۱۳۹۸ مرداد ۲۰, یکشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(14) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا




آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(14)
بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

قلب مفهوم دیکتاتوری- دنباله
هال دریپر در ادامه توضیحات خستگی ناپذیر خود درباره معنای دیکتاتوری در قرن نوزدهم به سراغ هر که می تواند می رود و نظرات هر کسی را که بتواند دستاویز خود می کند، تا ثابت کند که معنای دیکتاتوری کاربرد قهر و زور و اجبار سیستماتیک و منظم یک طبقه بر طبقه دیگر نبوده است. گر چه خسته کننده است، اما چون این فرد بخصوص، پیامبر تروتسکیست های غرب پرست و ایضا خروشچفیست های ایرانی است، به ناچار ما باید پیه این خستگی و حوصله سربری را به تن خود بمالیم و ایرادات وی را دنبال کنیم.
 اکنون درپیر به سراغ یک «محافظه کار»یا «مرتجع اسپانیایی»، به نام خوان دوزو کورتس می رود تا از زبان وی، معنای دیکتاتوری را در آن زمان اروپا(سال 1849) بازگو کند:
وی«... در "سخنرانی پیرامون دیکتاتوری" ... هیچ ترسی به خود راه نداد از اعلام این که به خاطر حق " شعور" و حق شمشیر، قدرت به طبقات مالکِ بورژوا تعلق دارد. وقتی این ها کافی نباشد دیکتاتوری باید به میان بیاید. او اذعان می کرد که "آری" دیکتاتوری کلمه وحشت برانگیزی است اما کلمه انقلاب از آن بسیار ترسناک تر است. »
مسئله اینست که شما طرفدار کدام نوع از دیکتاتوری هستید؛" این مسئله انتخاب بین دیکتاتوری قیام و دیکتاتوری حکومت(کنونی) است،" و او دومی را انتخاب می کرد. آنگاه نکته اصلی گفته او فرا می رسد:
"مسئله انتخاب بین دیکتاتوری از پایین و دیکتاتوری از بالاست: من دیکتاتوری از بالا را انتخاب می کنم زیرا از قلمرو خالص‏ تر و عالی تری سرچشمه می گیرد. مسئله در نهایت، انتخاب بین دیکتاتوری دشنه و یا دیکتاتوری شمشیر است؛ من دیکتاتوری شمشیر را انتخاب می کنم زیرا شرافتمندانه تر است ."» (مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا)
باز هم مشتی تفاسیر نادرست از معنای دیکتاتوری از زبان شخصی که گویا به این دلیل «مرتجع» است که به دموکراسی بورژوایی باوری ندارد:
 دیکتاتوری مساوی است با کلمه «انقلاب»، با«قیام»، با«دیکتاتوری حکومت کنونی» و نهایتا دیکتاتوری مساوی است با «حکومت از پایین» یا همان «حکومت مردم»( در مقابل «حکومت از بالا» یا همان حکومت بورژوازی)کذایی که ما در بخش پیشین به آن اشاره کردیم.(1)
 سپس هال دریپر ادامه می دهد:
«بزرگترین دیکتاتوری ممکن در انگلستان وجود داشت؛ زیرا (به این امر توجه کنید) پارلمان انگلیس‏ می توانست هر کاری را که می خواهد انجام دهد: آنگاه، مرتجع اسپانیائی ظفرمندانه سئوال می کند، "آقایان، چه کسی چنین دیکتاتوری غول آسائی را دیده است؟"»
 می توانیم استنتاج کنیم که منظور «محافظه کار» و «مرتجع اسپانیایی»(هال دریپر با این موضع گیری فکر می کند شاخ غول شکسته است!) از «بزرگتری دیکتاتوری»، وجود «پارلمان در انگلستان» است و اینکه پارلمان بر کشور حکومت می کند. و اگر وی محافظه کار و مرتجع است برای این است که در اسپانیا، حکومت پارلمان یا همان «دیکتاتوری از پایین» وجود ندارد.
بنابراین کل داستان بر سر«دیکتاتوری ...در انگلستان» است. و اما این دیکتاتوری چگونه است؟ «پارلمان انگلیس می توانست هر کاری را که می خواهد انجام دهد»( کمی پایین تر دریپر از اینکه گیزو و حکومت طبقه کارگر را «استبداد پارلمانی» می خواند، صحبت می کند).(2) بنابراین معنای دیکتاتوری این بود که «پارلمان» هر کاری می خواست انجام می داد. و دیکتاتوری پارلمان انگلستان همان «دیکتاتوری غول آسایی» بود که مرتجع ما فکر می کرد در اسپانیا هم ممکن با «حکومت از پایین» به وجود آید. نهایتا معنای دیکتاتوری یا «حکومت از پایین» می شود حکومت پارلمان. همان نکته ای که ما در پایان بخش 13 به ان اشاره کردیم.
بهتر است که نگوییم منظور هال دریپر از این خزعبلاتی که به خورد خوانندگانش می دهد این است که «حکومت  طبقه کارگر» می تواند «حکومت پارلمانی» باشد. امری که بنا به نوید هال دریپر با اکثریت پیدا کردن نمایندگان طبقه کارگر در پارلمان تحقق پیدا می کند. و باز بهتر است نگوییم که منظور هال درپیر این است که آن چیزی که مد نظر مارکس از «دیکتاتوری پرولتاریا» بوده، همن «حکومت کارگری» است که از طریق پارلمان ی بدست آید. همچنان که در پایان بخش پیشین گفتیم با چنین برداشتی می توانیم بگوییم که از نظر دریپر گرچه ممکن است که  در حال حاضر در این کشورها «حکومت بورژوازی» برقرار باشد، اما طبقه کارگر و مردم می توانند با شرکت در انتخابات و کسب اکثریت، حق حاکمیت خود را به دست آورند و «دیکتاتوری پرولتاریا» را برقرار سازند! البته منظور دریپر جز اینها هم چیزی نیست.
وی ادامه می دهد:
« در 1850 ...لورنز فون اشتاین ... این مسئله را کاملاً با واژگان قدرت طبقاتی، و به ویژه، در متن یک مبارزه طبقاتی جدید پرولتاریا مورد بحث قرار می دهد ...
اشتاین نوشت: "دیکتاتوری اجتماعی" به "شعار پرولتاریا تبدیل شده است"(به معنای بلان)، و"نمایندگی مردم به شعار دموکراسی و صاحبان مالکیت" (به معنای دموکراسی بورژوائی تحت رهبری لامارتین). طرفداران لوئی بلان، سوسیال دموکرات ها، می توانند تصمیم بگیرند که حکومت را سرنگون کرده، و با جایگزینی انحصاری سوسیال دموکرات ها به جای حاکمان قبلی حاکمیت پرولتری را برقرار کنند. نظریه سوسیال دموکرات ها در باره حق حاکمیت مردم چنین است که "یک حکومت موقت تا آن زمان که همه تدابیر لازم را عملی ساخته باید دیکتاتوری را در دست داشته باشد." "مبارزه طبقات برای در دست گرفتن دولت در این جا با وضوح فرموله شده است".
اشتاین علی رغم این حقیقت که لفاظی های بلان را جدی گرفته بود، یک تجزیه و تحلیل ارتجاعی از انقلاب را به پیچیده ترین شکل خود ارائه کرد. در برخی از عبارات به نظر می رسد که او تا آستانه استفاده از واژه "دیکتاتوری پرولتاریا" پیش‏ می رود اما در حقیقت این واژه در نوشته او ظاهر نمی شود. مارکس‏ در همین مسیر، البته به شیوه خودش‏، و با پذیرفتن همان اصطلاحات رایج پیش‏ می رود.»
همچنانکه دیده می شود دیکتاتوری هر معنایی دارد، به جز آنکه می توانست داشته باشد و باید داشته باشد، یعنی کاربرد قهر و زور و اجبار.
دیکتاتوری  در متن یک «مبارزه جدید طبقاتی پرولتاریا» یعنی «قدرت طبقاتی». به واقع، یعنی «قدرت» بدون هیچ نکته دیگری.
دیکتاتوری یعنی «دیکتاتوری اجتماعی»؛ در حقیقت، یعنی حکومت اجتماعی. و این دیکتاتوری اجتماعی می تواند شکل برگردان«نمایندگی مردم» یا همان «دموکراسی بورژوازی» باشدکه  بورژوازی آن را روی حکومت خود می گذارد. از دیدگاه بورژوازی«نمایندگی مردم» یا «دموکراسی»، در مقابل «نمایندگی اقلیت» یا همان «دیکتاتوری اجتماعی» قرار می گیرد.
دیکتاتوری یعنی «حاکمیت پرولتری».  یا همین مفهوم «حکومت کارگری» که از سوی اغلب گروههای تروتسکیست و خروشچفیست حال حاضر ایران به کار برده می شود.
دیکتاتوری یعنی «حق حاکمیت مردم» و «حکومت موقت»!؟
 و بالاخره هال دریپر می گوید که آنچه مارکس در خصوص دیکتاتوری نوشته،« با پذیرفتن همان اصطلاحات رایج» صورت گرفته و« پیش رفته» است. منظور وی البته آن معناهایی است که خود برای دیکتاتوری تفسیر کرد.  
درهم کردن مرکزیت با دیکتاتوری
اینک هال دریپر به سراغ مارکس و انگلس می رود تا کاربرد این مفهوم را در آثار آنان مورد بررسی قرار دهد.
«... مارکس‏ و انگلس‏ ...مثل دیگران در این دوره این کلمه را در اشکال بسیار گوناگونی به کار برده اند، به ویژه در شکل استعاری... آن ها به "دیکتاتوری روشنفکرانه" کلیسا، و یا پاپ ها، در قرون وسطی اشاره کرده اند؛ به دیکتاتوری مالی کردی موبیلیه.  دولت های کوچک آلمان تحت دیکتاتوری پروس‏ و یا اطریش‏ قرار داشتند؛ حکومت برلین به "دیکتاتوری فرانسه- روسیه" تسلیم شد؛ تمام اروپا تحت "دیکتاتوری مسکو " قرار داشت.»
در اینجا لازم است اشاره کنیم که برخی از این مفاهیم نمی توانند از همه جوانب، نه با معنای دیکتاتوری به طور کلی و نه با معنای دیکتاتوری در دیکتاتوری پرولتاریا جور شوند. برخی از این دیکتاتوری ها به کاربرد قهر اشاره ای ندارند. بلکه به کاربرد زور، قدرت یا اتوریته بدون بکار بردن سلاح متکی هستند. روشن است که این قدرت در نیروهای گوناگونی می تواند وجود داشته باشد. مانند نیروی فرهنگی، نیروی مالی و یا چیز های دیگر. اما آنجا که صحبت بر سر قدرت حاکم است، این قدرت های فرهنگی روشنفکرانه و یا مالی در نهایت بر زمینه نیروی نظامی و  سلاحی که پشتیبان آنهاست، می توانند اعمال قدرت کنند و بدون چنان پشتوانه و یا زمینه ای پا در هوا هستند. مثلا «دیکتاتوری روشنفکرانه» کلیسا متکی است به دیکتاتوری کلی کلیسا و کلا طبقه فئودالها و اشراف و نیروهای مسلحی که در اختیار دارند؛ و یا «دیکتاتوری مالی کردی موبیله» متکی است به دیکتاتوری طبقه بورژوا، دولت و نیروهای نظامی اش.
 این امر در مورد مثلا «دیکتاتوری پروس» و یا اطریش» و یا «دیکتاتوری فرانسه – روسیه» صدق نمی کند. در این گونه موارد مستقیما همان دولت ها و دیکتاتوری های آنها یعنی تکیه شان به ارتش و نیروی های نظامی شان است که مورد اشاره قرار گرفته است. 
اما آنچه از این آسمان و ریسمان بافتن ها و درهم کردن ها بسیار جالب تر است، تفسیر جناب هال دریپر تروتسکیست است از اشارات مارکس و انگلس به این دیکتاتوری ها:
« و درست همان گونه که داور، دیکتاتور یک زمین فوتبال است درست به همان شکل که ویراستار یک روزنامه یومیه اگر چه خود تابع صاحبان روزنامه بود "دیکتاتور" آن نشریه نامیده می شد. مارکس‏ همان "دیکتاتوری" را بر روزنامه کُلنی که او در طی روزهای تب آلود انقلاب 1850- 1848 ویراستار آن بود اعمال می کرد.»
 و این می شود همانند و یا نزدیک به معنای دیکتاتوری در آن روزگار و ایضا دیکتاتوری پرولتاریا!؟
 خیر جناب هال دریپر! درست همان گونه نیست! این جا نه یک امر، بلکه دو امر جداگانه و متضاد با دو زمینه کاملا متفاوت وجود دارند که در دیدگاه شما درهم شده اند و یکی جای دیگری نشسته است.
 در واقع چنانچه بخواهیم امور بالا را در دیکتاتوری پرولتاریا بکار بریم( زیرا این امور را در هر  دیکتاتوری و از جمله دیکتاتوری بورژوازی نیز می توان بکار برد)، یکی از آنها می شود دیکتاتوری بر استثمارگران یعنی کاربرد قهر، زور و اجبار در مقابل مقاومت آنها برای پیش گیری از گسترش و عمق بخشیدن به نظام سوسیالیستی و تلاش آنها برای برگرداندن نظام سوسیالیستی به سرمایه داری، و دیگری می شود مرکزیت دموکراتیک که خود خصلت اساسی دموکراسی پرولتری را تشکیل می دهد.
 برای نمونه، نقش مارکس در مقام« دیکتاتور» که در این موارد واژه ای بی معنا خواهد بود( در اینجا کاری به این هم نداریم که خود وی تابع صاحبان مالی روزنامه بود) در هیئت تحریریه، نقش یک رهبر بود که پس از شور و مشورت دموکراتیک، یعنی موجودیت فضای دموکراسی میان اعضای هیئت تحریریه و کارکنان روزنامه و بحث و جدل های ضروری و به حد کافی، مرکزیت و نظم پرولتری را اعمال می کرد تا فعالیت مسئولین و کارکنان روزنامه دچار بی نظمی و آنارشی نگردد و تمامی نیروها بسوی تحقق اهداف آنها سمت و سو یابند.
همین نوع رابطه با تفاوت هایی بین داور یک مسابقه فوتبال و بازیکنان دو تیم نیز وجود دارد. یعنی پذیرش نقش حکمیت داور و اداره مسابقه به وسیله قوانینی که بدون آنها مسابقه دچار هرج و مرج و بی نظمی می شود.
حال  چنانچه این امور را با دیکتاتوری پرولتاریا که رابطه بین طبقه کارگر و استثمار شدگان با استثمارکنندگان را تنظیم می کند، مقایسه کنیم، می بینیم  که اینها  از دو جنس متفاوت و در دو زمینه کاملا متفاوت هستند. یکی، یعنی مرکزیت دموکراتیک به مثابه شکل اجرای دموکراسی پرولتری درون طبقه کارگر و توده های استثمار شده است و به مقوله دموکراسی- مرکزیت تعلق می گیرد که خود در مقابل دموکراسی- هرج و مرج می باشد، و دیگری به مقوله دیکتاتوری بر دشمن طبقاتی برمی گردد و در مقابل دموکراسی برای طبقه پرولتری است. به عبارت دیگر، این دیکتاتوری پرولتاریایی خود در نقطه مقابل دموکراسی پرولتری یا همان مرکزیت دموکراتیک که میان توده های استثمارشدگان است، قرار می گیرد.
 هال دریپر دو مقوله از دو جنس مختلف و در دو زمینه کاملا متفاوت را درهم می کند تا معنای دیکتاتوری را در دیکتاتوری پرولتاریا با رهبریت مدیر یک روزنامه یا رئیس یک هیئت تحریریه  و یا نقش داور در یک مسابقه ورزشی یکسان به شمار آورد.
دیکتاتوری نظامی
هال دریپر در مورد دیکتاتوری نظامی می نویسد:
«واژه "دیکتاتوری نظامی" با انعطاف کمتری توسط آن ها به کار رفته است؛ در حقیقت، تا آن جا که من می دانم، مارکس‏ و انگلس‏ هیچ گاه این واژه را در باره افراد و یا رژیمی که نسبت به آن احساس‏ جانبدارانه داشته باشند به کار نبرده اند. من شک دارم که این روال درباره کاربرد عمومی آن نیز مصداق داشته باشد.»
 منظور از رژیمی که مارکس و انگلس نسبت به آن احساس جانبدارانه داشته باشند، بیشتر از موارد پیش از کمون پاریس (دولت های موقت در فرانسه و آلمان در پی انقلاب های این کشورها در 1948) می تواند خود کمون پاریس باشد. علت این بکار نبردن این است که «دیکتاتوری نظامی» یا اشاره است به اعلام حکومت نظامی در دیکتاتوری بورژوازی و یا به دیکتاتوری ای که به طور کلی در آن نظامیان یا ارتش، حاکم هستند. هیچکدام از این دو، مشخصه دیکتاتوری پرولتاریا نیستند. زیرا این دیکتاتوری، نه حکومت نظامیان یا ارتش و دیکتاتوری نظامی است و نه  عموما نیازی به اعلام حکومت نظامی دارد. این دیکتاتوری نیروی خود را از نیرو و قدرت طبقه کارگر و تمامی طبقات زحمتکش و استثمار شونده مسلح می گیرد و در سرکوب دشمنان طبقاتی بر آنان متکی است.  
دیکتاتوری  به معنای تحقیر آمیز!
دریپر در تکمیل دائره المعارف اش در مورد «اصطلاح دیکتاتوری»  اینکه به کاربرد تحقیر آمیز آن می رسد:
«ولی از سوی دیگر، مارکس‏ واژه " دیکتاتوری " را در معنای تحقیرآمیز آن در مورد تعدادی از چهره های سیاسی به کار برده که هیچگاه اعمال دیکتاتوری نمی کردند. در این موارد معنای واژه دیکتاتوری منحصراً تاکیدی بود به نوعی سلطه جوئی اما در پوششی دیگر. در میان این نمونه ها می توان به پانل رهبر ایرلندی، بیسمارک، لرد پالمرستون و چند نفر دیگر اشاره کرد. این شیوه کاملا معمول در مطبوعات یادآور این است که چگونه اغلب فرانکلین و روزولت را مدت ها بعد از آن که معنای این واژه جا افتاده بود "دیکتاتور" می نامیدند.»
 بنابراین، اگر مارکس گفت که پارنل،  لرد پالمرستون و بیسمارک، دیکتاتورند، نه برای این بود که این سه نفر( به ویژه نفرات دوم و سوم) واقعا «اعمال دیکتاتوری» می کردند، بلکه برای این بود که  آنها را «تحقیر» کند. جالب است که در دوران مورد بحث، پارنل عضو پارلمان ایرلند( ظاهرا از حزبی که حکومت را در دست داشت) و  دو شخص اخیر یکی شان نخست وزیر انگلستان و دیگری صدر اعظم آلمان( که به صدراعظم به اصطلاح «آهنین» مشهور بود) بودند. پالمرستون و بیسمارک رهبران دولت حاکم بودند. و دولت این دو کشور، ارگان دیکتاتوری بورژوازی بر طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان بود. این دو رهبرانی  دولتی بودند که دولت طبقه حاکم  به شمار می رفت و دیکتاتوری این طبقه هم از طریق این دستگاه بوروکراتیک – نظامی صورت می گرفت.
 همچنین از دید هال دریپر، فرانکلین و روزولت روسای جمهوری کشور آمریکا که دموکراسی بورژوایی بر آن حاکم بود، نمی توانستند دیکتاتور باشند. خیر! آنها نمی توانستند رهبران یک طبقه معین یعنی بورژوازی بوده باشند که از طریق دولت خود که دولت استثمارکنندگان است بر اکثریت استثمار شوندگان، دیکتاتوری این طبقه را اعمال می کرد. افرادی مانند آنها تنها «سلطه» داشتند!
همچنانکه می بینیم اینجا هم باز یک درهم کردن شیادانه دیگر از جانب هال دریپر به چشم می خورد. او دیکتاتوری را صرفا «دیکتاتوری فردی» به شمار می آورد. اگر دیکتاتوری، فردی بود، دیکتاتوری است، اگر دیکتاتوری، فردی نبود و طبقاتی بود، دیکتاتوری نیست.  از دیدگاه او ما زمانی می توانیم از دیکتاتوری نام ببریم که یک فرد دیکتاتوری کند نه یک طبقه. چیزی شبیه همان «استبداد» که در بخش های پیشین مورد بحث قرار دادیم. از نگاه وی طبقه دیکتاتوری نمی کند، بلکه «حکومت» می کند. بنابراین دموکراسی بورژوازی نمی تواند دیکتاتوری بورژوازی بر علیه استثمارشدگان باشد، بلکه «حکومت بورژوازی» است. و دیکتاتوری طبقه کارگر نمی تواند دیکتاتوری این طبقه علیه استثمارکنندگان باشد، بلکه صرفا «حکومت طبقه کارگر» است و ماهیت این هر دو حکومت هم یک «دموکراسی خالص» است و اکثریت و اقلیت تکلیف حکومت را تعیین می کنند. بر این مبنا، وی تمامی رهبران نامبرده  طبقه بورژوازی را که روسای دولت های زمان خودشان بودند، به این علت که دیکتاتوری آنها، دیکتاتوری فردی نبود، دیکتاتور به حساب نمی آورد و چون این ها «افرادی دیکتاتور»(احتمالا درون طبقه خودشان) نبودند پس دولت های آنها هم دیکتاتوری این طبقه بر طبقات استثمار شده و  زیر ستم نبود!
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم مرداد 98
یادداشت ها
1-   راستش نگارنده از معنای قرار دادن دیکتاتوری شمشیر در مقابل دیکتاتوری دشنه (یا خنجر) سر در نیاوردم. شاید چیزی همچون قرار دادن دیکتاتوری شمشیر (saber شمشیر نظامیان) در «قلمرو خالص تر و عالی تر» در مقابل «دیکتاتوری دشنه») یا خنجرdagger)که گویا به قلمرویی «ناخالص و حقیر» تعلق دارد، باشد( «شمشیر بورژواها» بهتر از «خنجر حقیر» پرولترهاست). شاید که شمشیر هم بلند است و هم از روبروست، اما «خنجر را از پشت می زنند»!؟). در هر صورت اگر ما در اینجا مسئله را حکومت سلاح در نظر گیریم، دیکتاتوری بورژوازی بدون تردید کاربرد قهر و اجبار علیه استثمار شدگان به وسیله« شمشیر» است، در حالی که دیکتاتوری پرولتاریا کاربرد قهر و اجبار بر علیه  بر استثمارکنندگان است. در بندی که پس از آن می آید، متوجه چگونگی استفاده دریپر از این بیانات می شویم.
2-   «گیزو نیز مانند اشتاین، و هر کس‏ دیگر، اغلب "استبداد" را معادل معنای "دیکتاتوری" به کار می بردند: در ترکیباتی مانند" استبداد طبقاتی"(که به رژیم های بورژوا – دموکراتیک اطلاق می شد)، "استبداد پارلمانی"، "استبداد صنعتی" کارخانه، یا" تهاجمات استبدادی به حقوق مردم" که به وسیله یک دولت کارگری انجام خواهد شد. واژه "استبداد طبقاتی" که او اغلب در دهه 1850 از آن استفاده می کرد در واقعیت امر یکی از مشتقات "دیکتاتوری طبقاتی" بود.»
استبداد را معادل دیکتاتوری بکار می بردند و منظور از دیکتاتوری هم «پارلمانی»، «صنعتی» و« تهاجمات به حقوق مردم... به وسیله یک حکومت کارگری» بود!؟





۱۳۹۸ مرداد ۱۷, پنجشنبه

چند نکته درباره سیاست«همه با همی»


چند نکته درباره سیاست«همه با همی»

 سرنگونی حکومت ارتجاعی کنونی نیاز به اتحاد تمامی طبقات مردمی ایران دارد. بدون اتحاد تمامی طبقات خلقی، سرنگونی این حکومت غیر ممکن است. این نکته برای بسیاری از پیشروان و توده ها ساده و روشن است.
مرحله کنونی انقلاب ایران، مرحله دموکراتیک است که دو خواست استقلال و آزادی دو وجه اساسی آن را می سازند. فشرده ترین محتوای این دو خواست اینهاست:  
خواست استقلال از امپریالیست ها به معنای ایجاد اقتصاد، سیاست و فرهنگی استوار بر خود و متکی به تلاش طبقه کارگر، کشاورز، توده های زحمتکش، طبقات میانی و تمامی روشنفکران طبقات مردمی است، و خواست برقراری حکومتی دموکراتیک به معنای حکومتی برآمده از دل تمامی توده های خلق می باشد. حکومتی که دموکراسی میان خلق و تمامی آزادی های سیاسی و فرهنگی وی را ارج گذارد و از آنها با تمام وجود دفاع کند. این دو، خواست تمامی طبقات خلقی ایران است.
این خواست ها، ماهیت این انقلاب را بورژوایی می سازد. یعنی آن مسائلی که باید حل و فصل شود، در ماهیت خود بطورعمده دموکراتیک - بورژوایی هستند و نه سوسیالیستی- کارگری.
طبقات خلقی نیز آن طبقاتی هستند که در این انقلاب زیر ستم و استثمار حکومتگران کنونی (سرمایه داران مذهبی بوروکرات و وابستگان اقتصادی به امپریالیست ها) و زیر سلطه  امپریالیست ها زندگی می کنند.
 طبقات مزبور تشکیل شده اند از طبقه کارگر، دهقانان، لایه های گوناگون خرده بورژوازی شهری و روستایی و بورژوازی ملی. این طبقات، خلق را در دوران و شرایط کنونی انقلاب تشکیل می دهند و بدون اتحاد آنها، هر گونه سرنگونی حکومت کنونی یا ممکن نیست و یا چنانچه ممکن شود با زحمت و صدمات و قربانیان بیشتر و زمان بیشتری خواهد بود.
بنابراین اتحاد این طبقات با هم را می توان جبهه متحد طبقات خلقی دانست. در این اتحاد، طبقات مزبور، «همه با هم»  برای سرنگونی مستبدین مرتجع کنونی  و نیز بیرون آوردن کشور از زیر سلطه امپریالیست ها تلاش می کنند.
چند نکته مهم هم اکنون  برجسته می شود:
یکم، کدام طبقات نمی توانند در این اتحاد جبهه متحد طبقات خلقی باشند؟
دو طبقه نمی توانند در این اتحاد باشند: یکی طبقه کهنه وابسته به امپریالیسم یعنی سرمایه داران بوروکرات سابق که اکنون گرد سلطنت طلبان و جمهوری خواهان وابسته به امپریالیسم گرد آمده اند و ظاهر رهبر عمده شان رضا پهلوی است و تمامی عمله و اکره آنها در جنبش های گوناگون دموکراتیک و چپ به ویژه تروتسکیست های رنگارنگ از کمونیسم کارگری، احزاب حکمتیست، گرایش های رنگارنگ سوسیالیستی، پراکسیسی، آلترناتیوی و... که  اکثریت باتفاق سران آنها، ستون پنجم امپریالیسم در چپ ایران هستند، و به وسیله آنها از نظر مالی پشتیبانی می شوند. و دوم تمامی طبقات و دارودسته هایی که به شکلی با طبقات حاکم کنونی زد و بند دارند و به طور کلی به حکومت کنونی وابسته اند. از دارودسته احمدی نژادها تا«اصلاح طلبان» حکومتی خود فروخته و جاه پرست ...  تا توده ای ها، اکثریتی ها و خروشچفیست هایی که  دنباله رو آنها هستند و بطور کلی تمامی جریان هایی که می خواهند تنها ظاهر حکومت یا بندهایی از آن را تغییر دهند. این نخستین نکته در مورد مسئله اتحاد طبقات است.
دوم، از نقطه نظر وحدت و انتقاد درون هر اتحاد
 این مسئله به این ترتیب می تواند طرح شود: اتحاد در مورد مسائل مشخصی است و نسبی بوده و درجه دارد. پرسش این است که بر سر کدام مسائل اتحاد صورت می گیرد و درجه این اتحاد چه میزان است.
 دو دیگر اینکه هیچ طبقه ای نمی تواند حق طبقه دیگر را برای نقد سیاست های متحد خویش نفی کند. تنها امری که می توان انتظار داشت این است که این انتقاد نباید مانع اتحاد در مسائل مشخص و  تمرکز به روی دشمن مشترک و شکست آن شود.
سوم، مسئله رهبری این اتحاد با کدام طبقه است؟
 رهبری این اتحاد طبقاتی در شرایط کنونی ایران تنها می تواند با سه طبقه مهم و اصلی باشد:
طبقه کارگر، طبقه بورژوازی ملی، طبقه خرده بورژوازی. در شرایط خاص ایران، این رهبری را از دو سو می توان مورد بررسی قرار داد:
 یکی از نقطه نظر سازمان های سیاسی طبقات و دیگری از سوی جنبش عملی طبقات.
سازمان های سیاسی طبقات
 در شرایط کنونی مبارزه و انقلاب، هیچکدام از این طبقات خلقی، سازمان یا حزب سیاسی مقتدر و با نفوذی ندارند که بتواند در عرصه سیاست، دیگر گروهها  و احزاب را زیر نفوذ و رهبری خود بکشاند. نه طبقه کارگر حزبی دارد و نه خرده بورژوازی و نه بورژوازی ملی.  طبقه اخیر البته تشکیلات دارد، اما این تشکیلات، تنها میان پایه های خود نفوذ دارد و این نفوذ میان پایه ها، حتی بسیار محدودتراز سالهای انقلاب 57- 60 است. نتیجه اینکه در این بخش دورنمای اتحاد های طبقاتی چندان نزدیک نیست.
 جنبش توده ها
تشکل و وحدت درون طبقه ای
در سطح کشور، و چنانچه  کردستان را در نظر نگیریم، تنها طبقه کارگر و فرهنگیان (به ویژه آموزگاران) که تهیدست ترین لایه هایی خرده بورژوازی را تشکیل می دهند، تا حدودی تشکل دارند و در برخی مناطق و در برخی دوره های مبارزه، متحد نشان داده اند. این تشکل ها بسیار محدود و زیر فشار نیروهای پلیسی و امنیتی حکومت هستند.
به جز این دو بخش، هیچکدام از طبقات توده ای دیگر که توانایی تاثیر قابل ملاحظه ای را بر روند مبارزه داشته باشند، نه تشکل دارند و نه در درون خود متحدند. مبارزات این طبقات عموما پراکنده است.
 اشکال اتحاد بین طبقات
اتحاد موجود میان توده ها و طبقات نیز تا کنون دو شکل بروز کرده است:  
شکل نخست، در جنبش کارگران هفت تپه و اهواز و نیز تا حدودی اراک به وجود آمد. شکل این اتحاد به این صورت بود که  طبقات گوناگون زحمتکش به کارگران اعتصابی پیوستند و پشتیبانی خود را از اعتصاب کارگران و خواست های آنها اعلام کردند. پشتیبانی این توده ها که عموما لایه های زحمتکش و فقیر شهری بودند، از طبقه کارگر، بر مبنای این چشم انداز بود که کارگران بتوانند امر مبارزه برای سرنگونی حکومت  که خواست اکثریت به اتفاق تمامی طبقات خلقی است را پیش برند.
اتحاد خودبخودی
به جز این شکل از اتحاد که تا حدودی آگاهانه است، یک اتحاد نانوشته نیز میان مردم وجود دارد که در خیزش توده ای دی ماه 96 خود را نشان داد. این اتحاد نانوشته، اساسا برآمدی است خودبخودی و نه آگاهانه. یعنی فشارها تلنبار می شود و به یکباره واکنشی همگانی را موجب می گردد. این واکنش همگانی به شکل یک اتحاد همگانی و یک تهاجم همگانی که در عین حال هر بخش  در عمل بخش دیگر را پشتیبانی می کند، جلوه گر می شود.
 بر این مبنا، در حال حاضر چشم انداز اتحاد روشن نیست. اینکه این اشکال جنینی و خودبخودی اتحاد بتواند رشد و گسترش بیشتری یافته و با شکل گرفتن تشکلات خودبخودی درون طبقات زحمتکش، به ویژه تشکل هایی همچون سندیکاها، شوراهای هماهنگی و غیره، اتحادهای خودبخودی، به اتحاد های آگاهانه و همه جانبه تبدیل شود، و در تکامل خود  شوراهای خلقی را به وجود آورد، تماما به نیروی تهاجم توده ها، پایداری، گسترش و تکامل جنبش توده ای بستگی دارد.    
تفاوت اتحاد طبقات خلقی با شعار «همه با هم»
 اساسی ترین تفاوت اتحاد تمام طبقات خلقی به رهبری یک طبقه، با تز «همه با همی» - و اینجا صحبت بر سر معنای لغوی آن نیست - این است که در اتحاد تمام طبقات خلقی، طبقات ارتجاعی نباید وارد شوند، در حالی که در تز «همه با همی» یکی از طبقات وارد شونده، سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور سابق است و دو دیگر، بخش هایی از اصلاح طلبان راست که می خواهند به هر شکل که شده بر جنبش مسلط شوند و آن را در خدمت مقاصد حقیر خود در بیاورند.
در مجموع، تز «همه با همی» محملی شده است برای پوشیدن مقاصد معینی. یعنی گنگ و نا روشن کردن تحلیل طبقات و اتحادها و ائتلاف های واقعی بین آنها، گنگ کردن و مبهم کردن خواست های واقعی طبقات گوناگون،  ابهام ایجاد کردن در مورد حکومتی که قرار است بر سرکار بیاید و بالاخره خصلت و ماهیت طبقاتی چنین حکومت جایگزینی.
دو «ژست» نادرست در مورد اتحاد یا آنچه آنها آن را «همه با هم» می نامند، گرفته شده است. یکی از این دو بر طبل«همه با هم» می کوبد، بی آنکه تحلیل طبقاتی ارائه دهد. مشتی شعار در پشتیبانی اپوزیسیون بیرون کشور از بیانیه 14 نفری و مشتی هم در دفاع از «همه با هم» در راه سرنگونی و بدست آوردن قدرت. همین و بس! 
«همه با هم» می تواند یک  شعار«دموکراتیک» است به شرط این که روشن باشد که اولا کدام طبقات قرار است در این «همه با هم» باشند و دو دیگر نکات مورد اتحاد کدامند و سوم، رهبری به دست کدام طبقه است.
 دادن شعارهایی کلی مانند آزادی، دموکراسی، سکولاریسم، حقوق بشر، منافع ملی کشور، عدالت، رفاه و سعادت مردم، و چیزهایی از این گونه بدون تحلیل طبقاتی و وجوهی که در بالا بدانها اشاره شد، یعنی مسائلی که این حضرات و سازمان ها از آن می گریزند، هیچ ارزشی ندارد و در بهترین حالت نشان می دهد که آن شخص یا جریانی که از این گونه شعارها می دهد ریگی به کفش دارد و قصد دارد چیزی را پنهان کند.
«ژست دوم» که ظاهر «چپ» دارد نیز عمدتا از جانب برخی از خروشچفیست ها که یک« سور» به هرچی «راست» است، زده اند، گرفته می شود. اینها نیز در نفی اتحاد، به مقایسه آن با جریان« همه باهمی» خمینی در زمان انقلاب می پردازند و هر گونه حرکتی را، به دم و دستگاه حاکم، اصلاح طلبان حکومتی و یا سلطنت طلبان نسبت می دهند و مثلا بدون تحلیل مشخص و نقد مشخص، به مشتی کلی گویی بی خاصیت پرداخته، بیانیه های 14 نفری ها که درون کشور هستند را همانند  بیانیه های  «همه باهمی» های بیرون کشوری، امثال «حسن شریعتمداری، نوری علاء و رضاپهلوی، فرشگرد و سلطنت طلبان، سازگارها و باقرزاده ها» دیگر جریانهای مرتجع  به شمار می آورند.
بازهم درباره بیانیه های 14 نفری
در مورد بیانیه 14 نفر، ما بررسی و نقد خود را ارائه داده ایم. در شرایط فعلی و با توجه به اوضاع جاری در کشور، با این نوع بیانیه ها  نه می توان کار کارستانی پیش برد و حکومت را سرنگون نمود و نه مثلا مانع بروز جنبش های توده ای رادیکال و مبارزات طبقه کارگر، فرهنگیان و یا دیگر طبقات شد. عده ای که بخشی از آنها فرهنگیانی هستند که خود هم اکنون درون کشور در حال مبارزه اند و تشکلاتی توده ای- صنفی را رهبری می کنند، این بیانیه را داده اند و از برخی جنبه های تاکتیکی هم، بیانیه ها به ویژه بیانیه  دوم بد نیست. اینکه بیرون از کشور، عده ای با بافتی بسیار ناهمگون که بخشی از آن یا از سلطنت طلبان هستند و یا از توده ای- اکثریتی هایی که برای اصلاحات«له له» میزنند، از آن پشتیبانی می کنند، نمی تواند دلیلی باشد بر اینکه به طور مطلق بر این نوع بیانیه ها که درون کشور داده می شود، خط بطلان بکشیم.
هرمز دامان
نیمه دوم مرداد 98
      


۱۳۹۸ مرداد ۱۴, دوشنبه

درباره برخی مسائل هنر(4) هنر و سیاست


درباره برخی مسائل هنر(4)
هنر و سیاست

با بازنگری در 17 مرداد 98
 هنر و سیاست
برای اینکه در مورد رابطه هنر و سیاست صحبت کنیم، نخست باید سیاست را تعریف کنیم و بگوییم که اصلا سیاست چیست.
مائو تعریفی بسیار ساده و روشن از سیاست به دست می دهد:
«.  سیاست خواه انقلابی و خواه ضد انقلابی باشد، همیشه عبارتست از مبارزه یک طبقه علیه طبقه ای دیگر، نه فعالیت عده اندکی از افراد.»
«سیاست ...همیشه عبارت است از مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر.»(1) مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر دامنه ای گسترده دارد و از وجوه گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تا مسائل اخلاقی، روانشناختی و زیباشناختی را در بر می گیرد. بنابراین، هنر که شکلی از کار ذهنی و اندیشه است، اندیشه ای که عموما در اشکالی قابل حس انتقال می یابد، تمامی جنبه های زندگی اجتماعی یعنی اقتصاد، سیاست، فرهنگ، فلسفه، علم، اخلاق، اساطیر، مذهب، خرافات، رسوم، آداب، سنن، احساسات و روان و غیره را در بر می گیرد و مبارزه طبقات را در آن زمینه ها بازتاب می دهد. به این معنا، به سهم خود آینه اجتماع و پویایی و تحرک آن به پیش است.(2)
هنر نمی تواند نسبت به این مجموعه بی تفاوت باشد، از آنچه حلقه  مرکزی و اساس تحرک تمامی جنب و جوش های جامعه است و پیوندها و شکاف ها بین مردم را ایجاد می کند، یعنی مبارزه طبقاتی، دور و یا برکنار بماند و این همه  را که تمامی زندگی از آنها ساخته شده است، در خود بازتاب نکند. هنر نمی تواند از این همه بگریزد و بگوید که«مرا با سیاست کاری نیست!»
نگاهی به تاریخ هنر در کشورهای دیگر نشان می دهد که هنر با سیاست طبقات مختلف رابطه داشته و به اشکال گوناگون آن را بازتاب داده است. هنر ایران نیز که باید آن را بیشتر در شعر ( ما از هنر عوام و فولکلور حرفی نمی زنیم ) خلاصه کنیم، به ویژه پس از حکومت ساسانیان نشان می دهد که هنر از همان آغاز هنری سیاسی و یا بیش و کم با سیاست در رابطه بوده و آن را بازگو است.
در بخش نخست این نوشته اشاره وار گفتیم، بسیاری از شاعرانی که در تاریخ هنر ایران ارجی یافته و نامی داشته و آثار ماندگاری آفریده اند، عموما رویکردی سیاسی داشته و به جنبش های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی زمان خود تعلق داشته اند. از جنبش سیاسی شعوبیه گرفته تا قرامطه، اسماعیلیان، سربداران و ... که بسیاری از رودکی به بعد به آن ها تعلق داشتند و یا با احساس نزدیکی با آنها شعر سروده و قلم زده اند تا مشروطیت. اهمیت شاعرانی مانند فردوسی، خیام، حافظ، به این دلیل است که در آثار اینها سیاست(خواه مستقیم و خواه غیر مستقیم) بازتابی ژرف یافته است.
 این رویه، از مشروطیت به این سو که مبارزه طبقات در ایران گسترش و شدت بیشتری یافته و روشنی بیشتری به خود گرفته، به همین سان تداوم یافته است. مشکل بتوان در تاریخ هنر ایران، هنرمندی را یافت که ضد سیاست، غیر سیاسی و یا بی تفاوت به مسائل طبقاتی و سیاسی و به اصطلاح سرش در کار خودش بوده باشد، و اثری با ارزش و ماندگار در تاریخ هنر ایران آفریده باشد.(نگاه کنید به بخش نخست همین نوشته)   
سیاست در هنر
مائو در ادامه بیانات خویش  در مورد رابطه بین هنر و سیاست  چنین می افزاید:
«مبارزه انقلابی در جبهه ایدئولوژیک و هنری باید پیرو مبارزه سیاسی باشد، زیرا بیان منسجم نیازمندی های طبقات و توده ها تنها به وسیله سیاست میسر است.»(3)
این سخنان بطور کلی درست است، زیرا به واقع، سیاست است که نقش اصلی را در بیان منافع و خواست های هر طبقه دارد و بیان منسجم نیازمندی های طبقات و توده ها تنها به وسیله آن ممکن و میسر است.
 اما آنچه نباید از این سخنان  برداشت کرد، این است که همیشه به گونه مکانیکی نخست سیاست و مبارزه سیاسی خواهد بود و بعد امور و مبارزات نوع دیگر. باید توجه داشت که خواه مائو و خواه لنین ( در نوشته اش با نام سازمان حزبی و ادبیات حزبی که هنر را پیچ و مهره ای از مبارزه انقلابی می داند ) زمانی که سیاست را در مرحله نخست قرار می دهند، هم در چین یک حزب کمونیست نیرومند و با نفوذ در توده ها وجود دارد و هم در روسیه حزبی مانند بلشویک وجود دارد. احزابی که می توانند خواست های طبقه کارگر را به گونه ای منسجم بیان کنند. اما  در کشوری که حزب انقلابی طبقه کارگر نباشد که این خواستها را بیان کند، و یا در دورانی از هر گونه بروز مبارزه سیاسی جلوگیری شود، وضع فرق می کند.
 نکته دیگر این است که بین سیاست و وجوه دیگر اندیشه یک طبقه، همچون فلسفه و هنر و یا بین فعالیت سیاسی و فعالیت فرهنگی( مبارزه فلسفی، مبارزه هنری و...) یک طبقه، یک رابطه ی ثابت و یک جانبه وجود ندارد و این گونه نیست که سیاست یا مبارزه سیاسی همیشه نخست باشد و بقیه دوم و سوم و این ترتیب در هر اوضاع و احوالی راست در بیاید. اینجا و در میان این وجوه، رابطه ای متضاد نهفته است و آنچه در اوضاع و شرایط معینی عمده است، در اوضاع و شرایط دیگری غیر عمده می شود و آنچه غیرعمده است، عمده می گردد.
در توضیح این نکات باید اشاره کنیم که نخست، تنظیم خواست های یک طبقه در سیاست که عموما به وسیله حزب سیاسی طبقه صورت می گیرد، همیشه امکان پذیر نبوده است، و طبقات حاکم، به ویژه در کشورهای زیر سلطه و با حکومت های استبدادی، عموما اجازه نمی داده اند که طبقه بالنده،  تشکلی، سازمانی، حزبی و یا بلندگوهایی آشکار داشته باشد تا بتواند خواست های سیاسی خود را به فشردگی، صریح ، روشن و راحت بیان کرده و دنبال کند.
 این امر، اغلب موجب این گشته که در مبارزه طبقاتی به جای مبارزه سیاسی، گاه مبارزه فرهنگی، جایگاه نخست را اشغال کند. به بیانی دیگر، زمانی که بیان منافع و خواست ها از طریق سیاست و مبارزه سیاسی به وسیله استبداد و دیکتاتوری سد شده است، طبقات زیر ستم تمامی نیروی خود را روی مبارزه فرهنگی متمرکز کرده اند که عموما کم خطرتر بوده و کمتر مورد هجوم طبقه حاکم قرار گرفته است؛ لذا مبارزه طبقاتی در عرصه  فلسفه، علوم طبیعی و هنر بیشتر متجلی شده و بیشتر پیش رفته است و سیاست طبقه در آن پنهان گشته است.
از سوی دیگر، برخی زمانها که حتی تشکل سیاسی وجود داشته است، این تشکل ها دچار ده ها ضعف و فتور شده و گرایش به سازش با طبقات حاکم در آنها بیشتر از گرایش انقلابی و تحول خواه رشد و تجلی کرده است. اینجا نیز گاه می بینیم که در حالیکه طبقه در سیاست، راست و سازشکار است، در فلسفه و یا هنر رادیکال، پیشرو و انقلابی است. مثال فلسفه و هنر در آلمان قرن هجدهم و نوزدهم می تواند مفید باشد. بورژوازی آلمان در سیاست مقابل اشراف به سازش های بی شمار دست زد، اما فلسفه کلاسیک آلمان به ویژه در کانت و هگل تا حدود زیادی رادیکال بود و از برخی جنبه ها وجوهی انقلابی داشت. همین مسئله کمابیش در مورد هنر آن دوره آلمان صدق می کند. در واقع سیاست راستین و بیان منافع طبقه بورژوازی بیشتر از طریق جنبه هایی از فلسفه و هنر بیان می شد، تا خود سیاست.
 در مورد کشور ما نیز این مسئله راست در می آید. در سالهای 20-32 حزب توده در مجموع  حزبی مترقی ای بود که بخشا و کجدار و مریز خواست های سیاسی طبقه کارگر را فرموله می کرد. پس از کودتای 28 مرداد، این حزب به ورطه رویزیونیسم کامل و جاسوسی افتاد و دیگر نمی توانست بیان منسجم خواستهای طبقه کارگر باشد.
سازمانهای بیرون از کشور نیز، از جریان هایی که از حزب توده جدا شدند مانند سازمان انقلابی حزب توده( در دوران مائوئیستی و نه سه جهانی اش) تا کنفدراسیون دانشجویان و ... در سالهای 32 تا 50، نه در ارتباط با توده های طبقه و کلا مردم و حتی روشنفکران پیشرو بودند و نه قدرت تاثیر گذاری بر تحولات جامعه را داشتند. از این رو، جریان چپ پیشرو و مبارز، بسیار بیشتر از آنکه بتواند در عرصه سیاست و مبارزه سیاسی تجلی و رشد کند، در عرصه فرهنگ به ویژه شعر و داستان تجلی و رشد کرد. هنر در این سالها هم بیشتر تجلی خواست های طبقات پایین شد و هم به نسبت و با وجود سانسور باز هم بیشتر با دانشجویان و روشنفکران و توده های باسواد مردم رابطه یافت و به اصطلاح موتور مبارزه شد.(4) هنر نه تنها وظیفه هنر بلکه وظیفه سیاست را نیز به عهده گرفت و ما نه تنها احزاب در زمینه فلسفه (به گفته لنین در سال 1908)، بلکه احزاب در زمینه هنر را نیز داشتیم.
این مثال ها در عین حال، نوسان نقش ها میان وجوه گوناگون زندگی اجتماعی بشر را که وابسته به شرایط گوناگون اجتماعی و ضعف و فتور و افت یکی و نیرو یافتن و برآمدن دیگری است، نشان می دهد. تردیدی نیست که سیاست (یا یک جهت گیری عمومی سیاسی)همچون رشته ای که از دل همه ی این وجوه گوناگون می گذرد، آنها را به هم متصل می کند، یعنی به نوعی خط مشی حاکم بر این گونه مبارزات را تعیین می کند، اما نه همواره با داشتن آشکار عنوان نخست، بلکه بیشتر به عنوان پس زمینه ، یا پنهان شده و غیر عمده. در عین حال اینها به این معنا نیست که مبارزه هنری و یا کلا مبارزه فرهنگی می تواند جای مبارزه سیاسی را بگیرد. آموزش و پرورش سیاسی طبقه، سرنگون کردن قدرت حاکم و گرفتن قدرت سیاسی تنها از راه مبارزه سیاسی و در نهایت نظامی ممکن است و بس
رابطه هنر و سیاست
برخی این گونه تصور می کنند که منظور از رابطه داشتن هنر با سیاست این است که هنر مستقیما مسائل سیاسی جامعه را بازتاب دهد، و یا صرف بازتاب مسائل سیاسی، آن هنر را مرتبط با سیاست و یا هنر سیاسی می کند. این درست نیست.
 البته هنر می تواند مستقیما مسائل سیاسی ای که جامعه با آنها درگیر است، نشان دهد. اما در عین حال هنر می تواند به مسائلی بپردازد که در شکل ظاهری خود بسیار از مسائل سیاسی مشخص جامعه دورند، اما شکل و شیوه طرح و بازتاب آنها، به نزدیک ترین رابطه با سیاست گواهی دهد.
 برخی از آثار هنری بوده اند که ظاهر ارتباط مستقیمی با سیاست و یا مسائل سیاسی جاری نداشته اند، اما بررسی و تحلیل دقیق تر آنها نشان می دهد که در آنها نزدیک ترین رابطه با سیاست وجود داشته است و به اصطلاح آثاری سیاسی بوده اند. در تاریخ هنر کشور ما می توان از گذشتگان از شعرایی همچون خیام و حافظ، یاد کرد و از دوران معاصر، مثلا از برخی داستانهای صادق هدایت، صادق چوبک و آثار بسیاری از شاعران( نیما، شاملو، فروغ، اخوان)، نویسندگان و نمایشنامه نویسان و سینماگران را که پس زمینه سیاسی آثارشان، قابل انکار نیست، در این خصوص مثال آورد.       
بازتاب وجوه اجتماع در هنر
از سویی دیگر، این امر که هنر رابطه ای این چنین با سیاست دارد، به معنای این نیست که تمامی این وجوهی که مبارزه طبقات در آنها جریان دارد، در همه دوران ها و هر شرایطی به یکسان و به یک اندازه در تمامی آثار هنری متجلی می شوند، و یا هر اثر هنری ماهیتا سیاسی ای و یا هر هنرمندی  در هر یک از آثارش، به تمامی این وجوه، به یکسان یا یک اندازه می پردازد و بازتاب می دهد.
چنین چیزی نه بوده و نه می تواند باشد. هنر با سیاست رابطه دارد، اما اینکه در یک اثر هنری کدام یک از این وجوه زندگی اجتماعی بازتاب قوی تری یافته و عمده تر شده است، تا حدود زیادی هم به آن شرایطی جامعه که اثر هنری در آن تولید می شود و شرایط فرهنگی و روانی مردم بستگی دارد، و هم به حساسیت های هنرمند که شاخک های او روی کدام مسئله حساس می شود و در عین حال توانایی و استعداد هنرمند و قدرت خلاقه و آفرینشگر او، و این که در کدام زمینه داری توانایی و مهارت بیشتری است و استعدادهای وی با واسطه تجارب زندگی اش در کدام زمینه بیشتر رشد کرده است.
این است که در یک اثر هنری وجه اجتماعی قوی تر و پر رنگ تر است، در اثر دیگر وجه سیاسی، در دیگری وجه فرهنگی( اخلاقی یا  روانکاوانه و ...) و در نتیجه به وجوه دیگر کمتر پرداخته شده است. در عین حال در یک زمینه معین  مثلا سیاسی، اجتماعی، فرهنگی گاه تنها یک تضاد بارز می شود و نقش عمده و مرکزی را در اثر هنری می یابد.
معمول آن است که آن آثار هنری قوی تر و دارای نفوذ و تاثیر بیشتری می شوند که یا تا حدودی این وجوه در آنها به تناسب و توازن رسیده است، یا با مرکزی شدن یک موضوع، دیگر موضوع ها به نسبت نزدیکی شان با موضوع اصلی، همراهی متناسبی با موضوع اصلی یافته اند، و یا یک موضوع و یک مسئله  در یک زمینه معین برجسته شده و به شکلی هنرمندانه پرورش یافته است و کلا از مجموع اثر، آهنگ یکدست تری به گوش می رسد. مثلا آثار شکسپیر، گوته، بالزاک و تولستوی از این حسن برخوردار بوده اند که ترکیبی از وجوه مختلف در آنها به هم آمیزی استادانه ای رسیده است و یا در صورتی که یک موضوع  یا یک مسئله در آنها برجسته تر شده و به وجهی که در آن شهرت یافته دارای نفوذ و تاثیر شده است، دیگر موضوع ها نیز، نسبت به درجه نزدیکی و دوری شان از موضوع اصلی، تناسبی در خور با آن یافته اند و به اصطلاح به درستی آن را تکمیل کرده اند.
 در این موارد می توان گفت که مثلا در شاه لیر شکسپیر اجزای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی تناسبی در خور یافته اند، در ژولیوس سزار وجه سیاسی قوی تر و بارزتر از وجوه دیگر است، در هملت  وجه روانکاوی از وجه سیاسی و یا اجتماعی مستقیم آن پررنگ تر و قوی تر است. در اتللو یک مسئله و یک تضاد در یک زمینه معین برجسته شده است و تضادهای دیگر در پیرامون آن به حرکت در می آیند. اما اینها هر کدام در آن زمینه ای که منظور نظرشان است، پیشرو و شاهکار به شمار می آیند.
در آثار هنری خودمان می توان برای نمونه از اشعار ماندگاری مانند از زخم قلب «آبایی» شاملو، زمستان اخوان ثالث و یا تولدی دیگر فروغ، داستان هایی مانند داش آکل هدایت و یا رمان هایی مانند تنگسیر چوبک، همسایه ها احمد محمود، عزاداران بیل ساعدی و جای خالی سلوچ دولت آبادی و... یاد کرد.
تمامی آثار نامبرده، مسائل روز جامعه را مورد کندوکاو قرار می دهند و به گونه ای تجسم مبارزه طبقاتی و سیاست حاکم بر طبقات مختلف هستند. (5) از این گذشته، هر کدام از این ها در زمینه ای برجسته بوده اند یا مسئله ای معین را در زمینه ای برجسته تر کرده و به آن پرداخته، اما در کل آهنگ موزونی را نواخته اند و این رو توانسته اند در جلب مخاطب موفق باشند. اینکه در هر زمان در جامعه بیشتر به کدام یک نیاز است یا کدام مسئله اهمیت بیشتری می یابد، کاملا بستگی به شرایط، نیازهای اجتماعی و فردی دارد که این دو گاه با هم انطباق هستند و گاه نیستند.
تجلی مستقیم و یا غیر مستقیم سیاست در آثار هنری
 هنر و سیاست در رابطه اند. سیاست در هنر بازتاب می یابد. اما این به این معنا نیست که در تمامی آثار هنری، سیاست به یکسان بازتاب می یاید. در واقع بیان سیاست در آثار هنری و به وسیله هنرمند، گاه مستقیم است و گاه غیر مستقیم. گاه اثر مستقیما  سیاسی است و گاه به گونه ای غیر مستقیم سیاسی. بین این دو یعنی مستقیم و غیر مستقیم که دو قطب را در بازتاب سیاست در هنر شکل می دهند، انبوهی از درجات وجود دارد و بر مبنای این درجات متفاوت، می توان از اثری که کمتر یا بیشتر سیاست در آن بازتاب یافته، و یا تلفیقی از وجوه سیاسی و غیر سیاسی است، صحبت کرد. از این دیدگاه، آثاری همچون  گیله مرد(بزرگ علوی)، همسایه ها، تنگسیر و باشبیرو دولت آبادی مستقیما سیاسی و یا اجتماعی - سیاسی هستند و آثاری همچون سنگ صبور و یا جای خالی سلوچ آثار اجتماعی و غیرمستقیم سیاسی. و اگر از سینما مثال بزنیم آرامش در حضور دیگران تقوایی غیر مستقیم سیاسی است و ای ایران وی مستقیما سیاسی؛ و یا  وجه سیاسی و یا رابطه با سیاست در سگ کشی و باشو بیضایی بارزتر است تا مسافران که به گونه ای غیرمستقیم سیاسی است.(5) 
 همچنین  در برخی از آثار هنری تضادی خاص در زمینه ای خاص عمده و برجسته شده است. برای نمونه، پیگیری و پایداری در تقابل با ناپیگیری و شکسته شدن، عشق و وفاداری در مقابل نفرت و خیانت، صداقت و پاکی در مقابل ریا و تزویر، تردید و دودلی در مقابل یقین و داشتن اراده تصمیم گیری، گشاد رویی و گشاده دستی در مقابل  تنگ نظری و خست و... برخی از آثار هنری از آن رو برجسته اند و ماندگار که یکی یا چند تایی از این خصال و تضادها  در آنها نقش محوری داشته و خوب پرورده و نشان داده شده است. بیان این مسائل همواره مستقیم یا غیر مستقیم، بی واسطه و یا با واسطه، در سطح و یا  در زیر، در ارتباط با طبقات و مسائل سیاسی آنها در یک برهه اجتماعی و تاریخی بوده است و چون آن لحظه ویژه تاریخی در آن اثر بازتابی  ناب و روشن یافته، اثر مزبور توانسته در طول زمان تا مدتها بماند. 
 در این خصوص می توانیم برای نمونه به خسیس مولیر( و گرانده و گوبسک بالزاک را نیز تا حدودی در همین چارچوب) اشاره کنیم که به گونه ای تاریخی روحیه بورژوازی را در آغاز رشد خودش نشان می دهد. در اوژنی گرانده بالزاک، دو روحیه  تنگ نظری و خست در گرانده و گشاده دستی و گشاده رویی در دخترش اوژنی به وجه بارزی مرکز ثقل اصلی و عامل اصلی پیشرفت داستان را تشکیل می دهند. گرانده نماینده بورژوازی تازه به دوران رسیده و اوژنی پاکدل، گشاده دست و مهربان بیش از آنکه نماینده نیروهای حال باشد، نماینده نیروهای آینده. 
 باری، تا زمانی که خست در بشر است، گرچه ممکن است آثاری به وجود آید که خست را امروزی تر نشان دهند اما خسیس هایی مانند هارپاگون، گرانده و گوبسک همچون نمونه هایی برجسته باقی خواهند ماند.  
هنر و  مسائل عام بشری
برخی می گویند هنر نسبت به مبارزه سیاسی طبقات اجتماعی بی تفاوت است. هنر چیزهایی را بازتاب می دهد و یا در مورد چیزهایی صحبت می کند که عام و کلی هستند، نه مربوط به جامعه طبقاتی و نه مربوط به جامعه بی طبقه و نه مربوط به سیاست های حاکم بر روابط و مناسبات طبقات در جامعه ای خاص.  از نظر این افراد، هنر درباره نفس کلی زیبایی، زشتی، شادی، رنج، امید و ناامیدی، غرایز انسانی، عشق و محبت، حقارت و کمال، زندگی و مرگ، تقدیر، بزرگی انسان و کلا خصال و یا مسائل  روانی و معنوی ای صحبت می کند که همه ی ادوار تاریخی از جامعه بی طبقه نخستین تا جامعه کنونی و تا جامعه ی ده هزار سال دیگر را در بر می گیرد. آنان ماندگاری آثار هنری را دلیل مدعای خود می گیرند. تو گویی این مسائل کلی و عام در همان شکل کلی خود در هر زمان موجودند، که بتوان در مورد آنها صحبت کرد. آنان قدرتی را به هنر نسبت می دهند که خود هنر نسبت به آن بیگانه است.
 نکته نادرست اصلی در این نظر این است که هیچ هنرمندی نمی تواند از دایره زمان و مکان و شرایط اقتصادی و اجتماعی ای که او را در بر گرفته و بازتاب این مسائل در سیاست، بیرون رود. مسائل عام بشری در هر جامعه ای تنها و تنها می توانند در اشکال خاص خود وجود داشته باشند و در این اشکال حس و لمس شوند. زیبایی و زشتی کلی، عشق و نفرت کلی وجود ندارند که بتوان آنها را حس کرد، تحلیل کرد و تجسم بخشید. ما تنها زیبایی و زشتی خاص و عشق و نفرت خاص و در جوامع طبقاتی، زیبایی و زشتی و عشق و نفرت طبقاتی داریم. عام در این اشکال خاص بروز می یابد و در این اشکال ویژه نهفته است. هر چقدر در یک اثر هنری، درونمایه این خاص، ژرفتر و همه جانبه تر تحلیل شود و در اشکال هنری شسته رفته تری تجلی یابد، نشان نیرومندتری از کل متجلی در آن، که آن نیز خواه ناخواه نسبت به کلی تکامل یافته تر و کمال یافته تر، کمتر توسعه یافته و ناقص است، خواهد داشت.
 تصور محدود بودن به خاص و شرایط معین، به این معنا نیست که هنرمند نمی تواند در اندیشه و کار هنری خود از جامعه پیش بیفتد، و آینده را در تخیل و اندیشه خود تجسم بخشد، و خود منادی آینده و تغییر و تحول شود، بلکه به این معناست که این پیش افتادن، هم به وسیله همان شرایط اقتصادی- اجتماعی و همان مبارزه طبقات و سیاست طبقات تعیین و محدود می شود و هم درجه دارد. دوباره به این مسئله باز می گردیم.
هنرمند و سیاست
 زمانی که  هنر نمی تواند از سیاست جدا باشد، طبعا این امر در مورد هنرمند که هنر را عرضه می کند نیز راست در می آید. هنرمند خواه روشنفکر و خواه فرد عادی همچنانکه در بخش سوم این نوشته گفتیم خود وابسته به طبقه معین و یا نماینده طبقه معینی است و بنابراین در چارچوب مبارزه این طبقه قرار می گیرد. یا به طبقه استثمارگران تعلق دارد و از منافع آنها دفاع می کند، یا به طبقه استثمار شوندگان تعلق دارد و از منافع این طبقات دفاع می کند.  یا چیزی است بین این دو، یعنی هم استثمار کننده است و هم استثمار شونده و یا نه استثمار می کند و نه استثمار می شود. در هر حال چون همواره در جوامع طبقاتی تا کنون، طبقات اصلی جامعه اقلیت استثمار کننده و اکثریت استثمار شونده و زیر ستم است، هنرمندان عموما به یکی از این دو طبقه تعلق داشته و مبارزه آنها را بازتاب می داده اند.(7)
 از سوی دیگر طبقات استثمار کننده در طول دوره ای که وجود داشته اند نقش ثابت و یکدستی نداشته اند. در دل جامعه کهنه، آنها نماینده جامعه نوین و انقلابی بوده اند و در آغاز حکومت خویش، نیز نقشی مترقی و انقلابی داشته اند و امور اقتصاد، سیاست و فرهنگ را پیش برده اند و در توالی زمان کهنه و گندیده شده و ارتجاعی گشته اند. همچون بورژوازی در دل فئودالیسم که طبقه ای مبارز بود و زمانی که به قدرت رسید برای دورانی امور را پیش برد و تکامل داد، هنرمندان این طبقه نیز همین سیر تحول را طی کرده اند. در دل فئودالیسم، ناقد نظام موجود، و مترقی و انقلابی بوده اند. در دوران حاکمیت بورژوازی و تا زمانی که بورژوازی مترقی و انقلابی بود و اقتصاد، سیاست و فرهنگ را پیش میبرد، مترقی و انقلابی و بالاخره در دوران نزول و کهنگی بورژوازی ارتجاعی گشته اند. 
 نگاهی به تاریخ هنر و هنرمندان در کشورهای خارجی و ایران نشان می دهد که پرنفوذ ترین و ماندگارترین هنرمندان همان هایی بوده اند که با اندیشه ها و افکار نو همراه شده اند و پیشاپیش، بیانگر تغییرات نوین بوده اند. سوفوکل، شکسپیر، گوته و برجسته ترین هنرمندان رئالیست فرانسوی، انگلیسی  و روسی، نقاشان و مجسمه سازان بزرگ دوران رنسانس و قرون بعدی، تماما هنرمندانی بودند که در چارچوب مبارزه طبقاتی جاری در کشورهای خویش به نفع تغییر و تحولات مثبت موضع گرفته اند.
 در میان هنرمندان مشهور و ماندنی تاریخ، مشکل بتوان هنرمندانی یافت که مستقیم و یا غیر مستقیم از منافع استثمارگران، در شرایطی که آنها بوی کهنگی و مردگی به خود گرفته بودند، دفاع کرده و به نفع آنها موضع گرفته و اثری هنری آفریده باشند، و هنر آنها زنده و برخوردار از نفوذی گسترده گشته باشد، و یا تا هم اکنون ادامه زندگی داده باشد.
 از این رو هنر دوران برده داری و هنرمندان طبقه برده دار تا زمانی با ارزش هستند و آفرینش نویی دارند که این نظام نو و تازه و در حال رشد و این طبقه بالنده است. هنر فئودالی و سرمایه داری نیز همچنین. به محض اینکه این طبقات و این نظام ها بالندگی خود را از دست می دهند و کهنگی و مرگ از سر تا پای آنها جار می زند، آنها دیگر توش و توان تولید هنر انقلابی، مترقی و پیشرو از دست می دهند. این مسأله در مورد فئودالیسم و سرمایه داری نیز صادق است. هنری که در این هر کدام از این دوران ها به وجود آمد و ماندگار شد، تنها هنری است که یا در زمانی که مثلا برده داری نظام نویی به شمار می رفت به وجود آمد و یا هنری است که در این نظام ها ایجاد شد، اما بیشتر بیان آینده بود.
 یک کراهت بزرگ و همچنین حقارت بزرگ نظراتی که شکل هنری را از محتوای آن جدا کرده و به ستایش شکل بدون توجه به محتوا می پردازند، این است که باید از هنر ارتجاعی دوران افول و کهنگی برده دارها، فئودالها و اشراف و حتی بورژوازی دفاع کنند. افرادی که چنین نظراتی را می دهند از آثاری هنری ارتجاعی همچون فیلم پیروزی اراده که دفاع از بورژوازی فاشیست آلمان و هیتلر و نازی هاست، دفاع می کنند و می گویند «این هنر ناب  است؛ زیرا شکل هنری ناب دارد»! وهنر هم یعنی همین «شکل زیبا شناختی»! آنها مسحور «شکل» و غرق در «لذت» از ارتجاع می شوند و «زیبایی» آن را می ستایند!؟
ادامه دارد.
 م- دامون
مرداد98
یادداشتها
1-   باید توجه داشت که مائو در مورد سیاست در جامعه طبقاتی صحبت می کند. در جامعه بی طبقه، سیاست امری عمومی و مربوط به همه ی توده ها می شود. در این جوامع مبارزه اجتماعی جای مبارزه طبقاتی را می گیرد.
2-    منظور ما از بازتاب مسائلی مانند مذهب و یا خرافات به این معناست که در صورتی که اندیشه ها و احساسات مذهبی و یا خرافی و یا آداب، سنن و رسوم کهنه و ارتجاعی و کلا نظرات ارتجاعی در هر زمینه ای در جامعه و در طبقات گوناگون به ویژه طبقات زحمتکش وجود داشته باشد، این باید در اثر هنری بازتاب یابد و هنرمند انقلابی و پیشرو با آنها مبارزه کند. نه اینکه آنها را بازتاب ندهد و یا در بازتاب آنها به گونه ای منفعل به آنها برخورد کند و بگوید که وظیفه وی صرفا نشان دادن است. اینها از نکاتی است که نقش هنرمند پیشرو و موضع گرفتن وی و منفعل نبودن وی را برجسته می کند. در مورد نشان دادن هم باید بگوییم که نشان دادن داریم تا نشان دادن. یکی نشان می دهد، اما چگونگی نشان دادنش، انتقاد وی را نیز در بر دارد. دیگری نشان می دهد، بی کم و کاست و بدون موضعگیری یعنی با یک موضع منفعل.
3-   متن کامل عبارات مائو چنین است:« افزون بر این وقتی که ما از تبعیت ادبیات و هنر از سیاست صحبت می کنیم، منظورمان سیاست طبقاتی است. سیاست توده هاست، نه سیاست عده قلیلی از سیاستمداران.  سیاست خواه انقلابی و خواه ضد انقلابی باشد، همیشه عبارتست از مبارزه یک طبقه علیه طبقه ای دیگر، نه فعالیت عده اندکی از افراد. مبارزه انقلابی در جبهه ایدئولوژیک و هنری باید پیرو مبارزه سیاسی باشد، زیرا بیان منسجم نیازمندیهای طبقات و توده ها تنها به وسیله سیاست میسر است. سیاستمداران انقلابی، متخصصین امور سیاسی که علم یا هنر سیاست انقلابی را بلدند، در واقع چیزی نیستند جز رهبران میلیون میلیون سیاستمداران دیگر که توده های مردم باشند. وظیفه آنها این است که نظرات این   توده های میلیونی سیاستمداران را گرد آورند، متبلور سازند و سپس آن را نزد توده ها برگردانند تا آنکه توده ها نظرات مذکور را بگیرند و به عمل درآورند.»( سخنرانی در محفل ادبی و هنری ینان، منتخب آثار، جلد 3، ص 128- 129).
4-   این مسئله در جمهوری اسلامی نیز راست در می آید. این حکومت راه را بر همه گونه فعالیت و مبارزه سیاسی و اقتصادی بسته و حتی فعالیت فرهنگی را نیز بر نمی تابد. اما مبارزه را نمی توان متوقف کرد. این است که توده ها از هر روزنی که بیابند برای اینکه پیش بروند، استفاده می کنند. برای همین هم برخی می گویند که در این حکومت نهادهای مدنی همچون روزنامه ها و یا سندیکاهای صنفی مجبورند نقش حزب سیاسی را بازی کنند. 
5-    تلاش می کنیم که مثال های خود را در هر زمینه به آثاری محدود کنیم که در شرح موضوع مورد بحث، دارای روشنی بیشتری بوده و بیشترین خواننده یا بیننده را داشته اند. ضمنا اشاره کنیم  که برخی روشنفکران در مقام داوری فورا آثاری که مستقیما سیاسی و در مورد مبارزه هستند، نفی می کنند. مثلا سنگ صبور را به دلیل نپرداختن به مسائل سیاسی ارج می گذارند و تنگسیر را به واسطه اینکه در مورد مبارزه برای گرفتن حقی پایمال شده است، کم ارزش و یا بی ارزش قلمداد می کنند. به مسئله  این گونه  داوری ها در مورد آثار هنری، در ادامه این مقالات می پردازیم.
6-   در بخش های پیشین در مورد مسائلی که گفته می شود نمی توان آنها را تحلیل طبقاتی کرد از جمله مسائل ملی و یا مسائل مربوط به تضاد زنان و مردان صحبت کردیم.
7-   در اینجا باید به یک دریافت نادرست در مورد مسئله رابطه منافع طبقاتی هنرمند و طبقه او اشاره کنیم. برخی این گونه برداشت می کنند که اگر هنرمندی از طبقه بورژوا باشد و به طبقه کارگر بپیوندد، این فرد در چارچوب همان هنرمندانی قرار می گیرد که هنرشان با منافع طبقاتی آن ها تطبیق نمی کند. این برداشت نادرستی است. هنرمندی که از طبقه خود کنده می شود و به طبقه ای دیگر می پیوندد، از طبقه خود بریده است و دیگر این طبقه برای او جایگاهی ندارد. او در اندیشه و سیاست به طبقه دیگری تعلق دارد و هنر خود را هم در خدمت این طبقه جدید قرار می دهد. در اینجا دیگر منافع طبقاتی با اندیشه تطبیق می کند. حال آنکه هنرمندی که منافع طبقاتی وی با هنر وی تطبیق نمی کند هنرمندی است که از طبقه خود نبریده و در اندیشه و سیاست و علائق به طبقه خودش علاقه دارد، اما در آثار هنری که می آفریند، نه این طبقه، بلکه طبقه دیگری را ستایش می کند. اینجا یک تضاد فاحش بین علائق طبقاتی و نظرات سیاسی هنرمند و کار هنری وی به وجود می آید. هر دو این  دو گروه هنرمندان به طبقه خود خیانت می کنند، اما یکی در تمامی موارد از اندیشه و سیاست و غیره و جایگاه خود را تغییر می دهد و دیگری از نظر اندیشه و سیاست به طبقه خود تعلق دارد و به آن نه تنها خیانت نمی کند بلکه آن را همچون سابق دوست دارد، اما در آثار هنری خود به واسطه وفادار بودن به واقعیت ها، تمامی گند و کثافت آن طبقه ای را که به آن تعلق دارد، شرح می دهد و در عین حال نوجویی و نوخواهی را در طبقه نوین نشان می دهند. این ها دو پدیده ی متفاوت هستند. نخستین به دفعات به وجود می آید، دومی استثنایی یا نادر است.


۱۳۹۸ مرداد ۱۰, پنجشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(13) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(13)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا
مارکس و دیکتاتوری
هال دریپر سپس به نخستین کاربردهای مفهوم دیکتاتوری در آثار مارکس می پردازد:
«در این انقلاب مارکس‏ ...مانند هر کس‏ دیگری... به دیکتاتوری استناد می کرد. ولی اولین رجوع به "دیکتاتوری" در ستون های این نشریه  (N.R.Z)نه توسط مارکس‏ بلکه از سخنان صدر حکومت موقت نقل شد که به دنبال شورش‏ توده ای قدرت را در دست گرفته بود- و مصمم بود که مانع سرنگونی پادشاهی و حکومت مطلقه شود...» و
« نشریه N.R.Z. به سردبیری مارکس‏ از این خط مشی دفاع می کرد که مجمع ملی با الغاء حکومت مطلقه و فراخواندن مردم، خود را قدرت حاکمه اعلام نماید. هیچ کس‏ شک نداشت که چنین اقدامی مسئله قانونیت انقلابی را مطرح خواهد کرد. این همان چیزی است که انقلابات برای آن به وجود می آیند. واژه "دیکتاتوری" برای همه طرف های شرکت کننده به سادگی منعکس کننده همین مسئله بود همان گونه که کمپهاوزن با حمله به دیکتاتوری دموکراسی، نمونه ای از آن را به نمایش‏ می گذاشت. در همین رابطه N .R .Z از دیکتاتوری مجلس‏ مردمی طرفداری می کرد که می بایستی یک سلسله تدابیر دموکراتیک برای انقلابی کردن جامعه استبداد زده آلمان به اجرا می گذاشت. مارکس‏ نوشت:
"ایجاد هر دولت موقت پس‏ از انقلاب نیاز به دیکتاتوری، آن هم یک دیکتاتوری پر انرژی دارد. ما از همان آغاز کار، با به کار نبردن دیکتاتوری، و بدون درهم شکستن و از میان برداشتن فوری بقایای موسسات کهن، به کمپهاوزن باج دادیم ." اینجا دیکتاتوری در حد «قانونیت انقلابی» به کار رفته است...»
این تفسیر هال دریپر از نخستین اشاره به مفهوم دیکتاتوری در آثار مارکس است. البته جناب هال دریپر خیلی زود به این نکته اشاره می کند که نخستین بار که واژه دیکتاتوری در این نشریه به کار رفت، به نقل از صدر حکومت موقت یعنی کمپهاوزن بوده است که پس از«شورش های توده ای» بر سر کار آمده بود. آنچه دریپر در تفسیر نظر این صدر حکومت موقت می نویسد، با دیکتاتوری به آن شکل که مارکس معنا میکند، تفاوت دارد. دریپر می خواهد با تفسیری نادرست از نظر کمپهاوزن (که پایین تر آن را خواهیم آورد)نظر واقعی مارکس را تخریب کند.
 نخست باید اشاره کنیم که آنچه هال دریپر از مارکس نقل می کند، با آنچه در متن انگلیسی کلیات آثار مارکس و انگلس آمده است، تفاوت فاحشی دارد. ما برگردان این بخش از مقاله را از متنی دیگر می آوریم:
«هر وضعیت سیاسی موقت ( (provisional political set up که به دنبال انقلاب به وجود می آید به نوعی دیکتاتوری نیاز دارد، آن هم یک دیکتاتوری پر توان( پر انرژی ). ما از همان آغاز کمپهاوزن را به خاطر آن که به شیوه ی دیکتاتوری عمل نکرد و بقایای نهادهای کهن را بی درنگ از میان نبرد(smashed up  خرد نکرد و یا  درهم نشکست دقیق تر است) مورد سرزنش قرار دادیم.»(1)
اینجا مارکس به صورت روشنی به اینکه «هر شرایط موقتی پس از انقلاب نیاز به دیکتاتوری، آن هم دیکتاتوری پر انرژی دارد» اشاره می کند و در مقابل، صدر حکومت موقت را که می خواهد«مانع سرنگونی پادشاهی و حکومت مطلقه» شود، مورد انتقاد و تقبیح قرار می دهد و ضمن ارائه این خواست«که مجمع ملی با الغاء حکومت مطلقه و فراخواندن مردم، خود را قدرت حاکمه اعلام نماید»، می گوید که« ما از همان آغاز کمپهاوزن را به خاطر آن که به شیوه ی دیکتاتوری عمل نکرد و بقایای نهادهای کهن را بی درنگ از میان نبرد(smashed up خرد نکرد یا درهم نشکست) مورد سرزنش قرار دادیم».
 به این ترتیب، مارکس به کار نبردن دیکتاتوری یعنی قهر و زور به وسیله کمپهاوزن  را برای درهم شکستن و خرد کردن بقایای موسسات کهن یک ضعف و کمبود اساسی انقلاب می داند، اما هال دریپر بر مبنای متن مورد اشاره خود چنین تفسیر می کند که انقلابات برای «قانونیت انقلابی» به وجود می آیند و منظور طرف های درگیر از دیکتاتوری همین«قانونیت انقلابی» بوده است.  
البته ممکن است بشود که اسم «خرد کردن» ،«درهم شکستن» و «از میان برداشتن بقایای کهنه» را قانون انقلاب یا «قانونیت انقلابی» گذاشت، اما نه به مفهوم محدود کردن«درهم شکستن و از میان برداشتن» به یک سلسله اقدامات قانونی مثلا دموکراتیک و بدون کاربرد قهر و زور. در اینجا قهر و زور هستند که قانون انقلاب، «قانونیت انقلابی»، نظم انقلابی و اساسا معنای واقعی دیکتاتوری هستند. قهر و زور، درهم شکستن و خرد کردن، اقدامات دموکراتیک به معنای رایج واژه نیستند، بلکه خود دیکتاتوری هستند. با دشمنی که قرار است «خرد شود»، «درهم شکسته» شود و «از میان برداشته» شود، نمی شود با زبانی«دموکراتیک» یا وفادار به اصول دموکراتیک حرف زد و یا عمل کرد. اقدامات دموکراتیک یک دولت یا مجلس خلقی که مضامین گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دارد، تنها درون خلق معنا می دهد.   
گذشته از این، هال دریپر مسائل را درهم می کند.  دیکتاتوری و دموکراسی با یک دیگر پیوند و وابستگی  دارند، اما این پیوند و وابستگی به هیچ وجه دوگانگی و خارجیت آنها را نسبت به یکدیگر از بین نمی برد. دیکتاتوری در عین حال دموکراسی است. دموکراسی در عین حال دیکتاتوری است. اما نه به این معنا که این دو قابل تفکیک نیستند و هر کدام جداگانه، موجودیتی منحصر به فرد و قائم به خود ندارند. مارکس از «دیکتاتوری مجلس مردمی که می بایستی یک سلسله تدابیر دموکراتیک برای انقلابی کردن جامعه استبداد زده آلمان به اجرا می گذاشت»  صحبت می کند و هال دریپر معنای « تدابیر دموکراتیک برای انقلابی کردن جامعه استبداد زده آلمان» را به وسیله «مجلس مردمی» با تهی کردن مفهوم دیکتاتوری از معنای واقعی اش، در عمل به عنوان برقراری دموکراسی برای «مدافعین پادشاهی و حکومت مطلقه» جا می زند.
وی نظر کمپهاوزن را که از آن می خواهد نظر مارکس، و یگانگی دو نظر در مورد معنای دیکتاتوری را استنتاج کند، چنین شرح می دهد:
«کمپهاوزن نخست وزیر و سرمایه دار راینی هم چنین استدلال می کرد«که اگر حکومت موقت و مجلس‏ آن به نام مردم قدرت حاکمه را در دست بگیرند، این امر چیزی جز یک "دیکتاتوری" نخواهد بود – در حقیقت، دیکتاتوری دموکراسی. اگر حکومت جدید نظام رای گیری را وضع کند که در آن فقط نخبگان حق رای داشته باشند، این باز هم در حکم دیکتاتوری خواهد بود. (4)
 این همان درهم کردن مسائل است. برای کمپهاوزن کاملا روشن است که در دست گرفتن قدرت حاکمه، قدرت سیاسی و یا دقیقتر دولت، یعنی «دیکتاتوری».  اینکه یک طبقه ارتجاعی قدرت سیاسی را در دست داشته باشد و یا یک مجلس مردمی، تفاوتی در نفس قضیه و ذات قدرت سیاسی یا دولت نمی کند. آن یک، دیکتاتوری یک حکومت مطلقه است و این یک دیکتاتوری مجلسی است که مردم، یعنی نه اقلیت بلکه اکثریت( در آن زمان به رهبری بورژوازی) آن را تشکیل داده اند. از نظر کمپهاوزن آن دیکتاتوری دموکراسی نیست، به این معنا که دیکتاتوری مردمی نیست، اما این یک دیکتاتوری مردمی یا «دیکتاتوری دموکراسی» است. به عبارت دیگر این دموکراسی یعنی حکومت اکثریت(اکثریت در شرایط آن زمان آلمان) است که دیکتاتوری اعمال می کند.  وقتی کمپهاوزن میگوید که «اگر حکومت جدید نظام رای گیری را وضع کند که در آن فقط نخبگان حق رای داشته باشند، این باز هم در حکم دیکتاتوری خواهد بود» به این معناست که حکومت جدید، غیر نخبگان( در این جا اشراف و فئودالهای طرفدار استبداد و حکومت مطلقه) را که بورژوازی آلمان در آن زمان به سازش با آنها دست زده بود، از حق رای محروم می کند. اما هال دریپر کل تقابل را به همین «نظام رای گیری» محدود می کند. 
سپس  هال دریپر در مورد نظر مارکس در مورد دیکتاتوری می نویسد:
«در این جا مسئله دیکتاتوری پرولتاریا مطرح نبود زیرا سیاست مارکس‏ در این انقلاب نه به دست گرفتن قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر (که در مراحل اول سازماندهی قرار داشت) بلکه به قدرت رسیدن بورژوازی لیبرال بود که وظیفه تاریخی اش (آنگونه که مارکس‏ در آن زمان می پنداشت) ریشه کن کردن رژیم سلطنتی – بوروکراتیک- فئودالی و تاسیس‏ یک جامعه دموکراتیک بورژوائی بود که در آن پرولتاریا بتواند جنبش‏ و مبارزه طبقاتی خود را برای پیروزی احتمالی تکامل بخشد؛ ولی بخش‏ اعظم بورژوازی آلمان از اجرای این سناریو سرباز زده و به جای آن به قدرت حکومتی مطلقه به مثابه تکیه گاهی علیه تهدید آتی پرولتاریا، پناه برد.
مهم ترین درسی که مارکس‏ از تجربه انقلابی آموخت این بود که بورژوازی آلمان در انجام انقلاب خود، انقلاب بورژوا دموکراتیک قابل اتکا نیست که احتمالاً پایه های انقلاب سوسیالیستی پرولتری را فراهم خواهد کرد. در آلمان بر خلاف آن چه که در فرانسه اتفاق افتاده بود این دو وظیفه باید در هم ادغام می شد.»
تردیدی نیست که  نظریه ای که مارکس در متن مزبور ارائه می دهد برای این نیست که در آن زمان مثلا دیکتاتوری پرولتاریا در آلمان برقرار شود. اینجا صحبت بر سیر یک انقلاب دموکراتیک بورژوازی است که بورژوازی آلمان به دلیل ترس عمیقش از طبقه کارگر نمی توانست به گونه ای کامل و تام و تمام و رادیکال آن را انجام دهد. تمامی تاکتیک کمونیستها در آن انقلاب تنها می توانست به فشار گذاشتن روی بورژوازی از طریق انتقاد تئوریک - سیاسی و یا اقدامات عملی رادیکال مستقل به وسیله کارگران و دهقانان و خرده بورژوازی و به پیش راندن بورژوازی صورت گیرد. اما این انتقادات و اقدامات، هم به سبب شرایط عینی حاکم بر آلمان آن زمان و هم به دلیل شرایط ذهنی ویژه طبقه کارگر، ماهیت انقلاب را تغییر نمی داد و آن را انقلاب پرولتری نمی کرد.
 اما این مسئله که صحبت در اینجا بر سر دیکتاتوری پرولتاریا نیست، بلکه بر سر دیکتاتوری به روی ارتجاع اشراف و فئودالها و برای درهم شکستن تکیه گاه ارتجاعی آنها یعنی نیروی نظامی و دستگاه بوروکراتیک است، تغییری در نفس قضیه دیکتاتوری ایجاد نمی کند. در حقیقت، زمانی هم که انقلاب پرولتری باشد و طبقه کارگر در راس انقلاب قرار گرفته و تضاد اصلی میان طبقه کارگر و بورژوازی باشد، باز باید به همین  شیوه عمل شود؛ یعنی دیکتاتوری اعمال گردد و از زور و قهر و نیروی مسلح  برای  درهم شکستن و خرد کردن و نابود کردن نیروهای نظامی بورژوازی و دستگاه بوروکراتیک وی، و برای انتقال از یک دوران تاریخی به دورانی دیگر یعنی از سرمایه داری به کمونیسم استفاده شود.
 کاربرد دیکتاتوری به معنای خرد کردن و درهم شکستن به این معناست که مارکس از همان آغاز هیچ درک دیگری از دیکتاتوری ندارد. دیکتاتوری، دیکتاتوری است و پرولتاریا، پرولتاریا.  او (و انگلس) به همین سیاق و بر مبنای چنین معنایی به پرورش نظریه اساسی خود یعنی دیکتاتوری پرولتاریا پرداخته و در انقلابات پرولتری آن را تکامل بخشیدند .
 قلب کردن معنای دیکتاتوری به دموکراسی بورژوایی
دریپر سپس به داستان سرایی در مورد مفهوم دیکتاتوری ادامه می دهد. از نظر وی  آن شبح انقلاب کمونیستی که تمامی طبقات حاکمه می بایست از آن بر خود بلرزند، و آن «دیکتاتوری» مردم، که از آن صحبت می شد،همان «حق حاکمیت مردم» بود که گویا می بایست از طریق رای دادن برقرار می شد. او دیکتاتوری را تا حد حق رای انتخاب کنندگان و یک شبه دموکراسی بورژوایی پایین می آورد:
«تایمز لندن به این علت که این امر موجب سلب حق رای "انتخاب کنندگان کنونی" از طریق تبدیل طبقات فرودست به " فرادست" خواهد شد، علیه حق رای اکثریت مردم غوغا به پا کرد‏. سرمایه داران منچستر با یک اعتصاب به این عنوان که این امر "استبداد دموکراسی " است به مخالفت برخاستند. توکوویل لیبرال، که در سال 1856 در باره انقلاب کبیر فرانسه قلم زده بود، از این که این انقلاب نه توسط "مستبدین روشنگر" بلکه "توسط توده ی مردم و برای حق حاکمیت مردم " انجام گرفته است، ابراز تأسف کرد؛ او نوشت، انقلاب دوره دیکتاتوری "توده ای" است. کاملا روشن بود که آن دیکتاتوری ای که او از دستش‏ به فغان آمده بود، برقراری "حق حاکمیت مردم " بود.»
 به عبارت دیگر، تمامی مشکل سرمایه داران مرتجع این بود که در نتیجه  سرنگونی قدرت خودشان، و تبدیل طبقات فرودست به فرادست، اتفاقی که خواهد افتاد این خواهد بود که حق رای «انتخاب کنندگان کنونی »سلب خواهد شد. 
 و «حق حاکمیت مردم» چیست؟ همان «حق رای اکثریت»!؟
بنابراین معنای آن زمان دیکتاتوری«حق حاکمیت مردم» بود و حق حاکمیت مردم هم از طریق «حق رای» و «انتخاب کنندگان» به وجود می آید و با «انقلاب» ی که رخ خواهد داد، «انتخاب کنندگان» دیگری یعنی «طبقات فرودست» می توانند از حق رای خود استفاده کرده و چون اکثریت هستند، و مبنا و ملاک هم «اکثریت» است، آنها خواهند توانست «انتخابات کنندگان کنونی» یعنی «طبقات فرادست» را شکست داده و «حق حاکمیت» خود یعنی «حاکمیت مردم» را برقرار کنند. این است معنای دیکتاتوری در آن زمان از نظر جناب هال دریپر و بنابراین منظور مارکس و انگلس از دیکتاتوری! چه کسی می تواند نظر مارکس و انگلس را تا حد این آت و آشغال ها و چرندیات پایین بیاورد!
 البته قلب کردن معنای مورد نظر مارکس و انگلس از دیکتاتوری به دموکراسی بورژوایی در عین حال به معنای قلب کردن واقعیت دموکراسی بورژوایی است که خود شکلی از دیکتاتوری بورژوایی می باشد.  
 سپس هال دریپر به نظر گیزو می پردازد:
«در 1849 گیزو، آخرین نخست وزیرِ پادشاه فرانسه، کتاب جالبی تحت عنوان "در باره دموکراسی در فرانسه" منتشر کرد. در یک عبارت طولانی، این دولتمرد تاریخدان زبان گلایه می گشاید که امروزه هر کسی مدعی دموکراسی است حتی سلطنت طلبان، جمهوری خواهان مثل چپ گرایان؛ ولی دموکراسی معنائی جز هرج و مرج، جنگ طبقاتی، و " فوق استبداد" توده ای ندارد. فوق استبداد توده ای بدین معنا که توده ها اراده خود را بر آن طبقاتی اعمال می کنند که اگر چه در اقلیت قرار دارند اما ماموریت حکومت بر جامعه به عهده آن ها قرار دارد. این مفهوم تازه سرهم بندی شده که گویا حاکمیت باید ناشی از انتخابات باشد کاملاً غیر فرانسوی است. "شاید تدبیر زمانه، استبداد توده ای و یا دیکتاتوری نظامی را طلب کند اما این ها هیچ گاه شکلی از حکومت نخواهند بود." (7)
گیزو چیزی را مفروض‏ می انگاشت که همه به آن وقوف داشتند: دموکراسی به معنای همه قدرت به مردم است. و این به معنای دیکتاتوری مردم بود. او مخالف این دیکتاتوری بود.»
به این ترتیب، هیچ روشن نیست که اصلا چرا توده های مردم باید تلاش کنند قدرت سیاسی را به دست آورند. زیرا هم اکنون آن را در دست دارند!
 «دموکراسی» در آن زمان «به معنای همه قدرت به مردم» است. همه قدرت به دست مردم، یعنی «دیکتاتوری مردم»! و گیزو هم مخالف این دیکتاتوری یعنی همه قدرت به مردم یا همان «دموکراسی» است. 
و اما «قدرت مردم» یا «حاکمیت مردم» یعنی همان «دموکراسی» که همه گروه ها مدعی آن بودند، ناشی از چیست؟ از نظر گیزو اگر حکومت ناشی از« انتخابات» باشد، خوب نیست، زیرا «حاکمیت ناشی از انتخابات... کاملا غیر فرانسوی است»( و موجب «جنگ طبقاتی» که احتمالا باید تبلیغات انتخاباتی گروهها علیه یکدیگر باشد، می شود). و بنابراین حاکمیت مردم یا دموکراسی، یعنی حاکمیتی  ناشی از انتخابات. و آنچه هم که گیزو ظاهرا مخالف آن است همین انتخابات همگانی و اکثریت یافتن مردم در پارلمان است. و اکثریت در پارلمان و داشتن حکومت یعنی همان قدرت مردم و قدرت مردم هم یعنی دیکتاتوری مردم یا «استبداد توده ای». و «استبداد توده ای» چرا بد است؟ زیرا در استبداد توده ای، «توده ها اراده خود را بر آن طبقاتی اعمال می کنند که اگر چه در اقلیت قرار دارند، اما ماموریت حکومت بر جامعه به عهده آن ها قرار دارد». و این همه انتقاد رادیکال هال دریپر از نظرات گیزو و دیگر بورژواها است.
کافی است خواننده مقایسه ای بین زمان گیزو و دموکراسی های بورژوایی بعدی بکند تا متوجه شود که آنچه گیزو مخالف آن بود، در این دموکراسی ها جامه عمل به خود پوشیده است. یعنی به اصطلاح «حکومت مردم» یا برقراری حکومت اکثریت از طریق انتخابات.
و ما می توانیم چنین نتیجه بگیریم که چون اکثریت مردم در کشورهای سرمایه داری با شرکت در انتخابات، حکومتی ناشی از انتخابات بر سرکار می آورند، پس این حکومت ها یا همان «حکومت مردم» و چیزی هستند که در قرن نوزدهم «دیکتاتوری مردم» یا «استبداد توده ای» می خواندند و یا اینکه( در صورتی که نباشند) در آینده چنان خواهند بود.
می بینم که هال دریپر، «عالمانه» و«شجاعانه» وارد گود شده تا در نقش آگاهی دهنده، مردم(و احتمالا طبقه کارگر را) را متوجه چه  قضایای مهمی بکند!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست مرداد 98  
یادداشت ها
1-   هال دریپر این سخنان مارکس را نه از مقاله خود مارکس، بلکه از کتاب هایی با نام های مارکس و بابوفیسم  و جنبش بابوفیست نقل می کند. ما برگردان این بخش را که در مقاله مارکس با نام بحران و ضد انقلاب( سپتامبر سال 1848) آمده، از کتاب دیگری نقل می کنیم که به متن انگلیسی کلیات آثار مارکس و انگلس وفادارتر است:
هر وضعیت سیاسی موقت ( (provisional political set up که به دنبال انقلاب به وجود می آید به نوعی دیکتاتوری نیاز دارد، آن هم یک دیکتاتوری پر توان( پر انرژی ). ما از همان آغاز کمپهاوزن را به خاطر آن که به شیوه ی دیکتاتوری عمل نکرد و بقایای نهادهای کهن را بی درنگ از میان نبرد(smashed up  خرد نکرد و یا  درهم نشکست دقیق تر است) مورد سرزنش قرار دادیم(مقایسه کنید با متن آمده در مقاله دریپر که از آن استنتاج هم می کند). وقتی که کمپهازون خود را سرگرم خواب و خیال های قانونی کرده بود جریانات [ارتجاعی] شکست خورده موقعیت خود را چه در دیوان سالاری دولتی و چه در ارتش تقویت کردند تا آنجا که حتی خطر دست زدن به نبردی آشکار را پذیرفتند. هدف از همایش مجلس توافق بر سر قانون اساسی بود. مجلس به موازات شاه و به عنوان نیرویی برابر باقی ماند: دو نیروی برابر در شرایطی موقت و ناپایدار! آقای کمپهاوزن با کمک این تقسیم قدرت بود که می خواست« آزادی را نجات دهد»- و همین تقسیم قدرت در وضعیتی موقتی و ناپایدار بود که ناگزیر به تضاد و برخورد انجامید. شاه نقش پوشش دارودسته های ضد انقلابی درون اشرافیت، ارتش و دیوان سالاری را بازی می کرد. بورژوازی پشتیبان اکثریت مجلس باقی ماند. دولت کوشش کرد پا درمیانی کند اما از آنجا که ضعیف تر از آن بود که به نمایندگی بورژوازی و دهقانان قاطعانه عمل کند و اشرافیت و دیوان سالاری و سران ارتش را با یک ضربت براندازد.، تنها موفق شد خود را در چشم همه ی طرف های مربوطه بدنام کند و درگیری هایی به وجود آورد که کوشش داشت از آن احتراز کند.»( مرتضی محیط، کارل مارکس، زندگی و دیدگاههای او، بخش دوم، ص 56 عبارات داخل پرانتز از ماست) گفتنی است که بازگفت ما از کتاب محیط، به معنای تایید دیدگاه های وی نیست.