۱۳۹۸ تیر ۲۶, چهارشنبه

نگاهی به شرایط عمومی جامعه و امکانات متضاد تکامل اوضاع سیاسی




نگاهی به شرایط عمومی جامعه و امکانات متضاد تکامل اوضاع سیاسی

شرایط سیاسی کنونی جامعه، وضع نیروهای حاکم، وضعیت اجتماعی- سیاسی طبقات گوناگون، سطح آگاهی و شرایط  عمومی جنبش توده ای و بالاخره وضع احزاب و سازمان های مخالف به گونه ای است که ترسیم روشنی از شکل تکامل مبارزه طبقاتی در جامعه آسان نیست و به همین منوال نمی توان به گونه ای قاطع آینده آن را پیش بینی کرد.
مضمون، شکل و بافت طبقاتی مبارزه توده ای  که در سال 88 وجود داشت، با مضمون و شکل و بافت طبقاتی آن در سال 96 از جهات گوناگون تفاوت داشت. هر دو این جنبش ها، هم از نوع نقشی که در تکامل جنبش عمومی ایفا کردند و هم از جنبه ضرباتی که به ارکان نظام حاکم زدند و آن را به آخرین خاکریزهای آن یعنی دستگاه نظامی راندند، نقش قابل توجهی بازی کردند. از سوی دیگر، مبارزه طبقات گوناگون به طور روزمره، هفتگی و ماهانه ادامه یافته و هر طبقه و گروه و دسته برای خواستهای اقتصادی و یا سیاسی خود دست به اشکال گوناگون مبارزه زده است. با این همه، این جنبش ها، حداقل تا کنون و به دلایلی که پایین تر به آنها اشاره خواهیم کرد، نتوانسته اند به روشنی و با قطعیتی درخور شکل تکامل مبارزات را ترسیم نمایند.   
امکانات گوناگون  و متضاد تکامل اوضاع
 بر مبنای شرایطی که بر جنبش تمامی طبقات خلقی حاکم است، و نیز به سبب  وزن، نیرو و شرایط ویژه طبقات گوناگون ارتجاعی، مترقی و انقلابی و نیز نقش و تحرکات امپریالیست ها، به ویژه آمریکا در صحنه مبارزه طبقاتی در ایران، در حال حاضر راه های ممکن پیش پای تکامل اوضاع گوناگون است. وضعیت های ممکنی که می توان در مورد تکامل اوضاع عمومی جامعه پیش بینی یا ترسیم کرد و نیز برجسته ترین یا مهمترین عوامل عینی و ذهنی ای که می توان به نفع هر کدام بر شمرد، اینها است:
1-   حکومت کنونی و در اصل جناح مسلط خامنه ای و رهبری پاسدارانش، در پی زد و بند امپریالیست های غربی با آنها، به ثبات نسبی خواهد رسید و با برخی تغییرات در ساخت اقتصادی ساخت و وجوه سیاسی - فرهنگی خواهد توانست جنبش های مسالمت آمیز و انقلابی را به انفعال و شکست نهایی بکشاند.
عوامل معین مثبتی که به نفع این امکان وجود دارد و یا آن را تقویت می کنند عبارتند از: تسلط نسبتا کامل آنها بر اقتصاد کشور و تمامی ارگانهای سیاسی و نظامی و فرهنگی، عدم اتحاد عمومی طبقات خلقی و تشکلات توده ای و سیاسی در مبارزه جاری و تا کنون، وجود ریشه های اندیشه مذهبی، سنتی، خرافی در مردم ایران به ویژه توده های استثمار شده و ستمدیده و عدم گسست قطعی از اندیشه دولت مذهبی و پذیرش تفکر سکولاریسم، نبود نیروهای مخالف قوی و متحد و صاحب نفوذ در مردم و در یک کلام یک  جایگزین (آلترناتیو) مقتدر، وضع بی ثبات امپریالیست ها و تضادهای فراوان میان آنها بر سر سرنگونی حکومت کنونی و یا تداوم رابطه، سازش و روابط پنهانی گروهی از امپریالیست ها با باند حاکم
2-   حکومت کنونی در پی جنگ و جدال های درونی، به گونه ای مسالمت آمیز تغییر خواهد کرد و جریان هایی همآنند اصلاح طلبان- و نه لزوما خود آنها و یا با تفکرات کنونی شان- قدرت خواهند گرفت و پس از بند و بست با امپریالیست ها، اوضاع آرام گرفته و ثبات اقتصادی و سیاسی برقرار خواهد شد. آنها نیز سیر استحاله به عوامل امپریالیسم را طی این فرایند طی خواهند کرد.
عوامل معین به نفع این امکان عبارتند از: تضادهای درونی هیئت حاکمه که نه تنها هیچگاه متوقف نشده، بلکه همواره وجود داشته و گاه و بیگاه شدت گرفته است، تسلط انحصاری باند خامنه ای بر تمامی ارگانها و در نتیجه فشار گذاشتن روی بقیه جناح های طبقات مسلط و کلا لایه های گوناگون  طبقه سرمایه دار به ویژه تکنوکرات ها، که خواه ناخواه مقاومت و مبارزه آنها را بر می انگیزد، شرایط کنونی مبارزه خودبخودی توده ای موجود که به سبب نداشتن دورنمای روشن و فقدان رهبری، کماکان و در شرایط معین می تواند به عوامل فشار در دست جناح های مخالف مزبور در آید، عدم پیوست لایه های بورژوازی کوچک و لایه های بالایی و میانی خرده بورژوازی به جنبش رادیکال و تهاجمی توده ای حداقل تا کنون، امکان سازش جناح های حاکم با جناح های خواهان تغییرات تدریجی به سبب رشد جنبش توده ای و برای جلوگیری از رادیکال شدن بیشتر آن، مقبول بودن نسبی جناح هایی که خواهان اصلاحات در نظام کنونی و تغییرات تدریجی هستند در نزد امپریالیست ها نسبت به جناح خامنه ای، علاقه امپریالیست ها به تغییرات تدریجی در هیئت حاکمه ایران و پیشبرد مقاصدشان از طریق این تغییرات تدریجی
3-   به واسطه شرایط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و فشارهای طاقت فرسا، جنبش توده ای فرازهایی نوین را تجربه خواهد کرد و حکومت کنونی در پی یک جنبش بزرگ توده ای تهاجمی که در تکامل مبارزات سالهای 88 و 96  و به شکل شورشها و اعتصابات توده ای به وجود خواهد آمد، سرنگون خواهد شد. وضع پس از این سرنگونی در ترسیم امکانات دیگر آمده است.
عوامل تقویت کننده این امکان عبارتند از: وضع عمومی اقتصادی کشور و بحران عمیق اقتصادی، تورم، بیکاری و پایین آمدن قدرت خرید مردم به ویژه طبقات و لایه های حقوق بگیر،  سقوط پیوسته سطح زندگی طبقات زحمتکش استثمار شدن و زیر ستم و حتی لایه های پایینی و میانه خرده بورژوازی، تحریم های امپریالیست ها که فشار بحران اقتصادی را مضاعف کرده است، نبود خواست و توانایی جناح خامنه ای در تکیه روی یک اقتصادی ملی و اتکاء به سرمایه داران ملی و تولید ملی و اقتصاد بدون نفت. خفقان 40 ساله سیاسی و فرهنگی و استثمار و ستم بی پایانی که نسبت به  طبقات مختلف و به ویژه زحمتکشان روا شده و می شود، نفرت و کینه عمیق تمامی طبقات، گروهها، دسته های مذهبی زیر ستم دستگاه حاکم، ملیت های زیر ستم و... نسبت به طبقات حاکم کنونی به ویژه باند خامنه ای و خواست عمومی آنها برای سرنگونی حکومت اسلامی و برقرار آزادی و دموکراسی، دین و مذهب گریزی عمومی مردم و به ویژه لایه های متفاوتی از طبقات خلقی و میل به  برقراری حکومتی غیر مذهبی و سکولار، وجود جنبش توده ای که از آغاز سال هفتاد تا کنون به اشکال گوناگون تداوم داشته است و نه تنها به عقب نرفته، بلکه در همین دو سال اخیر، دو نقطه اوج یعنی خیزش توده ای دی ماه 96 و مبارزات کارگران هفت تپه و اهواز و اراک را تجربه کرده است
4-    در پی یک جنبش توده ای، و مقاومت باند خامنه ای و سپاه، شرایط یک جنگ داخلی طولانی مدت فراهم خواهد شد. اگر تکامل اوضاع به چنین جنگی بینجامد، در حال حاضر نمی توان نظر داد که آیا وضع همانند کدام کشورها خواهد شد: کشورهایی که چنین جنگ هایی منجر به آگاهی، تشکل و سازماندهی طبقه کارگر و اتحاد وی با توده های زحمتکش و زیر ستم گردیده و این طبقات به رهبری طبقه کارگر و حزبش ( در صورتی که حزبی انقلابی پدید آید و رهبری طبقه کارگر را بر دهقانان و کشاورزان و تمامی طبقات زحمتکش  و نیز طبقات میانی تامین کند) پیروز بیرون آمدند؛ و یا مانند عراق، سوریه و یا برخی کشورهای آفریقایی خواهد شد؛ و یا بکلی متفاوت از این تجارب و تجربه ای دیگر خواهد بود.
 عوامل مثبتی که این امکان را به نفع خود تقویت می کنند عبارتند از: وجود جنبش توده ای و مبارزات طبقات مختلف که ممکن است اوضاع را به نقطه جوش برساند، و از یک سو، آنچه در دی ماه 96 روی داد، با ابعادی گسترده تر، تهاجمی تر و شدیدتر یعنی به شکل شورش ها و قیام های توده ای برآمد کند، و از سوی دیگر، در تکامل مبارزات طبقه کارگر، آموزگاران، کشاورزان و رانندگان، بازاریان و غیره، اعتصاب عمومی فلج کننده سراسر کشور را در برگیرد، تسلط جناح خامنه ای بر قوای نظامی و مقاومت این جناح و نیروهای نظامی وابسته به آن برای حفظ قدرت در مقابل جنبش که می تواند آغازگر جنگ داخلی گردد، و وضع عمومی با تفاوت هایی همآنند سوریه شود، دخالت امپریالیست ها گوناگون در اوضاع و دامن زده شدن به جنگ داخلی 
5-   حکومت کنونی به وسیله امپریالیست ها و با تهاجم محدود یا گسترده آنها بطور کامل فلج و سرنگون شده و آنها توان این را خواهند یافت که حکومتی باب طبع خود( بورژوازی کمپرادور و مزدور امپریالیست ها) بر سرکار بیاورند.
عوامل مثبت به نفع این دیدگاه عبارتند از: تضاد عمیق امپریالیست ها با حکومت کنونی به دلیل نقش بی ثبات کننده  آن، خواه در کشور و خواه در منطقه خاورمیانه( این تضاد پس از پیروزی انقلاب و تسلط خمینی بر دستگاه حکومتی همچنان ادامه داشته است و دارای اوج و فرودها و شدت گرفتن و سازشهای بیشمار است و اکنون به واسطه گسترش نسبی حکومت در منطقه و گسترش دامنه  تولید سلاح های گوناگون شدت گرفته است)، شرایط کنونی این تضاد در منطقه و تحریم های دامنه داری که آمریکا برای این حکومت در نظر گرفته و به اجرا در آورده است، امکان تبدیل اوضاع کنونی به جنگ، زدن زیر ساخت های نظامی و سیاسی در زمانی محدود، وجود مبارزات توده ای و عدم وجود دورنمای روشن در این مبارزات که امکان سوار شدن امپریالیست ها بر آن را به آنها میدهد، وجود آلترناتیو حکومتی آماده سلطنت طلبان و جمهوری خواهان وابسته به امپریالیسم که در آب نمک خوابانده شده اند، گرایش های موجود به ویژه فرهنگی در برخی لایه های بورژوازی و خرده بورژوازی میانی و مرفه به نفع تسلط سلطنت طلبان. «دلتنگی» برای آن زمان ناشی از مقایسه حکومت آخوندها و کلا حکومت مذهبی با دوران سلطنت شاه سابق، وجود روحیات  منفعلانه در برخی لایه ها و عدم علاقه به درگیر شدن در انقلاب که آنها آینده آن را روشن نمی بینند، ترس از تجزیه ایران در برخی لایه ها، میل به سمت برقراری بی دردسر، آسان، ساده حکومت سلطنتی سابق به وسیله امپریالیست ها.
6-   تلاش امپریالیست ها برای سرنگونی حکومت کنونی و آوردن حکومت باب طبع  خود، به وسیله یک جنبش بزرگ توده ای علیه حکومت خنثی شده و در نتیجه و برای دورانی وضعی مانند تونس یا مصر به وجود خواهد آمد. در اینجا نیز هنوز نمی توان تصور کرد که تکامل اوضاع چگونه خواهد بود.
عوامل به نفع این امکان عبارتند از: وجود جنبش توده ای طبقات استثمار شدن و زیر ستم، خرده بورژوازی و نیز بورژوازی ملی، مبارزات سال 88 و وشورشهای دی ماه 96 و نیز تداوم مبارزات طبقات، ضعف کلی قدرت حاکم و جناح های گوناگون آن و از دست دادن پایه هایی که این حکومت با اتکاء به آنها توانسته قدرت خود را حفظ کند و تداوم یابد، عدم میل امپریالیست ها برای دخالت مستقیم در اوضاع ایران در چنین شرایطی و تلاش برای کنترل از درون و به وسیله عوامل خویش
7-   امپریالیست ها مجبور شوند که دست به تهاجم زمینی و اشغال ایران بزنند، اما نتوانند سروته قضیه را زود جمع کرده و بیرون روند و در نتیجه شرایط یک جنگ طولانی با امپریالیست ها و نظام فراهم  گردد. وضع شماره 3 یا وضعیتی مانند عراق می تواند تصور شود.
امکانات عینی به نفع این وضعیت عبارتند از: تسلط جناح خامنه ای بر اقتصاد، سیاست و نیروهای نظامی و مقاومت این نیروها مقابل امپریالیست ها، آغاز یک جنگ داخلی طولانی، دخالت کردن نیروهای هوادار حکومت کنونی به نفع این حکومت به ویژه حزب الله لبنان، گسترده شدن جنگ بیرون از ایران،  در کنار آن مبارزات توده ای علیه نیروهای امپریالیست ها همچون عراق یا سوریه، درگیری خلق های زیر ستم در مناطقی مانند کردستان، آذربایجان، بلوچستان و خوزستان و غیره
8-   شرایط به گونه ای پیش رود که ایران محل جنگ و نبرد امپریالیست های گوناگون شود.
شرایط عینی و ذهنی که به نفع این امکان وجود دارد، عبارتند از: تکامل اوضاع به یک جنگ داخلی که دلایل امکان آن در بالا شرح داده شد، تضادهای میان امپریالیست ها به ویژه امپریالیسم روسیه با امپریالیسم غرب، مانورهای جناح خامنه ای و امکان وابسته شدن آنها به روسیه( در حال حاضر جناح های طرفدار روسیه در حکومت فعلی وجود دارند، گرچه نسبت به جناح های وابسته به غرب از نیروی کمتری برخوردارند اما در شرایط معین این نیروها می توانند رشد کنند)
هشت امکان متفاوت بالا می توانند به سه امکان محتمل تر زیرین تقلیل یابند:
1-   حکومت کنونی - خواه خامنه ای و خواه دیگر جناح ها اگر جناح حاکم را از میدان به در کنند - تداوم یابد، سازش با امپریالیست ها صورت گرفته و رابطه با امپریالیست ها حسنه شود و برای دورانی ثبات نسبی در جامعه برقرار گردد.
2-    جنبش توده ای  خودبخودی رشد و تکامل یافته و منجر به سرنگونی حکومت کنونی شده و دولت موقتی پدید آمده و در نهایت حکومتی از سوی طبقات خلقی برقرار گردد؛  این حکومت می تواند ملی و با تسط بورژوازی ملی باشد و یا حکومت جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر.
3-    امپریالیست ها به هر شکل موفق شوند حکومت کنونی را سرنگون کنند و حکومت باب طبع خود یعنی  سلطنت طلبان و یا جمهوری خواهان وابسته به خود را سر کار آورند.
به این ترتیب چهار وضعیت اساسی عبارتند از تداوم حکومت کنونی و سه وضعیت یا آلترناتیو مقابل آن عبارتند از استبداد سلطنتی( یا استبداد در شکل یک جمهوری سکولار) وابسته به امپریالیست ها، جمهوری دموکراتیک بورژوایی یعنی دیکتاتوری بورژوازی ملی و جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر یا دیکتاتوری دموکراتیک خلق. از میان این ها، امکان برقراری جمهوری دموکراتیک خلق در حال حاضر بنا به دلایل گوناگون که بخشا در زیر خواهد آمد از همه ضعیف تر است.  
 باید بگوییم که برای پیشگیری از طولانی شدن کلام در مورد هشت امکان بالا، از بیان عوامل منفی به ضرر هر امکان خودداری کرده ایم. زیرا این به خودی خود روشن است که برخی از عواملی که به عنوان عوامل مثبت برای یک امکان طرح شده، برای امکان دیگر، عواملی منفی و بازدارنده به شمار می آیند و برعکس، برخی یا تمامی عوامل مثبت یک امکان، به وسیله عواملی که برای امکان دیگر مثبت، محسوب گردیده، خنثی گردند و یا از درجه تاثیرشان کاسته شود.در عین حال تضاد در درون تمامی موارد، این یک را به نفع دیگری و دیگری را به نفع این یک تضعیف میکند. مثلا روشن است که درون توده های خلق هم کماکان ریشه های تفکر مذهبی موجود است و هم  به میزان زیاد اسلام گریزی و دین گریزی رشد کرده است. لذا هر کدام به نفع یا ضرر امکانی نقش ایفاء خواهند کرد.   
میان این هشت امکان متفاوت، توازن و هم سنگی وجود ندارد، و به همین دلیل می توان شرایط عینی و ذهنی تحقق آنها را قوی تر یا ضعیف تر دانست، اما در حال حاضر نمی توان هیچکدام از این امکان ها را قطعی دانست.
 مبارزه طبقاتی، صحنه فعالیت نیروهای طبقاتی مختلف است و به  شرایط عینی و ذهنی بی شمار، وضع کیفی و کمی طبقات مختلف و توازن نیروها بستگی دارد. شرایط عینی و ذهنی و وضع کیفی و کمی طبقات نیز، در نتیجه  قدرت تشخیص، تنظیم سیاست های درست یا نادرست، خواست تغییر و تحول، نیروی اراده تحقق آرمانها و آرزوهای طبقات و فعالیت پیشروان طبقات و خود توده های طبقه، می تواند تغییر کند.  شرایطی که می توانند طبقه ای که در موقعیت ضعیف تر قرار گرفته، به طبقه قوی تر و دارای نیروی بیشتر تبدیل کند و برعکس.  
با این همه، برخی از این امکانات را در حال حاضر می توان دارای احتمال بیشتر یا کمتر نزدیک به ذهن یا دور از ذهن دید و... اما در حال حاضر ترسیم دقیق و قاطعانه اینکه کدام یک از این وضعیت ها- و یا وضعیت های بینابینی - می تواند به وجود بیاید، اگر نگوییم امکان ندارد، اما بسیارمشکل است. تجاربی از زمان تجاوز امپریالیست ها به افغانستان و عراق و پس از بهار عربی وجود دارد( سوریه و لیبی با تفاوتهای میان آنها از یک سو و از سوی دیگر تونس و مصر باز هم با تفاوت های میان آنها)  که می توان به آنها استناد کرد( به برخی از آنها اشاره کردیم) و برخی از آنها را دارای امکان تحقق بیشتری دانست، اما ترسیم روشن آینده در حال حاضر ممکن نیست.
دلایلی که برای عدم امکان تدوین روشن و تا حدودی محتمل شکل تکامل مبارزه طبقاتی در ایران می توان آورد، و البته بر این مبنا که تخیلات و تمایلات ذهنی خود را مبنا نگیریم، بلکه بخواهیم واقع بینانه به اوضاع نگاه کنیم، اینها است:
وضع عمومی مبارزه طبقات
آگاهی
جنبش طبقات گوناگون، کارگران، دهقانان، توده های زحمتکش شهری و روستایی، لایه گوناگون خرده بورژوازی، در حالیکه همواره جریان داشته و دارد، و سطح آگاهی آن به ویژه در قیاس با دهه نخست پس از انقلاب، سال هایی که اصلاح طلبان رهبری عمومی را در دست داشتند و حتی نسبت به پیش از دی ماه 96 بسیار بالا رفته، اما در تمامی این جنبش ها هنوز بسیار پایین است. طبقات خلقی در حالیکه در گستره معینی و تا حدودی می دانند چه نمی خواهند- و این هم بالا رفتن سطح آگاهی را نشان می دهد و هم تا حدودی و بر مبنای آنچه نفی می کنند، می تواند تعین کند که چه می خواهند- اما به طور کلی و به گونه ای مثبت، یا تصور روشنی از آنچه که می خواهند و چگونگی فرایند رسیدن به آن را ندارند و آنچه هست تا حدودی گنگ است، و یا اساسا نمی دانند که چه می خواهند.(1)این درجه از آگاهی برای اینکه حکومتی را عملا سرنگون کرد و مهمتر از آن اینکه چه حکومتی را باید جانشین آن کرد، کفایت نمی کند.
با چنین درجه ای از سطح آگاهی برخی از لایه های هر کدام از این طبقات در صورتی که برخی خواستهای اقتصادی شان اجابت شود، ممکن است قانع شوند و یا در پی تقویت شرایط عینی و ذهنی هر کدام از امکانات بالا، نوسان کنند و شرایط تحقق امکانی را به ضرر امکان دیگر قوی تر نمایند.
تشکیلات صنفی و سندیکایی
باید روشن باشد که  طبقه کارگر - و نه تنها این طبقه، بلکه تمامی  طبقات زحمتکش شهری و روستایی-  نه تنها دارای سطح آگاهی بالا، حتی در لایه های صنعتی طبقه کارگر، نیست، بلکه  از تشکلات صنفی، سندیکایی و  توده ای ابتدایی نیز بی بهره است و در کل کشور وضع متحد و متشکلی ندارد. جدا از اینها رهبران تشکلاتی همچون سندیکای شرکت واحد و هفت تپه و دیگر تشکل های جانبی نیز در معرض شدیدترین فشارها بوده اند، و نیز نظام با  برنامه ریزی برای به وجود آوردن تشکلات جایگزین، آنها را محدودتر کرده است
 طبقه کارگر در کل کشور تنها دو سندیکای شرکت واحد و هفت تپه را دارد که تشکلاتی روی کاغذ ویا صرفا در فضای مجازی نبوده، بلکه عملی و واقعی اند. این دو تشکل رهبری مبارزات کارگران این موسسات را به عهده دارند. شعارهایی در مبارزات کارگران هفت تپه و فولاد اهواز به نفع شورا داده شد، اما شورای کارگری عملی ای وجود ندارد و به گمان ما برخی از گروههای «شبه چپ» بیهوده بر سر موجودیت آن قیل و قال راه انداخته اند.
وضع عمومی مبارزات
از سوی دیگر، مبارزات طبقه کارگر و بیشتر طبقات زحمتکش، در حالیکه  از نظر گستره، غیر قابل قیاس با ده سال پیش است، اما به جز در برخی مواقع، اوج چشمگیری نداشته است. طبقه کارگر به جز جنبش اعتصابی بزرگی که در هفت تپه، اهواز و اراک به پا کرد و توانست توده های زحمتکش و برخی لایه های میانی را به گرد خویش آورد و نقش ممتازی در حرکت عمومی ایفا نماید( به طور گسترده در همین سه شهر و در سطحی کمتر نسبت به آنها در شهرها و مناطق دیگر) جنبشی در آن حد و اندازه،  نه در خود آن شهرها و نه در شهرهای دیگر بپا نکرده است. پس از اعتصاب کارگران نیشکر و فولاد، تقریبا تمامی کارگاه ها و کارخانه هایی که دست به گردهمایی و یا اعتصاب زده اند- که عموما کوچک هم بوده اند- عمدتا برای خواست گرفتن حقوق های عقب افتاده و برخی خواست های صنفی کوچک دیگر بوده است. در هیچ کجا تا کنون، وضعی مانند این سه شهر پدید نیامده است.
جنبش های دیگر
جنبش  لایه های زحمتکشی همچون آموزگاران، از نقطه نظر آگاهی و تشکیلات شهری و سرتاسری وضعی بهتر از کارگران دارد. با این وجود، حتی  این جنبش از نظر آگاهی، اتحاد و وضع تشکیلاتی، به ویژه تشکل های خودجوشی چون«شوراهای نمایندگان» که باید قدرت را به دست بگیرند، به هیچوجه در سطح حداقل هم نیست.
لایه های طبقه خرده بورژوازی نیز عموما تشکیلات ندارند. رانندگان کامیون و کامیون داران جزء، در مبارزه خود دست به ایجاد تشکیلات سرتاسری نزدند. مبارزات مال باختگان و بازنشستگان نیز گرچه کماکان ادامه داشته و نقش مثبتی در زنده نگاه داشتن مبارزات جاری ایفا کرده و می کند، اما در کل جنبش، نقش آنها فرعی بوده و نمی توانند نقش اساسی و مهمی در تحولات جامعه ایفاء کنند.
 جنبش زنان در حالیکه مبارزات جسته و گریخته ای را پیگیرانه دنبال می کند، مبارزاتی که حتی کوچکترین و بی اهمیت ترین آنها، در این نظام دارای اهمیت و مثبت است، اما هیچگونه رهبری متشکلی ندارد. از ایده های روشن و سازمان های منضبط  زنان و نیز اتحاد عمومی سرتاسری محروم است.
 جنبش خلقها به جز کردستان در بقیه نقاط، از آگاهی و وضع تشکیلاتی منسجم و توده ای برخوردار نیست.  تشکلات مردمی کردستان نیز در مقایسه با سالهای انقلاب دچار تجزیه های گوناگونی شده اند، و اگر در آن زمان دو تشکیلات عمده، کومله و حزب دموکرات بود، اکنون  سازمان های متعددی به وجود آمده است. بخشی از این سازمان ها- همانند چهار حزبی که اخیرا وارد مذاکره با جمهوری اسلامی شده اند - عموما یا زیر نفوذ جریانهای وابسته به آمریکا هستند و یا زیر نفوذ جریانهای شدیدا راست محلی.
جدا از این ها، نه طبقه کارگر و نه دیگر طبقات زحمتکش، حزب و سازمان سیاسی رهبری کننده که وجودش برای هر طبقه اساسی و دارای اهمیت کلیدی و تعیین کننده است، ندارند.
به طور کلی، تنها طبقه ای که در میان نیروهای کنونی مترقی مخالف حکومت اسلامی، از سطح آگاهی بالایی برخوردار است، نسبتا متحد است و تشکیلات دارد، بورژوازی ملی است که هم در طبقه خود نفوذ دارد و هم می تواند تا حدودی لایه های بالایی و مرفه خرده بورژوازی را به دنبال خود بکشد.اما سازمان ها و رهبران این طبقه که در داخل هستند نیز زیر فشارهای گوناگون بسر می برند.
وضع نیروهای مخالف
 وضع نیروهای مخالف جمهوری اسلامی( یا اپوزیسیون بیرون کشور) نیز به گونه ای نیست که بتوان در معادلات جاری مبارزه طبقاتی، عملا حسابی روی آن باز کرد. به جز احزاب ملی که به هر حال پایه های خود را دارند، بقیه به هیچوجه پایگاه توده ای ندارند.
جریان های «چپ» هزا تکه اند و انواع و اقسام رویزیونیسم، تروتسکیسم، خروشچفیسم، سوسیال دموکراتیسم و جریان هایی از این دست بر آنها تسلط دارند. بسیاری از این جریان ها چنان دشمن تئوری ها و تجارب پیشین حکومتهای  طبقه کارگر، به ویژه در شوروی زمان لنین و استالین و چین زمان مائو، شده اند که دیگر هیچگونه جای پایی  از نظرات تئوریک انقلابی و تجارب گذشته را در اندیشه های اینان نمی توان یافت و براستی که از نظر نفی جهان بینی مارکسیسم به خلوص کاملی رسیده اند.
از سوی دیگر همین ها، چنان شیفته دمکراسی های بورژوایی غربی یا در واقع دیکتاتوری های بورژوایی شده اند، که جز این نوع حکومت ها، هیچگونه تصور دیگری از حکومت جایگزین (طبقه کارگر!؟) ندارند و اگر اینجا و آنجا دم از شورا و «حکومت طبقه کارگر» می زنند، اینها به قدری توخالی و پوچ است که جز خودشان کسی دیگر، حرف آنها را باور نمی کند. فعالین داخلی آنها نیز، حتی آنها که بعضا شریف و صادق و عملا درگیر مبارزه کارگران هستند، هیچگونه وحدتی ندارند؛ بخش فعالین داخلی وابسته به رویزیونیست ها، تروتسکیست ها و سوسیال دموکرات ها، کارشان تخریب در جنبش طبقه کارگر است. مشکل بتوان گفت فعالین این جریان ها در تخریب وحدت تشکیلاتی کارگران در سندیکای واحد و مبارزات و تشکل های خودجوش کارگران هفت تپه و فولاد اهواز نقشی نداشتند.
 به این ترتیب، خواه وضع عمومی آگاهی و تشکل طبقات اصلی و خواه وضع اپوزیسیون و به اصطلاح نیروهای رهبری کننده طبقات گوناگون، به گونه ای نیست که بتوان تصورات روشنی در مورد تکامل اوضاع مبارزه طبقات داشت و یا نظرات دقیقی در این خصوص تدوین کرد.
شرایط آرمانی
باید توجه کرد که اگر احزاب و سازمان های سیاسی انقلابی که از جان و دل حاضر به مبارزه بودند و با سازمان های نسبتا منسجم سرتاسری، در سطح نسبتا خوبی وجود داشتند، اگر این سازمان ها  به گونه ای نسبی در پایه های خود نفوذ داشتند و در بالا بردن سطح آگاهی طبقه ای که نماینده آن بودند و سطح عمومی آگاهی توده ها تلاش می کردند و این سطح را با تدوین استراتژی و تاکتیک های انقلاب بالا می بردند، اگر اینها مبارزات هر طبقه را به گسترده ترین و متشکل ترین وضع خود می رساندند، وضع تا حدود زیادی فرق می کرد و این امکان وجود داشت که تصورات روشن تری را در مورد چگونگی تکامل جنبش خلق ترسیم کرد. اما وضعی که در بالا تصویر کردیم، حداقل تا زمان کنونی،  آینده را تا حدود زیادی مبهم کرده است.
بر مبنای آنچه که گفتیم و تا آنجا که به طبقه کارگر مربوط است، گره کار در وجود تشکل سیاسی طبقه کارگر، گردان پیشاهنگ طبقه کارگر، یعنی یک حزب کمونیست انقلابی مسلح به جهان بینی مائوئیستی(م- ل- م) که پیشروترین و فعالترین کارگران و روشنفکران هوادار این طبقه را در خود جای داده باشد، نهفته است. این حزب است که می تواند طبقه کارگر را به بالاترین سطح آگاهی و تشکیلات برساند و این حزب است که می تواند مبارزات سیاسی این طبقه را رهبری کند. در عین حال این وحدت طبقه کارگر است که می تواند شرایط  اتحاد عمومی خلق را پیرامون برنامه حداقل و حداکثر خود تامین کند. و تنها در صورت تامین رهبری طبقه کارگر بر تمامی طبقات خلقی و در راس شان دهقانان و لایه های پایین و میانی خرده بورژوازی است که میتوان اتحاد خلق و تداوم انقلاب را تضمین کرد. اتحادی که بدون آن هیچ گونه تصوری از پیروزی نهایی نمی توان داشت. و تنها در چنین صورتی یعنی در شرایطی که وضع عمومی جامعه بر مبنای موجودیت چنین مولفه هایی تغییر کند، اراده طبقه کارگر و طبقات خلقی می تواند به ترسیم روشن خطوط آینده ای درخشان بپردازد و آن را تحقق بخشد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
نیمه دوم تیرماه 98
1-   در شرایط کنونی جامعه  وضع به گونه ای است که به واسطه استبداد، خفقان و سرکوب شدید، نبود آزادی بیان، آزادی احزاب و تشکلهای صنفی طبقات و لایه های مختلف، و نیز نبود انتخابات آزاد و این امر که تمامی طبقات خلقی این امکان را داشته باشند که در ترسیم سرنوشت خود نقش داشته باشند، برنامه های  طبقات مختلف برای تغییر و تحول، روشنی نداشته و اکثریت به اتفاق توده های مردم اطلاع روشن و دقیق از آنچه واقعا می خواهند، و راه دستیابی به آن ندارند. برعکس، بسیاری از توده های مردم، بسته به طبقه، لایه، گروه و دسته ای که به آن تعلق تا حدود زیادی می دانند که چه چیزها را نمی خواهند.

۱۳۹۸ تیر ۲۴, دوشنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(11) بخش دوم تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا



آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(11)

بخش دوم
تحریف آموزه انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا

در بخش نخست این مقاله درباره روش برخورد تجدید فرصت طلبان به آموزش مارکس درباره دیکتاتوری پرولتاریا چنین نوشتیم:
«...و یا پیرامون این آموزش به  تکرار نظرات مشتی تروتسکیست بی مایه غربی از قماش هال دریپر و دیگر شرکاء دست می زنند که با« اصطلاح بازی» ها و « تعریف بازی»های صنار و سی شاهی از قماش کائوتسکی، سر و ته اش را زده، و اصل آن را، با پهن کردن دایره تعریفات تاریخی و «قیقاژ» دادن در تاریخ گذشته(درست همان گونه که کائوتسکی انجام می داد) و خفه کردن معنای واقعی و سر راست آن،«سر به نیست» می کنند.»
هال دریپر
هال دریپر از جمله افرادی است که آثارش (به ویژه مقاله ای که مورد بحث ما خواهد بود)مورد پذیرش بسیاری از افراد، جریان ها و سازمان های «شبه چپ» ایران قرار گرفته است؛ از رویزیونیست ها و از جمله طوایف ریز و درشت و خروشچفیست راه کارگری و تروتسکیست ها از هر قماش گرفته تا جریان هایی که میان این دو قطب دست و پا می زنند و حتی جریان هایی که ادعای مارکسیست- لنینیست بودن دارند و بین مارکسیسم- لنینیسم و رویزیونیسم نوسان می کنند و حتی هال دریپر را«مارکسیست» می خوانند، همگی نظرات وی را منبع خویش معرفی می کنند و چپ و راست به وی رجوع و از وی نقل قول می کنند.  در اینجا ما به  بررسی وی  درباره دیکتاتوری پرولتاریا که «مانیفست» سیاسی نظرات بیشتر این گروه ها در این موضوع شده است، می پردازیم. 
تمرکز نقد ما روی مقاله ای با نام مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا(تابستان 1962 و 1987) است. هال دریپر در این مقاله و به گونه مرکزی این گونه نشان می دهد که می خواهد با جریانهای بورژوایی که مارکس را متهم به داشتن نظریه بلانکیستی دیکتاتوری یعنی «دیکتاتوری اقلیت» می کنند، مبارزه کند، و قصد خود را رفع این اتهام از مارکس می داند. به این ترتیب، او به هیچوجه وارد این بحث نمی شود که مارکس نظریه دیکتاتوری پرولتاریای خود را، نه اساسا در برابر نظریه بلانکیستی، بلکه در برابر دیکتاتوری بورژوازی و در تکامل تاریخی دولت (دیکتاتوری برده داران، فئودال ها و بورژوازی) و شکل حکومتی برای انتقال به جامعه کمونیستی پیش می گذارد.(ما در بخش نخست و از وجوه گوناگون، به مسئله دموکراسی پرولتری پرداخته ایم و بنابراین نیازی نیست بخواهیم توضیح دهیم که دولت هر طبقه نمی تواند به خود آن طبقه ای که اعمال دیکتاتوری می کند، دیکتاتوری اعمال نماید. این به کلی مسخره و مضحک است و مبتذل کردن بحث است). 
آموزه مارکس و انگلس از یک سو در تکامل آموزه های کمونیستی،  که از همان ابتدای قرن نوزدهم آغاز شده بود، و در تشریح اختلاف نظریه سوسیالیسم علمی با انواع تخیلی و تمامی اشکال ناقص و خرده بورژوایی آن پدید آمد. روشن است که بخشی از اختلافات بر سر این بود که خصوصیات حکومتی که پس از سرنگون طبقه بورژوازی باید سر کار بیاید، چه باید باشد و چه نباید باشد. اختلاف نظریه مارکس و انگلس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا با بلانکی و بلانکیست ها که اختلافی در تکامل  تضادهای درون جنبش کمونیستی بود بر سر این بود که نه اقلیت، بلکه طبقه است که باید دیکتاتوری را اعمال کند. از این رو، آنها در مورد نفس دیکتاتوری بودن این دولت، نه با بلانکیست ها  و نه عموما با هیچ یک از گروه های دیگری که پیش از آنها پدید آمدند و در نفس این که این حکومت باید دیکتاتوری باشد، تردیدی نمی کردند، اختلافی اساسی نداشتند و تمرکز خود را در مجادله با آنها بر سر مسئله طبقه گذاشتند.
 از سوی دیگر، نظریه دیکتاتوری پرولتاریا، یعنی اینکه طبقه کارگر پس از گرفتن قدرت سیاسی باید دیکتاتوری خود را بر استثمارگران اعمال کند، در مقابل  دیدگاههای ایدئولوگ های بورژوا و در مقابل دولت دیکتاتوری بورژوایی شکل گرفت. از دیدگاه مارکس و انگلس طی انقلاب دیکتاتوری بورژوازی باید به دیکتاتوری طبقه کارگر تبدیل شود و طبقه کارگر باید این دیکتاتوری را تا زمانی که طبقات وجود دارند، حفظ و نگهداری کند. این جنبه، اساس و بنیاد آن بود.
 بنابراین، این تئوری، برخلاف نظر یا در حقیقت تحریف هال دریپر به هیچوجه و یا در اساس خود، برای مخالفت و مقابله با نظریه بلانکیست های انقلابی طرح نشده، شکل نگرفته و تکامل نیافته، بلکه دقیقا از انقلابات در اروپا، به ویژه در فرانسه سرچشمه گرفته و در تکامل مبارزه طبقاتی طبقه کارگر با بورژوازی پدید آمده و در تجارب مبارزه این طبقه طی تقریبا نیم قرن تکامل یافته و به شکلی که مارکس در نقد برنامه گوتا آن را به عالی ترین شکلی که تا آن زمان و تا جایی که تجربه کمون پاریس اجازه می داد، پرورده، درآمده است. تمامی تاکید مارکس و انگلس روی وجه قهر و دیکتاتوری برای این بوده که به طبقه کارگر و بر مبنای تجارب خود این طبقه، آموزش داده شود که وی نه می تواند به طور ساده قدرت سیاسی را به دست آورد(همان کاربرد قهر برای درهم شکستن ماشین دولتی یعنی نیروی نظامی و بوروکراسی) و نه می تواند بدون تداوم آن و تا زمانی که نظام سوسیالیستی به نظام کمونیستی تبدیل نشده است، آن را حفظ کند. حلقه کلیدی ، مرکزی و زندگی بخش این آموزش برای طبقه کارگر، کاربرد قهر برحق و انقلابی، زور، اجبار و اتوریته طبقاتی خود به مثابه طبقه مسلط و هدایت کننده جامعه به سوی کمونیسم و برای پیروز شدن بر هرگونه مقاومت بورژوازی و یا اکنون و پس از تجربه انقلاب فرهنگی چین رهروان راه سرمایه داری و بورژوازی نوخاسته و برآمده از، یا در حزب کمونیست است.
 این آموزه در مقابل دیکتاتوری بورژوازی، دیکتاتوری طبقه کارگر را پیش می گذارد و بر این مبنا، وجه مورد تاکید نظر مارکس و انگلس در مقابل نظریه پردازان بورژوا و طبقه بورژوازی صرفا وجه طبقاتی دولت طبقه کارگر نیست، بلکه در عین حال روش آن در قبال مقاومت و تلاشهای خرابکارانه و براندازانه استثمار گران و بورژوازی برای برگشت به نظام سرمایه داری، یعنی دیکتاتوری به مثابه اعمال زور و قهر است. تمامی تلاش هال دریپر و درازگویی کسالت آور و خسته کننده اش، تحریف همین نکته «کوچک» است. و دلیل اینکه این مقاله به مانیفست گروههای «شبه چپ» ایرانی تبدیل شده به این دلیل است که هیچ کدام از آنها باوری به این تئوری انقلابی مارکس و انگلس ندارند.
باری، همچنان که در زیر نشان خواهیم داد او زیر این دیدگاه به ظاهر طرفدارانه از مارکس به تحریف نظریه مارکس (او خیلی کم سراغ انگلس میرود و به لنین هم کاری ندارد) دست می زند و آن را از روح انقلابی اش خالی می نماید. 
 برگردان فارسی این مقاله  که مورد استفاده ما قرار گرفته است به وسیله م - مهدیزاده صورت گرفته است.(این مقاله در سایت های اینترنتی موجود است مترجم خود نیز به همین افکار رویزیونیستی اعتقاد دارد، گرچه در مقدمه ای که بر مجموعه مقالاتی که در آن این مقاله هم آمده، نوشته است، گاه ظاهرا از هال دریپر جدا می شود و به التقاط (دروغین؟) می گراید. متن ترجمه شده متن سال 1987 است. این متن تفاوتهایی با متن 1962 دارد و درآمد کوتاهی که هال دریپر بر آن نوشته و دلایل خود را برای نوشتن مقاله شرح می دهد، ندارد.
 در این در آمد، هال دریپر، «موضوع بزرگ» برای خود را مسئله « دولت و دموکراسی»( لابد برای اینکه دولت در طول تاریخ معرف دموکراسی استثمارگران برای عموم بوده است) در نوشته های مارکس می داند، و دلیل خود را برای نگارش این مقاله، از یکسو، مخالفت با نظریه پردازان بورژوازی می داند که مارکس را متهم به دفاع از دیکتاتوری می کنند، و از سوی دیگر، مخالفت با آن نظریه پردازانی که به پیروی از نظریه ای- که وی آن را«استالینیسم» می خواند- تلاش می کنند در آثار مارکس دلیلی برای دیکتاتوری در شوروی بیابند
در این متن، وی  خود را «سوسیالیست انقلابی» ای( منظور دریپر بین الملل چهارمی و ترتسکیست است) می خواند که «کاملا دموکراتیک» و «سوسیالیسم دموکراتیکی که کاملا انقلابی» است. عباراتی که احزاب سوسیال دموکرات آلمان، سوسیالیست فرانسه و حزب کارگر انگلستان نیز کمابیش آنها را به کار می برند و در ایران گروههای تروتسکیستی و رویزیونیستی  به تناوب و با پس و پیش کردنشان، از آنها استفاده می کنند.    
دیکتاتوری پرولتاریا
هال دریپر در آغاز مقاله خود می نویسد که «عبارت "دیکتاتوری پرولتاریا"  برای اولین بار.... و سه بار در هر یک از  سه فصل تشکیل دهنده سلسله مقالات... »  کتاب مارکس به نام مبارزه طبقاتی در فرانسه«ظاهر شده اند».
به این ترتیب هال دریپر، آموزه ( نظریه، تئوری، مجموعه ای از اندیشه های و برنامه های سیاسی که در یک مفهوم کلی عام گرد آمده یا متمرکز شده اند) دیکتاتوری پرولتاریا را که در صدر آموزش های مارکس و انگلس قرار داشته است، طبق معمول  رویزیونیست ها و تروتسکیست ها«عبارت» یا «اصطلاح»( phrase و term )می نامد و بحث را همچون کائوتسکی که در مقاله خود درباره دیکتاتوری پرولتاریا از«لفظ» دیکتاتوری پرولتاریا آغاز کرده بود، از« عبارت» یا «اصطلاح» دیکتاتوری پرولتاریا آغاز می کند. این برای این نیست که مثلا بخواهد بگوید این«عبارت» یا اصطلاح بیان یک آموزه یا تئوری همه جانبه دولت است، بلکه درست برعکس، برای این است که بگوید آموزه ای در آن نهفته نیست و صرفا«عبارت» یا «اصطلاح»ی است
در عین حال، این گونه نیست که نداند که مارکسیست ها( یا م- ل یا م- ل- م ها) از زمان مارکس تا کنون متوجه بودند که این «عبارت یا اصطلاح»ی ساده نیست، بلکه یک نظریه، یک دکترین، یک تئوری دولت انقلابی طبقه کارگر است و پشت هر دو واژه ای که در آن به کار رفته مجموعه ای از اندیشه ها نهفته است. او در همین متن  و در بند مربوط به پرودون یک بار به جای این واژه ها از«اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا»، نام می برد و البته طبق معمول برای اینکه دیکتاتوری را نفی کند. بنابراین قصد او از کاربرد این واژه ها که گاه  به مقتضای شرحی پیش می آید و برای توضیح مطلب، نیست، بلکه برعکس، اساسا مبارزه با همین وجه قضیه است و در حقیقت، می خواهد بگوید که دیکتاتوری پرولتاریا، نظریه یا تئوری دولت و انقلاب پرولتاریایی و مارکسیستی نیست، بلکه صرفا یک «اصطلاح» است و همانگونه که خواهیم دید به کار بردن«حکومت طبقه کارگر» به جای آن کفایت می کند و بنابراین حمل بر چیز ویژه ای نیست.
وی  سپس می نویسد:
«اولین مسئله ای که باید طرح کرد این است که هنگامی که این اصطلاح( کذا) برای اولین بار در بهار 1850 ظاهر شد معنای آن برای مارکس‏ و خوانندگان هم دوره اش‏ چه بود؟»
توجه کنیم که واژه «ظاهر شدن» درست به این معنا به کار می رود که گفته شود این نظریه جزء بنیانی و حلقه مرکزی اندیشه ها و تئوری های مارکس و انگلس و آموزشهای اساسی آنها بر مبنای تجارب زنده مبارزه طبقاتی نیست، بلکه صرفا در زمانهای معینی «ظاهر » می شده است. زمان هایی که آنها می خواستند با نظریه  دولت «اقلیت» بلانکی مبارزه کنند و به جای آن دولت «طبقه» کارگر یا «اکثریت» را بگذارند.
و آنگاه می گوید:
«آن واقعیت کلیدی که تاریخ این اصطلاح را در هاله ای از پیچیدگی فرو می برد به قرار زیر است: در اواسط قرن نوزدهم کلمه قدیمی "دیکتاتوری" هنوز‏ معادل اصطلاحی بود که این کلمه قرن ها پیش از آن‏ برخوردار بود و در این معنا، این واژه معادل استبداد، نظم استبدادی، حکومت مطلقه، یا اتوکراسی نبوده و بالاتر از همه، معنای آن در قطب مقابل دموکراسی قرار نداشت.»
اولا، که تاریخ این «اصطلاح» تنها برای اپورتونیست ها و رویزیونیست ها«هاله ای از پیچیدگی» دارد و یا دقیق تر، آنها، هاله ای دور آن بوجود می آورند و پیچیده می کنند؛ و اما برای مارکسیست هایی که نظریه دولت مارکس را می دانند، یعنی این نظریه که دولت در تاریخ عبارت بوده از دیکتاتوری، یعنی دیکتاتوری طبقه ای که قدرت سیاسی را در دست داشته است، چیز پیچیده ای ندارد. برای آنها این روشن است که مارکس به چه معنایی و برای چه از آموزه خود درباره دولت به عنوان دیکتاتوری پرولتاریا و نه«دموکراسی پرولتاریا» نام می برد و آن را درست در مقابل  دیکتاتوری تمامی طبقات استثمارگر تاریخ و از جمله دولت بورژوایی، یعنی دیکتاتوری بورژوازی قرار می دهد.(1)
دوما، این روشن است که دیکتاتوری از دیدگاه مارکس «معادل استبداد، نظم استبدادی، حکومت مطلقه، یا اتوکراسی» (یعنی معنایی که امروزه بورژوازی به آن می دهد)به کار نرفته است. اما اینجا هال دریپر سفسطه می کند و می گوید که «اصطلاح» دیکتاتوری در مقابل استبداد، نظم استبدادی، حکومت مطلقه، قرار نداشت. به این ترتیب با بازی با مفهوم دیکتاتوری این گونه  به خواننده القاء می کند که گویا استبداد و یا حکومت مطلقه، در ماهیت خود دولت یا همان دیکتاتوری( دیکتاتوری طبقات مشخص یا استثمارگران) نبوده اند.
فرق است بین دیکتاتوری و استبداد و یا حکومت مطلقه. اما نه به این مفهوم که استبداد  و حکومت مطلقه، دیکتاتوری (طبقاتی) نیستند، بلکه به این مفهوم که دیکتاتوری (طبقاتی) تنها به شکل  استبداد یا حکومت مطلقه نیست. آنچه که ماهیت استبداد، نظم استبدادی و حکومت مطلقه است، قطعا دیکتاتوری،  دیکتاتوری یک طبقه مشخص است. اما دیکتاتوری در تاریخ تنها به این اشکال بروز نکرده، بلکه  در اشکال دیگری نیز خود را بروز داده است و از جمله دموکراسی بورژوایی.
 سوما، این نادرست است که معنای امروزی دیکتاتوری مساوی با استبداد و نظم استبدادی و حکومت مطلقه است. این به این معناست که آنچه در کشورهای سرمایه داری غربی وجود دارد، و شکل حکومتی بورژوازی امپریالیستی را تشکیل می دهد، چون «استبداد، نظم استبدادی و حکومت مطلقه» نبست، پس دیکتاتوری بورژوازی هم نیست.
و اما نکته اصلی در اینجا این است که از نظر هال دریپر «دیکتاتوری  در قطب مقابل دموکراسی قرار نداشت». و در اینجا نکته اصلی وی که منجر به  چرند سرهم کردن درباره دیکتاتوری پرولتاریا شده است، نهفته است.
 این درست همان «پیچیده و مبهم کردن» مسئله ای است که مارکس  و انگلس تلاش کردند آن را از ابهام و پیچیدگی  که مورخین و جامعه شناسان و سیاستمداران حقه باز و شارلاتان بورژوا به آن دچارش می کردند، بیرون آورند.
 در تاریخ سیاسی، مفهوم «دیکتاتوری مقابل دموکراسی نبوده است»!؟
به عبارت دیگر اگر کسی به  نظریه مارکسیستی دیکتاتوری پرولتاریا باور داشته باشد، و روی مفهوم دیکتاتوری تاکید کند، وی در قطب مقابل دموکراسی قرار گرفته است.به عبارت دیگر، دموکراسی و دیکتاتوری ربطی به یکدیگر ندارند و دو پدیده کاملا مجزا و صرفا دو قطب مقابل یکدیگر هستند که یکدیگر را طرد و دفع می کنند. یا دیکتاتوری و یا دموکراسی! یا سیاه یاسفید! این است تمامی حرف دل جناب هال دریپر!
 و بالاخره این به این معناست که آنچه به نام دموکراسی بورژوایی می شناسیم، دموکراسی است و نه دیکتاتوری. زیرا دیکتاتوری یعنی «استبداد» و «حکومت مطلقه»، و چون دموکراسی بورژوایی نه استبداد است و نه حکومت مطلقه، پس دیکتاتوری بورژوازی هم نیست.
دوباره به این مهملات هال دریپر باز خواهیم گشت. اکنون  تنها اشاره می کنیم که اولا، دیکتاتوری مقابل دموکراسی است؛ یعنی دیکتاتوری پرولتاریا  نه دموکراسی بلکه دیکتاتوری است و عبارت از فقدان دموکراسی برای سرمایه داران و استثمارگران است و مجبور کردن آنها به گردن گذاشتن به تغییر انقلابی جامعه به سوی جامعه بی طبقه  کمونیستی می باشد؛ و دوما، دیکتاتوری مقابل دموکراسی نیست، زیرا دیکتاتوری پرولتاریا همان دموکراسی پرولتاریا برای پرولتاریا و تمامی توده های خلق یعنی طبقات حاکم است.
مال باید ببینیم جستجوی ریشه یابی تاریخی «اصطلاح » دیکتاتوری هال دریپر، معرف چه معنایی برای مارکس و انگلس بوده است.
خلاصه تاریخ اصطلاح دیکتاتوری
هال دریپر در شرحش از تاریخ دیکتاتوری مینویسد:
«در همه زبان ها، در آغاز کلمه "دیکتاتوری" (…dictature,Diktatur) استنادی بود به dictatura یا نهاد مهمی در جمهوری رم باستان که بیش‏ از سه قرن تداوم داشته و تاثیری ماندگار بر اندیشه سیاسی بر جای نهاده بود. این نهاد برای اعمال قدرت در شرایط اضطراری توسط یک شهروند مورد اعتماد برای مقاصد موقت و محدود و حداکثر تا شش‏ ماه، در نظرگرفته شده بود. هدف آن حفظ وضع موجود جمهوری بود؛ این نهاد هم چون تکیه گاهی برای دفاع از جمهوری علیه خطر براندازی از خارج و داخل قلمداد شده و در حقیقت علیه عناصری بود که ما امروزه آن ها را متهم به دیکتاتوری می نمائیم. کارکرد این نهاد حداقل تا هنگامی که ژولیوس‏ سزار با نابود کردن نهاد جمهوری، خود را دیکتاتور نامحدود و همیشگی اعلام کرد یعنی دیکتاتور به معنای امروزی کلمه، ادامه داشت.»
نتیجه ای که از این متن به دست می آید و بر این مبنا که مارکس و انگلس هم، چنین معنایی(معنای قرون نوزدهمی) را برای دیکتاتوری قائل بودند، و در بهترین حالت و تفسیر( که هال دریپر به آن هم اعتقادی ندارد) می تواند این باشد که  مارکس و انگلس باورمند بودند که«دولت طبقه کارگر» می تواند، «نهادی» را«برای اعمال قدرت در شرایط اضطراری» و با گماردن «یک شهروند قابل اعتماد» در راس آن و« برای مقاصد موقت و محدود حداکثر تا شش ماه» به وجود آورد و پس از شش ماه و هنگامی که مثلا «خطر براندازی از داخل و خارج» بر طرف شد، بساط آن را جمع کند.
آیا این به سخره گرفتن یک نظریه انقلابی دولت یعنی نظریه ای که دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا را برای یک دوره تاریخی تام و تمام، یعنی دوره تبدیل انقلابی فاز نخست کمونیسم به فاز دوم و بالاتر آن ضروری می داند؟ (2)
و اینها از نظر هال دریپر در مقابل معنای امروزی آن قرار دارد. یعنی مقابل استبداد و نظم استبدادی و حکومت مطلقه، یا مقابل دولتی که حکومتی مطلقه و نظمی استبدادی دارد. به عبارت دیگر، آنچه ما به عنوان دولتهای سرمایه داری می بینیم چون «حکومت مطلقه» نیستند و «نظم استبدادی» ندارند(که البته همین ها هم پایش بیفتد تعارف را کنار می گذارند و مثل مور و ملخ هیتلر بیرون میدهند و نظام فاشیستی برقرار می کنند) پس دیکتاتوری سرمایه داران، دیکتاتوری استثمارگران نیستند! هال دریپر به دنبال دفاع از نظریه دولت مارکس، نظریه دیکتاتوری پرولتاریا در برابر دولت سرمایه داران، در برابر دیکتاتوری بورژوازی نیست، به دنبال دفاع از دولت سرمایه داران، دفاع از دیکتاتوری بورژوازی برابر نظریه مارکس، برابر نظریه دیکتاتوری طبقه کارگر است.   
وی به تاریخ کاوی خود ادامه می دهد:
«معادل امروزی "دیکتاتوری" نهاد حکومت نظامی (یا حالت فوق العاده) است. حکومت نظامی از سه زاویه با نهاد رم متمایز است. این تفاوت به ترتیب زیر است: نهاد رم بر مشروعیت قانون اساسی استوار بود نه بر استبداد؛( ظاهرا تا پیش از اینکه ژولیوس سزار «نهادجمهوری» یعنی در قاموس دریپر نهاد دموکراسی را نابود کند و «دیکتاتور نامحدود و همیشگی اعلام کند، یعنی دیکتاتور به معنای امروزی کلمه» در روم «قانون اساسی» اجازه دیکتاتوری نمی داد بنابراین در آنجا دموکراسی وجود داشت!؟) اختیارات آن به ویژه در عرصه اعمال قوانین جدید و قوانین مربوط به قانون اساسی محدود و دوره برقراری آن نیز موقت بود. نهادهای مربوط به حکومت نظامی همواره به شکل یک حکومت دوره بحران و یا رژیم حالت فوق العاده عمل می کنند. تنها تعداد انگشت شماری می توانند مدعی شوند که این نهادها به خودی خود ضد دمکراتیک اند. اگر چه از آن ها می توان مانند موارد دیگر در خدمت اهداف ضد دموکراتیک بهره برداری کرد.»(عبارت داخل پرانتز دوم از ماست)
به این ترتیب، نهایت برداشتی همانند برداشت روم از دیکتاتوری در دوران امروزی، می تواند برقراری حکومت نظامی باشد. ویژگی این نهادها این است که«همواره به شکل یک حکومت دوره بحران و یا رژیم حالت فوق العاده عمل می کنند» و« تنها تعداد انگشت شماری می توانند مدعی شوند که این نهادها به خودی خود ضد دمکراتیک اند».
روشن نیست منظور هال دریپر از نهاد حکومت نظامی، حکومت نظامی در کدام کشورهاست. آیا ما می توانیم بدین شکل تصور کنیم که حکومت های بورژوایی تنها در صورتی که حکومت نظامی برقرار کنند، دیکتاتوری اعمال کرده اند؟ در این صورت باید اینگونه نتیجه گرفت که در شرایط عادی، این حکومتها دیکتاتوری نیستند، بلکه دموکراسی های ضد دیکتاتوری یا دموکراسی های خالص اند!
  و اما در مورد نظریه مارکس و انگلس چنانچه بخواهیم آن را به کار بریم: اینجا نیز نظریه دیکتاتوری پرولتاریا به حد برقراری یک «رژیم حالت  فوق العاده» یا «حکومت نظامی» تقلیل می یابد. شاید دریپر می خواهد بگوید از برقراری چنین حکومت هایی و در چنین دوره هایی دفاع می کند و آنها را خود بخود ضد دموکراتیک نمی داند. این معنا را از متن عبارات بعدی میتوان  نتیجه گیری کرد.
«اندیشه اروپائی و همه زبان های آن تا قرن نوزدهم تحت تاثیر معنای قدیمی(دیکتاتوری) قرار داشتند اگرچه در کاربرد آن میل به کم رنگ کردن برخی از جنبه های آن به وجود آمده بود. اما جاافتاده ترین معنای آن به دست گرفتن قدرت در شرایط اضطراری به ویژه در خارج از روال قانونی و عادی امور بود. اگر چه خصلت فردی معنای آن، برخی اوقات از اهمیت اساسی برخوردار بود اما هنگامی که راست گرایان به تسلط ارگان های منتخب توده ای حمله می کردند اغلب به ویژه از برجستگی این جنبه کاسته شده است.»
 به این ترتیب کل معنای دیکتاتوری در نظریه دیکتاتوری پرولتاریا، تبدیل به« به دست گرفتن قدرت در شرایط اضطراری و به ویژه در خارج از روال قانونی و عادی امور» می شود.
دریپر ادامه می دهد:
«در انقلاب فرانسه – مانند همه انقلابات که در آن ها دیگ جوشانی از واژگان سیاسی ظاهر شده است-  ژیروندن ها گرایش داشتند که "دیکتاتوری کنوانسیون ملی" (اوج دموکراسی انقلابی در زمان خود) و یا"دیکتاتوری کمون پاریس‏" (دموکراتیک ترین بیانی که در جنبش های توده ای از پائین ظاهر شده است) را مورد انکار قرار دهند. بیش‏ از یک قرن هیچ کس‏ حتی خم به ابرو نمی آورد که چرا پارلمان انگلیس‏ به خاطر به دست گرفتن همه قدرت در دست خود به عنوان دیکتاتور زیر حمله قرار دارد اگر چه در این مورد واژه دیکتاتوری به معنای دولت زمان بحران نبود»
البته نباید گمان کرد که منظور دریپر از«دیکتاتوری کنوانسیون ملی»، دیکتاتوری بورژوازی نسبت به فئودالها و اشراف است و یا منظور از«دیکتاتوری کمون پاریس»، دیکتاتوری طبقه کارگر نسبت به بورژوازی می باشد(که مارکس و انگلس معتقد بودند به اندازه کافی نبوده است). خیر! هم چنانکه اینجا اشاره کرده و مقاله وی اساسا در همین خصوص است، اینها دیکتاتوری نبوده اند، بلکه صرفا دموکراسی بوده اند. کنوانسیون«اوج دموکراسی انقلابی بورژوازی»برای همه طبقات بود و کمون پاریس «دموکراتیک ترین بیانی که در جنبش های توده ای از پایین ظاهر می شود» باز هم برای تمامی طبقات و از جمله بورژوازی و استثمارگران!
ادامه دارد.
هرمز دامان
 نیمه دوم تیرماه 98
یادداشتها
1-   مارکس و انگلس خود را موظف می دانستند که وحدت و تضاد نظریه خود را با نظریات جریانهای انقلابی خرده بورژوایی «چپ رو» و البته نه تنها بلانکیست ها بلکه همچنین آنارشیست ها از یک سو و جریان اپورتونیستی راست مانند لاسالیست ها و غیره از سوی دیگر روشن کنند. اما اینکه این نظریه صرفا در مقابل این جریانات به کار رفته، تحریف محض آن است.
2-    ما در بخش های پیشین در مورد این نکات که دیکتاتوری پرولتاریا در فاز نخست که تبدیل سرمایه داری به سوسیالیسم است، وجود دارد و در فاز دوم که تبدیل سوسیالیسم به کمونیسم است، آغاز به خواب رفتن یا تحلیل رفتن می کند، و در کمونیسم شرایط موجودیت و ضرورت وجودی خود را از دست می دهد، صحبت کرده ایم.

۱۳۹۸ تیر ۲۱, جمعه

درباره برخی از مسائل هنر(2) هنر و اجتماع با تجدید نظر در فروردین 1400




 درباره برخی از مسائل هنر(2)

هنر و اجتماع

با تجدید نظر در  فروردین 1400
هنر
هنر گونه ای از احساس و اندیشه است. شکلی از شناخت، یعنی شناخت هنری، که گرچه با  شناخت فلسفی و یا علمی پیوند دارد، اما کیفیتا از آنها متمایز است.
هنر، فلسفه نیست؛ گرچه، هنر هم فلسفه ویژه خود را دارد و هم می تواند هنری فلسفی باشد، و یا  بیانگر اندیشه های فلسفی در قالبی هنری. کم نبوده اند آثار هنری در کشور ما که بیانگر اندیشه های فلسفی بوده اند و در عین حال وجوه زیبای یک اثر هنری را حفظ کرده اند.
هنر، علم نیست؛ گرچه می تواند اثری هنری- علمی و یا اثری هنری درباره علم باشد. از علوم یاری بگیرد و به علوم خدمت کند. در تاریخ هنر آثاری بوده اند که وجهی علمی داشته اند. این وجه هم می توانست واقعی و هم تخیلی باشد.
هنر و جهان بیرونی
هنر بازتاب ذهنی است. این بازتاب می تواند بازتاب جهان درونی فرد و یا جهان ذهنی وی و فعل و انفعالات درونی آن باشد، و یا بازتاب جهان بیرونی یا واقعیت عینی خارجی باشد و یا از آن سرچشمه بگیرد. چون جهان درونی و یا ذهنی فرد، خود بازتابی از جهان عینی بیرونی است که در فرد شکل ویژه ای یافته، لذا، در کل، هنر، بازتاب جهان بیرونی یا واقعیت بیرون از ذهن فرد هنرمند است.
به این ترتیب، هنر گونه ای از شناخت حسی و عقلانی است که به گونه ای معین از واقعیت عینی تاثر پذیرفته و یا آن را بازتاب داده، به گونه ای معین  در ذهن هنرمند سازمان یافته و به گونه ای معین شکل بیرونی می یابد. همان گونه که  فلسفه و علم و یا مذهب به اشکالی دیگر بازتاب(درست، نادرست یا کژدیسه و کج و معوج) واقعیت بوده و سازمان و شکل یافته اند. بنابراین، هم چنانکه می توان از طریق فلسفه و علم به شناخت دنیا پی برد، از طریق هنر نیز به می توان به گونه هایی از شناخت جهان بیرونی و درونی رسید.
اینکه از مفهوم عقلایی استفاده می کنیم به این معنا نیست که هنرمند همه ی آنچه در هنر خود رو می آورد و می آفریند، بر مبنای حساب و کتاب های منطقی لزوما از پیش تعیین شده است.  شکی نیست که در این جا، غلیان احساسات هنرمند و باز و جوشان بودن حافظه و تخیلات وی در هنگام آفرینش اثر هنری،«تداعی معانی» و همچنین کنش های غیرارادی و ناآگاهانه ذهن، یک  حساب و کتاب همواره از پیش تعیین شده و دو دو تا چهارتای صرف را در آفرینش هنری نفی می کند. بنابراین، اثر هنری یا با حساب و کتاب نسبی پیش می رود و یا برعکس، در فرایند آفرینش، حساب و کتابی می یابد.  
در سلسله مراتب شناخت بشری و از نقطه نظر عامیت شناخت و تاثیر آن، بطور کلی، شناخت فلسفی در درجه نخست، شناخت علمی(علوم طبیعی یا اجتماعی) در درجه دوم و شناخت هنری یا زیباشناسانه در درجه بعدی قرار می گیرد.
این حکم البته نافی آن نیست که در برخی شرایط اجتماعی مشخص، شناخت هنری نسبت به شناخت فلسفی یا علمی (ویا مذهبی) عمده شود، و شناخت هنری ملت و قومی در آن دوره مشخص اجتماعی، شاخص تر از شناخت فلسفی و علمی آن ملت و قوم گردد، و نقش عمده را در تحرک ذهنی و عینی آن ملت و قوم بازی کند. برای نمونه،  شاخص فرهنگی روسیه قرن نوزدهم و یا وجه عمده یا تعیین کننده در آن، بیشتر از آن که فلسفه و یا علم باشد، هنر، به ویژه ادبیات(شعر و داستان) است. هم چنانکه در مراحلی از تاریخ کشور خود ما، در برخی دوره ها، وجه عمده و پیش برنده فرهنگ ما، وجه هنری و به ویژه شعر بوده است. ناموزونی تکامل این اشکال اندیشه در فرهنگ و عمده شدن و غیر عمده شدن آنها نسبت به یکدیگر، به واسطه شرایط متضادی است که در تکامل زندگی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی یک ملت پدید می آید.  
هنر شکلی از شعور اجتماعی
هنر شکلی از شعور اجتماعی است. شکلی خاص از شناخت و یا «تصرف» فکری جهان طبیعی و اجتماعی.(1) شکلی از رسوخ ذهنی به ژرفای طبیعت و زندگی اجتماعی انسانها و آن را از دیدگاهی معین روشن و بارز کردن.
هنر، روشن کردن و تشخص بخشیدن به هر حقیقت عام اجتماعی و یا برعکس، عمومیت بخشیدن به وجوهی پراکنده و خاص، برای برانگیختن احساس و اندیشه است. بنابراین هنر دارای دو وجه روشن کردن و تشخص بخشیدن به حقیقت برای رشد و تکامل اندیشه و احساسات انسان هاست. این که این تشخص بخشیدن و روشن کردن به چه شکل هنری انجام پذیرد، به هنرمند و ابزار کار وی بستگی دارد.
 امر «روشن کردن» و یا «بارز کردن»به این معنا نیست که ابهام و یا مثلا آشنایی زدایی و بیگانه سازی(چنانکه برشت در نظریه خود درباره تئاتر حماسی ارائه می دهد) در هنر وجود ندارد. این امر به این معناست که آنچه در اثر هنری بازنمایی و واکاوی می شود، پس از دریافت آن، ذهن ما را نسبت به واقعیت( هر نوع واقعیتی) روشن تر می کند و یا محرک حسی و ذهنی ماست برای اینکه واقعیت بیرونی و درونی خود را بهتر بشناسیم و در تغییر انقلابی آن با دانایی و نیروی بیشتری بکوشیم. اینکه این فرایند دریافت واقعیت و یا حقیقت، از روشن کردن تاریکی ها و ابهام های موجود در واقعیت و یا برعکس، ایجاد ابهام در آنچه در واقعیت، روشن، اما سر و ساده است و در شکل موجود سرو ساده و روشن خود، نادرست و ناراست است، و برای برانگیختن  شک و تفکر، صورت بگیرد، فرقی نمی کند. در هر دو حالت، نتیجه یکی است. فرق این است که یکی از راه آشنا کردن و رفع غرابت از واقعیت و پرده برداشتن از حقیقت صورت می گیرد. و دیگری از راه آشنایی زدایی، ایجاد غرابت و بیگانه سازی، برای آنکه واقعیتی یا حقیقتی، عادی و ابدی پنداشته نشود.(2)
شعور اجتماعی و وجود اجتماعی
شعور نه فردی، بلکه اجتماعی است. فرد در اجتماع زیست می کند و اجتماع نیز تاریخ دارد. هیچ فردی نیست که بیرون از اجتماع زیست کند و بنابراین نتواند و یا امکان ندهد که رنگ و بوی اجتماع را بگیرد. فرد به تنهایی و در گوشه ای یا در خلاء، نه زندگی می کند و نه می تواند زندگی کند. فردی که گوشه عزلت گرفته حتی اگر فرض را بر آن بگذاریم که از مقطعی از زندگی خویش به هیچ عنوان متاثر از امور معنوی اجتماع نشود- امری که غیر ممکن است- و یا نیازمند کمک فکری دیگران نگردد، به ناچار و حداقل برای رفع حوایج مادی خود کماکان نیازمند کمک اجتماع است و همین رابطه ساده اجتماعی - تاریخی، خواه ناخواه در ذهن وی بازتاب می یابد.
 وجود اجتماع وابسته به فرد نیست، بلکه برعکس، وجود فرد وابسته به اجتماع است. این امر البته به این معنا نیست که فرد صرفا اثر پذیر است و نمی تواند بر اجتماع اثر گذارد.
 شعور اجتماعی فرد بیرون از وجود اجتماعی وی نیست. شعور اجتماعی متأثر از وجود اجتماعی است. وجود اجتماعی، تعیین کننده شعور اجتماعی است. هر فردی و هنرمندی درون اجتماع زندگی می کند و متاثر از زندگی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی و در یک کلام مادی و معنوی اجتماع، و مسائلی است که در زمینه های گوناگون اجتماعی بوجود می آید. رابطه مادی و معنوی بین فرد و اجتماع  که تعیین کننده موجودیت اجتماعی فرد است، خواه ناخواه در شعور فرد بازتاب می یابد. هنر فرد هنرمند بازتابی ویژه است از روندهای اجتماعی- تاریخی ویژه که هنرمند در آن زیست می کند. اینکه این بازتاب چگونه شکل می گیرد، چگونه سازمان می یابد، به دوران یا مرحله تاریخی ای که وی در آن زندگی می کند، موقعیت اجتماعی هنرمند، یعنی اینکه کجا ایستاده است، ویژگی های فردی وی و درجه تکامل ابزارهای هنری که با آنها کار می کند، بستگی دارد.
  بر این مبنا، هنر آنگاه که بی تفاوت ترین و خنثی ترین مواضع را در قبال رویدادها، اتفاقات و حوادث  و روندهای اجتماعی می گیرد(هنر شخصی، هنر برای هنر، هنر انتزاعی، هنر ضد اجتماعی، هنر غیر سیاسی و یا ضد سیاسی و غیره) و یا هنرمند آنگاه که منزوی ترین، گوشه گیرترین، پوچ گرا ترین، منفعل ترین فرد از نظر اجتماعی، بی تفاوت ترین  و فردگراترین فرد جهان باشد و بر همین مبنا موضعی ویژه را در قبال تغییرات و تحولات اجتماعی بگیرد، باز تبلور کنشی یا ویژگی ای از دوران اجتماعی - تاریخی خاص خود است که به وی این امکان تفرد و اینگونه اندیشیدن را بخشیده است. باز، تبلور خصوصیات و ویژگی های دوره ی تاریخی معینی از فعالیت اجتماعی و یا شرایط ویژه اجتماع خویش و بازتاب دهنده جهان بینی طبقه ای ویژه است.
اساس وجود اجتماعی، مناسبات تولیدی است
از دیدگاه مارکسیسم، وجود اجتماعی در اساس خود، آن مناسبات تولیدی معین تاریخی ای است که بین انسانها وجود دارد. این مناسبات تولیدی، زیر ساخت جوامع را تشکیل می دهند و نقش اساسی و تعیین کننده را در تکامل جوامع دارد. به روی این زیرساخت، روساخت جامعه  پدید می آید؛ یعنی  نهادها و مناسبات سیاسی و نهادها و مناسبات و وجوه ایدئولوژیک - فرهنگی( شامل اندیشه های فلسفی، علمی، مذهبی، اسطوره ای، هنری، آیین ها و آداب و سنن، قوانین حقوقی و ..). هنر به این دلیل که گونه از کار اندیشه ای است، جزیی از روساخت ایدئولوژیک - فرهنگی به شمار می آید.
استقلال نسبی هنر از ساخت اقتصادی و تاریخ ویژه آن
زمانی که ما می گوییم که نقش تعیین کننده را در تکامل جامعه، مناسبات تولیدی یعنی زیرساخت جامعه به عهده دارد و وجوه روساخت در تحلیل نهایی به وسیله آن تعیین می شوند، این  از یک سو استقلال مطلق و انتزاعی این وجوه روساختی را نسبت به زیر ساخت نفی می کند، و از سوی دیگر، این را که در سیر تاریخی جوامع نقش تعیین کننده نهایی را وجوه ایدئولوژیک - فرهنگی داشته اند. چنین نکاتی، به هیچوجه به این معنا نیست که اولا، این وجوه روساختی- و در اینجا که بحث ما بر سر روساخت ایدئوژیک - فرهنگی است همین بخش-  در سطحی معین از تحلیل، استقلال ویژه خود را نداشته و ندارند و مطلقا و به گونه یک جانبه وابسته به زیرساخت هستند. و دوما، پیش افتادن از زیر ساخت و در نتیجه قادر به تاثیر گذاری بر زیر ساخت نیستند.
 بنابراین باید بر این نکته تاکید کرد که فلسفه، علم، هنر، مذهب و...گرچه از آسمان به زمین نمی آیند و پدیده هایی بدون ارتباط با دیگر پدیده های اجتماعی و از جمله ساخت اقتصادی نیستند و در یک کل مرکب اجتماعی، در تحلیل نهایی به وسیله ساخت اقتصادی که پایه و اساس جامعه است، تعیین می شوند، اما خودمختاری و استقلال نسبی از زیر ساخت اقتصادی دارند، تاریخ ویژه، تضادها و تکامل درونی خود را دارند که در سطح معینی از تحلیل، اساس تحرک و پویایی و زندگی و مرگ آنها را تشکیل می دهد، و در روندهای پیچیده و مرکب می توانند از ساختی که در آن پرورش یافته اند، پیش بیفتند و تاثیرات بزرگی بر ساخت اقتصادی جامعه بگذارند.
هنر زاده کار است
هنر، زاده کار اجتماعی و خود نیز نه تنها نوعی از اندیشه و شناخت، بلکه در عین حال نوعی کار اجتماعی است که می توان آن را از کارهای فکری دیگر همچون فلسفی یا علمی تفکیک کرد.
هنر بر آمده از کارهایی است که برای تولید مادی صورت گرفته و به این معنا خود نیز یک کار تولیدی است؛ تولیدی برای مصرف؛ خواه مصرف گسترده و و خواه مصرف محدود. اما این کار تولیدی در حالیکه (به ویژه با پیچیده شدن بیشتر فرایندهای اقتصادی) با کارهای تولید مادی ارتباط بیشتری یافته(به ویژه در هنری همچون فیلمسازی که هنر- صنعت خوانده می شود) ویژگی هایی دارد که آن را از کارهای تولید مادی متفاوت می کند. به این معنا، هنر، در حالیکه کار تولیدی است، اما کاری یا تولیدی اقتصادی به معنای تولید کالای مادی نیست. گرچه این تولید، گاه می تواند شکل مادی داشته باشد، ممری اقتصادی برای هنرمند باشد، سرمایه دار با سرمایه گذاری در آن، توده بسیاری را استثمار کند، و یا از راه هایی معین به رشد اقتصاد خدمت کند و غیره. 
هنر و کار آفریننده -  تقلید و آفرینش
هنر به عنوان شکلی از شعور اجتماعی در عین اینکه بازتاب وجود اجتماعی است اما بازتابی خلاقانه و آفرینشگر است.  فرق است بین بازتاب مکانیکی واقعیت و بازتاب خلاقانه و دیالکتیکی آن. هنر از زندگی جاری تقلید می کند و در عین حال زندگی نویی را می آفریند. از زندگی می گیرد و به زندگی می دهد. هر کدام از این وجوه بدون دیگری ارزش ندارد. هنر نمی تواند بگیرد و ندهد و یا آنچه می دهد، تقلید صرف و به همان گونه که گرفته و بی کم و کاست باشد. امر اخیر، هنر یا آفرینشگری نیست، بلکه  گونه ای رونویسی یا نسخه برداری است. بنابراین هنرمند راستین تنها آنچه را که گرفته، بدون دخل و تصرف، بیرون نمی دهد، بلکه آن چه را که گرفته در کارگاه ذهن خود از نوخلاقانه می آفریند و آنچه نو آفریده است، بیرون می دهد.
همچنانکه هر تولید مادی، با کار آفریننده، مواد خام موجود را به مواد دیگری، موادی با کیفیتی متمایز از مواد پیشین تبدیل می کند، هنرمند نیز مواد خام موجودی که از جهان بیرونی می گیرد، با کار ذهنی و آفریننده خویش، به مواد دیگری که کیفیتا متمایز از مواد پیشین است، تبدیل می کند. نوع و کیفیت این تبدیل است که کیفیت انقلابی و پیشرو یا واپسگرا و نیز انبوه درجات میان آنها را روشن می کند.
جهان واقعی و جهان هنری
 به این ترتیب ما با دو جهان روبرو هستیم. جهان واقعی بیرونی یا همان واقعیت عینی، و جهان هنری، یعنی جهانی که هنرمند بر پایه این جهان بیرونی و بازتاب فعال آن خلق می کند. جهان هنری درست مساوی و برابر جهان بیرونی نیست. بل جهانی است آفریده شده بر اساس جهان بیرونی و متاثر از آن.
جهان هنری آفریده شده به وسیله هنرمند در حالیکه با جهان واقعی موجود پیوند دارد، در عین حال از آن متمایز و از جهات معینی برتر و والاتر از آن است و باید باشد. و چون برتر است، میتواند مصرف کننده  آن را، به این امر برتر، بالا کشیده یا ارتقاء دهد. به این ترتیب، هنر به عنوان شعور اجتماعی، نقش خنثی یا منفعل  در قبال جهان واقعی بیرونی بازی نکرده، بلکه نقش فعال داشته، موثر بر آن  بوده و در برخی مواقع تعیین کننده حرکت آن به پیش است.(3)
هنر و تضاد بین احساس و عقل
 برخی گفته اند در هنر وجه احساسی و یا لذت زیبا شناسانه بر وجه عقلایی و برانگیزاننده اندیشه و شناخت برتری دارد. این اشاره دو نکته را شامل می شود:
نکته نخست این است که هنر برآمد خلاقانه واقعیت در اثر هنری با واسطه انگیختگی تاثرات ، احساسات و تخیل هنرمند است. نکته دوم این است که هنر برانگیزاننده احساسات خواننده یا بیننده و یا شنونده با واسطه تجسم حسی و زیباشناسانه موضوع هنری است.
چنین نکته ای تنها در نگاه نخست راست در می آید. بطور کلی این درست است که در هنر مشخص بر انتزاع غلبه دارد (گرچه هنرهایی به ویژه از اوائل قرن بیستم به وجود آمده که هنر انتزاعی یا آبستره نام گرفته اند و یا هنری که مصرف کننده خود را از راه انتزاع، انتزاع هنری، به مشخص کشانده است)، اما این به معنا نیست که در پس مشخص، انتزاعی نهفته نیست.
 سبب این است که هیچ اثر ارزشمند هنری و یا دارای جایگاه در هنر نیست که پیش از آن که آفریده شود، کار فراوان عقلایی یا انتزاعی نبرده و آفریننده آن تلاش فراوان برای شناخت منطقی واقعیت نکرده باشد.(4)از سوی دیگر هیچ اثر پیشرو و ارزشمند هنری نیست که پس از مصرف آن، که خود فرایندی است از کار و زحمت فکری برای درک اثر هنری، جدا از لذت حسی و زیباشناسانه، دیدگاه عقلایی و منطقی ما را به واقعیت ارتقاء و کمال نداده باشد و نیروی ما را با انگیختن وجوه مثبت مان بیشتر نکرده باشد و تلاشمان را برای رفع کمبودها، معایب و ضعف های خود در جهت تغییر موثرتر و سریع تر جهان پیرامون، ارتقاء نداده باشد.
آثاری بزرگ هنری که در زمان خود پیشرو بوده اند، تنها محصول شناخت حسی نسبت به واقعیت و یا تجسم حسی و یا زیباشناسانه صرف آن نیستند، بلکه در عین حال محصول شناخت منطقی هنرمند از واقعیت هستند، و بدون این یکی، اساسا احساسات نیک و لذت بردن از زیبایی در خواننده یا بیننده خود نسبت به واقعیت یا بر نمی انگیزند و یا چنانچه برانگیزند، این احساسات و یا این لذات چندان نمی تواند ژرف باشد. زیرا از یک سو رسوخ به ژرفای واقعیت، فهم حقیقت و برجسته کردن آن، نیاز به تفکر و تعمق دارد و با احساس صرف و یا شکل هنری نمی توان به آن دست یافت. و دوم، یافتن اشکالی برای بهترین و عالی ترین بیان واقعیت، نیاز به اندیشه و تعمقی دیگر و به اصطلاح عرق ریختن فکری دارد و همین گونه  سرسری و به صرف یکی دو « الهام» نمی تواند انجام شود.
به طور کلی هنرمند در حالیکه نیاز دارد که در زمینه هنری که در آن کار می کند،  دارای دانش گسترده باشد، در عین حال نیاز دارد با دانش عمومی زمان خویش آشنا باشد و نیز در شناخت جامعه خویش، چند پیراهنی پاره کرده و تجربه ای بیندوزد. یک هنرمند هوادار طبقه کارگر همان گونه که مائو و برشت به آن اشاره کرده اند، باید با فلسفه دیالکتیک ماتریالیستی، ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی مارکسیستی، تاریخ سیاسی و فرهنگی جهان و کشور خویش و بسیاری علوم دیگر آشنا باشد.(5)    
جهان اجتماعی و جهان شخصی
هنر امری اجتماعی است که با واسطه امری عموما فردی و شخصی صورت می گیرد. ( می گوییم عموما به این دلیل که در بسیاری از هنرها، هنرمند به یاری دیگران در آفرینش هنری اش نیاز دارد) اما اینکه هنرمند شخص و فرد است و به هر حال جهان را از دیدگاه فردی و شخصی خود می بیند، موجب این اندیشه گردیده که هنرمند جهانی را که می آفریند، می تواند جهانی فردی یا شخصی باشد.
 این را از برخی از هنرمندان به ویژه لایه های متوسط و بالای خرده بورژوا می شنویم که می گویند:« من جهان شخصی خود را و برای دل خود می آفرینم. دیگران دوست دارند و می توانند در آن شریک شوند بفرمایند شریک شوند. دوست ندارند و یا نمی توانند به من مربوط نیست». به گونه ای دیگر نیز می توان گفت که از این دیدگاه، اینکه آنچه هنرمند به عنوان «دنیای شخصی» خود می آفریند، آیا با دنیای دیگران می تواند رابطه بگیرد یا خیر، و یا برعکس، دنیای دیگران می تواند در این «دنیای شخصی» شریک و سهیم گشته آن را دنیای خودشان بدانند یا خیر، به هنرمند ربطی ندارد. بر مبنای این نظر، هنرمند تنها وظیفه ی عرضه ی دنیای خویش را دارد.
ظاهرا این گونه آثار برای دل شخص هنرمند و یا عده ای از نزدیکان خود و یا معدودی افراد که عموما روشنفکران لایه های میانی و مرفه طبقه خرده بورژوا هستند، آفریده می شوند.
جدا از اینکه هنرمندی که اثری هنری اش صرفا جهان شخصی خودش است و یا آنرا صرفا برای دل خود می آفریند آن را در اختیار اجتماع نمی گذارد، ما جهان شخصی که منتزع از جهان و زندگی اجتماعی باشد، نداریم.
اما آیا هنر امری برای اجتماع است یا امری شخصی و برای دل هنرمند و صرفا حدیث هایی از نفس وی بدون این که این حدیث ها تجلی تجربه ای اجتماعی در فرد هنرمند باشند و باری و یا وجهی اجتماعی داشته باشند؟ آیا هنر امری است برای اینکه دیگران را به جهانی فردی و غیر جمعی زندگی بکشانیم یا خیر، هنر همواره این مسئولیت سنگین را داشته که به اجتماع و مسائل مختلف سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، ویژگیهای اخلاقی و روحیات اجتماعی - طبقاتی انسانها از زاویه ی هنری توجه کند و درک، شعور و احساسات و ویژگیهای اخلاقی آنها را ارتقاء دهد؟
تصور و درک نادرست این گونه هنرمندان که جریان عمده ای هم نیستند، و آثارشان هم چندان هواخواه ندارد، این است که جهان شخصی خود را از جهان اجتماعی جدا می کنند. آنها گمان می کنند تافته جدا بافته هستند و جهانشان چیزهایی منحصر به فرد دارد که در جهان واقعی اثری از آنها نیست. حال آنکه زمانی که ما در این جهان شخصی با آنها شریک می شویم و به آنچه آنها میگویند نزدیک می گردیم، آنچه بیشتر مشاهده می کنیم همان فرد گرایی رایج  و یا انفعالی ( پاسیفیسم) است که در اشکالی مانند پوچ گرایی، نیهلیسم، هنر انتزاعی( آبستره)، بی معنایی(آبزورد)، تلنبار کردن غم و اندوه و بدبینی و یأس و اشکالی از از این گونه به چشم می خورند و به اصطلاح این گونه هنرمندان شکلی هنری به آن داده اند.  
هنر برای اجتماع و یا هنر برای هنر  
در مقابل این امر که هنر اجتماعی است و برای اجتماع است، درک مقابل دیگری وجود دارد که هنر را صرفا نه برای اجتماع بلکه برای نفس هنر می داند. بر مبنای این دیدگاه، لذت از هنر(عموما زیبایی صرف طبیعی، زیبایی شکل یا ابراز هنری یا حتی برخی وجوه اجتماعی) در اساس باید به خاطر خود هنر باشد.
در نقد نظریه«هنر برای هنر» بسیار صحبت شده است.(6)  تردیدی نیست که در برخی مواقع، ما می توانیم که از یک زیبایی طبیعی یا اجتماعی به دلیل زیبا بودنش لذت ببریم و حظ کنیم. درختی، چمنزاری، گلی، صدای قشنگ و یا شکل زیبای حیوانی، خنده نوزاد یا بچه ای، شادابی جوانی و یا زوج سن و سال داری که کنار یکدیگر در پارکی نشسته اند، و یا برخی موقعیت ها که در اجتماع بوجود می آید، می تواند سبب این نوع  لذت بردن باشد. هنر می تواند این ها را به گونه ای هنرمندانه از نو بیافریند و در متن اثری اجتماعی، منبع لذت و به اصطلاح«کیف کردن» کند. تا اینجای کار و در این حدود به هیچ جای دنیا بر نمی خورد. آنچه مشکل این نظریه است،  و آن را به یک نظریه ارتجاعی تبدیل می کند، این است که این نظریه با برجسته کردن اینها، خود را در مقابل نظریه هنر برای اجتماع، هنر برای طبقه انقلابی قرار می دهد، آن را نفی و خود را مطلق می کند.
اینجا دیگر سروکار ما با یک لذت جزیی و گذرای ساده زیبا شناسانه نیست که از منظره ای طبیعی یا اجتماعی به فردی دست می دهد، بلکه تبدیل امری جزیی و خاص، به امری کلی و عام است و در پشت آن دیدگاهی ایدئولوژیک، و نظریه اجتماعی و سیاسی یک طبقه، یعنی بورژوازی نهفته است. نظریه «هنر برای هنر» می گوید، به جای اینکه هنر برای اجتماع باشد، مطلقا باید برای لذت زیبا شناسانه هنری باشد. هنرمندانی که پای بند این نظریه هستند، حتی موقعیت های اجتماعی و یا وضعیت قهرمانان خود را به گونه ای ترسیم می کنند که تنها اهمیتی زیبا شناسانه دارند ونه اهمیت  اجتماعی و یا دارای بار و تاثیر مثبت در پیشرفت جامعه. به گفته برشت«آن ها به نقاشانی می مانند که دیواره های کشتی ای در حال غرق شدن را با تصاویری از گل و بلبل و میوه جات می آرایند. همان سبک هنری طبیعت بیجان»(منبع شماره5) بر مبنای این نظریه اگر ما هنر را برای اجتماع  و برای پیشرفت و تکامل آن بدانیم ارزش آن را پایین آورده و آن را به یک وسیله و ابزار حقیر تبدیل کرده ایم.
اما در واقع، وضع به کلی برعکس است. زیرا در واقع، اگر ما هنر را صرفا برای بیان زیبا شناسانه واقعیت بدانیم، نقش و جایگاه هنر را به شدت تقلیل داده ایم. این تقلیل نقش هنر به این می انجامد که هنر و هنرمند پیشرو به جای آن که آیینه ی مسائل، مشکلات، رنجها، غمها، شادی ها، شکست ها، پیروزی ها و بطور کلی تضادها و مبارزات اجتماعی موجود باشد و بتواند به نوبه خود بر این تضادها و مبارزات اجتماعی (بر مبنای اینکه در کدام مسیر و راه است) تاثیر بگذارد، از تمامی این مسئولیت های خود طفره رود و به گفتن حقایقی در مورد برخی زیبایی ها مضمونی و یا ایجاد شکل زیبای هنری بسنده کند. بر این مبنا است که برشت می گوید که در زمانه ای که ما با چنین مصایب و مشکلاتی طرفیم و بخش بزرگی از بشر در فقر، بدبختی، بی خانمانی، تحقیر، رنج و غیره بسر می برد و دائما جنگ ها و کشتارها پیرامون ما پدید می آید و میلیون انسان را به کام خود می کشد، اگر ما بخواهیم از زیبایی درختی و گلی و منظره ای صحبت کنیم، نه تنها اثری هنری نیافریده ایم، بلکه جنایتی کرده ایم.(نقل به معنی) 
هدف اساسی دیدگاه ارتجاعی «هنر برای هنر» نه این است که هنر به لذت زیبا شناسانه بپردازد، بلکه این است که هنر به مسائل اجتماعی نپردازد و برای اجتماع و نیروهایی که آن را پیش میبرند، نباشد. این نظریه در واقعیت اجتماعی هم وجود ندارد. به این معنا که آنچه به عنوان  نظریه «هنر برای هنر» تبلیغ می شود، خود گونه ای هنر برای اجتماع است. منتهی هنری مخدر و سکرآور؛ هنری که وظیفه دارد مخاطب خود را از فهم حقایق اجتماعی دور کند و وی را با انداختن در کوره راههای لذت بردن پوچ و بی حاصل از زیبایی های طبیعی و یا اجتماعی غیر عمده، مسخ کند و نیرو و قوای  اجتماعی وی را برای تغییر انقلابی سست و خنثی سازد. به این ترتیب، پشت این نظریه، یک دیدگاه طبقاتی نهفته است. گفتنی است که هنر بورژوازی از همان دوران پدید آمدنش در قرن شانزدهم و در دوران رشد و شکوفایی خود تا اواخر قرن نوزدهم، و در برجسته ترین نمایندگانش، هنری برای اجتماع و هنری مبارز بوده است و به هیچوجه چنین نظریاتی را تئوریسین ها بورژوا ارائه نمی دادند. اما اکنون که نوبت به طبقه کارگر رسیده است این تئوریسین ها آه و ناله برای تقلیل دادن هنر سر می دهند و از آن گلایه می کنند!   
ادامه دارد.
م- دامون
تیرماه 98
یادداشتها
1-   « تصرف هنری  یا دینی جهان با تصرف علمی آن تفاوت دارد.»(مارکس، گروندریسه- مقدمه)
2- در مورد اخیر باید به نظر برشت برگردیم که گفت از دید وی، تماشاگر خوب تئاتر، تماشاگری است که آنچه عادی است در نظرش غیرعادی بیاید و آنچه غیر عادی است، عادی و معمولی.(نقل به معنی)
3-  و میتوان گفت به پس. اما آنچه در این جا مد نظر ماست، هنر پیشرو و در خدمت طبقه کارگر است و نه هنر واپسگرا. به این مسائل در بخش های بعدی می پردازیم.
4-   ممکن است که برخی هنرمندان در جوانی یعنی در زمانی که نه معلومات گسترده ای از علوم زمان خود همچون اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ  و ... داشته اند و نه شناخت آنها از وضعیت شرایط جامعه خود ژرف بوده باشد، آثار با ارزشی آفریده باشند، اما بهترین آثار هنری و ماندگار در تاریخ، عموما در دوران پختگی هنرمندان آفریده شده اند. پختگی هم از نظر گستردگی دانش و معلومات عمومی، هم شناخت عقلانی از جامعه خود و انواع  آدمها و موقعیت ها و شرایط و هم چم و خم آن ابزار هنری که  با آن کار می کرده اند.
5-  مائو در مقاله سخنرانی در محفل ادبی و هنری ینان (منتخب آثار، جلد سوم،ص 107و 120 ) و برشت در مقاله پنج مشکل در نوشتن حقیقت
6-    نقد مارکسیستی از نظریه «هنر برای هنر»،  به دفعات و از دیدگاههای گوناگونی صورت گرفته است. نمونه هایی از آن دیدگاه پلخانف است که در کتابش به نام هنر و زندگی اجتماعی (1912، ترجمه منوچهر هزارخانی)صورت گرفته است و دیگری دیدگاه لوکاچ در مقاله ای احتمالا با نام معنای طبقاتی «هنر برای هنر»( 1922 ترجمه خ.ش).