۱۳۹۸ بهمن ۱۸, جمعه

درباره برخی مسائل هنر(10) پیوست های بخش نخست هنر، اجتماع و سیاست( مقاله اول، قسمت سوم)

درباره برخی مسائل هنر(10)

پیوست های بخش نخست

هنر، اجتماع و سیاست( مقاله اول، قسمت سوم)

هفت
«شعر و عاطفه انسان»
 رحمانیان پاسخ آنچه او«مغلطه دردناک»می نامد یعنی به عنوان جزیی از زندگی بودن سیاست را چنین می دهد:
«حذف شعر و عاطفه و انسان و تنهايى اوست از چرخه حيات. حذف نهادهاى ازلى و ابدى آدمى است، حذف روياها و كابوس هايش.»( در توضیح سیاسی نبودن هنر)
 واقعاکه چه پاسخ کوبنده ای!؟چه دلایل قدرتمند و قانع کننده ای!؟
اما«شعر» و«عاطفه» این« انسان» شما که بدبختانه«تنها»ست و لابد در تنهایی اش« شعر» می گوید و «عاطفه» می ورزد معلوم نیست خیلی هم غیر اجتماعی و بنابراین غیر سیاسی باشد.
و به راستی پرسش این است که این «شعر» برای چه کسی است و این عاطفه نسبت به چه کسی بروز می کند! گویا نه برای کسی و نه به کسی، بلکه برای خودش و به خودش و برای اینکه یک انسان انتزاعی در دنیای «ملعون» و «بی رحم» با «نهادهای ازلی و ابدی»اش «تنها»ست!؟
«شعر» و«عاطفه» وجود معنوی انسان یا به عبارت بهتر شعور اجتماعی انسان را باز می نمایند. این عواطف، این شعور اجتماعی مسبوق به وجود اجتماعی، و در جوامع طبقاتی خواه ناخواه طبقاتی است.  
 ما «انسان کلی» نداریم که شعر کلی بگوید و عاطفه کلی بورزد، بلکه انسان های مشخص در جوامع مشخص تاریخی و در جوامع طبقاتی، انسان هایی با تعلقات گوناگون طبقاتی داریم. شور( شما به جای شور، شعر بگذارید) و عاطفه یک کارگر یا دهقان با  شور وعاطفه یک سرمایه دار یا یک مالک فئودال فرق می کند. شور و عاطفه ملتی تحت ستم با شور وعاطفه ملت ستمگر فرق می کند.
هیچ چیز به اندازه شور و عاطفه و عشق و نفرت و کینه  طبقاتی نیست. پس چگونه می توان آنها را در مقابل سیاست یعنی موجودیت شورها و عواطف متفاوت طبقاتی و  تقابل و مبارزه میان آنها گذاشت؟
چگونه می توان از شور و عاطفه یک انسان انتزاعی که معلوم نیست در چه زمانی و در چه مکانی و با چه اوضاع واحوالی می زیسته، صحبت کرد و این شور وعاطفه را قابل لمس و درک دانست؟ این چه جور« شعر» گفتن و «عاطفه»  داشتن یا ورزیدنی است که ما آن را درمقابل این دیدگاه که« سیاست هم جزء زندگی است»علم می کنیم؟
هنر از زندگی می گوید؛ از زندگی اجتماعی انسان. در جوامع طبقاتی، تا شما از  زندگی وعواطف طبقه ای معین صحبت کنید، خواه ناخواه این زندگی وعواطف را در مقابل زندگی ها وعواطف طبقه دیگری قرار می دهید و وارد یک مبارزه طبقاتی می شوید. این شما را درگیر سیاست می کند. زیرا سیاست در کنه خود یعنی مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر. بنابراین سیاست نیز جزیی از زندگی است و هنر نیز نه تنها باید از سیاست صحبت کند، بلکه سیاست باید جایگاه شایسته ای در اثر هنری  داشته باشد. جایگاه ممتاز و درخور. اگر هنرمندان بزرگ جهان و ایران- همان ها که  رحمانیان نامشان را می برد- می خواستند به نصایح وی گوش دهند، و به این چیزها که وی ردیف می کند، بپردازند، اکنون مشکل که نامی از آنها باقی مانده بود.

هشت
«تنهایی انسان»
اینک به مقوله «تنهائی» بپردازیم:
این«تنهائی» چیست؟
پیش از هر چیز امیدواریم که منظور تنهایی انسان به عنوان نوع بشر در کهکشان نباشد که ما را عجالتا توانایی بحث بر سر آن نیست! و امیدواریم که تنهایی انسانی به عنوان تنهایی ملتی در میان ملتها نباشد، که آن نیز بحث خود را دارد و هرگز مطلق نبوده است. می ماند تنهایی انسان در یک جامعه و در یک اجتماع معین. 
اما انسانی که دراجتماع زندگی می کند، هم یک فرد و هم جزیی از جمع است. او گرچه فرد است، اما در کنار دیگران زندگی می کند و همراه با دیگران در زندگی اقتصادی- اجتماعی سیاسی و فرهنگی جامعه شرکت می کند. او در فردیت نسبی اش(می توان نامش را گذاشت انفراد یا «تنهایی» نسبی) درهمه زمینه ها از نزدیک یا از دور، بی واسطه و باواسطه با دیگران ارتباط دارد.
  اگر از مواردی مانند عدم ارتباط برقرار کردن فرد با دیگران، حال بنا به خواست خود وی و یا به این دلیل که اساسا مشکلاتی فردی در برقرار کردن ارتباط با دیگران دارد، و یا به این دلیل که دیگران وی را، درست یا نادرست، پذیرا نمی شوند و به هرحال مسائلی که خواسته و ناخواسته پدید می آید و در نتیجه آنها انسان به تنهایی پناه می برد و یا تنهایی به وی تحمیل می شود، چشم بپوشیم،«تنهایی انسان» می تواند به گونه های مختلفی به وجود آید و تفسیر شود.
 یکی زمانی که یک فرد پیشرو و یا گروه کمی از افراد روشنفکر به دیدگاه ها و نقطه نظرات نوینی می رسند که هنوز جامعه به آنها نرسیده است و به ناچار بین آنها و جامعه، تضاد و تقابل به وجود می آید. می توان از مواردی سخن گفت که فردی یا گروهی پیشرو به سبب اندیشه های پیشرو خود و یا «همرنگ جماعت»( به مفهوم ضد ارزش های حاکم) نشدن، در جامعه غریب و تنها مانده اند. اغلب این گونه بوده است که اینها یا خود نتوانسته اند پلی بین دیدگاه های خود و جامعه بزنند، و یا اساسا جامعه چنان عقب مانده بوده که اینها حاضر به کنار آمدن با آن نبوده اند. برخی از این افراد سرخود را پایین انداخته و کار خود را کرده اند و برخی دیگر نالان بوده اند که چرا از سوی جامعه همچون «نوابغ درک نشده» باقی مانده اند و شروع به بده و بیراه گفتن به جامعه کرده اند. به این ترتیب این افراد یا گروهها  در جامعه خویش تنها و بیگانه گشته و بعضا تحلیل رفته و نابود شده اند. اگر از این موارد صرف نظر کنیم، آنگاه عموما این گونه بوده است که این افراد یا گروه های پیشرو، پلی بین اندیشه های خود و جامعه زده و به مرور و با مبارزه درست و اصولی بر سر دیدگاههای خود، جامعه یا طبقاتی را که به آنها تعلق داشته اند، مجاب کرده اند که حق با آنهاست. اینها بتدریج از فردیت و تنهایی خویش به در آمده و تبدیل به جمع  شده اند.
 تنهایی دیگری که می توان از آن صحبت کرد، تنهایی عینی و تحمیل شده به فرد یا گروههایی از اجتماع است در نتیجه شرایط، ناملایمات و حوادث و اتفاقات اجتماعی. این گونه افراد یا گروهها اگر از تنهایی خود گله و شکایتی داشته باشند، نه انسان های دیگر، بلکه بیشتر شرایط را محکوم می کنند که به آنها تنهایی معینی را تحمیل کرده است و آنان را گوشه نشین و عزلت جو و یا سودجویی در پی منافع خویش کرده است. در این صورت این «احساس تنهائی» یک احساسی است که به جامعه مرتبط است؛ یعنی به شرایط خاص تاریخی آن جامعه و در میان قشری مشخص و یا گروههایی ازمردم. و این در شرایطی است که در نتیجه حاکم شدن برخی مولفه های فرهنگی کهنه و منسوخ و و یا کهنه و منسوخ شدن وجوه فرهنگی حاکم و بنابراین رسوخ فساد و تباهی عمیق در جامعه، پیوندهای اجتماعی به سست ترین وضع خود می رسد. در پی گسست پیوندها بین افراد جامعه، نوعی بلبشو و«هرکی به هر کی» بر جامعه حاکم می شود و هر کس تنها تلاش می کند که در این وضع گلیم خود را از آب بیرون بکشد. یکی از وجوه وضع کنونی جامعه ما که به ویژه پس از تسلط حکام مرتجع و استبداد مذهبی برقرار گشته است، همین وضع است. می توان گفت که این احساس برخاسته از شرایط معین اجتماعی و احساسی اجتماعی - تاریخی است.
 و بالاخره ما تنهایی انسانی معینی داریم که برخی از روشنفکران خرده بورژوا از آن صحبت می کنند. این نه لزوما ربطی به  دیدگاههای آنها دارد- زیرا آنها دیدگاه پیشروی عرضه نمی کنند، بلکه در هر حال و وضعی عموما از «تنهایی» خود و «انسان» گله می کنند و می نالند- ونه به شرایط خاص جامعه و اینکه واقعا آنها در اجتماع  تنها هستند. این یک احساس معین طبقاتی است که مرتبط به تعلق طبقاتی اینان و تجلی فردگرایی بورژوایی است و یا از آن بر می خیزد.      
بنابراین اگر گروهی از روشنفکران که خواه ناخواه جایگاه معینی در جامعه دارند، با این همه زمینه برای پیوند اجتماعی، احساس تنهائی می کنند و از«تنهایی انسان» صحبت کرده و از هنر هم می خواهند آن را نشان دهد، و به این ترتیب  وضع فرد و گروه خود را با تعلقات ویژه طبقانی، تعمیم به تمامی طبقات وانسان ها می دهند، این نیز دلیلی اجتماعی دارد؛ یعنی عموما برآمد فردگرایی( اندیویدوآلیسم) و مؤلفات آن به ویژه خودپرستی در جامعه بورژوایی است.
با توجه به موارد بالا می توانیم بگوییم«احساس تنهایی»، مقوله ای انتزاعی و خارج از زمان و مکان نیست و از این رو اجتماعی- سیاسی و تاریخی است. به خودی خود ایرادی ندارد که هنر اجتماعی و متعهد (و یا هنر سیاسی)، نه از تنهایی انسان به طور کلی، بلکه از تنهایی های مشخص و از جمله  احساس تنهایی یک روشنفکر خرده بورژوا هم صحبت کند و آن را از یک دیدگاه پیشرو و جمع گرا نشان داده و باز نماید.
 همین صحبت ها را می توان درباره «رؤیا ها وکابوسها» هم کرد. رؤیاها و کابوسهای بشری نه کلی و بی دروپیکر هستند و نه همیشه در طول تاریخ  مانند هم.  اینها یامرتبط به جوامع غیرطبقاتی هستند و یا مربوط به جوامع طبقاتی.
رؤیا و کابوس جوامع غیر طبقاتی نخستین، بیشتر یا ناشی ازعقب ماندگی ها بود و یا از تمایلات برای پیشرفت و تکامل نشأت می گرفت. و امّا رؤیا و کابوس برای انسانهای جوامع طبقاتی، اولاً در جوامع  طبقاتی مختلفی که در طول تاریخ ظاهر شده اند و نیز در جوامع مختلف با وجود وجوه مشترک، از یکدیگر متفاوت است، و در ثانی خواه ناخواه به حوزه های اجتماعی- فرهنگی و روانی و سیاسی تعلق خواهند داشت و بازتاب انواع ناملایمات، استبداد، دیکتاتوری و فقدان آزادی، استثمار، ستم در این جوامع.

نه
محتوی و شکل
رحمانیان سپس به مصاحبه ای که در مورد دو اثر میراث و ضیافت بیضایی صورت گرفته می پردازد و در خلال آن می گوید :
«و با همين تعريف است( تعریف تمثیل) که مصاحبه گر آن را واقعیتی تاریخی و تعمیم پذیر تعریف می کند كه مصاحبه به دام پرسش هايى براى اثبات سياسى بودن اثر و نتيجه گيرى سياسى از آن مى شود. بى آنكه اشاره اى شود به وجوه نمايشى اثر و گفت وگونويسى درخشانش و ضرباهنگ حساب شده اش و شخصيت هايى كه از دل كهن الگوها به عاريت گرفته شده و پايان غافلگيركننده هر دو اثر و نگاه فلسفى نويسنده به جهان پيرامونش و... خير. اصلاً و ابداً قرار نيست پا را از نقد مضمونى فراتر بگذاريم و خداى ناكرده به ساحت نقد ساختارى نزديك شويم. اينچنين است كه ارزش نمايشنامه نويس تا حد يك بيانيه نويس پايين مى آيد و جامعه روشنفكرى، بخشى از پرسش هايى را كه نهادهاى رسمى و دولتى بايد پاسخگو باشند از درام نويس انتظار مى كشد»
اینجا دو موضوعی که دو امر جداگانه و قابل تفکیک در اثر هنری را تشکیل می دهند که در عین حال با یکدیگر ارتباط دارند، با هم خلط می شوند و یا به گونه ای نادرست در برابر یکدیگر قرار داده می شوند. تمثیلی بودن دو نمایشنامه مورد بحث یعنی میراث و ضیافت، که یا دال بر وجود مضامین اجتماعی- سیاسی است و یا چنین تفسیر می شود، یک بحث است، یعنی متوجه مضمون این دو نمایشنامه است و«وجوه نمايشى اثر و گفت وگونويسى درخشانش و ضرباهنگ حساب شده اش » بحثی دیگر و متوجه شکل. این دو ضمن آنکه در ارتباط هستند، اما از یکدیگر قابل تفکیک هستند. این دلیل درستی نیست که اگر کسی به بخش دوم نپرداخت، لزوما بخش اول نظراتش نیز نادرست باشد. مضمون اثر هنری و ارتباط آن با سیاست«دامی» نیست که اگر در مورد آن صحبت کنیم، در آن می افتیم.  
البته «نگاه فلسفی به جهان» که رحمانیان آن را درهمین قسمت و در مقابل« نقد مضمونی» می آورد، جزئی از نقد و تحلیل مضمون است و خواه ناخواه بارهای اجتماعی و سیاسی خاص اثر را به دیدگاههای عام تر و فراگیرنده تری متصل می کند. همچنین است «پایان غافلگیر کننده» که جدا از تکنیک به کار رفته، یا جهشی مضمونی را نشان می دهد که به وسیله این پایان صورت می گیرد و آنچه در متن زیر و پنهان بوده، رو آمده و آشکار می گردد، و یا برعکس آنچه تا کنون و قدم به قدم استنباط شده، به کلی نفی شده و جای خود را به تردید و کشف امر نوینی می دهد که پایه درک نویی از اثر و بازکاوی دوباره آن قرار می گیرد. جز اینها مسئله«شخصيت هايى كه از دل كهن الگوها به عاريت گرفته شده» گرچه به شکل مربوط است اما در عین حال یاری دهنده مضمونی است که قرار است بیان شود و بنابراین می تواند درچارچوب همان«نقد مضمونی» نیز قرار می گیرد.
 اینها به هر حال موضوعاتی مربوط به محتوی اثر هستند و خواه ناخواه به اجتماع ربط می یابند. اما بخش دیگر مباحث طرح شده به وسیله رحمانیان در این بند، به کلی موضوع دیگری راپیش می کشد؛ یعنی بحث شکل و ساخت اثر هنری که ربطی مستقیم به سیاسی بودن ماهوی هر اثر هنری ندارد.
 از دیدگاه نقد مارکسیستی،  بررسی و تحلیل یک اثر هنری باید از همه جوانب باشد. اگر«منتقد» باشیم و صاحب توانائی نقد، طبیعی است که باید نه تنها به نقد و تحلیل مضمونی اثر هنری بپردازیم و لایه های درونی و ارتباطات طبقاتی، اجتماعی و تاریخی  آن را باز کنیم، بلکه باید چگونگی شکل و ساختار هنری آن را نیز تحلیل و بررسی کنیم و رابطه میان مضمون و شکل رامورد پژوهش قراردهیم. بدیهی است که مسائل اجتماعی و سیاسی هر اثر هنری نقش مهمتری نسبت به شکل و ساختار هنری آن داشته باشد، مگر در دوره ای که تحول شکل و ساخت در رشته ای از هنر مسئله عمده شده باشد و مقدم بر مضمون قرار گیرد و تا دگرگون نشود، مضامین نو نمی توانند راهی درست و کارا برای بیان خود پیدا کنند.
اما اینجا  در نظر رحمانیان این دو به هم آمیخته اند. چنانچه این قطعه مجزا خوانده شود، روشن نمی کند که آیا رحمانیان مخالف بررسی و نقد مضمون است و خواهان توجه صرف به شکل و ساخت اثر هنری است، و یا خیر، موافق نقد مضمون است اما می خواهد به آن بسنده نشود و به ساخت اثر هنری پرداخته شود. در صورت نخست به هیچوجه حق با وی نیست. در صورت دوم حق کاملا به وی است.  
اما اینکه چنانچه به مضمون اثر به تنهایی پرداخته شود، «ارزش نمايشنامه نويس تا حد يك بيانيه نويس پايين مى آيد»به هیچوجه درست نیست. بسیاری از هنرمندان بیش از آنکه نگران باشند که شکل و ساخت اثر هنری آن ها و تکنیک های به کار رفته در آن درک و فهم شده باشد، نگران مضمون پیام اثر هنری هستند که آیا به درستی و به کمال درک شده و یا خیر. از سوی دیگر اگر منتقد قرار است که یاری ای به فهم اثرهنری  بکند این کار را باید نخست از طریق آشکار کردن لایه های زیرین و مضمامین پنهان اثر و چگونگی ارتباط آنها با مسائل حاد مبارزه جای در اجتماعی انجام دهد. و بالاخره اکثریت افراد جامعه  و به ویژه لایه هایی استثمار شده و ستمدیده که با هنر آشنایی نزدیکو عمیق  ندارند، هنری می خواهند که وجه محتوی در آن برجسته تر، بارزتر، ساده تر و در دسترس تر نمایان گردد. در این گونه آثار فرم و ساخت هنری در درجات پایین تری از اهمیت قرار دارد. از سوی دیگر آنها در درجه نخست منتقدینی می خواهند که مضامین آثار مشکل را بر آنها آشکار کند. پس از خواندن شعری، داستانی، نمایشنامه ای و یا فیلمی نخست و بیشتر با این پرسش روبرو می شویم که منظور و پیام شاعر، نویسنده و یا کارگران چه بوده است تا این پرسش که این مضمون را چگونه گفته است و ساخت، تکنیک و غیره اثرچه بوده است.
 رحمانیان ادامه می دهد:
« و جامعه روشنفكرى، بخشى از پرسش هايى را كه نهادهاى رسمى و دولتى بايد پاسخگو باشند از درام نويس انتظار مى كشد.»
 در واقع این عمدتا جامعه روشنفکری نیستند که از درام نویس انتظار دارد که به پرسش هایی بپردازد که مثلا نهادهای رسمی و دولتی( و یا احزاب سیاسی مخالف) باید پاسخ گوی آن باشند. این اولا وضع  سیاسی و فرهنگی کشور و به ویژه موقعیتی که هنر در چارچوب روساخت فرهنگی- ایدئولوژیک، از یک سو نسبت به سیاست و از سوی دیگر نسبت به وجوه فلسفی، علمی، مذهبی و اخلاقی، در پیشبرد جامعه می یابد( مثلا بسته بودن جاده های سیاست و عدم کارایی وجوه ایدئولوژیکی مانند فلسفه، بسته بودن راه پیشرفت علم، بسته بودن فضا در نقد مذهب به سبب استبداد و دیکتاتوری حاکم و مسائلی از این گونه و در مقابل باز بودن نسبی جاده برای پیشرفت در هنر گاه با زبانی پر رمز و راز و با ایما و اشاره) و دوما گرایش اجتماعی- طبقاتی و سیاسی هنرمندان است که آنها را به طرح چنین پرسش هایی می کشاند. اگر از مواردی افراطی صرف نظر کنیم که گاه پیش آمده است و قابل انتقاد هم بوده اند، گمان نمی کنیم که کسی شاعران و نویسندگان را در طول تاریخ مجبور کرده باشدکه تعهد اجتماعی و سیاسی داشته و به نفع توده های استثمار شده و ستمدیده موضع بگیرند و در مقابل استثمار و زور و ستم مستبدین بایستند. در واقع همواره و یا بیشتر این امر رخ داده که شاعران و نویسندگان را مجبور کرده اند که به نفع استثمار و ستم هنر خود را عرضه دارند. حقیقت این است که این پیشرو بودن هنرمندان بوده است که موجب چنین گرایش هایی شده و سبب شده که در مقابل جامعه خویش و توده های مردم احساس مسئولیت کرده و روی به مبارزه با استثمار و استبداد و استعمار آورند. خود این گرایش نیز در تحلیل نهایی، نه به وسیله فرهنگ و سیاست، بلکه به وسیله مناسبات تولیدی حاکم و چگونگی طبقات موجود و منافع آنها توضیح داده می شود.
 به طور کلی این سیاسیون جامعه نیستند که از هنرمندان انتظار دارند که به سیاست بپردازند و اگر چنین نکنند آنها را طرد می کنند. این عموما و در درجه نخست خود هنرمندان هستند که به عنوان یک روشنفکر- هنرمند در خود احساس مسئولیت می کنند که به سیاست بپردازند و به همین سبب، یعنی به سبب پاسخ به یک نیاز اجتماعی مقبول واقع می شوند.
 کسی برشت و لورکا و نیما و هدایت و شاملو و محمود و ساعدی را مجبور نکرده بود در مقابل مسائل سیاسی احساس مسئولیت کنند و در آثار هنری خود به اجتماع و سیاست بپردازند. این خود آنها بوده اند که به واسطه افکار پیشرو و تعلقات طبقاتی خود چنین احساس مسئولیتی کرده اند. در اینجا البته تاثیرات متقابل و پذیرش و یا نفی نظرات یاری دهنده و یا تجویزی سیاسی ها در مورد هنر، به وسیله هنرمندان نیز وجود داشته است.
م- دامون
بهمن ماه 98

۱۳۹۸ بهمن ۱۴, دوشنبه

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (2) دوستان در جبهه متحد



نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (2)

دوستان در جبهه متحد

 آواکیانیست ها خواهان «جبهه متحد تاکتیکی» با سلطنت طلبان و تقوایی
آواکیانیست ما ادامه می دهد:
«یکی از مهمترین وظایف کمونیست ها در این مسیر، ترسیم خط تمایز با راه حل ها و پاسخ های غیر پرولتری(بورژوایی و خرده بورژوایی) در دل همان جنبش و در همان محدوده خط اتحاد(و نه خط کمونیستی ) است. اگر چنین خطی ترسیم نشده و کمونیست ها برای کسب رهبری خطی و سیاسی بر آن جنبش تلاش و تبلیغ و ترویج نکنند، نمایندگان سایر طبقات توده ها را رهبری خواهند کرد.»( آتش 92 ، ص 5، تاکیدها از ماست)
 اینجا گفته شده است که کمونیست ها موظف به« ترسیم خط تمایز با راه حل ها و پاسخ های غیر پرولتری(بورژوایی و خرده بورژوایی) در دل همان جنبش و در همان محدوده خط اتحاد» هستند.
روشن نیست که این« خط اتحاد»( و «تمایز») با کدام جریان های بورژوایی و خرده بورژوایی است. یک برداشت این است که منظور اتحاد با جریان های کمونیسم سلطنت طلب از قماش تقوایی و کمونیسم امپریالیستی  دارودسته های حکمتی است و با توجه به اینکه آواکیانیست ما، دارودسته حکمتی ها را جزو جریان های خرده بورژوایی می داند( نگاه کنید به بخش نخست این نوشته)این برداشت می تواند درست باشد.
برداشت دیگر این است که این خط اتحاد باید با جریان های دیگر«خرده بورژوایی و بورژوایی» از جمله سلطنت طلبان و جمهوری خواهان هوادار امپریالیسم باشد که اساسا بحث تقوایی بر سر« اپوزیسیون اپوزیسیون نشدن» بر سر آنهاست.
 اگر چنین باشد، آنگاه منظور نویسنده این گونه می شود که آواکیانیست ها با جریان های سلطنت طلب و جمهوری خواه که ظاهرا در این بند آنها جریان«بورژوایی» بدون هیچ پسوندی- مثلا امپریالیستی و یا ارتجاعی- دانسته شده اند، می توانند اتحاد داشته باشند و در همان محدوده «خط اتحاد»، «خط تمایز» خود را با آنها ترسیم کنند. از دیدگاه نویسنده این تمایز البته می تواند شامل تقوایی و کمونیسم کارگری اش بشود که نماینده «گرایش های بورژوا- دموکراتیک» در جنبش هستند و خوب صد درصد آواکیانیست های ما می توانند با آنها وارد اتحاد در «جبهه متحد» بشوند.
استنتاج دیگر این است که حضرات آواکیانیست که اکنون در ظاهر خیلی «سوپرچپ» شده اند و دم از نیاز به «انقلاب کمونیستی» می زنند، اتحادشان برای انقلاب کمونیستی می تواند جریان های بورژوا- دموکراتیک و حتی سلطنت طلب و پیرو امپریالیسم را در برگیرد.  با توجه به این که در بند بعدی که نظریه ای بر عدم اتحاد استراتژیک با جریان های سلطنت طلب پیرو امپریالیسم داده شده، می توان این گونه نتیجه گرفت که در این بند صحبت بر سر اتحاد تاکتیکی است.
 اکنون به ادامه بحث توجه می کنیم:  
«از آنجا که به جز ما کمونیست ها، امروزه نمایندگان فکری و سیاسی طبقات دیگر، انواع گرایشات خرده بورژوایی و بورژوا دموکرات ها( از جمله تقوایی و حزبش ) هم در جنبش زنان و جنبش علیه حجاب اجباری حضور دارند، ترسیم خطوط تمایز با راه حل های طبقات دیگر در این مورد مشخص یکی از وظایف مهم کمونیست ها است. برخلاف درک ساده لوحانه و مکانیکی تقوایی چنین نیست که هر نوع مبارزه ای علیه حجاب، خودبخود و لاجرم رهبری و محتوایش در اختیار چپ ها قرار بگیرد.... به همین علت ترسیم خطوط تمایز با راست و راست طرفدار امپریالیسم بر خلاف ژست های لیبرال مسلکانه دفرمه تقوایی نه «فرقه گرایی چپ « و «عدم تحمل دیگر دیدگاهها» بلکه انجام وظایف عاجل کمونیست ها بر اساس یک خط و مشی صحیح و اصوب لنینی وحدت و مبارزه در جنبش های توده ای است. فرق کمونیسم و حکمتیسم در اینجا، فرق انقلاب و مبارزه طبقاتی انقلابی با رفرم های بورژوا دمکراتیک، ماندن در چارچوب راه حل های وضع موجود و سازش با راست و بورژوازی است.  فرقی که از سر تا ذیل خط و مشی ، استراتژی و جهان بینی منصور حکمت و کمونیسم کارگری را در بر می گیرد.» »(92، ص5)
 اینجا مسجل می شود که برداشتی که ما از بند نخست کردیم، درست بوده است.
1- «به جز ما کمونیست ها، امروزه نمایندگان فکری و سیاسی طبقات دیگر» در جنبش حضور دارند.
2- « انواع گرایشات خرده بورژوایی و بورژوا دموکرات ها از جمله تقوایی و حزبش» که «ژست های لیبرال مسلکانه» می گیرند نیز در این جنبش حضور دارند. 
روشن نیست که بالاخره تقوایی و حزبش بورژوا- دموکرات است یا بورژوا - لیبرال!
3- حضور در این جنبش، بیان «خط اتحاد» تمامی جریانات خرده بورژوایی و بورژوایی و آوکیانیستی در این جنبش است.    
4- «ترسیم خطوط تمایز با راه حل های طبقات دیگر در این مورد مشخص یکی از وظایف مهم کمونیست ها است»
5- « درک تقوایی» که معتقد است که «هر نوع مبارزه ای علیه حجاب، خودبخود و لاجرم رهبری و محتوایش در اختیار چپ ها» قرار می گیرد، «درک ساده لوحانه و مکانیکی» است.
6- «به همین علت ترسیم خطو«تمایز» در «اتحاد» ما آواکیانیست ها با راست و راست طرفدار امپریالیسم بر خلاف ژست های لیبرال مسلکانه دفرمه تقوایی...» «فرقه گرایی چپ» و «عدم تحمل دیگر دیدگاهها» نیست.
7- این امر « انجام وظایف عاجل کمونیست ها بر اساس یک خط و مشی صحیح و اسلوب لنینی وحدت و مبارزه در جنبش های توده ای است»
8- «فرق کمونیسم و حکمتیسم در اینجا، فرق انقلاب و مبارزه طبقاتی انقلابی با رفرم های بورژوا دمکراتیک، ماندن در چارچوب راه حل های وضع موجود و سازش با راست و بورژوازی است. فرقی که از سر تا ذیل خط و مشی ، استراتژی و جهان بینی منصور حکمت و کمونیسم کارگری را در بر می گیرد.»
بنابراین می توان این گونه برداشت کرد که ما آواکیانیست ها بر اساس اسلوب لنینی «وحدت و مبارزه» با جریان های طرفدارامپریالیسم وارد «وحدت» یا « اتحاد» می شویم( زیرا اینها نیز در جنبش زنان علیه حجاب اجباری مبارزه می کنند) و در عین حال «خط تمایز خود را با آنها ترسیم می کنیم». پس از نظر آواکیانیست ما، جریان های سلطنت طلب و پیرو امپریالیسم جریان هایی هستند که در مقوله « خرده بورژوایی و بورژوایی» جای می گیرند و می توان دیدگاههای آنها را «تحمل» کرد و با آنها وارد وحدت و اتحاد شد.
سوی دیگر قضیه متوجه حکمت و دارودسته کمونیسم کارگری و بنابراین حکمتی های جورواجور است. اینها نیز از نظر آواکیانیست ما جریانی طرفدار «رفرم های بورژوا- دموکراتیک» هستند. این ها حکمتیسم هستند و نه آواکیانیست و عیب و ایرادشان این است که  با «خط راست» یعنی« بورژوازی»( نه بورژوازی «ملی» یا بورژوازی «کمپرادور مرتجع»)« سازش » می کنند و مثل ما  نیستند که با آن در وحدت هستیم، اما خط تمایز می کشیم. باری «کمونیسم» ما آواکیانیست ها در حالیکه طبق اصول وحدت و مبارزه لنینی با سلطنت طلبان وحدت یا اتحاد می کند، اما خط تمایز با آنها را ترسیم می کند. و در حالیکه با حکمتیست ها وحدت می کند، خط تمایز خود را با آنها ترسیم می کند.
 و اینها نتایج این دیدگاهها است.
تازه این دیدگاهها از جانب کسانی ارائه می شود که اولا نظرات لنین در مورد ضرورت استفاده از تضادهای بین جناح های گوناگون بورژوازی را رد کرده اند( نقد آواکیانشان از نظرات لنین در بیماری کودکی« چپ روی» در کمونیسم).  دوما نظرات مائو  در مورد تضاد عمده و غیر عمده را رد کرده اند. سوما از زمانی که آواکیانیست شده اند خواهان «مقابله توامان با دو ارتجاع بنیادگرایی اسلامی و امپریالیسم» بوده اند. چهارما، همین حالا خواهان انقلاب کمونیستی هستند(  ای بابا! زیادی رادیکال شدید!؟ یک کم یواشتر با هم راه بریم!)
موضع آواکیانیست ها در قبال اپوزیسیون هوادار امپریالیسم و امپریالیست ها
آواکیانیست ادامه می دهد:
«اما مساله تقوایی و گرایش آن بخش هایی از توده های مردم به اپوزیسیون پروامپریالیست، اساسا مساله تاکتیک نیست و باز پای مبانی خطی اساسی و استراتژیک وسط کشیده شده..»(92،ص5)
«همین جا باید یقه سناریو سفید حکمتیست ها را گرفت ویاد آوری کرد که دولت های امپریالیستی یا اپوزیسیون پروامپریالیست - که حکمت و حکمتیسم آنها را متحدین شان می دانند- هم از قماش همان نیروهای ارتجاعی سرمایه داری هستند....»(92،ص5)
«آنها همواره این گرایش به امپریالیست ها و نظام جهانی سرمایه داری امپریالیستی – که بیشتر با لفظ «جهان متمدن » یا «جهان مدرن» از آن نام می برند- را نه به عنوان یک معضل در مبارزه بلکه به عنوان یک متحد در «سناریو سفید»علیه اسلام گرایان میبینند.»(92، ص6) دیدگاههای ارائه شده در این بند این هاست:
1- روش برخورد به اپوزیسیون سلطنت طلب از جانب تقوایی تاکتیکی نیست، بلکه «خطی و استراتژیک» است.
همچنانکه ما در بررسی بند های یک و دو نتیجه گرفتیم می توان این گونه برداشت کرد که حضرات در «خط اتحاد» در صورتی که «تاکتیکی» باشد، مخالفتی ندارند.
2- «دولت های امپریالیستی  یا اپوزیسیون پروامپریالیست - که حکمت و حکمتیسم آنها را متحدشان می دانند- هم از قماش نیروهای ارتجاعی سرمایه داری هستند.»
 البته صحبت بر سر اتحاد با سلطنت طلبان به عنوان متحد تاکتیکی نیست که آواکیانیست ها با آن موافقت دارند، بلکه صحبت بر سر متحد استراتژیک است. در ضمن این جا بی آن «بورژوازی» که در بالا از آن نام برده شده است و وحدت یا اتحاد با آن- در عین تمایز گذاشتن- مجاز بود، با «قماش نیروهای ارتجاعی امپریالیستی» فرق گذاشته می شود. بنابراین یا به جز جریان های خرده بورژوایی و بورژوایی( بورژوا- دموکرات و بورژوا- لیبرال) جریان های غیری وجود دارند که «نیروهای ارتجاعی سرمایه داری» را تشکیل می دهند و یا همه « بورژوایی» ها از یک قماشند و فرقی میان بورژوا- دموکرات و بورژوا- لیبرال و بورژوا- امپریالیست نیست.
3- گرایش  بخش هایی از توده های مردم به «دولت های امپریالیستی»را  که اتحاد با آن را نه تاکتیکی بلکه استراتژیک می بینند، باید«به عنوان یک معضل در مبارزه دید و نه به عنوان یک متحد».
 البته باز اینحا منظور استراتژیک است و گرنه آواکیانیست ما با اتحاد تاکتیکی با امپریالیست ها مخالفتی نداشت. در ضمن ما معنای «معضل»  بودن گرایش به دولت های امپریالیستی را متوجه نمی شویم! بد نبود آواکیانیست ما کمی درباره آن بیشتر صحبت می کرد.
4- تقوایی و حزبش گرایش برخی از توده های مردم به امپریالیست ها را به عنوان یک «معضل» نمی بینند. آنها این گرایش را به این شکل که امپریالیسم« متحد» استراتژیک  است در می آورند. به عبارت دیگر خودشان به عنوان یک جریان تروتسکیستی  امپریالیسم را متحد نمی بینند، بلکه «معضل» را «متحد» می کنند!
بنابراین جدای از خط تمایز نگذاشتن، مشکل جریان هایی مانند حکمت و دارودسته اش این است که به امپریالیست ها و جریان های پرو امپریالیست به عنوان یک متحد استراتژیک نگاه می کنند و نه به عنوان یک متحد تاکتیکی.
همچنانکه دیده می شود، عدم صراحت، اغتشاش و ابهام در این نظرات زیاد است و دیدگاه هایی که در این دو بند ارائه شده نه تنها با یکدیگر تضاد فاحش دارند، بلکه هر کدام سازی می زنند.

 آواکیانیست ها و تضاد عمده
«درست است که در چارچوبه انقلاب ایران، دشمن اصلی مردم تمامیت نظام جمهوری اسلامی است و بدون سرنگونی این دولت و رژیم هیچگونه حرکت رو به جلویی در مسیر منافع بلند مدت توده های مردم و در مسیر رهایی برداشته نخواهد شد، اما چه در جریان این مبارزه و چه از نظر اهداف و چشم اندازها، مبارزه کمونیست ها فقط به سرنگونی جمهوری اسلامی محدود نمی شود.»(92، ص 6)
استنتاجات ما از این بخش چنین است:
1-«دشمن اصلی مردم ایران تمامیت نظام جمهوری اسلامی است.»
دشمن غیر اصلی کدام است؟ آیا امپریالیسم «دشمن اصلی» نیست و  دشمن «فرعی» است؟ یا شاید نه گرایش توده های مردم، بلکه اساسا خود امپریالیست ها معضل و نه دشمن هستند؟! شاید منظور نه تنها دشمن اصلی و فرعی بلکه دشمن عمده و غیر عمده حال حاضر باشد. آیا امپریالیسم دشمن غیر عمده حال حاضر است؟  اگر این آخری درست باشد، یعنی حضرات آواکیانیست ها آب پاکی روی  دست آواکیان و نقد وی از تضاد عمده زده اند و همچنین همه نظراتی که خودشان تا کنون علیه نظریه تضاد عمده بلغور کرده اند.
2- «اما چه در جریان این مبارزه و چه از نظر اهداف و چشم اندازها، مبارزه کمونیست ها فقط به سرنگونی جمهوری اسلامی محدود نمی شود.»
آیا این به این معنی است که مبارزه کمونیست ها از «نظر اهداف و چشم اندازها» شامل امپریالیست ها هم می شود؟ رابطه بین دشمن «اصلی» و دشمن فرعی کدامست؟
آواکیانیست ادامه می دهد:
«همچنین درست است که خطوط و جریانات بورژوا - امپریالیستی مانند مسیح علی نژاد دشمن اصلی و خطر عمده جنبش زنان ایران نیستند، اما خط و مشی پروامپریالیستی شان، همکاری و همنشینی شان با زن ستیزهای فاشیست مستقر در کاخ سفید و عادی سازی معاشرت و همکاری با آن ها، یک خطر بالقوه برای انقلاب آتی ایران و جنبش زنان است. ندیدن این واقعیت و این خطر از خطوط و جریانات رفرمیست و غیر انقلابی و بورژوادمکراتیک سازشکار با امپریالیست ها چون کمونیسم کارگری بر می آید.»( 92ص 6)
1- «خطوط و جریانات بورژوا- امپریالیستی( احتمالا منظور بورژوا- کمپرادورهاست!؟  آوکیانیست ها از کاربرد این واژه خود داری می کنند و مانند حکمتی ها تمام دسته های بورژوازی را یکی کرده اند)«دشمن اصلی و خطر عمده جنبش زنان نیستند».
آیا تنها در جنبش زنان خطر اصلی و عمده نیستند و در بقیه هستند و یا اصلا در هیچکدام از جنبش ها و در کل جنبش، خطر اصلی و دشمن عمده نیستند؟
2- مشکل این جریانات بورژوا- امپریالیستی مانند مسیح علی نژاد، «همکاری و همنشینی با زن ستیزهای فاشیست مستقر در کاخ سفید و عادی سازی معاشرت و همکاری با آن ها»ست. این «خطر بالقوه برای انقلاب آتی ایران و جنبش زنان است».
 به این ترتیب مشکل، اندیشه های بورژوا- کمپرادوری اساسی مسیح علی نژاد و ایدئولوگ این جریانات شدن در جنبش زنان نیست، مشکل این است که وی «همکاری و همنشینی با زن ستیزهایی فاشیست» دارد.  
3- مشکل کمونیسم کارگری «ندیدن این واقعیت و این خطر» است.
4- ندیدن این خطر جریان کمونیسم کارگری را  جزو« خطوط و جریانات رفرمیست و غیر انقلابی و بورژوادمکراتیک سازشکار با امپریالیست ها» می کند.
استنتاج می کنیم:
ما خواه با تقوایی و حزب کمونیسم کارگری و خواه با اپوزیسیون پرو امپریالیسم حاضر به وحدت و همکاری بر سر تضاد اصلی که با ارتجاع سیاه است، هستیم. با تقوایی و حزبش به گونه ای استراتژیک و با اپوزیسیون پرو امپریالیسم به گونه ای تاکتیکی. زیرا تقوایی و حزبش نماینده جریان های خرده بورژوازی، بورژوا- دموکرات و یا بورژوا- لیبرال هستند و جریان های پیرو امپریالیسم طرفدار امپریالیست ها.
ادامه دارد.

 هرمز دامان
نیمه نخست بهمن ماه 98



۱۳۹۸ بهمن ۹, چهارشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است(18) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا




  آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است(18)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

هال دریپر در ادامه بحث خود درباره سند مذکور( نگاه کنید به بخش 17) ادامه می دهد: 
« شکی نیست که اصطلاح [ دیکتاتوری پرولتاریا] و هم چنین " تداوم انقلاب"، بلانکیست ها را مورد خطاب قرار می دهد. جذبه این واژه ها برای بلانکیست ها که مضمون واقعی آن ها را درک نمی کردند(کذا!؟) به فرضیه ای اشاره دارد که چرا، و تحت چه شرایطی، مارکس‏ ناگهان واژه "دیکتاتوری پرولتاریا " را مورد استفاده قرار داد.»( مارکس درباره دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص11، عبارت درون کروشه از ماست)
اولا، عناصر جنینی دکترین دیکتاتوری پرولتاریا و یا  تداوم انقلاب در کتاب فقر فلسفه و از جمله در همان بندی که ما در بخش هفتم آوردیم و به ویژه مانیفست حزب کمونیست کاملا موجود بوده است و این عبارات تنها بیانی است دقیق تر و کامل تر از آنها. نگاهی دوباره و از زاویه ای دیگر به پاره نقل شده از فقر فلسفه در بخش هفتم همین مقال روشنگر است:
«طبقه کارگر در سیر تکاملی خود، سازمانی جانشین جامعه کهنه بورژوایی خواهد کرد که فاقد طبقات و اختلافات آنها بوده و دیگر در واقع قهر سیاسی ای در آن وجود نخواهد داشت، زیرا درست همین قهر است که مظهر رسمی اختلافات طبقاتی درون جامعه بورژوایی می باشد. در این فاصله، آنتاگونیسم بین پرولتاریا و بورژوازی ، مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر است. مبارزه ایست که عالیترین تجلی آن، یک انقلاب کامل است...»( فقر فلسفه، برگردان فارسی دو جلدی، جلد دوم ص 57-56 ، تاکید از ماست)
در متن مزبور دو مفهوم «در این فاصله» و «انقلاب کامل» که ما روی آنها تاکید ورزیده ایم دارای اهمیت زیادی است. مفهوم «در این فاصله»، اشاره به مبارزه دو طبقه در نظام سرمایه داری و نیز نظامی دارد که طبقه کارگر پس از انقلاب قهری برقرار می سازد تا شرایط تبدیل سرمایه داری به کمونیسم را پیش برد. به عبارت دیگر بین جامعه سرمایه داری و کمونیسم «فاصله» ای موجود است و در این فاصله و بر مبنای مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر، باید یک تحول انقلابی صورت گیرد. مفهوم «انقلاب کامل» به یک انقلاب گذرای دو سه ساله اشاره ندارد، بلکه برعکس، به انقلابی ( یا به تحولی) که طولانی است، اشاره دارد.( نگاه کنید به گفته مشهورمارکس  در مبارزات طبقاتی در فرانسه و اشاره وی به وجوه درونی ای که این انقلاب را  «کامل» می کنند)(1).
مفاهیم بالا روشنگر این هستند که مارکس تبدیل جامعه طبقاتی را به جامعه بی طبقه را به هیچ وجه در یک امروز و فردا و بدون گذر از «انقلابی کامل» میسر  نمی دانسته، بلکه برای آن فرایندی که فاصله ای بین دو جامعه ایجاد می کند، قائل بوده است.
 همچنین به مفهوم«قهر» توجه کنیم که مارکس آن را «مظهر رسمی اختلافات طبقاتی درون جامعه بورژوایی» می داند و در پی آن، و پس از ذکر «در این فاصله»، از «آنتاگونیسم بین پرولتاریا و بورژوازی و مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر» صحبت می کند.
اگر این مجموعه را به درستی تفسیر کنیم، آنگاه ما می بینیم که مارکس از همان زمان فقر فلسفه عناصر اساسی دکترین دیکتاتوری پرولتاریا رابه گونه ای ابتدایی تدوین کرده است. به عبارت دیگر مولفه های اساسی نظریه «میان جامعه سرمایه داری و جامعه کمونیستی دوران تحول انقلابی اولی به دومی قرار دارد. دوران گذار سیاسی، مطابق با همین دوران است که در آن دولت چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمی تواند باشد.»(این عبارات از نقد برنامه گوتا و  فشرده ترین و عالی ترین بیان چگونگی ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا از نظر مارکس است) در مفاهیم «در این فاصله» و «انقلاب کامل» و «قهر» به گونه ای جنینی مشاهده می شود.
 هال دریپر ادامه می دهد:
«همین فرضیه توضیح می دهد که چرا این واژه در ارتباط با بلانکیست ها ولی نه به وسیله بلانکیست ها ظاهر می شود. واژه معمولی مارکس‏ برای این اندیشه، همان گونه که تا به حال مشاهده کردیم، عبارت بود از " حاکمیت طبقه کارگر"، "قدرت سیاسی طبقه کارگر"، و ... »(همانجا، ص 11)
 گرچه کار بردن مفاهیم به گونه ای علمی حائز اهمیت فوق العاده ای می باشد و به ویژه جایی که صحبت بر سر مارکسیسم است، و تلاش تئوریسین های بورژوا و نیز اپورتونیست ها و رویزیونیست ها هم بر این باشد که جای مفاهیم علمی این جهان بینی را با مفاهیم غیرعلمی یا ناقص عوض کنند، باید همان مفاهیم و ترم ها را به کار برد، اما با کمی اغماض باید بگوییم که صحبت در درجه نخست بر سر این نیست که مارکس کدام عبارات را به کار برده است، بلکه این است که ماهیت و مضمون درونی آنها را چه می دانسته است. مخالفت هال دریپر با دکترین دیکتاتوری پرولتاریا درست به دلیل ماهیت درونی این دکترین است. یعنی کاربرد زور و اجبار و قهر علیه یک طبقه برای اینکه به تحول انقلابی سوسیالیستی کاملی تن در دهد و در مقابل آن مقاومت نکند و تلاش نکند راه آن را به سوی سرمایه داری کج کند. از نظر مارکس، این ماهیت در درون «حاکمیت طبقه کارگر»، «قدرت سیاسی طبقه کارگر» و بیان هایی از این گونه که گاه و بیگاه به کار برده است نیز، وجود دارد.
 اگر «حاکمیت طبقه کارگر» بدون کاربرد زور و اجبار و قهر علیه بورژوازی و تمامی رهروان راه سرمایه داری یعنی در یک کلام دیکتاتوری باشد، آن حاکمیت، حاکمیت طبقه کارگر نیست و یا اگر هم باشد، با در پیش گرفتن راههایی خلاف آنچه گفته شد، نمی تواند مدت مدیدی دوام آورد و دیر یا زود به دیکتاتوری بورژوازی تبدیل خواهد شد.
 چنانچه طبقه کارگر قدرت سیاسی خود را برقرار سازد، اما در آن اثری از کاربرد زور و اجبار و قهر برای مقابله با تلاش های بورژوازی برای ممانعت از پیشروی به سوی کمونیسم و به خاطر برگرداندن «بهشت سرمایه داران» نباشد و طبقه کارگر بخواهد با زبان«انتخابات آزاد» و«اکثریت و اقلیت» نظام سرمایه داری را به نظام کمونیستی تبدیل کند، این قدرت سیاسی چند روز هم دوام نخواهد آورد و خیلی زود «کله پا» خواهد شد.
 مارکس و انگلس درست برای اینکه طبقه کارگر در کمون پاریس از این قهر به اندازه کافی استفاده نکرد، آن را شایسته سرزنش دانستند. آنچه هم مارکس و انگلس در مورد کمون گفتند تنها در مورد یک برهه معین نیست. هر هنگام و هر زمان که رهروان سرمایه داری یعنی بورژوازی موجود در جامعه سوسیالیستی در مقابل تحول سوسیالیستی مقاومت کند و بخواهد سرمایه داری را برگرداند، باید با وی با زور و قهر برخورد کرد. این زور و قهر چنانکه انقلاب فرهنگی چین نشان داد با توجه به شرایط خاص مبارزه طبقاتی، وضع داخلی و خارجی و  فرهنگ پرولتاریا و مردم هر کشور ممکن است اشکال متفاوتی پیدا کند، اما ماهیت آن تفاوت نخواهد کرد.
و اما مارکس و انگلس درست برای اینکه مفاهیمی مانند«حکومت طبقه کارگر» و یا «قدرت سیاسی طبقه کارگر»کامل نیستند، عنوان علمی دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا را برگزیدند که مفهومی جامع است(جامع در چارچوب معینی. این مفهوم در انقلاب فرهنگی پرولتاریایی چین تبدیل به مفهوم کاملتر ادامه انقلاب زیر دیکتاتوری پرولتاریا گردید) و راه را برای برداشت های اپورتونیست ها، رویزویونیست ها و ترتسکیست های بین الملل چهارمی از قماش هال دریپر می بندد.
دریپر ادامه می دهد: 
«ولی هنگامی که مسئله قرار دادن این مفهوم طبقاتی در برابر دیکتاتوری نوع بلانکیستی بود، باید با فرمول "دیکتاتوری طبقاتی " بیان می شد. بدین ترتیب است که دیکتاتوری طبقاتی در برابر دیکتاتوری بلانکیستی قرار داده می شود تا تقابل آن ها آشکار گردد.»( همانجا)
 برخلاف نظر دریپر، مفهوم«طبقاتی»(یا «دیکتاتوری طبقه») به هیچوجه در مقابل  نظرات بلانکیست ها یعنی «اقلیت»(دیکتاتوری اقلیت) قدعلم نکرده است( در این صورت نیازی به استفاده از مفهوم دیکتاتوری نداشتند و «طبقه» را در مقابل «اقلیت»  قرار می دادند. اما همچنانکه دیدیم دریپر، پیش از این، پنبه معنای مفهوم دیکتاتوری را زده بود!)، گرچه از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی و نظریه دولت به عنوان دولت طبقاتی و یا دولت طبقه عموما از نظراقتصادی حاکم، به خودی خود این معنا را  دارد که منظور اساسا طبقه است و نه گروهی و یا اقلیتی.
مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا که نهایتا به دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا  تکامل یافت، در مقابل دیکتاتوری بورژوازی قدعلم می کند، و«آنتی تز» مفهومی- تئوریک و عملی آن است. این دیکتاتوری بورژوازی(و نه دیکتاتوری بلانکیستی) و دولت طبقه سرمایه دار است که به دیکتاتوری پرولتاریا یا دولت طبقه کارگر تبدیل می شود. این دیکتاتوری اقلیت یعنی اقلیت استثمارگران( و نه دیکتاتوری اقلیتی بلانکیست) است که به دیکتاتوری اکثریت، یعنی به دیکتاتوری استثمارشدگان تبدیل می شود.این دولت ابزار سرکوب یا به کار برد زور و اجبار و قهر علیه اکثریت است، که به دولت ابزار سرکوب یا به کار برد زور و اجبار و قهر علیه اقلیت تبدیل می شود. اقلیتی که هم در هنگامی که طبقه کارگر برای کسب قدرت برخیزد، علیه او از تمامی نیروی قهریه خویش استفاده می کند و خواست طبقه کارگر برای رفع استثمار را به جنگ داخلی(همچنانکه مارکس اشاره کرده است) تبدیل می کند و بنابراین طبقه کارگر ناچار از کاربرد قهر و نیروی سلاح است، و هم زمانی که طبقه کارگر قدرت سیاسی را کسب کند و برنامه های خود را برای تبدیل انقلابی روابط سرمایه داری به روابط سوسیالیستی  و نیز تحول سیاست و فرهنگ بیاغازد، خواه همچون سرمایه داران موجود و برای برگردان شرایط گذشته و «بهشت» از دست رفته، و خواه همچون مدافعین و نمایندگان بورژوازی که در نتیجه فساد بوروکراتیک، از درون حزب کمونیست سر می آورند، وحشیانه دست به هر مقاومتی در مقابل تحول بنیادی سوسیالیستی می زند و از هر نوع خراب کاری و جنایتی در حق طبقه کارگر و خلق رویگردان نیست .(2) 
حال این مجموعه  و بنیان های تئوریک را مقایسه کنیم با آنچه که هال دریپر نظر مارکس را به آن محدود می کند و می گوید که مارکس از دیکتاتوری طبقه صحبت می کند، اما منظور دیکتاتوری طبقه نیست، بلکه «دموکراسی انتخاباتی پارلمانی» است. و وی و انگلس مجبور هستند که به مدت بیش از نیم قرن و در شرایط متفاوت از واژه دیکتاتوری استفاده کنند، برای این است که با بلانکیست ها خط فاصله بکشند و به آنها بگویند نه دیکتاتوری اقلیت، بلکه دیکتاتوری طبقه یا دقیقتراز نظر دریپر« دموکراسی انتخابات پارلمانی» اکثریت. این است مضحکه ای که دریپر به راه انداخته است برای اینکه یک نظریه را مارکسیستی را بی اعتبار کند و به جای آن نظریه ای تروتسکیستی – بورژوایی را قرار دهد.
دریپر به تبدیل کردن نظریه انقلابی مارکس و انگلس به یک تئوری بی خاصیت بورژوا- دموکراسی ادامه می دهد:  
«تنها چنین فرمولبندی به ویژه در یک جبهه متحد با بلانکیست ها، می توانست برای مارکس‏ قابل قبول باشد. بر همین مبنا او می بایست تمام تلاش‏ خود را برای بازآموزی متحدینش‏ انجام می داد. همکاری مشترک با این متحدین بر مبنای فرمولی انجام می شد که خصلت طبقاتی آن چیزی را حفظ می کرد که برای مارکس‏ اساسی بود، در حالی که به موازات آن بلانکیست ها بدون هیچ گونه تردیدی از چاشنی انقلابی آن شادمان می شدند. برای درک این موضوع خواننده باید فضای جدیدی را کنار بگذارد که "دیکتاتوری " را برای ما به یک کلمه کثیف مبدل کرده است؛ این فضا در آن زمان هنوز به وجود نیامده بود. شما چگونه می توانستید با دریافت اولیه دیکتاتوری مقابله کنید درحالی که چنین دریافتی به ویژه در میان کسانی که می خواستند انقلابیون خوبی باشند به شدت رواج داشت.»(همانجا، تاکید از متن است)
می بینیم که هال دریپر چگونه وجوه اساسی یک دکترین و واژه های با دقت علمی و نگاه فلسفی- تاریخی( یا ماتریالیسم تاریخی)انتخاب شده آن را، تبدیل به یک کاریکاتور مضحک تروتسکیستی می کند.
اگر مارکس و انگس گفتند دیکتاتوری« پرولترها»، منظورشان دولت- دیکتاتوری کارگران به عنوان جایگزین دولت - دیکتاتوری سرمایه داران کنونی، در ادامه یک تحول بنیادی اقتصادی- اجتماعی تاریخی و برای تبدیل روابط تولید سرمایه داری به روابط تولید سوسیالیستی و کمونیستی نیست، بلکه منظورشان این است که دیکتاتوری «اقلیت» نباشد و دیکتاتوری «اکثریت» باشد.
اگر آنها گفتند حفظ و تداوم «انقلاب»( دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا)، منظورشان یک فرایند بی وقفه تغییرات پی درپی اساسی در ساخت اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی که نه به طور عمده به شکل رفرم(گرچه از رفرم هم می توان بهره برد) بلکه به طور عمده به شکل دگرگون کردنی انقلابی باید به وجود آید، نیست، بلکه این واژه «تداوم انقلاب» یک «چاشنی» ای است که آنها به دیکتاتوری پرولترها افزودند تا بلانکیست ها را هم «شادمان» کرده و آنها را به عنوان متحد همراه خود داشته باشند.
 اگر گفتند« دیکتاتوری» منظورشان کنار گذاشتن هر گونه  فریب و دروغی در مورد نفس و ماهیت هر دولتی در تاریخ که خواه ناخواه دیکتاتوری است، نبود؛ منظورشان این نبود که از این نظر که« دولت» طبقه کارگر نیز ماهیتا «دیکتاتوری» است، فرقی با دولت بورژوایی و دیگر دولت ها در تاریخ ندارد، و این نبود که طبقه کارگر تنها به جهت نیاز به تلاش سازمان یافته، متمرکز و قدرتمند خویش برای سرکوب مخالفین بورژوای تحول سوسیالیستی به دولت نیاز دارد و چنین دولتی هم در واقع دیکتاتوری علیه طبقه استثمارگری که خلع قدرت شده، است؛
خیر! منظور مارکس و انگلس این همه نبود، بلکه این بود که این کلمه در آن زمان برای آنها و دیگر انقلابیون معنای دیگری جدای از آنچه دریپر مد نظر قرار می دهد، داشت و «کثیف» نبود( رجوع کنید به نظرات تحریف گرانه  دریپر در مورد معنای دیکتاتوری در قرن نوزدهم که ما در بخش های نخستین بخش دوم آنها را بررسی کردیم).
کاربرد«کثیف» در مورد کلمه دیکتاتوری به خوبی نظریه  موذیانه تروتسکیستی هال دریپر را نشان می دهد. انتخاب این واژه دریچه ای است که با واسطه آن می توان به خوبی عمق فریبکاری و سوء استفاده هال دریپر را رؤیت کرد. از دیدگاه وی در «فضای جدید»( یعنی در  دموکراسی های بورژوایی حاضر) تنها کلمه دیکتاتوری «کثیف» است و کلمه« دموکراسی» نمی تواند «کثیف» باشد. و این زمانی است که دموکراسی نیز همچون دیکتاتوری«طبقاتی» است و دموکراسی بورژوایی حاکم بر کشورهای سرمایه داری امپریالیستی  سرشار از دروغ، ریا، فریب و انواع و اقسام آلودگی ها و کثافات آشکار و نهان بورژوایی و خون و مرگ است.
البته دیکتاتوری می تواند« کثیف» باشد زمانی که علیه اکثریت استثمار شوندگان به کار رود و برای زنجیر بر گرده آنان انداختن و بار کشیدن از آنها باشد. اما برای طبقه کارگر، دیکتاتوری بر استثمارگران و ستمگرانی که عشاق سینه چاک«بهشت سرمایه داری» هستند، نه در گذشته و نه اکنون« کثیف» نیست، بل درست عین« پاک»ی است. چگونه می توان کاربرد به حق زور و اجبار و قهر را در مورد دشمنان طبقاتی که کارگران و خلق را می کشند، اموال را تخریب می کنند و تلاش می کنند نظام استثمارگرانه را برگردانند، «کثیف» دانست؟ چگونه ممکن است که کلاه بوقی گذاشتن بر سر رهروان سرمایه داری در چین را که سر از حزب در می آورند و هزار برنامه و پروژه قتل و کشتار و تخریب برای برگرداندن نظام استثماری و طبقه کارگر و خلق را به زنجیر کشیدن به راه می اندازند، «کثیف» دانست؟ چگونه می توان حق دفاع استتثمار شدگان، ستمدیگان و رنج کشیدگان را از برقراری جامعه ای که در آن اثری از استثمار و ستم و رنج اکثریت نباشد و در مقبل تهاجم کراهت بار رهروان سرمایه داری،« کثیف» دانست؟
 دیکتاتوری پرولتاریا باید این نظام استثمارگرانه و ستمگرانه را جراحی انقلابی کند، و این جراحی با «تیغ و کارد و دوخت و دوز» البته بدون زحمت و درد نخواهد بود. تنها زمانی که طبقه کارگر نتواند از دیکتاتوری به خوبی استفاده کند و در موقع لزوم و به اندازه نیاز علیه دشمنان طبقاتی خود به کار برد( همچون دولت کمون کارگران پاریس که آن را به اندازه کافی به کار نبرد)وضع چنان می گردد که نظامی که تا مغز استخوانش را غده های چرکین، خون و  لجن و کثافت فرا گرفته، به بقای خود ادامه دهد.
 این روشن است که برای طبقه کارگر دیکتاتوری پرولتاریا تنها برای دورانی ضروری است: دوران تبدیل انقلابی سرمایه داری به کمونیسم. از دید طبقه کارگر در کمونیسم به واسطه نبود طبقات و از بین رفتن استثمار انسان از انسان، دیکتاتوری، یعنی دولت از بین خواهد رفت و دموکراسی هم تبدیل به عادت رعایت اصول مناسبات ساده ای میان تمامی خلق خواهد شد.
هال دریپر در پایان این بخش به تکرار تم های آشنا و مورد علاقه خود بر می گردد:  
«به آن ها باید می گفتید: دیکتاتور؟ این چیزی جز حاکمیت نیست. آری ما خواهان حاکمیت پرولتاریا هستیم؛ ولی این به معنای آن نیست که این حاکمیت یک فرد، دارودسته و یا یک باند و یک حزب باشد؛ این به معنای حاکمیت یک طبقه است. حاکمیت طبقاتی به معنای دیکتاتوی طبقاتی است.»( ص 11 و 12)(3)
 اما معنای دیکتاتوری، «حاکمیت» نیست و معنای دیکتاتوری پرولتاریا نیز «حاکمیت پرولتاریا» نیست. معنای دیکتاتوری کاربرد زور و اجبار و قهر است و معنای دیکتاتوری پرولتاریا کاربرد زور و اجبار و قهر است از جانب دولت پرولتاریا علیه دشمنان طبقاتی خویش یعنی استثمارگران و ستم گران تا اینکه به مخالفت با راه سوسیالیستی بر نخیزند، از آن ممانعت نکنند، در مقابل آن مقاومت نورزند و به آن گردن گذارند.
اینکه تمام تلاش هال دریپر( و البته دارودسته های هوادار ایرانی او) این است که  این مفاهیم را با جایگزینی مفهوم« حاکمیت طبقاتی» از آن بزداید، تنها عمق  فریب دادن کارگران و «خام کردن» آنها را از جانب وی را می رساند. این  فریب دادن و خام کردن به شکل ضمنی صورت می گیرد. یعنی این مضمون به مخاطب منتقل می گردد که نه برای برقراری «حاکمیت پرولتاریا» به زور و قهر انقلابی نیاز است؛ زیرا با بدست آوردن «اکثریت» در پارلمان های بورژوایی می توان به حاکمیت رسید و حاکمیت طبقه کارگر را برقرار کرد؛ و نه در دوران تبدیل جامعه سرمایه داری به جامعه کمونیستی مقاومتی ارتجاعی از جانب بورژوازی و یا عمال آن صورت می گیرد که نیاز به درهم شکستن آن به وسیله اجبار و زور و قهر باشد. بورژوازی چون در دموکراسی بورژوایی خودش در اقلیت قرار گیرد، رعایت دموکراسی را کرده و به نظرات اکثریت حاکم در پارلمان( یعنی حزب های کارگری هال دریپری) یا همان «حاکمیت پرولتاریا» گردن خواهد گذاشت و همین تعهد را نیز در نظام حاکمیت طبقه کارگر( منظور تسلط حزب های طبقه کارگری غربی  از احزاب سوسیالیست و کمونیست تروتسکیستی و رویزیونیستی است) خواهد داشت. واقعا که چه تکامل ایده آل و انسانی ای!؟   
 هال دریپربه حقه بازی سیاسی خود ادامه می دهد:
«از آن چه که گفته شد آشکار می شود که این واژه چگونه از قلم مارکس‏ تراوش‏ کرده است: این وسیله ای بود برای بازآموزی جریانات بلانکیستی و ژاکوبن انقلابی که حول محفل مارکس‏ گرد آمده بودند. افسانه مارکس‏ شناسان که "دیکتاتوری پرولتاریا " را به مثابه یک اندیشه بلانکیستی قلمداد می کند در حقیقت تاریخ را وارونه میسازد. "دیکتاتوری پرولتاریا" تلاشی بود برای آنکه شبه انقلابیون متوجه شوند که شیوه دیگری برای انقلابی بودن وجود دارد، شیوه مارکس‏.»( ص 12)
 پس هال دریپر هوادار مارکس است و خود را در مقام دفاع از مارکس در برابر اتهام بلانکیستی ای که ایدئولوگ های بورژوا به مارکس وارد می کنند، قرار داده است!؟ این یک بند بازی محیر العقول تروتسکیستی، شارلاتانیسم سیاسی و یک شیادی تمام عیار از جانب دریپر است.
میدان مبارزه این گونه ترسیم می شود:
ایدئولوگ های بورژوازی می گویند که دیکتاتوری پرولتاریا «اندیشه ای بلانکیستی» است، زیرا منظور از آن دیکتاتوری «اقلیت» است و بنابراین مارکس بلانکیست بوده است. دریپر می گوید: اتفاقا اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا برای این انتخاب شد که در مقابل بلانکیست ها موضع گرفته شود، زیرا این« حاکمیت طبقاتی» است. به این ترتیب معنای مفهوم دیکتاتوری یعنی کاربرد اجبار، زور و قهر بساطش را جمع می کند و می رود پی کارش، و میدان می شود میدان مبارزه ای که در آن ایدئولوگ های بورژوا، مارکس را متهم می کنند که «حکومت اقلیت» را می خواسته و بلانکیست بوده و هال دریپری که همچون پهلوانی طرفدار مارکس وارد میدان شده و می گوید، خیر، خانم ها و آقایان بورژوا، منظور مارکس «حکومت اکثریت» است!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست بهمن 98
1-   منظورما همین عبارات مشهور است:«اين سوسياليسم اعلام تداوم انقلاب، ديکتاتورى طبقاتى پرولتاريا بمثابه نقطه گذار ضرورى به الغاء اختلافات طبقاتى بطور کلى است، به الغاء کلیه مناسبات توليدى‌اى که مبناى اين اختلافات هستند، به الغاء کلیه روابط اجتماعى منطبق با اين مناسبات توليدى، به دگرگونى کلیه ايده‌هايى که منبعث از اين روابط اجتماعى هستند.»
2-   در نظام های سوسیالیستی در روسیه و چین، رهروان سرمایه داری، تجلی مقاومت بورژوازی در مقابل تحول سوسیالیستی و خواست این طبقه برای برگرداندن نظام سرمایه داری بودند.  بررسی تاریخ چگونگی تسلط رویزیونیست ها بر حزب و دولت در روسیه و چین نشانگر شکل های مقاومت( و همچنین تهاجم) بورژوازی در دوره های متفاوت و نیز استفاده از اشتباهات و ضعف ها و کمبودها طبقه کارگر و رهبران وی و همچنین شرایط بین المللی که وجه بارز آن، تسلط امپریالیست ها بر بیشتر کشورهاست، برای  کسب دوباره قدرت و برقراری نظام سرمایه داری است.
3-    هال دریپر در پایان همین بخش  می نویسد:«اگر آنچه که گفته شد فهمیده شده باشد، ما میتوانیم تز اصلی مان که معنای این واژه برای مارکس‏ چه بوده است را برای بار دیگر مورد تاکید قرار دهیم. برای مارکس‏ و انگلس‏، از آغاز تا پایان زندگی شان و بدون استثناء، دیکتاتوری پرولتاریا، چیزی کمتر و یا زیادتر از "حاکمیت طبقه کارگر"- "تسخیر قدرت سیاسی" توسط طبقه کارگر و برقراری بی واسطه دولت کارگری در دوره بعداز انقلابی نبود.»



۱۳۹۸ بهمن ۷, دوشنبه

درباره برخی مسائل هنر(9) پیوست های بخش نخست هنر، اجتماع و سیاست( مقاله اول، قسمت دوم)





درباره برخی مسائل هنر(9)

پیوست های بخش نخست

هنر، اجتماع و سیاست( مقاله اول، قسمت دوم)

چهار
مبارزه طبقاتی در عرصه هنر
رحمانیان اینک به سراغ  تاریخ گذشته مباحث «سیاسی بودن» یا «سیاسی نبودن» هنر می رود:
«دهه چهل خورشيدى، دهه صف بندى نويسندگان، منتقدان و روشنفكران در مرز مخدوش «سياسى بودن» يا «سياسى نبودن» است. از شعر و داستان كوتاه و رمان تا فيلم و نمايش همه چيز تنها از اين منظر بررسى، نقد و ارزشگذارى مى شود. اينچنين است كه نويسنده بزرگى مثل غلامحسين ساعدى را به مسلخ پرواربندان مى كشند و چوب به دست هاى ورزيل دوره اش مى كنند تا همه نبوغ خود را در كفه برآوردن خواست هاى منتقدان سياست پيشه قرار دهد و تنها در لحظاتى كه اندكى آسوده اش مى گذارند در «عزاداران بَيَل» بدرخشد. در چنين دوره اى است كه سپهرى حذف مى شود چون از خانه دوست مى پرسد و تمناى گل نكردن آب را دارد. »( در توضیح سیاسی نبودن، پیشین)
آقای رحمانی مضمون  مباحث  آن زمان را درست و دقیق گزارش نمی کند. در واقع، تنها یکی از وجوه مباحث آن زمان در میان هنرمندان، «سیاسی بودن» و یا کار به سیاست داشتن و «سیاسی نبودن هنر» و یا گریز از سیاست و یا بی اعتنایی و بی تفاوتی نسبت به آن در هنر بود. تازه اینجا نیز بحث به هیچ وجه بر سر سیاسی بودن مستقیم هنر نبود و نظر عموما غالب هم این نبود که هنر باید مستقیما به مسائل سیاسی بپردازد. در حقیقت بخش مهمی از هنرمندان متعهد و مردمی از نیما و هدایت گرفته تا هنرمندان دهه چهل در عین اینکه باور داشتند که هنر ماهیتا سیاسی است و کار با سیاست دارد( گرچه با تفاسیر متفاوت )، اما این نظر را نداشتند که هنر لزوما و همواره باید به گونه ای مستقیم به مسائل سیاسی بپردازد. بسیاری از آثار نوشتاری و نمایشی در حالیکه ماهیتا سیاسی بودند و کار با سیاست داشتند، اما به هیچ وجه مستقیما به سیاست نمی پرداختند.
اما مباحث پیرامون نظرات دیگری نیز جریان داشت که در جای خود بسیار مهم بودند؛ از جمله این نظرات«هنر برای اجتماع» یا«هنر متعهد» (عموما به طبقات اصلی زحمتکش جامعه و برقراری جامعه ای بری از زور گویی، استبداد و استثمار) و هنری که محتوی را در درجه نخست اهمیت قرار می دهد از یک سو،(1) و «هنر دوری گزین از مسائل اجتماعی – سیاسی»، «هنر غیر متعهد»، هنر برای«دل هنرمند» و و «هنر برای هنر» یا هنری که پرستنده« زیبایی صرف» است و یا تنها شکل و ساختار هنری برایش مهم است و بس، از سوی دیگر بود. به این ترتیب« سیاسی بودن» یا«سیاسی نبودن» نفسانی و ماهوی  هنر، گرچه به هر حال مسئله ای عام بود و ماهیت مباحث را تشکیل می داد، اما به عنوان نظرات«هنر مستقیما سیاسی»( و نه هنر سیاست دولتی، هنر حزبی و یا به گونه ای هنر به گونه سطحی سیاسی) و یا «هنر غیر مستقیم سیاسی» تنها یکی از مضامین خاص مورد بحث در آن زمان بود.
«هنر اجتماعی» یا «هنر متعهد» که جریان غالب در هنر آن دوره خود را پیرو آن می دانست، به گونه ای ناگزیر وجوه اساسی زندگی اجتماعی انسان را برمی تابد، و سیاست که جزئی بسیار مهم در این زندگی اجتماعی است و مبارزه طبقات اساسا به گرد آن جریان می یابد، جایگاهی مهمی را در آثار هنر متعهد دارد.
 باید در نظرداشت که هنر برای اجتماع خود مقوله ای گسترده است. زیرا اجتماع به طبقات تقسیم می شود وهنر نیز به عنوان شکلی از بروز اندیشه ها وعواطف، خواه ناخواه طبقاتی و تاریخی است. بنابراین درون هنر برای اجتماع، نیز نظرات هنری طبقات مختلفی وجود دارند؛ نظرات طبقه کارگر، خرده بورژوازی و نیز بورژوازی و در جوامعی که دهقانان و کشاورزان بخش مهمی از اهالی هستند هنری که بازگو کننده موجودیت، منافع و مبارزه آنان است.
امّا هنر برای هنر: این مقوله ای دیگر است و هنر صرفاً برای لذت بردن از نفس خود هنر را می طلبد و در نهایت زیبایی( طبیعی و یا اجتماعی بیرون از زمان و مکان و بیرون از طبقات) ساخت اثر هنری، تکنیک و بیان است و بس. این هنر عموما مورد علاقه ارتجاع از یک سو و برخی از طبقات مردمی از جمله خرده بورژوازی گاه بی تفاوت به مبارزه طبقاتی از سوی دیگر بوده است.
پس درآن زمان  از یک سو میان خود آثار اجتماعی و سیاسی انقلابی و مبارزه جو و آثاری که از مبارزه طبقاتی دوری می کردند، جدال بود، و از سوی دیگر میان آثار هنری اجتماعی و آثاری که «هنر برای هنر» را موعظه می کردند. مثلا سهراب سپهری شاعر انسان باور، طبیعت گرا و عرفان پیشه، جزو طرفداران«هنر برای هنر» نبود، اما جزو جریان هنر انقلابی، مبارزه جو و پویا هم نبود.
هنرمندانی همچون شاملو به درستی می پرسیدند که آیا در این اوضاع واحوال باید به زیبایی هنری صرف پرداخت یا به اجتماع؟ و اگر قراراست به اجتماع بپردازیم، چه موضعی را باید در قبال مسائل اجتماعی و طبقات استثمارگر و استثمار شونده و مبارزه طبقاتی بین آنان بگیریم؟ آیا در خصوص این مبارزه طبقاتی باید موضعی منفعل داشت یا موضعی فعال؟ آیا باید گفت «آب را گل نکنیم چون در دور دست کفتری می خورد آب»(2) یا اینکه باید از زخم قلب آبایی( دختران دشت)، نازلی و... هرکدام به دلیلی و در جایگاهی و... سخن گفت.
رحمانیان برای پیش برد هدف خود مسائل را بدجوری درهم می کند. در آن دوره در درجه اول بحث «هنربرای اجتماع» و«هنربرای هنر» مطرح بود وپس از آن در میان «هنر برای اجتماع» بحث هنری که پیشرو، مترقی و انقلابی باشد و هنر منفعل و بی خطر، هنر موعظه کننده سازش طبقات، هنر دوری گزین از مسائل اجتماعی حاد.
 به این ترتیب  مبارزه ای در می گیرد بین هنری که زمینه های اجتماعی، فرهنگی، روانی و سیاسی دارد و بازتاب مسائل اساسی جامعه و مبارزه طبقاتی درون آن بوده و جانمایه یا روان درونی اش شرایط زمان و مکان است، و هنری که  از یک سو زیبایی زده، انتزاع زده و بی زمان و مکان است و از سوی دیگر هنری که حاوی اندیشه های انسان باورانه کلی و یا عرفان زده بوده و از «دردهایی» سخن بگوید که خاص لایه های ناچیزی از جامعه است. این مبارزه طبقاتی از یک سو بین نمایندگان هنری طبقات خلقی با ارتجاع است و از سوی دیگر بین طبقات خلقی.
پنج
جوامع سیاست زده
رحمانیان ادامه می دهد:
«نگوييم اين ناگزيرى جوامع «پوليتيزه» است كه همه چيز را سياسى مى بيند. برعكس معتقدم اين نگرش محصول جوامع دِ پوليتيزه» و سياست زده است كه چون هيچ دريافت روشنى از سياست ندارد به هر پديده اى انگ سياست مى چسباند تا هم زحمت نقد و بازانديشى را از دوش خود بردارد و هم به سادگى تكليف خود را با جهانش روشن كند.»
 نخست اینکه بد نبود که رحمانیان به جای دور زدن دور مسئله «سیاسی بودن» در هنر، درک خودش را از سیاست روشن می کرد. او به هیچ وجه و همچنانکه پایین تر نیز خواهیم دید، درک روشنی از ماهوی بودن سیاست در هنر یا «هنر نفسا سیاسی» ندارد.
هنر نفس و ماهیتا سیاسی است و این هرگونه هنری، از هنری که سرراست و غیر سراست سیاسی است تا هنری که می خواهد بگوید سیاسی نیست و از سیاست دوری می کند، را دربر می گیرد. سیاست، خواه هنرمند بخواهد و خواه نخواهد، خواه به آن آگاهانه بپردازد و خواه از آن بگریزد و به مسائلی بپردازد که به کلی از سیاست دورند و در آنها حتی یک ذره سیاست یافت نشود، همچون وصله ای جدا نشدنی، همچون امری درونی به آثار وی پیوسته خواهد بود. هنرمند در هنرش نماینده  روحیات، روان، خواست و منافع یک طبقه  و مبارزه آن با دیگر طبقات و از رو نهایتا سیاسی است.
دوما، در کشورهای زیر سلطه به دلیل فشارهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی امپریالیست ها، توده های مردم همواره نسبت به سیاست حساس هستند و حساسیت نشان می دهند و مسائل آن را دنبال می کنند و خواهان مبارزه و انقلاب می باشند. به دلیل بحران های سیاسی و انقلابات، در این جوامع بندرت وضعیتی پیش می آید که حکومتی ثباتی طولانی( حداکثر پنجاه سال است) داشته باشد. در این کشورها مردم مسائل را سیاسی نمی بینند، بلکه مسائل اصلا سیاسی هستند. بر همین منوال، در این کشورها، کمتر مردمی پیدا می شوند که نسبت به سیاست بی اعتنا و بی تفاوت باشند و سرشان گرم زندگی فردیشان، و شعارشان هم این است که دو دستی به آنچه داری بچسب و «آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزند»! همان «چوخ بختیار»هایی که در آن روزگار صمد به وجوه گوناگون شان پرداخت. از آن بدتر در این جوامع هر هنرمندی که ادا و اطوارهایی از گونه « هنر غیر متعهد» و« هنر برای هنر» در بیاورد، زود انگشت نما می شود و کسی هم برایش تره هم خرد نمی کند.( نگاهی به هنرمندان مشهور آسیا- به ویژه کشورهای عربی و نیز ترکیه- آمریکای لاتین و افریقا، نشانگر این مسئله است).  
و این درست برخلاف بیشتر کشورهای ثروتمند امپریالیستی درجه یک( و تا حدودی هم درجه دو) است که علیرغم آمار بالای کتاب و روزنامه و مجله خواندن، مردم آنها کمتر نسبت به سیاست حساسند و کمتر درباره آن می اندیشند. در حقیقت جوامع «دپولیتزه» واقعی همین جوامع ثروتمند امپریالیستی هستند که لایه های از مزد بگیران آنها( از بخشی از کارگران گرفته تا کارمندان و تکنیسین ها و... تازه اینها لایه میانه و مرفه خرده بورژوازی نیستند) رفاه نسبتا مطلوبی دارند و غرق در زندگی عادی.
 از سوی دیگر در همین جوامع است که فرهنگ امپریالیستی کارش حسابی می گیرد و می تواند با محاصره فرهنگی مردم و شستشوی مغزی آنها به وسیله رسانه های نوشتاری و دیداری شرایطی را پدید آورد که مردم این کشورها نسبت به سیاست بی اعتنا و بی تفاوت شوند و سرگرم زندگی فردیشان. این نوع برنامه را دولت های امپریالیستی در کشورهای زیر سلطه نیز به وسیله نوکران خویش پیش می برند، اما در این کشورها به دلایلی که فوقا به آن اشاره کردیم، کمتر کارشان می گیرد.
اینجا رحمانیان یک باره « اوج» می گیرد و خیلی «بالا» می رود و حسابی می شود دست نیافتنی!؟ وی می گوید که مردم (و حتما به ویژه روشنفکران مبارزه ی جوی) این جوامع ( ومنظورش در درجه نخست جامعه خود ما ایران است که از دید وی «دپولیتیزه» است) دریافت روشنی از سیاست ندارند و به هرچیز انگ سیاست می زنند. بد نبود که وی بالاخره می گفت که «دریافت روشن» از سیاست اصلا چیست و چه جوری می شود اثری هنری را سیاسی خواند، بی آنکه این «انگی» به آن باشد! ظاهرا او هیچ اثری را سیاسی نمی داند و آنها را که سیاسی می داند نیز هنر به حساب نمی آورد. از مقاله وی هم نکته ای را در این مورد نمی توان دریافت و بیرون کشید، جز مشتی به تمسخر گرفتن آثاری که مستقیما به سیاست( همانگونه که خواهیم دید «حوض کوچک» )از نظر وی پرداخته اند. او بهترین مثال ها را نمی آورد. نه پروار بندان و نه چوب بدست های ورزیلی که وی به عنوان مثال می آورد، جزو بهترین آثار سیاسی غلامحسین ساعدی نیستند.
 و بالاخره وی اشاره می کند که«انگ سیاسی» زدن به آثار هنری، «زحمت نقد و باز اندیشی» را از دوش «انگ زنندگان» بر می دارد. پایین تر خواهیم دید این «زحمت نقد و بازاندیشی» نوع رحمانیانی همه چیز را در بر می گیرد، مگر محتوی و مضمون اجتماعی- سیاسی اثر هنری! 
شش
زندگی و سیاست
 رحمانیان ادامه می دهد:«می گویند هنر از زندگی می گوید و سیاست هم جزئی از زندگیست این مغلطه ای دردناک است؟»( همانجا)
 می بینیم که بحث اساسا بر سر «زندگی» است، آن هم نه انتزاعی به نام زندگی یا زندگی در خلاء، نه زندگی فردی و یا زندگی در انزوی یک فرد، بلکه «زندگی اجتماعی» و فردی که جایگاه و موقعیت وی اجتماعا تعریف می شود. پس بحث بر سر هنر اجتماعی و هنر غیراجتماعی است.
 اما کجای این «مغلطه» است که سیاست را جزئی از زندگی اجتماعی بدانیم و آن هم جزء بسیار مهم؟ آیا سخن درست این است که بگوییم سیاست جزیی از زندگی نیست؟ و یا آن را با مشتی تعابیر کج و کوله  و لقمه را دور سرگرداندن، جزیی از زندگی بدانیم؟ البته سیاست جزیی از «زندگی» یک فرد تنها نیست، اما جزیی از «زندگی اجتماعی» هر فردی که در اجتماع زیست می کند، هست.
در حقیقت، سیاست نه تنها جزیی از زندگی اجتماعی است، بلکه همچنان که  اشاره کردیم مهم ترین جزء زندگی اجتماعی و «سر بیت» آن است. سیاست، حلقه کلیدی و مرکزی در آگاهی اجتماعی از زندگی اجتماعی در جوامع کنونی است. در این جوامع بدون سیاست هیچ چیز معنای خود را نمی یابد.
به مثال رحمانیان در مورد سهراب سپهری اشاره کردیم، اکنون به مثال دیگر وی توجه کنیم: وی ساعدی را مثال می زند و بین پروار بندان و چوب بدست های ورزیل از یک سو و عزداران بیل از سوی دیگر تمایزی ماهوی قائل می شود( از قنطوره رحمانیان و تمسخر دو اثر نخست می گذریم). جدا از بحث ساخت هنری، تکنیکی و مهارت های هنری به کار رفته در این آثار، فرق این آثار تنها این است که دو اثر نخست تقریبا به طور مستقیم سیاسی(  نمادین)هستند و اثر سوم به طور غیرمستقیم.
عزداران بیل به «زندگی» می پردازد. زندگی مردمی زحمتکش در یک روستا که اسیر فقر و بدیختی و خرافات هستند. آیا پرداختن به «زندگی» مردم روستا و دوری ظاهری از سیاست، عزداران بیل را اثری غیر سیاسی می کند؟ خیر! به هیچ وجه!  البته ممکن است این اثر بهتر از پروار بندان و یا چوب بدست های ورزیل باشد، اما این بدان علت نیست که اثری سیاسی نیست( زیرا این نیز اثری اجتماعی و در نهایت سیاسی است) بلکه به این علت است که روی برخی بخش های آن کار بیشتری صورت گرفته است و ساخت هنری بهتری یافته است. تازه می دانیم آثار ساعدی به علت نمادین بودن بیشتر کارهایش (ازجمله همین عزاداران بیل) مورد انتقاد هواداران نظریه «هنر برای اجتماع» از جمله صمد بهرنگی قرار گرفت.
 به طور کلی ساعدی هنرمندی بسیار پر کار بود و آثارش همچون بسیاری از نویسنده ها طیفی از کیفیات گوناگون را شامل می شد. از آثاری که گاه مسائل را بسیار سطحی طرح می کرد تا آثاری که به عمق می رفت و ژرفناها را می کاوید. از آثاری که روی ساخت و پرداخت آنها کار صورت گرفته بود تا آثاری که خیلی سریع نگارش یافته بودند. دو اثری که رحمانیان از آنها نام می برد، گر چه مضامین و ساخت نسبتا خوبی دارند(به ویژه چوب به دست های ورزیل) اما جزو کارهای پرداخته شده تر ساعدی نیستند.
 رحمانیان گونه ای صحبت می کند که انگار خود ساعدی از زمره نویسندگانی نبوده که  خود را به هنر متعهد ، اجتماعی و سیاسی ملتزم می دانسته است و این هواداران سیاسی بودن هنر بودند که وی را احاطه و تشویق به نوشتن آثاری همانند دو اثر ذکر شده می کرده اند. کسانی که ظاهرا  هنگام نگارش عزداران بیل دورو برش نبوده اند. از کجا معلوم که یکی از آثاری که بنا به نظریه سیاسی بودن هنر از جانب ساعدی نگاشته شده همین عزداران بیل نبوده باشد؟
جدای از آنچه اشاره کردیم، تمایزی که رحمانیان می گذارد حاوی نکته مهمی است؛ نکته ای که در آن، رحمانیان با بسیاری از داوران خرده بورژوای آثار هنری اجتماعی مشترک است.
لازم به قید است که برخی از آثار اجتماعی به وضع زندگی توده های زحمتکش و ستمدیده ای می پردازند که اسیر فشارهای اقتصادی، موهومات فرهنگی و عقب ماندگی سیاسی هستند، و برخی دیگر به فرایند آگاهی یافتن از موقعیت خویش و تلاش برای تغییر انقلابی آن و یا وضع زندگی نمایندگان سیاسی آنها که در حال مبارزه طبقاتی برای تغییر موقعیت  اجتماعی و نظام موجود اقتصادی - سیاسی هستند. بخشی از ناقدان ادبی خرده بورژوا و بورژوا تمایل داشته اند که آن آثاری را که وضع عمومی مردمان کارگر، کشاورز و زحمتکش را که در فقر و بدبختی غوطه ورند و اسیر هزار و یک نوع عقب ماندگی فرهنگی  و خرافات، ستایش کنند، اما اگر این آثار پا پیش گذاشته و از فرایند آگاهی یافتن این توده ها از وضع رنج باری که در آن زندگی می کنند و یا زندگی پیشروان و نمایندگان سیاسی آنها سخن گفتند و مبارزاتی که برای تغییر وضعیت و شرایط موجود می کنند، آنگاه شروع به اخ و تخ و نالیدن کرده  که این آثار مانند آن آثار نیستند و ای چه بد شد که هنر سیاسی شد؟!(3)مثلا در غرب برخی از ناقدان خرده بورژوا و بورژا نمایشنامه در اعماق گورکی را اثری هنری می نامد، اما نمایشنامه دشمنان و یا رمان مادر را آثاری «شعاری».  و یا در کشور خودمان سنگ صبور چوبک اثری هنری نامیده می شود، اما تنگسیر وی خیر!
م- دامون
بهمن 98
یادداشت ها
1-    شاملو حتی مخالف نامگذاری اشعار سیاسی خودش( مثلا نازلی) به عنوان«شعر سیاسی» است. او از مفهوم« شعر اجتماعی» استفاده می کند.(گفتگوی فرج سرکوهی با شاملو،  آدینه، مرداد سال 71 شماره 72 )
2-    شاملو به روشنی در مقابل این دیدگاه موضع گرفت. وی در پاسخ به این پرسش که «درباره سهراب سپهری نظرتان چیست» گفت:
«باید فرصتی پیدا کنم یک بار دیگر شعرهایش را بخوانم شاید نظرم در باره کارهایش تغییر پیدا کند. یعنی شاید بازخوانیش بتواند آن عرفانی را که در شرایط اجتماعی سال های پس از کودتا 32 در نظرم نامربوط جلوه می کرد امروز به صورتی توجیه کند . سر آدم های بی گناهی را لب جوب می برند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که« آب را گل نکنید»!- تصورم این بود که یکی مان از مرحله پرت بودیم؛ یا من یا او . شاید با دو باره خوانی اش به کلی مجاب بشوم و دست های بی گناهش را در عالم خیال و خاطره غرق بوسه کنم. آن شعرها گاهی بیش از حد زیبا است. فوق العاده است. اما گمان نمی کنم آب مان به یک جو برود. دست کم برای من « فقط زیبایی» کافی نیست . چه کنم. اختلاف ما در موضوع کاربرد شعر است. شاید گناه از من است که ترجیح می دهم شعر شیپور باشد نه لالایی؛ یعنی بیدار کننده باشد نه خواب آور.» (در باره هنر و ادبیات، گفت و گوی ناصر حریری با احمد شاملو( متن اینترنتی)
 از این دیدگاه مبارزه جویانه،«آب» جامعه سرمایه داری (و اساسا جوامع طبقاتی ) چنان گل آلود، کثیف، سمی و خونآلود است که تنها می توان با تغییری انقلابی و بینادی آن را عوض کرد و با اصلاح درست نمی شود. سپهری با این قطعه، به گونه ای نمونه ای و کلاسیک، آویزان بودن خرده بورژوازی بین دو طبقه استثمار گر و استثمار شونده و خود را فراتر و بر فراز دو طبقه اصلی جامعه دیدن، نشان داده است. خطاب وی طبقات آشتی ناپذیر است اما عملا بیشتر متوجه طبقات استثمار شده و زیر ستم می شود. او می خواهد که «آب را گل نکنند» و صلح و آشتی را پیشه کنند. دهکده «صلح و صفای» وی آرمانشهری است که هرگز با توصیه هایی از گونه «آب را گل نکردن» تحقق نخواهد یافت.   
 نکته دیگری که جالب است وجود همین« درویش و نان خشکیده»( سپهری در پاسخ به نقادی ها به دیدگاه هایش می گوید که با وجود اینکه هزاران گرسنه در هندوستان دیده است، اما هیچ وقت از گرسنگان حرف نزده است!) در این قطعه شعر است که گویا سپهری مخالفتی با نفس وجودش ندارد( شاید از نظر سپهری او گرسنه نیست، بلکه نماد عارفان و یا نمونه ایرانی جوکی های هندی است!).
 از سوی دیگر، هنرمند متعهد  نه تنها می پرسد که«خانه دوست کجاست»، بلکه در عین حال می پرسد که دشمن کیست و«کنامش کجاست»؟ در جامعه طبقاتی، دوستی و دشمنی طبقاتی است. روشن نیست که منظور سپهری «خانه کدام دوست» بوده است؟ دوست عارف مسلک، دوست مبارز و هم طبقه ای و یا دوست مستبد، دیکتاتور و استثمارگر؟ اگر یک کارگر مجبور شود با یک سرمایه دار دوستی ای داشته باشد، این «دوستی» به هیچ وجه نمی تواند دوستی ژرف و پایداری باشد و با دوستی یک کارگر با یک کارگر و یا یک کشاورز اساسا فرق می کند.
 بطور کلی سپهری شاعر میان مایه ای بود و بیشتر نماینده گرایش های انفعالی لایه های طبقات میانی و مرفه خرده بورژوازی در قبال اوضاع اجتماعی - سیاسی، که پیش از انقلاب به واسطه فضای آن دوران، شعرهایش بردی نداشت، و پس از انقلاب نیز به وسیله عده ای از منتقدان ضد چپ و ضد هنر اجتماعی - سیاسی که در دوران شکست وافول چپ، یکه تاز میدان شدند، در مقابل شاملو و نیز دیگر شاعران متعهد  با گرایش ها چپ و دموکراتیک علم شد و به مدد فشار دستگاه ارتجاع مذهبی حاکم روی جریان های مخالف و نیز تا حدودی تقویت عرفان گرایی رایج شده پس از شکست سال 60 انقلاب، تا حدودی توانست جای پایی برای خود بیابد. تشدید تضادهای اجتماعی- طبقاتی، حتی قرص ترین طرفداران شاعرانی مانند سپهری را نیازمند به هنرمندانی دیگر خواهد کرد که پاسخ گوی این تضادها و روحیات تغییر طلبانه آنها باشند.
3-    در اینجا منظور دو اثر پرواربندان و چوب بدست های ورزیل نیست.