۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی * (1) نقد نظریه های«بی معنایی قطب غرب» و«جنگ تروریست ها»ی حکمت و تقوایی

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی * (1)

نقد نظریه های«بی معنایی قطب غرب» و«جنگ تروریست ها»ی حکمت و تقوایی

                      
اگر کسی بخواهد  در مورد نظریات ترتسکیست های ایرانی درباره تضادهای کنونی جهان گفته یا متن منظم و بدرد بخوری بیابد، قطعا جستجویش بی ثمر خواهد بود. زیرا این جریانات در موردهیچیک از تضادهای موجود درجهان بروشنی صحبت نکرده و از دادن هر نوع  نظریه منسجمی در این خصوص دوری میجویند. نه در مورد تضاد میان امپریالیستها، نه تضاد میان کشورها و بلوک های امپریالیستی و نه تضاد میان خلقهای کشورهای تحت سلطه و امپریالیستها. اگر این نکته را در نظر داشته باشیم که یکی از مشخصات ترتسکیسم کنونی( که حکمت یکی از هوچیان منادی آن بود) نفی وجود پدیده ای بنام امپریالیسم در تکامل سرمایه داری است، تا حدودی این قضیه که چرا آنها نمیتوانند( و دقیقتر نمیخواهند) تضادهای جهان را توضیح دهند، روشن میشود. (1)

میدانیم این حضرات، نه تنها در مورد کشورهای سرمایه داری صنعتی، تضاد را کار و سرمایه( یا مبارزه علیه کارمزدی- خیلی فرقی نمیکند! زیرا این دسته اخیر نیز امپریالیسم را انکار میکنند!) ارزیابی  میکردند و ضمنا سرمایه را نیز در مرحله انحصاری(امپریالیسم) ارزیابی نمیکردند، بلکه چنین تضادی را در مورد کشورهای تحت سلطه نیز بکار برده و بواسطه برخی تغییرات در این کشورها، تضاد این کشورها را نیز کار و سرمایه ارزیابی کرده، انقلاب را سوسیالیستی میدانستند( و این نیز یکی دیگر از مهمترین خصوصیات ترتسکیسم در دوران کنونی در کشورهای تحت سلطه است). اما نکته ای که در نوع خود بسیار جالب و بی نظیر است این است که  حال نه تنها انقلابها و جنبش هایی که  در کشورهای خاورمیانه و شمال افریقا ( و نیزجنبش دموکراتیک سال 88 ایران ) را انقلابات سوسیالیستی ارزیابی نمیکنند، بلکه بندرت نظریه روشنی در مورد تضاد کار و سرمایه و انقلابات سوسیالیستی حتی در همان کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی غربی ارائه میدهند. کشورهایی که مدتی است طبقه کارگر و زحمتکشان در آنها دست به متینگ، تظاهرات، راهیمایی و شورش (یونان و اسپانیا) زده اند. خلاصه این حضرات از همه چیز صحبت میکنند الی جنبش و انقلاب سوسیالیستی!

یکی از نمونه های این نوع ارزیابی کردن، که تقریبا تمامی خصوصیات یک تحلیل ترتسکیستی در مورد تضادهای جهان را دارد، مقاله ای است به نام« غول خفته بیدار میشود!  بحثی پیرامون انقلابات خاورمیانه و شمال آفریقا به تاریخ  July 13, 2011 » که  در آن تقوایی در آن به پیروی از یار غار خود حکمت به تحلیل اوضاع جهان دست زده است. ما در این مقال مرکز توجه خود را این «تحلیل» قرار میدهیم و در صورت ضرورت به مقاله خود حکمت و نیز مقالات دیگر کمونیسم کارگری های حکمتی، توجه خواهیم کرد. این برای ما در عین حال فرصتی است که خطوط نظری خود را درباره تضادهای جهان روشن کنیم.



 1- برخی پرسشهای مقدماتی

نخست، تقوایی سیمایی عمومی از اوضاع کلی جهان ترسیم میکند:

«... ولی ویژگی تحولات و تغییرات سیاسی شش ماهه اخیر اینست که اهمیت و جایگاهی بسیار فراتر از مقطع و وضعیت حاضر دارد. ما با حوادث مقطعی روبرو نیستیم بلکه با یک دوره یا نقطه عطف تاریخی مواجهیم. ما شاهد موجی از انقلابات هستیم که از منطقه خاورمیانه شروع شده اما نه علل و ریشه هایش محلی و منطقه ای است و نه نتایج و تاثیراتش. مارکس در مقدمه نقد اقتصاد سیاسی از دوره هائی در تاریخ صحبت میکند که دوره انقلابها است. نقاط عطفی که «رشد نیروهای مولده با مناسبات تولیدی در تناقض می افتد و دوره ای از انقلابات آغاز میشود.» دوره خود مارکس، نیمه قرن نوزده، یکی از این دوره ها بوده است و نیمه اول قرن بیست هم همینطور.»

 وی در اینجا از« موجی از انقلابات»  و« یک دوره یا نقطه عطف تاریخی» نام میبرد. نقطه با نقاط عطفی که « رشد نیروهای مولده با مناسبات تولیدی در تناقض می افتد و دوره ای از انقلابات آغاز میشود.» اما پرسش ما این است که این انقلابات  که نشان از یک « نقطه عطف» دارند، چه ماهیتی داشته و کدام نیروها و طبقات را مورد حمله و هدف خود قرار داده اند. همچنین او تشریح مارکس از ماتریالیسم تاریخی را میآورد. برای ما مهم است که بدانیم کدام  نیروهای مولد و با کدام مناسبات تولیدی در این انقلابات در «تناقض» افتادند و آیا این «تناقض» بین کارگران و سرمایه داران داخلی اتفاق افتاد و یا اضافه بر طبقه کارگر، طبقات دیگری نیز در این انقلابات بودند که آنها نیز با طبقه حاکم در «تناقض» افتادند؟ همچنین ما این پرسش را نیز داریم که این طبقه حاکم چه کسانی بودند؟ و ضمنا  آیا این طبقه کارگر یا طبقات دیگر( که ما نمیدانیم کدام طبقاتند) تنها با طبقه حاکم در «تناقض» افتادند یا این طبقه حاکم پشتیبانان خارجی نیز داشت که طبقه کارگر  خواه تنها و خواه  به همراه طبقات ذکر شده با آنها نیز به «تناقض» افتادند؟ اگر پشتیبانان خارجی داشت، آیا  تقوایی لیدر حزب کمونیست کارگری ضمن تحلیلش برای ما توضیح خواهد داد که این پشتیبانان خارجی کشورهایی همچون مصر، تونس، اردن، بحرین یا یمن چه نیروها و یا چه کشورهایی بودند؟ و یا خیر؟ و بالاخره او روشن کند که منظور او از نقطه عطف تاریخی چیست؟ آیا این انقلابات مثلا نشانه گذار از کدام مناسبات ااقتصادی  به کدام مناسبات اقتصادی را دارند؟ و نیزاگر محلی و منطقه ای نیست و جهانی است  به همراه «نتایج و تاثیراتش» چگونه است؟ این ها پرسشهایی است که ما  پاسخشان را در متن تقوایی دنبال خواهیم کرد.   



2- آیا با فروپاشی قطب شوروی، قطب غرب «بی معنی» شده است؟

« در تحولات و حوادث چند دهه اخیر، جهان نقطه عطفهای متعددی را پشت سر گذاشته است. سر منشا این تحولات فروریختن دیوار برلین و از هم پاشیدن اردوگاه شوروی بود. بیاد دارید که در آغاز این تحولات، در زمان گورباچف، در پلنومی شبیه همین پلنوم منصور حکمت این بحث را مطرح کرد که تحول عظیمی در حال وقوع است، قطب شوروی مضمحل میشود و بهمراه آن قطب غرب هم بی معنی میشود و این بر روی صفبندیهای چپ و راست و کمونیسم و دموکراسی و مبارزات مردم و همه چیز تاثیر میگذارد. و دقیقا همینطور هم شد.»

درباره نکته آخر یعنی  چگونگی تاثیر تحولات این دوره  «بروی صف بندی های چپ و راست و  کمونیسم و دموکراسی و مبارزات مردم» در ادامه همین مقال صحبت خواهیم کرد. اما اکنون و بیش از هر چیز توجه خود را به این «بی معنی شدن» که بوسیله حکمت مطرح شده و یکی از تم های مورد علاقه و تکراری مقاله تقوایی است،(2) معطوف کرده پرسشهای خود را حول آن مطرح کنیم: 

معنی «بی معنا» شدن در این جمله که «قطب شوروی مضمحل شد و به همراه آن قطب غرب هم  بی معنا میشود» چیست؟ آیا «بی معنا» شدن این است که ضرورتی به وجود آن نیست و بنابراین خود بخود زائل میشود؟ بطور کلی منظور از «قطب غرب» چه کشورهایی است؟ حکومت و نظام حاکم بر این کشورها چیست؟ طبقات حاکم بر آن کدامند؟ آیا قطب غرب پیش از پدید آمدن اردوگاه شوروی وجود نداشت؟ جنگ جهانی اول و دوم بین کدام قطب ها بود؟ آیا بین قطب «غرب» و «شرق» بود؟ آیا در این جنگها هنگامی که یک قطب شکست خورد، قطب دیگر بی معنا شد؟ چرا پس از نزدیک به صد سال پس از جنگ جهانی اول هنوز کشورهایی که به آن جنگ دست زدند، وجود دارند؟ آیا اکنون قطب غرب وجود ندارد؟ اردوگاه  شوروی چه گونه از هم پاشید؟ آیا خود بخود از هم پاشید؟  آیا اگر مبارزات درون اردوگاه شوروی نبود، این حکومت متلاشی میشد؟ در مورد قطب غرب چطور؟ آیا بی معنا شدن به این معناست که نیازی به مبارزه با «قطب غرب» یا بزبان معقول امپریالیسم آمریکا و متحدین اروپای غربی اش، خواه از درون  وخواه از بیرون نیست؟ (3)

آنچه ما میتوانیم حدس بزنیم این است که  ممکن  است حکمت و تقوایی چیزهایی درباره اینکه زمانی که یکی از دو سر یک تضاد وجود نداشته باشد، سر دیگر نیز وجود نخواهد داشت، شنیده اند. مثلا شاید شنیده باشند که چنانچه زندگی وجود نداشته باشد، مرگ نیز وجود نخواهد داشت. یا چنانچه بورژوازی وجود نداشته باشد، طبقه کارگر نیز وجود نخواهد داشت. و یا احتمالا شنیده یا خوانده باشند که اگرامپریالیسم و استعمار وجود نداشته باشد، کشور تحت سلطه نیز وجود نخواهد داشت.

 اما در مورد تضاد بین امپریالیستها: در این مورد نکته این نیست که چنانچه یک قطب امپریالیستی وجود نداشته باشد، قطب دیگر نیز وجود نخواهد داشت. خیر! چنین تفسیری یا چنین تعمیمی به هیچوچه درست نیست! زیر در حقیقت، نفس وجود سیستم امپریالیستی و تکامل ناموزون آن است که این قطب های درونی را تولید میکند. و زمانی قطب های مخالف امپریالیستی  وجود نخواهند داشت که سیستم امپریالیستی وجود نداشته باشد.

 در پیش از جنگ جهانی  اول دو قطب امپریالیستی وجود داشت و با وجود اینکه یک قطب شکست خورد و شکل موجودیت پیشین خود(یعنی امپراطوری روسیه، مجارستان، اتریش و عثمانی شکل امپراطوری خود را از دست دادند و تغییرات عدیده ای کردند) را از دست داد،اما این امر، نه به نابودی قطب دوم انجامید و نه نفس قطبیت را برای همیشه از بین برد، بلکه مجددا و پس از مدتی دوباره قطب بندی جدیدی باز هم بین همان امپریالیستهای غربی شکل گرفت و منجر به جنگ جهانی دوم گشت. در واقع آنچه ممکن است این است که  تعداد، اینکه چه کشورهایی عضو هر قطب باشند و ویژگیهای خاص این قطب ها تغییر کند، اما نفس این قطب بندی ها و نیز جنگ بین آنها، تا زمانی که امپریالیسم و سرمایه داری وجود دارد، از بین نخواهد رفت. در واقع، تنها قطبهایی که در یک برهه زمانی  و بر مبنای تکامل ناموزون امپریالیستها شکل گرفته اند، کهنه شده و جای خود را قطب بندی های نوینی که ایضا بر همان مبنای ناموزونی ایجاد میشوند، خواهند داد.

 تفاوت موجودیت شوروی سوسیال امپریالیستی به عنوان ابر قدرت در راس یک قطب، بر خلاف قطب های پیشین که بین کشورهای سرمایه داری امپریالیستی ای  شکل میگرفت که از سرمایه داری  رقابت آزاد به امپریالیسم تبدیل شده بودند، تنها به این معنی بود که قطب بندی بین دو بلوک امپریالیستی از یک ویژگی جدید برخورداراست. یعنی این ویژگی، که یکی از این دو بلوک، پیش از اینکه به نظامی سرمایه داری و امپریالیستی تبدیل شود، نظامی سوسیالیستی بوده است و اکنون نیز در ظاهر ادعای نظامی سوسیالیستی و کمونیستی را دارد.  ناروشن بودن بسیاری پیرامون این مسئله، این گمان را پدیدآورده بود، که یکی از این دو قطب دارای رژیم سوسیالیستی است.

هم چنین در حالیکه در قطب غرب، دولت نماینده انحصارها بوده و دست بدست گشتن آن، نشانگر عدم توازن بین جناح های بورژوازی و نیاز آنها به توازنهای نوین بود، در قطب شوروی، انحصارها متمرکز در خود دولت بوده و از طریق دولت عمل میکردند و رقابت های پنهان زیر فشار یک نوع استبداد حزبی و دولتی باندهای حاکم خفه شده بود که پس از بازگشایی گورباچفی فضای سیاسی و اقتصادی، این عدم توازن موجود پنهان شده، به شدیدترین وجهی خود را آشکار کرده، نشان داد.

 از سوی دیگر شکل و صورت ظاهری حمایت امپریالیستها از تضادهای درون کشورهای تحت سلطه، تا حدودی تغییر کرده بود. و مثلا در حالیکه در گذشته، حمایت عمدتا صوری مثلا امپریالیسم انگلستان از جنبش های دموکراتیک  و آزادیخواهانه در جاییکه منافع آن اقتضا میکرد ( مثلا جنبش مشروطیت در ایران) زیر لوای آزادیخواهی و دمکراسی در مقابل امپریالیسم روسیه بود، این بار شوروی از نظر صوری و ایدئولوژیک، ظاهر متکاملتر و بهتری یعنی یک ظاهر سوسیالیستی، در حمایت از جنبش های آزادیبخش ملی و مستعمراتی بخود میگرفت.

اما حال  که قطب شوروی امپریالیستی حذف شده است،( و البته میدانیم که این قطب جای خود را به روسیه که در حال شکل دادن بلوک جدیدی است، داده است) این به این معنی نیست که قطب غرب - به معنای قطب امپریالیستی- «بی معنی» شده، از تاریخ«اخراج  شده»،« مضمحل» گشته و یا «مرده» است. خیر! کشورهای غربی ای که درون چنین اتحادی گرد آمده بودند، تماما رژیم سرمایه داری و امپریالیستی خود را حفظ کرده و عجالتا نیز خیلی مجموعه جنبشهای درونی این کشورها وضعیت را به چنان درجه ای نکشانده که بخواهیم بگوییم وضعیت  این کشورها تغییری کیفی کرده است. همچنین در حالیکه ممکن است درون قطب غرب، تغییراتی در جهت جابجایی از این قطب به قطب در حال شکل گیری روسیه و چین صورت گیرد ( یا اگر این عبارت جایز باشد قطب شرق) اما نه کشورهایی همچون آلمان، فرانسه ، ایتالیا و انگلستان موقعیت خود را به عنوان کشورهای امپریالیستی برتر از دست داده اند و نه امپریالیسم آمریکا و نه نیز ژاپن.

پس هر دو قطب امپریالیستی در جای خود موجودند؛ با این تفاوت که قطب روسیه دیگر آن شکل ظاهری سوسیالیستی را کنار گذاشته و عجالتا از جنبه های  گوناگون، موقعیت برابری با قطب دیگر که امپریالیسم آمریکا در راس آن است، خواه از نظر داخلی و خواه از نظر خارجی از دست داده است؛ و قطب غرب نیز به رهبری آمریکا توانسته با شکست قطب مقابل از موقعیت بهتری در عرصه جهانی برخوردار گردد و نظمی را با نام «نظم نوین جهانی» که خطوط معینی دارد، به جهان دیکته کند.

بنابراین میبینیم که تحلیل حکمت و به دنبال او تقوایی نیز، علیرغم شکل ظاهرا  تند و تیزی که دارد، چقدر از واقعیت های جاری بدور و «بی معنا» است و چگونه تفسیری احساسی، سطحی و بی مایه از تحولات جهان عرضه میکند. این تحلیل از نظر تئوریک نادرست، از نظرسیاسی از واقعیتهای جاری جهان بدور و از نظر عملی برابر با حفاظ ایجاد کردن برای امپریالیستها در مقابل حمله طبقه کارگر و توده های زحمتکش و یا خواب کردن آنها و خلع سلاح کردنشان در مقابل امپریالیسم است. 

اما نکته ای «کوچک» نیز باقی مانده است که بد نیست به آن نیز اشاره کنیم : چرا حال که در این بند از «قطب غرب» استفاده شده در مقابل از «قطب شرق» استفاده نشده و از قطب «شوروی» استفاده شده است و یا برعکس، چرا  حال که از «قطب  شوروی» استفاده شده و منظور از آن کشورهایی اروپای شرقی است که سرکردشان شوروی (اینک نه شوروی بلکه روسیه) بود  در مقابل از مثلا «قطب غرب به سرکردگی آمریکا» استفاده نشده است؟ آیا برای تقوایی «ضد سرمایه داری» که این قدر از «اخراج»  و «با تیپا بیرون انداختن» و این جور چیزها حرف میزند این قدر مشکل است که اسم آمریکا را در راس قطب سرمایه داری امپریالیستی مقابل شوروی بیاورد؟



3-  منظور از «جنگ میان تروریستها» چیست؟

تقوایی گفته های خود را در مورد تضاد یا بنا بقول وی «تناقض» جهان با جمله ای از حکمت آغاز میکند:

«جنگ تروريستها ميتواند آغاز يکى از خونبار ترين دوره هاى تاريخ معاصر باشد... اما اين دورنما محتوم نيست. .. يک نيروى سوم، يک غول خفته، وجود دارد که ميتواند ورق را برگرداند.» این جمله در جابجای مقاله تکرار میگردد.

 بخش دوم این عبارت و اینکه حکمت و این حضرات ترتسکیست ها چقدر به طبقه کارگر و زحمتکشان اعتقاد دارند که آنها را «غول خفته» مینامند، به مرور و طی این مقال برای ما روشن خواهد شد. اما عجالتا ما کنجکاو هستیم که ببینیم حکمت و تقوایی ترتسکیست چگونه مسائل جهان را شرح داده و میدهند.

پس «تناقض» موجود در جهان «جنگ تروریستها» بوده است. علی القاعده هر جنگی طرف های درگیر دارد. این طرف های درگیر در «جنگ تروریستها» که عنوان تند و تیز و دهن پر کنی است و همچون «غول خفته» نشان از یک نیرویی دارد که مسائل جهان را از دریچه یک «رادیکالیسم» خیلی «انقلابی» تفسیر میکند، چه نیروهایی هستند؟   

« جنگ اول خلیج ، یازده سپتامبر، حمله به افغانستان، حمله به عراق، و سر بلند کردن اسلام سیاسی و عملیات تروریسم اسلامی در کشورهای مختلف دنیا، سقوط وال استریت و غیره اینها همه نقطه عطفهای دوره بیست ساله اخیر است.»

تقوایی در اینجا و بجای اینکه بروشنی توضیح دهد که منظور او از «جنگ تروریستها»  جنگ کدام تروریستها است، وقایع معینی را ذکر میکند و نکاتی را نیز در جابجای گفته های خود پخش میکند. ما تلاش میکنیم که با بررسی این وقایع و جمع آوری این نکات موضع تقوایی را استخراج کنیم: 

جنگ اول خلیج با حمله عراق به کویت آغاز شد و با دخالت امپریالیسم آمریکا و اروپای غربی و نیز عربستان  سعودی و با بازگشت عراق به مرزهای خود خاتمه یافت. حمله به افغانستان و عراق بوسیله آمریکا و متحدین امپریالیست اروپایی اش صورت گرفت. سقوط وال استریت مربوط سقوط بازارهای بورس نیویورک است و به کشور آمریکا و کشورهای غربی مربوط است. از آن سو یازده سپتامبر علی الظاهر بوسیله گروه القاعده انجام شده و نیز «عملیات تروریسم اسلامی در کشورهای مختلف دنیا» نیز بوسیله القاعده و دیگر گروه های اسلامی صورت گرفته است.

پایین تر تقوایی کمی بیشتر درباره این دو دسته صحبت میکند:

« از خمینی که سوار انقلاب ٥٧ کردندش تا آخرین حمله به عراق و تا بوشیسم و عروج میلیتاریسم نئو کنسرواتیستی و تا میداندار شدن القاعده و طالبان و حماس و حزب الله»

 و بالاخره:

« اوباما بعد از مرگ بن لادن ...فراموش کرد بگوید...آن آن دنیائی که ما میخواستیم بسازیم "دموکراسی" ای که ما میخواستیم با بمب به همین منطقه انقلابخیز تحمیل کنیم و آن قطب سرمایه داری بازار آزاد که قرار بود بعد از شوروی بقدرت تروریسم میلیتاریستی و ارتش و تئوریسینهای فلسفی و اقتصادیش آقای دنیا بشود، او هم مرده است.»

بنابراین دو قطب «جنگ تروریستها» تا حدودی مشخص میشود. یک طرف آن تروریستهای میلیتاریستی (هر چند تقوایی خیلی کم  مطلب را - تنها یکبار- به این شکل بیان کند) که با بوشیسم و عروج میلیتاریسم نئوکنسرواتیستی( این میلیتاریسم  عمدتا جای آن تروریسم را گرفته است)  مشخص میشود و بوسیله «ارتش» دولت آمریکا به اجرا در میآید، قرار دارند و سوی دیگر آن القاعده و « تروریستهای اسلامی» که تقوایی حاضر است مطلب را همواره  به همین شکل بیان کند.(4)

تقوایی نکته دیگری درباره جنگ های مذکور بیان میکند:

«اگر یک محور مختصات برای تاریخ در نظر بگیرید که نیمه مثبتش چپ و کمونیسم و دفاع از انسانیت و تمدن باشد و نیمه منفی اش توحش و ارتجاع و عقب ماندگی، میبینید کل این تصویر در نیمه منفی و در پائین چارت قرار میگیرد. چون همه این نقطه عطفها منفی بوده است.» و« این دوره ای است که ما آنرا دوره توحش و دوره جنگ تروریستها نامیدیم.»

به این ترتیب تمامی دوره  جنگ تروریستها، نشانگر «توحش و ارتجاع و عقب ماندگی» است. اما نیروهای طبقاتی آن کدامند:

«نیروهای اصلی سیاست امروز دنیا را در نظر بگیرید. یک فاکتور بورژوازی دنیا است با دولتها و گرایشها و رهبران فکری سیاسی امروزش، اساسا نئو کانها و راست افراطی و کنسرواتیسم میلیتاریستی آمریکا. فاکتور دیگر اسلامیسم و نیروهای اسلامی و جنبش اسلام سیاسی است.» و« هیچیک از این تحولات را ما و کل بشریت متمدن نمیخواسته و دوست نداشته اتفاق بیافتد، مال ما نیست، به معنی طبقاتی اش متعلق به طبقه کارگر نیست»،«اما کارگران و توده های مردم در این تحولات نقشی ندارند، قربانی آنند.»

 در پایان، تقوایی یکی از تضاد های جهان را مشخص و معرفی میکند. «... مبتکر، نیروهای پیشبرنده، شخصیتها، سیاستگذارها، سخنگویان و نمایندگان این تحولات همه متعلق به طبقه حاکمه اند؛ همه نیروها و شخصیتهای طبقه سرمایه دار و بورژوازی جهانی اند و نه پرولتاریا.» .

بنابراین میتوانیم چنین نتیجه گیری کنیم که «جنگ تروریستها» جنگی درون طبقه حاکمه، یعنی  طبقه سرمایه دار و بورژوازی جهانی است.

معنای بورژوازی جهانی اشاره به کل بورژوازی درجهان دارد، اما روشن است که این جنگ درون بورژوازی جهانی به معنی بورژوازی یک کشور نیست، بلکه بوسیله بورژوازی کشورهای مختلف صورت گرفته ومیگیرد.

اگر از بوشیسم، نئو کانها، راست افراطی،  و کنسرواتیسم میلیتاریستی ( تقوایی خیلی حاضر نیست این میلیتاریسم را به فارسی برگرداند یا درباره آن توضیح دهد! گمانم یکبار به نظامیگری اشاره میکند) که تماما به جناحی از هیئت حاکمه آمریکا و نه همه جناح های موجود تعلق دارند، بگذریم، جناح دیگر  یعنی تروریستهای اسلامی در هیچ کشوری طبقه حاکمه نیستند. «القاعده و طالبان و حماس و حزب الله» در حالیکه با یکدیگر روابطی داشته و دارند، اما همه یک جریان واحد نیستند و تشخصاتی متفاوت دارند. مثلا حماس  و یا حزب اله( سوای ایران که قدرت را در دست دارند) جریان هایی بنیاد گرا هستند که در جنوب لبنان و بعضا عراق با اسرائیل  و آمریکا در حال مبارزه هستند. طالبان زمانی در افغانستان در قدرت بود و بعد از اشغال افغانستان از قدرت پایین آمد و اکنون نیز در افغانستان به عنوان جریانی که با آمریکایی ها اختلاف دارد، مشخص میشود( گرچه پشتیبان های نخستین آن خود آمریکا، عربستان سعودی و پاکستان بودند و هم اکنون نیز این جریان در حال مذاکره با آمریکا است)  و بالاخره القاعده که به عنوان جریانی اسلامی( و ناروشن) هیچ کشور مشخصی و هیچ جبهه مشخصی علیه بورژوازی جهانی ندارد، اما در عین حال و ظاهرا پشتیبان جریانهای اسلامی در همه کشورهای مسلمان است.  درواقع تروریست های  مورد بحث تقوایی بیشتر از نیروهایی مانند حماس و یا حزب اله، باید همین القاعده ای ها باشند.

اما بگذارید ببینیم که آیا میتوانیم این تضاد را درون تضاد هایی که تقوایی برای شناساندن وضع کنونی به آنها تکیه میکند، قرار دهیم. تقوایی  نخست از بورژوازی جهانی صحبت میکند و سپس  با اشاره به  از بین رفتن «اردوگاه شوروی»،  درواقع بروی تضاد میان دو گروه  از کشورهای سرمایه داری یعنی تضادی که پیش از این بین دو « قطب شوروی» و «قطب غرب»  وجود داشت یا از نظر ما تضاد میان امپریالیستها، درون بورژوازی جهانی، صحه میگذارد.

همچنین، در این تردیدی نیست که  نیروهایی که تقوایی برای « تروریستهای اسلامی»  بر میشمارد، نه تنها هیچکدام متعلق به بورژوازی کشورهای امپریالیستی نیستند، بلکه درون حتی کشورهای تحت سلطه ی از نظر تقوایی ایضا سرمایه داری نیز در حال حاضر قدرت را در دست ندارند(بجز در ایران و اخیرا بوسیله اخوان المسلمین دولت در مصر). بنابراین حتی اگر بپذیریم  که آنها درون «بورژوازی  جهانی» قرار دارند،  باید بپذیریم که منظور آن بورژوازی جهانی ای  است که عجالتا حتی در کشور خود نیز قدرت را در دست ندارد. بنابراین ما میتوانیم که این تضاد را تضادی بین کشورهایی که بورژوازی جهانی در آنها قدرت را در دست دارد و بورژوازی ای بدانیم که در کشورهای سرمایه داری ای  که « عقب مانده ترین»( تقوایی در ادامه از چنین مفهومی استفاده میکند و ما به جای خود به آن خواهیم پرداخت) در دنیا هستند، بوجود آمده است. بنابراین ما میرسیم به جنگ بین کشورهای پیشرفته سرمایه داری و کشورهای عقب مانده سرمایه داری.

اما اگر بخواهیم آنچه تقوایی با این ابهام و ناروشنی درباره آن صحبت میکند، و ما مجبوریم اغلب از لابلای بحث نامنظم و ناپیوسته او بیرون کشیم، روشن گردانیم، باید بگوییم که این جریانهای اسلامی در کشورهایی بوجود آمده اند که عموما کشورهای عقب مانده و تحت سلطه امپریالیستها یا همان بورژوازی جهانی اند. چند دهه پیش از این، در این کشورها عموما جریانات بورژوازی ملی( مصدق، جمال عبدالناصر، سوکارنو) راس جنبش ها و انقلابات این کشورها قرار داشتند و جریانات چپ منسوب به کمونیسم نیز دارای تشکلات نسبتا قوی، با نفوذ زیادی درون توده های زحمتکش بودند(جریانهای چپ فلسطین، حزب کمونیست عراق، سوریه و مصر) . اما با شکست یک دوره مبارزات خلقهای کشورهای تحت سلطه و افول  یا ضعف طبقات بورژوازی ملی و طبقه کارگر،  در دور جدید این مبارزات، در این کشورهای معین و در این بخش از جهان، این جریانات مذهبی  اسلامی متعصب و گذشته خواه یا «بنیاد گرا» بودند که تا حدودی راس جنبش های این کشورها را در دست خود گرفتند.(5)

 از نظر طبقاتی این جریانات بیانگر تمایلات و خواستهای بورژوازی تجاری ، خرده بورژوازی سنتی و لایه هایی از روسای فرقه های مذهبی، عشایر و قبایل بودند. این طبقات خواه از نظر پایگاه اقتصادی و خواه از لحاظ فرهنگی، عموما ریشه در گذشته فئودالی و یا دوره های آغازین سرمایه داری دارند و در کشورهایی که ساخت های اقتصادی آنها نیمه فئودال - نیمه مستعمره،  ترکیبی از سرمایه داری با فئودالیسم ضعیف شده و یا یک سرمایه داری عقب مانده (همچون ایران) هستند، موجودند. مخالفت این طبقات با امپریالیستها در این محدوده معین جغرافیایی، تا حدود زیادی بواسطه این صورت گرفته که با رشد روابط سرمایه داری در این منطقه، که عموما از موضع منافع ملی مردم این منطقه صورت نگرفته، بلکه با توجه به نیازهای امپریالیستها صورت گرفته است، این اقشار و طبقات و بویژه لایه های بالایی آنها، از یک طرف ممالک خود را در معرض غارت امپریالیستی میبینند و از سوی دیگر موقعیت  پیشین خود را از لحاظ اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی( که عمدتا تکیه روی حفظ سنتهای مذهبی در مقابل امپریالیستهای غربی و تمدن غرب دارد) از دست رفته و در خطر دیده اند. بر همین مبنا مخالفت این طبقات با امپریالیستها، در فقدان نیرو و قدرت طبقه کارگر و یا بورژوازی ملی، توانست بر جنبش های مردم برخی از کشورهای این منطقه مسلط شده و نوع ایدئولوژی خود را که با تسلط ایدئولوژی مذهبی در عقب مانده ترین و ارتجاعی ترین اشکال خود همراه است، و نیز شیوه های مبارزاتی خود را که امتزاجی است از شکلهای و شیوه های مبارزاتی پیشین با شیوه های آنارشیستی و عقب مانده است، بر این جنبشها مسلط گرداند. به نظر ما در مورد جریان های اسلامی که با امپریالیسم  مبارزه  میکنند، در هر کشور معین باید  تجزیه و تحلیل مشخص طبقاتی صورت گیرد و تاکتیک های طبقه کارگر در مورد آنها با توجه به ماهیت این جریانهای اسلامی، مرحله انقلاب و تضادهای عمده و غیر عمده  تنظیم شود.(6)

بنابراین «جنگ تروریستها» که از نظر ترتسکیسم حکمتی باصطلاح معرف تضاد بورژوازی جهانی است و همانطور که اشاره کردیم عبارت دهن پرکنی است، اولا به هیچوجه نشانگر تضاد در سطح جهانی نبوده، بلکه این تقابل تنها در منطقه ای از جهان یعنی کشورهای خاورمیانه و شمال افریقا  که  مردم آن مسلمان  هستند( و البته نه تمامی کشورهای مسلمان نشین، بلکه برخی از آنها) جریان داشته است؛ و هر قدر هم که این منطقه را با اهمیت و در دوره کنونی یکی از مراکز مهم ثقل مبارزه بدانیم، اما تمامی کشورهای تحت سلطه به این منطقه محدود نشده، بلکه  خواه در آسیا و خواه در افریقا و آمریکای لاتین نیز مبارزاتی در جریان بوده است که با «جنگ تروریستها» قابل تعریف و توضیح نبوده و نیست. مگر اینکه بخواهیم تمامی مبارزات پیش از این در این مناطق را جنگ تروریستها ارزیابی کنیم؛ که البته حکمت تا حدودی این کار را میکند و ما با آن خواهیم پرداخت. دوما این تحلیل  همانطور که در ادامه بیشتر توضیح خواهیم داد،  معرف یک تحلیل اجتماعی- طبقاتی نبوده و همه چیز را زیر عنوان کلی«بورژوازی جهانی» جای داده، که کمکی به تشخص بخشیدن و تعمیق بحث نمیکند. سوما ریشه جنگ میان «تروریستها» را عمدتا در مقوله فرهنگی( که به آن اشاره خواهیم کرد) یعنی درست در همان مقوله ای خلاصه کرده است که عموما از جانب ایدئولوگ های بورژوازی امپریالیستی تحت عنوان« جنگ تمدنها» ارائه میگردد. در نتیجه معرفی کردن اوضاع جهان بوسیله «جنگ تروریستها» به هیچوجه مبین واقعیتهای جهان نبوده و نیست.



4-  تقوایی و حکمت ترتسکیست در نقش  لیبرالهای ضد خشونت!

و اما نکته دیگر بگوییم و عجالتا به این بحث پایان دهیم. حکمت از «جنگ تروریستها» صحبت میکند و تقوایی نیز گفته او را مورد تاکید قرار میدهد. اگر چنانچه ما ترور را که یک شیوه مبارزه است و مارکسیستها عموما با آن، نه به عنوان تنها شکل مبارزه، بلکه به عنوان یکی از اشکال مبارزه، در شرایط معین و در چارچوب و بستر یک انقلاب، توافق دارند، مد نظر قرار دهیم و سپس به عنوانی که تقوایی جنگ بین امپریالیستها و کشورهای تحت سلطه را به آن تقلیل داده است یعنی «جنگ تروریستها» بنگریم، آنگاه باید بگوییم که پیش از این نه تنها گروههای اسلامی، بلکه جریانات چپ هم بودند که به این اشکال مبارزه دست میزدند. جریانهای چپی که معرف یک دوره مبارزات چریکی، که ترور هم یکی از اشکال آن بوده است، بودند و ممکن است در آینده( به سبب وجود آن طبقه یا طبقاتی که چنین شیوه های مبارزاتی را بر میتابند) نیز باشند. اگر به سالهای 70 بنگریم ( که تقوایی در همین مقاله از آن دوره صحبت میکند و ما جداگانه در مورد آن صحبت خواهیم کرد) گروه هایی همچون بادرماینهوف، ارتش سرخ ژاپن و بسیاری گروه های چریکی در کشورهای مختلف دنیا( از جمله چریکهای فدایی خلق در ایران و البته سازمان های غیر چپی چون مجاهدین خلق نیز) را میبینیم که گر چه ( و البته نه همه آنها زیرا مثلا بحث سازمان های آزادیبخش فلسطین و یا ارتش جمهوری خواه ایرلند تا حدودی فرق میکند) در میان توده های طبقه کارگر و زحمتکشان نفوذ جدی نداشتند، اما معرف و تجلی مبارزه لایه هایی از خرده بورژوازی مدرن ( و در مورد مجاهدین آن دوره لایه هایی از خرده بورژوازی سنتی) علیه امپریالیسم بودند و علی القاعده نه عموما شیوه های مبارزاتی طبقه کارگر، بلکه شیوه های آنارشیستی و چریکی مبارزه را بکار مبستند.   

تقوایی در بخش های نخستین گفته های خود در مورد «جنگ تروریستها» در مورد این گذشته چیزی نمیگوید و درمیانه های  گفته های خود به آن اشاره میکند:« سالهای قبل از دوره سیاه نظم نوین جهانی، بعنوان نمونه سالهای دهه شصت، دوره رونق چپ چریکی و چه گوارا و کاسترو و مائوئیسم بود.» و« در الفتح هم نایف حواتمه و جرج حبش قدرتی داشتند و در میان مردم محبوب بودند و غیره. این چهره چپ قبل از فروپاشی دیوار برلین بود که جریان کمونیسم کارگری اساسا با نقد این چپ حضور خودش را اعلام کرد.»(7)  اینکه این چپ و « قبل از فروپاشی دیوار برلین بود» و «قبل از نظم نوین جهانی» بود، تغییری در این حقیقت نمیدهد که بخش مهمی از مبارزه این چپ در شکل ترور یا عملیات چریکی انجام میشد و امپریالیستها ( و در ایران شاه آمریکایی) به آنها لقب «تروریست» میدادند. چنانچه ما بخواهیم آندوره را با توجه با گفته های حکمت و تقوایی توصیف کنیم باید آندوره را نیز «جنگ تروریستها» بنامیم. اما آنچه تقوایی در این مقاله خویش بروشنی نمیگوید، حکمت در مقاله خود گفته است.

   و این هم نظر واقعی حکمت ترتسکیست  که اینجا ظاهرا تبدیل به یک لیبرال ضد «خشونت» میشود:« زمانى بود که چپ سنتى و «ضد امپرياليست» خشونتهاى کور و تروريسم عنان گسيخته جريانات جهان سومى و ضد غربى را اگر نه به ديده تحسين، لااقل به ديده اغماض مينگريست. ظلمى که به ملتهاى محروم و خلقهاى تحت ستم روا داشته ميشد به زعم اينان اين تروريسم را بعنوان عکس العملى مشروع توجيه ميکرد. تروريسم گروههاى فلسطينى،( درست همان عنوانی که امپریالیستها به مبارزه مسلحانه گروههای فلسطینی میدادند!؟) جريانات مسلمان (منظور احتمالا مجاهدین خلق آن دوره و جریانهای مشابه اسلامی است) و يا ارتش جمهوريخواه ايرلند،( نبرد این ارتش با امپریالیسم انگلستان نیز از نظر حکمت «جنگ تروریستها» بوده است!؟) که قربانيانشان را بطرز روزافزونى مردم بيدفاع و بى خبر غير نظامى تشکيل ميدادند، نمونه هاى برجسته اين تروريسم «مجاز»( و بنابراین از نظر حکمت غیر مجاز!؟) در دوره هاى قبل بودند. تروريسمى که ظاهرا به ظلمهاى گذشته و حال پاسخ ميداد، تروريسمى که ظاهرا در عکس العمل به خشونت و سياستهاى ضد انسانى دولتها و قدرتهاى سرکوبگر( نصیحت حکمت به  خشونت کنندگان: خشونت نکنید نه شما و نه آنها! آیا این های ناله های قلابی یک لیبرال «ضد خشونت» نیست؟)   پدیدار شده بود.» و« کوچکترين ارتباط واقعى و مشروعى ميان مشقاتى که مردم محروم فلسطين کشيده اند با تروريسم سازمانهاى منتسب به اين مردم، اعم از اسلامى و غير اسلامى، وجود نداشته و ندارد.» و« اين نوع استدلال، و تروريسم کورى که به استناد به آن در خاورميانه، چه از طرف سازمانهاى عرب و فلسطينى و چه از طرف دولت اسرائيل، جريان يافته است، همواره از نظر کمونيسم و طبقه کارگر ورشکسته و محکوم بوده و هست.» و بالاخره « محکوم کردن و از ميدان بدر کردن اين تروريسم توسط طبقه کارگر بويژه در کشورهاى منطقه يک شرط حياتى قرار گرفتن کارگر در راس مبارزه اجتماعى براى پايان دادن به اين مصائب است.»(همان مقاله، تمامی عبارات داخل پرانتز از ماست).

 آنچه از این سخنان حکمت میتوان استنتاج کرد این است که از نظر وی آن دوره هم «جنگ تروریستها» بوده است! « تروریسم ملتهای محروم و خلقهای تحت ستم»!؟ او  البته با تروریسم دولتی آمریکا علیه طالبان مشکلی ندارد، اما با مبارزه مسلحانه گروه های فلسطینی با اسرائیل و امپریالیسم مخالف است. (7)

 آنچه حکمت با آن، مبارزان خلقهای تحت سلطه امپریالیسم را توصیف میکند، هیچ فرق اساسی با توصیفی که امپریالیستهای آمریکا یا انگلیس از آنها میکردند، ندارد! اما اگر کسی که ادعای مارکسیسم دارد، شیوه یا شکل معینی از کاربرد سلاح  یا بقول حکمت «خشونت» را ( که در مورد این گروه ها همه چیز درهم شده است و مثلا  مبارزه مسلحانه گروه های فلسطینی یا ارتش جمهوریخواه ایرلند با ترور انفرادی برخی گروه های چریکی درهم شده است) نفی میکند، باید روشن کند که چه شکلی و شیوه ای از کاربرد سلاح  و قهر انقلابی را بجای آن مینشاند! مثلا  شکل کاربرد سلاح بوسیله خلق فلسطین یا  خلق ایرلند  در صورتی که طبقه کارگر«در راس مبارزه اجتماعی» این خلقها بود، چگونه میتوانست باشد؟ البته حکمت که« خشونت کور» را این چنین نفی میکند  از« خشونت غیر کور و بینا» یا قهر مسلحانه طبقه کارگر حتی اندکی  هم صحبت  نمیکند و اگر کسی چنین توقعی داشته باشد، کوچکترین پاسخ تنظیم شده ای در آثار حکمت نخواهد یافت!  بجای آن تا دلتان بخواهد اکونومیسم، ترتسکیسم، رویزیونیسم و لیبرالیسم خواهد یافت. 



                                                                               ادامه دارد



                                                                             هرمز دامان

                                                                              تیرماه 91



یادداشتها

*  این مقاله دنباله نوشته ایی است که سال پیش با عنوان «جنبش های دموکراتیک در خاورمیانه و هوچیان ترتسکیست» در وبلاگ ما قرار گرفت.  از آن بحث دو مقاله انتشار یافت و متاسفانه بدلیل اشتغال به مباحث دیگر، نتوانستم آن را ادامه دهم. مقاله فعلی کمابیش به همان مضامینی توجه دارد که در آن مقاله مورد توجه ما بود، یعنی ماهیت انقلابات فعلی در کشورهای تحت سلطه این منطقه و  تضادهای جهان. با این وجود تلاش کرده ام که گستره  بیشتری به آن مضامین ببخشم و در چشم انداز وسیعتری آنها را مورد بررسی قرار دهم. افزون بر این برای اینکه خواننده ای که نوشته های مورد بررسی و نقد را نخوانده است در جریان بحث قرار دهم نکات اصلی این نوشته ها را درپاروقی هایی که گاه طولانی است( و از این بابت از خواننده عذر خواهی میکنم) آورده ام.   

1-  حکمت در متنی که با نام «دنیا پس از 11 سپتامبر» نوشته است، تنها یکبار باصطلاح  از نظر خودش از امپریالیسم یاد کرده است: « از هيروشيما و ويتنام تا گرانادا و عراق، از ميدانهاى تيرباران در اندونزى و شيلى تا قتلگاههاى فلسطين، کارنامه و پرونده اين قطب جهانى تروريسم دولتى و قدر قدرتى امپرياليستى، عيان و غير قابل انکار جلوى چشم جهانيان است.» اما این تنها نشانگر شیوه باسمه ای حکمت است ( و نه حتی اکلکتیسم او)  که اولا به همه چیز حتی چیزهایی که به آنها اعتقادی نداشت، در مقالات و سخنرانی های خود همواره اشاره ای میکرد(برای مثال او تنها یکبار در مقاله تفاوت های ما به قیام مسلحانه اشاره میکند در حالیکه مطلقا به قهر و قیام و چیزهایی از این قبیل نه تنها اعتقادی ندارد، بلکه مطلقا مخالف آنهاست) تا هم هواداران خود را فریب دهد؛ و هم راه در رو برای خود باز گذارد و اگر کسی گفت که مثلا حکمت به امپریالیسم اعتقادی نداشت بگوید خیر اعتقاد داشت- این هم نمونه- اما نه به مانند چپ سنتی! به موارد دیگر دقت کنیم: « در قطب مقابل نيز ايده جهاد اسلامى، خون ريختن بلاتبعيض چه در راه خدا و مکتب، چه براى "آزادى قدس" و رهايى سرزمين اسلام از چنگال صهيونيسم و امپرياليسم خونخوار جهانى، عمدتا فقط در صفوف خود افراطيون و فعالين اسلام سياسى برد دارد و توده مردم در جامعه امروزى در پهنه خاورميانه را بسيج نميکند.» در این جا به امپریالیسم خونخوار جهانی تنها از دید  جریانات اسلامی اشاره میکند و نه از دید خودش! و چند مورد دیگر: « طرف اسلامى در جنگ تروريستها به يک تبيين و توجيه کارساز اما قديمى از تروريسم متکى خواهد شد که يک رکن " ضد-اميرياليسم" خرده بورژوايى در جهان سوم و بويژه در خاورميانه بوده است.» و« زمانى بود که چپ سنتى و " ضد امپرياليست " خشونتهاى کور و تروريسم عنان گسيخته جريانات جهان سومى و ضد غربى را اگر نه به ديده تحسين، لااقل به ديده اغماض مينگريست.» و« با بالا گرفتن اين کشمکش و بويژه با حمله محتمل ارتش آمريکا و متحدينش به افغانستان، "دفاع ضد اميرياليستى" از جريان اسلامى و حتى توجيه اقدامات تروريستى آن با استناد به جنايات و سرکوبگرى هاى آمريکا و اسرائيل ميتواند بار ديگر در ميان مردم و احزاب سياسى خاورميانه و همينطور در ميان بخشهايى از چپ راديکال سنتى و روشنفکرى جوامع غربى جا باز کند.» و«پناهگاه عقيدتى اصلى گانگستريسم و ارتجاع اسلامى در اين جنگ قدرت، نه شعارهاى پوسيده و آشکارا ضد بشرى مذهبى و اسلامى، بلکه اين به اصطلاح "ضد امپرياليسم" ملى -مذهبى و خرده بورژوايى خواهد بود.»( منصورحکمت، دنیا پس از 11 سپتامبر، تاکیدها از ماست) همانطور که خواننده میبیند در تمامی این موارد ضد امپریالیسم به علامت تمسخر یا نفی در گیومه قرار داده شده است.  اما حکمت هرگز روشن نمیکند که اگر او هم ضد امپریالیسم  است، ضد امپریالیسم او چه تفاوتی با این ضد امپریالیسم «چپ سنتی و خرده بورژوایی» دارد!

2-  این یکی از مهمترین تزهای آقای تقوایی است که بکرات در بحث او تکرار میشود: « منصور حکمت میگفت وقتی بلوک شرق برود، بلوک غرب هم بی معنی میشود. و بیست ساله اخیر ما شاهد پروسه بی معنی شدن بلوک غرب بودیم. بلوک غرب هم مضمحل شد نه تنها با بحران اقتصادی مزمنی که سقوط وال استریت نقطه اوجش بود بلکه با بن بست و بی افقی ایدئولوژیک و سیاسی بورژوازی جهانی و ورشکستگی مدل دموکراسی و سرمایه داری بازار آزادش. این بحران و بن بست سیاسی ایدئولوژیک و اقتصادی سرمایه داری جهانی.» و« وقتی اسلام سیاسی کنار زده میشود "تمدن غربی" هم آنطور که بوسیله بوش و یا اوباما نمایندگی میشود نیز بی معنی میشود. توحش مقابل تروریسم اسلامی نیز با همه فلاسفه و استراتژیستها و فریدمنها و فوکویاماهایش از تاریخ اخراج میشود. مردم قاهره با تیپا بیرونشان انداختند! اوباما بعد از کشته شدن بن لادن گفت ایشان قبلا از لحاظ سیاسی مرده بود اما فراموش کرد بگوید با مرگ تروریسم اسلامی کمپ خودش، قطب بورژوازی غرب، هم به آخر خط میرسد. فراموش کرد بگوید آن دنیائی که ما میخواستیم بسازیم، آن "دموکراسی" ای که ما میخواستیم با بمب به همین منطقه انقلابخیز تحمیل کنیم و آن قطب سرمایه داری بازار آزاد که قرار بود بعد از شوروی بقدرت تروریسم میلیتاریستی و ارتش و تئوریسینهای فلسفی و اقتصادیش آقای دنیا بشود، او هم مرده است.»(همان مقاله، تاکیدها از ماست). راستی با توجه به اینکه« قطب غرب بی معنا شده، با تیپا بیرون انداخته شده، اخراج شده و بالاخره  مرده است»لابد اکنون همه کشورها کمونیسم کارگری شده اند!؟  با چنین تحلیل های بی مایه ای که تنها ظاهر چپ دارند و انگار که خیلی رادیکالند، تمامی شدت و عمق تضادهای کنونی جهان یعنی تضاد میان طبقه کارگر کشورهای سرمایه داری با بورژوازی ، تضاد میان مستعمرات و نیمه مستعمرات و امپریالیستها، و تضاد میان امپریالیستها را انکار میکنند. این مسئله  در مورد « با تیپا بیرون انداختن» امپریالیستها بوسیله مردم مصر بسی شدیدتر است. زیرا امپریالیستها نه تنها با تیپا از مصر بیرون انداخته نشده اند، و با تیپا نیز نمیشود آنها را  بیرون انداخت، بلکه با وجود ارتش و طبقه سرمایه داران و مالکین وابسته به خود، حضوری جدی دارند و دنبال فرصت برای وقفه در جنبش و انقلاب مردم مصر تا دوباره یکی مثل حسنی مبارک را بر سر کار بیاروند. تحلیل هایی نظیر تحلیل تقوایی برای طبقه کارگر و زحمتکشان مصر و نیز اروپای غربی مثل سم است. سمی که هوشیاری را از آنها میگیرد و آنها را خواب و در مقابل امپریالیستها خلع سلاح میکند.

3- البته تقوایی در گفته هایی که در بالا از وی نقل کردیم، ظاهر دلایلی نیز میآورد مانند« بلوک غرب هم مضمحل شد نه تنها با بحران اقتصادی مزمنی که سقوط وال استریت نقطه اوجش بود بلکه با بن بست و بی افقی ایدئولوژیک و سیاسی بورژوازی جهانی و ورشکستگی مدل دموکراسی و سرمایه داری بازار آزادش.» و یا « وقتی اسلام سیاسی کنار زده میشود "تمدن غربی" هم آنطور که بوسیله بوش و یا اوباما نمایندگی میشود نیز بی معنی میشود.» و یا... اما اگر از بحران اقتصادی جاری در کشورهای امپریالیستی و سرمایه داری غرب که منجر به مبارزات طبقه کارگر و توده های زحمتکش این کشورها شده است، و یا شکست ادعاهای آمریکا در مورد آوردن دمکراسی برای کشورهایی همچون افغانستان یا عراق بگذریم که بخودی خود و در حال حاضر به معنای اضمحلال یا مردن بلوک غرب نیست، بقیه دلایل  وی جز تکرار ادعاهای وی چیز دیگری نیست!

4- در مورد استخراج دو قطب، در مقاله حکمت به مشکلی بر نمیخوریم . وی نظر خود در مورد دو قطب «جنگ تروریستها» را روشن شرح داده است: « در دو سوى اين کشمکش ضد بشرى، دو ارودى اصلى تروريسم بين المللى قرار گرفته اند... در يک قطب، عظيم ترين ماشين تروريسم دولتى و ارعاب و باج خورى بين المللى ايستاده است. متشکل از هيات حاکمه و دولت آمريکا، تنها نيرويى که سلاح اتمى عليه انسان بکار برده و صدها هزار مردم بيخبر و بيگناه هيروشيما و ناکازاکى را در ظرف چند ثانيه خاکستر کرده است، ميليونها نفر را در ويتنام بقتل رسانده و سرزمينشان را با بمباران شيميايى براى سالها سوزانده و بيمصرف کرده است. ناتو و ائتلافهاى دولتهاى غربى که از عراق تا يوگسلاوى خانه و مدرسه و بيمارستان مردم را بر سرشان خراب کرده اند و نان و داروى ميليونها کودک را گروگان گرفته اند. بورژوازى و دولت اسرائيل، که اشغال ميکند، تصرف ميکند، کشتار ميکند، محروم ميکند. اينها به اردوگاههاى آوارگان بمب و راکت ميزنند و به کودکان دهساله پناه گرفته در آغوش پدر و در صف مدرسه شليک ميکنند. از هيروشيما و ويتنام تا گرانادا و عراق، از ميدانهاى تيرباران در اندونزى و شيلى تا قتلگاههاى فلسطين، کارنامه و پرونده اين قطب جهانى تروريسم دولتى و قدر قدرتى امپرياليستى، عيان و غير قابل انکار جلوى چشم جهانيان است.
در قطب مقابل، تروريسم اسلامى و جنبش ارتجاعى و کثيف اسلام سياسى قرار گرفته است. اينها که زمانى خود دست پرورده و مخلوق آمريکا و غرب در جنگ سرد و ابزار سازماندهى ارتجاع بومى عليه چپ در جوامع خاورميانه بوده اند، اکنون به يک قطب فعال تروريسم بين المللى و يک پاى جنگ قدرت بورژوايى در خاورميانه بدل شده اند. تاريخ ضد انسانى اسلام سياسى، از ايران و افغانستان و پاکستان، تا الجزاير و فلسطين ليست طويلى از نسل کشى ها و جنايات تکان دهنده را در بر ميگيرد. از کشتارهاى دولتى و شبه دولتى در ايران و افغانستان، تا جنايات روزمره گروههاى ترور اسلامى در اسرائيل و الجزاير و قلب اروپا و آمريکا، از سرکوب خونين مخالفان فکرى و سياسى، تا حاکم کردن قوانين ارتجاعى و ضد بشرى اسلامى بر مردم و بويژه بر زنان، از سر بريدن ها و دست بريدنهاى شرعى، تا بمبگذارى و قتل عام در اتوبوسها و کافه ها و ديسکوتک ها، اقلام کارنامه اين مرتجعين است.» (همان مقاله)

 بخش نخست صحبت های حکمت در مورد امپریالیسم آمریکا درست است، هر چند خود وی به هیچوجه اعتقادی به آنها ندارد. اما بخش دوم که درباره «تروریسم اسلامی» است تحلیل سطحی و غیر طبقاتی است و مطالب درهم شده است  و از این رو هم حاوی بعضا نکات درست و هم حاوی نکات بکلی نادرستی است که ما در ادامه همین مقاله به آنها برخورد خواهیم کرد. بطور کلی  تفاوت مقاله حکمت با مقاله تقوایی این است که مقاله حکمت سالها پیش و پس از حوادث 11 سپتامبر نوشته شده است. زمانی که آمریکا بزرگترین لشکرکشی تاریخی خود به منطقه خاورمیانه را انجام داد و حکمت لازم بود چنین چیزهایی را علیه امپریالیسم آمریکا بزبان بیاورد،  گرچه مواضع او در مورد حمله امپریالیستها به سرکردگی آمریکا به  افغانستان، او را بطور کامل در کنار امپریالیستهای آمریکا و اروپای غربی قرار میداد. طبیعی است که وقتی تقوایی از تغییرات دنیا پس از حکمت صحبت میکند و لزوم تغییرات در نظر حکمت را پیش میکشد، الی القاعده  بخشی از منظورش باید همین شکل بیانات حکمت در مورد تروریسم دولتی آمریکا باشد. بیاناتی که اکنون تقوایی نمیتواند مثلا در صورت حمله آمریکا و کشورهای غربی به ایران از آنها استفاده کند. و مثلا بگوید این جنگ تروریستها است.  به همین دلیل است که نوع برخورد تقوایی به آمریکا با برخورد حکمت از نظر صوری تا حدودی متفاوت است. میگوییم صوری  و نه عملی و واقعی، زیرا مواضع واقعی هر دو یکی، و هر دو آماده (حکمت در ان زمان و تقوایی این زمان)  که با امپریالیسم آمریکا و غرب کنار بیایند و در خدمتش قرار بگیرند.

5- حکمت در نوشته خود، تا حدودی در مورد این قطب صحبت میکند:« در قطب مقابل نيز ايده جهاد اسلامى، خون ريختن بلاتبعيض چه در راه خدا و مکتب، چه براى "آزادى قدس" و رهايى سرزمين اسلام از چنگال صهيونيسم و امپرياليسم خونخوار جهانى، عمدتا فقط در صفوف خود افراطيون و فعالين اسلام سياسى برد دارد و توده مردم در جامعه امروزى در پهنه خاورميانه را بسيج نميکند.» و « براى اسلاميون نيز اين يک جنگ قدرت است. نه مشقات مردم فلسطين، و نه ظلمهاى تاريخى غرب به شرق(منظور مورد استثمار و ستم قرار دادن کشورهای  تحت سلطه شرق و از جمله آسیا بوسیله استعمار گران و امپریالیستهای غربی است)، منشاء اين تروريسم نيست. جريان اسلامى براى بقاء و حفظ موقعيت رو به افول خود و نهايتا براى گسترش موقعيت خود در ساختار قدرت بورژوايى در خاورميانه تلاش ميکند...»و بالاخره « تروريسم اسلامى يک واقعيت دوران ماست. اين تروريسم يک رکن اصلى استراتژى اسلام سياسى است. اسلام سياسى يک جنبش ارتجاعى در منطقه و اکنون در سطح جهانى است که از ظلم تاريخى اسرائيل و غرب عليه مردم عرب زبان و بطور مشخص عليه مردم فلسطين تغذيه ميکند. بى کشورى مردم فلسطين و ستم دولت اسرائيل و متحدان غربى اش بر فلسطينيان يک منشاء اصلى انزجار از غرب و از آمريکا در خاورميانه است. مهم تر از اين، وجود مساله فلسطين و پشتيبانى هميشگى آمريکا و غرب از اسرائيل در برابر اعراب چه در دوران جنگ سرد و چه پس از آن، يک شکاف عظيم اقتصادى، فرهنگى و روانشناسانه ميان غرب با مردم خاورميانه ايجاد کرده است.»(همان مقاله، جمله داخل پراتتز از ماست) تحلیل حکمت از آنچه او «اسلام سیاسی» مینامد بسیار سطحی است. او - و تقوایی نیز به همراهش- به هیچوجه نمیتوانند لایه ها، اقشار و طبقات فئودال، بورژوا، خرده بورژوا شهری و روستایی را در کشورهای عمدتا مسلمان، که ایدئولوژی اسلامی دارند و با  تفاسیر متفاوت از آن و زیر لوای آن به مبارزه با قدرتهای حاکم و یا امپریالیستها خواه در صد سال گذشته و خواه اکنون دست میزنند مورد ارزیابی و تحلیل مارکسیستی قرار دهد.

6- البته باید در نظر داشت که در این جریان، افرادی از درون ثروتمندان مذهبی (مثلا بن لادن  که تا کنون تمامی حقایق درباره وی روشن نشده است، خود نخست یک شاهزاده عربستان سعودی بود و آغاز حضور خود را در مخالفت با حضور نیروهای شوروی در افغانستان اعلام کرد.) شرکت داشتند. گروه هایی همچون طالبان نیز بودند که از لایه های طبقاتی مختلفی تشکیل میشد و نخست در مخالفت با حضور شوروی شکل گرفتند. میدانیم که هر دو این گروهها بوسیله امپریالیستهای غربی به سرکردگی آمریکا مورد حمایت قرار داشتند.

7- مثلا اگر بخواهیم گفته های حکمت را در مورد سیاست موافقت با حمله آمریکا به افغانستان بزبان خودش ترجمه کنیم، این چنین میشود: « در قبال نفس حمله تروریستهای دولتی آمريکا به افغانستان چه ميتوان گفت؟ آيا اینکه بگوییم « دستهای میلیتاریسم آمریکا و متحدان غربی اش از افغانستان کوتاه!» يک موضع اصولى و پيشروست؟ مردم افغانستان و اپوزيسيون آن جز اين بشما خواهندگفت. آنها خواهند گفت که قدم تروریست های دولت آمریکا و  به خاک افغانستان مبارک باشد! افق سقوط طالبان يک باند آدمکش و دلال بزرگ مواد مخدر ( راستی انگارآمریکایی ها خود در این نوع دلالی ها دست ندارند!؟) بوسیله جانوران دولتهای آمریکا و اروپای غربی، نيروهاى سياسى افغانستان را به تحرک خوشبيانه اى کشانده است( ولابد همه شاد و خندانند).  خواست سرنگونى طالبان بوسیله تروریستهای دولتی آمریکا يک خواست انسانى و پيشروست! نبايد اجازه داد مخالفت درست و اصولى با میلیتاریسم آمریکا(منظور حکمت همان نظامیگری و تروریسم دولت آمريکا است!) به رها کردن افغانستان زير دست طالبان معنى شود. باید اجازه دهیم این میلیتاریسم  و تروریسم دولتی در خاک افغانستان طالبان را برای ما از اریکه قدرت پایین بیاورد و کشور آمریکا را جانشین کند. اگر با تروریسم دولتی آمریکا در خاک افغانستان مخالفت کنید اين يکى از نمونه هاى زنده ناکافى بودن و نادرست بودن آرامش طلبى و دفاع از وضع موجود است. چنانچه میخواهید آرامش طلب نباشید از وضع موجود دفاع نکنید و از حمله تروریستهای آمریکایی به خاک افغانستان دفاع کنید»(حکمت، همان مقاله) میبینیم که تروریسم  نه تنها چندان بد نیست بلکه خوب هم هست به شرط آنکه از جانب امپریالیسم آمریکا باشد و نه از جانب ملتهای تحت سلطه!

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

عیاران قلابی و نفی مارکسیسم


عیاران قلابی و نفی مارکسیسم

                      
 وضعیت کنونی چپ ایران بسیار اسفناک است. این همه گروه و سازمان که بیشترشان از صدر تا ذیل از رهبری تا هواداران در خارج کشورند؛ به مدتی بین بیست تا سی سال؛ مانده به همان شکل پیشین و در همان گروهای کوچک چند نفره و تک نفره، که نه تنها حتی یکی دو تاشان که به هم نزدیکتر بودند با یکدیگر یکی نشده اند، بلکه هر گروه و سازمان انشعابات تازه ای را تجربه کرده و گروه های جدیدی از آن بیرون آمده اند، گروهایی که بیشتر تمایلات خود پرستانه تر افراد جدا شده را تامین کرده اند، تا جایی که این امر به مضحکه ای تبدیل شده و حتی لطیفه های  بسیار در میان خود همین چپ ها ساخته شده است، این همه تمایزهای ریز و درشت خطی که عموما نه بر سر مسائل اصولی مارکسیسم، بلکه بر سر اینکه  فلان نظریه پرداز اپورتونیست و رویزیونیست غربی چه تفاوتی با دیگر نظریه پرداز ایضا اپورتونیست و رویزیونیست غربی دارد، این همه خط و خطوط عجیب و غریب که به حد تهوع آوری  توجه هاشان معطوف این است که  چگونه میتوان اپورتونیست و رویزیونیست بهتری بود و «شجاعانه» گوی سبقت را در دور انداختن اصول و ضوابط مارکسیسم و تبدیل شدن به اپوتونیستی بهتر از دیگری ربود! و... درهیچ کجای دنیا و در هیچ زمانی چنین بلبشوی غریبی در میان چپ دیده نشده است. هیچ چپی در دنیا همچون این سی سال چپ ایران نبوده است!
چپ ایران پس از سالهای شصت
در حقیقت، پس از شکست سنگین جنبش چپ انقلابی ایران در سال شصت و جانباختن بسیاری از انقلابیون کمونیست نسل  گذشته( یا همان چپ های با ابهت پنجاه هفتی) که بر آمد و نقطه اوج چپ پیش از سالهای 60 (60- 42) بودند، وضع چپ ایران با سالهای پیش از انقلاب و طی انقلاب تا حدود زیادی فرق کرد و تقریبا از بیشتر جهات، خصوصیاتی کاملا متضاد با آن دوره از خود بروز داد. پس از شکست طبقه کارگر و انقلاب در آن سال، وضع چپ ها از این قرار بوده است:
برخی پس از دوران زندان، از نیروی مبارزه تهی گشته و خانه نشین شدند.  اینان تلاش کردند خوب بمانند. عده ای از اینها به یکباره متوجه شدند که مارکسیسم توقع انسان بودن را از کمونیستها داشته است. از این رو این افراد بی آنکه بخواهند به تئوریزه کردن نظریه ای به نام مارکسیسم انسان گرا درمقابل مارکسیسم – لنینسم و یا مائوئیسم بپردازند، فکر کردند که  بهتر است از سیاست خود را کنار کشند و حال اگر نمیتوانند مبارزه انقلابی کنند، اما میتوانند انسان باشند. سالم زندگی کنند. به یک زندگی ساده قناعت کنند و سر کسی کلاه نگذارند و دنبال راههای کثیف برای  پول در آوردن و بهتر زندگی کردن نباشند و اگر کمکی از دستشان برآمد برای دیگران انجام دهند. پس انسان بودن و انسانی زندگی کردن مرام این عده شد.
عده ای  دنبال پول و رفاه افتادند و چهار نعل به طرف رفع کردن سالهای «پر اشتباه»  و «عقب ماندگی» زندگیشان همت گماردند. این قبیل چپ ها برای توجیه و تبرئه خود شروع کردند به بد و بیراه گفتن به «چپ سنتی» و اینکه این چپ « بیمار» میرفته داخل کارگران و فکر میکرده که با  کار و زندگی در کنار کارگران میتوانسته انقلابی شود و خلاصه «مرتاض» بازی  در آورده و رنج و مرارت بیهوده  بر خود هموار نموده و خود را از این همه «شیرینی» های زندگی محروم  و گمان کرده که مارکسیسم از ما خواسته که زندگیمان ساده باشد و به کار سخت و مداوم دست زنیم و همواره خود را از هر چیز لذیذ، راحت، خوش و زیبا محروم کنیم!    
 اینان  که بندرت میانشان از آن قبیل چپ های «مرتاض»  یافت میشد شروع کردند به  تمسخر این گونه ارزش ها و رفتارهای انقلابی و به هر کاری دست زدند که آن محرومیتها را جبران کنند. یکدفعه متوجه شدند که مارکسیسم میخواسته در راه رفاه طبقه کارگر مبارزه کند، پس چرا آنها نباید برای رفاه خود مبارزه کنند. چرا نباید  خانه هایی گران قیمت داشته باشند که مجهز به انواع وسائل رفاه باشد. چرا نباید ماشین های خوب و عالی داشته باشند و چرا نباید مسافرتهای همه ساله به کشورهای گوناگون داشته باشند. و بالاخره چرا نباید دنبال لذایذ زندگی که همواره عده ای «عقب مانده» و «سنتی» و «دیوانه» خود را نسبت به آنها منع کرده بودند، باشند.
برخی دیگر خواستند هم  دنیا را داشته باشند و هم آخرت را!  هم رفاه و  همه چیز داری و هم پز روشنفکری! این است که هم دنبال زندگی مرفه ای افتادند  و همه تلاش کردند که  کار فرهنگی کنند. هم از چیزهای دنیا برا ی خود کم نگذاشتند و خلاصه  همه چیز را برای خود فراهم کردند تا از این لحاظ کم و کسری نداشته باشند و هم دور بر خود را از عده ای «فرهنگ دان» و «دانشمند» و « هنرمند» همچون خود، و البته حراف، بیکاره و وراج پر کردند تا  از حیث آن پز روشنفکری  هم کم نیاورند و عده ای به به و چه چه گو هم دوبرشان داشته باشند و خلاصه همه چیز خود را ارضاء کنند. حال اینکه بدنبال کارهای نادرست تر بروند یا نروند و بالاخص با اخلاق باشند یا نباشند، دیگر امری بود که به شخصیت این جور آدمها برمیگشت.
عده ای دیگر از همین  چپ ها و یا بعضا زندانیان سابق، به تیپ هایی نیمچه سیاسی صادق  اما بی عمل و پرگویی تبدیل شدند که خصلت ویژه شان«عشق کلام» بودنشان است. اینان گمان میکنند که هر چه آدم بیشتر درباره مسائل یک ریز حرف بزند، بیشتر مفید و ثمر بخش است. این است که  دنبال «گوش های مفت و ملی» میگردند تا ساعتها یک ریز حرف بزنند، بی آنکه فکر کنند، آیا طرف مقابلشان گوش میدهد و یا اصلا توانایی گوش دادن دارد یا نه!(1)
و بالاخره  سوای توده ای- اکثریتی ها که تقریبا  و کمابیش همچون زمان سالهای انقلاب و شصت باقی ماندند، عده ای دیگر نیز که عمدتا پشت و پسله ی حکمت که خود از سلاله بابک خان زهرایی  و بین الملل چهارم بود و خلاصه مدت زمان کوتاهی به سبک حضرات ترتسکیستها، خود را لنینیست و مارکسیست هم جا زده (و چه بهتر از این برای نفوذ کردن میان لنینیستها) دارودسته ی حکمتی ها را تشکیل دادند. بیشتر اینها نیز به  فسیل های سیاسی پر مدعا و گزاف گویی تبدیل شدند و چونان لاشه هایی گندیده بوی آزارنده خود را در فضای چپ پراکندند. کاری نمانده که اینان نکرده باشند و کسی باشد که نشنیده باشد. سخت است و انسان دچار شرم میشود که  بخواهد چیزهایی را نقل کند که برخی از افرادی که بنحوی با این دارودسته پر مدعای  پر جار و جنجال نزدیک بوده اند  و یا برخی افراد خودشان در مورد اعتقادات، رفتار و اعمال رهبران و کادرها و اعضایشان گفته اند. بندرت و تک و توک، افرادی سالم یافت میشوند که این رفتارو اعمال اینان را دیده باشند و هنوز با آنها باقی مانده باشند.
البته در این میان جریانها و افراد سالمی هم بودند( در داخل و خارج)  که تلاش کردند که نه تنها خود را سالم نگاه دارند، بلکه به مبارزه در اشکال مختلف آن ادامه دهند. اما اینان اقلیتی ناچیز بودند. بخشی ازجریانهایی که بین سالهای 60 تا 70 دست به مبارزه زدند پس از سالهای 70 و با انتقال هر چه بیشتر نیروها و سیل مهاجرت به اروپا و آمریکا به مرور در همان وضعیتهای نیروهای پیش گفته قرار گرفته و کمابیش دنبال راه  و مرام آنها افتادند. برخی که اقلیتی بسیار کوچکتر بودند نیز تلاش کردند که بروی مواضع مارکسیسم باقی بمانند. گرچه صدای این عده بسیار نارسا بود و اگر در یک نمای عمومی در نظر گیریم انگار که از ته چاه بگوش میرسید.
  مد شدن نفی مارکسیسم و عیاران قلابی
اغتشاش و آشفتگی تئوریک، در هم نگری و نبود تفکر مستقل،  به هم ریختگی و هر کی به هرکی بودن در روابط سازمانی، فراکسیون بازی  و پست و مقام های بی ارزش تقسیم کردن، بی تفاوتی، بی مسئولیتی، بی عملی و انفعال در قبال طبقه کارگر و زحمتکشان ایران، های و هوی و عبارت پردازی، چپ در حرف و شمشیر کلام از رو بستن و شعارهای قلابی دادن، فقط و فقط در حرف، اما بی عملی، انفعال  و خارجه نشینی، و نیز دنباله روی از حرکت های خودبخودی کارگری در داخل در عمل، چنین هستند خصال ویژه بسیاری ازاحزاب چپ کنونی ایران.
بیشتر اینها، تقصیر را بگردن مارکسیسم، لنینیزم یا مائوئیسم میاندازند و در دورانی که نقد یا دقیقتر بگوییم نفی مارکسیسم مد شده است هر کس، که گاه حتی کوچکترین دانش و یا اطلاع  بدرد بخوری از این تئوری ندارد، گردن افراشته، باد در غبغب، چنان شجاعت و در عین حال سفاهتی را در  نقد مارکس و انگلس، لنین، استالین و مائو، و کلا در دور ریختن تئوری های انقلابی مارکسیستی، لنینستی و مائوئیستی از خود بروز میدهد که انسان در شگفت میشود.(2) در واقع چپ ایران ، که برخی افراد دارودسته حکمتی ها عنوان مضحک «بهترین چپ خاورمیانه»( و منظورشان بهترین چپ خاورمیانه  از لحاظ رد مارکسیسم و ملیجک شدن در دربار سلطنت طلبان و امپریالیستها است!) را به آن منتسب میکنند، چنان از این لحاظ در جهان «پیشرو» شده، چنان گرد و خاکی براه انداخته و چنان در مقام پیشوایی انواع اپورتونیسم و رویزیونیسم  ظاهر شده که در واقع تمامی اپورتونیستها و رویزیونیستهای جهان باید از برخی گروه های شبه چپ ایرانی یاد بگیرند.(3)
 نکند اینها آن چپ هایی نیستند که بسیاری شان حتی یک نظریه مارکسیستی را بخوبی، همه جانبه و عمیق مطالعه نکرده اند؟ و بیشترشان تنها مشتی اطلاعات سطحی از مارکسیسم دارند ؟  نکند اینها آن چپ هایی نیستند که سالهاست به سمت مهم خارجه نشینی های  واصل آمده اند و بجز در جهت ارضاء نیازهای وراجی کردن های خویش در بحث های  بی حاصل جمع های پر مدعا، کار در خوری در زمینه تئوری انقلابی انجام نداده اند؟ نکند اینها آن گروهای مریدی نیستند که آخرین کلام اپورتونیستی و رویزیونیستی را از دهان  روشنفکران غربی همیشه «خلاق» و همیشه «پیشرو» گرفته و بعنوان جدیدترین تئوری ها بخورد نیروهای پیشرو جامعه ما میدهند؟
در حقیقت امروزه بیشتر تیپ های شبه روشنفکری (خواه در داخل و خواه در خارج ایران) که همه یک پا «دانشور» و «انقلابی» هستند در حال زیرو رو کردن و درب و داغان کردن تئوری های مارکسیسم اند. چیزی از این تئوری نمیفهمند، اما بجان آن میافتند و فقر خویش را به گردن اشکالات آن میاندازند. نمیتوانند آنرا بکار برند اما آن را ابزاری ناقص و عقب مانده ارزیابی میکنند. و البته با انجام چنین کارهایی هم وجدان خود را آسوده میکنند که به عنوان یک فرد «امروزی» از مارکسیسم «سنتی»،«کهنه» و «جهان سومی» گسسته اند و هم برای خود «کلاس» میگذارند و «احترام» قائل میشوند که چه  گنده آدم هایی هستند که توانسته اند از مارکسیسم زیر بگیرند و آن را نقش بر زمین کنند. پس  به وجد آمده و سرور و خوش خیالی کاذبی در این نمونه روشنفکران قلابی ایجاد میشود. خویشتن را به  یکباره مرکز عالم پنداشته، از همه  داناتر تصور میکنند و گمان میکنند از مارکس با آن همه دانش و تجربه و خلاصه از همه  رهبران انقلابی مارکسیسم فراتر رفته و اینک بر آسمان هفتم خیمه زده اند! (4)
اما واقعیت این است که بسیاری از این حضرات بخوبی میدانند مشغول انجام چه کارهایی هستند!(5)
 آلودگی چپ ایران به انواع رویزیونیسم
انواع گوناگون رویزیونیسم از نوع توده ای - اکثریتی آن گرفته تا ترتسکیستی و نوع مارکسیسم غربی  یعنی در واقع همه  گونه های اپورتونیسم و رویزیونیسم، در ایران نماینده پیدا کرده و ایران از این لحاظ نه تنها خود کفا شده است بلکه اکنون به دیگر کشورها هم رویزیونیسم، ترتسکیسم و مارکسیسم  انسان گرای غربی صادر میکند. این اپورتونیسم و رویزیونیسم چون بختک و هیولایی مهیب بر جنبش چپ ایران چنبره زده و ذره ذره نیرویهای حیاتی این جنبش را در خود فروکشیده و میکشد.
زمانی لنین از رزا لوکزامبورگ  نقل کرد که او حزب سوسیال دمکرات آلمان را (پس از سال 1914) «لاشه گندیده» نام نهاده بود. اکنون باید عین سخنان  رزا را درمورد چپ ایران بکار بریم. در حقیقت بخش عمده چپ کنونی ایران لاشه گندیده است!
 اما اگر چپ آلمان تبدیل یک حزب سوسیال دمکرات، متکی به تئوری های مارکسیستی و پر نفوذ در میان طبقه کارگر، به یک حزب فاسد بود، شبه چپ ایران تبدیل ده ها سازمان کمونیستی که کمابیش و تا حدودی متکی به تئوری های مارکسیستی بودند به ایضا ده ها سازمان غیر کمونیستی خارجه نشین شد.
چپ  خارجه نشین وغرب زده ایران
 اگر بگوییم این اقامت طولانی درکشورهای غربی هم سهم زیادی در ایجاد این گندیدگی در چپ داشته و دارد، سخن نادرستی نگفته ایم. در واقع این خارجه نشینی موجب آن گشته  که شبه چپ ایران بویژه شاخه های کمونیسم کارگری  آن حسابی «آوانگارد» و «متمدن» بشود. هم غربی یعنی وابسته به متمدن ترین کشورها و هم فوق العاده پیشرو! این چپ  به عنوان یک  «انترناسیونالیست» واقعی که دلش برای آزادی تمامی طبقه کارگر تمامی کشورهای سرمایه داری تمامی کشورهای دنیا میسوزد، اصلا دلش نمی خواهد چیزی شبیه کمونیزم  کشورهای ایضا «سرمایه داری» شرقی باشد. اصلا دلش نمیخواهد  چیزی شبیه « شرقی ها ی عقب مانده» داشته باشد.  یک سو سری خمیده و سجده کردن و بوسیدن آستان غرب و هر ایدئولوگی که از آن بیرون میآید و از سوی دیگر گردن فراز  و متفرعن مقابل تمامی کشورهای شرقی که گویی هیچ چیز بدرد بخوری را نه توانسته اند و نه نمیتوانند به فرهنگ بشر اضافه نمایند.
بیشتر اینها توانسته اند از یکسو ازمارکسیست های کشورهای شرقی که اصلا کمونیسم را نمی فهمند!  فاصله بگیرند و به مارکسیستهای غربی  بویژه نوع غیر دگماتیک آن نزدیک شوند. و از سوی دیگر  بر تفکرات « سنتی و کهنه ای» که بر سراسر احزاب کمونیست در تمامی کشورها سایه افکنده بود، فائق بیایند!  آنان توانستند که مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو را  چنان حسابی  کنار بگذارند  که عقل هیچ ضد مارکسیست و عقل هیچ امپریالیستی به آن نرسیده بود؛ و خود مشغول  چنان تئوری پردازی هایی شدند که در هیچ کجای دنیا جز در نزد همان تئوریسین های  رویزیونیست و ترتسکیست غربی نمیتوانست یافت شود. مهمترین چیزی که این قبیل چپ ها  با آن تسویه حساب کردند مارکسیسم به عنوان مارکسیسم است. بجای آن هم  اپورتونیسم، رویزیونیسم، حکمتیسم، مارکسیسم غربی، مارکسی و خلاصه هر چیزی که اتفاقا اصلا صدای بورژوا ها و دشمنان مارکسیسم را نمیآورد، قرار دادند .(6)
  در واقع  عیب اصلی چپ ایران سوای خارجه نشینی و تا حدودی منتج از همین خارجه نشینی، این است که بافت این گروهها (که گاه از انگشتان یک دست تجاوز نمیکنند) روشنفکری است و عموما روابط گسترده، همه جانبه و عمیقی(  حتی ابتدایی ترین روابط را) با کارگران و زحمتکشان ندارند. و این در حالیست که بیشتر این گروهها چنان از چپ کارگری حرف میزنند و کارگر کارگری میکنند و چنان بر علیه پوپولیسم و زحمتکشان و خلقی موضع میگیرند و سینه چاک میدهند که انسان در حیرت میشود که  مگر شما که سی سال و اندی سال است و داد و هوار ضد پوپولیسم  سر میدهید، نفوذی هر چند اندک و ناچیز در میان طبقه کارگر دارید؟ (7)
 «رها کنید این بحث های قدیمی را!»
بخشی از اینان تبدیل به  فسیل های سیاسی شده اند: پرمدعاهایی توخالی و حقیر، متفرعنانی بی مقدار، خودبین هایی ضعیف النفس و فاسدهایی که بوی گند تباهی و منجلاب را خوش میدارند. و اینها کسانی هستند که یا  به عنوان لیدر در«سازمانهایی» بخصوص «کمونیستی» و «کارگری» و بی رنگ و بو خاصیت، درون پیله هایی که دور خود تنیده اند، تصور رهبری کارگران را با خود حمل میکنند، یا روزی بنویس هایی هستند که در قبال دریافت مزد از بنگاههای امپریالیستی، روز و شب به شغل مورد علاقه شان یعنی فحاشی نویسی، توام با نمایش علم و دانششان مشغولند. و یا بلاخره منفردانی هستند که هرکدام خود رهبرند و همه چیز دان و همه کاره. سوای دلزدگی از سازمان های سیاسی که تا حدود زیادی عمومی شده است، بخشی از این دسته های اخیر چون  خود شیفته اند و نمیتوانند نظم و دیسیپلین را در هیچ تشکیلاتی بپذیرند، عموما به هیچ سازمان سیاسی تعلق ندارند و نمیتوانند داشته باشند.
«مارکسیسم همان چیز کهنه! رها کنید آنرا و ایده های «تازه» را بپذیرید!» چنین است لب توصیه این فسیل های سیاسی.
«جوانان از مارکسیسم گریزانند! آن را دور بریزید تا آنها را جذب کنید!»
برای ما استدلال میآورند. زمانی که شما به این چیزهای «کهنه» میچسبید و حاضر نیستید که مارکسیسم - لنینیسم- مائوئیسم را تغییر دهید، باعث میشوید که « جوانان از مارکسیسم گریزان شوند.»
میگویند مارکسیسم را تغییر دهید و البته منظورشان به هیچوجه این نیست که مثلا تلاش کنید که ضمن کاربرد تئوری های آن در پراتیک انقلاب ایران، آن را کیفیتا ارتقاء داده و غنا ببخشید، بلکه منظورشان این است که همه آنرا دور بریزید و تزهایی شبیه به مثلا نظریات  ترتسکیستی حکمت و یا چیزهایی از قبیل  سنتز رویزیونیستی آواکیان را بجای آن قرار دهید. به ما وعده میدهند که چنانچه ترتسکیسم و یا رویزیونیسم را اتخاذ کنید این نوع نظریات میتوانند جوانان را جذب کنند!
آیا چنین خیالاتی باطل نیست؟
مارکسیسم هرگز از موضع اینکه باب طبع کسی قرار گیرد و یا  برای اقشار و طبقاتی جذاب باشد و یا کشش بسوی خود را ایجاد نماید، خود را تغییر نمیدهد. زمانی که رهبران مارکسیسم شروع به تحقیقات خود کردند نقطه عزیمت خود را آفرینش چیزی که برای جوانها جذاب و پر کشش باشد، قرار ندادند، بلکه آنان نقطه عزیمت خود را واقعیت های زنده و جاری  و رسوخ در ژرفای آنها، قرار دادند. مارکسیسم علم  و جستجوگر است. از این رو به بررسی واقعیات و یافتن حقایق از درون آنها توجه دارد. قدرت و نیروی  مارکسیسم در اتکا به عالیترین دست آوردهای علمی بشریت، مبارزه تولیدی و مبارزه  طبقاتی از پایین ترین تا عالیترین سطوح آن  برای بدست آوردن شناخت و کشف حقیقت است. چنانچه مارکسیسم درست فهمیده شود و بدرستی بکار بسته شود و از آن  در پراتیک تغییر جهان استفاده گردد، آنگاه نه لزوما باب طبع همه اقشار و طبقات و یا همه جوانان، بلکه باب طبع اقشار و طبقات و جوانانی خواهد بود که در هر مرحله معین تاریخی می توانند در تغییر جامعه نقش پیشرو داشته باشند.
جوانان نیز جزو بخش جستجوگر و نوجوی جامعه هستند. توجه جوان ها عموما به نظریاتی است که حقیقت را بهتر بازنما میکند. در تمامی سیر مارکسیسم از آغاز تاکنون جوانان نه به این دلیل که تئوری های مارکس خود را منطبق با میل آنها در میآورد، بلکه به این دلیل که در تئوری های مارکس  حقایق و نیز نیروی کشف بهتر و دقیق تر حقایق را میدیدند به آن جذب میشدند و آنرا راهنمای مبارزه انقلابی خود میکردند. در گذشته چنین بود، حال چنین است و در آینده نیز همین گونه خواهد بود.
اگر چنانچه نسل جوان بخواهد که ما مارکسیسم را آنچنان که حکمت به آنها عرضه کرد و یا آواکیانیست ها عرضه میکنند، عرضه کنیم، هرگز چنین کاری نخواهیم کرد. اما  گمان میکنیم که آنقدر که مشکل در ما  و در فهم و کاربرد مارکسیسم وجود دارد، در خود مارکسیسم وجود ندارد. این ما هستیم که نه مارکسیسم را خوب خوانده و فهمیده ایم، نه آن را بدرستی در شناخت پدیده ها به کار میگیریم و در پراتیک خود بکار می بندیم و نه نشان میدهیم که قادریم آنرا غنا بخشیم. چنانچه ما این امور را در مورد مارکسیسم انجام دهیم، مارکسیسم برای جستجوگران جوان همچون گذشته که به آن روی میاوردند، میآموختند و تبدیل به سلاحی برای تغییر جهان میکردند، جذاب و پر کشش خواهد شد.
 تفاوت نقل قول از کتابها و نقد نقل قولها
مارکسیستها بطور کلی خیلی موافق از بر کردن صرف عبارات مارکسیستی و آوردن نقل قول برای قدرت بخشیدن به نظر خود نیستند؛ بویژه زمانی که پای بررسی و تحقیق یک واقعیت خاص و زنده در میان باشد؛ و یا زمانی که قرارباشد بجای  دانشی که میخواهیم از چیزی عرضه کنیم، عبارات کتابهای مارکسیستی را عرضه کنیم و  دانش واقعی را با آوردن نقل قولها قاطی کنیم. مارکسیسم همواره از ما خواسته است که عمق و ژرفای آن را بیاموزیم نه اینکه آن را سطحی و در حد حفظ کردن عبارات یاد بگیریم. یاد گرفتن مارکسیسم یعنی یاد گرفتن دیدگاه و اسلوبی که مارکس و انگلس و دیگر رهبران مارکسیسم بکار میبردند و نظریات و مواضع اساسی آنها در زمینه های فلسفه، اقتصاد ، سیاست و فرهنگ.
  اما برخی مواقع لازم است و هیچ اشکالی هم ندارد که ما نقل قول هم بیاوریم. و این زمانی است که در آموزشهای رهبران مارکسیسم تجدید نظر کرده و یا  مهمترین بیانات آنها را به فراموشی سپرده و رویزیونیسم را بجای آن مینشانند. زمانی که لنین  «دولت و انقلاب» را نوشت هیچ چاره ای نداشت مگر آنکه بسیاری از گفته های مارکس و انگلس را نقل کند. زیرا اولا او داشت درباره آموزش مارکسیسم درباره دولت صحبت میکرد و بناچار میباید بسیاری از گفته های مارکس و انگلس را در این خصوص نقل کند و مورد بررسی و تفسیر قرار دهد. دوما رویزیونیستها در حالیکه سالها بود که از این نوع گفته ها یادی نمیکردند و آنها را بفراموشی سپرده بودند، چپ و راست مشغول تجدید نظر طلبی و خدمتگزاری بورژوازی بودند. سوما این جماعت، برخی از گفته های مارکس و انگلس را بنادرست تفسیر کرده و برداشت های خود را به کارگران منتقل میکردند؛ و بالاخره لنین میخواست این مباحث را با  توجه به تجارب انقلاب روس به پیش برده و گسترش دهد. تقریبا همین نکات را میتوان در مورد کتابهایی همچون «ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسم» و یا مثلا درباره برخی آثار استالین و مائو گفت.(8)
 شبه چپ ها داد و هوارشان به آسمان میرود اگر کسی بخواهد نقل قولی از رهبران مارکسیسم درتایید گفته های خود بیاورد و یا بخواهد گفته ای از آنان را تفسیر کند،. البته چنانچه شما بخواهید مارکسیسم را رد کنید، اگر هزار نقل قول هم بیاورید، به شما اشکالی نمیگیرند. لابد چون شما میخواهید چیزی را رد کنید، لازم است که حتما اصل گفته را بیاورید. اما اگر شما بخواهید به آموزشهای رهبران اتکا کنید و چیزی را قید کنید، شما حرف آنها را زده اید. زود سازشان کوک میشود: «این حرف آنهاست؛ شما چه میگویی؟»
هدف واقعی این افراد به هیچوجه این نیست که بخواهند جلوی دگماتیسم و یا تکرار چیزهای عام را بگیرند. هدفشان این است که مانع  هر گونه اتکایی به اندیشه های انقلابی مارکسیسم شوند و همه چیزهای انقلابی مارکسیسم را بفراموشی بسپارند.
اگر میخواهید مارکسیسم را اثبات کنید، یا از آن دفاع کنید،هیچ نقل قولی نیاورید. اما اگر میخواهید مارکسیسم  یا لنینسم و یا مائوئیسم را رد کنید، هرچه دلتان میخواهد نقل قول بیاورید! چنین است لب کلام حضرات اپورتونیستها و رویزیونیستها!  
 مسئله دگماتیسم و انتخاب نام کمونیسم علمی  بجای مارکسیسم
عده ای دیگر که  گویا خیلی از دگماتیسم بیزارند و خود را حسابی کمونیست های همراه زمان میدانند فکر بکر دیگری کرده اند. آنان مارکسیسم  و لنینیسم و مائوئیسم و خلاصه همه نام ها را کنار گذاشته و «کمونیسم علمی» را انتخاب کرده اند. این نوع جریانات اینقدر که از دگماتیسم میترسند، از رویزیونیسم نمیترسند.« دگماتیسم نباشیم، اگر رویزیونیسم شدیم، چه باک!»
« اولا، اين واژه که برای تاکيد بر بدنه‌ی تا کنون تکامل يافته ی علم مارکسيسم بود، در شرايطی که اين علم بايد تکامل يابد،  تبديل به واژه ای ايستا می شود. ثانيا، پسوند «ايسم» گرايش به نهائی ديدن يک فرآيند تکاملی را بازتوليد می کند و به اين معنا خصلت عميقاً پوينده‌ی علم کمونيسم را بازتاب نمی دهد»(  پلنوم ششم کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م- ل- م) به نقل از حقیقت شماره 51، بازبینی انتقادی برنامه حزب کمونیست ایرام(م- ل- م)
حال اگر میخواهید خصلت عمیقا پوینده ( به واژه «عمیقا» جدا توجه داشته باشید و مبادا آنرا فراموش کنید) مارکسیسم را بازتاب دهید آن را از هر آنچه ایسم است، آزاد کنید. چنانچه مارکسیسم، لنینیسم و یا مائوئیسم نبودید و کمونیسم علمی را انتخاب کردید، شما از دگماتیسم فاصله گرفته و قطعا قادر خواهید بود خصلت عمیقا پوینده علم کمونیسم را بازتاب دهید! اما ای کاش  که نجات از دگماتیسم به این سادگی بود که این عیاران ضد دگماتیسم و در واقع ضد مارکسیسم بیان میکنند!
نخست اینکه خود «کمونیسم علمی» که برای عنوان کردن نوعی رادیکالیسم و یا افقی دورتر جای «سوسیالیسم علمی» را گرفته هم محدودیت های خود را دارد و هم در صورتی که همه زیر نام آن گرد آیند، تمایزها را نشان نمیدهد.
 از سوی دیگر، سوسیالیسم علمی اشاره به کشف مارکس در مقابل سوسیالیسم غیر علمی و یا تخیلی پیشینیان وی داشت. آیا کمونیسم علمی نشانگر آن است که سوسیالیسمی که تا کنون علمی خوانده میشد، علمی نبوده و کمونیسم علمی جای آن را گرفته است؟ یعنی آیا اتخاذ این نام، نشان از کمونیسم کیفیتا متفاوت و متکاملتری را نسبت به کمونیسمی که در سوسیالیسم علمی مستتر بود، نشان میدهد؟( زیرا به یک معنا منظور از سوسیالیسم علمی همان کمونیسم علمی بود- برای مثال نگاه کنید به پیشنهاد لنین در مورد تغییر نام حزب از سوسیال دمکرات به کمونیست در «وظایف پرولتاریا در انقلاب ما» منتخب چهار جلدی، جلد سوم). آیا میتوان تصور کرد که اندیشه های مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو در مورد کمونیسم علمی نبوده و کمونیسم علمی این حضرات قرار است جای خالی علم را در اندیشه های اینان پر کند؟  
 و نیز آیا در صورتی که کمونیسم علمی نه در مقابل سوسیالیسم علمی، بلکه در مقابل مارکسیسم- لنینیسم - مائوئیسم که از نظر ایشان القا گر گونه ای دگماتیسم بوده است، انتخاب شده، نشان از نوعی تکامل مارکسیسم بوسیله این جریانها دارد؛ که در این صورت این اینان باید نشان دهند که این تکاملی که چنین تغییر نامی را الزام آور کرده است، در چه زمینه و موردی بوده است؟ آیا باید تصور کرد که حضرات از مائو گذر کرده و به کمونیسم علمی که مرحله ای متکامل تر از مائوئیسم در مارکسیسم است، دست یافته اند؟ (امیدواریم که سنتز نوین آواکیان مثال آورده نشود!)
اگر چنانچه غیر از این باشد، یعنی تنها به این دلیل صورت گرفته باشد که پسوند «ایسم» به نام رهبران، القا گر ایستایی و دگماتیسم  بوده، این بسیار بی منطق و بی مسما خواهد بود.  زیرا  واقعیت محرک این تغییر نام  نبوده و آنرا ضروری نساخته، بلکه این امر دلبخواهی و معلوم نیست در مقابل کدام دگماتیسم ادعایی، صورت گرفته است!
گفتیم دلبخواهی! اما این دلبخواهی، آنچنان هم بی انگیزه و ضرورت نبوده، بلکه در پشت این تغییر نام، امیال واقعی این جریانها نهفته است که نه برای مقابله با دگماتیسم، بلکه برای راه باز کردن برای رویزیونیسم، این چنین تغییراتی را صورت میدهند. در واقع منظور این ها از بهتر بازتاب کردن خصلت «عمیقا پوینده» کمونیسم علمی، کج کردن راه آن اتفاقا  نه بسوی کمونیسم، بلکه در حقیقت بسوی  لیبرالیسم است که دیگر نیازی به عنوان علمی و غیر علمی ندارد.
بگذارید ببینیم دگماتیسم از کجا سرچشمه میگیرد. دگماتیسم سرچشمه های ذهنی، عینی و طبقاتی دارد. سرچشمه ذهنی آن به نداشتن درک درست و ژرف از دیالکتیک مارکس  باز میگردد و تبدیل حقایق عام به حقایقی خشک و منجمد. چنانچه دیالکتیک خوب فرا گرفته نشود، دگماتیسم (و البته رویزیونیسم نیز) پدید میآید. اما اگر چه دگماتیسم، تبدیل حقایق عام به چیزهای خشک و منجمد است، دیالکتیک نفی حقایق عام مارکسیسم و کلا علم نیست، بلکه توانایی کاربرد این حقایق عام در شرایط خاص، خواه در اندیشه و خواه در عمل است. در واقع بسنده کردن به حقایق عام، تبدیل آنها به عبارت های خشک و بی تحرک و تکرار طوطی وار آنها در بررسی واقعیات عینی و مشخص جاری است که دگماتیک ایجاد میکند. در حالیکه چنانچه ما حقایق عام را که نقش یک تلسکوپ و میکروسکپ را دارد، در شرایط خاص بکار بندیم، نه تنها قادریم به یاری آنها واقعیت خاص را مورد بررسی و تحقیق قرار دهیم، بلکه  شناخت این واقعیت خاص و کوشش برای تغییر عملی آن به ما  نیرو میدهد تا بتوانیم همان حقیقت عام را غنا ببخشیم و از انجماد و درجا زدن آن پیشگیری کنیم. حال چنانچه تلاشهای ذهنی این حضرات «کمونیسم علمی» را مرور کنیم ما کوچکترین بسط مارکسیسم و یا خلاقیتی در آفرینش چیزهایی نویی در آنها مشاهده نمیکنیم( برای مثال حزب کمونیست ایران م- ل- م و یا حزب رنجبران که این مفهوم را جایگزین مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم کرده اند) بلکه بجای این حقیقت عام، رویزیونیسم و یا ناحقیقت عام لیبرالیسم را مشاهده میکنیم که  اندکی بزک دوزک شده و رنگ ولعاب گرفته است.  
دومین سرچشمه دگماتیسم به تجربه گرایی بر میگردد. بسیاری از انقلابیون هستند که سطح فکرشان از تجارب محدودی که داشته اند، فراتر نمیرود. اگر در این تجارب موفقیتی حاصل کرده اند و یا شکستی نصیبشان شده باشد، گمان میکنند که دیگر دنیا در همه جا در همان اشکال تجربه آنها عمل میکند و باصطلاح « در همیشه بر یک پاشنه میچرخد.». این قبیل افراد همه چیز را بر مبنای تجربه محدود خود مورد سنجش قرار میدهند و نمیتوانند به دقت از تجارب دیگران استفاده کنند و مجموع  آنها را در یک کل مورد بررسی قرار داده و ضمن یاری گرفتن از تئوری عام، از آن مجموعه تجارب تئوری های نوینی بیرون بکشند. بدینصورت به  محدودیت فکر، تنگ نظری، خشک مغزی  و دگماتیسم دچار میشوند و نمیتوانند گامی درپیشرفت تئوری به پیش بردارند. اگر در سرچشمه های ذهنی، دگماتیسم تبدیل حقایق عام به مشتی عبارات بی تحرک و منجمد بود، در سرچشمه های عینی دگماتیسم، این تجارب خاص یک فرد یا گروهی از افراد است که تبدیل به تفکراتی محدود، بسته و بی تحرک یا گونه ای عامیت دگماتیک میشود.
 اینها سرچشمه های اصلی دگماتیسم  است. اما دگماتیسم در پایه و اساس خود، طبقاتی است.  ریشه های طبقاتی آن به اقشار مختلف خرده بورژوازی  در نظام سرمایه داری بر میگردد. این طبقات و اقشار به سبب دایره تنگ تولید کوچک  دارای افق دید محدود و بسته اند و میان دو نیروی اصلی  جامعه یعنی طبقه سرمایه دار و کارگر قرار گرفته اند. اینها پیرامون طبقه کارگر را گرفته اند و در آن داخل شده و نفوذ میکنند. در تمامی احزاب کمونیست طبقات و اقشار خرده بورژوای شهری و روستایی حضور داشته و دارند. تنگ نظری و خشک مغزی از یک سو و بی پرنسیپی و بی نظمی در تفکر از سوی دیگر. اینهاست خصال اصلی خرده بورژوازی در تمامی کشورهای جهان و اینهاست ریشه های طبقاتی دگماتیسم و رویزیونیسم نیز.
حال می توان اندکی بهتر داوری کرد که آیا این جریاناتی که برای دچار نشدن به دگماتیسم راه چاره را تغییر نام ها دانسته اند، راه درستی را انتخاب کرده اند؟ در واقع خیر! تغییر نام چنانچه از سر دلبخواهی و نه بر مبنای تغییر در واقعیات و ملهم از آن،  نیاز به تغییر در اندیشه ها، اتخاذ شده باشد، کوچکترین تاثیری در جلوگیری از پدید آمدن دگماتیسم ندارد. زیرا بجای بررسی علل طبقاتی، عینی و ذهنی دگماتیسم، بصورت بسیار فرمالیستی به آن برخورد شده است.   
 زمانی که لنین در تجارب عملی طبقه کارگر روسیه مارکسیسم را پیاده کرد و در عین حال آن را غنا بخشید، نام مارکسیسم دیگر برای این اندیشه کفایت نمیکرد. زیرا مارکسیسم صرف بودن و عدم پذیرش نوآوری های لنین و تغییراتی که او با واسطه انقلاب روس در این اندیشه ایجاد کرد، نوعی محدودیت و دگماتیسم را ایجاد میکرد. از این رو لازم بود عنوان مارکسیسم- لنینیسم را اتخاذ کرد. و یا زمانی که مائو با اعتقاد عمیق به حقیقت عام  مارکسیسم- لنینسم،  این تئوری ها را در شرایط ویژه چین بکار بست و آنها را در تمامی زمینه های به پیش برد و غنا بخشید، دیگر استفاده صرف از مارکسیسم- لنینسم کافی نبود و میباید مائوئیسم به آن اضافه میگردید و یا برای جلوگیری از طولانی بودن عبارت همان مائوئیسم بکار برده میشد.  اما هیچیک از رهبران مارکسیسم هرگز فکر نکردند که حال که میخواهند از دگماتیسم پیشگیری کنند، بهتر است نامهایی را با پسوند «ایسم» برای معرفی نظرات خود انتخاب نکنند. آنان با اینکه  خود را  ملزم به این تغییر نام ها برای رفع دگماتیسم نمیدیدند، یعنی خود را مارکسیست یا مارکسیست – لنینست مینامیدند، اما هرگز دگماتیست نیز نبودند.
اما این جریان ها برای رفع دگماتیسم، تغییر نام را انتخاب کرده اند. درواقع این تغییر نام ها بخصوص همانطور که در مورد حزب م- ل- م بررسی کردیم نه بخاطر رفع دگماتیسم، بلکه برای  باز کردن درها برای ورود رویزیونیسم صورت گرفته و میگیرد.
          
                                                                  هرمز دامان
                                                                   تیرماه 91
یاداشتها
1-     راستش نگارنده افرادی را دیده ام که چنان در تداوم صحبت استادند و چنان ته یک کلام را به سر کلام بعدی گره میزنند که گویی  اگر  دو ساعت یکریز صحبت کرده اند، همه آنچه گفته اند به هم ربط داشته است. چیز غریبی که مشاهده میشود این است که در مورد بیشتر این اشخاص این مثل یک بیماری مزمن در میآید و چنانچه اگر بخواهی رشته کلام را از دست آنها بگیری بگونه ای غریب عصبانی میشوند و بزور آن را برای خود نگه میدارند و رندانه به گونه ای وانمود میکنند که صحبتشان را داشتی قطع میکرده ای! جالب اینکه این پدیده در جلسات گروه ها و احزاب در خارج نیز به چشم میخورد و در حالیکه به سخنران مهلت معینی میدهند مثلا 5 دقیقه یا ده دقیقه ، بندرت میتوان سخنرانی مبادی آداب یافت که این امر را رعایت کند. بزور هم که شده صحبت را ادامه میدهند و مسئولین جلسه را وادار میکنند که با هزار ایما و اشاره و کاغذ نویسی و ... سخنران  را از میز سخنرانی جدا کنند.
2-     نگاه کنید به نوشته های عیاران قلابی نظیرسعید صالحی نیا، پایدار و ...  که چپ و راست سالهاست به نقد و فحاشی به لنین مشغولند. لنین را بزنید و خیال خود را از بابت «کمونیسم جهان سومی» راحت کنید!
3-     بطور کلی این شبه چپ در بهترین دنباله رو تئوریسین های خرده بورژوا و بورژوا لیبرال و در بدترین حالت تئوریسینهای امپریالیستی غربی است.( برای مثال نگاه کنید به کتبی که بویژه پس از سالهای 70 در ایران ترجمه و چاپ شد.بیشتر این کتب یا درباره مارکسیسم غربی است و یا در رد مارکسیسم  و لنینیسم) اما اگر کسی نداند گمان میکند که این همه خلاقیت در نابود کردن مارکسیسم،  لنینیسم و مائوئیسم از خود این چپ سرچشمه گرفته و یا میگیرد.
4-     و غریب اینکه نه پس از 28 مرداد و زمانی که توده ای ها شکست خوردند به چنین اعمالی دست زدند و نه در چنبش چپ پس از رویزیونیست شدن شوروی و تبدیل آن به یک کشور سوسیال امپریالیست  و یا شکست طبقه کارگر در چین، چنین وضعیتی پدید آمد و نه حتی در اروپا و با پدیدآمدن «مارکسیسم غربی» که با تئوری های انقلابی مارکسیسم وداع کرده بود، نام مارکسیسم را کنار گذاشتند. آیا این امر که بویژه از جانب چپ خارجه نشین وبویژه حکمتی - ترتسکیستی و حضرات ترتسکیستهایی داخلی غیر حکمتی (و گاه بدتر از حکمتی) و کسانی که دور بر اینها جمع هستند صورت میگیرد، بودار نیست!؟ آیا میتوان همه چیز را به بحران مارکسیسم نسبت داد و خیال خود را راحت کرد و یا نه ...؟ آیا نمیتوان شک کرد و پرسید که پای قدرتهای خارجی، سلطنت طلبان( و جمهوری اسلامی نیز) و ساپورت های مالی شان و جیره گیران روشنفکر مآب در میان نیست؟ در واقع توجه کنیم که کشور ایران از هر لحاظ برای امپریالیستها اهمیت داشته و دارد و بخصوص در دوران کنونی؛ و طبیعی است که آنها در مورد چپ ایران حساس باشند و تا آنجا که میتوانند به مدد ترتسکیستها و رویزیونیستها از شکل گیری چپ انقلابی در آن جلوگیری بعمل آورند.
5-     البته اینها جز این چیزی نمیخواهند: هر چه پر سر صداتر و پر زرق و برق تر، فریبنده تر! هرچه قلابی بودن خود را با مشتی عبارت باسمه ای و کلمات تو خالی رنگ و لعاب دادن، بهتر. اینها سیاست گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر را که میگفت «در دروغ اغراق کن»، که این سالها به عالی ترین درجه بوسیله جمهوری اسلامی بکار رفت، بگوش جان خریده اند: اگر کلامی بی هیچ محتوی و معنایی میگویی، بگو منطقی حرف میزنم! اگر در همه جا به اتحاد چپ آسیب زدی و آن را از هم پاشیدی، بگو در حال متحد کردن طبقه کارگر بودی! اگر با علنی گرایی مطلق خود میخواهی راست ترین سیاست ممکن را پیش ببری و بخواهی خود را در نزد جمهوری اسلامی و امپریالیستها بسادگی عیان کنی و به آنها خدمت کنی، که آنها جز این چیزی نمیخواهند، بگو میخواستی توده ها رهبران «کمونیست» خود را خوب بشناسند و هر گونه تغییر مواضع آنها را ببینند!  اگر با این علنی گرایی در خارج که سهل، در ایران نیز جمهوری اسلامی کاری به کار افراد تو نداشت و حتی سیلی به گونه آنها نمی نوازد، بگو افرادت  بطورعلنی و با شجاعت هر چه تمامتر در حال مبارزه بودند! اگر سر در آستان سلطنت طلبان گذاشتتی و به سیاست امپریالیستها رنگ و لعاب زدی، بگو جنبش کارگران را به انقلابی ترین شکل سازمان دادم و به پیش بردم. اگر سی سال است که به هر چیز لجن  و کثافت میپاشی، بگو گرد طلا پاشیدم! اگر نه تنها شکست خورده ای بلکه جز شکست خوردن طبقه و چپ چیزی نمیخواستی که پیروزی و موفقیت تو همان شکست خوردن تو و از هم پاشیدن چپ است، بگو که شکست نخورده ای و هرگز شکست نخواهی خورد!
6-     « ... کمونیزم منصور حکمت از تحلیل واقعیت شروع شد، به مصاف کمونیزم عقب افتاده جهان سومی رفت. تصویه حساب کرد با کمونیزم «اردوگاهی» و در این مصاف تئوریک بود که نهایتا شالوده استراتژی جنبش کمونیزم کارگری و حزبش را پایه ریخت. اینها خیلی خلاصه، بخشی از واقعیتی است که برای همیشه بنام منصور حکمت گره خورده و با هر زاویه از مخالفت که به او برگردند، نمی شود انکارش کرد.» (سعید صالحی نیا،« منصور حکمت در دهمین سالگردش بیشتر از همیشه زنده است»، سایت روزنه) این آقای صالحی نیای ضد «کمونیزم جهان سومی» و ضد«اردوگاهی» (و البته نه ضد خروشچفی) بخوبی میداند که حکمت در هیچ زمانی مبارزه ای علیه انواع مارکسیسم غربی، چپ نو، انسانگرایی قلابی ترتسکیستی و کلا ایدئولوژی هایی  که بوسیله ایدئولوگ های لیبرال - رفرمیست غربی فرموله شده، نداشته است. برای همین هم جای چنین مبارزاتی در «کمونیزم منصور حکمت» شان خالی است. « جنبش کمونیزم کارگری» چیزی جز کاریکاتور مضحکی از مارکسیسم انسانگرای غربی و در حقیقت یک اکونومیسم غربی امپریالیستی نبوده و نیست! بنگریم به افاضات صالحی نیا در باره «انسانیت» ادعایی در همین مقاله: « منصور حکمت ، بطور واقعی پاسخ انسانیت را به دنیای تیره آنروز فرمول بندی کرد...» و «بطور واقعی او چنان کرد که در آینده هم هر کس بخواهد از او صحبت کند، تمامی تلاشهای این چندین دهه و شاید این قرن در همه جای دنیا برای انسانی کردن زندگی، آزاد کردن انسان از زنجیرها و برابری در ذهنش تداعی می شود و این بسیار افتخار بزرگی است برای یک انسان
7-     به اشاره  و خیلی خام بگوییم که روشنفکری ایران یکی از ناهمگون ترین و پر تضادترین روشنفکری های دنیا است. و این البته از جامعه ای با یک ساختار سرمایه داری عقب مانده و رشد نیافته، حکومت های مستبد مداوم که منجر به بروز ناهنجاریهای مداوم میگردند و فرهنگی که میان سنت و مدرنیسم دست و پا میزند، چیز غریبی نیست. تاریخچه این روشنفکری از مشروطیت بدین سو دو گرایش غرب گرا و شرق گرا را، که تا حدود معینی به تحصیل کردگان خارج و تحصیل کردگان داخل بر میگردد، به ما نشان میدهد. گرایش غرب گرا خواهان پیروی مطلق از هر آنچه غرب میگوید و یا تولید میکند، میباشد و عموما گرایش آن به جنبه های منفی فرهنگ غرب بسیار بیشتر از جنبه های مثبت آن است. گرایش شرق گرا نیز بالعکس خواهان پیروی مطلق از هر آنچه شرق تولید کرده است، میباشد. این دسته اخیر بویژه سنت گرایان متحجری را شامل میشد که از شرق گرایی تنها اتکا به دین و آیین های مذهبی شرق را لازم میدانستند. گرایش سومی نیز وجود داشت که همواره خواهان دریافت ارزشها و جنبه های مثبت علم و فرهنگ غرب با توجه به اتکا به عالی ترین مولفه های فرهنگی شرق  یا ممزوج کردن پیشرفته ترین ارزشهای فرهنگ غرب  با فرهنگ ایران بود. عمده طبقاتی که گرایش غرب گرایی مطلق را نمایندگی میکردند سرمایه داران وابسته به قدرتهای استعماری و امپریالیستی و گاه بخش هایی از میان بورژوازی ملی و خرده بورژوازی بودند. عمده طبقاتی که گرایش شرق گرای مطلق را نمایندگی میکردند فئودالها، بورژوازی تجاری و ربایی و خرده بورژوازی سنتی بودند. عمده طبقاتی که اتکا به فرهنگ شرق و فرهنگ ملی  با نگاه به جنبه های مثبت فرهنگ غرب را نمایندگی میکردند، طبقات بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر بودند. گرچه میان این سه طبقه اخیر در شکل و مضمون فرهنگ شرق و ایران و دریافت ها از غرب تفاوتهایی کیفی وجود داشت. و درحالیکه طبقات بورژوازی ملی و خرده بورژوازی در حد  فرهنگ لیبرالی یا دمکراتیک بورژوایی باقی میماندند، طبقه کارگر خواهان آماده کردن شرایط برای ساخت یک فرهنگ سوسیالیستی بود. دردوران کنونی که روشنفکری چپ  ایران به دو بخش داخل و خارج تقسیم شده است هم گرایشهای غرب گرای مطلق که امثال دارودسته های حکمتی نماینده آنند، مشاهده میشود( گرچه این حضرات گمان میکنند چیز تازه ای میگویند وغافلند از اینکه ریشه های تاریخی شان در روشنفکری قاجار است) و هم گرایشهای شرق گرای مطلق که دارو دسته حاکمان جمهوری اسلامی و ایدئولوگ های آن، نماینده آنند. همچنین در زمان شاه، دو بخش اساسی در این روشنفکری موجود بود. بخشی که به مبارزه فرهنگی و یا سیاسی(نظامی) دست میزد و دانشوران، هنرمندان،  انقلابیون و مبارزین از جان گذشته بسیاری تقدیم جنبش طبقه کارگر و ملت ایران کرد. و بخشی که در باتلاق و گنداب تریاک و پورنو (و گاه عزلت عرفان مسخ کننده) میلولید و درون کافه ها به «حرف زدن» مشغول بود. در حال حاضر نیز کماکان همان دو دسته پیش گفته در چپ داخل و بویژه خارج  ایران وجود دارد، با این تفاوت که عجالتا از بخش مبارز و انقلابی آن کاسته شده و به بخش وراج و... افزوده  گردیده است.
8-      در مورد مائو، بویژه در منتخب آثار وی، ما بجز مواردی معدود مثل «درباره پراتیک» و یا «درباره تضادها» خیلی نقل  قول نمی بینیم . علت این است که  در چین، رویزیونیسم مثل دوران 1905 که کتاب «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم» نوشته شد و یا مثل سال 1917 که لنین «دولت و انقلاب» را نوشت، رواج نیافت. حزب کمونیست چین جزو کمینترن بود و در دوران کمینترن نیز رویزیونیسمی مانند دوران انترناسیونال دوم و یا دورانی که خروشچف سر کار آمد، نمیبینیم. بیشترتمرکز حزب کمونیست چین  بر سر مسائل نظامی بود و در این زمینه مارکسیسم، بجز معدودی آثار انگلس و نیز مباحثی از روسیه در مورد جنگ های داخلی، چیز زیادی برای آنها بیادگار نگذاشته بود.اما اگر به کتبی که زیر نام «نه تفسیر» که بوسیله حزب کمونیست چین و در حضور مائو نگاشته شد، بنگریم، نقل قول فراوان میابیم. علت این است که چندی پس مرگ استالین، حزب کمونیست شوروی بوسیله رویزیونیستها و در راسشان خروشچف غصب شد و اینان شروع کردند به تجدید نظر در مباحث اساسی مارکسیسم. از این رو لازم آمد که حزب کمونیست چین به درج کتبی مباردرت ورزد که مارکسیسم- لنینیسم را بدرستی آموزش دهد. از این رو نقل قول از آثار مختلف م- ل ضروری گردید. انگار هر از چند ده سال یکبار اینگونه کارها برای مارکسیستها الزامی میگردد.