۱۳۹۷ فروردین ۳, جمعه

درباره مائوئیسم(3)


درباره مائوئیسم(3)
تمامیت و اجزاء
دونایفسکایا در این بخش چنین می نویسد:
«هنگامی که مائو بسط دادن«در عین حال » را به پایان میرساند، نه تنها تمامیت را به اجزای جداگانه « ویژه» و «ناموزون» تجزیه میکند، نه تنها «روی دست» عینیت تئوری هگلی زده بلکه تماما تئوری مارکس را از ماهیت طبقاتی و تاریخمندی آن میزداید. هنگام شوریدن بر ضد «جزم اندیشان»(کسانی که مخالف ائتلاف با چیانگ کایشک بودند)(بنابراین حق با آنان بود که مخالف ائتلاف با چیانگ کایشک بودند!) که نمیتوانند درک کنند چگونه پیروزی هایی که به شکست تبدیل شده اند، میتوانند به پیروزی تبدیل شوند.»( و بنابراین پیروزهای وجود ندارند که به شکست تبدیل شده و سپس بواسطه فعالیت شناخت شناسانه انسان و عمل او به پیروزی انجامیده اند!) دیگر میان او و یک کنفسیوسی نمیتوان تمایز قائل شد:«ما چینی ها اغلب میگوییم :«چیزهای متضاد با هم یکدیگر را کامل میکنند.»(فلسفه و انقلاب، پیشین، ص 284)
در این بند نکات زیادی اشاره وار ردیف شده اند و در آنها بدون کوچکترین استدلالی و همینطور گتره ای با اشاره به واژه ها و مفاهیمی از میان عبارات مائو، نظرات مائو«رد» شده اند.
نخستین نکته «در عین حال» است که گویا از نظر دونایفسکایا امری نادرست است؛ خواه از نظر تئوریک و خواه عملی.
اما اگر بخواهیم در روابط میان این اضداد از«در عین حال» مائو صرف نظر کنیم، آنگاه همان دو گزینه ای که ما در بخش پیشین به آنها اشاره کردیم در مقابل ما قرار میگیرند. یا باید بگوییم که تنها ماده تعیین کننده مطلق ذهن، پراتیک تعیین کننده مطلق تئوری، نیروهای مولد تعیین کننده مطلق روابط تولید و زیر بنا تعیین کننده مطلق روبنا است که این همانگونه که مائو به آن اشاره میکند نظریه ی ماتریالیسم مکانیکی است؛ و یا باید بگوییم که در حالیکه ماده، پراتیک، نیروهای مولد، زیر بنا نقش تعیین کننده اساسی و نهایی را دارند، «در عین حال» باید بپذیریم که ذهن، تئوری، روابط تولید و روبنای سیاسی و تئوریک میتوانند بر ماده، پراتیک، نیروهای مولد و زیر بنا و اقتصاد تاثیر بگذارند و در قبال آنان نقش تعیین کننده پیدا کنند؛ و این نظریه دیالکتیک ماتریالیستی است(خواننده میتواند به بخش پیشین نگاه کند و گفته هایی که ما از مائو آوردیم مطالعه کند).
آیا تمامیت را نمیتوان به اجزاء تقسیم کرد؟
گرچه دونایفسکایا اساسا همین راه یعنی نفی«در عین حال» را پیش میگیرد، اما او از راهی دیگر نیز صحبت میکند. از راه اینکه «یک تمامیت موزون» را نباید به اجزای جداگانه آن تجزیه کرد و از جزء و از ناموزونی سخن راند.
این دیدگاه تمامیت را، عام را، موزون را میبیند، اما ناتوان از دیدن جزء، خاص و غیره و نقش ویژه آنهاست. از این دیدگاه کل یا تمامیت(ماده و ذهن، پراتیک وتئوری، نیروهای مولد و روابط تولید و زیر بنا و روبنا هر جفت به عنوان یک تمامیت)  در وحدت مطلق بسر میبرد و تمامی اجزاء در یک هارمونی که از نظر کیفیت و کمیت و اندازه برابری مطلق دارند و تاثیر متقابلشان بر یکدیگر از یک برابری مطلق برخوردار است، در تغییر و تحول و تکامل هستند. به این ترتیب هر گونه تجزیه کل و تحلیل اجزاء جداگانه آن و کیفیت و کمیت و اندازه های آنها، نیرو و ضعف آنها، اهمیت و نقش آنها دریک کل، کاملا نفی میشود. از این دیدگاه ماده و ذهن( و پراتیک و تئوری و ...) یک تمامیت هستند و نمیتوان آنرا تجزیه و هر جزء آنرا تحلیل کرد و اهمیت ونقش تاثیر گذار آن را برآورد کرد. (1)
این دیدگاه درست در مقابل  و یا روی دیگر دیدگاهی است که اجزاء را میبیند و کل را نمیبیند و یا بنا به مائو درختان را میبیند، اما جنگل را نمیبیند. اگر آن دیدگاه اشتباه است، این دیدگاه نیز بنوبه خود اشتباه است و تمامیت را تبدیل به یک امر انتزاعی و مجرد میکند. در حالیکه برعکس اول اینکه این اجزا هستند که کل را بوجود میآورند و اساسا عینیت کل بوسیله اجزاء تامین میشود؛ دوم، اجزاء با کل در وحدت و در تضاد بسر میبرند؛ سوم، نقش همه ی اجزاء در یک کل مساوی نیست و برخی مهمتر و برخی کمتر مهم هستند؛ و چهارم، هر گونه تغییر اساسی در یک کل از اجزاء آغاز میشود.کل تجزیه شده و اجزاء نوین اجزاء کهنه را نابود میکنند
نخست ببینیم منظور دونایفسکایا از از تجزیه ناپذیر بودن یک تمامیت چیست؟
گویا وی میخواهد بگوید که تجزیه کردن یک تمامیت، یعنی یک کلیت را به اجزایی بی ارتباط و گسسته از کل تبدیل کردن. چنین شخصی ممکن است بگوید که خوب اگر جزیی از یک کل به هم بسته که هویت و کارکرد خود را صرفا درون این کل میتواند ایفا کند، جدا شده باشد،هویت و جایگاه خویش را که تنها درون کل بدست آورده است از دست میدهد و دیگر قابل بررسی و تحلیل نیست.
بنابراین پرسشهایی که ما باید پاسخ بدهیم اینهاست:
 نخست: آیا یک تمامیت تجزیه پذیر نیست؟
 دوم: آیا تجزیه یک تمامیت به اجزاء و پذیرش رشد ناموزون هر کدام از اجزاء نسبت به اجزاء دیگر درون کل به این معناست که ما جزء را از کل جدا کرده و یکسر هویت ویژه و زندگی مستقل و جدا از کلی برای آن قائل شده ایم؟
به پرسش نخست بپردازیم:
 از نظر دونایفسکایا تمامیت تجزیه پذیرنیست و نمیتوان آنرا به اجزاء جداگانه «ویژه» که رشد و تکاملی «ناموزون» دارند تقسیم کرد. اما همه اشیاء و فرایندها برای خودشان یک تمامیت هستند و اساسا جهان یک تمامیت است. اگر هیچگونه تجزیه ای امکان پذیر نبوده باشد، پس چگونه جهان این همه اشکال گوناگون از اشیاء و پدیده ها و با کیفیات گوناگون و ویژه بوجود آورده که هر یک به تمامیتی برای خود تبدیل شده و از دیگری قابل تمایز است. همین اشکال گوناگون  و ویژه در حالیکه با کل جهان  در پیوند و وابستگی  قرار دارند و بیرون از این جهان معنا و مفهوم خود را از دست میدهند، اما در عین حال و در درون این جهان، مستقل و دارای هویت منحصر به فرد و ویژه هستند ؛ و تنها در روابط و همگونی های معین است که اینها وابسته به یکدیگر بوده و زندگی و مرگشان وابسته به یکدیگر میشود.
از این گذشته، در صورتی که هیچ گونه تجزیه ای امکان پذیر نباشد، چگونه میتوان یک تمامیت را شناخت. زیرا هرچیز که تجزیه پذیر نباشد، علی القاعده تحلیل پذیر نیست! چرا که تحلیل کردن هر شیء و پدیده ای بوسیله شناخت انسان بناچار تجزیه آنرا به همراه دارد. نمیتوان یک تمامیت (یا کلیت) را شناخت بی آنکه جزء به جزء آنرا مورد مطالعه قرار داد. شناخت کل مشروط به تقسیم آن به اجزاء است و تنها پس از شناخت یک یک اجزاء و روابط آنها با یکدیگر است که میتوان تمامیت آن را شناخت.(1)
اما پرسش دوم:
 آیا تجزیه کردن یا پذیرش اینکه یکی از اجزاء در یک کل مشخص عمده میشود به این معناست که این جزء از آن کل جداشده و زندگی مستقل و جدا از کلی یافته است؟
خیر! این چنین نیست. ما از این مسئله که در یک کل مشخص چه چیز عمده است و چه چیز غیر عمده صحبت میکنیم. اگر این جزء از کل جدا شده باشد، دیگر بحث عمده و غیر عمده کاملا زائد و بی مصرف است. زیرا این بحث تنها در رابطه با آن کل مشخصی که در حرکت و رشد تکامل است و نیز اجزایی که آن تمامیت را به پیش میبرند، میباشد که معنا و مفهوم خود را باز میبابد. بنابراین تمامیت بر سرجای خود قرار دارد. اما اینکه در تحرک این تمامیت، در یک زمان مشخص بار اصلی به دوش کدام جزء است، و یا کدام جزء نقش رهبری کننده و یا تعیین کننده دارد، مسئله دیگری است؛ و همین است که مائو آن را ناموزونی در حرکت، تغییر، تحول و تکامل میخواند. مثال های زیرین رابطه این دو یعنی تجزیه پذیری و تجزیه ناپذیری کل و رابطه این دو را نشان میدهند.
 یک مثال: ارگانیسم انسان
در این جا ما درباره یک ارگانیسم زنده صحبت میکنیم که مرکز ثقل هویت آن، زندگی درونی آن و همچنین ارتباط آن با بیرون است. بدون این زندگی درونی و بیرونی، هویت ارگانیسم زنده از بین میرود و دیگر ارگانیسم  زنده نیست.
 اکنون میتوانیم به تحلیل بیشتر این ارگانیسم بپردازیم.
از نظر درونی همه ی اجزای ارگانیسم در آن واحد نقش یک دست و موزونی در تداوم زندگی ارگانیسم ندارند. برای نمونه وقتی ارگانیسم زنده نیاز به غذا دارد، دهان و اجزاء آن نقش نخستین را در بلع غذا و گوارش آن ایفا میکند. سپس غذا از راه مری گذر کرده و برای هضم شدن وارد معده میشود و پس از مدتی معده فعال میشود و دیگر دهان و اجزاء آن غیر فعال میگردند و پس از این که معده غذا را هضم کرد، معده غیر فعال و روده ها برای جذب فعال میشوند و همنطور الی آخر.
میبینیم که در تحرک برای بقای زندگی ارگانیسم در حالکیه کل ارگانیسم زنده و فعال است و هیچکدام از اجزاء آن، بیرون از این ارگانیسم، آن هویتی را که درون این کل بدست آورده اند، ندارند، اما در هر رابطه ی مشخصی، همه ی اجزای بدن در آن واحد و در یک حرکت موزون و هماهنگ نیستند، بلکه با واسطه خوردن، هضم و جذب و دفع بخشهای مختلفی از بدن نقش عمده را یافته و بقیه ارگانها نقش غیر عمده را ایفامیکنند.
 از نظر بیرونی  و در شناخت از جهان عینی پیرامون، مغز در ارگانیسم انسان نقشی گیرنده، تحلیل کننده و دهنده را دارد. برای اینکه مغز بتواند چیزی را بگیرد، بناچار در درجه نخست باید به حواس اتکا کند و میدانیم بسته به نوع واقعیت عینی و موضوع ، یکی از حواس مثلا بینایی، شنوایی، بساوایی، چشایی و یا بویایی عمده و مسلط میشود. به این ترتیب برای اینکه ما به تشخیص شیء و یا پدیده ای که نیاز به دیدن و بررسی از طریق بینایی دارد، توجه کنیم، حس بینایی ما فعال میشود و نقش عمده و تعیین کننده را میابد و یا چنانچه برای تشخیص صدای چیزی، آنرا در معرض حواس و  شناخت قرار دهیم، بناچار حس شنوایی ما نقش عمده و تعیین کننده را ایفا میکند. بدینسان ارگانیسم در حالیکه یک کل به هم بسته و انداموار است، اما در رابطه بیرونی خود با جهان خارج، همه ی اجزای آن در آن واحد، نقش یگانه، هماهنگ، یکدست و موزونی بازی نمیکنند، بلکه به فراخور موردی که باید به شناخت حسی در آید، یکی از اجزاء نقش عمده و رهبری کننده را ایفا میکند.
 در مورد مغز نیز همین وضع وجود دارد. مغز و ذهن انسان در حال گیرندگی، انفعالی نسبی دارد و تحت تاثیر شیء یا پدیده ی بیرونی و نیز عضو و یا حسی است که نقش عمده را در آن رابطه با بیرون بازی میکند. اما پس از این که کمیتی از اطلاعات مورد نیاز جمع شد، نقش غیر فعال و تابع مغز پایان یافته و فعال میشود و آغاز به تحلیل داده های بدست آمده میکند. از آن پس این مغز و ذهن انسان است که نقشی فعال به عهده گرفته و به تجزیه و تحلیل داده ها ی بیرونی میپردازد.
در هیچ یک از این موارد ما نه مجبور میشویم اجزای دهان، معده یا روده را از کل بدن جدا کنیم و نه  هیچکدام از حواس از بدن و نه مغز از حواس جدا میگردد. در نتیجه در حالیکه تمامیت بر سر جای خویش است، اما در این تمامیت و در هر رابطه مشخص و معین، یکی از اجزاء نقش عمده و تعیین کننده یافته، بقیه را در آن رابطه معین، تابع حرکت و کنش خویش میکند. 
کارفکری و کار بدنی
در زمانی که ما میخواهیم  کاری بدنی و یا فکری را پیش ببریم، باز همین تسلط یکی از اجزاء بر بقیه به چشم میخورد. همچنانکه اشاره کردیم یک ارگانیسم زنده یک کل موزون مطلق نیست. یکی ازمهمترین این ناموزونی ها در یک ارگانیسم زنده مثلا انسان، همانا زمانی که کار فیزیکی میکند و زمانی که کار فکری میکند به چشم میخورد. آیا زمانی که ما میپذیریم که کار فکری نقش عمده را در فعالیت ما به عهده دارد و کار فیزیکی تابع آنست، ما ارگانیسم را به عنوان یک کل نفی کرده ایم. خیر! چنین چیزی نیست. ما یک ارگانیسم بیشتر نداریم و داریم درباره آن صحبت میکنیم. اما این ارگانیسم گاه کار فیزیکی میکند و گاه کار فکری.
البته ممکن است در تمامی موارد مورد اشاره، گاه هماهنگی ها و موزونی هایی پدید آید؛ مثلا دهان، معده و روده همه با هم در شرایط معینی فعال باشند و یا زمانی در حال گرفتن شواهدی از دنیای بیرونی هستیم، در عین حال به تجزیه و تحلیل داده ها نیز بپردازیم و بالاخره در حالیکه کار فیزیکی میکنیم، کار فکری هم بکنیم و این دو در یک تساوی و موزونی بسر برند. اما این موزونی ها نسبی است و نه مطلق. از یکسو دیر یا زود وضعیت به نفع اینکه یکی عمده و دیگری غیر عمده شود تغییر میکند و از سوی دیگر در حالیکه در روابطی معین این موزونی ها وجود دارد، در روابطی دیگر همانا ناموزونی است که غلبه دارد.
جامعه
روابط در جامعه به عنوان یک کل بسیار پیچیده تر از یک ارگانیسم زنده و کنش و واکنشهای آن است. اما اینجا نیز بسته به وضعیت ها یکی عمده میشود. بدون تجزیه و تحلیل شرایط مشخص یعنی تفکیک یک جامعه به اجزاء آن مثلا اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی  و باز تجزیه هر کدام از اینها به اجزایی دیگر و همینطور الی آخر، ممکن نیست که بتوان ماهیت مسئله و موضوع در کل، تضادهای ویژه آن و روابط آن را با با وجوه دیگر دریافت و نقش آن را در کل و در آن شرایط مشخص فهمید. بر مبنای چنین تجزبه و تحلیلی است که ما مثلا می فهمیم در فلان شرایط مسائل سیاسی و فرهنگی عمده تر هستند و در مسائل سیاسی فلان مسئله و در مسائل فرهنگی بهمان مسئله کلیدهای اساسی هستند و بدون حل این مسائل، جامعه در امور اقتصادی و اجتماعی و توسعه و تکامل در این حوزه ها خواهد لنگید و به پیش نخواهد رفت. برای همین هم نیروی عمده روی این مسائل گذاشته شده و جهت حل وفصل آنها مبارزه و اقدام میشود. روشن است که حتی در چنین مواردی مسائل غیر عمده وجود دارند، که باید آنها نیز از نظر فروگذارده نشده و در مورد آنها نیز برنامه های و اقدامات معینی صورت گیرد. همانگونه که در بخش پیشین اشاره شد یکی از بدترین دریافتها از مارکسیسم  این است که گمان کنیم چون مارکس و انگلس ساخت اقتصادی را دارای نقش تعیین کننده در کل فرایند و در کل دانسته اند آنگاه دیگر هیچ وجه از وجوه جامعه  و در اینجا ساخت سیاسی و یا فرهنگی هرگز و در هیچ شرایطی نمیتوانند نقش عمده و تعیین کننده بیابند.
مائو و ناموزونی
مائو تسه تونگ نیز چنین دیدگاههایی را مد نظر دارد زمانی که از همگونی نیروهای مولد و روابط تولید و یا زیر بنای اقتصادی و روبنای سیاسی و فرهنگی  صحبت میکند.از دیدگاه مائو اینها همه وجوه یک جامعه به عنوان یک تمامیت هستند که با یکدیگر همگون هستند. معنای همگونی این است که بین آنها پیوستگی، وابستگی، هماهنگی و تداخل وجود دارد و بدون این همگونی ها اصلا مسئله ای به نام تمامیت و در این جا مفهومی به نام جامعه بی معنا میشود. اما در همگونی نه این گونه است که همواره و بگونه ای مطلق تنها یک جنبه بر کل مسلط باشد و دیگر جنبه ها صرفا نقش تکمیل کننده داشته باشند، و نه این گونه که تمامی اجزا همواره نقشی مساوی داشته باشند و در یک حرکت عمومی موزون تغییر و تحول پذیرند. این دو مورد، یکی پذیرش نامساوی بودن اجزاء در حرکت یا تسلط مطلق یک وجه بر وجوه دیگر، همین ناموزونی را مطلق میکند، بی آنکه موزونی نسبی را در کنار آن بپذیرد؛(در این دیدگاه موزونی این معنا را میابد که صرفا با واسطه تسلط مطلق یکی بر همه، همه در یک چارچوب هماهنگ با آن تغییر میپذیرند) و از سوی دیگر پذیرش نقش مساوی اجزاء در حرکت کل، موزونی را مطلق میکند، بی آنکه ناموزونی را بپذیرد؛ و اینها هر دو نوعی درک متافیزیکی از حرکت را که نفس آن سکون است، میپذیرد.
آیا ما با پذیرش اینکه روبنا در برخی شرایط میتواند نقش عمده و تعیین کننده را ایفا کند، روبنا و زیر بنا را به عنوان یک کل  واحد نفی کرده ایم؟
خیر! چنین چیزی نیست. زیرا با پذیرش نقش عمده و تعیین کننده یک وجه بر وجوه دیگر، نه تمامیت به اجزای بی ارتباط با یکدیگر تبدیل میشوند و نه خود آن تمامیت بطور مطلق نفی میشود؛ زیرا با عمده شدن یک وجه، اولا، وجه (یا وجوه دیگر) به عنوان غیر عمده در ارتباط با آن وجود دارد؛ در نتیجه هر دو پدیده در حرکت و پویایی و در تمامیت در حرکت وجود دارند؛ دوما، اساسا بحث بر سر این است که این کل چگونه حرکت و تحول میپذیرد و نه صرفا آن جزء مشخص. روشن است که اگر ما تمامیت را یک کل به هم پیوسته بدانیم، که همه اجزای آن در یک هارمونی موزون با هم در حرکتند، نخست درک خودمان از هارمونی را به یک شکل یک جانبه تقلیل داده ایم(زیرا هارمونی از طریق یگانگی کنشهای متضاد بوجود میاید)(2) و دوم اینکه تضاد را نفی کرده ایم. یک کل مشخص نمیتواند با تعادل محض و موزونی مطلق اجزای خود حرکت کند.
نو و کهنه - زندگی و مرگ تمامیتی به نام سرمایه داری
منظور از این که نو به جای کهنه مینشیند چیست؟
منظور این است که تضاد اساسی در یک تمامیت با نابودی یک تمامیت و بوجود آمدن تمامیتی دیگر حل و فصل میشود. اینجا این ما نیستیم که واقعیت  ساده ای را تجزیه میکنیم. واقعیت ساده خود تجزیه میشود و همانطور که گفتیم به دو جزء کهنه و نو تقسیم میگردد.
 به جامعه سرمایه داری توجه کنیم: ما آن را به دو طبقه سرمایه دار و کارگر تقسیم یا تجزیه میکنیم. این دو جزء از یکسو هر کدام برای خود ویژه هستند و خصال خاص خود را دارند و دوما حرکتشان ناموزون است. یعنی در هر رابطه مشخص و معین گاه سرمایه دار عمده و گاه کارگر عمده میشود، در حالیکه در کل فرایند سرمایه داری، این سرمایه دار است که عمده است و نقش رهبری کننده و تعیین کننده دارد.
 چنانچه از دید دونایفسکایا بخواهیم قضاوت کنیم باید به این نتیجه برسیم که جامعه سرمایه داری یک تمامیت است و نمیتوان آن را به اجزای جداگانه « ویژه» و«ناموزون» تجزیه کرد. به این شکل از دید وی همه ی اجزای این جامعه از جمله سرمایه دار و کارگر اولا کلی واحدند و دوما حرکت آنها موزون است، یعنی حرکت آنها از نظر عمده بودن، تعیین کننده بودن و رهبری کردن در نظام سرمایه داری در یک برابری مطلق بسر میبرد.
البته در یک شکل کلی، یعنی زمانی که از بیرون و بصورتی عمومی به جامعه سرمایه داری نگاه کنیم و یا آنرا  در قیاس با جوامع دیگر بسنجیم، این جامعه یک کل واحد است و بنظر میرسد که همه اجزای آن در یک هماهنگی تام با یکدیگر بسر میبرند. اما از نظر درونی جامعه سرمایه داری، اولا، بطورعینی به دو جزء تقسیم میشود که هر کدام «ویژگی» و حرکت خاص خود را دارند؛ دوما، حرکت آنها ناموزون بوده، رابطه ای نابرابر با یکدیگر دارند و این رابطه نابرابر به این معناست که در این جامعه، این بورژوازی است که نقش عمده و تعیین کننده را دارد و از این رو در درجه نخست وی است که رشد و تکامل میابد و نه طبقه کارگر و طبقه کارگر تنها در وابستگی به وی است که میتواند رشد و تکامل یابد و بر همین مبنا یعنی تسلط بورژوازی است که هویت ویژه و هماهنگی درونی این تمامیت یعنی سرمایه داری بودن آن جان میگیرد؛ سوما، با یکدیگر در مبارزه  دائمی هستند؛ و چهارما، طبقه کارگر در نهایت  قدرت را از طبقه سرمایه دار گرفته و خود به جای وی مینشیند.  نتیجه این فرایند، تجزیه نهایی فرایند یگانه سرمایه داری به عنوان یک تمامیت، از بین رفتن تمامیت آن در عرصه واقعیت و بجای آن نشستن یک تمامیت تازه یعنی سوسیالیسم و کمونیسم است. فهم چنین فرایندهایی جز با رسوخ در ژرفای سرمایه داری و تجزیه و تحلیل  قوانین آن ممکن و میسر نیست.
در صورتی که  تمامیتی به نام سرمایه داری تجزیه پذیر نباشد، آنگاه دارای زندگی موزون و ابدی گشته و هرگز نه خللی در آن پدید خواهد آمد و نه از بین خواهد رفت. همه ی این موارد را در مورد روابط زیر بنا و روبنا میتوان بکار برد.
بنابراین از دیدگاه نو و کهنه، تمامیت ها همه تجزیه پذیرند. زوال و مرگ خود یک تجزیه نهایی است که نابودی کلی معین را به همراه دارد. مرگ متلاشی شدن است. متلاشی شدن یک شیء و یا پدیده و جایگزین شدن آن با یک شیء و پدیده دیگر. 
ماندن در سطح  یا ژرفش؟
نظریه تمامیت تجزیه ناپذیر و موزون، نظریه وحدت مطلق اشیاء و پدیده ها و تغییر ناپذیری آنها است. یک نظریه متافیزیکی  که صرفا در سطح اشیاء و پدیده ها باقی میماند و حاضر نیست از سطح گذر کرده و به عمق راه یابد. برعکس  نظریه دیالکتیکی تجزیه شدن یک تمامیت به دو جزء با هویت ویژه و منحصر به فرد، فهم حرکت ناموزون آنها، مبارزه دائمی آنها با یکدیگر و جایگزین شدن جزء تابع و رهبری شونده به جزء حاکم و رهبری کننده، از سطح به عمق میرود و از عوامل محرک درونی یک تمامیت پرده بر میدارد.
م- دامون
اسفند 96
یادداشتها
1-      در مورد مسئله موزونی و ناموزونی در بخش پیشین همین مقال صحبت کردیم و در این جا تنها  در حد نیاز موضوع به آن اشاره خواهیم کرد. 
2-        لنین  در مورد تقسیم تمامیت مینویسد:«دو گانه شدن یک واحد کل و شناخت از اجزاء متضادش(نگاه کنید به نقل قول فیلون درمورد هراکلیت در آغاز بخش سوم«درباره شناخت» در کتاب لاسال درباره هراکلیت) ماهیت (یکی از ماهیات، یکی از اصلیات، و چنانچه اصلی نباشد، [یکی از] خصایص یا ویژگیها) دیالکتیک است. این دقیقا چگونگی  طرح موضوع از جانب هگل نیز هست(ارسطو در مابعدالطبیعه خود بطور پیوسته با همین مسئله درگیر است و بر ضد هراکلیت و اندیشه های هراکلیت مبارزه میکند).» (درباره مسئله دیالکتیک، تاکیدها از لنین است). زمانی که صحبت از اجزاء متضاد میشود، این مفهوم  به گونه ای خود بخود معنای ناموزونی در رشد و تکامل را در بر دارد.
3-        در یک سمفونی که با واسطه سازهای گوناگون و آهنگهایی با زیر و بم های مختلف و متضاد اجرا میشود، اولا، سازها صداها و آهنگ هایی یکسان ندارند و اغلب متضادند، دوما، در شرایط مشخصی نقش یکی از آنها در سمفونی عمده میشود و بقیه منفعل میگردند و سوما، زمانی که همه با هم به گونه ای هماهنگ به سمفونی جان میدهند، هویت خاص خود را حفظ میکنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر