۱۳۹۶ تیر ۲۳, جمعه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (14)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (14)

بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

چنانکه پیش از این اشاره کردیم یکی از دلایل ترتسکیستها و از جمله رایا دونایفسکایا که پیشقراول آنها بوده است از تفسیریادداشتهای فلسفی لنین، بوجود آوردن درهمی و آشفتگی در مضامین و محتوی اساسی این  یادداشتها، تحریف تزهای اساسی لنین درباره دیالکتیک و منحرف کردن ایده های اساسی ماتریالیستی و دیالکتیکی آن بسوی ایده آلیسم و اکلکتیسم میباشد. ما برخی از این درهم کردنها و تحریف ها را پیش از این مورد بررسی قرار داده ایم و در این بخش به چند مورد دیگر میپردازیم.

هسته دیالکتیک
رایا دونایفسکایا پس از شرحی از اینکه حجم بخش سوم یادداشتهای فلسفی لنین بیشتر از بخش های نخست و
دوم آن است و اینکه این امر نشاندهنده اهمیت بخش «مفهوم» در اندیشه ی لنین است، مینویسد:
«...آنچه اکنون برای کلیت[علم منطق]، برای کتاب های جداگانه و برای مقولات انفرادی تعیین کننده بود، مفهوم منفیت دوم است که هگل آنرا به "نقطه عطف حرکت مفهوم"تعریف کرده بود. در اینجا لنین یادداشت میکند که این موضوع نه تنها «هسته ی دیالکتیک » بلکه ملاک حقیقت(وحدت مفهوم و واقعیت) است.» (رایا دونایفسکایا، فلسفه انقلاب، ص177، تاکید از متن اصلی است)
این تفسیرمتن لنین و نظر وی نیست، بلکه تنها  به هم ریختن نظرگاه اصلی لنین(و هگل نیز) و ایجاد آشفتگی در درک آن است. نخست آنکه آنچه هگل «نقطه عطف حرکت مفهوم»(یا چرخش اساسی و تعیین کننده  درحرکت مفهوم) میخواند منفیت دوم(یا نفی دوم که همان نفی نفی است) نیست، بلکه نفی اول(یا منفیت نخست )است. و این همانا وجود«دگر» یک پدیده در درون آن پدیده، و یا «نفی» یک پدیده بوسیله «دگر» آن است که در درون وجه مثبت آن به عنوان امری منفی نهفته است. هگل این نفی نخست را«چرخش تعیین کننده در حرکت مفهوم» مینامد که دال بر ناایستایی مفهوم، وجود حرکت در آن و چرخش و تبدیل آن به ضد آن و اساسا بیان وجود تضاد در ماهیت آن است. و آنچه  لنین «هسته دیالکتیک» مینامد،همانا آموزش وحدت اضداد میباشد که اشاره به همین  وجود یک چیز و «دگر» آن چیز، یا نفی مثبت بوسیله منفی و از درون خود مثبت دارد. و این نکته ای است که لنین یک صفحه پیش از این نیز و پس از شرح خصوصیات دیالکتیک به آن اشاره کرده بود.
«بطور خلاصه، دیالکتیک میتواند به عنوان آموزش وحدت اضداد تعریف شود. این امرهسته دیالکتیک را در بر دارد، اما این نیازمند توضیحات و تکامل است.»( متن انگلیسی،ص 222 )
متنی از هگل که دونایفسکایا به آن اشاره میکند، از آغاز فصل سوم یعنی «ایده مطلق» آغاز میشود. «ایده مطلق» هگل نفی ایده تئوریک ( شناخت انتزاعی) و ایده عملی(عمل انسانی) است که هر کدام  به تنهایی یک سویه هستند. از اینجا به بعد هگل بحث خویش درباره روش دیالکتیک(تحلیلی و ترکیبی) و در مرکز آن تضاد را آغاز میکند. وی  پس از ذکر تاریخچه ای از دیالکتیک، «قلب زنده» این روش را نشان میدهد:
« در این رابطه اندیشه ورزی صوری آنرا به اصل ثابت خود تبدیل میکند که تضاد تفکر ناپذیر است؛ اما درحقیقت اندیشیدن به تضاد لحظه ی اساسی مفهوم است؛ نکته ی حقیقی این است که اندیشه ورزی صوری  درباره تضاد میاندیشد، اما بیدرنگ آنرا از نظر فرو میگذارد، و با این ادعا که (تضاد امری اندیشه ناپذیر است)"به نفی انتزاعی گذار میکند"(متن انگلیسی، پیشین،ص227-228) و پس از این متن که مرکز ثقل اصلی آن تضاد است (می بینیم که هگل آنرا «لحظه ی اساسی مفهوم» میخواند) هگل نکات زیر را میگوید:
«منفیتی که اکنون بررسی شد، نقطه عطف حرکت مفهوم است. این نقطه ساده ی رابطه ی منفی با خود است، درونی ترین سرچشمه ی تمامی فعالیت، خودجنبی[های] جاندار و معنوی، [و آن] روان دیالکتیکی که هر چیز حقیقی آن را دربر دارد و از طریق آن خود به تنهایی حقیقت است؛(تا اینجا اشاره ای به فرا رفتن از این تضاد نشده است)چنانچه فرارفتن از تضاد میان مفهوم و واقعیت، و آن وحدتی که حقیقت( وحدت بین مفهوم و واقعیت پس از فراشد تکامل تضاد آنها) است، تنها بر این ذهنیت(یعنی همان تضاد پیشین) استوار است.—  دومین نفی، نفی در نفی که به آن رسیده ایم، این فرارفتن از تضاد است،(این نفی نفی است یعنی نفی تضاد میان مفهوم و واقعیت و فراتر رفتن از تضاد آنها) اما این به همان اندازه ایکه  فعالیت بازتاب بیرونی است، تضاد است؛ این درونی ترین و عینی ترین لحظه ی زندگی و ذهن است، که به وسیله آن  ذهن، فرد، وجود آزاد، هستی دارد.»(همانجا،ص ،228  واژه های داخل کروشه وعبارات درون هلال از ماست)(1)
در اینجا اشاره هگل به «ذهنیت» به عبارات نخستین وی در باره یک مفهوم و دگر آن یا «رابطه منفی» مفهوم با خود برمیگردد. 
واما یادداشتها ی لنین:
آنچه لنین در ستونی کنار این بخشها مینویسد، دو عبارت است. یکی از این دو عبارت«هسته ی دیالکتیک» است که او در مقابل عبارتهای هگل« نقطه ساده ی رابطه ی منفی با خود است، درونی ترین سرچشمه ی تمامی فعالیت، خودجنبی[های] جاندار و معنوی،» مینویسد. و این عبارت به چیزی جز تضاد که در متن نخست نیز به آن اشاره شده بود، دلالت ندارد. و دیگری عبارت«معیار حقیقت(وحدت مفهوم و واقعیت)» است که در مقابل عبارات هگل « از طریق آن خود به تنهایی حقیقت است؛ چنانچه فرارفتن از تضاد میان مفهوم و واقعیت، و آن وحدتی که حقیقت است، تنها بر این ذهنیت استوار است.—  دومین نفی، نفی در نفی» مینویسد.
واما نظر دونایفسکایا درباره یادداشتهای لنین:
« این نتیجه گیری هگل که «فرارفتن از تضاد میان"مفهوم"  و "واقعیت" و وحدتی که همانا حقیقت است، تنها بر این ذهنیت استوار است»، از نظر لنین به محوری تبدیل شد که هر چیز دیگری حول آن میچرخید. به عبارت دیگر، هنگامی که لنین به انتهای علم منطق رسید، به جای ترسیدن از ذهنیت که گویی فقط به معنای ذهنیت یا ایده آلیسم خرده بورژوایی میتوانست وجود داشته باشد، اکنون چنین نوشت:« به این موضوع دقت شود.غنی ترین همانا مشخص ترین و ذهنی ترین است.»(همانجا، تاکید از متن است)
نخست به آشفتگی و تحریفی که دونایفسکایا ایجاد کرده مینگریم. لنین صحبت از«وحدت مفهوم و واقعیت» میکند و آنرا «معیار حقیقت» میشمارد.« ذهنیتی» نیز که هگل «وحدت مفهوم و واقعیت» را بر آن استوار میداند، همان چند نکته ای است که در باره روان دیالکتیکی یا وجود تضاد در ذات هر چیز زنده و معنوی به آن اشاره کرده بود. اگر تضادی بین مفهوم و واقعیت وجود نداشته باشد و روان خود جنبی که خود این تضاد است و درعین حال آنرا بسوی حل و رفع میراند، آنگاه این وحدت مفهوم و واقعیت از کجا میتواند در ذهن پدید آید و بر کدام «ذهنیت» استوار خواهد بود؟
 اینجا عبارت هگل «مبتنی بودن بر ذهنیت» دستاویزی شده در نزد دونایفسکایا که بنویسد که لنین از ذهنیت (لابد استوار بودن صرف حقیقت بر آن!)«نمیترسید». و این (همان ذهنیت !)« به محوری تبدیل شد که هر چیز دیگری حول آن میچرخید». ( و ما باید بیفزاییم که بر این مبنا باید ماده هم دور ذهن، و واقعیت هم دور مفهوم و عینیت هم دور ذهنیت بچرخد!؟)
 البته لنین از نقش ذهن و ذهنیت در فرایند شناخت و تاکید برآن «ترسی» نداشت، اما عجیب نخواهد بود اگر از آن «مبتنی» بر«ذهنیت» ی که دونایافسکایا به وی نسبت میدهد، «ترس» داشته باشد و ما نیز به همراه وی! گرچه دونایافسکایا بخواهد پیروان وی را مجاب کند که این استوار بودن حقیقت بر ذهنیت و «محور شدن» آن برای هر چیزی،«ایده آلیسم» نیست.
در واقع هم، این تفسیری ایده آلیستی از نظر لنین و نه تنها تفسیر، بلکه تبدیل لنین به یک ایده آلیست است. اگر نظر لنین را به عنوان یک کل مورد بررسی قرار دهیم، آنگاه وی اساس وحدت مفهوم و واقعیت که همانا حقیقت است، را بر ذهنیت به معنای عام(یا همان ایده ی تئوریک که در بخشهای پیشین درباره آن صحبت کردیم) صرف مبتنی نمیکند.
در اینجا لنین از معیار حقیقت صحبت میکند و از وحدت مفهوم و واقعیت. آیا این وحدت صرفا بر «ذهنیت» مبتنی است؟

حقیقت عینی در ذهن(نفی واقعیت بوسیله مفهوم یا تبدیل واقعیت عینی به مفاهیم ذهنی)
 البته در شناخت عقلانی (یا آنچه در اینجا «ذهنیت» خوانده میشود) بین مفهوم و واقعیت یک وحدت بوجود میآید. زیرا در این شناخت که مرحله متکاملتر شناخت حسی است واقعیت در کل و  در تمامی جنبه های آن، در تضادهایش، در تمامی روابط درونی اش و در ژرفا و ماهیت، ضروریات و قوانین آن به ادراک میرسد و از این رو یک نوع وحدتی که وحدت میان دو جنبه متضاد واقعیت و مفهوم است، بوجود میاید. وحدتی که در بستر ذهن و بکار انداختن عقل  و به وسیله مفاهیم بوجود میاید و ما آنرا حقیقت میخوانیم. اینرا میتوان وحدت مفهوم و واقعیت در عرصه ذهن و وحدتی مبتنی بر ذهنیت(تعقل) دانست.
به بیانی دیگر ذهن انسان از طریق اعضای حسی خود«واقعیت» را  حس میکند و با تکرار و انبوه شدن این احساسات آنها را تحلیل کرده، درون مفاهیم ذهنی فرو میکشد و به رنگ و جنس آنها در میآورد؛ یعنی شکلی مفهومی بدانها میبخشد. در اینجا ذهنیت عمده و عینیت غیر عمده میشود و وحدت عینیت و ذهنیت(یا واقعیت و مفهوم) بر بستر ذهنیت استوار میگردد. این بیان تبدیل جهش وار واقعیت عینی به مفهوم ذهنی است.
اما این تبدیل ماده به ضد خود، یک وجه از وحدت ماده عینی و شعورذهنی است. وحدتی که بر بستر ذهن و تعقل مبتنی است. این وحدت ناتمام خواهد ماند اگر با وحدت دوم  یا روی دیگر تضاد بین واقعیت و مفهوم و تشکیل حقیقت و اثبات حقیقت در واقعیت تکمیل نشود. یعنی تبدیل مفهوم به واقعیت، و شعور ذهنی به ماده عینی. اینجا نیز یک تبدیل صورت میگیرد که خود نشاندهنده ی وجه دیگر وحدت مفهوم و واقعیت و آزمون حقیقت بدست آمده بوسیله تعقل در سطحی بالاتر، و تبدیل آن به حقیقت عینی است.

اثبات حقیقت عینی در واقعیت (منفیت دوم یا آنچه نفی نفی خوانده میشد)
از دیدگاه حقیقت عینی، با تبدیل واقعیت به مفهوم، یا کار ذهنی روی واقعیت و تصرف ماهیت آن، یک حقیقت بوجود میآید که نسبت به واقعیتی که (اگر بخواهیم اصطلاحات هگل را بکار ببریم) «درخود» است، قائم به ذات و حقیقت «برای خود»، اما ذهنی محصور و محدود در ذهن است. این گرچه تبدیل حقیقت عینی به حقیقت ذهنی است، اما هنوز و از دیدگاهی دیگر، یعنی دیدگاه فراگرفتن حقیقت عینی، حقیقتی«در خود» است و به حقیقت«برای خود»تبدیل نشده است. یعنی هرچند که انسان آن را از واقعیت گرفته و بروی آن کاری گسترده و دقیق انجام داده اما چون هنوز آنرا آزمایش نکرده، عینیت آن اثبات نشده است. تنها با تبدیل این حقیقت عینی ذهنی شده به حقیقت ذهنی عینی شده است که حقیقت بودن آن به عینیت تبدیل شده و به اثبات کامل میرسد و به حقیقتی «برای خود» تبدیل میشود. در اینجا با رسیدن به نتایج دلخواه، تردید نسبت به  کار ذهنی انجام شده از بین میرود.
بنابراین وحدت دو فراشد معکوس، تشکیل حقیقت و اثبات عینیت آن را میسازند. یکم: حرکت از واقعیت(یا عمل) بسوی مفهوم (یا شناخت تئوریک) و دوم: حرکت از مفهوم بسوی واقعیت(بسوی عملی در سطحی بالاتر).
این است آنچه لنین در خصوص حقیقت برای خود میگوید:
« شناخت تئوریک باید به عینیت در در ضرورتش، در تمامی جوانب روابطش، در حرکت متضادش، درخود و برای خود داده شود. اما فهم انسانی «قطعا»این حقیقت عینی شناخت را بدست میآورد، درک میکند و بر آن مسلط میشود، تنها زمانی که شناخت به « وجود- برای- خود» در قاموس عمل تبدیل شود. [و این ]به این معناست که، عمل انسان و نوع انسان معیار و ملاک عینیت شناخت است. آیا این اندیشه هگل است؟ لازم است به آن بازگشت.»( جلد38، متن انگلیسی، ص 211 )
 لنین و هگل وحدت نخست را کامل نمیدانسته اند(پیشتر اشاره کردیم که هگل میگوید کار ذهنی صرف، انسان را قانع نمیکند و انسان خواهان تحقق ایده های خویش در طبیعت است). در حقیقت وحدتی بین مفهوم و واقعیت وجود دارد که در عرصه خود واقعیت و بوسیله عمل انسان بوجود میاید. اینجا نیز ما با یک تضاد طرف هستیم. وحدت «ذهنی» بین مفهوم با واقعیت باید به وحدت «عملی»بین مفهوم و واقعیت تبدیل شود. چنانچه مفهوم(شناخت عقلانی) حقیقت عینی را در خود داشته باشد به واقعیت تبدیل خواهد شد. چنانچه حقیقت عینی را در خود نداشته باشد یا این حقیقت عینی بحد کافی وجود نداشته باشد به واقعیت تبدیل نخواهد شد و یا بطور کامل تبدیل نخواهد شد و عمل به شکست خواهد انجامید. این وحدت دیگر و صرفا بر ذهنیت مبتنی نیست، بلکه بر واقعیت عینی یا بر «عینیت» متکی است و رسیدن به نتایج عینی و واقعی محک و معیار درستی و حقیقی بودن آن است. و این آن نکته ای است که مارکس هم در تزهای خود درباره فوئرباخ به آن اشاره کرده بود:
«اين مسأله که آيا انديشه بشری دارای حقيقتی عينی هست يا نه، مساله ای نظری نبوده بلکه مساله ای عملی است. در پراتيک است که انسان بايد حقيقت، يعنی واقعيت و توان انديشه‌اش را، اينجا و اکنون، ثابت کند. مناقشه درباره واقعيت با بی واقعيتی انديشه‌ای جدا از پراتيک، صرفا مسأله‌ای مدرسی است»
منظور مارکس از «مسئله ای نظری نبوده» این است که حقیقت آن نمیتواند صرفا بر ذهنیت استوار گردد.
 این وحدت دوم که با واسطه عمل انسان شکل واقعی بخود میگیرد، بسیار مهمتر از وحدت نخست است که صرفا در عرصه ذهن پدید میآید. و اگر لنین از وحدت مفهوم و واقعیت به عنوان معیار حقیقت صحبت میکند منظورش (همانطور که در بخشی که بطور مفصل درباره تغییر جهان صحبت کردیم) همین وحدت دوم است که بنا به هگل «دگر» وحدت نخست و «نفی» آن و در عین حال «دربر دارنده» آنست.
لنین نیز در ادامه متن هگل و بر مبنای آن این نکات را میافزاید:
«  اینجا این نکات مهم هست: 1) خصوصیات دیالکتیک: خود جنبی، سرچشمه فعالیت، حرکت زندگی و ذهن؛ انطباق مفاهیم ذهن(انسان) با واقعیت؛2) عینیت باوری تا بالاترین درجه ("عینی ترین لحظه")»(همانجا، همان ص)
دو نکته مهمی که لنین اینجا بدانها اشاره میکند، هسته دیالکتیک یا «نقطه چرخش تعیین کننده مفهوم»(خود جنبی مفهوم) و نیز عینیت باوری یا اتکا و استوار بودن نهایی شناخت انسانی بر عینیت است. و اینها همان نکاتی است که دونایفسکایا در آنها ایجاد آشفتگی و اغتشاش و به قصد تحریف اندیشه های اساسی مندرج در آنها میکند. گرچه همچنانکه خواهیم دید و شیوه ی درهم کردن های وی است به آنها اشاره میکند.(2)

نفی نفی دونایفسکایی
اما این منفیت دوم( نفی نفی) یا«وحدت مفهوم و واقعیت» که دونایفسکایا به آن چسبیده و آنرا «نقطه عطف حرکت مفهوم» میداند، یاد آورد تز پیشین وی در مورد «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم» و لابد دلیل دیگری برای اثبات تز مذکور(مفهوم= ایده= ایده آلیسم) و (واقعیت= ماده= ماتریالیسم) وی بشمار میرود. بنابراین «وحدت مفهوم و واقعیت» یعنی همان تز کذایی«وحدت ایده آلیسم با ماتریالیسم». اما اندکی آشنایی با موضوع مورد بحث ما را مجاب میکند که وحدت مفهوم و واقعیت مساوی با وحدت ایده آلیسم با ماتریالیسم و یا ماتریالیسم با ایده آلیسم نیست. بلکه میتواند هم بر بستر فلسفه ی ماتریالیستی- دیالکتیکی پدید آید و هم بر بستر فلسفه ی ایده آلیستی - دیالکتیکی. (3)

معنای آزادی در لنینیسم و مائوئیسم
دونایفسکایا به تحریفات و درهم کردن نظرات لنین ادامه میدهد:   
«چنانکه دیدیم، هنگامی که لنین در آستانه "دکترین مفهوم" بود، از اینکه هگل آنرا به عنوان «قلمرو ذهنیت یا آزادی»تعریف کرده بود، به وجد آمد و خود آن را به به این صورت نوشت: «دقت شود. آزادی= ذهنیت("یا") هدف، آگاهی، تلاش. دقت شود.» به عبارتی، دیگر شک نداشت که مقوله ی "علیت" نیست که رابطه ی ذهن و ماده را روشن میکند. در عوض"آزادی"،"ذهنیت"، "مفهوم"("یا" قدرت آفرینش آزادنه، حق تعیین سرنوشت ملتها، خودکوشی توده ها، "ایده ی"ی خود اندیش یعنی انقلاب مداوم)مقولاتی بودند که با آن میتوان دنیای واقعی را شناخت و عینیت شناخت را به اثبات رساند.»(همانجا، ص 178-177، تاکید از متن است)
از بررسی شعار«قشنگ» و توخالی دونایافسکایا و نیت واقعی وی از تئوری پوشالی و ترتسکیستی «انقلاب مداوم»(که وی آنرا به لنین نسبت میدهد)عجالتا چشم پوشی میکنیم و به مفاهیمی مانند «حق تعیین سرنوشت ملتها» و «خود کوشی توده» ها نیز پایین تر اشاره مختصری خواهیم کرد. ترتسکیستها، در بیش از 80 سال گذشته و در تمامی کشورهای زیر سلطه امپریالیسم و یا در حال انقلاب، با وابستگی عمیقشان به امپریالیستها نشان داده اند چقدر برای چنین شعارهایی احترام قائلند و چقدر پایبند چنین اموری هستند!؟
 به این ترتیب، گویا برای لنین، «مفهوم«، «ذهنیت»، «ذهنی ترین» دارای نخستین درجه اهمیت است. و چنانچه قرار است بشر آزادی بدست بیاورد آنرا میتواند به یاری حرکت «مفهوم»، «ذهنیت» و«ذهنی ترین» بیابد و نیز اگر قرار است «عینیت شناخت»به اثبات برسد همین حدود یعنی حرکت در دائره «مفهوم» و «ذهنیت» برای وی کافی خواهد بود.
 تردیدی نیست که دونایفسکایا برای اینکه به تحریف نظرات لنین متهم نشود، چنانکه در بند بعدی خواهیم دید، چرخی پیرامون دیگر نکات لنین در این خصوص خواهد زد. اما همانگونه که دیده ایم وی بندرت نکته ای را پیرامون نظرات لنین درباره دیالکتیک میگوید  و آنرا به آشفتگی  و درهمی نمی کشاند. این عبارات وی نیز کمابیش همان ویژگی و بار را دارند.
لنین در پایان بخش ذات مینویسد:
«توجه
آزادی= ذهنیت «یا» هدف، آگاهی، تلاش و کوشش
توجه»
این عبارات لنین را چگونه باید درک کرد:
تردیدی نیست که تا جایی که ما واقعیت عینی و ضرورت و قوانین نهفته در آن را نمیشناسیم،  نه در ذهن و نه در واقعیت، آزادی نداریم. یعنی خواه آزادی ذهنی را درنظر بگیریم و خواه آزادی عینی را. یا نه آزادی فکرداریم نه آزادی عمل.  فکرمان در دایره ای محدود و تنگ حرکت میکند؛ چون یا اصلا شناختی از امور نداریم و یا اینکه آنها  را خوب نمیشناسیم؛ علت اساسی هم این است که تجاربمان محدود است، شکست ها هنوز به حد لازم نرسیده، یا چیزهای مورد نیاز- فاکتها- بحد کافی به ذهن نرسیده؛ از این رو در عمل، میدان دیدمان گسترده و همه جانبه نیست. اینجا ما باهوش نیستیم، بلکه دچار کوته فکری بوده و اشتباهات فراوان مرتکب میشویم. اسیر واقعیت و زیر تسلط ناشناخته ها بسر میبریم. از اعمال خود نتیجه ی مثبتی نمیگیریم و این اعمال عموما  با شکست روبرو میشود. اینجا حکومت ناشناخته ها، حکومت ضرورت کور است.
 اما ما میخواهیم این حکومت ضرورت کور را براندازیم و حکومت ضرورت درک شده، حکومت آزادی را برقرار سازیم. میخواهیم از از جهان ضرورت، به جهان آزادی جهش کنیم؛ یا از دنیایی که ضرورتها بر آن تسلط دارند و ما اسیر آنها هستیم، به دنیایی که از ضرورتها شناخت، و از آزادی برخورداریم پای بگذاریم. آنچه برای اینکار نیاز است، نخست شناخت یا «درک این ضرورت» است. اینجا باید «شش دانگ» بود و شکست آدمی را، اگر عقلی و نیرویی برای بکاربردن آن داشته باشد، باهوش و ششدانگ میکند. بدون شناخت( شناخت عقلانی)، این ضرورت و حکومت آن، حداقل در ذهن ما بر انداخته نخواهد شد.
اما با واسطه افزون شدن تجارب، فاکت ها و شکستها (و نیز برخی پیروزیهای اتفاقی)، اندیشه و تعقل فراوان  و شناخت ضروریات و قوانین واقعیت عینی، ما به  آزادی نسبی ذهنی دست پیدا میکنیم. اینک دیگر میدانیم چرا چیزی چنین بوده و چرا چنین است و چرا چنین خواهد بود و چرا ما شکست میخوردیم و چنانچه بخواهیم وضع را تغییر دهیم، از شکست ها جلوگیری کنیم و به پیروزیها بیفزاییم و خلاصه وضع دلخواهمان را پدید آوریم، چکارهایی را باید انجام دهیم. این  بکار انداختن عقل و هوش، دایره و وسعت دید ما را، البته هنوز در ذهن، گسترده میکند. اینک ما بسان آن آدم کور پیشین نیستیم که نمیدانست چرا چنین و چنان است.
 اما آیا اگر ما در ذهن خود به ضرورت و قوانین واقعیت و علل شکستهای خود پی بردیم، این میتواند ما را آزاد کند؟ آیا این شناخت میتواند وضع آن ضرورت و جبر را که کور عمل میکند، تغییر داده و حکومت آن را بر ما براندازد، از شکست خوردن ما در واقعیت عینی جلوگیری کند، واقعیت را مطابق میل ما کند و ما به آزادی واقعی و عینی دست پیدا کنیم؟
 روشن است که تا اینجای کار ما یک آزادی بدست آورده ایم یعنی دانسته ایم که چرا چنین و چنان بوده است. اما این دانسته، آن چنین و چنان واقعی را تغییر نمیدهد. باز در بر همان پاشنه خواهد چرخید، هرچند اینک ما میدانیم چرا چنان میچرخد.
اینک ما میخواهیم حکومت ضرورت و جبر را برخود، در واقعیت براندازیم و آزادی ای را که در حوزه ذهن  بدست آورده ایم، به حوزه ی واقعیت بکشانیم. تنها راه چاره به عمل در آوردن شناخت ما از ضرورتها و قوانین واقعیت است. بدون به عمل در آوردن شناخت و عمل به قوانین و ضروریات، استفاده و بکار گیری آنها در عمل، سوق دادن آنها بسوی اهداف و مقاصد خود برای ساختن جهانی بیشتر هماهنگ با نیازهای انسانی خود، و لذا دگرگون کردن واقعیت و تبدیل آن به واقعیتی دیگر، آزادی ما تنها در حدود آزادی صرفا ذهنی یعنی شناخت به نسبه خوب از واقعیت باقی خواهد ماند. شناختی که همانطور که بالاتر اشاره کردیم به واسطه محصور بودن در ذهن هنوز نمیتوانیم نسبت به آن اطمینان کامل یا تقریبا کامل داشته باشیم.
آزادی واقعی، با آزادی در عمل داشتن و تغییر دادن واقعیت موجود مشخص میشود؛ و آزادی در عمل و تغیردادن واقعیت تنها بر مبنای شناخت ضروریات و قوانین واقعیت و بکار گیری آنها در جهت اهداف خود و تغییر جهان موجود واقعی و تبدیل آن به جهانی که در آن آزادتر هستیم، بوجود میآید. هرچقدر که ما شناخت بیشتر و ژرفتری از این ضروریات و قوانین اشیاء و پدیده ها و فرایندها داشته باشیم، آزادی عملی بیشتری در اعمال خود بدست میآوریم، و بر این مبنا  میدان عمل ما گسترده ترمیشود و آزادی واقعی ما در جهان واقعی، وسیعتر، و گستره  دید و عمل ما بهتر میشود.
منظور لنین  از «آزادی = ذهنیت» یا هدف، آگاهی، کوشش» نیز همین نکات است. باید آگاهی از واقعیت بدست آوریم، اهداف مشخص و معینی را برای خود در نظر گیریم و به تلاش و کوشش خستگی ناپذیر برای دست یافتن به آنها دست زنیم. تلاش در اینجا صرفا تلاشی ذهنی نیست، بلکه درعین حال و البته بیشتر تلاش عملی است. و اینها همه ی معنای عبارات لنین است که در کل بخش مفهوم، هر کدام از مقولات مندرج در آن یک به یک مورد بررسی قرار میگیرند.
آنچه  دونایفسکایا انجام میدهد این است که با برگزیدن عباراتی از اینجا و آنجای یادداشتهای لنین، نقش ذهنیت را بدرجه ای میرساند تاهمه چیز بر «محور» آن بچرخد و بدینوسیله نظریات لنین را تحریف میکند و نظریه  ایده آلیستی را بجای نظریه ماتریالیستی لنین قالب میکند. حال آنکه ما دیدیم که لنین در همین بخش «مفهوم» یادداشتهای مفصلی درباره عمل و نقش عینیت در شناخت و آزادی دارد. لنین آزادی طبقه کارگر روس و جهانی را صرفا در زمینه ذهن یا بر بستر ذهنیت صرف نمیخواست. او این طبقه را بسوی بدست آوردن این آزادی در عمل و ودر واقعیت رهبری کرد.
اشاره ای هم به برخی مفاهیمی که دونایفسکایا یکی پس از دیگری ردیف کرده است بکنیم:
مفهوم«ایده خود اندیش» چیزی است مانند همان «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» و بخودی خود جز یک دیدگاه ایده آلیستی چیز دیگر نیست، مگر آنکه با دیدگاه عینیت تکمیل و برمبنای آن استوار گردد. (4)
«قدرت آفرینش آزادنه» از آسمان نمیآید و در خلاء صورت نمیگیرد. بعبارت دیگر بیرون از زمان و مکان و شرایط اجتماعی- تاریخی و دانسته های اجتماعی انسان در مورد ضروریات و قوانین عینی وجود ندارد، و بوسیله همین شرایط، هم نیرو و قدرت پیدا میکند و هم محدود و مشروط میشود و از این رو بطور کلی نسبی است.
 «حق تعیین سرنوشت ملتها» امری عینی و مسبوق به امور اقتصادی، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی هر ملت معین است و صرفا بوسیله تمایل و خواست ذهنی«حق تعیین سرنوشت» تعیین نمیشود. بدون این امور عینی، چنین شعاری پوچ و توخالی خواهد گشت، و با وجودشرایط عینی ای که موجب آن گشته و یا از آن الهام گرفته، و در چارچوب یک آگاهی پیشرو و انقلابی، میتواند به عنوان یک ایده، آرزو، هدف و خواست برحق، به ملتها نیرو و انرژی ببخشد تا در راه آن مبارزه کنند و استقلال و آزادی خود را بدست آورند.
«خودکوشی» توده ها(که یاد آورد همان قضیه  خود جنبی طبقه کارگر و البته بدون نیاز به حزب و تشکیلات انقلابی وی است) صرفا ذهنی نیست، بلکه هم ذهنی و هم عملی است و با بیرون دادن پیشروانی از میانشان که آنها را رهبری کنند، تکمیل میشود.
و نکته دیگر اینکه با مفاهیمی از این قبیل  نیست که عینیت شناخت به اثبات میرسد. بلکه نخست پیش از رسیدن به مفهومی مانند حق تعیین سرنوشت ملتها، حقایق عینی در این خصوص وجود دارد که در بالا بدانها اشاره کردیم. این حقایق عینی، اشکال مفهومی«ملت»، «حق» و«تعیین سرنوشت» بخود میگیرند و آنگاه با واسطه شعارهایی همچون «حق آزادنه تعیین سرنوشت ملتها» به واقعیت و عمل در دنیای واقعی برگشته و درعمل مبارزه و جنگ ملتها برای آزادی و استقلال نشان میدهند که عینی و درست هستند. بنابراین عینیت شناخت از امور ذهنی آغاز نمیگردد تا به امور عینی تسری یابد، بلکه برعکس از امور عینی آغاز میگردد، به امور ذهنی تبدیل میشود و سپس دوباره به واقعیت و عینیت برمیگردد و نشان میدهد که دراستنتاج های ذهنی صورت گرفته، حقایق عینی مندرج بوده است.
 دونایفسکایا بالاخره به عینیت بر میگردد. او یادش نمیرود که باید این نکات را هم ذکر کند گرچه دست از آشفته کردن موضع و ایجاد اغتشاش بر نمیدارد. وی مینویسد:
« به این ترتیب در انتهای بخش دو، در باب "عینیت" لنین توجه را به «نطفه های ماتریالیسم تاریخی درهگل»(تمامی داستان مبتنی بر «ذهنیت» بر باد رفت!؟) ،«هگل و ماتریالیسم تاریخی»،«مقولات منطق و عمل انسان»( عمل انسان!؟ )جلب میکند. هنگامی که به بخش سوم،"ایده"رسید، لنین با بی قیدی این موضوع را نوشت که گویی شناخت است که جهان را «میآفریند»؛ نه به این دلیل که وی دستخوش خیالبافی هایی از این دست بود،(دونایافسکایا نظر پیشین خود را که به لنین نسبت داده بود، و لنین را پاک ایده آلیست کرده بود، پس میگیرد. آفرینش جهان بوسیله شناخت صرف، خیالبافی است!؟) بلکه از آن رو که نشاط و سرور ناشی از یک شوک جدید را تجربه میکرد؛ شوک ناشی از تشخیص این موضوع که تاریخ واقعی انسان ها در«دکترین مفهوم» ساخته و پرداخته میشود. لنین با گذاشتن علامت تساوی میان "مفهوم"و انسان-«مفهوم(= انسان)»نقل قولش را از هگل قطع میکند تا توجه را به این موضوع جلب کند که خود هگل از «سوژه»به جای«مفهوم»استفاده کرده بود. «یقینی که سوژه[در اینجا ناگهان به جای «مفهوم» آمده] در واقعیت تعین خویش در خود و برای خود دارد، یقینی درباره فعلیت خود و عدم فعلیت جهان میباشد...» لنین این عبارت را چنین ترجمه میکند :«به عبارت دیگر، جهان انسان را خرسند نمیکند و انسان تصمیم میگیرد با فعالیت خود آنرا تغییر دهد.»(همانجا، ص177، عبارات داخل پرانتز از ماست).
متن خود سخن میگوید: لنین در پایان بخش ذات آن نکات را مینویسد. نکاتی که تمامی بخش مفهوم را در عین حال خلاصه میکند. در بخش عینیت به سراغ ماتریالیسم تاریخی میرود و سپس به عمل و تغییر جهان از راه عمل میپردازد.
میماند یک نکته: اگر مفهوم را صرفا به مانند شناخت صرف تصورکنیم، باید بگوییم که تاریخ واقعی انسانها در دکترین «مفهوم» ساخته و پرداخته نمیشود. زیرا مفهوم یا شناخت همان «نطق» است که ارسطو فرق حیوان و انسان را در آن میدانست و انسان را «حیوان ناطق» میخواند. اما انسان نه با واسطه «نطق» صرفش یا قدرت شناخت ذهنی اش، توانسته با حیوان فرق کند، بلکه و این مهمتر است که با واسطه کارش و عملی که روی دنیای واقعی انجام میدهد(یا تولیدش)، توانسته با حیوان فرق کند. بنابراین دکترین مفهوم تا جایی میتواند تاریخ واقعی انسان را ساخته و پرداخته کند، که هگل به سراغ کار انسان و ابزار کار انسان میرود و به عمل تاریخ ساز انسان، یعنی به نطفه های ماتریالیسم تاریخی میرسد. 
ادامه دارد.
م- دامون
تیرماه 96
یادداشتها
1-    متن های از هگل در همین رابطه: «...اما دگر اساسا منفی توخالی و یا هیچ نیست که عموما به عنوان نتیجه دیالکتیک در نظر گرفته میشود، آن دگر[امر] نخست است، منفی امر بی واسطه؛ از این رو به عنوان امر با واسطه تعیین میشود- و بنابراین شامل تعین امر نخست در خود نیز هست.  پس نخستین اساسا در دگر برقرار و نگه داری شده است-  نگه داشتن امر مثبت نخست در منفی اش، و محتوی فرضیه در نتیجه ، مهمترین بخش شناخت عقلانی است؛ و تنها ساده ترین بازتاب نیاز است تا باور خود را به حقیقت مطلق و نیازمندی به ضرورت آن تجهیز کرد، در حالیکه با توجه به نمونه های برهان، کل منطق شامل این هاست.»( همانجا، ص 225) و
«دیالکتیک بطور کلی شامل  نفی نخستین گزاره، و جایگزین کردن دومین با آن است(در تبدیل نخستین به دومی، در نشان دادن پیوند میان نخستین با دومی، و غیره.). دومین گزاره  میتواند محمول نخستین گزاره قرار گیرد—"برای نمونه کرانمندی بیکران است، یگانه بسیار است، فردی، کلی است...")»(همانجا ،ص226- 225) و
« حقیقت پیش ازهر چیز به این معنا در نظر گرفته میشود که من میدانم چیزی چگونه است. این حقیقت است، گرچه تنها در رابطه با آگاهی، یا حقیقتی است صوری، درستی ناب.( بند213، 386) برعکس، حقیقت به معنایی ژرفتر عبارت است ازوحدت میان عینیت و مفهوم...»(همانجا، ص197، تمامی تاکیدها از خود هگل است)
2-    «و باز«هنگامیکه هگل تلاش میکند- گاه حتی زور میزند - فعالیت هدفمند انسان را در زیر مقولات منطق بیاورد، و میگوید این  فعالیت یک« قیاس» است، و عامل ذهنی(انسان) نقش یک«جزء» را در «شکل» منطقی« قیاس» بازی میکند و چیزهایی مانند آن،آنگاه دیگر آن نه صرفا کش دادن یک دیدگاه است و نه صرفا بازی. در اینجا یک محتوی ماتریالیستی ناب و ژرف وجود دارد. باید آنرا وارونه کرد:فعالیت عملی انسان به اجبار باید آگاهی اش را به تکرار هزاران میلیون باره ی شکل های گوناگون منطقی هدایت کند، برای اینکه این شکلها بتوانند اهمیت اصول موضوعه را بدست آورند. توجه شود.»(متن انگلیسی،190، تاکیدها از لنین، همچنین نگاه کنید به بخش 12 همین نوشته). و باز
«قیاس عمل»... برای هگل کنش، عمل، «قیاسی منطقی»، شکلی از منطق هست. و این درست است! البته، نه  به این معنا که شکل منطق وجود دگر خود را در عمل انسان دارد(= ایده آلیسم مطلق)، بلکه برعکس: عمل انسان، هزاران میلیون بارخود را تکرار میکند، و در آگاهی انسان بوسیله شکلهای منطق استوار میگردد. دقیقا( و تنها) به دلیل این تکرار هزاران میلیون باره، این شکلها استحکام یک پیش داوری و خصلت اصل بنیادی را بخود میگیرند...(همانجا، ص216)*
3-    در ادبیات گروه ما، به پیروی از مائو، درباره نادرستی مفهوم «نفی در نفی» صحبت شده است و در بخشهایی از این نوشته نیز نقد تز«دو در یک» صورت گرفت؛ از این رو دیگر به آن نمیپردازیم. 
4-    «هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم تعمق در اندیشگی خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند. درحالیکه منظور از رسیدن به مشخص از طریق اندیشه همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و باز تولید اندیشیده آن است. اما این به هیچ روی به معنای تعیین روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست.»( مارکس، نقد اقتصاد سیاسی، مقدمه، ص27) و«رابطه کلیت  مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که [کلیت واقعی ] فرآورده مفهومی خود اندیش(یا همان ایده خود اندیش دونایفسکایا) و خود ساز در ورای مشاهده و ادراک باشد.»(مارکس، نقد اقتصاد سیاسی، مقدمه، ص27- 26 ). و بعبارت دیگر انسان در اندیشه اش، مفاهیم و مقولات لازم را برای تبیین فرایندهای مختلف طبیعی ، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و... میسازد و با واسطه احکام و استنتاجات و استدلالات منطقی آنها را توضیح میدهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر