۱۳۹۸ اسفند ۱۶, جمعه

نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (3)


نگاهی به نقد آواکیانیستی از ترتسکیست های حکمتی (3) 

با تجدید نظردر 24اسفند 98


 در این بخش ما مباحث خود را در مورد شیوه برخورد آواکیانیست ها نسبت به نظرات حکمت و کمونیسم کارگری ها پی می گیریم.
اشارات آواکیانیست ها به انحرافات حکمت
« در مورد مشخص بحث ما نکته درخور توجه این است که برخلاف ادعا و تبلیغات طرفداران حکمت، این خط نتیجه «نبوغ» شخصی وی نبود و او این نظرات را اساسا در دوران تحصیل در انگلستان و از جریانات تروتسکیستی بریتانیا اتخاذ کرد.»(آتش 93، ص3)
در اینجا به روشنی به این نکته اشاره شده است که حکمت نظرات خود را در دوران تحصیل و از «جریانات ترتسکیستی بریتانیا» اخذ کرد.
«نکته قابل توجه دیگر این که منصور حکمت نیز مانند هر رویزیونیست دیگری برای جا انداختن نظرات غیرمارکسیستی ­اش...»(93، ص3)
 در اینجا نظرات حکمت «غیر مارکسیستی» و «رویزیونیستی» خوانده شده است.
«همچنین در ادامه خواهیم دید که چگونه این خط نه تنها محتوی نظرات مارکس و انگلس را تحریف کرد»(93، ص3)
  اینجا نیز به این نکته اشاره شده است که خط حکمت «محتوی نظرات مارکس و انگلس را تحریف کرد.
«کمونیسم قلابی  کارگری...»(آتش 92، ص5، ستون سوم، تمامی تأکیدها در این مقال از ماست)
و اینجا کمونیسم حکمت، «کمونیسم قلابی کارگری» نامیده شده است.
به این ترتیب اتهامات آواکیانیست ها به حکمتی ها عبارت است از ترتسکیسم، رویزیونیست، تحریف گر نظرات مارکس و کمونیسم قلابی. آیا از این گونه اتهامات می توان نتیجه گرفت که جریان کمونیسم کارگری جریانی انقلابی و مترقی نبوده، بلکه همچون جریانات توده ای – اکثریتی ضد انقلابی و ارتجاعی بوده است؟
 اکنون نکته مزبور را پی می گیریم و به برخوردهای دیگری که آنها در ادامه مقالات خود به این ترتسکیست ها، رویزیونیست ها، تحریف گران مارکس  و به این کمونیسم قلابی کارگری کرده اند توجه می کنیم. آنچه که ما به دنبال آنیم تفاوت بین استنتاجاتی است که می توان از این اتهامات کرد و نوع استنتاجات آواکیانیست ها است.
امتیاز دادن آواکیانیست ها به دارودسته کمونیسم کارگری
«تعاریف حکمت و پیروانش از «ذات انسان» و «سرشت انسان» بیشتر یادآور اصطلاحات عرفانی و دینی یا بحث نظریه پردازانِ بورژوازی و بیودترمنیست‌ها از «طبیعت انسان» است تا نگاه علمیِ ماتریالیسم تاریخی.»(آتش94 ،ص 5)
در اینجا نظر یک دستی ارائه نشده است. گفته نشده که تعاریف حکمت یاد آور بحث نظریه پردازان بورژوازی است و در چارچوب آنها قرار می گیرد، بلکه گفته شده تعاریف حکمت «بیشتر» یاد آور بحث نظریه پردازان بورژوازی است «تا» ماتریالیسم تاریخی. به عبارت دیگر تعاریف کمونیسم کارگری ها یاد آورد نگاه علمی ماتریالیسم تاریخی نیز هست، اما نه به اندازه ای که یاد آور نظریه پردازان بورژوازی است. حال آن که یک ترتسکیست یا رویزیونیست حتی اگر دست به عبارت پردازی زند و نظرات خود را در پوشش ماتریالیسم تاریخی نیز ارائه دهد، این یک پوشش دروغین و بر طبق گفته های بالا « قلابی» است. 
چپ لیبرال و بورژوا - دمکرات
ادامه می دهیم:
«چگونه حکمت و جریان چپ لیبرالیستی و بورژوا دمکراتیکی که او در ایران نمایندگی و تبلیغ می‌کرد، در مقابل شکست موج اول دولت‌ها و انقلابهای سوسیالیستی دست به انحلال تمام دستاوردها و مفاهیم مارکسیستی و یک گردش به راست فکری و استراتژیک زدند. یکی از تبارزات این گردش به راست فکری، در همین مورد اومانیسم و درکهای ایده‌آلیستی از انسان و حقوق و ماهیت او بود.»(94، ص5)
در اینجا جریان ترتسکیستی و رویزیونیستی حکمت «جریان چپ لیبرالیستی» و نماینده  «بورژوازی دمکراتیک» نامیده شده است. راست اش ما نمی دانیم که از نظر حضرات آواکیانیست ها، لیبرال کیست و بورژوازی دمکرات کدام است! با توجه به این که آنها مدت ها است که بورژوازی ایران را یک دست دانسته و از تقسیمات پیشین آن به بورژوازی بوروکرات - کمپرادور و بورژوازی ملی که در آثار آنان بود، اثری نیست، آنچه  می توانیم از القاب «لیبرال» به ویژه بخش چپ آن( «چپ لیبرالیستی») و نیز «دموکراتیک» بودن این بورژوازی  حدس بزنیم این است که این بورژوازی می تواند ارتجاعی نباشد؛ و گر نه دلیلی بر کاربرد این مفاهیم نبود. از نظر ما القابی مانند لیبرال و دموکرات را در کشوری زیر سلطه تنها می توان برای لایه های گوناگون بورژوازی ملی و خرده بورژوازی به کار برد. بورژوازی کمپرادور در این کشورها نه لیبرال است و نه دمکرات.  
اینک با توجه به این که حکمت از نظر آواکیانیست ها نماینده «چپ لیبرال» است باید این گونه نتیجه گرفت که آنها حتی از بورژوازی لیبرال راست و میانه نیز قابل تفکیک هستند. از سوی دیگر کاربرد واژه بورژوا- دموکراتیک حتی می تواند خرده بورژوازی دمکرات را نیز شامل شود. پس این مسئله که بالاخره از دیدگاه آواکیانیست ما حکمت نماینده کدام جریان سیاسی است، کماکان در پرده ابهام باقی می ماند. از دیدگاه ما نظراتی که جریان حکمت از همان آغاز عرضه کرده و می کند بی برو برگرد و به طور مطلق در چارچوب نظرات بورژوازی کمپرادور ارتجاعی و نیز امپریالیسم است و ربطی به بورژوازی ملی لیبرال، حتی راست ترین بخش های آن ندارد، چه برسد به خرده بورژوازی دموکرات!
گردش به راست حکمت !؟
نکته دومی که در این عبارات هست از مطلب مورد اشاره ما نخست جالب تر و خواندنی تر است و آن «گردش به راست فکری و استراتژیک این جریان پس از شکست موج اول دولت ها و انقلاب های سوسیالیستی» است که در این متن دوبار آمده است. معنای این عبارات این است که پیش از این تاریخ، حکمت و دارودسته اش نه ترتسکیست بودند، نه رویزیونیست بودند و نه نظرات مارکس را تحریف می کردند و نه کمونیسم قلابی عرضه می کردند؛ یعنی به نوعی مارکسیست(و شاید هم لنینیست!) بودند. و حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که مارکسیست این حضرات حکمتی ها خیلی چنگی به دل نمی زد، اما خوب، بدک هم نبودند، زیرا هنوز «گردش به راستی» را که در دوره پس از شکست انقلابات سوسیالیستی کردند، نکرده بودند.
 اگر ما مقطع 1976 یعنی روی کار آمدن  تنگ سیائو پین و رویزیونیست ها در چین را مقطع  شکست انقلابات پرولتری بدانیم، آن گاه باید آن زمان را که مطابق با سال 1355ایران است، سال این «گردش به راست» بدانیم. اما تا آنجا که ما می دانیم  در آن زمان هنوز گروه این حضرات با نام«اتحاد مبارزان کمونیست- سهند» تشکیل نشده بود.
 از سوی دیگر و همان گونه که بالاتر دیدیم صحبت آواکیانیست ما این بود که حکمت نظرات خود را هنگام تحصیل  از ترتسکیست های بریتانیا اخذ کرد. بنابراین این گروه باید از همان آغاز تشکیل خود نظرات ترتسکیستی عرضه کرده باشد و حتی اگر این جا و آن جا عبارات مارکسیستی به کار برده این تنها فریب و دروغی بیش نبوده است و برای مقبول کردن خود میان چپ ایران بوده است. بنابراین چیزی به نام« گردش به راست» فکری در ادبیات این گروه معنا ندارد. این گروه از همان آغاز راست و ارتجاعی بود و تنها فریبکارانه آنچه اعتقادات وی بود پنهان کرده و آن را در قالب عبارت پردازی ها مارکسیستی عرضه می کرد. پس از مدتی هم تمامی فریب ها و دروغ های خود را کنار گذاشت و آنچه را در وی پنهان بود آشکار کرد. اگر چنانچه  کسی بخواهد مثلا بر تغییری در این گروه انگشت بگذارد  حداکثر می تواند بگوید که این گروه نخست ارتجاعی بود و بعد ارتجاعی تر و یا ماوراء ارتجاعی شد.
 وی در ادامه این عبارات را می نویسد:
«اومانیسم حکمتیستی با علنی شدن کامل ماهیت بورژوا دمکراتیک خط و نظرات منصور حکمت در دهه ۱۳۷۰ و بعد از فروپاشی شوروی تطابق داشت.»(94، 5)
در اینجا به گونه ای دیگر صحبت می شود. در بالا این گونه گفته شده بود که  حکمت و جریانش « در مقابل شکست موج اول دولت‌ها و انقلابهای سوسیالیستی دست به انحلال تمام دستاوردها و مفاهیم مارکسیستی و یک گردش به راست فکری و استراتژیک زدند. یکی از تبارزات این گردش به راست فکری، در همین مورد اومانیسم و درکهای ایده‌آلیستی از انسان و حقوق و ماهیت او بود.» اما اکنون گفته می شود که که حکمت در دوره پس از سال های 1370 انسان گرایی یا همان اومانیسم را در پیش گرفت. اما نه این تاریخ ربطی به شکست دولت ها و انقلاب های سوسیالیستی دارد- زیرا  طبق نظرات  عام آواکیانیست ها، در این دوره دولت رویزیونیست شوروی سقوط کرد و نه دولتی سوسیالیستی- و نه این که سقوط رویزیونیسم روسی و دولت سوسیال امپریالیستی روس و نیز دیگر دولت های به اصطلاح سوسیالیستی موجد عوض کردن ریل راست در حکمت شد. 
البته این که حکمت در دهه هفتاد جامه تازه ای بر تن ترتسکیسم و رویزیونیسم خویش کرده باشد یعنی جامه انسان گرایی، ممکن است درست باشد، اما این که مثلاً پیش از دهه ی 1370 حکمت به  ترتسکیسم و رویزیونیسم اعتقادی نداشت و در پس از این تاریخ «گردش به راست» را انجام داد، تنها نشانگر مغلطه آواکیانیست یعنی به طور ضمنی تأیید این نکته است که گویا حکمت پیش از این «گردش به راست»، مارکسیست و لابد لنینیست بوده است. این به کلی با آنچه در بالا از این آواکیانیست مغلطه گو در مورد حکمت آوردیم، در تضاد قرار می گیرد.
اما اینجا عبارت« با علنی شدن کامل ماهیت بورژوا- دمکراتیک»( چه آوانسی می دهند آواکیانیست به ترتسکیست ها و رویزیونیست ها! با این تفاصیل حق توده ای – اکثریتی های بینوا خورده شده و باید آنها را نیز  نماینده بورژوازی دمکرات بدانیم!) نشانگر«گردش به راست» نیست بلکه می تواند نشانگر آشکار شدن ماهیت راستی باشد که پوشیده بوده است.
به نظر ما ماهیت راست حکمت و دارودسته اش اولا هرگز« بورژوا- دموکراتیک» نبود، بلکه ترتسکیستی و بورژوا – کمپرادوری ارتجاعی بود و دوما خیلی هم پوشیده نبود. نگارنده در مقاله نگاهی به نظرات« اسطوره شناسان اقتصاد ایران» که در آن به گونه ای خاص به نظرات حکمت در مورد مسائل ساخت اقتصادی، طبقات، انقلاب دموکراتیک و بورژوازی ملی توجه شده است، این ماهیت راست را از همان نخستین مقالات این حضرات نشان داده است.
 به عبارتی دیگر از این آواکیانیست توجه کنیم:
«علاوه بر این حکمت با جا انداختن مفاهیم غیر علمی مثل سرشت انسان، حقوق جهانی انسانی، حرمت جهانشمول انسانی و غیره برای گردش به راست‌های سیاسی و سازش‌های سیاسی جریان‌شان توجیه و محمل فلسفی و تئوریک جور می کرد.»(94، 5)
می بینیم که در اینجا نیز صحبت از «گردش به راست های سیاسی و سازش های سیاسی» به میان آمده است. اینها نیز به این معناست که ماهیت حکمت و دارودسته اش پیش از این گردش به راست، ترتسکیستی و رویزیونیستی و... نبوده، بلکه (احتمالا)مارکسیستی بوده است و یا این که این جریان پیش از این« گردش به راست»ش مثلا « سازش سیاسی» نمی کرده و پس از گردش به راست شروع به سازش سیاسی کرده است!؟ این امر نیز که حکمت تلاش می کرد که برای گردش به راست خود توجیه و محمل فلسفی و تئوریک درست کند، مزید بر علت است. این به این معناست که پیش از آن، این خط از نظر فلسفی و تئوریک در چارچوب راست قرار نداشته است و فاقد محمل های فلسفی و تئوریک ضد مارکسیستی دیگری بوده است.
«سازش های سیاسی» این جریان نیزکه آواکیانیست ما از آن نام می برد و منظور از آن احتمالا باید بند و بست های نخستین حکمت با سلطنت طلبان بورژوا- کمپرادور باشد تنها چیزی که نیست «سازش سیاسی» است. در واقع اینها خانه زاد و همدم می و میخانه و یار غار یکدیگر بودند و در بهترین حالت تنها آن چه را که پنهان بود آشکار کردند. این « سازش های سیاسی» از جانب تقوایی و کمونیسم کارگری اش ادامه یافته و اکنون چنان بوی گند و تعفن آن برخاسته که حتی برخی از دارودسته های حکمتی از ترس شان، از آن برائت می جویند.   
از دیدگاه ما حکمت از همان آغاز مزدور بورژوا- کمپرادور ها و دولت های امپریالیستی و فرستاده آنها بود. این دولت ها معمولا روی دانشجویانی که گرایش و تمایلی به بورژوازی کمپرادور و یا دولت های امپریالیستی دارند، کار می کنند و کادرهای ترتسکیست و یا رویزیونیست ساخته و روانه جنبش های روشنفکری کشور خودشان می کنند. این کادرها وظیفه دارند که با جریان های مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی در کشور خود مبارزه کنند و تاثیر آنها را بر جنبش کارگری و انقلابی خنثی کنند و افراد این جریانات را به انفعال سیاسی بکشانند. این که این ها چگونه دست به جریان سازی می زنند، چگونه ماهیت خود را پنهان می کنند و نظرات خود را در پوشش مارکسیسم می پوشانند و یا چگونه با استفاده از جریان های ایدئولوژیک  فلسفی، سیاسی، فرهنگی، هنری و ...خرده بورژوایی، بورژوایی و بورژوا- امپریالیستی در غرب، به طرح این مباحث در کشور زیر سلطه دست می زنند و جوانان به ویژه دانشجویان را منحرف می کنند، خود حکایتی است.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه نخست اسفند98

۱۳۹۸ اسفند ۱۴, چهارشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(19) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا





آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(19)
بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

هال دریپر می نویسد:
«تاریخچه بعدی این واژه، شاهدی از میان شواهد متعدد برای اثبات این تز به طور پی در پی دلایلی فراهم می آورد؛ از طرف دیگر هیچ مدرکی برای نفی آنچه که گفته شد در دست نیست. این ادعائی است که باید در پرتو اسناد به آزمون کشیده شود.»( مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا، پیشین، ص12)
آن گاه که یک  ترتسکیست و یا رویزیونیست پای اسناد را به میان می آورد یا نکات اساسی آنها را به گونه ای کامل بازگو نمی کند و یا آنها را با تفاسیر اپورتونیستی و رویزیونیستی از جوهر انقلابی خود تهی می کند. این کاری است که هال دریپر سالوسانه تا اینجا انجام داده است. با این همه، ما نیز راغب هستیم که اسناد مارکسیستی  را دنبال کنیم!
اتو لونینگ - « مورد سوم»
هال دریپر در بخش بعدی زیر نام «دور اول ادامه می یابد» به مقاله چهار قسمتی اتو لونینگ در مورد مبارزات طبقاتی در فرانسه مارکس اشاره می کند و می نویسد:
«ظهور بعدی "دیکتاتوری پرولتاریا" بازتابی از مورد اول است. آن چه که لونینگ مورد نقد قرار داده بود خط سرخی بود که از دریافت مارکس‏ از جامعه و تاریخ عبور می کرد؛ "تقسیم جامعه امروزی به طبقات مختلف" با منافع متضاد.»(همانجا)
این به هیچ وجه آن خط سرخی نیست که در دریافت مارکس از «جامعه و تاریخ» وجود داشت؛ آن هم پس از نامه مشهور مارکس  به ویدمایر که در آن اشاره می کند که تقسیم جامعه امروزی به طبقات با منافع متضاد و حتی مهم تر از آن کشف مبارزه طبقاتی میان آنان کار او نبوده بلکه کار اقتصاددانان و مورخین بورژوازی بوده است. خط سرخ مارکس در زمینه مزبور عبارت از این بود که مبارزه طبقاتی موجود که خواه ناخواه با جنگ داخلی و کاربرد قهر انقلابی به وسیله طبقه کارگر توام خواهد شد به دیکتاتوری پرولتاریا می انجامد و خود این دیکتاتوری نیز کار را برای گذار به از بین رفتن جامعه طبقاتی و دولت به همراه آن خواهد کشاند.
 اما مضمون مبارزه لونینگ با مارکس نشان می دهد که لونینگ«تقسیم جامعه امروزی به طبقات مختلف»( با منافع متضاد) را جوهر اصلی نظریات مارکس نمی دانست. اگر هم چنین بوده باشد، آن گاه نخستین ایراد وی این بوده که درک درستی از نظریه مارکس و خط سرخ آن نداشته است.
  درپیر به داستان لونینگ ادامه می دهد:
 «سوسیالیسم نوع لونینگ به هماهنگی طبقاتی و رفورم اعتقاد داشت. بنابراین او به طور دائم تاکید می کند که مارکس‏ از تسخیر قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر دفاع می کند برای مارکس‏ هدف جنبش‏ انقلابی عبارتست از "حاکمیت انقلابی، دیکتاتوری طبقه کارگر".»(همانجا)
به این ترتیب لونینگ  به گونه ای روشن به نظر مارکس در مورد هدف جنبش انقلابی یعنی حاکمیت انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا- و این همان خط سرخ است- اشاره می کند.
« ولی آن چه که لونینگ مورد حمله قرار می دهد "حاکمیت" است. او در نهایت روشن می کند که حادترین اختلاف او با مارکس‏ بر سر "انتقال حاکمیت از یک طبقه به طبقه دیگر" به جای از بین بردن اختلاف بین طبقات است.
لونینگ هیچ توجه ویژه ای به اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا"، که خود به طور گذرا به آن اشاره می کند، نشان نمی دهد. قصد او در سراسر نوشته اش‏ انکار هدف بنای یک دولت کارگری یا حاکمیت طبقاتی بود، به طوری که او همین موضوع را (در نوشته بعدی خود) در رد اندیشه تفسیر طبقاتی تاریخ نشان می دهد. نقطه نظرات لونینگ آشکارا آینده موفقی در تبدیل شدن به کلیشه نظرات ضدمارکسیستی داشته است ولی این اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا" نبود که برای چنین نظراتی خوراک تهیه می کرد.»( همانجا)
نگارنده مقاله لونینگ را در اختیار ندارد- و جستجوی وی برای به دست آوردن آن نیز تا کنون بی نتیجه بوده است - اما از نکاتی که دریپر از آن نقل می کند بر می آید که تقابل وی با مارکس، حداقل در ظاهر، نه بر سر ماهیت دولت پرولتاریا بلکه اساساً در مورد برقراری چنین دولتی است. مارکس بر این است که تداوم مبارزه طبقاتی کار را به کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا می کشد، اما لونینگ  که جزو سوسیالیست های حقیقی آلمان و بنا به گفته دریپر به «هماهنگی طبقاتی و رفرم» اعتقاد دارد، با کسب قدرت سیاسی به وسیله طبقه کارگر مشکل دارد. با توجه به این نکات و حداقل تا اینجا که این اطلاعات را از مقاله دریپر می توان دریافت کرد، چنین شخصی دیگر وارد بحث در مورد دیکتاتوری بودن چنین دولتی نمی شود.
روشن است که اگر کسی بر سر برقراری دولت طبقه کارگر صحبتی نداشت- همچون دریپر که در ظاهر چنین است- اما لزوم دیکتاتوری بر دشمنان طبقاتی را برای آن انکار می کرد بحث به گرد این نکته یعنی دیکتاتوری بودن چنین دولتی دور می زد اما برای کسی که اساساً بحث را به آنجا نمی کشاند بلکه با این که اصلا دولتی به نام طبقه کارگر تشکیل شود مشکل دارد آنگاه دیگر بحث نه بر سر دیکتاتوری بودن چنین دولتی بلکه در مورد لزوم برقراری آن است. از این دیدگاه می توان مثلا «بی توجهی لونینگ به دیکتاتوری پرولتاریا» را در مقاله اش – اگر این گونه بوده باشد- توضیح داد.
و اما اگر کسی وارد این بحث نشد و مرکز ثقل مبارزه خود را بر سر برقراری «حاکمیت» طبقه کارگر گذاشت این امر را نمی توان دلیل آن قرار داد که نظر مارکس هم همین یعنی صرفا برقراری حکومت طبقه کارگر بدون دیکتاتوری بوده است. همچنین این مسئله که «لونینگ هیچ توجه ویژه ای به دیکتاتوری پرولتاریا نشان نمی دهد» دلیل آن نتواند بود که مارکس نیز به آن توجه ویژه ای نشان نداده باشد.
چنانچه بخواهیم به اشارات هال دریپر بسنده نکنیم و داوری خود را در باره مبارزه لونینگ با مارکس داشته باشیم، آنگاه باید بگوییم که لونینگ بر مبنای وابستگی اش به «سوسیالیست  های حقیقی» آلمان مخالف مبارزه طبقاتی و از آن مهم تر مخالف کاربرد «خشونت» یا  زور و قهر در مبارزه طبقاتی بود. بنابراین مخالفت وی با برقراری دولت طبقه کارگر بر این مبنای دروغین نیست که مثلا طبقه کارگر و یا مارکس می خواست از راه مبارزه پارلمانی «حاکمیت طبقه کارگر» بر قرار کند و کسانی که دنبال « هماهنگی طبقاتی و رفرم» بودند، با آن مخالفت می کردند و یا مثلا در مقابل نظریه مارکس و انگلس در مورد برقراری حاکمیت طبقه کارگر،  اضمحلال طبقات و جهش یک باره به جامعه بدون طبقه را خواستار بودند. بر این سیاق می توان نتیجه گرفت که مخالفت لونینگ بر خلاف آن چه هال دریپر ارائه می دهد در نفس خودهمانا مخالفت با هدف جنبش انقلابی یعنی برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و وجه اساسی آن یعنی دیکتاتوری آن بوده است.(1)
 به طور کلی دو مسئله  حاکمیت دولتی و دیکتاتوری بودن این حاکمیت را تنها در ذهن می توان از یکدیگر جدا کرد؛ زیرا در واقع نمی توان حاکمیت و دولتی را از آن یک طبقه دانست اما دیکتاتوری بودن آن را منکر شد. اگر دولت طبقه کارگر دیکتاتوری طبقه کارگر بر دشمنان وی نباشد دولت طبقه کارگر نیست و اگر هم باشد و چنین راهی را ادامه دهد دیر یا زود یا شکست خواهد خورد و قدرت را از دست خواهد داد و یا در صورتی که باقی بماند به دولت طبقه بورژوازی تبدیل خواهد شد.
دریپر سپس به نامه ی کوتاهی اشاره می کند که مارکس به هیئت تحریریه نویه دویچه سایتونگ می نویسد :
«...نامه مارکس تنها به این ادعای لونینگ پاسخ می داد که مارکس‏ تنها در باره "حاکمیت پرولتاریا " سخن گفته و نه هدف بعدی که عبارتست از "امحای تمایزات طبقاتی". نامه به اتهام "حاکمیت و دیکتاتوری طبقه کارگر" اشاره می کند اما مارکس‏ نیز درست مانند لونینگ اندیشه "حاکمیت " را در مرکز توجه خود قرار می دهد. نامه، به انضمام عبارتی که لونینگ آن را مورد بررسی قرار داده بود، فهرستی از نقل قول ها و مراجعات مارکس‏ را ردیف می کند که در آن ها "امحای تمایزات طبقاتی" به طور برجسته ای مورد بحث قرار گرفته است.»
آنچه که هم از نامه مارکس‏ و هم از جمله لونینگ روشن می شود اینست که اصطلاح "دیکتاتوری پرولتاریا " برای هر دوی آن ها فاقد اهمیت خاصی بوده است و هر دو بر آن بوده اند که این اصطلاح دارای هیچ مضمون ویژه ای به جز "حاکمیت پرولتاریا " نیست.»(ص 12و 13)
 روشن است که نتیجه گیری خود خواسته و بی معنای دریپر که بحث خشک و خالی بر سر «حاکمیت پرولتاریا» است با آنچه مضمون مقابله را می سازد یعنی جامعه بی طبقه، سازگاری ندارد.
 نظریه مارکس مبتنی بر «امحای تمایزات طبقاتی» است و او می گوید بارها در نوشته هایش به این نکته اشاره کرده است. از نظر مارکس، امحاء امتیازات طبقاتی در ظرف یک امروز و فردا ممکن نیست و یک دوران گذار را می طلبد. دوران گذاری که واسط است میان جامعه طبقاتی کنونی و جامعه ای که از طبقات در آن اثری نباشد. دولت این دوران گذار نیز دیکتاتوری طبقه کارگر است. این دولت خواه ناخواه باید دولت طبقه کارگر باشد زیرا هیچ طبقه دیگری نمی تواند خواهان امحاء تمایزات طبقاتی باشد و حتی اگر بخواهد نمی تواند به آن جامه عمل بپوشاند. از سوی دیگر نه عموما می توان این حاکمیت را از طریق یک مبارزه مسالمت آمیز برقرار کرد و نه می توان با یک حاکمیت طبقاتی صرف، یعنی با حاکمیت طبقه کارگر و از طریق فرایندی صرفا مسالمت آمیز به محو امتیازات طبقاتی رسید؛ زیرا به خودی خود روشن است که آنها که در وجود این امتیازات منافع دارند مقاومت خواهند کرد و مانع خواهند شد. رفع این مقاومت و موانع به وسیله دیکتاتوری طبقه کارگر ممکن است و نه به وسیله مسالمت و به رای گذاشتن لغو امتیازات طبقاتی. به این ترتیب بحث امحاء امتیازات طبقاتی بدون دوران گذار و دولت دوران گذار به کمونیسم که دیکتاتوری پرولتاریا است بی معنا است.
 از این رو می توان نتیجه گرفت که حال که از نظر دریپر صحبت مارکس نه بر سر امحای امتیازات طبقاتی بلکه صرفا بر سر «حاکمیت طبقه کارگر»بوده است، پاسخ مارکس  به«اتهام»( که اتهام درستی است) لونینگ در مورد برقراری دیکتاتوری طبقه کارگر، نمی توانسته بدون توجه به دیکتاتوری بودن چنین حاکمیتی، آن هم پس از تجارب خونین انقلاب در فرانسه بوده باشد. و اما این مفهوم حتی اگر از نظر لونینگ «فاقد اهمیت خاصی» بوده باشد- که چنین نیست- نمی توان از آن به این نتیجه رسید که در نظر مارکس هم چنین بوده باشد.   
ژوزف ویدمیر- مورد چهارم
حال دریپر به ژوزف ویدمیر زمانی که وی پس از انقلابات اروپا به آمریکا مهاجرت می کندمی پردازد:
«اولین مقاله او( ویدمیر پس از رفتن به آمریکا) در اول ژانویه 1852 در نشریه"Turn-Zeitung" در نیویورک انتشار پیدا کرد. ...عنوان مقاله ویدمایر "دیکتاتوری پرولتاریا" بود. این مقاله انحصاراً به مسئله حاکمیت طبقه کارگر آن گونه پرداخته است که در "مانیفست کمونیست " بیان شده و کتاب اخیر منبع مضامین آنرا تشکیل می دهد. و اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا در متن مقاله تکرار نمی شود مگر در عبارت آخر که در آن از ضرورت "دیکتاتوری در راس‏ هر انقلاب" سخن رفته و از آن پس‏ اندیشه دیکتاتوری "پرولتاریائی را که در شهرهای بزرگ متمرکز شده " و نه هر نوع پرولتاریا را ارائه می کند...
اما چرا برای مقاله ای که فشرده آموزش‏ های مانیفست در آن آورده شده (همان هدفی که موردنظر ویدمایر بود) عنوان مزبور انتخاب شده است؟ پاسخی که بخواهد تنها بر حدس‏ و گمان استوار نباشد احتمالا می تواند چنین مضمونی داشته باشد که چون ویدمایر از نزدیک نظاره گر درگیری لونینگ همکار مطبوعاتی اش‏ علیه " حاکمیت، و یا دیکتاتوری پرولتاریا " بوده با آگاهی کامل عنوان بالا را انتخاب کرده است.»(ص 13)
نظر دریپر به هیچ وجه درست نیست. پاسخ وی نه بر مبنای استنتاجاتی از رابطه بین دو مبحث و حدس و گمان هایی بر مبنای واقعیات میان این دو مبحث، بلکه بر مبنای تخت پروکستس کذایی است. او به سبک پروکستس یک تخت به نام«منظور مارکس دیکتاتوری نیست و حاکمیت است» درست کرده و همه را با آن اندازه می گیرد و هر چه اندازه آن نبود می کّشد و یا می بُرد تا اندازه شود.(2) بر مبنای آنچه خود وی از مقاله لونینگ نقل می کند، لونینگ استدلالات خود را در رد نتایج مارکس در کتاب هایی که در مورد مبارزات  طبقاتی در فرانسه نگاشت طرح می کند. نظرات و نتیجه گیری های مارکس در دو کتاب مهم وی ( مبارزات طبقاتی در فرانسه و هیجدهم برومر لوئی بناپارت)هم چنانکه لنین هم در دولت و انقلاب خود اشاره می کند فراتر از مانیفست حزب کمونیست بوده و خواه در مسئله نفس این حکومت که باید دیکتاتوری پرولتاریا باشد و هم به ویژه در مسئله دولت و اشاره به این نکته اساسی که نمی توان به تصرف ساده دولت بورژوازی بسنده کرد بلکه باید این ماشین را خرد کرد، جهش وار گامی به پیش برداشته بود.
بنابراین زمانی که ویدمیر در ژانویه سال 1852 نخستین مقاله خود با نام دیکتاتوری پرولتاریا را در روزنامه آمریکایی 'Turn-Zeitung'می نویسد، او نه تنها مانیفست، بلکه مهم تر از آن تجربه انقلاب 1850- 1848 و نتیجه گیری های مارکس  از آن را نیز  دارد. نام این مقاله نیز بر مبنای پیشرفت مارکس در استنتاجات تئوریک سیاسی از مبارزه طبقاتی در فرانسه است. جایی که او به روشنی به نیاز طبقه کارگر به دیکتاتوری علیه دشمنان خود اشاره می کند. بنابراین برخلاف آنچه دریپر تلاش می کند مقاله را از  نظری به آن بچسباند و «انحصاراً» در چارچوب آن و یا تنها منبع مضامین آن قرار دهد، یعنی مانیفست حزب کمونیست، مقاله نه تنها  مباحث اساسی مانیفست را در مورد طبقات، مبارزه طبقاتی و حاکمیت طبقه کارگر بر می گیرد، بلکه از آن پیش تر رفته و آخرین و مهم ترین استنتاجات مارکس را نیز در مورد ماهیت این حاکمیت در بر می گیرد. درست برای همین نام مقاله دیکتاتوری پرولتاریا است و نه« حاکمیت طبقه کارگر».
 و اما چند نکته کلیدی در این مقاله ویدمیر است که ما به دو تا از آنها که با بحث کنونی ما در ارتباط است اشاره می کنیم. نکته نخست در مورد مقاومت طبقات سرنگون شده در هر انقلابی است:
ویدمیر می نویسد:
«با این حال، این یک اصل قدیمی بر مبنای تجربه است که هیچ طبقه اجتماعی، تا زمانی که مرگ آن یک واقعیت محرز نگردد، حتی اگر زمین زیر پایش از بین رفته باشد، باز هم امید به بازگشت دوباره به مقام سابق خود را متوقف نمی کند.»(3)
به این ترتیب یکی از نکاتی که موجد مبحث دیکتاتوری پرولتاریا و نیاز به آن است همانا مقاومت بورژوازی در مقابل تغییرات انقلابی به وسیله طبقه کارگر است. اکنون بر مبنای تجارب حکومت طبقه کارگر در شوروی لنین و استالین و چین مائو، ما می دانیم که این مقاومت به دوره کوتاهی پس از انقلاب و صرفا  بورژوازی و ضد انقلاب سرنگون شده محدود نگردیده بلکه به سراسر دوره گذار انقلابی به کمونیسم کشیده خواهد شد. در این دوران بورژوازی نیمه مرده از تمامی منافذی که امکان رساندن هوا و خون تازه به وی را دارد- و بستن این منافذ در سوسیالیسم که یک فرایند گذار، یک پل و دو راهه بین سرمایه داری و کمونیسم است، آسان نیست و کار بسیار و انقلابات متعددی را می طلبد-  استفاده کرده و همچون دراکولایی دوباره زنده خواهد شد و نه تنها زنده خواهد شد بلکه در صدد تأمین بقای خویش و مکیدن دوباره خون خواهد بود. به این ترتیب در یک دوره تاریخی کامل نیاز به دیکتاتوری پرولتاریا خواهد بود.
نکته دوم اشارات ویدمیر به ضرورت دیکتاتوری در راس هر انقلاب است. اینجا دریپر خیلی تَر و ِفرض اشارات ویدمیر را به آن تجاربی که دیکتاتوری را در راس هر انقلاب ضروری می سازد، درز می گیرد تا مجبور نباشد  همان معنایی  را که  دیکتاتوری از نظر ویدمیر و نیز مارکس و اساسا در آن دوران از نظر تمامی افراد درگیر در جنبش طبقه کارگر داشت، بازگو کرده باشد. این اشارات به همراه اشاره ویدمیر به پرولتاریایی که در شهرهای بزرگ متمرکز شده، دقیقا یاد آور مباحث مارکس در کتاب های مذکور است.
 ویدمیر می نویسد:
«اگر انقلابی با پیروزی طی شود، به قدرت متمرکز، به یک دیکتاتوری در راس آن نیاز دارد. دیکتاتوری کرومول برای ایجاد برتری بورژوازی انگلیس ضروری بود. تروریسم کمون پاریس و کمیته امنیت عمومی به تنهایی موفق شدند مقاومت اربابان فئودالی را در خاک فرانسه بشکنند. بدون دیکتاتوری پرولتاریا که در شهرهای بزرگ متمرکز است ، واکنش بورژوایی از بین نخواهد رفت.»(4)
 اینجا از «حاکمیت» صحبتی نیست، بلکه از دیکتاتوری صحبت است و دیکتاتوری نیز به معنای«حاکمیت» خشک و خالی یک طبقه نیست و از این رو این گونه نیست که  از نظر ویدمیر و بنابراین مارکس«فاقد اهمیت خاصی» بوده باشد، بلکه برعکس دارای بیشترین و والاترین اهمیت است.
منظور ویدمیر از دیکتاتوری را در اینجا می توان به روشنی هر چه تمام تر مشاهده کرد. اینجا دیگر از« دیکتاتوری کرمول در انگلستان و تروریسم( این درست واژه ای است که در متن انگلیسی اثر به کار برده شده است) انقلاب فرانسه برای برقراری حکومت بورژوازی و علیه مقاومت اربابان فئودال صحبت می شود. اینجا به روشنی گفته می شود که از قدرت متمرکز و دیکتاتوری برای درهم شکستن مقاومت بورژوازی استفاده خواهد شد؛ که بدون آن، این مقاومت درهم شکسته نشده و از بین نخواهد رفت.
حال اگر فرض را بر این بگذاریم که نام این مقاله تنها مرتبط به مقاله لونینگ و پاسخ مارکس به آن است- که به نظر ما چنین نیست- آن گاه می توان گفت که نظر لونینگ« رفرمیست» در مورد «هماهنگی طبقاتی» نه تنها در مخالفت با دولتی طبقاتی، بلکه اتفاقاً و مهم تر از آن مخالفت با دیکتاتوری پرولتاریا بوده است و اشارات وی نیز دقیقا به همین منظور صورت گرفته است و برای همین هم مارکس در پاسخ به هیئت تحریریه نشریه مذکور در مورد دیکتاتوری پرولتاریا صحبت کرده است، و نیز ویدمیر با انتخاب این نام برای مقاله خود آن را  برجسته کرده باشد.
نامه مارکس به ویدمیر
هال دریپر اینک به نامه مارکس به ویدمیر در تاریخ 5 مارس 1852 می پردازد و می نویسد:
  «مارکس‏ در همین رابطه امتناع نویسندگانی مانند کارل هانسن از قبول وجود طبقات در جامعه را مورد انتقاد قرار می دهد. مارکس‏ نوشت که افتخار کشف وجود طبقات در جامعه مدرن و مبارزه میان آنها به او تعلق ندارد.
"کارجدید من اینست که 1) نشان داده ام که وجود طبقات فقط با مرحله تاریخی معینی از تکامل تولید بستگی دارد؛ 2) که مبارزه طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا می انجامد؛ 3) که این دیکتاتوری خود فقط عبارتست از گذار به امحای تمام طبقات و به جامعه ای بی طبقه." »(همانجا)
از این متن کاملا روشن است که مجادله و مبارزه بر سر چه بوده است، مارکس علیه چه کسانی به مبارزه پرداخته است، سعی در قانع کردن چه کسانی داشته است و خود را کاشف کدام تئوری ها می دانسته است.
 اینک تخت پروکستس هال دریپر آورده می شود و نظریات مارکس روی آن قرار می گیرد:
«اگر خواننده "حاکمیت پرولتاریا" را جایگزین دیکتاتوری پرولتاریا کند، مضمون این جمله درخشان به طور کامل آشکار خواهد شد. مارکس‏ در این جمله هیچ چیز غیر معمولی نمی گوید.»(همانجا)
 اولاً نیازی نیست که ما «حاکمیت پرولتاریا را جایگزین دیکتاتوری پرولتاریا» کنیم، بلکه برعکس خود این مفهوم را با استفاده از تجارب شوروی و چین و دیگر کشورهای سوسیالیستی بسط داده و درون آن ها را با این تجارب انقلابی غنی می کنیم؛ بر مبنای همین تجارب است که ما مائوئیست ها می گوییم ادامه انقلاب با تسلط دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا، انقلاب های فرهنگی پی در پی نیاز دیکتاتوری پرولتاریا است و... این تنها رویزیونیست ها و تروتسکیست هایی همچون دریپر هستند که چون نمی دانند با این مفاهیم اصیل و انقلابی مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی چه بکنند ترجیح می دهند آنها را حذف کنند.
دوماً اگر خواننده حاکمیت پرولتاریا را جایگزین دیکتاتوری پرولتاریا کند، جمله دیگر نه تنها جدید نیست- زیرا عبارت حاکمیت پرولتاریا در مانیفست نیز وجود داشت- بلکه درخشانی نوین خود را که در نتیجه غنا یافتن به وسیله تجارب انقلابی تازه طبقه کارگر به دست آورده و مضمون کامل تری را که در نتیجه این غنا یافتن یافته، به طور کامل  از دست می دهد و گامی بزرگ به پس بر می دارد. زیرا «درخشان» شدن یک نظریه یعنی ارتقاء آن به سطحی بالاتر، بسط یک نظریه از جهت گسترده کردن دایره صدق آن و نیز به ویژه دقیق تر کردن و ژرفا بخشیدن به آن با استفاده از تجارب نو. اما در این عبارات، مارکس به خلاصه ترین شکل ممکن جوهر نظریات سیاسی خود( و انگلس) را بیان می کند. تجاربی که در نتیجه تحقیقات فراوان در تاریخ کشورها و نیز تجارب مبارزات عملی طبقه کارگر در انقلاب ها در اروپا و استنتاجات تئوریک از آن به دست آمده است. 
راست است که مارکس در این جمله«چیز غیر معمولی» نمی گوید. اما تنها به این معنا که آنچه را که اکنون مارکس با بیان این مفهوم گفته است، پیش از این و به شکل ابتدائی در فقر فلسفه، مانیفست و نیز به شکل کامل تر در جای جای دو کتاب دیگر خود در مورد انقلاب فرانسه گفته بود. اما برجسته کردن نکات نظری عمده و اساسی یک دیدگاه که در لابلای عبارات دیگر کتاب ها وجود داشت، و تأکید بر آن ها( به روی دیکتاتوری پرولتاریا در متن مارکس تأکیدشده است) خود به مثابه یک تقابل و مبارزه بود با برداشت و درک های نادرستی که از نظریات مارکس و انگلس می شد. مانند این برداشت نادرست که مارکس کاشف وجود طبقات است و یا این که مارکس کاشف مبارزه طبقاتی بین طبقات متخاصم است. بنابراین مبارزه با این دیدگاه ها و برجسته کردن جوهراساسی مارکسیسم در مسئله دولت، آن کار «غیر معمول» در این عبارات و دلیل اساسی مشهور شدن آن است.
 لنین پس از نقل همین عبارات مارکس در دولت و انقلاب می نویسد:
«مارکس در اين عبارات خود توانسته است با روشنی شگفت‌آورى اولاً فرق عمده و اساسى آموزش خود را با آموزش ژرف ترين متفکرين پيشرو بورژوازى و ثانيا ماهيت آموزش خود را درباره دولت بيان دارد.»( منتخب آثار دو جلدی، جلددوم، قسمت نخست، ص260، همچنین می توان تحلیل لنین را از این عبارات و کلا از نتایجی که مارکس از انقلاب فرانسه در مورد دولت و مهم تر از همه خرد کردن ماشین دولتی بورژوازی گرفت، در همان فصول دنبال کرد)
 هال دریپرادامه می دهد:
« اما اگر چنین است چرا او به جای واژه معمولی اش‏ اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا را به کار می برد ؟ آری، کاربرد این اصطلاح دقیقاً به همان علتی است که در مورد ویدمایر مشاهده کردیم. نامه مارکس‏، انعکاس‏ ساده عنوان مقاله ویدمایر را منعکس‏ می کرد و آنچه را که بین مارکس‏ و لونینگ در نویه دویچه سایتونگ گذشته بود. مارکس‏ از اصطلاحی استفاده می کند که برای فرد مورد مکاتبه معنای خاصی داشت. مارکس‏ می خواسته است در یک نامه شخصی از این روش‏ برای فهم بهتر مطلب استفاده کند. اما هنگامی که این عبارت از متن واقعی آن منفک شده و به عنوان یک جمله خارق العاده وانمود شود، اهمیت آن مخدوش‏ می شود.»(ص 13و 14)
  چرا باید واژه معمولی برای دولت طبقه کارگر، حاکمیت باشد و نه دیکتاتوری طبقه کارگر! در حالی که دولت اساسا یعنی دیکتاتوری و در تاریخ نیز جز این نبوده است. می بینیم که دریپر برای سالوسی حدی و مرزی قائل نیست و چه آسمان و ریسمانی می بافد تا ثابت کند که منظور مارکس از دیکتاتوری، دیکتاتوری نبوده، بلکه حاکمیت طبقه کارگر بوده است.
 مارکس در نامه به ویدمیر ماهیت اساسی نظریه خود را درباره دولت توضیح می دهد. ویدمیر نیز که از نظریه مارکس اطلاع کافی دارد پیش از آن همین برجسته کردن را با گزیدن آن به عنوان نام مقاله اش در پیش گرفته بود. آنچه هال دریپر می گوید جز مشتی پرت و پلای یک تروتسکست چیز دیگری نیست.
 اکنون اگر فرض پیشین را گسترش دهیم  و بر این بگذاریم که ارتباطی بین مقاله لونینگ و مقاله ویدمیر و نیز نامه مارکس به ویدمیر وجود داشت، یعنی فرض یا حدس و گمان نهایی هال دریپر، آن گاه نتیجه این فرض این خواهد بود که تقابل لونینگ با مارکس - به عنوان یکی از ده ها تقابل با نظریه مارکس به ویژه پس از مقالات وی در مورد مبارزه طبقاتی در فرانسه که به صورت دو کتاب در آمد- گرچه به پیروی از «سوسیالیست های حقیقی» در جهت نفی مبارزه طبقاتی و دولت طبقاتی بوده، اما بیش از آن- و برخلاف نظر دریپر- بر سر همین کار برد قهر و زور در مبارزه طبقاتی بوده است.
 و اما اگر فرض ما چنین نباشد و ارتباط خیلی خاصی بین این دو قضیه وجود نداشته باشد، آن گاه باید بگوییم که هال دریپر خیلی  مباحث لونینگ را آورد و پشت بندش به سراغ ویدمیر( که گویا نسبتی با لونینگ داشت) و نامه مهم مارکس به ویدمیر رفت و سپس بین این دو جریان ارتباط دلخواسته ای برقرار کرد.
 این همه تقلای دریپر نه عمدتا متوجه لونینگ و پاسخ مارکس به وی بود- که خیلی مرکز رجوع مارکسیست ها هم نبوده و نیست- و نه متوجه مقاله ویدمیر درباره دیکتاتوری پرولتاریا، بلکه اساسا برای این بود که نظرات مارکس را در نامه به ویدمیر که یکی از مهمترین جاهایی است که وی به کشف خود اشاره و به روی آن تأکید می کند و خیلی سخت است تفسیری دیگر از آن کردن، با وصل کردن ویدمیر به لونینگ، به آنچه می خواهد تبدیل کند:
 منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا، همان «حاکمیت» است و این«اصطلاح دیکتاتوری معنای دیگری جز حاکمیت نداشت»!؟  دیکتاتوری را بردارید و «حاکمیت» را به جای آن بگذارید!؟
ادامه دارد.
هرمز دامان
 نیمه نخست اسفند 98
یادداشت ها
1-   لونینگ جزو دسته ی«سوسیالیست های حقیقی» آلمان بود و اگر قرار است ما جوهر نظریه وی را در مورد دیکتاتوری پرولتاریا دریابیم باید به نظرات اساسی این گروه  و نقد مارکس و انگلس از آن توجه کنیم . نقد مارکس و انگلس از «سوسیالیسم حقیقی» و مهم ترین نماینده آن کارل گرون هم در ایدئولوژی آلمانی موجود است و هم در مانیفست حزب کمونیست. این نقد نشانگر آن است که نمایندگان این جریان، مخالفت مبارزه طبقاتی و اساسا مخالف کاربرد  زور و قهر در مبارزه انقلابی بودند؛ امری که برخلاف نظر هال دریپر نشان می دهد لونینگ تنها مخالف برقراری حاکمیت طبقه کارگر نیست بلکه مخالف کار برد زور و قهر و دیکتاتوری طبقه کارگر است. و این هم نقد مارکس و انگلس از «سوسیالیسم حقیقی» که نشان می دهد، مخالف مبارزه طبقاتی و کاربرد قهر از جانب طبقه کارگر بودند: «اين سوسياليسم ملت آلمان را به عنوان يک ملت نمونه و کوته‌ نظر آلمانى را مانند نمونه‌اى براى بشر اعلام می داشت و براى هر يک از دنائت‌هايش معناى سوسياليستى عالى و باطنى قائل می شد، يعنى آن را درست به عکس آنچه که بود بدل می ساخت. و پايان کار را به طرز پيگير به جايى رساند که مستقمياً بر ضد روش «خشن و مخرب» کمونيست ها برخاست و اعلام داشت که خود وى در عالم بى‌غرضى با عظمت خويش مافوق هرگونه مبارزه طبقاتى قرار دارد. بجز چند استثناء معدود، آنچه که در آلمان به عنوان به اصطلاح تأليفات سوسياليستى و کمونيستى جريان دارد، به اين ادبيات پليد و بيزارى‌آور مربوط است.»( مانیفست حزب کمونیست، بخش سوسیالیسم حقیقی، تاکید ها از ماست)
2-   نامه مارکس به ویدمیر در 5 مارس 1952 نیز نشان می دهد که چنین نیست و جدای از اینکه اساساً قرار بوده آخرین نظریات مارکسیستی در میان کارگران آمریکا نشر یابد، اشاعه درک های نادرست از نظریه مارکس در آن سال ها به ویژه پس از استنتاجات تئوریک از مبارزات فرانسه یکی دیگر از دلایل انتخاب این نام بوده است.
3-    دیکتاتوری پرولتاریا، نیویورک، اول ژانویه 1852، متن انگلیسی
4-   متن انگلیسی بخش مزبور:
If a revolution is to be victoriously carried through, it will require a concentrated power, a dictatorship at its head. Cromwell' s dictatorship was necessary in order to establish the supremacy of the English bourgeoisie; the terrorism of the Paris Commune and of the Committee of Public Safety alone succeeded in breaking the resistance of the feudal lords on French soil. Without the dictatorship of the proletariat which is concentrated in the big cities, the bourgeois reaction will not be done away with.


۱۳۹۸ اسفند ۱۱, یکشنبه

درباره برخی مسائل هنر(11) پیوست های بخش نخست هنر، اجتماع و سیاست( مقاله اول، قسمت چهارم) ده سیاست خرده بورژوایی


درباره برخی مسائل هنر(11)

پیوست های بخش نخست

هنر، اجتماع و سیاست( مقاله اول، قسمت چهارم)

ده
 سیاست خرده بورژوایی
رحمانیان در ادامه تأکید روی وجوه غیر سیاسی در هنر می نویسد:
« زمانى كه كليفورد اودتز در نمايشنامه مشهورش «در انتظار لفتى» از برخورد ميان قدرت هاى مافيايى و كارگران سنديكا مى نويسد، بيش از هر چيز بيهوده بودن انتظارى نوميدانه را به نقد مى كشد.»( در توضیح سیاسی نبودن- پیشین)
 اینجا«بیهوده بودن انتظاری نومیدانه» به مثابه یک انتظار کلی بی حاصل که امری ظاهراًغیر طبقاتی، مشترک بین انسان ها و بی زمان و مکان است طرح می شود. همچون انتظار برای یاری خدا به انسان و یا انتظار برای مسیح موعود( و یا انتظار در دین زدتشتی و یا مذهب شیعه) که ماهیت زندگی کنونی بشر را می سازد و پوچی و بی معنایی آن را نشان می دهد. ظاهرا این «انتظار بیهوده» کلی در مقابل توجه به مسائل عینی، مشخص و ملموس سیاسی درون همین نمایشنامه قرار داده شده است و از جانب رحمانیان در برابر مضمون سیاسی و به عنوان وجه بیشتر غیر سیاسی آن طرح می شود.
 اما به نظر در این نمایشنامه این گونه نیست! زیرا این انتظار« دستی از غیب» که قرار است بیاید  و مسائل و مشکلات عملی کارگران را حل کند نخست به عنوان یک امر موهوم مذهبی و یا شکلی از بروز گرایش مذهبی در کارگران پرداخت نمی شود و دوماً بدان گونه که مثلاً بکت در نمایشنامه خود در انتظار گودو  ارائه می دهد نیست. زیرا امر انتظار به گونه ای عملی نفی شده و در مقابل آن اعتماد به توانایی ذهنی و عملی مشخص خود کارگران که می توانند کنندگان عمل باشند قرار داده و برجسته می شود. بنابراین نویسنده در برابر یک انتظار بیهوده، نیروهای واقعی و عینی ای را قرار می دهد که می توانند در شرایط مشخص به جای انتظار دست به عمل  اعتصاب بزنند. در این نمایشنامه نفی فرهنگ و ایدئولوژی حاکم بورژوازی که در این انتظارموهوم و بیهوده نیز خود را متجلی می کند، باور کردن و اعتماد به نیروهای زنده خود و دست زدن به عمل مبارزه، وجهی طبقاتی و سیاسی دارد.(1)
پس از ذکر امور کلی زندگی که  ظاهرا ربطی به سیاست ندارند اینک رحمانیان به سراغ برشت می رود و به مبارزه با مضامین سیاسی مندرج در آثار برشت می پردازد:
 «پنجاه و چند سال بيشتر از مرگ برشت نگذشت و بيشتر شعارهايش در روزهاى كمون و زن نيك سچوان رنگ باخته اند.»
پس برشت در روزهای کمون و زن نیک سچوان جز مشتی شعار نداده است!( به احتمال رحمانیان این دو اثر به ویژه زن نیک سچوان را خوب نخوانده است!) و بیشتر شعارهایش هم رنگ باخته است( خوبه که چندتایی اش باقی مانده و همه اش فی امان الله نرفته است)!؟
می بینیم که بحث بر سر این نیست که سیاست جزء زندگی نیست بلکه بر سر این است که قرار است کدام سیاست جزء زندگی باشد. سیاست طبقه کارگر و زحمتکشان و یا سیاست خرده بورژوازی و بورژوازی.
رحمانیان زمانی که صحبت بر سر یک نمایشنامه است و عده ای به روی مضامین اجتماعی- سیاسی آن تأکید می کنند در مخالفت با آنها نخست تمایل، گرایش و موضع  وی متوجه برجسته کردن ساختار اثر هنری است. او در مقابل آنها، صحبت کردن از سیاسی بودن یک اثر هنری را در « دام افتادن» تعبیر می کند و در اهمیت شکل و ساختار اثر هنری داد سخن می دهد. سپس او در مقابل مضامین اجتماعی و سیاسی مورد بحث موضع گرفته و برخی مسائل کلی را مانند زندگی، شعر، عاطفه و تنهایی و همین بیهوده بودن انتظار نومیدانه به میان می آورد و بالاخره آنجا که وی به سراغ مضامین می رود، به طرد مضامین معینی- مضامین سیاسی عموماً مشخص و مبارزه جویانه- و به نفع مضامین خاصی اقدام می کند.
وی هنوز با برشت کار دارد:
 «اما هنوز استحكام نمايشى «دايره گچى قفقازى» و «زندگى گاليله» مثال زدنى است».
و این را باید به این معنا گرفت که این دو اثر نیز «شعاری» بوده اند. بنابراین نه تنها بيشتر «شعارها» ی برشت در آن دو نمایشنامه ای که در بالا از آنها نام برده بود، بلکه همچنین« شعارها»یش در دایره گچی قفقاری و زندگی گالیله نیز رنگ باخته اند!( گویا رحمانیان مشکل دارد که این را سر راست بگوید!) و از این دو اثر تنها چیزی که باقی مانده است«استحکام نمایشی» است! یعنی از دو نمایشنامه ای که از حیث مضمون به وجه فوق العاده ای غنی هستند و موارد صدق شان به گونه ای فراوان وجود دارد؟
 جناب رحمانیان! روشن  می شود که تا آنجا که بحث مضمون طرح است، شما ضد سیاست در هنر یا «غیر سیاسی بودن هنر» نیستید، بلکه شما ضد سیاست های معینی در هنر و به نفع سیاست های معینی هستید! شما ضد سیاست های کمونیستی و هوادار سیاست خرده بورژوایی در هنر هستید و این را در نظریه «غیر سیاسی بودن هنر» خود پنهان می کنید!(2)
به ادامه مبارزه رحمانیان با برشت توجه کنیم:
« و چه خوب گفته ارسن ولز به برشت كه: در گاليله «تو مى خواستى مقابله روشنفكر با مذهب را به چالش بكشى، ولى كليساى تو، كليساى استالين از كار درآمده... و پيداست كه برشت از اين گفته آشفته شده.»
 راست اش نگارنده در مورد گفته اورسن ولز به برشت چیزی نمی داند اما اگر می دانست و قرار بود پاسخی به افادات و گنده گویی های اورسن ولز بدهد به وی می گفت که بهتر بود او به جای مقایسه ایتالیا و کلیسای گالیله با شوروی و دادگاه های استالین نخست به مقایسه ایتالیا با آمریکا و انکیزاسیون با «لیست سیاه» و دادگاه های دوران مک کارتی می پرداخت و به آنها گیر می داد. دادگاه هایی که در دهه پنجاه هنرمندان چپ و کمونیست ( از جمله خود برشت) را که یکی و دوتا هم نبودند تنها به دلیل باورهای سیاسی شان محاکمه کردند. و تازه این اتهامات- درست یا نادرست- به این هنرمندان وارد نشده بود که آدم کشته و یا علیه طبقه کارگر اقدامی کرده اند. به قول ما ایرانی ها  اورسن ولز« اگر بیل زن بود اول باغچه خودش بیل می زد» و دولت های امپریالیستی - ارتجاعی کشورش!
هم چنان که می بینیم این جا آنچه برای رحمانیان مهم است «ساختار نمایشی» است و نه مضمون. او نه تنها محتوی این آثار را شعاری می داند بلکه  «شعار»های گالیله را نیز با قایم شدن پشت اورسن ولز شوت می کند توی زمین برشت. از برشت «بزرگترین نمایشنامه نویس قرن بیستم»( به گفته سارتر) چه می ماند:«ساختار نمایشی» دو اثر گالیله و دایره گچی قفقازی! بقیه دود می شود و به هوا می رود!(3)
وی ادامه می دهد:
 «اتفاقاً مثال برشت و آثارش، مثال خوبى است براى دريافت اين نكته كه هنرمند، حتى اگر بخواهد، نمى تواند مطلقاً ذهنيات محصور يك ايده سياسى را بپذيرد.»
از نظر رحمانیان پذیرفتن یک ایده سیاسی محصور کردن خود است. پس برای اینکه هنرمند هنرمند باشد و هنرش هنر باید هیچ ایده سیاسی را نپذیرد. به عبارت دیگر ایده سیاسی نپذیرفتن یعنی آزاد بودن و لابد «قالبی» و «چهارچوبی» فکر نکردن.(4)
اما به راستی هنرمندانی که هیچ ایده سیاسی را نپذیرفتند آزاد بودند و«قالبی» فکر نکرده اند؟
آیا اساسا هنرمندانی وجود داشته اند که به هیچ ایده سیاسی و هیچ حد و مرزی در اندیشه پای بند نبوده باشند؟ لابد این باید عجیب باشد که ما این همه هنرمند داشته ایم که « ذهنیات محصور یک ایده سیاسی را» پذیرفته اند و با این همه سرشار از خلاقیت و نوآوری و تاثیر در جوامع خویش بوده اند و ما در همین بخش نام بسی از آنها را برده ایم.(5)
 گمان ما این است که مشکل در همین درک «آزاد بودن»است. معمولا این مواقع بجز برخی اندیشه های مذهبی (مسیحی، اسلامی و...) و حکومت های قرون وسطایی بیشتر نام دو اندیشه( یا دو ایدئولوژی) برده می شود: کمونیسم و فاشیسم؛ و این هر دو«توتالیتر» خوانده می شوند و همواره عدم پذیرفتن ایده سیاسی نپذیرفتن این دو ایده و به این دلیل آزاد بودن از هر گونه محصور بودنی دانسته می شود. افتخار برخی از این روشنفکران این است که فاشیست و کمونیست و طرفدار نظام های «توتالیتر» نیستند و مثلا طرفدار« دموکراسی»هستند.
  فاشیست نبودن گرچه خوب است اما لزوما به معنی طرفدار نظام های دیکتاتوری و توتالیتر نبودن نیست. هنرمندانی که کمونیسم را نپذیرفته اند و در عین حال علیه فاشیسم بورژوازی بوده اند ایده های دیگری از بورژوازی را پذیرفته اند. مثلا لیبرالیسم را که آنان آگاهانه یا ناآگاهانه با عنوان کردن « دموکراسی»به اصطلاح غیر طبقاتی در مقابل نظام های توتالیتر پیرو آن بوده اند؛ اندیشه ای که در هنر عموما به شکل گرایش ها و تمایلات انسان محورانه خود را نشان داده است. بیشتر روشنفکرانی که فکر می کنند از محصور بودن در هر تفکری آزادند در عمل به لیبرالیسم گرایش داشته و پیرو و محصور در آن و برخی محصولات جانبی اش از جمله «انسان گرایی» بوده اند.
در مورد مارکسیسم نیز باید بگوییم که اولا ساخت درونی این اندیشه دگماتیک نیست و محصور بودنش تا آنجا که این واژه به معنی ثبات داشتن است نسبی است و تنها به زمان و مکان و شرایط برمی گردد اما جنبه باز و گشوده آن مطلق است. هم چنان که مارکس در پسگفتار بر چاپ دوم سرمایه نوشت:
« ... زیرا بنا بر دیالکتیک درک مثبت آنچه وجود دارد در عین حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست، زیرا دیالکتیک، هر شکل به وجود آمده ای را در حال حرکت و بنابراین از جنبه قابلیت در گذشت آن نیز مورد توجه قرار می دهد، زیرا دیالکتیک حکومت هیچ چیزی را بر خود نمی پذیرد و ذاتا انتقاد کن و انقلابی است.»( ترجمه ا. اسکندری جلد یکم، ص61)
 ثانیاً اگر مارکسیسم محصور باشد ایده های دیگر و از جمله ایده های هنری هم حدود ها، مرزها و محصورات خودشان را دارند. ما اندیشه ای نداریم که  به وسیله زمان و مکان و شرایط محصور نشود. چنین اندیشه ای تنها در تخیل آدمی می تواند وجود داشته باشد. تخیلی که به  واقعیات متصل نباشد و پیشاپیش واقعیت حرکت نکند بلکه خیال باقی بماند. تنها خیال و خیالبافی آن شکلی از اندیشه است که تا حدودی می تواند محصور نباشد.
درمورد این که نمایش هایی مانند زن نیک سچوان و روزهای کمون شعاری بوده اند و آرام آرام رنگ باخته اند، و یا از زندگی گالیله و دایره گچی قفقازی تنها «استحکام نمایشی» باقی مانده است، گمان نمی کنیم این گونه باشد. در واقع باید دید داور، منتقد و یا تحلیل گر کیست و شرایط اجتماعی و سیاسی چگونه است. ناقدین خرده بورژوای ما نه تنها به آثار خرده بورژوائی با دیدگاه خرده بورژوائی می نگرند، بلکه به آثار کارگری نیز با دیدگاه خرده بورژوائی نگاه می کنند.  قدرت و توان و تأثیر این آثار در بیشتر مواقع  آنها را مجبور می کند که در مقابل ارزش های آنها سکوت نکنند. انتخاب شان بیشتر آنهایی است که مستقمیاً سیاسی نیستند.
آثاری که به وسیله نویسندگان طبقه کارگر چون گورکی، مایاکوفسکی، شولوخوف، جک لندن و برشت و بسیاری دیگر آفریده شده اند، در زمان های و مکان های متفاوتی و در شرایط متفاوت سیاسی آفریده شده اند و در درجه نخست پاسخگوی نیازهای شرایط  بوده اند. این آثار در شرایط گوناگون از بُرد های اجتماعی-  سیاسی متفاوت و متغیری بر خوردارند: خواه درکشورهایی که محل آفرینش آنها بوده است و خواه در کشورهای دیگر. این آثار از مطرح بودن و مطرح نبودن، در درجه اول اهمیت قرار گرفتن و یا در درجات بعدی اهمیت قرار گرفتن گذر کرده و می کنند. در زمانی و در کشوری و در شرایط معینی آثاری مانند مادر، روزهای کمون و یا اقدامات انجام شده( با نام تدبیر نیز به فارسی ترجمه شده است) اهمیت می یابند و خوانده شده و یا نمایش داده می شوند و مورد علاقه و منشاء تأثیر می گردند. در کشور دیگر و در همان زمان ظهور و سقوط رایش سوم و یا صعود مقاومت ناپذیر آرتور اوئی، و در شرایط متفاوت دیگری، ننه دلاور و فرزندانش، زندگی گالیله و یا دایره گچی قفقازی اهمیتی درخور می یابند و مورد علاقه واقع می شوند و خوانده شده و یا نمایش داده می شوند.
به مرور زمان با تغییر یافتن آن نهاده ها و شرایطی که نمایشی یا رمانی بر مبنای آنها شکل گرفته و به نگارش درآمده است، بُرد این نمایش ها یا رمان ها ضعیف ترمی شود و کمتر خوانده شده و یا به نمایش درمی آیند. اگر هم برخی از این آثار بُرد داشته باشند هنرمند( کارگردان تآتر و فیلم و یا هنرمندی که آنها را مبداء قرار می دهد و یا بازسازی می کند) با نگاه تازه تری، نگاهی برخاسته از شرایط نو، آنها را باز سازی می کند تا با شرایط جدید دمخور و سازگار شوند.
 بهترین آثار شکسیپر نیز به فراخور زمان و مکان و شرایط دارای اهمیت و بُردی متفاوت می شوند. در دورانی شاه لیر در دورانی  دیگر مکبث یا هاملت... و در دورانی دیگر ژولیوس سزار یا اتللو اهمیت پیدا می کنند. کمتر هنرمندی می تواند این آثار را به روی صحنه برد و یا به صورت فیلم در آورد اما به گونه ای مطلق به آنها وفادار بماند.(6)
 به طور کلی آثاری که شاخص های معین یک دوره تاریخی را بیان می کنند و این شاخص ها را به نمونه وارترین و شکلیل ترین شکل بیان می کنند تا جائی که آن شاخص ها باشند آن آثار ماندگار می شوند و در زمانی و جائی که آن شاخص ها اهمیت نداشته باشند آن آثار با بُردی آنچنانی روبرونخواهند شد. 
یازده
سیاست دریای بزرگی است که ماهیان کوچک از آن فراری هستند!
«سیاست حوض کوچکی است که ماهیان بزرگ را امکان زیستن درآن نیست..... بگذریم.»
جناب آقای رحمانیان می توانند بفرمایند که این ماهیان بزرگ که احتمال خود ایشان هم در زمره آنها تشریف دارند،  در کدام اقیانوس باید زیست کنند؟
اقیانوس هنر، فلسفه، مذهب، علوم اجتماعی، روانشناسی، روانکاوی، اساطیر، آداب، سنن،  در کدام یک از اینها باید زیست کرد تا دچار« ذهنیات محصور» نشد؟
در حوزه معنوی، سیاست مرکز و محور هر چیز است و از آن گریزی نیست؛ همه چیز از سیاست آغاز شده و به سیاست باز می گردد. سیاست حوض کوچکی نیست، که ماهیان بزرگ در آن نتوانند شنا کنند، برعکس، اقیانوسی بزرگ است که ماهیان حوض های کوچک نمی توانند در آن شنا کنند و از آن فراری هستند.اقیانوسی که جوهرش در رگ و پی تمامی حوزه های دیگر جریان می یابد. نقش سیاست در اثر هنری انکارناپذیراست. چنانچه هنرمند در اثر هنری خود بی تفاوت ترین موضع راهم نسبت به سیاست بگیرد آن به همان اندازه از سیاست( سیاست یک طبقه) ناشی می شود که با اهمیت ترین موضع را نسبت به سیاست. فرار از سیاست و مطلقیت تاثیر آن بر حوزه های دیگر ممکن نیست. سیاست همزاد هر اندیشه و  احساس و عاطفه ای است.
و در پایان بد نیست به این نکته اشاره کنیم که برخی طرفداران آثاری که سیاست در آنها نقش مستقیم ندارد و حتی بی تفاوت ترین آثار نسبت به سیاست، تلاش وافری می کنند که بگویند این آثار سیاسی هستند و نقش برانگیزاننده بیشتری نسبت به آثار سیاسی مثبت دارند. مقدمه ی مراد فرهادپور به کتاب بکت، (ترجمه خودش و از انتشارات طرح نو) و مقایسه بکت با برشت یکی از نمونه هاست!
پایان مقاله ی نخست
م- دامون
  بهمن ماه 98
یادداشت ها
1-    این امر نیاز به تحلیل بیشتری دارد. این نمایشنامه در زمانی نوشته شد که كليفورد اودتز عضو حزب کمونیست آمریکا بود. دراین نمایش،  لفتی کوستلو رهبر مبارز و عملی اتحادیه کارگران بوده و کارگران وی را می شناخته اند. وی به وسیله عوامل سرمایه داران کشته می شود و خبر قتل او در بخش پایانی به کارگران می رسد. این ها درست بر خلاف انتظار برای «گودو» است که هیچکس، پیش و پس، وی را ندیده است. اینجا می توان یک توازی برقرار کرد از یک سو میان انتظار کارگران برای آمدن رهبرشان و نیاز فکری آنان به وی که در نمایشنامه با برجسته کردن گونه ای اتکاء یک جانبه و عدم اعتماد به نفس کارگران، به نقد ناتوانی آنها در اندیشیدنی مستقل و مردد بودن و بی عملی شان پرداخته می شود، و از سوی دیگر صبر و انتظار در ادیان و مذاهب که چون تریاکی به  طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان خورانده می شود و نیرو و توانایی فکری و عملی آنها را مسخ و ضعیف و خوار می کند. اما این توازی یا یگانه انگاری به طور کامل جور نمی شود. علت این است که مبارزات کارگری به رهبری نیاز دارد و گرچه اتکاء یک جانبه به یک رهبر یا رهبران درست نیست- زیرا در صورت از دست دادن آنها، کارگران ناتوان از پرورش جانشینان آنها می شوند - اما این گونه هم نیست که کارگران بدون رهبرانی که باید از خود بیرون بدهند و لفتی نیز یکی از آنها است، بتوانند اهداف خود را پیش ببرند. همین که سرمایه داران لفتی و لفتی ها را می کشند، نشانگر این است که چقدر آنها از این که مبارزات کارگری، رهبران با نفوذ و کلا رهبری داشته باشند، می ترسند. به این نکته هم اشاره کنیم که گرچه «انتظار» موهوم یکی از تم های مهم نمایشنامه است، اما این گونه نیست که نویسنده بیش از هر چیز آن را نقد کند. تم اساسی نمایشنامه  آشکار کردن وجوه گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی سرمایه داری و زندگی کارگران و سرمایه داران است که در صحنه ها و موقعیت های متفاوتی که یکی پس از دیگری به وجود می آید، با آنها آشنا می شویم. تم دیگری که اهمیت کلیدی دارد، برجسته کردن مبارزه جویی و دست زدن به نبرد و جنگ است و اعتمادی که کارگران باید در این جنگ طبقاتی به نیروی خلاق خود داشته باشند. بد نیست که رحمانیان گفتارهای پایانی نمایشنامه و اعلام جنگ طبقاتی و مرغ طوفان را یک بار دیگر بخواند و یک نمایشنامه  و هنر عمیقاً سیاسی را به یک نمایشنامه و هنری که گویا بیشتر به امور غیر سیاسی و کلی می پردازد، تبدیل نکند!
2-    در بخشی از نوشته رحمانیان آمده است:«مرحوم شاهرخ مسكوب در كتاب «چند گفتار در فرهنگ ايران» و در مقاله «نگاهى ناتمام به شعر متعهد فارسى در دهه سى و چهل» به درستى به اين روزگاران اشارتى داشته. اگر نخوانده ايد، بخوانيد و اگر خوانده ايد، دوباره با هم بخوانيمش.» نگارنده این مقاله را با دقت لازم خوانده است. نکته تازه ای در بر ندارد که پیش از آن گفته نشده باشد. شاهرخ مسکوب  که با این مقاله اش «سرپیری معرکه گیری» راه انداخته بود، مخالف سیاست در هنر نیست، مخالف سیاست به نفع توده های زحمتکش و بر له بورژوازی در هنر است. مشتی نظرات ضدچپ در آن ارائه کرده و مشتی هم کپیه برداری است از دیدگاه های انسان باوران غربی در مورد هنر. وی پیرو سیاست لیبرالی در هنر است که آن را با نام انسان محوری( یا اومانیسم) عرضه می کند. رحمانیان نیز برخی از همین نظرات را در همین مقاله خود آورده است، که ما مورد بررسی قرار دادیم.
3-    این جالب است که او در تمامی افادات خویش حتی برای یک بار هم که شده نام شاملو را نمی آورد.  
4-    ضمنا آیا منظور رحمانیان صرفا هنرمند است یا اینکه وی گمان می کند که سیاست مدار هم نباید «ذهنیات محصور» یک اندیشه سیاسی را بپذیرد؟ به نظر ما مسئله تنها در چارچوب هنر نیست!
5-    این قالبی فکر کردن هم شده یک تیله ای که برخی روشنفکران به زمین مارکسیست ها می اندازند.  قالبی فکر کردن( یا محصور شدن در دامن یک ایده صرف) را می توان  با دیدگاه دگماتیسم در مارکسیسم هم ردیف کرد و گفت مارکسیسم هم همواره با قالبی فکر کردن مخالف بوده است. از این دیدگاه مخالفت با تفکر «قالبی» مخالفت با مارکسیسم دگماتیک است که مشتی عبارت و فرمول و ایده را حفظ می کند و خود را در دامن آن ها محصور کرده و آنها را در هر موردی بدون به کار انداختن مغز و تجزیه و تحلیل مشخص به کار می گیرد. اما منظور بیشتر این روشنفکران مارکسیسم دگماتیک نیست، بلکه خود مارکسیسم و در ابعاد گستر ده تری - البته تنها در ظاهر- هر نوع اندیشه سیاسی است.  ته بلبل زبانی این گونه روشنفکران را که رو بیاوریم به لیبرالیسم و همین انسان گرایی می رسیم.
6-    خود برشت نیز از جمله هنرمندانی بود که آثار هنری دیگر را مبداء قرار داد و خلاقانه آنها را بازسازی کرده و با مضامین نو بارور کرد.