۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(14) بخش دوم- نظریه بازتاب



دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(14)
بخش دوم- نظریه بازتاب
 
بازسازی ماتریالیسم پیش از مارکس در لوای پراکسیس
بطور کلی رویزیونیستهای ترتسکیست و پراکسیسی ها و از جمله رونوشت های  تهی فکر و بی خاصیت ایرانی آنها، در نقادی های خود بر فلسفه مارکسیسم دو هدف را دنبال میکنند:
نخست نفی ماتریالیسم یعنی نفی تقدم ماده بر ذهن و دوم نفی دیالکتیک و در اینجا نفی رابطه فعال میان ذهن و ماده (تئوری و پراتیک) که در شکل نفی تئوری (عامیت و انقلابی بودن آن) انجام میشود.
نفی ماتریالیسم به عنوان پایه و اساس این جهان بینی به این صورت انجام میشود که تقدم ماده به ذهن را به طبیعت پیش از انسان محدود میکنند و میگویند پس از پدید آمدن انسان دیگر نباید صحبت از تقدم ماده به ذهن کرد. زیرا انسان همه چیز را بواسطه پراتیک خود تغییر داده و این تغییر ات دیگر هر گونه تقدم ماده بر ذهن و یا ذهن بر ماده را از میان برده است و این دورا در یک دیگر حل کرده است.  بدین ترتیب  تفاوت دو جهان بینی متضاد ماتریالیستی و ایده آلیستی که اساسا به این معنی است که ذهن مقدم است یا ماده را امری تمام شده میانگارند. توجه کنیم که مسئله تقدم ماده به ذهن تنها در موجودیت طبیعت پیش از انسان خلاصه نشده، بلکه وجود طبیعت پیش از انسان یکی از شکلها و دلایل موجودیت ماده مقدم بر ذهن است. مسئله تقدم در مورد تمامی مسائل اساسی فلسفه، نقش اساسی دارد. این مسئله در مورد پراتیک به این شکل درمیآید که آیا پراتیک مقدم است یا تئوری؟
نفی تئوری به این صورت انجام میشود که پس از تبدیل تقدم ماده به ذهن به پراکسیس، به یکباره تئوری و تمامی ارزشی که مارکس برای آن  حتی در همان تزهای درباره فوئرباخ، قائل است به طاق نسیان کوبیده میشود و از پراکسیس تنها پراتیک باقی میماند و تئوری بطورمطلق و دربست تابع آن میگردد. 
میدانیم که پراتیک در نقطه مقابل تئوری  قرار دارد و در عین حال بوسیله تئوری تکمیل شده و تکامل داده میشود. در عین حال میدانیم که میان تئوری و پراتیک یک تقابل از نقطه نظر اولویت یا تقدم وجود دارد. نقطه نظر ماتریالیستی پیگیرهمچنانکه ماده را مقدم بر ذهن میداند، پراتیک را نیز مقدم بر تئوری  میداند. ولی نقطه نظر ماتریالیستی، همچنانکه منکر نقش موثر و تکامل دهنده ذهن بر ماده نیست، منکر نقش موثر و تکامل دهنده تئوری بر پراتیک نیست. در حقیقت، نقش موثر و تکامل دهنده ذهن و شعور در رابطه با پراتیک تغییر جهان است که ظاهر میشود.
اما حضرات ترتسکیست ها و پراکسیسی ها که  تقدم ماده بر شعور را امری تمام شده انگاشته بودند به یکباره  جایگاه پراتیک را که یک جایگاه مادی است، به یک جایگاه مطلقا تعیین کننده و در نتیجه خنثی تبدیل میکنند و یکباره  همه چیز را در آن خلاصه میکنند. آنها  تقدم پراتیک بر تئوری را که شکلی از تقدم ماده بر ذهن است، به وحدت مطلق و بدون تضاد پراتیک و تئوری تبدیل میکنند.
در اینجا، آنها تضاد بین ماتریالیسم و ایده آلیسم را که تضاد اساسی فلسفه است، به تضاد میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیش از مارکس که  در واقع تنها شکلی از بروز تضاد میان اشکال مختلف ماتریالیسم است،  تبدیل میکنند. (1)
آنها  سپس با توجه مطلق به پراتیک و نفی تئوری، همان ماتریالیسم پیش از مارکس  یا ماتریالیسم غیر دیالکتیکی فوئرباخ  و ماتریالیسم قرن هیجده  را که آنچنان مورد نقد مارکس بود، منتهی به شکلی دیگر باز تولید میکنند. یعنی  در شکل نوین  پذیرش تقدم پراتیک و مطلق کردن نقش آن .
به بیان دیگر، به جای تقدم ماده به ذهن، تقدم مطلق و همیشگی  پراتیک به تئوری را جایگزین میسازند و تئوری را یا بکلی نفی میکنند، و یا آنرا دربست تابع مطلق پراتیک کرده و درون آن مدفون میکنند و در نتیجه عامیت و نقش مستقل و دگرگون ساز آن را انکار میکنند.
بنابراین، آنها همان ماتریالیسم متافیزیکی کهنه را بازتولید میکنند. یعنی ماتریالیسمی که آنها ظاهرا و با کبکبه و دبدبه هرچه تمامتر از نفی آن حرکت کرده بودند. آنها این ماتریالیسم متافیزیکی را بشکل اکونومیسم عرضه میدارند.
اکونومیسم نیز گر چه ظاهرا بر پراتیک متکی است، اما هرگز معنی و نقش پراتیک تغییر دهنده انسان را نمیفهمید؛  اکونومیسم نمیتواند بفهمد که بخشی از این پراتیک تغییر دهنده در حقیقت از تئوری برمیخیزد. و بدون تئوری انقلابی هیچ پراتیکی راه بجایی نخواهد برد. آنچه پراتیک اکونومیستی همچون همان ماتریالیسم پیش از مارکس نمیفهمد، نقش موثر و تکامل دهنده شعور بر ماده و تئوری بر پراتیک است. اکونومیسم  تئوری را محدود و محصور در پراتیک موجود و به عنوان دنبالچه و زائده ای  بر پراتیک  میکند و در نتیجه استقلال نسبی تئوری و نقش آن در تکامل پراتیک را منکر میشود. تمامی تاریخ تفکر اکونومیستی یا ماتریالیسم متافیزیکی نشان میدهد که این نوع بینش در بهترین حالت یک دنباله رو ساده مبارزات توده ها و در بدترین حالت یک مانع مبارزات انقلابی و گمراه کننده توده ها در پیچ و خم حوادث تاریخی است و انترناسیونال دوم که چنین نوع تفکری برآن حاکم شد، بهترین مثال برای این دومی است. 
تکیه اساسی ترتسکیست ها و پراکسیسی ها، تنها به آن تزهای مارکس درباره فوئرباخ  و ماتریالیسم پیش از مارکس است که در فرق بین ماتریالیسم پیش از خود و ماتریالیسم نوین، به نقش پراتیک توجه میکند. این حضرات رویزیونیست، توجه به نقش تئوری که در این تزها کاملا روشن و آشکار است، را بدور میاندازند.
در واقع، تفاوت میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیشین، تنها در این که ماتریالیسم پیشین به پراتیک اهمیت نمیداد، و ماتریالیسم مارکس به آن اهمیت میدهد، خلاصه نمیشود. بلکه اگر بخواهیم آنرا ژرف تر و دقیقتربکاویم، در دیالکتیکی بودن ماتریالیسم مارکس و غیر دیالکتیکی یا متافیزیکی بودن ماتریالیسم پیشین خلاصه میشود. توجه به پراتیک از جانب مارکس  و اهمیت دادن به آن از نقطه نظر تئوری، نخست با توجه به بنیان های آن در اندیشه هگل صورت گرفت و برای هگل نیز رسیدن به پراتیک(البته به شکل جنینی و از دیدگاه یک فیلسوف ایده آلیست) در کوران تحقیق و تفحص دیالکتیکی شناخت و چگونگی شرایط تبدیل ذهنیت به عینیت (فهم کار انسان در تغییر و تحول انقلابی انسان و جهان) انجام یافت. بعبارت دیگر، رسیدن به پراتیک و نقش آن، خود بروز کاربرد اندیشه ی دیالکتیکی در عرصه زندگی اجتماعی- تاریخی بود.(2)
توجه کنیم: آیا اگر یک ماتریالیست فوئرباخی یا ماتریالیست مکانیکی قرون هیجده، عمل را در تفکر ماتریالیستی خود وارد کند، او با ماتریالیسم متافیزیک پیشین وداع میگوید و به یک ماتریالیست دیالکتیکی تبدیل میشود؟
 خیر! هرگز. در حقیقت، یک پیرو ماتریالیسم پیش از مارکس چنانچه  پراتیک را به تئوری خود وارد کند اما آن را به پذیرش رابطه دیالکتیکی میان پراتیک و تئوری ارتقاء ندهد، تبدیل به یک تجربه گرا یا پراتیسین صرف میشود. تفاوت بین ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیشین صرفا در اینکه  یکی به عمل بها میدهد و دیگری خیر، خلاصه نمیشود، بلکه جدای از اهمیت عمل ، در این نکته آشکار میشود که  چه نوع عملی و عمل بر چه پایه ای باید صورت گیرد. منظور مارکس از پراتیک، پراتیکی است که به تغییر انقلابی جهان منجر شود نه پراتیکی که به تثبیت صرف وضع موجود منجر گردد. در تمامی تزهای مارکس، اهمیت نقادی انقلابی و تئوری انقلابی و رابطه ی دیالکتیکی میان پراتیک و تئوری درست به همین دلیل تاکید میشود.
جوهر مسئله این است که زمانی که ماتریالیسم پیش از مارکس، اهمیت پراتیک را در نمیابد، در حقیقت رابطه ماده  و ذهن  را به شکل خشک و منجمد در میآورد. ماده را نخستین قلمداد میکند و ذهن را یک مشاهده گر ساده و منفعل  تصور کرده و به نقش آن در تحول ماده به شکل درستی توجه نمیکند. در حالیکه زمانی که پراتیک وارد عرصه تغییر و شناخت جهان میگردد، رابطه ای ماده و ذهن، بشکل فعال و دیالکتیکی در میآید. در چنین رابطه ای نه تقدم ماده بر ذهن میسوزد، زیرا در نهایت پراتیک بر تئوری مقدم است، و نه نقش ایده ها ، تئوری ها و نقشه های انسان  برای تغییر واقعیت. زیرا پراتیک صرفا یک فعالیت خشک و مکانیکی مادی نیست، بلکه انسان از طریق پراتیک، ایده های خود را از جهان به معرض آزمون میگذارد و در کوران آزمون تغییر جهان، آنها را تغییر میدهد.
بنابراین باید تاکید کرد که وارد کردن پراتیک در جهان بینی ماتریالیستی، از دیدگاه ماتریالیسم ساده ای صورت نمیگیرد که خلاء پراتیک را در فلسفه ی ماتریالیستی حس میکند و در نتیجه آنرا از فلسفه ایده آلیستی (که بنا به مارکس، فلسفه مزبور آنرا درست نمیفهمید) گرفته و در این ماتریالیسم ساده وارد میکند و در نتیجه  ماتریالیسم  پیشین را به ماتریالیسم نوینی که پراتیک دارد، تبدیل میکند. خیر! این امر از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی صورت میگیرد که با وارد کردن پراتیک در بینش ماتریالیستی – دیالکتیکی خود، ماتریالیسم متافیزیکی پیش از مارکس را به یک ماتریالیسم دیالکتیکی کاملتر و غنی تر یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی که پراتیک در مرکز آن قرار دارد،تبدیل میکند. میتوان ماتریالیسم خود را به زیور پراتیک آراست، اما در همان ماتریالیسم پیش از مارکس باقی ماند و اکونومیسم تنها یکی از شکلهای بی نهایت متنوع این نوع ماتریالیسم است.
و این در مورد همه ی دارودسته های پراتیکی و پراکسیسی درست در میاید. جایگاه آنها در حقیقت در کنار همان ماتریالیستهای قدیمی پیش از مارکس است. آنها تقدم مطلق ماده بر ذهن را به شکل تقدم مطلق و همیشگی پراتیک بر تئوری در میآورند؛ و با چنین پراتیکی یعنی پراتیک اکونومیستی یا پراتیکی که بدون تئوری انقلابی است، نه میتوانند جهان را بشناسند و نه آن را تغییر دهند. «مشاهده انفعالی» ماتریالیسم پیشین، اینک بصورت «پراتیک کور»(3) و در نتیجه منفعل در آمده و نتیجه ای جز کرنش عملی مقابل واقعیت موجود ببار نمیآورد.  
بازتاب حسی و بازتاب عقلایی
در بخش پیشین به این ایراد بیگی پرداختیم که لنین درک کاملی از پراتیک در« انعکاس جهان خارج در مغز بشری»(همانجا، ص 3) و نیز پدید  آمدن«انعکاس ساده که بشناخت حسی انسان(حس، ادراک، تصور) منجر میشود» (همانجا، همان ص)  و نیز تغییر آن نداشته و پراتیک  را صرفا به عمل که از نظر اینان بخشی از پراتیک است محدود کرده و در نتیجه متوجه نبوده که«عینیت ویژه ی» وجود دارد که مادی نیست، بلکه عینی است.
 اینک به ایراد دیگر وی بپردازیم که لنین به «بازتاب ساده» یعنی احساس ها و تصورات ساده قناعت کرده و متوجه نبوده که «فرایند دیالکتیکی(رویزیونیستها و دیالکتیک!؟- دامون)را نمیتوان تنها بواسطه بازتاب ساده، آنهم بمثابه حقیقت عینی و مطلق مستدل نمود»(تئوری انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین، ص 13)  و«تفکر و تعقل بشری همیشه منتجه ای از انعکاس اعیان بیرونی در مغز انسان نبوده، بلکه تفکر و تعقل، بمثابه اشکالی از پراتیک(منظور بیگی پراتیک فکری است! چشم همه ی بدخواهان این فیلسوف کور!) قادرند اعیانی خلق کنند که ابتدا بعد از خلقتشان، قادرند بمثابه واقعیتهای عینیت یافته در مغز آدمی، بازتاب شوند»(همانجا، ص14) و خلاصه گمان میکرده هر آنچه در مغز انسان و به عنوان اندیشه پدیدمیآید صرفا بازتاب منفعل (یک نوع کپی کردن منفعلانه ) و بطورکلی رونوشتی ساده از واقعیت است. به بیان دیگر تفکر او منحصر به مشاهده ی انفعالی واقعیت خارجی بوده است؛ یعنی انسان یک طرف و واقعیت عینی طرف دیگر. و انسان را بی ارتباط با عینیت  و عکسبردار منفعل واقعیت پیرامون میدیده است. لذا در نهایت تئوری بازتاب وی تنها دربردارنده شناخت حسی و نه شناخت تعقلی است که نه مستقیما و بوسیله مشاهده و احساس بلکه با واسطه تفکر و تعقل حاصل  میگردد.(4)
بیگی البته روی این ایراد بجز چند نکته ای که آوردیم به همراه چند مثال که نشان میدهند خود بریده و دوخته است، چندان مکث نمیکند. وی یک عینک پراتیکی(البته پراتیک تنها روی کاغذ) به چشم زده و شش دانگ متوجه پراتیک است تا مبادا از دستش در رود! و از آنجا که علاقه ای به تئوری پردازی ندارد!؟ و بطور غریزی مثل جن از بسم اله از تئوری پردازی میترسد، تفکر و تعقل را هم نه تئوری پردازی بلکه پراتیک میخواند. در نتیجه و با توجه به اینکه نوشته هایی از ترتسکیست ها و چپ نویی های غربی خوانده، در این خصوص چیزی میگوید و راه خود را میگیرد و میرود. اما این ایرادی است که  بخشی از ترتسکیستها، و چپ نویی ها ومارکسیست های غربی به دیدگاه لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  وارد کرده اند. برخی از اینان نظریه بازتاب یا انعکاس را منحصر به لنین دانسته و اینگونه وانمود کرده اند که گویا مارکس به نظریه ی بازتاب باور نداشته است.
در این زمینه باید گفت خیر! در نظر مارکسیست ها و در اینجا لنین، انعکاس جهان و تولید فراورده های ذهنی، صرفا بوسیله احساس صورت نمیگیرد و نیز کاری پیش افتاده و یا ساده نیست؛ و گرچه  آنچه به عنوان  فرآورده ذهن از پویش های  ذهنی حاصل میآید، چیزی جز بازتاب نیست، یعنی ما مفهوم، اندیشه یا فرآورده ای ذاتی ذهن که نه از جهان خارجی، بلکه از خود ذهن برخیزد و ما به ازایی در جهان خارجی نداشته باشد، روبرو نیسیتیم، اما برای تولید چنین فرآورده های عقلایی ای، ذهن میباید  فعالیتی پر افت و خیز و خلاق از خود بروز دهد. و منظور ما درست بازتاب علمی جهان است که بویژه در علوم طبیعی و اجتماعی صورت گرفته است.
پیش  از پرداختن به این مسئله که آیا لنین شناخت را صرفا به بازتاب ساده محدود کرده یا نه، نخست  لازم است که ببینیم که این نظریه بازتاب، آنطور که این حضرات ترتسکیست و پراکسیسی ها میگویند مختص لنین  و انگلس است و یا مارکس هم به عنوان یک ماتریالیست پیگیر به  نظریه ی به نام «بازتاب» اعتقاد داشته است. مروری بر نظرات فلسفی مارکس در مورد شناخت، این مسئله را روشن خواهد کرد.
 
مارکس: شناخت، بازتاب واقعیت  است
«نوعی از آگاهی - بویژه آگاهی فلسفی - چنان است که موجودیت انسان را در تفکر مفهومی میداند و بنابراین جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت [معتبر] محسوب میشود. این نوع آگاهی، حرکت مقولات را که متاسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید میگیرد و میپندارد که جهان محصول آنهاست. این البته درست است زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است. اما در این قضیه چیز تازه ای نیست و این در واقع نوعی تکرار گویی است. [رابطه ی کلیت مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که کلیت واقعی] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز ورای مشاهده و ادراک باشد، بل حاصل ارتقاء مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است. کلیت که در ذهن  بصورت کلیت اندیشیده نمودار میشود، فراورده مغز اندیشمندی است که برای دستیابی به جهان یک راه ممکن بیش نمیشناسد.، راهی که با دستیابی عملی و عقلی به جهان در هنر و دین بکلی متفاوت است.» (مارکس، نقد اقتصاد سیاسی« گروند ریسه» مقدمه، ترجمه احمد تدین و باقر پرهام، ص 27)
خوب دقت کنیم! اینجا مارکس از «تفکر مفهومی» و «حرکت مقولات» صحبت میکند و اینها به فرایند شناخت منطقی و نه حسی تعلق دارند. اما مارکس - در مقابله با هگل و کانت ایده آلیست-  در این تردیدی ندارد که آنها را نه برآمده از ذهن، بلکه برآمده از واقعیت خارجی بداند.
«هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم تعمق در اندیشگی خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند. در حالیکه منظور از رسیدن به مشخص از طریق اندیشه، همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و بازتولید اندیشیده آن است. اما این به هیچ روی به معنای تعیین روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست...»(همانجا ص27) و
«مادام که فعالیت صرفا کلامی و نظری ذهن به جای خود باقی است، موضوع اندیشه هم وجود مستقل خود را بیرون ذهن حفظ میکند. از این رو در روش نظری هم باید همیشه به موضوع واقعی یعنی جامعه توجه کرد و واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه ی آن را (قابل توجه تمامی پراکسیسی ها که فکر میکنند مارکس پس از پدید آمدن انسان در طبیعت  تقدم ماده به ذهن را به فراموشی سپرد) هرگز از نظر دور نداشت.»(همانجا، ص28 )
«تحقیق وظیفه دارد که موضوع مورد مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد و اشکال گوناگون تحول آن را تجزیه کرده ارتباط درونی آنها را کشف کند. تنها پس از انجام این کار است که حرکت واقعی میتواند با سبک بیانی که مقتضی است، تشریح گردد. وقتی در این کار توفیق حاصل شد و زندگی ماده، بصورت معنوی آن منعکس گردید، ممکن است اینطور نمود کند که گویا با یافته ای غیر تجربه ای سروکار داریم.»
  و درست پس از این عبارات در مورد «زندگی ماده» و «بازتاب معنوی» آن و «شکل نمودی» نتایج این تحقیق که گویا «یافته ای غیر تجربی» است که مارکس عبارات مشهور خود در مورد فلسفه اش را مینویسد:
« در نظر هگل پروسه تفکر که حتی وی آن را زیر نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل میکند خالق واقعیت است که در واقع خود نشان خارجی پروسه نفس بشمار آمده است. بنظر من پروسه تفکر بغیر از انتقال و استقرار پروسه مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.»(مارکس، سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، پی گفتار به چاپ دوم، ص 70، تمامی عبارات دراخل پرانتز و تاکید ها از من است)
این عبارات بیش از 20 سال پس از تزهای مارکس در مورد فوئرباخ نوشته شده است. رویزیونیست های فلسفی بیخود سر خود را با نقد انگلس و لنین بدرد آورده اند! آنها میبایستی یکراست بسراغ مارکس میرفتند!؟
 
لنین و نقش ذهن
اینک به این نکته بپردازیم که آیا لنین تنها به بازتاب ساده قناعت کرده و یا بازتاب تعقلی و فعالیت ذهن را برای فهم ماهیت اشیاء مورد تایید قرار داده است.
اگر ما فرق میان دو پروسه شناخت یعنی حسی و تعقلی را ملاک قرار دهیم، آنگاه این فرق همچنانکه مائو آنرا به خلاصه ترین و روشن ترین شکل مطرح ساخت چنین است:
« وجه تمایز شناخت منطقی از شناخت حسی در اینستکه شناخت حسی جوانب جداگانه، ظواهر و رابطه خارجی اشیاء و پدیده ‏ها را شامل می شود ، ‏حال آنکه شناخت منطقی قدم بزرگی به پیش برمی دارد و به مجموعه و ماهیت اشیاء و پدیده ‏ها و روابط درونی بین آنها ، ‏به کشف تضادهای درونی محیط می رسد و بنابرین می تواند بر تکامل محیط  در مجموع آن ، ‏در روابط درونی تمام جوانب آن تسلط یابد. »(منتخب آثار، جلد اول، درباره پراتیک، ص456 )
حال ما باید ببینیم لنین در کدام موارد تنها به مرحله ی نخستین شناخت پایبند بوده و به مرحله دوم شناخت اهمیت نداده است. ما توجه خود را به آن آثار لنین محدود میکنیم که پیش از کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نگارش یافته است.
اقتصاد سیاسی
لنین مهم ترین اثر اقتصادی خویش  درباره ساخت اقتصادی روسیه تزاری توسعه سرمایه داری در روسیه را در سالهای پایانی قرن نوزدهم1899-1898 نگاشت. در این کتاب ماهیت این ساختاریعنی سرمایه داری بودن آن هم از لحاظ آماری و هم از لحاظ تحلیلی، خواه در روستا و خواه در شهر و در تمامی زمینه های اساسی اقتصادی به اثبات رسیده است. این کتاب متکی به آثار اقتصادی کلاسیکهای اقتصاد بورژوازی یعنی آدام اسمیت و دیوید ریکاردو و کتب اقتصادی مارکس بویژه سرمایه است و یک خصلت دوگانه دارد:از یک سو علیه نظرات ناردونیکهاست که اقتصاد روسیه را سرمایه داری نمیدانستند و از سوی دیگر مبنای تئوری مارکسیستی مبارزه طبقاتی در روسیه است که راهنمای فعالیت گردان پیشاهنگ طبقه کارگر در قرار گرفت. مشکل بتوان از میان ناقدین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم کسی را یافت که نظرات لنین را در این کتاب را شناخت حسی و یک «عکس ساده» و یا «کپی صرف» واقعیت ارزیابی کند.
جایگاه  تئوری و حزب پیشرو طبقه کارگر در مبارزه طبقاتی
لنین کتاب چه باید کرد را در سال 1902 به نگارش در آورد. وجه اصلی مبارزه این کتاب با اکونومیستهابود که اتفاقا از نظر بینش فلسفی نمایندگان فکری ماتریالیسم مشاهده گر و انفعالی بودند و عموما پراتیسین ها را تقدیس میکردند. این جریان صرفا به شناخت حسی از وضع جنبش طبقه کارگر بسنده میکرد. آنچه لنین درمقابل این جریان قرار داد و پیگیر انجام آن شد، همانا نقش تئوری انقلابی و تشکیلات انقلابی ای بود که بتواند بدون کوچکترین گذشتی نسبت به  اصول انقلابی خود در شرایط استبدادی دوام آورد و در عین حال  مبارزات پر پیچ و خم طبقاتی طبقه کارگر را برای رهبری خلق و کسب قدرت سیاسی رهبری کند. آنچه لنین طرد میکرد تئوری و تشکیلاتی بود که صرفا مبارزات جاری را تئوریزه کند و دنباله رو این طبقه و ابتدایی ترین خواستهای اقتصادی - سیاسی آن باشد. نظریات لنین در این کتاب به بسیاری چیزها( و از جمله اهمیت دادن به تئوری، اراده گرایی و تشکل غیر دموکراتیک) متهم شده است، اما کسی پیدا نشده که بگوید نظریات لنین در این کتاب در چارچوب یک شناخت حسی و یک «عکس» یا «رونوشت» ساده از وضعیت واقعی مبارزه طبقاتی در روسیه  است. لنین برعکس، اکونومیستها را متهم کرد که یک کپی برداران ساده از وضعیت موجود هستند و در مقابل آنچه موجود است کرنش میکنند.
استراتژی و تاکتیک در مبارزه طبقاتی
لنین کتاب دوتاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک را در سال 1904نگاشت. این کتاب استراتژی و تاکتیکهای حزب انقلابی طبقه کارگر را در انقلاب دموکراتیک بشکل تئوریزه شده ای در میآورد. دو نکته اساسی کتاب یکی وحدت اصولی طبقه کارگر با دهقانان برای انقلاب دموکراتیک و تداوم وحدت با دهقانانان تهیدست در انقلاب سوسیالیستی است. دو دیگر شکل حکومت است که لنین« دیکتاتوری کارگران و دهقانان» را برای شکل حکومت به عنوان شعار اصلی انقلاب دموکراتیک روس قلمداد میکند. تئوری های اصلی این کتاب در مقابل منشویکها است که به عنوان ادامه دهندگان ماتریالیسم پیش از مارکس دنباله رو صرف بورژوازی بوده و اتحاد با بورژوازی لیبرال اساس تاکتیک ایشان بود. در مورد شکل حکومت نیز حضرات منشویک نه تنها شعار پیشرویی را مطرح نمیکردند بلکه معتقد بودند که سوسیال دمکرات ها نخست باید به بورژوازی کمک کنند تا قدرت را غصب کند و سپس زیر لوای حکومت بورژوازی و از طریق پارلمان مبارزه طبقاتی خود را دنبال کنند. یکی همچون  بلشویک ها پیشرو طبقه کارگر و توده ها و یکی همچون منشویک ها دنباله رو بورژوازی و مانع حرکت توده ها. تا کنون کسی یافت نشده که بگوید نظریات ارائه شده در این کتاب بوسیله لنین متکی به شناخت حسی و صرف یک «عکس» ساده و یک «برگردان مکانیکی» از مبارزه طبقاتی در روسیه بوده است.
لنین البته کتابهای دیگری همچون یک گام به پیش یک گام به پس را نیز در کارنامه خود پیش از کتاب فلسفی مزبور دارد. اما نه این کتاب و نه دیگر کتابهای وی در خلال فعالیت وی پیش از نگارش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  تنها چیزی که نشان نمیدهد این است که لنین نقش ذهن را یک «عکسبردار»، «کپی بردار» یا «رونوشت کننده» صرف واقعیت میدانسته است. برعکس او اصلا و ابدا در مقابل آنچه واقعیت موجود در آن چهره مینماید، سپر نینداخته، بلکه همواره در پی آن بود که از این واقعیت چیزی را بیرون کشد که در پس آن نهفته و پنهان بود. در نتیجه به تنها چیزی که وی را نمیتوان متهم کرد همانا وفاداری صرف به اشکال ظاهری واقعیت یا آنچیزی است که صرفا در یک کپی بردازی واقعیت آشکار میشود.
اما آنان که لنین با آنها مبارزه میکرد یعنی امثال نارودنیک ها، اکونومیستها و منشویک ها  را به درستی میتوان به این متهم کرد که تابع شناخت حسی صرف بوده و از واقعیت صرفا اشکال ظاهری آن را برانداز کرده و به این اشکال و تغییراتی که بر آنها عارض میشد، وفادار بودند.     
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن ماه 94
افزوده ها
  1. باید افزود که این تضاد در عین حال شکلی از بروز تضاد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم - زیرا دامنه هر گونه ماتریالیسم مکانیکی و متافیزیکی به ایده آلیسم کشیده میشود و یا نهایتا به ایده آلیسم میانجامد – و درعین حال میان دیالکتیک و متافیزیک نیز هست.
  2.  گفته ی مارکس درباره دریافت نقش کار بوسیله هگل، خود روشنگر این نکته است:«عظمت نمود شناسی هگل و نتیجه نهایی آن- یعنی دیالکتیک سلبیت به عنوان اصل محرک و آفریننده- در این است که هگل تولید خود بشریت را از راه کار بشری را به عنوان یک فرایند تاریخی دریافته»[...] وذات کار را درک کرده است...»( دست نوشته های اقتصادی - فلسفی، به نقل از درباره اندیشه هگل، روژه گارودی، ترجمه باقر پرهام، انتشارات آگاه، ص77،تاکید از ماست)
  3. البته ما اسم این را تا جایی که بحث تئوریک مطرح است«پراتیک کور» میگذاریم. اما چنانچه میدانیم تمامی این دستکاری ها در فلسفه ی مارکسیسم، کاملا عامدانه و به قصد خدمت به صاحبان داخلی و خارجی قدرت  صورت میگیرد. از این رو، این قلمفرسایی ها در نفی مارکسیسم و مبانی ایدئولوژیک آن، پراتیک «کور» نیست، بلکه پراتیکی کاملا بیناست. بینایی آن بدین سبب است که بطرز روشنی از جانب این افراد که بیشتر آنها مزدوران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و کشورهای امپریالیستی هستند، اهداف و منافع این صاحبان قدرت دنبال میشود.
  4. این ایراد به شکل دیگری نیز وارد گشته و آن اینکه لنین بطور کلی ذهن را بازتاب کننده یا عکس بردارنده ساده واقعیت دیده، در نتیجه متوجه نبوده که ذهن در شناخت حقیقت، فعالیتی ویژه از خود بروز میدهد؛ و آن شناخت نهایی که حاصل میشود، دیگر صرفا بازتاب واقعیت نبوده، بلکه یا به سبب پردازش و آفرینش ذهنی و یا افزودن چیزهایی که از «نفس خود ذهن بر میخیزند» بر آن، از شکل بازتاب ساده و مستقیم  خارج شده است. شکل دوم این ایراد، یعنی افزودن چیزهایی که از نفس خود ذهن برمیخیزند، عموما به شکل درکهای«پیشاکانتی» مورد انتقاد حضرات قرار گرفته و در عین حال از جانب برخی از این مزدوران به مارکس نیز وارد گردیده است. و عموما در این مورد است که ماتریالیسم لنین را در کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم، ماتریالیسم نوع «فوئرباخی» ،«پلخانوفی» و یا «عامیانه» توصیف کرده اند.


۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(9) تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)


تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(9) 

تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)
جوانان

اساسی ترین مسئله ی در ایران کنونی رکود و بحران اقتصادی است که تمامی تارو پود جامعه را فرا گرفته و موجب تورم و بیکاری گسترده ای شده است. این بیکاری همچون خوره ای است که به جان این جامعه افتاده و انبوهی از جوانان و بویژه فرزندان کارگران و زحمتکشان را در شهر ها و روستاها دچار سرگردانی کرده است. و اما حکام مال پرست و فاسد کنونی راه چاره را در این یافته اند که بجای حل مشکل اقتصاد و بیکاری که توان آن را ندارند و خود با گرایش دادن اقتصاد به تقلب، دزدی و فساد یکی از مسببان اصلی گسترش و عمق یافتن آن هستند،با دستاویز قرار دادن مسائل مختلف به سرکوب جوانانی بپردازند که یکی از دلایلی که موجب عصیان و اعتراض آنها به این نظام میگردد، همین بیکاری است.

بجز مسئله بیکاری، رفتار حکومت اسلامی در محدود کردن تمامی آزادی های اجتماعی و فرهنگی نیز شکل دیگری از فشار و زورگویی این حکومت و محدود کردن جوانان است. توقعات بیجای حکومت از جوانان، که  در چارچوب  برنامه های اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی و مذهبی (همانند نمازهای جمعه) رژیم فعالیت و رفتار نمیکنند، مزید بر علت است. این برنامه ها از فرط تکرار کلیشه وار مشتی افکار، آداب و سنن متعلق به قرون گذشته، که خود حضرات حاکم و آقا زاده ها و نورچشمی هاشان در خفا و آشکارا آنها را رعایت نمیکنند، حالت زدگی و نفرت در جوانان که اکنون سطح تحصیلات در میان آنها بالا رفته است، ایجاد کرده است. کار بجایی رسیده که جوانان ترجیح میدهند به هرگونه فعالیتهای اجتماعی، فرهنگی، هنری( بخشا غیر قانونی و زیر زمینی) و ورزشی بپردازند، جز آنها که رژیم با بوق و کرنایش در گوش آنها میکند.

اعتراف آشکار بیشتر صاحبان قدرت بر اینکه جوانان و مردم، تلویزیون و برنامه های آن را نگاه نمیکنند و ترجیح میدهند به برنامه هایی که از ماهواره پخش میشود نگاه کنند و یا برنامه های مورد علاقه خود را از طریق اینترنت و در سایت های غیر مجاز بیابند، خود اثبات این مدعا است که حکومت در کشاندن جوانان به پای برنامه های خود شکست کامل خورده است.(1)

محدود کردن آزدایها و یا نبود مطلق آنها در جامعه، در مورد سیاست، به اوج خود میرسد. در این مورد هیچ جوانی حق جنب و جوش  و تحرک ندارد مگر در چارچوب گروه های حاکم بسیجی و حزب الهی. از این رو، از یک سو، آزادی بی قید و شرط این دارو دسته ها و حتی آزادی های فراتر از قانون یا در حقیقت بی قانونی آنها را میبینیم، و از سوی دیگر نبود امکان کوچکترین فعالیت سیاسی در چارچوب قانون و با داشتن مجوز وزارت کشور برای عموم جوانان. حتی در انتخابات هایی که جمهوری اسلامی برگزار میکند، می بینیم به  جوانانی که در ستادهای جناح اصلاح طلبان فعالیت میکنند، به اشکال گوناگون حمله کرده و آنان را به کتک میگیرند.

آنان نیز که به اشکال گوناگون دست به ابراز نظرات سیاسی خود در سایت ها و وبلاگ های خصوصی میزنند به شیوه های مختلف تحت فشار قرار میگیرند: ، خانه هاشان شبانه مورد تهاجم ماموران اطلاعات و سپاه قرار میگیرد، بازداشت میشوند، مورد شکنجه قرار میگیرند و به زندان محکوم میشوند و گاه حتی زیر شکنجه و چنانچه مخالفتی نشان دهند و اعتراضی کنند، عامدانه به قتل میرسند. 

به این ترتیب بحران اقتصادی و عدم فعالیت بسیاری از کارخانه ها و موسسات، جوانان را به بیکاری کشانده و رویه های استبدادی رژیم در زمینه های سیاست و فرهنگ، جوانان را در شرایط بسیار خفقانی نگه داشته است و آنها را از یکسو به نیروی فعال سیاسی و از سوی دیگر به سردرگمی، یاس، گوشه گیری و درخود فرورفتن کشانده است.

 

مبارزه جوانان با رژیم ولایت فقیه

با توجه به این که پس از انقلاب، حکام جمهوری اسلامی، از کودکستان تا مدرسه و از مدرسه تا دبیرستان و از دبیرستان تا دانشگاه، و غیر از محیط آموزشی، تمامی محیط های تربیتی و پرورشی را در اختیار خود داشته اند، انتظار میرفت که یک نسل اسلامی شده تمام و کمال  را از درون کارگاه مخروبه و عتیقه ی انسان سازی مذهبی- اسلامی  خود بیرون دهند و بنابراین خود را برای مدت طولانی بیمه نماید. اما همه چیز بر خلاف انتظار این مفلوکین روی داد. از سالهای چهارم و پنجم جنگ گرفته، که نسل قبلی، آرام آرام شروع کرد به نرفتن زیر بار جنگ، و حضور در جبهه ها و جنگیدن برای این چنین رژیمی را، دون شخصیت و شأن خود دانست، تا سالهای هفتاد و شش به بعد که نسل نوین بعد از انقلاب پا به عرصه اجتماع، کار، سیاست و فرهنگ گذاشت، ما با یک سلسله مبارزات در اشکال قانونی و غیر قانونی روبرو بوده ایم. در حقیقت و در این مورد بخصوص، حکومت خون ریز اسلامی اکنون با دست پروده هایی روبروست که به سهم خود، بلای جانش شده اند.

 

مبارزه قانونی  

شکل قانونی مبارزه ی جوانان(همچون جنبش کارگری و زنان)عموما از طریق شرکت در انتخابات های رسمی(و یا تحریم انتخابات ها) و در درجه نخست رای ندادن به هر آنچه باندهای حاکم این رژیم میخواهند، صورت میگیرد. این البته لزوما مثبت نیست. اما گویی راه چاره دیگری حداقل تا کنون نیافته اند(و یا در حقیقت نشانشان نداده اند)(2). سوی دیگر این شرکت، امید های جوانان به جناح های بیرون از قدرت حاکمیت، همچون اصلاح طلبان است که رای منفی آنها، عموما با انتخاب نمایندگان این جناح ها برای ریاست جمهوری و یا مجلس صورت میگیرد. امید به اینکه با آمدن این ها گشایشی آغاز گردد و تغییراتی حتی کوچک در زمینه های مختلف صورت گیرد و جوانان از زیر بار این همه فشار رها گردند.

 این نوع امید به تغییر، در سال 88، موجب تبدیل مبارزه قانونی برای انتخاب ریاست جمهوری   به جوش و خروش عملی - و علی الظاهر غیر قانونی - برای تغییرات بزرگتر گشت. مبارزه، در پی تقلب بزرگ انتخاباتی جناح خامنه ای، وارد اشکال نوینی شد که در سالهای پس از انقلاب بی نظیر بود. یعنی تظاهراتهای گسترده خیابانی، متینگ ها، شورش و زد و خورد خیابانی با پاسداران که از ترس، در لباس غیر رسمی(لباس شخصی ها) با مردم روبرو میشدند و ...

بی تردید رهبری جناح موسوی- کروبی بر این جنبش، که سازشکارانه آن را بطرف راست هدایت کردند، علل شکست آن را فراهم کرد. اما نباید علل شکست را صرفا به علت رهبری سازشکار دانست. در حقیقت جوانان بدون روشن بودن خواست های واقعی، بدون وحدت لازم و آمادگی نسبی تشکیلاتی و با دست خالی وارد اشکالی از مبارزه شدند که باید در مورد آنها از پیش کار شده باشد. و اینها اموری است که در اساس به فقدان تشکیلات انقلابی طبقه کارگر و رهبری این طبقه بر انقلاب، و نبود کار های ایدئولوژیک - فرهنگی انقلابی در میان جوانان و نیز سازماندهی اصولی جوانان و آماده کردن همه جانبه آنها برای چنین نبردهایی بر میگردد.

 

مبارزه غیر قانونی

در این خصوص ما عموما شاهد مبارزه منفی جوانان با تمام ارزش های حکام کنونی هستیم. این مبارزه همچون مبارزه زنان در زمینه های امور اجتماعی و فرهنگ (آداب و سنن )، بویژه بشکل یک سلسله گسست ها از گذشته که برخی از آنها مثبت و برخی دیگر منفی هستند، صورت میگیرد.

اساسی ترین گسست جوانان کنونی از گذشته، همانا گسست از «آرمان ها» و «ارزش های» انقلاب «اسلامی» و از مذهب و اخلاقیات حاکم ( گرایش به مذاهب دیگر و یا لامذهبی کامل) است. از سوی بخشی از جوانان، این گسست از مذهب و فرهنگ گذشته، عموما بگونه ای نتیجه مثبت، یعنی خلق یا گرویدن به فرهنگ نوی انقلابی و مترقی نینجامیده ،بلکه با روی آوری به عقب مانده ترین وجوه فرهنگ غرب توام گشته است. وجوهی که عموما بوسیله فرهنگ سازان لوس آنجلسی، که عموما قشون فرهنگی نظام سلطنتی محمدرضا شاهی بوده و هستند، باز سازی شده و بخورد این دسته از جوانان داده میشود. بخشهایی از جوانان آخرین تحولات تکنیکی(عموما در زمینه ارتباطی) و فرهنگی (نوع لباس، رفتار و غیره) را دنبال کرده و آنها را تبدیل به ویژگیها، تعلقات، رفتار و فرهنگ خود میکنند. و اینها گونه ای از تضادها را در سطح جامعه دامن زده و اشکالی از دو قطب  جوانان حزب الهی، پاسدار، بسیجی( و همچنین مومن و مذهبی اما نه در جناح حاکم)  از یک سو، و از سوی دیگر جوانانی عصیانگر را پدید آورده است که از گذشته و عموما هر تعلقی منسوب به آن گسسته اند و هیچ امری از آن  را بر نمیتابند.

این نوع گسست، بویژه در مورد بخشهایی از دختران جوان به اوج خود رسیده  است. رژیمی که محیط خانه و جامعه را به زندان زنان تبدیل کرده، زنان را در کار خانگی و بچه داری و چادر و چاقچور حبس کرده و با مشتی کلمات و جملات مضحک، فریب دهنده و مرد سالارانه که قافیه بیشتر آنها وعده ی «به اوج رفتن» و به «بهشت» رفتن زنان است، از آنها میخواهد به فرهنگ مذهبی خود وفادار بمانند، با دختران جوانی روبروست که به تمامی این اخلاقیات پشت میکنند و آنرا با گفتار و رفتار و اعمال خود به سخره میگیرند.

برای مثال نگاه کنیم به تفاوتی که در این خصوص بین گذشته و حال موجود است. در زمان گذشته، دختران و زنان به نوازندگی ، آواز، رقص و اموری از این قبیل، هم در اشکالی منفی و تابع فرهنگ حاکم محمدرضا شاهی، و هم مثبت و تابع فرهنگ مترقی و انقلابی که غیر عمده بود(3)، روی میآوردند. اما اکنون، با توجه با استبدادی که حکام اسلامی اعمال میکنند و محدودیت های غیر قابل وصفی که ایجاد کرده اند و با توجه به نسبت جمعیت در دوران کنونی که دو برابر جمعیت گذشته است، گسترش علاقه به این امور، باید در بدترین حالت، مثلا دو برابر گذشته شده باشد.  اما این نسبت از حد دوبرابر که سهل است، به چندین برابر گذشته کشیده شده است. بسیاری جوانان دختر و زنان، نوازنده آلات موسیقی و خواننده گشته اند. و اگر این را مقایسه کنیم با زمان رژیم گذشته که کسی مانع فعالیت جوانان در این امور نمیشد، ولی اکنون این همه مانع وجود دارد و رژیم بطور رسمی و علنی مخالف آنهاست و این همه مجازات برای آنها درنظر گرفته و آنها را به اجرا گذاشته است، آنگاه متوجه ابعاد حیرت انگیز این مبارزه خواهیم شد. و این یکی از شکستهای حکامی است که برنامه های فرهنگی و مذهبی آنان همواره به عکس آنچه خواسته اند تبدیل شده است.(4)

 

کینه و نفرت جوانان نسبت به رژیم

حکومت اسلامی و پاسداران و بسیجیانش هم که طبق آداب و سنن تنگ نظرانه، متعصبانه و حقیرشان، هیچگونه مخالفتی از هر نوع باشد را بر نمی تابند، از اینکه جوانان این چنین از دستشان «در رفته اند» و در مقابل آنها(مستقیم و غیر مستقیم) ایستاده اند، بخشم در آمده اند. و چون هیچ راه حلی جز سرکوب کردن از عهدشان ساخته نیست، به گسیل نیروهای انتظامی و پاسدار خود به خیابانها و به درب منازل، و هجوم وحشی وار به جوانانی که هنجارهای آنها را نمی پذیرند و با آن مقابله میکنند، دست زده و خواهند زد. رفتارهای توهین آمیز و تحقیر کننده با جوانان در خیابانها - مثلا با گرداندن آنها در ماشین ها و غیره - کتک زدن و شلاق زدن در جلوی مردم، بازداشت، زندان و نیز در بسیاری موارد اعدام آنها، اینها اشکالی از مبارزه باند حاکم خامنه ای با جوانان است. این رفتارها، چنان نفرت و کینه ای  را از این رژیم در دل جوانان  ایجاد کرده که تصور اینکه میتوان آن را با سیاست های زورگویانه کنونی فرو نشاند امری ساده لوحانه است.

 

اعدام جوانان

هجوم به جوانان در خیابانها و منازل تنها شکل سرکوب جوانان و وادار کردن به تمکین آنها در مقابل حکومت نیست. جوانان سرشار از نیرو و انرژی، نوآوری و خلاقیت هستند و بدنه اصلی مبارزه برای تحقق خواستهای دموکراتیک، از سالهای 1376 به بعد و بویژه در خیزشها و شورش های سال 88 و در جریان تقلبات گسترده در انتخابات ریاست جمهوری بوده اند. از این رو، یکی از برنامه های رژیم برای زهر چشم گرفتن از آنها، اعدام هر از چندگاه چند جوان به جرمهای اجتماعی (و نیز سیاسی) بوده است. اعدامهای مجرمان عادی به دلایل مختلفی از جمله درگیر بودن در توزیع و یا حمل مواد، سرقتهای کوچک و بزرگ، قتل، روابط نامشروع و غیره و در مناطق و شهرهای مختلف صورت میگیرد، اما هدف اساسی بیشتر آنها ترساندن و وحشت زده کردن جوانان، ایجاد یاس و سرخوردگی در آنها، به سکوت و تمکین کشاندن جوانان و وادار کردن آنها به گردن نهادن به خواستهای حکومتگران و اینکه بچه های خوبی باشند و به هر آنچه آنها میگویند، گوش دهند، بوده است. اموری که همواره نتیجه معکوس داشته و در آینده نیز خواهد داشت.

     

گسست های منفی

البته گسست های بخش مهمی از جوانان از گذشته و فرهنگ مذهبی تنها محدود به گسست عکس العمل وار در مقابل حکومت اسلامی و تنها گسست جوانان از گذشته نبوده و نیست. این گسست خوب و بد را یکباره در آتش سوزانده و در مورد بخشهای قابل توجهی از جوانان به یک گسست منفی و نادرست از تمامی ارزشهای مثبت فرهنگ و آداب و سنن نیک و ارزشمند گذشته کشیده شده است. امری که  ریشه های هویت تاریخی این دسته از جوانان را از بین میبرد و آنها را به موجوداتی لرزان و بی هویت تبدیل میکند.

این گسست دلایل گوناگونی دارد. نخستین دلیل آن رشد تکنولوژیک و ابزار های نوین ارتباطات همچون اینترنت است که جوانان را چنان سرگرم کرده که اغلب فرصت فکر کردن در موارد دیگر را پیدا نمیکنند. همچنین، مطالعه ی مطالب اینترنتی گوناگون کوتاه و مختصر و در هر رشته و موردی، که بسیاری از آنها سطح نازلی از اطلاعات و دانش را در آن زمینه  ارائه میدهند و عدم مطالعه منظم مسائل مختلف و پیگیری آنها، موجب بوجود آمدن دسته ای از افراد گشته که سواد چندانی ندارند، اما گمان میکنند همه چیز را میدانند. سوی دیگر رشد ابزارهای ارتباطی، بوجود آمدن روابط میان پسران و دختران در ایران (و نه تنها در ایران) است که در گذشته به این گستردگی و با این درجه از سنت شکنی، امکان آن نبود، و سرگرم شدن آنها به هم دیگر، بدان درجه که فرصتی برای کار دیگری برای آنها باقی نمیگذارد.

 دلیل دیگر آن، گرایشی است که علیه سیاست در میان این بخش از جوانان رشد کرده است. این امر البته خاص ایران نیست بلکه در بسیاری کشورها غربی و تحت سلطه بوجود آمده است. اما این امر در ایران که مردم آن مسائل سیاست را همواره دنبال کرده و میکنند، بیشتر به چشم میآید. در واقع بخشی از جوانان نسل کنونی، غیر سیاسی هستند. و این غیر سیاسی بودن تا حدود زیادی مانع شکل گیری گرایشات سیاسی انقلابی و مترقی درون آنها شده و میشود. البته این امر، در پی یک دوران طولانی برتری سیاست در میان بسیاری از نسل های ایران، از مشروطیت بدین سو و به عنوان یک واکنشی در مقابل آن همه علائق سیاسی، چندان غریب بنظر نمیرسد و این نوع غیر سیاسی و یا ضد سیاست بودن ها در کشورهایی مانند کشور ما که مسائل آن همه را بطرف سیاست میراند، دیری نخواهد پایید.

یکی دیگر از دلایل این امر را حداقل در ایران، میتوان تا حدودی واکنشی در مقابل نسل گذشته دانست که این بخش از جوانان، تمامی گرفتاری و رنجهای کنونی خود را به گردن آنها میانداختند و میاندازند که گویا با انقلاب 57  و روی کار آوردن حکومت اسلامی، مایه ی تیره روزی کنونی آنها شده اند. این اوضاع، بسیاری از جوانان را، هم به گونه ای عدم علاقه به رابطه و احترام به نسل پیشین و هم  روی آوردن به تحقیر و بی احترامی به آنها کشانده است.

زمانی که شما به گذشته فکر نکنی، به آینده نیز فکر نخواهی کرد و یا حداقل درست فکر نخواهی کرد. از این رو  جنبه دیگر این گسست نامعقول این  گروه از جوانان  از گذشته،(5) بی تفاوتی نسبت به آینده است. بخشی از جوانان دختر و پسر از آینده ی نیامده نیز، گسست کرده اند و یا در حقیقت اصلا به آن فکر نمیکنند. این است که از یکسو به همه چیز زندگی را«لحظه حاضر» دانستن و«دم را غنیمت شمردن» و«خوش بودن» و استفاده تمام و کمال و «لذت جویی» محض روی آورده اند و زندگی بخشی از آنها را میتوان با دو کلمه «سلفون» و «راحت طلبی و لذت جویی» توصیف کرد، و از سوی دیگر همین امر موجب مغموم و اندوه گین بودن وانزوا طلبی و گوشه گیری و دچار انواع بیماری های عصبی شدن  نسبی دسته هایی مهمی از آنها شده است. و البته این دو دسته روحیات عموما با هم میایند.

یکی از دلایل مهم این امور فقدان آزادی های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی است. این امر موجب گشته که بسیاری از نیروها از هر گونه فرهنگ سازی مثبت برای جوانان محروم باشند. نه فعالیت های فرهنگی مثبت و فرا گیری وجود دارد و نه تشکلاتی برای سازمان دادن جوانان.

 از سوی دیگر بیشتر نیروهایی که در حال حاضر زیر عنوان چپ فعالیت میکنند بویژه جریانهای ترتسکیت به این وضع  می دمند و هیزم آن را بیشتر میکنند. البته گروههای نسبتا سالمی هم وجود دارند که در این اوضاع در میان جوانان فعالیت میکنند و تنها نقطه های مثبت اوضاع کنونی را ترسیم میکنند.

 

جنبش دانشجویی    

هر آنچه در مورد جوانان و فشارهایی که حکومت استبدادی مذهبی به آنها وارد میکند، گفتیم، کمابیش در مورد جنبش دانشجویی که جنبشی دموکراتیک و خواستهای آن در پیوند با خواستهای اکثریت ملت است نیز راست در میآید. و ما اینجا تنها به نکاتی چند اشاره میکنیم.

یکم اینکه همان فضای پلیسی که بر جامعه حاکم کرده اند بدرجات بیشتر بر دانشگاهها حاکم کرده اند. در اینجا گروه های دانشجویی بسیجی هستند که فعال مایشاء هستند و هر گونه تحرک سیاسی، و فرهنگی، را از دیگر دانشجویان- و حتی گروه هایی نظیر تحکیم وحدت - زیر نام های مختلف گرفته اند.

 نکته دیگر اینکه دانشجویان حساسترین بخش جامعه از نظر سیاسی هستند. از این رو افکار و باورهای تمامی طبقات خلقی و ضد خلقی درون جامعه و لایه های ریز و درشت آنها را بازتاب میدهند. گرچه حکومت مستبد حاکم با انواع و اقسام شیوه های پلیسی از ابراز آشکار گرایش های ایدئولوژیک  طبقات خلقی(طبقه کارگر، خرده بورژوازی شهری و روستایی، سنتی و مدرن و نیز بورژوازی ملی) درون دانشجویان جلوگیری کرده است، اما این امر به این معنا نیست که این گرایشات وجود ندارد. این گرایشات همیشه وجود داشته و تا زمانیکه طبقات وجود داشته باشند، موجود خواهند بود؛ تنها در حکومت های استبدادی پنهان گشته و حضور خود را آشکار و به مثابه گروه های ایدئولوژیک و سازمانی ابراز نمیکنند. گرچه همین امر نیز موجب آن نمیگردد که بطور غیر منسجم و از طریق شکلهایی که تکنیک های کنونی در ارتباطات و بویژه اینترنت به آنها امکان میدهد، خود را اینجا و آنجا نشان ندهند.

و بالاخره، اگر اکثریت جوانان کنونی را فرزندان کارگران و زحمتکشان شهری و روستایی تشکیل میدهند، در مورد جنبش دانشجویی، اقلیت کمی هستند که افکار و باورهای ایدئولوژیک - سیاسی طبقه کارگرو زحمتکشان را نمایندگی میکنند و بیشتر دانشجویان افکار و باورهای طبقات میانی و بورژوازی ملی را بازتاب میدهند.

ادامه دارد.

هرمز دامان

بهمن ماه 94

  

 

 

یادداشتها

  1. اینکه رژیم مخالف گرایش بطرف برنامه های سرگرم کننده و فرهنگ سازی های لوس آنجلسی ها باشد یک چیز است و اینکه این گرایش را به گرایش جوانان و مردم بسوی فرهنگ انقلابی و مترقی ترجیح دهد، چیز دیگری.  دور از ذهن نیست که بین این حکومت و برخی شبکه های ماهواره ای تلویزیونی سازش هایی صورت گرفته باشد و آنها حتی بوسیله این رژیم مورد پشتیبانی قرار گرفته و بگیرند. مثلا آنها از تبلیغات سیاسی علیه حکومت اسلامی خود داری کنند و رژیم نیز به گونه های مختلف از آنها پشتیبانی کند. شایعه هایی در این خصوص در میان مردم وجود داشته و دارد. 
  2. خلاء احزاب و سازمان های انقلابی در عرصه سیاست ایران  و نقش آنان در پیشبرد خواستهای مردم کاملا بچشم میخورد. جدای از استبداد حاکم، مشکل دیگر همانا دست و پا زدن بخش عمده احزاب و سازمان های سیاسی از یک سو در رفرمیسم و دنبالچه اصلاح طلبان داخلی شدن است؛ و این در مورد توده ای – اکثریتی ها و دارودسته های پیروی آنان راست در میاید ؛ و از سوی دیگر در شبه آنارشیسم دروغین  غوطه ور گشتن که روی کاغذ نقش رادیکالها را بازی میکنند اما جز عاملین سیاست امپریالیستهای غرب و دارو دسته سلطنت طلبان چیز دیگری نیستند؛ و این در مورد ترتسکیست های کمونیسم امپریالیستی تقوایی و دارودسته های حکمتی درست در میاید.
  3. باید اشاره کرد که ما همواره دو فرهنگ داریم یک فرهنگ حاکم که  بوسیله حکام مسلط ترویج و تبلیغ شده و در جامعه رواج داده میشود و از آن بوسیله تمامی دستگاههای رسمی پشتیبانی میگردد، و دوم فرهنگ غیر حاکم انقلابی و مترقی که بوسیله طبقات خلقی(بویژه طبقه کارگر و خرده بورژوازی و برخی زمانها بورژوازی ملی)  آفریده شده و بشکلهای قانونی(پنهان در اشکال پیچیده رسمی) ارائه میشود و غیر قانونی به زندگی خود ادامه میدهد. ما در زمان سلسله پهلوی و از آغاز این دو نوع فرهنگ را میبینیم.  فرهنگ حاکم که کپی برداری کلیشه وار از جنبه های منفی فرهنگ غرب و نیز تمامی آل و آشغال های کشورهای وابسته به غرب و یا شرق  است و در تمامی زمینه های فرهنگی و هنری موجودیت رسمی و مسلط دارد، در حالیکه فرهنگ محکوم اغلب با محدودیت ها و سانسور روبروست . این دو نوع فرهنگ را در زمان حکومت اسلامی نیز میبینیم. با این تفاوت که فرهنگ سازان فرهنگ محکوم از سوی حکومت اسلامی به دگر اندیشان تعبیر شده و تمامی نیروی این حکومت در مقابله با آنها و تا حد ترور و کشتن کسانی که در خلق این فرهنگ فعالند، کشیده میشود.
  4. همچنین میتوان از تبدیل غیر قابل کنترل برخی جنبه های زندگی خصوصی به زندگی اجتماعی سخن گفت. در گذشته اگر عکس و فیلمی از مراسم و جشن هایی که مردم در حریم خانواده، فامیل و دوستان برگزار میکردند، تهیه میشد، درون خانواده و دوستان باقی میماند. ولی حکام اسلامی که همواره حتی مانع برگزاری چنین جشنهایی در حریمهای خصوصی میشدند، کاری کردند که بسیاری از مردم، اکنون این عکس ها و فیلم ها را در اینترنت قرار میدهند و بنوعی این مراسم و جشنهای خصوصی را به مراسم و جشنهایی اجتماعی و همگانی  تبدیل کرده اند.
  5.  ظاهر به عکس این حکم، پاره ای از جوانان وجود دارند که مشمول چنین شکلهایی از  گسست از گذشته نشده اند. مثلا دسته ای از جوانان برای ابراز دلبستگی به گذشته و بوسیله آن ابراز غرور کردن بسراغ برخی رفتارهای کوروش پادشاه هخامنشی و بویژه آزاد کردن یهودیان بابلی از جانب وی میروند. ولی این نوع دلبستگی و یا تکیه به گذشته، تکیه به گذشته به مثابه پایه و اساس هویت اجتماعی- فرهنگی نیست بلکه شکلی است از مبارزه با حکام اسلامی که بویژه گذشته پیش از اسلام مردم ایران را بکلی نافی اند و به هر بهانه ای با آن مبارزه کرده و اثرات آن را از بین میبرند.
     
     
     
     

۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

و در آینده، «خامنه ای» به جای خامنه ای انتخاب خواهد شد!؟



و در آینده، «خامنه ای» به جای خامنه ای انتخاب خواهد شد!؟ 


1


انتخابات مجلس و یا ریاست جمهوری  در ایران، در هیچ دوره ای و هیچ زمانی از آزادی تام وتمام برخوردار نبوده و این نا آزادی در انتخاب،  در حکومت اسلامی به اوج خود رسیده است. جدای از هر چیز دیگری، استبداد موجود در انتخابات بویژه خود را در این امر نشان میدهد که مشتی افراد قدرت خواه و مال پرست، در جایگاهی علی الظاهر قانونی قرار گرفته و از سیر تا پیاز انتخابات را رصد میکنند.


در دوران انقلاب مشروطیت،  شیخ مرتجع  فضل اله نوری، این نظریه را ارائه داد که شورایی از فقها شامل پنج  فقیه باید بالای سر مجلس باشند و قوانین ارائه شده از جانب مجلس را با فقه اسلامی (شیعه) مقایسه کنند و در صورت عدم خوانایی، آنها را به مجلس رد کنند و از آن بخواهند تا آنها را اصلاح کند، بطوری که با قوانین فقه خوانایی داشته و مخالف آنها نباشد. نظریه ای که با مخالفت روحانیون مشروطه خواه آنزمان روبرو شد.


اما پس از انقلاب، حکومت اسلامی این نظریه را که بخودی خود ارتجاعی بود، ارتجاعی تر کرد و نه تنها پنج فقیه را تبدیل به دم و دستگاهی کرد به نام «شورای نگهبان قانون اساسی» با بودجه ای  سرسام آور که  گوشه ای بنشینند و مفت و مجانی مال مردم را بالا بکشند،  بلکه کلی وظیفه به عهده این ارگان گذاشت که یکی از آنها «نظارت استصوابی» بود.


به این ترتیب  و در انتخاباتها گوناگون، این حضرات، طبق نظرات جناحی که حاکم بوده است، جز افرادی که خود قبول داشته و دارند و با آنها هم پیاله هستند، بقیه افراد را میباید رد صلاحیت کرده و مردم را که همیشه وقت کم دارند!، و چه بهتر، زیرا این نشان میدهد که همه درگیر کارند و مملکت مشغول است!،  از زیر بار چنین مسئولیتی در آورده  و کار ایشان را« اقتصادی و به صرفه» کنند. دیگر مطالعه مردم روی افراد کاندید شده، ضرورتی نداشت. زیرا چه بهتر از این فقهای «عالی مقام» که برای مردم و بجای مردم انتخاب کنند.


البته این میان، یک چند تایی کاندیدای«ناشناخته» که ممکن بود قبول نداشته باشند و باصطلاح از جناح آنها نباشد، برای آنها که زیادی «نق» میزنند و میگویند«این که همش شد از یک جناح»، زیر سبیلی در کنند که اگر هم  انتخاب شدند «وز وز» ایشان در مجلس، مخل آسایش و مال خوری های ایشان نشود. البته روشن است که آن کاندیداهای «ناشناخته» برای شورای نگهبان که تمامی اطلاعات را برای تایید یا رد افراد، از وزارت اطلاعات و سازمان های اطلاعاتی سپاه  و غیره میگیرد، چندان هم ناشناخته نبودند. زیرا کسی که از زیر «نظارت استصوابی» در میرود، باید گذشته اش معلوم باشد و خدمات «شایسته ای» به این حکومت جنایت و ننگ و نکبت کرده باشد و باصطلاح تعهد خود را بطور کامل نشان داده باشد.   


باری، حضرات  شورای نگهبان  عرق ریزان، کاندیداهای منتخب خود را برای منتخب شدن بوسیله مردم بسراغ مردم میفرستند و این پیام بسیار مهم را به آنها میدهند  که ما وظیفه ای که شما مردم بر دوش ما گذاشتنید به نحو احسن انجام دادیم و چون میدانستیم که شما دنبال«اصلح ترین» افراد میگردید ما نیز اصلح ترین کاندیداها را برای شما انتخاب کردیم. اکنون کار شما بسیار ساده و آسان گشته است. روز موعود بپای صندوق رای بیایید و به این کاندیدها رای دهید. البته هوش و حواستان را جمع کنید. زیرا ممکن است یک چند تایی  نااصلح  در میان این کاندیدها باشند که سازمان های اطلاعاتی ما درست نشناختنشان و از زیر تیغ ما رد شده اند. اینها در لیست مخالف لیست ما قرار میگیرند. به آنها رای ندهید. زیرا آنها ممکن است «انگلیسی» و یا «ضد ولایت فقیه» باشند!


 البته ایشان فراموش نمیکنند که این نکته را اضافه نکنند  و خطاب به مردم نگویند که ای مردم!  اگر کار داشتید و نتوانستید در انتخابات شرکت کنید، نگران نباشید! برادران پاسدار و بسیجی شما  که میدانند شما چقدر گرفتارید، جورتان را میکشند و چون حقیقتا میدانند رای شما چیست، هویتهای آن دنیایی شما را ملاک گرفته و بر طبق «مکاشفه» و« شهود» شناسنامه های شما را که بر سینه  فلک رسم است، بازیاب  کرده بجای شما، و بطور قانونی رای شما را به صندوق خواهند انداخت!


چنین است حکایت مضحکه گون  و نامطول انتخابات کنونی  در ایران!  با این وضع شرکت کردن در بیشتراین انتخاباتها، جز آنکه  دستاویزی باشد در دست این رژیم  برای قر قره کردن اینکه چقدر مردم قبولشان دارند، هیچ نتیجه ی بدرد بخوری عاید مردم نخواهد کرد. 


 


2


تکامل جریان رسمی اصلاح طلبان از 76 به این سو، دو سیر متفاوت را نشان میدهد:


حرکت به طرف نفی مبانی استبدادی رژیم ( ولایت فقیه، شورای نگهبان و...) و تمامی افرادی که از این مبانی دفاع میکنند از جمله رفسنجانی، و حتی گذر از خاتمی که برخی اصلاح طلبان در آن دوره، وی را راست میدانستند. این روندی است که تا انتخابات مجلس ششم ادامه دارد و در این انتخابات به اوج خود میرسد.


حرکت بطرف تایید نسبی تا مطلق تمامی مبانی استبدادی رژیم و از جمله ولایت فقیه، شورای نگهبان و مجلس خبرگان. این حرکتی است که ایشان پس از ترور حجاریان تا کنون و بویژه پس از سرکوب اعتراضات و خیزشهای سال 88 دنبال کرده اند. البته ما در مورد جریان رسمی اصلاح طلبی صحبت میکنیم که اکنون در صدر لیست مجلسش عارف قرار دارد. روشن است که اصلاح طلبان دچار تجزیه  ها و و «ریزش» های  گوناگونی شده اند و اکنون به جریان های مختلف و متفاوت تقسیم میشوند. اما سیر این تجزیه ها اینجا مورد بحث ما نیست.


در دوره های اخیر اصلاح طلبان خوار و ذلیل شده خواسته اند نشان دهند که این اتهامات به آنها نمی چسبد که  برانداز هستند و یا ولایت مطلقه فقیه و یا شورای نگهبان و مجلس خبرگان را قبول ندارند و نیز فعالیت در چارچوب قوانین کنونی کشور را برسمیت میشناسند و میخواهند ( گویا  با باز کردن بیشتر دست امپریالیستها در اقتصاد ایران) با فعالیت سیاسی در چارچوب قانون و استفاده از فرصتها، بتدریج امر دموکراسی را در ایران نهادینه کنند. البته، نا گفته نماند که  عده ای روشنفکر تدریج گرا که از انقلابات بشری خیری ندیده اند! و همچنین حضرات توده ای و اکثریتی و شرکا نیز که رهبری این اصلاح طلبان را بر خود پذیرفته اند- چشم حسود کور!- با دهانهای کف کرده بدنبال اینان و سیاستهای اینان روانند.


پس اصلاح طلبان که میخواهند به هر قیمتی در صحنه سیاسی و در قدرت باقی بمانند،  دست بدامن جناح لاریجانی و بخش هایی از جناح های حاکم شده اند و بسیاری از این حضرات  و مال دزدها را در لیست خود جای داده اند. این جنابان میخواهند نشان دهند که باصطلاح قواعد مبارزه انتخاباتی را بخوبی از دمکراسی های سرمایه داری امپریالیستی غربی یاد گرفته و در تاکتیکهای کنونی خود در استبداد ولایت فقیه بکار گرفته اند.   


اوج این تاکتیک «فوق العاده» که  دنباله انتخاب نورمحمدی برای وزارت دادگستری بوسیله روحانی است و براستی  چشم عالم را کور کرده، در انتخاب اشخاصی نظیر  محمدی ری شهری، فلاحیان و  دری نجف آبادی برای مجلس خبرگان  است. اصلاح طلبان که اکنون باید آنها را بر مبنای نام گذاری های  جناح های کنونی در سیاست ایران ، نه اصلاح طلب بلکه  در مقابل  جناحهایی که آنها «اصول گرایان  تندرو»  و «اصول گرایان  میانه رو» میخوانند «اصول گرایان راست» یا «رفوگر» خواند، از مردم میخواهند به آنها رای دهند تا اشخاصی نظیر یزدی و جنتی و مصباح به مجلس خبرگان نروند!  


گویا وجود مجلسی بنام «خبرگان» خودش بقدر کفایت تحقیر کننده ی رای دهندگان  نیست که این جریانها از مردم میخواهند بجای یک عده افراد بدنام و جانی از یک جناح ، افراد دیگری را که در بدنامی و جانی بودن دست کمی از دسته اخیر ندارند، بجای آنها به مجلس بفرستند!


 


3


تاکتیکی وجود دارد به نام انتخاب بین بد و بدتر! این تاکتیک در زمینه های مختلف و در مواقعی مشخص میتواند کاربرد داشته باشد. از این رو برخلاف هوچیان شبه چپ و شبه چپ های «کاغذی» که جاروجنجال راه میاندازند و این تاکتیک را مطلقا نادرست میدانند، ما باور داریم که این تاکتیک بخودی خود تاکتیک نادرستی نیست و در صورتی که درست و به موقع بکار برده شود میتواند نتایجی مثبتی داشته باشد. مثلا وضع را بسوی بدتر شدن شرایط برای نیروهای انقلابی تغییر ندهد، و ضمن ایجاد تنفس، شرایط  و وزن نیروها را به مرور به نفع نیروهای انقلابی و مترقی برگرداند. بر خلاف این هوچیان و کاغذی ها که بگونه زمختی با طناب دار اعدام شدن و در آتش سوختن را برای مثال انتخاب میکنند و آنها را یکسان قلمداد میکنند، از دیدگاه طبقه کارگر این اهمیت دارد  که او را قیمه قیمه یا سنگسارکنند، در آتش بسوزانند یا با گیوتین سرش را قطع کنند و بالاخره به گلوله  ببندند، با صندلی الکتریکی و یا با مقداری دارو اعدام کنند. بدون تردید اینها همه اعدام هستند و نتیجه آنهاجانباختن  است . اما این انواع تفاوت اعدام ها، نشان از انواع ساخت های اقتصادی واجتماعی و نیز طبقات گوناگون در سطوح مختلف تکامل  دارد. از این رو طبقه کارگر ترجیح میدهد که در برخی شرایط بین بد و بدتر، بد را انتخاب کند. 


 


4


به گفته لنین «هر حقیقتی اگر در آن افراط شود به اراجیف تبدیل خواهد شد». هر سیاست و تاکتیکی  حد و مرزی دارد، و اگر از مرزهایی که درون آن درست دانسته شده و کاربرد آن صحیح باشد، بیرون برود، آنگاه دیگر این سیاست و تاکتیک به اراجیف و لاطاعلات تبدیل خواهد شد. یکسوی آن تراژدی های دردبار است و سوی دیگر آن مضحکه.


این حکایتی است که در ایران بر سر این انتخاب بین بد و بدتر آمده است. این سیاست که میتواند در شرایطی درست تلقی شود، اکنون بوسیله اصلاح طلبان، بواقع به مشتی اراجیف تبدیل شده است. یعنی تبدیل شده به عکس آن از جانب حکام مرتجع ولایت فقیه که : «به مرگ میگیرمت تا به تب راضی شوی». اصلاح طلبان را طی این تقریبا بیست سال همواره به «مرگ» گرفته اند تا آنها به «تب» راضی شوند. و عجبا و اسفا که آنها همواره و بیش از پیش  به تب، «تبی» که در دوره پیشین «مرگ» بوده، راضی شده و تلاش کرده اند که  هر زمان مردم را نیز از مرگ ترسانده و به تب راضی کنند. شاید این حضرات در «تب»ی  که ارمغان  این حکام جانی است، امکان بهبودی بیمار را ملاحظه میکنند!


این مورد اخیر را ما نمیدانیم چه نام دهیم. اما حتی اگر قرار باشد یکی از این سه تن بجای خامنه ای و یا هر سه در شورایی به جای خامنه ای به عنوان ولی فقیه انتخاب شوند، تعویض آنها با اشخاصی نظیر دری نجف آبادی و یا محمدی ری شهری چه تفاوتی را موجب میگردد؟ آیا موجب این میشود که این جانیان با یافتن جاه و مکانهایی، نسبت به اصلاح طلبان  رفتار بهتری داشته باشند و یا شاید این حضرات اصلاح طلبان از جانب این اشخاص اخیر،  قول امتیازهایی را گرفته اند!؟


 چنانچه اصلاح طلبان موفق شوند مردم را برای رای  ندادن به این افراد به میدان کشند و در این مورد پیروز شوند، آیا این پیروزی نشانگر قوت اینان خواهد بود و مزه شیرین انتقام، دل  آنها راخنک خواهد شد؟


 خیر! مشکل که چنین  پیروزی هایی بتوان بادی به غبغب آنان اندازد و چیز دندان گیری نیز بدست مردم دهد.     


 


5


 آیا «اصلاح طلبان» مطمئن هستند که در آینده و زمانی که جناح حاکم آنها را به گوشه ای پرتاب کرده باشد، و برای مجلس یا ریاست جمهوری کاندیدایی برای آنها باقی نگذاشته باشد، و باصطلاح به مرگ گرفته تا به «مرگ» راضی باشند، «نوچه های خامنه ای» را بجای نوچه های خامنه ای انتخاب و «مرگ» را با مرگ تعویض نخواهند کرد!؟


هرمز دامان


اسفند 94


                                



 


 

۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(8) تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)


      


 
تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(8)
 

تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)

زنان

در کشور ما، در کوران انقلاب مشروطیت و پس از آن، زنان به تدریج از وضع سنتی  اقتصادی، فرهنگی و سیاسی خود فاصله گرفته و به مرور به تمامی زمینه های تولید و خدمات ، فرهنگ و سیاست وارد شدند. رژیم های رضا خان و شاه سابق به رواج انواع و اقسام اشکال شبه مدرن آزادی زنان دست زدند که اساسا با شرکت زنان در تولید اجتماعی رقم میخورد. و این البته نسبت به زمان پیش، که زنان از هر گونه کاری بیرون از خانوار فردی محروم بودند و شرکتشان در تولید عمدتا قالی بافی، کشاورزی و دامداری خانوادگی بود، گامی به پیش بود. این اشکال شبه مدرن عموما نسخه و کلیشه های نتراشیده ای بود از اشکال آزادی زنان از قیود فئودالی و بوجود آمدن اشکال نوین ستم بر زنان در جوامع سرمایه داری امپریالیستی غربی. این کلیشه ها، با حفظ انواع و اقسام شیوه های روابط پدر سالارانه و مرد سالارانه و تسلط  و ستم بر زنان در جوامع عشیره ای، قبیله ای و فئودالی تلفیق شده، و قوانین حقوقی ارتجاعی مذهبی در مورد زنان  برآنها سنگینی و چفت و بست آنها را محکم میکرد. و این همه  به این دلیل بود که گسست در اقتصاد، سیاست و فرهنگ، تنها از جهات معین و محدودی و در جهت مقاصد امپریالیسم و ارتجاع نوین کمپرادوری صورت گرفته و روابط اقتصادی کهن و قوانین و آداب برگرفته از آنها، یا به همان شکل سابق و یا با تغییرات محدودی در شهر و روستا کمابیش به حضور خود ادامه میداد.

باری، درون چنین اوضاعی، ما با رشد یک آزادی و گشایش نسبی در وضع زنان که ناشی از رشد جنبه های اقتصاد و سیاست و فرهنگ مسلط وابسته به امپریالیسم، و نیز غیر مسلط مستقل مترقی و انقلابی بود، روبروییم. شرکت و نقش فعالانه زنان در مشاغل فنی و خدماتی و در کارخانه ها و ادارات، دانشگاهها، بیمارستانها ( مهندسی، مدیریت، پزشکی، تدریس در عالی ترین سطوح دانشگاهی)همینطور شرکت فعالانه و خلاق در عرصه فرهنگ و هنر(شاعری، نویسندگی، موسیقی، نقاشی، و...) و سیاست و سازماندهی (شرکت در عالی ترین سطوح احزاب سیاسی مترقی و انقلابی و سازمان های زنان) و بجان خریدن  انواع فشار، شکنجه، زندان و جان باختن در راه اهداف انقلابی و مترقی بویژه پس از سالهای بیست و باز شدن نسبی فضای سیاسی، فرهنگی، ابعاد گسترده ای مییابد. و اینها  تماما نشان از پیشرو بودن زنان ایران در کسب آزادی و استقلال و برابری حقوقی با مردان نه تنها در ایران، بلکه در منطقه خاورمیانه و بخش های مهمی از آسیای تحت سلطه  داشت .

اما حکومت مرتجع اسلامی که ایران را با کشورهای عقب مانده ای که هنوز با قوانین هزاروچهارصد سال پیش زندگی میکردند، عوضی گرفته بود، این چنین زنانی را که میخواستند سر به آسمان بسایند، چنان به اسارت و تحقیر گرفت و و چنان به محنت و درد  دچار کرد  که داستان وضع زنان در این حکومت خود غمنامه ای است از زندگی سراسر رنج  و جانفرسای آنان؛ و حکایتی است از انزوا و سر در گریبانی و خود از دست دادگی زنان؛ و همین که از وضع  زنان و قوانین حقوقی ایران در مورد زنان و رفتار با زنان در جمهوری اسلامی سخن به میان میآید، ژرفنای ارتجاعی بودن و کراهت نفرت انگیز این نظام خود را به وجه هر چه بارزتری نشان میدهد.

در این نظام نه تنها تمامی آن حقوق نابرابری که در گذشته موجود بود حفظ شد و بدرجات هم افزایش یافت، بلکه تمامی قوانین حقوقی درمورد زنان نیز بر مبنای قوانین چهارده قرن پیش تدوین شد. وجود دستمزد نابرابر با مردان برای کار مشابه و درنتیجه  استثمار زنان کارگر بدرجات بیشتر از مردان کارگر و انواع  ستم های غیر اقتصادی، محدودیت ها و فشارها ی فرهنگی، اجتماعی و شخصی در کار به آنها برای حفظ کار، قوانین حقوقی نابرابری که در نتیجه رسوخ و یا تحت تاثیر قوانین و آداب و سنن دینی و مذهبی، دچار کاهش، حتی نسبت به دوره های پیش از انقلاب شده است، انواع و اقسام ستم های فرهنگی و سیاسی تا جایی که حق زنان برای فعالیت های فرهنگی یا مطلقا وجود ندارد، یا به حداقل خود رسیده است و تنها در چارچوب های قوانین مذهبی امکان پذیر است، نفی حقوق زنان برای تشکلات مستقل اجتماعی و سیاسی و مبارزه برای برابری حقوقی در همه ی جوانب با مردان، سرکوب هر نوع حرکت و جنبش آنان و نیز انواع و اقسام مجازات های قرون وسطایی تحقیرکننده، مشمئز کننده و نفرت انگیزهمچون سنگسار کردن و شلاق زدن برای زنانی که  مثلا قوانین این حکومت را زیر پا میگذارند؛ اینها شمه ای از شرایط موجود حکومت اسلامی و حکام خونخوار آن را برای زنان تشکیل میدهد.

اشکال مبارزه زنان

با توجه به اینکه حکومت اسلامی هیچگونه امکان حرکت مستقل اعتراضی و یا سازمانهای مستقل زنان را نداده، عمده فعالیت و جنبش زنان داخل کشور در مبارزه با این رژیم، از دو راه مبارزه قانونی و غیر قانونی جریان یافته و تمامی دستاورهای کنونی آنان از درون این دو مبارزه بوجود آمده است.

مبارزه قانونی، که ماهیتا رفرمیستی است، عموما در چارچوب سازمان های و جریانهای مخالف جناح حاکم درون جمهوری اسلامی(اصلاح طلبان، کارگزاران و جریانهای منسوب به اینان) صورت گرفته و میگیرد. این مبارزه  در اشکالی همچون شرکت در متینگ ها، تظاهراتها و نیز انتخابات ها، جریان یافته و می یابد. جدای از زنانی که واقعا به این احزاب باور دارند و باصطلاح پایه های طبقاتی این احزاب هستند، بیشتر زنانی که به این دسته ها باور عمیقی ندارند، تنها به این امید به پای صندوقهای رای میروند که وضع کنونی شان اندکی تغییر کند و به اصطلاح به آن چیزی رای میدهند که شرایط  ستمگرانه و حقارت بار اکنونشان در آن  نباشد.

مبارزه غیر قانونی، که عموما و بیشتر گونه هایی از مبارزه منفی است، شکل دیگر مبارزه زنان علیه نظم ارتجاعی موجود است . اشکال اخیر عمدتا در مبارزات فرهنگی(مبارزه علیه فرمانها و یا خواستهای دین و مذهب و نیز آداب و سنن مذهبی) و بویژه در نحوه ی پوشش زنان خود را نشان داده است. گرایش به این نوع مبارزه که در ایران سابقه کهن دارد و عموما زمانی که شرایط برای مبارزه مثبت ضعیف است و یا نیروی لازم برای آن وجود ندارد، عمده میشود تا جایی پیش رفته و با وضع کنونی پیش خواهد رفت که جهت عمده مبارزه زنان را بسازد.

 سوای این دو شکل که در عرصه اجتماع  جریان دارد، ما با اشکال نوین مبارزه علیه پدر سالاری و مرد سالاری در چارچوب خانواده و فامیل و اقوام نیز روبروییم که در دوره حکومت اسلامی، که به تمامی قوانین ستمگرانه سرمایه دارانه را، با قوانین کهنه جوامع فئودالی و عشیره ای درهم و پشتیبانی میکند، گسترش و عمق روزافزونی یافته است. زنانی که عموما تحصیل کرده ( و نه تنها تحصیل کرده ها)هستند و به هیچوجه تن به تسلط مطلق همسر و آداب و سنن مرد سالارانه جاری و ستم بر خود را نمیدهند و طلاق را بر زندگی مشترک ترجیح میدهند؛ و این باعث شده که ما با سنت شکنی، و آمار مداوما بالا رونده طلاق نه تنها در شهرهای بزرگ، بلکه حتی در شهرهای کوچک و روستاها نیز، روبرو باشیم؛ یعنی محیط هایی که طلاق در آنها تابو بشمار میآمد و زن مطلقه همواره با نگاههای سرزنش کننده و تحقیر آمیزی مواجه میشد. همینطور فرار دختران جوان از محیط  های بسته خانواده و پدر سالاری مسلط بر آنها ، شکل دیگری از مبارزه  زنان است برای ترک موقعیت پیشین در خانواده و جستجوی موقعیتی بهتر برای خود. اگرچه بواسطه ی شرایط نامطلوب اقتصادی و رواج انواع بی بندباری های اجتماعی و دزدی و فساد، بسیاری از زنان محروم نیز دچار سرگردانی شده و برای کسب درآمد به راه های نظیر تن فروشی و کارهایی که مطلوبشان نیست، و نهایتا اعتیاد کشیده میشوند. آمار کنونی حکایت از افزایش شدید این قبیل کارها، خواه از نظر تعداد و خواه از نظر سن (13 سالگی) و محیطی که زنان و دختران به آن دست میزنند، در حکومت اسلامی یعنی «حکومت دین و قران» حضرات حاکم  دارد.

به این ترتیب، جنبش زنان، خواه متشکل و عموما از طریق سازمان ها و جریانهای قانونی موجود، خواه غیر متشکل و بسان واکنشی خودبخودی و غریزی از جانب آنها بر علیه قوانین نابرابر حقوقی و رسوم و آداب و سنتهای اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، در دوران حکومت مذهبی تداوم یافته و تداوم خواهد یافت.

 طبقه کارگر و جنبش زنان

در جامعه کنونی در کنار تضاد اساسی، یعنی تضاد تمامی طبقات خلقی با ارتجاع و امپریالیسم و برای بر قراری جامعه ای دموکراتیک و مستقل، که ماهیت این پدیده و مرکز ثقل اساسی تغییر و تحول  آن را تشکیل میدهد، تضادهای گوناگونی وجود دارد که یکی از آنها تضاد زنان با قوانین موجود علیه آنها و برای رفع ستم های کهنه ی فئودالی و سرمایه دارانه، و کسب حقوق برابر با مردان است. این تضاد گرچه تضاد اساسی انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی نبوده و نخواهد بود، اما در کنار تضاد اساسی در تمامی مراحل انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی( که تضاد اساسی آن متفاوت خواهد بود) موجود بوده و از هرگونه تغییر و پیشرفت تضاد اساسی تاثیر گرفته، و نیز، خواه زمانی که تضاد عمده نیست و خواه زمانی و مراحلی که تبدیل به تضاد عمده میگردد، و هر گونه پیشرفتی در مبارزه از طریق و کانال آن حاصل میگردد، متقابلا بر تغییر و پیشرفت آن تضاد اساسی اثر خواهد گذاشت.

این تضاد، ماهیتا تضادی میان صفوف خلق و ضد خلق است و در رابطه میان آنها بروز میابد. تمامی امپریالیستها و ارتجاعیون از هر نوع و با تفاوتهایی، حامی تداوم حقوق نابرابر زنان با مردان، حفظ روابط مرد سالارانه، و ستم های فئودالی و سرمایه دارنه هستند؛ درحالیکه طبقه کارگر و خلق، خواهان رفع تمامی اشکال ستم بر زنان،  نابودی قوانین و روابط مرد سالارانه، و برقراری برابری واقعی، حقیقی و عملی میان زنان با مردان است. بر خلاف ضد خلق که حامی و پشتیبان روابط ستمگرانه است، طبقه کارگر خواهان از بین رفتن آنهاست. بدین ترتیب پشتیبانی و طرح خواستهای زنان و هدایت مبارزه آنها برای رفع ستم بر زنان و کسب حقوق برابر با مردان، بخشی بسیار مهم از برنامه و مبارزه دموکراتیک و سوسیالیستی طبقه کارگر است و در نهایت باید بوسیله جنبش و انقلابی که طبقه کارگر باید رهبری آنرا داشته باشد، حل گردد.

برخورد طبقه کارگر به وابستگی های طبقاتی درون زنان، تابع امر کلی تحلیل طبقاتی مشخص هر مرحله از انقلاب و تقسیم آن بدو صف خلق و ضد خلق است.  در صف خلق نیز برخورد به هر لایه و قشری در زنان، تابع امر کلی برخورد به طبقه ای است که آن زنان به آن وابستگی دارند و جایگاه آن طبقه در آن مرحله از انقلاب. از دیدگاه طبقه کارگر، زنان کارگران، زحمتکشان و زارعین و دهقانان فقیر که خواه خودشان کارگر و زارعند و یا همسران آنها هستند، اکثریت باتفاق زنان  محروم و تحت ستم دوگانه را تشکیل میدهند و هم اینانند که باتفاق مردان باید سوسیالیسم و کمونیسم را بسازند. از این رو طرح خواستهای این اکثریت نخستین اولویت طبقه کارگر است. طرح خواستهای دموکراتیک زنان که بدرجات مختلف خواستهای زنان دیگر طبقات گوناگون خلق را در بر بگیرد، نیز بر مبنای هر مرحله از انقلاب تدوین میشود.   

از سوی دیگر، حرکت و جنبش زنان(که البته منحصر به زنان نیست و تمامی مردان پیشرو باید در امر آگاهی یافتن به آنها کمک و در مبارزه آنها راهمراهی کنند) برای نابود کردن تمامی روابط نابرابر فئودالی و سرمایه داری، دارای استقلال و ویژگیهای معین است؛ زیرا نه تنها علیه این نظام ها که وی را به اسارت گرفته اند، مبارزه میکند، بلکه امر سنگین و ریشه دار در قرون و اعصار، یعنی رفع تضاد و نابرابری بین زن و مرد را تعقیب میکند. از دیدگاه طبقه کارگر و از دیدگاه مارکسیسم - لنینسم - مائوئیسم این جنبش از یک سو در حرکت های عمومی، تابع امر عمده مبارزه خلق با ضد خلق یعنی ارتجاع و امپریالیسم و تابع تضاد عمده معینی است که در هر مرحله عمده میشود و باید از خلال این تضادها، بسوی دمکراسی و سوسیالیسم و نیز نهایتا کمونیسم به پیش برده شود، و از سوی دیگر این جنبش دارای حرکت خاص خود بوده، در مراحل معینی و در چنین انقلاباتی عمده شده و از این رو باید مراحلی از تغییر، تحول و تکامل را طی کند.

غیر عمده بودن یا شدن خواستهای این جنبش در مراحلی از تکامل انقلاب، به این معنی است که  این جنبش، حرکت خاص خود را در آمیختگی و وحدت با، و نیز تبعیت از تضاد عمده در هر مرحله دنبال میکند و خواستهای آن در آن مقطع، بطور نسبی و بخشی، و در چارچوب آن وجهی از مبارزه که عمده شده است، عمده میشود و یا عمده تر است، طرح میگردد و در آن چارچوب به پیش میرود. به عبارت دیگر، در جهت اتحاد و وحدت طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی و نیز جنبشهای توده ای موجود، در هر برهه ای از مبارزه با ضد خلق، و در چارچوب تضادعمده است که خواستها و امیال آن باید به پیش برده شود. تابع عمده بودن این جنبش از یکسو به این معنا است که این جنبش نمیتواند بطور مطلق و انتزاعی طرح و همه چیز گرد خواستهای آن بچرخد، و تقاضاهای آن نیز نمیتواند همیشه بطور جامع  و تمام و کمال پیش گذاشته شود، و خواسته شود که همه ی آنها یکجا و در همان زمان تحقق یابد؛ و از سوی دیگر، به این معنی نیست که این جنبش  از طرح آن خواستهایی که در چارچوب تضاد عمده باید از جانب آن طرح شود، خوداری کند و یا بکلی متوقف و تعطیل شده و جایگاه خود را در مجموع تضادها  فراموش کند.

عمده شدن این تضاد یعنی عمده شدن تضاد زنان و جنبش آنها با تمامی روابط  سرمایه دارانه و فئودالی و باستانی به این معنی است که تمامی تضادهای دیگر انقلاب، در آن مرحله معین،  درون آن مستتر و تابع آن گشته و از طریق تغییر و تحول آن به پیش برده خواهند شد. این مبارزه،  در دوران انقلاب دموکراتیک از جانب تمامی طبقات خلقی، بر علیه ضد خلق یعنی ارتجاع و امپریالیسم به پیش برده خواهد شد؛ و در دوره سوسیالیسم، از جانب طبقه کارگر و متحدین وی در روستا، در تلاش برای نابودی تمامی شرایط مادی موجود از گذشته که شرایط عینی ستم بر زنان را میسازند و مبارزه با افکار و سنن و آداب ضد زنی که از سرمایه داری و نظام های گذشته باقی مانده اند، خود رانشان خواهد داد؛ و علیه تمامی محافظه کارانی که نمیخواهند به پیش روند  و نیز بورژوازی باز تولید شده درون جامعه و حزب که میخواهد جامعه را به عقب باز گرداند، صورت خواهد گرفت. در چنین مراحلی، ویژگیهای این تضاد، که تنها مشمول خلق و ضد خلق نشده و بدرون خلق و تضادهای درون خلق نیز کشیده میشود، خود را به نحو بارزتری نشان خواهد داد.

ضروری است که طبقه کارگر نه تنها برای تغییر و تحول تضاد عمده، با صف ضد خلق ارتجاع و امپریالیسم (و در سوسیالیسم با بورژوازی بازتولید شده درون اجتماع و حزب) بجنگد، بلکه درون خود نیز به مبارزات همه جانبه و جانانه ای در برخورد به این تضاد دست زند؛ یعنی  جنبش های معینی برای تغییر انقلابی افکار مردان و(زنان نیز) در مورد مسئله رفع ستم بر زنان و برابری میان زنان با مردان ایجاد کند و تغییرات معینی را در افکار، رفتار و کردار و نیز تنظیم های نوین و نوین تر روابط حقوقی بین زن و مرد را  درون جنبش خود و خلق دنبال کند و در عمل با توجه به شرایط عینی موجود در هر کشور معین، آنها را مستقر نماید. به عبارت دیگر، هم مبارزه برای دموکراسی سوسیالیسم و کمونیسم را پشتیبانی کند و هم حل گام به گام  این تضاد را درون جنبش جاری خود تعقیب نماید.

از نکات اخیر چنین بر میآید که گر چه رفع واقعی ستم بر زنان و کسب برابری واقعی و در عمل میان زنان و مردان، نهایتا در جامعه کمونیستی ممکن خواهد بود، اما این امر به این معنی نیست که این تضاد هیچگونه تغییرات کمی - کیفی را تا آن زمان از سر نگذرانده باشد.

تاملی بیشتر نشان خواهد داد که با توجه به اینکه صفوف خلق و ضد خلق مطلق نبوده و نسبی است، تداخلهای  معینی در میان صفوف خلق و ضد خلق همواره جریان  خواهد یافت. یکی از این تداخلها، رسوخ درجاتی گوناگون از اندیشه های کهنه و ارتجاعی از هرنوع  در میان صفوف خلق است.  لذا در حالیکه طبقه کارگر برای از میان برداشتن شرایط مادی، سیاسی و فرهنگی  ای که موقعیت نابرابر مردان با زنان و انواع افکار، قوانین حقوقی و جزایی را نهادینه کرده و از آن پشتیبانی میکند، مبارزه میکند، در عین حال موظف است و باید با بازتاب یا نفوذ تمامی اشکال چنین افکار و روابطی درون خود و صفوف خلق نیز مبارزه نماید. تلاش در حل این تضاد به همراه تضادهای درونی دیگر امری است که به جنبش طبقه کارگر جان داده و آن را متکاملتر میکند.

باید اعتراف کرد که بیشتر ما کمونیستها، بویژه در کشورهای تحت سلطه خاورمیانه و بویژه در کشورهایی که مذهب بخش عمده و یا مهمی از روساخت فرهنگی است و آداب و سنن کهن بر اذهان ما سنگینی میکند، در برخورد به این تضاد و کوشش در تکامل و پیشبرد آن و نیز حل نسبی آن درون صفوف خود کوتاهی کرده ایم. در بسیاری از ما وجوه عقب مانده  که بشدت جان سخت هم هستند، در برخورد به زنان یافت میشود. باید همواره و در هر مرحله ای، تمامی وجوه این تضاد و تمامی اشکال فکری، رفتاری و فرهنگی موجود عقب مانده که از شکلهای کهنه ستم عشیره ای، قبیله ای، طایفه ای، خرده مالکی، فئودالی و سرمایه داری در ما موجود یا باقی مانده اند، مورد تجزیه و تحلیل های دقیق قرار گرفته و برای گسست از آنها مبارزه گردد. از سوی دیگر باید تمامی اشکال ممکنه نوین چگونگی برابر حقوقی زنان با مردان مورد بررسی قرار گرفته و در عمل برای استقرار آنها در محدوده های احزاب و جنبش های عمومی مبارزه کرد و  و تا جایی که میتوانیم آنها را مستقر کنیم.  این مبارزه ای است که همواره ادامه یافته و باید ادامه یابد. تردیدی نیست که جنبش طبقه کارگر اکنون و در برخورد به این تضاد، با جنبش طبقه کارگر صد سال پیش و یا بیست سی سال پیش تفاوت کرده باشد و بیست سال دیگر نیز باید با اکنون متفاوت و متکاملتر گشته باشد. طبقه کارگر باید بطور روشن به این امر پی ببرد که «هیچکس آزاد نخواهد بود اگر حتی یک زن در جهان یافت شود که آزاد نبوده و تحت ستم باشد.»(نقل به معنی از مائو)

نکته دیگر اینکه جنبش زنان میتواند و باید در چارچوب تبلیغی و تا حدود معینی از لحاظ عملی ، از مرزهای طبقات درون خلق بیرون برود و زنان نیروهای دشمن را نیز در بر گرفته و در این زمینه حتی بدرون صفوف نیروهای طبقات ضد خلق نفوذ نماید، و یا زنانی از این طبقات را درون جنبش خود جای دهد. زیرا اشکال گوناگون ستم بر زنان محدود به زنان طبقات خلقی نشده و درون صفوف طبقات ضد خلق نیز وجود دارد؛ چنانچه در شرایط ویژه کشور ما، اینکه بخشی از زنان طبقات حاکم و مسلط از ستم مردان خود و قوانین کهنه ارتجاعی مذهبی رنج میبرند، امری روشن  است. و ما حتی در میان برخی زنان این طبقات جنب و جوشی را ملاحظه میکنیم که پیشتر مشاهده نمیکردیم. گرچه ثروت و قدرت مسحور کننده است و بهشت این دنیایی را برای تمامی افراد نیروهای ضد خلق میسازد، اما مشکل بتوان پذیرفت که ثروت و قدرت، تمامی زنان  این طبقات را که عموما تحت تسلط قوانین مرد سالارانه مذهبی و تحقیر شدن در محیط های مردانه هستند، راضی نگاه دارد و بخشی از آنها خواهان حقوق برابر با مردان نباشند و یا ارجی برای آن قائل نشوند.

 طبقه کارگر باید در صفوف و نیروهای  دشمن خویش نفوذ کند و اتحاد آنها را مختل نماید . بخشی از این نفوذ و اختلال در صفوف دشمن، میتواند و باید از طریق تبلیغ جنبش برابری خواهانه زنان برای تساوی با مردان  و گسترش آن به زنان  طبقات دارا صورت گیرد.

 برخوردهای نادرست

برخی اشتباهات تئوریک - سیاسی، کمبودها و ضعف های جنبش چپ در ایران در برخورد به مسائل و جنبش زنان، موجب برخی واکنشهای افراطی و زمخت از سوی دیگر قضیه  شده است. چنانکه برخی فرصت طلبان و نیز ابن الوقت ها، به یکباره خواهان تعطیل کردن مبارزه با امپریالیسم و ارتجاع  بوسیله طبقه کارگر میگردند و از این طبقه میخواهند که اول مسئله زنان را درون صفوف خود حل و فصل نماید؛ یعنی بطور مطلق، هیچ اشتباهی در برخورد به زن، درون این طبقه و یا حداقل درون پیشروان این طبقه وجود نداشته باشد، آنگاه این طبقه به مبارزه علیه ارتجاع و امپریالیسم و انقلاب  دست زند. امری که نه از نظر تئوریک - سیاسی صحیح است و نه از نظر عملی ممکن. زیرا نه تضاد اساسی و دیگر تضادها منتظر می مانند تا طبقه کارگر مشکلش را با مسئله ستم بر زنان حل کند، نه چنین امری که خواهان تحولات مطلق فکری پیش از هر گونه عمل است، امری ممکن و مقدور است. زیرا طبقه کارگر تنها  در ضمن تغییر دادن جهان، میتواند خود را تغییر دهد.

همچنبن، برخی از کسانی که ادعای تفکرات چپ دارند به یکباره جنبش کارگری را  که پایه و  اساس جنبش انقلابی است و وظیفه کمونیستها است که  این جنبش را به یک جنبش انقلابی که برای کمونیسم مبارزه میکند، تبدیل کنند، به یکباره متهم به ناتوانی در تحقق سوسیالیسم و کمونیسم میکنند و از کمونیستها میخواهند هم خود را مصروف این جنبش نکرده بلکه صرف جنبشهای زنان و یا دانشجویان کنند که از نظر آنها هم انقلابی ترند و هم فعالتر.

 از چنین دیدگاهی خطرناک تر نمیتوان چیزی پیدا کرد. درست است که در برخی مقاطع جنبش های زنان و یا دانشجویان موقعیت های پیشروتری را نسبت به جنبش کارگری اشغال میکنند -  و این نه تنها در دوره کنونی که جنبش کارگری دچار اکونومیسم است، بلکه حتی در دوره هایی که جنبش کارگری  زیر رهبری یک حزب انقلابی کمونیستی قرار گیرد و به گونه ای انقلابی برای کمونیسم بجنگد، نیز اتفاق میافتد -  ولی در مورد وضع کنونی جنبش کارگری، مشکل واقعی آنجاست که کمونیستها کار متمرکز و مداوم  انقلابی ای را در میان این طبقه دنبال نکرده اند (سوای استبداد و و موانعی که استبداد ایجادکرده و میکند)، و بیشتر فعالیت هایی که در دوران اخیر صورت گرفته، بدلیل تفکرات رویزیونیستی و ترتسکیستی مسلط بر آنها، هرگز امر انقلاب و کمونیسم را دنبال نکرده اند. باید به جنبش های پیشرو زنان، دانشجویان و جوانان توجه کرد. این درست! اما هرگز نباید مرکز ثقل و پایه و اساس تغییر انقلابی را که طبقه کارگر و جنبش این طبقه است و جز این طبقه و جنبش این طبقه، هیچ  طبقه، بخش و جنبش دیگری نمیتواند جایگاه آن را بگیرد، فراموش کرد.    

شکل دیگری از این برخوردهای نادرست، مثلا در دیدگاههایی مانند این که «انقلاب آینده ایران زنانه خواهد بود»، بازتاب میابد.  اگر منظور این است که در انقلاب آینده ایران، زنان نیمی یا شاید بیشتر از نیمی  از جمعیت مبارز هستند که برای حل تضاد اساسی مبارزه  میکنند، این به هیچوجه نام «انقلاب زنانه» به آن انقلاب نخواهد داد. حتی اگر انقلابی علیه ارتجاع حکومت اسلامی و قوانین کهنه باشد و اینها مثلا طی یک دگردیسی از بالا و یا از خارج تغییر نکرده باشند. اگر منظور این است که تضاد زنان با روابط مرد سالاری و تمامی حقوقی که ازاین روابط ناشی میشود، بخش مهمی از مبارزه دموکراتیک و سوسیالیستی را تشکیل میدهد، این نیز  نام آن انقلاب را که ماهیتا  دموکراتیک و سپس سوسیالیستی خواهد بود، تغییر نخواهد داد. اما اگر منظور این است که انقلاب آینده ایران بر مبنای تضاد اساسی یعنی تضاد خلق و ارتجاع و امپریالیسم نبوده و صرفا انقلابی برای حل مسئله پدر سالاری و مرد سالاری است، انگاه چنین سخنانی، جز سخن یاوه نخواهد بود.

 نکته دیگر از این برخوردهای افراطی، مخدوش کردن خط و مرزها بین صفوف مارکسیستها و فمینیستها است. تلاش هایی که بوسیله فمینیست ها صورت گرفته در خور احترام است و طبقه کارگر و جنبش انقلابی زنان برای دمکراسی، سوسیالیسم و کمونیسم باید از دست آوردهای آنها در این خصوص بیاموزد. اما مخلوط کردن جنبش زنان که در نفس خود پیشرو و انقلابی است، با جنبش های فمینیستی صرف، که ماهیتا و یا در نهایت لیبرالی و بورژوایی هستند، و یا پایین آوردن و یا محدود کردن امر مبارزه  طبقه کارگر تا سطح و یا در چارچوب های فمینیستی، و به به کردن برای فمینیستها، تنها از عهده تنگ نظران و محدود فکرانی بر میاید که هیچگونه علقی و باوری به اهداف والای طبقه کارگر نداشته و تنها کوشش میکنند رفرمیسم خود را بجای مارکسیسم، لنینیسم یا مائوئیسم جا بزنند. اشخاص و یا سازمانهایی که چنین افکاری را دنبال میکنند اگر نام خود و یا سازمان متبوع خود را بجای مارکسیست یا لنینست و یا مائوئیست، مثلا «فمینیست» و یا «مدافع حقوق زنان» و یا «سازمان زنان» میگذاشتند، ممکن بود واقعیت بیشتری را در مورد خود بیان کنند و شاید مفید فایده بیشتری میشدند.

ادامه دارد.

هرمز دامان

بهمن 94