۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(8) پیوست های بخش اول

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(8)
پیوست های بخش اول

پیوست یک
 تفاوت نظریه و عقیده از دیدگاه خسروی- مثال: برابری حقوق زنان با مردان
یکی از مقالات کتاب خسروی  بنام « نظریه  و عقیده» در باره تفاوت میان این دو مفهوم است. از نظر وی تفاوت نظریه و عقیده در این است که نظریه درباره واقعیتی مستقل از ماست. در حالیکه عقیده ( از نظر خسروی کمابیش به معنی ایدئولوژی) درباره واقعیتی مستقل از ما نیست و صرفا نظرات شخصی، گروهی یا طبقاتی درباره «تنظیم حالتی از امور» است. یکی میگوید این طور باشد بهتر است و دیگری میگوید اگر آن طور باشد بهتر است. اما در خارج از ذهن آنها هیچ واقعیتی، عقایدشان را پشتیبانی(یا ساپورت) نمیکند. گرچه خسروی ظاهرا مارکسیسم را نظریه قلمداد میکند اما چنان آن را( بویژه بخش انقلابی آن را) به معنایی که خود برای ایدئولوژی قائل است،( به این معنای نادرست که گویا ایدئولوژی صرفا اعتقاداتی بی پایه و بنیاد در واقعیت عینی و غیر علمی است) و بخصوص در زمینه جامعه شناسی تاریخی و سیاسی که بخش بسیار مهم نظریات مارکسیستی را در بر میگیرد، نزدیک میکند که باصطلاح در برخی موارد نظریه همان عقیده میشود یا باصطلاح مارکسیسم به ایدئولوژی تبدیل میشود. و منظور خسروی از اینکه مارکسیسم را به ایدئولوژی تبدیل نکنیم نیز روشن است: هر چه آنچه در این تئوری بوسیله مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو تدوین شده و انقلابی است، بدور افکنیم و از مارکسیسم چیزهایی را باقی بگذاریم که برای بورژوازی خطری ندارد! اینک به یک مثال خسروی و نتیجه گیری های وی توجه کنیم:
«مثال دوم: فرض کنیم که از که از دو نفر یکی معتقد باشد که «باید حقوق مردان و زنان برابر باشد» و دیگری معتقد باشد که«حقوق زنان و مردان نباید برابر باشد». با اندکی دقت در این دو اظهار نظر میتوان دید که آنها درباره واقعیتی مستقل از خود نیستند(یعنی از نظر خسروی واقعیت عینی مستقل از عقاید این افراد نشان نمیدهد که حقوق زنان با مردان برابر نیست) و در نتیجه نمیتوان درباره درستی و یا ناراستی شان،  بر طیق سنجش شان با موضوعی مستقل و خارجی تصمیم گرفت. این دو اظهار نظر، پیشنهاد یا طرحی هستند برای تنظیم حالتی از امور.» و پایین تر:
«بدین ترتیب میتوانیم عجالتا عقیده را اظهاری تعریف کنیم که درباره واقعیتی مستقل از خود نیست بلکه پیشنهاد یا طرحی است برای برقراری حالتی از امور که تحقق آن منوط به قدرت دارندگان آن عقیده است(همان کتاب، ص 109)
به هر حال خواننده مشاهده میکند که خسروی برای اثبات اینکه عقیده( یا ایدئولوژی)  چه تفاوتی با نظریه (نظریات علمی یا چیزی شبیه به آنها) دارد چه چرندیاتی سر هم میکند. نابرابری حقوق زن و مرد یک واقعیت عینی مستقل از ذهن انسان نیست!؟ تقاضای برابری برای حقوق زن ومرد فقط یک عقیده و برای تنظیم حالتی از امور است!؟ و متکی به فاکت هایی معین در واقعیت عینی مستقل از ذهن انسان نیست؛ یعنی برابری های واقعی موجود میان زن و مرد (مثلا کار مشابه و با نتایج برابر) و نابرابری های واقعی( مزد نامتساوی). و یا مثلا ستم بر زنان در ابعاد اقتصادی- اجتماعی- سیاسی و فرهنگی واقعیتهایی عینی و مستقل از ذهن انسان نیستند. و آنکس که موافق نابرابری حقوق زن ومرد است هیچ منافع خاصی در حفظ واقعیت عینی مستقل فعلی ندارد. و نیز عقیده آن کس را که علیه وضع موجود است هیچ حقیقتی در واقعیت موجود پشتیبانی نمیکند. بنا بر «نظریه» خسروی «اینها تنها دو عقیده هستند و نمیتوان نسبت به درستی و یا ناراستی شان بر طبق سنجش شان با موضوعی مستقل و خارجی تصمیم گرفت»!؟ و در نهایت اگر « زور و نیرویت» بیشتر بود میتوانی نظرت را به کرسی بنشانی! همین و بس!
ذکر این نکته ضروری است که چنین نظراتی کمابیش به تئوری انقلابی مارکسیسم نیز تعمیم میابد و مارکسیسم به اعتقاداتی تنزل پیدا میکند که تنها «پیشنهاداتی» برای تنظیم «حالتی از امور» هستند. ما از صحبت بیشتر درباره مباحث کشدار خسروی درباره مسئله بالا صرف نظر میکنیم و تحلیل بیشتر و قضاوت را بعهده خواننده میگذاریم.

پیوست دو
خسروی مختصات نظر ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی را ترسیم میکند!
 و اینها هم ترسیم سر فصل های مارکسیسم از دیدگاه خسروی. در مقاله ی«مارکسیسم ها و نقد» میخوانیم:
«یکی از قدیمترین و معتبر ترین تلاش ها برای ترکیب و پیوند تعابیر و مفاهیم «مارکسیستی» در مجموعه یا منظومه ای واحد به نام «مارکسیسم» متعلق به لنین است... لنین مارکسیسم را سیستم نظریات یا آموزش مارکس  و شامل سه جزء میداند. فلسفه، اقتصاد و سیاست. فلسفه شامل ماتریالیسم دیالکتیکی و ماتریالیسم تاریخی است. اقتصاد ناظر است بر نقد مارکس به سرمایه داری(عمدتا کاپیتال) و سیاست عبارت است از تئوری سوسیالیسم. در جزء سیاست مسئله ی مبارزه طبقاتی نیز مورد اشاره قرار میگیرد.»(ص 187-186)  و سپس به نقد باسمه ای نظرات لنین میپردازد که
« اولا لنین در این طرح جزء فلسفه را علاوه بر ماتریالیسم دیالکتیکی که در تناسب با سنت رایج فلسفی نیز مبحثی فلسفی است، شامل ماتریالیسم تاریخی میداند که دست کم با تعریف رایج در سنن فلسفی مبحثی فلسفی نیست... نخست بعد از لوکاچ و کرش و سپس در آثار مکتب فرانکفورت و نظریه پردازان «مارکسیسم غربی» میتوان این تلاش برای ارائه تعریف جدید از فلسفه را دید... ثانیا اگر چه این سه جزء به مثابه اجزاء و عناصر یک پیکر واحد معرفی شده اند کماکان ارتباط آنها روشن نیست... ثالثا مبارزه طبقاتی  که قرار است سراسر تاریخ بشر را شامل شود، تنها در بخش تئوری سوسیالیسم(سیاست) مورد اشاره قرار گرفته و ارتباط روشنی با با بقیه اجزاء و بویژه با ماتریالیسم تاریخی ندارد... رابعا و مهمتر، همیشه این طور نیست که این سه جزء بر روی هم پدیده یا آموزه یی را بسازند( که لنین اسامی مختلفی از علم انقلاب گرفته تا علم شرایط رهایی پرولتاریا ، سوسیالیسم علمی وغیره بدان میدهد)به نام مارکسیسم که بوسیله آن بتوان درستی حکمی یا اقدامی تاکتیکی را اثبات یا ابطال کرد)(ص 188-187) و
«در مقاله « آموزش مارکس» این سه جزء (اصلی؟) در تقسیماتی هفتگانه تحلیل میشوند . نخست: ماتریالیسم فلسفی؛ یعنی تقدم هستی شناسانه طبیعت بر انسان و ماده بر ایده. دوم: دیالکتیک؛ یعنی دیالکتیکی کردن این این ماتریالیسم فلسفی که پیش از این دیالکتیکی نبوده است. همانا دیالکتیک طبیعت، بوسیله دیالکتیک که منطق درونی و ذاتی طبیعت است، ماتریالیسم فلسفی دیالکتیکی میشود،«دیالکتیک آگاه نجات میابد» و به«درک ماتریالیستی طبیعت منتقل میشود». سوم درک ماتریالیستی تاریخ؛ یعنی «هماهنگ کردن دانش با مبنای ماتریالیستی». در اینجا معلوم نیست که حلقه ی پیوند (یا استنتاج) بین جزء اول و سوم چیست. حتی اگر طبیعت واجد حرکتی جوهری منطبق بر قوانین دیالکتیک( که همه جا منظور دیالکتیک هگلی است) باشد، چرا باید حرکت تاریخ یا مراحل تطور تاریخی از این قانون تبعیت کنند؟ تئوری انعکاس لنین حداکثر میتواند ثابت کند که چون حرکت طبیعت دیالکتیکی است، شناخت ما از آن نیز دیالکتیکی است، اما این که چگونه دیالکتیکی بودن شناخت ما از طبیعت (و سپس جامعه) حرکت خود این جامعه را هم دیالکتیکی خواهد کرد به هیچ وجه روشن نیست. به نظر من، اگر قرار باشد مارکسیسم تنها به استناد به این الگو تعریف شود، هرگز نمیتوان حلقه ی پیوند (یا استنتاج) بین دیالکتیکی بودن طبیعت، و نیروهای مولد و مناسبات اجتماعی را یافت. چهارم: مبارزه ی طبقاتی؛ که به اعتبار بسیاری از آثار لنین و انگلس- مبنی بر این که طبقات متخاصم هر بار نتیجه ی مناسبات تولیدی و مراوده یی و در یک کلام مناسبات اقتصادی بوده اند- میتوان آن را به عنوان حمل تضاد مستتر در تحول تاریخی به گروه های اجتماعی حامل این تضادها تعبیر کرد. پنجم: آموزش اقتصادی مارکس؛ که نه به عنوان حلقه و یا جزء بعدی  بلکه به عنوان «ژرف ترین و موشکافانه ترین کاربرد تئوری مارکس» و دلیل صحت آن وارد مجموعه میشود. بعبارت دیگر وجود سرمایه داری و تقسیم طبقاتی آن به بورژوازی و پرولتاریا حلقه ی استدلال بعدی است. اما شیوه ی تحلیل و نقد مارکس تنها ملاک صدقی برای این نحو از استدلال است. ششم: سوسیالیسم؛ این جزء کاملا به مثابه نتیجه ی پنج جزء قبلی وارد مجموعه میشود زیرا «ازآنچه گفته شد پیداست که مارکس ناگزیری تبدیل جامعه سرمایه داری به سوسیالیستی را تماما و صرفا از قانون اقتصادی حرکت جامعه ی معاصر نتیجه میگیرد.» و هفتم: تاکتیک مبارزه طبقاتی؛ به عنوان جزء آخر سوسیالیسم، زیرا بعد ازسرنگونی سرمایه داری و برقراری سوسیالیسم، هنوز کمونیسم تحقق نیافته و مبارزه طبقات پابرجاست و باید به نحوی مارکسیستی در آن عمل کرد. فراموش نباید کرد که این طرح دوم را لنین بعد از انقلاب اکتبر نوشته است.
 بنا بر آنچه بطور نمونه وار از لنین آوردم و از آنجا که لنین خود در این طرح بر دریافت های انگلس، کائوتسکی و پلخانف استوار است و...»(همان جا ص 189- 188 تمامی علامات  و جملات داخل پرانتز از خود متن است، همچنین نگاه کنید به قسمت« کلیت دیالکتکی» ص 191).      
 خواننده میتواند بخوبی متوجه شود که  هدف اصلی از طرح نظریات بی معنایی نظیر «ماتریالیسم پراتیکی» و منظور از«ویرایش و پالایش» مارکسیسم(نگاه کنید به قسمت اول همین مقاله) بوسیله این دارودسته ها چیست. آنچه ترتسکیستهای حکمتی، پراکسیسی ها، فلسفه عملی های  دروغین، پیروان مارکسیسم غربی، چپ نویی ها و بیشتر رویزیونیستها بروشنی بیان نمیکنند، بوسیله خسروی بیان شده است. همین یادداشتهای اخیر خسروی مثال گویایی است از منظور وی.  مشابه همان پرسش ها و نقدهای کج و معوج صد تا یک قاز که عموما نقش تخریبی دارند و طراح نقد یا سئوال نیز بخوبی میداند که دنبال جواب نیست و بیشتر اوقات اگر از وی بخواهند صحبت یا پرسشهای خود را تکرار کند نمیداند چه گفته است.
راستش انسان حتی تمایلی در خود احساس نمیکند به این گونه یادداشتها پاسخی دهد!

پیوست سه
نظر مارکس درباره کار
زمانی که مارکس در کتابش سرمایه به توصیف کار یا پراتیک تولیدی میپردازد، نکاتی را که دراین نوشته های نخستین، شکلی جنینی دارند( سخنان مارکس در مورد نظریات هگل درمورد کار در نقدش از دیالکتیک هگل، در کتاب یادداشتهای اقتصادی- فلسفی، ص 236) با وضوح هر چه کامل تر توصیف میکند:
و اینک سخنان مارکس درباره کار:
«... بنابراین پروسه کار را بدوا باید مستقل از هر شکل مشخص اجتماعی مورد مطالعه قرار داد. در مرحله ی نخست کار عبارت از پروسه ای است بین انسان و طبیعت. پروسه ای که طی آن انسان فعالیت خویش را واسطه ی تبادل مواد بین خود و طبیعت قرار میدهد، آن را منظم میکند و تحت نظارت میگیرد. انسان خود در برابر مواد طبیعت مانند یک نیروی طبیعی(خوب دقت کن آقای خسروی! نیروی طبیعی. « نیرو» خود شکلی از حرکت ماده ی طبیعی است ) قرار میگیرد. وی قوای طبیعی را که در کالبد(مارکس از قوای طبیعی- یا مادی-  که در «کالبد» یعنی در وجود مادی انسان قرار دارند، حرف میزند)، بازوها، پاها، سرو دستش را به حرکت در میآورد( جناب خسروی! حرکت بازوها، پاها، سر و دست کاملا مادی است و این یعنی اینکه کار عملی، فعالیت عینی یا پراتیک، حرکتی مادی است. حرکت و جنب و جوش شکل خاصی از «ماده ی طبیعی» است) تا مواد طبیعی را بصورتی که برای زندگی خود او قابل استفاده باشد تحت اختیار درآورد. در حالی که وی با این حرکت روی طبیعت خارج از خودش تاثیر می گذارد( «تاثیر می گذارد» و نه اینکه صرفا تاثیر میگیرد و آنگاه می نشیند، زانو در بغل، درباره تاثیرات گرفته شده تا آن زمان می اندیشد! و باز دوباره به سراغ تاثیر گرفتن های تازه میرود!؟) و آن را دگرگون میسازد، در عین حال طبیعت ویژه خویش را تغییرمیدهد.»(مارکس، سرمایه، ترجمه ی اسکندری، بخش سوم ، روند کار، ص237)     
و این نه تنها در همان جملات بالا که از مارکس نقل کردیم، موجود است، بلکه در آن گفته های مشهور وی درباره تفاوت کار انسان با اعمال عنکبوت و زنبور عسل نیز مندرج است. وی در این قسمت از نظریات خود درباره تفاوت کار انسان با حیوانات که همانا  شکل گرفتن نقشه و طرح کار در ذهن انسان و پیش از انجام آن است، صحبت میکند.
« ...در پایان پروسه کارنتیجه ای حاصل میشودکه از آغاز در تصور کارگر و بنابراین بطور ذهنی وجود داشته است. نه تنها وی تغییر شکلی به طبیعت اعمال میکند، بلکه او در عین حال به هدف خود در طبیعت تحقق میبخشد. هدفی که خود از آن آگاه است و مانند قانونی بر نوع و چگونگی اعمال او حکومت میکند و اراده اش باید از آن تبعیت نماید.»(همانجا،ص 238)
بدیهی است که سخنان کلی مارکس در مورد کار در مورد تمامی فرایندهای فعالیت های عملی انسان صدق میکند. فرقی نمیکند که این فعالیت در مبارزه تولیدی باشد، در مبارزه طبقاتی باشد یا در مبارزه علمی. خصوصیات کلی هر فعالیت عملی ای (بدون ابزار یا با ابزار مشخص آن رشته ی معین) با اندکی تفاوتها که به مورد خاص و رشته معین مربوط میشود، کماکان همان است که مارکس میگوید: استفاده هایی معین از حواس پنچگانه، حرکات دستها و پاها ، مصرف نیرو و انرژی و خلاصه شکل دادن به واقعیتی نوین بر طبق این فعالیتهای عینی یا پراتیک.

 پیوست چهار
 نظر انگلس درباره دو خط در فلسفه و نقش پراتیک در شناختن و دگرگون کردن جهان
ظاهرا هر رویزیونیست، ترتسکیست، چپ نو، پسا مدرن و خلاصه لیبرال شبه چپی که میخواهد فلسفه را از قید دو خط  فلسفی ماتریالیسم و ایده آلیسم رها کند به سراغ انگلس و کتاب لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان وی میرود. گویا در آنجا برای انگلس ماتریالیست بودن در این خلاصه میشود که طبیعت را مقدم بدانیم و ایده آلیست بودن، در این که ذهن را مقدم بدانیم. خلاصه، فلسفه به انگلس که رسیده دچار دوپارگی فلاکت بار تقسیم جهان به فقط ذهن و ماده و تقدم ماده بر ذهن یا برعکس گردیده و وظیفه این دارودسته های رویزیونیست و ترتسکیست است که فلسفه را از این عذاب و بدبختی بزرگ نجات دهند و ثابت کنند که اینکه ما تقدم و تقابل ماده و ذهن را مسئله اساسی فلسفه قلمداد نکنیم، و مثلا پای پراتیک را به میان بکشیم همه ی مسائل حل میشود و بشر و اجتماع  و طبیعت همه در یک موزونی آرمانی به زدن آهنگ های دلنواز مشغول خواهند شد.
 اما این پای پراتیک را به میان کشیدن، نه برای این است که مثلا  عده ای نشسته اند و کار تئوریکی میکنند و اینان خشمناک از این وضعیت، آنان را به پراتیک و مبارزه عملی  ترغیب میکنند و نشان میدهند که خود این حضرات برای پراتیک ارزش زیادی قائلند! خیر! چنین چیزهایی نبوده و نیست! «پراکسیس» و «فلسفه ی عمل» سی ساله ی اخیرهمینان  چیزی بیش نبوده است جز گردیدن بدور خود در خارج از کشور و سینه چاک دادن دروغین برای طبقه کارگر و «هل من مبارز» طلبیدن در مقابل یگانه «فعالیت فکری» شان که نابود کردن تمامی دست آوردهای تئوریکی و پراتیکی مارکسیسم- لنینسم- مائوئیسم و جنبش طبقه کارگر بوده است. در حقیقت، آنچه موجب اصلی این طواف دادن و اطوار درآوردن بدور کلمه «پراکسیس» و این هوچی گری هاست، این است که  نخست هر گونه تاکیدی را بر تئوری از بین ببرند و دوما زمینه را برای رد تمامی دست آوردهای انقلابی- تاریخی تئوری یا حقیقت عام مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی فراهم سازند و سوم اینکه اگر بتوانند تاثیری روی فعالین کارگری بگذارند آنها را در چنبره ی حرکات اکونومیستی کارگری اسیر گردانند.
 همان گونه که دیدیم خسروی  نیز از زمره هم این کسان است. وی در عبارتی  که در بخش گذشته از وی نقل کردیم، چنین نوشته بود:
«... (جالب توجه اینکه این تزها را نخستین بار انگلس به عنوان ضمیمه کتابش درباره فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان در 1888منتشر میسازد»)( کمال خسروی، توصیف، تبیین و نقد، ص 66)
خسروی با اشاره به «جالب توجه» دانستن این نکته که «این تزها را نخستین بار انگلس و آن هم به ضمیمه کتابش درباره فوئرباخ  و پایان فلسفه کلاسیک آلمان در 1888 منتشر میسازد » به گمان خود شکاف نظری بزرگی را برای مخاطب خود برجسته ساخته است  که گویا میان مارکس و انگلس در مورد مسئله پراتیک وجود داشته است.( اگر چه از کاربرد کلمه «جالب توجه» بوی کنایه نیز به مشام میرسد) از نظر وی کسی که این تزها را به ضمیمه کتابش منتشر کرده، به معنای آنها دقت نکرده و اکنون خسروی نامی از راه رسیده و به ژرف ترین معنای این تزها دست یافته است!
ما در بخش های گذشته تا حدودی نظرات خسروی را در مورد انگلس و نیز برداشت خود ساخته و بغایت  بی معنای خسروی از این تزها را بررسی کردیم، اکنون وقت آن رسیده که به مروری به نظرات انگلس در مورد مسئله پراتیک آنگونه که در همین کتاب  و نیز در رساله اش درباره ماتریالیسم تاریخی ( مقدمه بر چاپ انگلیسی1992تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم) آمده، بپردازیم.
 بیشتر رویزیونیستها و ترتسکیست ها  و نیز  به همراه آنها خسروی، تنها به جملاتی که انگلس در خصوص تقدم خدا بر طبیعت و یا طبیعت بر خدا(بمثابه ساخته انسان یا شکل ایده آلی انسان) آورده استناد میکنند و از مضمون اساسی مباحث انگلس در این بخش خود داری میورزند و ضمنا تمامی بخشهای دیگر را که انگلس به مثابه یک ماتریالیست پیگیر و استوار، ماتریالیسم یعنی تقدم ماده بر ذهن  و تقابل این دو را در تمامی مسائل مورد مجادله در فلسفه و فلسفه ی تاریخ بکار برده، و نیز بر نقش  پراتیک یا مبارزه  تولیدی، مبارزه طبقاتی و آزمایش ها و آزمون های علمی تاکید کرده است، خودداری میکنند. مروری کوتاه بر رئوس مطالب انگلس در خصوص این نکات، روشنگر نظرات وی است. انگلس میگوید:
«مسئله اساسی خطیر همه ی فلسفه ها و بویژه فلسفه معاصر عبارت است از مسئله رابطه تفکر با وجود.»( لودویک فوئرباخ و...تمامی مطالب از همین کتاب است. تاکیدها از ماست، و از این پس نیز اگر تاکیدی از متن باشد آن را ذکر خواهیم کرد) انگلس خیلی روشن میگوید: «مسئله اساسی» یعنی «پایه و بنیان- ریشه» ی یک سلسله مسائل(یا تضادهای) فلسفی عبارت است از «رابطه تفکر با وجود».
پس از آن، انگلس به ریشه های این مسئله در گذشته بسیار دور میپردازد و به خواب دیدن انسانها توجه میکند و جدایی و استقلال مطلق روح از جسم برای انسانهای نخستین و چگونگی بقایش را مورد بررسی قرار میدهد. سپس به ایجاد خدایان متعدد در طبیعت و در انتها به پدید آمدن خدای واحد میپردازد و آنگاه چنین میگوید:
«بنابراین عالی ترین مسئله ی تمامی فلسفه یعنی رابطه تفکر با وجود و روح با طبیعت ریشه هایی درتصورات محدود و جاهلانه افراد دوران وحشیگری دارد که کمتر از ریشه های هیچ مذهبی در این تصورات نیست. ولی این مسئله ، تنها وقتی میتوانست با نهایت  قاطعیت مطرح شود که بشریت اروپایی از خواب دیرین زمستانی قرون وسطی مسیحی دیده گشوده باشد. مسئله رابطه تفکر با وجود و مسئله اینکه روح یا طبیعت:  کدامیک مقدمند؟ مسئله ای که ضمنا در اسکولاستیک قرون وسطی نیز نقش بزرگی را بازی میکرد علی رغم کلیسا شکل حادتری به خود گرفت و چنین مطرح شد که آیا خداوند جهان را آفریده یا از ازل وجود داشته است.»
سپس انگلس در این مورد توضیح میدهد که در پی پاسخ به این پرسش فلاسفه به دو اردوگاه بزرگ تقسیم شدند. آنان که روح را مقدم میدانستند به مکاتب مختلف ایده آلیسم و آنان که طبیعت را مقدم میدانستند به مکاتب مختلف ماتریالیسم پیوستند.
 در پی این بحث، انگلس پرسش دیگری مطرح میکند و آن عبارت از این است که رابطه تفکر با وجود چیست؟ آیا افکار ما درباره جهان پیرامون ما با خود این جهان چه رابطه ای دارد؟ آیا افکار ما میتوانند شناخت درستی از این جهان واقعی بدست آوردند. و آیا تصورات و مفاهیم ما میتوانند بازتاب درستی از واقعیت بیرونی داشته باشند. این مسئله در زبان فلسفی اینهمانی یا یگانگی تفکر و وجود خوانده میشود. انگلس پس از ذکر اختلافات فلاسفه در مورد این مسئله که آنها را به دستجات موافق( که اکثریت فلاسفه هستند)، مخالف و  اگنوستیک تقسیم میکند راه حل آن را پراتیک( مبارزه ی تولیدی) میداند و چنین مینویسد:
« قاطع ترین رد این نیرنگها و هر نوع  نیرنگهای فلسفی دیگرهمانا پراتیک است و بویژه تجربه و صنعت. وقتی ما میتوانیم درستی نظر خود را درباره یک شیء یا پدیده بوسیله تولید آن از درون شرایطش بدست آوریم و در خدمت مقاصد خود بکار بریم در آن صورت داستان «شیء فی النفسه» درک ناپذیر کانتی به پایان میرسید.»(تاکیدها از ماست)
اشارات انگلس به «تجربه» (که میتواند هر نوع تجربه ای را اعم از تولیدی، مبارزه طبقاتی و آزمایشات علمی را شامل شود) و«صنعت» (که بطور خاص پراتیک تولیدی را مد نظر دارد) و اینکه این دو «قاطع ترین» نقش را  در مقابل نظرات آگنوستیکی که انگلس آن را« نیرنگ فلسفی» مینامد و همچنین «نیرنگ های فلسفی دیگر»  دارند، درست نشان دهنده اهمیت پراتیک در نزد او و نیز فلسفه مارکسیسم است. 
نکته پایانی این قسمت در باره این است که فرایند تبدیل «شیء درخود» یعنی واقعیت بیرونی (اشیاء و پدیده ها طبیعی و اجتماعی) تا زمانی که ما آن را نمیشناسیم و یا شناخت تقریبا کاملی از آن نداریم، به «شیء برای ما»از دل فرایند پراتیک میگذرد و به انجام نهایی خود نائل میآید؛ یعنی درست زمانی که ما میتوانیم شیء یا پدیده را از درون شرایط و ضروریاتش تولید کنیم.
در ادامه انگلس به تجزیه و تحلیل و نظرات فوئرباخ در مورد مسائلی از قبیل اخلاق، مذهب و... میپردازد و تمامی این نظرات را از دیدگاه یک ماتریالیست پیگیر و با توجه به پیشرفت علوم طبیعی مورد نقد قرار میدهد.
در همین زمینه و در ساله اش درباره ماتریالیسم تاریخی انگلس مینویسد:
« هم چنین اگنوستیسیت ما قبول میکند که تمام دانش ما متکی بر اطلاعاتی است کهاز طیق حواس خود کسب میکنیم ، اما در عین حال اضافه مینماید ما از کجا میدانیم که حواس ما تصاویر درستی از محسوسات در اختیار ما قرارمیدهند؟  و نیز به ما توضیح میدهد : زمانی که ما ذرباره اشیاء و یا صفات آنها سخن میگوید در واقع منظورش خود این اشیاء و صفات، که درباره آنها نمیتوان اطلاع مشخص داشت نیست، بلکه فقط تاثیراتی است که این اشیاء در حواس ما گذارده اند. البته این برداشتی است که مشکل میتوان  صرفا از طیق استدلال با آن برخورد نمود. ولی انسانها قبل از استدلال عمل میکردند. «در آغاز عمل بود» و عمل انسانها مدت ها پیش از انکه عقل انسانی مشکل را کشف کرده باشد، ان را حل کرده بود.» حلوا را از طریق چشیدن مزه میکنند. در لحظه ای که ما اشیاء را بر حسب صفات محسوسشان برای مصرف خود بکار میبریم در همان لحظه درستی یا نادرستی ادراکات خود را در معرض یک آزمایش اشتباه ناپذیر قرار میدهیم. در صورتی که این ادراکات نادرست باشند، قضاوت و حکم ما درباره قابلیت استعمال چنین شیء نیز ضرورتا نادرست خواهد بود و کوشش ما برای به کار بردن آن نیز ناگزیر با شکست مواجه میشود. ولی اگر به هدف خود برسیم، مشاهده میکنیم که این شیء با تصورات ما از آن مطابقت داشته و از عهده کاری که از آن انتظار داشتیم بر میآید. در این صورت دلیل مثبتب است بر اینکه در این چارچوب ادراکات ما از این شیء و صفاتش با واقعیت موجود مستقل از ما منطبق میباشد. ولی اگر برعکس متوجه شویم که اشتباه کرده ایم، ان وقت هم طولی نخواهد کشید که ما به علت اشتباه خود پی ببریم. ما خواهیم دید که ادراکاتی که آزمایش ما بر آن متکی بوده، یا خود ناقص و سطحی بودند و یا به طریقی از نظرخود موضوع غیر موجه، با نتایج ادراکات دیگردرهم شده اند. مادامی که ما حواس خود را به طزی صحیح تربیت کرده و بکار بریم و شیوه های عمل خود را در چارچوب ارداکاتی قرار دهیم که به درستی انجام گفته و آزمایش شده اند، متوجه خواهیم شد که موفقیت های ناشی از اعمال ما، دلیل توافق میان ادراکات و ماهیت عینی اشیاء محسوس میباشد. تا آنجا که تا به امروز میدانیم حتی در یک مورد هم مجبور به این نتیجه گیری نشده ایم که ادراکات بطور علمی کنترل شده ما در مغز ما تصوراتی از دنیای خارج بوجود آورده باشند که ماهیتا با واقعیت منطبق نباشد یا اینکه میان جهان خارج و ادراکات حسی ما از آن بطور ذاتی ناسازگاری وجود داشته باشد.(ص 11- 10)     
در بخشی دیگر از کتاب فوئر باخ، زمانی که انگلس به بررسی جامعه و چگونگی تغییرات آن میرسد در مورد کاربرد ماتریالیسم دیالکتیکی در عرصه ی نظری چنین مینویسد:
«قطع با فلسفه هگل در اینجا نیز از طریق بازگشت به نظرگاه ماتریالیستی انجام گرفت. اصحاب این خط مشی بر آن شدند که جهان واقعی- طبیعت و تاریخ- را آنچنان دریابند که در نظر هر کس که بدون پندارهای پذیرفته شده ی ایده آلیستی به آن نزدیک میشود، خود را نشان میدهد. آنها بر آن شدند هر گونه پندار ایده آلیستی را که با واقعیتی [که درون خود] د ارای ارتباطات خاص، و نه ارتباطات پنداری- [است] مطابقت نداشته باشد، بدون تاسف فدا سازند.»
آنگاه انگلس پس از بررسی تغییرات در دیدگاههایشان نسبت به طبیعت و بازهم با توجه به پیشرفتهای علوم طبیعی و اتکایشان به نتایج علوم خاص برای تدوین هر درکی از جهان، به تاریخ میرسد و پس از نقد دیدگاه ایده آلیستی نسبت به تاریخ که از خود، ایده ها و «روابط مجعول و مصنوعی» برای تاریخ میتراشید، مینویسد:
«پس در اینجا نیز درست همانگونه که در عرصه طبیعت رخ داد، میبایست این روابط مجعول و مصنوعی را بدور انداخت و روابط واقعی را مکشوف ساخت. و این وظیفه سرانجام به کشف آن قوانین عمومی منجر میگردید که در تاریخ جوامع بشری به مثابه قانون مسلط عمل میکنند.»(همانجا)
 پس از نگارش چگونگی پیشرفت دیدگاه ماتریالیستی در مورد جامعه، انگلس به نیروهای محرک تاریخ توجه میکند و در رد نظرات ایده آلیستها و ماتریالیستهای پیشین که نیروهای محرک تاریخ را نیروهای معنوی میدانستند، به عنوان یک ماتریالیست پیگیر که نه تنها ماتریالیسم را  در حوزه طبیعت بکار میبرد بلکه به حوزه اجتماع و تاریخ نیز گسترش و تعمیم میبخشد،  بروی نیروهای مادی و در نهایت نیروهای مولد(انسانهای دارای مهارت معین و ابزارهای تولید) تمرکز میکند و بر درک ماتریالیستی تاریخ تاکید میورزد.
 در اینجا، پس از بررسی مبارزات سیاسی میان طبقات بورژوا و زمیندار در اوان حکومت بورژوازی، به مبارزه سیاسی میان طبقه کارگر و بورژوازی میپردازد و پس از بررسی ریشه های اقتصادی این طبقات، با تاکید روی نظرات سه مورخ مشهور بورژوایی فرانسه، تی یر، گیزو، مینیه، یعنی مورخانی که به تاریخ بصورت علمی نگاه میکردند و نظراتشان درباره انقلاب فرانسه در قرون جدید مبتنی بر این درک بود که تمامی مبارزات را مبارزه طبقاتی و آن را  نیروی محرک تاریخ نوین بر میشمردند، مینویسد:
«بدین ترتیب، لااقل در مورد جامعه معاصر، ثابت شده است که هر مبارزه سیاسی مبارزه طبقاتی است و هر مبارزه ای از جانب طبقات برای آزادی خود، بدون توجه به شکل آن که ناگزیر سیاسی است( زیرا هر مبارزه طبقاتی مبارزه سیاسی است) سرانجام بخاطر رهایی اقتصادی صورت میگیرد.(در اینجا ما کاری به کار تفاسیر نادرستی که اکونومیستها و رویزیونیستهای بی مقدار از این سخنان عمیق انگلس کرده اند، نداریم)  پس لااقل تردیدی نیست که لااقل در تاریخ معاصر، دولت و نظام سیاسی تابع[هستند]  و جامعه مدنی که عرصه مناسبات اقتصادی است عنصر تعیین کننده است.»
 و بالاخره در پایان:« خط مشی جدید که کلید درک تمام تاریخ جامعه را در تاریخ تکامل کار( یا مبارزه تولیدی، در این خصوص میتوان به رساله مشهورانگلس نقش کار در تکامل میمون به انسان اشاره کرد) یافته است از همان آغاز عمده ی توجه خود را به طبقه کارگر معطوف داشته است. و از جانب او با چنان هواخواهی مواجه شده که آن را از جانب علم رسمی نه جستجو میکرد و نه منتظر بود. جنبش کارگری آلمان وارث فلسفه ی کلاسیک آلمان است».  
 بدینسان از نظر انگلس سه پراتیک بشر عبارتند از پراتیک تولیدی( تجارب و فعالیتهای صنعتی) پراتیک اجتماعی(مبارزات طبقاتی) و بالاخره علومی که بر پایه ی آزمایش ها و آزمونهای این دو پراتیک بنا میشوند یعنی علوم طبیعی و اجتماعی. و خواننده ی  رساله انگلس میتواند تاکید انگلس بروی این پراتیک ها را بروشنی دریافت کند.
مشابه همین نکات را انگلس بطور مختصرتر، در ادامه بخشی که ما از رساله ماتریالیسم تاریخی آوردیم، نگاشته است و خواننده میتواند نظرات انگلس را درباره  نقش کار و تولید در تکامل جامعه و نیز نقش مبارزه طبقاتی و جنبش طبقه کارگر در آن رساله پیگیری کند. و این همه، جز فعالیت علمی انگلس بطور مداوم و در طول بیش از نیم قرن و همچنین فعالیت سیاسی وی در خدمت جنبش طبقه کارگر به موازات آن میباشد.
اما «جالب توجه» اینکه کسانی بدنبال یافتن ایراد در انگلس در مورد مسئله پراکسیس هستند که خود نه در زمینه نظری و نه در زمینه مبارزه طبقاتی نه تنها گلی به سر کسی نزده اند!؟ بلکه در هر دو زمینه تا آنجا که  توانسته اند، نقش های مخربی بازی کرده اند.
   پس انواع و اقسام رویزیونیستها و ترتسکیست هایی که تلاش میکنند برای نابود کردن تئوری  مارکس حملات خود را از انگلس و نظرات انقلابی وی در زمینه فلسفه و یا تاریخ آغاز کنند تا باصطلاح دوروبر مارکس را خلوت کنند و زدن  تئوری مارکس و یا تقلیل آن به «مارکس جوان» را کار ساده تری گردانند، کاملا در اشتباه هستند. زیرا انگلس خود یکی از بنیان گذاران مارکسیسم بوده و نقش مهمی در تدوین این تئوری و کاربرد آن در بسیاری زمینه های  طبیعی، اجتماعی و تاریخی داشته است. بیش از صد سال است ( تمامی قرن گذشته باضافه این ده پانزده سال اخیر) که چنین تلاشهایی صورت گرفته و هیچگونه نتیجه ای عاید این دارودسته ها نکرده است!؟(1)

یادداشت
1- البته ما منکر این که در طول زمان برخی نظرات مارکسیستی کهنه میشود و نیز تکامل هر چه بیشتر این نظرات نیستیم. ولی اگر مارکسیسستی نکته ای را کهنه و یا نادرست قلمداد میکند، اولا همچنانکه لنین گفت باید این کار را بسیار روشن و بدون دغل بازی انجام دهد(نگاه کنید به مقدمه ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم) و دوما نکته نوینی را که می آورد، راه را برای پیشروی انقلابی طبقه کارگر برای کسب قدرت سیاسی و تسریع در ساختن سوسیالیسم و کمونیسم باز کرده و آن را بهتر نشان دهد. تمامی نقادی رویزیونیستها و ترتسکیستهای «نوآور» که بالا میپرند پایین میپرند میگویند نظرات مارکس و انگلس متعلق به 150 (حالا دیگه دو قرن) پیش است، جز تکرار ملال آور و خسته کننده ی نظرات بورژوایی از برنشتین و کائوتسکی و دارودسته ی منحط فرانکفورتی ها و انسانگرایان لیبرال منفعل و بی حاصل چیز بیشتری نبوده و نیست.

پیوست پنج
شرح تزهای فوئرباخ مارکس بوسیله مائو تسه تونگ
رساله ی درباره پراتیک مائو در عین ایجاز یکی از جامع ترین رسالات علمی- فلسفی در تاریخ فلسفه و مبارزات طبقاتی است. این رساله متکی به تمامی دستاوردهای فلسفه و بویژه مبارزات فلسفی بزرگ در قرون جدید میان ماتریالیستها و ایده آلیستها در انگلستان ، فرانسه و آلمان و نیز تمامی دستاوردهای فلسفی مارکسیسم در نزدیک به یک صد سال پیش ازنگارش آن میباشد و چکیده ی مهمترین و اثر گذارترین تئوری های تا آن زمان موجود را به مختصر ترین شکل ممکن میتوان درآن دید. این اثر ارزشمند متکی به تمامی پیشرفتهایی است که در تئوری شناخت، بویژه بوسیله دو فیلسوف بزرگ ایده آلیست آلمان کانت و هگل به گونه ای ایده آلیستی و ایده آلیستی - دیالکتیکی صورت گرفته بود و بوسیله مارکس و انگلس و پس از آنها لنین در آثارارزشمند خود ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسم و دفترهای فلسفی به شکل ماتریالیستی- دیالکتیکی پرورده و پرداخت گردیده بود. در این رساله نقش والای پراتیک در تئوری شناخت ماتریالیستی- دیالکتیکی و چگونگی پایه بودن آن در تئوری شناخت و دگرگون کردن جهان و نیز نقش تئوری در تحرک بخشیدن و کمال بخشی به پراتیک به گونه ای منظم و سیستماتیک مورد بررسی قرار میگیرد. در اینجا ما تنها بخشی را که خلاصه کننده تزهای مارکس درباره فوئرباخ است، میآوریم:
« ماتریالیسم پیش از مارکس مسئله شناخت را جدا از خصلت اجتماعی انسان و تکامل تاریخی بشریت ملاحظه میکرد و از این رو نمیتوانست وابستگی شناخت را به پراتیک اجتماعی، یعنی وابستگی شناخت را به تولید و مبارزه طبقاتی درک کند.
پراتیک اجتماعی انسان فقط به فعالیت تولیدی محدود نمی شود ، ‏بلکه دارای اشکال متعدد دیگری نیزمیباشد : مبارزه ،طبقاتی ، ‏زندگی سیاسی ، ‏فعالیت علمی وهنری دریک کلا م ، انسان بمثابه یک موجود اجتماعی درکلیه شئون زندگی عملی جامعه شرکت می کند. از این رو انسان نه فقط درزندگی مادی بلکه درزندگی سیاسی و فرهنگی (که با زندگی مادی پیوند نزدیک دارد) نیزباندازه ‏های گونا گون به درک مناسبات مختلف بین انسانها دست می یابد...»
«مارکسستها برآنند که فقط پراتیک اجتماعی انسان معیار درستی شناخت او از دنیای خارج محسوب می گردد وضع واقعی چنین است : صحت شناخت انسان تنها زمانی ثابت می شود که انسان در پروسه پراتیک اجتماعی (تولید مادی ، ‏مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی) به نتایج پیش بینی شده ‏دست یابد. اگرانسان بخواهد درکارخود موفقیت حاصل کند، ‏یعنی به نتایج پیش ‏بینی شده ‏دست یابد، باید حتماً ایده های خود را با قانونمندیهای دنیای خارج عینی منطبق سازد؛ اگراین ایده ‏ها با قانونمندیهای دنیای خارجی عینی منطبق نگردند، انسان در پراتیک با شکست مواجه خواهد شد. انسان پس ازمواجه شدن با شکست درس می گیرد، ایده ‏های خود را برای انطباق با قانونمندیهای دنیای خارجی تصحیح می کند و بدینسان می تواند شکست را به پیروزی بدل سازد... معیار سنجش  حقیقت فقط می تواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک است.»( جمله پایانی اشاره ای است به نظر لنین در ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم)
«...بنابراین می توان ملا حظه کرد که نخستین گام در پروسه شناخت ، تماس با پدید ه ‏های خارجیست - مرحله احساسها. گام دوم ، ‏سنتز داده های ناشی ازاحساسها و تنظیم و تغییرآنهاست - مرحله مفاهیم ، ‏احکام و نتیجه گیریها.  تنها وقتی داده های ناشی از احساسها بطور فراوان (نه بریده ‏برید ه ‏و ناقص) دردست باشند و با واقعیت تطبیق کند (نه اینکه خیالی باشند) ، ‏می توان براساس آن داده ‏ها ، ‏مفاهیم صحیح ساخت و نتایج منطقی گرفت.»
« فلسفه مارکسیستی برآنست که مهم ترین مسئله درک قانونمندیهای جهان عینی برای توضیح جهان نیست، بلکه استفاده ازشناخت این قانونمندیهای عینی برای تغییر فعال جهان است. از نظر دیدگاه مارکسیسم تئوری دارای اهمیت است واهمیت آن در این تزلنینی کاملا بیان یافته است: « بدون تئوری انقلا بی هیچ جنبش انقلا بی نمی تواند وجود داشته باشد » اما مارکسیسم اهمیت تئوری را درست و فقط باین علت تاکید می کند که تئوری می تواند راهنمای عمل باشد... نقش فعال شناخت نه فقط در جهش  فعال از شناخت حسی به شناخت تعقلی بیان می یابد بلکه - و این مهم تراست -  باید در جهش از شناخت تعقلی به پراتیک انقلا بی نیز بیان یابد. پس ازآنکه انسان قانونمندیهای جهان را شناخت ، این شناخت باید دوباره به پراتیک تغییر جهان بازگردد، دوباره در پراتیک تولید، در پراتیک مبارزه ی طبقاتی انقلا بی و مبارزه ی ملی انقلا بی و درپراتیک آزمونهای علمی بکار برده شود
«به وسیله پراتیک حقیقت را کشف کردن و باز درپراتیک حقیقت را اثبات کردن و تکامل دادن؛ فعالانه از شناخت حسی به شناخت تعقلی رسیدن و سپس از شناخت تعقلی به هدایت فعال پراتیک انقلابی برای تغییر جهان ذهنی و عینی روی آوردن؛ پراتیک ، ‏شناخت ، ‏بازپراتیک و بازشناخت - این شکل درگردش مارپیحی بی پایانی تکرار می شود وهربارمحتوی مارپیچ های پراتیک وشناخت به سطح بالاتری ارتقاء می یابد.اینست تمام تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک ، ‏اینست تئوری ماتریالیستی - دیالکتیکی وحدت دانستن و عمل کردن.»(تمامی تاکیدها و عبارات داخل پرانتز از مائو است)





۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(2) بخش اول- بورژوازی ملی

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(2)
بخش اول-  بورژوازی ملی
  
لنینسم دروغین حکمت(ادامه)
ما در نخستین پاره ی این نوشته نکاتی را در مورد اینکه چگونه حکمت در مقاله اش به نیرنگ وانمود میکند که یک لنینیست است، و خود و دارودسته اش را پیرو خط بلشویکها مینامد، بازگو کردیم. اینک به بیان نکاتی دیگر که ماهیت دروغین این ادعای حکمت را از همین نخستین دوره روشن میکند، میپردازیم. بررسی ما نشان خواهد داد که«مارکسیسم انقلابی» وی و آنچه بطور غیر آشکار در صدد  تبلیغ و ترویج آن هست، چیزی جز ترتسکیسم مخرب و منحط  نبوده که زیر انبوهی از ادعاهای پوشالی وی مینی بر اعتقاد به مارکسیسم- لنینسم پنهان شده است.
حکمت در نخستین جزوه «اسطوره بورژوازی ملی و مترقی»  میخواهد تفاوت خود را با دیگر جریانهای م- ل و «وفاداری» خود را به مارکس و لنین، نشان دهد،(1) وی چنین مینویسد:
«نکته‌اى که بايد در رابطه با شيوه تحليل اقتصادى خود بدان اشاره کنيم اينست که ما از تحليل مارکسيستى زيربناى اقتصادى جامعه سخن ميگوئيم و نه صرفا از جدول‌بندى طبقات موجود در جامعه.» (اسطوره بورژوازی ملی و مترقی ، پیشگفتار و مقدمه، تمامی نقل قول ها از همین متن است)
اینجا حکمت دو شیوه ی تحلیل را در مقابل یکدیگر قرار میدهد. یکی از آن دو« زیر بنای اقتصادی جامعه» را ملاک قرار میدهد و دیگری «جدول بندی طبقات موجود». یکی
از این دو تحلیل مارکسیستی است و دیگری غیر مارکسیستی.
آنگاه  حکمت و پس از مشتی قلمفرسایی درباره اینکه «طبقات بازتاب روابط تولیدی  انسانی حاکم هستند» و ما باید نخست به « شناخت قانون اقتصادی حرکت جامعه» توجه کنیم و هاکذا به این نکته اشاره میکند که تحلیل وی به« شیوه مارکس و لنین» است و او نمیخواهد که  با کاهش «قانونمندی اقتصادی حاکم در جامعه» به طبقه بندی اجتماعی، مارکسیسم- لنینسم را به «جامعه شناسی پیش پاافتاده بورژوایی کاهش دهد»:
« به اين ترتيب ما به شيوه مارکس و لنين ابتدا از قانونمندى اقتصادى حاکم در جامعه آغاز ميکنيم و پس از درک آن - و فقط پس از درک آن - به ارزيابى نقش اقتصادى و سياسى طبقات مختلف خواهيم پرداخت.  شک نيست که تقسيم بندى اجتماعى - سياسى طبقات و اقشار جامعه جزء لايتجزاى هر تحليل مارکسيستى را تشکيل ميدهد، ليکن کاهش دادن تحليل مارکسيستى به طبقه بندى اجتماعى در حکم کاهش دادن مارکسيسم- لنينيسم به جامعه شناسى پيش پا افتاده بورژوايى است.»(همانجا)
حکمت تاکید میکند که وی طبق شیوه ی مارکس و لنین نخست از قانومندی اقتصادی حاکم در جامعه آغاز خواهد کرد و پس از آن به ارزیابی اقتصادی- سیاسی طبقات که از نظر وی «جزء لایتجزی هر تحلیل مارکسیستی» است خواهد پرداخت. وی تاکیدات خود بر اینکه این شیوه ی تحلیل مارکسیستی است و او در شیوه ی تحلیل خود به مارکس و لنین اقتدا میکند را همچنان ادامه میدهد:
« صرفنظر کردن از تحليل قانونمندى کل سرمايه اجتماعى (که اساس "سرمايه مارکس" و"امپرياليسم لنين است") و پرداختن ابتدا به ساکن به قشربندى‌هاى بورژوازى يکى از جلوه‌هاى مهم نفوذ ايدئولوژى بورژوائى است.»
پس از نظر حکمت این نادرست و«جلوه ای مهم از نفوذ ایدئولوژی بورژوازی است» که گروه ها از «تحلیل قانونمندی کل سرمایه اجتماعی» صرف نظر میکنند و «ابتدا به ساکن به قشر بندی های بورژوازی» توجه کنند.
 ما در بخش های بعدی به این حکم بی سند و بی معنای حکمت که گویا گروه های مارکسیستی- لنینیستی مد نظر حکمت، بدون تحلیل از ساخت اقتصادی یکراست سراغ  تحلیل طبقات رفته بودند می پردازیم، و نیز این نکته را که آیا آغاز کردن از«کل سرمایه اجتماعی» و نیز شرح حکمت در خصوص این مفهوم و «قانونمندی اساسی سرمایه داری» درست است و یا خیر و نیز حتی در صورت درست بودن، مجوزی برای استنتاجات بعدی وی میدهد یا خیر، بررسی خواهیم کرد. اکنون، آنچه برای ما مهم است این است که ببینیم حکمت به چه درجه ای به پایبندی خود به نظرات مارکس و لنین تاکید میکند و آیا وی به این تعهد خود به مارکس و لنین و کتابهای «سرمایه» و «امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری» که چپ و راست  و به گونه ای غلو آمیز نام آنها را میبرد، وفادار است و یا خیر، صرفا برای فریب خواننده به این تاکیدات ادامه میدهد:
« آنچه بايد در اين مختصر تذکر دهيم اينست که ما با تأکيد بر اين مقوله ابدا نميخواهيم قشربندى‌هاى عينى و مادى‌اى که در درون کل سرمايه اجتماعى موجود است و در سطح طبقاتى مبناى عينى وجود اقشار مختلف بورژوازى است منکر شويم. »
بنابراین و فعلا در حد همین مقدمه حکمت اذعان میکند که درون کل سرمایه اجتماعی« قشر بندیهای عینی و مادی» وجود دارد و این قشربندی ها مبنای «عینی وجود اقشار مختلف بورژوازی است».
وجود اقشار مختلف در میان بورژوازی بیانگر این است که تصور بورژوازی به عنوان یک طبقه یکدست و بی هیچگونه قشر بندی درونی تصوری نیست که با واقعیت عینی و مادی (یا  ساخت اقتصادی) خوانایی داشته باشد. اگر چه در کل  یک «بورژوازی» است و در مبانی اساسی این طبقه یعنی یعنی آنچه وی را «بورژوازی» میکند،( ما عجالتا به اینکه چه چیز بورژوازی را «بورژوازی» میکند کاری نداریم و میگذاریم ببینیم خود حکمت چه میگوید) تفاوت اساسی وجود ندارد، ولی معهذا این «کل واحد» در درون خود قشر بندی های عینی و مادی دارد و این قشر بندی های عینی اقتصادی در سطح « طبقاتی» مبنای عینی «تقسیم» این طبقه به اقشار و لایه های  مختلف بورژوازی میگردد. این تمامی آن چیزی است که از گفته های کشدار حکمت میتوان فهمید.
حکمت پس از تاکید بر وجود اقشار عینی درون کل سرمایه اجتماعی چنین مینویسد:
«کاملا برعکس، قصد ما اينست که با شکافتن رابطه موجود ميان اقشار مختلف سرمايه، ارتباط ارگانيک آنها و همينطور وحدت منافع آنها را درانقلاب کنونى ايران توضيح داده ...»(همانجا)
بحث بر سر دو نوع تحلیل است: یکی از روابط اقتصادی شروع میکند و دیگری از تحلیل  طبقات یا بنا به گفته ی حکمت از «جدول بندی طبقات». حکمت نوع تحلیل اول را درست و مارکسیستی و لنینستی مینامد و نوع تحلیل دوم را نادرست میداند. او در عین حال روشن میکند که معنای اینکه او به پیروی از مارکس و لنین از زیر بنای اقتصادی جامعه شروع میکند، این نیست که او تحلیل طبقات را بدور میاندازد، بلکه از نظر او این تحلیل جزء جدایی ناپذیر تحلیل مارکسیستی است.(2)اکنون و طبق نظر حکمت در عبارات بالا، بر مبنای  تحلیل مارکسیستی ساخت اقتصادی جامعه که وی در دست دارد، اقشار مختلف بورژوازی «ارتباط ارگانیک و وحدت منافع» دارند، و قصد وی  نیز بیش از این نیست که با شکافتن رابطه موجود میان این اقشار«ارتباط ارگانیک آنها با یکدیگر» و «وحدت منافع آنان» را نشان دهد و در نهایت:
« با توهّماتى که در مورد استقلالِ منافع بخشى از بورژوازى ايران (بورژوازى باصطلاح ملّى) و"تضاد"آن با نظام توليد امپرياليستى در ايرانِ تحت سلطه، رايج است مبارزه کنيم»(همانجا)
اینک حکمت به نتایج تحلیل اقتصادی خود که از نظر وی مارکسیستی و لنینستی است، اشاره میکند. نتایج وی نشان میدهد که چون این طبقه دارای «وحدت منافع» است، تضادی که بتواند بوسیله کمونیستها مورد استفاده قرار گیرد، میان اقشار مختلف آن موجود نیست.(3)
بنابراین ما به دو نظر ظاهر مغایر و متضاد دست میابیم: یکی(گروههای مارکسیستی- لنینستی و نیز مارکسیستی- لنینستی- اندیشه مائو تسه دون) که- البته از نظر حکمت- از تحلیل طبقاتی شروع میکنند و اقشار و لایه بندی های درونی بورژوازی را مشاهده میکنند و در نتیجه اختلاف و تضاد میان این اقشار و لایه های را میبیند، اما (طبق گفته حکمت بواسطه بی توجهی به قانومندی اساسی کل سرمایه اجتماعی ) وحدت درونی بورژوازی را مشاهده نمیکنند، از نظر حکمت این تحلیل کاملا بورژوایی است. و دیگر گروهی- یعنی حکمت و دارودسته اش- از ساخت اقتصادی شروع میکند و طبقه را به عنوان یک کل مشاهده میکند و در نتیجه کاری بکار اختلافات و تضادهای درون این طبقه(پایین تر حکمت این تضادها را «جنگ زرگری» مینامد) ندارد.(4)از نظر حکمت این تحلیل مارکسیستی و لنینستی است.
 تا اینجا بحث بر سر دو شیوه برخورد درون چپ است. حال باید ببینیم که این اقشار بورژوازی که بحث حول آنها میچرخد کدامند:
«يکى از مهمترين سؤالاتى که انقلاب دموکراتيک کنونى ايران، که نه تنها جنبشى مافوق طبقاتى نيست، بلکه بازتاب و برآيند مشخص درجه معينى از رشد مبارزه طبقاتى در کشور ماست، پيشاروى مارکسيست‌ها قرار ميدهد مساله ارزيابىِ نقش بورژوازى ليبرال در جنبش انقلابى کنونى است.»
دو نکته در این بحث حکمت عبارتند از: یکی در مورد انقلاب کنونی که حکمت آن را «دموکراتیک» میخواند و دو دیگر در مورد ارزیابی بورژوازی «لیبرال».
آنچه در حال حاضر میتوانیم در مورد نکته اول بگوییم این است که اگر ما اعتقاد داشته باشیم  که انقلاب دموکراتیک است به این معنی است که ما قبول داریم که این انقلاب سوسیالیستی نیست. و زمانی که یک انقلاب دموکراتیک باشد خواه ناخواه ماهیت بورژوایی دارد و نه ماهیت پرولتری، حتی اگر پرولتاریا رهبرآن باشد و آن را به اهداف نهایی خود برساند. بورژوایی بودن آن در این نکته خلاصه میشود که تضادهایی که در این انقلاب باید حل شوند ماهیتا بورژوایی هستند. وظایفی نیز که پرولتاریا در مقابل خود قرار میدهد وظایفی هستند که حل و انجام آنها در سابق به عهده بورژوازی بود و این طبقه آنها را انجام میداده است. اما چون اکنون بورژوازی در کشورهای تحت سلطه بواسطه پیوندهایی که  با بورژوازی کمپرادور و امپریالیسم دارد ناپیگیر گشته و ناتوان از انجام این انقلاب است و به علاوه  پرولتاریا به یک طبقه وسیع  تبدیل شده و این امکان برای او وجود دارد که با تشکیل حزب کمونیست خود به کیفبت بالایی دست یابد و رهبری انقلاب را بدست گیرد، لذا انجام وظایف این انقلاب به دوش پرولتاریا افتاده است. نتیجتا، بواسطه رهبری پرولتاریا بر این انقلاب یک وحدت میان مراحل متضاد انقلاب دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستی وی پدید میاید  که در گذشته میان انقلابات بوزژوایی نوع کهن و انقلابات سوسیالیستی وجود نداشت.
اما دومین نکته همانا برخورد به بورژوازی لیبرال است.  بدیهی است که چنانچه انقلاب دموکراتیک ارزیابی شود، همانا نمیتوان نسبت به بورژوازی لیبرال برخوردی پیشه کرد که گویا این طبقه همچون طبقات بوروکرات- کمپرادورآماج اصلی انقلاب است و تضاد بین طبقه کارگر و این طبقه (به همراه بورژوازی وابسته ) است. در صورتی که چنین درکی  پیش گذاشته شود، آنگاه دیگر این انقلاب دموکراتیک نبوده، بلکه سوسیالیستی است. زیرا تضادی که یک طرف آن  کل بورژوازی (همه ی اقشار و همه ی جناح ها ی آن) به همراه امپریالیسم قرار گرفته و سوی دیگر آن طبقه کارگر قرار داشته باشد، انقلاب دموکراتیک نبوده، بلکه انقلاب سوسیالیستی خواهد بود.  
به هر حال حکمت  پس از اشاره به اینکه دو راه در مقابل ما موجود دارد و ذکر اینکه راه اول این است که بورژوازی را بر مبنای آنچه خودش درباره خودش میگوید، قضاوت کنیم مینویسد:
«راه دوم اين است که بر آموزش‌هاى علمى و انقلابى مارکسيسم و لنينيسم تکيه زنيم و جوهر و ماهيت اقشار مختلف بورژوازى ايران و ظرفيت‌هاى سياسى آنان... را بر مبناى شرايط مادى وجودشان، بر مبناى قانونمندى اقتصادى حرکت جامعه ارزيابى کنيم و به شيوه مارکس و لنين بورژوازى را از زاويه منافع مستقل و بر مبناى ايدئولوژى علمى و انقلابى طبقه کارگر بشناسيم و بشناسانيم»
بدینسان راه دوم یعنی راهی که حکمت انتخاب میکند، علی الظاهر وفادار به مارکسیسم و لنینسم است.(5) سپس وی این پرسش را پیش میگذارد:
«واضح است که به اين ترتيب از نقطه نظر منافع مستقل طبقه کارگر شيوه صحيح طرح مساله چنين است: آيا هيچيک از اقشار بورژوازى در ايران، در تحليل نهايى، در نابودى سلطه امپرياليسم و امحاى کامل ديکتاتورى آن چنان ذينفع هست که در مبارزه‌اى انقلابى بر عليه امپرياليسم به رهبرى طبقه کارگر شرکت جويد؟ آيا هيچيک از اقشار بورژوازى در ايران ضد امپرياليست و دموکرات هست؟»
 صرف نظر از اینکه چنین پرسشی درست است و یا نادرست و اینکه چگونه حکمت رندانه نظراتی را که او در صدد رد آنهاست، در یک پرسش و با ظاهر حق بجانب تحریف میکند، که ما در بخشهای بعدی به آن توجه خواهیم کرد، نکات آمده  در این بند عبارتند از اینکه  انقلاب دموکراتیک ما در مقابل دو قطب امپریالیسم و دیکتاتوری قرار گرفته است. معنای امپریالیسم ظاهرا  روشن است اما دیکتاتوری در «سرمایه داری وابسته» در دست بوژوازی کمپرادور است که از نظر سیاسی لیبرال نیست، بلکه مستبد، فاشیست و ضد حتی ابتدایی ترین اشکال دموکراسی بورژوایی(شکلی از دیکتاتوری بورژوازی) است. مفهوم «لیبرال» که بالاتر حکمت از آن استفاده کرده بود، بیان تفاوت و تمایزی است ظاهرا سیاسی که بخشی از بورژوازی با بخشهای دیگر آن یعنی بخشهایی که دیکتاتوری در اشکال استبدادی و فاشیسم اعمال میکنند، دارد.
سپس حکمت پا پیش میگذارد و مینویسد:
«بگمان ما بينش‌هاى انحرافى عموم خلقى رايج در جنبش کمونيستى کشور ما، که خود اساس خلع سلاح ايدئولوژيک و سياسى طبقه کارگر در مقابل بورژوازى ليبرال و خرده بورژوازى است، از نظر تئوريک از فقدان شناخت مارکسيستى و لنينيستى از قوانين حرکت جامعه ما و جايگزين کردن مکانيکى الگوهاى کليشه‌اى بجاى مارکسيسم و لنينيسم، تغذيه ميکند. اساس تئوريک اين انحرافات را بايد در رواج بينش‌هاى غير مارکسيستى و غير لنينيستى از سرمايه، نظام سرمايه‌دارى، امپرياليسم و نظام سرمايه‌دارى وابسته جستجو کرد.»
لازم است توجه کنیم که حکمت نه تنها در جزوه «انقلاب ایران و وظایف پرولتاریا» و نیز در این جزوه بارها و بارها  به دموکراتیک بودن انقلاب اشاره میکند بلکه در پی این جزوه و در مباحث دیگر و بخصوص در بحث با جریانات دیگر ترتسکیستی نیز بر این نکات خویش تاکید میوزد.
 در متن بالا در کنار بورژوازی لیبرال ما با نام «خرده بورژازی» نیز برخورد میکنیم که گویا آن اشتباهاتی که در مورد  بورژوازی لیبرال وجود دارد در مورد این طبقه نیز وجود دارد. اشاره به این طبقه به هیچوجه اتفاقی نیست بلکه حکمت در پی مقاصدی است که در این مقاله هم بوضوح به چشم میخورد و ما بازهم  بررسی اینها را به قسمتهای بعدی موکول میکنیم. اکنون و کماکان این نکته برای ما اهمیت دارد که آیا حکمت به آموزشهای مارکس و لنین پای بند است و یا خیر، قصد فریب مخاطبین خویش را دارد!
سه اشاره پی در پی به «فقدان شناخت مارکسیستی و لنینستی»  در این تحلیلهای حکمت وجود دارد. بنابراین حکمت در هر گام و در بیشتر بندهای این مقدمه میخواهد ما را متقاعد کند که در تحلیلهای خویش کاملا به مارکسیسم و لنینسم وفادار است.
«ااگر لنين در مورد انقلاب ١٩٠٥ روسيه با قاطعيت نوشت "بورژوازى يکى از نيروهاى محرکه جنبش انقلابى روسيه را تشکيل نميدهد" ما پس از گذشت بيش از ٧٠ سال، در نظامى سرمايه‌دارى و وابسته، در عصر حاکميت قطعى امپرياليسم با قاطعيت هر چه بيشتر اين گفته را در مورد انقلاب دموکراتيک کنونى ايران تکرار ميکنيم...
«برعکس، رقابت اقشار مختلف سرمايه و بورژوازى، به لطف توهّمات عموم‌خلقى رايج در جنبش کارگرى و کمونيستى کشور ما، به بورژوازى سراپا وابسته ايران امکان ميدهد تا با مخدوش کردن جوهر طبقاتىِ انقلاب ضد امپرياليستىِ کنونى و با کاناليزه کردن حرکت انقلابى کارگران و زحمتکشان، به عرصه جنگ زرگرى درون طبقه حاکمه، حاکميت امپرياليسم را با همان محتواى اقتصادى و سياسى پيشين - باشد که با ظاهرى ديگر - در کشور ما ابقا و احيا کند»
حکمت در گفته های پیشین خود اشاره داشت که قشر بندی درونی بورژوازی یک «واقعیت عینی» است. اما از سخنان وی در این بخش، این گونه بر میآید که هرچند این قشربندی ها درون بورژوازی وجود دارد، اما آنها مبنای هیچگونه «تضاد واقعی» میان این بخش ها نبوده، بلکه این بخش ها وحدت کامل و مطلقی دارند وهر گونه جدال میان آنها نیز تنها یک «جنگ زرگری» و برای فریب طبقه کارگر و «کانالیزه کردن حرکت انقلابی کارگران و زحمتکشان است. وی مصر است که:
« از نظر تئورى‌هاى اقتصادى، دست کشيدن بخشى از کمونيست‌هاى ما از مبارزه بر عليه کل بورژوازى، تا حدود زيادى ميراث نفوذ همه‌جانبه آراء و افکار اقتصادى بورژوائى و کاريکاتورکردن تئورى‌هاى انقلابى مارکس و لنين است»
سپس ادامه میدهد:
«تئوری ناظر به جناح بندی های هیئت حاكمه و شیوه های برخورد به دولت عوامفریب بورژوازی ادامه انحرافات بورژوازی ملی است؟!»
پس نه تنها بورژوازی لیبرال جزیی از کل بورژوازی است و بنابراین باید با وی همان برخوردی را کرد که با بورژوازی کمپرادور میکنیم(حکمت از «دست کشیدن از مبارزه» علیه کل بورژوازی صحبت میکند که تحریف نظراتی است که او در حال ردشان است) بلکه چنانچه کسی هیئت حاکمه را جناح بندی کند و شیوه ی برخورد متفاوتی را به جناح های گوناگون پیشه کند چنین نحوه ی برخوردی «ادامه انحرافات بورژوازی ملی است».
تحلیل از ساخت اقتصادی و پس از آن سراغ تحلیل طبقات رفتن تماما برای این صورت میگیرد که برخوردهای استراتژیک و تاکتیکی طبقه کارگر به هر طبقه تنظیم شود. از  این رو تحلیل بورژواز ی ملی درست بخاطر تنظیم برخورد های تاکتیکی و استراتژیک به این طبقه است و نه چیز دیگری. و نتیجتا اگر کسی دیگران را متهم کند که تئوری ای  دارند به نام «جناح های هیئت حاکمه» و این تئوری حاوی «شیوه های برخورد» به این «جناح ها» و نیز «دولت عوامفریب» است، معنای آن  این است که دیگر گروه های چپ  شیوه برخورد تاکتیکی ای  معینی به این جناح  ها دارند. شیوه ای که ناظر بر این است که از تضادها میان این جناح ها و یا «دولت عوامفریب» با آنها به نفع طبقه کارگر استفاده کند. حکمت موافق این تاکتیک ها نیست و آنها را  شیوه های برخورد غیر مارکسیستی و غیر لنینستی میداند. وی  با اشاره به اینکه چنین امری ادامه انحرافات بورژوازی ملی است بروشنی برخورد یکدست و صاف و سر راستی را به کل طبقه بورژوازی اعم از حاکم ومحکوم، اعم از لیبرال و غیر لیبرال (مستبد و یا فاشیست) توصیه میکند. بدین ترتیب از نظر حکمت  طبقه بورژوازی یک کل واحد و بدون تضاد است و چنانچه تضادی داشته باشد تضادی صوری و دعوای وی نیز «زرگری» است و کمونیستها نباید به هیچ عنوان در تاکتیکیهای خود تضادهای درونی این طبقه را مد نظر داشته باشند. نتیجتا هرگونه  تئوری ای که ناظر به این تضادها باشد و بخواهد از آنها بسود طبقه کارگر و پیشبرد انقلاب استفاده کند، چنین تئوری ای«کاريکاتورکردن تئورى‌هاى انقلابى مارکس و لنين» است.
میبینیم که حکمت حسابی شلوغ میکند و های و هوی فراوان براه میاندازد و همه گروه ها را به اتهام غیرمارکسیستی و غیر لنینیستی «مزین» میکند! گویا در آن برهه یک نفر و یک گروه مارکسیست و لنینست بود و بس و این هم البته گروه حکمت یعنی حضرات سهندی ها بودند!

نظرات مارکس و لنین در خصوص شیوه ی برخورد به طبقات دیگر
اکنون و پس از خواندن مقاله حکمت و پافشاری مصرانه ی وی(نه یک بار و چند بار بلکه از اول تا آخر این پیشگفتار و مقدمه و کل مقاله) بر اینکه وی تابع و پیرو اصول مارکسیسم و لنینسم  و کتابهای «سرمایه» و «امپریالیسم به ...» است وظیفه ماست که مروری هر چند کوتاه به نظرات مارکس و لنین داشته باشیم.  در نوشته ای که از لنین در زیر خواهیم خواند وی به روشنی ما  به این نکته اشاره میکند که برخورد وی به طبقات غیر کارگر ملهم و تابع اصول تاکتیکی است که در«مانیفست حزب کمونیست» مارکس و انگلس آمده است. لذا ما دیگر به ذکر اصول تاکتیکی در مانیفست نمیپردازیم . خواننده خود میتواند در بخش پایانی آن کتاب زیر عنوان «مناسبات کمونیستها با احزاب مختلف اپوزیسیون» تاکتیک های مزبور را بیابد:
بر گردیم به لنین. ما دو نوشته از آثار لنین را در اینجا میآوریم. نخستین  از رساله «وظایف سوسیال دمکراتهای روس»(1897) و مربوط است به نخستین سالهای فعالیت  سوسیال دموکراتها روس و دومی مربوط است به  کتاب «بیماری کودکی «چپ روی» در کمونیسم»(1920) که تراز بندی حدود دو دهه ی تجربه مبارزه سیاسی طبقه کارگر به رهبری بلشویکها است و بویژه لبه تیز حمله آن متوجه خطوط «چپ رو» و «چپ نما» در روسیه و کشورهای اروپایی است که عموما در اصول تاکتیکی بیشتر خود را نشان میداد. لازم است اشاره کنیم که چنانچه ما به نظرات تاکتیکی لنین در فاصله این دو دوره توجه کنیم  که از جمله در کتبی چون«چه باید کرد» و یا «امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری» آمده، در این نظرات تغییر اساسی رخ نداده است.
از «وظایف سوسیال دمکراتهای روس» :
«در خصوص روشی که طبقه کارگر- که مبارزیست بر ضد حکومت مطلقه -  باید نسبت به کلیه  طبقات و گروه های اجتماعی سیاسی مخالف دیگر، داشته باشد متذکر میشویم که این روش را اصول اساسی سوسیال دمکراتیسم که در کتاب مشهور«مانیفست کمونیست» بیان شده است، دقیقا تعیین نموده است. سوسیال دمکراتها از طبقات مترقی اجتماع  بر ضد طبقات مرتجع، یعنی از بورژوازی بر ضد نمایندگان ملاکیت ممتازه و صنفی و بر ضد عمال دولتی و از بورژوازی بزرگ بر ضد حرص و ولع ارتجاعی خرده بورژوازی، پشتیبانی خواهند کرد. این پشتیبانی هیچ صلح و مصالحه ای را با برنامه ها و اصول غیر سوسیال  در نظر نداشته و آن را ایجاب نمیکند .این پشتیبانی از متفق است بر ضد دشمن معین (تاکید از لنین)، و این پشتیبانی را هم سوسیال دمکراتها از این جهت مینمایند که سقوط دشمن مشترک را تسریع کنند. ولی انها از این متفقین موقتی هیچ انتظاری برای خود (تاکید از لنین) نداشته و هیچگونه گذشتی هم به آنها نمیکنند.» و
« سوسیال دمکراتها از هر جنبش انقلابی بر ضد رژیم معاصر، ازهر ملیت ستمدیده، از هر مذهب مورد تعقیب، از هر صنف تحقیر شده و غیره در مبارزه آنها در راه احراز تساوی حقوق پشتیبانی میکنند.» ( لنین، منتخب آثار یک جلدی، ترجمه فارسی)
 تدوین مشخص تر و دقیقتر این روش در کتاب برجسته لنین به نام «بیماری کودکی...» مندرج است. مهمترین بخش ها را نقل میکنیم:
«جنگ در راه سرنگونی بورژوازی بین المللی ، جنگی که صد بار دشوارتر، طولانی تر، و بغرنجتر از سر سخت ترین جنگهای معمولی بین دولتهاست - و در عین حال از همان پیش امتناع ورزیدن از مانور و استفاده از تضاد منافع( و لو تضاد موقتی) بین دشمنان و ازسازشکاری و مصالحه با متفقین ممکنه،( ولو موقتی، ناپایدار، متزلزل و مشروط) مگر این یک موضوع بی اندازه مضحک نیست؟» (منتخب 4 جلدی، جلد چهارم، ص474، در این قطعه لنین فقط از بورژوازی یک کشور سخن نمیگوید، بلکه از بورژوازی بین المللی سخن میگوید. ضمنا بحث تنها در مورد طبقات مترقی  نیست). و
«پیروزی بر دشمنی نیرومند تر از خود فقط در صورتی ممکن است که به منتهی درجه نیرو بکار برده شود، و از هر «شکافی» در بین دشمنان هر قدرهم که کوچک باشد و از هر گونه تضاد منافع بین بورژوازی کشورهای مختلف و (یعنی بین امپریالیستهای گوناگون یا همان بورژواز ی بین المللی بالا) بین گروه ها و انواع مختلف بورژوازی در داخل هر یک از کشورها(همان چیزی که در مانیفست بود) و نیز از هر امکانی هر قدر هم که کوچک باشد برای بدست آوردن متفق توده ای، حتی متفق موقت، مردد، ناپایدار، غیر قابل اعتماد و مشروط حتما و با نهایت دقت و مواظبت و احتیاط ماهرانه استفاده شود . کسی که این مطلب را نفهمیده باشد، هیچ چیز از مارکسیسم و بطور کلی از سوسیالیسم معاصر نفهمیده است.» (همانجا ص474 و 475 جملات داخل پرانتز از من است.)
بدینسان لنین تاکتیک هایی را که مارکس و انگلس در مانیفست و درپی تحلیلهای تئوریک و پراتیک مبارزه  طبقاتی بنیان گذاشته بودند و خود تا آخرین لحظات زندگی پایبند آنها بودندو  لنین و حزب بلشویک مدت حدود بیست سال در روسیه آزمایش کرده و اکنون آنها را تراز بندی میکند. توجه کنیم که لنین این تاکتیک ها  را تاکتیک های انقلاب خواه دموکراتیک و خواه سویسالیستی میداند و توضیح میدهد که  این نوع تاکتیکها حتی در دوران دیکتاتوری پرولتاریا باید بکار برده شوند.
لنین اغلب از روش  مورد نظر خود به عنوان «حقیقت» نام میبرد. و کاربرد آن را هم مربوط به پیش و هم مربوط به پس از تصرف قدرت سیاسی میداند.  هم در متنی که در بالا آوردم و هم ادامه همان متن  که متنی است که در زیر میآورم لنین به مسئله فوق مداوما به عنوان « حقیقت» اشاره میکند.
«کسی که طی یک مدت نسبتا طولانی و در اوضاع و احوال سیاسی گوناگون قابلیت خود را در بکار بستن این حقیقت عملا به ثبوت نرسانده باشد،هنوز یاد نگرفته است که چگونه باید به طبقه انقلابی در مبارزه اش بخاطر رهایی تمام بشریت زحمتکش از قید استثمار گران  کمک نمود. این مطلب بطور یکسانی هم بدوران قبل  از تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا مربوط است و هم بدوران بعد از آن. » (همانجا ص475، تاکیدها تماما از لنین است)(6)
 خوب مبینیم که قضایا با آنچه حکمت برای ما تعریف میکند، از زمین تا آسمان تفاوت دارد. و اگر قرار است کسی به نفی مارکسیسم- لنینسم و تبدیل آن به کاریکاتور متهم شود همانا حکمت و دارودسته ی سهندی ها یعنی کسانی از قماش تقوایی، آذرین و دیگرانند.
اندکی مقایسه میان آنچه حکمت به ما به عنوان مارکسیسم و لنینسم جا میزند و این سخنان لنین روشن میسازد که حکمت نه تنها پیرو مارکس و لنین نیست بلکه درست در نقطه مقابل
عقاید و شیوه های تدوین شده آنها در برخورد به طبقات و دشمنان قرار دارد. او شلوغ بازی و هوچی گری در میآورد و وانمود میکند که خیلی به این تفکرات پای بند است. لنین در این مقاله درست آن عقایدی را مورد انتقاد قرار میدهد که امثال حکمت و حکمتی های ترتسکیست و عموما ترتسکیستها در ایران  در شیپور کرده اند و جار زده اند.  تفاوت اینها با «چپ روانی» که لنین مورد نقد عمیق و کوبنده خود قرار میدهد این است که آن کسان در صدر احزاب و سازمانهایی بودند که دارای نیرو بوده و در روند تحولات تاثیر داشتند. اما «چپ نمایانی» چون حکمت و دارودسته اش از هر پراتیک حتی چپ روانه ای پرهیز کرده و استقرار در اروپا و آمریکای آرام و لفاظی کردن را به هر فعالتیی ترجیح دادند.(7)
یک نکته دیگر نیز اضافه کنیم. اگر کسی تصور کند که حکمت نمیدانست قشر بندی یهای عینی درون بورژوازی مبنای تاکتیکهای متفاوت مارکس( و انگلس نیز) در برخورد های متفاوت به بورژوازی  محافظه کار، میانه و رادیکال است و نیز لنین نیز یک شاگرد وفادار وی میباشد که همان تاکتیکها را که مارکس و انگلس بنیان نهادند ادامه داده و تکامل میبخشد، کاملا در اشتباه است. حکمت بخوبی می دانست از چه چیز صحبت میکند و چرا باید در ظاهر بگوید به مارکس و لنین پای بند است، اما مروج تاکتیکهایی شود که کاملا در نقطه تاکتیکهای آنها قرار دارند. بظاهر  و در حرف چپ اما عمیقا راست!
                                                                                              ادامه دارد.
                                                                                            هرمز دامان
                                                                                              بهمن 92
یادداشتها
1- همانگونه که در بخش یک گفتیم حکمت به تناوب از مفاهیم «مارکسیسم»، «مارکسیسم» و« لنینسم» و «مارکسیسم- لنینسم» استفاده میکند. در حالیکه عموما در گروههای چپ از مارکسیسم- لنینسم استفاده میشد. تاکید ما بر این نکته به این دلیل است که حکمت بزودی استفاده از این نوع مفاهیم را که وی اعتقادی بدانها ندارد، رها میکند و همان «مارکسیسم انقلابی» را استفاده میکند.
2- حکمت در پیشگفتار خویش از دیگران میخواهد که« ابتدا از قانونمندى اقتصادى حاکم در جامعه» آغاز کنند و پس از درک آن - و فقط پس از درک آن - به ارزيابى نقش اقتصادى و سياسى طبقات مختلف» بپردازند. و نه اینکه «ابتدا به ساکن» از تحلیل قشر بندی های درون بورژوازی آغاز کنند». نحوه ی اشاره ی حکمت به دو شیوه ی تحلیل نیز به گونه ای است  که خواننده منتظر است که پیش از هر گونه نتیجه گیری نخست شیوه ی تحلیل  اقتصادی حکمت را بخواند و آنگاه استنتاجاتی که وی بر مبنای تحلیل طبقاتی در مقابل تحلیلهای دیگر گروه ها بدست میاورد، مورد کنکاش قرار دهد و در نهایت قضاوت کند که حق به جانب کدام طرف است. اما  حکمت هنوز تحلیل ارائه نداده  به نتایج می پرد. در پی عبارت بالا نیز خواننده بر روال پیشرفت مطلب، منتظر است که حکمت جایگاه «تحلیل طبقات» جامعه را در نظر خود که گویا ملهم از مارکس و لنین است«مشخص تر و مستحکم تر» کند و مثلا بگوید:« من نیز معتقدم که پس از تحلیل ساخت اقتصادی باید به این مسئله توجه کرد. اما همانطور که خواهیم دید پذیرش جایگاه  تحلیل طبقاتی، مرا (حکمت را) ملزم نمیکند که نتایجی را که دیگر گروه های مارکسیستی بدست آورده اند، بگیرم.» اما خواننده  به ناگاه پس از «کاملا برعکس» چیز دیگری که در واقع نتایج نهایی حکمت هستند، میخواند.
3- میبینیم که  دیگربحث بر سر این نیست که زمانی ما میتوانیم به سراغ تحلیل طبقات برویم که  تحلیل اقتصادی  خود را تمام کرده باشیم و بر آن مبنا نشان داده باشیم که به چه نکاتی خلاف تحلیلهایی که دیگر گروه های  رائه میدهند، دست یافته ایم، و بر مبنای چنین نکاتی چگونه سراغ تحلیل طبقات میرویم و بالاخره روشن میکنیم که آیا نتایجی که این گروه ها گرفته اند درست است یا نادرست. در کل، شیوه نگارش این پیشگفتار حسابی غلط انداز است. گویا بوسیله فردی نگاشته شده که از یکسو ژست یک محقق معقول و صبور را میگیرد که قدم به قدم بحث را پیش میبرد و اجازه میدهد نتایج در پی بررسی بیاید، و از سوی دیگر در عمل حوصله ندارد و بی توجه به نظر پیشین خویش، سریعا و هنوز آب از آب تکان نخورده، احکام و نتیجه گیری های خود را که قرار است پس از بررسی ساخت اعلام کند، برای خواننده پیشاپیش اعلام میکند. بدیهی است که میتوان هم  پیشگفتار و یا مقدمه ای نوشت که به مضامین اصلی نوشته بطور مختصر اشاره کند و هم پیشگفتار یا مقدمه ای که خواننده را فقط در جریان شیوه ای که در تحلیل پیش گرفته خواهد شد، بگذارد. پیشگفتار حکمت مخلوطی است از این دو نوع پیشگفتار نویسی. از نوع دوم شروع میکند و وسط کار آنرا به نوع اول تبدیل میکند!
4- بی تردید برای ابراز چنین نکاتی دیگر نیازی نیست که شما پس از اینکه روابط تولیدی را تحلیل کردید و قانونمندی سرمایه را بازگو نمودید، به اقشار مختلف سرمایه و یا در ابعادی وسیع تر به تمامی طبقات موجود و اقشار درونی آنها مستقلا توجه کنید. همینکه تحلیل ساخت اقتصادی تمام شد، و مثلا شما فهمیدید که ساخت اقتصادی سرمایه داری است، تمامی استنتاجات به عمل میآید: همه را بی برو برگرد یکسان قلمداد میکنید و دارای منافع مشترک و تاکتیک شما هم مبارزه ی بی امان با همه ی نیروها غیر طبقه کارگر خواهد بود. اگر حکمت دیگران را متهم میکند که از تحلیل طبقاتی شروع میکنند و کاری به کار ساخت اقتصادی ندارند خود وی نیز که قرار است از ساخت اقتصادی شروع کند و در عین حال کمبود و ایراد این گروهها را نداشته باشد، و به طبقات نیز بپردازد، کاری به کار تحلیل طبقاتی ندارد. در قسمتهای بعدی، به شکل بروز و مشخصات ترتسکیسم حکمت توجه خواهیم کرد. 
5- این که چنین تقسیم بندی درست است یا نادرست مورد بحث ما نیست. و نیز به این نکته که قانومندیهایی که حکمت در بخش های بعدی جزوه اش در بوق و کرنا میکند برای چپ ایران تازگی داشت یا اظهر من الشمس بوده است، عجالتا کاری نداریم. همچنین به این اتهام حکمت که جریانهایی که به رقابت های موجود میان اقشار مختلف سرمایه توجه میکردند، می پنداشتند که تنها میان بخش های مختلف بورژوازی اختلاف و تضاد وجود دارد و این طبقه به عنوان یک کل هیچ منافع مشترکی ندارد. همه این نکات را در بخشهای دیگر بررسی خواهیم کرد.
6-  خواننده این نوشته میتواند سیر تاریخی این مسئله و نظرات مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو تسه تونگ را تماما در این کتاب بیابد:«مارکسیسم و نقادی آن از جانب «چپ»،هرمز دامان، قسمت اول، بخش دوم، ب-  پیشینه های تاریخی روش تاکتیکی برخورد به نیروهای مختلف در مارکسیسم. این نظرات روشن لنین را که ملهم از مارکس و انگلس بود، استالین و مائو تسه تونگ بکار بستند. استالین در کتابهای«مسائل لنینیسم» در بخش تاکتیک و درفصل چهارم کتاب «درباره انقلاب چین»(1928) و در مبارزه با ترتسکی و شبه چپ روان دنبال او، که آن زمان در کمینترن بودند، رئوس این سیاست لنینی را بر میشمارد و توضیحاتی درباره ی آن میدهد. مائو نیز در مقاله ی خود به نام« درباره سیاست» (1940) و بر مبنای تجربه گرانبار طبقه کارگر و حزب کمونیست چین، این روش را جزء به جزء و دقیق می شکافد و تنظیم میکند. نه حکمت در جزوه مذکور و نه پس از آن و در مقالات دیگری که نوشته و یا سخنرانیهایش، نه بازماندگان خط هوچی پرور او، نه هیچ جریان ترتسکیستی دیگر و نه هیچ جریان دیگر که به این نظرات  لنین انتقاد داشته باشد، تاکنون نقدی به این گفته ها وارد نکرده است. نهایت اینکه بسیاری «چپ رو ها» سعی کرده اند از کنار آنها رد شوند و آنها را «ندیده» بگیرند.
7- ممکن است گفته شود که برخی از گروه های م- ل نیز بدون توجه به این نظریات خط مشی تاکتیکی خود را تنظیم میکردند. آیا بین آنها و جریان حکمت تفاوتی نبود؟ پاسخ بی تردید بله است . بین این گروهها و گروه حکمت یک تفاوت اساسی وجود داشت. آنها «چپ رو» بودند. یعنی سازمان هایی بودند اصیل و مجموعا صادق با خط مشی ای «چپ روانه» که بطور جدی در کار انقلاب بودند و سوای برخی رفتارهای سکتاریستی در قبال یکدیگر، از هیچ فداکاری و گذشتی در راه انقلاب دریغ نمیکردند. آنها در نهایت اشتباه میکردند. گرچه این اشتباهات  و بویژه تاثیر گرفتن بعدی برخی از آنها از جریان حکمت  و نیز پیوستن برخی از اعضایشان به این گروه موجب انحلال این سازمانها و استحاله شدنشان را فراهم کرد. اما حکمت نه جریانی بود اصیل و نه اشتباه میکرد. او و گروهش عامدانه و به قصد منحرف کردن دیگر گروهها و تخریب و از هم پاشاندن آنها پا به میدان گذاشت.  اینان میدانستند چه میگویند و چه میخواهند! تئوریسین ها و کادرهای اصلی دارودسته «سهند»، ترتسکیستهای عیان و اعوان و انصارشان جز تک و توکی که شاید بنادرست و نا آگاهانه در آنها قاتی بودند، همگی سالم و صحیح و قبراق به فرنگ رسیدند.