۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

چگونه میشل«فروتن» با« نقد رادیکال» خود، کارل و فردریک « خودپسند » و«جاه طلب» را «تنبیه» کرد!؟ *


چگونه میشل«فروتن» با« نقد رادیکال» خود، کارل و فردریک « خودپسند » و«جاه طلب» را «تنبیه» کرد!؟ *


                

همانگونه که در پیوست نخست این مجموعه مقالات گفتیم ادعاهای افرادی نظیر احمدی  و کسانی مانند حکیمی که چون وی میاندیشند(1) را درباره اختلاف میان مارکس و انگلس از یکسو و لنین از سوی دیگر نباید جدی گرفت. بر طبق گفته های این افراد گویا اعتقاد مارکس این بوده که کارگران از درون جنبش خودبخودی خود به تفکرات کمونیستی دست خواهند یافت اما اندیشه لنین این بوده که آگاهی کمونیستی درون کارگران وجود ندارد و کارگران باید آن را از بیرون دریافت کنند.

 ما ضمن بررسی واقعیت های بسیار ساده نشان دادیم وظیفه ای که مارکس و انگلس که خود از طبقه بورژوازی کنده شده بودند در رابطه با کارگران به عهده گرفتند یعنی انتقال آگاهی علمی بدرون کارگران و یاری به آنها در جهت یافتن هویتی طبقاتی( سیاسی و تشکیلاتی) خود گویای نظرات آنان بوده است و کائوتسکی جز اینکه واقعیتی را  که البته تنها شامل کنش مارکس و انگلس هم نمیشده، بلکه تجریبات حزب سوسیال دمکرات آلمان و احزاب اروپایی را نیز در بر میگرفته، بیان کرده باشد، کار دیگری نکرده است.(2)  لنین این نظریات را به شکلی دقیق، روشن و شفاف بیان کرد و آنها را با توجه به شرایط خاص روسیه یعنی وجود یک حکومت استبدادی، که نیاز به سازمان انقلابیون مخفی ضرورتی مبرم بود، گسترش و تکامل بخشید.

بی تردید میان نظریات بسط یافته و تکامل یافته ی لنین  و عدم بیان فرموله این نظریات از جانب مارکس و انگلس که مسئله مقابل آنها نبود و نیازی به پرداختن به آن نمیدیدند، میتوان تفاوت مشاهده کرد اما اینکه گفته شود که مثلا لنین بر آن نظر بوده که آگاهی کمونیستی از درون کارگران بر نمیاید بلکه از بیرون آنها بدرون میآید، اما برعکس نظر مارکس این بوده که تدوین نظریات کمونیستی بطور خودبخود از درون جنبش کارگران در میآید، چیزی جز تحریف نظریات مارکس و انگلس، که به آن درجه، برای  شناخت علمی اهمیت قانل میشدند و واقعیتهای ساده زندگی، تلاش و کوشش آنها نیست.(3)   

بر چنین مبنای نادرستی است که حکیمی بخود اجازه میدهد به شکلی عصبی و با تنفری شدید که درآینده باز هم شدیدتر خواهد شد( و حکیمی دست دوستان ضد مارکسیست خود یعنی احمدی و مانند او را نیز از این نظر از پشت خواهد بست) براحتی عمق کینه توزی و نفرت عمیق خود را از حکومت طبقه کارگر در شوروی آشکار کند و لنین و تمامی انقلابیون پس از مارکس را صاف و ساده «دروغگو» بنامد و موضعی را درمقابل حکومت طبقه کارگر در شوروی لنین و استالین اتخاذ کند که هیچ گاه طبقه کارگر در سراسر جهان اتخاذ نکرد؛ یعنی حکومت طبقه کارگر در شوروی را«امپراطوری سرمایه داری دولتی» بنامد. (4)  چنین موضعی البته تنها موضع سوسیال - امپریالیستهایی نظیر کائوتسکی و تمامی رهبران و احزاب رویزیونیست اروپای غربی و نیز برخی روشنفکران خرده بورژازی بوده و میتوانست باشد؛ و از اینجا تا دشمنی کامل و مطلق با مارکس یعنی دست زدن به «نقدی رادیکال» شبیه نقد احمدی  که اکنون به آن خواهیم پرداخت، فاصله زیادی نیست. در واقع همانگونه که حکمت بی مایه و حقیر نخست از استالین شروع کرد و سپس لنین و در انتها مارکس را کنار گذاشت و بجای آن بدترین و منحرف ترین نظرات سوسیال- رویزیونیستهای غرب را تبلیغ و ترویج کرد و پشت خود عده ای فسیل - رهبر یا  کادرهای بی خاصیت سیاسی، دشنام گو و منحرف بجای گذاشت، اکنون نیز راهی که حکیمی ها میروند خیلی فرق چندانی با آن راهی که حکمت رفت، ندارد و چه بسا بدتر از آن خواهد بود. به هر حال:

تبیین انگیزه های روانی مبارزه مارکس و انگلس بوسیله میشل فوکو

 احمدی لیبرال خود را موظف دیده که دانشجویان و اندیشه گران را از بابت انگیزه های روانی کار فکری و فعالیت انقلابی مارکس و انگلس روشن کند. و نقادی از مارکس را  از نقادی لیبرالی بورژوایی به نقادی رادیکال پسامدرنیستی تبدیل کند. او در پایان بخشی که درباره اندیشگران نوشته ( مارکس و سیاست مدرن، صفات 615 تا  630) از زبان میشل فوکو چنین میگوید:

« برای دوران طولانی، روشنفکر« چپ» به عنوان سالار حقیقت وعدالت سخن میگفت و حق اینگونه سخن گفتن بر او روا دانسته میشد. حرف های او را به عنوان سخنگوی همگان میشنیدند، یا او وانمود میکرد که مردمان حرف هایش را چنین میشنوند. روشنفکر بودن معنای آگاهی و وجدان همگانی بودن میداد. فکر میکنم این نظری است که از مارکسیسم به ارث رسیده، از مارکسیسمی به راستی رنگ باخته: درست همانطور که پرولتاریا بنا به ضرورت موقعیت تاریخی خود، دارنده عنصر جهانشمول است( اما دارنده بی میانجی و نااندیشیده ی که به زحمت از خود به این عنوان آگاه است) روشنفکر نیز در گزینش اخلاقی، نظری و سیاسی خویش آرزوی آن دارد که دارنده این عنصر جهانشمول در شکل  آگاه و پرداخته آن باشد. روشنفکر این سان، همچون چهره ی مشخص و فردی از یک کلیت جلوه میکند که شکل مبهم و جمعی آن در پرولتاریا جلوه گر است.»

احمدی براین باور است که این نظر فوکو« نه فقط کاستی های دیدگاه چپ و نگرش مارکسیستی» را نشان میدهد بل میتواند به طریقی «نامستقیم و پیچیده اما براستی روشنگر، نمایانگر نقادی رادیکالی از مارکس باشد.»(همانجا)

«نامستقیم و پیچیده»!؟ «نقادی» آن هم از نوع «رادیکال»!؟ از مارکس ولابد انگلس هم! بد نیست اندکی به تلاش برخیزیم و به جستجو بپردازیم شاید ما نیز این سعادت را داشته باشیم که همچون احمدی به عمق «رادیکالیسم» فوکو دست یابیم:

پس از تفحصاتی مستمر، جان کاه و روح فرسا، استکشافاتی عمیقه و استخراجاتی ظریفه ! این « نقد رادیکال» این کلاف سردرگم « نامستقیم و پیچیده» ازمارکس، این «روشنگری» نوع «فوکویی» که خود روزگاری عضو حزب کمونیست فرانسه بود، سر راست و آشکار میشود:

 بر طبق تفسیر مارکس و انگلس ( البته اگر درست تفسیر کرده باشند!؟ که خدا عالم است! ) پرولتاریا بنا به موقعیت تاریخی  خود دارنده ویژگی هایی است که او را دارای نقش و وظیفه ای تاریخی و جهانی میکند. اما از این نقش تاریخی- جهانی خود آگاه نیست. مارکس و انگلس چونان «خودپسندان» و «جاه طلبانی» بزرگ آرزو داشتند که افراد مشخصی«جلوه» کنند که نقش متفکران و سخنگویان  خاص و فردی این نقش « جهانی» پرولتاریا را بازی میکنند!

و به عبارتی ساده تر، چون مارکس و انگلس خیلی «باهوش» و «زیرک» بودند و پی برده بودند که جنبش طبقه کارگر در آینده جنبش بزرگی خواهد شد( که البته این هم گمانی باطل بود!؟ و حضرات فوکو و احمدی آنرا هزار بار ثابت کرده اند) و سده بعد همه جهان را زیر نگین انگشتری خود خواهد داشت، آرزو داشتند رهبران پیشاپیش این قدرت جهانی شوند. آنان «جاه طلبانی» بودند که پیشاپیش طبقه را به این محکوم کرده بودند که ازنقش تاریخی خویش نامطلع باشد. بدین شکل این طبقه  نیاز به کسانی خواهد داشت که سخنگوی و قدرت مدار آن شوند. چنین است شکلی از رابطه «دانش و قدرت».

 اما میشل فوکو و بابک احمدی( لابد حکیمی ضد مارکسیسم را نیز باید به این جمع اضافه کنیم زیرا او بابک احمدی را «دوست عزیز» خود میداند و تا کنون انتقادی به هیچیک از نظریات وی نداشته است) چون خیلی خیلی «فروتن» هستند و از جاه طلبی های این چنینی آزادند، حاضر نیستند در امر تضاد انتاگونیستی بین طبقه کارگر و سرمایه دار دخالت کنند. آنان اجازه میدهند که کارگران خودشان، «خود خودشان نه یک کلمه پیش و پس» با سرمایه داران مبارزه خویش را پیش ببرند! و در عین حال هر نیروی آگاهی را که بخواهد به طبقه زحمتکش یاری دهد که در امر آزادی خویش آگاه تر شود و سازمان یابد، را «افشاء» خواهند کرد و مانع خواهند شد. ؟ چگونه!؟

 توی دل این نیرو را با بستن این نوع انگ ها ی صد من یک قاز خالی کرده تا فکر خود کند؛ راه خویش گیرد و کاری به کار طبقه کارگر نداشته باشد. زیرا اگر چنین کند، او فردی خواهد از آن نوع افرادی که جناب میشل خان فوکو، مارکس و انگلس و همچنین  لنین و استالین و مائو را نیز به آن متهم میکند!؟  از این رو روشنفکران محترم و صادق باید سر خود را پایین بیندازند، عرق شرمی که برپیشانی شان (بابت چنین افکار خودشیفته گانه و خرده بورژوایی ناشایستی) نشسته است پاک کنند،  بترسند و وحشت کنند و سراغ طبقه کارگر نروند؛ زیرا اگر چنین کردند، بلای خانمانسوز «خودپسندی» و « جاه طلبی» بسراغشان خواهد آمد... و یا اینان را به این عناوین نه چندان خوشایند، مفتخر خواهند نمود!

غریب که انسانهایی علی الظاهر روشنفکر و امروزی چنین کینه توزی عمیقی با مارکسیسم دارند و چه آسمان و ریسمانی به هم میبافند تا مزخرفات و آت و آشغال هایی این چنین حقیر را در مورد بزرگ استادان و شریف انسانهایی همچون مارکس و انگلس  بخورد خوانندگان خود بدهند! آت و آشغال هایی که عموما بازجویان ساواک و جمهوری اسلامی و عموما همه بازجویان طبقات حاکم کمونیستها اصیل و انقلابی را (خواه کارگر و خواه روشنفکر) را به آن مبستند تا اراده انقلابی و نیروی مقاومت و ایستادگیشان را خرد کنند.

مختصری از نظریه هگل درباره نقش فرد در تاریخ

...البته نمیتوان با جناب فوکو این دانشمند«فروتن» و«مرغ  خانگی پرواز» همراه  شد و گفت که برای اولین بار مارکسیسم برای روشنفکر چپ(5) مقام « سالارحقیقت وعدالت» و« سخنگوی همگان» و« چهره مشخص و فردی یک کلیت»  را قائل شده است.  قبل از مارکسیستها این هگل  بود که نظریاتی مشابه اینها را(و البته نه درباره چپ ها) داد و تلاش کرد تحلیلی علمی(  و علی القاعده با نواقص و کمبودهای اساسی نوع هگلی) از نقش اشخاص در تاریخ به عمل آورد. و فوکو( و احمدی نیز) خوب میدانند که آنچه احمدی در این بخش آورده تنها بازگویی ناصادقانه و تحریف گرانه ی نظراتی است که هگل درباره افراد تاریخی بیان کرده است. اگر قرار است کسی از خود در مقابل فوکو و احمدی دفاع کند این باید خود هگل باشد. و ما نیز در مقام شاگردان و پیروانی که از استادان مارکسیستشان دفاع میکنند چاره ای  نداریم جز اینکه عجالتا از خودمان سلب مسئولیت کرده، هگل را روبروی فوکو قرار دهیم:

هگل در کتاب خویش به نام عقل در تاریخ(6) افراد تاریخی ( که او بنا بر شرایط آن زمان  و درک های خودش، همواره آنها را «مردان تاریخی» میداند) را چونان نیروهای ناقد نظم کهن، یابنده حقایق کلی(7)  و نیازهای زمان و تحقق بخشنده این نیازها میدانست. او فرد و شخص را چون بیان از کلی که از نظر او « ایده مطلق» بود در نظر میگرفت. وی در بخشی از کتاب خود که در این مورد است(ص120-106) ضمن بحث از کلیت کهنه  که به اوج تکامل خویش رسیده است از کلیتی نوین که در آن حال پیشرفت است، صحبت میکند:

«...آنچه محل توجه ماست فقط  تکامل و پیشرفت روح  به سوی مفهومی  برتر از خویشتن است. ولی این پیشرفت همراه با کم بهایی و ویرانی و تباهی صورت پیشین واقعیت، که مفهوم خود را به حد کمال تحقق بخشیده است، دست میدهد. این جریان از یکسو، بر اثر تکامل درونی ایده مطلق روی میدهد ولی از سوی دیگرتحقق آن، نتیجه عوامل بیرونی و فراز آورده کوشش افراد است. این درست لحظه برخوردهای سهمگین میان وظایف و قوانین و حقوق موجود و معتبر از یک سو و امکاناتی است که از سوی دیگر با این نظام ضدیت دارند و ناقض آنند و بنیاد و اسباب پایندگی آن را از میان میبرند... از آن پس این امکانات، خصلت تاریخی، بخود میگیرند... فرق است میان کلی نهفته در درون آنها با کلی نهفته در بنیاد هستی قوم یا کشور. این کلی عنصری است از خود مثال آفریننده، از آن حقیقتی که با شتاب در پی تحقق خویش است.» از اینجا هگل به نقش افراد تاریخی توجه میکند:

«اینک مردان بزرگ تاریخند که این کلی برتر را در میابند و آن را غایت خویش میسازند... آنان غایت و پیشه ی خود را در نظام آراسته امور نمیجویند. آنچه کار ایشان را توجیه میکند وضع موجود نیست، بلکه چیزی دیگر است، یعنی آن روح پنهانی است که میخواهد خود را آشکار کند  ولی هنوز در زمان حال پا به عرصه هستی ننهاده است، روحی ناپیدا که میخواهد خود را تنگنای هستی برهاند، زیرا جهان موجود همچون پوسته ای است که گنجایش هسته اش را ندارد.»

هگل ضمنا هر مخالفتی با نظام موجود را از موضع امری نو نمیداند:

«ولی هر خواست و غایت و باور و آرمانی که مخالف وضع موجود باشد الزاما از روزگاری نو خبر نمیدهد. هنگامه جویان نیز از هر گروه چنین آرمانهایی دارند و کوششهایشان همیشه از اندیشه هایی مخالف وضع موجود بر میخیزد، ولی این امر که این گونه اندیشه ها و برهانها و اصول کلی[عقاید مخالفان] با اوضاع کنونی سر ستیز دارد دلیل درست بودن آنها نیست. غایات راستین، فقط از محتوایی پدید میآیند که نیروی مطلق روح درونی، در جریان تکامل خود ، آنرا آفریده باشد، و مردان تاریخی کسانی هستند که نه غایات اعتباری و شخصی  بلکه اموری درست و برحق و ضرور را خواسته اند و به انجام رسانده اند... پروای ایشان همه آن است که این اصل کلی را که فرجام ضرور و سیر تکامل جهان در زمان ایشان است بشناسند و آن را غایت خود سازند و نیروی خویش را بر سر آن گذارند... » و درباره مردم:

« [تا اینجامردم عادی] از وضع جهان آگاه نیستند و غایت [ مردان تاریخی] آن است که این آگاهی را در ایشان پدیدآورند. ... اینان کسانی هستند که آنچه را مردم در درون خود میخواهند آشکارا باز میگویند. برای مردم (عادی) دشوار است که بدانند چه میخواهند، آنان بیگمان چیزی را میخواهند ولی هنوز در وضعی منفی هستند[یعنی از وضع موجود] نا خرسندند[زیرا]  از آنچه بطور مثبت میخواهند آگاه نیستند.»(هگل،عقل در تاریخ، ترجمه حمید عنایت، ص108- 106 تاکیدها از ماست).

 اینها است نظریه هگل درباره افرادی که در جهت شناخت روح مطلق و تلاش برای تحقق آن  نقشی تاریخی دارند و نیز تمایز اینان از مخالفان دیگر و همچنین درباره توده ها. (8)

نظریه هگل و بازنمایی فوکویی  

  آنچه هگل میگوید- درست یا نادرست- بر مبنای جبری تاریخی استوار است. جبر شناخت و تحقق ایده مطلق. از دید هگل شخصیت های تاریخی همچون اسکندر، سزار، ناپلئون و ...بیان شخصی روح کلی، بیان فردی ایده مطلق در گامهای خویش بسوی شناخت، تحقق و یکی شدن با خود است.  گامهایی که در هر زمان معین و در هر مکان معین در عین حال دریابندگان خویش را ایجاد میکند تا او را در آن زمان معین بفهمند و در جهت تحقق عملی آن کوشش کنند. بنابراین از دید هگل  افراد تاریخی تجلی ایده کلی، دریابنده آن و شکل دهنده عملی آن خواهند شد و البته این جز به مدد دریافت نیازهای زمان  صورت نخواهد گرفت.

بدین ترتیب از دید هگل اینگونه نخواهد بود که فردی بخواهد شناسنده و تحقق بخش ایده کلی شود و چون تصمیم گرفته که چنین موقعیتی را احراز کند، پس در عمل نیز قادر خواهد بود این موقعیت را کسب نماید. برعکس چنین امری مستلزم این است که او واقعا نیازهای زمان را دریابد و بتواند در جهت تحقق آنها گامهای مشخص عملی بردارد. از دید هگل صرف مخالف با  وضع و ساخت های  موجود، اشخاص تاریخی نمیسازد. بلکه تنها زمانی یک فرد تاریخی، جلوه ای از یک کلیت، یعنی کلیتی در حال شکل گیری خواهد بود که او واقعا و در عمل بتواند  چنین باشد.

این نظریات هگل( که پایین تر به نقد مارکسیستی آنها اشاره خواهیم کرد) اما از نظر فوکو به امری کاملا خلاف نظر خود هگل تبدیل شده است. او البته به تفسیر احمدی  (که احتمالا درست است) مارکس و انگلس را کسانی میداند که خواسته اند جلوه ی پیشاپیش آن کلی باشند که در حال شکل گیری است، یعنی پرولتاریا. 

در اینجا دو مسئله پیش میآید : یکم اینکه چنانچه تفسیر هگل را درست بدانیم آیا مارکس و انگلس بالاخره جلوه ی آن کلیت بطور واقعی بودند و توانستند آن فردیتی را داشته باشند که هگل در افراد تاریخی سراغ میکند. یعنی آیا واقعا شخصیتهایی بودند که توانستند نقشی واقعا پیشرو در تاریخ داشته باشند و یا خیر بطور واقعی نبودند و تنها میخواستند چنان جلوه کنند و از قضا و به گونه ای در تضاد با آن واقعیت وجودیشان، موفق هم شدند.

چنانچه نظر اول درست باشد آنگاه این امر به روانشناسی آنها بر نمیگردد. زیرا نظری کاملا خلاف نظر فوکو بدست میآید. یعنی مارکس و انگلس به این فکر نمیکردند که بخواهند چنین جلوه ای باشند بلکه بی آنکه خود بخواهند و بی آنکه خود در پی بدست آوردن آن باشند بطور واقعی و چون به نیازهای واقعی زمان فکر میکردند دارای چنین جلوه هایی شدند.

اما چنانچه نظر دوم درست باشد آنگاه باید در جواب فوکو و احمدی گفت بصرف اینکه کسانی بدانند که میتوان جلوه ای از کل در حال شکل گیری شد و  صرفا بخواهند که چنین باشند، نمیتوانند چنین نقشی داشته باشند. در واقع چنین برداشتی کاملا خلاف نظر هگل است. زیرا از دیدگاه هگل جلوه ی کل شدن به هیچوجه به تمایلات و خواست ذهنی افراد بستگی ندارد، بلکه به آن چه در عمل انجام میدهند یعنی به دریافت واقعی آن کل یا ایده مطلق و تلاش در جهت تحقق آن بستگی دارد.

بنابراین تفسیر فوکو را از هر لحاظ که بنگریم تفسیری است کج و ناراست از همین نظریات هگل  است که تنها نشان از عقده های فرو کوفته شخصی حکایت میکند که میخواست مارکسیست باشد اما هرگز نتوانست. شاید فوکو خود به آن دسته افرادی تعلق داشت که میخواست جلوه ای از آن کلی باشد که صحبتش را میکند اما چنین توانایی در او وجود نداشت. بنابراین  بین خدمت به طبقه کارگر و خدمت به  بورژوازی او جهت دوم را برگزید و همچون کوتوله های عقده ای حقیر و عقب مانده ای شروع کرد به  گفتن چنین چرندیاتی درباره مارکس و انگلس!

 هگل و روانشناسان فضل فروش

 البته فیلسوفی همچون هگل که مسائل را از زوایای مختلف می سنجید، نه تنها درباره اشخاص تاریخی، بلکه درباره آنانکه شروع میکنند کردار این افراد را به انگیزه های «حقیری» نسبت دهند که گویا در سینه هاشان میجوشیده، نکاتی دارد. این سخنان بویژه در مورد کسانی همچون فوکو و احمدی ای صدق میکند که چنین حقیرانه از امتیازاتی که جمهوری اسلامی به وی داد استفاده کند تا نظرات بغایت انحرافی پسامدرنیستی  را در میان روشنفکران رواج دهد و دست آخر نیز مزورانه به نوشتن کتابی قطوری که بوی سفارشی بودن( یا از جانب رژیم و یا از جانب دوم خردادیها) از آن به مشام میرسید، در رد نظریات مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو اقدام کند.

بد نیست  مرور کردن نظرات هگل:

«در هر زمان که [افراد تاریخی] میزیند انبوهی از حسودان، عیب آنان را در [پیروی از] عواطف میدانند. براستی هم میتوان ... عواطف را انگیزه آنان دانست. بیگمان اینان، افرادی عاطفی بودند زیرا با شور و شوق در پی مقصور رفته اند... ولی آنچه میجویند همان گوهر کلی است. ... عاطفه، کار مایه نفس ایشان است ، و بی عاطفه هیچ کار نتوان کرد.»

 در اینجا هگل به تحقیر طیفی به نام «روانشناسان فضل فروش»  میپردازد:

« فرق نهادن میان این دو امر( یعنی غایت کلی و غایت شخصی) کار روانشناسان فضل فروش است این روانشناسان چون هر گونه عاطفه را سودا یا جنون میدانند، بر افراد بزرگ تهمت نادرستی مینهند، و با این کار  نتایج کارهای ایشان را با غایات آنها، و کارهایشان را با وسائل رسیدن به آن غایات یکی میشمارند:[ و نتیجه میگیرند که]  کارهای این مردان ، انگیخته سودای نامجویی و جهانگشایی بوده است...

در این برداشت باصطلاح روانشناسانه سعی بر آن است که ریشه کارهای آدمی را در دل او بجویند و آنها را به شیوه ای ذهنی تاویل کنند، و بدینگونه نتیجه بگیرند که عاملان آن کارها انگیزه ای جز سوداهای خرد یا بزرگ یا جنون نداشته اند و بدین دلیل نمیتوانسته اند پای بند اصول اخلاقی باشند. اسکندر مقدونی بخشی از یونان و سپس آسیا را گشود، پس جنون جهانگشایی داشت. انگیزه کوششهای او جنون نام آوری و جهانگشایی بوده است. کدام آموزگار دبستانی ثابت نکرده است که اسکندر بزرگ، ژولیوس سزار و مردانی از این گونه، چنین سوداهایی داشته اند و از این رو مردانی غیر اخلاقی بوده اند؟ - آنگاه باید از سخنشان این نتیجه را گرفت که چنین آموزگارانی در اخلاق از آن مردان برترند زیرا از این سوداها در سر ندارند و دلیلش اینکه نه آسیا را گشوده اند و نه داریوش و «پوروس» را شکست داده اند. بلکه مردمانی ساده اند که به نیکنامی زندگی میکنند و روا میدارند که دیگران هم زندگی کنند... آن شخصیت های تاریخی که بدست این پیشخدمت های روانشناس در کتابهای تاریخی ترو خشک میشوند زشت و ناهنجار از کار در میآیند[ زیرا ] به دست این خادمان در همان پایه  و بلکه چند پایه فروتر از شخصیت های اخلاقی خود آن آدم شناسان ظریف اندیش قرار میگیرند.»( همانجا، ص113- 112 )  و

«... و در پایان حسد و سرسختی همواره چون تیغی بر پهلوی اوست( هگل در اینجا درباره ثرسیتس هومر که فردی بسیار منفی است سخن میگوید) و رنج اینکه عیبجویی ها و آرزوهای بلندش در جهان به جایی نمیرسد، همچون کرمی سخت جان، رشته زندگی او را آرام آرام میجود. از خواندن سرگذشت«ثرسیتس» و کسانی چون او  چه بسا لذتی بدخواهانه به ما دست دهد.» (ص114)

چنین است نظریه هگل در مورد روانشناسان حقیر، که فوکو را نیز باید از زمره آنان بحساب آورد. فوکو باید این سخنان را بروی تابلویی مینوشت و بدیوار خانه خود آویزان میکرد شاید که به مرور عمق  کوته فکری، تنگ نظری، کینه توزی  و دشمنی خود را نسبت به مارکس و انگلس در میافت!

نقد مارکسیستی نظرات هگل در باره نقش افراد در تاریخ  

 مارکس و انگلس نسبت به این نظریات هگل دو انتقاد اساسی داشتند. نخستین در مورد تفاوت نقش توده ها و نقش افراد است. از نظر مارکس و انگلس  نه افراد و شخصیتهای تاریخی بلکه این  توده ها یعنی نیروهای تولید کننده هستند که نقش سازندگان اصلی تاریخ را به عهده دارند. در هنگام کنده شدن از هگلیهای جوان در نقد برونو بائر و شرکا چنین مینویسند:

«معذلک ارتباط میان روح و توده  نیز دارای معنای پوشیده ای است که کاملا در سیر استدلال مکشوف میشود... این ارتباط که بوسیله برونوبائر کشف شده، در واقع چیزی جز نقطه اوج ناقدا تقلید شده ی برداشت هگل از تاریخ نیست که به نوبه ی خود، جز بیان شهودی دگم مسیحی- ژرمنی آنتی تز میان روح و ماده، خدا و عالم  چیز دیگری نیست. این آنتی تز در تاریخ و در خود عالم انسانی به آنچنان نحوی بیان میابد که افراد معدود برگزیده ای به مثابه روح فعال با بقیه بشریت به مثابه توده و ماده ی بی روح  مقایسه و مقابله میشوند.»(مارکس، خانواده مقدس، ترجمه تیرداد نیکی، ص153 تاکیدها از ماست) و در تمسخر چنین اندیشه هایی که بوسیله برونو بائر ادامه میابد:

«از سویی، توده عنصر مادی منفعل، بی روح و غیر تاریخی تاریخ است. از سوی دیگر روح، نقد جناب باوئر و اصحابش به مثابه ی عنصر فعال که از آن کلیه اعمال تاریخی نشئت میگیرد. عمل دگوگون سازی جامعه به فعالیت دماغی نقد نقادانه تنزل میابد.»( همان، ص155) و در تحلیلی در مورد انقلاب بورژوایی فرانسه بروی نقش توده ها تاکید میورزند:

« بنابراین هر قدر عمل تاریخی اساسمند و مستدل تر شود، به همان اندازه تعداد توده هایی که امرشان آن عمل است افزایش میابد. تاریخ نقادانه که به موجب آ ن برآمدهای تاریخی نه امر توده های فعال و عمل آمپیریک (تاریخی- فلسفی) یا علاقه ی آمپیریک این عمل، بلکه در عوض امر فقط «امرایده ای در آنان » است، بطبع امور میبایست مسیر دیگری را پیش گیرد.» (همان، ص 148)

از سوی دیگر هگل نسبت به چگونگی تبیین افراد تاریخی نسبت به مباحث تا آن زمان، گامی به جلو برداشته بود و توانسته بود در پس انگیزه های روانی افراد،  نیروهای دیگری مشاهده کند. اما او این نیروها را مبهم و تار و بمثابه «ایده مطلق» تصویر میکرد. این نیز مورد نقدی مارکسیستی واقع شد:

« ... فلسفه تاریخ بویژه در وجود هگل بر آن بود که انگیزه های رجال تاریخی، اعم از انگیزه های ظاهری و واقعی به هیچوجه آخرین علل حوادث تاریخی نیست و در پی این انگیزه ها نیروهای محرکه دیگری قرار دارد که باید آنها را بررسی نمود. ولی فلسفه تاریخ این نیروها را درخود تاریخ نمی جست. برعکس آنها را از خارج، از ایدئولوژی فلسفی ، بدانجا وارد میساخت.»( انگلس، لودویگ فوئر باخ و...)

 اما از نظر مارکسیسم افراد، جلوه ای از ایده مطلق نیستند بلکه جلوه ای از مناسبات تولیدی و منافع معین طبقاتی در هر عصر و یا دوره معین تاریخی هستند:

  « برای رفع هر گونه سوء تفاهم اضافه میکنم که چهره سرمایه دار و مالک زمین را با سرخاب نیاراسته ام. در اینجا از افراد فقط به مثابه تجسم مقولات اقتصادی، نمایندگان مناسبات و منافع معین طبقاتی بحث شده است.»(مارکس، سرمایه، دیپاچه چاپ نخست)

روشن است که نظریه مارکسیسم جهشی کیفی در نظریات  فلسفه تاریخ موجود تا آن زمان بویژه نظریات هگل به شمار میرفت و مضون و حدود مباحث را بطور کیفی متحول کرد.

لنین نیز نظرات مارکسیسم را نه تنها در مورد روشنفکران چپ به عنوان نماینده سیاسی-ایدئولوژیک یک طبقه مشخص، بلکه  در مورد رابطه  کلی رهبران، حزب، طبقه  و توده همه ی طبقات اجتماعی بیان میکند، آن هم درست زمانی که عده ای از«چپ ها» علیه نفس وجود رهبران برای احزاب به انتقاد کردن برخاسته بودند. انتقادی که شکل روشنفکرانه تر آن بوسیله امثال فوکو و احمدی( و حکیمی به همراه آنها ) وارد میشود:

«تنها همین طرح مسئله :«دیکتاتوری حزب یا دیکتاتوری طبقه؟ دیکتاتوری (حزب) پیشوایان یا دیکتاتوری (حزب ) توده ها؟» گواهی است بر یک آشفته فکری بسیار عجیب و علاج ناپذیر . افراد بیهوده میکوشند چیز کاملا ویژه ای از خود اختراع نمایند   و از فرط تلاش در فضل فروشی وضع مضحکی پیدا میکنند. همه میدانند که توده ها به طبقات تقسیم میشوند،-  ...که طبقات را معمولا و در اکثر موارد، لااقل در کشورهای متمدن معاصر احزاب سیاسی رهبری مینمایند:- که احزاب سیاسی  طبق معمو توسط گروه های کم و بیش ثابتی از با اتوریته ترین ، متنفذترین و مجربترین افرادیکه برای پرمسئولیت ترین مقامات انتخاب میگردند و پیشوا نامیده میشوند اداره میگردند. همه اینها الفبا است. همه اینها ساده و روشن است. بجای این مطلب ساده چه احتیاجی به چنین قلمبه گویی و مغلق گویی بود؟»( لنین، بیماری چپ روی، منتخب آثار 4 جلدی ،جلد چهارم ص 435 تاکیدها از لنین است).

و اما در مورد  روشنفکر چپ به عنوان «سالار حقیقت وعدالت»  و یا «سخنگوی همگان بودن» باید ببینیم منظور فوکو چیست و این مسئله چگونه تبیین میشود. بی تردید نظر فوکو بازهم از همان عقده حقارت و کینه توزی وی بر میخیزد. او در دوره ای که مارکسیسم تا حدودی دچار بحران بود- که البته  هر نظریه کم و بیش  زنده ای هر از گاهی با آن درگیر است- به تمسخر روشنفکران چپ، مارکسیسم و نظرات آن در مورد حقیقت میپردازد.

اما چنانچه ما بدور از حب و بغض های فوکویی قضاوت کنیم و مثلا نظریات مارکس و انگلس را  در مانیفست حزب کمونیست مورد استناد قرار دهیم این نظریات  بر این مبنا متکی است که هر طبقه منافع  و احزاب و نمایندگان سیاسی  خود را دارد. نمایندگان  طبقه کارگر باید با تمامی طبقاتی که می تواند علیه هیئت حاکمه متحد شود، اتحاد بر قرار کند. طبیعی است که هیچ اتحادی بدون درجاتی معقول از بده - بستان  نمیتواند صورت گیرد. در نتیجه همچنانکه طبقه کارگر میتواند به این طبقات چیزهایی بیاموزد، میتواند از آنها چیزهایی یاد بگیرد.

 نوشته های مارکس و انگلس فراوان است از افکاری که آنها از دیگر تئوریسینهای دیگر طبقات آورده اند و مورد حمایت خود قرار داده اند. از نظریات پرودن، بلانکی و باکونین گرفته تا نظریات حتی بسیاری از تئوریسین های عاقل بورژوا. طبیعی است بین طبقات خلقی تنها اتحاد وجود ندارد. بلکه مبارزه نیز وجود دارد. و درست  به همین دلیل نظریات همه این تئوریسین های اقتصادی و یا سیاسی از سوی مارکس و انگلس مورد انتقاد قرار گرفته است.

اما  اگر طبقه کارگر نماینده نیروهای مولد نوین و پیشروترین طبقات باشد، اگر طبقات دیگر بوسیله افکار و مبارزات خود قادر نباشند از نظام سرمایه داری فراتر بروند و برعکس تنها به کمک طبقه کارگر بتوانند آزادی خود را بدست آورند، پس آیا در آن صورت نمایندگان سیاسی طبقه کارگر نباید پیشروترین نظرات و نزدیکترین آنها به حقیقت را داشته باشند؟

جواب مثبت است و  تاریخ یک صد و پنجاه سال اخیر جز این چیزی نمیگوید. طبقات دیگر  و رهبران فکری شان، خواه در عرصه تئوری( 9) و خواه در عرصه عمل از سرمایه داری فراتر نرفته اند. در حالیکه طبقه کارگر به رهبری احزاب کمونیست انقلابی و رهبرانی همچون مارکس،انگلس، لنین، استالین و مائو خواه از لحاظ تئوری و خواه از لحاظ عملی از سرمایه داری فراتر رفته است. آنها توانستند نظام های نوین سوسیالیستی خلق کنند و جهان را بدانگونه که شایسته بود پیش برند. اشتباهات در چنین  فعالیت دگرگون ساز عظیمی و در مقابل جهت گیری های مجموعا درست طبقه کارگر و رهبران آن،  بسی کوچک و حقیر است و اگر کسانی همچون فوکو تلاش میکنند این همه  جوشش و تلاش، این همه انقلابات عظیم و با شرکت وسیع ترین توده های کارگر و زحمتکش و این همه دگرگونی و نوسازی را به طاق نسیان بکوبند،این نشانگر عمق حقارت، تنگی اندیشه  و کینه توزی شان نسبت به زحمتکشان است.

رهبران روی کاغذ، قلابی و فسیل شده

می ماند برای ما که اشاره ای هم به نظرات مارکسیسم در مورد رهبران فرد گرا و یا قلابی بکنیم. درواقع خیلی خیلی پیش از اینکه جناب میشل فوکو با مارکسیسم وداع کند، و به نقد میل به «جلوه کل شدن» در روشنفکران چپ  بپردازد، درون جنبش طبقه کارگر و بوسیله مارکس و انگلس خود پرستی، فرد گرایی و نخبه گرایی نقد گردیده و همچنانکه گفتیم جمع گرایی و شناختن نقش توده ها به عنوان سازندگان تاریخ تمجید شده بود.( نگاه کنید به نامه های مارکس به آننکف  و شوایتزر در مورد خصال پرودن خرده بورژوا در کتاب فقر فلسفه)

دراین جنبش بطور مفصل به رهبران قلابی طبقه کارگر پرداخته شد. لنین  در همان کتاب چپ روی بیماری کودکی در کمونیسم  در همان فصلی که ما عبارات بالا را از آن ذکر کردیم به این رهبران قلابی طبقه کارگر میپردازد که یا رهبران اشراف منش اتحادیه های کارگری اند و یارهبران خائن، اپورتونیست، سوسیال شوینیست و سوسیال خیانتکار احزاب انترناسیونال دوم. رهبرانی فاسد و گندیده که  نه تنها جدا از توده ها، بلکه در مقابل آنانند.( ص442-436)(10)

در ایران، نیز از این دسته «رهبران» قلابی  و فاسد کم نداریم. رهبرانی که البته فقط روی کاغذ  و یا حداکثر برای عده معدود انگشت شماری رهبر بحساب میآیند اما در واقع مشتی موجود پر مدعای بی خاصیت بیش نیستند.

 اگر در جنبش کارگری و کمونیستی اروپا  عمده رهبران فاسد و خائن  در رهبری اتحادیه های کارگری و احزابی جا خوش کرده بودند که صاحب نفوذ وسیع توده ای بودند، در ایران   تعداد نه چندان کمی از رهبران سازمانهای سیاسی عموما روشنفکری - خرده بورژوایی که عموما  کم نفوذ یا بی نفوذ در بین توده ها بودند، نقش چنین رهبران بی کاره، حراف و فاسدی را بعهده گرفتند.

در حقیقت عده ای از این تیپ رهبران که مارکسیست - لنینیست بودند، پس از شکست انقلاب در سال 60  نه تنها از مارکسیسم و طبقه کارگر فاصله گرفتند، بلکه در حقیقت مقابل آن ایستادند. بخشی دیگر نیز یا از دارودسته ی توده ای - اکثریتی بودند و یا  در واقع ترتسکیست هایی بودند که نخست  و بدروغ ادعای لنینست بودن داشتند  اما آرام آرام نیات خود را  برملا کردند و مقاصد واقعی خود را  پیش بردند. سخن گفتن از جاه طلب بودن این رهبران خیلی روشنگر نکته ای نیست. زیرا این افراد شرایط لازم را برای رشد جاه طلبی فردی شان ندارند و بیشتر موجوداتی بی مایه و حقیرند که مثل کنه به جنبش چپ چسبیده و خون آن را میمکند. بیشتر اینان درکشورهای غربی و برای تعدادی اعضاء و هوادارانشان در همان کشورها و نیز افراد معدودی در داخل «رهبر» هستند.

                                                                   م -  دامون

                                                                 فروردین 91

                                                                  
یادداشتها

*این نوشته دومین پیوست از مقاله آگاهی خود بخودی بورژوایی و آگاهی طبقاتی - کمونیستی کارگران  میباشد. سومین و آخرین پیوست درپی این نوشته در وبلاگ ما قرار خواهد گرفت.                              

1- مثلا حکیمی در ضدیت و مخالفت شدید با نظرات مارکس، وجوه مشترک فراوان با احمدی را دارد. بر طبق نظراتی شبیه «کمونیسم جنبشی» می توان به این نتیجه دست یافت که چنانچه مارکس و انگلس فعالیت علمی که منجر به پیشرفت فلسفه،علم اقتصاد و جامعه شناختی شد، را نداشتند طبقه کارگر میتوانست از درون جنبش خود به تجزیه و تحلیل نظام سرمایه داری  و چگونگی تحقق کمونیسم دست یابد.  

2- و مانند آنها در جنبش چپ ایران فراوان یافتنی است. بسیاری از چپ ها که جان خویش را در راه طبقه کارگر دادند، دقیقا از طبقات بورژوازی  برخاستند.

3- مثلا احمدی جملاتی از کتاب های خانواده مقدس و یا ایدئولوژی آلمانی  میآورد ( ص 440 و 441) و آنها را در مقابل مباحث لنین قرار میدهد:

 «مارکس در مقاله ای در 27 آوریل 1849 نوشت« کارگران درست بخاطر موقعیت عینی شان انقلابی هستند» (م- آ- 326) چند دهه بعد نیز انگلس در مساله ی مسکن (1872) نوشت : « پرولتاریا، طبقه ای است که شرایط زندگی اش یه شکل ضروری و ناگزیر ی او را به سوی انقلاب اجتماعی پیش میراند»(ب آ 2: 361)  و یا از خانواده مقدس« مساله این نیست که این یا آن پرولتر، و یا حتی کل پرولتاریا چه چیزی را در هر لحظه به عنوان هدف میشناسد مساله این است که پرولتارای چه هست، و بر اساس این بودن اش از نظر تاریخی ناگزیر به انجام چه کاری  است. هدف و کنش تاریخی او آشکارا، به گونه ای بازگشت ناپذیر، در شرایط زندگی اش پنهان گشته اند،همانطور  که در تمامی سازمان یابی جامعه ی بورژوایی امروز نهفته اند.اینجا نیازی نیست توضیح بدهیم که بخش بزرگی از پرولتاریای انگلیسی یا فرانسوی،هم اکنون از وظیفه ی تاریخی خود آگاه شده اند و پیگیرانه میکوشند این آگاهی را به سوی روشنی تام پیش ببرند»(م آ- 4: 37) و آنگاه نتیجه گیری میکند: « میبینیم، تاکید مارکس بر اهمیت منش عینی پیکار طبقاتی سبب شده که در شرایطی که پرولتاریای فرانسه هنوز فاقد حزب کارگری مستقلی که خودش آن را درجریان پیکار ساخته باشد ،بود  و پرولتاریای انگلیس به معنای دقیق واژه ، در سپیده دم پیکار طبقاتی خود قرار داشت، او ادعا میکرد که «بخش بزرگی »از این دوطبقه کارگراین دو کشور،از وظیفه و تکلیف خود آگاه شده است.»(ص 440)

البته میدانیم مدتی بعد بنا به نظر مارکس و انگلس بخش رهبری اتحادیه های کارگری انگلیس زیر رهبری اشرافیت کارگری قرار گرفت و طبقه کارگر فرانسه به این نتیجه رسید که نیاز به حزب سیاسی خود دارد. لنین نیز همچون مارکس و انگلس از اینکه شرایط زندگی کارگران در آنها گرایش غریزی بسوی کمونیسم  ایجاد میکند، سخن گفت:

«اغلب میگویند : طبقه کارگر به طور خوبخودی  به سوی سوسیالیسم میرود. این نکته از این لحاظ که تئوری سوسیالیستی علل سیه روزی  طبقه کارگر را از همه عمیق تر و صحیح تر تعیین مینماید کاملا حقیقت دارد و به همین جهت است که اگر خود این تئوری در مقابل جریان خودبخودی سر تسلیم فرود نیاورد، اگر خود این تئوری جریان خودبخودی را تابع خویش گرداند، کارگران به سهولت آن را فرا میگیرند...»( لنین، چه باید کرد، بخش حرکت خود بخودی توده ها و آگاهی سوسیال دمکراسی، تاکیدها از لنین است) این به این معنی است که چنانچه شما برای یک خرده بورژوا و یک کارگر تبلیغ کمونیستی کنید، کارگر در مباحث شما خواسته خود را خواهد یافت و آنها را بسادگی آنها را خواهد فهمید، در حالیکه این امر عموما درمورد خرده بورژوا صدق نمیکند. 

 4- اتهام دروغ به لنین که رهبر طبقه کارگر روسیه و نیز طبقه کارگر بین المللی بود هرگز از جانب کسی که واقعا به طبقه کارگر عشق بورزد و خواهان آزادی وی باشد، صورت نمیگیرد. این تنها خرده بورژواهای متنفر از مارکسیسم و شیفته بورژوازی، ترتسکیستها و رویزیونیستها هستند که حاضرند چنین اتهاماتی را به لنین و لنیننیستها وارد کنند: « منتها بی تأثیری و به حاشیه رانده شدنِ انترناسیونال اول در پوشش دروغینِ تداوم راه آن انجام گرفت. انترناسیونال اول می خواست تشکل کارگران برای رهایی به نیروی خودِ کارگران باشد و کمون پاریس نیز اقدامی عملی برای تحقق این رهایی بود. گرایشی که پس از انحلال انترناسیونال اول و شکست کمون پاریس بر جنبش کارگری حاکم شد، ضمن قبول ظاهریِ اصل رهایی طبقه کارگر به نیروی خودِ این طبقه، آن را از محتوایش خالی کرد و ایجاد دو نوع تشکل را برای کارگران تجویز نمود، تشکل هایی که هیچ کدام تشکل رهایی طبقه کارگر به نیروی خودِ این طبقه نبودند : اتحادیه کارگری (که در فرانسه به آن «سندیکا» می گویند) برای مبارزه اقتصادی توده های کارگر در چهارچوب سرمایه داری و حزب برای مبارزه سیاسی روشنفکران  و نخبگان طبقه کارگر، مبارزه ای که هدف اش در واقع چیزی نبود جز جایگزینی سرمایه داری خصوصی با سرمایه داری دولتی. بنیانگذاران و نمایندگانِ اصلی این گرایش، ابتدا سوسیال دموکراسی آلمان به ویژه شخص کائوتسکی و سپس سوسیال دموکراسی روسیه و بلشویسم به رهبری شخص لنین بودند. انقلاب کارگریِ آلمان را سوسیال دموکرات ها به خون کشیدند و شکست خورد، اما انقلاب کارگریِ روسیه ظاهراً پیروز شد تا به نام «سوسیالیسم» امپراتوری سرمایه داری دولتی شوروی را برقرار سازد و هفتاد و چند سال بعد فروپاشد.» ( حکیمی، شورا، سازمان رهایی کارگران به نیروی خود آنان، سایت ها)

5-  و چرا روشنفکر چپ!  افزون بر روشنفکران چپ، مبارزان بسیاری از از درون کارگران برخاستند و به مثابه رهبران و کادرهای انقلابی این طبقه به مبارزه ای جانانه و سترگ دست زدند.

6-  نام اصلی این کتاب درسهایی درباره فلسفه تاریخ است.   

7-  میتوان در برگردانی و تفسیر ماتریالیستی به مفهومی که مارکس در مانیفست بکار برد یعنی فهم منافع عام یک طبقه نو در نظر گرفت.

8- بی تردید سوای بینش ایده الیستی حاکم بر هگل در مورد تاریخ، نظریه هگل در مورد نقش افراد  و توده ها در تاریخ  نیز حاوی اشتباهاتی جدی و نیز مهملاتی جدی است. همچنین روشن است که او همواره مردان تاریخی صحبت میکند.  درحالیکه با توجه به دانش وسیعی که در مورد تاریخ داشت، میتوانست نقش بسیاری از زنان تاریخ ساز را نیز در نظر خویش بگنجاند.

9-  در واقع همچنانکه برخی متفکرین  بورژوا مانند کارل پوپر اذعان کرده اند  فلسفه و جامعه شناسی و اقتصاد بوسیله مارکس و انگلس جهش کیفی کرد. چندانکه میتوان از جامعه شناسی پیش از مارکس و پس از او سخن گفت.

10- همچنین نگاه کنید به ماکسیم گورکی، ادبیات از نظر گورکی، مقاله زوال شخصیت، ونیز چاپ مستقل آن با نام زوال شخصیت، نشریه شماره 46 سازمان مارکسیستی- لنینستی توفان


۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

خود رهایی کارگران و کاشفان انحراف «سرآمد گرائی»*

خود رهایی کارگران و کاشفان انحراف «سرآمد گرائی»*


خود رهایی کارگران
آنچه اصلی مارکسیستی میباشد و نیز واقعیت انقلابات سوسیالیستی آن را نشان داده این است  که امر آزادی طبقه کارگر تنها میتواند بوسیله خود این طبقه صورت گیرد. این اصل در مقابل تمامی نظریاتی بوده ( و هست) که یا امر آزادی طبقه کارگر را بوسیله خیر خواهی نیک اندیشان طبقات بورژوا میسر میدانستند و یا میخواستند با توطئه گروه های محدود و کوچک خود به آن نائل گردند. در مقابل این اندیشه های نادرست، مارکس و انگلس بر مبنای بحثی فلسفی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تاکید کردند تنها خود کارگران و عمدتا با اتکا بر نیروی خود میتوانند آزادی خود را بدست آورند.
   از سوی دیگر برای اینکه طبقه کارگر بتواند به آزادی خود نائل گردد نیاز به ابزارهایی دارد. این ابزارها عبارت است از علوم اجتماعی و طبیعی و آن نظریاتی که آخرین کلام در این علوم محسوب میشوند، تشکل سیاسی مستقل خود سوای تشکلات صنفی، نیرویی که بتواند در مقابل قهر مسلحانه و قانونی طبقات حاکم، قهر مسلحانه غیر قانونی خویش را بکار برد و آنها را از قدرت ساقط نماید و بالاخره ایجاد وحدت در میان صفوف طبقات زحمتکش و میانی جامعه یعنی ایجاد جبهه ای متحد که بتواند تمامی طبقات انقلابی و مترقی را در بر بگیرد.
این ابزارها که بطور خلاصه تئوری انقلابی، حزب، نیروی مسلح و جبهه متحد را در بر میگیرند، ابزارهای طبقه کارگر برای نائل شدن به رهایی خویش میباشد. چنانچه یکی از این ابزارها وجود نداشته باشد، طبقه کارگر نمیتواند ارتش خود و توده های کثیر زحمتکش را سازمان دهد، ماشین دولتی کهنه بورژوازی کمپرادور و همه باقیمانده های نظام کهن را خرد و دیکتاتوری طبقات انقلابی یا دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار کند و به مرور دولت و حزب را نیز زائل کرده نظام و جامعه کمونیستی را بسازد و به امر آزادی خود تحققی واقعی بخشد.
نخستین این ابزارها علم و دانش و لزوم کسب و فرا گیری آن بوسیله کارگران است. همچنانکه گفتیم به دلایل گوناگون این علم و دانش در اختیار این طبقه نیست. بلکه در بیرون از این طبقه و در اختیار روشنفکران یعنی کسانی که عمدتا کار فکری میکنند، میباشد. بنابراین دریافت این آگاهی از بیرون و از طریق روشنفکران اولین گام در جهت آزادی طبقه محسوب میشود.
اما روشنفکرانی که این علم را برای طبقه میآورند نه «نخبه»  و «سرآمد» هستند و نه دارای امتیازات ویژه ای که آنها را نسبت به  طبقه کارگر برتر کند. تنها خصوصیت آنها این است که علم و دانش دارند و این داشته ای در نزد روشنفکران است که کارگران باید از آنها بیاموزند. کارگران نیز نسبت به آنها دارای  محاسنی هستند که روشنفکران باید از آنها یاد بگیرند.
کاشفان «نوین» انحرافی به نام «سر آمد گرایی»
این بحث ساده بوسیله کسانی همچون بابک احمدی که یک ضد مارکسیسم و ضد کمونیسم تمام عیار است و نیز کسانی همچون حکیمی که ایضا مارکسیسم را قبول ندارند ولی با برخی نظریات مارکس توافق دارند(1) تبدیل به یک بحث ماورالطبیعه و عجیب الغرایبی  شده که حل آن مثلا از جانب حکیمی گویا نیازمند کوششهای فراوان در زیر و رو کردن نظریات افلاطون و سقراط و ارسطو و... و خلاصه رسیدن به مارکس و باصطلاح راه  او را  ادامه دادن و تدوین «سنتز نوینی» بوده است.(2)
 بابک احمدی کار خود رهایی کارگران را همچون اکونومیست های ناب، بی کم وکاست، با طرد تئوری مارکسیسم و حزبیت،  به سندیکاها و اتحادیه های کارگری حواله کرده و از روشنفکران خواسته همچون تماشاچیان یک بازی ورزشی به «تشویق» تیم کارگران بپردازند و هنگامی که از این کار فارغ شدند، به کلوب های مخصوص روشنفکران و «سرآمدان» رفته و ازشب تا صبح حنجره خود را با بحث های «نخبه فهم» درباره هیدگر و گادامر و فلسفه مدرن، مارسل پروست، بکت، تارکوفسکی و... هنر مدرن «نوازش» دهند!... و راستی توده ها را چه به این بحث ها!؟ آیا بهتر نیست که آنها دنبال صنار سی شاهی خودشان باشند؟!
و حکیمی نیز که در حال دریافتن « دو قطبی های کاذب» مدام مشغول افزایش لغات جدیدی به فرهنگستان علوم اجتماعی بود(3) و این اواخر با کلنجار رفتن با تاریخ  تفکر و جنبش، تضاد میان«مارکسیسم یا کمونیسم ایدئولوژیک»(حتما منسوب به لنین) و «کمونیسم جنبشی»(مد نظر فرهنگ نویسان برای نگارش فرهنگ نوین «مارکسی»!) مارکس را کشف کرد، دست بکار «سنتز نوینی» شد و با طرد سندیکا و اتحادیه به عنوان تز و طرد مارکسیسم  و حزب کمونیست همچون ایدئولوژی  و تشکلی جدا از توده به عنوان آنتی تز، به مقام یابنده «حقیقتی بزرگ» که از چشم همه «نخبه ها» و «سر آمدها» دور بوده، یعنی کشف سنتزی به نام «شورا» نائل آمد.
بدین ترتیب از دید حکیمی شورا حلال مشکلات است. اگر شورای کارگری باشد که از قضا روشنفکران را در خود داشته باشد و البته نه به عنوان روشنفکران (که در تضاد با کارگران جسمی کار، عموما فکری کارند) بلکه به عنوان بخشی از طبقه کارگر یعنی کارمزدانی که نیروی کار خود یعنی کار فکری خود را میفروشند، دیگر همه مسائل و مشکلات حل میشود؛ از جمله دو قطبی تئوری و پراتیک، سندیکا و حزب،  نخبه ها  و توده ها و بالاخره تضاد میان رهبری کنندگان و رهبری شوندگان، و همه چیز در جایگاه معقول و منطقی خود قرار گرفته و موزون و هماهنگ به سوی هدف خود یعنی لغو کارمزدی حرکت خواهد کرد.(4)
بنابراین با این کشف بزرگ حکیمی ما متوجه میشود، آنچه مارکس و انگلس و لنین این «سرآمدان» و «نخبه ها» به معنای بیرون بیرون طبقه و درون طبقه میدانستند از بیخ و بن نادرست بوده و همه اینها درون یک طبقه اند. منتهی عده ای میایند و کار فکری کنندگان را از کار جسمی کنندگان جدا میکنند و آنها را بیرون طبقه و بالاتر میگذارند. و از طرف دیگر این کار فکری کنندگان را ملزم میسازند که تئوری ای به عنوان ایدئولوژی پردازش کنند و بدرون طبقه آورند، حزبی سازمان دهند و بالاخره بخواهند کارگران را به زیر سیطره ایدئولوژی های دگم و تشکلاتی که بر فراز طبقه میایستند، تبدیل کنند!
به هر ترتیب، ما در این پیوست به نظرات احمدی  توجه میکنیم و بررسی و نقد درافکنی های حکیمی را به مقاله ای مستقل می سپاریم.            
 تحریف نظر مارکس در مورد نقش روشنفکران
نظریات مارکس در مورد نقش روشنفکران و پیشگامان، از سوی کسانی که علی الظاهر ضد سرآمدگرایی هستند، مورد تحریف آشکار قرار گرفته است. بر طبق نظریات این کسان، گویا مارکس و انگلس نقشی برای ناقلین تئوری های مارکسیستی قائل نبوده و این کائوتسکی و بویژه لنین بوده اند که نقشی«ممتاز» برای ناقلین نظریات انقلابی قائل شده و مارکسیسم و حزبیت را به جای  پراتیک خود کارگران و باصطلاح« کمونیسم جنبشی مارکس»(حکیمی) نشانده اند. از این رو ضروری است که ما به این تحریفات توجه کنیم.
واقعیت نخست: مارکس و انگلس کارگر نبودند. آنها حتی به زمره کار فکری کنندگانی که کارشان را میفروشند، تعلق نداشتند، بلکه صاف و ساده به طبقه بورژوازی تعلق داشتند.
واقعیت دوم: مارکس و انگلس زمان زیادی به تحقیقات علمی اختصاص دادند. آنها وظیفه خود میدانستند که برخی نتایج فلسفی و فلسفه تاریخ را که در دوران نخست زندگی فکری خود به آنها دست یافته بودند، بوسیله هزاران فاکت اقتصادی، اجتماعی و یا تاریخی مستدل کرده در عین حال به آنها عمق و ژرفا ببخشند.
واقعیت سوم: مارکس و انگلس تمایل وافر داشتند که مخاطبین خود را در میان طبقه کارگر بیابند.
واقعیت چهارم: در دسترس کارگران قرار گرفتن آثار آنها برای  هر دوشان بسیار مهم و «روی زیبای سکه» محسوب میشده است:
« سیتواین عزیر: نظر شما درباره انتشار ترجمه سرمایه بصورت جزوه های  ادواری مورد تایید من است. با این شکل کتاب بیشتر در دسترس طبقه کارگر قرار خواهد گرفت  و برای من این جهت مهمتر ازهر جهت دیگری است» (مارکس،سرمایه، نامه به ناشر ترجمه فرانسه کتاب،جلد اول)
واقعیت پنجم: مارکس برای تئوری اهمیت بسیار زیادی قائل بود. از نظر او درک علم و دانش مسلزم کار و کوشش فراوان است و بسادگی بدست نمیآید:« اینجا( دراختیار کارگران قرار گرفتن سرمایه بصورت جزوه های ادواری) طرف زیبای مدال است، ولی روی دیگر مدال به قرار زیر است... برای علم شاهراه وجود ندارد و خوشبختی رسیدن به قله های درخشان آن فقط نصیب کسانی میشود که از خستگی بالا رفتن در جاده های پر فراز و نشیب آن نیندیشند.»( همانجا)
واقعیت ششم:  مارکس و انگلس برای اینکه کارگران نظرات آنها را ساده تر و بهتر جذب کنند تلاش کردند تا آنجا که ممکن است و به مضمون آسیب نزند و یا آن را عامیانه نکند، بسوی توضیح و تشریح مطالب بشکلی هر چه ممکن ساده تر گام بردارند. مثلا  دو رساله کار دستمزدی و سرمایه و مزد، بها، سود مارکس  و بسیاری از آثار انگلس عموما چنین اهدافی را دنبال میکرد.
واقعیت هفتم : مارکس و انگلس برای حزبیت اهمیت والایی قائل بودند . سوای مانیفست که عنوان حزب کمونیست بر تارک آن میدرخشد، در زمان مارکس و انگلس احزاب کمونیست( که ان زمان نام سوسیال دمکرات و یا سوسیالیست داشتند) در مهمترین کشورهای غربی از جمله کشورشان آلمان تشکیل شد.
واقعیت هشتم: مارکس و انگلس با این احزاب رابطه نزدیک داشتند و تئوری و برنامه های آنها را مورد بررسی و نقد قرار میدادند.  رساله ی نقد برنامه گوتا مارکس و نقد برنامه ارفورت انگلس گویای  توجه والای آنها به حزبیت، تشکیلاتی سوای تشکلهای سندیکایی و اتحادیه ایی و... بوده است.  
چنین است نظر و جهت گیری مارکس و انگلس به عنوان دو دانشمند در مورد تئوری، حزبیت و رابطه با کارگران که لازم نیست تا برای یافتن آن، کتابهای آنها زیرو رو شود، بلکه میتوان با اشاره به واقعیتهای بسیار ساده ای آن ها را دریافت. و اما  با این مقدمات بپردازیم به نظر بابک احمدی در مورد رابطه روشنفکران و کارگران:   
احمدی می گوید: « از نظر مارکس کار روشنفکران خلاصه میشود به این که هدف ( کدام هدف !؟) جریان مبارزه را به نیروهای راستین پیکار یعنی طبقات زحمتکش نشان دهند. و این همه را تأکید کنند که آگاهی( کدام آگاهی!؟)  شرط لازمی برای دستیابی به پیروزی در این پیکار است. این بحث که از هر گونه تمایل روشنفکرانه(!؟) به برتر دانستن عنصر آگاه بیرون طبقه نسبت به طبقه بدور است (5) نشان میدهد که خود زحمتکشان در جریان مبارزه(کدام مبارزه) به آگاهی(!؟) دست می یابند، و فقط باید تشویق شوند( !؟) تا بهتر دریابند که این انقلابی که درگیرش شده اند(کدام انقلاب!؟) اگر قرار باشد به پیروزی برسد( با چه زور و تقلائی احمدی این جمله را می گوید؟) به آگاهی(؟) نیازمند است. و در نتیجه نقش روشنفکران بسیار محدود( !؟) است و از یادآوری( ! و لابد تشویق کذایی ) فراتر نمی رود( بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، ص 452، علامات و عبارات داخل پرانتز از ماست)
 احمدی نه تنها نظریات و کنش مارکس و انگلس را تحریف میکند، بلکه از سوی دیگر نظرات لنین را کاملا مخالف نظریات مارکس و انگلس نشان میدهد:
« به گمان اینان( کسانی همچون لنین)، از آنجا که تدوین این اصول (اصول مارکسیسم)، پیشبرد عملی و نتیجه گیری های نظری از مبارزات بعدی، نمیتوانست کار طبقه ای باشد که در شرایط دشوار هر روزه اش فرصت پرداختن به کارهای فکری و نظری را ندارد، ناچار باید «انقلابی هایی حرفه ای » پدید میامدند که رسالت شان آگاه کردن طبقه باشد. لنین در چه باید کرد؟ تا آنجا پیش رفت که اساسا آگاهی هر روزه کارگری را نابسنده دانست، و ادعا کرد که آگاهی از بیرون یعنی از جایی خارج از طبقه کارگر به درون جنبش کارگری منتقل میشود( و واقعا چه ادعای وحشتناکی! تمام بدن انسان به لرزه میافتد!).  حاملان این آگاهی  همان کادرهای تمام وقت حزبی و فعالان و انقلابی های حرفه ای هستند.»(همانجا، ص 441، عبارات داخل پرانتز از ماست).   
 از آنچه در این قطعه آمده، ما هرگز نمی توانیم  این نتیجه را بگیریم که مثلا لنین «تمایل روشنفکرانه» داشته که عنصر آگاه بیرون طبقه را برتر از افراد طبقه کارگر بداند. تنها میتوان این گونه فهمید که علم و دانش درون طبقه نیست و ضمنا طبقه کارگر برای اینکه امر خود را سازمان دهد باید همچون طبقات دیگر، حزبی بسازد و کادرهای این حزب، تمام وقت در خدمت طبقه باشند. پایین تر به یکی از فرازهای نظر لنین درباره عناصر آگاه  و برتر بودن یا نبودن آنها نسبت به کارگران و بطور کلی «تمایل روشنفکرانه» لنین توجه میکنیم و نشان خواهیم داد نظریه لنین صد و هشتاد درجه با آنچه احمدی ( و نیز حکیمی) درباره وی میگویند، تضاد دارد. اما تا پیش از آن، به احمدی میپردازیم. 
 ما میدانیم که احمدی هرچه را آگاهی بداند، بی گمان آگاهی کمونیستی را آگاهی نمی داند. و هر چیز را  انقلاب بداند، بی تردید انقلابی به نام انقلاب کمونیستی را انقلاب نمیداند و هر چه را هدف بداند قطعاً جامعه کمونیستی راهدف نمی داند!
ازنظر او آگاهی برای کارگران در بهترین حالت آگاهی سندیکائی و اتحادیه ای و در نهایت چیزی از قماش مارکسیسم غربی، چپ نو و یا پسامدرنیسم است. او در کتابش قید میکند:
« ... تشکل کارگران بدلیل مبارزه اقتصادی اش، پیش شرط و رانه مبارزه سیاسی است، و سبب می شود که گرایش سیاسی کارگری هم پدید آید.» ( همانجا، ص 442)
 پسامدرنیسم « نوآور» و تاویل گرایی « پیشرو»، آخرین نسخه اکونومیسم  کشور روس، عقب مانده ترین کشور اروپا در یکصد سال پیش از این!؟ فتوکپی برابر اصل. این مضحکه نیست؟
آن گرایش سیاسی که بعلت مبارزه اقتصادی پدید می آید، گرایش سیاسی بورژوائی است و مارکسیسم غربی که گویا تمامی ضد مارکسیستهای رنگارنگ میخواهند چپ ایران را بجای لنینیسم، بسوی آن سوق دهند، نیز نظریه ی همین گرایش است.
 واما هدف احمدی چیست؟ هدف وی  در بهترین حالت همین دموکراسی های بورژوائی یا در واقع دیکتاتوری های بورژوائی و امپریالیستی است. در حقیقت، توانایی دیدن چیزی فراتر از اینها را هم ندارد. او اندیشه های مارکس را در مورد جامعه کمونیستی به سخره می کشد و کمونیسم را«آرمانشهری خیالی» و از جنبه هائی - بی آنکه از آنها نام ببرد- حتی« مضحک»، می خواند.( همانجا، ص50) (6)
و اما اگرهدف کمونیسم باشد و برای رسیدن به آن آگاهی کمونیستی ضروری و شرط لازم، چگونه کارگران و زحمتکشان می توانند به این آگاهی دست یابند؟ اگر قراربود که نقش روشنفکران « بسیار محدود» باشد و فقط نقش« تشویق کننده» ویا« یادآوری کننده» برای طبقات زحمتکش داشته باشند، پس معنی فعالیت مارکس وانگلس چه می توانست باشد؟ 
براستی اگر مارکس و انگلس به آن گونه که احمدی نظراتشان را تفسیر میکند، معتقد بودند که کارگران آگاهی کمونیستی را در جریان مبارزه اقتصادی شان بدست می آورند پس چه انگیزه ای داشتند(7) که نیم قرن وقت صرف کنند تا مباحث علوم اجتماعی( فلسفه، اقتصاد، جامعه شناسی و سیاست) را به پیش ببرند؟ آیا مجموعه کاراینان طی پنجاه سال، درهمین حدود بود که احمدی می گوید؟
 ما هنوز سخنان احمدی را در بخشی که تز یازدهم مارکس را نقد کرده بود، فراموش نکرده ایم  و چون گمان می کنیم که ایشان آن گفته ها را فراموش کرده باشند، خود را موظف می بینیم که آنها رایادآوری کنیم:
در آنجا احمدی بر سر تز یازدهم و تاکید بر « دگرگونی عملی جهان»  جار و جنجال راه انداخته بود و گفته بود:« تکلیف آن همه تأکید مارکس بر اینکه پرولتاریا نیازمند نظریه انقلابی است چه میشود؟» و« چه بر سر آن نظریه ای می رود که به گفته پیشین مارکس چون به میان توده ها رود تبدیل به نیروئی مادی می شود؟ ...» و« ... مگر می شود به دیدگاهی علمی و یا نتایجی علمی رها از نظریه ای علمی دست یافت؟ » و« این عبارت گفته کسی است که خود درسال های باقی مانده زندگیش ( یعنی حدود40سال ) هزاران صفحه در طرح نظریه های اجتماعی و اقتصادی نوشت، و درباره نظریه های موجود نظریه های انتقادی داد.»(همانجا، ص    186و178)
 واقعاً آشفته بازاری درست کرده است احمدی!
آیا ما با اتکاء به گفته های ایشان می توانیم بگوئیم آموختن نظریه ی انقلابی که پس از( و با) هزاران صفحه سیاه کردن در نقد نظریه های بورژوائی بدست مِی آید، کار ساده ای نیست،  و مثل فهم هنر مدرن مورد علاقه احمدی« نیاز به اندیشیدن دارد» و این  نظریه نمی تواند فقط  نقش« تشویق کننده» و«یادآوری کننده» داشته باشد.
آیا ما با اتکاء به این گفته ها نمی توانیم بگوئیم نقش مارکس وانگلیس و کلاً نظریه پردازان انقلابی پرولتاریا «محدود» نبوده است. بلکه تدوین هدف، یعنی کمونیسم بصورتی علمی و بعنوان استنتاج از تکوین تضاد های جامعه سرمایه داری و در نتیجه ایجاد کننده آگاهی کمونیستی یعنی اندیشه و دانش چگونگی وصول به هدف... بوده است. و آیا نمی توانیم بگوئیم که نظریه ای که قرار است میان توده برود و به نیروی مادی تبدیل شود، طبعاً در میان خود توده ها موجود نیست؟
افزون به آنچه گفته شد می توانیم نکته هائی رابیان کنیم که مارکس درشرح چگونگی ضرورت علم و نحوه دست یافتن به علم گفت. او در پسگفتارش بر سرمایه نوشت که:« اگر ظواهر بیرونی پدیده ها با ماهیت درونی آنها یکسان بود و تضادی نداشت، به علم نیازی نبود.»  و همچنان که در بالا قید کردیم در پیش گفتارش بر سرمایه درباره راه رسیدن به علم و کسانی که ازقدم برداشتن برداشتن درکوره راههای پرپیچ وخم آن به هراس نمی افتند، صحبت کرد.
حال اگر چینن است، اگر بر ما فقط ظواهر پدیده ها آشکار می شود و آگاهی ما در سطح نمودهاست، و گاه این نمودها، 180 درجه با ماهیت و بطن، تفاوت دارند، پس روشن است که باید پدیده ها را شکافت و به درون آنها رسوخ نمود. و برای انجام این کار طبیعی است که باید به کاری پر دامنه دست زد.
پروژه عظیمی چون شناخت جامعه سرمایه داری و کارکرد آن کار ساده ای نبود. چگونگی فهم و ادراک سلول بنیادی این جامعه یعنی کالا و حرکت تضادهای آن و همچنین سیر تحول و تکوین این تضادها و نیز چگونگی آماده شدن شرایط درونی برای گذاربه سوسیالیسم و کمونیسم به کوشش و زحمات زیادی نیاز داشت.
آیا میتوان گفت که آن هزاران صفحه ای که مارکس سیاه کرد فقط  نقش« یادآوری» را دارد و خود طبقه کارگر و توده های زحمتکش می توانستند از درون مبارزات خود به این ماهیت و علم دست یابند؟
 خیر! نمی توان چنین گفت ! احمدی به اتکاء برخی گفته ها از نوشته های  از مارکس( مثلا در ایدئولوژی آلمانی، همانجا، ص441) استنتاجاتی میکند که با پراتیک مارکس و انگلس و مباحث اساسی اینان تضاد بنیادی دارد. او صاف و ساده مارکس و انگلس را به اکونومیستهای ناب تبدیل میکند.
 و بالاخره، احمدی در بخشی که از آن در همین نوشته یاد کردیم، گفته بود:« این بحث که ازهر گونه تمایل روشنفکرانه به برتر دانستن عناصر آگاه بیرون طبقه نسبت به طبقه، بدوراست ...».
  در اینجا، احمدی از یکسو به روشی محیلانه و عوام فریبانه، نخست لنینیستها را کسانی نشان میدهد که گویا تمایل دارند خود را برتر از توده ها بحساب آورند  و آنگاه  در مقابل آنها  ژست قلابی «طرفدار توده ها» را میگیرد.
 اما این تنها نشان دادن وارونه ی واقعیت است. در واقع این نوع  تمایلات به کاملترین، عمیق ترین و شدیدتری شکل خود در کسانی همچون احمدی وجود دارد. او که در حقیقت یک کتاب بنویس تمام عیار است و کتابهای وی نیز عموما در شرح نظریات نخبه های فلسفه و هنر بورژوازی غرب و فیلسوفانی مرتجع همچون هیدگر، هوسرل، گادامر، ریکور، آدورنو و... میباشد، فرسنگها بدور از این تمایل و باور است که روشنفکران و «دانشوران» طبقات متوسط و بالای جامعه را برتر از توده ها به حساب نیاورد! او و همفکرانش این نوع  طرفداری قلابی از توده ها کردن را، با بدترین نوع نخبه گرائی توأم کرده اند. آنان در بخشهای مربوط به  فلسفه و هنر پیرو ارتجاعی ترین نظرات در مورد فهم توده ها هستند؛ و به عنوان مثال معتقدند هنر مدرن( چه رسد به فلسفه آن هم نوع هیدگری آن)  که« درکش نیازمند درجه ای از خردورزی است»(مدرنیته و اندیشه انتقادی، ص142) مربوط به نخبگان است و توده ها شرایط فهم آن را ندارند.(8)
 اینان به پیروی ازاندیشه های « جدید»، نقش روشنفکران طبقه کارگر ( و گاه بطور کلی نقش روشنفکران را) را درعرصه سیاسی فوق العاده محدود و بی مقدارمیکنند، و به نوعی خواهان دوری گزینی این گونه روشنفکران از فعالیت درعرصه های سیاسی هستند و عموما توجه به حواشی زندگی اجتماعی را توصیه می کنند.
 گذشته از نظریات  مارکس و انگلس، مسئله رابطه بین پیشروان، طبقه و توده ها از جمله مباحث مهمی بود که  نیاز به صحبت درباره آن در جنبش طبقه کارگر روسیه، احساس شد.
لنین در پیروی از نظریات مارکس و انگلس عمیقاً اعتقاد داشت که این مبارزه طبقه کارگر و دهقانان است که رهائی این طبقه و توده ها را سبب می شود؛ مبارزاتی که همواره از درون خود پیشروترین مبارزین را بیرون میدهد. از دیدگاه لنین، این مبارزین پیشرو طبقه کارگر و توده ها را باید از کار پر زحمت کارخانه رها کرد تا نقش مبلغ، مروج و سازمانده را در تکوین بعدی مبارزات انقلابی طبقه خویش ایفاء کنند وهمچنین مسئولیتهای اساسی و کلیدی را در حزب بعهده گیرند.
 از نظر لنین، نقش پیشرو داشتن در تکامل مبارزه انقلابی تنها به روشنفکران محدود نمی شود و پیشروان طبقه یعنی کارگران انقلابی را در برمی گیرد. در حقیقت، درک لنینی از انقلابیون حرفه ای، هم کارگران فهیم و پیشرو را در برمی گرفت وهم روشنفکران انقلابی را. احمدی نمی تواند نداند که لنین در کتاب چه باید کرد و بیماری کودکی چپ روی در کمونیسم نیز رواج دهندگان این گونه نظریات را که عموما تلاش میکنند توده ها را در مقابل پیشروانشان برانگیزند، خیلی روشن «عوام فریب» خواند.
  و اما در مورد شرایط طبقه کارگر در ایران:  در واقع و اکنون پیشروترین بخشهای طبقه کارگر ایران از سطح سواد بالاتری نسبت به روسیه آن زمان برخوردارند و شرایط و زمینه دریافت ایده های کمونیستی در این طبقه بسی بالاتر از گذشته است. اگر این پیشروان از کار کارخانه که وقت و انرژی ایشان رامی گیرد، دست بکشند و بطور حرفه ای بکار انقلابی بپردازند، می توانند نظریه پرداز، مبلغ، مروج و سازمانده شده و نقش رهبری طبقه خویش را بعهده گیرند.
 و اما پیشرفت علم رهائی طبقه کارگر، امر ساده ای نیست. زیرا علم و دانش با قوانین عام و درونی پدیده ها سروکار دارد و برای رسوخ به درون پدیده ها و شناخت ماهیت آنها به یک کار فکری دامنه دار وعمیق و نیز پردازش علمی نیاز است. و اما این وظیفه اساسا به عهده انقلابیونی می افتد که یا روشنفکر و یا  کارگران پیشرو و انقلابیند. آنها در حالیکه از مبارزه توده ها درس می گیرند و نظرات آنها را جمع آوری میکنند، درعین حال بعنوان پیشروان جنبش، قوانین حرکت این مبارزه را و نیز این اندیشه ها را، بصورت اندیشه های منظم در میآورند و به تبلیغ و ترویج آنها میان توده ها و به عمل در آوردن آنها در مبارزه طبقاتی برای تحقق هدف کمونیسم، مبادرت میورزند.
نظر لنین درباره عناصر آگاه
 و اینک آن نظر لنین درباره عناصر آگاه و کار فکری کنندگان که آگاهی را برای طبقه میآورند:
لنین ضمن بحثی درباره نیاز به سازمان دادن مسابقه برای بازکردن راه برای رشد قرایح سازماندهی در توده ها اشاراتی به «عنصر آگاه » دارد:
« باید کارگران و دهقانان فرق بین مشورت گویی ضروری از طرف یک فرد تحصیل کرده و کنترل ضروریاز طرف کارگران و و دهقانان«ساده»بر ولنگاری را که این قدر در بین افراد«تحصیل کرده» عادیست، بروشنی درک کنند.                                                                    
 این ولنگاری، لاقیدی، شلختگی، نامرتبی، شتابزدگی عصبی، تمایل تبدیل کار به مباحثه و کردار به گفتار، تمایل بدست زدن به هر کاری و هیچ کاری را به سرانجام نرساندن- یکی از خواص «افراد تحصیلکرده» است که به هیچوجه ناشی از طبیعت نکوهیده و بطریق اولی بدطینتی نبوده ،بلکه ناشی از مجموعه عادات زندگی، شرایط کار آنان، خستگی مفرط، جدایی غیرعادی بین کار فکری و جسمی و غیره و غیره است.
 در بین اشتباهات و نقایص و قصور انقلاب ما، نقش آن اشتباهات و غیره که معلول این خواص اسفناک - ولی در لحظه فعلی ناگزیر- روشنفکران محیط ما و معلول فقدان کافی کار سازماندهی روشنفکران از طرف کارگران است، نقش کوچکی نیست.
کارگران و دهقانان هنوز «بیمناکند». آنها باید از این بیم رهایی یابند و بدون شک خواهند یافت. بدون مشورت کردن و دستورهای رهنمون افراد تحصیل کرده و روشنفکران و کارشناسان نمیتوان کارها را از پیش برد. هر کارگر و دهقان اندک فهیمی بوجه احسن این نکته را میفهمد و روشنفکران محیط ما نمیتوانند از کمی توجه و کمی احترام رفیقانه کارگران و دهقانان شکایت کنند. ولی مشورت گویی و دستورهای رهنمون یک مطلب و سازمان دادن به امر حساب و کنترل عملی، مطلب دیگری است. روشنفکران  ای چه بسا مشورت های  بسیار عالی و دستورهای رهنمون میدهند، ولی به هنگام  عملی نمودن این مشورتها و دستورها، بهنگام کنترل عملی این امر که گفتار به کردار تبدیل شود بحد مضحک و سفیهانه و رسوایی اوری «بی دست و پا»و ناتوان از کار در میآیند.
 اینجاست که بدون کمک و بدون نقش رهنمون پراتیسین های سازمانده که از بین «مردم» از بین کارگران و دهقانان زحمتکش برخاسته باشند به هیچوجه کار از پیش نمیرود. «این خدایان نیستند که کوزه در کوره میپزند.» کارگران و دهقانان باید این حقیقت را محکمتر از هر چیز بخاطر بسپارند.» ( لنین، چگونه باید مسابقه را سازمان داد» منتخب آثار 4 جلدی، جلد سوم ص 434- 433 تمامی تاکیدها از لنین است).
البته این نکات در مورد تنها دوران سوسیالیسم نیست، بلکه در مورد روشنفکرانی صدق می کند که آگاهی سوسیالیستی را برای کارگران میآورند و بهترین آنها به همراه کارگران سازمان انقلابیون حرفه ای یعنی حزب کمونیست را سامان میدهند. میدانیم تحول روشنفکران به انقلابیون واقعی طبقه کارگر، گذر زمان و کسب تجربه به همراه توده ها، در مبارزه طبقاتی را میطلبد.  
به هر رو، امیدواریم که اکنون وضع برعکس نگردد و ما مجبور نشویم توضیح دهیم که چرا لنین هرگز امتیاز ویژه ای برای روشنفکر و عنصر آگاه قائل نشد و چرا آنها را که میتوانند هزاران صفحه کاغذ سیاه کنند و از هیدگر و هوسرل و... سخن بگویند و میتوانند «بیندیشد» و هنر مدرن را «بفهمند» با واژه هایی توصیف کرد که چنانچه روش این  نوع روشنفکران است و عموما مجیز گوی میخواهند، میتوانند رو ترش نمایند و قهرکنان غرولند کنند که این «عقب مانده ها» آنها را «نفهمیده اند»!؟
  احمدی: سرآمدگرایی تمام عیار درعرصه هنر 
اشاره ای به مباحث هنری  در این نوشته- هر چند هم که مختصر باشد- شاید غریب بنماید اما برای نشان دادن ناراست بودن مخالفت ظاهری این حضرات با «سرآمد گرایی» که با تحریف نظرات انقلابیون به آنها نسبت میدهند و برعکس دلبستگی عمیقشان به نخبه گرایی و نظرات شدیدا ضد توده ای شان برای ما لازم مینماید.
گفتیم که اینان درعرصه هنر پیرو نخبه گرایی هستند. در واقع یکی از مهمترین مقتداهای احمدی، آدورنو است. فیلسوفی که روشنفکرمینماید اما بغایت ضد توده و ارتجاعی است. آدورنو زیر بحث «صنعت فرهنگ» به رد مطلق هنر توده ای و هنر مردمی(9)  دست میزند.او معتقد است صنعت فرهنگ موجب میشود که آثار هنری در دسترس توده ها قرار بگیرند.
 در اینجا او هنر مبتذل و بنجلی که بوسیله بورژوازی ارتجاعی برای تخدیر توده ها درست میشود و در دسترس آنها قرار میگیرد تا شستشوی مغزی آنها را پیش برد، هنری که در اشکال گوناگون، مثلا کتاب هایی با شعرها و داستانه های عامیانه و مضامین پیش پا افتاده و سطحی، موسیقی های  مخدری که تولید نشاط یا اندوهی قلابی میکنند، فیلم های سینمایی تجارتی یا شبه هنری بی عمق و محتوی و سریال های تلویزیونی بی ارزش، که حتی خصلت سرگرم کننده آنها از خصال بدآموزیشان بسیار کمتر است،عرضه میشود، با هنری که طبقات انقلابی و مترقی میآفرینند(علیرغم همه تنگناها و محدودیتهایی که بوسیله سانسورو... اعمال میشود) در یک ردیف قرار میدهد و همه را «آشغال» خطاب میکند.  در مقابل آدورنو و به پیرو از او احمدی، به ستایش هنری فرد گرا که نام آن را «هنر مدرن» میگذارند، میپردازند. هنری که « درکش نیازمند درجه ای از خردورزی است (مدرنیته و اندیشه انتقادی، ص142) و «لذت بردن از این هنر نیازمند اندیشیدن است»(حقیقت و زیبایی، ص225) و توده ها نمیتوانند آن را بفهمند.    
 آدورنو کل فرهنگ یعنی فرهنگ حاکم و نیز فرهنگ محکوم را ( زیر نام هنر توده ای یا هنر مردمی)  که بکلی با هنر مبتذلی که بورژوازی برای  سرگرم کردن و تخدیر ذهن توده ها بوجود میاورد، فرق میکند، فرهنگ ارتجاعی میداند،. اما هم او، از سوی دیگر کمابیش ( و علیرغم  جبهه مخالف گرفتن) هنر مدرن، یعنی هنر نخبه گرای هنرمندانی همچون بکت را هنر اندیشگری که تنها نخبه ها و سرآمدها میتوانند آن را بفهمند، میداند.(4)
 اینک مختصری از تشریح  نظرات  آدورنو بوسیله احمدی: 
« آدورنو هنرهایی را که بنا به چنین سازوکاری (ساز و کار بازار) شکل  گرفته اند «هنر توده ای » میخواند و آنها را در مقابل هنر مدرن قرار میدهد. هنر توده ای در مجموعه ای شکل میگیرد که آدورنو آن را «صنعت فرهنگ » نام داده است...هنر توده ای و صنعت فرهنگ و محصولات فرهنگی کارکرد ذهن مخاطب را نیم خود کار میکنند، آنها ذهن را در اختیار خود میگیرند و عنصر رهایی بخش هنر یعنی خیال پردازی را به شدت محدود مینمایند... مخاطب فقط مصرف کننده فکر میشود و امکان تفکر مستقل را از کف میدهد . ... اما هنر مدرن( منظور احمدی هنرمندانی چون بکت، تارکوفسکی و... است) این وحدت ارگانیک فرضی را درهم میشکند و کلیت دروغین را انکار میکند. لذت بردن از این هنر نیازمند اندیشیدن است. همواره مراقب تناقض ها و تضادها بودن سازنده ساختار است و از توجه به ساختار شناخته میشود... هنر مدرن بر خلاف هنر توده ای، تضادهای درون جمع مخاطبان را میپذیرد، چون به استقلال فکر اهمیت میدهد و در واقع به آن وابسته است... و آدورنو در نامه هایی به والتر بنیامین به او هشدار میدهد که در دفاعش از هنر توده ای، و ازمیان رفتن تجلی در هنر و همگانی شدن لذت زیبایی شناسانه( توجه کنیم ،همگانی شدن لذت زیبایی شناسانه)، در واقع تسلیم « یکرنگ سازی سرمایه» شده است. ...هنرمند نیز با آفریدن یکی ازمحصولات صنعت فرهنگی ،هم تسلیم قوانین بازار میشود و هم آزادی اندیشه را از کف میدهد.»
احمدی اضافه میکند که « در سالهای پس از جنگ آدورنو هنر مدرن را نیز رد کرد و نوشت که آن نیز از آسیب قانون صنعت فرهنگ جان سالم بدر نبرده است.»( تمامی بازگفت ها از کتاب حقیقت و زیبایی، ص226- 223،جملات داخل پرانتز از ماست).
این نکته آخر که اشاره به نوسان های نظریه پرداز بورژوایی همچون آدورنو است البته در مورد احمدی راست در نمیآید. او شیفته هنر مدرن و نخبه گرا است. از هر آنچه در دسترس توده ها باشد و یا توده ها بتوانند آنرا بفهمند، گریزان است و درست به همین دلیل از هنرمردمی که تمامی هنرمندان مارکسیست و یا هنرمندانی که گرایش مارکسیستی و کلا انقلابی و یا مترقی اما با جهت گیری مردمی داشتند، بیزاری عمیقی دارد.
اهداف «کاشفان» انحراف 
بطور کلی در این دوران که حزب پیشرویی وجود ندارد و توده حزبی یا بیرون از حزب، در مقابل رهبران حزبی و یا حزب نیست، مباحثی این چنین، عموما دو هدف را دنبال میکند.
 یکم به کارگران میگوید: «اگر میخواهید اشخاصی مثل  محسن حکیمی یافت نشوند که شما را به «ضعیف النفس بودن» و «کارگرانی که اعتماد به نفس ندارند و دنبال اتکا میگردند» متهم کنند، سعی کنید نشان دهید که هیچ نیازی به روشنفکرانی که تلاش میکنند که شما را با مبانی مارکسیسم آشنا کرده و به شما در ایجاد حزبتان یاری رسانند، ندارید.»(حکیمی، تکنیک سرمایه برای... این نوشته را همانطور که گفتیم در مقاله مستقلی بررسی خواهیم کرد).
 و دوم به روشنفکران میگوید:« بهتر است شما به بحث کردن و گفتگو کردن با یکدیگر بپردازید بجای اینکه فکر کنید مثلا وظیفه و در عین حال نیاز دارید که با طبقه کارگر در پیوند قرار بگیرید و به وی در ایجاد حزب و مبارزه در راه برقراری کمونیسم یاری دهید.»

                                                                                 م- دامون
                                                                                  اسفند 90 
   یادداشتها
* این نخستین پیوست  از سه مقاله تکمیلی آگاهی خود بخودی- بورژوایی و آگاهی طبقاتی- کمونیستی کارگران است. دو پیوست دیگر نیز پس از این نوشته در وبلاگ ما قرار خواهد گرفت.
1-      مقداری با مارکس جوان، یعنی نه همه چیزهای تند و تیزی که مارکس جوان گفت ، بلکه آن مارکس جوان لیبرال شده ای که بویژه دارودسته های چپ نویی، پسامدرن ها و مارکسیست های غربی قبول دارند و مقداری هم با مارکس سرمایه، یعنی آن مارکس سرمایه ای که او آن را، ادامه آن بخش از آن مارکس جوان میداند که تمامی مارکسیست های غربی، سوسیال دمکراتها و کلا رویزیونیستها با آن توافق دارند.
2-      نگاه کنید به حکیمی«بازخوانی رویکرد لنین به سازماندهی جنبش کارگری»،علیه کارمزدی شماره 2. سایت کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکلهای کارگری.
3-      او این اواخر لازم دید مروری بر تاریخ تفکر فلسفی بشر انجام دهد تا به لنین یاد آوری کند که گویا پی نبرده که امر آزادی طبقه کارگر باید بوسیله خود این طبقه صورت گیرد!؟ و به همین دلیل، و بی اطلاع از «کمونیسم جنبشی» مارکس،  عده ای از نخبه های درون طبقه کارگر یعنی کارمزدانی که نیروی کار فکری خود را میفروختند را، بدور خود جمع کرده، دفتر و دستکی براه انداخته تا برای حزبش (و البته حتما خودش) دکان باز کند و بتواند سری میان سرهای تاریخ در آورد!؟  و اگر کتابهای دفترهای اقتصادی - فلسفی مارکس و گروند ریسه بدستش رسیده بود، شاید او میتوانست «تزکیه نفس» کرده، زودتر از لوکاچ به بسیاری از مسائل  پی برد و بویژه این تز کسب «آگاهی از بیرون بوسیله طبقه کارگر» را ساخته و پرداخته نکند. نگاه کنید به  مقاله« بازخوانی...» و نیز « « تکنیک سرمایه برای جلوگیری از فعالیت یک مغز...» .   
4-      نگاه کنید به مقاله حکیمی درباره آنتونیو گرامشی به نام« تکنیک سرمایه برای جلوگیری از فعالیت یک مغز...» سایتها.
5-      راستی چه کسی «تمایل روشنفکرانه» داشته که عنصر آگاه  بیرون طبقه را «برتر» از طبقه کارگر بداند؟  آیا مثلا فرق گذاشتن بین کار فکری و کار جسمی با برتر دانستن کننده کار فکری نسبت به کننده کار جسمی یکی است؟  ما در ادامه به این نکته که لنین چه دیدگاهی در مورد عنصر آگاه داشته، خواهیم پرداخت، اما اکنون بد نیست اشاره کنیم که تنها کسانی چنین «تمایلات روشنفکرانه ای» دارند که عناصر باصطلاح آگاه را تنها کسانی میدانند که میتوانند مثلا فلسفه و هنر مدرن را بفهمند، در حالیکه توده ها با توجه به «صنعت فرهنگ»( نظر آدورنو) مشغول «فرهنگ توده ای» و «هنر مردمی» بی ارزش و احتمالا« آشغالی»( بازهم  نظر آدورنو- مدرنیته واندیشه انتقادی،  ص144) هستند که لابد بوسیله هنرمندان مارکسیست، انقلابی و ترقی خواه( مثلا گورکی، شولوخوف، لورکا، جک لندن، همینگوی، نرودا، برشت، چارلی چاپلین و...) پدید آمده است و مورد استقبال آنها قرار گرفته است. پایین تر کمی درباره این نکات صحبت خواهیم کرد.   
6-      شاید منظور احمدی نظر مارکس درباره از بین رفتن تقسیم کار و بدست آوردن این توانایی بوسیله انسان باشد که اوقات روزانه خود را بین فعالیتهای مختلف تقسیم کند و صرفا به یک کار مبادرت نورزد. مارکس بطور سمبولیک از برخی فعالیتها روزانه مانند شکار، ماهیگیری، شطرنج و... نام میبرد. ممکن است منظور احمدی این باشد که با گرفتاری های انسان، امکان چنین درجه از توانایی برای انسان، تخیلی به نظر برسد.
7-      البته احمدی درباره « انگیزه» مارکس و انگلس در توجه به طبقه کارگر و فعالیت های تئوریک سیاسی، جداگانه صحبت میکند. ما به این نظریات احمدی در همین پیوست ها توجه میکنیم. در این جا تنها اشاره کنیم که نظریات احمدی را در مورد فرق گذاشتن میان مارکس و انگلس از یک سو و لنین از سوی دیگردر مورد عنصر آگاه  نباید جدی گرفت. او بسی بدتر از نظریاتی که درباره لنین دارد، درباره مارکس و انگلس اظهار نظر میکند.
8-      مثلا توجه کنید به نظریات آدورنو درباره صنعت فرهنگ و نفی هنر توده ای که در یادداشت 5 به آن اشاره کردیم . نقدی مفید از نظریات نخبه گرا و عمیقا ضد هنر مردمی آدورنو، بوسیله فریدون فاطمی( نویسنده و مترجم) در روزنامه  شرق در سال 1383 منتشر شد. متاسفانه نام مقاله و شماره روزنامه بخاطرم نیست
9-      احمدی هنر مبتذل و بنجل بورژوازی را با واژه هایی همچون «هنر توده ای» و «هنر مردمی» توصیف میکند تا آن را با آثاری که مارکسیستها، کسانی که گرایش مارکسیستی دارند و هنرمندان دموکرات و مترقی می آفرینند در یک ردیف قرار دهد. در واقع  او نظر آدورنو و خودش را در ضدیتشان با هنر مردمی انقلابی و مترقی با کاربرد این واژه ها برای هنر مبتذل و عامیانه شده بورژوایی، بدرستی انتقال میدهد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

به مناسبت مسدود کردن وبلاگ


 به مناسبت مسدود کردن وبلاگ

 
پس از یک سال فعالیت، وبلاگ ما همچون بسیاری وبلاگ ها و سایت های  دیگر به وسیله قوه قضاییه بسته شد. این امری است که  چندان دور از انتظار نبوده و پیش بینی آن در جمهوری اسلامی امر آسانی است.
متن مسدود شدن وبلاگ
به نام خدا
با سلام و احترام
 ضمن اظهار تاسف از اینکه وبلاگ شما (http://jmiran.persianblog.ir) توسط سرویس دهنده پرشین بلاگ و به دستور مقامات قضایی یا تخلف از توافقنامه پرشین بلاگ مسدود می شود، از شما دعوت می شود در صورتیکه مایل به راه اندازی وبلاگ هستید، قانون جرایم رایانه ای و توافقنامه پرشین بلاگ را مطالعه و اگر معتقدید که وبلاگ شما به اشتباه فیلتر شده است از این لینک برای ثبت اعتراض خود استفاده فرمایید. بدیهی است سرویس دهنده خود را ملزم به پیگیری اعتراض شما در حد مقدورات خود می داند.
همچنین لینک دریافت نسخه پشتیبان وبلاگ شما برای دو هفته در این آدرس قابل استفاده خواهد بود.

                                                                          با آرزوی موفقیت برای شما

                                                          مهدی بوترابی- مدیریت گروه سایت های پرشین بلاگ


فعالیت به وسیله ی اینترنت علیرغم گستردگی ظاهری آن، از نظر کمونیست ها به هیچ وجه فعالیت مطلوب و کاملی حتی از نظر ترویجی و تبلیغی صرف نیست؛ زیرا اگر غرض اصلی ایجاد وبلاگ و سایت رسیدن مطالب نگارش یافته به دست کارگران(و توده های مردم) باشد بیشتر کارگرانی که توان مطالعه این مطالب را داشته باشند یا وقت آن را ندارند و یا به ندرت از اینترنت استفاده می کنند. از این رو تعداد کسانی که از اینترنت استفاده می کنند به حداقل مخاطبان یعنی عموما روشنفکران کاهش می یابد.
با این وجود طبقه ارتجاعی حاکم بر ایران توان تحمل حتی این وبلاگ های عموما کم مخاطب را نیز ندارد. دلیل عمده آن احساس خطر کردن از سوی هر نیرویی حتی بسیار کوچک است.
اما احساس خطر از نیرویی بسیار کوچک که نیرویش گاه به زحمت از یک وبلاگ و سایت و تعداد معدودی مخاطب فراتر می رود، نشان از عدم اعتماد به نفس این طبقه، نیروی واقعی آن و ترس شدیدش از ایجاد هر گونه فضا برای نظریات مخالف آن می دهد. طبقه حاکم ایران تنها به یاری اعمال تکنیکی مثل سرعت بسیار کم اینترنت در ایران و اعمال  فشار، سانسور، دستگیر و زندانی کردن وبلاگ نویسان و گاه سر به نیست کردن یا حکم اعدام دادن برای آنها، تا حدودی فضای اینترنیتی را کنترل کرده است و تلاش خواهد نمود که کنترل کند.
اما نیروی نوین و دگرگونی خواه نیرویی نیست که با این نوع رفتارها بتوان آن را سرکوب یا کنترل نمود. آن را که از در بیرون کنی، از پنجره وارد خواهد شد و چنانچه پنجره را ببندی، از سقف خواهد آمد و چنانچه سوراخ و منافذ سقف را بگیری، به زیرزمین رفته و به حفاری و نقب زدن در آنجا مشغول خواهد شد و به یکباره بنای  کهنه و سست را فرو خواهد ریخت. امری نو که باید بیاید خواهد آمد و هیچ نیرویی را یارای پیشگیری آن نیست.  سی سال محدودیت، سی سال سانسور، سی سال دستگیری نویسندگان، روزنامه نگاران و این اواخر وبلاگ نویسان و سرانجام بازهم تلاش برای محدودیت و فشار! اما آیا این امر نتیجه ای داشته است؟ مگر چند صباحی بیشتر حکومت کردن، مشکل بتوان گفت که نتیجه ی دلخواه  به دست آمده باشد.
با این وجود قوه قضاییه و دیگر ارگان های سرکوبگر رژیم می بندند، می گیرند و به زندان می افکنند و روزنامه نگاران راه های جدیدی برای بیان ایده های خود می یابند و وبلاگ نویسان وبلاگ های نویی باز می کنند.
تا کی رسد زمان تغییر، حکایت همچنان باقی است!
                     
                                                           جمعی از مائوئیست های ایران
                                                                   فروردین 91   
                                       
 آدرس وبلاگ نوین ما:       http://mlmiran.blogspot.ca