۱۳۹۷ خرداد ۱۹, شنبه

درباره خروج امپریالیسم آمریکا از موافقتنامه برجام بخش سه


درباره خروج امپریالیسم آمریکا از موافقتنامه برجام
بخش سه

اشکال گوناگون حل اختلاف بین آمریکا و ایران
آن گونه که از سخنرانی ترامپ و در پی آن پمپئو  بر می آید برنامه آمریکا زیاد کردن فشارهای اقتصادی - سیاسی و تنگ کردن حلقه محاصره  ایران است. مسئله  اساسی آمریکا کشاندن حکومت ایران بویژه جناح خامنه ای به پای میز مذاکره و دیکته کردن سیاست های این امپریالیسم  به ایران است. مذاکراتی که در صورت قبول جناح خامنه ای به احتمال فراوان و بنا به پیشنهاد اینان مخفی خواهد بود.. گویا سیاستهای تازه آمریکا متوجه برخی اقدامات تحریک انگیز داخلی مانند موشک پرانی های سپاه و نیز اقدامات خارجی مانند حضور در لبنان، سوریه و یمن است، اما همچنان که اشاره شد قرار گرفتن حکومت آخوندها در پرتگاه و تهدید جدی آن از سوی مردم ایران محرک اساسی اقدامات نوین آمریکا است.
دو شکل یا وضعی که میتوان برای آینده مذاکرات آتی آمریکا با ایران و حل تضادهای بین آنها  بر شمرد شکل حداقل حل مسائل و شکل حداکثر آن است. شکل حداقلی که میتواند پیش آید این است که در پی مذاکرات مخفی که باید با عقب نشینی جناح خامنه ای پایان پذیرد (زیرا تمامی 12 خواستی که پمپئو پیش گذاشته در واقع سر نخشان در دست خامنه ای و سپاه است) این جناح  در پی عقب نشینی های خود، در قدرت حاکمه بر ایران نقش مطلق بیابد و آمریکا پشتیبان جناح خامنه ای و حل و فصل تضادهای داخلی بر مبنای منافع اینان شود.
اما شکل حداکثری که ممکن است پیش بیاید این است که این برنامه(و یا ادا و اصول جناح خامنه ای و تکیه بر برخی محاسبات نادرست از سوی این جناح) آنقدر کش پیدا کند تا جنبش  مردم ایران نسبت به حکومت اسلامی وضعیتی روشنتر بیابد. در صورتی که این جنبش خودبخودی همه جانبه تر، قدرتمند تر و تیزتر شود، آنگاه سیاست آمریکا مداخله برای جایگزینی این حکومت بوسیله حکومتی دلخواه خود و تحمیل آن به مردم ایران است. مداخله ای که ممکن است اشکال نظامی بخود گرفته و شکل یک جنگ را بیابد. یکی از دلایل اساسی خروج آمریکا از برجام، بوجود آوردن فضایی سیاسی  بین حکومت آمریکا و ایران است تا در صورتی که شرایط به سوی یک انقلاب و یا جنگ داخلی بین مردم و حکومت پیش رفت، آمریکا بتواند در سریع ترین زمان ممکن در امور ایران مداخله کند.
حل مسئله در شکل حداقل آن به نظر چندان مطلوب آمریکا به نظر نمیرسد؛ زیرا آنچه آمریکا میخواهد تنها به 12 خواستی که از جانب پمپئو ارائه شده محدود نمی گردد. چنانچه آمریکا بخواهد جناح خامنه ای را مورد پشتیبانی خود قرار دهد، این جناح باید سیاستهای داخلی خود را تغییر داده و شیوه ای در مقابل جنبش رو به رشد مردم در پیش بگیرد که  بتواند این جنبش را کنترل کرده و به سوی وضعی آرام هدایت کند؛ امری که  نیازمند یک سلسله تغییرات اقتصادی، سیاسی و فرهنگی داخلی و یک سلسله عقب نشینی ها از جانب خامنه ای و پاسداران در این موارد است؛ و این کاری که مشکل از جانب جناح خامنه ای و پاسدارنش برآید.
از سوی دیگر سرمایه گذاری بروی این حکومت که اکنون روی مواد انفجاری نشسته است و هر آن ممکن است به هوا برود، و هوا رفتن این حکومت از سوی جنبش مردم نیز ممکن  است خاورمیانه را به آتش بکشد، کاری چندان عقلانی نیست.  بر مبنای چنین نگاهی دورنمای شکل حداقل حل تضادها و وجوه ریز و درشت آن چندان روشن نیست.
اما در مورد شکل حداکثر، بدون تردید چنانچه در پی اوج گیری جنبش توده ای آمریکا در ایران مداخله نظامی کند و بخواهد حکومت مطلوب خود را به خلق ایران بزور تحمیل کند، آنگاه  طبقه کارگر و تمامی طبقات خلقی ایران با آمریکا طرف خواهند بود.
اشاره ای به مشکل اساسی جنبش - نبود احزاب پیشرو در پیشاپیش طبقات دموکرات و انقلابی
در شرایط حاضر به سبب نبود احزاب انقلابی  و مترقی در پیشاپیش طبقات انقلابی و مترقی مردم ایران و بویژه نبود یک حزب کمونیست انقلابی در راس طبقه کارگر پیش بینی آینده جنبش مردم ایران امری است بس دشوار. درواقع یکی از سیاستهای اساسی حکومت آخوندها، کشتن  تمامی رهبران  و کادرهای تمامی سازمانهای مترقی و انقلابی و یا دربدر کردن و  از کار انداختن و خانه نشین کردن آنها و از بین بردن تمامی احزاب  بوده است، و در این مورد واقعا و تا حدود زیادی موفق بوده است و توانسته جنبش تمامی طبقات انقلابی، دموکرات و ملی ایران را بی سر و سازمان کند.
 از دیگر سوی دیگر، جنبش نیز سوای هر علت دیگری، چوب  نداشتن اتحاد میان گروهها و علنی گرایی بی درو پیکر و نداشتن فکری برای روز مبادای خود را خورد؛  تا جایی که اکنون شمردن حتی یک حزب صاحب نفوذ در میان مردم و طبقات مترقی و یا انقلابی و یا شمردن چند رهبر، شخصیت  یا کادر مترقی و انقلابی کاری بس دشوار و تقریبا غیر ممکن است. به این ترتیب مشکل اساسی و کلیدی جنبش کنونی، همانا فقدان رهبری طبقات بوسیله احزاب و شخصیتهایی است که ترجمان منافع آنان به زبان برنامه و سیاستهای روشن اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و حکومت باشند.
با توجه به این نکات، آمریکا میتواند از کوچکترین گرایشات داخل جنبش چون گرایش لایه هایی از بورژوازی و خرده بورژوازی به سوی نظام سلطنتی و یا جمهوری وابسته به امپریالیسم به نحو احسن استفاده کند و با جنگ با حکومت آخوندها چنین حکومتی را بر سرکار آورد.
اشکال تکامل اوضاع کنونی و دولت های جایگزین(آلترتاتیو)ممکن
اما همچنانکه نمیتوان بواسطه شرایط پیچیده تکامل جنبش، بروشنی امکان این را دید که جنبش کنونی در مسیر درستی به پیش رود، در عین حال، برعکس آن نیز حدس زدنی است؛ یعنی اینکه این جنبش به سویی پیش رود که امپریالیسم آمریکا میخواهد. به عبارت دیگر چون طبقات اصلی جنبش کنونی ایران طبقه کارگرو خرده بورژوازی  شهر و روستا و دهقانان ایران هستند اینکه این طبقات براحتی به سوی تمایلاتی که آمریکا مایل است به وجود بیاورد گرایش یابند، امر صددرصدی نیست و به همین سان که این جنبش تا برقرار نشدن رهبری های مبارز و انقلابی بر راس آن از رهبری بی بهره خواهد بود، به همان سان نیز برای امپریالیستها نیز کنترل آن دشواری های خاص خود را بوجود خواهد آورد.
 بدینسان این نیز یکی از احتمالات است که کشور ایران در پی رشد جنبش، بسوی یک جنگ داخلی پیش رود. در چنین صورتی و چنانچه وضع به گونه ای پیش رود که مطابق با خواست امپریالیسم آمریکا نباشد، این امپریالیسم به همراه متحدین خود دست به جنگ و به همراه آن محاصره اقتصادی ایران خواهند زد. در این صورت این طبقه کارگر و زحمتکشان ایران هستند که باید مستقلا با امپریالیسم وبرنامه های سیاسی - جنگی و محاصره اقتصادی آن بجنگند.
 دو امکان، دو راه
بدین ترتیب چنانچه ما وضعیت را سبک و سنگین کنیم و عجالتا از پیچیدگی هایی که ممکن است پیش آید، صرف نظر کنیم امکان بوجود آمدن دو راه اساسی  که دو راه متقابل و متضاد یکدیگرند، در مقابل خلق ایران وجود دارد. راه برگشت به گذشته و وابسته شدن همه جانبه به امپریالیستها،  و راه استقلال و آزادی خلق و گذار به نظامی دموکراتیک و سوسیالیستی
راه نخست راه وابسته شدن  به امپریالیستهاست.
عواملی و شرایطی که این راه را تبدیل به یک امکان قوی میکند، کمیت نیروهایی است که خواهان این راه هستند و آنرا دنبال میکنند. این نیروها در درجه نخست عبارتند از خود امپریالیستها و بویژه امپریالیسم امریکا.
امپریالیسم بویژه امپریالیسم آمریکا
این امپریالیسم دارای نیروی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. در حال حاضر از سه نیروی اقتصادی(محاصره اقتصادی و دیگر اهرمها) سیاسی(استفاده از ابزارهای دیپلماتیک برای عقب راندن حکومت) و فرهنگی(بوسیله رادیو، تلویزیون و بنگاهها و بوق های تبلیغاتی) خود و برای به زانو در آوردن حکام ایران استفاده میکند. نظامی که  گرچه امپریالیستها با آن مدارا کرده و در بسیاری مواقع و بویژه در مقابل کشتار خلق وی را همواره پشتیبانی کرده اند (و یا حداقل سکوت کرده اند)، اما در مجموع و بواسطه برخی ویژگیهایی معین این نظام، منطبق با میل امپریالیستها و استراتژی کنونی آنها برای منطقه خاورمیانه نیست؛ بخصوص اینکه نظام کنونی برای اینکه  زندگی و بقای خود را بیمه کند بناچار میبایست یک سلسله نیروها را در دیگر کشورها مورد پشتیبانی قرار میداد و یا بدور خویش جمع میکرد و در چارچوب های معینی برخی تضادها را با امپریالیستها بویژه امپریالیسم آمریکا حفظ میکرد.
 همچنین این نیرو در شرایط معینی  که تضادها بین امپریالیسم و نظام کنونی حاکم بر ایران شدت گرفته (در دوران پایانی جنگ ایران و عراق)از نیروی نظامی خود در ابعاد محدودی استفاده کرده است.(زدن هواپیمای مسافربری و نیز حمله به پایانه جزیره خارگ). اما چنانچه اوضاع بسویی نرود که امپریالیسم آمریکا( و دیر نیست که بگوییم دیگر امپریالیستها نیز) میخواهد، تردیدی نیست که این قدرت از نیروی نظامی خود در ابعادی وسیع استفاده خواهد کرد.(1)
سلطنت طلبان و جمهوریخواهان وابسته به امپریالیستها
دومین نیرویی که میتوان آنرا بحساب آورد ایرانیان کاسه لیس و مزدوری هستند که پیرامون امپریالیسم آمریکا و دیگر امپریالیستها گرد آمده و از سوی این قدرت ها به اشکال مختلف پشتیبانی میشوند. این نیروها عبارتند از سلطنت طلبانی که خواهان بازگشت به نظام سلطنتی گذشته هستند و جمهوری خواهان ایضا وابسته به امپریالیسمی که فرق یا تضاد عمده شان با سلطنت طلبان عمدتا شکل حکومتی است.
اینها دارای نیروی سیاسی و فرهنگی(2)هستند و ارگانهای خاص خود، احزاب(گرچه اسمی و نه پرقدرت و با نفوذی ناچیز در لایه هایی از برخی از طبقات در ایران) و تشکلها، روزنامه ها، رادیو و تلویزیون، سایت های اینترنتی و غیره را دارند.
البته جناح«چپی» نیز از میان چپ بی دروپیکر ایران با اینان همکاری میکند و اینها انواع و اقسام ترتسکیستهای وطنی میباشند. قطعا در شرایطی که مبارزه طبقاتی در ایران شدت یابد، بسیاری از این ترتسکیستها  بویژه سر دسته ها و کادرهای آنها، دست از دودوزه بازی های رایجشان برداشته و به جبهه ی امپریالیستها و سلطنت طلبان میپوندند و نه تنها چنانچه جنگی در  بگیرد، مخالف جنگ آزادیبخش ملی و برای برقرای یک حکومت دموکراتیک خلقی و پشتیبان سیاست ها و جبهه امپریالیستی خواهند بود و یا نقش ستون پنجم و کارشکنان را ایفا خواهند کرد، بلکه میتوانند در دولت آتی سلطنت طلبان و یا جمهوری خواهان وابسته به امپریالیسم نقش رهبران و کادرهای سیاسی را بدست آورند.(3) این امر شامل ترتسکیستهای دودوزه باز احزاب رنگارنگ حکمتست و تفاله های وحدت کمونیستی(یا اتحاد کمونیستی) و شارلاتان های سیاسی مانند دارودسته مدرسی ها(کورش مدرسی و شرکاء) میشود که عجالتا که قافیه را تنگ دیده اند، شعارهای دهن پر کن ضد آمریکایی (و گاه ضد امپریالیستی) میدهند و «پیش افتاده اند که پس نیفتند»؛  بواقع مانورهای این دستجات ضد کارگر و ضد ملی را پایانی نیست.   
از میان دو  شاخه ی سیاسی و فرهنگی سلطنت طلبان باید گفت که  شاخه ی فرهنگی آنها بسیار متشکل تر و فعالتر است و در میان بخشهایی از مردم نیز دارای نفوذ میباشند.
نیروی سیاسی
 گفتنی است که شاخه (یاهسته) سازمان یافته سیاسی آنها پس از انقلاب 57  که ضد سلطنت و نظام حاکم بود و پس از ضربات کوبنده انقلاب، افولی اساسی کرد و مرکز و هسته اصلی آن از هم پاشیده و دچار پراکندگی عمیق شد و اینها تشکلهایی جدا از یکدیگر و با اختلافات فراوان با یکدیگر یافتند. طی این چهل سال نیز تضادهای زیادی میان آنها بویژه بین بسیاری از جمهوری خواهان طرفداران نظام امپریالیستی و باندی که پیرامون رضا پهلوی(باند دربار)گرد آمده وجود داشته و دارد.  البته فعالیتهای سیاسی آنها هرگز متوقف نگردیده و بویژه در چند سال اخیر نیز به میزان فعالیت خود افزوده اند.
فعالیتهای فرهنگی - سیاسی
جدای از فعالیت علیه حکومت اسلامی و تشویق مردم به پشتیبانی از خویش و گاه و بیگاه به مناسبتی دعوت به تظاهراتی در خیابان(یا جمع شدن در محلی) که اغلب نیز با شکست روبرو گردیده و تنها شکل مانور تبلیغاتی را پیدا کرده، یکی از رئوس مهم فعالیت تبلیغی سیاسی آنها، بررسی تاریخ پنچاه سال حکومت پهلوی و خوانشی از آن میباشد که عموما مخالف نظرات و خوانش نیروهای پیشرو طبقات خلقی ایران میباشد.
 برای نمونه، کتابهایی همچون «در دامگه حادثه» که بوسیله پرویز ثابتی معاون امنیتی جنایتکار و منفور ساواک نگارش یافته به مسائل مهم سالهای حکومت  محمدرضا پهلوی میپردازد و خوانشی ارائه میدهد تا آنچه پیشروان طبقات اصلی مردمی در ایران در بررسی تاریخ این دوره رشته اند پنبه کند. (4)
همچنین نان خورهای دکان های امپریالیستی همچون عباس میلانی در کتابش« نگاهی به شاه» سعی دارد که چهره ی باصطلاح «منصفانه» و باصطلاح «نه سیخ بسوزد و نه کبابی» از شاه ارائه دهد و وی را که سگ زنجیری امپریالیستها و نوکری حقیر و تمام عیار بود، فردی مستقل از امپریالیستها جا بزند و با بازی با مفاهیم، فرد ضعیف النفس و مزدوری مانند محمدرضا شاه را یک ناسیونالیست و وطن دوست معرفی کند که گویا در مخیله اش پیشرفت ایران را میخواست.(5)
 همینطور اینها برخی افراد بریده از چپ را اجیر کردند تا کتابهایی درباره برهه هایی از تاریخ این پنجاه سال بنویسند و این تاریخ را نه آنگونه که پیشروترین تاریخ نویسان وابسته به طبقات مختلف مردمی ایران ارائه داده اند، بلکه به گونه ای باب طبع امپریالیستها و یا نیروهای سلطنت طلب ارائه دهند. از آن جمله است کتابی است از یکی از آستان بوسان امپریالیسم به نام حمید شوکت و با نام « در تیررس حادثه»(مشابهت های اسمی هم زیاد است یکی در «دامگه» و دیگر در «تیررس»!؟ حادثه است) درباره قوام السطلنه. فردی که تا مغز استخوان مزدور و وابسته به امپریالیستها بود، اما بوسیله این شخص، فردی صاحب رای و نظر مستقل، جا زده میشود.(6)
 تمام اینها زیر نام «نه سیاه ببینم و نه سفید» و رد مثلا «یکجانبه نگری» و «تعصب عقیدتی» در تاریخ نگاری انجام میشود، اما هدف اصلی تمامی آنها نه بررسی مستند و واقعی حقایقی که مثلا از دید چپ ها و دیگر نیروهای دموکرات و ملی  پنهان مانده است و یا آنها بواسطه افکار«یکجانبه» به آنها توجه نداشته اند، بلکه در حقیقت  تخریب رهبران مبارز( درمورد کتاب اخیر بویژه مصدق)و آب پاکی ریختن بروی دوران شاه و یا تلطیف کردن  واقعیات دهشتناک آن دوران است. در حقیقت هم مندرجات این گونه کتابها به نفع هیچ نیرویی  نخواهد بود بجز سلطنت طلبان و هواداران امپریالیسم.    
نیروی فرهنگی  
وضع پاشیده و پراکنده ای که به آن اشاره کردیم، آنقدر که شامل جریانهای سیاسی سلطنت طلبان شد، شامل وجوه فرهنگی آنها نگردید و این نیروها خیلی سریع موفق به بازتولید هسته اصلی خود(مشهور به لوس آنجلسی ها) و تعدادی رادیو و تلویزیون( و پس از عمومیت یافتن اینترنت، سایت های اینترنتی) و فعالیت پیگیر و نگاه داشتن نفوذ خود در میان مردم گشتند. این نفوذ خواه در نسل پیشین و خواه در نسل کنونی است. در مورد نسل کنونی نداشتن تفریح و سرگرمی بدربخور و نداشتن لحظات شادی دلایل اصلی هستند. نسل پیشین نیز کمابیش همین دلایل را دارد و این مسئله که با بسیاری از تولیدات فرهنگی سلطنت طلبان هوادار امپریالیسم، برخی خاطرات گذشته را بیاد میآورد؛ غریب نیست که گنداب و تعفنی که جمهوری اسلامی در فرهنگ درست کرد، این گذشته را برای برخی از لایه های مردم جذاب و گیرا کرده باشد.
نفوذ فرهنگی سلطنت طلبان به دو علت است که یکی از آنها این است که اگر نگوییم تمام تولیدات فرهنگی جمهوری اسلامی، اما حداقل بخش مهمی از آنها، دیگر دارای بُرد نبوده و نفوذ پیشین خود را در میان مردم از دست داده اند.
 دو دیگر، نیروهای وابسته به طبقات خلقی نتوانسته اند آنچنان تلاش فرهنگی ای داشته و در زمینه های مورد علاقه مردم بویژه موسیقی، آواز و غیره که ساعات استراحت و تفریح  و شادمانی مردم را پر میکنند، چیز بدرد بخوری خلق کنند و وزنی در فرهنگ جاری بیابند. در واقع بُرد فرهنگی نیروهای ملی، دموکرات و چپ صرفا در میان لایه هایی از روشنفکران طبقه خرده بورژوازی است؛ و این نفوذ بویژه در دوران کنونی بسیار بیشتر از آنکه به نفع چپ باشد(بواسطه شکست چپ) به نفع نیروهای ملی و تا حدودی دموکرات است. در این مورد در بخش مربوط به نیروهای خلق صحبت خواهیم کرد.
نیروی نظامی
 سلطنت طلبان و امپریالیسم پرستان، دارای نیروی نظامی مشخصی نیستند. میتوان تصور کرد که این نیروها  دارای نفوذ و هسته های معینی در ارتش و نیروهای انتظامی و دیگر ارگانهای نظامی داخل ایران باشند و در شرایط معینی مثلا برآمد جنبش توده ها و به هم خوردن تعادل قوا بتوانند این نیروها را خواه در خدمت یک کودتای نظامی امپریالیستی و یا در ایجاد جبهه ای به نفع امپریالیستها در سرحدات ایران بکار گیرند. از سوی دیگر مجاهدین خلق را نیز میتوان  تا حدودی پر کننده این خلاء در مورد آنها دید.
 مجاهدین خلق-  که در دوران کنونی باید آنها را یکی از نیروهای تابع سیاسیتهای امپریالیسم ارزیابی کرد - گرچه در میان مردم ایران پایه ی جدی ای ندارند، اما در شرایط معین میتوانند نقش یکی از هسته های نیروی نظامی ایده آل امپریالیستها را بازی کنند. یعنی تبدیل به یک نیروی داخلی بشوند که برای سرنگونی حکومت کنونی میجنگند.
تضاد بین این نیروها کم نیست
روشن است که تضاد بین این نیروهای وابسته به امپریالیسم که هر کدام از نظر سیاسی و یا فرهنگی سازی جداگانه میزند کم نیست و ویژگی مهم کنونی اینها، همین پراکندگی آنها و تضادهای شدید میان آنهاست، تا جایی که هنوز تبدیل به یک نیروی جایگزین جدی نشده اند. تلاش رضا پهلوی برای «دموکرات» نشان دادن خود و این مسئله که تعیین شکل حکومت بعدی را به خود مردم ایران می سپارد و جمع و جور کردن این نیروها به گرد خود نیز تا کنون بجایی نرسیده است. البته چون همه اینها به شکلی وابسته به امپریالیستها بویژه امپریالیسم آمریکا و مطیع  آنها هستند، زر و زور و نیروی این امپریالیسم در شرایط معین میتواند آنها را متحد کرده و تبدیل به نیرو واحد و نیروی جایگزینی (آلترناتیو) پر قدرتی کند. گرچه روشن نیست که در صورت پیروزی امپریالیستها، سفره پهن شده چگونه قسمت شود و مثلا سهم مجاهدین چه باشد، اما روشن است که هر که بیرون از گود بماند جایی در حکومت آینده نخواهد داشت.   
در بخش بعدی این مقاله به امکان و راه دوم و  بررسی وضعیت جنبش خلق و ویژگیها و نقاط قوت و ضعف آن و امکان بروز جایگزین از درون جنبش خلق میپردازیم.
هرمز دامان
نیمه نخست خرداد 97     

یادداشتها
1-   البته به شکل غیر مستقیم و با استفاده از اسرائیل و عربستان شرایط درگیریهای نظامی نیز بوجود آمده و برخی تهاجمات نظامی از سوی اسرائیل به قوای ایران در سوریه صورت گرفته است. در صورت رشد تضادها و پخته شدن اوضاع و در صورت لزوم مداخله این دو کشور، این درگیریها ابعادی همه جانبه و وسیع خواهد یافت.
2-   و تا حدودی اقتصادی- مثلا از طریق شورای آمریکا- ایران به ریاست هوشنگ امیر احمدی. بسیاری از افراد این شورا، سرمایه داران کمپرادور سابق هستند که دارای روابط اقتصادی با حکومت اسلامی هستند. اینها بویژه مخالف حمله به ایران و یا بدتر تجزیه آن بوده اند.
3-   همانگونه که مثلا باهری توده ای رئیس کل حزب رستاخیز شد و یا جعفریان پست و مقامی بدست آورد و بسیاری دیگر از توده ای ها توانستند در ساز و کار سیاسی نظام محمدرضاشاهی نقشی بیابند.
4-   در این گونه کتابها  برخی حقایق نیز گفته میشود تا سایه یا سرپوشی بروی اهداف واقعی انتشار چنین کتابهایی انداخته شود. به عبارت دیگر چند تایی حقیقت را با دروغ ها و ناراستی های فراوان به هم میامیزند تا بتوانند امر خود را پیش برند. ضمنا برخی از اهداف این نوع کتابها و کلا سیاستهای ترویجی سلطنت طلبان و وابستگان به امپریالیسم، تخریب چهره های شاخص سیاسی و فرهنگی چپ و دموکرات و دور کردن جوانان از آنها  میباشد. برای نمونه نگاه کنید به نظرات ثابتی در مورد غلامحسین ساعدی هنرمند متعهد که چگونه شخصیت وی را تخریب میکند.  
5-   اینکه میان نوکران امپریالیست تضاد و رقابتی وجود داشته و دارد و مثلا شاه در تقابل با حکومت عربستان مایل بود ایران قدرت بزرگ و ژاندارم منطقه و خودش نوکر شماره یک امپریالیستها در منطقه باشد، میتوان صحبت کرد. اما اینگونه رقابت ها بین نوکران حقیر وطن فروش را، مثلا وطن دوستی و خواهان پیشرفت میهن جا زدن تنها از شیادها و مزدورانی مانند عباس میلانی بر میاید.


۱۳۹۷ خرداد ۱۳, یکشنبه

ملی گرایان شرق باور مذهبی و هوارهای ترتسکیستی علیه چپ انقلابی (بخش 4 - قسمت پایانی)



ملی گرایان شرق باور مذهبی و هوارهای ترتسکیستی علیه چپ انقلابی
(بخش 4 - قسمت پایانی)

راه های گاندی و مائو و مسئله رابطه هدف و وسیله در دیدگاه عرفان باور شایگان
در این بخش اشاره ای به برخی مواضع شایگان در مورد مائوتسه دون و تجریه چین میکنیم.(1) این اشاره هم از این روست که برخی از نظرات این شرق باور یا در حقیقت عرفان باور(2)را بررسی کنیم و هم از این رو که ببینیم نظر وی در مورد برخی اسلوبهای مارکسیستی چیست و هم اینکه متوجه شویم که چگونه شایگان نظرات لایه های«اشراف زده» (اگر این اصطلاح جایز باشد) بورژوازی ملی جامعه خود را در زمان خود و با پنهان شدن پشتی مشتی افکارعرفانی که تنها بدرد امثال خودش میخورد، پنهان میکند و علیه مارکسیسم- لنینیسم و مائوئیسم  با منسوب کردن این اندیشه ها به غرب مبارزه میکند.
افرادی مانند شایگان را باید «رند»( نه به مفهوم عارفانه آن بلکه به همان مفهوم از نظر شایگان غلط و منفی آن) نام نهاد؛ چرا که اهدافی که بواسطه آن این افراد خود را وقف مبارزه میکنند، اساسا و حتی بیش از آنکه ضد استعماری و ضد امپریالیستی باشد،(3) در پس ضد غربی بودن، ضد مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم است. امری که گاه تا آثار آنها بدقت خوانده و بررسی نشود، درک و فهم نمیشود.
 یکی از جاهایی که این امر بروشنی خود را نشان میدهد، بخشی است که وی  به دو راه متضاد انقلاب  درهند و  چین و دو رهبر این دو انقلاب یعنی گاندی و مائو میپردازد. کنکاش و نقد نظرات شایگان در این خصوص بد نیست و تا حدودی میتواند با وضعیت کنونی جامعه ما که توده های ایران در حال مبارزه با یک نظام جابر قرون وسطایی هستند، در ارتباط قرار گیرد.
شایگان پس از تکرار مشتی اراجیف تکراری عموما بورژوایی در مورد مارکسیسم که گویا مارکس همه چیز را به اقتصاد کاهش داده است(ص 69-68 و عموما هر جا که وی اشاره ای به مارکسیسم داشته است چنین چرندیاتی سرهم میکند) به سراغ تجربه چین و مقایسه آن با تجربه هند میرود:
«شاید بتوان سرنوشت آسیا را در تقدیر متفاوت دو مرد بزرگ معاصر یعنی گاندی و مائو یافت. هر دو فرزندان شایسته سرزمین خوداند، هر دو زاده دو تمدن عظیم آسیایی، که به گفته «یاسپرس»اگر یونان باستان را نیز بر آن دو بیفزاییم، بروی هم کانون فیاض(از اصطلاحات مورد علاقه شایگان) تاریخ بشر به شمار میآیند. هر دو مردان سرنوشت و عاشق مرز و بوم خوداند، ولی یکی هندو ماند و دیگری نجات کشور خویش را در اختیار کردن آخرین سلاح تفکر غربی دید.»(آسیا در برابر غرب، پیشین،ص 70)
پس نخستین نکته در این خصوص این است که این دو رهبر یکی  «سلاح» تفکر شرقی را انتخاب کرد و دیگری «سلاح تفکر غربی» را. البته از نظر شایگان اگر مائو تسه دون مثلا پیرو عرفان مسیحی بود، شاید آنقدرها هم غربی نبود. او چون پیرو مارکسیسم است، غربی است.
شایگان ادامه میدهد:
 «بزرگی گاندی شاید در این بود که میخواست فساد ناشی از سیاست قدرت را ریشه کن کند... گاندی شاید تنها کسی بودکه هم علیه این اصل(اصل در راه رسیدن به هدف هر وسیله مجاز است- دامون) قیام کرد و هم علیه سیطره ی جامعه مصرف، یعنی در مورد هند، مصرف کالاهای انگلیسی. با گفتن این که میان وسیله و هدف ارتباط و تطابق تام و اخلاقی باشد و بذری نیکوست که حاصل نیکو ببار میآورد و بذر فاسد حاصل فاسد، گاندی میخواست اصل مسلم سیاست قدرت را یکسره تغییر بدهد و با تشویق هندوان به ریسندگی، میخواست  آنها را از حیطه ی جامعه مصرف در امان بدارد... اصل «عدم خشونت» یکی از پابرجاترین اصول اخلاقی هند است و ارتباطی جدایی ناپذیر با قانون «کارما» دارد. گاندی با تجویز این اصل و دوری از هرگونه ستم و تجاوز، و وارونه کردن اصل سیاست قدرت و گرویدن به راه «تسلیم فعال»که باز یکی از وجوه معنویت هندوست، در رسیدن به استقلال هند نقشی شگفت به عهده گرفت. اما راهی که گاندی گشود به بن بست رسید و چراغ امیدی که افروخت، خاموش شد. و هند ناگزیر راه دیگر کشورها را در پیش گرفت. شکست گاندی مظهر شکست آسیا(لابد پیروزی انقلاب چین پیروزی آسیا نبود) است بود.... مرام گاندی تنها راه اصیل آسیایی بود، یعنی راهی که از خاک آسیا میگذشت و هیچ بیراهه ی بیگانه ای به آن نمیرسید. شکست گاندی سبب شد که جهت مخالف آن، که همانا راه مائو باشد نضج بگیرد، اشاعه یابد و سرانجام نیهیلیسم اروپایی همه چیز را در چنگ خود در آورد.»(ص71-70)
تقابل راه های مسالمت آمیز و  قهرآمیز کسب قدرت سیاسی
همچنانکه در اینجا دیده میشود شایگان دو راه را با یکدیگر مقایسه میکند: راه گاندی و راه مائو.
راه گاندی گرچه با عبارات و جمله پردازیهای نوع شایگانی مانند«عدم خشونت» و «تسلیم فعال»پرداخته و بیان میشود، در ماهیت خود و بطور مطلق«راه مسالمت آمیز» بیرون کردن استعمار پیر انگلیس بود. و این در مقابل راه مائو قرار میگیرد که گرچه راه مسالمت آمیز کسب قدرت را بطور مطلق مردود نمیشمرد، اما بطور عمده مبلغ ، مروج و عملی کننده راه انقلاب قهرآمیز با اتکاء به طبقه کارگر و توده های دهقانان چینی بود.
اما راه مسالمت آمیزی که گاندی پیشه کرد نه راهی نو و تازه بود و نه بر خلاف نظر شایگان  راهی ویژه هند و نمادی صرف از فرهنگ هندی و شرقی در مقابل غربی ها.
  نخست اینکه این راه راهی تاز و نو نبود؛ زیرا  در تاریخ و نه تنها شرق، بلکه در تاریخ جهان از زمانی که مبارزه طبقاتی بوجود آمده، همواره دو راه برای کسب قدرت وجود داشته است: راه مسالمت آمیز و راه قهر آمیز. این دو راه یک وحدت اضداد را تشکیل داده اند.
راه مسالمت آمیز در جهان و بوسیله بسی از مبارزان  و رهبران یا به این دلایل مثبت در پیش گرفته شده که شرایط فکری و نیروی کافی برای بکار گرفتن مبارزه قهر آمیز وجود نداشته و باصطلاح هنوز تدارک لازم برای  مبارزه قهر آمیز به پایان نرسیده بوده است؛ یا به این دلیل که نیروی دشمن امکان توسل به راه قهر آمیز را بدلیل نداشتن ارتش و نیروی مسلح نداشته و درنتیجه ضرورتی برای بکار بردن سلاح موجود نبوده و برای جلوگیری از  قربانی بکار گرفته شده است؛
 و یا به دلایلی کاملا منفی به عنوان اشکال محافظه کارانه کسب قدرت و مثلا در ترس از نیروی دشمن و یا ترس از قربانی، و بالاخره و اساسا این مسئله که راه قهر آمیز از نظر رهبران محافظه کار (و در دوران کنونی خرده بورژوای مسالمت جو و یا بورژوا های ترسو)میتوانسته موجب هر چه ریشه ای تر شدن انقلاب گشته و به این نتیجه بینجامد که توده های زیر استثمار و ستم، قدرت را بدست خود گیرند و اساس قدرت طبقات استثمارگر حاکم را به هم زنند.
 راه مسالمت آمیز کسب قدرت( و یا بیرون ریختن استعمارگران) برخی زمانها ثمربخش و برخی زمانها بکلی بی ثمر بوده است. در صورت ثمر بخشی تداوم یافته و در صورت بی ثمر بودن بناچار مبارزان واقعی توده ها مسیر خود را تغییر داده اند و راه مبارزه قهر آمیز را در پیش گرفته اند. این دو راه در وحدت و تقابل با یکدیگر در مبارزه ایجاد شده و تداوم یافته اند. اینکه چنین راهی با استناد و یا بر بنیاد برخی از ویژگیهای خاص فرهنگ و مرام های هندی ارائه میشد، ذره ای در ماهیت عمومی این راه  تغییری ایجاد نمیکرد. در مقابل نیز، راه  قهر آمیز مائو تسه تونگ نیز گرچه با برخی از ویژگیهای خاص مبارزه طبقاتی در جامعه چین و فرهنگ خاص این کشور ارائه میشد، اما مختص چین نبود.
در ایران شرقی خودمان، زمانی که «غربگرا» بودنی مطرح نبود، ما قیامهای مسلحانه بسیاری در مقابل دشمنان داخلی و مهاجمین خارجی داشته ایم. از قیام گئوماتا گرفته تا قیام مزدک که قیامهایی بر علیه حکام استثمارگر و ستمگر بوده اند تا قیامهای ابومسلم، بابک، المقنع، استادسیس و غیره علیه سلطه خلفای بنی امیه و بنی عباس، قیام سربداران علیه سلطه مغول، مبارزات و قیامهای دهقانی در عهد قاجار در سراسر ایران و تا خود انقلاب بزرگ مشروطیت که بسیار پیش از جنبش استقلال طلبانه هند برهبری گاندی بود. نفس کاربرد قهر در اینها، نه از غرب الهام گرفته و نه راههایی غرب زده بودند.  
اما اینکه در هند در یک زمان معین و به واسطه رهبری معین بر جنبش استقلال طلبانه و آزادیخواهانه  مردم هند، راه مسالمت آمیز بر این جنبش غلبه کرد به این معنی نیست که این راه مثلا تنها راه ممکن اصیل هندی و در ابعاد وسیعتر شرقی بوده و راه قهرآمیز راهی غیر هندی و  غربی بوده است. خیر! در خود هندوستان هنگامی به تاریخ این کشور نگاه کنیم آن هم زمانی که غرب به مفهوم کنونی خود وجود نداشت، مبارزات طبقاتی از جانب توده های زحمتکش دهقان هندی به شکلی قهر آمیز پیش برده می شد و برای پیشبرد این جنبشها توده های مبارز باید با آموزشهای هندویی و بودایی ای همچون «تسلیم فعال» نیز در ستیز در میامدند و به وجوه دیگری در فرهنگ خود دست میانداختند. تاریخ مبارزات طبقاتی در هندوستان از این نمونه ها نیز کم ندارد.
 پشت شرق گرایی پنهان شدن و منسوب کردن راه مسالمت آمیز به شرقی ها و راه قهر آمیز به غربی ها یا از بی اطلاعی یک پروفسور شیفته عرفان که « بی ذهنی»!؟هندویی و «بی عملی»!؟ تائویی مرامهای مورد علاقه وی است، بر میاید و یا از یک نادان در مسئله ی تاریخ جهان و یا از کسی که «رندانه» میخواهد خوانشی خاص طبقه خود از تاریخ ارائه دهد و آنرا تحریف کند.
وسیله و هدف
دوما راه قهر آمیز به هیچوجه نه در مقابل این اصل ایجاد شده است که« میان وسیله و هدف ارتباط و تطابق تام و اخلاقی باشد» و  نه بر مبنای این اصل که «هدف وسیله را توجیه میکند». بنابراین مبارزین و انقلابیونی که این راه را انتخاب میکنند نه میگویند که خوب «میان وسیله و هدف نباید ارتباط و تطابق تام و اخلاقی وجود نداشته باشد» و نه میگویند که «هدف هر نوع وسیله ای را توجیه میکند».
چنین راهی در مقابل راههای نیروهای استثمار گر و ستمگر حاکم و یا نیروهای متجاوز، استعمارگر و امپریالیستی انتخاب شده و میشود که  جنبش  توده های که زیر استثمار و ستم بسر میبرند را با سلاح و نیروهای مسلح خود سرکوب میکنند. اینان دم و دستگاه عظیمی از پلیس و نیروهای انتظامی و ارتش درست میکنند که وظیفه اساسی آن دفاع از منافع طبقه حاکم و یا متجاوزین و استعمارگران است و درست بواسطه وجود این نیروهاست که میتوانند ستم و استثمار خود را دیر زمانی ادامه دهند و توده های مردم را مجبور به تمکین، سکوت و اطاعت از خود و تن دادن به فلاکت بارترین زندگی ها زیر سیطره خود کنند. این نیروهای مسلح مادی را با فکر و ذهن و «مراقبه» و «تسلیم فعال»  و کار فرهنگی و عرفان و امثالهم نمیتوان نابود کرد، بلکه  تنها میتوان با نیروهای مسلح مادی نیست و نابود کرد و حکومت ستمگران و استثمار گران و استعمارگران را بر انداخت.
اینجا صحبت انقلاب است و توی انقلاب هم حلوا تقسیم نمیکنند یا چنانکه مائوی ما گفت:
« انقلاب مجلس مهمانی نیست، مقاله نویسی نیست،
نقاشی یا گلدوزی نیست، انقلاب نمیتواند آنقدر ظریف و آرام، آنقدر نجیب و معتدل، آنقدر مهربان و مودب، آنقدر خوددار و با شفقت باشد. انقلاب شورش و طغیان است. انقلاب عملی است قهر آمیز که بدانوسیله یک طبقه، طبقه دیگر را سرنگون میسازد.»(مائو ، جنبش دهقانی در هونان، منتخب آثار جلد نخست، ص 40-39)
از سوی دیگر مقایسه راه مسالمت آمیز با «بذر نیکو» و راه قهرآمیز(زیرا از نظر شایگان این راهی است که با درپیش گرفتن آن ما اعتقاد به این آورده ایم که هدف وسیله را توجیه میکند) با «بذر فاسد» تنها از ذهن های مغرض و آشفته ای مانند شایگان (4) برمیاید. به عبارت دیگر نه راه مسالمت آمیز لزوما بذر نیکوست و نه راه قهر آمیز لزوما بذر فاسد. هر دو میتوانند هم نیکو و هم فاسد(به معنای نادرست)باشند، اگر بجای خود و بر مبنای تحلیل مشخص از شرایط مشخص و نیازهای طبقه پیشرو در هر جامعه ای بکار برده نشوند.
 مثلا راه مسالمت آمیز در حالیکه ظاهر بدون کاربرد خشونت است، در شرایطی که دنبال کردن آن جز شکست برای اکثریت توده های زیر استثمار و ستم  جلادان و زیر یوغ استعمار و امپریالیسم قرار گرفتن آنها میشود، بذری «فاسد» است که تداوم آن توده های زحمتکش و حتی طبقات مترقی و ملی را به زیر ساطور و سلاخی دشمن برده و بی سلاح رها میکند و به این ترتیب نتایجی بس  فاسد به بار میآورد.
 و برعکس، راه قهرآمیز و گرفتن سلاح بدست همچون بذری نیکو و زیباست که توده های خلق را در مقابل دشمنان تا دندان مسلحشان، به شکفتگی و سرشار  از شور و نشاط میکشاند و فضای میان خلق رزمنده را خوشبو و معطر میسازد.
آیا این کارگران و دهقانان ارتش سرخ چین بودند که احساس شکفتگی و شور و نشاط  بیشتر کردند یا توده های هندی دنباله روی گاندی؟ آیا پیروزی های ارتش سرخ  توده های زحمتکش در مقابل تجاوز ژاپن و مرتجعین داخلی، موجب شکفتگی  و شور و نشاط  کارگران، دهقانان و توده های زحمتکش خلق چین شد، یا اگر این خلق دنبال افرادی مانند گاندی میافتاد که نظائرشان در خود چین  به شکل و سیاقی دیگر امثال چن دوسیو بود که اعتقادی به مبارزه قهر آمیز نداشت و طبقه کارگر چین را در مقابل بورژوازی مرتجع و کمپرادور چین خلع سلاح کرد و موجب جان باختن صدها هزار نفر از افراد این طبقه شد. عطر دشمن، بوی خون خلق است و عطر خلق، بوی نابودی دشمن طبقاتی!
تازه این در شرایطی است که ما ارزش های این دو راه و اهمیت آنها را یکسان و متعادل ارزیابی کنیم. در حالیکه در واقعیت، راه قهرآمیز بواسطه وجود ارتش و نیروهای نظامی دستگاه حاکم و یا ارتشهای گسیل شده از سوی متجاوزین، استعمار و امپریالیسم، برای کلیه کشورها راه عمومی تری است تا راه مسالمت آمیز که بر مبنای متد علمی تنها بشرطی و در شرایطی (عموما استثنایی) میتواند اتخاذ شود که دشمن از نیروی نظامی و سلاح  تهی باشد و واقعا و در عمل امکان کسب قدرت سیاسی با اتخاذ این راه ممکن و میسر باشد. در غیر این صورت، این راه یا فریب دادن خود و توده ها را به مسلخ دشمن بردن و احمقانه شکست خوردن است و یا شیادی و صرفا برای فریب توده ها.
مسئله مبارزه با مصرف گرایی
در مورد مقابله با جامعه مصرفی: این امر نیز تنها به گاندی محدود نمیشود بلکه در خود کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی غربی نیز مبارزه با مصرف گرایی وجود دارد.
در این کشورها گرچه حجم تبلیغات و تشویق توده های مردم به مصرف گرایی بسیار بالاست و بسیاری از کالاهایی که قابل استفاده است بواسطه از مد افتادن، از سوی طبقاتی که دستشان به دهانشان میرسد بیرون ریخته و یا فروخته میشوند و بجای آنها کالاهای نو خریداری میگردد، اما بسیاری از بخش های لایه های پایین خرده بورژوازی و طبقه کارگر نه تنها توانایی مصرف بالا ندارند و نه تنها فرهنگ «خرید بر مبنای نیاز» مد نظر بیشتر لایه هایی پایین این طبقات است بلکه برخی از آنها که این توانایی را دارند، ترجیح میدهند که مصرف گرا نباشند و در مقابل مصرف گرایی موضع بگیرند.
در خود شرق نیز  امر مبارزه با مصرف گرایی  تنها در هند وجود نداشته، بلکه در بسیاری از کشورها وجود داشته و دارد. در خود کشور چین یکی از مهمترین مسائل در فرهنگ انقلابی طبقه کارگر در دوران سوسیالیسم، مبارزه با مصرف گرایی بود. جدای از لباس های واحد خاکستری رنگ برای تمامی زنان و مردان (که بنا بدلایل گوناگونی از جمله فقر کشور چین، نداشتن مواد خام برای تولید انواع لباس های رنگی یا گران بودن تهیه آنها، مبارزه با مصرف گرایی بورژوایی و نیز بدلیل برخی «ادا و اصول »های فرهنگی خرده بورژوایی اتخاذ شد) وظیفه بسیاری از  پیرمردان و زنان وصله کردن و رفو کردن لباس ها بوده تا از آنها تا جایی که میشود استفاده گردد و بسرعت دور انداخته نشود.
 در ایران خودمان نیز جدای از اجبار در قناعت به برخی مواد غذایی اساسی و مقتصد شدن در این مورد، مسائلی مشابه  در خانوادهای کارگری و لایه های پایین خرده بورژوایی بوده است و وصله و پینه کردن لباسها سالها در ایران تداوم داشته است. در اینجا فقر نه تنها امکان تجمل نداده است بلکه حتی از حدودی که میتوان با آن به زندگی ادامه داد نیز بیرون رفته است.
 در مورد تحریم کالاهای انگلیسی(و کلا استعمارگران و امپریالیستها) این امر نیز نه به گاندی محدود میشود و نه به هند. در چین و دیگر کشورهای زیر سلطه نیز امور مشابه بارها دیده شده است. در ایران خودمان واقعه رژی و تحریم تنباکو که امری همانند را دنبال میکرد از این زمره است.و نیز در مقاطع گوناگون مردم دست به تحریم کالاهای کشورهای امپریالیستی زده اند و از مصرف کالاهای کشور خود پشتیبانی کرده اند. 
عقل و احساس
شایگان ادامه میدهد:
«گاندی نوعی جوکی بود و مائو نوعی محتسب. جنگ بین عارف و محتسب، بین مجنون و عاقل؛ بین عاشق و هشیار، حدیثی است مفصل که نمونه های آن را در ادبیات خودمان بسیار میبابیم. این دو همواره رویاروی هم بوده اند و خواهند بود. یکی جامعه را از بیرون میخواهد تغییر دهد، دیگری انسان را از درون، یکی به ظاهر میپردازد و دیگری به باطن، یکی به زور روی میاورد و دیگری موجب شکفتگی میشود. جنگ بین این دو، جنگ بین دو دید و دو برداشت از واقعیت، دونحوه ی حضور، به عبارت دیگر جنگ بین معنویت آسیا و سیطره ی غرب است.(همانجا، ص 72-71)
اگر«جوکی» که شایگان آن را با مفاهیمی مانند «عارف»، «مجنون» و «عاشق»  تعبیر میکند و «محتسب» (خوب است بجای آن نگذاشته قشری)(5) که این را با مفاهیمی مانند عاقل و هشیار، به دو مفهوم عقل و احساس برگردانیم، البته این دو در تقابل با یکدیگر هستند، اما نه به آن معنایی که شایگان مراد میکند. با معانی مورد نظر ما، نه گاندی ناعاقل و ناهشیار بود و نه مائو بدون عشق و بی احساس. اینها هر دو هم بنوبه خود عاقل بودند و هم عاشق. منتها هر کدام نماینده ی طبقه معینی بوده در نتیجه از دید عقل و احساسات طبقه معینی به مسائل مختلف اقتصاد، سیاست و فرهنگ نگاه کرده و امر مبارزه را از دیدگاه منافع طبقه معینی پیش برده اند.(6)
برای مثال اینکه مائو میخواست جامعه (و انسان) را از بیرون  و صرفا ظاهری تغییر دهد، یک امر بسیار بی معنا و چرت است. مگر آنکه تصور کنیم که بیرونی یعنی ظاهری و درونی یعنی عرفانی! در اندیشه مائو تغییرات بیرونی و درونی، پیوند امر عینی و امر ذهنی با یکدیگر هستند. مائو پیرو این تفکر اصیل دیالکتیک مارکسیستی بود که اگر میخواهی خود را تغییر بدهی، باید جهان بیرون را تغییر بدهی و اگر بخواهی جهان بیرون را تغییر بدهی، باید خود را تغییر بدهی. البته روشن است که از دیدگاه یک ماتریالیست تغییر جهان بیرونی  و یا جامعه همچون یک امر عینی بیرونی(اقتصاد، سیاست و غیره ) امر اساسی تر است تا تغییر ذهنی خود. میل تغییر خویش را داشتن، اما گوشه ای نشستن و خواستن اینکه این تغییر را در تنهایی و انزوا و یا مثلا در یک روابط مشابه با آنها که همانند خود آن فرد هستند پیش بردن، البته نتایج بدرد بخوری بوجود نمیآورد. این است که عمل  و مبارزه برای زندگی (مبارزه تولیدی، مبارزه طبقاتی و مبارزه فرهنگی ) تماما عرصه ای است که انسان در آن درگیر میشود و با تغییر آنها و محیط میتواند  تلاش برای تغییر جهان درون خود را پیش برد.
 اما اینکه گمان کنیم بینش هایی مانند بینش گاندی، یعنی اینکه انسان بخواهد خود را از درون تغییر دهد، امری صرفا مربوط به گاندی، جامعه هندی و یا اساسا جوامع شرقی بوده، نیز یا یک بی اطلاعی دیگر و یا ریاکاری از جانب شایگان است. زیرا این دیدگاه اساسا در تمامی بخش های جهان، بویژه در قرون وسطی و باز به ویژه در مسللک های عرفانی مسیحی وجود داشته است. خود این اندیشه که فعالیت عملی اساس هر تغییر است، در خود اروپا و در مقابل نحله هایی بوجود آمد که میگفتند تغییرات صرفا در فکر است. نخستین بار گوته در مقابل این اصل که «در آغاز کلمه بود» بوسیله فاوست خود اعلام کرد که «در آغاز عمل بود» (امری که مارکس اشاره میکند در افکار هگل نیز بگونه ای جنینی وجود دارد). این افکار اساسا در مقابل همان تغییر درونی انفرادی، گوشه ای نشستن و«تزکیه نفس» کردن و «راهی بسوی خدا یافتن» قرار دارد.       
وانگهی صحبت کردن از اینکه « یکی به ظاهر میپردازد و دیگری به باطن» خیلی مضحک و مسخره است. بسیاری از آثار مائو پر است از توجه به اخلاق انقلابی ماهوی و واقعی؛ و آموزش کارگران و دهقانان و روشنفکران چینی که چگونه طی شرکت در جنبش و مبارزه انقلابی، با وجوه منفی وجود خود مبارزه کنند و خود را تجدید تربیت کرده و جهان بینی خود را نوسازی کنند. بد نیست به این نکته اشاره کنیم که این همه اشارات مائو  در مورد انتقاد و انتقاد از خود و توجه به وجوه اخلاقی، درست بر پایه نقش مهم اخلاق در فرهنگ چین است. گرچه مائو به عنوان یک مارکسیست - لنینیست در مقابل بسیاری از آموزشهای اخلاقی کنفسیوس ، لائوتسه، منسیوس و دیگران قرار داشت و دارد.   
 و بالاخره  اجزای این عبارت شایگان که« یکی به زور روی میاورد و دیگری موجب شکفتگی میشود» اصلا به هم نمیخورد. زیرا برعکس آن این میشود که در مقابل آنکه به زور(و منظور از زور در اینجا مبارزه با استعمار و امپریالیسم و مرتجعین استثمارگر است) روی میآورد کسانی به زور رو نیاورده و مسائل را صرفا از طریق مسالمت آمیز میخواهند حل و فصل کنند. اما درباره اینکه چرا راه مسالمت آمیز بیشتر جاها به شکفتگی نمیرسد و برعکس راه قهر آمیز در بیشتر اوقات منجر به شکفتگی توده های زحمتکش کارگر و دهقان میشود، پیش از این صحبت کردیم.
شایگان چرخش میکند!؟
شایگان پس از این مقایسه که در آن راه گاندی را ستایش کرده و راه مائو را مذموم میشمارد، در چرخشی نسبتا معکوس نکات زیر را درباره مائو و تجربه سوسیالیسم و انقلاب فرهنگی چین مینویسد:
«ممکن است  تجربه ی چینی ها با اروپای شرقی فرق فراوان داشته باشد. چینی ها وارث یکی از کهن ترین و درخشانترین تمدن های آسیایی هستند. آداب میانه روی آیین «کنفسیوس» یعنی مسامحه، بردباری، بی تعصبی و شکیبایی از صفات برجسته ی این قوم بوده است و بی شک این صفات در شیوه بکار بستن مرامی که اختیار کرده اند تاثیر میگذارد. شاید چینی ها بسیاری از شیوه های ابتکاری و نو بیابند و خود را از بسیاری از آلودگی های ذهنی و مادی در امان بدارند و به نوعی ریاضت و پارسایی اجتماعی بگروند و در این امر تا حدی هم موفق شوند  و آدمی را از بند جامعه مصرف آزاد کنند و در نتیجه اخلاق عمومی را با پرهیز گاری بیامیزند و با انقلاب های پی درپی فرهنگی خطر «بوروکراسی را که همواره در کمین چنین مرام های «توتالیتر» است، مهار کنند. چشم پوشی از پیروزی های چین دور از انصاف است، ولی با این همه منکر این واقعیت نمیتوان شد که چینی ها زیر بنای تفکر مارکس را پذیرفته اند و خواه ناخواه به مرامی نو گرویده اند.ارج آسمانی «کتاب سرخ»  و هاله ی تقدسی که چهره ی پیشوای فقید چین را فرا گرفته است، همان پرتوی را دارد که بودای غول آسا در غار «لونگ من». با گرویدن به مذهب مارکس، چین راهی را برگزید که در سیر تحول فکری غرب نقطه ی پایان این تحول و یکی از آخرین وجوه نیهیلیسم غربی است.» (همانجا، ص70- 69).
در مورد این قطعه بلند بالا که تا حدودی نگرشی مثبت به تغییرات در چین دارد تنها این نکته را بگوییم که اینها مشتی نظرات آشفته است که درست و نادرست در آنها درهم شده و هر کدامش را که بگیری، سازی جداگانه میزند و از هیچ منطق و مرکز ثقلی پیروی نمیکنند.
برخی از نظرات شایگان
اینک به برخی نظرات کلیدی شایگان اشاره و در لابلای آن نکات خود را یادداشت میکنیم.
درباره پرولتاریا و توده ها:
«همچنانکه که ناسیونالیسم وجه سیاسی حرکت نزولی ای بود که مفهوم ناسیونالیسم را از جمع متجانس قومیت قرون وسطایی (شایگان نمیبیند که در میان این جمع متجانس قومیت قرون وسطایی چه مبارزات طبقاتی ای وجود داشت. ضمنا میبینیم که اینجا شایگان با ستایش جمع  متجانس قومیت قرون وسطایی خود یک غرب زده - گیرم غرب قرون وسطایی زده - است)بیرون کشید و فردیت را جایگزین کلیت کرد؛ همچنانکه مدینه های زمینی و اتوپی های جدید، جای مدینه الاهی و فاضله را گرفت؛ همچنانکه سودجویی و محاسبه بورژوازی جایگزین آرمان های اشرافیت شد(پس درود بر اشرافیت!؟)؛ همچنان، ابرمرد مسیحی که انسان روحانی بود (درود بر شایگان که ستایشگر ابر مرد مسیحی است)، به سبب روش تقلیلی تفکر غربی، به تدریج جای خود را به انسان انتزاعی عصر روشنگری(منظور شایگان انسانی است که از جستجو در آسمان به جستجو در زمین میاید)، سپس به نابغه ی خیالپرداز عصر رومانتیک، بعد به بورژوازی فزون خواه دمکراسی های جدید، و سرانجام به توده های بی نام و نشان امروزی داد، یعنی به انسانی که «میان مایگی»یگانه زیوری است که انسانیتش را میآراید.( وقتی که   انسان مسیحی یا همان انسان روحانی ابر انسان میشود آنوقت روشن است که توده های زحمتکش باید میان مایه لقب گیرند». (همانجا ص81-80)
و پس از آوردن نظرات مرتجعانه شخصی به نام رنه گنون که اینقدر بی دانش است که حتی مبارزه طبقاتی را «آفت ناشی ازسیر نزولی تفکر غربی میداند»(ص81، یعنی در دوران گذشته اصلا مبارزه طبقاتی وجود نداشته است) خود مینویسد:
«آنچه مورد نظر اوست تغییر و دگرگونی ارزش هاست. از حکومت کلیسا تا حکومت توده ها(تود ها را چه به حکومت! حکومت مال مردان روحانی است!) ارزش هایی که مظهر انسانیت انسان شمرده میشوند، دگرگون میشوند و در نتیجه، جوهر انسانیت نیز تغییر میابد و آنچه از مقام انسانیت میماند، انسان اقتصادی، انسان جنسی( خواننده این «انسان جنسی» را تا بند آخری که از شایگان نقل خواهیم کرد، داشته باشد)، و سرانجام حیوان کارگر است.»(ص82)(واقعا که دست مریزاد! «حیوان کارگر» در مقابل «ابر مرد مسیحی»!؟ چقدر این کارگرها از جوهرانسانیت بدورند!؟) جالب است که این بخشی که ما این پاره ها را از آن آورده ایم «قیام توده ها» نام دارد. خوب توده ها را چه به قیام در مقابل طبقات حاکم و نخبگان!؟ همان جایگاه چهارمی که «شودراها» یعنی توده های مردم در رده بندی هندی ها  داشتند هم برای آنها زیاد است.(نگاه کنید به مزخرفات شایگان و معلمش گنون در مورد طبقه بندی هندی ها در ص 82 و83 و نیز به چرندیات مشابهی که از زبان خوزه اورتگا ای گاست اسپانیایی در مورد انسان توده ای نقل میکند.»(ص 85-84)
اشاره به فقر  تود های هندی ها در کنار رود سند
«آنچه فی المثل توده های عظیم هندی را هند را مهار میکند(حالا چرا باید مهارشان کرد؟ لابد برای اینکه قیام نکنند!؟) و آنها را فرمانبر وآرام و قانع جلوه میدهد(همان چیزهایی که شایگان از توده های بی چیز میخواهد!)، نه اصول دمکراسی است نه حقوق بشر. آنچه علی رغم فقربی مانند هند، زندگی را برای این توده های محروم تحمل پذیر میکند، بار معنوی جهان بینی هندوست.
برای توده هایی که در کنار رود مقدس گنگ به عبادت مشغولند و بامدادان با دلی پر ایمان و با خشوعی معصومانه (همین چیزهایی که شایگان دوست دارد) به پرستش «سوریا»یعنی خورشید، مشغولند و در کنار رودی که خود مظهر سلسله هستی های گذراست، در آن واحد، به تماشای مراحل پی درپی زندگی یعنی پیری، بیماری، مرگ و رستگاری یا همان چهار حقیقت شریف بودایی میپردازند و هست و نیست را در دو مفهوم توهم و رستگاری خلاصه میکنند، آزادی فردی، حقوق بشر، درآمد سرانه، تولید اقتصادی، خلاصه جبر تاریخ چه مفهومی میتوانند داشت؟(و چه خوب که ندارند!؟ و سرشان به همین ها خرافات گرم است) برای اینان تاریخ حکم «سامسارا» دارد و نه عرصه مبارزه طبقاتی. اینان خارج از زمانند نه محبوس در افق تاریخی. برای قومی که همواره به این امر مومن بوده که چهار مرحله زندگی  شامل طلبگی، خانه نشینی، خلوت نشینی و گدایی است، فقر دیگر اسارت نیست بل که رهایی است، رهایی از گردونه مرگ و زندگی ، گریز از دایره ی بازپیدایی.
ولی روزی که «سامسارا»(جریان های پی  درپی حیات که توهم ثبات و هستی میدهد) به تاریخ تقلیل یابد و قانون «کارما» مبدل به مبارزه طبقاتی شود و فقر و بی نیازی به بیگانگی اقتصادی، آن گاه مهار کردن توده های هند را قدرتی دیگر باید و تدبیری دیگر. تغییر جوهری توده ها این نتیجه را خواهد داشت که آن چه تا بحال حکم یک قوم یکپارچه و متجانس را داشت مبدل به نیرویی عصیانگر خواهد شد، یعنی توده های لجام گسیخته، آماده برای انفعال( عصیانگر نمیتواند منفعل باشد) و مناسبترین طعمه برای سودگران سیاسی(لابد منظور شایگان نیروهای انقلابی است) و به ترین ابزار برای اعمال سیاست قدرت و به ترین وسیله برای هرگونه تعدی و تجاوز و در آستانه ی موتاسیون های جدید که سیر تحولشان را نه میتوان پیش بینی کرد و نه مهار(به عبارت دیگر شایگان از انقلاب های نوین توده ای و ایجاد تحولات انقلابی هراس دارد). آن چه که توده های غربی را حفظ میکند، حکومت قانون، اصل مسئولیت مدنی، آزادی و حقوق فردی است که حکم الفاظ تهی را ندارند، بل پیروزهای  پی در پی است که غرب طی چهارصد سال کوشش، مبارزه و تحول، به عرق جبین بدست آورده است. انتقال افراطی ترین صورت های مسخ شده ی این آرمان ها ( و پایین تر شایگان اشاره میکند ایدئولوژی ها)به اقوامی که هیچ گاه به این امر توجهی نداشته اند(و توی خواب قرون وسطایی بودند) و اصولا این نوع مشغولیت ها را در شان جهان بینی خود نمیدانستند(راستی!؟) جز این که این اقوام را از هستی ساقط کند  چه نتیجه ای خواهد داشت؟»(ص99-98 تاکیدها از خود متن است )(7)
و یا باز
«در هند، برخلاف معیارهای «خوشبختی» در جوامع مصرفی، فقر یک شیوه زندگی است... چهار مرحله زندگی سنتی هندو شامل دوره طلبگی، خانه نشینی، جنگل نشینی و گدایی بوده است. رهایی، بی نیازی و گدایی که نشانه همان بی نیازی است عالی ترین مقام انسانیت به شمار میآید(و لابد توصیه پروفسوراست به توده های استثمار شده شرقی ها این است که این عالی ترین مقام انسانیت را از دست ندهند!). و نظام اخلاقی هند، نه فقط علیه فقر هیچگونه مبارزه ای را برخود روا نمیدارد بل که همواره غایت حیات معنوی انسان را در فقر میبیند و میداند. فقر عظیم هند و تسلیمی که در دیدگان میلیون ها آدم محروم  از همه چیز، دیده میشود با فقری که، فی المثل، در محله های زاغه نشین نیویورک به چشم میخورد فرق جوهری دارد. در کشورهای پیشرفته صنعتی، فقر عصیان و طغیان است که به صورت بغض و حس محرومیت جلوه میکند، فقر هند علی رغم مناظر زننده اش، همواره با تسلیم و رضا عجین است، زیرا در گردونه ی تسلسل قانون «کارما»رنج و فقر حکم تصفیه و تخلیه نفس را دارند نه اسارت و محرومیت.»( همانجا، ص137)( براستی که خوشا بحال استثمارگران وستمگرانی که چنین مردمی را دارند!؟)
در مورد فحشا و تن فروشی:
 «برخی از کشورهای آسیایی به یک فاحشه خانه ی توریستی مبدل شده اند و شگفت این که اولیای امور نیز از وضع چندان ناراضی نیستند. نه این که فحشا به خودی خود امری غیر ضروری باشد؛( و بنابرانی از نظر جناب پروفسورعارف مسلک و پیرو «معنویات» شرقی ما، فحشا بخودی خود امری ضروری است!؟) روسپیگری، به اعتباری، قدیمی ترین شغل دنیاست( پس درود بر روسپی گری! روسپی گری «شغل» است!لابد مانند شغل های دیگر! پروفسور مایل بوده که این شغل حفظ شود که به «عرفایی» که نیاز به «میکده» و «معشوق» این دنیایی دارند، بد نگذرد!) ولی هنگامی که ابعاد یک کارخانه ی عمومی را به خود میگیرد(همانجا توی قهوخانه ها و «میکده ها» بودند بد نبود، کارخانه ایش نکنند بهتر است!) آنگاه از مرز روسپیگری ساده(می بینیم که انگار «ساده اش» بد نیست!) تجاوز میکند و جنبه ی آلودگی فرهنگی(ساده ش قابل اغماض است و «آلودگی فرهنگی» نمیآورد!؟)میابد و به مبدل به صنعت به معنی امروزی میشود.»(ص 90، تمامی تاکیدها در این متن از ماست)(8)
برخی مفاهیم مورد علاقه شایگان
شایگان یک سلسله مفاهیم  و عبارات کلیدی دارد که آنها یا مضمون آنها را در طول کتابش بارها و بارها تکرار میکند. اشاره به این مفاهیم، روشنگر چگونگی شرقی بودن(یا در حقیقت، بزرگ کردن عرفان شرقی و غربی) در نظر شایگان است. و اینهاست این مفاهیم:
مبداء، نفی ماسوای حق یا مبداء، مبداء فیاض هستی، کانون فیاض، چشمه فیض اهورایی، ذات الوهیت، اصل تجلی، نشات تجلی، اصل گشودگی، مشکات انوار غیب، مشکات انوار نبوت، مکاشفه و شهود، اشراق، وحی الاهی، کلام الهی، تجلی فیضان، فیض قدس، روح فیاض، مشیت الهی، معبود ازلی، تجلیات ازلی، بی ذهنی هندی، بی عملی تائوئی، رستگاری، آیین رستگاری، خاطره قومی و روح قومی، حیات فیاض، دم فیاض پاکبازان کهن، به نقل از نوالیس«آنجا که خدایان غایب باشند، اشباح حاکمند»، بینش شهودی، صور جوهری، جوهر روحانی، عدم تجسس در طبیعت و سلب نکردن کیفیات مرموز و جادویی طبیعت،  پذیرش محتوی تمثیلی و اخروی زمان و دنبال نکردن تاریخ، مراقبه احوال، بعد تمثیلی و اساطیری عالم، منشاء صور ازلی و غایت اندیشی و معاد.
گمانم همین ها هم که ما از پروفسور فرنگ درس خوانده آوردیم تا حدودی گویای مرام و عقاید وی باشد.
م- دامون
اردیبهشت و خرداد 97
یادداشتها
1-    گرچه مقاله ترتسکیست نکات دیگری نیز داشت، اما همان دو بخشی که به وی اختصاص دادیم نقد نکات اساسی نظرات وی را در بر داشته است؛ از این رو به بقیه مقاله وی نمیپردازیم.
2-   آن هم با درک معینی از عرفان؛ زیرا عرفان در ایران یک مبارزه منفی بود در زمانی نیرو به قدر کافی برای پیروز شدن وجود نداشت و مبارزه مثبت شکست خورده بود. در واقع روی آوردن به عرفان برای رقیق کردن سختیها و مشکلات و تحمل شکستی سخت  بود و تا حدودی به تجدید قوای خلق در آن زمان کمک کرده، آنها را برای مبارزات نوین آماده میکرد. اما شایگان آنرا قائم به ذات در فرهنگ شرق و یا ذات مطلق فرهنگ شرق می پندارد و بر همین مبنا تئوریزه میکند. ضمنا  زمانی که ما شایگان را عرفان باورمیدانیم، آنگاه این  شخص دیگر تنها در پس عرفان شرق(هندویی، بودایی، اسلامی، تائویی) و اساس یگانه ای که برای آن میشمارد یعنی (مبداء= خدا) سنگر نگرفته، بلکه در عین حال در پس عرفان غرب نیز سنگر گرفته است؛ لذا او به جای شرقی صرف، یک عرفان باور شرقی و غربی است.
3-    شایگان درباره استعمار و امپریالیسم مینویسد:«انگیزه ی اصلی توریسم امروزی در آغاز همان کنجکاوری سیری ناپذیر تمدن فاوستی است که موجب گشایش راه های دریایی گردید و کریستف کلمب و ماژلان را پدید آورد و بعد به صورت مسیون های مسیحی، دین مسیح را همچون متاعی اخروی به جهانیان تحمیل کرد و راه استثمار و استعمار قدرت های توسعه طلب را هموار کرد و سرانجام منجر به کولونیالیسم شد. توریسم امروزی صورت به ظاهر بی آزار همان پدیده است، همچنانکه سرمایه گذاری خارجی در کشورهای جهان سوم، صورت خیر خواهانه ی استعمار نو است. صورت قضیه تغییر کرده است ولی اصل همان است که بود.»(ص 91-90، تاکیدها از خود کتاب است) چنین عباراتی(اگر از برخی غلط و غلوط های آن درباره توریسم و اینکه برای شایگان توریسم یعنی زائر و زیارت بگذریم) در کتاب شایگان بسیار نادر است. در حالیکه چرخیدن گرداگرد آنچه «معنویت» آسیا مینامد و آنرا هم صرفا در نحله های اخلاقی، مذاهب، عرفان و خرافات خلاصه میکند فراوان. 
4-    پروفسوری که مدارج عالی دانشگاهی را در غرب و در فرانسه طی کرد اما ذهنش کهنه گرا و بغایت آشفته و پر نوسان بود و در دوران خود افکاری بغایت سخیف، کراهت بار و ارتجاعی را ارائه و نیز در پوشش عرفان، خرافاتی را رواج داد که گویا باید از چنین شخصی بعید به نظر برسد. پایین تر در همین مقاله به چند نمونه از آنها اشاره خواهیم کرد.
5-   زیرا شایگان در جای دیگری  درکتابش «محتسب» را چنین معنا میکند: «در برابر محتسبان که مدافع ارزشهای قشری هستند، رند، رسوا و فتنه انگیز جلوه میکند، چون بی بند و باری او، آرامش صلاح اندیشان قشری را به هم میزند. رند در مقابل مردم قشری کافر و زندیق به نظر میاید.»( همان کتاب، ص 166) بنابراین معنی محتسب یعنی قشری. این البته با معانی ای که در بند بالا مترادف آن آمده در تضاد قرار میگیرد. آدم قشری با آدم هشیار و عاقل فرق میکند. از این آشفتیگیها و نوسانات، تضادها و چرخش ها در کتاب شایگان و نظرات وی فراوان است چندان که در صفحه ای موافق نظری و در صفحه ای دیگر مخالف آن است( برای نمونه بنگرید به نظرات وی درباره ناسیونالیسم و قومیت، از یکسو دفاع از گاندی و جنبش ناسیونالیستی و استقلال طلبانه هند و از آن طرف نفی ناسیونالیسم با معنای محدود شده آن به طرفداران ایران باستان و یا شوینیسم آریایی، و ستایش قومیت و امت-  لابد قوم یا امت بودایی یا امت هندویی همچون امت یا قوم اسلامی). بگذریم که برخی از این مترادف های «محتسب» هم با یکدیگر منطبق نیستند. مثلا عاقل و هشیار باشی اما صرفا مسائل را بگونه ای ظاهری حل و فصل کنی. از دیدگاه علم، عقل فراتر و عمیق تر از احساس میرود. در حالیکه احساس مسئله را از نظر ظواهر حل و فصل میکند، عقل به کنه و ماهیت پی میبرد. بنابراین احساسی بودن یعنی در سطح ظواهر حرکت کردن. اما احساس در عرفا متکی به عمقی در تفکر عقلانی بود.عرفا در مقابل عقل حاکم و عقل رایج موضع میگرفتند و نه در مقابل نفس عقل و یا  بطور کلی عقل. گرچه بهر حال این عقل عرفانی با عقلی که  فلسفه و منطق کلاسیک نتیجه آن بود، فرق میکرد. اشعار حافظ عرفانی است، اما چه کسی میتواند بگوید که مثلا حافظ صرفا با فعالیت حسی محض و بدون کاربرد عقل، به این درجه از تفکر انسانی رسیده است.
6-    در ادبیات ما جدال  مجنون و عاقل در شرایطی است که عقل یا  نمودار عقل حکومت های استثمارگر و ستمگر و  ظاهر پرستی و زورگویی آنهاست و یا عقل رایج عامیانه که از ظواهر فراتر نمیرود؛ و اینجا این «عقل» به ضد خود تبدیل میشود. در نتیجه عرفا با پناه بردن به  عشق و عرفان در مقابل این عقل حاکم  یا رایج عامیانه موضع میگرفتند و نه در مقابل عقل بطور کلی. اگر عرفا عشاق بی عقل بودند و ملت ایران صرف «مجنون» بود و عقل نداشت(چقدر وحشتناک!)، قطعا نه عرفایی همچون حافظ و مولوی میتوانستند افکار عمیق و ژرفی  از خود بیرون دهند و نه ملت ایران میتوانست تا زمان کنونی دوام آورد و قطعا سر به بیابان گذاشته بود! اما تعقل و فلسفه این دنیایی: اگر راست باشد آنچه اقبال لاهوری در مورد ایرانیان گفته که ذهنشان همچون پروانه ای از گَلی و تنها بوکردنی به گَلی دیگر می نشیند و بو کردنی دیگر و ناتوان از بوجود آوردن نظام های فلسفی بوده اند(نقل به معنا از سیر فلسفه در ایران ترجمه آریان پور) آنگاه نفی عقل و ستایش«مجنونیت» یعنی که در ایران« مرده ای را میبردند و عده ای میگفتند هر چه ببرید تمام نشود»!؟
7-   و اینها هم قضاوتی از  شاملو در مورد خیل گرسنه و فقیر هندی:«آدم خرافاتی دلایلش هم لابد خرافاتی است. آن خیل گرسنه ی هندی که گاو را مقدس میداند و بچه شان تو بغل از بی غذایی میمیرد و اگر بخواهید به خرافی بودن عقیده اش متقاعدش کنید، شما را لامذهب و خون تان را مباح میداند، چه دلیل خرد پسندی میتواند داشته باشد؟ او با عقیده اش از جهل و گرسنگی اش دفاع میکند.» گفت و شنود ناصر حریری با شاملو، به نقل از کتاب گزین گویه ها و ناگفته های احمد شاملو، لالایی با شیپور، ایلیا دیانوش، ص 113)
8-   باید اشاره کنیم که متن کتاب آسیا در برابر غرب بوسیله داریوش آشوری «ویراستاری» شده است و ما متن ها را بدانگونه که در کتاب است، آورده ایم. همچنین بر ما کاملا روشن نیست که آیا تمامی این متن ها نوشته خود شایگان است یا بوسیله آشوری دستکاری هایی شده است. نگاه کنید به گفتگوی سروش دباغ با داریوش آشوری در شهروند امروز که در وبلاگ داریوش آشوری هم موجود است.

۱۳۹۷ خرداد ۱۲, شنبه

آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(1) به مناسبت دویستمین سالگرد تولد کارل مارکس


آموزش بزرگ مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است!(1)

به مناسبت دویستمین سالگرد تولد کارل مارکس

روز 18 ماه مه دویستمین سالگرد تولد کارل مارکس بنیانگذار جهان بینی علمی بود. مارکس دانشوری بود که فلسفه، اقتصاد، جامعه، سیاست و فرهنگ را زیرو رو کرد و در هر زمینه ای کشف های نو و خیره کننده ای ارائه داد و علمی نوین، علم طبقه کارگر را آفرید.
مارکس تنها یک تئوریسین نبود، بلکه در عین حال یک عملگرای انقلابی بود. برای او که یک دیالکتیسین بزرگ بود، تئوری و عمل دو جزء پدیده ی واحدی بودند و تئوری تنها می توانست از دل جنبش و عمل انقلابی توده های عظیم بیرون آید و بر این مبنا به آن خدمت کند. بنابراین برای یک انقلابی شرکت در این جنبش و تلاش در تغییر انقلابی جهان از اصلی ترین وظایف به شمار می آمد.
مائو تسه دون درباره مارکس و در مقابل افرادی در حزب کمونیست چین  که بر وجه تئوریسین بودن مارکس بیش از حد تاکید می کردند و در برابر آنها که «مارکسیسم کتابی» را قدر می نهادند، چنین می گوید:
«مارکس در پراتیک جنبش انقلابی شرکت جست و تئوری انقلابی آفرید. او از ساده ترین عنصر سرمایه داری یعنی کالا آغاز کرد و بررسی کاملی از ساختمان اقتصادی جامعه سرمایه داری به دست داد. این کالا را میلیونها نفر هر روز می دیدند و مورد استفاده قرار می دادند ولی چنان عادی به نظرشان می رسید که کسی توجهی بدان نمی داشت. فقط مارکس  کاملا آنرا بطور علمی بررسی کرد. او درباره جریان تغییر شکل کالا، کار تحقیقی عظیمی انجام داد و از این پدیده عام یک تئوری کاملا علمی به دست داد. او طبیعت، تاریخ و انقلاب پرولتاریائی را مورد پژوهش قرار داد و ماتریالیسم دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی و تئوری انقلاب پرولتاریائی را آفرید. بدین ترتیب مارکس به صورت کامل ترین روشنفکر درآمد، قله دانش و خرد انسانی گردید. او از بیخ و بن با آنهائی که فقط معلومات کتابی دارند، متفاوت است.» (سبک کار حزبی را اصلاح کنیم، منتخب آثار، جلد سوم، ص55)
افزون براین ، مارکس همواره تمامی  ذهن و قلبش، تمامی وجودش برای کارگران و زحمتکشان می تپید. از زندگی بورژوایی خود برید و از محیط طبقات بالا کند و به میان کارگران و زحمتکشان رفت؛ در کنار آنها و همچون یکی از آنها زندگی کرد، در جلسات تشکلات صنفی و سیاسی و مبارزات آنها شرکت کرد و از نزدیک با آنها دوست شد و شریک زندگی و غم و درد و محنت آنها و وفادار به آنها و اصلا یکی از خود آنها گشت.
این همه با هم بود که به او امکان داد که آموزگار کارگران و زحمتکشان گردد و کارگران و زحمتکشان نیز عاشقانه وی را دوست داشته باشند و وی را یکی از خودشان بدانند. و برای همین هم بود که انگلس دیگر آموزگار بزرگ کارگران و دوست و همرزم همیشگی وی، مارکس را  نه صرفا یک محقق و دانشمند، بلکه  نخست و پیش از هر چیز یک انقلابی نامید.(سخنرانی انگلس در مراسم تدفین مارکس)
مارکس از بیخ و بن با این روشنفکران از دماغ فیل افتاده«کتابی» و «معلوماتی» و ایضا وراج و روده دراز فرق بنیادی داشت و اساسا غیر قابل مقایسه بود. روشنفکرانی که مارکس از دهانشان نمیافتد و همه با هم به مارکس همواره و یک روز پس از روز دیگر رجعت میکنند و اصلا جز مارکس هیچ کسی را قبول ندارند و از او این طرف تر نمیآیند، اما نه به آموزشهای اساسی و مرام و عقیده وی علاقه و وفاداری ای دارند و نه به نوع زندگی وی که اگر از آن صحبت کنی آخ و اوخشان براه میافتد. تاریک فکرانی که با یک شکست طبقه کارگر نه تنها به همه چیز پشت پا میزنند، بلکه به شکل ضد مارکسیستهایی دو آتشه نیز در میایند. گشنه«چیزدان»هایی که با افت جنبش انقلابی تمامی آمال و آرزوهای خود را کنار گذاشتند و یکباره یاد برخی چیزهای از دست داده در زندگی خود گشتند و تمامی تلاششان این شد که آرزوهای جامانده و پس مانده ی خود را که از سطح حقیرترین آمال و آرزوهای یک خرده بورژوای ندید - بدید فراتر نمیرفت، تحقق بخشند و ورد زبانشان این شد که«  «آخه مگر مارکسیسم برای رفاه طبقه کارگر بوجود نیامده؟ پس چرا ما نباید رفاه داشته باشیم»!؟.

مهمترین آموزش مارکس دیکتاتوری پرولتاریا است
در میان آموزشهای مارکس، آموزش ماتریالیسم و دیالکتیک در فلسفه، ماتریالیسم تاریخی در جامعه و تاریخ، ارزش اضافی و بحرانهای اقتصادی در اقتصاد، دیکتاتوری پرولتاریا و قهر انقلابی در سیاست، تغییر جهان بینی و فرهنگ بورژوایی فردگرایانه موجود به فرهنگ جمع گرایانه نوین پرولتری و بطور کلی چگونگی تغییر جهان درونی، جهان حسی و فکری خود پرستانه بورژوایی خود که اساسش دنبال منافع شخص خود بودن است، به جهان حسی و فکری پرولتری که منافع جمع را در درجه نخست اهمیت قرار میدهد، بر مبنای مبارزه انقلابی خود کارگران برای دگرگون کردن جهان بیرونی جایگاهی والا دارند.
اما آموزش مرکزی و بزرگ مارکس نه به گونه ای مجزا در فلسفه است نه در تاریخ  ونه در علم اقتصادسیاسی و در عین حال از همه ی آنها ریشه گرفته و  بر مبنا و چکیده ی آنهاست. بزرگترین جایگاه را در آموزش نوین مارکس دیکتاتوری پرولتاریا دارد که نشانگر چگونگی سیاست های انقلابی طبقه کارگر در تبدیل نظام سرمایه داری به نظام کمونیستی است.
 مارکس در نقد برنامه بزرگترین و مهمترین حزب روزگارخویش میگوید« بین  جامعه سرمایه داری و جامعه کمونیستی دوران گذار انقلابی اولی به دومی قرار دارد، منطبق با این دوران یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد که دولت آن،چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمیتواند باشد»(نقد برنامه گوتا، تاکید از مارکس است).
 بدون دیکتاتوری پرولتاریا و ادامه انقلاب زیر دیکتاتوری پرولتاریا، رسیدن به نظام کمونیستی غیر ممکن است و حرف«مفت» و «کشک» است.
برای همین است که مارکس  خود این آموزش را کشف نو خود و دارای کیفیتی متفاوت و بسیار فراتر از دیگر کشف های خود نامید و درست برای همین است که لنین گفت کسی که نظریات مارکسیستی را تا تئوری جهانشمول دیکتاتوری پرولتاریا ارتقاء ندهد، اصلا مارکسیست نیست. همین آموزش است که مرکز بزرگترین دشمنی ها و تحریفات و از قلم انداختن تمامی بورژوازی، رویزیونیستها، ترتسکیستها، سوسیال دمکراتها و غیره  در جهان است؛ و همین آموزش است که  به بهانه دویستمین سالگرد مارکس بوسیله  ورشکستگان و فسیل های چپ ایران، شبه چپ های ترتسکیست و رویزیونیست، دموکراسی بورژوایی پرستان، یا از قلم انداخته میشود و اصلا صحبتی درباره آن نمیشود و یا پیرامون این آموزش به  تکرار نظرات مشتی ترتسکیست غربی از قماش هال دریپر و دیگر شرکاء دست میزنند که با« اصطلاح بازی» ها و « تعریف بازی»های صنار و سی شاهی از قماش کائوتسکی، سر و ته اش را زده و اصل آن را با پهن کردن دایره تعریفات تاریخی و «قیقاج» دادن در تاریخ گذشته(درست همان گونه که کائوتسکی انجام میداد) خفه کرده و«سر به نیست» میکنند . 
اما دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟

هرمز دامان
نیمه نخست خرداد 97