۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

مبارزات دموکراتیک و انقلابی در ایران(3)* ترتسکیست ها: شبه چپ های دروغین


مبارزات دموکراتیک  و انقلابی در ایران(3)*

ترتسکیست ها: شبه چپ های دروغین

ترتسکیست ها و مبارزه ی سیاسی طبقه کارگر
طبقه کارگر ایران از بدو شکل گیری تا حدودی با مسائل سیاسی و اندیشه های کمونیسم آشنایی پیدا کرد؛ و این از برکت وجود طبقه کارگر ایران در بخش جنوبی روسیه بویژه قفقاز بود. در این منطقه،  حزب سوسیال دمکرات روسیه فعال بود  و کارگران ایرانی مستقر در آنجا، تحت تبلیغ این حزب قرار میگرفتند. تشکلات و سازمانهای  که به اندیشه طبقه کارگر مسلح شده بودند، خیلی سریع و کمابیش در پیوند با کارگران  شکل گرفتند و در ایران به فعالیت  و مبارزه پرداختند. تمامی این تشکلهای و سازمانها نه تنها به مبارزه اقتصادی دست زدند، بلکه از آن مهمتر به مبارزه سیاسی و نظامی که اشکال عالی تر مبارزه هستند، نیز دست زدند. این مبارزات هم علیه استبداد بود و هم علیه امپریالیسم؛ یعنی دو دشمن اصلی طبقه کارگر و دیگر طبقات ملی و مردمی در ایران.

حال نگاه کنیم که تاریخ نویس ترتسکیست چگونه وضع و خواستهای طبقه کارگر را طی یک دوران تاریخی تقریبا صد ساله شرح میدهد:   
« در سوی دیگر، کارگران خواهان دستمزدهای بالاتر و کاهش ساعت کار بودند...»؛ و
«در این بین کارگران بودند که از دستمزدهای پایین، نرخ بیکاری بالا و ساعات کاری بالا ضربه خوردند...  هر یک از اجزای این ائتلاف، دارای منافع طبقاتی مختلفی بودند، امّا توانستند تا برای مقطعی معیّن حول یک دیدگاه مشترک قرار بگیرند»؛ و«کارگران اغلب به طور کامل از بحث های غرب ستیزانه بازاری ها و روحانوین حمایت نمی کردند، چرا که هدف آن ها بهبود استاندارد زندگی خودشان بود»؛ در این  سالها« کارگران به یکی از قوی ترین نیروهای اعتراضی، سیاسی در کشور تبدیل شده بودند. به بیان دیگر، اعتراضات کارگری، مشکلات اقتصادی جدّی ای برای دولت شاه به بار آورده بود»؛ «جنبش کارگران نیز به موازات قدرت گرفتن، خود را در بیرون از ائتلاف بازار- روحانیّت در دوره بین دو جنگ جهانی، شکل داد»؛ و بالاخره «پس از جنگ جهانی دوّم، و به دلیل آن که بحران اقتصادی مستقیماً استاندارد زندگی کارگران را کاهش داده بود، چند اعتصاب عمده رخ داد».نقش تاریخی بازاریان و خیانت به طبقه کارگر-  (میلیتانت، تمامی بازگفت های ما از همین مقاله است).
اگر به  مطالب نقل شده بنگریم، تا آنجا که از اهداف مبارزات کارگران صحبت میکند وجه مشترک همه ی آنها را تاکید به روی خواستهای اقتصادی طبقه کارگر میبینیم. در جمله نخستین گفته میشود که« کارگران خواهان دستمزدهای بالاتر و کاهش ساعت کاربودند» (لابد مشکل سیاسی اصلا نداشتند و ندارند!؟) بودند؛ در جمله دوم، کارگران از«دستمزدهای پایین، نرخ بیکاری بالا و ساعات کاری بالاضربه خوردند»( نرخ بیکاری پایین باشد، ساعات کاری کم باشد و دستمرد بالاباشد، کارگران که دیگر مشکلی ندارند!؟)  در جمله سوم «هدف آن ها بهبود استاندارد زندگی خودشان بود»(استاندارد زندگی کارگران را بالا ببرید آنان کاری به کار سیاست ندارند!؟) در جمله پنجم از تبدیل شدن کارگران به « یکی از نیروهای اعتراضی، سیاسی صحبت میکند و اضافه میکند «به بیان دیگر اعتراضات کارگری، مشکلات اقتصادی جدی  برای دولت شاه به بار آورده بود».
 در سه جمله اول خواستهای کارگران به خواستهای اقتصادی صرف کاهش میابد و در جمله چهارم از «اعتراضی، سیاسی» صحبت میشود که معلوم نیست آیا منظور از آن این است که طبقه کارگر برای نابودی نظام سرمایه داری مبارزه میکند یا اینکه صرفا به آن «اعتراض» دارد (1) و نتیجه این «اعتراضی، سیاسی» نیز صرفا اقتصادی و نه سیاسی! یعنی فقط مشکلات اقتصادی درست میکند و اصلا مشکل سیاسی درست نمیکند.
بدین ترتیب از نظر نویسنده، طبقه کارگر تنها مشغول  مبارزه اقتصادی بوده و هیچ کاری به سیاست نداشته است. در جمله سوم  بجای ذکر واقعیتهای تاریخی مینویسد:« کارگران اغلب به طور کامل از بحث های غرب ستیزانه بازاری ها و روحانیوین حمایت نمی کردند». به این جمله در بخش دوم همین نوشته توجه کردیم. اما اینک از زاویه ای دیگر به آن توجه میکنیم.  منظور ازغرب ستیزانه (جالب است که این اصطلاح « ستیز» اصلا در مورد مبارزات کارگران علیه سرمایه داری بکار  نمیرود) تنها مخالفت با جنبه های مثبت یا منفی فرهنگ غرب نیست، بلکه عمدتا امپریالیسم ستیزی است.(2) و چنانچه طبقه کارگر «اغلب بطور کامل» از مبارزات ضد امپریالیستی حمایت نکرده باشد، آنگاه این طبقه چه مبارزه سیاسی کرده است؟ جالب اینجاست که حتی از مبارزه سیاسی برای سرنگونی استبداد داخلی و برقراری حکومت طبقه کارگر نیز اصلا صحبتی نمیشود. گرچه در صورتی که صحبت میشد، این پرسش مطرح بود که مگر میشود با استبداد داخلی با آن همه پیوندها بین این استبداد و «سرمایه داری غربی» که نویسنده مکرر از آن یاد میکند یا در واقع  کشورهای امپریالیستی، مبارزه کرد اما با امپریالیسم مبارزه نکرد؟ از این گذشته مبارزه امپریالیستی مبارزه سیاسی و نظامی است. نویسنده قید سیاست را برای کارگران میزند و برای آنها مبارزه اقتصادی برای استانداردهای زندگی در همین نظام، کافی میداند.
از زاویه ای دیگر به این مسئله بنگریم. طبقه کارگر در مبارزه اقتصادی تنهاست. زیرا هیچ طبقه ای در مبارزه اقتصادی در کنار طبقه کارگر نخواهد بود. اما طبقه کارگر در مبارزه سیاسی علیه استبداد کمپرادوری و امپریالیسم  پیوندهای مشترکی با دیگر طبقات مردمی  و ملی خواهد یافت که هم علیه استبداد و هم علیه امپریالیسم بدرجات متفاوت و با استحکام و پیگیریهای متفاوت مبارزه میکنند. طبیعی است که طبقه کارگر که مبارزترین و پیگیرترین طبقه در مبارزه با استبداد و امپریالیسم است منافع مشترکی با این طبقات خواهد یافت و تلاش خواهد کرد که رهبری این مبارزات را بدست گیرد و با هر طبقه بسته به میزان توانایی و کشش وی برای یک مبارزه طولانی مدت اتحاد یابد.
از رواین کاملا روشن است که وقتی طبقه کارگر صرفا به خواستهای اقتصادی خود محدود شود، به تنهایی در مقابل طبقات بورژوازی کمپرادور و یا ملی قرار خواهد گرفت و دیگر سخنی از این گونه اتحادها در میان نخواهد بود. بدین ترتیب تنها مقصود نویسنده از تاکید مطلق بروی خواستهای اقتصادی، همانا جدا کردن طبقه کارگر از دیگر طبقات ذینفع در انقلاب دموکراتیک ضد استبدادی و ضد امپریالیستی است. این امر دو هدف معین تعقیب میکند: یکم صرفا و بطور مطلق  طبقه کارگر را محدود به مبارزه اقتصادی میکند و در نتیجه تنها انزوای وی را از دیگر طبقات مد نظر دارد و به این شکل از هرگونه اتحاد این طبقه با طبقات دیگر جلوگیری کرده و در اتحاد صفوف خلق تخریب میکند، و دوم اینکه علیرغم اینکه خود را زیر کلمات «شبه چپ» دائر بر اینکه ما به منافع طبقه کارگر اهمیت میدهیم و با هیچ طبقه ای کنار نخواهیم آمد، مانع شرکت طبقه کارگر در انقلاب دموکراتیک و بدست آوردن رهبری آن شده و این مبارزه را بدست بورژوازی ملی و یا خرده بورژوازی می سپارد که به هیچوچه توانایی رهبری تا بدست آوردن خواستهای خلق را ندارند و این انقلابات را دچار شکست میکنند. دنبال کردن اهداف بالا تنها یک نتیجه دارد و آن هم جلوگیری از تلاش و مبارزه طبقه کارگر برای تصرف قدرت سیاسی و بر قراری دیکتاتوری دموکراتیک خلق و بدنبال آن  سوسیالیسم و کمونیسم میباشد، نتیجه ای که مورد پسند استبداد و امپریالیسم هم هست. بنابراین این نویسنده ترتسکیست تنها هدفی که تعقیب میکند تخریب اتحاد خلق، و خدمت به استبداد و سرمایه داری غرب یا همان امپریالیسم است.
علل مخالفت سرمایه داران تجاری و تولیدی متوسط  با استبداد و امپریالیسم و دلایل اتحاد طبقه کارگر با آنها  
آنچه از نوشته های این نویسنده میتوان بیرون آورد این است که بازاریان « با گروه ها، اقشار و طبقات مختلف ... یک سری منافع طبقاتی مشترک» داشتند و به همراه « روحانیون و سایر اقشار و گروه ها در مقابل دولت شاه و سرمایه خارجی »(طی سال های1891 تا 1905) بوده «به طور مشروط به انتقاد از رفرم های اقتصادی شاه » می پرداختند؛« چرا که جریان سرمایه از سوی کشورهای سرمایه داری غربی می توانست سهم بازاریان از کلّ اقتصاد را کاهش دهد». آنها« به مثابه تجار ناسیونالیست اواخر قرن 19، به عنوان مدافعان "سیاست های حمایتی" در مقابل نظام اقتصادی سرمایه داری غربی به شمار می رفتند» و در قیام تنباکوعلیه « اعطای امتیاز انحصاری 50 ساله تنباکو به تالبوت  با "علما" و جنبش کارگری که هنوز خام بود، در سال های 1892- 1891علیه کمپانی های سرمایه دارغربی ائتلاف کردند». علت این امر این بود که آنها« قادر نبودند تا با کمپانی های سرمایه داری غربی به علت تولید ناکافی خود- هم به خاطر مناسبات سنتی تولید و هم به خاطر نبود سرمایه جهت سرمایه گذاری در تکنولوژی جدید- به رقابت بپردازند»؛ و «بدین ترتیب، ائتلاف بازاری ها- علما- کارگران تا پیروزی انقلاب مشروطیّت در سال 1905 ادامه یافت».  همچنین،« بازاری ها و روحانیون از جنبش ملی و اعتراضی پس از جنگ حمایت کردند. عضوی از این جنبش اعتراضی را کارگران تشکیل می دادند»؛ آنها «تصمیم گرفتند تا باری دیگر از جنبش های کارگری حمایت کنند، چرا که این اعتصابات شامل کمپانی های سرمایه داری غربی می شد و نتیجتاً می توانست از نفوذ سیاسی- اقتصادی غرب در ایران بکاهد» و «در اوایل دهه 1950، بازاری ها و روحانیوین دولت پادشاهی وقت را به خاطر ضعف در مقابل قدرت های خارجی، از نظر کنترل سرمایه داری خارجی بر اقتصاد و نفوذ آن بر سرتاسر جامعه، به باد انتقاد گرفتند»؛ آنها به این دلیل که اینان شاه و قدرتهای خارجی«به برخی تعهّدات خود عمل نکردند.. تصمیم به حمایت از اعتصابات گرفتند»؛«پیش تر، بعد از به "استعفای" شاه وقت (رضا شاه، در سال 1941) اتحاد بازار- روحانیّت- کارگران همراه با "طبقه متوسّط" دولت جدید را تشکیل داد».(3)
به این ترتیب تجار از موضع منافع خود و به این دلیل که تکنولوژی پیشرفته و سرمایه کافی جهت گسترش تولید و بدست آوردن سود بیشتر نداشتند، یعنی نمیتوانستند با سرمایه خارجی دست به رقابت زنند، خواهان سیاست های حمایتی بوده (میبینیم که تجار تنها تاجر نبوده و تولید کننده هم بوده اند و یا حرکت بسوی تولید داشته اند) و چون استبداد داخلی دست این کمپانی های غربی را درتولید و تجارت داخلی باز گذاشته و به اعطای امتیازات مختلف به آنها مبادرت می ورزید، آنها در مقابل استبداد و سرمایه خارجی بوده  و در طی یکصد سال اخیر دست به مبارزه زده اند.
اما چون تنها این طبقه در مقابل استبداد و استعمار و امپریالیسم نبوده و اقشار و طبقات دیگر همچون کسبه و پیشه وران، دهقانان، طبقه کارگر و همچنین روحانیونی که هر دسته از آنان بیانگر منافع طبقاتی همچون  تجار، تولید کنندگان داخلی، کسبه، پیشه وران و دهقانان بودند از موضع منافع خودشان، در مقابل استبداد و سرمایه خارجی بودند، میان این اقشار و طبقات یک اشتراک نسبی از لحاظ منافع طبقه خود، و یک ائتلاف در مبارزه علیه استبداد و امپریالیسم پدید آمد. در نهایت و با اینکه «هر یک از اجزای این ائتلاف، دارای منافع طبقاتی مختلفی بودند، امّا توانستند تا برای مقطعی معیّن حول یک دیدگاه مشترک قرار بگیرند» و ائتلافشان از« حمایت قابل ملاحظه ای در بین مردم برخوردار می شد».
اشتراک نسبی اقشار و طبقات معین، هر یک از موضع منافع خود، اتحاد و ائتلاف نسبی آنها را در مبارزه با دشمن مشترک، سبب میشود. باید توجه داشت که این اشتراک منافع علیه دشمن مشترک، در مورد هر کدام از این اقشار و طبقات، حد و حدود و از لحاظ مبارزه شدت و ضعف دارد. به عبارت دیگر برخی از طبقات تا حدود معینی در این مبارزه پیش میروند و به محض دست یافتن به خواستهای خود، تمایل به مبارزه شان یا از بین میرود و یا ضعیف میشود، و نیز در طی این حد و حدود، اشکال و درجه مبارزشان با دشمن مشترک، بایکدیگرمتفاوت است. مبارزه برخی از آنها بویژه سرمایه داران تجار و یا تولید کننده عموما در حد اصلاحات درنظام موجود، و برخی دیگر یعنی طبقات زحمتکشی همچون دهقان و کارگر در حد انقلاب و دگرگون کردن بنیادی نظام است. افزون براینها، باید توجه داشت که برخی از این اقشار و طبقات بویژه طبقات سرمایه دار تاجر و صنعتی، از رشد مبارزه توده های زحمتکش بویژه کارگران و دهقانان همواره وحشت دارند و از این رو حتی ممکن است در شرایط معینی مبارزه با این طبقات را بر رسیدن تمام و کمال به خواستهای خود در مبارزه با استبداد و امپریالیسم ترجیح دهند و از ترس رشد بیشتر این مبارزات  به این طبقات و مبارزه عمومی دموکراتیک و ضد ضدا امپریالیستی خیانت کرده و به همان استبداد و امپریالیسم پناه برند. درست به این دلایل است که چنین اشتراک منافعی نسبی، مشروط ، موقتی و از این رو گذراست و نباید سبب شود که ما در حالیکه اشتراک منافع را میبینیم و باید ببینیم، به تضادهای مطلق این منافع با یکدیگر( بویژه بین طبقات زحمتکش و سرمایه داران داخلی) که اینک در پس اشتراک نسبی پنهان است، توجه نداشته باشیم.

علل سازش بورژوازی تجاری و تولیدی متوسط با استبداد وامپریالیسم و دلایل تضاد طبقه کارگر با آنها
در قسمت بالا، توجه عمده ما به اشتراک منافع اقشار و طبقات با یکدیگر در پروسه انقلاب دموکراتیک و ضدا امپریالیستی ایران بود، اینک خلاف آن عمل کرده و توجه عمده خود را  معطوف به تضاد منافع این اقشار و طبقات کرده  و خط نویسنده ترتسکیست  و نتایجی که وی از این تضاد منافع استنتاج میکند را دنبال میکنیم. فرض را بر این میگذاریم که تمامی نکات وی از لحاظ تاریخی درست است.
   اشارات وی در این خصوص عبارتند از اینکه« بازاری ها به طور مشروط به انتقاد از رفرم های اقتصادی شاه پرداختند» و ائتلافشان« از تناقضات درونی خود در فشار قرار داشت»؛ زیرا«هر یک از اجزای این ائتلاف، دارای منافع طبقاتی مختلفی بودند، امّا توانستند تا برای مقطعی معیّن حول یک دیدگاه مشترک قرار بگیرند». و به واسطه« انقلاب 1917 روسیه، که تهدیدی برای مناسبات موجود اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و البته ائتلاف ها بود، بازاریان و علما به حمایت از دولت شاه و متحدین آن- مانند سرمایه داران صنعتی، ارتش و اربابان زمین- پرداختند تا قدرت جنبش کارگری در ایران را تقلیل دهند. در عوض، دولت شاه با در نظر گرفتن آن که شاید برای سرکوب خیزش های کارگری در کشور به بازاری ها نیاز باشد، به حمایت از بخش های خصوصی سنتی، به ویژه بازار، و اجرای سیاست های حمایتی متعدّد برای بازرگانان محلی به منظور بهبود شرایط اقتصادی آن ها پرداخت»؛ همچنین بحرانهای« بین اواسط دهه 1920 تا اواسط دهه 1940، تقاضا برای انواع و اقسام کالاها و ضمناً نبود سرکوب جدّی دولتی، به بازاری ها فرصتی داد تا درآمد های خود را افزایش دهند و بیش ترین استفاده را از "آزادی سیاسی" ایجاده شده، ببرند»؛ گرچه اینان« دوباره با شاه تبعیدی و سرمایه داران خارجی، به توافق رسیدند و از ائتلاف خود عقب نشینی کردند و عملاً با این کار، به جنبش کارگران خیانت نمودند. به عبارت دیگر، بازاریان و علما به محض آن که دولت شاه و کشورهای سرمایه داری غربی متحد آن، وعده مزایای اقتصادی و سیاسی را به آن ها دادند، از حمایت خود نسبت به کارگران دست کشیدند». اینان همواره« آماده بودند تا مذاکره بر سر روابط سیاسی و اقتصادی خود با دولت را از سر گیرند». مثلا«در طی دهه 1950، دولت شاه برای کاهش تنش ها تلاش کرد تا از طریق اعطای وام های بلند مدّت و استمهال بدهی ها، به بازاری ها امتیازاتی بدهد»؛ و یا«در دهه 1960، دولت شاه اعتباراتی ارزان را برای جبران خسارات بازاری ها به دنبال رفرم های اقتصادی، در اختیار آن ها قرار داد». بالاخره «دوره جنگ و دوره پساجنگ به خوبی اثبات کرد که بازاری ها در نهایت متمایل به پذیرش بنگاه های تجاری خارجی، در واقع سرمایه داران خارجی، بودند، امّا تا جایی که منافع و حیات اقتصادی آن ها به خطر نیفتد».
این نکات  نشانگر این است که از یکسو خود ائتلاف طبقات خلق تضادهای درونی خود را دارد؛ خواه در خود بنگریمشان و خواه از لحاظ شکل و محتوی رویاروییشان با استبداد و امپریالیسم آنها را مورد توجه قرار دهیم، و از سوی دیگر پیوندهای معین و منافع مشترکی  است که بین اقشارمعینی از بازاریان از یک طرف و استبداد و امپریالیسم از طرف دیگروجود دارد و بالاخره  تضادهایی است که این هر دو جریان با جنبش طبقات زحمتکش و میانی جامعه دارند.
به این ترتیب شاهد آنیم که بازاریها نه بگونه ای انقلابی و تمام و کمال، بلکه بطور «مشروط» به انتقاد از رفرمهای استبداد میپرداختند و به خاطر ترس از انقلاب روسیه و رشد جنبش طبقه کارگر به حمایت استبداد دست میزدند تا قدرت جنبش کارگری را تقلیل دهند؛ و یا به محض  اینکه با استبداد و امپریالیسم به آنها وعده مزایا میداد و یا  در مورد خواستهای خود به توافق  میرسیدند، دست از حمایت جنبش برداشته و در مقابل آن قرار میگرفتند.
از سوی دیگراستبداد و امپریالیسم نیز به این علت که ممکن بود برای «سرکوب خیزش های کارگری در کشور به بازاری ها نیاز داشته باشد  به حمایت از بخش های خصوصی سنتی، به ویژه بازار، و اجرای سیاست های حمایتی متعدّد برای بازرگانان محلی به منظور بهبود شرایط اقتصادی آن ها» میپرداخت.
تضاد منافع میان طبقات، موجب مبارزه طبقاتی در زمینه های گوناگون سیاسی، فرهنگی، اقتصادی( و در مورد طبقات معینی  نظامی) میان آنها میشود. این مبارزه از آغاز تا پایان پروسه انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی ایران وجود دارد و از این رو نه نسبی است و نه مشروط و نه گذرا، بلکه برعکس مطلق است، یعنی وابسته به هیچ شرایطی نیست و در طی تمامی این پروسه  از آغاز تا پایان وجود دارد. از این رو توجه به این تضادها و مبارزاتی که از آنها برمیخیزد، تنظیم درجات متفاوت برای آنها و پیشبرد هر کدام، وظیفه نیروهای انقلابی م- ل- م است.
 ضمنا، هنگامی که از وحدت، اتحادها و ائتلاف های طبقه کارگر با دیگر طبقات صحبت کردیم، از تضاد میان آنها نیز سخن گفتیم، پس اینک که از تضادها سخن میرانیم، باید به اتحادها و ائتلاف ها نیز نظر داشته باشیم . همچنانکه دوست امروز ممکن است دشمن فردا باشد، دشمن امروز نیز ممکن دوست فردا شود. همچنانکه تجار و سرمایه داران ممکن است که به طور موقت به دشمن طبقه کارگر بپیوندند، و باید در این حال مشمول مبارزه ای گردند که با دشمن میشود، باز ممکن است از او کنده شده و به صف خلق ملحق گردند. از این رو هنگامی که طبقه کارگر در صفوف خلق(که از لحاظ تاریخی نسبی است یعنی بافت طبقاتی آن متفاوت است) باید مراقب شدت  یاقتن تضادهایش با برخی از متحدان باشد، باید هنگام  تقابل امروز، هوشیار به اتحادهای فردا نیز باشد و با رفتارهای خشک و عدم نرمش های تاکتیکی، امر انقلاب را به بن بست نکشاند.
 همچنین باید توجه داشت که ما در مرحله چه انقلابی هستیم ؛ آیا انقلاب ایران دموکراتیک است یا سوسیالیستی؛ روشن است که طبقات متحد طبقه کارگر در این دو انقلاب فرق میکنند. در حالیکه در انقلاب دموکراتیک تجار و سرمایه داران ملی میتوانند در شرایط معینی موقتا متحد  طبقه کارگر باشند اما در انقلاب سوسیالیستی چنین اتحادی نمیتواند وجود داشته باشد.
و نکته آخر اینکه ما میگوییم در حالیکه وحدت میان طبقه کارگر و این طبقات  مشروط به وضعیت و نسبی است، مبارزه با آنها غیر مشروط و مطلق است. این به این معنی است که مبارزه با این طبقات خواه در دوره وحدت و خواه در دوره شدت یافتن این تضاد ها وجود دارد و در حالیکه در یک دوران یا عصر تاریخی، تناوب های معینی میان وحدت و تضاد پدید میآید و با تغییر شرایط یکی بجای دیگری عمده میشود، اما درنهایت بین برخی طبقات با برخی دیگر گسیختگی پدید آمده و اینها از وابستگی به یکدیگر و زیستن در کنار هم در یک پدیده خارج میشوند. در حالت گسیختگی طبقات متخاصم،  برخوردها شدت گرفته وبه اوج خود میرسد و درنهایت جهش یک پدیده به پدیده دیگر و تغییر کیفی (مثلا فئودالیسم به سرمایه داری و یا سرمایه داری به کمونیسم) وقوع میابد. اینک به نتایجی که نویسنده مزبور از این مرور تاریخی خویش میگیرد توجه کنیم: 

نتایج
«بنابراین مشخصاً می توان دید که تا پیش از دوره تلاطم، ائتلاف بازاری ها و روحانیون به دنبال شریک و متحد جدیدی برای اعتراض به مداخلات سرمایه داری غرب در اقتصاد کشور بود. این ائتلاف اغلب شامل کارگران می شد، امّا آن ها به طور مداوم مورد خیانت بازاریان و روحانیون قرار می گرفتند.»
 توجه به تمامی نکات مورد نظر نویسنده تا سال 1979(4)  روشن میکند که وی نه از یک روند یعنی خیانت صرف، بلکه از دو روند ائتلاف و جدایی یا خیانت صحبت میکند. صحبت کردن از  خیانتی که مداوما تکرار میشود به این معنی است که هر از گاهی و در شرایط معینی ائتلاف وجود داشته است و هر بار که این ائتلافات پدید میآمده پس از مدتی این اقشار و طبقات خیانت میکرده اند. حتی اگر ما با تمامی نکات  نویسنده موافق باشیم، باز نمیتوانیم به صرف اینکه این طبقات به طبقه کارگر در یک دوره ائتلاف بالاخره خیانت کرده اند، به این نتیجه برسیم که دیگر هر نوع اتحاد و یا ائتلافی درست نیست. همچنانکه از هر اتحادی نمیتوان به این نتیجه رسید که خیانتی در کار نخواهد بود، در همان حال از هر خیانتی نمیتوان استنتاج کرد که دیگر هر اتحاد و ائتلافی بی ثمر و بیهوده است.(5)
وی ادامه میدهد: «در واقع برای روحانیّت- بازار، کارگران نه اعضای واقعی جنبش، که صرفاً اهرم فشار یا یک برگ برنده در چانه زنی و مذاکره با دولت شاه بودند.»
این نیز دلیلی برای این نیست که هیچگونه اتحاد و ائتلافی مجاز نیست. در واقع هر طبقه ای به متحدانی که در مبارزه دارد از چشم منافع خود نگاه میکند. روشن است که این طبقات نمیتوانند از موضع منافع طبقه کارگر دست به مبارزه زنند و یا بخواهند خواستهای واقعی این طبقه تحقق یابد. پذیرش طبقه کارگر به عنوان «عضوی از جنبش» نیز منوط به درجه آگاهی، تشکل، نیرو قدرت طبقه کارگر است. اما چنین پذیرشی بخودی خود هیچ مشکلی را حل نمیکند. چنانچه طبقه کارگر به عنوان عضوی از جنبش پذیرفته شود اما رهبری در دست او نباشد، باز هم این طبقات کمابیش به آن به مثابه یک «اهرم فشار و یا یک برگ برنده در چانه زنی و مذاکره با دشمنان» نگاه میکنند و هر آن این امکان وجود دارد که با ارتجاع کنار آمده و به این طبقه پشت کنند. نهایت اینکه چنانچه نیروی طبقه کارگر قوی باشد، پروسه ضعیف کردن این طبقه  طولانی تر و تاکتیکهای لازم برای آن پیچیده تر خواهد بود. طبقه کارگر بر سر رهبری جنبش دموکراتیک با این طبقات در تخاصم است. و در واقع تنها  رهبری طبقه کارگر تحت رهبری حزب کمونیست وی بر جنبش دموکراتیک است که میتواند شرایطی را پدید آورد که این طبقات نتوانند به وی بمثابه «اهرم فشار و برگ برنده» در مبارزه علیه استبداد و امپریالیسم نگاه کنند.      

و اما استنتاج نهایی این نویسنده از این مرور «تاریخی» که وی در آغاز مقاله خود میآورد چیست:
« نکته قابل تأمّل در این بین، مواضع و استدلالات عجیب برخی از طیف های چپ در حمایت از بازاریان بود.» به بهانه این رویدادها، تلاش می شود تا در این جا مختصراً به نقش تاریخی بازاریان در طول یکصد سال گذشته و خیانت های آشکار آنان به طبقه کارگر ایران اشاره شود.»
به این ترتیب نظر نویسنده این است که هیچ نوع حمایتی مجاز نیست. به بیان دیگر حال که آنها همیشه خیانت کرده اند، ما نیز دیگر حمایت نمیکنیم. معنای عکس این وضعیت چنین است که اگر آنها خیانت نمیکردند و همیشه از آغاز تا پایان با ما بودند ما به اتحاد و ائتلاف خود با آنها ادامه میدادیم و از آنها حمایت میکردیم.  بعبارت دیگر ما از بازاریان که البته منظور عمدتا رده های بالای آن یعنی تجار است، انتظار داریم از آغاز تا پایان انقلاب با ما باشند و  نه از موضع منافع خود، بلکه از موضع منافع ما حرکت کنند.  وقتی به دلیلی که نویسنده این مقاله  در آغاز مقال خود برای نوشتن آن ذکر میکند نگاه میکنیم، آن را کاملا یکسویه و طرد کننده هر گونه ائتلاف و اتحاد میان طبقه کارگر و این طبقات میابیم .
ضمنا در تمامی این مقاله سخنی از بورژوازی ملی نیست، بلکه سخن از تجار است. در حالیکه ما بورژوازی تولید کننده داخلی نیز داشته ایم که درون تشکلات سیاسی وی بسیاری از همین تجار بازار نیز بوده اند . روشن است که آنچه ما  در باره بورژوازی تجاری گفتیم کما بیش در مورد بورژوازی تولید کننده داخلی  نیز میتوان گفت. میدانیم ترتسکیستها  عموما چنین بورژوازی ای را دیگر قبول ندارند. در نتیجه آنچه درباره بورژوازی تجاری گفته اند در مورد این بورژوازی نیز تکرار خواهند کرد.(6)
و نکته آخر اینکه برخی افراد و جریانها از روی اشتباهات تئوریک و سیاسی در مورد مرحله انقلاب و تاکتیکهای لازم برای آن و نیز مواضع دگماتیستی که دارند، به انقلاب سوسیالیستی و ضروری نبودن کوچکترین اتحادی با بازاریان بورژوازی متوسط معتقدند، اما حکایت ترتسکیستهایی از قماش میلیتانت و یا حکمت و حکمتی ها بعضا سوای این مسائل، از مواضع هواداریشان از امپریالیسم بر میخیزد. آن دسته بیشتر نماینده طبقات خرده بورژوازی و این دسته ترتسکیست و حکمتی بیشتر نماینده بورژوازی کمپرادور و امپریالیسم هستند.

                                                                               هرمز دامان
                                                                                 مهر 91   

یادداشتها
* اعتصاب بازاریان با حضور نیروهای انتظامی رژیم در بازار و بزور پایان یافته و آنها باجبار مغازه های خود را گشودند. ضمنا رژیم مقررات سختی نیز برای هر گونه بستن و تعطیلی مغازه ها بوجود آورده و تجار و کسبه را مجبور به پیروی از آنها نموده است. اما با توجه به شرایط سخت کنونی هر آن امکان حرکت و یا جنبشی خواه از جانب بازار و خواه از جانب دیگر بخشهای تولیدی و خدماتی وجود دارد.
1- این کلمه «اعتراض» ورد زبان بیشتر(و شاید همه ی) ترتسکیست ها از جمله حکمت بوده است. وقتی مباحث حکمت را میخوانیم میبینیم او همواره از «اعتراض» کارگران به سرمایه داری صحبت میکند.  کاربرد این کلمه، البته بخودی خود اشکالی ندارد اما اگر بخواهد به جای کلماتی همچون مبارزه  و مبارزه تا نابودی نهایی سرمایه داری بنشیند نمیتواند نقشی را که این کلمات بازی کنند، ایفا کند.  میتوان به چیزی اعتراض داشت اما خواهان نابودی آن نبود!؟
2- مثلا کاشانی که بخشی از رده بالای تجار را با خود داشت در کودتای 28 مرداد با شاه و دربار و غرب کنار آمد و در مقابل مصدق و جنبش ملی ایستاد!؟
3- به برخی تحلیل های عجیب و غریب  این نویسنده در همین زمینه توجه کنیم:«با این حال، در پایان جنگ جهانی دوّم، بازاریان از کاهش در میزان تقاضا برای کالاها به شدّت ضربه خوردند (که یکی از علل این کاهش، از سرگیری واردات از کشورهای غربی بود) بازاری ها مجدّداً برگ برنده خود، یعنی تجار ملی گرا را روی میز گذاشتند و خواستار کاهش مداخلات خارجی در اقتصاد شدند؛ چرا که موقعیّت اقتصادی آن ها از سوی رقابت کالاهای خارجی تهدید می شد.» و«در پاسخ، بازاریان به همراه روحانیون، اعتراضات را نه فقط در بازارها که هم چنین در خیابان ها افزایش دادند. مضاف بر آن که مداخله دولت در حمایت از بنگاه های بزرگ و مدرن، به ضرر بنگاه ها و مشاغل خرد و سنتی تمام شد. تغییرات قانونی در سال 1977، میزان سرکوب بازاری ها را افزایش داد و جرقه اقدام مشترک بازاریان علیه دولت را روشن کرد. بازاری ها برای بسیج مردم، به برگ برنده خود یعنی مساجد رو کردند.» ما از این «برگ های برنده» چیزی دستگیرمان نشد. در اولی برگ برنده بازاری ها(که خود تجار بزرگ و کوچکند) تجار ملی گرا بود و در دومی برگ برنده  بازاری ها( ایضا) مساجد بود. ضمنا اینان به طبقه کارگر هم به عنوان برگ برنده نگاه میکردند. گویی بازاری هایی که برگ برنده یعنی تجار ملی گرا را روی میز میگذاشتند خود غیر از تجار ملی گرا بودند و پشت آنها پنهان شده بودند و نیز کاری به کار مساجد هم نداشتند؛ و یا اینکه در این زمان بازاریهایی که مساجد را محل سازماندهی خود میساختند، دیگر تجاری ملی نبوده و تجار وابسته به امپریالیسم بودند.  چنین تحلیلهایی به خلاف درک نویسنده آن که گمان میکند که خیلی به بازی سیاست وارد است و باصطلاح «سیاست دانانه» سخن میگوید، فوق العاده سطحی و مبتذل است.
 4- در تحلیل درهم و مغشوش زیر از «تنش» میان بازاریان با دولت شاه در اوایل دهه 1970 سخن رفته است: «در اوایل دهه 1970، در نتیجه بحران های اقتصادی در ایران، دستمزدها کاهش و سطح قیمت ها افزایش یافت... ضمناً، در همان حال که دولت وقت شاه، دستور به حذف سوبسید بسیاری از اقلام می داد، بازاری ها مخالفت خود با سیاست های اقتصادی را افزایش دادند و کالاها و خدمات خود را در بازارهای سیاه به فروش رساندند. چنین اقداماتی، به گسترش تنش در بین بازاری ها و دولت شاه منجر شد. وخامت و عمق بحران و مسائل اقتصادی، هم جنبش کارگران و هم جنبش بازار- روحانیّت را تحریک کرد.» و در این تحلیل ایضا مغشوش از آنها با نام «یکی ازجنبش های اعتراضی عمده» در 1979:«با وجود تلاش های دولت پادشاهی در تغییر نظام سنتی تجاری به یک نظام سرمایه داری غربی، بازارهای ایران هم چنان به حیات خود ادامه دادند و تا پیش از سال 1979، به یکی از جنبش های اعتراضی عمده تبدیل شدند. ائتلاف میان علما و بازاری ها، در دوران تلاطم مجدّداً جان گرفت. هرچند، بازاری ها عموماً خواهان حفظ مناسبات و بنیان های بازار آزاد، و تنها اِعمال تغییراتی تکمیلی در جهت قوانین ملی تر بودند. با این وجود، روحانیون-که خود شدیداً به بازاریان وابسته بودند- رهبری ایدئولوژیک این جنبش اعتراضی را در تظاهرات و جلسات بازار در دست گرفتند. به همین خاطر، ائتلاف نهایتاً توانست تا با چنگ زدن به چند آیه و حدیث در دفاع از مالکیّت خصوصی و بازرگانی، راهی برای تقویت پیوندهای ایدئولوژیک بین بازاری ها و روحانیون پیدا کند...»
5- گرچه در دوران 32-20  که طبقه کارگر دارای رهبری ناشایسته ای همچون حزب توده  بود، نه تنها نسبت به  تجار بلکه نسبت به  سرمایه داران صنعتی(  مصدق و جبهه ملی) نیز یا به همین فرمول خیانت توجه داشت و از هر گونه اتحادی با آنها سرباز میزد و آنان را  عموما در کنار دشمن اصلی(دربار و امپریالیسم) نشان میداد، و یا به اتحاد فرصت طلبانه با حتی پلید ترین دشمنان خلق (مثل قوام السلطنه) دست میزد و وزیر به کابینه اش میفرستاد و یا به یکباره از خود سلب مسئولیت کرده از مصدق و جبهه ملی میخواست که  مراقب کودتای 25 مرداد باشند. 
6-  بد نیست نظر این نویسنده را در این باردرمورد طبقات متوسط  مرور کنیم: به واسطه« انقلاب 1917 روسیه، که تهدیدی برای مناسبات موجود اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و البته ائتلاف ها بود، بازاریان و علما به حمایت از دولت شاه و متحدین آن- مانند سرمایه داران صنعتی، ارتش و اربابان زمین- پرداختند تا قدرت جنبش کارگری در ایران را تقلیل دهند.» و «از یک سو، گروه ها و طبقاتی هم چون اربابان زمان، سرمایه داران صنعتی و تجار ثروتمند از رفرم های دولت شاه و الحاق اقتصادی به کشورهای سرمایه دار غرب دفاع کردند...» در این بخشها همانطور که پیشتر درهمین مقال اشاره کردیم سرمایه داران صنعتی که منظور از آنها باید سرمایه داران ملی باشد، متحد شاه و اربابان زمین، و خواهان وابسته شدن به امپریالیسم قلمداد شده اند. و از سوی دیگر، بازاری ها و علما در مقابل چنین الحاق و رفرم هایی قرار گرفتند. ضمنا چنانچه منظور از سرمایه داران، کمپرادورها باشند آنوقت دیگر دفاع کردن این بورژوازی از «الحاق به کشورهای سرمایه داری غرب» بی معناست. عین همین معنا در عبارات «... فشار نیروهای استعماری و تحمیل قراردادهای یک طرفه بازرگانی از طرف آن ها و تبدیل اقتصاد ایران به زائده ای از اقتصاد امپریالیست ها، بورژوازی صنعتی را به جنین محتضر و نحیفی تبدیل کرد...» به چشم میخورد. به این ترتیب منظور از سرمایه داران صنعتی باید همان بورژوازی ملی یا متوسط باشد. « پیش تر، بعد از "استعفای" شاه وقت (رضا شاه، در سال 1941) اتحاد بازار- روحانیّت- کارگران همراه با "طبقه متوسّط" دولت جدید را تشکیل داد.» در اینجا معلوم نیست که طبقه متوسط به بورژوازی کمپرادور اطلاق شده و یا به بورژوازی صنعتی و یا خرده بورژوازی! « از طرف دیگر، دولت شاه قصد داشت تا در بین نخبگان دستگاه حکومتی یک طبقه متوسّط ملی و متعهّد به سلطنت به وجود آورد...» همچنین در این قسمت، اگر منظور بورژوازی کمپرادور است دیگر صیغه  متوسط و ملی اش چیست؟ اگر منظور خرده بورژوازی است بحث ملی  و غیر ملی در مورد آن بی معنا است؛ و اگرمنظور بورژوازی ملی است آنگاه این غریب نیست که شاه کمپرادور میخواهد در میان «نخبگان حکومتی» یک بورژوازی ملی ایجاد کند. به متن زیر توجه کنیم:«هدف از "انقلاب سفید"، از یک سو ایجاد رفرم های اقتصادی و سیاسی لازم برای ایجاد یک طبقه متوسّط جدید وابسته بود که بتوان برای حمایت از دولت و حاکمیّت بر روی آن حساب کرد... دولت شاه، تعدادی از زمین ها را ملی و در بین طبقه متوسّط جدید خود توزیع کرد...» اینجا «طبقه متوسط ملی و متعهد به سلطنت» تبدیل به «طبقه متوسط جدید وابسته» میشود وشاه تعدادی زمین های ملی شده را در بین این «طبقه متوسط  جدید خود» تقسیم میکند...! و اسم این تحلیل های اجق وجق را میگذارند تحلیل تاریخی!

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(1)* درآمد 1- شکست و تجدید نظر طلبی


      دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(1)*                              

درآمد

1- شکست و تجدید نظر طلبی

در پی شکست طبقه کارگر و جنبش چپ ایران در سال 60، فضای پر شور و حال و انقلابی ای که در سالهای 57 تا 60 وجود داشت، جای خود را عمدتا به فضای یاس، نا امیدی و دلمردگی در میان پیشروان داد. عرفان حافظ و مولوی و شیخ عطار، (1) نوارهای شبیه نوحه و یا آوازهای عرفانی و درویشی شجریان و ناظری... تریاک و پورنو،  ملجا و گریزگاههای رایج برای فرو خوردن یا فرو نشاندن احساسات غلیان کرده روشنفکران چپی گشت که در سالهای 57 تا 60 نتوانسته بودند به طبقه کارگر اتکا کنند و راههای ادامه کاری جنبش را تحقق بخشند. این روشنفکران مایوس خرده بورژوا، که عموما با یکی دو شکست راه را گم میکنند و به عقب بر میگردند، اینک سرخورده و پریشان در این منفی ترین راههای ممکن برای یک انقلابی،«فارغ شدن از دنیا» و« آرامش» را جستجو میکردند.

گروهی دیگر از این روشنفکران به همراه  روشنفکران دموکرات  طبقه میانی نیز به کارهای فرهنگی و یا مبارزه صرفا فرهنگی و آن هم کمابیش از نوع لیبرالی آن روی آوردند. نوشتن شعر و داستان، نقد فیلم و یا تفاسیر وقایع تاریخی در مجلات ادبی، سینمایی و تاریخی امری رایج گشت. حوزه فرهنگی و فعالیتهای ادبی وهنری  حوزه ای است که دریچه های کوچکی از آن، همواره پس از پیروزی ارتجاع (سال 32 و سالهای پس 60) باز گذاشته میشود تا روشنفکران طبقات میانی و متوسط، نیرو و انرژی های ذخیره شده خود را در آنها خالی کنند! و برخی از آنها که طاقت و تحمل «چیزی» نبودن و نامحسوس بودن را ندارند، بتوانند خودی نشان دهند! (2)

  به موازات این جریانها در داخل، اشتباهات و انحرافاتی که پیش از آن در درک درست تئوری های مارکسیسم، لنینیسم و مائوئیسم در بیشتر سازمانهای چپ، که به یکباره به فضایی گسترده و ناشناخته پرتاب شده بودند، وجود داشت دامنه، عمق و شدت بیشتری گرفت. این امر راه را برای دودزه بازان رویزیونیست و شبه چپ  ترتسکیستی(امثال حکمت) که ادعای مارکسیسم - لنینیسم بودن داشتند،اما کوچکترین تعهدی به آن نداشتند، باز کرد تا به مرور به این اصول و تئوریها بتازند. اینها به تدریج و همراه با جای گرفتن در خارج کشور، شروع  به حمله به تئوری های انقلابی مارکس  در زمینه های  مختلف کردند و به مرور و در هیچ زمینه ای کوچکترین رگه ای از تئوری های انقلابی را باقی نگذاشتند. آنها بجای مارکسیسم و لنینیسم،  مروج بی پرنسیپی در اصول، کنار گذاشتن اصول و قواعدی که محصول تاریخی و فکری تکامل جامعه و ذهن بشر بوده و هست، با این توجیه که «مارکسیسم مذهب نیست»، و جایگزینی انواع و اقسام تئوری های غیر مارکسیستی وضد مارکسیستی «مدرن»  شدند. مبارزه طبقات از حوزه های عملی به حوزه های تئوریک انتقال یافت و به همراه طبقات مرتجع حاکم بر جمهوری اسلامی، جریانات وابسته به طبقات بورژوا و خرده بورژوا،  در داخل و خارج به تعرض علیه اندیشه های طبقه کارگر پرداختند. بخشی از اینان مزد بگیران جمهوری اسلامی و کشورهای امپریالیستی بودند و بخشی دیگر کسانی بودند که ضمن بدترین دشنامها  به مارکسیسم ، یعنی همان «چرند» قدیمی، هرگز نمیتوانستند پای را ازحد یک دموکراسی خواه  بورژوا و یا خرده بورژوا در کشور استبداد زده  فراتر گذارد. بدین سان  یک نوع فعال مایشائی مطلقی در زمینه حمله به مارکسیسم- لنینسم و مائوئیسم در داخل و خارج بوجود آمد. در حالیکه از سوی طبقه کارگر نه تنها پاسخ مناسبی به این تعرضات داده نشد و نشده است، و کسانی که خود را مارکسیست - لنینیست یا مائوئیست(م- ل- م) میخواندند، خیلی در بند دفاع از اندیشه های اساسی این مکتب نبوده و نیستند(3) بلکه عموما کوشش در راه دموکراسی بورژوازی،  سازش با نیروهای حاکم، و آرام و تدریجا تغییر و تحولات رفرمیستی در جامعه ایجاد کردن، جای تلاش و کوششها برای انقلاب و سرعت بخشیدن به جریان تکامل تاریخی را گرفت. 

 

 2- مبارزه علیه فلسفه مارکسیسم

یکی از زمینه هایی که مشمول بازبینی  تجدیدنظر طلبان «مدرن» در خارج از کشورشد، مباحث فلسفی بود.  اینها  به همراه جریانات روشنفکری خرده بورژوا، که بطور علنی در داخل فعالیت فرهنگی میکردند، حملات پی درپی را به مباحث فلسفی مارکسیسم سازمان دادند. دهها نظریه که یا  یکراست از کتب فیلسوفان و جامعه شناسان غربی به کتب تالیفی داخل و خارج انتقال میافت و یا مسقیما ترجمه میشد، از زوایای گوناگون به نقد فلسفه مارکسیسم که برای بار هزارم «کهنه» شده بود، و میابیست به گذشته سپرده میشد، دست زدند. کتابهای زیادی یا علیه و در نقد مارکسیسم  و یا با تفاسیر «مثبت» بورژوایی و خرده بورژوایی از آن، به یاری وزارت ارشاد در کشور انتشار یافت. مارکسیسم غربی، چپ نو، پسا مدرنیسم، ترتسکیسم بروز شده، گرایشهای عمده گوناگونی بودند که در تهاجم به تئوری های مارکسیسم و از جمله فلسفه آن، یا مسخ کردن آنها جلودار بودند. اینها  بشکلهای مختلف و با علم کردن تئوری های باصطلاح مدرن تلاش کردند که ماتریالیسم و بویژه دیالکتیک را نابود کرده و بخاک بسپارند. لوکاچ، مکتب فرانکفورت، پسامدرنیسم و ترتسکیسم پنهان شده، آن پوشش هایی بودند که رویزیونیسم فلسفی خود را پشت آنها پنهان میکرد.

 

 3- رویزیونیسم فلسفی

 از سوی سازمانها، گروه ها و محافل شبه چپ ترتسکیست در داخل و خارج( بویژه حزب کمونیست کارگری) بیشترین نقد های رویزیونیستی به نظریه فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک، پشت تئوری ای به نام «ماتریالیسم پراتیک» پنهان شده است. تئوری ای که پیوندهای اساسی با همان شکلهای عمده و رایجی داشت که محافل روشنفکری علنی چپ، غیر چپ و یا ضد چپ، پشت آنها سنگر میگرفتند. جنگ طبقات پشت کلامهای فلسفی تداوم یافت! حمله به اندیشه های اساسی فلسفی مارکس، عموما با شدیدترین حملات به نظرات و تبیین های فلسفی انگلس و لنین در تفسیر مارکسیسم و توضیح ماتریالیسم و دیالکتیک همراه بود.

 

4- انگلس و دو جریان اساسی در فلسفه- لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان

از میان نظرات انگلس بویژه تحلیل وی از دو جریان اصلی در فلسفه یعنی ایده آلیسم و ماتریالیسم (در کتاب فوئر باخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان) چنان به ابتذال کشیده شده است که اگر کسی بخواهد با انگلس از طریق نوشته های این «فیلسوفان» خودمرکزبین و خودستا  که  «من» «من» کردنشان، سر به آسمان میکشد، آشنا شود، گمان میکند که انگلس نه یکی از هگلی های چپ، نه یکی از دانشوران بشری(انگلس کتاب وضع طبقه کارگر در انگستان را زمانی نوشت که حدود بیست و یکی دوسال داشت) و یکی از ایدئولوگ های طبقه کارگر بلکه فرد کم دانشی بوده، که مباحث فلسفی را به سطحی ترین و مبتذل ترین شکل خود مطرح کرده است؛ نه کانت میشناخته  و نه هگل، و نه از افکار و نظرات مارکس  در مورد فوئر باخ  و ماتریالیسم نوین وی و نقش پراتیک در نظریه مارکسیستی، که خود نیز در پرداخت آن سهیم بوده، اطلاعی داشته است.

 

5- لنین و نظریه بازتاب- ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم

 از میان نظرات لنین، آنچه وی درباره تئوری ماتریالیستی بازتاب  واقعیت در شعور انسان گفته بود و بویژه کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم وی  مورد شدید ترین حملات قرار گرفت. آنچه مضحک مینماید این است که گفته میشود که لنین در این اثر خود به نقش پویای ذهن انسان در شناخت واقعیت خارجی و پراتیک تغییر دهنده واقعیت، بی توجه بوده است و ذهن انسان را به یک آینه بی تحرک و هیچکاره، که بازتاب دهنده صرف و بی کم و کاست  واقعیت خارجی است، است، تقلیل داده است. گویی در نظر لنین، ذهن هیچگونه تلاش و نقشی در بازتاب درست واقعیت، سنجش این واقعیت نسبت به واقعیتهای دیگر  و انکشاف آن تا رسیدن به واقعیتی دیگر که  پنهان در آن است و از آن مهمتردر نقد آن، در طرح و نقشه برای دگرگون کردن و تغییر آن نداشته و ندارد! و شناخت همینطور مفت و مجانی  و بدون کار فراوان و سخت بدست میآید. بدین گونه، لنین به یک پوزیتویست صرف، به یک مطیع و منقاد واقعیت جاری، به فردی بی اراده در دستان واقعیت، تبدیل میشود.

 و اینها اغلب بوسیله همان کسانی گفته میشود که نظرات لنین در کتاب چه باید کرد، که چندین سال پیش از این اثر نگارش یافته بود را، اهمیت دادن به نقش تئوری، آگاهی، نقشه، عنصر آگاه و حزبیت در قبال عینیت، پراتیک، توده، جنبش خودبخودی و بی تشکل انقلابی، ذهنی گرایانه (ایده آلیستی) و اراده گرایانه (ولونتاریستی) ارزیابی میکنند و مورد نکوهش قرار میدهند. اگر بخواهیم درباره نظرات این منتقدین قضاوت کنیم به این نتیجه گیری میرسیم که لنین در چه باید کرد خیلی خیلی ایده آلیست بوده و درماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم خیلی خیلی ماتریالیست و آن هم از نوع  مکانیکی آنی! درآن یک ذهن انسان را در مرکز عالم نشانده و «اراده گرا» بوده و در این یک تابع مطلق عین خارجی! و یک پوزیتیویست صرف! ما در بخش های بعدی هنگام بررسی نظرات محمود بیگی خواهیم دید که لنین  در این کتاب خود به عنوان یک  ماتریالیست دیالکتیسین، چگونه نقش فعالیت عینی انسان در تغییر واقعیت یا پراتیک را مورد ستایش قرار میدهد، بی آنکه از اهمیت والا و نقش راه گشای تئوری بکاهد، و چگونه  به عنوان یک دیالکتیسین ماتریالیست، به ستایش نقش ذهن انسان در زندگی زیستی و تاریخی توجه میکند، بی آنکه از نقش پراتیک بکاهد!(4)

در حقیقت، آنچه در ظاهر مورد نقد قرار میگرفت اندیشه های باصطلاح نادرست انگلس و لنین بود وآنچه این رویزیونیستها بسیار آگاهانه در صدد تخریب و نابودی آن گام بر میداشتند همانا فلسفه مارکسیسم و در واقع تمامی اندیشه های فلسفی، اقتصادی و سیاسی مارکسیسم بود.    

 

6- منتقد فلسفه مارکسیسم- یک پیرو نظریه انتقادی مکتب فرانکفورتی ها

در توضیح و تبیین « منظم» ماتریالیسم پراتیک و فرق آن با ماتریالیسم دیالکتیک مقالاتی نگارش یافته است که تمامی نکات بالا را در خود منعکس کرده اند. مهمترین آنها دو مقاله است؛ یکی مقاله ای است از فردی  به نام محمود بیگی با نام « تئوری انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین» و دیگری مقاله ای با نام«شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس» در کتابی به نام توصیف، تبیین و نقد که مجموعه ای از مقالات است از شخصی به نام کمال خسروی که بوسیله نشر اختران در داخل منتشر شده است. مقاله نخست (مقاله محمود بیگی)، سالها پیش از انتشار کتاب کمال خسروی، به صورت مقاله های کپی شده در خارج انتشار یافته است. این دو مقاله شباهات زیادی به هم دارند که این گمان پدید میآید که بوسیله یک فرد نگاشته شده اند. با این حال برای ما این به هیچوجه اهمیتی ندارد که این دو مقاله بوسیله یک فرد نگارش یافته است یا بوسیله دو فرد. آنچه برای مهم است محتوی این دو مقاله است و این نکته که آیا این دو مقاله چیزی افزونتر بر دیگری دارند و یا خیر. البته نگارنده مقاله دیگری را نیز مشاهده کرده است که در سایت حزب کمونیست کارگری در حدود 3 سال پیش از این گذاشته شده بود. متاسفانه کپی ای که من از این نوشته در دست داشتم، گم شده است و نیز، نه نام مقاله به خاطرم هست و نه نام نویسنده آن. گرچه مقاله نسبت به این دو مقاله چیزی بیشتر نداشت، اما در صورتی که بتوانم آن را پیدا کنم و یا دوباره بدست آورم، قطعا بررسی و نقد  فلسفی حاضر، آن مقاله را نیز در بر خواهد گرفت.

 در نوشته حاضر، اول به بررسی مقاله کمال خسروی میپردازیم.  توجه اصلی ما معطوف به همین مقاله خواهد بود، اما  نکات و بخشهایی از مقالات دیگر وی در این مجموعه و نیز از کتاب دیگرش به نام  نقد ایدئولوژی (5) که آن هم در داخل نیز بوسیله نشر اختران انتشار یافته، تا آنجا که روشن کننده بحث اصلی ما و حواشی آن باشد، مورد بررسی قرار خواهد گرفت. در عین حال به نکات مشترک میان این مقاله و نوشته محمود بیگی اشاره خواهیم کرد. در پایان نیز به بخشهایی از مقاله بیگی که نسبت به مقاله خسروی تفاوت دارد، و تاکید آن بویژه بر نظریه «بازتاب» در فلسفه مارکسیسم است، بطور جداگانه خواهیم پرداخت.

 

 

                بخش اول: ماتریالیسم پراتیک در مقابل دیالکتیک ماتریالیستی

 

الف- ساختمان مارکسیسم

 خسروی یکی از شبه روشنفکران ضد مارکسیستی است که به تئوریزه کردن ماتریالیسم پراتیک پرداخته است. وی نویسنده ای است خود ستا، یا بزبان عامیانه «از خود متشکر»، پر مدعا و گزافه گو! او  در یکی از مقالات خود به نام  بحران تئوری و بحران چشم انداز تاریخی( ص97-73) که در خصوص باصطلاح بحران مارکسیسم است، وظیفه خود میداند که با « درک سنتی و بسیار رایج ازآموزه مارکس» مقابله کند(6). «درک سنتی و بسیار رایج» از دیدگاه وی:

«بدین قرار است که  مارکسیسم ساختمانی است سه طبقه. طبقه اول و شالوده آن فلسفه یا ماتریالیسم دیالکتیک است؛ طبقه دوم اقتصاد یا نقد سرمایه داری است و طبقه سوم سیاست، یا تئوری انقلاب سوسیالیستی و سوسیالیسم. این درک مبتی است بر تصور سنتی ( و اساسا دکارتی) از ساختمان تئوری به طور کلی.  در این تصور، هر تئوری چند گزاره اصلی یا اصل عام دارد که قضایای دیگر از آن استنتاج میشوند. در نتیجه فلسفه مارکسیستی واجد اصل های عام است(یعنی دیالکتیک در طبیعت، در تاریخ و در اندیشه بر اساس قوانین وحدت ضدین، تبدیل کمیت به کیفیت  و نفی نفی)، اقتصاد مارکسیستی استنتاجی است از آن، و سوسیالیسم استنتاجی از اقتصاد مارکسیستی.»( ص95)

 آنگاه خسروی  میگوید: « در طرح فوق، بروشنی معلوم نیست که مثلا ماتریالیسم تاریخی در کجا قرار دارد. زیرا ، ماتریالیسم تاریخی در معنای اخص کلمه نه فلسفه است، نه اقتصاد و نه سوسیالیسم. در عین حال تئوری ای عام در باره سه طبقه نیز نمیتواند باشد. زیرا عام ترین سطح فلسفه است و اگر ماتریالیسم تاریخی فلسفه را در بر گیرد، از آن عام تر خواهد شد. همچنین روشن نیست که بطور مشخص نقد سرمایه داری و تئوری ارزش چگونه از اصول فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک استنتاج شده است. بر همین اساس استنتاج سوسیالیسم از نقد سرمایه  داری نیز ارتباط خود را با پایه اصلی یعنی فلسفه از دست میدهد.»(همان مقاله، ص 95)

منظور اصلی از این مقدمه چینی در مورد ایرادات نظریات عمومی  در مورد ساختمان مارکسیسم،(که ما در این مقاله جداگانه درباره آن صحبت خواهیم کرد) در حقیقت چیزی نیست مگر مقابله با شالوده و اسکلت اصلی این ساختمان: آنچه خسروی در صدد نقد آن است، البته این مباحث نیست، بلکه هدف اصلی او زدودن مارکسیسم از تمامی مشخصاتی است که مارکسیسم را مارکسیسم کرده است. او پس از بر شمردن خصوصیات ساختمان تئوریک مارکسیسم از نظر خودش  طرح و نقشه خویش را چنین شرح میدهد:

« بر اساس چنین درکی از ساختمان تئوریک آموزه مارکس، معتقدم که کار در سطح تئوریک بهتر است عمدتا پیرامون مباحث و مقولات زیر متمرکز باشد:

1-     ویرایش ماتریالیسم پراتیکی مارکس و پالایش ان از انواع و اقسام ایده آلیسم آشکار و پنهان از مذاهب آسمانی و زمینی گرفته تا انواع ماتریالیسم فوئر باخی، حسی گرایانه و هر نوع «ماتریالیسم دیالکتیک»

2-     نقد و تنقیح مفهوم فراگیر شیوه تولید نزد مارکس و بیرون کشیدن این مفهوم از زیر بار عوامانه ترین تعاریف و تفاسیر اکونومیستی (دوستان و دشمنان)

3-     نقد فلسفه تاریخ و طرح زمینه های پوزیتیویستی و واقعا موجود در تئوری تاریخ مارکس، به عبارت دیگر تاکید بر جنبه تاریخیت و طرد جنبه تاریخی گرا.

4-     نقد تئوری ایدئولوژی در نزد مارکس و تدارک یک تئوری نوین درباره ایدئولوژی

5-     نقد مفهوم مناسبات اجتماعی تولید، روشن کردن نسبت آن با اشکال مالکیت و نقد مفهوم طبقه اجتماعی در نزد مارکس.

6-     نقد مفاهیم ارزش، کار مجرد، رقابت و انحصار، مرزها و قلمرو حوزه های تولید دوران و مصرف

7-     نقد تئوری دولت

8-     نقد محتوی اقتصادی وسیاسی دوران گذار.»(همان جا، ص97-96)

این نوع «نقد و تنقیح» ،« ویرایش» و«پالایش» مارکسیسم که خسروی «از دماغ فیل افتاده» گمان میکند ابداع گر آن است، برای خواننده ای که تا حدودی با تاریخ مارکسیسم و نظریات مخالف آن آشنا است، به هیچوجه چیز تازه ای نیست. خروار خروار از این نوع «پالایش» ها و «ویرایش های» صد تا یک غاز، طی صد و پنجاه سال اخیر، بویژه از زمان لیدرهمه  پالایش گران و ویرایش گران، و رئیس خسروی بی سواد، یعنی برنشتین، تا کنون شامل مارکسیسم شده است.  این نوع «نقادی» وجه مشترک تمامی اپورتونیستها، رویزیونیستها( و نیز ترتسکیسم تکامل یافته بوسیله چپ نویی ها) بوده است و خسروی که با پنهان شدن پشت « تئوری انتقادی» دارودسته ی مکتب فرانکفورتی ها(آن هم در سطح بسیار پایینی)، تلاش میکند به آن اندکی وجه شبه روشنفکرانه( وجه روشنفکرانه، به گمانم همین هم زیادی است) ببخشد، نه چیز تازه ای میگوید و نه هیج فرقی با  این رویزیونیستهای از برنشتین گرفته تا خروشچف و تنگ سیائو پین دارد!

 انسان میتواند از خود بپرسد: خوب! حالا بعد از این نقادی هایی که قطعا از «دانش» و «صداقت» خسروی نامی، سر ریز کرده است، چه چیز از مارکسیسم باقی مانده است؟ آیا آنچه از مارکسیسم باقی میماند، بدرد طبقه کارگر برای مبارزه اش برای تغییر جهان میخورد، یا آنکه خیر، تنها بدرد بورژوازی  یا مبارزه برای دموکراسی بورژوایی میخورد. او  بسرعت متوجه شباهت و اصلا یکی بودن این نقادی ها با نقادی رویزیونیستها، مکتب فرانکفورتی ها (که کمال خسروی نیز در نکات اساسی با مکتب ایشان هم کیش است)، پسامدرن ها و خلاصه تمامی کسانی  خواهد شد که برای این  به سراغ مارکسیسم میروند تا به نام نو کردن و پیراستن آن از« رسوبات غیر انتقادی» چیزی از انقلابی گری آن باقی نگذارند. البته عجیب نیست که این قبیل روشنفکران، شجاعت آن را ندارند که اندیشه های خود را نه به نام افکار مارکس( در اینجا با نام تئوری انتقادی) بلکه به نام اندیشه نوینی ارائه دهند. زیرا این  بسیار غریب مینماید که حال که مارکسیسم هیچ چیز بدرد بخوری ندارد، پس چه الزامی به حفظ چیزی از نظریه پرداز آن و ویرایش یا پالایش نظریه هایش!

 حضرات پالایش گران و ویرایش گران! لطف کنید و دست از سر این مارکسیسمی که تا کنون هزاران بار نیاز به ویرایش و پالایش داشته بر دارید و بگذارید به حال  خود باشد!برای شما بسیار بهتر است که پس از این همه  تلاش های «فکورانه» و «خلاقانه»، برای اینکه مفت نبازید، بجای آنکه تئوری های خود را زیر نام مارکسیسم وضع کنید، بفرمایید تئوری نوینی وضع کنید و نام خود را بر راس آن بنویسید. شاید که پیروانی بیش از مارکس بدست آورید!

 چه بگوییم از این خیل! که هدف آنها  اصلا ارائه نظریه جدیدی نیست! هدف آنها ارائه نظریات بورژوازی در پوشش مارکسیسم است. هدف آنها تهی کردن و نابودی مارکسیسم زیر نام مارکسیسم است!

 

ب- تصاویر مغشوش از بحران چپ

خسروی در آغاز صحبتی پیرامون بحران و فروپاشی جوامع  نوع شوروی،  و تاثیرات وضع عمومی کنونی بر کارگران جوامع غربی میکند  و در این میان تصویری مغشوش و درهم از وضعیت کنونی «جوامع نوع شوروی » و «غربی » ارائه میدهد و ضمن آن مینویسد :

«در شرایطی که مخالفان الگوی جوامع نوع شوروی ، بی بهره گی خود را از هر گونه تحلیل تئوریک جدی درباره خاستگاه ، قانون وارگی ها و علل فروپاشی این جوامع را پشت عبارت پردازی های پر آب و تاب و فاقد محتوی دقیق تاریخی و معین پنهان میکنند، در شرایطی که خیال پردازی های انقلابی هیچ راه حل تاریخا معینی برای سازمان یابی جامعه ای عاری از سلطه ارائه نمیکنند، آری در چنین شرایطی پرسیدنی است که آیا بحث پیرامون ماتریالیسم فلسفی بحثی که سنتا فلسفی است، اما تنها با شکستن فلسفه ی سنتی میتواند به نتیجه یی تازه برسد ، بحثی ضروری و عاجل است؟...» و« برای آن «ماتریالیست» هایی که فلسفه را تنها گپ و گفت هایی فارغ و البال  در باره عدم و وجود و لاهوت و ناسوت میبینند، آنها که فلسفه را قلمبه بافی های بی محتوی و ناشی از سیری و بی خیالی به شمار میآورند، آنها که کارشان با فلسفه با «روشن شدن» شدن تکلیف تقدم ماهیت بر وجود یا وجود بر ماهیت ایده بر ماده و یا ماده بر ایده تمام میشود، و آنها که وقتی قصد دارندخیلی جدی و عمیق سخن بگویند، فلسفه را بحث درباره امور «کلی» و«انتزاعی»میدانند، و البته درکشان از این واژه ها هم کلی و انتزاعی است، و دریک کلام برای آنها که فلسفه را فلسفی میفهمند ، پرسش فوق ، امروز پرسیدنی نیست. انها به تقدم ماده بر ایده معتقدند، « ماتریالیست»اند و تا همین جا کافی است»( شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس، ص48 )

به ذکر چند نکته درباره این متن میپردازیم:  اول اینکه روشن نیست که منظور نویسنده از مخالفان جوامع نوع شوروی چه کسانی است! آیا منظور نظریه پردازان امپریالیسم است یا مارکسیستها؟ به احتمال فراوان منظور خسروی نظریه پردازان نوع اول نیست! زیرا وی کمی پیش از این مینویسد که « در شرایطی که هواداران الگوی  جواع نوع در میان روشنفکران ما سترونی و بن بست این الگو را عریان در برابر دیدگان خویش میبینند و چاره یی جز سکوت یا تن دادن به «سوسیالیسم!» گورپاچفی ندارند» و انگاه متنی را که ما در بالا آورد، مینویسد. از این رو ما باید منظور وی را از مخالفان الگوی شوروی، کسانی که در مقابل روشنفکران هوادار الگوی  شوروی  قرار دارند، یعنی عمدتا همان مارکسیست- لنینیست ها و یا مائوئیست ها بدانیم. 

اما این دسته اخیر کسانی هستند که از زمان روی کار آمدن خروشچف، به نقد وی مبادرت ورزیده و سپس به نقد همه جانبه اقتصاد، اجتماع، سیاست و فرهنگ شوروی دست زدند و نشان دادند که کشوری سرمایه داری و امپریالیستی است. کتب و مقالات فراوان از آنها در دست است که نشان میدهد به جزیی ترین مسائل درون جوامع نوع شوروی توجه کرده اند. از کتب و مقالاتی که حزب کمونیست چین نوشته تا  لنینیست های اروپایی که تحقیقات خوبی در این زمینه انجام دادند  و تا بررسی های مفصل شارل بتلهایم. اینکه بگوییم این مجموعه هنوز میتواند گسترش یابد و عمیقتر شود و یا میان محققین درباره شوروی بحث هایی هنوز وجود دارد(اختلافات میان نظرات حزب کمونیست چین و مائوئیست ها با نظرات مثلا بتلهایم و سوئیزی یا اختلاف نظرات بتلهایم و سوئیزی و...) یک چیز است و اینکه بگوییم «مخالفان الگوی جوامع نوع شوروی ، بی بهره گی خود را از هر گونه تحلیل تئوریک جدی درباره خاستگاه ، قانون وارگی ها و علل فروپاشی این جوامع را پشت عبارت پردازی های پر آب و تاب و فاقد محتوی دقیق تاریخی و معین پنهان میکنند» چیزی دیگر. این ها،  اولا جز مشتی عبارات بی خاصیت و پوچ و تهمتهایی ناروا بیش نیست؛ آن هم زمانی که غیر مارکسیست - لنینبستها و مائوئیست ها، جریانهای مخالف شوروی از جمله ترتسکیستها(که عموما با شوروی لنین و استالین  مخالفند تا با شوروی زمان خروشچف و برژنف) تحقیقات بدرد بخوری در زمینه علل این فروپاشی ارائه نداده اند و افرادی از این دسته که به نقد شووری نشسته اند بجای نقد رویزیونیسم و سوسیال امپریالیسم به نقد استالین دست زده اند. دوما وقتی خسروی چنین چیزهایی میگوید، انگار خود او یا کسانی که او میشناسد، تحلیل های جدی درباره خاستگاه ، قانون وارگی و علل فروپاشی شوروی انجام داده اند که نه تئوری پردازی های پر آب و تاب بوده و نه بی محتوی تاریخی! شاید خسروی مقالات خود را در این مجموعه و بویژه درباره «ماتریالیسم غیر فلسفی» و « نتایج تازه» ای که او گمان میکند از نظریاتش بیرون میآید، ریشه یابی علل فروپاشی شوروی میداند!؟

نکته دوم  در مورد گریزاز بحران کنونی خواه در غرب و خواه  در شرق، به فلسفه است. گویا خسروی ضروری و عاجل میبیند که در این مقاله و احتمالا در دو کتاب خویش، پاسخ مسائلی از این دست و یا بدست آوردن «نتیجه ای تازه » را،  که او مستقیما و با پاسخ دادن به خودشان مقدور نمیداند، با رفتن در «عمق» فلسفه و مثلا فهمیدن اینکه میتوان ماتریالیسم مارکس را  نه ماتریالیسم مثلا دیالکتیکی بلکه «ماتریالیسم پراتیکی» شمرد!، بیابد و آنها را حل کند!

نکته سوم نسبت دادن دیدگاههایی به ماتریالیست هاست که خیلی با واقعیت تطبیق نمیکند. او ماتریالیستها را کسانی میداند که مثلا«... فلسفه را تنها گپ و گفت هایی فارغ و البال  در باره عدم و وجود و لاهوت و ناسوت » و یا « قلمبه بافی های بی محتوی و ناشی از سیری و بی خیالی به شمار میآورند» و یا کسانی که  « روشن شدن» شدن تکلیف تقدم ماهیت بر وجود یا وجود بر ماهیت ایده بر ماده و یا ماده بر ایده،» برایشان تمامی فلسفه است و یا «آنها که وقتی قصد دارند خیلی جدی و عمیق سخن بگویند، فلسفه را بحث درباره امور«کلی» و«انتزاعی» میدانند، و البته درکشان از این واژه ها هم کلی و انتزاعی است، و دریک کلام برای آنها که فلسفه را فلسفی میفهمند.» ما حقیقتا نمیدانیم که این «فیلسوف» و این «دانای کل» در مورد کدام ماتریالیستها صحبت میکند. زیرا صد یک ماتریالیستها( و ما در مورد ماتریالیستهای واقعی صحبت میکنیم)، حتی ماتریالیستهای مکانیکی و متافیزیکی نیز این گونه که خسروی ترسیمشان میکند، نمی اندیشند.

  و به عنوان چهارمین نکته: اگر به تمامی آنچه در این بخش دوم صحبت وی آمده دقت کنیم، نکته مرکزی یا با اهمیت تر آن را، که  مضمون کل مقاله متوجه آن است، نقد جدالی خواهیم یافت که در مورد تقدم و تاخر ماده و ذهن میان ایده آلیستها و ماتریالیستها موجود بوده است.  تقابل خسروی در این صحبتهایش، نه با ایده آلیستها بلکه با ماتریالیستهاست. تو گویی این تنها ماتریالیست ها ( و همانطور که پایین تر خواهیم دید انگلس و بعدها لنین) بوده اند که این بحث تقدم و تاخر ماده و ذهن را پیش گذاشته اند و ایده آلیستها، همه از این بحث بری بوده اند!

                    

                                                                                             ادامه دارد.  

 

                                                                                              م- دامون

                                                                                           

                                                                                              مهر91

افزوده ها

* در نوشته خویش به نام مبارزه خودبخود ی- بورژوایی و مبارزه طبقاتی - کمونیستی کارگران وعده داده بودم، که در مقاله ای مستقل به نقد نظریه انحرافی و ضد دیالکتیک ماتریالیستی مارکسیسم یعنی ماتریا لیسم پراتیک دست زنم. زیرا بحث درباره این نظریه خود به مقاله ای مفصل احتیاج داشت و در صورتی که در همان مقاله به آن توجه میکردم ، به هر حال، مجبور بودم بسیاری نکات را خلاصه و بدون توضیح مکفی طرح و  بررسی کنم.  برای اینکه خلف وعده نشود، بدنبال فرصتی بودم تا هم کم و بیش درباره این نظریه مقالات بیشتری بیابم( بویژه یک مقاله که هنوز پیدایش نکرده ام) و هم فرصت مرور بیشتری بر آنچه تا کنون خوانده بودم، داشته باشم. اینک فرصت این نقد پیدا شده است. نقدی که به مرور بخش های مختلف آن، از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

1- اشتباه نشود! آنچه مورد نقد ماتریالیستی ماست، همانا جهان بینی عرفانی این شعراست که بنیان و مرکزاصلی دیدگاه ایدئولوژیک آنها را تشکیل میدهد و بویژه پذیرش، پیروی و تقلید از آن  در زمان حاضر است و گر نه  این  شعرای بزرگ مورد احترام عمیق ما هستند و بخشی از مضامین اندیشمندانه، پیشرو و امید آفرینی که در اشعاراین هنرمندان، در زمان خودشان وجود داشته است، شایسته   ستایش و قدردانی.  برخی از این مضامین که توانسته وجوهی از عام ترین وجود انسان اجتماعی - طبقاتی، و جامعه ای که بر پایه  زر و زور،  نیرنگ و ریا، تظاهر و بی فرهنگی استوار است را، بازگو کند، تا زمان حاضر تداوم یافته و به سادگی نیز ارزش خود را در فرهنگ ایران از دست نخواهد داد. ستایش و نقد، وظیفه ما در مورد عالی ترین اندیشه ها و ژرفترین احساسات  بزرگان فرهنگ و ادب گذشته ما، فیلسوفان، دانشوران سیاست و تاریخ، شاعران و نویسندگان ماست.

2-  به دلیل تحجر و عقب ماندگی سیاستگذاران جمهوری اسلامی و ترسشان از کوچکترین تلالو نظریات مخالف حتی لیبرالی و رفرمیستی در زمینه فرهنگ، امکان فعالیتهای مداوم فرهنگی مقدور نبود. سانسور شدید بر مجلات فرهنگی روشنفکر پسند اعمال میشد و با کوچکترین  «انحراف» و «زیاده روی» مجلات ( و حتی برنامه های فرهنگی تلویزیون) بسته (یا تعطیل) میشدند. تنها برخی مجلات سینمایی تا حدودی توانستند انتشار خود را تداوم بخشند. جمهوری اسلامی زمانیکه فعالیتهای فرهنگی را بر نتافت و همه ی راهها را بست، برای برقراری سوپاپ و خالی کردن انرژی ها به بخش ورزش روی آورد و تقریبا آزادی و دمکراسی ای برای این بخش بوجود آورد که تقریبا قابل قیاس با بخش فرهنگی نبود. اگر به این بخش نگاه کنیم، از فردوسی پور منتقد «گستاخ»  در تلویزیون!؟ که بگذریم میبینیم در این بخش بیشتر چیزها مجاز است. از افشاگری و حرف های چاله میدانی و دشنام مربیان، بازیکنان و روسای باشگاه هها به یکدیگر گرفته تا نقد های  بدون لفافه و«جسورانه»  از تمامی روسای بخش های مختلف ورزش. حرفها و نقدهایی که از برنامه های ورزشی تلویزیون پخش میشود. اگر کسی بخواهد در مورد وضع دمکراسی در جمهوری اسلامی از روی بخش ورزش قضاوت کند، خواهد گفت که این دمکراسی که در ایران وجود  دارد شاید در کمترکشوری وجود داشته باشد!؟

3-  جریان حزب کمونیست ایران (م - ل- م) در دوره ای از حیات خود کوشید تا از اصول مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم دفاع کند و  از این رو به مبارزه با جریانات مخالف رویزیونیستی و ترتسکیستی پرداخت که درمجموع از نظر ترویجی مثبت بود. ولی خود این جریان نیز دچار انحرافات جدی در برخی مباحث اصولی بود و از این رو نقادی های اینان آن تاثیر لازم را که میبایست داشته باشد، نداشت و نمیتوانست داشته باشد.

4- البته کتاب دفترهای فلسفی لنین نسبت به این کتاب بویژه از لحاظ مسئله دیالکتیک، گسترش یافته تر و تکامل یافته تر است، ولی بیشتر منتقدان از زاویه نفی ماتریالیسم به نقد آن میپردازند(از جمله همین مسئله تقدم ماده بر ذهن و یا ماتریالیسم نظریه بازتاب یا شناخت) و نه جانبداری از گسترش یا تکامل دیالکتیک. در بخش های بعدی به این مسئله بیشتر خواهیم پرداخت.

5- کمال خسروی، نقد ایدئولوژی، انتشارات اختران، چاپ اول 1383

6-  اوه! خسروی نقاد! دیر آمده ای! و گمان میکنی اولین نفری!  اگر میخواستی با «درک سنتی» و «بسیار رایج» از آموزه مارکس مقابله کنی، بهتر میبود به سراغ رویزیونیسم و ترتسکیسم میرفتی!؟ زیرا این درکها در جنبش بخت برگشته و وامانده چپ ایران (و درحال حاضر تقریبا در بیشتر کشورها) بسی سنتی تر و رایج تراز اصل آموزش مارکسیسم است که سالهاست بوسیله این حضرات و تمامی رویزیونیستها به فراموشی سپرده شده است!