۱۳۹۶ آبان ۵, جمعه

یادداشتی درباره سخنان بهرام بیضایی در مورد نقش مبارزه مسلحانه

            یادداشتی درباره سخنان بهرام بیضایی در مورد نقش مبارزه مسلحانه
با بازنگری و افزوده ها*
چرا چشم خون نکنم بدین سرخ کز پهلوی تو می رود؟
چرا دو دیده به آتش نیفکنم؟
چرا نفرین نخوانم ایرانشاه و تورانشاه را،
که با خون جوان به پیری رسیده اند!
(مویه ی تهمینه در سوگ سهراب در نمایشنامه« سهراب کشی » نوشته ی بهرام بیضایی)(1)
استادهنرمند بهرام بیضایی در مراسم اهدای تندیس آرش در جشن تیرگان امسال 96 سخنان زیر را ابراز داشت:
«ایرانیان حدود 1000، 1100 یا 1200 سال پیش مقاومت فرهنگی را جانشین مقاومت با شمشیر و تیغ و مبارزات مسلحانه کردند که توش عملا بردی نبود و باقی ماندند. در واقع آن کوششهایی که نتیجه نهایی اش شد شاهنامه، آغاز شاهنامه خوانی که کاری مردمی بود و شنوندگانی مردمی داشت، فقط یک اعلام حضور بود و اعلام اینکه ما هستیم و از زیر بته در نیامدیم...»(تاکید از ماست)
نخست می توان تصور کرد که این سخنان استاد بیضایی در مورد 1200 سال پیش است و بیضایی آن را در مورد یک برهه ی زمانی می داند. یعنی زمانی که زور ایرانیان در کاربرد تیغ و شمشیر و مبارزات مسلحانه شان- بنا به دلایل گوناگون-  به مهاجمین به خاک ایران نرسید و به ناچار جنبه عمده مبارزه از مبارزه مسلحانه به مبارزه فرهنگی تبدیل شد. مبارزه فرهنگی ای که یکی از بزرگترین دستاوردهای آن حماسه ی شاهنامه فردوسی است که خود با واسطه نقالان و مراسم های شاهنامه خوانی یک جریان گسترده و ژرف فرهنگی در سراسر ایران بپا کرد.
در این برداشت و داوری، می توان چنین تصور کرد که در پی آن دوران مبارزات فرهنگی و در دوران و شرایطی دیگر، شرایطی که نیاز به کاربرد سلاح را ایجاد میکرد، دوباره مبارزه فرهنگی جای خود را به مبارزه مسلحانه داد و این مبارزه دوباره جنبه عمده پیدا کرد. زیرا می توان این گونه اندیشید که صرف «باقی ماندن» در عرصه گیتی و نشان دادن اینکه  ما از«زیر بته در نیامده ایم»، تنها مشکل ایرانیان نبوده و استبداد و استثمار و غارت مردمان زحمتکش در شهرها و روستاها همواره این توده ها را به سوی مقاومت و مبارزه کشانده است؛ و گرچه  مبارزات در جبهه فرهنگ نیز بخشی از مبارزات توده ها و پیشروان شان بوده است، اما به تنهایی مشکل توده ها را حل نکرده و به ناچار توده ها به مبارزات سیاسی و آن هم نه صرفا اشکال ابتدایی آن، بلکه عالی ترین شکل آن یعنی مبارزه مسلحانه روی آورده اند و پاسخ شمشیر و سلاح را با شمشیر و سلاح داده اند. درست به همین  دلیل است که مبارزات مسلحانه توده ها به عنوان تکامل یافته ترین شکل مبارزه سیاسی طبقات زحمتکش و خلقی زیر ستم، صرفا به دوران تهاجم اعراب به خاک ایران و ظلم وستم اینان به ایرانیان محدود نشده، بلکه سراسر تاریخ ایران را تا مشروطیت و تا دوران کنونی در می نوردد.
اما به دلیل مقایسه هایی که می توان بین نظام استبدادی مذهبی کنونی و جابرانی که بر جان و مال مردم حکم می رانند، با آن استبداد مذهبی  1200 سال پیش انجام داد، و نیز جمع ایرانیانی که در خارج از کشور و در مراسمی فرهنگی گرد آمده اند، و نهایتا خواست استاد بیضایی از آنان برای اینکه صرفا به افتخار به گذشته بسنده نکنند و از خود خلاقیت و نوآوری فرهنگی نشان دهند و فرهنگ بازمانده را غنی و بارور سازند، می توان این گونه نیز برداشت کرد که استاد بهرام بیضایی به طور کلی (و نه صرفا در آن دوره خاص)مخالف کاربرد تیغ و شمشیر و مبارزات مسلحانه است و در آن «بُردی» نمی بند و آن را بی سرانجام می داند و راه مبارزه با مستبدین کنونی را صرفا مبارزات فرهنگی می بیند.
چنانچه، به واسطه طرح مسئله در این دوران و تاکید بر آن، مجاز باشیم که چنین برداشتی از سخنان استاد داشته باشیم، آنگاه ما می توانیم بگوییم که این موضع استاد، تغییری نسبت به مواضع وی در آثار هنری اش می باشد. مواضعی که وی را همواره هنرمندی پیشرو و مترقی که برای تمامی راه های مبارزه به ویژه مبارزه مسلحانه  قهرمانانه و توده ای در تاریخ ارج و ارزش قائل است، نشان می دهد.
 در این مورد می توان نمونه های گوناگونی را بر شمرد: غریبه و مه، چریکه تارا، عیارنامه و عیار تنها و ... در برخی از این آثار، استاد بیضایی علیرغم بیان ضعف ها  و یا کمبودهای قهرمانان و جنگجویان مبارز و مسلح اش، همواره به گونه ای ستایشگرانه به مبارزه مسلحانه آنان توجه می کند.
جدای از این، در برخی از این نمونه ها و نیز نمونه های دیگر نه تنها سلاح از سوی قهرمانان مثبت، در جهت دفاع از حریم و هویت خود و نیز تقابل با تهاجم دشمن بکار گرفته می شود، بلکه در عین حال نقش حل و فصا کننده تضاد میان دزدان و غارتگران را دارد. در مورد نخست ما به «چریکه تارا» توجه می کنیم و در حواشی آن به دیگر آثار اشاره می کنیم؛ در مورد دوم به نمونه «سگ کشی».
نقش سلاح در چریکه تارا
در چریکه تارا (1357)(2) پدر بزرگ میراثی باقی می گذارد. در این میراث چیزهایی گرانبهایی همچون آینه و کتاب وجود دارد، اما جدای از اینها، یک چیز گرانبها ی دیگر وجود دارد که کسی از اهالی دهکده نمی داند چیست: شمشیر. شمشیر نماد چیست؟
 تارا نمی داند شمشیر چیست و به چه کار می آید. اهالی دهکده نیز همچون او. تارا  شمشیر را به هر کس می دهد، آنرا به وی برمی گرداند. ظاهرا شمشیر میراثی خاص است و هنگامی که کسی  آن را نگه می دارد، دچار اوهام و وضع بخصوصی می گردد. گویا ملتی هویت و گذشته تاریخی خود را فراموش کرده و نقشی که شمشیر در این گذشته داشته است، از یاد برده است . تارا نیز گرچه نمی داند به چه درد می خورد، اما پس از کش و قوس هایی  که نشانگر آغاز بحران و انقلاب ذهنی وی است، در شیوه کاربرد آن و حتی دورانداختن آن، بالاخره و پس از برگشتن شمشیربه وسیله آب ، آنرا نگه می دارد. این امر البته با ظهور مرد تاریخی جنگی که به دنبال شمشیر آمده، گره می خورد.
 در نیمه نخست فیلم، تارای بی خبر از نقش شمشیر، پس از اینکه ضمن طوفانی، درب کلبه اش را با آن محکم می کند و بدین وسیله در برابر نیروهای طبیعت همچون یک ابزار دفاعی از آن استفاده کرده و احساس ایمنی می کند، بالاخره با سگی قلدر و مهاجم روبرو می شود و اینجا به دفاع از خود با شمشیر می پردازد و سگ را می کشد. خون بر شمشیر نقش می بندد و نقش شمشیر آشکار می شود. شمشیر برای دفاع در مقابل تهاجم دشمنی است که  کودکان وی و حریم او را مورد تجاوز قرار می دهد. بدیهی است که تارا با مبارزه فرهنگی صرف، با این سگ مهاجم و تهاجم چنین سگانی، نمی توانست جان کودکان خود را حفظ کند.(3)
مرد تاریخی در پایان از گرفتن شمشیر می گذرد و شمشیر نزد تارا می ماند. گویا تارای  متحول شده، که در پایان فیلم لباس یکسر سرخ رنگی به تن دارد (4) و شمشیر را همچون رزمنده ای و با گاردی ویژه- کمابیش مانند با گاردهایی مانند مرد تاریخی و یا در ابعادی دیگر و در پیوند با فرهنگ مبارزاتی شرق، همانند با سامورایی های ژاپنی-  به دست گرفته، نقش و ارزش شمشیر را درک کرده و با گذشته و هویت تاریخی خویش رابطه برقرار کرده است. (5)
 روشن است که کاربرد شمشیر و سلاح(که نه ابزار صرف بلکه ابزارهایی جنگی هستند) در جوامع کنونی - برخلاف جوامع غیر طبقاتی-  در عرصه ی طبیعت و برای تامین امنیت و بقای انسان در مقابل نیروهای مخرب طبیعت و یا  دیگر حیوانات نیست.(6) و در جوامع غیر طبقاتی نیز نیازی به سلاح نیست. بنابراین نمی توان پیش از اینکه با جوامع طبقاتی کنونی تعیین تکلیف نهایی شود، درخواست کرد که سلاح نقش حل و فصل کننده تضادهای بین طبقات آشتی ناپذیر را نداشته باشد. در جوامعی که طبقاتی است و در آن مبارزه طبقاتی جریان دارد، طبقات حاکم، مسلح به انواع سلاح ها هستند و برای حفظ منافع و بقای خود دست به هر اقدام جنایتکارانه ای می زنند. پر واضح است که در چنین جوامعی با اقدام های تبلیغی و ترویجی و فرهنگی صرف، گرچه می توان در افکار تغییر و تحولی انقلابی ایجاد کرد، اما نمی توان تغییری عملی و واقعی در اوضاع ایجاد نمود.
 و تازه، این در صورتی است که بتوان چنین مبارزه ی فرهنگی ای را به پیش برد؛ زیرا نظام های استبدادی ارتجاعی مانند آنچه بر ایران حاکم است، که سهل است، حتی شبه دموکراسی های بورژوایی در کشورهای امپریالیستی نیز اجازه ی یک مبارزه فرهنگی زنده، مترقی و پیشرو را نمی دهند و با بر پا کنندگان آن به شکل شدیدی برخورد می کنند. برای نمونه در  دوران مک کارتی در آمریکا، پس از شناسایی روشنفکرانی که  صرفا کار فرهنگی می کردند، با عنوان های مختلف جلوی کار آنها را گرفتند و بسیاری از آنها را دادگاهی کردند. ضمنا در این جوامع به اصطلاح دمکراسی، وای به آن روزی که بفهمند کسی افکار پیشرو مترقی و انقلابی و به ویژه کمونیستی اصیل دارد. وی عموما از تمامی حقوق اجتماعی خود محروم می شود و مشکل که  بتواند حتی کاری برای خود گیر بیاورد.
بهرحال، شمشیر در این اثر بیضایی که در گیرودار انقلابی ساخته شده که نقطه اوج نخستین اش همان قیام مسلحانه بهمن بود، نقش مهم و کلیدی ای در بیان تاریخ و انقلاب دارد و بیضایی دموکرات مترقی و پیشرو بر نقش شمشیر صحه می گذارد.
نقش سلاح در سگ کشی
اکنون به نمونه دوم توجه می کنیم: «سگ کشی». ما به این فیلم از این دیدگاه توجه می کنیم که چگونه سلاح در نقش حل و فصل کننده تضادها در میان  ضد خلق ظاهر میشود و چراباید چنین نقشی را برای سلاح، در حل تضاد بین توده ها و دزدان وغارتگران نیز تعمیم داد.
البته با از کف نهادن سلاح و با مبارزه فرهنگی صرف( مثلا تنها با کتاب ) نمی توان سگ هایی را که به جان و مال مردم می افتند و همه و هر گونه دزدی، غارت، تجاوز و ظلم و ستم را برای خود مجاز می دانند کشت. اینجا تیغ و شمشیر لازم است. نکته ی شایسته تامل دراین است که  در این جا، هم پدر گلرخ که درگیر در کارهای فرهنگی است و تجلی«اندیشه» و «زحمت» است، گویی دلخواسته از کوران درگیری ها و تقابل ها (منظور ما دوری از «شهر بزرگ»، رفتن به «گوشه ای» و کار فرهنگی را پیش بردن است و نه وارد شدن به معاملات و درگیری های  دزدان)(7) برکنار مانده است و سی سال به کار فرهنگی صرف مشغول بوده است، هم نویسنده زن که مبارزه و دفاع از هویت خودش در مقابل غارتگران و گویا صرف افشا کردن این افراد در داستانش، پاسخ تمامی مرارت ها و رنج های وی را می دهد(به هرحال این دو از نظر موقعیت عینی به طبقات میانی تعلق دارند). شمشیر این بار در دستان ریاکاران، دزدان و غارتگران است و آنها به کشتن یکدیگر دست می زنند.(8)
آسان می توان تصور کرد که این مسئله که گرگ ها یکدیگر را می درند و کشته شدن دزدان به دست یکدیگر، کار را به فرجام نمی رساند؛ زیرا بالاخره بخشی از آنان از این دریدن ها جان سالم بدر می برند- مگر آنکه ما انتظار داشته باشیم هیچ یک از آنها از این دریدن ها جان سالم بدر نبرد - و به سراغ پدر و دختر نویسنده اش که جلوه ای از مردمان اندیشمند و زحمتکش اند، خواهند آمد. اینجا بالاخره باید قلم یا سلاح انتقاد به شمشیر یا انتقاد سلاح تبدیل شود و گرنه روز از نو و روزی از نو.
باری غرض این بود که  بیضایی مبارزه با تیغ و شمشیر و کاربرد سلاح را به عنوان یکی از تم های اصلی حل و فصل تضادها در درون آثارش جای داده است.(9)

فردوسی و شاهنامه
و اما در مورد فردوسی و شاهنامه: فردوسی بی گمان یک فرهنگ ساز بود. اما فردوسی که خود کار فرهنگی و مبارزه فرهنگی کرد، تیغ و شمشیر و سلاح را از اثر فرهنگی خود حذف نکرد.(به راستی که اگر قرار باشد سلاحی در مبارزه به کار برده نشود چرا باید در آثار فرهنگی از جمله آثار خود بیضایی به وسیله مبارزین سلاح به کار برده شود!) برعکس، حماسه ای سرود که در مرکز آن مبارزه پهلوانان این مرز و بوم و با سلاح و شمشیر بود. اگر شمشیر و سلاح را از شاهنامه حذف کنند، دیگر چیزی از آن باقی نمی ماند. و اگر مردم فردوسی را دوست دارند بخش مهمی از آن مربوط به ستایش مبارزات آنها و قهرمانان سلحشورشان است.
اکنون چه شده که استاد بیضایی چنین مسئله ای را مد نظر قرار می دهد که در مبارزه ی مسلحانه « بردی نبود» و کار و مبارزه فرهنگی صرف که احتمالا از نظر ایشان «برد» درون آن است، می توانست برای ملتی و پیشروان اش کافی باشد؟
برای ما همواره استاد بیضایی به واسطه آثار پرمایه اش و مبارزه او با استبداد، ستم، استثمار، ریاکاری، دانشمند و هنرمند کشی، ستم بر زنان و تصویر پردازی دردها و رنج های توده های زحمتکش،  یک دموکرات پیشرو و مترقی جلوه کرده است. دموکراتی که برای مردم کشورش و به ویژه برای زحمتکشان و فرهنگسازان علمی و هنری، ارزش والایی قائل است.      
م- دامون
مرداد - آذر 96

·        این مقاله قرار نبود بلند باشد. می خواستیم تنها اشاراتی به مسئله ی مبارزه فرهنگی و مبارزه سیاسی( و به ویژه شکل مسلحانه آن) داشته باشیم که خود موضوع گسترده ای است و نیاز به بررسی مستقلی دارد. از سوی دیگر نمی خواستیم اثرهنری ای را تحلیل و تفسیر کنیم، بلکه قصد این بود که تنها اشاراتی به مضمون اصلی اثر از دیدگاه خودمان داشته باشیم. اما کوتاهی مقاله موجب شد که نکات به شکلی فشرده بیان گردد و خیلی باز نشود و از این رو برخی ابهامات در شیوه انتقال مضمون بوجود آید و نیز در برخی یادآوردن ها، اشتباهاتی رخ دهد که بابت آن پوزش می خواهیم. از این رو  باز کردن برخی نکات در مورد موضوع اصلی و نیز آثارهنری نام برده – که عمدتا در یادداشت ها صورت گرفته- و نیز رفع اشتباهات در آن می توانست تا حدودی ابهامات موجود در مقاله را بر طرف کند.
1-    انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ دوم 1386 ، ص 115
2-    این اثر در سال 1354 نوشته شده و در سال 1357 به صورت فیلم درآمده است. در نام نگاری آغازین فیلم تاریخ 1357 و در نام نگاری پایانی سال 1358 نگاشته شده است. فیلم پس از انقلاب توقیف شد و به نمایش عمومی در نیامد.
3-    می توان تا حدودی شمشیر را در «چریکه تارا» هم ادامه آن تیغ- سلاحی که در فیلم «غریبه و مه» بر دیوار خانه رعنا قرار داده شده دید، و هم تداوم «داسی» (با علامتی ویژه)که در دستان آیت قرار می گیرد.( البته «تبر» نیز به عنوان یک ابزار- سلاح در این فیلم ها وجود دارد و در «چریکه تارا» در نقش های متفاوت سازنده و مخرب ظاهر می شود) ضمنا در«غریبه و مه» نیز ما می بینیم که آیت هم با همسر رعنا  به نام آشوب( ظاهرا «قهرمانی» برای مردم روستا که واقعا قهرمان نیست، خود پنهان کرده از مردم روستا، دزد و جانی) داستان در گیر می شود و وی را در دفاع از خود می کشد و هم  در سکانس پایانی در مبارزه ای بزرگتر با مردان سیاهپوش مهاجم به دهکده، و با داس خود و با یاری مردم زحمتکش روستا آنها را یک به یک می کشد. نکته  دیگر این است که داس که ابزاری تولیدی است در «غریبه و مه» به سلاح جنگی تبدیل می شود و شمشیر که ابزاری جنگی است در صحنه ای از «چریکه تارا» در شکلی شبیه به داس به ابزاری تولیدی. تفاوت این است که داس ابزار جنگی می شود، اما شمشیر نمی تواند به عنوان ابزار تولیدی به کار رود؛ از این رو برای فهم نقش آن مورد آزمایش های بیشتری قرار می گیرد.همچنین این نکته نمی تواند درست باشدکه در اینجا شمشیر تنها ضامن امنیت در مقابل طبیعت است(ایمنی خانه تارا در مقابل طوفان و مقابله با سگ مهاجم به عنوان نیروهایی از طبیعت مهاجم) با این دلیل که در این اثر نیروهایی که باید با شمشیر با آنان جنگید، قابل رویت نیستند. در واقع برای فهم این نیروها هم باید به عقب و به «غریبه و مه» برگشت و هم به پیش رفت و به «مرگ یزدگرد» و «سگ کشی» و نمایش های «شب هزار ویکم» و «مجلس شبیه؛ در ذکر مصایب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین» توجه کرد(و اینها تازه آثاری است که به نمایش در آمدند). این نیروها می توانند تداوم همان نیروهای دشمنی باشند که «مرد تاریخی» و ادامه های او با آنها می جنگیدند؛ ضمنا درآثاری که بیضایی پس از «چریکه تارا» نگاشت، ابزارهای جنگی کماکان ابزارهای جنگی هستند. برای نمونه در فیلمنامه های «عیار تنها»(1360) و«عیار نامه» (1363). در «عیارنامه » در تدریس دانش و فن جنگ از جانب پهلون قدر به سها(برکت) زن جوان نوآموز که به قصد فرا گرفتن فنون جنگ برای نبرد با ایلغاریان(جدا از نقش وی به عنوان جاسوس و فرستاده ایلغاریان برای کشتن پهلوان قدر، که او به آن عمل نمی کند) به نزد عیار مبارز آمده است، می خوانیم: «جنگ را انواع است؛ جنگ دور که سلاحش کمان است و کمان گروهه و مانندان آن. جنگ نزدیک که سلاحش نیزه است و شمشیر و مانندش. و جنگ بسیار از نزدیک که کشتی گرفتن است.»(عیار نامه، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ چهارم، ص 48). این درس ها در پایان این داستان در نبرد با ایلغاریان مهاجم به وسیله پهلوان قدر و سها به عمل در می آید. کاربرد شمشیر در «عیار تنها»(انتشارات روشنگران و... 1973)  نیز که فصل پایانی آن نبرد قهرمانانه و حماسی عیار(با تمامی معایبی که در گذشته از خود بروز داده) با سپاه مغول است کمابیش در همین چارچوب می گنجد. بخشی از آثار مورد اشاره در بالا( غریبه و مه، چریکه تارا، عیارنامه، عیارتنها ) گرچه استقلال ویژه خود را داشته و بر خود ایستاده و استوارند، اما پیوندهای معینی با آثاری که کارگردانان برجسته ژاپنی(با گرایش های چپ) همچون میزوگوچی(سانشوی مباشر)،کوروساوا(هفت سامورایی و یوجیمبو)، ماساکی کوبایاشی(عصیان) در وصف مبارزه و حماسه های سامورایی های مبارز ژاپنی ساختند، دارند.
4-    تبدیل لباس تار به سرخ کامل، خود فرایندی متضاد و پر تنش  است. یعنی مدام تبدیلات و رفت و برگشت ها (با واسطه اتفاقاتی که در فرایند انقلاب  ذهنی و تحول رخ می دهد) صورت می گیرد تا در سکانس پایانی که دیگر لباس سرخ رنگ تثبیت می شود. ضمنا این لباس نه صرفا نماد گرمای زندگی است و نه نماد جنسیت( که اگر چنین بود دیگر نیازی به آن حرکات پایانی با شمشیر نبود) بلکه در اساس جاری شدن خونی تازه در ذهن، و به همراه شمشیر نماد مبارزه و نبرد و انقلاب است.
5-     گرچه این امر بسیار مهم است که تارا زن است و در مرکز داستان قرار دارد و میراث گذشته به وی انتقال می بابد و یا به بیانی دیگر اینک به جای یک مرد، زنی مرکز ثقل تحول تاریخی می شود(خواه وی را تنها یک زن در نظر بگیریم، خواه  مام وطن، و خواه  تجلی زن به عنوان یک عنصر مبارز در تقابل با آنچه اینک می رفت تا نقش مسلط در سیاست وفرهنگ ایران بیابد یعنی حکومتی مذهبی که نقشی فرودست برای زنان قائل است) اما این امرنمی تواند بدین گونه تفسیر گردد که اینک زنی سلاح را از مرد می گیرد و شکل کاربرد از شکل مردانه، جنگ  انسان با انسان(جنگ های طبقاتی) به شکل زنانه استفاده صلح آمیز تغییر می دهد.  چنین برداشتی با سکانس پایانی فیلم و گاردهای تارا و لباس سرخ رنگ وی و نیز با دیگر آثار بیضایی که زنان و مردان دست در دست یکدیگر مبارزه را به پیش می برند(برای نمونه  در«عیار نامه» که پهلوان قدر و خاتون همسر دانایش را می توان در عین جدایی و تشخص، فردی واحد که دو روی، روی زنانه و روی مردانه، دارد، قلمداد کرد) تضاد دارد. از سوی دیگر در چنین صورتی شمشیر فقط به درد طاقچه خانه و یا موزه ها می خورد که می توان با دیدن آن یادی از گذشته کرد.
6-     همچنین باید توجه داشت که علیرغم برخی اشارات به پیوندی های بین مرد تاریخی و قومش با مذهب، شمشیر که به وسیله به راه اندازمجلس شبیه (کدخدای «غریبه و مه») در خواست می شود، به دست مجلس شبیه داران نمی رسد و تارا در مقابل درخواست شمشیر برای مجلس، نخست  بهوسیله عاشق نیمه جوانش پیام می دهد که «شمشیر در نزد وی نیست» و آن را به «صاحبش» داده، وبار دیگر در مقابل این پرسش که صاحبش کیست می گوید «از اینجا رفته است». همچنین اسب سفید که به خواست تارا از جانب دیگر عاشق تارا یعنی قلیچ دنبال میشود، به مجلس شبیه نمی رود. از این رو به نظر می رسد که تاریخ ملی و توده ای از تاریخ مذهبی جدا می شود و شمشیر نمادی گسترده تر از کل تاریخ مبارزات انقلابی ملت ایران می گردد. 
7-    مسئله اساسی نه خود کارهای فرهنگی، بلکه محتوی و مضمون این کارها است.  جزای همسر گلرخ گلوله ای است که البته به وسیله شرکای غارتگرش شلیک می شود.
8-    سلاح به وسیله دزدان و غارتگران در اختیار گلرخ قرار داده می شود تا اگر به درد خورد مورد استفاده قرار گیرد و رقیبان به وسیله آن از سر راه برداشته شوند(نویسنده – روشنفکری که هم بازیچه شده است و هم البته بازیچه نیست!؟ و برای خود و با لحن صدایی که به مرور دو رگه می گردد مبارزی است جنگاور و «خوان ها» ی پیش رو را یکی پس از دیگری با پیروزی و با رسیدن به دانایی بیشتر در مورد پیرامون پشت سر می گذارد ). گلرخ آن را به گونه ای  نمایشی(آیا اگر مجبور می شد از آن استفاده می کرد؟ ولی بسی بیش از آن مرد هرزه و فاسد که می توانست شایسته گلوله باشد، همسر گلرخ شایسته آن است) و در دفاع صرف از خود به کار می بندد. اما در پایان آن را به دزدان و غارتگران بر می گرداند. سلاح در دست اینها نقش تهاجمی و حل و فصل کننده نسبی تضادها را ایفا می کند.
9-     تضاد در نقش ها (خواه انسان ها و از طبقات مختلف و خواه ابزار و خواه حوادث و غیره) که مانع احکام یک جانبه شود، در آثار یک هنرمند واقعی که باید کل آثار وی را عموما یکپارچه و به عنوان اثری یگانه مورد مطالعه قرار داد، به چشم می خورد. و استاد بیضایی که  یکی از فرهیخته ترین هنرمندان تاریخ معاصر ایران است نیز یک اثر واحد دارد سرشار از تضادها. از سوی دیگر، تلاش بیضایی در این است که شرایط تراژیک جامعه ایران را در پرو بال زدن میان تاریخ و فرهنگ گذشته و حال (آداب و سنن، آیین ها و رسوم مثبت و منفی گذشته و حال، سنت و مدرنیسم) بررسی کند و به ناچار و در صورتی که بخواهد به محتوی واقعیت وفادار بماند، این تضادها در آثار وی متجلی می شود. البته ممکن است این نظر وجود داشته باشد که آثار بیضایی (شخصیت ها، حوادث و ماجراها و نیز شکل های هنری به کار گرفته شده از سوی وی) در هیچ «قالبی» نمی گنجد و به اصطلاح با گوناگون شدن ابعاد و متضاد شدن هر امری، گونه ای ابهام و فرّار بودن از هر گونه تحلیل ثابت و پابرجایی ایجاد می شود. اما این نظر درست نیست. زیرا برخی از درونمایه ها و وجوه اساسی آثاربیضایی به عنوان یک کل، از ثبات و یگانگی استواری برخوردارند.


۱۳۹۶ مهر ۲۱, جمعه

نکاتی در مورد مسئله حق تعیین سرنوشت ملت ها

 نکاتی در مورد مسئله حق تعیین سرنوشت ملت ها

1

برخی از سازمانهای و گروه ها و افراد باصطلاح چپ، بر روال و عادت همیشگی فرصت طلبانه شان، از هر امکانی و هر مسئله جدی ای که پیش می آید، استفاده کرده، به حمله به بنیان های تئوریک - سیاسی مارکسیسم میپردازند؛ این روشی است که به ویژه در این سی سال اخیر از جانب این دسته ها تداوم داشته، و نه قطع شده و نه پایان یافته است. مسئله همه پرسی در کردستان عراق نیز از جمله ی همین موارد است.
از قرار، این همه پرسی نیز اوضاع را برای این گروه ها، جهت حمله به بنیان های  تئوریک مارکسیسم– لنینیسم در مسئله «حق تعیین سرنوشت ملت ها» مساعد کرده که چنین چپ و راست به انتقاد از دیدگاه های مارکس و لنین در این خصوص می پردازند. نخست می گویند که گویا در مارکسیسم،  از مارکس و انگلس تا لنین و استالین، یک دیدگاه عام و پایه ای در مورد مسئله ملی وجود نداشته است و از اوضاع و شرایطی به اوضاع و شرایط دیگر مواضع فرق کرده و خلاصه همه ی برنامه ها و تصمیمات«باری به هر جهت» گرفته شده اند. سپس  سر انتقاد را کج کرده و به سراغ  نقد نظریات باصطلاح ایشان نادرست لنین (و استالین نیز) در مورد مسئله ملی میروند و به رد نظرات تئوریک لنین میپردازند . اینان چنین شایع میکنند که چون لنین گفته  پذیرش حق تعیین سرنوشت بطور عام درست است و باید در برنامه احزاب کمونیست وجود داشته باشد، بنابراین بر خلاف مارکس و انگلس کوچکترین جایی برای تحلیل مشخص از وضعیت ویژه و پذیرش و یا رد موارد خاص قائل نبوده است. آنگاه یاد روزا لوکزامبورگ افتاده و میخواهند بخود و دیگران بباورانند که گویا در مورد مسئله حق تعیین سرنوشت ملتها، حق با روزا بوده است و نه با لنین. زیرا از دید این حضرات و ابن الوقت ها، گویا این روزا بوده که با تحلیل مشخص از شرایط مشخص، و بر این مبنا پذیرش جدایی و یا نپذیرفتن آن، موافق بوده است.
بیشتر این دستجات و افراد فرصت طلب که سرتاپای فکر بیشترشان را یا اپورتونیسم و رویزیونیسم خروشچفیستی (اکثریت - توده ای و یا راه کارگری) و یا افکار حکمتی - ترتسکیستی  اشغال کرده است، بدون فهم و درک مواضع لنین و یا علیرغم چنین درکی، سالوسانه و ریاکارانه به رد کردن نظرات تئوریک - سیاسی وی میپردازند.
2

مواضع اساسی لنین و مارکسیسم در مسئله مورد بحث کدامند:
« ... شناسایی نه تنها تساوی حقوق تمام ملتها بطور کلی، بلکه همچنین تساوی حقوق آنها در مورد تشکیل دولت یعنی شناسایی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش و حق جدا شدن؛ و در عین حال و همانا به نفع مبارزه موفقیت آمیز با هر نوع ناسیونالیسم هر ملتی، دفاع از وحدت مبارزه طبقه کارگر و سازمانهای بین المللی کارگری و به هم آمیختن کامل این سازمانها در یک اجتماع بین المللی علیرغم کوششهای بورژوایی در راه جدایی ملی.
تساوی کامل حقوق ملتها؛ حق ملتها در تعیین سرنوشت خویش؛ به هم آمیختن کارگران همه ی ملتها- این است آن برنامه ملی که مارکسیسم به کارگران میآموزد و این است آنچه که تجربه تمام جهان و تجربه روسیه میآموزد.»(درباره حق  ملل در تعیین سرنوشت خویش، منتخب آثار یک جلدی، ص 373)
« تمام مطالبات گوناگون دموکراسی و از جمله حق ملل در تعیین سرنوشت خویش یک امر مطلق نیست، بلکه جزیی است از مجموعه جنبش دموکراتیک(امروز سوسیالیستی) جهانی. ممکن است در برخی موارد جزء با کل در تضاد قرار بگیرد. در این صورت باید از آن صرف نظر کرد. ممکن است وضعی پیش بیاید که جنبش جمهوری خواهانه کنونی یک کشور به ابزاری در خدمت دسیسه چینی روحانیت، محافل مالی یا سلطنت طلب قرار بگیرد، در این صورت وظیفه داریم از این جنبش مشخص و معین حمایت نکنیم. اما مسخره خواهد بود چنانچه به این بهانه ، شعار جمهوری را بخواهیم از برنامه سوسیال دموکراسی  بین المللی حذف کنیم.»(تراز نامه حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، ترجمه فارسی، ص 22، تاکیدها از لنین است)
3

 بطور کلی، لنین در مورد حق تعیین سرنوشت ملتها، که در واقع حق جدایی از ملت غیر خودی  است، به عنوان یک خواست اساسی که باید در برنامه گنجانده شود و از آن دفاع گردد، صحبت میکند. اتخاذ چنین خواستی در برنامه منطبق است با رشد سرمایه داری در دوره فئودالیسم و تغیر و تحول اوضاع اقتصادی و سیاسی ای که براین زمینه بوجود میاید، و نهایتا جنبش های ملی بورژوایی علیه فئودالیسم. در این دوران، تمایل ملتها عموما بر این قرار میگیرد که بنا به نیازهای تکامل اقتصادی- اجتماعی دست به ایجاد دولت های مستقل خویش زده و امکان پیشرفت و تکامل  آزادانه تر، وسیع تر، آسانتر و سریعتری را برای خود آماده سازند. بنا به گفته لنین ما حق تعیین سرنوشت را به مثابه عام میپذیریم و در برنامه خود وارد میکنیم.  چنانچه این کار را نکنیم، دچار ناسیونالیسم شده و انترناسیونالیسم پرولتری را نفی کرده و در کل موضعی شوونیستی به نفع بورژوازی ملت بزرگتر اتخاذ کرده ایم. پذیرش حق تعیین سرنوشت ملتها، پایه و اساس تئوری مارکسیستی در این مورد است.
 اما از نظر لنین، موافقت با حق تعیین سرنوشت ملتها  بطور عام و گنجاندن آن در برنامه ی کمونیستها، اولا به معنای پذیرش نفس جدایی ملی بطور عام نیست. زیرا روشن است که مارکسیستها بر این باورند که کمونیسم را هرگز نمیتوان بین ملتهایی که از یکدیگر جدا هستند برقرار ساخت؛ بلکه چون کمونیسم امری جهانی است، باید در میان همه تمامی انسانها، صرف نظر از هر تفاوتی برقرار گردد. بنابراین بدیهی است که کمونیستها - و بویژه کمونیستهای ملت تحت ستم تا آنجا که اقتضا میکند-  خواهان جدایی های ملی نباشند، بلکه برعکس طرفدار پیوست ملیتها و ادغام آنها در یک کل، بدون هر ملیت ویژه ای گردند. اما کمونیستها میافزایند که چنین پیوستی میباید کاملا آزادنه و داوطلبانه و بنا به احترام به حقوق متقابل صورت گیرد و هرگز در آن زور و اجباری نباشد.
از سوی دیگر پذیرش حق تعیین سرنوشت به عنوان یک امر عام، به معنای موافقت تام با و پذیرش تمامی موارد خاصی که در آن این مسئله پدید میآید، نخواهد بود. به عبارت دیگر، تجزیه و تحلیل مشخص از مجموع شرایط اقتصادی- سیاسی برای اینکه موافقت گردد و یا مخالفت، امری اساسی است. آیا این جدایی به نفع طبقه کارگر و زحمتکشان آن ملت بخصوص است و برای پیشرفت مبارزه ی تاریخی آن ملت موانع را از سر راه برداشته و راه هایی تازه ای میگشاید و دامنه آنرا وسیعتر و امکانات پیروزی هر چه سریعتر آن را بیشتر میکند و یا کمتر؟ بنابراین چنانچه موارد خاصی بوجود آید که جدایی یک ملت به نفع تکامل خود ان ملت و یا از نقطه نظر انقلاب جهانی و اوضاع در مجموع به نفع انقلاب جهانی نباشد، آنگاه آن مورد نفی شده و از آن دفاع نمی گردد.
 پس دو سیاست  لنینیستی که یکدیگر را کامل میکنند اینها هستند:
الف- پذیرش این حق بطور عام به معنای موافقت با تمامی موارد مشخصی که این حق در آن مطرح میشود، نیست.
ب-  مخالفت با برخی از موارد مشخص  که این حق در آن طرح میشود، به معنای نفی عام این حق نیست.
لنین تعیین حق سرنوشت را همچون حق طلاق میداند. موافقت کلی با حق طلاق و طرح آن به عنوان یک قانون، هرگز موافقت با نفس طلاق و جدایی و یا طلاق در هر اوضاع و شرایطی را ایجاب نمیکند،  به همانگونه  که مخالفت با یک طلاق مشخص و یا نفس طلاق بطور کلی، به هیچوجه به معنای مخالفت با اصل و یا حق عام طلاق به عنوان یکی از مواد ی که باید در قانون گنجانده شود، نخواهد بود. (منتخب آثاریک جلدی لنین، ص 372، یادداشت)
 
4

این نظرات لنین کاملا بر اساس نظریات مارکس و انگلس قرار دارد. مارکس و انگلس نیز بطور کلی موافق شناسایی حق تعیین سرنوشت ملتها بودند.لنین در مقاله مشهور خود در این مورد(درباره حق ملل در تعیین سرنوشت) به طور مفصل به مباحث مارکس بویژه در مورد لهستان و ایرلند میپردازد و آنها را مورد تجریه و تحلیل قرار میدهد.(منتخب آثار تک جلدی، ص365-364) . نکته اساسی و عام نظر مارکس این است: «ملتی که بر ملتی دیگر ستم میکند، نمیتواند آزاد باشد». و اما بطور خاص، مارکس و انگلس به تجزیه و تحلیل ویژه هر مورد معین میپرداختند و آن را از جهت این که خواست جدایی در جهت تکامل اقتصادی، سیاسی، فرهنگی ملت مزبور قرار دارد و یا خیر، آیا در شرایط کنونی ملی، منطقه ای و جهانی به نفع آن ملت است و یا خیر، آیا از دید طبقه کارگر کشورهای همجوار به نفع مبارزه طبقاتی آنها است و یا خیر، به موضع گیری میپرداختند.
بطور کلی دو موضع در میان نظرات مارکس و انگلس به چشم میخورد: یکی جدایی ملتهایی که جدایی شان در مقابل نظام های استبدادی- فئودالی به نفع تکوین سرمایه داری و تشکیل حکومتهای دموکراتیک و ملی بوده و این مبارزات استقلال طلبانه، حکومت استبدادی مزبور را به سوی ضعف و نیستی سوق میداده است؛ مثلا ملتهای پیشرفته تر از ملت روس در مقابل حکومت تزاری - استبدادی روسیه . و دیگر جدایی ملتهایی که جدایشان به نفع تکامل مبارزات سوسیالیستی، خواه در کشور مزبور و خواه در کشوری بود که در مقابل آن تمایلات استقلال طلبانه میایستاد و آنرا سرکوب میکرد. مثلا مورد ایرلند در مقابل انگلستان.   

5
 نظر لنین بر پایه نظرات مارکس و انگلس است. و مواضع  روزا لوکزامبورگ که باصطلاح «چپ»، یعنی ظاهرعلیه هر گونه ناسیونالیسم و نهایت انترناسیونالیسم بود، درست در مقابل نظرات مارکسیستی- لنینستی قرار میگرفت.
 ماحصل کلام روزا  این بود که اساسا در دوران سرمایه داری و امپریالیسم حق تعیین سرنوشت «پنداری واهی» است. و چنانچه ما از حق تعیین سرنوشت ملتها پشتیبانی کنیم، این امر صرف به ناسیونالیسم بورژوازی ملت ستمکش خدمت میکند. به این ترتیب، رزا، عام بودن این حق را نفی میکرد. انتقاد او از برنامه بلشویکها نیز برای این بود که این موضوع در برنامه آنها گنجانده شده بود. از دیدگاه روزا، ما هیچ نیازی نداریم که ماده ای درباره حق ملل در تعیین سرنوشت در برنامه حزبمان بگذاریم، به این دلیل که مخالف زیر پا گذاشتن حق هر ملتی هستیم. در عین حال روزا  باور داشت که چنانچه در مورد مشخصی از حق جدایی دفاع کنیم، نباید آنرا عام کنیم.
 بنا به گفته لنین، اشتباه روزا این بود که متوجه نبود که مبارزه ی وی بر علیه بورژوازی ملت ستمکش و رد حق تعیین سرنوشت بطور عام، عملا به نفع ناسیونالیسم ملت ستمگر تمام میشود.  همچنین وی درک نمیکرد که مبارزه وی علیه ناسیونالیسم، در عمل به نفع انترناسیونالیسم تمام نمیشود، زیرا اساس وحدت واقعی کارگران ملتهای گوناگون را احترام به حقوق متقابل تامین میکند؛ و طبقه کارگر ملت ستمگر برای اینکه وحدت خود با طبقه کارگر ملت  زیر ستم را تامین کند، باید با تمامی وجود با ناسیونالیسم  و شوونیسم بورژوازی ملت خودی و نیز تمامی خرافات موجود در این مورد در میان توده ها به مبارزه برخیزد.
 البته همچنانکه لنین در این خصوص میگوید، دوستان حزبی روزا در لهستان، در حالیکه در سال 1903 مخالف گنجاندن این موضوع در برنامه بودند، بعدها به همان حزبی پیوستند که این موضوع در برنامه اش قرار داشت و البته آنها دیگر اعتراضی نکردند و با سکوت خود پذیرفتند که اشتباه کرده بودند.

6

نفی تمامی پایه های اساسی تئوریک مارکسیسم- لنینیسم (اکنون مائوئیسم) اساس مباحث این دسته های خروشچفیست و ترتسکیست است که در  بسیاری موارد نظرات رویزنیستی اساسی شان در مورد مسائل به هم  میرسد و یکی میشود. نفی و لغو  پایه های تئوریک مارکسیسم  زیر پوشش گذر از لنین به روزا از همان موارد است. این دسته ها هرگز اعتقادی به روزا لوکزامبورگ ندارند که خود به نوبه خود انقلابی و مارکسیست بزرگی بود و در مجموع مبارزات خود بنیانهای اساسی تئوریک مارکسیسم را زیرپا نگذاشت.

هرمز دامان

مهر 96

۱۳۹۶ مهر ۱۵, شنبه

درباره مسئله استقلال کردستان عراق




درباره مسئله استقلال کردستان عراق

برای دهه های متوالی خلق کرد در کشورهای عراق، ایران، ترکیه و سوریه زیر شدیترین فشارها و ستم ملی و استثمار طبقاتی امپریالیسم جهانی و بورژوازی بوروکراتیک و فئودالهای مزدور این چهار کشور که خود مستعمره و نیمه مستعمره کشورهای امپریالیستی غرب و شرق بوده اند، قرار داشته، رنجهای بسیار برده و محرومیت های فراوان کشیده است. تاریخ کارگران، دهقانان و زحمتکشان خلق کرد در این چهار کشور عبارت از تاریخ مبارزه این خلق برای رهایی از ستم ملی و طبقاتی. این مبارزه تا کنون در چارچوب انقلابات دموکراتیک قرار داشته است.
 حق تعیین سرنوشت ملتها همواره به مثابه یکی از مواد اساسی برنامه انقلاب دموکراتیک نوین بوده و هست. این حق نه تنها در دوران انقلاب دموکراتیک نوین، بلکه در دوران سوسیالیسم نیز از سوی کمونیستها برسمیت شناخته شده است. حق تعیین سرنوشت معنایی جز حق جدایی و تشکیل دولت ملی ازجانب خلقهای در بند ندارد. از این رو هر کمونیست( و در ایران کمونیستهای خلق فارس بویژه) و هر فرد واقعا  دموکرات و آزادیخواهی این حق را برای خلق کرد و تمامی خلقهای دربند در کشورهای ایران، عراق، ترکیه و سوریه برسمیت شناخته و از تمایل و علاقه هر خلقی به جدایی و تشکیل دولت ملی مستقل خود دفاع نموده و از آن پشتیبانی مینمایند.
مبارزات خلق کرد عراق نیز جزیی از مباررزات ضد استعماری، ضد امپریالیستی ، ضد بورژوا- کمپرادورها و فئودال های وابسته به سوسیال امپریالیسم شوروی و نیز امپریالیسم آمریکا بوده و هست. تمایل و علاقه این خلق به جدایی از عراق، داشتن استقلال و  تشکیل دولت ملی خود برای کمونیستها مورد احترام و شایسته پشتیبانی است. ما نه تنها از علاقه و تمایل خلق- ملت کرد بلکه در عین حال، از تمایل و علاقه تمامی ملتهای دربند در ایران، برای تعیین سرنوشت خود و تشکیل دولت ملی خود پشتیبانی کرده و خواهیم کرد. ما از این نظر، کوچکترین ارزشی برای مسئله به نام «تمامیت ارضی» قائل نبوده و نیستیم و با هرگونه تمایل شووینیستی در هر ملتی(اینجا و در ایران بویژه ملت فارس) مبارزه کرده و خواهیم کرد.
  مسئله ای که در مورد استقلال کردستان پیش پای خلق کرد عراق و در درجه نخست طبقه کارگر این خلق قرار دارد تجزیه و تحلیل وضع کنونی منطقه و اوضاع کنونی جهانی است که  وضع بغرنج و پیچیده ای بوجود آورده است.
خواست بحق خلق کرد در اقلیم کردستان برای تشکیل دولت ملی، از یکسو بوسیله طبقاتی پیش گذاشته شده یا در واقع مورد سوء استفاده قرار گرفته که خود در تحمیل شدیدترین فشارها و ستمها نقش کمابیش اساسی داشته اند. یعنی بورژوا - فئودال های کمپرادور خاندان بارزانی و شرکا، که کمترین تردیدی در وابستگی آنها به کشورهای امپریالیستی غرب وجود نداشته است. این جریان به همراه اتحادیه میهنی طی سه دهه ی اخیر در حالیکه کردستان عراق عملا استقلال داشته و برخی از تقاضاهای ابتدایی عملا اجرا شده، نه تنها کوچکترین گامی در جهت خواستهای اساسی بحق طبقه کارگر، دهقانان و خرده بورژوازی کردستان عراق برنداشته اند، بلکه برعکس خود یکی از عوامل بازدارنده پیشرفت و تکوین مبارزه و انقلاب این طبقات بوده و هستند. در نتیجه، تمایل برحق این ملت برای استقلال سیاسی، مورد سوء استفاده بارزانی ها برای تثیبت موقعیت  متزلزل خود در اقلیم کردستان و نیز به همراه  طبقه بوژوا- فئودال کمپرادور کرد، برای برتری طلبی و یا معاملات پنهانی با طبقات بورژوا - کمپرادور و فئودالی- عشیره ای عرب و امتیاز ستاندن از آنها واقع شده است.
از این گذشته، با توجه به این که خود این جریان تا مغز استخوان وابسته به امپریالیستهای غربی بویژه آمریکا(و همچنین اسرائیل) بوده و هست، طرح چنین خواستهایی از جانب آنها، هم میتواند جزیی از نقشه های امپریالیسم آمریکا و غرب برای استحکام موقعیت خود در خاورمیانه و تبدیل کشوری که به نام کردستان بوجود میاید، به پایگاهی برای اجرای نقشه های شوم خود علیه خلقها و ملتهای منطقه و سرکوب و یا منحرف کردن مبارزات دموکراتیک و سوسیالیستی آنها به شمار آید، و هم برای استفاده از ملت کرد و بویژه طبقه کارگر و زحمتکشان چنین کشوری برای رویارویی با حکومتهای ارتجاعی منطقه بویژه  ایران و نیز کنترل حکومتهای ارتجاعی ترکیه، سوریه و عراق منظورگردد.
بنابراین، تا جایی که مسئله از جنبه طبقات و یا جریانهایی که خواست استقلال و تشکیل کشور مستقل را مطرح میکنند طرح میگردد، نه تنها هیچ امر مترقی درآن وجود ندارد، بلکه در اساس برای جلوگیری از هر امر مترقی و پیشرفته ای از جانب خلق کرد است.  خواست نهایی این طبقات و پشتیبانان امپریالیست آنها سرکوب جنبش دموکراتیک و انقلابی خلق کرد، نه تنها در عراق بلکه در ایران، ترکیه و سوریه نیز هست.
از سوی دیگر، خود خواست برحق استقلال خلق کرد و تشکیل کشور کردستان مورد غضب و واکنش دولتهای بورژوا- کمپرادور ترکیه ، ایران و عراق قرار گرفته و حکام مرتجع و واپس مانده ی این کشورها(در ایران کل حکومتگران، بویژه خامنه ای وشرکا و سران سپاه پاسداران مزدورش) میخواهند با نعره و ارعاب و تهدید از خواست خلق کرد برای استقلال و تشکیل دولت مستقل خویش جلوگیری کنند و در صورت شرایط مساعد به آن حمله کرده و این تمایل را در نطفه خفه کنند.
بنابراین سه ضلع مسئله عبارتند از طبقات زحمتکش خلق کرد که خواست بحق استقلال و تشکیل دولت دموکراتیک ملی و رفاه اقتصادی و پیشرفت فرهنگی و علمی خود را در نظر دارند، طبقات ارتجاعی کردستان که از این خواست برحق سوء استفاده کرده و در صدد پیشبرد منافع خود و امپریالیستها در منطقه هستند و ضلع  سوم یعنی  دولتهای ارتجاعی ایران، ترکیه و عراق که عربده های شووینیستی  خود را بر سر ملت کرد میکشند و آماده محدود کردن، بستن مرزها و تجاوز به حریم این ملت میگردند.
برای این سه کشور اخیر مسئله از دو جنبه حائز اهمیت است: از یکسو این کشورها ترس و واهمه دارند که استقلال کردستان عراق تمایل به خواست همانندی را درمیان خلق کرد ایران و ترکیه ایجاد کند، و از سوی دیگر در کشو و قوس تضاد با امپریالیستها قرار دارند و از این نگرانند که کشوری به نام کردستان پایگاهی برای امپریالیستها و یا اسرائیل گردد تا بتوانند یا این حکومتها را تحت فشار قرار دهند و یا بکلی ساقط گردانند.
گرچه تضادهایی ارتجاعی بین همه این نیروها وجود دارد، اما آنچه بین همه آنها مشترک است، از آن طبقات  و احزابی که در کردستان عراق خواست بحق خلق کرد را طرح میکنند تا از آن سوء استفاده کنند و تا پشتیبانان امپریالیست آنها گرفته، تا آن کشورهایی که با طرح این خواست و رفراندوم برگزار شده و بوجود آمدن کشور کردستان مخالفند، این است که جنبش خلق کرد و بویژه طبقه کارگر  و زحمتکشان این خلق را در چهار بخش کردستان ایران، ترکیه عراق و سوریه و به همراه آن مبارزات دیگر خلقها را خفه کنند.
البته این مسئله، ضلع چهارمی نیز دارد که طبقه کارگر وخلق کرد در کشورهای ترکیه، ایران و سوریه و نیز  دیگر خلقهای ساکن این سه کشور به همراه عراق میباشد. نگاه  طبقه کارگر و تمامی این خلقها اکنون به طبقه کارگر و زحمتکشان اقلیم کردستان دوخته شده است. آیا ایجاد کشور کردستان به نفع جنبش و انقلاب در این کشورهاست و یا برعکس مانع پیشروی و مبارزه انقلابی و جنبش دموکراتیک موجود در این کشورها میگردد؟ آیا طبقه کارگر و خلق زحمتکش کرد خود به مثابه پیشرو و رهبر مبارزات دموکراتیک و آزادیخواهانه در میاید و یا برعکس بوسیله ارتجاع داخلی و امپریالیسم مورد سوء استفاده قرار گرفته و بصورت مانعی در راه چنین جنبشها و مبارزاتی در خواهد آمد؟ این پرسش های اساسی است که اذهان نگران این خلقها را بخود مشغول کرده است.
در این گیرودار، از میان مواضع انحرافی که بوسیله نیروهای سیاسی گرفته میشود، دو موضع از همه انحرافی تر و خطرناک تر است: یکی موضع  آن نیروهای سیاسی که  همسو با ارتجاعی ترین نیروهای حاکم بر اقلیم کردستان و نیز امپریالیستها، بدون هر گونه قید و شرطی از استقلال کردستان عراق پشتیبانی مینمایند. در میان این نیروها بویژه نیروهای از هم پاشیده ی ترتسکیست منسوب به دارودسته های مزدورحکمتی به چشم میخورند. یعنی نیروهایی که تا دیروز یکی از دو بخش اصلی آماج حمله شان «ناسیونالیسم» در میان ملت کرد بوده است(دیگر آماجشان مذهب بوده است). اینها از خوشحالی در پوست خود نمیگنجند که با مسعود بارزانی و امپریالیستها همراه گردند و به همراه آنها ملت کرد را وسیله سوء استفاده طبقات مرتجع کردستان وامپریالیستها برای سرکوب مبارزات خلق کرد و دیگر خلقهای منطقه سازند.
موضع دیگر از جانب نیروهایی گرفته میشود که بدون هر گونه شرط و شروطی با عنوان کردن سوء استفاده کنندگان از آن، یعنی دارو دسته ی بارزانی و امپریالیستها  به انکارخواست بحق خلق کرد مشغولند و همسو با حکومتهای مرتجع ایران، ترکیه و عراق قرار میگیرند. چنانچه اعلامیه های این گروه ها باصطلاح چپ خوانده شود، دیده میشود که جز مشتی عبارات به ظاهر چپ، کوچکترین فرقی با اعلامیه های حکومت اسلامی و سپاه پاسداران ندارند. در اعلامیه های اینان کوچکترین اشاره ای به مقاصد کریه نظام های مرتجع و قرون وسطایی ایران، ترکیه و عراق نمیشود و تنها و تنها زیر پوشش نقد حزب دموکرات بارزانی و اتحادیه میهنی طالبانی و غیره، خلق کرد و خواست بحق وی مورد انکار قرار میگیرد.
بطور کلی  در شرایط فعلی منطقه و جهان، طرح این خواست از جانب دارودسته مرتجع و وابسته به امپریالیسم حاکم بر اقلیم کردستان و تشکیل دولت کردستان، به هیچوجه با منافع تمامی طبقات خلقی، خواه در کردستان عراق و خواه در سه کشور ترکیه ، ایران و سوریه هماهنگ نبوده و کاملا در مقابل این خواستها قرار دارد. ما با طرح این خواست موافقیم و از دولت ملی خلق کرد و ایجاد کشوری به نام  کردستان دفاع و پشتیبانی میکنیم، مشروط بر آنکه این انتخاب بوسیله احزاب و سازمان هایی و نمایندگان واقعی طبقات خلقی ملت کرد که هیچگونه وابستگی ای به امپریالیستها نداشته باشند، طرح گردد.
 از سوی دیگر حال که چنین رفراندومی صورت گرفته و کار بدین شکل به پیش میرود، یا دارودسته بارزانی نتایج رفراندوم را مسکوت گذاشته و آنرا صرفا به ابزاری برای گرفتن امتیاز از بورژوا- بوروکراتها ، فئودالها و روحانیون مرتجع عراق و جکومتهای  ترکیه  و ایران میکنند  و یا کشوری به نام کردستان تشکیل میشود . در هر یک از این امکان ها، در صورتی که کشورهای منطقه، بخواهند به هر شکل استقلال کردستان را زیر پا بگذارند، ما در کنار خلق کرد و علیه هر گونه اقدامی از جانب  حکومت مرتجع ایران بر علیه آنها خواهیم بود. اما از سوی دیگر، وظیفه خلق کرد این است که خواه در شرایطی که امور بصورتی عادی جریان یابد و خواه در صورت بروز هر نوع اقدامی از جانب کشورهای ایران، ترکیه و عراق در مورد این خلق، و یا برعکس،  وسیله شدن کردستان در دست امپریالیستها برای توطئه و تجاوز به کشورهای دیگر منطقه، نخست حکومت بارزانی و طبقه ی حاکم بورژوا – فئودال را بر اندازد و خود سرنوشت خویش را بدست گیرد. در چنین صورتی نه تنها پیوندی عمیق بین خلق کرد در عراق، ایران، ترکیه و سوریه بوجود خواهد آمد، بلکه چنین پیوندی بین خلق کرد با تمامی خلق های دربند در ایران نیز شکل پیشرفته تر و تکامل یافته تری خواهد گرفت. 


مهر 96
جمعی از مائوئیستهای ایران














  

     

۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (21)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (21)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

رابطه ی انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی
 در بخش های گذشته کمابیش به نظرات لنین در سال1917 پیش و پس از تزهای آوریل پرداختیم و فریب کاریها و تحریفات لووی را نشان دادیم. اکنون و در این بخش مروری میکنیم بر تکوین نظریه ی دیالکتیکی لنین در مورد رابطه دو انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی. نخست نظر لنین را در این مورد از کتاب دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک میآوریم:
«ديکتاتورى انقلابى دمکراتيک پرولتاريا و دهقانان هم مانند هر پديده‌اى در عالَم داراى يک گذشته و يک آينده است. گذشته آن - حکومت مطلقه، سرواژ، سلطنت و ممتازيت است، در مبارزه با اين گذشته، در مبارزه با ضد انقلاب «وحدت اراده» پرولتاريا و دهقانان ممکن است زيرا وحدت منافع وجود دارد. آينده آن - مبارزه با مالکيت خصوصى، مبارزه کارگر روزمزد با صاحبکار و مبارزه در راه سوسياليسم است. اينجا وحدت اراده غير ممکن است. در اينجا راهى که در برابر ما قرار دارد راهى نيست که از حکومت مطلقه به جمهورى ميرود بلکه راهى است که از جمهورى دمکراتيک خرده بورژوازى بسوى سوسياليسم ميرود.
البته در شرايط تاريخى مشخص عناصر گذشته و آينده در هم آميخته و دو راه با هم مخلوط ميشوند. کار روزمزدى و مبارزه آن عليه مالکيت خصوصى در زمان حکومت مطلقه نيز وجود دارد و حتى نطفه آن در رژيم سرواژ بسته ميشود، ولى اين موضوع به هيچ وجه مانع آن نيست که ما از نظر منطقی و از لحاظ تاريخى مراحل بزرگ تکامل را از يکديگر تفکيک نماييم. ما همه انقلاب بورژوايى و سوسياليستى را در نقطه مقابل هم قرار ميدهيم، ما همه بدون چون و چرا روى لزوم تفکيک کامل آنها از يکديگر اصرار ميورزيم، ولى آيا ميتوان منکر اين شد که عناصر خاص و جداگانه‌اى از اين دو انقلاب در در تاريخ با يکديگر در ميآميزند؟ مگر عصر انقلابهاى دمکراتيک اروپا شاهد يک سلسله نهضت‌هاى سوسياليستى و تلاشهاى سوسياليستى نبوده است؟ و مگر انقلاب سوسياليستى اروپا در آينده هنوز کارهاى بسيار فراوانى که بايد در رشته دمکراتيسم به انجام برساند در پيش ندارد؟...
وظايف سياسى مشخص را بايد در شرايط مشخص مطرح نمود. همه چيز نسبى است، همه چيز گذرنده است، همه چيز متغير است...» (منتخب آثار یک جلدی، ص 369-368، تمامی تاکیدات از ماست).
عبارات لنین روشن و گویا هستند. اساس بحث در مورد وحدت اضداد میان انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی است. این دو از یک سو دارای تشخص ویژه و  قابل تفکیک از یکدیگر هستند و استقلال منحصر به فرد، و نیاز به تکوین و اسلوب های حل خاص خود را دارند؛ و از سوی دیگر به یکدیگر وابسته و در یکدیگر نفوذ و تداخل میکنند. از یک طرف نباید آنها را با یکدیگر درهم کرد و چنان در هم آمیخت که هر گونه تشخص و تمایزی ممکن نگردد، گویی ما با یک پدیده ی تک و بی هر گونه تمایزی درونی سروکار داریم و انقلاب ما گویا یا صرفا دموکراتیک و یا صرفا سوسیالیستی است؛ و  از طرف دیگر نباید آنها را از چنان از یکدیگر جدا کرد که گویی دو پدیده مطلقا مستقل از یکدیگر بوده و کوچکترین ارتباط درونی با یکدیگر ندارند. این دیالکتیک رابطه بین انقلابات دموکراتیک و سوسیالیستی است که از زمانی که پرولتاریا به مثابه یک نیروی نوین تاریخی اعلام موجودیت کرد، در تمامی کشورهایی که شرایط و امکان این همگونی وجود داشت، شکل گرفت، و درعین حال نسبت به شرایط هر کشور معین تغییرات خاصی یافته و تکامل پذیرفته است.(1)
نکته ای که دارای اهمیت ویژه است این است که لنین در همان زمان نگارش دو تاکتیک ... با دیالکتیک مارکس بخوبی آشنایی داشته و یکی از مهمترین فرق های اساسی وی و جریانی که وی در سوسیال دمکراسی روس بنیان گذاشت با جریانهای دیگر بویژه اپورتونیستها و رویزیونیستها، نارودنیکها، منشویکها، سوسیال رولوسیونرها  و آنارشیستها، درست همین دیالکتیکی اندیشیدن لنین و نفوذ دادن این شیوه تفکر در بلشویکها و بلشویسم روسیه بود. لنین این دیالکتیک را از مارکس و انگلس و از کتابهای با اهمیتی مانند فقر فلسفه، مانیفست، مبارزه طبقاتی در فرانسه، هیجدهم برومر لوئی بوناپارت، جنگ داخلی در فرانسه، نقد برنامه گوتا، تزهای مارکس درباره فوئرباخ و بویژه از کتاب سرمایه دریافت کرد.
بنابراین زمانی که لووی تلاش میکند که ثابت کند لنین در زمان پیش از یادداشتهای فلسفی دیالکتیسین نبوده و پس از مطالعه هگل دیالکتیسین شده، تنها سالوسی و کراهت یک ترتسکیست فریبکار را به نمایش میگذارد.     
 فریبکاری وی زمانی به اوج میرسد که وی  تفاوت را در این دو دوره در این میداند که مثلا در زمان نگارش دو تاکتیک ... که لنین از دیالکتیک بهره چندانی نبرده بوده، انقلاب روس را دو مرحله ای و مرحله نخست را دموکراتیک و مرحله دوم را سوسیالیستی نامیده است و پس از اینکه هگل را مطالعه کرده، از دیدگاه گذشته خود انتقاد کرده و به انقلاب واحد سوسیالیستی باور آورده است.    
چهارمین سالگشت انقلاب اکتبر
لنین چهار سال پس از انقلاب اکتبر به یک ترازبندی از کارهای انجام شده در مورد انقلاب روسیه  میپردازد و بویژه نکات بسیار مهمی را در مورد انقلاب دموکراتیک در روسیه و نیز رابطه ی انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی  بیان میکند. مروری در بیانات لنین در این مقاله روشنگر بسیاری از نکاتی است که لووی تمامی تلاش خود را میکند که آنها را پنهان کند. بدلیل اهمیت این بخش از نظرات لنین در موضوع مورد بحث(و همچنین شرایط ویژه ایران) ما آنها را بطور کامل میآوریم :
«وظيفه مستقيم و نزديک انقلاب روسيه وظيفه بورژوا- دمکراتيک بود، يعنى برانداختن بقاياى نظامات قرون وسطايى و زدودن اين بقايا تا آخر و تصفيه روسيه از وجود اين بربريت، از اين ننگ و از اين بزرگترين ترمز هرگونه فرهنگ و هر گونه پيشرفتى در کشور ما.
و ما بحق ميباليم که اين تصفيه را بسى با عزم‌ تر و سريع‌ تر و جسورانه‌ تر و کاميابانه ‌تر و پردامنه ‌تر و از نقطه نظر نفوذ در توده‌هاى خلق در قشرهای گسترده  آن عميق‌تر از انقلاب کبير فرانسه، که متجاوز از ١٢٥ سال پيش واقع شد، انجام داده‌ايم.
هم آنارشيستها و هم دمکراتهاى خرده بورژوا (يعنى منشويکها و اس‌آرها، که نمايندگان روسى اين تيپ اجتماعى بين‌المللى هستند) بميزان فوق‌العاده زيادى مطالب در هم بر هم درباره رابطه بين انقلاب بورژوا- دمکراتيک و انقلاب سوسياليستى (يعنى پرولترى) ميگفتند و ميگويند. طى‌اين چهار سال درستی برداشت ما از مارکسيسم در اين باره و درستی حساب ما در مورد تجربه انقلابهاى گذشته کاملا تأييد گرديد. ما انقلاب بورژوا- دمکراتيک را بهتر از هر کس ديگر بپایان خود رسانديم. ما با آگاهى کامل، استوار و بلاانحراف بسوى انقلاب سوسياليستى پيش ميرويم و ميدانيم که اين انقلاب را ديوار چين از انقلاب بورژوا- دمکراتيک جدا نميکند، ميدانيم فقط مبارزه معين خواهد کرد که تا چه حد موفق خواهيم شد (آخرالامر) به پيش برويم و کدام بخش اين وظيفه فوق‌العاده عالى را اجرا خواهيم کرد و کدام بخش از پيروزى‌هايمان را براى خود تحکيم خواهيم نمود. آينده اين موضوع را نشان خواهد داد. ولى همين حالا می بينيم که در امر اصلاحات سوسياليستى جامعه - براى کشورى ويران، رنج ديده و عقب مانده - بميزان عظيمى کار انجام گرفته است.
ولى اول موضوع مضمون بورژوا- دمکراتيک انقلاب خودمان را بپايان رسانيم. معناى اين کلام بايد براى مارکسيستها روشن باشد. جهت توضيح مطلب، مثالهاى روشنى بياوريم.
مضمون بورژوا- دمکراتيک انقلاب، يعنى تصفيه مناسبات اجتماعى (نظامات و مؤسسات) کشور از آثار قرون وسطائى، از سرواژ و فئوداليسم.
آيا مقارن سال ١‌٩١٧ عمده‌ترين مظاهر و بقايا و بازمانده‌هاى سرواژ در روسيه چه بود؟ سلطنت، نظام زمره‌اى، ملکدارى و شيوه استفاده از زمين. وضع زنان، مذهب و ستمگرى نسبت به مليتها. هر يک از اين «اصطبلهاى اوژيانس» را که بگيريد ميبينيد که ما کاملا آنرا تمیز کرده‌ايم. در صورتى که بجاست گفته شود که همه کشورهاى پیشرفته هنگامى که خودشان انقلاب بورژوا- دمکراتيک را در ١٢٥ و ٢٥٠ سال پيش و از آن هم جلوتر (انگستان در ١٦٤٩) انجام ميدادند پاکیزه کردن اين اصطبلها را ناتمام باقى گذاردند. کارى که ما طى تقريبا ده هفته بين ٢٥ اکتبر (٧ نوامبر) ١٩١٧ و انحلال مجلس مؤسسان (٥ ژانويه ١٩١٨) در اين رشته انجام داديم هزار بار بيشتر از آنچيزى بود که دمکراتها و ليبرالهاى بورژوا (کادتها) و دمکراتهاى خرده بورژوا (منشويکها و اس‌آرها) در عرض هشت ماه حکومت خود انجام دادند.
اين ترسوها، پرگوها، خودپسندان و هاملتها، شمشير چوبى خود را حرکت ميدادند و حال آنکه حتى سلطنت را هم نابود نساختند! ما زباله سلطنت را چنان بدور ريختيم که کسى هرگز چنان نکرد. ما سنگى بر سنگ و خشتى بر خشت کاخ ديرين سال نظام رسته ای باقى نگذاشتيم (پیشرفته ترین کشورها از قبيل انگستان و فرانسه و آلمان هنوز از بقاياى نظام رسته ای خلاص نشده‌اند!). ما عميقترين ريشه‌هاى نظام رسته ای يعنى بقاياى فئوداليسم و سرواژ را در زراعت بکلى برانداختيم. «ميتوان مباحثه کرد» (در خارجه عده‌اى کافى از ادبا و کادتها و منشويکها و اس‌آرها هستند که به اين مباحثات مشغول باشند) که «سرانجام» از اصلاحات ارضى انقلاب کبير اکتبر چه چيزى حاصل ميشود. ما طالب آن نيستيم که اکنون وقت را بر سر اين مباحثات تلف کنيم زيرا ما اين مباحثه و تمامى مباحثات مربوط به آن را بوسيله مبارزه حل ميکنيم. ولى نميتوان اين واقعيت را نادیده گرفت که دمکراتهاى خرده بورژوا هشت ماه با ملاکين، که سنن سرواژ را حفظ مينمودند، «سازش کردند» ولى ما در عرض چند هفته، هم اين ملاکين و هم تمام سنن آنها را از روى سرزمين روس بکلى برانداختيم.
مذهب يا بى‌حقوقى زنان يا ستمگرى نسبت به مليتهاى غير روس و نابرابرى حقوقى آنها را بگيريد. همه اينها مسائل مربوط به انقلاب بورژوا- دمکراتيک است. فرومايگان دمکراسى خرده بورژوا هشت ماه درباره اين مطالب پرگويى ميکردند؛ حتى يک کشور پیشرفته جهان نيست که اين مسائل در آن در جهت بورژوا- دمکراتيک تا پایان حل شده باشد. در کشور ما اين مسائل بوسيله قانونگذارى انقلاب اکتبر تا آخر حل شده است. ما با مذهب چنانکه بايد شايد مبارزه کرده‌ايم و ميکنيم. ما به همه مليتهاى غير روس جمهورى خاص خودشان با مناطق خودمختار خاص خودشان را داده‌ايم. در کشور ما يک چنين دنائت و پليدى و رذالتى نظير بيحقوقى و يا ناقص‌الحقوقى زنان، اين بازمانده نفرت انگيز سرواژ و قرون وسطى، که بورژوازى مغرض و خرده بورژوازى کـُند ذهن و مرعوب در همه کشورهاى جهان بدون کوچکترين استثناء بدان رنگ نو ميزند، وجود ندارد.
همه اينها - مضمون انقلاب بورژوا- دمکراتيک است. صد و پنجاه تا دويست و پنجاه سال پيش از اين پيشوايان پيشگام اين انقلاب (اگر بخواهيم از يک يک صور ملى اين تراز کلى سخن گوييم بايد بگوييم اين انقلابها) به مردم وعده دادند بشريت را از قيد امتيازات قرون وسطائى، نابرابرى زنان، امتيازات دولتى فلان يا بهمان دين (يا«انديشه دينى» و «ديندارى» بطور اعم) و از قيد نابرابرى مليتها برهانند. وعده دادند و اجرا نکردند. نميتوانستند اجرا کنند زيرا «احترام به مالکيت خصوصى مقدس»مانع بود. در انقلاب پرولترى ما اين «احترام»ملعون به اين آثار سه بار ملعون قرون وسطائى و به اين «مالکيت خصوصى مقدس» وجود نداشت.
ولى براى آنکه پیروزیهای انقلاب بورژوا- دمکراتيک را براى خلقهاى روسيه تحکيم کنيم، ميبايست پیشتر برويم و پیشتر رفتيم. ما مسائل مربوط به انقلاب بورژوا- دمکراتيک را در اثنای راه، در جريان عمل و بمثابه «محصول فرعى» کار سوسياليستى عمده و واقعى و انقلابى- پرولتارى خودمان حل ميکرديم. ما هميشه ميگفتيم رفرم، محصول فرعى مبارزه انقلابى طبقاتى است. ما ميگفتيم و در عمل ثابت کرديم که اصلاحات بورژوا- دمکراتيک محصول فرعى انقلاب پرولترى يعنى سوسياليستى است. بجاست گفته شود که همه کائوتسکى‌ها، هيلفردينگ‌ها، مارتف‌ها، چرنف‌ها، هيلک‌ويت‌ها، لونکه‌ها، ماکدونالدها، توراتى‌ها و ديگر قهرمانان مارکسيسم «دو و نيم» نتوانستند اين رابطه را درک کنند. نخستين انقلاب ضمن رشد خود به انقلاب دوم تحول مييابد. انقلاب دوم مسائل انقلاب اول را در جريان عمل حل ميکند. انقلاب دوم کار انقلاب اول را تحکيم مينمايد. مبارزه و تنها مبارزه است که معين ميکند تا چه حدودى انقلاب اول موفق خواهد شد به انقلاب دوم تحول يابد.»
نظام شوروى همانا يکى از تأييدات يا مظاهر آشکار اين تحول يک انقلاب به انقلاب ديگرى‌ است. نظام شوروى حد اکثر دمکراتيسم براى کارگران و دهقانان است و در عين حال دال بر گسست با دمکراتيسم بورژوائى و پيدايش طراز نوين جهانى- تاريخى دمکراسى يعنى دمکراسى پرولترى يا ديکتاتورى پرولتارياست.(منتخب آثارچهار جلدی، جلد چهارم، ص 720- 716 )
اینجا نیز لنین نکاتی را تکرار میکند که در بخش هایی از دو تاکتیک ...  که ما در بالا آوردیم، بیان کرده بود. چندان تفاوت کیفی ای میان این دو بخش از نظرات لنین نیست که ما بخواهیم نظرات لنین را به دوره ی پیش از مطالعه ی هگل و پس از مطالعه هگل و بویژه در مورد مسئله مورد بحث یعنی دو مرحله ای بودن انقلاب در روسیه و نیز رابطه ی بین این دو انقلاب، تقسیم کنیم.
 آنچه ما در طی این سلسله مقالات بر آن تاکید کرده ایم این است که لنین دیالکتیک را از مارکس و انگلس آموخت و آن را همواره در تمامی امور انقلاب از تئوری  و تشکیلات و تاکتیک و غیره بکار برد. پس از مطالعه ی هگل، لنین درک خود از دیالکتیک را ژرفتر، باجوانبی بیشتر و دقیق تر از پیش کرد و باز در عمل بکار گرفت. تردیدی نیست که در این دوره، تکامل و تغییرات کیفی بیشتری را در نظرات لنین در برداشت، ولی نه به ان معنایی که حضرات ترتسکیستها ، چپ نویی ها و مارکسیستها غربی در بوق و کرنا میکنند، یعنی تکامل نظرات لنین را به دوره پیش از دیالکتیک و پس از دیالکتیک تقسیم کرده و لنین را دوره پیش از مطالعه هگل پیرو «ماتریالیسم عامیانه» جا میزنند بلکه به این معنا که  وقوع جنگ، تکامل اپورتونیسم در سوسیال دموکراسی به سوسیال امپریالیسم ، مبارزه و انقلاباتی گسترده تر در اروپا و آسیا، و نیز انباشت تجارب تئوریک، سیاسی، تاکتیکی، استراتژیکی و بویژه  پیاده کرده عملی آنها بوسیله لنین و بلشویکها میتوانست چنین تکوین و تکاملی را ایجاد کند. امری که برای هر رهبر و کادر و بطور کلی هر  انقلابی واقعی میتواند رخ دهد. 
پیش از اینکه به این بخش پایان دهیم بد نیست که اشاره ای هم به بهانه کردن عقب ماندگی روسیه بوسیله اپورتونیستها و تحریف لووی در این مورد نماییم.  
ما در بخش 17 همین مقالات، این عبارات را از لووی آوردیم:  
«تزهای آوریل لنین... تنها نشانگر تلویحی گسست ریشه ای با سنت «مارکسیسم راست کیش» بین الملل دوم(مقصود جریان حاکم بر آن است و نه جریان چپ رادیکال به نمایندگی روزا و غیره) یعنی سنتی که در آن ماتریالیسم(مکانیکی، جبر باورانه، تحولی) در قیاسی خشک و از لحاظ سیاسی فلج کننده تجلی میابد:
روسیه کشوری عقب مانده و نیمه فئودال است.
روسیه مستعد سوسیالیسم نیست.
انقلاب روسیه، انقلاب بورژوایی است(که میبایستی اثبات میشد.)»(همانجا،ص 35-34)
 لووی این نکته را که اپورتونیست ها (منشویک ها، انترناسیونال دومی ها و ...) عقب ماندگی و نیمه فئودالی بودن روسیه را دلیلی بر عدم امکان انقلاب سوسیالیستی در این کشور میگرفتند، بهانه میکند تا به خیال خود ثابت کند که اگر آن حضرات  میگفتند انقلاب روسیه بورژوایی است، لنین در مقابل آنها میگفت روسیه نه نیازمند انقلاب بورژوا- دموکراتیک بلکه نیازمند انقلابی صرفا سوسیالیستی است.
اما مطالبی که ما در بالا از مقاله در چهارمین سالگشت انقلاب اکتبر لنین آوردیم بخوبی روشنگر موضع تحریف گرایانه لووی است. روشن است که لنین موضع این حضرات اپورتونیستها و رویزیونیستها را رد میکند و بویژه در مقاله ای که بعدها مینگارد به نام درباره انقلاب ما توضیحات روشنگری درباره خشک مغزی این حضرات در مورد عدم امکان انقلاب سوسیالیستی در روسیه ارائه میدهد، اما نه با این دیدگاه که انقلاب بورژوا – دمکراتیک را در روسیه نفی کند و تنها انقلاب سوسیالیستی را تایید کند، بلکه با این دیدگاه  که در حالی که روسیه عقب مانده و نیمه فئودالی نیاز به انقلاب بورژوا- دمکراتیک دارد، اما بر خلاف نظر این حضرات رویزیونیست قرار نیست که تنها به این انقلاب بسنده شود. میتوان و باید انقلاب دموکراتیک را انجام داد، اما نه به تنهایی و نه با این دیدگاه که دیوار چین این انقلاب را از انقلاب سوسیالیستی جدا میکند و نه با این دیدگاه که نخست باید بطور کامل انقلاب دموکراتیک کرد و سپس به انقلاب سوسیالیستی دست زد. بلکه با این دیدگاه که آن زمان که شرایط و اوضاع و احوال، ضرورت دست زدن به انقلاب سوسیالیستی را ایجاب کند، باید آن را در درجه نخست اهمیت قرار داد و به آن دست زد و آنچه از وظایف دموکراتیک انقلاب باقی مانده است پس از آن، طی آن و همراه با آن انجام داد.
عبارات لنین بخوبی نشان میدهد که نه تنها وظایف دموکراتیک انقلاب که از نظر ماهیت خود بورژوایی هستند نفی نشده است، بلکه پس از انقلاب سوسیالیستی در تمامی زمینه های موجود یک به یک انجام شد. 
نتیجه گیرهای لووی
« شکی نیست که «تزهای آوریل» بیانگر «گسست» در نظریه و خط و مشی سنت بلشویسم قبل از جنگ است. با این حال، این موضوع هم حقیقت دارد که لنین از 1905 اتحاد انقلابی پرولتاریا و دهقانان (و تعمیق رادیکال انقلاب بدون بورژوازی لیبرال و حتی علیه آن) تبلیغ میکرده است. از این رو «بلشویسم جدید» که در آوریل 1917 زاده شد وارث و فرزند مشروع «بلشویسم قدیمی» است» (اهمیت گسست...، پیشین، ص49)
تا اینجا هر چه از لووی خواندیم، دال بر گسست لنین از «بلشویسم قدیمی» بود که پیوندی همه جانبه با اندیشه های فلسفی رهبران انترناسیونال دوم داشت. حتی شعار «دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان» بطور مطلق شعاری بورژوا- دمکراتیک ارزیابی شد؛  در مقابل لووی به نقل از برخی بلشویکها هیاهو راه انداخت که لنین ترتسکیست شده است. اکنون لووی نتیجه گیری میکند «بلشویسم جدید» فرزند مشروع «بلشویسم قدیمی» است. میتوان پرسید در این گیرودار داستان ترتسکیست شدن لنین کجا رفت. زیرا ترتسکی در بلشویسم قدیمی آن چنان جایی نداشت!
لووی ادامه میدهد:
« از طرف دیگر، اگر چه نمیتوان انکار کرد که یادداشتها،گسست فلسفی با لنینیسم آغازین میباشد، اما باید تصدیق کرد که شیوه های عملی که لنین در آثار سیاسی قبل از جنگ خود ارائه میدهد، بسیار دیالکتیکی تر از نظرات پلخانف و کائوتسکی است.»(همانجا)
 تا اینجای کار، نه پلخانف و نه کائوتسکی بهره ای از دیالکتیک و در هیچ سویی از آن نبرده بودند؛ تا اینجا، لنین پیرو «ماتریالیسم عامیانه» بود، اما یکدفعه نه تنها پلخانف و کائوتسکی دیالکتیکی فکر میکرده اند، بلکه لنین از آنها دیالکتیکی تر میاندیشیده است!؟ و
« دست آخر برای پرهیز از سوء تعبیر احتمالی، ما به هیچ وجه قصد نداشته ایم بگوییم که لنین «تزهای آوریل» را از منطق هگل استنتاج کرد. این تزها محصول تفکری انقلابی و واقع گرایانه در مواجهه با اوضاع جدید است: جنگ جهانی، وضعیت عینی انقلابی که این جنگ در اروپا خلق کرد، انقلاب فوریه، شکست سریع تزاریسم، ظهور چشم گیر شوراها. تزها نتیجه آن چیزی است که جوهر روش لنین را میسازد: تحلیل مشخص از شرایط مشخص. مطالعه انتقادی هگل به لنین کمک کرد تا خود را از نظریه ی انتزاعی و ساخته و پرداخته شده یعنی شبه راست کیشی پیش دیالکتیکی بین الملل دوم برهاند که برای تحلیل مشخص دست و پا گیر بود...(همانجا، ص 50- 49)
 باری، برای کسی که آثار لنین را از همان سالهای نخستین درگیری در مبارزه طبقاتی دنبال کرده باشد روشن است که اولا لنین همواره با پلخانف منشویک در مبارزه بود( علیرغم اتحادهایی که با وی داشت) بویژه بدلیل اینکه پلخانف در تحلیل مشخص از شرایط مشخص، آغشته به لیبرالیسم عمیق بود و همچنین با کائوتسکی بویژه از زمانی که وی در جدال با برنشتین و رویزیونیسم  ضعفهایی از خود نشان داد(و باز علیرغم وحدت هایی که وجود داشت) و این تضادها بین لنین و این رهبران، ریشه های معینی در نوع فهم و درک مارکس و انگلس و کلا مارکسیسم داشت. دوما « این تفکر انقلابی و واقع گرایانه  و این تحلیل مشخص از شرایط مشخص» از همان زمانها وجود داشته است و بویژه در  سالهای نگارش دو تاکتیک...  که در گیرودار انقلاب 1907-1905 نگاشته شد؛ گرچه مانند هر چیز دیگری در جهان این ویژگی در لنین، میتوانست تکوین و تکامل یابد و گستره ای همه جانبه تر و ژرفتر بگیرد.
ادامه دارد.
م- دامون
شهریور و مهر 96
یادداشتها
1-  یکی از فرازهای این تکامل، همگونی ویژه این دو انقلاب در کشورهای زیر سلطه و بویژه در انقلاب چین بوده است. در انقلاب چین دو مسئله دارای اهمیت شکل گرفت: یکی وحدت کارگران با دهقانان و دیگری وحدت مشروط و توام با مراقبت با بورژوازی ملی. نکته مهم این است که در این انقلاب، وحدت با دهقانان هرگز قطع نمیشود و همواره تداوم دارد، درحالیکه وحدت با بورژوازی ملی موقتی بوده و زمانی که بورژوازی به دشمن میپوندد، از صف خلق خارج میشود. نکته مهم دیگر در این انقلابات، برقراری حکومت جمهوری دمکراتیک خلق است که  شکل تکامل یافته «دیکتاتوری کارگران و دهقانان»میباشد. و بالاخره نکته آخر این است که در این کشورها دو انقلاب به هم پیوسته اند و گرچه تمایزات خاص و صف بندی های طبقاتی خاص خود را دارند، اما در یکی از آنها یعنی انقلاب دموکراتیک، طبقه کارگر از موضع زیر سلطه به موضع قدرت میرسد، اما در دیگری  یعنی در انقلاب سوسیالیستی، خود طبقه کارگر به عنوان قدرت مسلط، دست به این  انقلاب میزند. مائو در بخشی از یادداشتهای خود در نقد کتابی درباره اقتصاد شوروی با نام«از انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی – چند مسئله»  به رابطه ی دو انقلاب اشاره میکند:
«در پایان صفحه ٣٣۰، كتاب به بحث مسئله گذاراز انقلاب دمكراتیك به انقلاب سوسیالیستی می پردازد ولی نحوه عملی شدن این گذاررا به روشنی تبیین نمی كند. انقلاب اكتبر یك انقلاب سوسیالیستی بود كه درعین حال باقیمانده وظایف اتقلاب بورژوا- دمكراتیك را نیزانجام داد. بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اكتبر كلیه اراضی ملی اعلام شد. البته به فرجام رساندن انقلاب بورژوا- دمكراتیك در زمینه ارضی مدتی به طول انجامید.
در دوران جنگ آزادیبخش، چین وظایف انقلاب دمكراتیك را انجام داد. بنیانگزاری جمهوری خلق چین در سال ۱۹۴۹ نشانگر پایان انقلاب دمكراتیك و آغاز گذار به سوسیالیسم بود. سه سال طول كشید تا اصلاحات ارضی به مرحله ی اجرا در آمد، ولی درهمان زمان كه جمهوری خلق چین بنیان گرفت، ما مؤسسات سرمایه داری بوركراتیك را مصادره كردیم كه حدود هشتاد درصد سرمایه ی ثابت صنایع و حمل نقل ما را تشكیل می داد و آنرا درمالكیت تمام خلق قراردادیم.
در دوران جنگ آزادیبخش، ما هم شعارهای ضد سرمایه داری بوركراتیك و هم شعارهای ضد امپریالیستی و ضد فئودالی طرح كردیم. مبارزه علیه سرمایه داری بوركرات سرشتی دوگانه داشت: از آنجا كه این مبارزه در حكم مخالفت با سرمایه داری كمپرادور بود. سرشتی دمكراتیك -انقلابی داشت ،  ولی از آنجا كه در حكم مبارزه با بورژوازی بزرگ نیز بشمار می رفت ، ازسرشتی سوسیالیستی هم برخوردار بود.»