۱۴۰۰ بهمن ۱۸, دوشنبه

بازگشت در تاریخ نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(1)

 
بازگشت در تاریخ
نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(1)
 
در مقالات مان درباره ی بازگشت در تاریخ به دفتری به نام بازگشت و دیالکتیک در تاریخ نوشته ی علی محمد حق شناس اشاره کردیم و گفتیم که به آن خواهیم پرداخت. چند مقاله که در پی خواهد آمد بررسی این دفتر است.
 شاید به نظر برسد که پرداختن به برخی مفاد این جزوه که در سال 58 نوشته شده چندان به درد بخور نباشد اما بر خلاف این رای، بسیاری از دیدگاه های نویسنده دیدگاه های لایه هایی از خرده بورژوازی و بورژوازی ملی ایران بوده و تا کنون نیز تداوم داشته است. همین نکته در مورد برداشت های غیرنقادانه ی وی از دیالکتیک هگلی و برخی دیگر از کج فهمی ها از دیالکتیک نیز راست در می آید که کماکان در مباحث فلسفی کنونی در بررسی دیدگاه های هگل وجود دارد( می توان به تفسیر طباطبایی از پدیدار شناسی ذهن هگل اشاره کرد). بنابراین به نظر ما بررسی و نقد آن پاسخ به مباحثی کهنه است که همچنان با جان سختی در اندیشه های سیاسی و فرهنگی لایه هایی از طبقات وجود دارد و در طبقه ی کارگر نیز نفوذ می کند.
 لازم به اشاره است که افرادی همچون محمدرضا باطنی، عباس میلانی و مصطفی رحیمی متن دست نوشته ی حق شناس را خوانده اند و طبق گفته ی حق شناس پیشنهادهایی به وی داده اند که در«رفع نقایص این گفتار بسیار سودمند» افتاده است.( زیر نویس صفحه 5) می توان این گونه برداشت کرد که آنها با مفاد اصلی جزوه ی کنونی مخالفت اساسی نداشته اند.
 
آیا آنچه «انقلاب اسلامی» نامیده می شود، انقلاب و آن هم انقلابی فرهنگی بود؟
در همان آغاز نوشته خویش که می توان آن را درآمدی بر دفتر دانست، حق شناس می نویسد:
« تنها در مراحل پایانی پژوهش در این زمینه - زمینه بازگشت- بود که برای دارنده این نظریه چون روز روشن شد که انقلاب اسلامی ایران در تحلیل نهایی یک انقلاب فرهنگی است. انقلاب شاخه ای از( و نه همه) فرهنگ این زاد و بوم بر علیه فرهنگ فروشی مشتی جماعت بی فرهنگان .»( بازگشت و دیالکتیک در تاریخ همراه با نگاهی کوتاه به علل فرهنگی پیدایش و آینده ی انقلاب اسلامی ایران، سال نگارش 1358، انتشارات؟ ص 3، تمامی بازگوهای ما از این دفتر یا به گفته ی حق شناس«گفتار» است)
اولا که این حرکت تا آنجا که بتوان آن را به دلیل رهبری خمینی و نظریه ی«ولایت فقیه» وی«اسلامی» نامید، انقلاب نبود و در واقع حرکتی ارتجاعی و در نظر و عمل بازگشت ارتجاع کهنه به قدرت بود، و اما تا آنجا که انقلاب بود( که بود و باید آن را چنین دانست و نامید) نمی توان نام «اسلامی» به آن داد.
نام باید مبتنی بر ماهیت باشد و برخاستن گسترده ی توده ها در سال 57 ایران با دو شعار اساسی و استراتژیک «استقلال» ( استقلال اقتصادی، سیاسی و فرهنگی- و نه صرفا فرهنگی - از امپریالیست ها و برقراری حکومتی خلقی و ملی) و«آزادی»( در تقابل با استبداد سلطنتی حاکم و برای آزادی و دموکراسی در عرصه های سیاسی، فرهنگی و اقتصادی) و مبارزه شان برای دگرگونی در نظام حاکم، ماهیتا یک انقلاب دموکراتیک بود. رهبری این انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی اما در دست نیروهای ارتجاعی قرارگرفت که ایدئولوژی شان دین اسلام و تفسیری از این دین بر مبنای مذهب شیعه (تفسیری بر مبنای نظرات فرقه ای از شیعه) بود. اینها نه به دموکراتیک بودن انقلاب اعتقادی داشتند و نه به ضد امپریالیستی بودن آن از یک دیدگاه مترقی. همین ها در عین مخالفت با برخی جنبه های فرهنگی غرب به یاری امپریالیست های غربی خود را مستقر کرده و به مرور فرایند تغییرات  ارتجاعی فرهنگی و سیاسی و برقراری استبداد سیاسی و فرهنگی دینی و مذهبی را پیش بردند. این تغییرات فرهنگی از برخی جنبه های اساسی با فرهنگ غرب تقابل داشت اما چنانکه اشاره کردیم این تقابل از دیدگاهی ارتجاعی صورت گرفت و به همین دلیل آن را باید بازگشت گونه ای از ارتجاع فرهنگی( و سیاسی نیز) نام نهاد و نه «انقلاب فرهنگی».
دوما این حرکت تا آنجا که «اسلامی» بود اگر چه از زوایایی علیه سلطنت پهلوی و«فرهنگ فروشی مشتی جماعی بی فرهنگان» بود اما از سوی دیگر خود بی فرهنگان صد پله بدتری را بر سر کار آورد و به شکل دیگری به فرهنگ فروشی دست زد. آنچه که اینها در عرصه ی فرهنگ برقرار کردند نه حتی بر مبنای برخی گرایش های فرهنگی دینی ای که حداقل در تبلیغات خود آن را در بوق می کردند همچون صوفی گری و عرفان بلکه بر مبنای عقب مانده ترین و کهنه ترین دیدگاه های دینی بود. اگر پهلوی ها با کپیه برداری ها و تقلید از بی مایه ترین وجوه فرهنگ غرب به دروغ خود را پیشرفته نشان می دادند اینها عملا با بازگشت به گذشته ای مهجور و کهنه خود را عقب مانده و فوق مرتجع نشان دادند.    
به گونه ای کلی می توان گفت که رهبری خمینی و اعتقادات ایدئولوژیک- مذهبی وی به سبب رهبری وی بر جنبش طبقات اصلی جامعه به ویژه طبقات زحمتکش، منجر به بروز رنگ و لعابی مذهبی در ظاهر این جنبش گشت. جنبشی که در ماهیت امر در نقطه ی مقابل این ظاهر یعنی رنگ و لعاب مذهبی و به ویژه این رهبری و سیاست های آن قرار داشت. به بیانی دیگر، ماهیت انقلاب با رهبری و اشکال ایدئولوژیکی که این رهبری آن را بر انقلاب حاکم کرد در تضاد 180 درجه ای بود.
به این ترتیب، از یک سو انقلابی دموکراتیک، آزادیخواهانه و استقلال طلبانه رخ داد و از سوی دیگر رهبری آن در دست نیروهای ارتجاعی ای قرار گرفت که از میان زباله های تاریخ برخاستند و بر آن شدند که کشوری را که مردم اش می خواستند پیش بروند را به عقب، به گذشته برگردانند. پس انقلاب حرکتی رو به پیش را خواهان بود و رهبری و ایدئولوژی ای که حاکم کرد یعنی دین اسلام و مذهب شیعه و برنامه هایش برای تبدیل حکومت به یک حکومت مذهبی، یک حرکت  رو به پس، یک بازگشت ارتجاعی به یک گذشته را که اکنون و در مقابل پیشرفت های صورت گرفته در جامعه ی ایران بیش از پیش کهنه و ارتجاعی می نمود نمایندگی می کرد. این تقابلی بین پیشرفت ترقی خواهانه و انقلابی، بین انقلابیت انقلاب، و بازگشت کهنه پرستانه و ارتجاعی یعنی «اسلامیت»ی بود که حضرات مرتجعان بر آن حاکم کردند. این دو امر متضاد و کاملا در مقابل هم، نباید با یکدیگر درهم شوند.
از سوی دیگر لازم است اشاره کنیم که هرگونه تاکید روی رهبری ارتجاعی این جنبش که بخواهد ماهیت انقلاب یعنی وجه مترقی دموکراتیک و استقلال طلبانه ی آن را ماست مالی کند و کل انقلاب را به دلیل رهبری آن و نتایج هولناک به بار آمده در 40 ساله ی اخیر لگد مال کند یا از ناآگاهی برمی خیزد و یا کوششی ریاکارانه و پلیدانه است که به ویژه از جانب هواداران یکی از کریه ترین رژیم های تا کنونی یا همان رژیم پهلوی یعنی سلطنت طلبان که سرمایه داران وابسته به امپریالیسم غرب هستند صورت می گیرد.     
 حق شناس ادامه می دهد:
«اکنون او خود را تنها در برابر تاریخ و باورش موظف می داند که درباره ی یک نکته هشدار دهد. آن نکته این است که هر گونه غرض ورزی و کارشکنی بیجا در این انقلاب می تواند غرض ورزی با فرهنگ ایران باشد. و این دریغ است.»(ص 4)
با تاسف، این دیدگاهی بود که بر برخی از جریان هایی که به دین اسلام و مذهب شیعه به عنوان رکنی از فرهنگ ایران و البته رکنی تغییر ناپذیر- و یا نهایتا پذیرش برخی تغییرات صوری و به اصطلاح با زمان همراه کردن آن- می نگریستند در اوائل انقلاب حاکم بود و هنوز هم حاکم است چندان که این گونه افراد  نمی توانند جامعه ای با فرهنگ نوین و لامذهب را تصور کنند. نویسنده که در مرداد 58 این نکات را نوشته متوجه نیست که به طور عمده در حال مبارزه با جریان ها، دسته ها و طبقاتی است که برای گسترش و تعمیق انقلاب کوشش می کردند. در حقیقت آن کسانی که در کار انقلاب دموکراتیک ایران کارشکنی کردند و آن را به کجراه بردند و علیه خواست های کارگران، دهقانان و طبقات ترقی خواه میانی جامعه ایستادند خود همین حکام حامل «اسلامیت» انقلاب بودند.
 حق شناس ادامه می دهد:
«بی تردید کار شکنی- اگر نه غرض ورزی- می تواند هم از جانب دشمن انقلاب و هم از پایگاه قدرت صورت بندد. از پایگاه قدرت گفتم، زیرا قدرتمندان  انقلابی ممکن است آن شاخه دیگر فرهنگ ایران( شاخه ایرانی را) که شکست خورده ، اما به نابودی نپیوسته است - و نیز  نمی تواند بپیوندد – مورد بی مهری قرار دهند. و این با روح انقلابات ریشه در فرهنگ، بیگانه است. امید که ایران را صحنه پنجه افکنیها و زور آزمایی های دو چهره از یک فرهنگ نکنیم که این دریغ است.» (همانجا) 
نگاه مطلقا ایده آلیستی حق شناس به انقلاب ایران، اینجا بیش از پیش آشکار می شود. انقلاب، نه یک انقلاب دموکراتیک طبقات مردمی کارگران، کشاورزان، خرده بورژوازی علیه استثمار و ستم حکام پهلوی و امپریالیست ها و برای برقراری ایرانی آزاد، مستقل و از نظر سیاسی و فرهنگی دموکراتیک بلکه انقلابی صرفا فرهنگی بود. آن هم فرهنگ اسلامی علیه فرهنگ فروشان پهلوی ها.
 حق شناس به حکام مرتجع تازه به قدرت رسیده هشدار می دهد که مبادا علیه دیگر رویه فرهنگی ایران یعنی وجه ایرانی آن بتازند و ان را نابود کنند، بلکه تلاش کنند با آن سازش کنند و هر دو فرهنگ را پیش ببرند. وی اشتباه نیروهای مرتجع حاکم شده یا به قول حق شناس« قدرتمندان انقلابی»!؟( به کار بردن این مفهوم «انقلابی» در آن شرایط برای این مرتجعین، آن هم زمانی که بخشی از روحانیون مانند طالقانی در مقابل شان موضع می گرفتند، واقعا جز تعصب و کدربودن ذهن را نمی رساند) را در این خلاصه می کند که این ها علیه ایرانیت فرهنگ ایران به ستیز برخیزند و بخواهند آن را نابود کنند.
بر این مبنا مشکل اساسی از نظر حق شناس خود را این گونه خود را آشکار می کند:
 ایران دو فرهنگ دارد. یکی فرهنگ ایرانی و دیگر فرهنگ اسلامی و این دو وجه باید همواره پایدار بمانند.
 حق شناس خود به خود علیه مبارزه ی فرهنگی نوینی موضع می گیرد که نه «اسلامیت» فرهنگ را  به عنوان رکنی اساسی و پایدار می پذیرد و نه «ایرانیت» را به آن سان که منظور حق شناس است، یعنی صرفا فرهنگ باستانی و پیش از یورش مسلمانان که در کنار فرهنگ اسلامی در تاریخ تداوم داشته و همچون وجه دیگر، بسیاری از بخش های آن کهنه و ارتجاعی است و باید دور ریخته شود.
به طور کلی، خلق ایران در پویش تاریخی طولانی خویش فرهنگی آفریده است که حامل عناصر متضاد و ناسازگار است و این به ویژه در دو وجه «ایرانیت» و «اسلامیت» خود را نشان داده است. افزون بر این در خود این دو وجه نیز عناصر ناسازگار زیادی در کنار یکدیگر زیست می کنند که اغلب در حال مبارزه با یکدیگر بوده و هستند. یعنی خواه وجه ایرانیت آن را در نظر گیریم( بین ایرانیتی آزاد از دین و سکولار و ایرانیتی که با دین زرتشت و به ویژه موبدان فاسد زرتشتی در دوران ساسانیان معرفی شد و به مقابله ی بسیاری از جمله مانی و مزدک با آن انجامید) و خواه وجه اسلامیت آن را( مثلا بین تصور روحانی، مومنانه و یا عرفانی از دین و یا تصوراتی که بر مبنای آنها دین یک ابزار ایدئولوژیک صوری برای مبارزه طبقاتی توده های به جان آمده ی دهقان و پیشه ور می شد با تصور باسمه ای و دم دستی از دین که بعدها به ویژه از دوران صفویه ملاهای ریاکار و مالخور نماینده ی آن شدند) عناصر متضاد و متقابل به گونه ای در کنار یکدیگر زیست کرده و با یکدیگر وحدت یافته اند.
 این فرهنگ اکنون بسیار کهنه شده است( به ویژه وجه دینی و مذهبی و به خصوص اسلامیت آن که نسبت به ادیان دیگر مثلا زرتشتی، جنبه ی عمده ی دینی آن است) و باید در فرهنگ نوینی تحلیل رود که حامل بار انقلابی و دموکراتیک باشد و در آینده سوسیالیستی و کمونیستی شود. عناصری از فرهنگ کهنه شده که قابلیت بازسازی و حل شدن در فرهنگ نوین را دارند( عناصر مترقی فلسفی- ماتریالیستی و دیالکتیکی - و علمی و حقوقی و هنری و نیز آیین ها، آداب و سننی که مبشر زنده گی، شور و شوق، امید، اراده، رهایی، آزادی و زیبایی هایی روان و ذهن بشر در هر زمینه ای و به ویژه در تعلق به جمع و به دیگری- عشق انسان به همنوع خویش خواه کلی و خواه فردی- باشند و کماکان بتوانند در تکامل این وجوه به کار آیند و موثر واقع شوند) خواه از دوران باستان و خواه از دوران حمله ی اعراب و پس از آن حفظ می شوند( و نه البته ارکان اساسی مذهبی زرتشتی و یا اسلامی به عنوان دین و مذهب) و بقیه ی عناصر فرسوده، کهنه و مرتجع  این فرهنگ ها به دور ریخته می شوند. این برای ملت ایران و طبقات انقلابی و مترقی آن یک رستاخیز بزرگ، یک بازسازی فرهنگی، یک انقلاب فرهنگی واقعی خواهد بود که ملت را به افق های دوردست خواهد رساند.
دیدگاه ایده آلیستی حق شناس در آخرین بند مقدمه اش حد اعلای این دیدگاه ایده آلیستی اش را بازگو می کند:
« فرهنگ پربار و بر این مرز و بوم، آن گونه که در هیچ فرهنگ دیگری یافت نمی شود، از نیرویی بشارت می دهد که فراسوی همه ی نیروهای درگیر در جامعه است- چه نیروهای دولتی و چه نیروهای مردمی. این نیروی رهایی بخش که سیمرغش می خوانند به سه خصلت ممتاز آراسته است: نخست این که خاطرش از تعلق به آنچه زمینی است آزاد است؛ به همین دلیل در هیچستانی به نام « قاف» می زید. دوم اینکه رهایی بخش و رستگار کننده است. سوم اینکه از آن همگان است و چون هما، با باز و یا عقاب به دسته، گروه و یا پایگاه خاصی وابسته نیست. به همین دلیل هر بار در جامه ی دیگری آشکار می شود: در جامه ی یک آهنگر، یک رویگر، یک شبان افشار ... و چون رستگاری شود، الب ( اما نه لزوما) بی هیچ رنگ تعلقی به هیچاستانش - به قاف - باز می گردد. روح سیمرغ زمانه را پاس داریم....»( همانجا)
 به این ترتیب تغییرات اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی زمینی و اجتماعی - طبقاتی نیستند و در دست های طبقات و زمینیان قرار ندارند بلکه در بهترین حالت فراطبقاتی و در بدترین حالت فرازمینی هستند.
«فرهنگ پربار این مرز و بوم آن گونه که در هیچ فرهنگ دیگری یافت نمی شود( از این عبارات چه بویی به مشام می رسد: نظری مانند این که« هنر نزد ایرانیان هست و بس»!)از نیرویی بشارت می دهد که فراسوی همه ی نیروهای درگیر در جامعه است.»
یعنی فرهنگی مافوق طبقات اجتماعی! حتی اگر ما فرهنگ دموکراتیک یک جمهوری دموکراتیک خلق را هم در نظر بگیریم این فرهنگ نشانگر وحدت معین و مشخص تاریخی و زمانمند طبقات است، اما غیر طبقاتی نیست. مثلا طبقات ارتجاعی بیرون از این فرهنگ قرار می گیرند و این فرهنگ علیه آن هاست، و نیز وجه گرایش های ایدئولوژیک طبقات کارگر و کشاورز و زحمتکش در آن بر وجه بورژوایی آن سنگینی می کند، زیرا این فرهنگ به طور عمده تجلی این نیروها است وعناصر سوسیالیستی و جهت گیری به سوی سوسیالیسم و کمونیسم دارد.
ادامه دهیم:
«رهایی بخشی» و «رستگاری»( به مفهومی گذر از منافع فردی و شخصی به مسائل جمعی و بشری) مسائلی مادی و زمینی نیستند، بلکه احتمالا «عرفانی» و «آسمانی» هستند؛ نیروی رهایی بخش از آن نیروها و طبقات نوینی که در هر مرحله ی تاریخی عاملین حرکت به پیش جامعه هستند، نیستند بلکه «همگانی» یا «همه طبقاتی» است. کل حرکت تاریخ را نیروهایی فرا طبیعی همچون «سیمرغ» ها کنترل کرده و جهت می دهند و...
از این نظرات فقدان عینیت و مشخص بودن تحلیل، می بارد، حتی اگر مفهوم «سیمرغ» را زمینی کنیم و آن را« سی مرغ» یا همه ی ملت بدانیم، بازهم وجه انتزاعی و عام و به بیانی دیگر وجه ایده آلیستی این تحلیل به خوبی آشکار است.
ادامه دارد.
 م - دامون
بهمن ماه 1400
   

۱۴۰۰ بهمن ۱۴, پنجشنبه

چرا خامنه ای و باندش در جدال با جناح های مخالف دیگر حکومتی موفق بوده است؟(3- بخش پایانی)

 

چرا خامنه ای و باندش در جدال با جناح های مخالف دیگر حکومتی موفق بوده است؟(3- بخش پایانی)
 
در شیوه های تقابل خامنه ای و جناح های مخالف وی با یکدیگر
 
مهم ترین شکل های تقابل جناح های حذف شده با خامنه ای
در دو بخش پیشین ضمن اشاره به جایگاه خامنه ای و ارگان هایی که در اختیار داشت و شیوه های مبارزه ی وی با جناح های مخالف از اشکال مبارزه جناح مخالف نیز یاد کردیم اکنون تنها به گونه ای مختصر به مهم ترین آنها توجه بیشتری می کنیم.
بیرون آوردن مجلس و دولت از دست خامنه ای
 این در واقع مهم ترین شکل مبارزه ی اصلاح طلبان و کارگزاران با خامنه ای و سپاه پاسداران بوده است. آنها با تاکید بر برخی از وجوه قانون اساسی تلاش می کردند که با معرفی فردی از جناح خود برای رئیس جمهوری و تشکیل دولت و نیز به دست آوردن اکثریت در مجلس نقش اساسی را در دستگاه های قانون گذاری و اجرایی کشور از آن خود کنند و روابط داخلی و خارجی را سامان دهند.
 اساس تغییرات در روابط داخلی برای اینان در زمینه ی اقتصاد و آن رونق بخشیدن به تولید با تکیه ی اساسی به سرمایه گذاری های امپریالیست های غربی بود. در زمینه ی سیاست، برخی آزادی های شبه لیبرالی به شرط این که تسلط آنها را خدشه دار نسازد و در زمینه ی فرهنگ نیز تا حدودی حذف تک صدایی اصول گرایان و رفع برخی زمختی های فرهنگی آنها.
به عبارت دیگر نه در زمینه ی اقتصاد تکیه روی سرمایه های ملی بود، نه در سیاست آزادی های مورد تقاضای سرمایه داران ملی را دنبال می کردند و نه در فرهنگ یک سیاست باز و دموکراتیک را دنبال می کردند.
باری تمامی تجارب این جریان خواه در دوران هشت ساله خاتمی و خواه در مورد دوران هشت ساله روحانی( یعنی مجموعا 16 سال) نشان می دهد که نه توانستند از موقعیت خود در تشکیل دولت استفاده کنند و نه از موقعیت خود در داشتن اکثریت مجلس و یا حتی شوراهای شهر. بخشی از آن به سبب تضادهای درونی خود این جریان بوده است( زیرا این جریان به سرعت به سه جریان راست، میانه و چپ تقسیم شد) اما بخش اصلی آن بر می گردد به تردیدها و تزلزل ها و ضعف های فراوان این جریان در تقابل با جناح خامنه ای و اساسا ترس از گذر از جمهوری اسلامی و از دست دادن موقعیت ویژه ی خودشان. به نوعی اینها نیز «خودی» و «غیر خودی» می کردند و غیر خودی ها حتی سرمایه داران ملی نیز با وجود پشتیبانی های بسیار آنها از خاتمی و دیگر جریان های اصلاح طلب حکومتی به محفل شان راه نداشت. آنها هرگز نمی خواستند و نتوانستند پیوندی با جریان های بورژوایی و خرده بورژوایی بیرون حکومت پیدا کنند و با حداقل با واسطه ی آنها، نفوذ خود را در میان توده ها اندکی بیشتر سازند.
سیر نزولی این جریان از سال 88 آغاز شد و با مخالفت با تصمیم دولت روحانی به افزایش قیمت بنزین و شورش آبان 98 به مرحله نهایی رسید.
این سیر عمومی و روند عمده است؛ یعنی سیر سقوط اصلاح طلبان در انظار مردم؛ اما در کنار آن حرکت متضاد نیز وجود داشته است؛ یعنی ما در حالی که به طور عمده ناظر نزول کلی اصلاح طلبان هستیم و این در عین حال توام با رشد گرایش های هر چه راست تری در اصلاح طلبان نیز هست( از نقطه های منتهی به چپ مانند تاج زاده و عبدالله نوری و برخی افراد مجاهدین انقلاب اسلامی به سوی جریان های حتی از رفسنجانی نیز راست تر یعنی روحانی و اعتدالیون و در لیست های خود آوردن برخی از ارتجاعی ترین عناصر حکومتی)، از سویی دیگر شاهد حرکت های رو به اوجی در طرفداری از اصلاح طلبان( خواه از روی تداوم اعتقاد و یا امید بستن به آنها که شاید سبب خیری و تغییری شوند و خواه از روی ناچاری و از ترس این که جریان های اصول گرا قدرت را غصب کنند) نیز می باشیم. انتخاب بار اول 1392 و دوم 1396روحانی که در عین حال اوج گرایش به راست اصلاح طلبان بوده و شرکت بسیاری از توده های میانه و راست خرده بورژوا و نیز بورژوازی ملی در انتخابات، نشانگر این نقطه های اوج گیری است. گفتنی است که در انتخاب روحانی برای بار دوم این توده های خرده بورژوای میانه و مرفه به سرعت از سیاست های اتخاذ شده به وسیله روحانی دلزده شده و بسیاری از چهره هایی که مردم را دعوت به شرکت در انتخابات 1396 می کردند، از تصمیم نادرست خود و پشیمانی سخن گفتند و از مردم خواستند که آنها را ببخشند.   
افشاگری از تریبون ها و در روزنامه ها و گردهمایی ها در دانشگاه ها
به نظر می رسد که افشاگری در مورد جناح خامنه ای در مطبوعات نخستین و مهم ترین شیوه ی مبارزه جناح های مقابل( اصلاح طلبان، کارگزاران رفسنجانی، احمدی نژاد و عدالت و توسعه ی روحانی)با خامنه ای بوده است. شکی نیست که این افشاگری ها که اقتصادی، سیاسی، اطلاعاتی و فرهنگی بوده است( به ویژه در مورد اختلاس ها، دزدی ها و فسادهای تمامی دستگاه ها) تاثیر زیادی در رشد و تکامل آگاهی توده ها داشته است و نیز همین امر را باید یکی از دلایل محبوبیت اصلاح طلبان در آغاز و نیز تقریبا در دورانی که آنها فعال بودند دانست.( باید به این امور ریزش لایه های سنتی سرمایه داران کوچک سنتی در تولید و تجارت و نیز خرده بورژوازی به ویژه بخش های میانی و مرفه آن را اضافه کرد. امتزاجی بین این دو مساله وجود دارد یعنی از یک سو بافت اصلی اصلاح طلبان خواهان قدرت سیاسی و فعال مایشا شدن بودند و از دیگر سو بعضا بیانگر خواست های این لایه های طبقاتی به ویژه سرمایه داران کوچک و متوسط سنتی بودند.
ویژه گی مساله در این است که آنها نه راه گذشته ی مصدقی و سرمایه داران ملی را می رفتند و نه راه بورژوازی کمپرادور سلطنتی و لایه های مطیع امپریالیسم در اصول گرایان به رهبری باند خامنه ای. آنها می خواستند پلی میان این دو گرایش و سیاست بزنند که البته چنان که در مورد سرمایه داران ملی نهایت اش به وابستگی اقتصادی و سیاسی و فرهنگی به امپریالیسم می انجامد در مورد این ها نیز در نهایت و البته با سرعتی بیشتر چنین می شد. از میان آنها نه مصدق و گاندی و نه  جمال عبدالناصر و سوکارنویی بیرون نمی آمد و بیرون هم نیامد. 
 در مورد نقش اصلاح طلبان در تکامل اوضاع و مبارزه ی طبقاتی باید به این نکته اشاره کرد که تا پیش از سال های دهه ی هفتاد، حکومت همچون اتاقی با دربسته و قفل سنگینی به این در بود و حداقل تا آن موقع برای بخشی از توده ها به ویژه لایه هایی که پایه اجتماعی حکومت بودند ته رنگی از «تقدس» داشت. این قفل سنگین با همین نقدها و افشاگری ها باز شد و نوری به درون این اتاق تاریک (تاریکخانه) تابید و تا حدودی اجزای آن را روشن کرد و آن تقدس دروغین از هم پاشیده شد. همین افشاگری ها و نقدها بود که می توانست مردم زیادی را پیرامون اصلاح طلبان و کارگزاران گرد آورد.
 اصلاح طلبان و  رفسنجانی
 یکی از نکات قابل بحث، نقد اصلاح طلبان از سیاست و شیوه ی برخوردشان به رفسنجانی در انتخابات مجلس در سال 1378است. در آن زمان اصلاح طلبان رفسنجانی را در لیست خود نگذاشتند و رفسنجانی جزو سی نفر نخست نشد. اصلاح طلبان شادمان از بیرون راندن رفسنجانی از مجلس بودند و تیتر روزنامه ی صبح امروز  که رنگ تمسخر آن زیاد بود شد«رفسنجانی نفر سی و سوم تهران».
بعدها و با شدت گرفتن تضاد میان رفسنجانی و خامنه ای به ویژه زمانی که شورای نگهبان صلاحیت رفسنجانی را به دلیل سن برای ریاست جمهوری رد کرد و تلاش خامنه ای برای راندن رفسنجانی به گوشه ی رینگ، اصلاح طلبان به نقد خود دست زدند  و این که چرا آنها در انتخابات مجلس با رفسنجانی اتحاد نکرده اند. همین درک نادرست بود که گرایش راست را در میان آنها تقویت کرد و موجب شد که به مرور با روحانی و بدترین وزرای انتخابی وی کنار بیایند. (حتی با کسانی مانند محمدی از جانیان بزرگ جمهوری اسلامی که وزیر دادگستری شد).
به واقع نقد مساله ی رفسنجانی به همراه  ترور حجاریان دو نقطه ی کلیدی در انکشاف اصلاح طلبان به دو لایه ی اصلی راست و چپ و رشد گرایش راست و چرخش به طرف استفاده از«سفره ی پهن شده» قدرت بود.
 اصلاح طلبان از شیوه ی برخورد به رفسنجانی انتقاد کرده و به مرور به این درک رسیدند که آنها نمی باید همه را با یک چوب می راندند بلکه باید با رفسنجانی متحد می شدند و با هم علیه خامنه ای تقابل می کردند. ترور حجاریان نیز حالی شان کرد که «یاران غار» پیشین و هم پیاله های قدیمی در سپاه و سازمان اطلاعات و کلا در دستگاه های حکومتی اکنون دشمنان خونی آنها هستند و کار می تواند به کشت و کشتار آنها نیز بینجامد. بازداشت های بعدی و بریدن زندان های دراز مدت برای اصلاح طلبان«خاطی» که به افشاگری های بیشتری دست می زدند و از «خط قرمز»ها عبور می کردند، جای تردیدی باقی نگذاشت که برای تداوم راه تغییر در جمهوری اسلامی یا باید دل به دریا زد و هر گونه خطری را به جان خرید و یا این که از در مصالحه درآمد و به اصطلاح سیاست مدارا را پیشه کرد.
 اصلاح طلبان راه دوم را انتخاب کردند. فشرده ی این سیاست در این عبارات کلی خلاصه شد:«استبداد در مملکت ما ریشه ای و دارای تاریخی هزاران ساله است. تغییرات در استبداد جمهوری اسلامی سریعا و در یک امروز و فردا نمی تواند صورت گیرد بلکه کاری مسالمت آمیز، تدریجی و زمان بر است.» نتایج این سیاست جز گرایش هر چه بیشتر به راست و رشد جریان هایی که می خواستند خود را به «سفره ی پهن شده» برسانند و در کنار اصول گرایان بر سر آن بنشینند، نبود.
 به این ترتیب به جای این که اصلاح طلبان گرایش به پایین را داشته باشند، گرایش به بالا و راست را بیش از پیش پیدا کردند( از سوی خامنه ای و سپاه و سازمان های اطلاعاتی اش به گرایش های چپ آنها کوچک ترین اجازه ای برای تظاهر داده نشد و آنها از 18 تیر به بعد آغاز به پیوستن به توده ها کردند). آنها حتی به سیاست «فشار از پایین و چانه زنی در بالا» که به اصطلاح اساسی ترین شعار تقابل شان با اصول گرایان و خامنه ای بود نیز چندان پایبند نبودند و تنها از سیاست «چانه زنی در بالا» استفاده می کردند. طرفه آن که معنای«فشار از پایین» به هیچ وجه تنها خواستن از توده ها برای شرکت در انتخابات نیست، بلکه توجه به مبارزات گوناگون اقتصادی و سیاسی و فرهنگی جاری توده هاست و آنها را ابزار«چانه زنی» کردن نیز هست. اوج این سیاست ها گرد آمدن اصلاح طلبان پیرامون  روحانی بود.
مساله ی بقای حکومت، چشم اسفندیار اصلاح طلبان
تضادی که اصلاح طلبان در آن به سر می بردند و نتوانستند آن را حل کنند، همانا بین حفظ اساس حکومت و تغییر آن بود. اگر می خواستند بر مبنای افکار و اهدافی که تبلیغ و ترویج اش می کردند دنباله ی فعالیت برای تغییرات را بگیرند باید با اساس جمهوری اسلامی و به ویژه با ولایت فقیه و دو عنصر اصلی مکمل آن یعنی شورای نگهبان و مجلس خبره گان مخالفت می کردند و این یعنی بر باد رفتن جمهوری اسلامی ... و این بر باد رفتن به آنها نمی توانست هیچ گونه اطمینانی از آینده بدهد. آنها می دانستند که در حکومتی سکولار و دموکراتیک مشکل بتوانند در شکل کنونی خود یا آن گونه که برخی از آنها مایل بودند خود را بنامند یعنی« روشنفکران دینی» حکومت را از آن خود سازند. آنها قطعا تجزیه های بیشتری را به خود می دیدند و می باید یا در همان جریان های سنتی سرمایه داران ملی(از جریان های سکولار آن گرفته تا جریان های مذهبی مانند نهضت آزادی و البته جریان های خرده بورژوازی) تحلیل می رفتند و یا طوق نوکری امپریالیست های غربی را به گردن می گذاشتند. روندهایی که در پی تجزیه ها و تلاشی نسبی اصلاح طلبان صورت گرفت.
 از سوی دیگر عدم پیگیری فعالیت برای تغییرات به طور جدی و مستمر موجب این می گشت که آنها از یک سو نتوانند جریان های ملی و دموکراتیک را جذب کنند و از سوی دیگر جناح و باند خامنه ای بیش از پیش پا بگیرند و موجب حذف کامل شان گردند. اصلاح طلبان که در بهترین حالت می خواستند پلی بین این دو گرایش و سیاست بزنند نتوانستند چنین کنند و در نظر و عمل بیشتر پیرو و پیگیر سیاست دوم شدند( شاید بتوان خود خاتمی و راه و کارهای او را تجلی این سیاست دانست) و همین هم موجب شد که باند خامنه ای به آنها شدیدتر از پیش بتازد و تارو مارشان کند.  
علل اساسی پیروزی خامنه ای
جناح خامنه ای جدا از دستگاه هایی اطلاعاتی، سیاسی، قضایی و نظامی که در اختیار داشت و به وسیله آنها قدرت خود را اعمال می کرد، در مجموع در مقابل اصلاح طلبان متحد بود. امری که اصلاح طلبان که خود را «جبهه» ی اصلاحات می نامیدند و با بافت روحانی و کت پوش خود و دسته بندی ها و تجزیه های مداوم که با چرخش هر چه بیشتر آنها به راست توام بود، فاقد آن بودند.
 آنچه خامنه ای در حذف این جناح ها دنبال می کرد حذف گام به گام بود. یعنی زمانی که همه با هم قدرت داشتند به یکباره به همه هجوم نبرده بلکه آنها را دسته دسته کرده و هر بار با دسته ای علیه دسته های دیگر متحد شده و دسته ی حداقل را که در آن مقطع مشخص شعارهای تند و تیزتری را طرح می کرد منکوب کرده و سپس به سراغ دسته ی بعدی رفته است.
با این همه، چنین فرایندی از پیش فکر شده و برنامه ریزی شده نبود. مشکل بتوان تصور کرد که برخی از این اتحادها- برای نمونه اتحاد با لاریجانی ها برای زدن اصلاح طلبان- به این گونه بوده که مثلا آنها از پیش برنامه ای برای روزی داشته اند که خود لاریجانی را نیز از قدرت بیرون کنند. این امر به مرور صورت گرفته و باند اصلی قدرت یعنی جناح خامنه ای و پاسداران اش از یک سو برخی از عناصر و باندها و جناح ها را درون خود پذیرفته و از سوی دیگر هر روز زیادخواه تر از دیروز برخی دیگر را بیرون ریخته است و همین باند اصلی به مرور برنامه هایی با افق های دورتری برای خود ترسیم نموده است.
 جناح خامنه ای متحد بود و با اتحاد خود توانست جریان های مخالف خویش را از میدان به در کند. اکنون وضع به سوی برعکس شدن سیر می کند. جنبش توده ها از یک سو هر روزه رشد بیشتری می کند و از سوی دیگر متحدتر می شود. اکنون لبه ی تیز حمله ی توده ها علیه خامنه  و باندش است. بیرون انداختن جریان های دیگر از قدرت به وسیله ی خامنه ای، وضع را به گونه ای درآورده که اکنون این باند و جناح تنها مانده و حتی از پشتیبانی جریان هایی که خامنه ای و سران سپاه پاسداران بیرون شان ریختند برخوردار نباشد. تفاوت اساسی اینجا است که در مورد گذشته صحبت بر سر تجزیه های مداوم اصلاح طلبان و کارگزاران و نیروهای درگیر حکومت در تقابل با خامنه ای بود و اما اکنون صحبت بر سر خود توده ها و شکل گیری اتحاد همگانی میان آنها علیه خامنه ای ست.   
اشاره ای به سیاست طبقه ی کارگر
چنانچه بخواهیم مقایسه ای کرده باشیم در مقابل سیاست های جریان های بورژوایی و خرده بورژوایی و از جمله سیاست هایی مانند«فشار از پایین و چانه زنی در بالا» اساس سیاست کمونیستی طبقه ی کارگر در اتکاء به روی توده های این طبقه و تمایلات، آرزوها، خواست ها، اهداف و مبارزات آن قرار دارد و برای رسیدن به این اهداف که نخستین مرحله ی آن جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه ی کارگر است تلاش می کند.
در کنار آن و تا انجام انقلاب سوسیالیستی و برقراری کمونیسم، متحدین استراتژیک طبقه ی کارگر، توده های زحمتکش کشاورز و لایه های پایین و تهیدست خرده بورژوازی هستند.  در درجه دوم و برای انجام انقلاب دموکراتیک نوین، طبقه کارگر با خرده بورژوازی میانی و مرفه عقد اتحاد دارد و تلاش می کند که آنها را با سیاست های خود برای پیشبرد این انقلاب همراه سازد.
 به این ترتیب پایه و اساس سیاست طبقه ی کارگر نه سیاست های ضد مردمی ای مانند«فشار از پایین و چانه زنی در بالا» برای تغییرات در بالا و تقسیم قدرت بین بالایی ها، بلکه اتکاء بر توده های طبقه ی کارگر و کشاورز و خرده بورژوا و مبارزات شان برای رسیدن به آرمان ها و اهداف اساسی انقلابی و دموکراتیک و سوسیالیستی آنها است. این امر مانع آن نیست که طبقه ی کارگر از تمامی تضادهای میان بالایی ها برای پیشبرد سیاست های مقطعی و تاکتیکی خود- و در این میان مذاکره و «چانه زنی» هم - استفاده نکند و آنها را در خدمت رشد جنبش توده ها و اهداف اساسی توده ها برای تغییرات اساسی انقلابی و بنیانی در نیاورد.  
 هرمز دامان
 نیمه ی نخست بهمن 1400   

۱۴۰۰ بهمن ۹, شنبه

مانورهای خامنه ای و سران پاسداران برای رابطه با امپریالیست های غربی و امریکا

 
مانورهای خامنه ای و سران پاسداران برای رابطه با امپریالیست های غربی و امریکا
 
گویا حضرات خامنه ای و دارو دسته اش بیش از پیش مار خورده و بیش از پیش افعی شده اند. اما این ها مارهای کوچک خورده و حال نیز افعی کوچکی شده اند. در مقابل اینان افعی هایی هستند که بسیار بزرگ ترند. خامنه ای و پاسداران اش در مقابل امپریالیست های شرق و غرب جز جوجه افعی هایی بیش نیستند.
 سفر رئیسی جلاد مرید حلقه به گوش خامنه ای به مسکو و پخش خبر- راست یا دروغ - عملی کردن قرارداد استعماری با چین( در کنار پخش خبرش چپ و راست می گویند که خیر! هنوز عملی نشده است و باید خُرد شود و در سطح وزارت خانه ها مورد بحث قرار گیرد و خلاصه اله و به له شود تا عملی گردد) در دورانی صورت می گیرد که حضرات دنبال حل و فصل مسائل خود با امپریالیست های غربی و برقراری روابط استراتژیک با این کشورها هستند.
این یکی به نعل و یکی به میخ زدن است برای گمراه کردن. مانورهایی فریبنده است برای گیج کردن پایه های شان و قابل توجیه کردن رذالت و ریاکاری و حقارت شان برای باندها و جناح های دیگر و نیز مردمی که تا مغز استخوان شان از آنان نفرت دارند.
برنامه ی خامنه ای و سران پاسداران کنار آمدن با امپریالیست های غربی و آمریکا است تنها به این شرط که  امپریالیست ها بقای آنها را در قدرت تامین کنند و کاری به کار حکومت شان بر جامعه نداشته باشند. سفر به مسکو و اجرایی کردن قرارداد با چین عجالتا جز برای فشار گذاشتن به روی امپریالیست های غربی معنای دیگری جز این ندارد:
 «اگر ما را نپذیرید! اگر بقای ما را تامین نکنید ما هم به طرف روسیه و چین می رویم و نوکر تمام عیار آنها می شویم!»
 این پیام سفر رئیسی است به مسکو و پخش خبر راست یا دروغ اجرایی کردن قرارداد با چین و به طور کلی برخی نزدیک شدن ها به روسیه و چین، هم برای امپریالیست های غربی و به ویژه سران آمریکا و هم البته برای هواداران خام شان:
 «ما از موضع قدرت (منظورشان اتکا به روسیه و چین است) با شما مذاکره می کنیم!»
 و اما دلایل برخورد تحقیر آمیز پوتین به رئیسی جز این نیست که از یک سو پوتین و کلا دولت های روسیه و چین از وضع  ذلیل و حقارت بار خامنه ای و سران پاسداراش در مقابل خود و امتیاز دادن های پیاپی برای این که این دو کشور آنها را در مقابل امپریالیست های غربی پشتیبانی کنند( به ویژه در سازمان ملل و در مقابل قطعنامه های علیه جمهوری اسلامی) آگاه اند. آنها بسیار خوب می دانند که این موجودات چگونه حاضراند برای این که در قدرت بمانند مملکت را به تاراج دهند. با چنین موجودات رذل و فرومایه ای که حاضرند گوشت دم توپ روسیه در سوریه باشند و بعد هم روسیه  و اسد به اسرائیل برای حمله به آنها چراغ سبز نشان دهد، چگونه باید رفتار کرد جز آنچه پوتین با رئیسی کرد!
حقارت در مقابل قدرت های بزرگ در خامنه ای و سران پاسدارش چنان عمیق و ریشه دار است که هر چه آنها توی سرشان بزنند و بیشتر تحقیرشان کنند بیشتر برایشان دم تکان می دهند! آنها چنان خوارند که حتی ارزش موجود بی ارزشی مانند اسد را نیز برای روسیه ندارند.
 از سوی دیگر پوتین دارای اطلاعات واقعی از سیر روابط پنهانی خامنه ای و سران پاسدارش با غرب است. اطلاعاتی که حکومت از مردم پنهان شان می کند. وی به خوبی می داند که باند خامنه ای خود را مکار و حیله گر تصور می کند و می خواهد از دولت وی و چین برای پیشبرد سیاست هایش در مقابل غرب استفاده کند و به اصطلاح آنها را ابزار کند و از آنها برای رابطه (احتمالا استراتژیک) با غرب سواری بگیرد. باری، خامنه ای و ملاهای دوروبرش و سران پاسداران می خواهند ادای «سیاست مداران کهنه کار» را در آورند و میان امپریالیست های غرب و شرق بند بازی کنند، اما دست شان خیلی رو است.  
اگر باند خامنه ای چنین نبود، پوتین برای این که آنها را به طرف خود بیشتر جذب کند مایه می گذاشت و به هیچ وجه این گونه تحقیرآمیز با رئیسی رفتار نمی کرد( مثلا نگاه کنیم به برخورد پوتین با اردوغان رهبر ترکیه و یا حتی بشار اسد این سگ زنجیری و نوکر حلقه به گوش اش).
 این ها البته مانع آن نیست که چنان که اشاره کردیم قراردادهایی با این دو کشور( با چین 25 ساله و با روسیه 20 ساله) امضا نکنند و مملکت را به آنها نیز نفروشند. در واقع  دولت های روسیه و چین بیشترین بهره برداری را از تضادهای خامنه ای و پاسداران اش با امپریالیست های غربی کرده و خواهند کرد و تا توانسته ملت ایران چاپیده و خواهند چاپید، اما آنچه به غرب داده اند و باید بدهند برای این که غرب آنها را به عنوان نوکر خود بپذیرد بسیار بیش از این ها است.
 در اجرای چنین سیاستی است که می بینیم هنوز عرق رئیسی از برگشتن از مسکو خشک نشده وزیر امور خارجه اش صحبت از نشست و مذاکره ی مستقیم با آمریکا می کند و بوق های تبلیغاتی شان می خواهد قبح رابطه با آمریکا را از میان بردارد:
«دولت رئیسی یعنی در واقع دولت خامنه ای که«دولت امام زمان» است می تواند با غرب رابطه برقرار کند و از وی امتیاز ستاند و آن را منکوب خویش سازد اما دولت روحانی چون «دولت امام زمان» نبود نمی توانست»!
نتیجه ی این نکات این نیست که باندهای طرفدار روسیه و چین در حکومت وجود ندارند و همه طرفدار غرب اند.
خیر! روشن است که هر دو طرف باند های وابسته به خود را دارند و در تحکیم این باندها تلاش می کنند، اما حداقل اکنون که  کار تداوم حکومت به رفع تحریم ها و رابطه با غرب گره خورده مساله ی رابطه با غرب کلیدی تر شده است و طبعا این باندهای وابسته به غرب هستند که بیشتر رو می آیند. و این را هم می دانیم که رفع تحریم ها و رابطه اقتصادی و سیاسی با غرب به آنجا ختم نخواهد شد که امپریالیسم برتر در ایران روسیه باشد بلکه برعکس، کار را به نفع غربی ها سنگین تر خواهد کرد.
 نکته ی دیگر نیز وجود دارد:
 امپریالیست های غرب و شرق دو نوع مناسبات با یکدیگر دارند، یکی جنگ است و دیگری سازش. در کنار جنگ های آنها با یکدیگر بر سر مناطق نفوذ، سازش های و بده و بستان های آنها بر سر این مناطق نیز کم نیست. این بده و بستان ها و سازش ها در مورد ایران نیز می تواند صورت گیرد.
هرمز دامان
نیمه نخست بهمن 1400

۱۴۰۰ بهمن ۵, سه‌شنبه

نگاهی به تز « از اعتصاب تا قیام » و قیام بهمن 57( متن کامل) یادداشت هایی بر نظرات حزب کمونیست ایران( م - ل - م)

 
نگاهی به  تز « از اعتصاب تا قیام  » و قیام بهمن 57( متن کامل)
یادداشت هایی بر نظرات حزب کمونیست ایران( م - ل - م)
 
این ها یادداشت هایی است بر پاسخی که حزب کمونیست ایران(م - ل- م) به پرسش رابطه ی «مبارزه مسلحانه و جنبش کارگری: با نگاهی به تجربه آمل» در مقاله ای به همین نام (حقيقت، شماره 23 تير 1384) داده است. نکته ی اصلی ما در این یادداشت ها بررسی و تجزیه و تحلیل تز« از اعتصاب تا قیام» و داشتن درک درست و همه جانبه از آن  و نیز توجه به ویژگی های قیام بهمن 57 است. به اشکالات و ایرادات این تز برای کاربرد در انقلاب ایران، ضمن مقایسه با انقلاب های روسیه و چین، در مقاله یی دیگر که نقد نظرات این حزب در مورد راه انقلاب در ایران است، توجه خواهیم کرد. خواننده می تواند مقاله ای را که اکنون مورد بررسی و نقد قرار می دهیم، در سایت این حزب بیابد.  
   درباره شورا ها ی کارگری 
1- شوراهای کارگری البته آنقدر قدرت نداشتند که ما بتوانیم آنها را نمایانگر وضعیتی خاص یعنی دوگانه بودن قدرت بدانیم. از طرف دیگر قدرت دو گانه، لزوما به این معنا نیست که دو قدرت برابر و متوازن باشند. با این همه، شوراهای کارگری گر چه نشانگر قدرت دو گانه به سان قدرت دو گانه در انقلاب 1917روسیه نبودند، اما اشکال جنینی قدرت آینده را نشان می دادند. اعمال قدرت در کارخانه و بر تولید و مدیریت  و حفاظت از کارخانه و به طور کلی کارخانه را داشتن، شکل های جنینی قدرت کامل تر طبقه کارگر است. شکل آینده دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا به طور اساسی به رشد همین شوراهای کارگری بستگی داشته و متکی است.
2- نکات مقاله در مورد قدرت دوگانه درست نیست. وجود قدرت سیاسی دوگانه، ربط مستقیمی به این که طبقه ی کارگربه عنوان یک طبقه، نقش سیاسی مستقلی در انقلاب ایفا کند  و مهم تر زیر رهبری یک حزب کمونیست دست به مبارزه بزند، ندارد. شوراهای کارگری در روسیه  به عنوان یکی از دو قدرت پس از انقلاب فوریه تثبیت شد، در حالی که این شوراها تحت رهبری بلشویک ها نبود بلکه تحت رهبری منشویک ها بود. و البته می دانیم که لنین برای مدتی از دادن شعار تمامی قدرت به دست شوراها اکراه داشت زیرا منشویک ها در آنها اکثریت را داشتند. چنانچه قبول کنیم که منشویک ها اکثریت را در رهبری شوراها داشتند، آن گاه باید بپذیریم که طبقه ی کارگر تحت رهبری خرده بورژاهای منشویک، که دنبالچه ی بورژوازی بودند نمی تواند به عنوان یک طبقه «خود رهبر» باشد و بر این سیاق  نقش سیاسی مستقلی در انقلاب ایفا کند.
3- این نکته درست است که طبقه کارگر مسلح نبود و شوراها متکی بر توده ی کارگران مسلح نبودند، اما این ضعف در آن زمان که انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود، به وسیله نیرو و قدرت عظیم  طبقه ی کارگر که چون غولی در عرصه ی مبارزه طبقاتی ایران بود، و ضعف نیروهای تازه به قدرت رسیده که توان سرکوب فوری جنبش کارگران را نداشتند تا حدودی پوشش داده می شد. البته برای ادامه و پیروزی طبقه کارگر بدون شک باید قدرت شوراها و  کلا دیکتاتوری پرولتاریا متکی به نیروی مسلح کارگران باشد زیرا در غیر این صورت شکست حتمی است.
4- این مسئله که «تعیین تکلیف با قدرت سیاسی به موضوع روز تبدیل شد» درست نیست. در واقع باید گفته می شد که تعیین تکلیف با نیروهای انقلابی از جانب ارتجاع به موضوع روز تبدیل شد. زیرا این نیروها به هیچ عنوان وحدتی نداشتند و چشم انداری از یک مبارزه مشترک در میان اینان به چشم نمی خورد. جریانی نیز که این توان را داشته باشد که وضع را برگرداند در میان نیروهای انقلابی موجود نبود. در نتیجه کودتاچیان با تکه تکه کردن چپ ها و مجاهدین، آنها را «یک به یک» از جلو خود بر می داشتند. البته حالت بلاتکلیفی در جامعه وجود داشت، ولی این بیشتر با حالت افت و عقب نشینی توام بود تا «گذر به یک اوضاع انقلابی».
5-  تنها چیزی که در مورد آن زمان نمی توان با آن موافق بود همین « گذر به یک اوضاع انقلابی است که البته تکرار اوضاع انقلابی 57 نبود و مختصاتش با آن اوضاع کیفیتا فرق می کرد»» است. در واقع این نکته، دیدگاه اصلی این جریان را در تحلیل اوضاع نشان می دهد. منظور از« فرق می کرد» این است که به واسطه ی« ترو تازه بودن تجربه قیام مسلحانه 22 بهمن» این بار ما یعنی یک سازمان کمونیستی با اتکاء به بخشی از رهبران، کادرها،اعضاء و هواداران خود، قیام یعنی البته« مبارزه مسلحانه انقلابی توده ای» می کنیم و توده ها به ما می پیوندند.
6- نکاتی که مقاله در مورد حمایت فعالین اتحادیه درکارخانه ها (و یا کمک « بسیاری خانواده های کارگری جنوب ... در حمل و نقل سلاح ها» ) می آورد حتی اگرواقعا«بسیاری» بوده باشند، نشان از درستی یک حرکت  و یا حمایت  مجموع و یا بخش عمده ی جنبش کارگری از آن نیست. حتی اگر همه کارگران عضو اتحادیه نیز با این حرکت موافق بودند این لزوما گواهی بر درست بودن این حرکت نبود. همچنان که اگر مخالف آن می بودند این لزوما نمی توانست به معنای نادرست بودن آن تلقی گردد. این هم از غرایب است که سازمانی که به هیچ عنوان به طبقه کارگربه عنوان پایگاه اجتماعی کمونیسم، اعتقادی ندارد به یکباره پشتیبانی عده ای معدود از کارگران را از نقشه خود به عنوان دلیلی بر درستی نقشه خود می گیرد.
7- عبارت « داوطلب شرکت در عالی ترین شکل مبارزه طبقاتی بودن» بسیاری از فعالین اتحادیه نیز سفسطه است. عالی ترین شکل مبارزه طبقاتی بدون شک، نبرد، جنگ یا قیام مسلحانه است اما این که هر کس به مبارزه مسلحانه دست زد لزوما مبارزه اش بیان عالی ترین شکل مبارزه طبقاتی به طور واقعی است درست نیست. در طول تاریخ یکصد و پنجاه سال اخیر بسیاری انقلابیون خرده بورژوا دست به مبارزه ی مسلحانه زده اند، اما مبارزه مسلحانه آنها، به صرف کاربرد سلاح در آن، نمایشگر عالی ترین شکل مبارزه طبقاتی نه تنها طبقه کارگر بلکه حتی خرده بورژوازی نیز نبوده بلکه در نهایت مبارزه مسلحانه ای جدا از توده بوده است. یعنی کاربرد عالی ترین شکل مبارزه در راهی جدا از توده و قوانین  آن مبارزه طبقاتی که توده ها درگیر آن هستند.  بسیاری جنبش های آنارشیستی مسلحانه  با اتکا به کارگران پیش رفته است. درون سازمان چریک های فدایی، کارگران آگاهی وجود داشتند، آیا می توان گفت که جریان های آنارشیستی و  چریک ها دست به «عالی ترین شکل مبارزه طبقاتی» زده بودند؟ شاید بتوان آنها را گرایشی درون بخشی از روشنفکران یک طبقه معین یعنی خرده بورژوازی برای جایگزین کردن آن به جای مبارزه طبقاتی واقعی یا تحمیل نابهنگام لحظه عالی یک مبارزه به لحظه واقعی آن دانست که عموما به شکست انجامیده است.
8- آنچه ازنتایج آشفته و گیج کننده این بخش از مقاله بر می آید این است که در ذهن کارگران  هنوز قیام مسلحانه بهمن  و سرنگونی شاه تر و تازه بود و اگر چنانچه طالب آن بودیم که «مبارزه مسلحانه انقلابی توده ای برای سرنگونی رژیم صورت بگیرد»، این مستقیما ربط داشت به پاسخ «انقلاب سازمان یافته» (که احتمالا منظور از آن پاسخ مسلحانه یک سازمان کوچک کمونیستی است) به« ضد انقلاب سازمان یافته».  به عبارت دیگر، انقلاب سازمان یافته در قالب یک سازمان کوچک، به ضد انقلاب سازمان یافته در قالب حکومت جمهوری اسلامی پاسخ می داد. و چنانچه این امر صورت می گرفت، منجر به سرنگونی رژیم می شد. برای اینکه مبارزه مسلحانه توده ای آغاز شود، باید جرقه ی مبارزه مسلحانه از طرف «انقلاب سازمان یافته» زده می شد؛ که البته این امر صورت گرفت و به شکست انجامید. اما اشتباه این جریان در همین نکته بوده که فکر می کرده که «زمانی که جرقه مبارزه مسلحانه را بزند» خیزش های توده ای هم در اشکال گوناگون در پشتیبانی از این مبارزه به راه می افتد و منجر به سقوط رژیم می شود. بنابراین فکر کردن به جرقه مبارزه مسلحانه را زدن و پربها دادن به جنبش خودبه خودی که به دنبال آن به راه می افتد، اشتباه اصلی این جریان بوده است. یعنی به جای اینکه یک سازمان کوچک خودش را تبدیل به ارتش کند و خودش نقش انقلاب سازمان یافته را بازی کند، تنها نقش جرقه را بازی کرده است.
می بینیم که اینجا دیگر صحبت از«مبارزه مسلحانه انقلابی توده ای» برای سرنگونی رژیم و «پاسخ انقلاب سازمان یافته» که منظور از آن باید سازمان دادن طبقه کارگر و توده های زحمتکش در یک انقلاب و یک ارتش باشد، نیست. به طور کلی این نتیجه گیری آشفته ودرهم و برهم است و به زحمت می توان تفکری مشخص را از آن بیرون کشید و این که بالاخره چه درست و چه درست نبوده و به جای چه کار چه کاری باید صورت می گرفت.  
تز از اعتصاب تا قیام
9- در این قسمت مسائل بسیاری با یکدیگر درهم شده اند که تفکیک آنها حوصله زیادی می خواهد. برای این که مسائل اندکی روشن گردد، ابتدا به برخی خطوط کلی اشاره می کنیم:
در اینکه تز«از اعتصاب تا  قیام» مسلحانه، نشانگر راه انقلاب اکتبر است، تردیدی نیست و سوای تاریخ حوادث دو انقلاب 1905 و 1917، مقالات متعددی از لنین موجود است که به روشنی به این روند اشاره می کند(برای مثال نگاه کنید به «درسهای قیام مسکو» در مجموعه آثار).
 این روند عبارتند از حرکت از اعتصابات(اقتصادی یا سیاسی مسالمت آمیز) تبدیل آن به متینگ ها و تظاهرات خیابانی، تبدیل این تظاهرات خیابانی به زد و خوردهای خیابانی، تحرکات و شورش های کوچک و بزرگ و بالاخره تبدیل شورش های به قیام های مسلحانه شهری یا سراسری.  
این فرایندی است که انقلاب روسیه هم در انقلاب 1905 و هم در انقلاب های  فوریه و اکتبر طی کرد. این روندی نیست که حزب بلشویک در مورد آن تصمیم گیری کرده باشد بلکه روندی است که از دل مبارزات توده ها بیرون آمده و به وسیله حزب یلشویک به عنوان راه انقلاب روسیه تئوریزه گردیده است. در این فرایند عموما نخست شهرهای بزرگ فتح می گردد و سپس به شهرها و نقاط کوچک توجه شده و آنها نیز به زیر سیطره انقلاب قرا می گیرند.  انقلاب ایران نیز از آبان 56 یعنی نخستین حرکت های انقلاب تا قیام مسلحانه تهران و برخی شهرستان ها، نیز کمابیش همین روند را طی کرده است.
  این که چرا در یک کشور راه انقلاب راه از اعتصاب تا قیام است و در کشور دیگر جنگ خلق و در کشور سوم راهی دیگر، تماما به ساخت اقتصادی - سیاسی این کشورها و درجه موزونی و یا ناموزونی اقتصاد و سیاست، شرایط طبقات اجتماعی و چگونگی برآمدها و اشکال مبارزاتی آنها، برخی مشخصه های تاریخی و یا شرایط بین المللی به ویژه تهاجم و تجاوز امپریالیستی مربوط است.
از سوی دیگر، بسیاری کشورها راه ثابتی برای کسب قدرت ندارند و ممکن است در حالی که  در شرایط معمولی و عادی، راه انقلاب آنها راه اعتصاب تا قیام باشد تحت شرایط یک جنگ امپریالیستی و یا یک تهاجم امپریالیستی، تبدیل به راه نبرد مسلحانه یعنی جنگ های پارتیزانی و یا منظم گردد. به مانند کشورهای اروپایی در جنگ دوم جهانی.
همین طور باید میان شکل های  تصرف قدرت و شکل های نگهداری آن تفاوت قائل شد. راه   انقلاب روسیه برای کسب قدرت راه  قیام مسلحانه شهری بود در حالی که راه حفظ و نگهداری این قدرت راه مثلا قیام شهری نبوده( زیرا لزومی به آن نبوده) بلکه راه نبرد ارتش منظم و پارتیزانی یا به عبارتی شکل هایی از جنگ خلق در یک جنگ داخلی طولانی  و مبارزه با تهاجم 14 کشورامپریالیستی بوده است.  
 جنبش کمونیستی ایران و تز از اعتصاب تا قیام  
10- مقاله می گوید «خطی که سابقه طولانی در جنبش کمونیستی ایران داشت و ریشه در مباحث جنبش بین المللی در دوران کمینترن داشته است...» این ها درست نیست.
 خط قیام مسلحانه شهری به هیچ وجه سابقه طولانی در جنبش کمونیستی ایران ندارد. اگر از دوران مشروطیت بگذریم که حزب نوپای کمونیست ایران عموما با جریان هایی چون ستارخان و یا میرزا کوچک خان همکاری کرده است، که اولی مدل اتحادیه کمونیست ها برای دست زدن به قیام سربداران و دومی  شکل یک جنگ پارتیزانی روستایی را داشته است، و بپذیریم که در دوران 20 ساله 1320-1300 ما با نیرویی برای  تصرف قدرت، روبرو نبوده ایم،  به سال های 20 تا 32 می رسیم که حزب توده اصولا برنامه ای برای تصرف قدرت نداشته است (نه قیام شهری و نه جنگ خلق) و ضمنا نبردهای احزاب دمکرات آذربایجان و کردستان نیز عموما به تصرف موقتی قدرت در منطقه ختم شده است. و گر چه مثلا در جریان حزب دمکرات آذربایجان، یکی از اشکالات این حزب عدم توجه لازم به روستاها بوده اما علت اصلی شکست جنبش آذربایجان مثلا این نبوده که چرا حزب دمکرات به روستاها نرفته و چرا جنگ خلق نکرده است.
در دوران 32 تا 57 نیز در حالی که جریان چریک های فدایی نه به قیام مسلحانه شهری فکر می کرده و نه به جنگ خلق، اما حرکت هایی مثل سیاهکل نیز بیشتر به نبردهای مقدماتی روستایی شبیه بوده تا مثلا به قیام های شهری. همچنین نبردهای ارتش آزادیبخش و نیز اله قلی جهانگیری در استان فارس، شکل های روستایی یا پارتیزانی نبرد بوده تا شکل های شهری.
 در ایران، تا پیش از طرح قیام شهری به عنوان راه انقلاب به وسیله ی اتحادیه، هیچ جریان کمونیستی به تئوریزه کردن راه انقلاب ایران اقدام نکرده است.(البته به یقین برخی سازمان ها به آن فکر کرده اند اما تئوریزه کردن و نوشتار کردن آن خیر!). زیرا ما یا یک حزب کمونیست انقلابی نداشته ایم که هم در طبقه کارگر و توده ها پایه داشته و هم برنامه برای کسب قدرت داشته باشد؛ و یا آنکه چنانچه حزبی انقلابی داشته ایم این حزب آن قدرها امکان رشد نداشته که به درجه ای برسد که چنین برنامه هایی را برای خود تدوین کند.
 در حقیقت، اتحادیه کمونیست ها نخستین جریانی است که بحث قیام شهری را به عنوان راه انقلاب ایران تئوریزه کرد(به گمان در حقیقت  108یا 110 باشد). بحثی که پرسش هایی را در میان برخی جریان های کشورهای دیگر همچون حزب کمونیست انقلابی امریکا برانگیخت و اینها توضیحاتی را در این خصوص از اتحادیه در همان زمان طلب می کردند. افزون براین باید بگویم که اتحادیه فکر می کرد که این بحث اساسا متکی به برخی تجارب تاریخی در کشور ما است. قیام ستارخان در تبریز، قیام تیرماه 32 در تهران، قیام 15 خرداد 42 در تهران، قیام تبریز در سال 56 وقیام های متعدد در شهرهای ایران و اوج آنها قیام تهران در بهمن 57.   
کمینترن
11- در مورد کمینترن، البته این درست است که کمینترن تا پیش از کشف شکل های نوین کسب قدرت سیاسی که به ویژه به وسیله ی حزب کمونیست چین و مائو تسه دون فرموله شد، کمابیش راه انقلاب اکتبر را به عنوان راه کسب قدرت سیاسی مد نظر داشت، اما این به این معنی نیست که این خط تاثیرات «زیان باری» بر جنبش بین المللی کمونیستی گذاشت.
در واقع به طور جدی این انقلاب چین بود که از کار برد این تز در شرایط چین دچار خسارت شد. اما در آن هنگام تازه در کشورهای تحت سلطه نبردهای جدی در گرفته بود و راه انقلاب چین نیز به سرعت همه گیر شد و به ویژه در کشورهای جنوب شرقی آسیا که مهم ترین مرکز ثقل مبارزه انقلابی در آن دوران بودند، به کار گرفته شد. کمینترن تقریبا فرصت زیادی برای ادامه انحراف خود در مورد کشورهای تحت سلطه پیدا نکرد و استالین نیز در مورد برخی اشتباهت اش در مورد انقلاب چین از خود انتقاد کرد و صمیمانه با انقلاب چین و حزب کمونیست چین به رهبری مائو همکاری نمود.
 درباره مهم ترین کشورهای این منطقه به ویژه هندوستان و ایران نیز مشکل بتوان گفت که علت شکست حزب توده مثلا پیروی این حزب از کمینترن و راه قیام شهری بوده است. زیرا رهبر ی اپورتونیست و رفرمیست این حزب اصولا به کسب قدرت سیاسی از طریق سلاح اعتقادی نداشت که بخواهد راه شهری یا روستایی آن را آزمایش کند. به گمانم همین مسئله در مورد حزب کمونیست هندوستان نیز صادق است.
همچنین این نکته خیلی نمی تواند درست باشد که اگر چنانچه جریانی به قیام شهری اعتقاد داشته باشد و این راه برای آن کشور درست نباشد، به طور خود به خود آن جریان به نفی سلاح می رسد و در راه رفرمیسم می افتد. برای مثال در خود حزب کمونیست چین، جریان جان گوه تائو به راه قیام شهری(تحت عنوان اول شهرها بعد روستاها) معتقد بود و برای انجام آن به وسیله ارتش سرخ تلاش زیادی کرد ولی به سبب  شرایط و قوانین انقلاب چین، این شیوه ی تصرف قدرت محکوم به شکست بود و جان گوه تائو مسبب شکست های تلخی برای ارتش سرخ و طبقه ی کارگر چین  شد. اما جان گوه تائو در آن زمان نه راست بود و نه رفرمیسم، برعکس او نماینده خط «چپ روانه» در حزب بود.
و نیز این گرچه این درست است که مائو تسه دون راه انقلاب چین یعنی جنگ درازمدت و راه محاصره شهرها از طریق روستاها را برای کشورهای تحت سلطه در آن مقطع فرموله کرد اما می دانیم که کشورهای تحت سلطه از زمان انقلاب چین تا کنون تغییرات بسیاری کرده اند و این تغییرات حتی در بیانیه جنبش بین المللی انترناسیونالیستی سال 1984 بازتاب یافته است.  دراین بیانیه به این نکته اشاره می شود که فرموله  کردن راه محاصره شهرها از طریق روستاها برای کشورهایی مثل برزیل و کره جنوبی و برخی کشورهای آسیای شرقی مناسب نیست. در حالی که چنانچه طبقه کارگر در این کشورها قدرت بگیرد، این البته حتمی است که مجبور شود در نهایت از یک جنگ طولانی داخلی عبور کند.
از سوی دیگر، اشاره به این اشتباهات کمینترن نمی تواند به این معنی تلقی شود که مثلا  برنامه ی قیام مسلحانه سربداران نیز در مقابل این خط کمینترن شکل گرفته که بر مبنای چنین تلقی ای ما بخواهیم اقلیت سازمان را به این عنوان که آنها تحت تاثیر این تز بوده اند ولی اکثریت نبوده اند مورد نقد قرار دهیم. در واقع هر دو جریان معتقد به قیام مسلحانه شهری بوده اند که اگر اشتباه نکنم عموما به وسیله ی سیامک زعیم در مقابل خط محاصره شهرها از طریق روستا تئوریزه گردیده بود. تفاوت این بود که یکی یعنی اقلیت، دست زدن سازمان را به آن را در آن شرایط خطا می دانست و  دیگری یعنی اکثریت، قیام فوری را در دستور کار قرار داده بود.( همچنان که در مقاله ی پیشین خود اشاره کردم اختلاف رای اکثریت و اقلیت در حد یکی دو رای بوده و این یعنی اکثریت شکننده. و اگر این نکته را اضافه کنیم که برخی افراد حوزه ها علیرغم این که به آن رای دادند و با آن تا پای جان همکاری کردند اما چندان آن را باور نمی کردند، آن وقت می توان این افرادی را که مدام اکثریت- اکثریت می کنند نیز محق ندانست.
جمع بندی غلط یا الگو برداری
 و اما مقاله می گوید« یک جمعبندی بسیار غلط و یک جانبه و الگو بردارانه از انقلاب اکتبر روسیه». این آشفتگی و درهم کردن مسائل در همین یک جمله به وضوح به چشم می خورد. گویی نویسنده هرچیز تو چنته اش داشته می خواسته در همین یک جمله بریزد. اما اولین شرط نقد یک نظر، توضیح و تشریح درست و همه جانبه و دقیق آن است، چیزی که میان جنبش چپ ما بسیار کمیاب است.
یکم: «الگو بردارانه» به این معنی است که انقلاب روسیه چنین مسیری را رفته و کمینترن از آن الگو برداری کرده و به بقیه کشورها دیکته می کند. اما«جمع بندی بسیار غلط و یک جانبه» اول به این معنی است که اساسا برداشت کمینترن از راه انقلاب«بسیار غلط» بوده و راه انقلاب اکتبر از اعتصاب تا قیام نبوده و
 دوم: به این معنی است که برداشت تا حدودی غلط بوده یعنی «یک جانبه» بوده یعنی در حالی که کمینترن تصویری تا حدودی درست از انقلاب اکتبر ترسیم می کرده اما این تصویر یک جانبه بوده و تنها یک جنبه از این راه را نشان می داده است و جنبه های دیگر را نمی دیده و یا پوشیده می داشته است.
سوم: از طرف دیگرمقاله می گوید «خطی که تصویرش از مبارزه طبقاتی مکانیکی و تدریج گرایانه بود.» بدین سان مسئله پیچیده میشودو باز کردن کلاف ها اندکی وقت میگیرد!
نخست، آیا انقلاب اکتبر از اعتصاب تا قیام بوده و یا خیر؟
 دو دیگر، آیا برداشت کمینترن کاملا غلط و یا اینکه تا حدودی غلط بوده است؟
 و سوم، چنانچه برداشت کاملا غلط بوده دیگر مسئله مکانیکی و تدریج گرایانه خود به خود منتفی است. و در صورتی که تا حدودی غلط، یعنی یک جانبه بوده، مسئله مکانیکی و تدریج گرایانه در صورتی می توانست درست تلقی گردد که جوانب دیگر راه انقلاب اکتبر روشن شود.
 اما در صورتی که کمینترن تصویر درستی از انقلاب اکتبر ارائه داده اما انطباق آن با دیگر کشورها نادرست می بود، آن گاه می توانست گفته شود که چنانچه راهی را که در یک کشور درست است به کشور دیگری که شرایط آن کشور را نداشته باشد تعمیم دهیم و کپیه برداری کنیم آن گاه راهی که در یک کشور درست بوده در کشور دیگر شکل مکانیکی و تدریج گرایانه به خود می گیرد این می توانست درست تلقی گردد.
 و نیز سه مساله  ی دیگر:
 مساله ی اول: قیام شهری و جنگ داخلی
 نخست این که «آن جنبه دیگر» راه اکتبر این است که پیروزی انقلاب اکتبر هر چند نمایشگر تز از اعتصاب تا قیام بود اما پیروزی قیام مسلحانه هنوز حفظ حکومت طبقه کارگر را بیمه نمی کرد و لازم بود طبقه کارگر روسیه از جنگ داخلی بزرگی بگذرد که امپریالیست ها و ارتجاع سفید بر وی تحمیل کردند. یعنی نخست اعتصاب به قیام تبدیل شد و قیام مسلحانه به جنگ داخلی پارتیزانی و منظم  برای حفظ حکومت. اما گمان من این نیست که مثلا کمینترن این نکته را از نظر دور می داشته است. بد نیست اشاره کنیم که خود استالین در برخورد به انقلاب چین گفت که «انقلاب چین، انقلاب مسلح علیه ضد انقلاب مسلح است.» ضمنا باید در نظر داشت که تصرف قدرت از طریق تکامل اعتصابات به قیام  به معنی نفی جنگ داخلی با ارتجاع(مثلا ارتجاع سفید در روسیه) و امپریالیست ها(تهاجم 14 کشور) به روسیه نیست. آن یکی داستان خود، و این یک نیز داستان خود را دارد و نباید گفت که چون طبقه کارگر روسیه پس از تصرف قدرت وارد یک جنگ چند ساله داخلی شد، پس راه تصرف قدرت وی اشتباه بوده است.  روشن است که به وسیله ی راه اعتصاب تا قیام پیروز شده و قدرت را تصرف کرده است، اما تصرف قدرت به معنای تثبیت نسبی این حکومت نو نبوده و این حکومت مجبور به وارد شدن به مبارزات متعدد و یک جنگ داخلی بزرگ برای حفظ آن گردیده است. به روی این نکته تاکید می کنیم زیرا از طرف این جریان چنانکه خواهیم دید اغلب در این مورد خلط صورت گرفته است. 
مساله ی دوم: تدریج گرایانه و مکانیکی
مسئله «تدریج گرایانه و مکانیکی» تنها در مورد کار برد تز از اعتصاب تا قیام وجود ندارد بلکه در مورد جنگ خلق نیز وجود دارد. مکانیکی یعنی کاربرد غیرنقادانه یک تئوری درست در شرایطی دیگر. بنابراین چنانچه ما جنگ خلق را مثلا برای  زمان، مکان و شرایطی که کاربرد ندارد، به کار بریم، باز هم اشتباه «مکانیکی» بودن صدق می کند.
اما تدریج گرایانه به دو معنی است:  نخست نقد جنبه ی غلط آن است؛ یعنی مبارزه ای که تنها می خواهد به طور تدریجی پیش رود و نمی فهمد که مبارزه تنها بشه کل آرام پیش نمی رود بلکه گاه با گام هایی جهش وار حرکت می کند و یا جهش وار به دوره ای دیگر وارد می شود. و دوم نقد نفس برخی پیشرفت ها که تنها می توان آنها را به تدریج و نه با پریدن از روی مراحل انقلاب و یا شرایط متفاوت کسب کرد. در اینجا این نکته فراموش می گردد که خود پیشرفت جنگ خلق نیز گاه تدریجی و گاه جهشی است؛ و اگر فراموش نکنیم که مائو نام آن را «جنگ طولانی»  گذاشت آن گاه پی می بریم که پیشرفت این جنگ - اگر آن را در مجموع یک دوران کامل تاریخی مثلا از سال 1927 تا 1949 در چین نگاه کنیم - بیشتر تدریجی بوده تا جهشی و اگر کسانی یافت شوند که حوصله پیشبرد یک جنگ طولانی بیست و چند ساله را نداشته باشند، آن گاه این کسان هرگز قادر نخواهند بود به جنگ طولانی خلق دست زنند. توجه کنیم که مائو سه مرحله ی دفاع استراتژیک، تعادل استراتژیک و تعرض استراتژیک را برای چنین جنگی ترسیم می کند و دو مرحله دفاع و تعادل را از مهم ترین این مراحل می داند که دوره ای بس طولانی را در بر می گیرند. در حالی که تعرض استراتژیک که برداشتن گام هایی جهش وار و غول آسا در نابودی و شکست نهایی دشمن است، مرحله ی پایانی را در بر می گیرد. دو دوره ی اول در جنگ طولانی و توده ای چین تقریبا بالغ بر 18 سال(1945-1927) و مرحله سوم یعنی تعرض استراتژیک تنها به مدت 4 سال(1949-1945) طول کشید. روشن است که منظور ما شاخص دوره هاست و گر نه در دفاع، تعرض و در تعرض، دفاع  نیز وجود دارد.
مساله ی سوم: مساله ی انقلاب چین
مائو تسه تونگ به هیچ وجه نظر کمینترن را «یک جمعبندی بسیار غلط و الگو بردارانه» از انقلاب اکتبر نمی دانست بلکه ضمن درست دانستن این برداشت از راه اکتبر، آن را برای چین درست نمی دانست. یعنی می گفت که این کپیه برداری از انقلاب روسیه و راه اکتبر است و با شرایط  انقلاب چین تطبیق نمی کند. ضمنا مائو آن را  نه تنها برای روسیه «مکانیکی و تدریج گرایانه» نمی دانست بلکه کاربرد آن را درچین نیز تدریج گرایانه نمی دانست بلکه برعکس کپیه برداری و پیاده کردن این راه را در چین به این معنی می دانست که اعضای حزب توقع داشته باشند به سرعت و جهش گون به کسب قدرت برسند. در مقابل مائو راه طولانی کسب قدرت از طریق  گسترش مناطق آزاد شده را پیش می کشید که خواه نا خواه تدریجی و به مرور زمان بود.
 ضمنا باید ذکر کنم که «تدریج گرایانه» دانستن راه  برای روسیه نیز سخنی بسیار بی معنی است. این حرکت از آن رو تدریجی بود که انقلاب هر روز اتفاق نمی افتد و زمانی که انقلاب نیست مبارزه آرام به پیش می رود و حزب نیز به کار آرام و با حوصله می پردازد. تدریجی است زیرا حتی زمانی که دوران انقلابات فرا می رسد گرچه این دوره ی انقلابات نسبت به دوره  ی تکامل آرام به طور کلی دوران تکامل جهش گون مبارزه است اما نفس حرکت از اعتصابات به قیام  در دوره ی انقلاب حرکتی تدریجی است و پرش آن به قیام یعنی قیام برای کسب قدرت، حرکت جهش گون اساسی آن است.
 
نگاهی به  تز « از اعتصاب تا قیام  » و قیام بهمن 57
یادداشت هایی بر نظرات حزب کمونیست ایران(م- ل- م)
بخش دوم
 قیام بهمن 57
   12- مقاله اشاره می کند که که اقلیت سازمان کتاب های کمینترن در مورد قیام مسلحانه را مورد استناد قرار می داد در حالی که در مباحث سیامک زعیم  مقاله ی مائو با نام« از یک جرقه حریق بر میخیزد» مورد استناد قرار می گرفت.
 اینها نشانگر تفاوت میان سیامک زعیم و اقلیت سازمان نیست. در واقع هیچ کدام از این دو جریان مخالف قیام شهری به عنوان شکل اساسی کسب قدرت در ایران نبودند. همان گونه که در مقاله ی پیشین خود در مورد مباحث سیاسی اشاره کردم، مبحث «از یک جرقه حریق بر می خیزد» به هیچ عنوان حریق فوری، بر مبنای جرقه به وسیله ی نیروی کوچک را در نظر ندارد، بلکه به مناطق سرخ کوچک آزاد شده ای اشاره دارد که طی سال ها موجب برافروختن حریق در کل کشور چین می شود. استناد سیامک زعیم یک تدوین(یا مونتاژ) از ضرب المثل چینی و حرکت ستارخان در ایران بود و ربطی به راه انقلاب ایران نداشت. از طرف دیگر اشارات اقلیت به قیام ها، نه برای مخالفت با نفس قیام بلکه اشاره به نیروی دست زننده به آن و زمان برای اجرای آن بود.
13- مقاله می گوید« البته تجربه قیام 22 بهمن « سندی» شد در دست خط «از اعتصاب تا قیام» انگار که این تجربه همه چیز را مسلم کرده بود و جای بحث ندارد.»
 این درست نیست.  قیام بهمن تنها سندی در دست خط از اعتصاب تا قیام نبود، بلکه نخست سندی در دست خطی بود که بعد به «قیام فوری» تکامل یافت. خود«قیام فوری» هر چند که به قیام ستارخان بعنوان مدل خود توجه داشت، اما در عین حال این گونه می اندیشید که راه تصرف قدرت در ایران راه « قیام شهری» است و نه مثلا محاصره شهرها از طریق دهات. بنابراین خود درک های مربوط به «قیام شهری» یعنی در واقع همان«از اعتصاب تا قیام» است که به «قیام فوری» در شهر آمل( نخست تهران) تکامل می یابد.
از طرف دیگر اختلاف خط از اعتصاب تا قیام با خط  قیام فوری در این نیست که یکی با نظریه از اعتصاب تا قیام مخالف است و دیگری موافق. بلکه هر دو نظر چنانچه قیام شهری را قبول داشته باشند، خواه ناخواه قبول دارند که قیام شهری نه از جنگ های روستایی به شهری بلکه از اعتصابات و تظاهرات شهری به قیام تکامل می یابد. اختلاف تنها بر سر این است که یکی از این دو خط می گوید شرایط برای دست زدن به قیام فوری آماده است و دیگری می گوید آماده نیست و باید در تکامل اعتصابات توده ای و  تظاهرات و شورش ها ی مردم پدیدآید و بعد اینها به قیام تبدیل شود.
این که بعدها، به وسیله ی بازمانده گان سربداران، خط قیام فوری نقد شد و به این نظریه رسیده شد که اصلا بحث قیام شهری نادرست است و ما باید خط محاصره شهرها از طریق روستاها را تعقیب کنیم و به جنگ خلق دراز مدت دست بزنیم، بحث دیگری است و در این خصوص این خط  نه تنها در مقابل خط «از اعتصاب تا قیام» بلکه در مقابل خط « قیام فوری» سربداران نیز می باشد. بدین سان نظرات بعدی سربداران لزوما ارتباط چندانی با مباحث اولیه ندارد.
از طرف دیگر بحث«از یک جرقه حریق بر می خیزد» نیز نشانگر جر و بحث درونی سازمان است که یکی نیروهای سازمان را برای دست زدن به قیام درست نمی داند و اصولا قیام را کار تنها پیشاهنگ نمی داند، در حالی که خط دیگر معتقد است که نیرویی کوچک می تواند کارهای بزرگی کند. این نیزهمچنان که در بحث گذشته ام گفتم ربطی به حرف مائو وآن ضرب المثل چینی ندارد. زیرا منظور مائو نه «قیام فوری» بلکه «مناطق  و حکومت های سرخ»  کوچک در اقیانوس مناطق سفید هستند که «جرقه» مزبور را تشکیل می دهند.
 تجارب قیام شهری
14- مقاله می گوید «انگار که این تجربه همه چیز را مسلم کرده بود و جای بحث ندارد.»
 اگر منظور از «تجربه گرایانه» این است که تنها  و تنها یک تجربه مدل قرار داده شده، این به هیچ وجه درست نیست و تجارب دیگر هم بوده است که چنین تزی از آن استنتاج شده است.
 در واقع کسانی که به شکل تصرف قدرت در ایران از طریق قیام شهری اعتقاد دارند، به هیچ وجه تنها  قیام بهمن 57  را به عنوان دلیل نمی آورند بلکه به کل تجارب مبارزه در ایران از مشروطیت به بعد اشاره می کنند. اتحادیه کمونیست ها شاید اولین سازمانی است که به این نکته اشاره می کند که «همچنان که تجارب مبارزه در کل در ایران نشان داده، شکل تصرف قدرت در ایران قیام شهری است.» اینها همان طور که گفتم به قیام های 30 تیر32،15خرداد 42 و قیام های تبریز و تهران در آغاز انقلاب و در بهمن 57 اشاره دارند. زمانی که مقاله، منتقد انتخاب قیام شهری به عنوان مدل تصرف قدرت در ایران است و مدل قرار دادن آن را«تجربه گرایانه» می داند، در واقع به این نکته اشاره دارد که قبلا هم قیام های شهری  به شکل یک خط برجسته و متداوم در ایران رخ داده که به چنین استنتاجی کشیده شده است.
 از سوی دیگر هر گونه تحرکی همچون « قیام فوری» و یا «جنگ خلق» نیز به تجارب عینی تکیه می کنند و این گونه نیست  که ریشه در تجارب نداشته باشند و خلق الساعه  همچون امری که  یکباره از سر مغز عده ای بیرون جهیده باشد، بوده باشند.
    افزون بر این ها، هیچ سازمان انقلابی بک دفعه برای انقلاب نسخه نمی پیچد و البته تلاش می کند با توجه به تجارب راهی را انتخاب کند. گیرم آغاز کردن این راه را به توده ها نسپرد بلکه خود را آغازکننده بداند.
 و بالاخره معنای «تجربه گرایانه» این نیست که مثلا شما به جای این که از خود چیزی را اختراع کنید مدلی را الگوی انقلاب قرار می دهید(مگر اینکه الگو یا الگوهای موجود انقلاب با شرایط کشور شما تطبیق نکند- مانند الگوی انقلاب اکتبر که با کشور چین تطبیق نمی کرد و بنابراین جای خود را به جنگ دراز مدت خلق داد و خود جنگ درازمدت خلق در کنار انقلاب اکتبر یک الگو شد)بلکه این است که شما تنها به تجارب محدود و فردی خود و یا برخی تجارب عمومی ناکافی برای تبدیل به تئوری تکیه می کنید بی آنکه تلاش کنید با گسترش این تجارب و در نظر گرفتن تجارب مثبت و منفی بسیار، کار فکری روی آنها و حذف و جرح فراوان، از مجموع آنها یک تئوری درست برای انقلاب ایران استنتاج کنید. بنابراین تکیه کردن به تجارب هیچ اشکالی ندارد، به شرط این که مجموع آنها را در نظر گرفته، به درون آنها رفته و با تجزیه و حلاجی کردن آنها و همچنین ترکیب کردن شان، آنها را به تئوری تبدیل کنیم.     
 تحلیل طبقاتی
 15- اینکه قیام بهمن، خمینی را به قدرت رساند هیچ تغییری در درستی یا نادرستی استنتاج قیام به عنوان شکل کسب قدرت نمی دهد. راه تصرف قدرت  گرچه ربط مستقیمی به ساخت اقتصادی و ساختار اجتماعی و سیاسی کشور و نیز وضع فرهنگی توده های مردم دارد، اما ربطی به این که کدام طبقه در راس انقلاب است، ندارد. قیام های شهری1905 و یا فوریه 1917  در روسیه در حالی اتفاق افتاد که طبقه کارگر رهبر انقلاب نبود بلکه طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی انقلابات را رهبری می کردند. اما لنینست ها از این نتیجه نگرفتند که چون طبقات دیگر راس انقلاب بودند، پس راه انقلاب «از اعتصاب تا قیام» نیست و بنابراین باید مثلا دست به جنگ پارتیزانی زد.
تمامی قیام های شهری در ایران به رهبری طبقات دیگر بوده است اما زمانی که اتحادیه به قیام شهری به عنوان شکل اساسی کسب قدرت در ایران می اندیشید به تنها چیزی که فکر نمی کرد و لزومی به تفکر درباره ی آن نمی دید، همین مساله بود که کدام طبقه در راس قیام بوده است و یا  قیام ها چه طبقه ای را به قدرت رسانده است.
قیام بهمن، خمینی  و امپریالیسم آمریکا
16- این نکته که اگر خمینی در راس انقلاب نبود و مثلا طبقه کارگر راس انقلاب بود، ارتش شاه و امپریالیست ها اجازه نمی دادند که قیام اتفاق بیفتد، مساله ای ثانوی است.
مقاله می گوید که «... و بدون این که به بسترسیاسی این قیام هم از زاویه اتحادهای طبقاتی شکل گرفته و  و مهم تر اینک ه، از زوایه سازش بزرگی که بین ارتش و امپریالیسم آمریکا و خمینی صورت گرفته بود ، توجه کنند. به واسطه این سازش راه برای قدرت یابی خمینی باز شد و ماشین دولتی حفظ شد.». 
اول اینکه شکل گیری، ضرورت و رخ دادن قیام بهمن ربطی به «اتحادهای طبقاتی» شکل گرفته نداشت. این قیام در تکامل مبارزات توده ها طی یکسال و اندی پس از آبان 56 و با گذر از تقریبا تمامی شکل های ممکن و مقدور مبارزه در آن زمان در شهرها به وقوع پیوست. پیش درآمد این قیام، زد و خوردهای فراوان میان نیروهای پلیس و ارتش با توده های کثیر مردم و نیز شورش های فراوان شهری بود. تکامل شکل های جنینی مبارزه به شکل های تکامل یافته ی آن، تبدیل عریضه نویسی به اعتراض، تکامل اعتراض به  اعتصاب، تبدیل اعتصاب به متینگ و تظاهرات، تکامل میتیگ و تظاهرات به شورش و اعتراض خیابانی، تبدیل و تکامل اعتراض و شورش خیابانی به قیام مسلحانه، یا در یک کلام تکامل مبارزات مسالمت آمیز در آن زمان به  کاربرد سلاح. این  تکامل درونی پدیده ای به نام «قیام شهری» است.
  اینکه سازشی بین ارتش و امپریالیسم آمریکا و خمینی صورت گرفت، تاثیری در نفس رخدادن قیام مسلحانه نداشت. این قیام نه به عنوان خواست و تحت رهبری خمینی بلکه در تکامل خودجوش مبارزات توده ها رخ داد. اول این که آن سازش برای این نبود که قیامی رخ دهد بلکه برای این بود که قیامی رخ ندهد؛ دوم این که اگر قرار است کسی به قدرت برسد این ها چه کسانی باشند؛ و سوم شیوه ی برخورد کسانی که به قدرت رسیدند به ارتش چگونه باشد. اما قیام سوای امیال این سازش، رخ داد.
از طرف دیگر شاه و ارتش او به مدت یکسال و اندی مقابل توده ها مقاومت کردند و هیچ شکلی از تقابل و سرکوب وجود نداشت که آنها به کار نبرند. در واقع خود این سازش ها، نه به دلیل قدرت ارتش و امپریالیسم آمریکا بلکه درست به دلیل این که نیروهای پلیس و ارتش در حال تلاشی و نابودی بودند و همچنین برای جلوگیری از به قدرت رسیدن کمونیست ها و یا نفوذ شوروی رخ داد.
 تنها می توان سئوال داشت که چرا ارتش تحت رهبری شاه دست به کشت و کشتارهای بیشتر نزد، همچون زمانی که خمینی به قدرت رسید؛ مثلا در کردستان، گنبد و یا خرمشهر، که ارتش تحت رهبری وی  کشتار فراوان کرد. این فرق می کند.
 درواقع اگر ارتش گمان می کرد که سوای بر قرار کردن حکومت نظامی در بیشتر شهرها به مدت تقریبا 6 ماه و نیز کشتار مداوم، دست زدن به کشتارهای بیشتر حلال مشکلات است و توده ها را عقب می راند بی تردید این کار را می کرد. سینما رکس و میدان ژاله نمونه ای از این نوع کشتارهای غیر مستقیم و مستقیم نیروهای شهربانی و ارتش بودند. اما تمامی اینها نه تنها نتیجه نداشت بلکه به ضد خود تبدیل شد. از این رو به روی کارآمدن دولت بختیار در واقع اعلام  به بن بست رسیدن راه حل های نظامی بود. زیرا ما نه با یک شهر و دو شهر، بلکه با یک انقلاب عظیم که تمامی شهرهای بزرگ  و کوچک را در بر گرفته بود روبرو بودیم و نیز این انقلاب در حال رسوخ و عمق یافتن هر چه بیشتر در روستاها بود. 
اما سرکوب ها و کشتارهای دولت جدید و خمینی متکی به بخشی از مردم و ناموزون شدن انقلاب بود و به ویژه به روی تضادهای درون مردم و یا حداقل به روی بی تفاوتی بخشی از مردم حساب می کرد.
نکته بعدی عدم مقاومت ارتش در مقابل قیام بود. در واقع اگر ارتش مقاومتی بیشتر از آنچه کرد از خود نشان می داد ممکن بود که برای مدتی کار به جنگ داخلی کشیده شود؛ اما بر بستر اتحاد مردم در یک انقلاب بزرگ و تلاشی روزمره ارتش ( فرار و یا تمرد مداوم سربازان و یا پیوست همافران به جبهه انقلاب) این جنگ داخلی، خیلی نمی توانست تداوم یابد. (جدای از این که ممکن بود به کشورهای دیگر منطقه سرایت کرده و کار را برای امپریالیست ها بسیار دشوار کرده و اوضاع را به طور جدی از کنترل آنها خارج کند) مگر اینکه خود امپریالیست ها تهاجم کنند و یا از کشوری خواسته شود که تحت حمایت و پشتیبانی امپریالیست ها به ایران حمله کند(همه ی اینها با تفاوت هایی در حال حاضر در مورد کشورهای مصر، لیبی و سوریه در حال اجرا است، ولی مبارزه با انقلابات بزرگ، گسترده و عمیق، کار ارتش نیست) که البته این امور رخ داد ولی نه در همان زمان بلکه در زمانی دیگر و این بار افزون بر دلایل اولیه به دلایلی جدید که عجالتا از حوصله ی بحث ما خارج است.
در واقع ارتش نمی توانست آنچنان مقاومت کند. این ارتش خرد نشده بود اما به طور جدی تلاشی یافته، آسیب دیده و تکه پاره شده بود و این خمینی بود که دوباره ارتش را جمع کرد و نیز کمیته و سپاه را هم به عنوان نیروهای مسلحی که از درون نیروهایی که در انقلاب به نفع خمینی فعال بودند، برای حفظ قدرت در مقابل نیروهای رادیکال و همچنین در تقابل با ارتش و برای جلوگیری از کودتای احتمالی آمریکا، سازمان داد. در واقع مجموع ماشین دولتی یا بهتر بگوییم بخش نظامی آن، هم با جمع و جور کردن بخش پیشین و هم با ایجاد بخش هایی جدید، حفظ شد و ادامه یافت. 
این که ارتش مقاومت نکرد تا راه برای قدرت یابی خمینی باز شود تا آنجا درست است که ما بپذیریم در صورت مقاومت، نتیجه به نفع خمینی و امپریالیسم آمریکا نبود. در واقع این سازش مشترک، هم برای حفظ منافع خمینی برای جلوگیری از تعمیق انقلاب و هم برای منافع امپریالیسم آمریکا در آن زمان، مفید بود اما این تنها برای جلوگیری از تلاشی بیشتر بود. یعنی این گونه نبود که ارتش، مثلا در صورتی که طبقه کارگر در راس انقلاب بود، می توانست بیشتر مقاومت کند. در واقع خمینی و نیروهای طبقاتی راس جنبش، عموما بیشتر از اینکه به تیزی و تندی انقلاب بیفزایند آن را کند می کردند و اگر انقلاب عموما گرایش به عمق یافتن و تند و تیز شدن می کرد، این بیشتر به سبب درگیری توده های وسیع طبقه ی کارگر و زحمتکشان شهر در آن بود.
اما این که « قیام 22بهمن 57 یک قیام نیمه کاره بود.» ربطی به خود شکل قیام شهری و قوانین تکامل آن در ایران و یا کشوری دیگر ندارد، بلکه ربط دارد به اینکه چه طبقاتی در راس قیام اند. هر چند خود قیام خود جوش بود، برنامه ریزی شده از قبل نبود وهمچنین رهبری  نداشت، اما به واسطه ی عدم مقاومت نهایی ارتش و نیز سراسیمه شدن خمینی و اطرافیان اش و تحت نفوذ قرار دادن فوری آن، گسترش  و عمق کافی پیدا نکرده و ارتش را به تمامی خرد و درهم نشکست.
 اما این که « به اهدافش نرسید»، این نیز ربطی به خود شکل قیام ندارد. بلکه همچنان که از خود عبارت پیداست به اهداف آن مربوط است.
اما اهداف قیام: آنچه توده های زحمتکش و نیز طبقات میانی جامعه از ته دل آرزو می کردند و آنچه در عمل بدان رسیدند با هم تفاوت فاحشی داشت. این به خود شکل قیام شهری ربطی نداشت. این طور نیست که مثلا چنانچه طبقات زحمتکش با نوع دیگری از اشکال کسب قدرت سیاسی اما زیر رهبری طبقاتی که خمینی نماینده گی شان را در دست داشت به قدرت می رسیدند نتیجه فرق می کرد.
شکل کسب قدرت سیاسی و رهبری توده ها در اشکال کسب قدرت، دو موضوع جدا هستند. بسیاری از جابجایی های قدرت در آسیا، افریقا و آمریکای مرکزی با اشکال جنگ های داخلی و طولانی صورت گرفته، اما با همین اشکال نیز رهبری های ارتجاعی جدید جای رهبری های ارتجاعی قبلی را گرفته اند. آیا می شود گفت که ایراد کار در نوع اشکال کسب قدرت بوده و چنانچه در این گونه کشورهای افریقایی مثلا به جای جنگ داخلی طولانی، شکل کسب قدرت از طریق قیام شهری انتخاب می شد، آن گاه مثلا طبقه کارگر و یا توده ها به قدرت می رسیدند؟ خیر! البته نمی توان این طور گفت.
 در واقع راه های کسب قدرت، همچنان که گفتیم « ربط مستقیم به ساخت اقتصادی- اجتماعی و درجه موزونی و یا ناموزونی اقتصاد و سیاست، شرایط طبقات اجتماعی و چگونگی برآمدها و اشکال مبارزاتی آنها، برخی مشخصه های تاریخی و یا شرایط بین المللی به ویژه تهاجمات امپریالیستی مربوط است». اما این که چه طبقه ای راس اشکال کسب قدرت است و نحوه برخورد وی به این اشکال کسب قدرت، درجه تندی و تیزی و یا کندی آنها، حفظ دستگاه نظامی کهنه و یا خرد کردن آن، به نیرو، قدرت و درجه آمادگی سیاسی، سازمانی و عملی  طبقات  و چگونگی توازن میان آنها ارتباط دارد.
  مقاله ادامه می دهد که« قیام بهمن یک تجربه مهم تاریخ معاصر ایران است اما تجربه ای نیست که کمونیست ها فکر کنند با تکرار آن به قدرت می رسند و فقط کافیست این بار آنها در راس چنین حرکاتی قرارگیرند.»
 می بینیم که در اینجا دیگر مسئله فقط بر سر رهبری نیست بلکه بر سر شکل کسب قدرت است. مقاله می گوید در صورتی که کمونیست ها شکل کسب قدرت به وسیله ی قیام مسلحانه را انتخاب کنند آنها نمی توانند از راه آن به قدرت برسند.  یعنی اولا این تجربه تکرار نمی شود و دوما حتی اگر این تجربه تکرار شود، کمونیست ها نباید گمان کنند که می توانند به وسیله ی آن به قدرت برسند. اما چرا؟ به واسطه ی این که ارتش و امپریالیسم آمریکا اجازه نمی دهند و آن را درهم می کوبند. یعنی اگر مردم انقلابی به بزرگی، گستردگی،عمق و شدت انقلاب 57 و نقاط اوج آن یعنی قیام مسلحانه تهران  به رهبری طبقه کارگر و حزب کمونیست هم بکنند، باز هم کمونیست ها به قدرت نمی رسند بلکه امپریالیست ها و ارتش  اجازه نمی دهند. روشن نیست اگر انقلاب ایران راه دیگری غیر از این راه برای پیشرفت خود نداشته باشد تکلیف اش چیست؟
 و« درک مکانیکی و تدریج گرایانه از مبارزه طبقاتی مانع ازآن شد که حتی به تجارب دیگری چون مبارزه مسلحانه توده ای در کردستان که جلوی رویشان قرار داشت و یا خود مستقیما در آن درگیر بودند، توجه لازمه را بکنند و در پرتو تجارب بین المللی درس های مهم و حیاتی را از آن بگیرند و اهمیت سازمان دادن ارتش انقلابی».
اول: بگذارید به این نکته اشاره کنم که متاسفانه در اینجا مقاله نویس چنان از موضع «دانای کل» به بررسی پرداخته که انسان حیران می شود که چرا شخصی گمان می کند که او چیزی عیان را می داند، ولی دیگران نمی دانند.
دوم: اشاره به تجربه کردستان می شود. سئوال این است چرا اگر کردستان الگو شود، امری که به خودی خود هیچ اشکالی ندارد، این تجربه گرایانه نیست اما چنانچه قیام بهمن الگو شود، این تجربه گرایانه است؟
سوم: همچنان که می توان در پرتو تجارب بین المللی به درستی از مبارزه ی مسلحانه در کردستان درس گرفت، در پرتو همین تجارب می توان از قیام بهمن هم درس گرفت؛ و تازه نه تنها باید از تجارب بین المللی درهر دو مورد درس گرفت بلکه ضمنا باید به تجارب بین المللی با استفاده از هر دو مورد درس هم داد.
چهارم: چگونه است که خصلت «طولانی» ی مبارزه، پذیرش «تدریج گرایی» در مبارزه نیست، اما خصلت «سریع» انقلاب مسلحانه، پذیرش «تدریج گرایی» در مبارزه است؟
پنجم : چگونه است که فکر کردن به اینکه تجربه قیام بهمن می تواند ملاک ما یا شکل اصلی کسب قدرت در ایران باشد، مکانیکی است(راستی منظور از مکانیکی در اینجا چیست؟) اما تجربه کردستان را تعمیم دادن به کل ایران- که امر بسیار مشکلی است- مکانیکی نیست؟
ششم : چرا باید فکر کرد چنانچه در راس جنبش کردستان کمونیست ها باشند این حتما به نتیجه می انجامد، اما چنانچه در راس قیام بهمن، کمونیست ها بودند، این به نتیجه نمی انجامید؟
هفتم: آیا جروبحث درونی سازمان میان اقلیت و اکثریت بر سر این اختلاف بود که یکی می گفت باید در تهران قیام کرد اما دیگری می گفت باید مبارزه مسلحانه دراز مدت در کردستان کرد؟
هشتم: چرا ناموزونی انقلاب باید باعث شود که در حالی که لازم است توجه به کردستان بکنیم، اما این امر را با بی توجهی به اکثریت باتفاق استان های دیگر توام کنیم؟ نفس ناموزونی انقلاب به معنای انتقال مراکز ثقل مبارزه است؛ امروز کردستان پیشرو است، فردا بلوچستان و پس فردا آذربایجان و روز پس از آن استان های مرکزی.
نهم : آیا اگر شکل مبارزه همانند شکل مبارزه در کردستان، با اتکا به مبارزه ی طولانی پیش رود، این تضمین کننده است؟ اگر چنین است، چرا در کردستان عراق، مبارزه ی طولانی به روی کارآمدن جلال طالبانی و اتحادیه ی میهنی در گونه ای توافق با امپریالیست ها منجرشد؟ آیا قیاس توافق جلال طالبانی با امپریالیست ها با توافق خمینی با امپریالیست ها، موجب ادراک فرقی در ماهیت قضیه می شد؟
می بینیم که این مباحث آنقدر خام و نپخته است که ده ها پرسش را بی پاسخ می گذارد و عموما در مقابل کوچک ترین پرسش ها و انتقادات، تاب مقاومت ندارد.
بازهم درباره اختلاف بین اکثریت و اقلیت درون اتحادیه
17- مباحث مقاله در خصوص اختلافات اکثریت و اقلیت اصلا درست نیست و پر است از قاطی کردن مسائل و عدم تشریح درست وروشن اختلافات و همچنین سفسطه.
بحث کردن در مورد «آماده بودن یا نبودن شرایط  برای دست زدن به مبارزه مسلحانه» ربطی به «آغاز کردن مبارزه مسلحانه» ای که خصلت «طولانی»  داشته باشد، ندارد، زیرا بحث اصلا بر سر دست زدن به قیام فوری یعنی قیامی شبیه قیام ستارخان بود و نه جنگ یا مبارزه مسلحانه طولانی. 
اینکه «اقلیت منتظر تکرار مدل 57 بود و از این زاویه تاکید می کرد که از اعتصاب تا قیام راهی است که باید پیموده شود»، نشان نمی داد که اکثریت برنامه ی جنگ طولانی داشت؛ بلکه واقعیت این بود که اکثریت فکر می کرد که نیاز به طی تدریجی مبارزه  نیست و خود سازمان می تواند پیشرو شده و با دست زدن به قیام، وضعیت جنبش را از حالت عقب نشینی یا افت، به حالت غلیان و پیشرفت در آورد.
دست زدن به قیام فوری مسلحانه، گرچه به گونه ای به معنای« سازمان دادن انقلاب مسلح در مقابل ضد انقلاب مسلح» است، اما نه به آن معنایی که استالین این عبارت را برای توصیف پروسه ی انقلابی که در چین وجود داشت به کار برد. زیرا منظور استالین از به کار برد این عبارت، اشاره به جنگ متداوم میان انقلاب و ضدانقلاب در چین بود و نه مثلا سازمان دادن یک قیام شهری.
 این که« در صورتی که قیام نشود، تمامی فرصت ها از دست خواهد رفت»اشاره به « قیام فوری» دارد و نه جنگ طولانی که دیر یا زود آغاز کردن آن دارای اهمیتی ثانوی یعنی  منوط به آمادگی نیروی انقلابی برای دست زدن به آن و نیز فرصت مناسب پدیدآمده، دارد.
و بالاخره این که شکست قیام فوری، در واقع به معنای نادرستی  تحلیلی که منجر به آن شده بود، می بود. و این ربطی به این که «اگر در مقابل ضد انقلاب مسلح دست به اسلحه نبریم شکست حتمی خواهد بود و شرایط بدتر از دوره پس از کودتای 28 مرداد 32 خواهد بود» نداشت. در اینجا مقاله، تجارب چین را رها می کند و تجارب قیام اکتبر روسیه را با شرایط آن زمان انقلاب ایران، قاطی می کند.
 در روسیه، در اکتبر 1917، دست نزدن به قیام و یا دست زدن به آن، چنانچه  قیام شکست می خورد، نتایج تقریبا یکسانی به وجود می آورد. یعنی در هر دو صورت انقلاب شکست می خورد و بورژوازی تهاجم خود را علیه طبقه کارگر آغاز می کرد؛ اما در صورتی که قیام که توده ای و سازمان داده شده به وسیله حزبی بود که مدت بیش از بیست سال، به طورمتداوم درون طبقه کارگر و توده های وسیع اهالی کار کرده بود و آنها را برای چنین قیامی آماده کرده بود، پیروز می شد، نتایج به هیچ وجه یکسان نبود. یعنی  طبقه کارگر می توانست دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار سازد. در نتیجه دست زدن به قیام در آن شرایط ریسکی بود معقول که نتایج دست نزدن به آن با شکست آن تقریبا برابر بود اما در صورت پیروزی قیام، وضع به کلی متفاوت می شد.
 اما این در ایران به هیچ وجه آن گونه نبود. یعنی خواه از نظر شرایط و خواه از نظر سازمانی که به آن دست می زد، به هیچ وجه این طور نبود که نتایج در صورتی که به قیامی دست زده نمی شد و یا به اشتباه دست زده می شد، یکسان باشد. در هر دو صورت ارتجاع پیروز می شد. اما در صورت نخست، سازمان می توانست به طور اصولی عقب نشینی کند. در حالی که در صورت دوم یک سازمان کوچک که کوچک ترین نفوذی در میان توده های طبقه کارگر چه رسد به بقیه اهالی نداشت به طور تقریبا کامل نابود می شد.  وضعیت ایران در آن سال ها بیشتر با سال های 1907 روسیه شبیه بود تا با اکتبر 1917.
همچنان که گفتم قاطی کردن مسائل و تجارب و سفسطه های جورواجور خصلت بارز این مقاله است. به جای تشریح جزء  به جزء و روشن اختلافات و چگونگی تکامل آنها و ارتباط آنها به تجارب بین المللی چنان مسائل قاطی می شود که مثنوی می خواهد تا آنها را از هم باز کنیم! و برای چی؟ برای این که ثابت شود اکثریت درست می گفته و اقلیت اشتباه می کرده است. آیا نمی شود فکر کرد که اصلا هر دو اشتباه می کردند و یا این که هر دو، در حالی که بخش هایی از حقیقت را می گفتند، دچار اشتباهاتی نیز بودند؟          
   قهر انقلابی
 18- مابقی مباحث این بخش از مقاله، تاکید بر به اصطلاح فرق کیفی میان جنبش کمونیستی و جنبش طبقه کارگر، اشاراتی به انقلاب اکتبر، گریز زدن به بحث بر سر کسب قدرت سیاسی از طریق قهر انقلابی، ضرورت جنگ انقلابی در کشورهای تحت سلطه و بالاخره قافیه فعلی این حزب یعنی گذر از مائو و رسیدن به آواکیان است.
در مورد تفاوت کیفی میان حزب کمونیست و جنبش طبقه کارگر، همواره گفته شده که حزب کمونیست گردان پیشرو طبقه کارگر است که از آگاه ترین، پر کارترین، مبارزترین کارگران و روشنفکران و نیز از افرادی از طبقاتی دیگر که مارکسیسم را به عنوان ایدئولوژی خود پذیرفته باشند، تشکیل می شود. پایگاه اجتماعی حزب، طبقه کارگر است و حزب به موازات رهبری مبارزات این طبقه، تامین کننده رهبری این طبقه بر طبقات دیگر، از طریق رهبری مبارزات طبقات و اقشار دیگر و نیز جنبش های اجتماعی همچون زنان یا دانشجویان خواهد بود.  خلط مبحث میان تفاوت کیفی بخش پیشرو و رهبری کننده با بخش های رهبری شونده، با این که این تفاوت کیفی به این معناست که حزب کار خود را دنبال می کند و جنبش طبقه کارگر کار خود را، امر بی معنایی است و تنها از کسانی ساخته است که الفبای مارکسیسم را نمی دانند.
 این نوع  سفسطه ها در مورد فرق کیفی بین حزب کمونیست و جنبش طبقه کارگر در انتخاب مثال انقلاب اکتبر خود را به خوبی نشان میدهد.
 مقاله می گوید که«انقلاب اکتبر نشان داد که اگر بلشویک ها قیام مسلحانه را سازماندهی نمی کردند و صرفا منتظر نتیجه خودبه خودی شور و التهاب انقلابی کارگران می بودند هرگز قدرت سیاسی کسب نمی شد.»
احتمالا منظور از انتخاب این مثال، سوای اشاره به نقش پیشرو یک حزب در مقابل اکونومیست ها و رفرمیست ها، بازهم مقایسه میان حرکت« قیام فوری» با قیام اکتبر تحت رهبری بلشویک هاست. مقایسه ی اتحادیه ی کمونیست ها و حزب بلشویک مقایسه ای بی معناست. تنها شباهت این دو این است که هر دو به مارکسیسم اعتقاد داشتند( کاری به درجه تسلط برآن  نداریم) و هر دو دست به قیام زدند. اما حزب بلشویک کجا و اتحادیه  کجا؟ قیام اکتبر کجا و قیام سربداران کجا؟ 
به طور مختصر بگویم حزبی که دست به قیام اکتبر زد، سال های سال(  حداقل چیزی در حدود 22 سال) برای  تبدیل جنبش خودبه خودی کارگران به یک جنبش سیاسی انقلابی کارعملی کرده بود و به واسطه ی نفوذ عمیق خود در این طبقه، چگونگی رشد و غلیان« شور و التهاب» کارگران را می شناخت. و اما در مورد نتایج خودبه خودی این شور و غلیان: کار سازماندهی  و اجرای قیام درست متکی به لحظه اوج گیری  این شور و غلیان خود به خودی( و البته ضعف و فتور و پاشیدگی نسبی دشمن) استوار بود. امتزاج آگاهانه و خود به خودی: اینست لحظه ی تحقق قیام اکتبر. اگر شور و غلیان خودبه خودی بخش قابل توجهی از توده های طبقه کارگر به اوج نمی رسید و فعالیت دسته های پیشرو این طبقه به حداکثر خود تکامل نمی یافت، حزب بلشویک  هرگز دست به قیام نمی زد. 
در مورد وظیفه مرکزی انقلاب یعنی کسب قدرت سیاسی از طریق سلاح نیز تا آنجا که مقاله با رفرمیست ها و اکونومیست ها  و کلا رویزیونیست ها جدال می کند، می توان حق را به آن داد، اما زمانی که بحث بر سر چگونگی راه های کسب قدرت سیاسی از طریق سلاح مثلا جنگ طولانی و یا قیام شهری و یا دیگر شکل های کاربرد سلاح برای کسب قدرت است، دیگر نمی توان به این بحث های کلی قناعت کرد؛ گرچه سوای چگونگی راه کسب قدرت، یعنی جنگ طولانی خلق که این سازمان مدعی آن بود، و به همراه آن به مرور زمان و درپی آواکیانیست شدن آن، حتی این گونه بحث های کلی خیلی دوام نخواهد آورد.
در واقع پس از کنار گذاشتن کامل مارکسیسم- لنینیسم - مائوئیسم، آنچه از انقلابی بودن این جریان باقی می ماند سوای برخی توجهات به مبارزات زنان و دانشجویان که عموما از دیدگاه خرده بورژوایی است، شعارهایی است بر علیه دوم خردادی ها و اصلاح طلبان؛  چیزی که برای تشخیص آنها از احزاب حکمتیست- ترتسکیست و نیز حامیان سلطنت طلب آنها، مشکل ایجاد می کند. این دو دسته اخیر خیلی بیشتر از اینها علیه دوم خردادی ها و اصلاح طلبان شعار دادند و اکنون نیز می دهند، اگر چه با توجه به رفتن برخی از اصلاح طلبان پیشین همچون سازگارا به زیر چتر آمریکا، آرام آرام برخی جریان های «خزنده»! میان آن ها زمزمه سازش هایی با اصلاح طلبان را مطرح می کنند!
                                 
                                                                      ف - هیرمند
                                                                            بهمن 90