۱۳۹۹ اسفند ۲۵, دوشنبه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(14)

 

 

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(14)

اکنون دوباره به ریموند لوتا بازمی گردیم:
وی مطمئن از به خیال خود ثابت کردن این که تضاد کار و سرمایه تضاد عمده ی سرمایه داری نیست و این تضاد تحرک خود را صرفا از تضاد میان سرمایه داران دارد می گوید:
«منتقدان ما در گوشه ی تنگی افتاده اند. آنان چاره ای ندارند جز این که چشم خود را بر پویایی آشکار سرمایه داری ببندند؛ پویایی ای که برخاسته از جبر گسترش بیاب یا بمیر است؛ اجباری که رقابت بر سرمایه تحمیل می کند.»( درباره «نیروی محرکۀ آنارشی» و دینامیک های تغییر، پیشین)
این به نوبه ی خود جالب است. لوتا نظرات مارکس و انگلس را تحریف( و نظرات لنین و مائو را مستقیما نفی)می کند و از آنها تضاد میان سرمایه داران تضاد عمده ی سرمایه داری است بیرون می کشد و آن گاه می گوید منتقدان وی« گوشه تنگی» افتاده اند! همان حکایت«خود می بُرد و خود می دوزد!».
 لوتا می گوید چنانچه مائوئیست ها بگویند تضاد کار و سرمایه تضاد عمده ی سرمایه داری است چشم خود را بر پویایی آشکار سرمایه داری بسته اند. زیرا این پویایی نه از این تضاد بلکه از تضاد میان خود سرمایه داران برمی خیزد. لوتا جبر و یا قهر رقابت را که مارکس و انگلس آن را به عنوان برعکس شدن روابط ذاتی در عرصه نمودها تحلیل می کنند، تبدیل به یک وجه متکی به خود و مستقل می کند.  
اشاره ای نظر مارکس در مورد علت اساسی پویایی تولید سرمایه داری
 مارکس پویایی سرمایه داری را از همان آغاز تحلیل «سلول» تولید بورژوایی یعنی کالا بر مبنای تضاد درونی کالا در تولید کالایی ساده، یعنی تضاد بین ارزش مصرفی و ارزش مبادله ای قرار می دهد. وی سپس تکامل این تضاد را در مبادله و بروز بیرونی آن در پول به مثابه ارزش مبادله ای مستقل و کالا همچون نماینده ارزش مصرفی و سپس تبدیل ارزش مبادله ای یعنی پول به سرمایه و گسترش کالا یا ارزش مصرفی به نیروی کار کارگر دنبال می کند. در اینجا ما به اشاره ای به تبدیل ارزش مبادله ای به سرمایه و ارزش مصرفی به  نیروی کار بسنده می کنیم.
شرح مارکس از همان آغاز تحلیل سرمایه در فصل سوم کتاب  سرمایه بر مبنای دو روند متضاد گردش استوار است؛ یعنی«پول - کالا- پول» از جانب سرمایه دار یا پیش ریز سرمایه یا ارزش مبادله ای برای کسب ارزش مبادله ای و «کالا- پول- کالا» از جانب کارگر یعنی ارائه یک ارزش مصرف یا نیروی کار برای به دست آوردن ارزش های مصرفی و رفع نیازهای مصرفی کارگر. و همین استفاده ی فزونه از ارزش مصرفی نیروی کار است که روشنگر چگونگی کشیدن ارزش اضافی( یا ارزش مبادله ای اضافی) و استثمار طبقه ی کارگر و تضاد عمده ی سرمایه داری یعنی تضاد بین کار و سرمایه را می سازد و گسترش می دهد.
مارکس در مورد تفاوت دو دور گردش چنین می نویسد:
« دور ک- پ- ک از مبداء با کالایی آغاز می شود و در انتهای آن کالایی دیگری است که خود از دوران خارج می شود و در محیط مصرف می افتد. بنابراین هدف غایی آن مصرف، برآوردن نیازها و در یک کلمه ارزش مصرفی است.»( سرمایه، برگردان ایرج اسکندری، باز نویس عزیزالله علیزاده، چاپ نخست، 1379، ص 207)
 این حرکت فروش نیروی کار به عنوان کالا و خرید نیازهای مصرفی کارگر یعنی در اصل حرکت ارزش مصرفی است.
مارکس ادامه می دهد:
« دور پ- ک- پ به عکس از نقطه عزیمت با پول آغاز می شود و سرانجام به همان نقطه باز می گردد. پس عمل محرکه ی و هدف جازم آن ارزش مبادله به خودی خود است.»( همانجا)
این حرکت خرید کالاهایی از جانب سرمایه دار است برای فروش یعنی حرکت ارزش مبادله ای.
چنانکه در اینجا می بینیم تضاد درون کالا بین ارزش مصرفی و ارزش مبادله ای وجوهی بیرونی یافته و در سرمایه دار به عنوان نماینده شخصی ارزش مبادله ای و کارگر به عنوان نماینده ارزش مصرفی تکامل یافته است. پویایی اساسی سرمایه داری از طریق تکامل همین تضاد ماهوی است که تا پایان تحلیل مارکس در جلد سوم گسترش می یابد.(1)
تضاد طبقاتی علت اساسی پویایی سرمایه داری
لوتا ادامه می دهد:
  « این پویایی را آنان باید به طرق دیگری توضیح دهند تا بتوانند تضاد طبقاتی را به عنوان شکل عمده ی حرکت[تضاد اساسی عصر سرمایه داری- م] بنمایانند. بنابراین، استدلال دیگری می بافند که: در واقع مقاومت کارگر سرچشمه ی ابداع و مکانیزاسیون است.»
سرمایه ی مارکس تجزیه و تحلیل علمی یک کل مرکب و پیچیده است. شرح مارکس از به وجود آمدن و گسترش و تکامل سرمایه یک شرح مونیستی است که بر مبنای تضاد ساده ی درون کالا یا همان سلول تولید سرمایه داری استوار است. این «یک» است که گسترش می یابد و در«بسیار» نمود می یابد. مارکس با بررسی دقیق این تضاد بنیانی و مقولاتی که بر مبنای آن استوارند و زندگی سرمایه داری را می گشایند و می سازند و نیز زمینه ای تاریخی که این مقولات را به وجود می آورند به پیش می رود. پویایی سرمایه داری جز از مسیر این شرح و تحلیل از راه دیگری شناخته نمی شود. پس نیازی نیست که یک مائوئیست برای شرح این پویایی از این شاخه به آن شاخه بپرد.
رشد مکانیزاسیون در سرمایه داری چیزی جز تبدیل ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی و تکامل یک شکل استخراج ارزش مبادله ای به شکل دیگر و تکامل یافته تر آن و ایجاد مرحله ای نوین در تکامل سرمایه داری نیست که در بخش های پیشین به آن اشاره کردیم. آنچه بنیاد اساسی تبدیل یک شکل ارزش اضافی را به شکل تکامل یافته تر آن و بنابراین رشد مکانیزاسیون را می سازد، تضادهای بیرونی و از جمله رقابت میان سرمایه داران نیست، بلکه  تضادهای درونی خود ارزش اضافی مطلق است که موجب محدودیت در پویایی و تکامل این شیوه تولید می شوند. به عبارت دیگر اساس کسب ارزش اضافی است و هر محدودیتی در مقابل سرمایه برای گسترش ارزش اضافی باید برداشته شود.
آیا مارکس این تبدیل را بر اساس رقابت میان سرمایه داران یعنی یک رابطه ی بیرونی متکی می کند و یا برعکس آن را از درون خود رابطه اقتصادی میان کارگران و سرمایه داران استنتاج می کند؟ و نیز آیا وی مقاومت کارگران و مبارزه ی طبقاتی بین کارگر و سرمایه دار را سرچشمه ی اساسی این تبدیل و رشد مکانیزاسیون نمی داند؟
مروی بر آنچه وی نوشته است پاسخی است به نظرات تحریف گرانه ی لوتا.
 مارکس در همان آغاز فصل هشتم که در مورد روزانه کار است و پس از اشاره به کار لازم و کار اضافی و مرزهای حداقل و حداکثر روزانه کار چنین می نویسد:
« به عکس روزانه کار دارای مرز حداکثری است و در ورای حدود معینی قابل تمدید نیست. این مرز حداکثر قهرا از دو جهت محدود است: نخست در نتیجه ی حد جسمانی نیروی کار- هر انسانی در مدت طبیعی روز که 24 ساعت است تنها می تواند مقدار مشخصی از نیروی حیاتی خود را مصرف نماید. چنانکه یک اسب، اگر روزها را سرهم بگذاریم، تنها ممکن است روزانه 8 ساعت کار کند. در جریان بخشی از روز لازم است نیرو استراحت کند، بخوابد و در جزیی دیگر انسان باید احتیاجات جسمانی خویش، از گونه ی خوراک، شست و شو، لباس پوشیدن و غیره را رفع نماید. افزون بر این حدود کاملا جسمانی، امتداد روزانه کار با حدود معنوی نیز برخورد پیدا می کند. کارگر برای رفع نیازمندی های معنوی و اجتماعی خویش، که نوع و تعداد آن به وضع عمومی فرهنگ بستگی دارد، نیاز به وقت و زمان دارد. بنابراین روزانه کار در درون این حدود طبیعی و اجتماعی سیر می کند. ولی این هر دو مرز دارای ماهیت بسیار انعطاف پذیری هستند و گسترده ترین میدان را برای بازی ممکن می سازند. برای همین ما به روزانه های 8، 10، 12، 14، 16 و 18 ساعته و بنابراین به طول زمان های مختلفی بر می خوریم.»( همانجا، ص 292)
در اینجا دیده می شود که دو محدودیت اساسی رشد سرمایه داری محدودیت هایی است که شکل ارزش اضافی مطلق تحمیل می کند و نه رقابت سرمایه داران. به عبارت دیگر تضاد درونی ارزش اضافی مطلق و پویایی آن است که موجب تحرک آن و تبدیل آن به ارزش اضافی نسبی را نشان می دهد.
سپس مارکس در مورد محرک و انگیزه اساسی سرمایه دار به عنوان تجسم شخصی ارزش مبادله ای چنین می نویسد:
«  ... وی به مثابه ی سرمایه دار جز سرمایه شخصیت یافته چیز دیگری نیست. روح او همان روح سرمایه است. ولی سرمایه یک نیروی محرک دارد و بس و آن گرایش وی به ارزش افزایی، ایجاد اضافه ارزش، فروکشیدن بیشترین مقدار ممکن از کار زاید به وسیله بخش ثابت خود یعنی وسائل تولید است. سرمایه کار مرده ای است که مانند وامپیر تنها با مکیدن کار زنده جان می گیرد و هر قدر بیشتر کار زنده بمکد بیشتر زنده بماند.»( همانجا، ص293)
چنانکه دیده می شود مارکس می گوید«یک نیروی محرک و بس». این نیروی محرک که پویایی اساسی سرمایه داری را به وجود می آورد، بر مبنای گسترش و تکامل همان تضاد بنیانی درونی کالا یعنی تضاد بین ارزش مبادله ای و ارزش مصرفی استوار است.
درست پس از این عبارات است که مارکس از بلند شدن صدایی که تا کنون خاموش بوده است و خروش کارگر صحبت می کند و در صفحات با شکوهی از سرمایه به گونه ای فوق العاده زنده و جاندار از جانب وی سخن می گوید. در این فریاد، کارگر به سرمایه دار حد و حدودی را که وی می تواند اجازه دهد سرمایه دار از ارزش مصرفی نیروی کار بهره برداری کند، گوشزد می نماید و دفاع خود را از حفظ و بقای نیروی کارش بیان می کند.( سرمایه 294- 293)
می بینیم که این تضاد شکل رشد یافته ی همان تضاد ساده ای است که در کالا نهفته بود. سرمایه دار نماینده ی ارزش مبادله ای است و کارگر نماینده ی ارزش مصرفی. مقاومت و مبارزه ی کارگران با سرمایه داران و دفاع از حق زنده ماندن شان و در نتیجه مبارزه شان برای کوتاه شدن روزانه کار از یک سو و حرص سیری ناپذیر سرمایه دار برای کسب ارزش مبادله ای یا ارزش اضافی از سوی دیگر است که موجب تبدیل ارزش اضافی مطلق به نسبی می گردد. مارکس در نزدیک به 100 صفحه از کتاب سرمایه( با عنوان هایی گویا برای هر کدام از بخش های آن) به همان دو محدودیت جسمانی و فرهنگی، شرایط وحشتناک زیست کارگران از زن و مرد و بچه و به ویژه مقاومت کارگران در مقابل سرمایه داران و وحشیگری سرمایه داران در استثمار کارگران می پردازد و این چیزی است که لوتا نمی خواهد ببیند.(2) در هیچ یک از این دو محدودیت که به تولید و استثمار نیروی کار مرتبط است، رقابت میان سرمایه داران نقشی ندارد زیرا این این دو مساله برای همه ی سرمایه داران و به عنوان یک کل بدون استثنا یکسان است.
لوتا در جاخالی دادن خیلی وارد نیست! روشن است که این «منتقدان» لوتا یعنی مائوئیست ها نیستند که تضاد طبقاتی را به عنوان شکل عمده ی حرکت تضاد اساسی می دانند، این خود مارکس( وهمچنین انگلس) بود که این مبارزه را شکل عمده بروز تضاد بین اجتماعی شدن تولید و خصوصی بودن مالکیت وسایل تولید و اساسا نیروی محرک تاریخ جوامع طبقاتی دانست.
لوتا ادامه می دهد:
«در این روایت، سرمایه دار سرمایه گذاری می کند تا کارگران را بیرون کند، مزدها را پایین براند، و یا یک نیروی کارِ سرکش را بهتر کنترل کند. در این روایت، کنشِ رقابت جویانه هیچ جبری را تولید نمی کند، بلکه مسئله یک انتخاب آگاهانه فنی و یا استراتژی آگاهانه است برای کنترل کار.»
باید توجه کرد که تبدیل ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی و فرایند تکامل آن، همکاری ساده، مانوفاکتور و بالاخره ماشینیسم نتایج معینی دارد:
 یکم: تولید ارزش های مصرفی با ارزش مبادله ای کمتر. یعنی پایین آوردن ساعات کار لازم یا ساعاتی که کارگر ارزش نیروی کار را بازتولید می کند. این به معنای پایین آمدن قیمت نیروی کار یا دستمزد کارگران است.
دوم: افزایش سرمایه ثابت یعنی سرمایه ای که خرج وسائل تولید می شود نسبت به سرمایه متغیر یعنی سرمایه ای که خرج نیروی کار می شود. به این ترتیب برای کاری که بهره وری در آن بالاتر رفته است به نیروی کار کمتری نیاز است. این یعنی همان دادن جای کارگران به ماشین و بیکار شدن و بیرون کردن کارگران است از کار. این امر نتیجه ی تغییر شکل ارزش اضافی از مطلق به نسبی است و نه لزوما انگیزه ی نخستین تبدیل آن.
سوم: به وجود آمدن جمعیت ذخیره ی صنعتی که از یک سو موجب رقابت بیشتر میان کارگران می شود و از سوی دیگر به نوبه خود موجب پایین راندن دستمزدها می گردد. می دانیم که این جمعیت  در دوران رونق به کار سرمایه داران می آید و در دوران رکود باید در فقر و مسکنت فرو رود.
اما در مورد شرایط بیرونی یعنی بردن کالا به بازار و رقابت میان سرمایه داران و تاثیرات جبری آن.  این امر نیز به نوبه خود تاثیر بر شرایط درونی و رابطه ی کار و سرمایه می گذارد. اگر سرمایه داری در شرایط بهره وری کار پیشرفت نکرده باشد، نمی تواند کالایش را به قیمت مناسبی که ادامه تولید را برای وی ممکن کند بفروشد. اینجا رقابت میان سرمایه داران یعنی شرایط بیرونی نسبت به تولید عمده شده و به نوبه خود در تولید اثر می گذارد و موجب تحرک بیشتر سرمایه داران در بهبود ابزار کار و تکنولوژی می گردد.
متد و رویکرد مارکس و انگلس و یا متد لوتای آواکیانیست
لوتا در همان آغاز مقاله اش و پس از اشاره به این که مناظره جاری« مسایل مهمی از اقتصاد سیاسی را در بر دارد» می نویسد که این مناظره« در عین حال ـ و عمدتا ـ مسایل مربوط به متد و رویکرد را به میان می کشد» و سپس شروع می کند به موعظه کردن در مورد متد علمی:
«آیا ما جهان را به طور علمی تحلیل کرده و بر این پایه جهانی را که واقعا موجود است، پیچیده و مرتبا دست خوش تغییر است دگرگون خواهیم کرد؟ یا این که برای مکان یابی سرچشمه های تغییر از واژه های مارکسیستی به مثابه ی ابزاری پراگماتیستی سود خواهیم جست و با ساختن چارچوبه ای متافیزیکی از سیاست و فلسفه ضمانتی فراهم خواهیم کرد که تاریخ «به نفع ما» عمل کند و توده ها پیروز شوند؟»
اکنون که پس از مرور شرح نادرست لوتا از نظرات مارکس و انگلس در حوزه ی اقتصاد سیاسی به این گفته ها باز می گردیم هدف لوتا را از آنها بهتر در می یابیم.
پرسش این است که آیا قرار بوده در این باره صحبت شود که مارکس و انگلس در اقتصاد سیاسی در مورد تضاد سرمایه داری چه گفته اند و یا در این باره که جهان تغییر کرده است و بر این مبنا چه چیز درست است؟
 اگر در مورد این صحبت می کنیم که مارکس چه گفته است باید تمرکزمان روی آن چیزی باشد که مارکس گفته است و به دقت آن را طرح کنیم.
اما اگر در مورد جهان تغییر یافته صحبت می کنیم که بسیار هم خوب است، آن گاه باید در این مورد صحبت کنیم که آیا آنچه مارکس گفته( و مثلا هر دو بر سر آن با یکدیگر توافق داریم) اکنون نیز درست است و یا نادرست و یا آمیزه ای از هر دو. در نتیجه باید بر آن باشیم که بر مبنای تحلیل مشخص از شرایط مشخص تغییراتی در نظرات مارکس بدهیم و آنها را بر مبنای شرایط نو تنظیم کنیم.
 به هر حال، گویا تقابل لوتا با منتقدان اش بر سر ارائه ی درست نظرات مارکس و انگلس در حوزه ی اقتصاد بوده و دو شرح مخالف از نظرات اقتصادی مارکس:
یکی برداشت نادرستی که مائوئیست ها دارند و گمان می کنند که مارکس تضاد کار و سرمایه را عمده دانسته و دیگری نظرات لوتا که نظرات مارکس را این گونه می بیند که وی تضاد و رقابت میان سرمایه داران را عمده دانسته است. برای همین هم، ُخب، لوتا تلاش کرد که از خود نظرات مارکس و انگلس نشان دهد که حق با وی است و مائوئیست ها نیز با استناد به  کتاب های مارکس و انگلس نظرات وی را رد می نمودند.
اما بحث در مورد «متد و رویکرد» که لوتا آن را«عمده» می داند، مساله را به کلی تغییر می دهد. اینجا دیگر صحبت بر سر این نیست که مارکس چه گفته است و انگلس چه گفته است، بلکه صحبت بر سر این است که آیا تکیه به روی آنچه مارکس در شرح سرمایه داری گفته است، درست است یا نادرست؛ و نیز« متد و رویکرد» علمی در برخورد به نظرات گذشته از ما چه طلب می کند.  
روشن است که اگر مائوئیست ها در شرح نظر مارکس دچار اشتباه شده باشند، این اشتباهی است در شرح یک نظر، در شرح فاکت ها. اگر لوتا می توانست ثابت کند که این شرح اشتباه است و حق با وی است دیگر آنچنان نیازی به این نداشت که در مورد متد و رویکرد تغییر یافته صحبت کند و به« جهانی که واقعا موجود است، پیچیده و مرتبا دست خوش تغییر است» اشاره کند و یا مائوئیست ها را متهم به این کند که« از واژه های مارکسیستی به مثابه ابزار پراگماتیستی» استفاده کرده اند و«چارچوبه ای متافیزیکی از سیاست و فلسفه» ساخته اند. زیرا وی درست همان نظراتی را قبول داشت و اکنون به کار می بُرد که نظرات مارکس بود. آنجایی بحث بر سر انحرافاتی که لوتا طرح می کند در میان خواهد بود که نه صحبت بر سر این باشد که مارکس و انگلس در فلان و بهمان کتاب چه گفته اند و چه اصول و قواعد و قانون هایی را استنتاج کرده اند، بلکه بر سر این باشد که آیا ما این اصول و قواعد و قانون ها را در«چارچوبه ای متافیزیکی از سیاست و فلسفه» قرار می دهیم» و به شکل پراگماتیستی و یا دگماتیستی به کار می بندیم و یا همچون یک راهنمای انقلابی برای عمل انقلابی. 
وی ادامه می دهد( این بخش ها حسابی جالب است و لوتا از همان آغاز با درهم کردن مسائل خود را لو می دهد):
«چه نوع جنبش بین المللی کمونیستی خواهیم داشت: جنبشی که ریشه در علم و حرکت از جهان واقعی دارد یا جنبشی که از «روایت ها» حرکت کرده و جهان را بر مبنای نظام های اعتقادی تسلی بخش تجسم می کند؟»
می بینیم که از دیدگاه لوتا منتقدان وی با چسبیدن به نظرات مارکس و انگلس از مارکسیسم یک« روایت»( لوتا به کار گرفتن مفاهیم و اتهامات پسامدرن ها را علیه مارکسیست - لنینیست- مائوئیست ها خوب یاد گرفته است!)، یک« نظام اعتقادی»( ترجمه ای برای «ایدئولوژی» یا «جهان بینی») می سازند. بر مبنای این عبارات، از دید لوتا جهان «موجود» نسبت به جهان زمان مارکس« تغییر» کرده و اگر بخواهیم به این جهان موجود« علمی» برخورد کنیم باید نظرات خود را تغییر دهیم و در نتیجه باید استنتاجات مارکس  و یا دقیق تر جهان بینی مارکسیستی را کنار بگذاریم. وی نیاز به این کنار گذاشتن مارکس و کلا جهان بینی مارکسیستی را زیر واژه هایی مانند«پراگماتیستی» سود نجستن، نساختن «چارچوبه ای متافیزیکی ازسیاست و فلسفه» و عدم تلاش  برای اینکه جهان به نفع ما عمل کند، پنهان می کند.
حال دیگر لوتا جنبشی می خواهد که «ریشه در علم و حرکت از جهان واقعی» دارد. اما مارکسیسم: آن یک «نظام اعتقادی تسلی بخش» است و جهان را نمی توان بر مبنای «نظام های اعتقادی تجسم کرد».
 به این ترتیب مرکز ثقل قضیه به کلی تغییر می کند. به واقع هم تمامی مانورهای لوتا در اتکا به نظرات مارکس و انگلس و این که آنها چه چیز را تضاد عمده سرمایه داری دانسته اند جز مشتی مانور و فریب نبودند. صحبت بر سر این نیست که آنها چه گفته اند، بلکه صحبت بر سر این است که لوتا و آواکیان چه می گویند.
البته باید اشاره کرد که جهان سرمایه داری و امپریالیستی تغییر کرده و باز هم تغییر می کند، اما این تغییرات موجب تغییر تضاد اساسی و شکل عمده ی بروز آن یعنی تضاد کار و سرمایه نشده و نخواهد شد. این شرح است که لوتا آن را«پراگماتیستی» و« متافیریکی» می داند و تحریفات رویزیونیستی  خود را پشت آن پنهان می کند. شیره ی سخن او این است: جهان بینی مارکسیستی یک «روایت»، یک « دگم» است. آن را رها کنید و رویزیونیسم را پیشه سازید!      
بخش بعدی نظرات لوتا گویای کامل این توضیحات ماست:
«سنتز نوین کمونیسم در تقابل با دو پاسخِ دیگر به شکست سوسیالیسم در چین انقلابی تکامل یافته و توسط آن دو پاسخ مورد مخالفت قرار گرفته است: یکم، رد اصول پایه ای کمونیسم و در آغوش کشیدن دموکراسی بورژوایی؛ و دیگری، چسبیدنِ متحجرانه و مذهب گونه به تجربه ی قبلی سوسیالیسم و تئوری کمونیستی که در واقع رد یک رویکرد تماما علمی به جمع بندی از گذشته و تکامل تئوری کمونیستی است.»
می بینیم که این جا مطلقا صحبت بر سر شرح درست یا نادرست نظر مارکس در سرمایه نیست، بلکه بر سر«رد اصول پایه ای کمونیسم و در آغوش کشیدن دموکراسی بورژوایی»( پایین تر اشاره خواهیم کرد که این راهی است که لوتا و آواکیان در پیش گرفته اند) و یا «چسبیدن متحجرانه وو مذهب گونه به تجربه ی قبلی سوسیالیسم و تئوری کمونیستی» است.
 البته لوتا می توانست از جانب خودش اتهامی مانند« چسبیدن متحجرانه و مذهب گونه» به مارکسیسم به مائوئیست ها بزند اما نه در مورد شرح نظراقتصادی مارکس در مورد تضاد عمده سرمایه داری، بلکه در مورد آنچه در« سنتز نوین» اش به اصطلاح تازه و نو است و نشان از مثلا تکامل مارکسیسم به آواکیانیسم دارد و مائوئیست ها آن را رویزیونیسم می دانند و نمی پذیرند.
نفی نقش توده ها در تاریخ و مبارزه طبقاتی به عنوان نیروی محرک اصلی تاریخ
لوتا ادامه می دهد:
«تاکید بر «قوه ی محرکه ی آنارشی» به عنوان دینامیک عمده ی سرمایه داری موجب بروز همهمه و خشم بسیار از گوشه و کنار جنبش کمونیستی بین المللی شد (در اینجا منظورم نیروها و سازمان های مائوئیستِ آن زمان است و نه احزاب کمونیستِ رویزیونیست که طرفدار شوروی سوسیال امپریالیست سابق بودند و بسیار پیش از این دست از انقلاب کشیده بودند) 
برخی ها در جنبش مائوئیستی آن زمان می گفتند که این درک حتما موجب منحل کردن نقش توده ها و مبارزه ی طبقاتی در تاریخ می شود...
همچنین استدلال می شد که اصل مرکزی مارکسیسم آن است که توده ها تاریخ را می سازند و این که ستم به مقاومت پا می دهد که می تواند تبدیل به انقلاب شود؛ پس درنتیجه، مبارزه ی طبقاتی و ظرفیت انقلابی آن باید شکل عمده ی حرکت تضاد اساسی باشد.
به طور عینی، این حقیقتی است که توده ها تاریخ را می سازند. اما این نیز حقیقتی است که در عمل، شرایط عینی چهارچوبه ی کلی را برای مبارزه ی طبقاتی می سازد و توده ها نمی توانند تاریخ را در جهت عالی ترین منافع خود بسازند و نوع بشر نمی تواند به کمونیسم برسد مگر این که توده ها رهبری داشته باشند و این رهبری در وجود حزب پیشاهنگ فشرده می شود؛ حزبی که خود را بر پیشرفته ترین درک علمی از این که جهان چگونه هست و چگونه می توان آن را در جهت رهایی نوع بشر تغییر داد متکی باشد.»
 به لوتا و آواکیان گفته می شود که حضرات با نفی تضاد کار و سرمایه به عنوان تضاد عمده ی سرمایه داری و تصدیق تضاد میان سرمایه داران به عنوان تضاد عمده ی این نظام، نقش مبارزه ی طبقاتی را در سرمایه داری و در حقیقت نقش  توده ها را در تاریخ نفی می کنید و لوتا پس از تایید ظاهری حقیقت مزبور می گوید« اما این نیز حقیقتی است که در عمل شرایط عینی چهارچوبه کلی را برای مبارزه طبقاتی می سازد».
منظور از « شرایط عینی» و « چهارچوبه کلی» در اینجا چیست؟
 احتمالا منظور از «شرایط عینی ای [که] چهارچوبه کلی را برای مبارزه طبقاتی می سازد»، باید همان «رقابت میان سرمایه داران»باشد. با این حساب رقابت میان سرمایه داران می تواند چارچوبه کلی را برای مبارزه طبقاتی بسازد، اما خود تضاد میان کارگران و سرمایه داران نمی تواند به گونه ای مستقل چارچوبه ی کلی را برای مبارزه طبقاتی کارگران با سرمایه داران بسازد!
 به عبارت دیگر، اگر می خواهید تضاد میان کارگران و سرمایه داران را به پیش ببرید باید در چارچوب تضاد میان سرمایه داران و شرایط عینی ای که این تضاد می سازد، آن را پیش ببرید! یعنی تضاد کارگران و سرمایه داران که عمده نیست باید از تضاد میان سرمایه داران که عمده است تبعیت کند و چارچوب شرایط عینی ای که می شود در آن تضاد میان کارگران و سرمایه داران را در عرصه ی سیاسی پیش برد،همان تضاد میان سرمایه داران و رقابت میان احزاب بورژوایی است!
 این یعنی این که در دموکراسی های بورژوایی مانند آمریکا در دعوای بین دو حزب بورژوایی جمهوری خواه و دمکرات جانب یکی شان را بگیرید و به یکی رای دهید! به زبان بی زبانی یعنی پارلمانتاریسم. یعنی« رد اصول پایه ای کمونیسم و در آغوش کشیدن دموکراسی بورژوایی» یا همان رویزیونیسمی که لوتا بالاتر خود را از آن مبرا می دانست!؟  
لوتا سپس ادامه می دهد که مگر این که توده ها رهبری داشته باشند و ...!
البته مفهوم نیست که این مساله که توده ها باید رهبری داشته باشند چه ربطی به عینی بودن تضاد کار و سرمایه و عمده بودن آن دارد!؟
اما نتایجی که لوتا می خواهد بگیرد خیلی نامفهوم نیست.
 توده های برای اینکه نقش خود را در مقام سازندگان تاریخ اجرا کنند، باید به رهبری احزاب رویزیونیستی مانند حزب آواکیان و لوتا در انتخابات های بورژوایی شرکت کنند و به یکی از دوحزب بورژوا رای دهند!؟
این کاری است که جناب آواکیان و حزب اش در انتخابات اخیر آمریکا انجام داد و از این پس نیز انجام خواهند داد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم اسفند 99
یادداشت ها
1-   به طور کلی در تولید کالایی ساده و به همراه آن گردش کالایی ساده، شکل ک - پ - ک  جهت عمده ی تحرک تولید و گردش است.  در کنار این جهت عمده است که جهت غیر عمده یا پ- ک- پ رشد می کند. این جهت، تولید کالایی سرمایه داری است که به همراه خود گردش کالایی سرمایه داری را شکل می دهد. به مرور و در شرایط معین تاریخی این جهت سرمایه داری بر جهت ساده مسلط شده و هدایت گر آن می شود.
2-   لوتا می نویسد:«دیگران معتقد بودند که چون استثمار کار مزدی پرولتاریا، منبع ارزش اضافه (سود) است و چون به حداکثر رساندن سود علت وجودی بورژوازی است، پس منطقا و تاریخا نتیجه می شود که مبارزه میان پرولتاریا و بورژوازی که ریشه در تولید ارزش اضافه دارد ضرورتا دینامیک عمده در توسعه ی سرمایه داری است.» وی مخالف این نظر است. اشارات مارکس درهمین بخش پاسخ امثال لوتا است.
 

  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر