۱۴۰۰ بهمن ۱۸, دوشنبه

بازگشت در تاریخ نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(1)

 
بازگشت در تاریخ
نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(1)
 
در مقالات مان درباره ی بازگشت در تاریخ به دفتری به نام بازگشت و دیالکتیک در تاریخ نوشته ی علی محمد حق شناس اشاره کردیم و گفتیم که به آن خواهیم پرداخت. چند مقاله که در پی خواهد آمد بررسی این دفتر است.
 شاید به نظر برسد که پرداختن به برخی مفاد این جزوه که در سال 58 نوشته شده چندان به درد بخور نباشد اما بر خلاف این رای، بسیاری از دیدگاه های نویسنده دیدگاه های لایه هایی از خرده بورژوازی و بورژوازی ملی ایران بوده و تا کنون نیز تداوم داشته است. همین نکته در مورد برداشت های غیرنقادانه ی وی از دیالکتیک هگلی و برخی دیگر از کج فهمی ها از دیالکتیک نیز راست در می آید که کماکان در مباحث فلسفی کنونی در بررسی دیدگاه های هگل وجود دارد( می توان به تفسیر طباطبایی از پدیدار شناسی ذهن هگل اشاره کرد). بنابراین به نظر ما بررسی و نقد آن پاسخ به مباحثی کهنه است که همچنان با جان سختی در اندیشه های سیاسی و فرهنگی لایه هایی از طبقات وجود دارد و در طبقه ی کارگر نیز نفوذ می کند.
 لازم به اشاره است که افرادی همچون محمدرضا باطنی، عباس میلانی و مصطفی رحیمی متن دست نوشته ی حق شناس را خوانده اند و طبق گفته ی حق شناس پیشنهادهایی به وی داده اند که در«رفع نقایص این گفتار بسیار سودمند» افتاده است.( زیر نویس صفحه 5) می توان این گونه برداشت کرد که آنها با مفاد اصلی جزوه ی کنونی مخالفت اساسی نداشته اند.
 
آیا آنچه «انقلاب اسلامی» نامیده می شود، انقلاب و آن هم انقلابی فرهنگی بود؟
در همان آغاز نوشته خویش که می توان آن را درآمدی بر دفتر دانست، حق شناس می نویسد:
« تنها در مراحل پایانی پژوهش در این زمینه - زمینه بازگشت- بود که برای دارنده این نظریه چون روز روشن شد که انقلاب اسلامی ایران در تحلیل نهایی یک انقلاب فرهنگی است. انقلاب شاخه ای از( و نه همه) فرهنگ این زاد و بوم بر علیه فرهنگ فروشی مشتی جماعت بی فرهنگان .»( بازگشت و دیالکتیک در تاریخ همراه با نگاهی کوتاه به علل فرهنگی پیدایش و آینده ی انقلاب اسلامی ایران، سال نگارش 1358، انتشارات؟ ص 3، تمامی بازگوهای ما از این دفتر یا به گفته ی حق شناس«گفتار» است)
اولا که این حرکت تا آنجا که بتوان آن را به دلیل رهبری خمینی و نظریه ی«ولایت فقیه» وی«اسلامی» نامید، انقلاب نبود و در واقع حرکتی ارتجاعی و در نظر و عمل بازگشت ارتجاع کهنه به قدرت بود، و اما تا آنجا که انقلاب بود( که بود و باید آن را چنین دانست و نامید) نمی توان نام «اسلامی» به آن داد.
نام باید مبتنی بر ماهیت باشد و برخاستن گسترده ی توده ها در سال 57 ایران با دو شعار اساسی و استراتژیک «استقلال» ( استقلال اقتصادی، سیاسی و فرهنگی- و نه صرفا فرهنگی - از امپریالیست ها و برقراری حکومتی خلقی و ملی) و«آزادی»( در تقابل با استبداد سلطنتی حاکم و برای آزادی و دموکراسی در عرصه های سیاسی، فرهنگی و اقتصادی) و مبارزه شان برای دگرگونی در نظام حاکم، ماهیتا یک انقلاب دموکراتیک بود. رهبری این انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی اما در دست نیروهای ارتجاعی قرارگرفت که ایدئولوژی شان دین اسلام و تفسیری از این دین بر مبنای مذهب شیعه (تفسیری بر مبنای نظرات فرقه ای از شیعه) بود. اینها نه به دموکراتیک بودن انقلاب اعتقادی داشتند و نه به ضد امپریالیستی بودن آن از یک دیدگاه مترقی. همین ها در عین مخالفت با برخی جنبه های فرهنگی غرب به یاری امپریالیست های غربی خود را مستقر کرده و به مرور فرایند تغییرات  ارتجاعی فرهنگی و سیاسی و برقراری استبداد سیاسی و فرهنگی دینی و مذهبی را پیش بردند. این تغییرات فرهنگی از برخی جنبه های اساسی با فرهنگ غرب تقابل داشت اما چنانکه اشاره کردیم این تقابل از دیدگاهی ارتجاعی صورت گرفت و به همین دلیل آن را باید بازگشت گونه ای از ارتجاع فرهنگی( و سیاسی نیز) نام نهاد و نه «انقلاب فرهنگی».
دوما این حرکت تا آنجا که «اسلامی» بود اگر چه از زوایایی علیه سلطنت پهلوی و«فرهنگ فروشی مشتی جماعی بی فرهنگان» بود اما از سوی دیگر خود بی فرهنگان صد پله بدتری را بر سر کار آورد و به شکل دیگری به فرهنگ فروشی دست زد. آنچه که اینها در عرصه ی فرهنگ برقرار کردند نه حتی بر مبنای برخی گرایش های فرهنگی دینی ای که حداقل در تبلیغات خود آن را در بوق می کردند همچون صوفی گری و عرفان بلکه بر مبنای عقب مانده ترین و کهنه ترین دیدگاه های دینی بود. اگر پهلوی ها با کپیه برداری ها و تقلید از بی مایه ترین وجوه فرهنگ غرب به دروغ خود را پیشرفته نشان می دادند اینها عملا با بازگشت به گذشته ای مهجور و کهنه خود را عقب مانده و فوق مرتجع نشان دادند.    
به گونه ای کلی می توان گفت که رهبری خمینی و اعتقادات ایدئولوژیک- مذهبی وی به سبب رهبری وی بر جنبش طبقات اصلی جامعه به ویژه طبقات زحمتکش، منجر به بروز رنگ و لعابی مذهبی در ظاهر این جنبش گشت. جنبشی که در ماهیت امر در نقطه ی مقابل این ظاهر یعنی رنگ و لعاب مذهبی و به ویژه این رهبری و سیاست های آن قرار داشت. به بیانی دیگر، ماهیت انقلاب با رهبری و اشکال ایدئولوژیکی که این رهبری آن را بر انقلاب حاکم کرد در تضاد 180 درجه ای بود.
به این ترتیب، از یک سو انقلابی دموکراتیک، آزادیخواهانه و استقلال طلبانه رخ داد و از سوی دیگر رهبری آن در دست نیروهای ارتجاعی ای قرار گرفت که از میان زباله های تاریخ برخاستند و بر آن شدند که کشوری را که مردم اش می خواستند پیش بروند را به عقب، به گذشته برگردانند. پس انقلاب حرکتی رو به پیش را خواهان بود و رهبری و ایدئولوژی ای که حاکم کرد یعنی دین اسلام و مذهب شیعه و برنامه هایش برای تبدیل حکومت به یک حکومت مذهبی، یک حرکت  رو به پس، یک بازگشت ارتجاعی به یک گذشته را که اکنون و در مقابل پیشرفت های صورت گرفته در جامعه ی ایران بیش از پیش کهنه و ارتجاعی می نمود نمایندگی می کرد. این تقابلی بین پیشرفت ترقی خواهانه و انقلابی، بین انقلابیت انقلاب، و بازگشت کهنه پرستانه و ارتجاعی یعنی «اسلامیت»ی بود که حضرات مرتجعان بر آن حاکم کردند. این دو امر متضاد و کاملا در مقابل هم، نباید با یکدیگر درهم شوند.
از سوی دیگر لازم است اشاره کنیم که هرگونه تاکید روی رهبری ارتجاعی این جنبش که بخواهد ماهیت انقلاب یعنی وجه مترقی دموکراتیک و استقلال طلبانه ی آن را ماست مالی کند و کل انقلاب را به دلیل رهبری آن و نتایج هولناک به بار آمده در 40 ساله ی اخیر لگد مال کند یا از ناآگاهی برمی خیزد و یا کوششی ریاکارانه و پلیدانه است که به ویژه از جانب هواداران یکی از کریه ترین رژیم های تا کنونی یا همان رژیم پهلوی یعنی سلطنت طلبان که سرمایه داران وابسته به امپریالیسم غرب هستند صورت می گیرد.     
 حق شناس ادامه می دهد:
«اکنون او خود را تنها در برابر تاریخ و باورش موظف می داند که درباره ی یک نکته هشدار دهد. آن نکته این است که هر گونه غرض ورزی و کارشکنی بیجا در این انقلاب می تواند غرض ورزی با فرهنگ ایران باشد. و این دریغ است.»(ص 4)
با تاسف، این دیدگاهی بود که بر برخی از جریان هایی که به دین اسلام و مذهب شیعه به عنوان رکنی از فرهنگ ایران و البته رکنی تغییر ناپذیر- و یا نهایتا پذیرش برخی تغییرات صوری و به اصطلاح با زمان همراه کردن آن- می نگریستند در اوائل انقلاب حاکم بود و هنوز هم حاکم است چندان که این گونه افراد  نمی توانند جامعه ای با فرهنگ نوین و لامذهب را تصور کنند. نویسنده که در مرداد 58 این نکات را نوشته متوجه نیست که به طور عمده در حال مبارزه با جریان ها، دسته ها و طبقاتی است که برای گسترش و تعمیق انقلاب کوشش می کردند. در حقیقت آن کسانی که در کار انقلاب دموکراتیک ایران کارشکنی کردند و آن را به کجراه بردند و علیه خواست های کارگران، دهقانان و طبقات ترقی خواه میانی جامعه ایستادند خود همین حکام حامل «اسلامیت» انقلاب بودند.
 حق شناس ادامه می دهد:
«بی تردید کار شکنی- اگر نه غرض ورزی- می تواند هم از جانب دشمن انقلاب و هم از پایگاه قدرت صورت بندد. از پایگاه قدرت گفتم، زیرا قدرتمندان  انقلابی ممکن است آن شاخه دیگر فرهنگ ایران( شاخه ایرانی را) که شکست خورده ، اما به نابودی نپیوسته است - و نیز  نمی تواند بپیوندد – مورد بی مهری قرار دهند. و این با روح انقلابات ریشه در فرهنگ، بیگانه است. امید که ایران را صحنه پنجه افکنیها و زور آزمایی های دو چهره از یک فرهنگ نکنیم که این دریغ است.» (همانجا) 
نگاه مطلقا ایده آلیستی حق شناس به انقلاب ایران، اینجا بیش از پیش آشکار می شود. انقلاب، نه یک انقلاب دموکراتیک طبقات مردمی کارگران، کشاورزان، خرده بورژوازی علیه استثمار و ستم حکام پهلوی و امپریالیست ها و برای برقراری ایرانی آزاد، مستقل و از نظر سیاسی و فرهنگی دموکراتیک بلکه انقلابی صرفا فرهنگی بود. آن هم فرهنگ اسلامی علیه فرهنگ فروشان پهلوی ها.
 حق شناس به حکام مرتجع تازه به قدرت رسیده هشدار می دهد که مبادا علیه دیگر رویه فرهنگی ایران یعنی وجه ایرانی آن بتازند و ان را نابود کنند، بلکه تلاش کنند با آن سازش کنند و هر دو فرهنگ را پیش ببرند. وی اشتباه نیروهای مرتجع حاکم شده یا به قول حق شناس« قدرتمندان انقلابی»!؟( به کار بردن این مفهوم «انقلابی» در آن شرایط برای این مرتجعین، آن هم زمانی که بخشی از روحانیون مانند طالقانی در مقابل شان موضع می گرفتند، واقعا جز تعصب و کدربودن ذهن را نمی رساند) را در این خلاصه می کند که این ها علیه ایرانیت فرهنگ ایران به ستیز برخیزند و بخواهند آن را نابود کنند.
بر این مبنا مشکل اساسی از نظر حق شناس خود را این گونه خود را آشکار می کند:
 ایران دو فرهنگ دارد. یکی فرهنگ ایرانی و دیگر فرهنگ اسلامی و این دو وجه باید همواره پایدار بمانند.
 حق شناس خود به خود علیه مبارزه ی فرهنگی نوینی موضع می گیرد که نه «اسلامیت» فرهنگ را  به عنوان رکنی اساسی و پایدار می پذیرد و نه «ایرانیت» را به آن سان که منظور حق شناس است، یعنی صرفا فرهنگ باستانی و پیش از یورش مسلمانان که در کنار فرهنگ اسلامی در تاریخ تداوم داشته و همچون وجه دیگر، بسیاری از بخش های آن کهنه و ارتجاعی است و باید دور ریخته شود.
به طور کلی، خلق ایران در پویش تاریخی طولانی خویش فرهنگی آفریده است که حامل عناصر متضاد و ناسازگار است و این به ویژه در دو وجه «ایرانیت» و «اسلامیت» خود را نشان داده است. افزون بر این در خود این دو وجه نیز عناصر ناسازگار زیادی در کنار یکدیگر زیست می کنند که اغلب در حال مبارزه با یکدیگر بوده و هستند. یعنی خواه وجه ایرانیت آن را در نظر گیریم( بین ایرانیتی آزاد از دین و سکولار و ایرانیتی که با دین زرتشت و به ویژه موبدان فاسد زرتشتی در دوران ساسانیان معرفی شد و به مقابله ی بسیاری از جمله مانی و مزدک با آن انجامید) و خواه وجه اسلامیت آن را( مثلا بین تصور روحانی، مومنانه و یا عرفانی از دین و یا تصوراتی که بر مبنای آنها دین یک ابزار ایدئولوژیک صوری برای مبارزه طبقاتی توده های به جان آمده ی دهقان و پیشه ور می شد با تصور باسمه ای و دم دستی از دین که بعدها به ویژه از دوران صفویه ملاهای ریاکار و مالخور نماینده ی آن شدند) عناصر متضاد و متقابل به گونه ای در کنار یکدیگر زیست کرده و با یکدیگر وحدت یافته اند.
 این فرهنگ اکنون بسیار کهنه شده است( به ویژه وجه دینی و مذهبی و به خصوص اسلامیت آن که نسبت به ادیان دیگر مثلا زرتشتی، جنبه ی عمده ی دینی آن است) و باید در فرهنگ نوینی تحلیل رود که حامل بار انقلابی و دموکراتیک باشد و در آینده سوسیالیستی و کمونیستی شود. عناصری از فرهنگ کهنه شده که قابلیت بازسازی و حل شدن در فرهنگ نوین را دارند( عناصر مترقی فلسفی- ماتریالیستی و دیالکتیکی - و علمی و حقوقی و هنری و نیز آیین ها، آداب و سننی که مبشر زنده گی، شور و شوق، امید، اراده، رهایی، آزادی و زیبایی هایی روان و ذهن بشر در هر زمینه ای و به ویژه در تعلق به جمع و به دیگری- عشق انسان به همنوع خویش خواه کلی و خواه فردی- باشند و کماکان بتوانند در تکامل این وجوه به کار آیند و موثر واقع شوند) خواه از دوران باستان و خواه از دوران حمله ی اعراب و پس از آن حفظ می شوند( و نه البته ارکان اساسی مذهبی زرتشتی و یا اسلامی به عنوان دین و مذهب) و بقیه ی عناصر فرسوده، کهنه و مرتجع  این فرهنگ ها به دور ریخته می شوند. این برای ملت ایران و طبقات انقلابی و مترقی آن یک رستاخیز بزرگ، یک بازسازی فرهنگی، یک انقلاب فرهنگی واقعی خواهد بود که ملت را به افق های دوردست خواهد رساند.
دیدگاه ایده آلیستی حق شناس در آخرین بند مقدمه اش حد اعلای این دیدگاه ایده آلیستی اش را بازگو می کند:
« فرهنگ پربار و بر این مرز و بوم، آن گونه که در هیچ فرهنگ دیگری یافت نمی شود، از نیرویی بشارت می دهد که فراسوی همه ی نیروهای درگیر در جامعه است- چه نیروهای دولتی و چه نیروهای مردمی. این نیروی رهایی بخش که سیمرغش می خوانند به سه خصلت ممتاز آراسته است: نخست این که خاطرش از تعلق به آنچه زمینی است آزاد است؛ به همین دلیل در هیچستانی به نام « قاف» می زید. دوم اینکه رهایی بخش و رستگار کننده است. سوم اینکه از آن همگان است و چون هما، با باز و یا عقاب به دسته، گروه و یا پایگاه خاصی وابسته نیست. به همین دلیل هر بار در جامه ی دیگری آشکار می شود: در جامه ی یک آهنگر، یک رویگر، یک شبان افشار ... و چون رستگاری شود، الب ( اما نه لزوما) بی هیچ رنگ تعلقی به هیچاستانش - به قاف - باز می گردد. روح سیمرغ زمانه را پاس داریم....»( همانجا)
 به این ترتیب تغییرات اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی زمینی و اجتماعی - طبقاتی نیستند و در دست های طبقات و زمینیان قرار ندارند بلکه در بهترین حالت فراطبقاتی و در بدترین حالت فرازمینی هستند.
«فرهنگ پربار این مرز و بوم آن گونه که در هیچ فرهنگ دیگری یافت نمی شود( از این عبارات چه بویی به مشام می رسد: نظری مانند این که« هنر نزد ایرانیان هست و بس»!)از نیرویی بشارت می دهد که فراسوی همه ی نیروهای درگیر در جامعه است.»
یعنی فرهنگی مافوق طبقات اجتماعی! حتی اگر ما فرهنگ دموکراتیک یک جمهوری دموکراتیک خلق را هم در نظر بگیریم این فرهنگ نشانگر وحدت معین و مشخص تاریخی و زمانمند طبقات است، اما غیر طبقاتی نیست. مثلا طبقات ارتجاعی بیرون از این فرهنگ قرار می گیرند و این فرهنگ علیه آن هاست، و نیز وجه گرایش های ایدئولوژیک طبقات کارگر و کشاورز و زحمتکش در آن بر وجه بورژوایی آن سنگینی می کند، زیرا این فرهنگ به طور عمده تجلی این نیروها است وعناصر سوسیالیستی و جهت گیری به سوی سوسیالیسم و کمونیسم دارد.
ادامه دهیم:
«رهایی بخشی» و «رستگاری»( به مفهومی گذر از منافع فردی و شخصی به مسائل جمعی و بشری) مسائلی مادی و زمینی نیستند، بلکه احتمالا «عرفانی» و «آسمانی» هستند؛ نیروی رهایی بخش از آن نیروها و طبقات نوینی که در هر مرحله ی تاریخی عاملین حرکت به پیش جامعه هستند، نیستند بلکه «همگانی» یا «همه طبقاتی» است. کل حرکت تاریخ را نیروهایی فرا طبیعی همچون «سیمرغ» ها کنترل کرده و جهت می دهند و...
از این نظرات فقدان عینیت و مشخص بودن تحلیل، می بارد، حتی اگر مفهوم «سیمرغ» را زمینی کنیم و آن را« سی مرغ» یا همه ی ملت بدانیم، بازهم وجه انتزاعی و عام و به بیانی دیگر وجه ایده آلیستی این تحلیل به خوبی آشکار است.
ادامه دارد.
 م - دامون
بهمن ماه 1400
   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر