۱۳۹۶ تیر ۳۱, شنبه

چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران(5)

چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران(5)


ارکان حکومت یا دولت در ایران
همچنانکه در مقالات و نوشته های گذشته اشاره کرده ایم حکومت( یا دولت به معنای عام این کلمه ) اسلامی در ایران یک حکومت یکدست نیست. حکومت یا دولت یک کل است که از طریق اجزایی معین شکل گرفته است. در روال عادی این اجزاء عبارتند از دستگاه قانون گذار، دستگاه قضا و دستگاه اجرایی . اما در ایران این  روال معمول وجود ندارد. به موازات و یا در جوار هر کدام از این دستگاهها، قوایی مشابه یا باصطلاح مکمل و عموما مخالف یکدیگر، که  جدای از پیوندهایی که با یکدیگر دارند، به دفع یکدیگر میپردازند، وجود دارد.
دستگاه قانونگذار
مثلا دستگاه قانونگذار که عموما مجلس (یا پارلمان) میباشد را در نظر بگیریم: جدای از تضادهایی که ناشی از انتخاب جریانهای وابسته به جناح های گوناگون در مجلس است و عموما مجلس را به یکی از مراکز درگیری جناح ها تبدیل کرده است، در ایران مجلس قانونگذار بوسیله دستگاه دیگری که قرار است نقش مکمل آنرا اجرا کند، تکمیل میشود. این دستگاه یا سازمان که شورای نگهبان قانون اساسی است، قرار است که قوانین مجلس را با قوانین شرع بسنجد و چنانچه این قوانین با شرع مخالف بود، آنها را رد کند و به مجلس برگرداند، و یا اینکه  چنانچه با شرع تطبیق میکرد، آنها را مورد پذیرش قرار داده، قانون شدن و امکان اجرایی شدن آنها را اجازه دهد.
 این دستگاه از تعدادی باصطلاح فقیه«عالیقدر» (مشتی روحانی مومیایی ریاکار و سالوس صفت که از نظر سلسله مراتب مذهبی موقعیت های بالا دارند) تشکیل شده که در طرح نخستین آن که بوسیله شیخ فضل اله نوری تدوین شد، قرار بوده 5 نفر باشند و صرفا همخوانی قوانین  مجلس را با قوانین شرع اسلام (علی القاعده شیعه ی اثنی عشری) بسنجند. اما اینک در حکومت اسلامی به دستگاه عریض و طویلی تبدیل شده که در بیشتر وجوه  موقعیتی بالاتر از مجلس دارد( یا به واسطه خواست خامنه ای این موقعیت به آن داده میشود) و گاه بسیار قوی تر از مجلس است و کوچکترین حرکات مجلس را کنترل و باصطلاح «رصد» میکند. درواقع نقش این دستگاه بیش از این که بررسی خوانش قوانین مجلس با شرع باشد، فسخ و یا محدود کردن قوانین مجلس در جایی است که این قوانین با منافع باندهای منسوب به خامنه ای در زمینه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی هماهنگ نباشد.
 به این ترتیب ارگانی که قرار بوده نقش صرفا مذهبی و فرهنگی ارتجاعی ایفا کند، تبدیل به ارگانی شده است که قوانین دلخواه خود را(زمانی که  بافت طبقاتی و جناحی حاکم بر مجلس با این شورا هماهنگ نباشد و باصطلاح از یک جنس نباشند) در زمینه های بالا به مجلس دیکته میکند. فقهای این دستگاه که  کارشان در حوزه قانون گذاری است، بوسیله ولی فقیه (رئیس حقیقی حکومت اسلامی) انتخاب میشوند و بودجه زیادی را نیز به خود اختصاص میدهند. البته با وجود انتصابی بودن عمده عناصر این دستگاه، در همین دستگاه نیز گاه تضادهای عجیب و غریبی بروز میکند که ناشی از برخورد منافع جناح های مختلف میباشد.
ولی فقیه
و یا این ولی فقیه، که مسئولیت های مهمی و بیشماری را در دست خود متمرکز کرده و فعالی است مایشاء که در عمل هیچ نیرویی بالاتر از وی نیست. این نیرویی است قانون گذار؛ یعنی دارای این درجه از قدرت که حرف آخر را بزند و خواست و سخنش قانون شود که البته همواره به نفع جناحی خاص این کار را انجام میدهد و نیز دارای بودن حق دادن حکم حکومتی که میتواند هر چه مجلس اصلی رشته است، پنبه کند، دارای حق قضاوت( فصل الخطاب بودن داوری های وی) و دارای نیروی اجرا؛ یعنی در دست دارنده هر سه قوه باصطلاح مستقل در روال معمولی حکومت های دمکراسی بورژوازی، و یا حتی برخی حکومت های استبدادی که در آنها  شاه، رئیس جمهور و یا نخست وزیر، هیئت یک مستبد را به خود میگیرد.
 البته این ولی فقیه قرار است بوسیله مجلس خبرگان انتخاب شود که خود نیز تشکیل شده است از تعداد زیادی فقیه و آیت اله و حجت اسلام و... اما  مجلس خبرگان نیز خود بوسیله ولی فقیه تحت نفوذ(بویژه با چرب شدن مداوم ریش های حضرات آخوندهای خبرگان نشین و دادن موقعیت های اقتصادی ناب به آنها) قرار میگیرد و بجای نظارت بر ولی فقیه و سخنان و اعمال وی و دارای این حق و مسئولیت که در صورتی که فقیه شایسته نباشد، وی را برکنار کند، خود تحت نظارت ولی فقیه است و نظرات این یک را بازتاب میدهد. به واقع و در چارچوب همین قوانین  ریش سفیدی مذهبی و البته عهد عتیقی و ارتجاعی، بجای اینکه فقیه، تجلی خواست ریش سفیدان مذهبی و خبرگان باشد، خبرگان، تجلی خواست ولی فقیه است و از هر لحاظ اقتصادی، مذهبی، سیاسی و فرهنگی به آن وابسته میباشد.(1)
دستگاه قضا
 قوه ی قضائیه نیز که در معمول حکومتهای بورژوازی باید دستگاهی مستقل باشد(2)، نیز زیرهمین نفوذها از جانب ولی فقیه و همچنین ارگانهای دیگر بویژه سازمان های اطلاعاتی گوناگون و بویژه و در صدرشان سپاه است. در اینجا نیز قوه قضائیه تنها چیزی که ندارد استقلال نسبت به ولی فقیه و نسبت به جناح حاکم است. در حقیقت این دستگاه زمانی از دو دستگاه دیگر یعنی دستگاه قانونگذاری و تشکیلات اجرایی استقلال دارد که این دو قوه با آن هماهنگ نباشند. در صورتی که هماهنگ باشند(مثلا تا حدودی در دوره احمدی نژاد) این دستگاه، دیگر قوا را پشتیبانی میکند و از جانب آنها پشتیبانی میشود.
دستگاه اجرا (یا دولت به معنای خاص)
در مورد دستگاه اجرایی نیز ارگانی که در حکومت اسلامی وجود دارد، نام دولت را دارد.  یعنی اینجا دولت از شکل عام خود که شامل تمامی سه قوه است، به یکی از سه قوه یعنی دستگاه اجرایی فروکاسته شده است، که این البته در نام است و برای تحلیل ما مشکلی ایجاد نمیکند. اینجا ما با دستگاه عریض و طویلی مواجهیم که شامل دستگاه اجرایی و نظامی است. اما در حکومت اسلامی دستگاه اجرایی یعنی رئیس جمهور، وزرا و معاونان، استانداران و فرمانداران که عهده دار اجرای برنامه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و حل و فصل امور روزمره است، از دستگاه نظامی خود جدا شده و هر کدام در دست نیروی مجزایی است. دستگاه  بوروکراتیک - اداری در دست رئیس جمهور است( و در واقع دولت در شکل خاص خود در ایران، به دستگاه بوروکراتیک - اداری محدود گردیده است) و دستگاه بوروکراتیک - نظامی که  شامل چندین نیروی بظاهر مستقل و مجزا گشته است، یعنی سپاه، ارتش، نیروهای انتظامی، بسیج و...، در دست ولی فقیه است که باصطلاح فرمانده کل قوا است. در بخش بوروکراتیک - اداری نیز، وزرای بخشی از مهمترین و اساسی ترین وزارت خانه ها(وزارت کشور، اطلاعات، فرهنگ و ارشاد، امور خارجه، جنگ) یا مستقیما بوسیله ولی فقیه و یا از میان کاندیداهایی که وی تعیین میکند، انتخاب میشوند.(3)
 در حکومت اسلامی ایران حتی دستگاههای امنیتی نیز به موازات یکدیگر وجود دارند. یک دستگاه وزارت اطلاعات وجود داردکه عموما و بظاهر دست دولت است(وزیر آن بوسیله خامنه ای انتخاب میشود) و یک دستگاه که در سازمان سپاه پاسداران وجود دارد.احتمالا دستگاه قضا نیز سازمان اطلاعات خود را دارد و دفتر ولی فقیه نیز همچنین . البته نباید از این غافل بود که دستگاههای حفاظت اطلاعات در ارگانهای مختلف نیز تا حدودی نقش همین دستگاههای اطلاعاتی را بازی میکنند و با بالبشویی که در حکومت اسلامی برقرار است بعید است که صرفا بر دستگاه خود نظارت و کنترل داشته باشند و از کنترل یکدیگر و باخبر شدن از دزدی های نجومی یکدیگر غافل شوند.
بدین سان حتی در خود دولت که در حکومتهای بورژوازی عموما بوسیله جناحی از بورژوازی که در انتخابات ریاست جمهوری (یا نخست وزیری، صدر اعظمی و غیره) پیروز شده است رهبری میشود، نیز بخشهایی وجود دارند که در دست جناحی که دولت را در دست دارد، نیستند و به جناح حاکم تعلق دارند.
دستگاههای دیگر
بغیر از این دستگاههای عریض و طویل که بودجه عظیمی از مملکت را می بلعند، دستگاهها دیگری نیز وجود دارد؛همچون شورای تشخیص مصلحت نظام، شورای امنیت و دستگاههای از این قبیل. دستگاههای که خواه درون خود و خواه بین آنها و دیگر ارگانها تضادهای فراوانی وجود دارد. برای نمونه شورای تشخیص مصلحت جایی است که تمامی تضادهای میان مجلس و شورای نگهبان در آن ریخته میشود و قرار است که در آنجا به وحدت برسند. اما همین دستگاه نیز بخودی خود با دیگر دستگاهها  اختلاف دارد و بسته به وزن هر کدام از جناح ها در آن(که عموما با نظر ولی فقیه این توازن ها و به نفع جناح خود وی برقرار میگردد) جهت های خاصی را در تصمیمات خود در پیش میگیرد.(4)
این دستگاهها از یکسو و بنا به اوضاع و احوال متفاوت، بویژه زمانی که منافع کل طبقه ی حاکم به وسیله جنبش مردم تهدید شود و یا در آنها جناح واحدی، قدرت را در دست داشته باشد، با یکدیگر کم یا بیش  متحدند، و از سوی دیگر در تضاد شدید قرار دارند، خواه در مورد شیوه های تقابل با جنبش توده ها، و خواه زمانی که جریانهای و جناح هایی با منافع متضاد بر آنها حاکم باشد.

دستگاه بوروکراتیک و نظامی حاکم
در یک نگاه کلی، تمام این سازمانها و حوزه های جداگانه که قدرت حاکم را تشکیل میدهند، دستگاه بوروکراتیک و نظامی حکومت یا دولت اسلامی موجود را تشکیل میدهند. این دستگاه بوروکراتیک و نظامی که بلافاصله پس از سرنگونی حکومت سلطنتی و بر پایه ی همان چارچوبهای اساسی از پیش موجود، شکل گرفت، نخست در یک شکل سیاسی و بر مبنای همان اقتصاد و مناسبات تولیدی پیشین  خود را نشان داد، و گرچه در خطوط اصلی تابع همان اقتصاد باقی ماند و نمیتوانست و نمیخواست در بنیان های آن اقتصاد دست ببرد، اما به مرور ویژگیهای خاصی که ناشی از تسلط سیاسی و فرهنگی  طبقات و لایه های رو آمده در سیاست کشور بود، به این اقتصاد تحمیل کرد. ویژگیهایی که بتواند این تسلط سیاسی و فرهنگی را تداوم بخشد؛ و بنوبه خود تسلط سیاسی و فرهنگی که بتواند بر مبنای ویژگیهایی که به اقتصاد داده است، خود را تداوم بخشد.
 مناسبات تولیدی در ایران
 آنچه ما به عنوان روابط تولیدی در ایران مشاهده کرده و میکنیم، تلفیقی از رشته قواعد و قوانین جوامع سرمایه داری و جوامع پیشین است که در امتزاجی پیچیده قرار دارند. امتزاجی که تنها میتواند در اشکال غیر کلاسیک ، تحت سلطه و عقب افتاده سرمایه داری وجود داشته باشد؛  اشکالی که  نه از رشد خودروی این جوامع، بلکه از روابط و شکلهای معینی که استعمار و امپریالیسم به جوامع زیر سلطه  و چگونگی گسترش و تکاملشان تحمیل کرده و میکند، برخیزد. اینجا و در این جوامع، از سرمایه داری، تنها برخی از بنیان های اقتصادی آن است که به ارث برده شده و خصوصت سرمایه داریشان را شکل داده است و همین بنیان ها نیز بشکل کج و معوجی نقش و تکامل یافته اند.
در شکل کلاسیک صنعتی و پیشرفته ی سرمایه داری، یا سرمایه داری به قطع انقلابی روابط خود با اقتصادهای بجای مانده از گذشته، دست میزند و یا به به گونه ای سازش با این اقتصادها؛ ولی بهر حال در تکامل بعدی خود، تحلیل بردن آنها درون ساخت نوین سرمایه داری و منسوخ کردن آنها را دنبال میکند و به مرور به گونه ای یکدستی  و موزونی نسبی دست میابد. این یکدستی و موزونی نسبی عموما در اقتصاد، سیاست و فرهنگ این کشورها وجود دارد. نگاهی کوتاه به کشورهای امپریالیستی درجه یک، دو و حتی سه غرب(اروپای غربی، آمریکای شمالی و ژاپن) نشان میدهد که این وضع در مورد عموم آنها وجود دارد؛ و بندرت استثنایی بر این قاعده دیده میشود.(5)
 اما در اقتصاد  کشورهای تحت سلطه ما شاهد چنین گذارهایی نیستیم. یعنی در حالیکه از اشکال فئودالیسم به سوی اشکالی از سرمایه داری گذر میشود، اما آنچه بوجود میاید سرمایه داری در شکل خودرو و کلاسیک آن یعنی سرمایه داری صنعتی که در اروپای غربی و آمریکای شمالی بوجود آمد، نیست، بلکه آمیزشی است از خصوصیات متفاوت نظامهای گوناگون. در اینجا تغییرات در ساخت اقتصادی و روابط تولیدی از بالا و بوسیله طبقه حاکم بوروکرات- کمپرادو که نماینده امپریالیستها است، و بر طبق نظرات و خواست امپریالیستها و نیازهای اقتصادی(ویا گاه صرفا سیاسی و نظامی) امپریالیستها بوجود میاید، و امتزاجی از روابط تولیدی مختلف شکل میگیرد که بوسیله ویژگیهای تحمیل شده از سوی امپریالیستها به این اقتصادهای تحت سلطه بوجود میاید. این درهم آمیزی یک شکل مسخ شده از روابط سرمایه داری، یک شکل غیر کلاسیک و شبه صنعتی(و همچنین شبه مدرن) سرمایه داری، یک شکل انتقالی وابسته، یک سرمایه داری زیر سلطه امپریالیسم است. این شکلی است که نه از اقتصاد خود رو و بر مبنای قوانین اقتصادی خاص توسعه سرمایه داری خود این کشورها، بلکه از قوانین عمومی امپریالیسم و اقتصادی که امپریالیستها به کشورهای تحت سلطه خویش دیکته میکنند، و قوانینی که از این دیکته شدن برمیخیزند، زاییده میشود.
در سیاست و در این کشورها، عموما بجای دموکراسی بورژوایی سر و دم بریده کنونی غرب، استبداد حاکم است. استبداد فردی و یا گروهی. گرچه گاه  اشکالی از همان  دموکراسی بورژوایی سر و دم بریده کشورهای سرمایه داری نیز، بنا به اوضاع و شرایط برای مدتی برقرار میگردد؛ که البته برقراری آن  نقش بازدارنده دارد و به دلایلی مانند فشار جنبش توده ها در برهه ای از زمان، عمیق شدن بحران اقتصادی و تمایل امپریالیستها برای ممانعت از تبدیل آن به یک بحران سیاسی تمام عیار، پیشگیری از تاثیر و نفوذ جنبشهای انقلابی توده ای کشورهای همجوار و عواملی این چنین صورت میگیرد. در این کشورها پس از طی شدن چنین دورانهایی و در صورتی که روند امور برای منافع امپریالیستها خطرناک نباشد، به «بازی» با دموکراسی و استبداد ادامه میدهند و چنانچه وضع برای منافع آنها خطرناک شود، بسرعت بسوی برقراری استبداد در شکل حکومت های نظامی میروند. نمونه های برجسته چنین کشورهایی در آسیا، کره جنوبی و ترکیه (نه دوران کنونی) با تفاوتهایی، در آمریکای لاتین برزیل و برخی دیگر از کشورهایی که احزاب باصطلاح کارگری به قدرت رسیده اند، و نیز برخی جمهوری ها در افریقا میباشند.     
  در فرهنگ وضع بکلی متفاوت است. زیرا در این گونه کشورها همه نوع فرهنگی یافت میشود؛ از فرهنگ های قبیله ای و عشیره ای گرفته تا فرهنگ های دوره برده داری و یا فئودالی و نیز فرهنگ شبه مدرن وارداتی امپریالیستی. و این آخری نه محصول  مدرن شدن فرهنگی واقعی جامعه، که عموما بر مبنای اقتصاد و سیاست مدرن (گاه پیش از پدید آمدن چنین اقتصاد و سیاستی و گاه پس ازبوجود آمدن آن) شکل میگیرد، بلکه بر مبنای صدور(و یا تزریق) فرهنگ غرب(آن هم نه بخش اصیل و پیشرو آن بلکه بخش های منحط آن)، پذیرش سر و دم بریده این فرهنگ و تقلید های مضحک داخلی از آن است. خلاصه فرهنگی  به فرهنگ ملت تبدیل میشود که از همه نوع فرهنگی بهره میبرد مگر فرهنگی اصیل، خود رو و غنی که از تکامل واقعی اقتصادی- سیاسی ملتی، و یا از تلاش پیشروان آن برای آفریدن یک فرهنگ بر مبنای فرهنگ اصیل جامعه خود و در عین حال بهر بردن از آخرین دستاوردهای مثبت فرهنگی پیشروترین کشورها در هر زمینه ای برخیزد.
اینجا و در این عرصه، نسبت به اقتصاد و سیاست، میدان بازتری برای مانور وجود دارد و برای همین است که در حالیکه حکام اسلامی بناچار باید به برخی قوانین اقتصادی در کشورهای زیر سلطه تسلیم شوند و تن دردهند- و این البته با جایگاهی که یافته اند و نیز موقعی و منافع اقتصادی آنها رابطه ای تام و تمام دارد- و نیروی آنها را پپذیرند، اما در فرهنگ میتوانند تا میشود جولان دهند و حتی فرهنگ کشور را به هزار و چهار صد سال پیش برگردانند.  

سرمایه داری عقب مانده
 گاه ما اصطلاح «سرمایه داری عقب مانده» را در مورد این ساخت اقتصادی بکار برده ایم. سرمایه داری عقب مانده عموما به سرمایه داری پیشا صنعتی یا همان سرمایه داری ربایی و تجاری اطلاق میشود. در حالیکه اینجا و در این کشورها سرمایه داری، نه تنها در اشکال تجاری و ربایی آن وجود دارد، بلکه در اشکال تولیدی و«صنعتی» (اساسا در شکل صنایع پیشرفته ای که بر اکتشاف، استخراج- و نیز تصفیه و تولید فراورده های معدنی- در ایران عمدتا نفت -  و صدور آنها حاکم است، صنایع مونتاژ و نیز کاربرد برخی ابزار تولید ماشینی در برخی بخش های کشاورزی) نیز وجود دارد. اما منظور ما از عقب مانده، نوعی روابط تولیدی است، که گرچه فئودالی یا نیمه فئودالی به مفهومی که درتحلیل از کشورهای نیمه فئودال - نیمه مستعمره در گذشته و نیز حال بکار میرفت و میرود، نیست، اما سرمایه داری به مفهومی که در مورد کشورهای سرمایه داری صنعتی  دوره رقابت آزاد و یا امپریالیستی نیز وجود داشت و دارد، نیست.
بگونه ای ساده این قضیه به این شکل است که این کشورها بواسطه عقب مانده بودن روابط تولیدی خود نسبت به کشورهای سرمایه داری غربی، بزیر سلطه استعمار و امپریالیسم رفتند و از آن زمان استعمار و امپریالیسم امکان رشد یک اقتصاد خود بنیاد را از آنها گرفته و بزیر تسلط خود در آورد و به آنها  در تقسیم امپریالیستی کار و تولید، وظیفه و نقش معینی را دیکته کرد. وظیفه و نقشی که نه به قوانین توسعه سرمایه داری در این کشورها بر میگشت و نه به نیازهای  تولیدی این کشورها. از این رو و  بطور عمده این سرمایه داری کشور امپریالیستی بود که با واسطه این کشورها رشد بیشتری پیدا میکرد و نه سرمایه داری خود جوش این کشورها.
 این نقش کلی عموما به دو نقش اساسی تقسیم میشود: کشور تحت سلطه یا باید مواد خام تولید کنند (کشاورزی ، معدنی و...) و یا باید نقش یک واسطه را در تبدیل بخشهای مختلف کالاهای ساخته امپریالیستی را به یک کالای واحد(یا صنایع مونتاژ) به عهده گیرند(جایگزینی واردات). به غیر از این دو وظیفه اصلی، برخی وظایف جزیی صنعتی نیز به برخی از این کشورها واگذار میشود. مانند به عهده گرفتن تولید بخشی جزیی، تکمیلی و یا حاشیه ای  از یک کالای مونتاژِی(مانند انبوه کارگاههایی که تولیدشان برخی بخشهای ماشین هایی که در ایران مونتاژمیشوند، میباشد)، و یا جزیی از کالایی که شکل نهایی خود را در کشوری دیگر طی میکند.
بنابراین، در این کشورها روابط سرمایه داری در اشکال ابتدایی و نیز بعضا تکامل یافته خود وجود دارد، اما با توجه به وابستگی ساخت این  کشورها به امپریالیسم، این یک سرمایه داری مسخ شده و از شکل افتاده است. یعنی در حالیکه این روابط سرمایه داری وجود دارد، اما این روابط در تمامی شئون تولیدی و با تمامی جوانب خود مسلط نیست.  این نوعی سرمایه داری است که  به عنوان یک نظام مستقل روی پای خود نایستاده، و افزون براین در کشوری نیمه مستعمره و تحت سلطه ی امپریالیستها، مشاهده میشود. این  شکل کنونی اقتصاد و سیاست ایران است. یک سرمایه داری بوروکراتیک و کمپرادوری که باویژگی هایی از خصوصیات جوامع فئودالی، خواه اقتصادی و خواه سیاسی و فرهنگی ممزوج شده است.
در این کشورها نه صنعت به مفهومی که در کشورهای سرمایه داری پیشرفته وجود دارد، موجود است و نه کشاورزی صنعتی . نیروی کار رها شده نیز به هیچوجه جذب امور تولیدی و تجاری نشده است. ثبات اقتصادی عموما  وبرای زمانی طولانی وجود ندارد. این کشورها، کشورهای ثروتمند فقیرند. ثروتمندند به این دلیل که طبیعت منابع وسیعی در اختیارشان قرار داده، و نیروی کار لازم برای تولید صنعتی را دارند، و فقیرند زیرا خود بهره ی لازم را از موقعیت طبیعی و اقتصادی و نیروی کار خود نمیبرند. در حقیقت نیروی کار و طبیعت آنها بوسیله امپریالیستها تاراج میشود. همین امور، بر خلاف کشورهای سرمایه داری صنعتی پیشرفته و بطور کلی امپریالیستها، موانع گوناگونی در راه گذار مستقیم این کشورها به سوسیالیسم و تبدیل یکپارچه و یکباره این کشورها به سوسیالیسم ایجاد میکند. به عبارت دیگر در این کشورها، انقلاب دمکراتیک، جمهوری دمکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر، و یک سلسله اشکال میانی و انتقالی برای گذار به سوسیالیسم ضروری میشود. 

سرمایه داری انحصاری بوروکراتیک – کمپرادور(6)
تردیدی نیست که تمرکز و انحصار تمامی بخش های اصلی و کلان اقتصاد کشور در دست حکومت(یا دولت به معنای عام آن) و لایه های قدر قدرت حاکم، خصلت انحصاری و بوروکراتیک این نظام اقتصادی را تشکیل میدهد. اینجا ما شاهد باندهایی از سرمایه داران، رانت خواران، ثروت اندوزان از راههای کار چاق کنی، آخوندهای مالخوار که هم سهم های موقعیت خویش در نهاد فئودالی روحانیت را میگیرند و هم از مزایای رشد سرمایه داری بوروکراتیک - کمپرادوری بهره میبرند، زمین خواران، دزدان و شیادان و پشت هم اندازهای اقتصادی هستیم که تمامی شئون اساسی اقتصاد و رشته های اصلی تولید و تجارت و بانکداری را در دست خود دارند. حکومت در دستشان است و تمامی رانت ها نیز در اختیارشان.
اما ممزوج شدن با اقتصادهای پیشین، به این معناست که تولید خرد، خواه در روستاها و خواه در شهرها بخش مهم و قابل توجهی از اقتصاد را تشکیل میدهد. چنانچه به روستاها به عنوان یک کل بنگریم، تولید خرد در آنها حاکم است و نه کشاورزی صنعتی. به همین دلیل در مهمترین نیازهای غذایی و یا نیازهای تولیدی کارخانه ای، محتاج کشورها و انحصارات امپریالیستی هستیم. در شهرها نیز درکنار صنایع بزرگ تولیدی، کمیت زیادی از تولید خرد کارگاهها، کارخانه ها و تجارت خانه های با تعداد بسیار اندک کارگر، رشته های پراکنده تولیدی، صنایع دستی خرد و ... وجود دارد. زمانی که در اقتصاد یک کشور سرمایه داری، تولید بزرگ صنعتی و کشاورزی وجود نداشته باشد، و این کشور به معنای واقعی کلمه صنعتی نباشد، این نشان آن است که  اقتصاد این کشور از سرمایه داری به مفهوم واقعی یا کلاسیک این کلمه فاصله زیادی دارد. این اقتصاد و روابط تولیدی نام دیگری دارد بجز نام سرمایه داری به مفهوم کلاسیک آن. هرچند اینجا و در این کشورها صفت مشخصه سرمایه داری یعنی تبدیل نیروی کار به کالا حتی در شکل کلان آن وجود داشته باشد.    

بورژوازی انحصار گر، بوروکرات و کمپرادور
به این ترتیب نخستین خصال بورژوازی حاکم، خصال انحصارگری و بوروکراتیک آن است. خصلت انحصار گر به این معنی است که در این کشورها رقابت آزاد سرمایه داری برقرار نیست و همه ی شاخه های اقتصاد در انحصار بخش های بالایی بورژوازی یا بورژوازی بزرگ است . انحصار به این معنا است که این طبقه یا نماینده انحصارات امپریالیستی حاکم بر کشور است و با پشتیبانی آنها، شاخه هایی از تولید، تجارت و یا بانکداری را در دست دارد، و یا از درون توانسته با نیروی نظامی، تسلط سیاسی بدست آورد و با واسطه تسلط سیاسی، بخش های اساسی و کلیدی اقتصاد را به انحصار خود درآورد. خصلت بوروکراتیک(یا دیوانسالاری) به این معناست که دولت(یا حکومت) در دست این طبقه حاکم است و قدرت و نیروی اقتصادی خود را نه صرفا از طریق اقتصادی و بر مبنای کارکرد قوانین اقتصادی، بلکه بیشتر به وسیله قدرت دولت و از طریق سیاسی و با استبداد اعمال میکند. از این رو در این کشور، دولت صرفا نماینده سرمایه داران بزرگی نیست که قدرت اقتصادی و کلا اقتصاد را در دست دارند و از طریق دولت آن را پاسداری میکنند، بلکه بیشتر دولت خود مسبب یا دستاویزی است که اینان بتوانند در اقتصاد نقش داشته باشند و آن را کنترل کنند. به بیانی دیگر دولت صرفا تجلی منافع سرمایه داران نیست، بلکه با کمی مسامحه میتوان گفت که سرمایه داران خود بنوعی تجلی منافع دولت(حکومت) هستند و بدون آن و دست داشتن در آن و استفاده از رانتها نمیتوانند سرمایه دار بزرگ و انحصارگر باقی بمانند.
این خصال بوسیله خصلت دیگری تکمیل میشود یعنی خصلت وابسته بودن عملی این دولتها به امپریالیسم. که این بناچار درپی ساخت سرمایه داری بوروکراتیک و وابسته آنها باید صورت گیرد. در سیاست حاکم بر ایران که  مجموعا بیانی از اقتصاد جامعه میباشد، طبقه یا نیرویی که بخواهد از امپریالیسم مستقل باشد و اقتصاد و سیاست و فرهنگ جامعه را بر مبنا اتکای بخود و اساسی درون زا  پیش ببرد، دیده نمیشود(تضادهایی که هیئت حاکمه در ایران  در زمینه ی سیاسی و فرهنگی با امپریالیستها دارد، ارتجاعی و صرفا برای بقای آنهاست).
به این ترتیب سه خصلت بورژوازی حاکم ایران را خصلت انحصارگری، بوروکراتیک و وابستگی به امپریالیستها تشکیل میداد(و میدهد).
این خصلت ها ربطی به اینکه این بورژوازی، شبه صنعتی، تجاری و یا مالی بود، نداشت و ندارد. در این کشورها بورژوازی شبه صنعتی همانقدر انحصارگر، بوروکرات و وابسته است و همانقدر طفیلی و ضد پیشرفت است است، که بورژوازی تجاری و یا مالی. هیچ فرق اساسی میان این سه بخش اساسی بورژوازی نیست؛ هرچند که در میان اینها تضاد هایی، خواه در میان گروه های وابسته به یک امپریالیسم، میان انحصارگران وابسته به جناح های مختلف یک کشور واحد امپریالیستی  و یا گروه های وابسته به امپریالیستهای مختلف وجود دارد. در هر کدام از این گروه ها، بزرگترین انحصارگران و بوروکراتها حاکم هستند و اینها کسانی هستند که همه بلا استثناء و تا مغز استخوان وابسته به امپریالیست بوده و بدون آن حتی نمیتوانند نفس بکشند. نکته دیگر این است که گاه مهمترین و سود آورترین قسمتهای این سه بخش به یک لایه تعلق داشته(و دارد). در این مورد میتوان خود شاه و فامیل و اقوامش را مثال زد که همزمان در شاخه های تولیدی، تجاری و مالی فعال بودند و سودمندترین این بخشها را در اختیار خود داشتند.       

چگونه لایه هایی که وابسته نبودند، وابسته میشوند
منشا اصلی طبقات کنونی حاکم، عمدتا لایه هایی از بزرگ مالکان، دهقانان مرفه و میانی، بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی سنتی و عمدتا روستایی بوده است. گرچه ممکن است لایه هایی از دیگر طبقات فقیر دهقانی و یا خرده بورژوازی فقیر در آنها وارد شده باشند. این لایه ها، شرایط و توان مبارزه با رژیم شاه را بنا به دلایل مختلف اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، بخشا از موضعی ارتجاعی و بخشا از موضعی نیمه مترقی  داشته اند.
پس از این که این طبقات  لایه و قشر حاکم و مسلط را تشکیل دادند، بناچار باید اقتصاد، سیاست و فرهنگ ایران را شکلی منطبق باموقعیت غصب کرده، نیازها و منافع طبقاتی خود که اکنون با توجه به موقعیت تازه،وضعی متفاوت یافته بود، میدادند.
 در سیاست و با واسطه فکر ولایت فقیه، بگونه ای اساسی استبداد فقهی و مذهبی قرون وسطایی را حاکم کردند. این امر ساده و آسان صورت نگرفت. در واقع  بواسطه فشار انقلاب و نیروی رها شده ی طبقات خلق و همچنین لایه های ناهمگونی که در آغاز طیف حاکم را تشکیل میداد، مجبور شدند که بخشی را با نام حقوق ملت در قانون اساسی بگنجانند. بدینسان، در عرصه سیاسی بخش حقوق و مسئولیت های ولایت فقیه با بخش حقوق ملت در تضادی اساسی قرار گرفتند.
سیر بعدی رویدادها و در تکامل تضاد میان طبقات خلقی و حاکمان تازه بدوران رسیده و نیز تضاد حاکمان که هر از چندگاهی با تصفیه های خونین و ریزش های درونی، راه تسلط جناح های هر چه بیشتر و عمیق تر ارتجاعی را هموار میکرد، بدانسو رفت که  در عمل از حقوق ملت کاستند و به حقوق ولی فقیه و نهادهای زیر رهبری وی بویژه شورای نگهبان افزودند. این امر با کمک نهادهایی که عملکرد فئودالی، نیمه فئودالی و نیمه سرمایه داری داشته و دارند، شکل نهایی خود را گرفت، و ولی فقیه  که در آغاز قرار بود نقشی صرفا ارشادی، فقهی و مذهبی داشته باشد(خمینی نخست به قم رفت و دولت را به بورژوازی ملی داد)حتی بیش از حقوق و نقش خود در قانون اساسی، حقوق و نقش یافت و همه کاره مملکت در این حکومت  شد.
 در فرهنگ خصال اساسی فرهنگی ای را که از زمینه های اقتصادی موجودیت طبقاتی خود(که در فرهنگ زمان شاه بطور بخشی نافذ بود و نقش داشت) بر گرفته بودند، و برای حفظ موقعیت اقتصادی- سیاسی بدست آمده، بناچار باید بروی آن  پافشاری میکردند و حتی غلظت آن را بیشتر میکردند، رواج داده و حاکم کردند. به این ترتیب، بازگشت به گذشته و ارتجاع فرهنگی قرون وسطا و عهد  قبایل  شکل گرفت و سیمای فرهنگی ایران تا حدود زیادی دگرگون گشت. این بازگشت فرهنگی که مهمترین وجه  آن را، حاکم شدن مذهب و برداشت معینی از آن یعنی شیعه اثنی عشری بر فرهنگ تشکیل میداد، با بالا کشیدن نقش نهادهای مذهبی همچون جامعه روحانیت، برگزاری نمازهای جمعه در شهرها و درون ادارات و ... حجاب اجباری، برقراری حقوق و مجازات های مذهبی و... تقویت شد؛ و سپس با گرایشهایی از تغییرات فرهنگی دوران اخیر، که  یا بنا به ویژگی های فرهنگی - تاریخی ملت ایران باید به آن تسلیم میشدند، و یا به واسطه برخی مولفه های اقتصادی  بناچار با آن باید کنار میآمدند و سازش میکردند، هماهنگ شد.(7)
اما این حضرات گرچه میتوانستند در سیاست بجای استبداد شاهی، استبداد روحانیون و مکلاهای مذهبی را حاکم کنند، در فرهنگ مذهب را و به همراه آن  قوانین هزار و چهار صد سال پیش همچون شلاق زدن، سنگسار کردن، قصاص و... اما در اقتصاد، اما با ساختار اقتصاد موجود، امکان چنین اشکالی از برگشت به گذشته موجود نبود. نمیتوانستند صرفا با اقتصادی که در هزار و چهارصد سال پیش برقرار بود، یعنی شبانی و دامداری و یا زراعت مملکت را اداره کنند.
اقتصاد ایران تا مغز استخوان  خود وابسته به صادرات نفت و در آمد آن (90 تا 95 درصد) بوده و هست و بدون آن نمیتوانسته نفس بکشد؛ صادرات غیر نفتی نیز در این مملکت در واقع چیزی در حدود 5 تا 10 درصد (در بهترین حالت) بوده است. همین مسئله خود اساس سرمایه داری غیر صنعتی ایران( و یا شبه صنعتی بودن آن) و وابستگی اقتصادی آن را به امپریالیستها شکل داده است.
همچنین  در کشور تعدادی کارخانه بزرگ وابسته به انحصارات بزرگ امپریالیستی و نمایندگانشان  در ایران وجود داشت که صرفا مونتاژ گر بودند. یعنی قسمتهای اصلی کالا باید از خارج و از کشورهای امپریالیستی وارد میشد و در ایران شکل نهایی خود را پیدا میکرد. به همراه اینها تعداد زیادی کارخانه های متوسط و کوچک ملی وجود داشت که صنایع سبک بوده و کیفیت تکنولوژی و کالاهایشان در مقایسه با انواع خارجی بسیار پایین بود.
مشابه همین امور در کشاورزی ایران نیز حاکم بود. تعداد محدودی مزارع بزرگ که در ید بورژوازی بوروکرات - کمپرادور بود و عموما مواد خام کشاورزی برای صادرات تولید میکرد و تعداد بسیار زیادی مزارع متوسط و کوچک که یا تولید برای مصرف داخلی بودند- که البته در مهم ترین و مورد نیازترین تولیدات، جواب نیازهای مصرف داخلی رانیز نمیدادند-  و یا تولید برای مصرف فردی. بجز برخی از مزارع که در اختیار سرمایه داران وابسته بود و در خدمت بخش باصطلاح صنعت قرار داشت، یعنی تولید پنبه و غیره و یا محصولاتشان مستقیما بوسیله کارخانه های ساخته شده در جوارشان، به محصولان نیمه صنعتی  - نیمه کشاورزی تبدیل میشد، چیز دیگری در کشاورزی وجود نداشت. به همراه این بخش باصطلاح صنعتی، در ایران یک بخش تجاری وجود داشت که یا مستقیما در ارتباط با وارادات کالاهای مصرفی از کشورهای امپریالیستی بود، و یا در ارتباط با بخش های صنعتی و کشاوری بالا فعالیت میکرد. اینها بورژوازی تجاری بوروکرات - کمپرادور ایران را تشکیل میدادند.
لایه هایی که تبدیل به طبقه حاکم ایران شدند، بناچار در اقتصاد باید همین زمینه ها را پی گیری میکردند و کردند. با استقرار بروی صدور نفت و در آمد آن و نیز تداوم صنایع مونتاژ و همان امور در کشاورزی. در نتیجه  ساخت اقتصادی موجود از گذشته حفظ شده و تداوم یافت و لایه های حاکم، با تمام جنگ و جدال ها و تصفیه های درونی و بیرونی، و درهنگام رسیدن به یک خلوص نسبی(گرچه این امر تا کنون نیز پایان نگرفته است و آرامشی در طبقه ی حاکم برقرار نشده است، )به مرور تبدیل به همان انحصار گران بوروکراتی شدند که در هر حرکت اقتصادی خود وابسته به کشورهای امپریالیستی بودند.
تغییراتی که نسبت به زمان گذشته صورت گرفت، تقویت بخش های تجاری و مالی آن هم در بدترین اشکال خود نسبت به بخشهای تولیدی- اگر چه خطوط اساسی این بخش تولیدی حفظ شد - استفاده از رانت های حکومتی برای گرفتن وام ها ی کلان بدون بهره و یا کم بهره از سیستم بانکی کشور، دست زدن به وارادات کالاهایی که آنها عملا با واردات آن، آنها را جایگزین تولید داخلی میکردند(مثلا شکر)، کالاهای کم ارزش و بنجل که با سودهای کلان به مصرف کنندگان تحمیل میشد، و یا گران و کم مصرف وباصطلاح تجملی که  تنها به مصرف بالاترین لایه های طبقه حاکم میرسید، عدم پرداخت گمرک و مالیات، خرید کارخانه ها، کارگاهها و موسسات تولیدی و خدماتی به قیمت بسیار پایین و چیزهایی از این زمره بود. جدای از اینها، شرایط نابهنجار موقعیت سیاسی و فرهنگی حکومت، وضعی را بوجود آورد که فساد، دزدی، پشت هم اندازی، ارتشاء و غیره سر تا پای حکومتیان را فرا گرفت و همچون مسابقه ای شد که همه ی این سالوسانی که پشت مذهب پنهان گشته اند، در آن حاضر بودند یکدیگر را لگد مال کنند تا بتوانند از یکدیگر سبقت بگیرند.
ادامه دارد.
هرمز دامان
تیرماه 96
یادداشتها
1-    باید به این نکته اشاره کرد که اگر حتی بر فرض یکی از این خیل آیت اله های درون خبرگان با وی موافق نبود و سخنی خلاف اراده وی زد، روشن نیست که عاقبتش چه خواهد شد. جدای از محروم شدن از تمامی موقعیت های اقتصادی و سیاسی هیچ بعید نیست که بنوعی سربه نیست شود. این از امور عادی این حکومت است. درون بیت های آیت اله ها نیز اکنون نفوذی های اطلاعاتی خامنه ای وجود دارند و بیشتر حرکات آنها مد نظراست. اگرانگیزه ی و تمایلی برای مخالفت پیدا کنند، بسرعت و بشکلی  سرشان زیر آب میشود. برای همین است که در حالیکه برخی از اینان کلا خامنه ای را قبول ندارند اما خواه به سبب منافع کلان اقتصادی که نصیبشان شده و خواه به سبب ترس  از اینکه بلایی بر سرشان بیاید خاموشی میگزینند.    
2-    در حکومت های دمکراسی بورژوازی این تشکیلات صرفا استقلالی ظاهری دارد و در واقع نقش اصلی اش پشتیبانی همه جانبه از حقوق و منافع بورژوازی حاکم زیر نام « حق، قانون و عدالت» است.
3-    اکنون نیز برخی تحلیلها بر آنند که بازداشت حسین فریدون برادر حسن روحانی رئیس جمهور، نوعی  گروکشی است از جانب خامنه ای و جناح وی و برای تعیین وزرای کابینه حسن روحانی، و برای اینکه بیشترین نفوذ و مداخله را انجام دهد؛ هم  در نقش بازدارندگی روحانی از انتخاب برخی وزرا(مثلا وزیر اهل سنت و یا زن) و هم تحمیل برخی وزرا به وی.
4-     در حوزه های دیگر، میتوان از  بنیادهای اقتصادی ای نام برد که زیر تسلط ولی فقیه اند؛ مانند بنیاد مستضعفان و یا بنیاد شهید و آستان قدس رضوی، که اگر در انحصار جناح واحدی نباشند( و یا بدلیل ارتباطاتی که بین  دستگاههایی که در هر کدام از آنها یک جناح  حاکم است)، به محل درگیری منافع اقتصادی این جناح ها تبدیل میشوند و در هنگام شدید شدن درگیری های جناحی، با اسنادی که از یکدیگر یافته اند، پته یکدیگر را روی آب میریزند. و یا در خود نیروهای پاسدار، بخش های زیر مجموعه، اما کم و بیش مستقل، مانند قرارگاههای مختلف و نیروهای قدس و غیره. اینها عموما تبدیل به انحصارات بزرگ اقتصادی- سیاسی و یا نظامی- اقتصادی شده اند.
5-     ما اینجا یک مقایسه را صورت میدهیم و این مقایسه ای است که صرفا در شکل شاید درست باشد، اما در محتوی کاملا فرق میکند. برای نمونه شکل انتقال از فئودالیسم به سرمایه داری در گذار نوع «پروسی» عبارت است از سازش با ساخت های پیشین و زندگی در جوار آنها برای مدتهای مدید و تغییر تدریجی مالکیت های فئودالی به مالکیت های سرمایه داری؛ و این در مقابل شکل «آمریکایی» تغییر انقلابی و مصادره املاک فئودالی و تغییر بسوی سرمایه داری قرار دارد. اما روشن است که خواه شکل پروسی تحول فئودالیسم به سرمایه داری را در نظر گیریم و خواه شکل آمریکایی آنرا، در اینجا ما شاهد یک گذار از فئودالیسم به مانند یک نظام خاص به سرمایه داری  به مانند نظام خاص دیگری هستیم.
6-    ما از مفاهیمی را که مائو در بیان ساخت اقتصادی چین(سرمایه داری انحصاری دولتی کمپرادور) و خصال بورژوازی بزرگ چین(سرمایه داران بوروکراتیک) بکاربرد،استفاده میکنیم و سعی خواهیم کرد که بر مبنای ویژگیهای اقتصادی ایران، آنها را تعمیم دهیم.( نگاه کنید به مائو، مقاله درباره اوضاع کنونی  و وظایف ما،منتخب آثار، جلد چهارم،ص244)
7-     این فرهنگی است که بزور حاکم کردند. اما مبارزه با این فرهنگ دچار ایستایی نشد. از یکسو فرهنگ دموکراتیک، انقلابی و مترقی با آن در حال مبارزه بوده، و از سوی دیگر تقلید های شبه مدرن از فرهنگ غرب کماکان ادامه داشته است. اگرچه در گذشته این تقلید ها و کلا فرهنگ وارداتی از امپریالیستها پشتیبانان ویژه خود در حاکمیت را داشت، اما در حکومت اسلامی این فرهنگ بناچار- گرچه از موضعی غیر مترقی و منفی- با فرهنگ  مذهبی حاکم در افتاد.



۱۳۹۶ تیر ۲۳, جمعه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (14)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (14)

بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

چنانکه پیش از این اشاره کردیم یکی از دلایل ترتسکیستها و از جمله رایا دونایفسکایا که پیشقراول آنها بوده است از تفسیریادداشتهای فلسفی لنین، بوجود آوردن درهمی و آشفتگی در مضامین و محتوی اساسی این  یادداشتها، تحریف تزهای اساسی لنین درباره دیالکتیک و منحرف کردن ایده های اساسی ماتریالیستی و دیالکتیکی آن بسوی ایده آلیسم و اکلکتیسم میباشد. ما برخی از این درهم کردنها و تحریف ها را پیش از این مورد بررسی قرار داده ایم و در این بخش به چند مورد دیگر میپردازیم.

هسته دیالکتیک
رایا دونایفسکایا پس از شرحی از اینکه حجم بخش سوم یادداشتهای فلسفی لنین بیشتر از بخش های نخست و
دوم آن است و اینکه این امر نشاندهنده اهمیت بخش «مفهوم» در اندیشه ی لنین است، مینویسد:
«...آنچه اکنون برای کلیت[علم منطق]، برای کتاب های جداگانه و برای مقولات انفرادی تعیین کننده بود، مفهوم منفیت دوم است که هگل آنرا به "نقطه عطف حرکت مفهوم"تعریف کرده بود. در اینجا لنین یادداشت میکند که این موضوع نه تنها «هسته ی دیالکتیک » بلکه ملاک حقیقت(وحدت مفهوم و واقعیت) است.» (رایا دونایفسکایا، فلسفه انقلاب، ص177، تاکید از متن اصلی است)
این تفسیرمتن لنین و نظر وی نیست، بلکه تنها  به هم ریختن نظرگاه اصلی لنین(و هگل نیز) و ایجاد آشفتگی در درک آن است. نخست آنکه آنچه هگل «نقطه عطف حرکت مفهوم»(یا چرخش اساسی و تعیین کننده  درحرکت مفهوم) میخواند منفیت دوم(یا نفی دوم که همان نفی نفی است) نیست، بلکه نفی اول(یا منفیت نخست )است. و این همانا وجود«دگر» یک پدیده در درون آن پدیده، و یا «نفی» یک پدیده بوسیله «دگر» آن است که در درون وجه مثبت آن به عنوان امری منفی نهفته است. هگل این نفی نخست را«چرخش تعیین کننده در حرکت مفهوم» مینامد که دال بر ناایستایی مفهوم، وجود حرکت در آن و چرخش و تبدیل آن به ضد آن و اساسا بیان وجود تضاد در ماهیت آن است. و آنچه  لنین «هسته دیالکتیک» مینامد،همانا آموزش وحدت اضداد میباشد که اشاره به همین  وجود یک چیز و «دگر» آن چیز، یا نفی مثبت بوسیله منفی و از درون خود مثبت دارد. و این نکته ای است که لنین یک صفحه پیش از این نیز و پس از شرح خصوصیات دیالکتیک به آن اشاره کرده بود.
«بطور خلاصه، دیالکتیک میتواند به عنوان آموزش وحدت اضداد تعریف شود. این امرهسته دیالکتیک را در بر دارد، اما این نیازمند توضیحات و تکامل است.»( متن انگلیسی،ص 222 )
متنی از هگل که دونایفسکایا به آن اشاره میکند، از آغاز فصل سوم یعنی «ایده مطلق» آغاز میشود. «ایده مطلق» هگل نفی ایده تئوریک ( شناخت انتزاعی) و ایده عملی(عمل انسانی) است که هر کدام  به تنهایی یک سویه هستند. از اینجا به بعد هگل بحث خویش درباره روش دیالکتیک(تحلیلی و ترکیبی) و در مرکز آن تضاد را آغاز میکند. وی  پس از ذکر تاریخچه ای از دیالکتیک، «قلب زنده» این روش را نشان میدهد:
« در این رابطه اندیشه ورزی صوری آنرا به اصل ثابت خود تبدیل میکند که تضاد تفکر ناپذیر است؛ اما درحقیقت اندیشیدن به تضاد لحظه ی اساسی مفهوم است؛ نکته ی حقیقی این است که اندیشه ورزی صوری  درباره تضاد میاندیشد، اما بیدرنگ آنرا از نظر فرو میگذارد، و با این ادعا که (تضاد امری اندیشه ناپذیر است)"به نفی انتزاعی گذار میکند"(متن انگلیسی، پیشین،ص227-228) و پس از این متن که مرکز ثقل اصلی آن تضاد است (می بینیم که هگل آنرا «لحظه ی اساسی مفهوم» میخواند) هگل نکات زیر را میگوید:
«منفیتی که اکنون بررسی شد، نقطه عطف حرکت مفهوم است. این نقطه ساده ی رابطه ی منفی با خود است، درونی ترین سرچشمه ی تمامی فعالیت، خودجنبی[های] جاندار و معنوی، [و آن] روان دیالکتیکی که هر چیز حقیقی آن را دربر دارد و از طریق آن خود به تنهایی حقیقت است؛(تا اینجا اشاره ای به فرا رفتن از این تضاد نشده است)چنانچه فرارفتن از تضاد میان مفهوم و واقعیت، و آن وحدتی که حقیقت( وحدت بین مفهوم و واقعیت پس از فراشد تکامل تضاد آنها) است، تنها بر این ذهنیت(یعنی همان تضاد پیشین) استوار است.—  دومین نفی، نفی در نفی که به آن رسیده ایم، این فرارفتن از تضاد است،(این نفی نفی است یعنی نفی تضاد میان مفهوم و واقعیت و فراتر رفتن از تضاد آنها) اما این به همان اندازه ایکه  فعالیت بازتاب بیرونی است، تضاد است؛ این درونی ترین و عینی ترین لحظه ی زندگی و ذهن است، که به وسیله آن  ذهن، فرد، وجود آزاد، هستی دارد.»(همانجا،ص ،228  واژه های داخل کروشه وعبارات درون هلال از ماست)(1)
در اینجا اشاره هگل به «ذهنیت» به عبارات نخستین وی در باره یک مفهوم و دگر آن یا «رابطه منفی» مفهوم با خود برمیگردد. 
واما یادداشتها ی لنین:
آنچه لنین در ستونی کنار این بخشها مینویسد، دو عبارت است. یکی از این دو عبارت«هسته ی دیالکتیک» است که او در مقابل عبارتهای هگل« نقطه ساده ی رابطه ی منفی با خود است، درونی ترین سرچشمه ی تمامی فعالیت، خودجنبی[های] جاندار و معنوی،» مینویسد. و این عبارت به چیزی جز تضاد که در متن نخست نیز به آن اشاره شده بود، دلالت ندارد. و دیگری عبارت«معیار حقیقت(وحدت مفهوم و واقعیت)» است که در مقابل عبارات هگل « از طریق آن خود به تنهایی حقیقت است؛ چنانچه فرارفتن از تضاد میان مفهوم و واقعیت، و آن وحدتی که حقیقت است، تنها بر این ذهنیت استوار است.—  دومین نفی، نفی در نفی» مینویسد.
واما نظر دونایفسکایا درباره یادداشتهای لنین:
« این نتیجه گیری هگل که «فرارفتن از تضاد میان"مفهوم"  و "واقعیت" و وحدتی که همانا حقیقت است، تنها بر این ذهنیت استوار است»، از نظر لنین به محوری تبدیل شد که هر چیز دیگری حول آن میچرخید. به عبارت دیگر، هنگامی که لنین به انتهای علم منطق رسید، به جای ترسیدن از ذهنیت که گویی فقط به معنای ذهنیت یا ایده آلیسم خرده بورژوایی میتوانست وجود داشته باشد، اکنون چنین نوشت:« به این موضوع دقت شود.غنی ترین همانا مشخص ترین و ذهنی ترین است.»(همانجا، تاکید از متن است)
نخست به آشفتگی و تحریفی که دونایفسکایا ایجاد کرده مینگریم. لنین صحبت از«وحدت مفهوم و واقعیت» میکند و آنرا «معیار حقیقت» میشمارد.« ذهنیتی» نیز که هگل «وحدت مفهوم و واقعیت» را بر آن استوار میداند، همان چند نکته ای است که در باره روان دیالکتیکی یا وجود تضاد در ذات هر چیز زنده و معنوی به آن اشاره کرده بود. اگر تضادی بین مفهوم و واقعیت وجود نداشته باشد و روان خود جنبی که خود این تضاد است و درعین حال آنرا بسوی حل و رفع میراند، آنگاه این وحدت مفهوم و واقعیت از کجا میتواند در ذهن پدید آید و بر کدام «ذهنیت» استوار خواهد بود؟
 اینجا عبارت هگل «مبتنی بودن بر ذهنیت» دستاویزی شده در نزد دونایفسکایا که بنویسد که لنین از ذهنیت (لابد استوار بودن صرف حقیقت بر آن!)«نمیترسید». و این (همان ذهنیت !)« به محوری تبدیل شد که هر چیز دیگری حول آن میچرخید». ( و ما باید بیفزاییم که بر این مبنا باید ماده هم دور ذهن، و واقعیت هم دور مفهوم و عینیت هم دور ذهنیت بچرخد!؟)
 البته لنین از نقش ذهن و ذهنیت در فرایند شناخت و تاکید برآن «ترسی» نداشت، اما عجیب نخواهد بود اگر از آن «مبتنی» بر«ذهنیت» ی که دونایافسکایا به وی نسبت میدهد، «ترس» داشته باشد و ما نیز به همراه وی! گرچه دونایافسکایا بخواهد پیروان وی را مجاب کند که این استوار بودن حقیقت بر ذهنیت و «محور شدن» آن برای هر چیزی،«ایده آلیسم» نیست.
در واقع هم، این تفسیری ایده آلیستی از نظر لنین و نه تنها تفسیر، بلکه تبدیل لنین به یک ایده آلیست است. اگر نظر لنین را به عنوان یک کل مورد بررسی قرار دهیم، آنگاه وی اساس وحدت مفهوم و واقعیت که همانا حقیقت است، را بر ذهنیت به معنای عام(یا همان ایده ی تئوریک که در بخشهای پیشین درباره آن صحبت کردیم) صرف مبتنی نمیکند.
در اینجا لنین از معیار حقیقت صحبت میکند و از وحدت مفهوم و واقعیت. آیا این وحدت صرفا بر «ذهنیت» مبتنی است؟

حقیقت عینی در ذهن(نفی واقعیت بوسیله مفهوم یا تبدیل واقعیت عینی به مفاهیم ذهنی)
 البته در شناخت عقلانی (یا آنچه در اینجا «ذهنیت» خوانده میشود) بین مفهوم و واقعیت یک وحدت بوجود میآید. زیرا در این شناخت که مرحله متکاملتر شناخت حسی است واقعیت در کل و  در تمامی جنبه های آن، در تضادهایش، در تمامی روابط درونی اش و در ژرفا و ماهیت، ضروریات و قوانین آن به ادراک میرسد و از این رو یک نوع وحدتی که وحدت میان دو جنبه متضاد واقعیت و مفهوم است، بوجود میاید. وحدتی که در بستر ذهن و بکار انداختن عقل  و به وسیله مفاهیم بوجود میاید و ما آنرا حقیقت میخوانیم. اینرا میتوان وحدت مفهوم و واقعیت در عرصه ذهن و وحدتی مبتنی بر ذهنیت(تعقل) دانست.
به بیانی دیگر ذهن انسان از طریق اعضای حسی خود«واقعیت» را  حس میکند و با تکرار و انبوه شدن این احساسات آنها را تحلیل کرده، درون مفاهیم ذهنی فرو میکشد و به رنگ و جنس آنها در میآورد؛ یعنی شکلی مفهومی بدانها میبخشد. در اینجا ذهنیت عمده و عینیت غیر عمده میشود و وحدت عینیت و ذهنیت(یا واقعیت و مفهوم) بر بستر ذهنیت استوار میگردد. این بیان تبدیل جهش وار واقعیت عینی به مفهوم ذهنی است.
اما این تبدیل ماده به ضد خود، یک وجه از وحدت ماده عینی و شعورذهنی است. وحدتی که بر بستر ذهن و تعقل مبتنی است. این وحدت ناتمام خواهد ماند اگر با وحدت دوم  یا روی دیگر تضاد بین واقعیت و مفهوم و تشکیل حقیقت و اثبات حقیقت در واقعیت تکمیل نشود. یعنی تبدیل مفهوم به واقعیت، و شعور ذهنی به ماده عینی. اینجا نیز یک تبدیل صورت میگیرد که خود نشاندهنده ی وجه دیگر وحدت مفهوم و واقعیت و آزمون حقیقت بدست آمده بوسیله تعقل در سطحی بالاتر، و تبدیل آن به حقیقت عینی است.

اثبات حقیقت عینی در واقعیت (منفیت دوم یا آنچه نفی نفی خوانده میشد)
از دیدگاه حقیقت عینی، با تبدیل واقعیت به مفهوم، یا کار ذهنی روی واقعیت و تصرف ماهیت آن، یک حقیقت بوجود میآید که نسبت به واقعیتی که (اگر بخواهیم اصطلاحات هگل را بکار ببریم) «درخود» است، قائم به ذات و حقیقت «برای خود»، اما ذهنی محصور و محدود در ذهن است. این گرچه تبدیل حقیقت عینی به حقیقت ذهنی است، اما هنوز و از دیدگاهی دیگر، یعنی دیدگاه فراگرفتن حقیقت عینی، حقیقتی«در خود» است و به حقیقت«برای خود»تبدیل نشده است. یعنی هرچند که انسان آن را از واقعیت گرفته و بروی آن کاری گسترده و دقیق انجام داده اما چون هنوز آنرا آزمایش نکرده، عینیت آن اثبات نشده است. تنها با تبدیل این حقیقت عینی ذهنی شده به حقیقت ذهنی عینی شده است که حقیقت بودن آن به عینیت تبدیل شده و به اثبات کامل میرسد و به حقیقتی «برای خود» تبدیل میشود. در اینجا با رسیدن به نتایج دلخواه، تردید نسبت به  کار ذهنی انجام شده از بین میرود.
بنابراین وحدت دو فراشد معکوس، تشکیل حقیقت و اثبات عینیت آن را میسازند. یکم: حرکت از واقعیت(یا عمل) بسوی مفهوم (یا شناخت تئوریک) و دوم: حرکت از مفهوم بسوی واقعیت(بسوی عملی در سطحی بالاتر).
این است آنچه لنین در خصوص حقیقت برای خود میگوید:
« شناخت تئوریک باید به عینیت در در ضرورتش، در تمامی جوانب روابطش، در حرکت متضادش، درخود و برای خود داده شود. اما فهم انسانی «قطعا»این حقیقت عینی شناخت را بدست میآورد، درک میکند و بر آن مسلط میشود، تنها زمانی که شناخت به « وجود- برای- خود» در قاموس عمل تبدیل شود. [و این ]به این معناست که، عمل انسان و نوع انسان معیار و ملاک عینیت شناخت است. آیا این اندیشه هگل است؟ لازم است به آن بازگشت.»( جلد38، متن انگلیسی، ص 211 )
 لنین و هگل وحدت نخست را کامل نمیدانسته اند(پیشتر اشاره کردیم که هگل میگوید کار ذهنی صرف، انسان را قانع نمیکند و انسان خواهان تحقق ایده های خویش در طبیعت است). در حقیقت وحدتی بین مفهوم و واقعیت وجود دارد که در عرصه خود واقعیت و بوسیله عمل انسان بوجود میاید. اینجا نیز ما با یک تضاد طرف هستیم. وحدت «ذهنی» بین مفهوم با واقعیت باید به وحدت «عملی»بین مفهوم و واقعیت تبدیل شود. چنانچه مفهوم(شناخت عقلانی) حقیقت عینی را در خود داشته باشد به واقعیت تبدیل خواهد شد. چنانچه حقیقت عینی را در خود نداشته باشد یا این حقیقت عینی بحد کافی وجود نداشته باشد به واقعیت تبدیل نخواهد شد و یا بطور کامل تبدیل نخواهد شد و عمل به شکست خواهد انجامید. این وحدت دیگر و صرفا بر ذهنیت مبتنی نیست، بلکه بر واقعیت عینی یا بر «عینیت» متکی است و رسیدن به نتایج عینی و واقعی محک و معیار درستی و حقیقی بودن آن است. و این آن نکته ای است که مارکس هم در تزهای خود درباره فوئرباخ به آن اشاره کرده بود:
«اين مسأله که آيا انديشه بشری دارای حقيقتی عينی هست يا نه، مساله ای نظری نبوده بلکه مساله ای عملی است. در پراتيک است که انسان بايد حقيقت، يعنی واقعيت و توان انديشه‌اش را، اينجا و اکنون، ثابت کند. مناقشه درباره واقعيت با بی واقعيتی انديشه‌ای جدا از پراتيک، صرفا مسأله‌ای مدرسی است»
منظور مارکس از «مسئله ای نظری نبوده» این است که حقیقت آن نمیتواند صرفا بر ذهنیت استوار گردد.
 این وحدت دوم که با واسطه عمل انسان شکل واقعی بخود میگیرد، بسیار مهمتر از وحدت نخست است که صرفا در عرصه ذهن پدید میآید. و اگر لنین از وحدت مفهوم و واقعیت به عنوان معیار حقیقت صحبت میکند منظورش (همانطور که در بخشی که بطور مفصل درباره تغییر جهان صحبت کردیم) همین وحدت دوم است که بنا به هگل «دگر» وحدت نخست و «نفی» آن و در عین حال «دربر دارنده» آنست.
لنین نیز در ادامه متن هگل و بر مبنای آن این نکات را میافزاید:
«  اینجا این نکات مهم هست: 1) خصوصیات دیالکتیک: خود جنبی، سرچشمه فعالیت، حرکت زندگی و ذهن؛ انطباق مفاهیم ذهن(انسان) با واقعیت؛2) عینیت باوری تا بالاترین درجه ("عینی ترین لحظه")»(همانجا، همان ص)
دو نکته مهمی که لنین اینجا بدانها اشاره میکند، هسته دیالکتیک یا «نقطه چرخش تعیین کننده مفهوم»(خود جنبی مفهوم) و نیز عینیت باوری یا اتکا و استوار بودن نهایی شناخت انسانی بر عینیت است. و اینها همان نکاتی است که دونایفسکایا در آنها ایجاد آشفتگی و اغتشاش و به قصد تحریف اندیشه های اساسی مندرج در آنها میکند. گرچه همچنانکه خواهیم دید و شیوه ی درهم کردن های وی است به آنها اشاره میکند.(2)

نفی نفی دونایفسکایی
اما این منفیت دوم( نفی نفی) یا«وحدت مفهوم و واقعیت» که دونایفسکایا به آن چسبیده و آنرا «نقطه عطف حرکت مفهوم» میداند، یاد آورد تز پیشین وی در مورد «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم» و لابد دلیل دیگری برای اثبات تز مذکور(مفهوم= ایده= ایده آلیسم) و (واقعیت= ماده= ماتریالیسم) وی بشمار میرود. بنابراین «وحدت مفهوم و واقعیت» یعنی همان تز کذایی«وحدت ایده آلیسم با ماتریالیسم». اما اندکی آشنایی با موضوع مورد بحث ما را مجاب میکند که وحدت مفهوم و واقعیت مساوی با وحدت ایده آلیسم با ماتریالیسم و یا ماتریالیسم با ایده آلیسم نیست. بلکه میتواند هم بر بستر فلسفه ی ماتریالیستی- دیالکتیکی پدید آید و هم بر بستر فلسفه ی ایده آلیستی - دیالکتیکی. (3)

معنای آزادی در لنینیسم و مائوئیسم
دونایفسکایا به تحریفات و درهم کردن نظرات لنین ادامه میدهد:   
«چنانکه دیدیم، هنگامی که لنین در آستانه "دکترین مفهوم" بود، از اینکه هگل آنرا به عنوان «قلمرو ذهنیت یا آزادی»تعریف کرده بود، به وجد آمد و خود آن را به به این صورت نوشت: «دقت شود. آزادی= ذهنیت("یا") هدف، آگاهی، تلاش. دقت شود.» به عبارتی، دیگر شک نداشت که مقوله ی "علیت" نیست که رابطه ی ذهن و ماده را روشن میکند. در عوض"آزادی"،"ذهنیت"، "مفهوم"("یا" قدرت آفرینش آزادنه، حق تعیین سرنوشت ملتها، خودکوشی توده ها، "ایده ی"ی خود اندیش یعنی انقلاب مداوم)مقولاتی بودند که با آن میتوان دنیای واقعی را شناخت و عینیت شناخت را به اثبات رساند.»(همانجا، ص 178-177، تاکید از متن است)
از بررسی شعار«قشنگ» و توخالی دونایافسکایا و نیت واقعی وی از تئوری پوشالی و ترتسکیستی «انقلاب مداوم»(که وی آنرا به لنین نسبت میدهد)عجالتا چشم پوشی میکنیم و به مفاهیمی مانند «حق تعیین سرنوشت ملتها» و «خود کوشی توده» ها نیز پایین تر اشاره مختصری خواهیم کرد. ترتسکیستها، در بیش از 80 سال گذشته و در تمامی کشورهای زیر سلطه امپریالیسم و یا در حال انقلاب، با وابستگی عمیقشان به امپریالیستها نشان داده اند چقدر برای چنین شعارهایی احترام قائلند و چقدر پایبند چنین اموری هستند!؟
 به این ترتیب، گویا برای لنین، «مفهوم«، «ذهنیت»، «ذهنی ترین» دارای نخستین درجه اهمیت است. و چنانچه قرار است بشر آزادی بدست بیاورد آنرا میتواند به یاری حرکت «مفهوم»، «ذهنیت» و«ذهنی ترین» بیابد و نیز اگر قرار است «عینیت شناخت»به اثبات برسد همین حدود یعنی حرکت در دائره «مفهوم» و «ذهنیت» برای وی کافی خواهد بود.
 تردیدی نیست که دونایفسکایا برای اینکه به تحریف نظرات لنین متهم نشود، چنانکه در بند بعدی خواهیم دید، چرخی پیرامون دیگر نکات لنین در این خصوص خواهد زد. اما همانگونه که دیده ایم وی بندرت نکته ای را پیرامون نظرات لنین درباره دیالکتیک میگوید  و آنرا به آشفتگی  و درهمی نمی کشاند. این عبارات وی نیز کمابیش همان ویژگی و بار را دارند.
لنین در پایان بخش ذات مینویسد:
«توجه
آزادی= ذهنیت «یا» هدف، آگاهی، تلاش و کوشش
توجه»
این عبارات لنین را چگونه باید درک کرد:
تردیدی نیست که تا جایی که ما واقعیت عینی و ضرورت و قوانین نهفته در آن را نمیشناسیم،  نه در ذهن و نه در واقعیت، آزادی نداریم. یعنی خواه آزادی ذهنی را درنظر بگیریم و خواه آزادی عینی را. یا نه آزادی فکرداریم نه آزادی عمل.  فکرمان در دایره ای محدود و تنگ حرکت میکند؛ چون یا اصلا شناختی از امور نداریم و یا اینکه آنها  را خوب نمیشناسیم؛ علت اساسی هم این است که تجاربمان محدود است، شکست ها هنوز به حد لازم نرسیده، یا چیزهای مورد نیاز- فاکتها- بحد کافی به ذهن نرسیده؛ از این رو در عمل، میدان دیدمان گسترده و همه جانبه نیست. اینجا ما باهوش نیستیم، بلکه دچار کوته فکری بوده و اشتباهات فراوان مرتکب میشویم. اسیر واقعیت و زیر تسلط ناشناخته ها بسر میبریم. از اعمال خود نتیجه ی مثبتی نمیگیریم و این اعمال عموما  با شکست روبرو میشود. اینجا حکومت ناشناخته ها، حکومت ضرورت کور است.
 اما ما میخواهیم این حکومت ضرورت کور را براندازیم و حکومت ضرورت درک شده، حکومت آزادی را برقرار سازیم. میخواهیم از از جهان ضرورت، به جهان آزادی جهش کنیم؛ یا از دنیایی که ضرورتها بر آن تسلط دارند و ما اسیر آنها هستیم، به دنیایی که از ضرورتها شناخت، و از آزادی برخورداریم پای بگذاریم. آنچه برای اینکار نیاز است، نخست شناخت یا «درک این ضرورت» است. اینجا باید «شش دانگ» بود و شکست آدمی را، اگر عقلی و نیرویی برای بکاربردن آن داشته باشد، باهوش و ششدانگ میکند. بدون شناخت( شناخت عقلانی)، این ضرورت و حکومت آن، حداقل در ذهن ما بر انداخته نخواهد شد.
اما با واسطه افزون شدن تجارب، فاکت ها و شکستها (و نیز برخی پیروزیهای اتفاقی)، اندیشه و تعقل فراوان  و شناخت ضروریات و قوانین واقعیت عینی، ما به  آزادی نسبی ذهنی دست پیدا میکنیم. اینک دیگر میدانیم چرا چیزی چنین بوده و چرا چنین است و چرا چنین خواهد بود و چرا ما شکست میخوردیم و چنانچه بخواهیم وضع را تغییر دهیم، از شکست ها جلوگیری کنیم و به پیروزیها بیفزاییم و خلاصه وضع دلخواهمان را پدید آوریم، چکارهایی را باید انجام دهیم. این  بکار انداختن عقل و هوش، دایره و وسعت دید ما را، البته هنوز در ذهن، گسترده میکند. اینک ما بسان آن آدم کور پیشین نیستیم که نمیدانست چرا چنین و چنان است.
 اما آیا اگر ما در ذهن خود به ضرورت و قوانین واقعیت و علل شکستهای خود پی بردیم، این میتواند ما را آزاد کند؟ آیا این شناخت میتواند وضع آن ضرورت و جبر را که کور عمل میکند، تغییر داده و حکومت آن را بر ما براندازد، از شکست خوردن ما در واقعیت عینی جلوگیری کند، واقعیت را مطابق میل ما کند و ما به آزادی واقعی و عینی دست پیدا کنیم؟
 روشن است که تا اینجای کار ما یک آزادی بدست آورده ایم یعنی دانسته ایم که چرا چنین و چنان بوده است. اما این دانسته، آن چنین و چنان واقعی را تغییر نمیدهد. باز در بر همان پاشنه خواهد چرخید، هرچند اینک ما میدانیم چرا چنان میچرخد.
اینک ما میخواهیم حکومت ضرورت و جبر را برخود، در واقعیت براندازیم و آزادی ای را که در حوزه ذهن  بدست آورده ایم، به حوزه ی واقعیت بکشانیم. تنها راه چاره به عمل در آوردن شناخت ما از ضرورتها و قوانین واقعیت است. بدون به عمل در آوردن شناخت و عمل به قوانین و ضروریات، استفاده و بکار گیری آنها در عمل، سوق دادن آنها بسوی اهداف و مقاصد خود برای ساختن جهانی بیشتر هماهنگ با نیازهای انسانی خود، و لذا دگرگون کردن واقعیت و تبدیل آن به واقعیتی دیگر، آزادی ما تنها در حدود آزادی صرفا ذهنی یعنی شناخت به نسبه خوب از واقعیت باقی خواهد ماند. شناختی که همانطور که بالاتر اشاره کردیم به واسطه محصور بودن در ذهن هنوز نمیتوانیم نسبت به آن اطمینان کامل یا تقریبا کامل داشته باشیم.
آزادی واقعی، با آزادی در عمل داشتن و تغییر دادن واقعیت موجود مشخص میشود؛ و آزادی در عمل و تغیردادن واقعیت تنها بر مبنای شناخت ضروریات و قوانین واقعیت و بکار گیری آنها در جهت اهداف خود و تغییر جهان موجود واقعی و تبدیل آن به جهانی که در آن آزادتر هستیم، بوجود میآید. هرچقدر که ما شناخت بیشتر و ژرفتری از این ضروریات و قوانین اشیاء و پدیده ها و فرایندها داشته باشیم، آزادی عملی بیشتری در اعمال خود بدست میآوریم، و بر این مبنا  میدان عمل ما گسترده ترمیشود و آزادی واقعی ما در جهان واقعی، وسیعتر، و گستره  دید و عمل ما بهتر میشود.
منظور لنین  از «آزادی = ذهنیت» یا هدف، آگاهی، کوشش» نیز همین نکات است. باید آگاهی از واقعیت بدست آوریم، اهداف مشخص و معینی را برای خود در نظر گیریم و به تلاش و کوشش خستگی ناپذیر برای دست یافتن به آنها دست زنیم. تلاش در اینجا صرفا تلاشی ذهنی نیست، بلکه درعین حال و البته بیشتر تلاش عملی است. و اینها همه ی معنای عبارات لنین است که در کل بخش مفهوم، هر کدام از مقولات مندرج در آن یک به یک مورد بررسی قرار میگیرند.
آنچه  دونایفسکایا انجام میدهد این است که با برگزیدن عباراتی از اینجا و آنجای یادداشتهای لنین، نقش ذهنیت را بدرجه ای میرساند تاهمه چیز بر «محور» آن بچرخد و بدینوسیله نظریات لنین را تحریف میکند و نظریه  ایده آلیستی را بجای نظریه ماتریالیستی لنین قالب میکند. حال آنکه ما دیدیم که لنین در همین بخش «مفهوم» یادداشتهای مفصلی درباره عمل و نقش عینیت در شناخت و آزادی دارد. لنین آزادی طبقه کارگر روس و جهانی را صرفا در زمینه ذهن یا بر بستر ذهنیت صرف نمیخواست. او این طبقه را بسوی بدست آوردن این آزادی در عمل و ودر واقعیت رهبری کرد.
اشاره ای هم به برخی مفاهیمی که دونایفسکایا یکی پس از دیگری ردیف کرده است بکنیم:
مفهوم«ایده خود اندیش» چیزی است مانند همان «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» و بخودی خود جز یک دیدگاه ایده آلیستی چیز دیگر نیست، مگر آنکه با دیدگاه عینیت تکمیل و برمبنای آن استوار گردد. (4)
«قدرت آفرینش آزادنه» از آسمان نمیآید و در خلاء صورت نمیگیرد. بعبارت دیگر بیرون از زمان و مکان و شرایط اجتماعی- تاریخی و دانسته های اجتماعی انسان در مورد ضروریات و قوانین عینی وجود ندارد، و بوسیله همین شرایط، هم نیرو و قدرت پیدا میکند و هم محدود و مشروط میشود و از این رو بطور کلی نسبی است.
 «حق تعیین سرنوشت ملتها» امری عینی و مسبوق به امور اقتصادی، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی هر ملت معین است و صرفا بوسیله تمایل و خواست ذهنی«حق تعیین سرنوشت» تعیین نمیشود. بدون این امور عینی، چنین شعاری پوچ و توخالی خواهد گشت، و با وجودشرایط عینی ای که موجب آن گشته و یا از آن الهام گرفته، و در چارچوب یک آگاهی پیشرو و انقلابی، میتواند به عنوان یک ایده، آرزو، هدف و خواست برحق، به ملتها نیرو و انرژی ببخشد تا در راه آن مبارزه کنند و استقلال و آزادی خود را بدست آورند.
«خودکوشی» توده ها(که یاد آورد همان قضیه  خود جنبی طبقه کارگر و البته بدون نیاز به حزب و تشکیلات انقلابی وی است) صرفا ذهنی نیست، بلکه هم ذهنی و هم عملی است و با بیرون دادن پیشروانی از میانشان که آنها را رهبری کنند، تکمیل میشود.
و نکته دیگر اینکه با مفاهیمی از این قبیل  نیست که عینیت شناخت به اثبات میرسد. بلکه نخست پیش از رسیدن به مفهومی مانند حق تعیین سرنوشت ملتها، حقایق عینی در این خصوص وجود دارد که در بالا بدانها اشاره کردیم. این حقایق عینی، اشکال مفهومی«ملت»، «حق» و«تعیین سرنوشت» بخود میگیرند و آنگاه با واسطه شعارهایی همچون «حق آزادنه تعیین سرنوشت ملتها» به واقعیت و عمل در دنیای واقعی برگشته و درعمل مبارزه و جنگ ملتها برای آزادی و استقلال نشان میدهند که عینی و درست هستند. بنابراین عینیت شناخت از امور ذهنی آغاز نمیگردد تا به امور عینی تسری یابد، بلکه برعکس از امور عینی آغاز میگردد، به امور ذهنی تبدیل میشود و سپس دوباره به واقعیت و عینیت برمیگردد و نشان میدهد که دراستنتاج های ذهنی صورت گرفته، حقایق عینی مندرج بوده است.
 دونایفسکایا بالاخره به عینیت بر میگردد. او یادش نمیرود که باید این نکات را هم ذکر کند گرچه دست از آشفته کردن موضع و ایجاد اغتشاش بر نمیدارد. وی مینویسد:
« به این ترتیب در انتهای بخش دو، در باب "عینیت" لنین توجه را به «نطفه های ماتریالیسم تاریخی درهگل»(تمامی داستان مبتنی بر «ذهنیت» بر باد رفت!؟) ،«هگل و ماتریالیسم تاریخی»،«مقولات منطق و عمل انسان»( عمل انسان!؟ )جلب میکند. هنگامی که به بخش سوم،"ایده"رسید، لنین با بی قیدی این موضوع را نوشت که گویی شناخت است که جهان را «میآفریند»؛ نه به این دلیل که وی دستخوش خیالبافی هایی از این دست بود،(دونایافسکایا نظر پیشین خود را که به لنین نسبت داده بود، و لنین را پاک ایده آلیست کرده بود، پس میگیرد. آفرینش جهان بوسیله شناخت صرف، خیالبافی است!؟) بلکه از آن رو که نشاط و سرور ناشی از یک شوک جدید را تجربه میکرد؛ شوک ناشی از تشخیص این موضوع که تاریخ واقعی انسان ها در«دکترین مفهوم» ساخته و پرداخته میشود. لنین با گذاشتن علامت تساوی میان "مفهوم"و انسان-«مفهوم(= انسان)»نقل قولش را از هگل قطع میکند تا توجه را به این موضوع جلب کند که خود هگل از «سوژه»به جای«مفهوم»استفاده کرده بود. «یقینی که سوژه[در اینجا ناگهان به جای «مفهوم» آمده] در واقعیت تعین خویش در خود و برای خود دارد، یقینی درباره فعلیت خود و عدم فعلیت جهان میباشد...» لنین این عبارت را چنین ترجمه میکند :«به عبارت دیگر، جهان انسان را خرسند نمیکند و انسان تصمیم میگیرد با فعالیت خود آنرا تغییر دهد.»(همانجا، ص177، عبارات داخل پرانتز از ماست).
متن خود سخن میگوید: لنین در پایان بخش ذات آن نکات را مینویسد. نکاتی که تمامی بخش مفهوم را در عین حال خلاصه میکند. در بخش عینیت به سراغ ماتریالیسم تاریخی میرود و سپس به عمل و تغییر جهان از راه عمل میپردازد.
میماند یک نکته: اگر مفهوم را صرفا به مانند شناخت صرف تصورکنیم، باید بگوییم که تاریخ واقعی انسانها در دکترین «مفهوم» ساخته و پرداخته نمیشود. زیرا مفهوم یا شناخت همان «نطق» است که ارسطو فرق حیوان و انسان را در آن میدانست و انسان را «حیوان ناطق» میخواند. اما انسان نه با واسطه «نطق» صرفش یا قدرت شناخت ذهنی اش، توانسته با حیوان فرق کند، بلکه و این مهمتر است که با واسطه کارش و عملی که روی دنیای واقعی انجام میدهد(یا تولیدش)، توانسته با حیوان فرق کند. بنابراین دکترین مفهوم تا جایی میتواند تاریخ واقعی انسان را ساخته و پرداخته کند، که هگل به سراغ کار انسان و ابزار کار انسان میرود و به عمل تاریخ ساز انسان، یعنی به نطفه های ماتریالیسم تاریخی میرسد. 
ادامه دارد.
م- دامون
تیرماه 96
یادداشتها
1-    متن های از هگل در همین رابطه: «...اما دگر اساسا منفی توخالی و یا هیچ نیست که عموما به عنوان نتیجه دیالکتیک در نظر گرفته میشود، آن دگر[امر] نخست است، منفی امر بی واسطه؛ از این رو به عنوان امر با واسطه تعیین میشود- و بنابراین شامل تعین امر نخست در خود نیز هست.  پس نخستین اساسا در دگر برقرار و نگه داری شده است-  نگه داشتن امر مثبت نخست در منفی اش، و محتوی فرضیه در نتیجه ، مهمترین بخش شناخت عقلانی است؛ و تنها ساده ترین بازتاب نیاز است تا باور خود را به حقیقت مطلق و نیازمندی به ضرورت آن تجهیز کرد، در حالیکه با توجه به نمونه های برهان، کل منطق شامل این هاست.»( همانجا، ص 225) و
«دیالکتیک بطور کلی شامل  نفی نخستین گزاره، و جایگزین کردن دومین با آن است(در تبدیل نخستین به دومی، در نشان دادن پیوند میان نخستین با دومی، و غیره.). دومین گزاره  میتواند محمول نخستین گزاره قرار گیرد—"برای نمونه کرانمندی بیکران است، یگانه بسیار است، فردی، کلی است...")»(همانجا ،ص226- 225) و
« حقیقت پیش ازهر چیز به این معنا در نظر گرفته میشود که من میدانم چیزی چگونه است. این حقیقت است، گرچه تنها در رابطه با آگاهی، یا حقیقتی است صوری، درستی ناب.( بند213، 386) برعکس، حقیقت به معنایی ژرفتر عبارت است ازوحدت میان عینیت و مفهوم...»(همانجا، ص197، تمامی تاکیدها از خود هگل است)
2-    «و باز«هنگامیکه هگل تلاش میکند- گاه حتی زور میزند - فعالیت هدفمند انسان را در زیر مقولات منطق بیاورد، و میگوید این  فعالیت یک« قیاس» است، و عامل ذهنی(انسان) نقش یک«جزء» را در «شکل» منطقی« قیاس» بازی میکند و چیزهایی مانند آن،آنگاه دیگر آن نه صرفا کش دادن یک دیدگاه است و نه صرفا بازی. در اینجا یک محتوی ماتریالیستی ناب و ژرف وجود دارد. باید آنرا وارونه کرد:فعالیت عملی انسان به اجبار باید آگاهی اش را به تکرار هزاران میلیون باره ی شکل های گوناگون منطقی هدایت کند، برای اینکه این شکلها بتوانند اهمیت اصول موضوعه را بدست آورند. توجه شود.»(متن انگلیسی،190، تاکیدها از لنین، همچنین نگاه کنید به بخش 12 همین نوشته). و باز
«قیاس عمل»... برای هگل کنش، عمل، «قیاسی منطقی»، شکلی از منطق هست. و این درست است! البته، نه  به این معنا که شکل منطق وجود دگر خود را در عمل انسان دارد(= ایده آلیسم مطلق)، بلکه برعکس: عمل انسان، هزاران میلیون بارخود را تکرار میکند، و در آگاهی انسان بوسیله شکلهای منطق استوار میگردد. دقیقا( و تنها) به دلیل این تکرار هزاران میلیون باره، این شکلها استحکام یک پیش داوری و خصلت اصل بنیادی را بخود میگیرند...(همانجا، ص216)*
3-    در ادبیات گروه ما، به پیروی از مائو، درباره نادرستی مفهوم «نفی در نفی» صحبت شده است و در بخشهایی از این نوشته نیز نقد تز«دو در یک» صورت گرفت؛ از این رو دیگر به آن نمیپردازیم. 
4-    «هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم تعمق در اندیشگی خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند. درحالیکه منظور از رسیدن به مشخص از طریق اندیشه همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و باز تولید اندیشیده آن است. اما این به هیچ روی به معنای تعیین روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست.»( مارکس، نقد اقتصاد سیاسی، مقدمه، ص27) و«رابطه کلیت  مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که [کلیت واقعی ] فرآورده مفهومی خود اندیش(یا همان ایده خود اندیش دونایفسکایا) و خود ساز در ورای مشاهده و ادراک باشد.»(مارکس، نقد اقتصاد سیاسی، مقدمه، ص27- 26 ). و بعبارت دیگر انسان در اندیشه اش، مفاهیم و مقولات لازم را برای تبیین فرایندهای مختلف طبیعی ، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و... میسازد و با واسطه احکام و استنتاجات و استدلالات منطقی آنها را توضیح میدهد.