۱۳۹۶ مرداد ۶, جمعه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (15)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (15)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

چگونه مشخص ترین و ذهنی ترین وحدت میابند؟
 اکنون به معنای «غنی ترین، همانا مشخص ترین و ذهنی ترین است.»(1) میپردازیم و در این خصوص به سراغ کتاب سرمایه مارکس میرویم که تحلیل علمی از نظام سرمایه داری است. تحلیلی که هم مشخص ترین و هم ذهنی ترین است، لذا چون این دو جنبه را در نهایی ترین حدود خود( درباره موضوع مورد بررسی و در اوضاع و شرایط تاریخی مشخص) در بردارد، غنی ترین نیز هست و بنابراین از جنبه ی مورد بحث میتواند دارای اهمیت باشد. اما این درجه و شکل از شناخت چگونه به دست میباید؟ مارکس در پی گفتاربر چاپ دوم سرمایه مینویسد:
«تحقیق وظیفه دارد موضوع مورد مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد و اشکال مختلفه تحول آن را تجزیه کرده، ارتباط درونی آنها را دریابد. تنها پس از انجام این کار است که حرکت واقعی میتواند با سبک بیانی که مقتضی است تشریح گردد.»(سرمایه، پیشین، پسگفتار به چاپ دوم).
 بنابراین نخسین گام تحقیق، «بدست آوردن موضوع مورد مطالعه در تمامی جزئیات آن» است. و این یعنی حرکت از جزئیات، حرکت از خاص، از مشخص، از واقعیت عینی. سپس تجزیه فاکت ها و جزئیات و روابط درونی موضوع است که کار بررسی و تحقیق فکری است.
مارکس در مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی (گروند ریسه) اشاره به روند این شناخت و بررسی دارد. او در بخشی از این مقدمه زیر نام روش اقتصاد سیاسی مینویسد:
«هنگام بررسی کشوری معین از نظر اقتصادی- سیاسی، نخست از جمعیت آن، تقسیسم این جمعیت به طبقات، درشهر، روستا، سواحل و جزایر و از شاخه های مختلف تولید، صادرات  و واردات، تولید و مصرف سالیانه، قیمت کالاها و غیره آغاز میکنیم.
به نطر میرسد که آغاز کردن از واقعی و مشخص، از پیش نیازهای فعلی درست باشد. از اینرو در اقتصاد، برای مثال،[آغازکردن] از جمعیت، که پایه و موضوع تمامی فراشد اجتماعی تولید است[درست باشد]. اما بررسی ژرفتر، نشانگر نادرستی این اثبات است. جمعیت  یک انتزاع است اگر، برای مثال، طبقاتی که جمعیت از آنها تشکیل شده، نادیده گرفته شوند. طبقات تبدیل به مفاهیمی  درون تهی میشود اگر عناصری را که این طبقات بر آنها استوارند درنظر نگیریم، برای نمونه، کار- مزدی ، سرمایه و چیزهایی از این گونه. اینها نیز به وجود مبادله، تقسیم کار، قیمتها، و غیره استوارند. برای نمونه سرمایه بدون کارمزدی، بدون ارزش، پول، قیمت، و غیره هیچ نیست. بنابراین، اگر، قرار بود با مفهوم کلی جمعیت آغاز کنیم،  [نتیجه] دریافتی مملو از بی نظمی از یک کلیت بود. [در حالیکه] از راه تعین های دقیقتر[و] به گونه ای تحلیلی به مفاهیم بیش از پیش ساده تری میرسیم؛ از واقعیت مشخص همچون ملموس، به سوی انتزاعاتی بیش از پیش ظریفتر، تا به ساده ترین تعینات رسید. از آنجا لازم است که دوباره این مسیر را به گونه ای برعکس از سر گیریم تا در نهایت دوباره به همان جمعیت برسیم. اما این بار نه همچون اندیشه ی بی نظم از یک کلیت، بلکه همچون کلیتی سرشار از تعینات  و روابط. مسیر نخست تاریخا همان مسیری است که بوسیله اقتصاد در آغاز در پیش گرفته شد. اقتصاددانان سده ی هفده، برای نمونه، همیشه  با کل زنده، جمعیت، ملت، دولت، دولت ها، و غیره آغاز میکردند؛ و همیشه هم از طریق تحلیل و با کشف تعدادی انتزاعات تعیین کننده و روابط عام، مانند تقسیم کار، پول، ارزش و غیره بکار خود پایان میدادند. هنگامیکه این آنات[انتزاعات] منحصر به فرد با روشنی کم یا بیش، ساخته و پرداخته شد، پروراندن نظام های اقتصادی از آنچه که ساده بود آغاز میشد، مانند کار، تقسیم کار، نیازها، و ارزش مبادله ای، و با دولت، مبادله بین ملتها و بازار جهانی[پایان میگرفت]. بدیهی است که روش اخیر از نظر علمی روش درستی است.»(متن انگلیسی سایت از مارکس تا مائو، ص 34-30)
بنابراین:
الف- مارکس، جمع آوری جزئیات، فاکت ها و غیره - که ما گفته ی مارکس در باره آن را در بالاآوردیم، گام نخست در تحقیق و بررسی میداند.
ب-  از نظر مارکس، نقطه عزیمت برای تعقل ما، واقعیت ملموس و مشخص یا «خاص» است. بنابراین مارکس قرار دادن واقعیت ملموس و مشخص را برای تحقیق، کماکان تصدیق میکند، اما در روش بررسی اقتصاد سیاسی آغاز از آن را درست نمیداند.
پ- ناکارایی روش نخست در اقتصاد سیاسی میتواند به این گونه باشد که با جمع آوری جزئیات و فاکت ها و نتایج، از همان ها هم بررسی خود را آغاز کند؛ به بیانی دیگر پایان را بجای آغاز گیرد و آنرا به جای روش بررسی و تحلیل گذارد.
بطور کلی آنچه مارکس در شرح دو روش شرح میدهد چیزی نیست مگر حرکت از پیچیده به ساده و از ساده به پیچیده . مارکس در شرح  بیشتر روش دوم چنین می افزاید:
«مشخص، مشخص است زیرا به هم برنهاده ی تعینات بسیار، و بنابراین وحدت گوناگونی است. بنابراین در اندیشه همچون فرایند جمع بست،[همچون] یک نتیجه، ظاهر میشود، نه نقطه ی آغاز حرکت، اگر چه این نقطه ی واقعی آغاز حرکت است و بنابراین نقطه حرکت در مشاهده و فهم ما است. در صورت نخست فهم درست ما در تعینات انتزاعی حل میشد؛ در صورت دوم تعینات انتزاعی بوسیله اندیشه بسوی بازتولید [واقعیت] مشخص هدایت میشوند.»(همانجا)
پس وجوه یگانه و تضاد این دو روش چیست؟  وجه یگانه این دو روش این است که هر دو، تحقیق خود را از موضوع، از مشاهده و ادراک آنچه مشخص است، آغاز میکنند. یعنی جمع آوری مدارک زندگی اقتصادی یا فاکت ها. این به معنایی دیگر حرکت از آن چیزی است که مقابل ما وجود دارد. به بیان مارکس نتیجه ی فرایند تاریخی.
اما تفاوت و تضاد این دو روش کدامند؟ یکی از این دو روش(روش نخست) میتواند همین نتیجه را نقطه آغاز بررسی و تحقیق فکری خود کند که البته سودمند و نتیجه بخش نیست. این روش از پیچیده به ساده حرکت میکند و این به جای رساندن ما به کلیت مشخص، یا واقعیت مقابل، ما را به انتزاعات خواهد رساند و نتیجه یک درک آشفته از امور مشخص خواهد بود. برای مثال این روش در شرح علمی خود از جمعیت آغاز میکند که در حالیکه مشخص است، در عین حال بسیار کلی است. به این ترتیب بجای آنکه از آغاز به پایان به نتایج حرکت کند، از پایان، از نتایج بسوی به آغاز حرکت میکند.
 اما روش دوم کار بررسی از امور مشخص را، که حامل عناصر بسیار است، بسوی انتزاعاتی ساده ادامه داده و به ساده ترین مفاهیم در زمینه فکری یا ساده ترین روابط عینی میرسد. این مفاهیم ساده در عین حال نخستین و ساده ترین روابط تاریخی را در بر دارند. از اینجاست که این روش حرکت معکوس خود، یعنی شرح و بررسی علمی را آغاز میکند. یعنی حرکت از همین ساده ترین روابط تاریخی، روابطی که نخستین هستند. و ضمن آنکه به پیش میرود از روابطی با وجوه ساده، به روابطی با وجوهی ترکیبی و پیچیده میگراید و در عین حال مشخصتر، عینی تر و ملموس تر میگردد. بنابراین نقطه پایان، وجوهی مرکب از روابط را در بر دارد که هم پیچیده تر است و هم مشخص تر. در این روش است که ذهنی ترین حدود(حرکت مفاهیم و مقولات از ساده ترین  مقوله ها و رابطه ها به جامع ترین و پیچیده ترین آنها) با مشخص ترین حدود(نتیجه فرایند تاریخی که کلیت مشخص  و پیچیده ی موجود را میسازد) در هم میآمیزند و لذا این روش هم غنای ذهنی دارد و هم غنای عینی.
البته عده ای (همچون رایادونایفسکایا) آماده اند تا بگویند مارکس از انتزاع به مشخص حرکت میکند یعنی از امر ذهنی بسوی امر عینی میرود و در نتیجه امر ذهنی را نخستین و مقدم بر موضوع میداند. این امر البته برای ایده آلیسم امری عادی است و مارکس درست در پاسخ به این ایده آلیستها  که شیوه تحقیق و بررسی را بجای شیوه تکامل خود واقعیت قرار میدهند، مینویسد:
«از قرارهگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه ای متمرکز بر خویش، اندیشه ورز در خویش، که حرکت خود را از خود دارد، بپندارد. در حالیکه منظور از رسیدن از انتزاع  به مشخص به گونه ای ساده آن راهی است که تفکر به مشخص برای خود منظور میکند برای اینکه آنرا همچون مشخص در اندیشه بازتولید کند. اما این به این معنا نیست که این فرایند تعیین تکوین حرکت خود واقعیت مشخص است. برای نمونه ساده ترین مقوله اقتصادی، یعنی ارزش مبادله ای، استوار بر جمعیت،  و همچنین تولیدکردن این جمعیت  تحت شرایط معین، یا در گونه ی معینی از خانواده، جامعه، یا دولت(یا کشور) و غیره است. و آن نمیتواند بجز در یک رابطه ی انتزاعی و یک سویه در یک کلیت زنده مشخص داده شده وجود داشته باشد. اما ارزش مبادله، به عنوان یک مقوله خود تقدم به طوفان نوح دارد.»(همانجا، تاکید بر جملات نخست از ماست).
مارکس در این جا هر با وضوح هر چه تمامتر میگوید رسیدن از انتزاع به مشخص راهی است که اندیشه برای رسیدن به مشخص طی میکند.اما اگر صحبت بر سر حرکت خود واقعیت مشخص باشد، خیر! حرکت از انتزاع تعیین کننده امر مشخص، و یا امر ذهنی، تعیین کننده امر عینی نیست.
مارکس برای پیشگیری از هر گونه کج فهمی، این مفاهیم را به دیدگاههای فلسفی ربط میدهد:
«بدین گونه برای آن آگاهی - و آگاهی فلسفی نیز در این چارچوب میگنجد - که ذهن درک کننده را واقعیت وجود انسانی میداند و از این رو جهان درک شده [برای آن]همچون تنها واقعیت است، برای این آگاهی، بنابراین، حرکت مقولات همچون کنش واقعی تولید نمود میابد- چیزی که متاسفانه حرکت خود را تنها از بیرون میگیرد- و [از نظر آن] جهان[واقعی] نتیجه آن[حرکت مقولات] است؛ و این در حقیقت تا آنجا درست است( اگرچه، این دوباره همان تکرار گویی است) که کلیت مشخص همچون کلیت اندیشیده شده،همچون یک پدیده مشخص ذهنی، محصول فعالیت اندیشه،[محصول فعالیت] آگاهی است؛ اما این به هیچوجه به این معنا نیست که این [کلیت مشخص]محصول مفهومی که میاندیشد و خود را در بیرون تحقق میبخشد و ورای مشاهده و ادراک باشد، بلکه محصول مشاهده و ادراک و کارکردن روی آنها و ارتقاء آنها به مفاهیم است. کلیت، که در مغز بشکل کل اندیشیده شده نمودار میگردد، محصول ذهن اندیشمندی است که برای دستیابی به جهان از تنها راه ممکن برای خود میپردازد، راهی که با راهی که در هنر، مذهب و عقل عملی برای دستیابی به جهان طی میشود، تفاوت دارد.  تا زمانیکه که ذهن صرفا به گمانه زنی و تئوری پردازی اقدام میکند، همچون پیش موضوع واقعی به وجود مستقل خود در بیرون از ذهن ادامه میدهد. بنابراین، در روش نظری نیز، موضوع، جامعه، باید همیشه همچون فرض بنیادی مقدم در ذهن حاضر باشد.»(همانجا)
در نتیجه برای مارکس موضوع  که میتواند هر موضوع عینی طبیعی و اجتماعی باشد مستقل از ذهن و نا وابسته به آن وجود دارد و در هر شناخت علمی باید وجود واقعی آن را فرضی مقدم بر حرکت ذهن برای شناخت آن در نظر گرفت.
لنین نیز همین معنا را در شیوه بررسی مارکس میبیند:
« تاریخ  سرمایه داری و تحلیل مفاهیمی که آن تاریخ را خلاصه میکند.
درآغاز- ساده ترین، عادی ترین، انبوه ترین، بی واسطه ترین «وجود»: یک کالای تک («وجود» در اقتصاد سیاسی). تحلیل آن به مانند رابطه ای اجتماعی، تحلیل دوگانه، استقرایی و قیاسی، منطقی و تاریخی(شکلهای ارزش)
آزمودن آن بوسیله واقعیتها و یا عمل به گونه ای مرتب، در هر گام از تحلیل یافت میشود.»( یادداشتهای فلسفی، 318-316 ، طرح دیالکتیک هگل، تاکیدها از متن است، همچنین نگاه کنید به بخش دوم همین نوشته، پیوست دوم)
به این ترتیب  دو حرکت متضاد دیالکتیکی، تحقیق و بررسی علمی مارکس را شکل میدهند:
الف - حرکت از مشخص به انتزاع(نقطه عزیمت، مشاهده و ادراک- حسی- است)
ب‌-  حرکت از انتزاع به مشخص(شیوه ی بررسی علمی)
تنها توام شدن و یا وحدت این دو حرکت با یکدیگر است که تحقیق و بررسی دیالکتیکی را شکل میدهد.  بنابراین بر خلاف نظر دونایفسکایا، دیالکتیک« حرکت از انتزاع به مشخص»(فلسفه و انقلاب، ص 176) و یا از ذهنی ترین بسوی مشخص ترین به تنهایی نبوده،(که اگر چنین باشد این ایده آلیسم صرفی بیش نیست) بلکه نخست حرکت از مشخص به انتزاع، و سپس حرکت از انتزاع به مشخص است.
 از سوی دیگر، زمانی که میگوییم ذهنی ترین، مشخص ترین است، این به این معنا نیست که خود ذهنی ترین، بخودی خود، مشخص ترین را در بر دارد، که این نیز ایده آلیسم محض است، بلکه چنین عبارتی زمانی معنا میابد که فرایند تحقیق، حرکت از مشخص یا گرد آوری تمامی مواد مشخص و زنده را انجام داده باشد(یا به بیانی دیگر شناخت حسی فرایند خود را طی کند) و سپس باحرکت از درون این مواد مشخص و زنده و جاری، پله به پله به سوی مجردات یا «ذهنی ترین» ها حرکت شده باشد. و زمانی که به این مجردات یا ذهنی ترین ها رسیده شود، آغاز به حرکتی معکوس کند. یعنی این بار از مجردات و ذهنی ترین ها به سوی مشخص ها مسیر طی شود. بدون حرکت نخست؛ «ذهنی ترین» حامل هر چیزی خواهد بود الی مشخص ها. یعنی انتزاعی مرده و توخالی. بطور کلی حرکت دوم حرکت شرح و بررسی علمی است، و نه حرکت بدست آوردن نخستین واقعیت مشخص.
 درباره شناخت - مائو
مائو فرایند تحقیق، تفکر و شرح  ماتریالیستی – دیالکتیکی را به گونه ای ساده چنین خلاصه میکند:
«راجع به سیر توالی حرکت شناخت انسان باید گفت که حرکت شناخت انسان پیوسته از طریق معرفت بر اشیاء و پدیده های منفرد و خاص تدریجاً به معرفت بر اشیاء و پدیده های عام رشد می یابد. انسان تنها پس از آنکه ماهیت ویژه اشیاء و پدیده های متنوع فراوان را بازشناخت ، می تواند به تعمیم دادن بپردازد و ماهیت مشترک اشیاء و پدیده ها را بشناسد. انسان زمانیکه بر این ماهیت مشترک معرفت یافت ، در پرتو این معرفت گامی فراتر می نهد و به مطالعه اشیاء و پدیده های مشخص متنوع که تاکنون مورد تحقیق قرار نگرفته اند و یا تحقیقات کافی در مورد آنها به عمل نیامده است می پردازد و ماهیت ویژه آنها را پیدا می نماید ؛ فقط در چنین صورتی است که انسان می تواند معرفت بر ماهیت مشترک اشیاء و پدیده ها را کامل و غنی سازد و آن را رشد و توسعه دهد و از پژمردگی و انجماد این معرفت جلوگیری نماید. پس دو پروسه معرفت عبارتند از : اول – حرکت از خاص به عام ؛ دوم – حرکت از عام به خاص. معرفت انسان همواره به شکلی مارپیچی حرکت می کند و هر یک از مارپیچ ها ( البته تا زمانیکه اسلوب علمی دقیقاً مراعات شود ) معرفت انسان را به مرحله عالیتری ارتقاء می دهد و به آن پیوسته ژرفای بیشتری می بخشد.»(منتخب آثار جلد نخست، درباره تضاد، ص 487)

ادامه دارد.
م- دامون
تیرماه 96

یادداشتها
1-     در بخش 14 ما این عبارت  را از کتاب فلسفه و انقلاب نقل کردیم: « این نتیجه گیری هگل که «فرارفتن از تضاد میان"مفهوم"  و "واقعیت" و وحدتی که همانا حقیقت است، تنها بر این ذهنیت استوار است»، از نظر لنین به محوری تبدیل شد که هر چیز دیگری حول آن میچرخید. به عبارت دیگر، هنگامی که لنین به انتهای علم منطق رسید، به جای ترسیدن از ذهنیت که گویی فقط به معنای ذهنیت یا ایده آلیسم خرده بورژوایی میتوانست وجود داشته باشد، اکنون چنین نوشت:« به این موضوع دقت شود.غنی ترین همانا مشخص ترین و ذهنی ترین است.»(ص177، تاکید از متن است) در مورد بخش نخست در همان قسمت صحبت کردیم و اینک  به عبارت پایانی آن که دونایفسکایا از لنین میآورد و میخواهد از آن استفاده کند تا داستان «چرخیدن هر چیز به دور ذهنیت» را اثبات کند میپردازیم. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر