۱۳۹۸ تیر ۲۴, دوشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(11) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا



آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(11)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

در بخش نخست این مقاله درباره روش برخورد تجدید فرصت طلبان به آموزش مارکس درباره دیکتاتوری پرولتاریا چنین نوشتیم:
«...و یا پیرامون این آموزش به  تکرار نظرات مشتی تروتسکیست بی مایه غربی از قماش هال دریپر و دیگر شرکاء دست می زنند که با« اصطلاح بازی» ها و « تعریف بازی»های صنار و سی شاهی از قماش کائوتسکی، سر و ته اش را زده، و اصل آن را، با پهن کردن دایره تعریفات تاریخی و «قیقاژ» دادن در تاریخ گذشته(درست همان گونه که کائوتسکی انجام می داد) و خفه کردن معنای واقعی و سر راست آن،«سر به نیست» می کنند.»
هال دریپر
هال دریپر از جمله افرادی است که آثارش (به ویژه مقاله ای که مورد بحث ما خواهد بود)مورد پذیرش بسیاری از افراد، جریان ها و سازمان های «شبه چپ» ایران قرار گرفته است؛ از رویزیونیست ها و از جمله طوایف ریز و درشت و خروشچفیست راه کارگری و تروتسکیست ها از هر قماش گرفته تا جریان هایی که میان این دو قطب دست و پا می زنند و حتی جریان هایی که ادعای مارکسیست- لنینیست بودن دارند و بین مارکسیسم- لنینیسم و رویزیونیسم نوسان می کنند و حتی هال دریپر را«مارکسیست» می خوانند، همگی نظرات وی را منبع خویش معرفی می کنند و چپ و راست به وی رجوع و از وی نقل قول می کنند.  در اینجا ما به  بررسی وی  درباره دیکتاتوری پرولتاریا که «مانیفست» سیاسی نظرات بیشتر این گروه ها در این موضوع شده است، می پردازیم. 
تمرکز نقد ما روی مقاله ای با نام مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا(تابستان 1962 و 1987) است. هال دریپر در این مقاله و به گونه مرکزی این گونه نشان می دهد که می خواهد با جریانهای بورژوایی که مارکس را متهم به داشتن نظریه بلانکیستی دیکتاتوری یعنی «دیکتاتوری اقلیت» می کنند، مبارزه کند، و قصد خود را رفع این اتهام از مارکس می داند. به این ترتیب، او به هیچوجه وارد این بحث نمی شود که مارکس نظریه دیکتاتوری پرولتاریای خود را، نه اساسا در برابر نظریه بلانکیستی، بلکه در برابر دیکتاتوری بورژوازی و در تکامل تاریخی دولت (دیکتاتوری برده داران، فئودال ها و بورژوازی) و شکل حکومتی برای انتقال به جامعه کمونیستی پیش می گذارد.(ما در بخش نخست و از وجوه گوناگون، به مسئله دموکراسی پرولتری پرداخته ایم و بنابراین نیازی نیست بخواهیم توضیح دهیم که دولت هر طبقه نمی تواند به خود آن طبقه ای که اعمال دیکتاتوری می کند، دیکتاتوری اعمال نماید. این به کلی مسخره و مضحک است و مبتذل کردن بحث است). 
آموزه مارکس و انگلس از یک سو در تکامل آموزه های کمونیستی،  که از همان ابتدای قرن نوزدهم آغاز شده بود، و در تشریح اختلاف نظریه سوسیالیسم علمی با انواع تخیلی و تمامی اشکال ناقص و خرده بورژوایی آن پدید آمد. روشن است که بخشی از اختلافات بر سر این بود که خصوصیات حکومتی که پس از سرنگون طبقه بورژوازی باید سر کار بیاید، چه باید باشد و چه نباید باشد. اختلاف نظریه مارکس و انگلس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا با بلانکی و بلانکیست ها که اختلافی در تکامل  تضادهای درون جنبش کمونیستی بود بر سر این بود که نه اقلیت، بلکه طبقه است که باید دیکتاتوری را اعمال کند. از این رو، آنها در مورد نفس دیکتاتوری بودن این دولت، نه با بلانکیست ها  و نه عموما با هیچ یک از گروه های دیگری که پیش از آنها پدید آمدند و در نفس این که این حکومت باید دیکتاتوری باشد، تردیدی نمی کردند، اختلافی اساسی نداشتند و تمرکز خود را در مجادله با آنها بر سر مسئله طبقه گذاشتند.
 از سوی دیگر، نظریه دیکتاتوری پرولتاریا، یعنی اینکه طبقه کارگر پس از گرفتن قدرت سیاسی باید دیکتاتوری خود را بر استثمارگران اعمال کند، در مقابل  دیدگاههای ایدئولوگ های بورژوا و در مقابل دولت دیکتاتوری بورژوایی شکل گرفت. از دیدگاه مارکس و انگلس طی انقلاب دیکتاتوری بورژوازی باید به دیکتاتوری طبقه کارگر تبدیل شود و طبقه کارگر باید این دیکتاتوری را تا زمانی که طبقات وجود دارند، حفظ و نگهداری کند. این جنبه، اساس و بنیاد آن بود.
 بنابراین، این تئوری، برخلاف نظر یا در حقیقت تحریف هال دریپر به هیچوجه و یا در اساس خود، برای مخالفت و مقابله با نظریه بلانکیست های انقلابی طرح نشده، شکل نگرفته و تکامل نیافته، بلکه دقیقا از انقلابات در اروپا، به ویژه در فرانسه سرچشمه گرفته و در تکامل مبارزه طبقاتی طبقه کارگر با بورژوازی پدید آمده و در تجارب مبارزه این طبقه طی تقریبا نیم قرن تکامل یافته و به شکلی که مارکس در نقد برنامه گوتا آن را به عالی ترین شکلی که تا آن زمان و تا جایی که تجربه کمون پاریس اجازه می داد، پرورده، درآمده است. تمامی تاکید مارکس و انگلس روی وجه قهر و دیکتاتوری برای این بوده که به طبقه کارگر و بر مبنای تجارب خود این طبقه، آموزش داده شود که وی نه می تواند به طور ساده قدرت سیاسی را به دست آورد(همان کاربرد قهر برای درهم شکستن ماشین دولتی یعنی نیروی نظامی و بوروکراسی) و نه می تواند بدون تداوم آن و تا زمانی که نظام سوسیالیستی به نظام کمونیستی تبدیل نشده است، آن را حفظ کند. حلقه کلیدی ، مرکزی و زندگی بخش این آموزش برای طبقه کارگر، کاربرد قهر برحق و انقلابی، زور، اجبار و اتوریته طبقاتی خود به مثابه طبقه مسلط و هدایت کننده جامعه به سوی کمونیسم و برای پیروز شدن بر هرگونه مقاومت بورژوازی و یا اکنون و پس از تجربه انقلاب فرهنگی چین رهروان راه سرمایه داری و بورژوازی نوخاسته و برآمده از، یا در حزب کمونیست است.
 این آموزه در مقابل دیکتاتوری بورژوازی، دیکتاتوری طبقه کارگر را پیش می گذارد و بر این مبنا، وجه مورد تاکید نظر مارکس و انگلس در مقابل نظریه پردازان بورژوا و طبقه بورژوازی صرفا وجه طبقاتی دولت طبقه کارگر نیست، بلکه در عین حال روش آن در قبال مقاومت و تلاشهای خرابکارانه و براندازانه استثمار گران و بورژوازی برای برگشت به نظام سرمایه داری، یعنی دیکتاتوری به مثابه اعمال زور و قهر است. تمامی تلاش هال دریپر و درازگویی کسالت آور و خسته کننده اش، تحریف همین نکته «کوچک» است. و دلیل اینکه این مقاله به مانیفست گروههای «شبه چپ» ایرانی تبدیل شده به این دلیل است که هیچ کدام از آنها باوری به این تئوری انقلابی مارکس و انگلس ندارند.
باری، همچنان که در زیر نشان خواهیم داد او زیر این دیدگاه به ظاهر طرفدارانه از مارکس به تحریف نظریه مارکس (او خیلی کم سراغ انگلس میرود و به لنین هم کاری ندارد) دست می زند و آن را از روح انقلابی اش خالی می نماید. 
 برگردان فارسی این مقاله  که مورد استفاده ما قرار گرفته است به وسیله م - مهدیزاده صورت گرفته است.(این مقاله در سایت های اینترنتی موجود است مترجم خود نیز به همین افکار رویزیونیستی اعتقاد دارد، گرچه در مقدمه ای که بر مجموعه مقالاتی که در آن این مقاله هم آمده، نوشته است، گاه ظاهرا از هال دریپر جدا می شود و به التقاط (دروغین؟) می گراید. متن ترجمه شده متن سال 1987 است. این متن تفاوتهایی با متن 1962 دارد و درآمد کوتاهی که هال دریپر بر آن نوشته و دلایل خود را برای نوشتن مقاله شرح می دهد، ندارد.
 در این در آمد، هال دریپر، «موضوع بزرگ» برای خود را مسئله « دولت و دموکراسی»( لابد برای اینکه دولت در طول تاریخ معرف دموکراسی استثمارگران برای عموم بوده است) در نوشته های مارکس می داند، و دلیل خود را برای نگارش این مقاله، از یکسو، مخالفت با نظریه پردازان بورژوازی می داند که مارکس را متهم به دفاع از دیکتاتوری می کنند، و از سوی دیگر، مخالفت با آن نظریه پردازانی که به پیروی از نظریه ای- که وی آن را«استالینیسم» می خواند- تلاش می کنند در آثار مارکس دلیلی برای دیکتاتوری در شوروی بیابند
در این متن، وی  خود را «سوسیالیست انقلابی» ای( منظور دریپر بین الملل چهارمی و ترتسکیست است) می خواند که «کاملا دموکراتیک» و «سوسیالیسم دموکراتیکی که کاملا انقلابی» است. عباراتی که احزاب سوسیال دموکرات آلمان، سوسیالیست فرانسه و حزب کارگر انگلستان نیز کمابیش آنها را به کار می برند و در ایران گروههای تروتسکیستی و رویزیونیستی  به تناوب و با پس و پیش کردنشان، از آنها استفاده می کنند.    
دیکتاتوری پرولتاریا
هال دریپر در آغاز مقاله خود می نویسد که «عبارت "دیکتاتوری پرولتاریا"  برای اولین بار.... و سه بار در هر یک از  سه فصل تشکیل دهنده سلسله مقالات... »  کتاب مارکس به نام مبارزه طبقاتی در فرانسه«ظاهر شده اند».
به این ترتیب هال دریپر، آموزه ( نظریه، تئوری، مجموعه ای از اندیشه های و برنامه های سیاسی که در یک مفهوم کلی عام گرد آمده یا متمرکز شده اند) دیکتاتوری پرولتاریا را که در صدر آموزش های مارکس و انگلس قرار داشته است، طبق معمول  رویزیونیست ها و تروتسکیست ها«عبارت» یا «اصطلاح»( phrase و term )می نامد و بحث را همچون کائوتسکی که در مقاله خود درباره دیکتاتوری پرولتاریا از«لفظ» دیکتاتوری پرولتاریا آغاز کرده بود، از« عبارت» یا «اصطلاح» دیکتاتوری پرولتاریا آغاز می کند. این برای این نیست که مثلا بخواهد بگوید این«عبارت» یا اصطلاح بیان یک آموزه یا تئوری همه جانبه دولت است، بلکه درست برعکس، برای این است که بگوید آموزه ای در آن نهفته نیست و صرفا«عبارت» یا «اصطلاح»ی است
در عین حال، این گونه نیست که نداند که مارکسیست ها( یا م- ل یا م- ل- م ها) از زمان مارکس تا کنون متوجه بودند که این «عبارت یا اصطلاح»ی ساده نیست، بلکه یک نظریه، یک دکترین، یک تئوری دولت انقلابی طبقه کارگر است و پشت هر دو واژه ای که در آن به کار رفته مجموعه ای از اندیشه ها نهفته است. او در همین متن  و در بند مربوط به پرودون یک بار به جای این واژه ها از«اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا»، نام می برد و البته طبق معمول برای اینکه دیکتاتوری را نفی کند. بنابراین قصد او از کاربرد این واژه ها که گاه  به مقتضای شرحی پیش می آید و برای توضیح مطلب، نیست، بلکه برعکس، اساسا مبارزه با همین وجه قضیه است و در حقیقت، می خواهد بگوید که دیکتاتوری پرولتاریا، نظریه یا تئوری دولت و انقلاب پرولتاریایی و مارکسیستی نیست، بلکه صرفا یک «اصطلاح» است و همانگونه که خواهیم دید به کار بردن«حکومت طبقه کارگر» به جای آن کفایت می کند و بنابراین حمل بر چیز ویژه ای نیست.
وی  سپس می نویسد:
«اولین مسئله ای که باید طرح کرد این است که هنگامی که این اصطلاح( کذا) برای اولین بار در بهار 1850 ظاهر شد معنای آن برای مارکس‏ و خوانندگان هم دوره اش‏ چه بود؟»
توجه کنیم که واژه «ظاهر شدن» درست به این معنا به کار می رود که گفته شود این نظریه جزء بنیانی و حلقه مرکزی اندیشه ها و تئوری های مارکس و انگلس و آموزشهای اساسی آنها بر مبنای تجارب زنده مبارزه طبقاتی نیست، بلکه صرفا در زمانهای معینی «ظاهر » می شده است. زمان هایی که آنها می خواستند با نظریه  دولت «اقلیت» بلانکی مبارزه کنند و به جای آن دولت «طبقه» کارگر یا «اکثریت» را بگذارند.
و آنگاه می گوید:
«آن واقعیت کلیدی که تاریخ این اصطلاح را در هاله ای از پیچیدگی فرو می برد به قرار زیر است: در اواسط قرن نوزدهم کلمه قدیمی "دیکتاتوری" هنوز‏ معادل اصطلاحی بود که این کلمه قرن ها پیش از آن‏ برخوردار بود و در این معنا، این واژه معادل استبداد، نظم استبدادی، حکومت مطلقه، یا اتوکراسی نبوده و بالاتر از همه، معنای آن در قطب مقابل دموکراسی قرار نداشت.»
اولا، که تاریخ این «اصطلاح» تنها برای اپورتونیست ها و رویزیونیست ها«هاله ای از پیچیدگی» دارد و یا دقیق تر، آنها، هاله ای دور آن بوجود می آورند و پیچیده می کنند؛ و اما برای مارکسیست هایی که نظریه دولت مارکس را می دانند، یعنی این نظریه که دولت در تاریخ عبارت بوده از دیکتاتوری، یعنی دیکتاتوری طبقه ای که قدرت سیاسی را در دست داشته است، چیز پیچیده ای ندارد. برای آنها این روشن است که مارکس به چه معنایی و برای چه از آموزه خود درباره دولت به عنوان دیکتاتوری پرولتاریا و نه«دموکراسی پرولتاریا» نام می برد و آن را درست در مقابل  دیکتاتوری تمامی طبقات استثمارگر تاریخ و از جمله دولت بورژوایی، یعنی دیکتاتوری بورژوازی قرار می دهد.(1)
دوما، این روشن است که دیکتاتوری از دیدگاه مارکس «معادل استبداد، نظم استبدادی، حکومت مطلقه، یا اتوکراسی» (یعنی معنایی که امروزه بورژوازی به آن می دهد)به کار نرفته است. اما اینجا هال دریپر سفسطه می کند و می گوید که «اصطلاح» دیکتاتوری در مقابل استبداد، نظم استبدادی، حکومت مطلقه، قرار نداشت. به این ترتیب با بازی با مفهوم دیکتاتوری این گونه  به خواننده القاء می کند که گویا استبداد و یا حکومت مطلقه، در ماهیت خود دولت یا همان دیکتاتوری( دیکتاتوری طبقات مشخص یا استثمارگران) نبوده اند.
فرق است بین دیکتاتوری و استبداد و یا حکومت مطلقه. اما نه به این مفهوم که استبداد  و حکومت مطلقه، دیکتاتوری (طبقاتی) نیستند، بلکه به این مفهوم که دیکتاتوری (طبقاتی) تنها به شکل  استبداد یا حکومت مطلقه نیست. آنچه که ماهیت استبداد، نظم استبدادی و حکومت مطلقه است، قطعا دیکتاتوری،  دیکتاتوری یک طبقه مشخص است. اما دیکتاتوری در تاریخ تنها به این اشکال بروز نکرده، بلکه  در اشکال دیگری نیز خود را بروز داده است و از جمله دموکراسی بورژوایی.
 سوما، این نادرست است که معنای امروزی دیکتاتوری مساوی با استبداد و نظم استبدادی و حکومت مطلقه است. این به این معناست که آنچه در کشورهای سرمایه داری غربی وجود دارد، و شکل حکومتی بورژوازی امپریالیستی را تشکیل می دهد، چون «استبداد، نظم استبدادی و حکومت مطلقه» نبست، پس دیکتاتوری بورژوازی هم نیست.
و اما نکته اصلی در اینجا این است که از نظر هال دریپر «دیکتاتوری  در قطب مقابل دموکراسی قرار نداشت». و در اینجا نکته اصلی وی که منجر به  چرند سرهم کردن درباره دیکتاتوری پرولتاریا شده است، نهفته است.
 این درست همان «پیچیده و مبهم کردن» مسئله ای است که مارکس  و انگلس تلاش کردند آن را از ابهام و پیچیدگی  که مورخین و جامعه شناسان و سیاستمداران حقه باز و شارلاتان بورژوا به آن دچارش می کردند، بیرون آورند.
 در تاریخ سیاسی، مفهوم «دیکتاتوری مقابل دموکراسی نبوده است»!؟
به عبارت دیگر اگر کسی به  نظریه مارکسیستی دیکتاتوری پرولتاریا باور داشته باشد، و روی مفهوم دیکتاتوری تاکید کند، وی در قطب مقابل دموکراسی قرار گرفته است.به عبارت دیگر، دموکراسی و دیکتاتوری ربطی به یکدیگر ندارند و دو پدیده کاملا مجزا و صرفا دو قطب مقابل یکدیگر هستند که یکدیگر را طرد و دفع می کنند. یا دیکتاتوری و یا دموکراسی! یا سیاه یاسفید! این است تمامی حرف دل جناب هال دریپر!
 و بالاخره این به این معناست که آنچه به نام دموکراسی بورژوایی می شناسیم، دموکراسی است و نه دیکتاتوری. زیرا دیکتاتوری یعنی «استبداد» و «حکومت مطلقه»، و چون دموکراسی بورژوایی نه استبداد است و نه حکومت مطلقه، پس دیکتاتوری بورژوازی هم نیست.
دوباره به این مهملات هال دریپر باز خواهیم گشت. اکنون  تنها اشاره می کنیم که اولا، دیکتاتوری مقابل دموکراسی است؛ یعنی دیکتاتوری پرولتاریا  نه دموکراسی بلکه دیکتاتوری است و عبارت از فقدان دموکراسی برای سرمایه داران و استثمارگران است و مجبور کردن آنها به گردن گذاشتن به تغییر انقلابی جامعه به سوی جامعه بی طبقه  کمونیستی می باشد؛ و دوما، دیکتاتوری مقابل دموکراسی نیست، زیرا دیکتاتوری پرولتاریا همان دموکراسی پرولتاریا برای پرولتاریا و تمامی توده های خلق یعنی طبقات حاکم است.
مال باید ببینیم جستجوی ریشه یابی تاریخی «اصطلاح » دیکتاتوری هال دریپر، معرف چه معنایی برای مارکس و انگلس بوده است.
خلاصه تاریخ اصطلاح دیکتاتوری
هال دریپر در شرحش از تاریخ دیکتاتوری مینویسد:
«در همه زبان ها، در آغاز کلمه "دیکتاتوری" (…dictature,Diktatur) استنادی بود به dictatura یا نهاد مهمی در جمهوری رم باستان که بیش‏ از سه قرن تداوم داشته و تاثیری ماندگار بر اندیشه سیاسی بر جای نهاده بود. این نهاد برای اعمال قدرت در شرایط اضطراری توسط یک شهروند مورد اعتماد برای مقاصد موقت و محدود و حداکثر تا شش‏ ماه، در نظرگرفته شده بود. هدف آن حفظ وضع موجود جمهوری بود؛ این نهاد هم چون تکیه گاهی برای دفاع از جمهوری علیه خطر براندازی از خارج و داخل قلمداد شده و در حقیقت علیه عناصری بود که ما امروزه آن ها را متهم به دیکتاتوری می نمائیم. کارکرد این نهاد حداقل تا هنگامی که ژولیوس‏ سزار با نابود کردن نهاد جمهوری، خود را دیکتاتور نامحدود و همیشگی اعلام کرد یعنی دیکتاتور به معنای امروزی کلمه، ادامه داشت.»
نتیجه ای که از این متن به دست می آید و بر این مبنا که مارکس و انگلس هم، چنین معنایی(معنای قرون نوزدهمی) را برای دیکتاتوری قائل بودند، و در بهترین حالت و تفسیر( که هال دریپر به آن هم اعتقادی ندارد) می تواند این باشد که  مارکس و انگلس باورمند بودند که«دولت طبقه کارگر» می تواند، «نهادی» را«برای اعمال قدرت در شرایط اضطراری» و با گماردن «یک شهروند قابل اعتماد» در راس آن و« برای مقاصد موقت و محدود حداکثر تا شش ماه» به وجود آورد و پس از شش ماه و هنگامی که مثلا «خطر براندازی از داخل و خارج» بر طرف شد، بساط آن را جمع کند.
آیا این به سخره گرفتن یک نظریه انقلابی دولت یعنی نظریه ای که دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا را برای یک دوره تاریخی تام و تمام، یعنی دوره تبدیل انقلابی فاز نخست کمونیسم به فاز دوم و بالاتر آن ضروری می داند؟ (2)
و اینها از نظر هال دریپر در مقابل معنای امروزی آن قرار دارد. یعنی مقابل استبداد و نظم استبدادی و حکومت مطلقه، یا مقابل دولتی که حکومتی مطلقه و نظمی استبدادی دارد. به عبارت دیگر، آنچه ما به عنوان دولتهای سرمایه داری می بینیم چون «حکومت مطلقه» نیستند و «نظم استبدادی» ندارند(که البته همین ها هم پایش بیفتد تعارف را کنار می گذارند و مثل مور و ملخ هیتلر بیرون میدهند و نظام فاشیستی برقرار می کنند) پس دیکتاتوری سرمایه داران، دیکتاتوری استثمارگران نیستند! هال دریپر به دنبال دفاع از نظریه دولت مارکس، نظریه دیکتاتوری پرولتاریا در برابر دولت سرمایه داران، در برابر دیکتاتوری بورژوازی نیست، به دنبال دفاع از دولت سرمایه داران، دفاع از دیکتاتوری بورژوازی برابر نظریه مارکس، برابر نظریه دیکتاتوری طبقه کارگر است.   
وی به تاریخ کاوی خود ادامه می دهد:
«معادل امروزی "دیکتاتوری" نهاد حکومت نظامی (یا حالت فوق العاده) است. حکومت نظامی از سه زاویه با نهاد رم متمایز است. این تفاوت به ترتیب زیر است: نهاد رم بر مشروعیت قانون اساسی استوار بود نه بر استبداد؛( ظاهرا تا پیش از اینکه ژولیوس سزار «نهادجمهوری» یعنی در قاموس دریپر نهاد دموکراسی را نابود کند و «دیکتاتور نامحدود و همیشگی اعلام کند، یعنی دیکتاتور به معنای امروزی کلمه» در روم «قانون اساسی» اجازه دیکتاتوری نمی داد بنابراین در آنجا دموکراسی وجود داشت!؟) اختیارات آن به ویژه در عرصه اعمال قوانین جدید و قوانین مربوط به قانون اساسی محدود و دوره برقراری آن نیز موقت بود. نهادهای مربوط به حکومت نظامی همواره به شکل یک حکومت دوره بحران و یا رژیم حالت فوق العاده عمل می کنند. تنها تعداد انگشت شماری می توانند مدعی شوند که این نهادها به خودی خود ضد دمکراتیک اند. اگر چه از آن ها می توان مانند موارد دیگر در خدمت اهداف ضد دموکراتیک بهره برداری کرد.»(عبارت داخل پرانتز دوم از ماست)
به این ترتیب، نهایت برداشتی همانند برداشت روم از دیکتاتوری در دوران امروزی، می تواند برقراری حکومت نظامی باشد. ویژگی این نهادها این است که«همواره به شکل یک حکومت دوره بحران و یا رژیم حالت فوق العاده عمل می کنند» و« تنها تعداد انگشت شماری می توانند مدعی شوند که این نهادها به خودی خود ضد دمکراتیک اند».
روشن نیست منظور هال دریپر از نهاد حکومت نظامی، حکومت نظامی در کدام کشورهاست. آیا ما می توانیم بدین شکل تصور کنیم که حکومت های بورژوایی تنها در صورتی که حکومت نظامی برقرار کنند، دیکتاتوری اعمال کرده اند؟ در این صورت باید اینگونه نتیجه گرفت که در شرایط عادی، این حکومتها دیکتاتوری نیستند، بلکه دموکراسی های ضد دیکتاتوری یا دموکراسی های خالص اند!
  و اما در مورد نظریه مارکس و انگلس چنانچه بخواهیم آن را به کار بریم: اینجا نیز نظریه دیکتاتوری پرولتاریا به حد برقراری یک «رژیم حالت  فوق العاده» یا «حکومت نظامی» تقلیل می یابد. شاید دریپر می خواهد بگوید از برقراری چنین حکومت هایی و در چنین دوره هایی دفاع می کند و آنها را خود بخود ضد دموکراتیک نمی داند. این معنا را از متن عبارات بعدی میتوان  نتیجه گیری کرد.
«اندیشه اروپائی و همه زبان های آن تا قرن نوزدهم تحت تاثیر معنای قدیمی(دیکتاتوری) قرار داشتند اگرچه در کاربرد آن میل به کم رنگ کردن برخی از جنبه های آن به وجود آمده بود. اما جاافتاده ترین معنای آن به دست گرفتن قدرت در شرایط اضطراری به ویژه در خارج از روال قانونی و عادی امور بود. اگر چه خصلت فردی معنای آن، برخی اوقات از اهمیت اساسی برخوردار بود اما هنگامی که راست گرایان به تسلط ارگان های منتخب توده ای حمله می کردند اغلب به ویژه از برجستگی این جنبه کاسته شده است.»
 به این ترتیب کل معنای دیکتاتوری در نظریه دیکتاتوری پرولتاریا، تبدیل به« به دست گرفتن قدرت در شرایط اضطراری و به ویژه در خارج از روال قانونی و عادی امور» می شود.
دریپر ادامه می دهد:
«در انقلاب فرانسه – مانند همه انقلابات که در آن ها دیگ جوشانی از واژگان سیاسی ظاهر شده است-  ژیروندن ها گرایش داشتند که "دیکتاتوری کنوانسیون ملی" (اوج دموکراسی انقلابی در زمان خود) و یا"دیکتاتوری کمون پاریس‏" (دموکراتیک ترین بیانی که در جنبش های توده ای از پائین ظاهر شده است) را مورد انکار قرار دهند. بیش‏ از یک قرن هیچ کس‏ حتی خم به ابرو نمی آورد که چرا پارلمان انگلیس‏ به خاطر به دست گرفتن همه قدرت در دست خود به عنوان دیکتاتور زیر حمله قرار دارد اگر چه در این مورد واژه دیکتاتوری به معنای دولت زمان بحران نبود»
البته نباید گمان کرد که منظور دریپر از«دیکتاتوری کنوانسیون ملی»، دیکتاتوری بورژوازی نسبت به فئودالها و اشراف است و یا منظور از«دیکتاتوری کمون پاریس»، دیکتاتوری طبقه کارگر نسبت به بورژوازی می باشد(که مارکس و انگلس معتقد بودند به اندازه کافی نبوده است). خیر! هم چنانکه اینجا اشاره کرده و مقاله وی اساسا در همین خصوص است، اینها دیکتاتوری نبوده اند، بلکه صرفا دموکراسی بوده اند. کنوانسیون«اوج دموکراسی انقلابی بورژوازی»برای همه طبقات بود و کمون پاریس «دموکراتیک ترین بیانی که در جنبش های توده ای از پایین ظاهر می شود» باز هم برای تمامی طبقات و از جمله بورژوازی و استثمارگران!
ادامه دارد.
هرمز دامان
 نیمه دوم تیرماه 98
یادداشتها
1-   مارکس و انگلس خود را موظف می دانستند که وحدت و تضاد نظریه خود را با نظریات جریانهای انقلابی خرده بورژوایی «چپ رو» و البته نه تنها بلانکیست ها بلکه همچنین آنارشیست ها از یک سو و جریان اپورتونیستی راست مانند لاسالیست ها و غیره از سوی دیگر روشن کنند. اما اینکه این نظریه صرفا در مقابل این جریانات به کار رفته، تحریف محض آن است.
2-    ما در بخش های پیشین در مورد این نکات که دیکتاتوری پرولتاریا در فاز نخست که تبدیل سرمایه داری به سوسیالیسم است، وجود دارد و در فاز دوم که تبدیل سوسیالیسم به کمونیسم است، آغاز به خواب رفتن یا تحلیل رفتن می کند، و در کمونیسم شرایط موجودیت و ضرورت وجودی خود را از دست می دهد، صحبت کرده ایم.

۱۳۹۸ تیر ۲۱, جمعه

درباره برخی از مسائل هنر(2) هنر و اجتماع با تجدید نظر در فروردین 1400




 درباره برخی از مسائل هنر(2)

هنر و اجتماع

با تجدید نظر در  فروردین 1400
هنر
هنر گونه ای از احساس و اندیشه است. شکلی از شناخت، یعنی شناخت هنری، که گرچه با  شناخت فلسفی و یا علمی پیوند دارد، اما کیفیتا از آنها متمایز است.
هنر، فلسفه نیست؛ گرچه، هنر هم فلسفه ویژه خود را دارد و هم می تواند هنری فلسفی باشد، و یا  بیانگر اندیشه های فلسفی در قالبی هنری. کم نبوده اند آثار هنری در کشور ما که بیانگر اندیشه های فلسفی بوده اند و در عین حال وجوه زیبای یک اثر هنری را حفظ کرده اند.
هنر، علم نیست؛ گرچه می تواند اثری هنری- علمی و یا اثری هنری درباره علم باشد. از علوم یاری بگیرد و به علوم خدمت کند. در تاریخ هنر آثاری بوده اند که وجهی علمی داشته اند. این وجه هم می توانست واقعی و هم تخیلی باشد.
هنر و جهان بیرونی
هنر بازتاب ذهنی است. این بازتاب می تواند بازتاب جهان درونی فرد و یا جهان ذهنی وی و فعل و انفعالات درونی آن باشد، و یا بازتاب جهان بیرونی یا واقعیت عینی خارجی باشد و یا از آن سرچشمه بگیرد. چون جهان درونی و یا ذهنی فرد، خود بازتابی از جهان عینی بیرونی است که در فرد شکل ویژه ای یافته، لذا، در کل، هنر، بازتاب جهان بیرونی یا واقعیت بیرون از ذهن فرد هنرمند است.
به این ترتیب، هنر گونه ای از شناخت حسی و عقلانی است که به گونه ای معین از واقعیت عینی تاثر پذیرفته و یا آن را بازتاب داده، به گونه ای معین  در ذهن هنرمند سازمان یافته و به گونه ای معین شکل بیرونی می یابد. همان گونه که  فلسفه و علم و یا مذهب به اشکالی دیگر بازتاب(درست، نادرست یا کژدیسه و کج و معوج) واقعیت بوده و سازمان و شکل یافته اند. بنابراین، هم چنانکه می توان از طریق فلسفه و علم به شناخت دنیا پی برد، از طریق هنر نیز به می توان به گونه هایی از شناخت جهان بیرونی و درونی رسید.
اینکه از مفهوم عقلایی استفاده می کنیم به این معنا نیست که هنرمند همه ی آنچه در هنر خود رو می آورد و می آفریند، بر مبنای حساب و کتاب های منطقی لزوما از پیش تعیین شده است.  شکی نیست که در این جا، غلیان احساسات هنرمند و باز و جوشان بودن حافظه و تخیلات وی در هنگام آفرینش اثر هنری،«تداعی معانی» و همچنین کنش های غیرارادی و ناآگاهانه ذهن، یک  حساب و کتاب همواره از پیش تعیین شده و دو دو تا چهارتای صرف را در آفرینش هنری نفی می کند. بنابراین، اثر هنری یا با حساب و کتاب نسبی پیش می رود و یا برعکس، در فرایند آفرینش، حساب و کتابی می یابد.  
در سلسله مراتب شناخت بشری و از نقطه نظر عامیت شناخت و تاثیر آن، بطور کلی، شناخت فلسفی در درجه نخست، شناخت علمی(علوم طبیعی یا اجتماعی) در درجه دوم و شناخت هنری یا زیباشناسانه در درجه بعدی قرار می گیرد.
این حکم البته نافی آن نیست که در برخی شرایط اجتماعی مشخص، شناخت هنری نسبت به شناخت فلسفی یا علمی (ویا مذهبی) عمده شود، و شناخت هنری ملت و قومی در آن دوره مشخص اجتماعی، شاخص تر از شناخت فلسفی و علمی آن ملت و قوم گردد، و نقش عمده را در تحرک ذهنی و عینی آن ملت و قوم بازی کند. برای نمونه،  شاخص فرهنگی روسیه قرن نوزدهم و یا وجه عمده یا تعیین کننده در آن، بیشتر از آن که فلسفه و یا علم باشد، هنر، به ویژه ادبیات(شعر و داستان) است. هم چنانکه در مراحلی از تاریخ کشور خود ما، در برخی دوره ها، وجه عمده و پیش برنده فرهنگ ما، وجه هنری و به ویژه شعر بوده است. ناموزونی تکامل این اشکال اندیشه در فرهنگ و عمده شدن و غیر عمده شدن آنها نسبت به یکدیگر، به واسطه شرایط متضادی است که در تکامل زندگی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی یک ملت پدید می آید.  
هنر شکلی از شعور اجتماعی
هنر شکلی از شعور اجتماعی است. شکلی خاص از شناخت و یا «تصرف» فکری جهان طبیعی و اجتماعی.(1) شکلی از رسوخ ذهنی به ژرفای طبیعت و زندگی اجتماعی انسانها و آن را از دیدگاهی معین روشن و بارز کردن.
هنر، روشن کردن و تشخص بخشیدن به هر حقیقت عام اجتماعی و یا برعکس، عمومیت بخشیدن به وجوهی پراکنده و خاص، برای برانگیختن احساس و اندیشه است. بنابراین هنر دارای دو وجه روشن کردن و تشخص بخشیدن به حقیقت برای رشد و تکامل اندیشه و احساسات انسان هاست. این که این تشخص بخشیدن و روشن کردن به چه شکل هنری انجام پذیرد، به هنرمند و ابزار کار وی بستگی دارد.
 امر «روشن کردن» و یا «بارز کردن»به این معنا نیست که ابهام و یا مثلا آشنایی زدایی و بیگانه سازی(چنانکه برشت در نظریه خود درباره تئاتر حماسی ارائه می دهد) در هنر وجود ندارد. این امر به این معناست که آنچه در اثر هنری بازنمایی و واکاوی می شود، پس از دریافت آن، ذهن ما را نسبت به واقعیت( هر نوع واقعیتی) روشن تر می کند و یا محرک حسی و ذهنی ماست برای اینکه واقعیت بیرونی و درونی خود را بهتر بشناسیم و در تغییر انقلابی آن با دانایی و نیروی بیشتری بکوشیم. اینکه این فرایند دریافت واقعیت و یا حقیقت، از روشن کردن تاریکی ها و ابهام های موجود در واقعیت و یا برعکس، ایجاد ابهام در آنچه در واقعیت، روشن، اما سر و ساده است و در شکل موجود سرو ساده و روشن خود، نادرست و ناراست است، و برای برانگیختن  شک و تفکر، صورت بگیرد، فرقی نمی کند. در هر دو حالت، نتیجه یکی است. فرق این است که یکی از راه آشنا کردن و رفع غرابت از واقعیت و پرده برداشتن از حقیقت صورت می گیرد. و دیگری از راه آشنایی زدایی، ایجاد غرابت و بیگانه سازی، برای آنکه واقعیتی یا حقیقتی، عادی و ابدی پنداشته نشود.(2)
شعور اجتماعی و وجود اجتماعی
شعور نه فردی، بلکه اجتماعی است. فرد در اجتماع زیست می کند و اجتماع نیز تاریخ دارد. هیچ فردی نیست که بیرون از اجتماع زیست کند و بنابراین نتواند و یا امکان ندهد که رنگ و بوی اجتماع را بگیرد. فرد به تنهایی و در گوشه ای یا در خلاء، نه زندگی می کند و نه می تواند زندگی کند. فردی که گوشه عزلت گرفته حتی اگر فرض را بر آن بگذاریم که از مقطعی از زندگی خویش به هیچ عنوان متاثر از امور معنوی اجتماع نشود- امری که غیر ممکن است- و یا نیازمند کمک فکری دیگران نگردد، به ناچار و حداقل برای رفع حوایج مادی خود کماکان نیازمند کمک اجتماع است و همین رابطه ساده اجتماعی - تاریخی، خواه ناخواه در ذهن وی بازتاب می یابد.
 وجود اجتماع وابسته به فرد نیست، بلکه برعکس، وجود فرد وابسته به اجتماع است. این امر البته به این معنا نیست که فرد صرفا اثر پذیر است و نمی تواند بر اجتماع اثر گذارد.
 شعور اجتماعی فرد بیرون از وجود اجتماعی وی نیست. شعور اجتماعی متأثر از وجود اجتماعی است. وجود اجتماعی، تعیین کننده شعور اجتماعی است. هر فردی و هنرمندی درون اجتماع زندگی می کند و متاثر از زندگی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی و در یک کلام مادی و معنوی اجتماع، و مسائلی است که در زمینه های گوناگون اجتماعی بوجود می آید. رابطه مادی و معنوی بین فرد و اجتماع  که تعیین کننده موجودیت اجتماعی فرد است، خواه ناخواه در شعور فرد بازتاب می یابد. هنر فرد هنرمند بازتابی ویژه است از روندهای اجتماعی- تاریخی ویژه که هنرمند در آن زیست می کند. اینکه این بازتاب چگونه شکل می گیرد، چگونه سازمان می یابد، به دوران یا مرحله تاریخی ای که وی در آن زندگی می کند، موقعیت اجتماعی هنرمند، یعنی اینکه کجا ایستاده است، ویژگی های فردی وی و درجه تکامل ابزارهای هنری که با آنها کار می کند، بستگی دارد.
  بر این مبنا، هنر آنگاه که بی تفاوت ترین و خنثی ترین مواضع را در قبال رویدادها، اتفاقات و حوادث  و روندهای اجتماعی می گیرد(هنر شخصی، هنر برای هنر، هنر انتزاعی، هنر ضد اجتماعی، هنر غیر سیاسی و یا ضد سیاسی و غیره) و یا هنرمند آنگاه که منزوی ترین، گوشه گیرترین، پوچ گرا ترین، منفعل ترین فرد از نظر اجتماعی، بی تفاوت ترین  و فردگراترین فرد جهان باشد و بر همین مبنا موضعی ویژه را در قبال تغییرات و تحولات اجتماعی بگیرد، باز تبلور کنشی یا ویژگی ای از دوران اجتماعی - تاریخی خاص خود است که به وی این امکان تفرد و اینگونه اندیشیدن را بخشیده است. باز، تبلور خصوصیات و ویژگی های دوره ی تاریخی معینی از فعالیت اجتماعی و یا شرایط ویژه اجتماع خویش و بازتاب دهنده جهان بینی طبقه ای ویژه است.
اساس وجود اجتماعی، مناسبات تولیدی است
از دیدگاه مارکسیسم، وجود اجتماعی در اساس خود، آن مناسبات تولیدی معین تاریخی ای است که بین انسانها وجود دارد. این مناسبات تولیدی، زیر ساخت جوامع را تشکیل می دهند و نقش اساسی و تعیین کننده را در تکامل جوامع دارد. به روی این زیرساخت، روساخت جامعه  پدید می آید؛ یعنی  نهادها و مناسبات سیاسی و نهادها و مناسبات و وجوه ایدئولوژیک - فرهنگی( شامل اندیشه های فلسفی، علمی، مذهبی، اسطوره ای، هنری، آیین ها و آداب و سنن، قوانین حقوقی و ..). هنر به این دلیل که گونه از کار اندیشه ای است، جزیی از روساخت ایدئولوژیک - فرهنگی به شمار می آید.
استقلال نسبی هنر از ساخت اقتصادی و تاریخ ویژه آن
زمانی که ما می گوییم که نقش تعیین کننده را در تکامل جامعه، مناسبات تولیدی یعنی زیرساخت جامعه به عهده دارد و وجوه روساخت در تحلیل نهایی به وسیله آن تعیین می شوند، این  از یک سو استقلال مطلق و انتزاعی این وجوه روساختی را نسبت به زیر ساخت نفی می کند، و از سوی دیگر، این را که در سیر تاریخی جوامع نقش تعیین کننده نهایی را وجوه ایدئولوژیک - فرهنگی داشته اند. چنین نکاتی، به هیچوجه به این معنا نیست که اولا، این وجوه روساختی- و در اینجا که بحث ما بر سر روساخت ایدئوژیک - فرهنگی است همین بخش-  در سطحی معین از تحلیل، استقلال ویژه خود را نداشته و ندارند و مطلقا و به گونه یک جانبه وابسته به زیرساخت هستند. و دوما، پیش افتادن از زیر ساخت و در نتیجه قادر به تاثیر گذاری بر زیر ساخت نیستند.
 بنابراین باید بر این نکته تاکید کرد که فلسفه، علم، هنر، مذهب و...گرچه از آسمان به زمین نمی آیند و پدیده هایی بدون ارتباط با دیگر پدیده های اجتماعی و از جمله ساخت اقتصادی نیستند و در یک کل مرکب اجتماعی، در تحلیل نهایی به وسیله ساخت اقتصادی که پایه و اساس جامعه است، تعیین می شوند، اما خودمختاری و استقلال نسبی از زیر ساخت اقتصادی دارند، تاریخ ویژه، تضادها و تکامل درونی خود را دارند که در سطح معینی از تحلیل، اساس تحرک و پویایی و زندگی و مرگ آنها را تشکیل می دهد، و در روندهای پیچیده و مرکب می توانند از ساختی که در آن پرورش یافته اند، پیش بیفتند و تاثیرات بزرگی بر ساخت اقتصادی جامعه بگذارند.
هنر زاده کار است
هنر، زاده کار اجتماعی و خود نیز نه تنها نوعی از اندیشه و شناخت، بلکه در عین حال نوعی کار اجتماعی است که می توان آن را از کارهای فکری دیگر همچون فلسفی یا علمی تفکیک کرد.
هنر بر آمده از کارهایی است که برای تولید مادی صورت گرفته و به این معنا خود نیز یک کار تولیدی است؛ تولیدی برای مصرف؛ خواه مصرف گسترده و و خواه مصرف محدود. اما این کار تولیدی در حالیکه (به ویژه با پیچیده شدن بیشتر فرایندهای اقتصادی) با کارهای تولید مادی ارتباط بیشتری یافته(به ویژه در هنری همچون فیلمسازی که هنر- صنعت خوانده می شود) ویژگی هایی دارد که آن را از کارهای تولید مادی متفاوت می کند. به این معنا، هنر، در حالیکه کار تولیدی است، اما کاری یا تولیدی اقتصادی به معنای تولید کالای مادی نیست. گرچه این تولید، گاه می تواند شکل مادی داشته باشد، ممری اقتصادی برای هنرمند باشد، سرمایه دار با سرمایه گذاری در آن، توده بسیاری را استثمار کند، و یا از راه هایی معین به رشد اقتصاد خدمت کند و غیره. 
هنر و کار آفریننده -  تقلید و آفرینش
هنر به عنوان شکلی از شعور اجتماعی در عین اینکه بازتاب وجود اجتماعی است اما بازتابی خلاقانه و آفرینشگر است.  فرق است بین بازتاب مکانیکی واقعیت و بازتاب خلاقانه و دیالکتیکی آن. هنر از زندگی جاری تقلید می کند و در عین حال زندگی نویی را می آفریند. از زندگی می گیرد و به زندگی می دهد. هر کدام از این وجوه بدون دیگری ارزش ندارد. هنر نمی تواند بگیرد و ندهد و یا آنچه می دهد، تقلید صرف و به همان گونه که گرفته و بی کم و کاست باشد. امر اخیر، هنر یا آفرینشگری نیست، بلکه  گونه ای رونویسی یا نسخه برداری است. بنابراین هنرمند راستین تنها آنچه را که گرفته، بدون دخل و تصرف، بیرون نمی دهد، بلکه آن چه را که گرفته در کارگاه ذهن خود از نوخلاقانه می آفریند و آنچه نو آفریده است، بیرون می دهد.
همچنانکه هر تولید مادی، با کار آفریننده، مواد خام موجود را به مواد دیگری، موادی با کیفیتی متمایز از مواد پیشین تبدیل می کند، هنرمند نیز مواد خام موجودی که از جهان بیرونی می گیرد، با کار ذهنی و آفریننده خویش، به مواد دیگری که کیفیتا متمایز از مواد پیشین است، تبدیل می کند. نوع و کیفیت این تبدیل است که کیفیت انقلابی و پیشرو یا واپسگرا و نیز انبوه درجات میان آنها را روشن می کند.
جهان واقعی و جهان هنری
 به این ترتیب ما با دو جهان روبرو هستیم. جهان واقعی بیرونی یا همان واقعیت عینی، و جهان هنری، یعنی جهانی که هنرمند بر پایه این جهان بیرونی و بازتاب فعال آن خلق می کند. جهان هنری درست مساوی و برابر جهان بیرونی نیست. بل جهانی است آفریده شده بر اساس جهان بیرونی و متاثر از آن.
جهان هنری آفریده شده به وسیله هنرمند در حالیکه با جهان واقعی موجود پیوند دارد، در عین حال از آن متمایز و از جهات معینی برتر و والاتر از آن است و باید باشد. و چون برتر است، میتواند مصرف کننده  آن را، به این امر برتر، بالا کشیده یا ارتقاء دهد. به این ترتیب، هنر به عنوان شعور اجتماعی، نقش خنثی یا منفعل  در قبال جهان واقعی بیرونی بازی نکرده، بلکه نقش فعال داشته، موثر بر آن  بوده و در برخی مواقع تعیین کننده حرکت آن به پیش است.(3)
هنر و تضاد بین احساس و عقل
 برخی گفته اند در هنر وجه احساسی و یا لذت زیبا شناسانه بر وجه عقلایی و برانگیزاننده اندیشه و شناخت برتری دارد. این اشاره دو نکته را شامل می شود:
نکته نخست این است که هنر برآمد خلاقانه واقعیت در اثر هنری با واسطه انگیختگی تاثرات ، احساسات و تخیل هنرمند است. نکته دوم این است که هنر برانگیزاننده احساسات خواننده یا بیننده و یا شنونده با واسطه تجسم حسی و زیباشناسانه موضوع هنری است.
چنین نکته ای تنها در نگاه نخست راست در می آید. بطور کلی این درست است که در هنر مشخص بر انتزاع غلبه دارد (گرچه هنرهایی به ویژه از اوائل قرن بیستم به وجود آمده که هنر انتزاعی یا آبستره نام گرفته اند و یا هنری که مصرف کننده خود را از راه انتزاع، انتزاع هنری، به مشخص کشانده است)، اما این به معنا نیست که در پس مشخص، انتزاعی نهفته نیست.
 سبب این است که هیچ اثر ارزشمند هنری و یا دارای جایگاه در هنر نیست که پیش از آن که آفریده شود، کار فراوان عقلایی یا انتزاعی نبرده و آفریننده آن تلاش فراوان برای شناخت منطقی واقعیت نکرده باشد.(4)از سوی دیگر هیچ اثر پیشرو و ارزشمند هنری نیست که پس از مصرف آن، که خود فرایندی است از کار و زحمت فکری برای درک اثر هنری، جدا از لذت حسی و زیباشناسانه، دیدگاه عقلایی و منطقی ما را به واقعیت ارتقاء و کمال نداده باشد و نیروی ما را با انگیختن وجوه مثبت مان بیشتر نکرده باشد و تلاشمان را برای رفع کمبودها، معایب و ضعف های خود در جهت تغییر موثرتر و سریع تر جهان پیرامون، ارتقاء نداده باشد.
آثاری بزرگ هنری که در زمان خود پیشرو بوده اند، تنها محصول شناخت حسی نسبت به واقعیت و یا تجسم حسی و یا زیباشناسانه صرف آن نیستند، بلکه در عین حال محصول شناخت منطقی هنرمند از واقعیت هستند، و بدون این یکی، اساسا احساسات نیک و لذت بردن از زیبایی در خواننده یا بیننده خود نسبت به واقعیت یا بر نمی انگیزند و یا چنانچه برانگیزند، این احساسات و یا این لذات چندان نمی تواند ژرف باشد. زیرا از یک سو رسوخ به ژرفای واقعیت، فهم حقیقت و برجسته کردن آن، نیاز به تفکر و تعمق دارد و با احساس صرف و یا شکل هنری نمی توان به آن دست یافت. و دوم، یافتن اشکالی برای بهترین و عالی ترین بیان واقعیت، نیاز به اندیشه و تعمقی دیگر و به اصطلاح عرق ریختن فکری دارد و همین گونه  سرسری و به صرف یکی دو « الهام» نمی تواند انجام شود.
به طور کلی هنرمند در حالیکه نیاز دارد که در زمینه هنری که در آن کار می کند،  دارای دانش گسترده باشد، در عین حال نیاز دارد با دانش عمومی زمان خویش آشنا باشد و نیز در شناخت جامعه خویش، چند پیراهنی پاره کرده و تجربه ای بیندوزد. یک هنرمند هوادار طبقه کارگر همان گونه که مائو و برشت به آن اشاره کرده اند، باید با فلسفه دیالکتیک ماتریالیستی، ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی مارکسیستی، تاریخ سیاسی و فرهنگی جهان و کشور خویش و بسیاری علوم دیگر آشنا باشد.(5)    
جهان اجتماعی و جهان شخصی
هنر امری اجتماعی است که با واسطه امری عموما فردی و شخصی صورت می گیرد. ( می گوییم عموما به این دلیل که در بسیاری از هنرها، هنرمند به یاری دیگران در آفرینش هنری اش نیاز دارد) اما اینکه هنرمند شخص و فرد است و به هر حال جهان را از دیدگاه فردی و شخصی خود می بیند، موجب این اندیشه گردیده که هنرمند جهانی را که می آفریند، می تواند جهانی فردی یا شخصی باشد.
 این را از برخی از هنرمندان به ویژه لایه های متوسط و بالای خرده بورژوا می شنویم که می گویند:« من جهان شخصی خود را و برای دل خود می آفرینم. دیگران دوست دارند و می توانند در آن شریک شوند بفرمایند شریک شوند. دوست ندارند و یا نمی توانند به من مربوط نیست». به گونه ای دیگر نیز می توان گفت که از این دیدگاه، اینکه آنچه هنرمند به عنوان «دنیای شخصی» خود می آفریند، آیا با دنیای دیگران می تواند رابطه بگیرد یا خیر، و یا برعکس، دنیای دیگران می تواند در این «دنیای شخصی» شریک و سهیم گشته آن را دنیای خودشان بدانند یا خیر، به هنرمند ربطی ندارد. بر مبنای این نظر، هنرمند تنها وظیفه ی عرضه ی دنیای خویش را دارد.
ظاهرا این گونه آثار برای دل شخص هنرمند و یا عده ای از نزدیکان خود و یا معدودی افراد که عموما روشنفکران لایه های میانی و مرفه طبقه خرده بورژوا هستند، آفریده می شوند.
جدا از اینکه هنرمندی که اثری هنری اش صرفا جهان شخصی خودش است و یا آنرا صرفا برای دل خود می آفریند آن را در اختیار اجتماع نمی گذارد، ما جهان شخصی که منتزع از جهان و زندگی اجتماعی باشد، نداریم.
اما آیا هنر امری برای اجتماع است یا امری شخصی و برای دل هنرمند و صرفا حدیث هایی از نفس وی بدون این که این حدیث ها تجلی تجربه ای اجتماعی در فرد هنرمند باشند و باری و یا وجهی اجتماعی داشته باشند؟ آیا هنر امری است برای اینکه دیگران را به جهانی فردی و غیر جمعی زندگی بکشانیم یا خیر، هنر همواره این مسئولیت سنگین را داشته که به اجتماع و مسائل مختلف سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، ویژگیهای اخلاقی و روحیات اجتماعی - طبقاتی انسانها از زاویه ی هنری توجه کند و درک، شعور و احساسات و ویژگیهای اخلاقی آنها را ارتقاء دهد؟
تصور و درک نادرست این گونه هنرمندان که جریان عمده ای هم نیستند، و آثارشان هم چندان هواخواه ندارد، این است که جهان شخصی خود را از جهان اجتماعی جدا می کنند. آنها گمان می کنند تافته جدا بافته هستند و جهانشان چیزهایی منحصر به فرد دارد که در جهان واقعی اثری از آنها نیست. حال آنکه زمانی که ما در این جهان شخصی با آنها شریک می شویم و به آنچه آنها میگویند نزدیک می گردیم، آنچه بیشتر مشاهده می کنیم همان فرد گرایی رایج  و یا انفعالی ( پاسیفیسم) است که در اشکالی مانند پوچ گرایی، نیهلیسم، هنر انتزاعی( آبستره)، بی معنایی(آبزورد)، تلنبار کردن غم و اندوه و بدبینی و یأس و اشکالی از از این گونه به چشم می خورند و به اصطلاح این گونه هنرمندان شکلی هنری به آن داده اند.  
هنر برای اجتماع و یا هنر برای هنر  
در مقابل این امر که هنر اجتماعی است و برای اجتماع است، درک مقابل دیگری وجود دارد که هنر را صرفا نه برای اجتماع بلکه برای نفس هنر می داند. بر مبنای این دیدگاه، لذت از هنر(عموما زیبایی صرف طبیعی، زیبایی شکل یا ابراز هنری یا حتی برخی وجوه اجتماعی) در اساس باید به خاطر خود هنر باشد.
در نقد نظریه«هنر برای هنر» بسیار صحبت شده است.(6)  تردیدی نیست که در برخی مواقع، ما می توانیم که از یک زیبایی طبیعی یا اجتماعی به دلیل زیبا بودنش لذت ببریم و حظ کنیم. درختی، چمنزاری، گلی، صدای قشنگ و یا شکل زیبای حیوانی، خنده نوزاد یا بچه ای، شادابی جوانی و یا زوج سن و سال داری که کنار یکدیگر در پارکی نشسته اند، و یا برخی موقعیت ها که در اجتماع بوجود می آید، می تواند سبب این نوع  لذت بردن باشد. هنر می تواند این ها را به گونه ای هنرمندانه از نو بیافریند و در متن اثری اجتماعی، منبع لذت و به اصطلاح«کیف کردن» کند. تا اینجای کار و در این حدود به هیچ جای دنیا بر نمی خورد. آنچه مشکل این نظریه است،  و آن را به یک نظریه ارتجاعی تبدیل می کند، این است که این نظریه با برجسته کردن اینها، خود را در مقابل نظریه هنر برای اجتماع، هنر برای طبقه انقلابی قرار می دهد، آن را نفی و خود را مطلق می کند.
اینجا دیگر سروکار ما با یک لذت جزیی و گذرای ساده زیبا شناسانه نیست که از منظره ای طبیعی یا اجتماعی به فردی دست می دهد، بلکه تبدیل امری جزیی و خاص، به امری کلی و عام است و در پشت آن دیدگاهی ایدئولوژیک، و نظریه اجتماعی و سیاسی یک طبقه، یعنی بورژوازی نهفته است. نظریه «هنر برای هنر» می گوید، به جای اینکه هنر برای اجتماع باشد، مطلقا باید برای لذت زیبا شناسانه هنری باشد. هنرمندانی که پای بند این نظریه هستند، حتی موقعیت های اجتماعی و یا وضعیت قهرمانان خود را به گونه ای ترسیم می کنند که تنها اهمیتی زیبا شناسانه دارند ونه اهمیت  اجتماعی و یا دارای بار و تاثیر مثبت در پیشرفت جامعه. به گفته برشت«آن ها به نقاشانی می مانند که دیواره های کشتی ای در حال غرق شدن را با تصاویری از گل و بلبل و میوه جات می آرایند. همان سبک هنری طبیعت بیجان»(منبع شماره5) بر مبنای این نظریه اگر ما هنر را برای اجتماع  و برای پیشرفت و تکامل آن بدانیم ارزش آن را پایین آورده و آن را به یک وسیله و ابزار حقیر تبدیل کرده ایم.
اما در واقع، وضع به کلی برعکس است. زیرا در واقع، اگر ما هنر را صرفا برای بیان زیبا شناسانه واقعیت بدانیم، نقش و جایگاه هنر را به شدت تقلیل داده ایم. این تقلیل نقش هنر به این می انجامد که هنر و هنرمند پیشرو به جای آن که آیینه ی مسائل، مشکلات، رنجها، غمها، شادی ها، شکست ها، پیروزی ها و بطور کلی تضادها و مبارزات اجتماعی موجود باشد و بتواند به نوبه خود بر این تضادها و مبارزات اجتماعی (بر مبنای اینکه در کدام مسیر و راه است) تاثیر بگذارد، از تمامی این مسئولیت های خود طفره رود و به گفتن حقایقی در مورد برخی زیبایی ها مضمونی و یا ایجاد شکل زیبای هنری بسنده کند. بر این مبنا است که برشت می گوید که در زمانه ای که ما با چنین مصایب و مشکلاتی طرفیم و بخش بزرگی از بشر در فقر، بدبختی، بی خانمانی، تحقیر، رنج و غیره بسر می برد و دائما جنگ ها و کشتارها پیرامون ما پدید می آید و میلیون انسان را به کام خود می کشد، اگر ما بخواهیم از زیبایی درختی و گلی و منظره ای صحبت کنیم، نه تنها اثری هنری نیافریده ایم، بلکه جنایتی کرده ایم.(نقل به معنی) 
هدف اساسی دیدگاه ارتجاعی «هنر برای هنر» نه این است که هنر به لذت زیبا شناسانه بپردازد، بلکه این است که هنر به مسائل اجتماعی نپردازد و برای اجتماع و نیروهایی که آن را پیش میبرند، نباشد. این نظریه در واقعیت اجتماعی هم وجود ندارد. به این معنا که آنچه به عنوان  نظریه «هنر برای هنر» تبلیغ می شود، خود گونه ای هنر برای اجتماع است. منتهی هنری مخدر و سکرآور؛ هنری که وظیفه دارد مخاطب خود را از فهم حقایق اجتماعی دور کند و وی را با انداختن در کوره راههای لذت بردن پوچ و بی حاصل از زیبایی های طبیعی و یا اجتماعی غیر عمده، مسخ کند و نیرو و قوای  اجتماعی وی را برای تغییر انقلابی سست و خنثی سازد. به این ترتیب، پشت این نظریه، یک دیدگاه طبقاتی نهفته است. گفتنی است که هنر بورژوازی از همان دوران پدید آمدنش در قرن شانزدهم و در دوران رشد و شکوفایی خود تا اواخر قرن نوزدهم، و در برجسته ترین نمایندگانش، هنری برای اجتماع و هنری مبارز بوده است و به هیچوجه چنین نظریاتی را تئوریسین ها بورژوا ارائه نمی دادند. اما اکنون که نوبت به طبقه کارگر رسیده است این تئوریسین ها آه و ناله برای تقلیل دادن هنر سر می دهند و از آن گلایه می کنند!   
ادامه دارد.
م- دامون
تیرماه 98
یادداشتها
1-   « تصرف هنری  یا دینی جهان با تصرف علمی آن تفاوت دارد.»(مارکس، گروندریسه- مقدمه)
2- در مورد اخیر باید به نظر برشت برگردیم که گفت از دید وی، تماشاگر خوب تئاتر، تماشاگری است که آنچه عادی است در نظرش غیرعادی بیاید و آنچه غیر عادی است، عادی و معمولی.(نقل به معنی)
3-  و میتوان گفت به پس. اما آنچه در این جا مد نظر ماست، هنر پیشرو و در خدمت طبقه کارگر است و نه هنر واپسگرا. به این مسائل در بخش های بعدی می پردازیم.
4-   ممکن است که برخی هنرمندان در جوانی یعنی در زمانی که نه معلومات گسترده ای از علوم زمان خود همچون اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ  و ... داشته اند و نه شناخت آنها از وضعیت شرایط جامعه خود ژرف بوده باشد، آثار با ارزشی آفریده باشند، اما بهترین آثار هنری و ماندگار در تاریخ، عموما در دوران پختگی هنرمندان آفریده شده اند. پختگی هم از نظر گستردگی دانش و معلومات عمومی، هم شناخت عقلانی از جامعه خود و انواع  آدمها و موقعیت ها و شرایط و هم چم و خم آن ابزار هنری که  با آن کار می کرده اند.
5-  مائو در مقاله سخنرانی در محفل ادبی و هنری ینان (منتخب آثار، جلد سوم،ص 107و 120 ) و برشت در مقاله پنج مشکل در نوشتن حقیقت
6-    نقد مارکسیستی از نظریه «هنر برای هنر»،  به دفعات و از دیدگاههای گوناگونی صورت گرفته است. نمونه هایی از آن دیدگاه پلخانف است که در کتابش به نام هنر و زندگی اجتماعی (1912، ترجمه منوچهر هزارخانی)صورت گرفته است و دیگری دیدگاه لوکاچ در مقاله ای احتمالا با نام معنای طبقاتی «هنر برای هنر»( 1922 ترجمه خ.ش).










۱۳۹۸ تیر ۱۹, چهارشنبه

بر علیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(9)


بر علیه ضد لنین و ضد لنینیسم ها(9)

اکنون بررسی مقاله ی صالحی نیا یعنی همان«عقل غربی» کذایی با نام انقلاب ایران و توهمی بنام "شبح لنینیزم" ادعائی نخ نما و مضجک! در حاشیه جز و ناله های ایرج فرزاد و فراخوان سکوتش به نقادان لنین را ادامه میدهیم  که در بخش نخست اشاره ای به برخی نکات آن داشتیم.
 وی در مقدمه ی آن می نویسد:
«یکی از دستاوردهای انقلابی اتی ایران از دید من شکسته شدن لنینیزم در کمونیزم ایرانی است.»
 در این جا صالحی نیا از شکسته شدن«لنینیزم در کمونیسم ایرانی» و نه کمونیسم بین المللی سخن می گوید. بنابراین، باید این گونه اندیشید که در کمونیسم بین المللی، یا لنینیزم پیش از این «شکسته» شده است، که در این صورت منظور صالحی نیا احتمالا و به میزان بیشتری باید به وجود آمدن جریان ضد لنینی مارکسیسم انسانگرای غربی، یعنی عشاق و سینه چاکان لیبرال دموکراسی بورژوایی غربی و یا در بهترین حالت نیمچه دموکرات های خواهان دموکراسی خرده بورژوایی در کشورهای امپریالیستی اروپایی و به میزان کمتری همچنین رویزیونیسم خروشچفی باشد( به این دلیل که این اندیشه در ضدیت با لنینیسم پیشگام مارکسیسم غربی بوده است)، و تنها در کمونیسم ایرانی باقی مانده و وظایف«عقل» و دارودسته اش این است که اینجا نیز شکسته شود و با توجه به های و هوی صالحی نیا در مورد«کمونیزم انسانی» اش، به مارکسیسم غربی، الحاق گردد؛
 و یا خیر، در کمونیزم بین المللی شکسته نشده و امید صالحی نیا این است که نخست در کمونیسم ایرانی شکسته شود و سپس در کمونیسم بین المللی.
 اگر از این نکته بگذریم که خواه در مقابل رویزیونیسم خروشچفی و خواه در برابر مارکسیسم انسان گرای بورژوایی و خرده بورژوایی غربی، جریانها انقلابی وابسته به طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی غربی و زیر سلطه ایستادند و از مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم دفاع کردند و در عین حال در تجارب بعدی، هر دو این جریان های ضد مارکسیستی و ضد لنینیستی،  ماهیت و ژرفای ضد کارگری و لیبرال- بورژوایی خود را آشکار کردند، آنگاه به این نکته می رسیم که صالحی نیا وظیفه ی شاق و نشدنی ای را برابر خود نهاده است!؟ 
دلیل ما این است که جناب صالحی نیا، نه از پس از انقلاب 57 تا کنون، بلکه از «انقلاب آتی ایران» صحبت می کند. این نشان می دهد که تلاش بیش از نیم قرنی توده ای ها، که نه حتی پیش از تکامل اپورتونیسم به رویزیونیسم خروشچفی و تبدیل به نیروهای جاسوس ابر قدرت سوسیال امپریالیسم شوروی، بلکه در همان زمان اپورتونیستی شان در سالهای 20 تا 32 تنها نام لنین را حمل می کردند و کوچکترین تعهدی عملی به اندیشه های لنین و لنینیسم نداشتند، و همچنین  تلاش های چهل ساله ی ترتسکیست های حکمتی (از همان سالهای 1358) و از جمله  شارلاتان های سیاسی ضد مارکسیستی همچون صالحی نیا که جای خالی مزدوران امپریالیسم غرب بویژه آمریکا را در ایران حسابی پر کردند، یعنی افراد و گروه هایی که همچون توده ای ها تنها نام لنین را با خود حمل می کردند و کوچکترین  اثر و ردی از اندیشه های اساسی لنین در نظریاتشان دیده نمی شد، همه و همه، نتوانسته است اندیشه های لنین و لنینیسم را در ایران  بشکند.
 این درست مانند وضع بسیاری از کشورهای زیر سلطه است که عموما مارکسیسم انسان گرایی غربی هرگز نتوانست پا بگیرد و جریان های رویزیونیستی نیز در تجربه مبارزه طبقاتی، وابستگی خود به بورژوازی و سوسیال امپریالیسم شوروی را در عمل نشان دادند و اکنون هم بیشتر آنها با تقویت بورژوازی امپریالیستی به زندگی سیاسی خود ادامه می دهند.(1)
 درست برای همین هم جناب صالحی نیا امیدش را به «انقلاب آتی» ایران بسته است. گفتنی است که منظور وی، همانا جهش قهقرایی بعدی در جناح ترتسکیست ها است که قاعدتا باید تبدیل شدن آشکار آنان به عمله و اکره سلطنت طلبان و امپریالیست های آمریکایی و اروپایی باشد.
وی ادامه می دهد:
«از دید من این روند در حال گسترش است و گرایشات متفاوتی در چپ کمونیستی بطور طبیعی و بر اساس قوانین تکامل تاریخ به نتایج مشابهی رسیده اند.»
ظاهر منظور از« قوانین تکامل تاریخ» باید این باشد که جامعه بشری به سوی«کمونیسم انسانگرا»( یعنی در بهترین حالت دموکراسی بورژوایی- امپریالیستی) حرکت می کند. اما ما نمی دانیم که این گرایشات «متفاوت» که «بطور طبیعی» و «بر اساس قوانین تکامل تاریخ به نتایج مشابهی رسیده اند» و احتمالا جامعه را به سوی این «کمونیسم انسانی» پیش می برند، کدام ها هستند؟
 آیا همانگونه که در بالا گفتیم همین خروشچفیست های توده ای -اکثریتی (و گروههای هم کیش) یا ترتسکیست ها امروزه «انسان گرا» شده نیستند؟
 اما اینها نه مختص ایران هستند و نه در دوره کنونی پدید آمده اند. این دو جریان رویزیونیستی و ترتسکیستی (آنچه که«مارکسیسم غربی» نامیده شده در ماهیت خود جز لیبرالیسم در پوشش مارکسیسم و یا مارکسیسم لیبرالیزه شده نیست که به شکل روشنفکرانه تری عرضه می شود) به مدت حداقل 70 سال است در کشورهای دیگر پدید آمده اند. تازه اگر از پیشینه ی رویزیونیست های خروشچفی که به برنشیتن می رسد، چشم پوشی کنیم و یا خط ضد لنینی و ضد مارکسیستی ترتسکی را که از همان سالهای 1902 عناصرش در وی بود، و همان ها هم موجب پیوستن وی به منشویک ها شد، مرجع قرار ندهیم. چنین کمونیزم ضد لنینی ضد مارکسیستی، یعنی اشکالی از رسوخ اندیشه های بورژوایی در طبقه کارگر، طبق «قوانین تکامل تاریخ» و مبارزه طبقاتی در هر کجا که مارکسیسم- لنینیسم ( و بعدها مائوئیسم) شکل گرفته، بوجود آمده است.
 و اما در مورد ایران:
 ظاهرا صالحی نیا بخوبی جریانات به اصطلاح چپ را بررسی کرده و می بیند که این گروه های نه یکی و دو تا، از گروههای توده ای- اکثریتی(و همینطور فدائیان خلق و اقلیتی ها و خروشچفیست های راه کارگری) گرفته تا جریانهای ترتسکیستی، بازهم از خود حزب کمونیسم کارگری و حزب های حکمتیستی و گرایش سوسیالیستی دار و دسته آذرین و بقیه گروه های پراکسیسی و آلترناتیوی و ... هیچکدام از اینها نه لنین را قبول دارند و نه مارکس و انگلس را. اما همه ی این دارودسته ها هنوز هم که هنوز است اپورتونیسم و رویزیونیسم و ترتسکیسم خود را به این دلیل که خود را پیرو مارکس و یا مارکس و لنین نشان دهند و در عین حال اندیشه های آنها را تحریف کنند، پشت این نام ها پنهان می کنند. ظاهر قضیه این است که این فرد تلاش می کند تا یک نام که هر گونه خاصیتی از آن زدوده شده، یک تابلوی دروغین، از سر در این محافل و تشکلات ها برداشته شود.
 صالحی نیا ادامه می دهد:
 «خود من تقریبا 8 سالی می شود که به تناقض عمیق نظریات و پراتیک لنینی از یکسو(ما بعدا خواهیم دید که این نظریات و پراتیک لنینی از نظر صالحی نیا چیست!) و تاریخ کمونیزم ایرانی از سی دیگر با مضمون تحولی که در ایران در حال وقوع هست پی برده ام و ارشیو نقد لنینیزم ... را اغاز کردم.»  
 پس از این توصیف بلند بالا که جناب صالحی نیا کلی برای خودش کلاس گذاشت که چگونه «قوانین تکامل تاریخ» را فهمیده و از آن مهمتر متوجه شده که این «قوانین تکامل تاریخ» نشانگر تضاد عمیق  لنینیزم با «کمونیزم ایرانی» است و بالاخره اینکه «هشت سالی» است که به این نکات «پی برده است»( ظاهرا حضرت والا پیش از آن لنینیست بوده است!؟ دروغ که شاخ و دم ندارد!) منتظریم که این شخص «عقل غیر ایرانی» خود را نشان دهد. ببینیم که وی چه می گوید:
«اگر بپذیریم که انقلاب در ایران در مقابل اعدام مخالف شکنجه و تبعید مخالف سانسور مخالف حکومت تک حزبی و پلیسی و حکومت تک جزبی خواهد بود، حتا با این مختصات ساده هر آدم عاقل و صادقی می فهمد که این انقلاب لنینیزم را خواهد شکست.اما متوهمهای لنینیست که همچنان در کمپ کمونیزم ایرانی در 3 نسل خود و در سازمانها و احزاب موجود متمرکز هستند همچنان و بدون پذیرش این تناقضها داد می زنند که در انقلاب ایران "شبح لنینیزم" در حال گردش است...»
تا اینجا ما تا حدودی متوجه  نظرات آدم«عاقل» و«صادق» و«علاقه مند به منطق» شدیم و تصدیق می کنیم که ایشان هم «عاقل» و هم «صادق» هستند و البته در ابراز دشمنی با لنین و لنینیسم.
گفته شده که عقل و صداقت، طبقاتی و نسبی هستند و فرد ممکن است در دشمنی خود با یک اندیشه، هم عقل طبقاتی خود را بکار برد و هم در طرفداری از منافع طبقه ای که وی به نمایندگی از آن با تفکری  به مبارزه برمی خیزد، صداقت داشته باشد. و جناب صالح نیا هم «عقل» یک پیرو بورژوازی کمپرادور را به ما نشان می دهد و هم صداقت کامل و تمام عیار به منافع این طبقه را. لنین و لنینیزم یعنی اعدام، شکنجه، تبعید، سانسور، حکومت تک حزبی و پلیسی. بنابراین مبارزات نزدیک به سی سال لنین( از 1893تا 1924) در مبارزات طبقاتی در روسیه و رهبری طبقه کارگر در کسب قدرت و استوار کردن آن، یعنی همین ها که جناب صالحی نیا می گوید. و آن گاه چنین فردی، نام این چرندیات و آت و آشغال ها را می گذارد« لیچارنگفتن و عقلایی و منطقی صحبت کردن»!
 راستش عقل و منطق حکم می کرد که صالحی نیا بجای سرهم کردن مشتی دروغ اقلا یکی دو موردی برای هر کدام از اینها را که در تاریخ برجسته است، مثال می زد. اما دریغ از یک مثال برجسته ی تاریخی. صالحی نیا خوب می داند که هر مثالی که بزند، جوابی خواهد گرفت و از این روست که به کلی گویی روی می آورد.
اما جناب صالحی نیا! این اتهامات که حضرتعالی به لنین بسته ای، حتی بدترین دشمنان وی که وابسته به بنگاههای خبری و تحلیلی امپریالیستی غربی و شرقی هستند و یا هارترین و دریده ترین رویزیونیست های خروشچفی و نیز همین مارکسیست های به اصطلاح انسان گرای غربی که شما گویا خود را پیرو آنها می دانید، نیز ردیف نمی کنند! همچنین دشمنان جهان بینی لنین در ایران، یعنی از جمله همین ترتسکیست های ایرانی که چپ و راست به استالین حمله می کنند، سعی می کنند با اعلام وفاداری به لنین و بلشویکها برای خودشان کمی آبرو بخرند. آنها  برای مقبول بودن و یا به ترتسکیسم متهم نشدن، حتی بخشی از انتقادات و مبارزات  لنین با ترتسکی را می پذیرند. اما شما که راستی راستی روی اینها را هم سفید کرده اید!؟
وی ادامه می دهد:    
«تقلاهای تاسفبار و از روی استیصال لنینیستها زمانی که من نقد لنینیزم را اغاز کردم بجای پاسخ دهی ، به لیچار گوئی به اتهام زنی امنیتی ... و نهایتا به بایکوت انجامید! اما راستی چرا؟ چونکه خود لنین در برخورد به مخالف همین متدها را استفاده می کرد.(به موذیانه و شیادانه بودن این شیوه نگارش و لحن حق بجانب پیش از این اشاره کرده ایم) زمانی که در قدرت نبود فحاشی و لیچار و زمانی که به قدرت رسید بعد فحاشی اتهام نوکری امپریالیزم و کفر! این لخشی از دلایل متدهای لنینیست هاست اما همه اش نیست! بخش دیگرش فرهنگ ایرانی است که فرهنگ ضد تعقل و لیچار گو و گریزان از منطق و مناظره متمدنانه است.» و
 «اینکه خوشبختانه یخهای اولیه شکسته و نقد لنین و لنینیزم از زاویه چپ کمونیستی و سوسیالیست خواه و ضد سرمایه داری دیگر(منظور صالحی نیا همین دارودسته های ترتسکیست، چپ نویی ها و مارکسیست های انسان گرا است) بخشی عادی از روند بحثهاست. زمان آن گذشته که لنین تابو بود امامزاده بود و نمی شد کسی نقدش کند!»
همچنانکه در بخش نخست این نوشته اشاره کردیم و برای اطلاع جناب صالحی نیا، باید عرض کنیم که نه نقد لنین در چپ ایران «تابو» بوده و نه شما نخستین فردی هستید که در نقد لنین به قلم زنی دست می زنید! زمانی که نخستین سران حزب توده اندیشه های خود را بیان می کردند( در همان سالهای بیست تا سی و دو) به نظرات اساسی لنین پایبند نبوده و عملا این نظرات را نفی می کردند.(2) همین ها بعد از اظهار وفاداری آشکار به خروشچفیسم در سالهای بعد از کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی و تسلط مطلق رویزیونیسم خروشچف بر این حزب وابسته، آنچه را آشکارا بیان نمی کردند، بیان کردند.
علیه لنینیسم بودن، لزوما این نیست که شخص آشکارا ادعاهای خود را علیه لنین بیان کند. همینکه فرد و یا جریانی به آن اندیشه و خطی بگرود که در تضاد صد و هشتاد درجه با نظرات لنین و در مقابل نظرات وی قرار دارد( در اینجا مخلوطی از اپورتونیسم و رویزیونیسم در سالهای 20 تا 32 و رویزیونیسم تمام عیار در سالهای پس کنگره بیست و تسلط خروشچفیسم) و به جهان بینی بورژوایی یا خرده بورژوایی متعلق  است، آنگاه این فرد و یا جریان عملا لنین را کنار گذاشته است.
 اما فرق شما با آنها این است که آنها این نظرات را از درون توخالی و پوک می کردند، اما اکنون به واسطه  شرایط بیرونی و درونی، شما «شجاعت» پیدا کرده اید که آنچه را در گذشته و پنهانی به آن باور داشتید، آشکارا بیان کنید. درست به همین دلیل ما افرادی مانند شما را که آشکارا عقاید ضد مارکسیستی- لنینیستی خود را بیان می کند، به افرادی که با نیرنگ و فریب خود را پیرو لنین معرفی می کنند، دشمن بهتری می دانیم.  
 صالحی نیا به خوبی می داند که  تنها چیزی که منظور حضرات ترتسکیست از «شبح لنین» نیست، شبح لنین  است. آنچه آنها به دروغ «شبح لنین» می نامند، در واقع ترتسکیسم، رویزیونیسم، چپ نو، مارکسیسم غربی و هزار چرت بورژوایی دیگر است که نام مارکسیسم یا لنینیسم بر آن نهاده اند. مخالفت اکنون دریده تر صالحی نیا- تا آنجا خطابش این جریانهاست- تنها با نام و یا تابلوهای اینها است؛
 و این امری است که ما نیز موافق آن هستیم. آری! ما نیز به برخی از این فریبکاران و شیادان که هنوز تابلوهای دروغین  خود را حفظ کرده اند، توصیه می کنیم که «تعارف» و دعواهای شخصی را کنار بگذارند، بیش از این امثال صالحی نیا را آزار ندهند و خود را آن چنان که هستند، بنمایانند! (3)
ادامه دارد.
م – دامون
تیرماه 98
یادداشتها
1-   برای نمونه  از سوی امپریالیست های  آمریکایی و انگلیسی جدا از پشتیبانی های مالی، تریبون هایی در اختیار دارودسته توده ای ها و به ویژه اکثریتی ها و نیروهای در ردیف آنان قرار داده می شود. فرخ نگهدار و برخی افراد همسو همواره مهمان برنامه های آنها هستند.
2-   نقطه نظرات رهبران اصلی حزب اساسا برنشتینیسم، میلرانیسم و کائوتسکیسم بود، نه لنینیسم. نمونه ای کوچک از ماهیت ضد لنینی، رفرمیستی و بورژوایی حزب توده شرکت سه کادر رهبری این حزب در دولت ارتجاعی قوام می باشد که یاد آور داستان میلران فرانسوی است که لنین در چه باید کرد به آن اشاره می کند.
3-   آماج اساسی مقالاتی که علیه لنین نوشته می شود، ظاهرا هم کیشان صالحی نیا هستند. اما این تنها ظاهر قضیه است. صالحی نیا و امثال او کسانی نیستند که ندانند این افراد هیچ گونه ربطی به  لنین و لنینیسم ندارند. این مقالات همچنانکه در بخش نخست اشاره کردیم در حقیقت علیه مارکسیست - لنینیست ها و مائوئیستها و برای پیشگیری از روی آوری جوانان به سوی اندیشه های اصیل و انقلابی آنها است.


.

۱۳۹۸ تیر ۱۸, سه‌شنبه

وحشت حکام مرتجع جمهوری اسلامی از مبارزات مردم


   وحشت حکام مرتجع جمهوری اسلامی از مبارزات مردم

کشتار در زندان ها
در هفته نخست تیرماه  یک زندانی سیاسی 29 ساله عرب به نام بنیامین آلبوغیش که به همراه برادرش محمد علی پیش از عید فطر(و پیش از آن یک بار دیگر در 24 اسفند 96 به همراه مادرشان مریم زبیدی) بازداشت شده بود، و در بازداشتگاه اداره اطلاعات اهواز بسر می برد، بدست مزدوران وزارت اطلاعات و زیر شکنجه جان باخت.
این قتل به فاصله بسیار کمی از کشتن جوان دیگری به نام علیرضا شیرمحمدعلی(21 ساله ) رخ می دهد که جرمش مثلا «توهین به رهبری» بود و به این واسطه بازداشت و زندانی شده بود.  شیرمحمدعلی بنا به دستور مقامات زندان و بازجویان اطلاعات و یا اطلاعات سپاه با هماهنگی سران اصلی دستگاه قضایی به دست دو قاتل زندانی در زندان فشافویه در تاریخ 18 خرداد 1398 با سی ضربه کارد به قتل رسید.
ترس و وحشت پایان ناپذیر نظام
ترس و وحشت نظام از گسترش دامنه مبارزه کنونی- مبارزه ای که خود نتیجه شرایط نکبت بار اقتصادی و خفقان سیاسی و فرهنگی است و تداومی بیش از 20 سال داشته است - چنان است که نمی تواند حتی یک روز را بدون دستگیری، بازداشت، شکنجه و کشتار مبارزین پشت سر بگذارد.
زمانی که مبارزات ابعادی تهاجمی می یابد، نظام تلاش می کند با ضرب و شتم  و کشتارهای  خیابانی آنها را سرکوب کند؛ دستگیر شدگان را به انواع و اقسام راهها بکشد، دچار آسیب های شدید بدنی و روانی که عواقب جدی دارند، بکند و یا به زندان های دراز مدت محکوم نماید و مانع تداوم و گسترش بیشتر مبارزات گردد.
 اما زمانی که این مبارزه شکل تهاجمی بیرونی و در ابعاد گسترده را ندارد، دچار افت نسبی شده و یا جسته و گریخته و در اشکال ریز و درشت قابل کنترل تر ادامه می یابد، با دستگیری فعالترین افراد در عرصه های تبلیغ و ترویج و یا گردهمایی های محدود خیابانی که عموما از جانب طبقات زیر ستم همچون کارگران، آموزگاران و غیره برگزار می شود، بازداشت و زندانی کردن آنها و کشتن برخی از آنها در زندان ها، مانع از شکل گیری مبارزات تهاجمی گردد. این فرایند متناوبی شده است که تقریبا به مدت بیش از بیست سال اخیر تداوم یافته است؛ فرایندی که در آن طبقات خلقی به ویژه طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان شهری و روستایی قربانیان فراوانی داده اند.
شیوه های کشتار فرزندان خلق به وسیله نظام
 نگاهی به جان باختن زندانیان سیاسی در زندان نشان میدهد که دستگاه قضایی، سازمان زندان ها، سازمان اطلاعات و سازمان اطلاعات سپاه که در نظام گندیده و متعفن  جمهوری اسلامی همواره پرکارترین ارگان ها بوده اند، شیوه های گوناگونی را برای کشتن زندانیان سیاسی به کار برده اند. در مورد زندانیان نیز گرچه تمرکز روی جوانان به ویژه بین بیست تا سی سال است، اما امر سرکوب و کشتار تنها جوانان را در بر نگرفته، بلکه شامل دسته های مختلف سنی و نیز زن و مرد، طبقات مبارز به ویژه طبقات زحمتکش، ملیت ها و نیز گروهها و دسته های زیر ستم می گردد.
تا کنون، مهمترین شیوه ها برای به قتل رساندن زندانیان عبارت بوده است از:
 ضرب و شتم فراوان هنگام دستگیری به ویژه ضربات شدید به سر، نرسیدن به وضع سلامتی بازداشت شدگان و یا زندانیان، اجازه ندادن ملاقات با پزشک و تحت درمان قرار گرفتن.
 شکنجه های سنگین و شدید و مداوم و زدن زندانی به قصد کشتن: در این موارد یا زندانی زیر شکنجه  جان خود را از دست داده و یا با نرسیدن به وضع وی پس از شکنجه، شرایط مرگ وی را فراهم کرده اند.
اعلام خودکشی زندانی: معمولا یا زندانی زیر شکنجه جان باخته است و یا اینکه با وسایل معینی وی را کشته اند. در هر دو صورت اعلام می شود که زندانی خودکشی کرده است.
قرار دادن زندانی سیاسی در بند زندانیان عادی و کنار زندانیان نه حتی عادی معمولی، بلکه زندانیان مرتکب قتل شده و کشتن زندانی به وسیله زندانیانی که حتی احکام اعدام در مورد آنها صادر شده است. مورد علیرضا شیرمحمدعلی از این زمره است.
به هر رو، دلیل اصلی دستگاه قضایی که اکنون یک جانی تمام عیار در راس آن قرار گرفته، سران زندان ها، سازمان اطلاعات و سازمان اطلاعات سپاه  برای این گونه کشتن ها به این جهت است که آنها نمی توانند برای این گونه زندانیان که جرایم سنگینی ندارند، احکام اعدام و یا حتی حبس ابد صادر کنند.
  از سوی دیگر، کشتن زندانیان در زندان به شیوه های گوناگون، جزیی از اعدام ها است. اعدام هایی که نمی توانند در شکل قانونی اجرا گردند، و به اصطلاح هزینه انجام قانونی آنها سنگین است. ظاهرا حکومت برای تداوم اعدام ها و ایجاد فضای وحشت در جامعه، آنها را بیشتر متوجه جرائم غیر سیاسی کرده است.
 همچنین این گونه کشتن ها نشانگر مقاومت بسیاری از زندانیان زیر شکنجه و تسلیم نشدن به اوامر بازجویان و شکنجه گران است. در حقیقت، می توان گفت که اگر زندانیان در مقابل بازجویان و یا شکنجه گران مقاومت نمی کردند، ممکن بود که دامنه شکنجه بسط نیابد و زندانی از زیر شکنجه جان سالم بدر برد. اما مقاومت و جسارت زندانی مزید بر علت است و بازجویان و شکنجه گران در اوج کینه توزی، چون نمی توانند بیشتر این گونه زندانیان به ویژه جوانان را به زانو درآورند، به قصد کشتن آنها را شکنجه می کنند. گرچه این مسئله، جدا از این است که اساسا برنامه ای برای کشتن داشته باشند و برایشان فرقی نکند که زندانی ای که قرار است به شکلی کشته شود، مقاومت کند و یا نکند.
سالهای شصت برگشت ناپذیرند
 آنچه داغ بر دل سران خونخوار نظام گذاشته و موجب وحشت آنها و دست زدن به این گونه کشتارهای بزدلانه و خوار و حقیر گردیده است، این است که وضع را نمی توان به سالهای نخستین دهه شصت برگرداند. در آن سالها، نظام مرتجع هر گونه کشتاری که می خواست، می کرد. از این کشتارها، در داخل ایران، بسیاری آگاه نمی شدند، و در بیرون از ایران و به دلیل بند و بست با امپریالیست ها، سر و صدای آن در نمی آمد. این در مورد جنایات سال 67 که اوج کشتارهای نظام بود، کاملا صدق می کند.
 اکنون وضع به کلی فرق کرده است. اگر مردم در آن زمان از حکام شناخت آنچنانی نداشتند، اکنون می دانند با مشتی مرتجع، مشتی سرمایه دار ریاکار اختلاس گر، مشتی دزد و جانی که پشت دین خود را پنهان کرده اند و خود همه گونه بند و بستی با امپریالیست ها داشته اند، طرف هستند. اگر در آن زمان می شد در خیابان تظاهر کنندگان را به صف کرد و در همانجا محاکمه و اعدامشان کرد، اکنون نمی توان چنین کاری کرد. اگر جنبش در آن زمان در کل دچار عقب نشینی بود، اکنون در مجموع در حال پیشروی است و نه عقب نشینی. اگر در آن زمان امپریالیست ها در زد و بندهای پنهان، سروصدای کشتارهای نظام را در نمی آوردند، اکنون به واسطه رشد تضادهای بین آنها و حاکمان نظام کنونی، خود دست به افشاگری های فراوان از روابط اختلاس گرها و دزدها با خودشان می زنند. و بالاخره اگر آن زمان کشتارها، می توانست نقش به انفعال کشاندن مبارزان را داشته باشد، اکنون وضع برعکس شده و  بازداشت ها، شکنجه ها، زندانها و کشتارهای آشکار و پنهان، نه تنها تاثیری بر روحیه جوانان و مبارزان راه آزادی و استقلال ایران ندارد، بلکه برعکس، آنها را فعال تر، مصرتر و پیگیرتر می کند. و همین هاست که همچون تیری به چشم حکام کثیف و مرتجع، از آخوند و غیر آخوند می رود.
کشتار مبارزان خلق تاثیری در اراده طبقه کارگر و خلق ایران نخواهد داشت
خودخواهی و خود پرستی این جماعت که بر دین تکیه زده اند، چنان است که عموما گمان نمی کردند که خلق در مقابل آنها و حکومت مذهبی آنها بایستد. و همین خون آنها را به جوش می آورد و موجب آن می گردد که دچار جنون شده و دست به چنین کشتارهایی بزنند.
اما این کشتارها تاثیری در اراده طبقه کارگر و دیگر طبقات ستمدیده و خلقی، در سرنگونی حکومت سرمایه داران ریاکار مرتجع تا کنون نداشته و نخواهد داشت. سرکوب جنون آمیز مبارزات سال 88 و  شکنجه ها و کشتارهای زندان کهریزک  نتوانست کوچکترین خللی در اراده جوانان مبارز خلق ایجاد کند. جنبش های پس آن به ویژه جنبش بزرگ دی ماه 96 ، تهاجمی تر، شدیدتر و گسترده بود. کشتارهای خیابانی و نیز «خودکشی» های بازداشتی های سال 1396 نیز نتوانست خللی در اراده مبارزان طبقات زحمتکش ایجاد کند و درست برای همین است که سران و عوامل نظام روز به روز بیشتر به کریه ترین و حقیرترین شکل کشتارها روی می آورند؛ باشد تا حکومتشان چند روزی بیشتر دوام یابد .    
پیروزی نهایی از آن طبقه کارگر و خلق ایران است
راه انقلاب ایران، راه آزادی و استقلال ایران، راه برقراری یک حکومت  دموکراتیک و مردمی  و نهاینا برقراری سوسیالیسم و کمونیسم در ایران راهی است دشوار و پر از فراز و نشیب. در این راه دشوار، نظام جمهوری اسلامی تنها یکی از موانع است. طبقه کارگر و خلق مبارز ایران بی گمان بر این مانع غلبه خواهد کرد و حکومت مرتجعین  و کهنه پرستان را سرنگون خواهد کرد.       
 گروه  مائوئیستی راه سرخ ایران
18 تیرماه 98