدام عملی صورت گیرد، گمان نمی کنیم چنین امری به وسیله هیچ یک از رهبران مارکسیسم گفته شده و در تاریخ  عملی مارکسیسم وجود داشته باشد.(4)
می بینیم که آواکیانیست ها نمی توانند شفاف صحبت کنند. عدم طرح روشن مسائل، درهم کردن آنها و سفسطه کردن کاری است که این آواکیانیست ها از «لیدر» خود آواکیان یاد گرفته اند!؟

 هرمز دامان
نیمه دوم شهریور 99
یادداشت ها

            1- منتخب آثار، جلد یک، درباره تضاد، ص491
2-   آنچه در مورد مارکس و انگلس روی داد ترک جایگاه طبقاتی پیشین در مبارزه طبقاتی و وحدت همه جانبه این دو روشنفکر و متفکر بزرگ با طبقه کارگر طی فرایند طولانی بود. تغییر شرایط زندگی جاری، تغییر رابطه های شخصی و یکدل و یک جان شدن با کارگران، زندگی و شرکت در محیط ها و مجامع کارگری، شرکت در مبارزه طبقاتی طبقه کارگر و برای اهداف این طبقه مبارزه کردن، نکات عمده این دگرگونی جایگاه طبقاتی است.
3-  البته کانت فیلسوفی قهار بود و در زمان خود نقش مهمی در بسط  و پیشبرد مباحث مربوط به نظریه ی بازتاب، تا آنجا که این امر به ذهن انسان و حوزه احساسات و به ویژه حوزه مفاهیم و مقولات مربوط می شد، داشت. غرض ما مقایسه آواکیان این کوتوله ی فکری خود بزرگ بین با کانت فیلسوف صاحب نقش در تکامل فلسفه نیست، بلکه صرفا برخی همانندی ها را در نظر داریم.
4-   مفید طلبی ای که مارکسیسم از آن صحبت می کند بر مبنای همان فرایندهایی که ما مفصلا از آنها صحبت کردیم، یعنی فرایند های از عمل به تئوری و از تئوری به عمل استنتاج شده و نتایج آن در سیاست ها در پیش گرفته می شود.