۱۳۹۹ خرداد ۳۱, شنبه

متن زیر، درخواست سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه است از طبقات و گروه های مردمی برای پشتیبانی از اعتصاب به حق شان در پنچمین روز آن

 متن زیر، درخواست سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه است از  طبقات و گروه های مردمی برای پشتیبانی از اعتصاب به حق شان در پنچمین روز آن
هیچ نبردی را هیچ بخشی از مطالبه گران طبقه ما به تنهایی نمی توانند به پیروزی برسانند، اگر حمایت همه جانبه هم طبقه ای ها را و همسویی گسترده رسانه های آنان را همزمان باخود نداشته باشند
از کارگران، معلمان، بازنشستگان، عموم تشکل های مستقل مردم نهاد، رسانه های آزاد و فعالان شبکه های اجتماعی می خواهیم تا حمایت خود را از کارگران اعتصابی دریغ ندارند

متن سندیکای کارگران  نیشکر هفت تپه
اعتصاب کارگران هفت تپه علیه پرداخت حقوق های معوقه، خلع ید کارفرمای اختلاس گر و برچیده شدن بخش خصوصی از هفت تپه، تمدید دفترچه های درمانی و خدماتی، بازگشت به کار همکاران اخراج شده، بازگرداندن ثروت های اختلاس شده به کارگران، بازداشت اسد بیگی و مجازات حبس ابد برای اسد بیگی و رستمی، در پنجمین روز خود به حمایت همه جانبه و همبستگی گسترده همه حامیان آزادی و عدالت اجتماعی نیاز دارد. مثل گذشته همه روش ها برای درهم شکستن حق خواهی کارگران را به کار بسته اند: مدیریت در محل غائب است تا طرف حساب مطالبه گری کارگران نباشد. مسئولین خود را به ندیدن و نشنیدن زده اند. در برخی از خبرگزاری های رسمی برای ناامید و پراکنده کردن کارگران خبرهای جعلی مبنی بر تعطیلی شرکت نیشکر هفت تپه پخش کرده اند. صدا و سیما که کوچک ترین اتفاقی در آمریکا را به تفصیل گزارش می دهد، نسبت به اعتصاب کارگران نیشکر هفت تپه و گرسنگی کارگران خاموش است. با کارگران اعتصابی با هتک حرمت و تهدید برخورد می کنند. قرمز بودن وضعیت استان خوزستان از نظر شیوع کرونا همراه با ۵ استان دیگر امکان اعتراضات گسترده خیابانی را کاهش داده است.
در این شرایط دشوار کارگران اعتصابی هفت تپه بیش از هر زمان دیگر به حمایت هم طبقه ای های خود و همه کنشگران مستقل احتیاج دارند. از کارگران، معلمان، بازنشستگان، عموم تشکل های مستقل مردم نهاد، رسانه های آزاد و فعالان شبکه های اجتماعی می خواهیم تا حمایت خود را از کارگران اعتصابی دریغ ندارند و به هر طریق که می توانند صدای دادخواهی و حق طلبی کارگران هفت تپه بوده و صدای اعتراض خود را به ظلمی که در حق این کارگران روا می شود بلند کنند.
صدای هفت تپه و مطالباتش فراتر از صدای کارگران آن است؛ صدای همه هم سرنوشتان، فرودستان، زحمتکشان و ستم دیدگان این کشور است که نان را از سفره های شان ربوده اند و ثمره نیروی کارشان را هم نپرداخته و سرمایه های شان را به غارت برده اند. آنان را بدون بیمه و درمان و مزد شایسته به دست بیرحم گرسنگی و بیماری به حال خود رها کرده اند و مطالبه گران پیگیرش را به جرم حق خواهی به بند و زندان و شکنجه و بیکاری و گرسنگی مضاعف محکوم کرده اند. هیچ نبردی را هیچ بخشی از مطالبه گران طبقه ما به تنهایی نمی توانند به پیروزی برسانند، اگر حمایت همه جانبه هم طبقه ای ها را و همسویی گسترده رسانه های آنان را همزمان باخود نداشته باشند. پیروزی و شکست مطالبه گری کارگران هفت تپه، در پیروزی و شکست سایر هم سرنوشتان ما موثر است.
هر طور که می توانیم پژواک صدای کارگران اعتصابی هفت تپه باشیم.
سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه
۳۰ خرداد ۱۳۹۹





۱۳۹۹ خرداد ۲۵, یکشنبه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(6)




نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(6)

تولید مادی
در بخش گذشته دیدیم که جناب لوتا  نظرات خود را در مورد عمده بودن هرج و مرج، نه بر مبنای نظر شخصی خودش و یا ضمن تجزیه و تحلیل مثلا تازه ای از اوضاع جهانی، بل که با استناد به مارکس شرح می دهد. وی این گونه وانمود می کند که گویا در نظر مارکس چنین بوده است که تضاد عمده و نیروی محرک اساسی تولید سرمایه داری و در بحث کنونی ما همچنین امپریالیسم، رقابت بین سرمایه داران است.(1)
اکنون به نظر مارکس در مورد رقابت و هرج و مرج بپردازیم. برای این که این مسأله بررسی شود، ما باید بر بخش ها و فرازهایی از سرمایه متمرکز شویم و نظر مارکس را در مورد آنچه عام و مجرد است و نشانگر وجوه مشترک و تضادهای ذاتی درونی است و آنچه خاص است و در واقعیت مشخص جاری و نشانگر واقعیات  برونی و ظاهری است، و تا جایی که به موضوع بررسی ما مربوط است، شرح دهیم.
تولید نقطه ی آغازین تحلیل اقتصادی مارکس
مارکس مقدمه ای را که بر یادداشت های خود در نقد اقتصادسیاسی (گروند ریسه) می نویسد با تولید آغاز می کند.
«موضوعی که پیش روی ماست و با آن آغاز می کنیم تولید مادی است.»( ترجمه باقر پرهام، احمد تدین، ص 5، تأکید از مارکس است).
 سپس  در همان آغاز و پیش از «فراتر رفتن در تحلیل تولید»(همانجا) چهار مقوله ی تشکیل دهنده اقتصاد سیاسی را مورد بررسی قرار می دهد. این چهار مقوله عبارتند از تولید، مبادله، توزیع و مصرف. مارکس پس از بحثی مفصل در مورد رابطه ای که تولید با هر کدام از این وجوه مصرف، مبادله و توزیع همچون وحدت اضداد می سازد، تولید را دارای نقش تعیین کننده ارزیابی می کند:
نکته  نخست ما مربوط است به رابطه تولید با مبادله.
 رابطه تولید
 و مبادله
 مارکس در دفاع از ماتریالیسم تاریخی خود و نیز اقتصاد سیاسی پرولتاریایی  که خود بنیانگذار آن است، چنین می نویسد:
«...ثالثا این به اصطلاح مبادله مابین دادستدکنندگان در کلیت سازمان یافته خود تماماً به وسیله خود تولید تعیین می شود... و به این ترتیب مبادله در تمامی شکل هایش یا مستقیماً بخشی از تولید به نظر می رسد و یا چنین می نماید که چگونگی آن با تولید تعیین می شود.»( ص 24)
نکته دوم مربوط است به رابطه تولید و توزیع.
رابطه تولید
و توزیع
 این جا مارکس پس از شرح چگونگی رابطه این دو، چنین می نویسد:
  « مناسبات و شیوه های توزیع با این حساب، فقط رویه دیگر عوامل تولیداند...ساخت توزیع کاملا تحت تأثیر ساخت تولید تعیین می شود... توزیع نه تنها از لحاظ موضوع اش- که در واقع توزیع فرآورده های تولیدی است- بلکه از لحاظ شکل خود نیز، فرآورده تولید است. زیرا نوع خاص مشارکت در تولید، تعیین کننده شکل خاص توزیع یعنی الگوی مشارکت در توزیع است.» (ص20)
 به این ترتیب، خواه مبادله و خواه توزیع در کل به وسیله تولید تعیین می شوند و نه برعکس.
رابطه تولید
با توزیع، مبادله و مصرف
مارکس تحلیل نهایی خود را در مورد رابطه این مقولات با هم این گونه شرح می دهد:
« با این همه، جمع بندی ما این نیست که تولید، توزیع، مبادله و مصرف، یک چیز بیش نیستند، بلکه می گوییم که همگی این ها اجزاء یک کلیت یا جنبه های متمایز یک مقوله واحد را تشکیل می دهند. دامنه ی تاثیر تولید، در شکل [اجتماعی] آنتاگونیستی آن،[یعنی در فورماسیون های طبقاتی] نه تنها محدود به حوزه ی خاص خویش نیست، بل از حوزه ی دیگر عناصر مجموعه تولید هم در می گذرد. همه چیز به تولید بر می گردد و بر اساس آن دائما از سر گرفته می شود. پس روشن است که مبادله و مصرف نمی توانند عامل مسلط باشند. همین طور توزیع به منزله توزیع فرآورده ها. ضمن آنکه توزیع به منزله توزیع عوامل تولید، خود عنصری از تولید است.  و به این ترتیب نوع معینی از تولید، تعیین کننده انواع معینی از مصرف، توزیع و مبادله است؛ همچنان که تعیین کننده مناسبات معین مصرفی، توزیعی و مبادله ای است. مسلم است که تولید در شکل محدود و یک جانبه اش[ یعنی نه در معنای وسیع اجتماعی مورد نظر مارکس، بل در معنای محدود اقتصاد دانان] خود تحت تأثیر عناصر دیگر است. مثلا اگر بازار یعنی حوزه مبادله گسترش یابد، حجم تولید زیاد می شود و تقسیم شاخه های گوناگون آن عمیق تر می گردد. یا هر گونه دگرگونی در توزیع، مثل تمرکز سرمایه، توزیع متفاوت جمعیت بین شهر و روستا و غیره، تولید را دگرگون می کند. سرانجام نیاز به مصرف هم تعیین کننده تولید است. تمام این عوامل متفاوت، با هم ارتباط متقابل دارند و این چیزی است که در هر کل ارگانیک می توان دید.»( ص 24 و 25)
به این ترتیب در نظر مارکس، تولید نقش تعیین کننده در کل ارگانیکی به نام اقتصاد دارد. برای همین است که ما در درجه ی نخست از شیوه های تولید نام می بریم نه از شیوه های مبادله یا توزیع و یا مصرف.
چند نکته در شیوه تحلیل مارکس در مقدمه گروند ریسه  و سرمایه
الف- در حالی که در اقتصاد، قوانین تولید تعیین کننده مبادله، توزیع و مصرف است، در عین حال هر کدام از آنها حوزه مستقلی نیز هستند که به وسیله قوانین درونی خود تعیین می شوند. از این دیدگاه، قوانین تولید تعیین کننده تولید اند. قوانین مبادله تعیین کننده مبادله هستند و قوانین توزیع تعیین کننده توزیع و الی آخر.
ب- رابطه تولید نسبت به مبادله، توزیع و مصرف هم دارای جنبه درونی و هم جنبه خارجی است. خارجیت تولید نسبت به هر یک از این مقولات، یعنی تضاد تولید با هر یک از این مقولات و وجوه، مطلق است، و درونیت آن نسبت به آنها، یعنی بازتاب، وابستگی، نفوذ و وحدت آنها با یکدیگر نسبی است. مارکس در گروند ریسه در بخشی که به رابطه تولید و مصرف می پردازد، ضمن تحلیل یگانگی تولید و مصرف، از «دوگانگی بنیادی آنها»(ص 15) و«خارجیت آنها نسبت به یکدیگر»(ص 16) سخن می گوید. همین امر در مورد دیگر روابط صدق می کند.
پ- هر وجهی یا جزیی در هر کل نسبت به هر وجه دیگر و نیز نسبت به کل، هم درونی و هم برونی است. در اینجا تشخیص  ذاتی از ظاهری، اساسی است. ظاهری در قبال ذاتی در سطح معینی از تکامل تحلیل، همچون «بیرونی» در قبال «درونی» نمود پیدا می کند. بنابراین عوامل ظاهری در یک کل می توانند نسبت به ذات، که در چنین سطحی نقش درون را دارد، همچون عواملی بیرونی گشته و بر ذات تاثیر گذارند.
ت- تغییرات درونی و قوانین ذاتی اصل است، حال آنکه عوامل بیرونی، یعنی اشکال تجلی برونی ذات، نقش غیر اصلی را داشته و همچون تأثیر شرایط بیرونی و به مثابه شرط تغییرو تحول و تکامل تضادهای درونی عمل می کنند و بدون تأثیر آنها، ذات نمی تواند از یک شکل به شکل دیگر درآید و تحول و تکامل یابد. نکته کلیدی برای فهم این که این تغییرات باید به مثابه حرکت ضرور ذات ملاحظه گردند، این است که بدون امکان چنین تبدیلی در خود ذات، چنین تغییراتی به صرف تأثیر عوامل بیرونی صورت نمی گرفت.
ث- تولید در مجموع نقش مسلط و تعیین کننده را در کل دارد و قوانین آن، وجه ذاتی را نسبت به دیگر وجوه که وجوه غیر ذاتی را تشکیل می دهند، دارند. از این دیدگاه، قوانین مبادله و توزیع برای تولید به مثابه اشکال تجلی خارجی ذات عمل می کنند و به نوبه خود در برابر ذات به شکل شرایط بیرونی در می آیند.
ج- بنابراین در شرح یک شیوه تولید،  چگونگی عملکرد قوانین ذاتی، و چگونگی تغییر و تحول  درونی اصل است و قوانین که بر ظواهر حکمفرماست، نسبت به آنچه ذاتی است، فرع و همچون قوانین عوامل و یا جهان بیرونی آشکار می گردند که می توانند بر عامل ایجاد و شکل دهنده خود یعنی ذات خود تأثیر بگذارند.
چ- باید توجه کرد که ذات و ظاهر اموری نسبی هستند، رابطه پویایی با یکدیگر دارند و به یکدیگر تبدیل می شوند. آنچه ذات است، در ظواهر خود نمود می یابد، و آنچه ظاهری است در ذات خود رسوخ کرده و همچون جزیی از کل، و محرک آن نمود می یابد. این که گفته می شود این امر ظاهری است، به هیچ وجه نشانگرپوچ بودن و یا بی اهمیتی و بی ارجی آن نیست. برعکس، ظاهر خود جزیی از ذات به شمار رفته- که بدون آن ذاتی نیز در کار نخواهد بود- شکل بروز «عینی» ذات یا شکل بالفعل شدن ذات در عرصه بیرونی و واقعیت جاری است، و در عین تحرک خود به مثابه شکل تحرک مشخص ذات و یا وابسته به آن، هویتی مستقل  داشته (یا نسبت به آن دارای« خارجیت» و لذا«دوگانگی بینادی» است) و بنابراین در عین وابستگی به ذات، در سطح معینی از تحلیل، دارای حوزه ی مستقل خود یعنی واقعیت ملموس و در دسترس است.
آنچه در مقدمه کتاب نقد اقتصادی سیاسی (1859) آمده است، شرحی فشرده و کاملی از ماتریالیسم تاریخی می باشد. در آنجا نیز تولید همچون اساس تحرک دیگر وجوه اقتصاد شرح داده شده است.
 در سرمایه روش مارکس حرکت از ساده به مرکب، از واقعیت مجرد یا عام به واقعیت مشخص و جاری، از ذات به ظاهر و از عوامل درونی به عوامل برونی تآثیر گذار بر عوامل درونی است.
 این نکته را هم بیفزاییم که ما بر مبنای روش اساسی خود مارکس و نیز پیشرفت های دیالکتیک به وسیله لنین و به ویژه تبدیل  دیالکتیک به یک سیستم تئوریک منسجم به وسیله مائو تسه دون پیش خواهیم رفت. لذا اگر مارکس جایی عباراتی گفته باشد که یا در آثار پسین تر و پخته تر خود آن را - مستقیم  یا غیر مستقیم - رد و نفی کرده باشد و یا با اساس روش و دیدگاه وی و نیز پیشرفت نهایی آن به وسیله لنین و مائو در تضاد باشد، ما به نفع آثار پسین تر، اساس روش و دیدگاه وی و نیز تحلیل لنین و مائو موضع خواهیم گرفت و داوری خواهیم کرد.
 تولید
 ارزش اضافی
از دیدگاه مارکس تولید اساس هر نظام اقتصادی- اجتماعی را تشکیل می دهد. برای فهم ذات سرمایه، مارکس در جلد نخست سرمایه صرفا به روند تولید سرمایه می پردازد. نخست تولید سرمایه داری را با تولید کالا مشخص می کند، سپس به تجزیه و تحلیل کالا، ارزش و کار مجردی که درون آن موجود، و آن را دارای ارزش می کند می پردازد. آن گاه تکامل ارزش( در شکل ارزش مبادله ای) را تا به وجود آمدن شکل معادل و تکامل این شکل به پول و سپس پول به سرمایه  دنبال می کند. در فصل سرمایه به مهم ترین عملکرد آن یعنی تولید و جذب ارزش اضافی تولید شده به وسیله کارگران به وسیله سرمایه داران توجه می کند.
مارکس می نویسد:
 «... در این تولید نیروی کار برای آن خریداری نمی شود که به وسیله خدمت آن نیرو یا محصولی که به وجود می آورد نیازمندی های شخصی خریدار برآورده شود. هدف آن ارزش افزایی سرمایه خریدار است یعنی تولید کالاهایی است که بیش از آنچه پرداخت شده کار در بر داشته باشد و بنابراین محتوی قسمت ارزشی ای باشد که خریدار بابت آن چیزی نپرداخته است و با این وجود به وسیله فروش کالا نقد می شود.» .»( سرمایه، ترجمه ا. اسکندری،  جلد نخست، ص708، تمامی بازگفت ها از سرمایه از ترجمه اسکندری است. در برخی بخش ها ممکن تغییراتی کوچک از نظر بیان در متن داده شود)
سپس مارکس در مورد ارزش اضافی، چنین می گوید :
«تولید اضافه ارزش یا افزونگری قانون مطلق این شیوه تولید است.»( همانجا)
 قانون مطلق یعنی قانونی که از آغاز تا پایان هر فرایند وجود دارد و نیز در تمامی وجوه آن شیوه تولیدی که نامش سرمایه داری است و با فعالیت سرمایه در مقام غالب و تعیین کننده مشخص می شود، حضور دارد. این قانون شاخص اساسی و ذاتی این شیوه تولید است و بدون آن و یا تقلیل آن به یک «گرایش»، ذات تولید سرمایه داری که اساسا به واسطه استخراج ارزش اضافی مشخص می شود زیر سئوال می رود.(2)
تولید ارزش اضافی
مطلق و نسبی
 پس از انکشاف ارزش اضافی، مارکس به دو شکل متضاد تولید آن توجه می کند. ارزش اضافی مطلق و ارزش اضافی نسبی. ارزش اضافی مطلق از طولانی کردن روزانه کار و در واقع زمان کاراضافی و پرداخت نشده به وجود می آید و ارزش اضافی نسبی از کوتاه کردن زمان کار لازم. در حالی که در مراحل نخستین به وجود آمدن سرمایه داری، جهت عمده و مسلط تولید ارزش اضافی، ارزش اضافی مطلق است، در مراحلی که سرمایه داری پیشرفته تر و صنعتی تر گردیده، جهت عمده و مسلط تولید ارزش اضافی نسبی است.
تولید ارزش اضافی
نسبی
اما آنچه که موجب تبدیل ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی می شود محدودیت روزانه کار به 24 ساعت است و نیازهای کارگران برای خواب و استراحت، مطالعه و تفریح و به طور کلی تجدید نیروی کار. زیرا طولانی بودن ساعات کار( در آغاز گاه تا 16 ساعت در روز) و نداشتن ساعات لازم برای تجدید نیروی جسمانی و فکری، به آنان آسیب های فراوان جسمی و معنوی می زند و موجب ایستادگی و مقاومت آنها برای کوتاه کردن ساعات کار روزانه می گردد.
به این ترتیب، با توجه به این که روزانه کار نهایتا 24 ساعت است و نیز توش و توان کارگران برای کار کردن حدود و مرزهای مشخصی دارد، تولید ارزش اضافی به وسیله مرزهای معینی سد می شود و این سد با خواست و تمایل درونی سرمایه که هیچ حد و مرزی را برای استثمار و ارزش افزایی به رسمیت نمی شناسد، در تضاد قرار می گیرد.
بنابراین، تضادهای درون ارزش اضافی مطلق، یعنی از یک سو، محدودیت های روزانه کار و توانایی ها و حد وحدود مصرف نیروی کار، و از سوی دیگر، مقاومت و مبارزه کارگران برای پایین آوردن ساعات روزانه کار، تضادی که مرکز آن را تضاد کار و سرمایه تشکیل می دهد، آن را به ارزش اضافی نسبی که به عنوان یک امکان درون آن نهفته است( همچنان که می توان طول کار اضافی را زیاد کرد، می توان از طول کارلازم نیز کاست) تبدیل می کند.
 گفتیم که ارزش اضافی نسبی به وسیله کوتاه کردن کار لازم کارگر صورت می گیرد. کار لازم مساوی است با ارزش وسائل معیشت در تمامی وجوه آن( خوراک، پوشاک، مسکن و دیگر نیازهای اجتماعی و فرهنگی ). برای اینکه سرمایه دار ساعات کار اضافی، یا همان طول روزانه را زیاد کند، به جای افزودن بر ساعات کار روزانه از سر انتهای آن و طولانی کردن روزکار، یعنی ساعاتی بیشتر کار کشیدن از کارگران، با کوتاه کردن و به عقب راندن زمان و ساعات کار لازم، این کار را انجام می دهد. یعنی با کم کردن زمان کار لازم، زمان کار اضافی را افزایش می دهد.
این امر با تولید کالاهای مورد نیاز کارگران به قیمت ارزان تر صورت می گیرد، و در نتیجه ساعات کاری که کارگر برای بازتولید نیروی کار خود کار می کند، یعنی کار لازم، کوتاه تر شده و بنابراین طول روزانه کار اضافی بیشتر می شود.( روشن است که ما تا آن جا به توضیح این مسائل می پردازیم که روشن کردن موضوع مورد بررسی ما ایجاب می کند)
تولید ارزش اضافی نسبی
و افزایش نیروی بارآور کار
 مهم ترین اقدام سرمایه دار برای پایین آوردن ارزش وسائل معیشت، تا آن جا که بحث در سطح تولید(و نه گردش سرمایه) است، همانا افزایش نیروی بارآور کار می باشد. نیروی بارآور کار به وسیله اقدامانی همچون بالا بردن سطح علمی و تکنیکی کارخانه با به کار گیری دانش پیشرفته تر و جایگزینی وسائل تولیدی نو و تکامل یافته تر، به کار گرفتن مدیریتی مستبد و برقراری نظم و سازماندهی دقیق تر و آمرانه تر، تبدیل کارخانه به یک پادگان و محیط نظامی و چنان که مارکس می گوید با فرماندهان و گروهبان ها، عدم اجازه به اتلاف و ِپرت شدن دقیقه ای برای بالا بردن سرعت و شدت کار، بالابردن سطح مهارت، تقسیم کار دقیق تر، پیچیده تر و گسترده تر از یک سو، و بالا بردن درجه پیوست و همکاری کارگران با یکدیگر از سوی دیگر صورت می گیرد.
این امور برای تمامی کارخانه های تولید یکسان نیست.  تحرک تمامی این عوامل، موجب می شود که جایی این و جایی آن یک عمده شود.یعنی جایی که تکنیک پیشرفته است، اما مدیریت «کارآمد» نیست، این یک عمده، و جایی دیگر که مدیریت «ایده آل» سرمایه دار است، اما تکنیک پیشرفته نیست، آن یک و همین طور.. اما از میان این همه، آنچه که نقش کلیدی و اساسی دارد، همانا بالابردن سطح تکنیک ابزار تولید است.
غرض از مجموع بالا بردن توان تولیدی آن است که بتوان در زمان کاری( مثلا 8 ساعت) که پیش از این می شد مثلا 10 عدد کفش و یا پیراهن تولید کرد، اکنون و در همان زمان کار بتوان 20  عدد کفش و یا پیراهن یعنی محصولات بیشتری تولید کرد. و یا به بیان مارکس اگر در 8 ساعت کار می شد وسائل معیشت روزانه یک کارگر، یعنی بازتولید نیروی کار( با مشتقات آن ) را انجام داد، اکنون مثلا با 6 ساعت بتوان این امر را صورت داد.
روشن است که یک سرمایه دار به تنهایی نمی تواند ارزش وسائل معیشت را پایین بیاورد. این امری است که به کل طبقه سرمایه دار بر می گردد. یعنی برای این که وسائل معیشت ارزان گردد، باید بخش مهمی از طبقه سرمایه دار، خواه آنهایی که مستقیماً به تولید وسائل مصرفی کارگران می پردازند( این بخش کلیدی است) و خواه بخشی که به تولید وسائل تولیدی که برای تولید وسائل مصرف ضروری است، می پردازند(این بخش جانبی است)، دست به چنین اقدامی زنند.
مارکس می نویسد:« برای اینکه ارزش نیروی کار پایین آید باید ترقی نیروی بارآوری آن شعبه هایی را فرا گیرد که ارزش نیروی کار وابسته به محصولات آنها است و بنابراین آن رشته هایی را که یا به دایره وسائل عادی زندگی تعلق داشته باشند و یا بتوانند جانشین آنها شوند در بر گیرد.»(سرمایه، ص382)
 از سوی دیگر ارزش یک کالایی که جزو وسائل معیشت به شمار می آید، تنها به بالا بردن بارآوری کار در آن شعبه هایی که ارزش نیروی کار وابسته به محصولات آنها است بستگی ندارد. مارکس در این خصوص می گوید:
 «ارزش یک کالا تنها وابسته به آن مقدار کاری که آخرین شکل را به وی می دهد، بلکه در عین حال به مجموع کاری که در وسائل تولید آن کالا نهان است نیز بستگی دارد. مثلا ارزش یک جفت کفش تنها وابسته به کار کفشگر نیست بلکه به ارزش چرم، لاستیک و نخ و موم زده و غیره بستگی دارد. پس ترقی نیروی بارآور و ارزان شدن متناسب کالاها در صنایعی که عوامل اساسی سرمایه ثابت وسایل کار و مواد کار برای تولید وسائل ضروری زندگی فراهم می کنند نیز به نوبه خود ارزش نیروی کار را پایین می آورند.»( ص 382)
تحلیل فرایند افزایش نیروی بارآور کار
حال به تحلیل این نکات بپردازیم:
مارکس از افزایش بارآوری کارکه نقش مهمی در پیشرفت و تکامل تضادهای این شیوه تولید و اساسا نیروهای مولد دارد، در فصل ارزش اضافی نسبی (در جلد نخست که به روند تولید سرمایه می پردازد)صحبت می کند و نه در فصولی (در جلد سوم که به وحدت تولید و گردش می پردازد)که مربوط به هرج و مرج و رقابت است. یعنی فصولی که به تبدیل سود به سود متوسط و تبدیل ارزش کالاها به قیمت های تولید می پردازد.
 پرداختن به نیروی بارآور کار در فصول ارزش اضافی نسبی به این معناست که تکامل نیروی بارآورکار اساساً در نتیجه تضادهای ذاتی سرمایه تعیین می شود و نه به وسیله مثلا رقابت که به صورت مستقیم به تولید مربوط نیست. به عبارت دیگر به مثابه حرکت ضرور ذات این شیوه تولید که تولید ارزش اضافی است، یعنی در تبدیل تولید ارزش اضافی مطلق به تولید ارزش اضافی نسبی تعیین می شود، نه به مثابه حرکت اموری که از نظر مارکس ذاتی این شیوه تولید نیستند، بلکه به وجوهی در سطح برونی و ظاهری مربوطند.
مارکس در تحلیل خود و بدون هیچ گونه اشاره ای به رقابت، به تولید ارزش اضافی نسبی به عنوان امری ذاتی که تحرکش از تضادهای ذاتی سرمایه داری بر می خیزد، توجه می کند. وی می نویسد:
«بدیهی است که کالایی که ارزان تر شده است ارزش نیروی کار را تنها به اندازه سهم خود یعنی تنها به نسبتی که در تجدید تولید نیروی کار وارد می شود، پایین می آورد...ولی با وجود این جمع کل وسایل ضروری زندگی به جز ترکیبی از کالاهای مختلف نیست که محصول صنایع ویژه ای هستند و ارزش هر یک از این کالاها همواره جزء صحیحی از ارزش نیروی کار را تشکیل می دهد. این ارزش به همان نسبت که از زمان کار لازم برای تجدید تولید آن کاسته می شود، تقلیل می یابد و کوتاه شدن کل این زمان مساوی با جمع کوتاه شدن های جزیی است که در آن رشته های ویژه صنعت بروز می کند. ما اکنون این نتیجه کلی را چنان تلقی می کنیم که گویی در هر مورد مشخص نتیجه بلاواسطه و هدف مستقیم بوده است.» (ص384، تأکید از ماست)
همچنان که می بینیم مارکس استنتاج خود از بارآوری کار را در چارچوب تولید و تا اینجا بدون حتی ذره ای اشاره به عوامل و شرایط بیرون از تولید تحلیل می کند. افزایش نیروی بارآور کار برای افزایش ارزش اضافی نسبی صورت می گیرد. تکامل سرمایه داری به عنوان یک شیوه تولید، در تحرک تضادهای ذاتی آن نهفته است.
پس از این قطعه که بحث را در موضوع مورد بحث پایان می دهد، مارکس  نخست اشاره می کند که:
« هنگامی  که یک نفر سرمایه دار به وسیله بالا بردن بار آوری کار مثلا بهای پیراهن را پایین می آورد، این هدف ضرورتا برای او مطرح نیست که ارزش نیروی کار را تنزل دهد و در نتیجه آن از زمان کار لازم به اندازه سهم خود بکاهد، ولی بالاخره وی تا آنجا که در حصول این نتیجه شرکت جسته در بالا بردن نرخ عمومی اضافه ارزش سهیم است.»
بنابراین انگیزه مستقیم سرمایه دار، یعنی آنچه سرمایه دار می اندیشد، اهمیت اساسی در موضوع مورد بحث ندارد. و آنگاه این اشاره بسیار مهم و کلیدی مارکس در پی همین نکات:
«گرایش های عمومی و ضروری سرمایه را باید از اشکالی که در آن تجلی می کنند، فرق گذاشت.»( ص 385- 384، تأکید از ماست)
 به این ترتیب در حالی که فرد سرمایه دار این هدف را به طور مشخص نداشته است که با افزایش بار آوری کار، وسائل معیشت کارگر را ارزان تر تولید کند، اما عمل وی هر چند با انگیزه هایی غیر از ارزان تر کردن ارزش نیروی کار، جزیی از حرکت کلی و ضرور سرمایه را در تبدیل ارزش اضافی مطلق به نسبی( که تضاد سرمایه و کار و در نتیجه سرمایه دار و کارگر در آن موجود است) و بنابراین  بالا بردن بهره وری کار و در نتیجه تحرک و تکامل این شیوه تولید تشکیل می دهد.
 درست پشت بند همین عبارات، مارکس در همین فصل یعنی فصل دهم از سرمایه و در حال صحبت از ارزش اضافی نسبی و افزایش نیروی بارآور کار همان عباراتی را می نویسد که جناب لوتا آنها را به طور کامل در مقاله خود نقل نمی کند. مارکس می نویسد:
«اکنون موقع تحقیق آن نیست که چگونه و به چه شکل قوانین ذاتى تولید سرمایه داری در حرکت خارجی سرمایه های منفرد تجلی می کند و خویشتن را به صورت قوانین جبری رقابت تحمیل می‌نمایند و بنابراین مانندعلت محرکه در آگاهی انفرادی سرمایه داران[همچون عوامل محرکی که وی را پیش می رانند] رسوخ می کنند؛ ولی این نکته از هم اکنون مسلم است که تحلیل علمی رقابت فقط هنگامی امکان پذیر خواهد بود که ماهیت درونی سرمایه درک شده باشد، درست همان گونه که حرکت اجرام سماوی تنها برای کسی قابل درک است که حرکت واقعی ولی غیر قابل دریافت به وسیله حواس آنها را بشناسد.»(ص 385، ترجمه با اندکی تغییر، تأکید از ماست)  
پس مارکس درست در نقطه ای به رقابت توجه می کند که در حال صحبت از ارزش اضافی نسبی و نیروی بارآورکار است. وی نخست به این نکته توجه می کند که رقابت در حرکت بیرونی سرمایه صورت می گیرد؛ یعنی در رابطه یک سرمایه با سرمایه دیگر.
این تجلی قوانین و روابط درونی در حرکت و روابط بیرونی، عواملی که ذات در حرکت بیرونی خود در آنها متجلی گشته و بر این مبنا، نسبت به ذات، شکل خارجی( ظاهر قابل دسترس ذات) به خود گرفته اند را، به صورت یک معلول مکانیکی صرف در نمی آورد. با تجلی ذات در این وجوه بیرونی، و در یک تحلیل گسترده تر و سطحی مرکب تر و پیچیده تر، آنها دارای حد وحدودی به نسبه مستقل می گردند و این بار به عنوان وجوهی بیرونی در قبال ذات دارای موقعیت می شوند و موضع می گیرند. با ایجاد این موضع مستقل، آنها، نقش عوامل خارجی و شروطی را بازی می کنند که ذات بدون وجود آنها نمی تواند تحول و تغییر و تکامل یابد.
بنابراین در سطحی تحلیلی پیشرفته و تکامل یافته، رقابت همچون عامل یا نیرویی خارجی ظاهر می گردد که به نوبه خود بر نیروی بارآور کار اثر می گذارد.
مارکس اما این تاثیر رقابت بر  تولید ارزش اضافی نسبی را در چارچوبی غیر از تولید و قوانین ذاتی و ضروری این شیوه تولید قرار می دهد. زیرا برای رقابت، باید از سرمایه ی تک و منفرد( سرمایه به خودی خود، سرمایه ی عام و قائم به ذات) که موضع تحلیل مارکس در جلد نخست است، بیرون رفت و به رابطه ی آن با سرمایه ی دیگر پرداخت.
 از دیدگاه شیوه مارکس، و بر مبنای آنچه در بندهای بالا شرح دادیم، تضادهای درونی سرمایه و  تولید آن باید به مثابه حرکت ضرورخود آن ها ملاحظه گردد.
بنابراین پایین آوردن زمان کار لازم برای تولید کالا و به دست آوردن ارزش اضافی نسبی، مستقیما و آگاهانه از طرف سرمایه انفرادی و یا از طریق هم پیمانی سرمایه داران با یکدیگر صورت نمی گیرد.
نتیجه می گیریم:
 از نظر مارکس افزایش نیروی بار آوری کار به مثابه حرکت ضرور خود تولید است و در نتیجه تحول تولید ارزش اضافی، از ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی صورت می گیرد، و نه در نتیجه ی رقابت. هیچ رقابتی نمی تواند از تولیدی که درون آن امکان تبدیل ارزش اضافی مطلق به نسبی وجود نداشته باشد(مثلا در تولید کالایی ساده)بارآوری کار را بدان شکل افزایش دهد، که منجر به افزایش ارزش اضافی نسبی شود. توجه کنیم که در تولید کالایی ساده عملکرد قانون ارزش موجب تلاش و رقابت برای افزایش بار آوری کار می شود؛ اما نه رقابت بر سر کسب بیشترین میزان ارزش اضافی از گرده کارگر است و نه بارآوری کار ربطی به ارزش اضافی نسبی که با بالابردن بار آوری کار تحقق می یابد، پیدا می کند. تضاد ذاتی تولید کالایی ساده، تضاد بین کار انفرادی و کار اجتماعی وبنابراین ارزش شخصی کالا و ارزش اجتماعی آن است. 
ادامه دارد.
 هرمز دامان
 نیمه دوم خرداد 99
یادداشت ها
1-      با توجه به نکاتی که پیش از این شرح دادیم می دانیم که صحبت بر سر این نیست که ممکن است تضادی عمده و غیر عمده شود، بلکه بر سر این است که کدام تضاد اساسی است و نه تنها چه وضعیتی با عمده و غیر عمده شدن تضادها پیدا می کند، بلکه در عین حال چگونه با این عمده و غیر عمده شدن تضادها، تشدید شده و تکامل می یابد.
2-     حضرات آواکیانیست ها منکر نه تنها قوانین مطلق در شیوه تولید سرمایه داری، بلکه حتی قوانین نسبی شده اند. آنان از «گرایش»  و نه «قانون» نام می برند. از دیدگاه آنان «ارزش» قانون نیست بلکه« گرایش» است. تولید ارزش اضافی، قانون مطلق این شیوه تولید نیست، بلکه یک «گرایش» در این شیوه تولید است؟! نفی« قانون»، نفی حضور مطلق در شناخت نسبی است. از سوی دیگر، نفی قانون، نفی ثبات نسبی اشیاء و پدیده ها و از این رو نفی ثبات و استواری نسبی شناخت انسان است. به این ترتیب نفی قانون و جایگزن کردن با «گرایش»، نفی دیالکتیک و جایگزین کردن متافیزیک است و این یک رویزیونیسم کامل فلسفی است.

۱۳۹۹ خرداد ۲۴, شنبه

مبارزه دموکراتیک در کشورهای امپریالیستی جزیی از انقلاب سوسیالیستی است


مبارزه دموکراتیک در کشورهای امپریالیستی جزیی از انقلاب سوسیالیستی است


آنچه توده ها در نظام های سرمایه داری پیشرفته به عنوان انگیزه های مبارزات خود حس می کنند و یا بر زبان می رانند، تضادهایی که آن ها را بر می انگیزد، و نیز مبارزه ی طبقاتی ای که به سبب این انگیزه ها و تضادها پیش می برند، و نیز اشکال بروز آنها گوناگون اند، اما آن چه بنیان اساسی آنها را تشکیل داده و یا  آنها را زیر تأثیر خود قرار می دهد، یکی است: تضاد اجتماعی شدن تولید با تصاحب خصوصی وسائل تولید و کار اضافی

مسائل دموکراتیک در کشورهای سرمایه داری پیشرفته تنها
در چارچوب انقلابات سوسیالیستی می توانند حل و فصل شوند

تاریخ  نه موزون، بلکه ناموزون، نه خطی و مستقیم، بلکه غیر خطی و مارییچی حرکت می کند و تکامل می یابد

گاه مبارزه در کشور زیر سلطه و گاه مبارزه در کشور سرمایه داری امپریالیستی، گاه تضاد طبقه کارگر و خلق ها با سرمایه داران و مرتجعین کشورهای زیر سلطه و گاه تضاد میان امپریالیست ها و مترجعین عمده می شود


گرچه در دوران کنونی تضاد طبقه کارگر و دهقان و توده های زحمتکش و زیرستم در کشورهای زیر سلطه با ارتجاع و امپریالیسم عمده است، اما گاه تضاد طبقه کارگر با بورژوازی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی نیز عمده می شود

در کشورهای زیر سلطه انقلاب دموکراتیک نوین به رهبری طبقه کارگر و در کشورهای سرمایه داری انقلاب سوسیالیستی در دستور قرار دارد
تبعیض و گسترش آن
خواست رفع تبعیض نژادی در مورد سیاه پوستان بیشتر شامل آمریکا است. یعنی جایی که سیاه پوستان به عنوان برده به خدمت گرفته شدند و آثار تمایز نهادن های آن دوران هنوز بر ذهن و روان بورژوازی مسلط موجود است و از آن نه تنها به لایه هایی از خرده بورژوازی و نیز طبقه کارگر صادر و در این طبقات نافذ می شود، بلکه با پشتیبانی معنوی و مادی وی، انواع گروه ها و سازمان های نژاد پرست تقویت شده و در جامعه رها می شوند.
اما اگر چه این نوع تبعیض - تبعیض بر مبنای رنگ پوست- در کشورهای اروپایی مانند انگلستان، فرانسه و آلمان به حدت آمریکا نیست، و همین هم موجب های و هوی سران بورژوازی اروپای غربی بر سر این که چرا پلیس این کشور چنین و چنان می کند و چرا در آمریکا این مسائل هنوز حل و فصل نگردیده می شود، اما اشکال دیگری از تبعیض که آن هم یا به نوعی به نژاد مربوط می شود، و یا به مسائل دیگر، هم پایه ی آمریکا و بعضا به شکل شدیدتری وجود دارد. یعنی تبعیض درباره مهاجران به خصوص مهاجران غیر اروپایی - به ویژه آسیایی- و حمله به آنان به وسیله گروه های نژادپرست.
رفع تبعیض نژادی خواستی دموکراتیک است
مسأله تبعیض نژادی و نیز تبعیضاتی همانند با آن، در زمره مسائل دموکراتیک قرار می گیرند زیرا که حل و فصل آنها، نظام جامعه ی سرمایه داری را تغییر بنیادی نمی دهد و جامعه ای با ساخت اقتصادی و روابط تولیدی نوین نمی سازد. از این رو خواست رفع تبعیض نژادی برای جامعه ی آمریکا و جوامعی که این یا آن نوع شکل تبعیض در آن وجود دارد، نهایتاً یک خواست دموکراتیک است.
لذا، می توان این گونه استنتاج کرد که مسائلی که ماهیتاً دموکراتیک هستند که - یکی دوتا هم نیستند- و تضادهایی که بر مبنای آنها برانگیخته می شوند، در جوامعی که به اصطلاح دموکراتیک ترین نوع جوامع طبقاتی بشری بوده و هستند نیز کماکان وجود دارند.
این خواست از سوی برخی طبقات خلقی تا جایی که این طبقات زیر رهبری طبقه کارگر نباشند، در چارچوبی دموکراتیک - بورژوایی طرح می شود؛ یعنی آنها خواهان حل این تضاد در چارچوب نظام موجود بورژوایی هستند، در حالی که این تضادها اساساً در این چارچوب حل شدنی نیستند.
حل نسبی و موقت این تضادها نیز در نهایت گامی است به سوی تشدید تضاد اساسی و گذر از سرمایه داری به سوی یک نظام عالی تر. یعنی نظامی کمونیستی که برابری نه صرفاً صوری، بلکه واقعی و عملی بین انسان ها بنیاد اساسی آن است. 
حل مسائل دموکراتیک در چارچوب انقلابات سوسیالیستی
 به واقع، این خود تضادی است که در جوامع سرمایه داری امپریالیستی که دموکراسی بورژوایی عمل می شود( این دموکراسی های سر و ته زده در واقع شکل برونی دیکتاتوری های بورژوایی هستند) بازهم مسائل دموکراتیک - بورژوایی نمی توانند در آن چارچوب حل و فصل گردند. و این نه به این دلیل است که خصلت دموکراتیک این مسائل تغییر کرده، بلکه به این سبب است که بورژوازی امپریالیستی، تمامی خصال انقلابی بورژوازی قرون هفدهم تا اواخر قرن نوزدهم را از دست داده و به ارتجاع شدید گرایش پیدا کرده و لذا خود مانع اصلی حل این گونه مسائل و تضادها و نیز مسبب اصلی تداوم آنها در نظام سرمایه داری کنونی است، و بقای وی نیز تا حدودی هم به وجود و حضور این مسائل و تضادها بستگی دارد.
این مسائل تنها در چارچوب انقلابات سوسیالیستی می توانند به طور کامل و نهایی حل و فصل شوند و در نتیجه باید به وسیله طبقه کارگر به این گونه طرح شده و در زمره و چارچوب برنامه و انقلاب سوسیالیستی قرار گیرند.
 در پس تضاد عمده، تضادهای غیر عمده پنهان هستند
 در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی و بیشتر از آنها کشورهای زیر سلطه ی امپریالیسم، مسائلی از گونه ی دموکراتیک کمابیش و همواره وجود دارد. برخی از آنها رو می آیند، عمده می شوند و بر سر آنها مبارزه شدید در می گیرد. برخی دیگر کماکان تا زمان و شرایط مناسبی که بتواند آنها را رو آورد، به واسطه شدت یابی مسئله ای که عمده شده، کمتر فرصت طرح شدن داشته و یا اگر هم طرح شده عموما در زیر تسلط آن طرح شده و می شوند.
 برای نمونه در خود جامعه آمریکا و جوامع اروپایی، یکی از مسائلی که عموما پا به پای مسأله تبعیض نژادی وجود داشته است، مسئله ستم بر زنان و خواست برابری حقوق از جانب زنان در این زمینه بوده است.علیرغم اینکه این تضاد همواره طرح شده و مبارزه بر سر آن شدت گرفته - به ویژه در دهه ی شصت-  و گرچه پیشرفت هایی جزیی و نسبی در حل آن حاصل شده، اما به طور کلی و اساسی همچنان حل ناشده باقی مانده است.  همین گونه است تبعیض بین ادیان و مذاهب، مسائل محیط زیست و غیره.
اما حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که تضادهایی که بر سر مسائل تبعیض نژادی، حقوق برابر زنان و یا مذاهب است، حل و فصل شود، بازهم این جوامع با حل این مسائل، از نقطه نظر ساخت اقتصادی و یا اشکال سیاسی موجود خود از نظام های سرمایه داری مستقر خود پا فراتر نخواهند گذاشت و تنها به طور نسبی پهنای دموکراسی بورژوایی نیم بند خود را گسترده تر کرده و کمی از زمختی های آن خواهند کاست. گرچه این امر مانع این نخواهد شد که زمختی دیگری در آن رشد نکند و عمده نشود.
نقش تضاد کار و سرمایه در تحرک بخشی به جنبش دموکراتیک
اما نکته کلیدی و مهم این است که این امر که برخی تضادها عمده می شوند و جنبش به گرد آن ها به حرکت در می آید، به این معنا نیست که همه ی جنبش همین  تضادها و شعارها و همه ی خواست طبقات شرکت کننده در آن، همین خواست هاست. به عبارت دیگر، هر مسئله و هر تضاد، مسائل و تضادهای دیگر را در خود دارد و این تضادها گرچه نه به طور مساوی و متعادل، بلکه غیر مساوی و نامتوازن عمل می کنند، اما این امر مانع موجودیت و نقش آنها نمی شود.
همچنان که وقتی که تضاد کار و سرمایه به شکل روشن، هم در زیر و هم در رو، محرک آشکار حرکت است، در دل آن تضادهای دیگر نیز پنهان می شوند، و این تضادها تمایل دارند که با حل تضاد کار و سرمایه، آن ها نیز حل و فصل گردند، به همان گونه نیز در دل مبارزات دموکراتیک توده ای تضاد کار و سرمایه و مبارزات سوسیالیستی پنهان می شوند و اگر توجه کنیم که بافت اصلی طبقاتی در چنین جنبش های دموکراتیکی، طبقه کارگر و طبقات زحمتکش هستند، آنگاه متوجه می شویم که آنچه محرک اساسی اینان است، نه تنها خواست های دموکراتیک، بلکه بیشتر از آن، تضادهای بنیادی آنها با نظام موجود است. به بیانی دیگر، در واقع تضاد اساسی بین اجتماعی شدن تولید و تصاحب خصوصی ابزار تولید است که محرک اساسی مبارزات موجود و برانگیزاننده اصلی دیگر تضادها و جنبش ها است و همین تضاد اساسی است که شکاف های اصلی طبقاتی و صف بندی ها را پیرامون خواست های دموکراتیک ایجاد می کند.
رابطه تضاد کار و سرمایه با تضادهایی که از نظام سرمایه داری بر نمی خیزند
تضادداساسی بر مبنای ماهیت پروسه ای که پا به وجود می گذارد، پدید می آید و شکل می گیرد، و به همراه آن تضادهای ریز و درشت معینی پدید آمده و تابع آن می گردند. اما در یک پروسه ترکیبی همه ی تضادهایی که پدید می آیند، از خود تضاد اساسی بر نمی خیزند، بلکه از جوامع  و نظام های پیشین به درون نظام جاری می آیند.
 اما این ها با اینکه ربطی بنیادی به تضاد اساسی موجود ندارند، با این همه در نظام جدید زیر تأثیر تعیین کننده تضاد اساسی در می آیند و به طور کلی از آن تبعیت می کنند. مثلا تبعیض نژادی و یا نابرابری حقوق زن و مرد، به خودی خود از تضاد کار و سرمایه بر نمی خیزند، بلکه از نظام های پیش از سرمایه داری به درون این نظام انتقال یافته اند. با این همه، در جامعه سرمایه داری با نفوذ تضاد اساسی درون آن ها و شکل دهی نوین آنها بر این مبنا( جمعیت اصلی سیاهان و زنان که با تبعیض موجود زیر فشار بیشتری قرار می گیرند، کارگران و توده های زحمتکش هستند) به تبعیت از تضاد اساسی این نظام در آمده و با محوریت اساسی آن به چرخش و گردش و تحرک در می آیند و بدون حل آن هم حل نخواهند شد.
تفاوت جنبش دموکراتیک در کشورهای امپریالیستی و کشورهای زیر سلطه
تفاوت جنبش های دموکراتیک در کشورهای امپریالیستی با جنبش های دموکراتیک در کشورهای زیر سلطه این است که جنبش هایی با خواست های دموکراتیک در کشور سرمایه داری امپریالیستی تنها می تواند به وسیله یک انقلاب سوسیالیستی به حل و فصل نهایی خود نائل آید، اما در کشورهای زیر سلطه جنبش دموکراتیک باید نخست به وسیله انقلابات دموکراتیک به عنوان وجه عمده به پیش رود و آنگاه این انقلابات دموکراتیک به رویه دیگر خود یعنی به انقلابات سوسیالیستی تکامل یابند.
 در کشورهای سرمایه داری پیشرفته، بافت طبقاتی جنبش اساساً با تسلط عمومی و تقریبا مطلق طبقه کارگر بر دیگر طبقات خلقی مشخص می شود، زیرا در این کشورها جمعیت اصلی توده زحمتکش طبقه کارگر است، حال آنکه در بیشتر کشورهای زیر سلطه طبقه کارگر جمعیت اصلی نیست، و در بیشتر آنها دهقانان، حتی اگر جمعیت آنها کم رنگ تر از پنجاه سال پیش شده باشد، باز هم بخش مهمی از جمعیت هستند. افزون بر این، طبقه خرده بورژوازی شهری در این کشورها بسیارگسترده تر از این طبقه در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی است.
از این رو، در جوامع زیر سلطه انقلاب دموکراتیک مقدم بر انقلاب سوسیالیستی است. در کشورهای امپریالیستی چنین همگونی ای بین این دو ضد موجود نیست، زیرا بسیاری از مسائل دموکراتیک پایه ای به ویژه مسئله ارضی- دهقانی و نیز بسیاری از مسائل روساخت سیاسی - فرهنگی فئودالی کمابیش حل و فصل شده است. بنابراین خواست های سیاسی و فرهنگی دموکراتیک بر بستر یک انقلاب سوسیالیستی باید حل و فصل شوند.
نقش جناح هایی از طبقه حاکم
به گرد این مسائل و تضادها، دسته ها، گروه ها، سازمان ها و احزاب گوناگونی که به تمامی طبقات موجود در این جوامع تعلق دارند، حضور دارند. این امر گاه حتی بخش هایی از احزاب طبقه حاکم سرمایه دار امپریالیست و – در کشورهای زیر سلطه بخش هایی از ارتجاع حاکم- را در بر می گیرد. در همین مبارزات  تبعیض نژادی در آمریکا می بینیم که حتی  رهبری حزب دموکرات و به ویژه نماینده اصلی این حزب برای انتخابات آینده جو بایدن( و نیز این روزها- هیلاری کلینتون) از مبارزات کنونی پشتیبانی کرده و بر علیه ترامپ موضع می گیرند.
فرمانده واشنگتن و شهردارسیاتل هر دو به حزب دموکرات تعلق دارند و هر دو این شهرداران علیه خواست ترامپ مبنی بر اعزام ارتش به سیاتل موضع گرفته اند.
 روشن است که اگر دموکرات ها بر سر کار بیایند، مسائل و تضادهایی که بر سر تبعیض نژادی موجود است، حل و فصل نخواهد شد. کما این که در مدت هشت سال ریاست جمهوری اوباما، بارها این مسائل پیش آمد و مواضع نیم بند و بی خاصیت وی نیز تأثیری در فرونشست آنها نداشت.
اما نکته ای که بارز است این است که این موضع گیری و حضور این احزاب و دسته ها در مبارزات، به هیچ وجه نمی تواند ماهیت مردمی این مبارزات را که بر بستر تضادهای جامعه سرمایه داری آمریکا پیش آمده و پیش خواهد آمد، را زیر سئوال برد؛ هر چند که گاه قضیه را دچار پیچیدگی و ابهام می کند.
اشاره به این نکات از این رو ضروری است که عده ای بر آن اند که مبارزات کنونی بر سر این مسأله، از جانب مخالفین ترامپ در  طبقه ی مسلط بر آمریکا  و برای شکست وی در انتخابات آینده صورت گرفته  است؛ نظریه ای که به هیچ وجه درست نیست.
و بی پایه تر از این ادعاها، ادعاهایی است که ترامپ می کند. وی حکومت های مردم کُشی مانند روسیه، چین و ایران را محرک این جنبش می داند. کشورهایی که البته می توانند در زد و بند و بده و بستان با امپریالیسم آمریکا، و بالا و پایین کشیدن یک رئیس جمهور از این موقعیت ها استفاده کنند، اما اینکه آنها مثلا برپا کننده و یا محرک آن باشند، به راستی اتهامی پوچ، مضحک و مسخره است.
 این نوع فرافکنی و نسبت دادن جنبش های توده ای به دیگر حکومت های رقیب، امری عادی برای تمامی امپریالیست ها و مرتجعین  است. در خود ایران نیز حکومت کریه و جانی جمهوری اسلامی، تمامی جنبش های بیست ساله اخیر را به آمریکا، اسرائیل و دیگر کشورهای منطقه نسبت داده است و بدون تردید در آینده نیز نسبت خواهد داد. 
گروه مائوئیستی راه سرخ
 ایران
23خرداد 99


تداوم جنبش توده ای در آمریکا و ایجاد منطقه ی آزاد توده ای در سیاتل




تداوم جنبش توده ای در آمریکا
و ایجاد منطقه ی آزاد توده ای در سیاتل

تداوم جنبش توده ای در آمریکا و کشورهای دیگر
اکنون بیش از سه هفته از آغاز جنبش توده ای در 25 مه در آمریکا می گذرد و طی این مدت تا حدودی بر دامنه و ژرفش جنبش افزوده گشته است. آخرین تحول جنبش تا این زمان، ایجاد منطقه ای آزاد در شهر سیاتل است.
از سوی دیگر مبارزه جاری تنها به آمریکا محدود نمانده و به بسیاری کشورهای اروپا به ویژه  انگلستان، فرانسه و آلمان گسترش یافته است. در انگلستان مبارزه توده ای اوج بیشتری نسبت به نقاط دیگر گرفته و یکی از مهم ترین فرازهای آن پایین آوردن مجسمه یکی از برده فروشان در بریستول بوده است. در همین کشور از ترس برخورد توده ها با مجسمه چرچیل نژاد پرست( یکی از فریبکارترین رهبران بورژوا- امپریالیست انگلستان)  دور تا دور مجسمه را پوشاندند و اینک فرزند وی نیز می گوید که گویا قرار است مجسمه اش به موزه منتقل گردد.  
دو شیوه برخورد طبقه حاکم
در میان طبقه حاکم آمریکا در مورد شکل برخورد با این جنبش، تا کنون وحدتی پدید نیامده است و ظاهرا و کماکان  دو شیوه برخورد وجود دارد. ترامپ و حزب جمهوری خواه یک شیوه یعنی گسترش دخالت ارتش، سرکوب جنبش  و اعاده « نظم» و «قانون» یعنی نظم و قوانین بورژوایی حاکم، و حزب دموکرات شیوه مماشات نسبی با جنبش و عدم دخالت ارتش را پیشه کرده اند. نکته مرکزی اختلاف عموما بر سر دخالت دادن ارتش و شکل سرکوب بوده است.
شکل مسالمت آمیز مبارزه، شکل عمده است
 البته شکل اصلی این جنبش مسالمت آمیز بوده است و جنبه هایی از قهر که در آن بروز کرده، همچون حمله به پایگاه های پلیس و یا درگیری و زد وخورد با پلیس و دسته ها و گروه های نژاد پرست، به آن میزان عمده نشده است که در اشکال مبارزه تغییر اساسی پدید آورد. اینک نیز این وجه تا حدود زیادی کم شده است و گفته می شود که نیروهای گارد ملی شهرها  را ترک کرده اند. بنابراین، علیرغم درگیری هایی اینجا و آنجا، همین شکل مسالمت آمیز است که به طورعمده وجود داشته و دارد. 
منطقه آزاد شده در سیاتل
مهم ترین تحول در جنبش توده ای در چند روز اخیر، ایجاد منطقه ای آزاد به نام «کاپیتول هیل» در شهر سیاتل است. این منطقه اکنون به وسیله توده ها- و ظاهرا گارد های مسلح توده ای -  نگه داری و کنترل می شود. مردم در آن برنامه های خاص خود چون بحث و گفتگو و سخنرانی، سرود خوانی، اجرای موسیقی و دیدن فیلم را دارند.
این که آیا این منطقه به زور تصاحب شده یا فرماندار واشنگتن و یا شهردارسیاتل که هر دو عضو حزب دموکرات هستند، از پلیس خواسته اند که آنجا را ترک کند، و اجازه دهد که منطقه در دست مردم باشد، در حال حاضر و در این درجه از رشد و گسترش جنبش توده ای اهمیت چندانی ندارد.
تنها یک چیز مسلم است و آن این است که طی این مدت کمیت و فشارجنبش توده ای در شهرها بسیار بوده است. این فشار، با توجه به تداوم بیماری کرونا و مرگ و میر هر روزه در آمریکا، ناتوانی دولت حاکم در کنترل آن و هم چنین بحران اقتصادی عمیق و فقر و مسکنت توده های زحمتکش، موجب ترس و وحشت طبقه حاکم گردیده و توانایی ایجاد انسجام و تصمیم گیری قطعی را از آنها ستانده است.
جنبش خود به خودی و بدون رهبری است
این امر نیز روشن است که این جنبش، به این علت که پیرامون خواستی ماهیتاً دموکراتیک یعنی تبعیض نژادی شکل گرفته، تا زمانی که این خواست به خواست های دیگر و عمیق تری تبدیل نشود، دارای درجه ی گسترش، رشد و بُرد معینی است.
همچنین این یک جنبش خود به خودی است و یک برآورد ساده از آن به ما آشکار می کند که گرچه در این جنبش سازمان های مخفی و علنی کمونیست ها، آنارشیست ها، دموکرات های انقلابی و لیبرال های ضد سرمایه بزرگ فعال هستند، اما رهبری متمرکز طبقه ای معین و یا حزب و سازمان معینی را ندارد، بلکه رهبری آن پراکنده و دسته دسته است.
 این همه خواه ناخواه به محدودیت ابعاد آن می انجامد و این احتمال که مثلا حزب دموکرات- امپریالیست آمریکا بخواهد خود را با جنبش همراه نشان دهد و با شیوه های برخورد خود، اجازه دهد که نیروها و انرژی درونی آن تخلیه شود، و نیز از این فرصت برای این که خود را همراه توده ها نشان داده و در انتخابات آتی ترامپ و حزب جمهوری را از قدرت پایین کشیده و خود بر مسند قدرت نشیند، بسیار است.
 به این ترتیب این خوش خیالی در میان نخواهد بود که منطقه ای آزاد در سیاتل می تواند بدون مقاومت طبقه حاکم امپریالیست، گسترش یابد و مثلا به شهر یا شهرهایی متعدد کشیده شود. چنان چه این امر در خود سیاتل گسترش یابد، و یا به شهرهای دیگر کشیده شود، این احتمال که طبقه حاکم بر سر شکل سرکوب به توافق رسد و ارتش را بیش از آنکه به میدان آورده بود، به میدان آورد و اشکال تقابل آن با جنبش توده ها به اشکال آشکارا قهرآمیز و سرکوب کننده تبدیل شود، بسیار است. 
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
23خرداد 99



۱۳۹۹ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

درباره مسأله تبعیض نژادی و دیگر اشکال ریشه دار تبعیض


درباره مسأله تبعیض نژادی و دیگر اشکال ریشه دار تبعیض

تبعیض( بورژوایی) اشکال و انواع گوناگون دارد و تبعیض نژادی تنها یکی از اشکال  آن
 به شمار می رود!

تبعیض نژادی و اشکال دیگر تبعیض
عامل محرک نخستین جنبش کنونی در آمریکا تبعیض نژادی است. این تبعیض یا تفاوت گذاری تنها شامل سیاه پوستان و آفریقایی ها نمی شود، بلکه شامل مهاجرین از کشورهای آسیایی( نژاد زرد،هندی، عرب و ایرانی و...) و آمریکای لاتین( آمریکای مرکزی و جنوبی) نیز می شود. این ها نیز «آسیایی» و یا «لاتینی» خوانده می شوند و با این القاب از جمعیت «سفید» جدا گشته و تحقیر می شوند.
 بنیان اساسی این نوع تفاوت گذاری ها و تبعیض قائل شدن ها، برتر دانستن و ارجح دانستن نژاد اروپایی و در واقع عموما نژادهای مستقر شده در اروپای غربی است.
خود برتر بینی بورژوازی اروپای غربی
 در حقیقت، بورژوازی این خطه حتی نژاد اسلاو را که اروپایی است، جزوی از خود نمی داند و آن را نیز تحقیر می کند. این امر تا حدودی بر مبنای نقش تمدن ساز برخی کشورهای اروپای غربی مانند ایتالیا (رم باستان) در تاریخ صورت می گیرد که ظاهرا موجب غرور و مباهات اینان است، تا حدودی بر این مبنا که بیشترین پیشرفت های فلسفه، علم و هنر در سده های نخستین انقلابات بورژوایی در اروپای غربی متمرکز بود، و بالاخره تا حدودی بر مبنای نقش روسیه عقب مانده و آسیایی در قرون هجدهم و نوزدهم در پشتیبانی از نیروهای ارتجاع در اروپا و در خلال انقلابات بورژوایی در اروپای غربی.
این تحقیر پس از شکست حکومت طبقه کارگر در شوروی( پس از درگذشت استالین و روی کار آمدن خروشچف خیانتکار) و به ویژه پس از هم پاشیدگی حکومت های روسیه و کشورهای اروپای شرقی در دهه ی 80 و روی آوری بخشی از مردم این کشورها به عنوان مهاجر به اروپای غربی، شدت بیشتری گرفته است. تحقیری که اینک دیگر جنبه ی صرفا نژادی نداشته و به وسیله بورژوازی امپریالیست حاکم بر اروپای غربی، جنبه ی تقابل جهان بینی و نظام سرمایه داری ظاهر پیروز اروپای غربی در مقابل کمونیسم شکست خورده اروپای شرقی و اسلاوها نیز به آن اضافه شده بود. البته در اینجا ما در مورد این مسأله تامل نمی کنیم که بورژوازی اروپای غربی و آمریکا، شکست سرمایه داری دولتی رویزیونیستی و امپریالیستی شوروی را هم به جای شکست طبقه کارگر و کمونیسم جا می زند.  
تبعیض نژادی بین کشورهای اروپای غربی
گرچه باید دانست، این بورژوا- «سفیدها»ی اروپای غربی( و البته آمریکای شمالی) در مقابل جامعه سیاه پوست، سرخ پوست، آسیایی و لاتینی دارای وحدتی نسبی هستند، اما این گونه نیست که این تبعیض نژادی تنها بین آن ها و این نژادها و ملیت ها باشد. اگر به یاد بیاوریم که نازیسم، فاشیسم و هیتلر، اساسا نژاد آریایی( البته منظورشان تنها نژاد خودشان بود) را برتر از دیگر نژادهای سفید می دانست، و یا اکنون ملاحظه کنیم که تضاد نژادی میان بورژوازی دیگر کشورهای اروپایی به ویژه میان انگیسی ها، آلمانی ها و فرانسوی ها چه ابعادی دارد و چگونه بورژوازی این کشور- ملت ها، نژادهای یکدیگر را تحقیر وخود را برتر از دیگری می دانند، آن گاه روشن می شود که این رشته سر دراز دارد و به هیچ وجه تنها محدود به رنگ پوست نیست.
برخی ریشه های تبعیض در رابطه امپریالیست ها با کشورهای زیر سلطه
تا آنجا که صحبت بر سر تفاوت گذاری بورژوایی بین «سفید» های اروپا به عنوان کل( که سفیدهای آمریکای شمالی را نیز در بر می گیرد) با کشورهای زیر سلطه در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین است، امر برتری نژادی با دستاویز قرار دادن مسائل اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و فرهنگی، توجیه می شود. این گونه گفته می شود که این ها ملت هایی از نظر اقتصادی عقب مانده( نمی گویند به واسطه استعمار و امپریالیسم  حداقل عقب نگه داشته شده در قرون اخیر!)هستند. دارای حکومت های عقب مانده استبدادی می باشند( نمی گویند سهم استعمار و امپریالیسم در تداوم این حکومت و استبداد در قرون نوزدهم و بیستم چقدر بوده است!) و خودشان دموکراسی دارند. و نیز از نظر فرهنگ، رسم و رسوم، آداب و سنن عقب مانده اند( نمی گویند سهم استعمار و امپریالیسم در این عقب نگه داشتن فرهنگی چقدر بوده است!).
 تا آنجا که به علم، فلسفه و هنر بر می گردد، بورژوازی اروپایی پشته و نسب خود را به یونان باستان( و نیز روم باستان) می رسانند و تمامی آن علم، فلسفه و فرهنگ را از آن خود می دانند و در مقابل آن، تمامی علم، فلسفه و هنری که به ویژه در آسیا و در کشورهای هند، ایران، چین و کشورهای عربی در دوره باستان و قرون وسطی به وجود آمد، در بهترین حالت دارای نقشی درجه دو و سه می دانند. حتی برخی تحقیقات و تفحصات فرهنگی آنها در مورد فلسفه و هنر در هند، چین، کشورهای عربی، ترکیه و ایران- اگر از جنبه استعماری و امپریالیستی آن سخنی به میان نیاوریم-  بیشتر جنبه ی تزئینی دارد و تنها معدودی محقق هستند که به این میراث فرهنگی- هنری احترام گذاشته اند.
 این میان، نکته جالب این است که خود یونانی ها که عالی جنابان بورژوای سفیدهای اروپایی عقبه و نسب خود را به آنها می رسانند، در این تبعیضات کمتر سهمی دارند و اساساً برای بورژوازی نژاد پرست اروپایی و آمریکایی، مردم خود این کشور به همراه برخی دیگر از کشورهای اروپایی به زور دارای اهمیت درجه دو و سه هستند؛ و به اصطلاح آن تکریم و احترام تنها شامل آن فرهنگ باستان می شود و آن فرهنگ هم- تا جایی که بحث بر سر این نوع قیاس ها است-  صرفا به عنوان زائده ای برای خود برتربینی و نژاد پرستی کنونی شان قرار می گیرد.
برخی ریشه ها در تبعیض میان سفیدها
 تا جایی که صحبت بر سر جنگ و دعوای خود« سفید» هاست، بورژوازی نژاد پرست هر کدام از کشورهای عمده ی صنعتی و امپریالیستی( انگلستان، آلمان و فرانسه و البته ایتالیا و نیز اسکاندیناوی) دلایلی که تکنیکی – صنعتی و بیشتر فرهنگی( فلسفه، علم و هنر ) است، برای برتری نژاد خود عنوان می کنند.  بورژوازی انگلیسی، آلمانی ها و فرانسوی ها را تحقیر می کند و برعکس بورژوازی فرانسوی دو ملت دیگر. بورژوازی آلمانی نیز که جای خود دارد، نژاد پرستی را به ایدئولوژی  سیاسی و حزبی تبدیل کرده و مقاصد اقتصادی و سیاسی خود را در دست زدن به جنگ جهانی دوم پشت آن پنهان کرد.
 نگاهی به پیشرفت های صنعتی، اجتماعی و سیاسی و فرهنگی کشورهای اروپایی در دوران پس از قرون وسطی نشان می دهد که در هر قرن تقریباً یکی از این کشورها مرکز ثقل این گونه پیشرفت ها بوده است. در قرن هفدهم انگلستان، در قرن هیجدهم فرانسه و در قرن نوزدهم آلمان. گرچه این، مانع تداخل این مرکز ثقل ها در یکدیگر نیست؛ یعنی در هر کدام از این قرون، دیگر ملیت ها نیز سهم فرهنگی و علمی  خود را – گرچه نه به میزان مرکز ثقل- دارند. اما زمانی که صحبت بر سر نژاد برتر است، این یک می گوید که ما در پیشرفت بشر دارای چه و چه نقشی بودیم و آن دیگری نیز به همین سیاق و سومی نیز به همین ترتیب.  یکی می گوید ما علم و صنعت را پیش بردیم، دیگری خود را کانون هنر و ادبیات و سومی خود را کانون فلسفه می داند و الی آخر. و همین دیدگاه ها را هم درون بخش هایی از مردم این کشورها رسوخ می دهند و آنها را به فساد می کشانند.
تبعیض نژادی و قومی در کشورهای زیر سلطه امپریالیسم
این روشن است که چنین نژادپرستی، قوم گرایی و ملت پرستی تنها به این کشورها محدود نشده و در کشورهای زیر سلطه نیز، خواه در روابط  بیرونی این کشورها با یکدیگر و خواه در روابط بین  نژادها و قوم های درون این کشورها نیز وجود دارد. اینجا نیز ارتجاع این کشورها، نژاد خود، ملت خود و یا پیشرفت خود را( که عموما در زیر تسلط استعمار و امپریالیسم ضعیف بوده است) را برتر و بهتر از دیگری می داند و آن دیگری برعکس نژاد و ملت خود را؛
و نیز این امر در روابط درونی ملیت ها و قوم های درون هر کشور، به گونه ای بازتاب یافته و نژاد پرستی و شوینیسم ملت عمده و تحقیر ملت ها و قوم های زیر ستم دیگر رواج می یابد. امری که موجب خواست حق ملی برای تعیین سرنوشت خویش برای ملت های زیر ستم ساکن یک کشور معین می شود. و این البته خواستی برحق و مترقی است و نمی توان با انگ ناسیونالیسم آن را نفی و طرد کرد.
 برای همه ی این جدال ها می توان ریشه های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و تاریخی یافت، اما روشن است که این ریشه ها که باید به درستی حل و فصل گردند، به وسیله استعمار و امپریالیسم و ارتجاع دست نشانده تقویت شده و به درجه اعلا رشد می کند.   
تبعیض نژادی در رابطه امپریالیسم با کشورهای زیر سلطه
 از سوی دیگر در کشورهای زیر سلطه به مدد این تسلط استعمار و امپریالیسم و تحقیری که از بیرون صورت می گرفت، یک نوع خود تحقیرکردن درونی( و نه خودکم بینی و به ویژه نوع مزمن آن) نیز زاده شد. بخشی از این خود تحقیرکردن درونی، از مقایسه وضع عقب مانده این کشورها( از هر لحاظ و در درجه نخست، صنعت و آموزش)با کشورهای پیشرفته ناشی می شد.
تا آنجا که ما این امر را از جانب  ملت ها و خلق های زیر سلطه عقب مانده بررسی کنیم و نقش استعمار و امپریالیسم را به میان نیاوریم، یعنی تا آنجا که این مقایسه و «خود تحقیرکردن»  از جانب ملت مزبور، شکلی از انتقاد از خود و از عقب ماندگی خود و به خشم آمدن از این عقب ماندگی بود و سبب تحرک مردم این کشورها می شد و به طور کلی یک نوع مسابقه و رقابت مثبت با کشور و مردم پیشرفته بود، اشکالی نداشت و عموما برانگیزنده بود و میل حرکت، تغییر ، پیشرفت و تکامل را ایجاد می کرد.
 اما آنجا که پای استعمار و امپریالیسم را به میان بیاوریم و این که آنها با تحقیری از بیرون می خواستند این خود تحقیر کردن درونی را امری پایدار و نهادینه کنند و بدان وسیله خلق و ملت تحقیر شده را زیر سلطه همه جانبه خود در آورند، و هر گونه نیروی تحرک و مبارزه برای زندگی بهتر و پیشرفت را از وی بگیرند و به اصطلاح ملت ها را در چنگال خود داشته باشند، مسأله به کلی متفاوت می شد.
 در اینجا به ناچار ملت زیر سلطه، باید از عزت نفس خویش و بالیدن خود به گذشته و هویت تاریخی، علمی و فرهنگی خود دفاع می کرد( گرچه نه کورکورانه و بدون وارسی گذشته و نقد علمی آن) و اجازه نمی داد که آن مسابقه اصولی و منطقی، تبدیل به یک خودکم بینی درونی پایدار که اعتماد به نفس و عزت یک ملت را خدشه دار و نابود می کند، بینجامد. این جا نیز ناسیونالیسم ملت زیر سلطه در مقابل امپریالیسم و فخر فروشی و تحقیر از جانب آن، سزوار،معقول و مترقی  بوده و مکمل انترناسیونالیسم پرولتری است.

گروه مائوئیستی راه سرخ
 ایران
19خرداد99