۱۴۰۳ آذر ۲, جمعه

خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ (8)

 
 
خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ (8)
تبلیغ دموکراسی بورژوایی در شکل«دموکراسی شورایی»(بخش دوم)
 
اشاره ای به نظرات مارکس و انگلس در مورد حزب انقلابی طبقه ی کارگر و نقش جهان بینی و سازمان و عمل انقلابی حزب در مبارزه طبقاتی 
در مورد حزب و نقش آن مارکس و انگلس خواه از دیدگاه نظری و خواه از دیدگاه عملی به دفعات و به مناسبت های گوناگون صحبت کرده اند. آنها حزب کمونیست را نماینده ی سیاسی طبقه ی کارگر دانسته اند متشکل از پیشروترین عناصر این طبقه و اندیشه ورزانی که از طبقات دیگر به این طبقه می پیوندند و دانش و آگاهی به میان طبقه می آورند. از نظر آنان حزب کمونیست حزبی است پردازنده ی تئوری ها و برنامه ها، دارای تشکیلات مخفی و علنی و نیز با انضباط آهنین، جنگنده و مبارز که  در مبارزه ی طبقاتی شرکت کرده و نبردهای طبقاتی را عملا رهبری می کند و این مبارزه را تا زمان برقراری جامعه ی نوین کمونیستی ادامه می دهد. با توجه به این که از جانب رویزیونیست ها و ترتسکست ها(که خروشچفیست های راه کارگری پیوندهای معینی با هر دو این نظرات دارند)هسته ی انقلابی نظرات مارکس و انگلس در مورد حزب و حزبیت و نقش حزب در مبارزات عملی طبقه ی کارگر نفی شده است در این بخش  مروری بر این نظرات خواهیم کرد.
از بخش دوم مانیفست حزب کمونیست( نگارش دسامبر 1247- ژانویه 1848- انتشار فوریه 1948)
جهان بینی انقلابی- کمونیستی بیان کلی مناسبات واقعی مبارزه ی طبقاتی با هدف الغاء مالکیت خصوصی است.
«آنها (کمونیست ها)هیچ گونه منافعى، که از منافع کلیه پرولتارها جدا باشد ندارند.
آنها اصول ویژه‌اى را به میان نمی آورند که بخواهند جنبش پرولتارى را در چهارچوب آن اصول ویژه بگنجانند.»
«نظریات تئوریک کمونیست ها به هیچ وجه مبتنى بر ایده‌ها و اصولى که یک مصلح جهان کشف و یا اختراع کرده باشد نیست.
این نظریات فقط عبارت است از بیان کلى مناسبات واقعى مبارزه جارى طبقاتى و آن جنبش تاریخى که در برابر دیدگان ما جریان دارد. الغاء مناسبات مالکیتى که تاکنون وجود داشته، چیزى نیست که صرفا مختص به کمونیسم باشد.(1)
از این لحاظ کمونیست ها میتوانند تئورى خود را در یک اصل خلاصه کنند: الغاء مالکیت خصوصى.»
فرق جهان بینی کمونیستی با جهان بینی دیگر احزاب پرولتاری
«فرق کمونیست ها با دیگر احزاب پرولتارى تنها در این است که از طرفى، کمونیست ها در مبارزات پرولتارهاى ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاریا را صرف نظر از منافع ملی شان، در مد نظر قرار می دهند و از آن دفاع می کنند، و از طرف دیگر در مراحل گوناگونى که مبارزه پرولتاریا و بورژوازى طى می کند، آنان همیشه نمایندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.
کمونیست ها از نظر عملی مصمم ترین بخش احزاب کارگری هستند.
«بدین مناسبت کمونیست ها عملا، با عزم ترین بخش احزاب کارگرى همه کشورها و همیشه محرک جنبش به پیش‌اند»؛
حزب کمونیست دارای آگاهی پیشرفته به شرایط و جریان و نتایج جنبش طبقه ی کارگر است و از این رو آگاهی آن با آگاهی توده ی پرولتاریا تفاوت دارد.
 «و اما از لحاظ تئورى، مزیت کمونیست ها نسبت به بقیه توده پرولتاریا در این است که آنان به شرایط و جریان و نتایج کلى جنبش پرولتارى پى برده‌اند.»
چنان که در این سخنان دیده می شود مارکس و انگلس به روشنی بر نقش جهان بینی در مبارزه ی طبقاتی طبقه ی کارگر انگشت گذاشته بین حزب همچون مرکزگرد آمدن رهبران و پیشروان آگاه طبقه ی کارگر و توده ی طبقه ی کارگر که طبعا از این آگاهی به دورهستند فرق می گذارند. آنان حزب را دارای وظیفه در آفرینش تئوری بر اساسی مناسبات واقعی مبارزات جاری طبقاتی و جنبش های تاریخی طبقه ی کارگربرای الغاء مالکیت خصوصی و استثمار، پیگیر در انترناسیونالیسم ومصالح مشترک همه ی طبقه ی کارگر جهانی و برقراری سوسیالیسم و کمونیسم  و به این ترتیب انقلابی ترین، رادیکال ترین، مصمم ترین و پیگیرترین بخش احزاب کارگری آن زمان و محرک جنبش به پیش دانسته اند.  
از بخش چهارم مانیفست حزب کمونیست
«ولى حزب کمونیست حتى لحظه‌اى هم از این غافل نیست که حتى‌المقدور، در مورد تضاد خصمانه بین بورژوازى و پرولتاریا، شعور و آگاهى روشن ترى در کارگران ایجاد کند تا کارگران آلمانى بتوانند بلافاصله از آن شرایط اجتماعى و سیاسى که سیادت بورژوازى بایستى ببار آورد مانند حربه‌اى بر ضد خود او استفاده کنند و فورا پس از برانداختن طبقات ارتجاعى در آلمان، مبارزه بر ضد خود بورژوازى را شروع نمایند.»
در این جا به صراحت نقش حزب کمونیست در تدوین تئوری و تاکتیک انقلاب سوسیالیستی و عمل بر مبنای آن مشخص شده است.
 نکاتی در مورد مانیفست
 نخست اینکه مانیفست در اوائل سال 1848 نگاشته شده است و در آن شرایط مبارزه ی طبقاتی بین کارگران و سرمایه داران آن رشدی را که در دهه های بعدی در سراسر اروپا کرد هنوز نکرده بود و به ویژه آن اوج مبارزات طبقاتی کارگران یعنی کمون پاریس و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا در پاریس را از سر نگذرانده بود. از این رو برخی از اندیشه های طرح شده طبعا کمال و پختگی نظرات بعدی را که منطبق با تکامل جنبش طبقه ی کارگر پیش می رفت ندارند. مارکس و انگلس در پیشگفتار به مانیفست در سال 1872 برخی از این نکات را توضیح داده و اصلاح کرده اند.
دیگر این که نظرات مارکس و انگلس هنوز در اروپا شکل یک جهان بینی مارکسیستی و مسلط بر جنبش کارگری را نگرفته بود و در عین حال تکامل مبارزات درون احزابی که مارکس و انگلس آن زمان«احزاب کارگری» می خواندند(«کمونیست ها حزب خاصى نیستند که در برابر دیگر احزاب کارگرى قرار گرفته باشند.»- مانیفست - بخش دوم) یعنی جریان های آنارشیستی، پرودونیستی، بلانکیستی و غیره در اشکال بطئی تکامل قرار داشت.(2) به گفته ی لنین پس از پیروزی مارکسیسم بر دیگر احزاب سوسیالیستی هوادار طبقه ی کارگر تمامی این جریان ها که نماینده ی سوسیالیسم خرده بورژوایی بودند به درون مارکسیسم آمده و شکل های اپورتونیستی و رویزیونیستی به خود گرفتند. از این رو خواندن مانیفست را باید با تغییرات نظرات مارکس و انگلس پس از کمون پاریس و نیز نظرات لنین در مورد تکامل نظرات مارکس و انگلس به جهانبینی مارکسیستی و انتقال جریان های کارگری به درون مارکسیسم و بروز اشکال اپورتونیستی و رویزیونیستی لیبرالی( مقاله مقدرات آموزش مارکس- یک مارس 1913) کامل کرد.(3)   
 از خطابیه ی اتحادیه ی کمونیست ها( لندن، مارس 1850)
اتحادیه کمونیست ها نخستین شکل حزب انقلابی کمونیستی است که مارکس و انگلس بنا کردند.
 «اتحادیه طی دو سال انقلابی 1849 – 1848[موجودیت] خود را به دو طریق ثابت کرد. نخست، اعضای آن در همه جا با انرژی بسیار در جنبش شرکت کردند و در مطبوعات، باریکادها و میادین جنگ در صف مقدم تنها طبقه واقعاً انقلابی یعنی پرولتاریا ایستادند»
 این نقش یک تشکیلات و حزب مبارز و انقلابی است. چنین حزبی باید در وجه نظری در مطبوعات و در وجه عملی در میدان های مبارزه و جنگ بوده و همواره در صف مقدم تنها طبقه ی واقعا انقلابی یعنی طبقه ی کارگرقرار داشته باشد.
«کارگران و به طریق اولی اتحادیه به جای آنکه خود را تا سطح یک دسته کُر مشوق پایین آورند، باید برای ایجاد تشکیلات مستقل حزب کارگران، هم به شکل مخفی و هم به شکل علنی به موازات [انجمن های] دمکرات های رسمی بکوشند و اتحادیه باید هر یک از کمون های خود را به مرکز و هسته انجمن های کارگری مبدل سازد تا بتوان در این [انجمن ها] فارغ از نفوذ بورژواها درباره موضع و منافع پرولتاریا بحث و گفتگو کرد.»
قابل توجه:حزب کمونیست نباید تا سطح یک دسته کر مشوق یعنی دارای نقش آگاه کننده و مثلا انرژی دهنده و تشویق کننده اما در عمل صرفا ناظر مبارزه ی طبقاتی کارگران بودن، پایین بیاید. باید در جهت تشکیلات مستقل حزب کارگران هم به شکل مخفی و هم به شکل علنی کوشید و در تمامی فعالیت عملی در صف مقدم طبقه ی  کارگر قرار داشت.
«رابطه حزب انقلابی کارگران با دموکرات های خرده بورژوا به قرار زیر است: برای سرنگون کردن جناح مقابل با آنها همکاری می کند؛ هر گاه آنان بخواهند موقعیت خود را حفظ کنند، به مقابله با آنها برمی خیزد.»
«اما این خواست ها به هیچ وجه نمی تواند حزب پرولتاریا را قانع کند. در حالی که خرده بورژواهای دموکرات می خواهند انقلاب را هر چه زودتر به پایان رسانند [و] حداکثر به اهداف مذکور در فوق برسند، منافع و وظیفه ما ایجاب می کند که انقلاب را تا زمانی که کلیه طبقات کما بیش دارا از موقعیت حاکم شان به زیر آورده شوند، تا زمانی که پرولتاریا قدرت دولتی را به دست گیرد و تا زمانی که همکاری پرولتاریا - نه تنها در یک کشور بلکه در کلیه کشورهای جهان – تا آنجا رشد کند که رقابت بین پرولتاریای این کشورها از میان برود و لااقل نیروهای مولد اصلی در دست های کارگران متراکم گردد، ادامه دهیم. مسئله ما تغییر شکل مالکیت خصوصی نیست بلکه انهدام آنست، سرپوش گذاشتن بر تضاد طبقاتی نیست بلکه محو طبقات است، بهبود جامعه کنونی نیست بلکه ایجاد جامعه ای نوین است.»
توجه کنیم: مساله ی ما و منافع و وظیفه ی ما یعنی وظیفه ی حزب کمونیست ایجاب می کند که  مبارزه طبقاتی و انقلاب را تا محو طبقات و ایجاد جامعه ی نوین یعنی جامعه ی کمونیستی ادامه دهیم. 
«حزب کارگران نباید با به اصطلاح زیاده روی ها- حمله های انتقام جویانه مردم به افراد منفور یا به ساختمان های عمومی که خاطرات مردم از تنفر نسبت به آن آکنده است - مخالفت کند؛ وی نه تنها باید آنرا تحمل کند، بلکه حتی باید به آن جهت بدهد.»
در اینجا ما با توافق مارکس و انگلس با یکی از مهم ترین اشکال قهر انقلابی توده ای و وظیفه ی حزب در قبال آنها روبروییم: به اصطلاح «حملات انتقام جویانه» و «زیادروی های توده ها» در مبارزه با دشمنان طبقاتی شان. مارکس و انگلس بر آه و ناله های خرده بورژوامابانه( که راه کارگری ها هم در بهترین حالت از آن زمره اند) در مورد«زیادروی» توده ها در انقلاب و بدتر این که انقلاب «اخ و اوخ» است و کشتار و ویرانی به بار می بارد، مهر نفی می کوبند. این اندیشمندان انقلابی از حزب انقلابی طبقه ی کارگر یعنی حزب کمونیست می خواهند که نه تنها این حملات توده ها را به دشمنان شان تحمل کند بلکه رهبری آنها را به دست گیرد و به آنها جهت دهد.   
«کارگران برای آنکه بتوانند با قهر و تهدید علیه این حزب که از نخستین ساعت پیروزی خیانت به کارگران را آغاز می کند، به مقابله برخیزند باید مسلح و سازمان یافته باشند. پرولتاریا باید بی درنگ به تفنگ، توپ و مهمات مسلح شود و باید با احیای میلیسیای[اعضای نیروی نظامی و رزمنده محلی – م] قدیمی شهروندان که علیه کارگران هدایت می شود، به مقابله برخاست.» جایی که نمی توان مانع تشکیل این میلیسیا شد، کارگران باید بکوشند خود را مستقلاً به عنوان گارد پرولتاریا با فرماندهان و ستاد کل منتخب خود سازماندهی کنند؛ آنان نباید از دستورات قدرت دولتی متابعت کنند بلکه باید تحت فرمان شوراهای محلی انقلابی که توسط کارگران برپا شده، باشند. جایی که کارگران در خدمت دولت اند، باید در گروه های ویژه با فرماندهان منتخب، [و] یا به عنوان جزئی از گارد پرولتاریا مسلح شوند و خود را سازمان دهند. تحت هیچ شرایطی نباید اسلحه و مهمات را تحویل داد؛ باید با کلیه تلاش هایی که در جهت خلع سلاح کارگران صورت می گیرد مقابله کرد و در صورت لزوم [برای رسیدن به این مقصود] به قهر متوسل شد. قطع نفوذ بورژواهای دموکرات بر کارگران و تحمیل شرایطی که حاکمیت دموکراسی بورژوایی را، که در این لحظه اجتناب ناپذیر است، تحت فشار قرار دهد و آن را حتی الامکان دشوار کند – اینست آن نکات اصلی که پرولتاریا و بنابراین اتحادیه باید طی قیام آتی و پس از آن به خاطر داشته باشد.»
«همچنین نمی توان به این نظام باصطلاح آزاد حکومت های محلی اجازه داد که در جوار قوانین مدنی دولتی، وجود قوانین مدنی جماعتی را که لبه تیزش متوجه کارگران است، دوام بخشد. مانند فرانسه در سال 1793، این وظیفه حزب واقعاً انقلابی آلمان است که مستحکم ترین مرکزیت را برقرار سازد.»
 قابل توجه حضرات اپورتونیست ها و رویزیونیست ها که تنها به وجه دموکراسی در حزب می پردازند و مرکزیت (سانترالیسم) را نفی می کنند. 
و بالاخره: ضرورت یک حزب مستقلا سازمان یافته پرولتاریا:
« اما آنان خود باید با آگاه شدن از منافع طبقاتی خویش، با موضع گیری مستقل هر چه زودتر خود، با اجازه ندادن به خود که در اثر عبارات موهوم خرده بورژوازی دمکرات حتی یک لحظه در ضرورت یک حزب مستقلاً سازمان یافته پرولتاریا شک کنند، بیشترین سهم را در پیروزی نهائی خویش داشته باشند. شعار جنگ آنان باید این باشد : انقلاب مداوم.»( تمامی تاکیدها از ماست)
اینهاست نظرات مارکس و انگلس در مورد حزب و نقش نظری و عملی آن.
نظرات لنین در مورد سازمان حزبی در چه باید کرد(1902) و یک گام به پیش دوگام به پس( 1904)هم انطباق نظرات مارکس و انگلس در مورد حزب است با شرایط روسیه و هم ادامه ی و تکامل خلاقانه آموزش های آنان که به نوبه ی خود نظریه ی مارکسیسم را درباره ی نقش حزب در مبارزه ی طبقاتی در سرمایه داری و در سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا بارور کرده است.
استالین و مائو نیز در گسترش و تکامل اندیشه های آنان مکرر صحبت کرده اند و همه بلا استثنا حزب را گردان پیشاهنگ طبقه ی کارگر که آگاه ترین و پیشروترین و فداکارترین مبارزین کارگر و دانشور را در خود جا داده و مبارزه ی طبقاتی این طبقه را علیه نظام سرمایه داری و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا  محو دولت و دموکراسی و بنابراین  محو حزب و حزبیت و رسیدن به کمونیسم رهبری می کند، دانسته اند.
مائو تسه دون درباره ی حزب انقلابی طبقه ی کارگر
و اینهاست نظرات مائو رهبر و سازماندهنده ی یکی از بزرگ ترین احزاب کمونیست و همچنین بزرگ ترین جنگ انقلابی طبقه کارگر در تاریخ و نیز رهبر انقلاب فرهنگی - پرولتاریایی که در آن رهبری راست و رویزیونیست حزب، مورد حمله ی توده ای قرار گرفت:
«برای انقلاب کردن به حزبی انقلابی احتیاج است. بدون یک حزب انقلابی بدون حزب انقلابی‌ای که بر اساس تئوری انقلابی مارکسیسم ـ لنینیسم و به سبک انقلابی مارکسیستی ـ لنینیستی پایه گذاری شده باشد، نمی‌توان طبقه کارگر و توده‌های وسیع مردم را برای غلبه بر امپریالیسم و سگ های زنجیریش رهبری کرد.»(نیروهای انقلابی سراسر جهان متحد شوید و علیه تجاوز امپریالیستی پیکار کنید، نوامبر 1948، آثار منتخب، جلد 4)
«بدون کوشش حزب کمونیست چین بدون وجود کمونیست های چین به مثابه ستون فقرات خلق، چین هرگز نمی‌تواند به استقلال و آزادی دست یابد صنعتی شود و کشاورزی خود را مدرنیزه کند.» (درباره دولت ائتلافی، 24 آوریل 1945، آثار منتخب، جلد سه)
«مرکز قدرتی که امر ما را رهبری می‌کند حزب کمونیست چین است. اساس تئوریکی که افکار ما را هدایت می‌کند مارکسیسم ـ لنینیسم است.»(نطق افتتاحیه در نخستین اجلاسیه اولین دوره کنفرانس کشوری نمایندگان خلق جمهوری توده‌ای چین، 15 سپتامبر1954)
«حزب کمونیست چین هسته رهبری کننده تمام خلق چین است . بدون وجود این هسته، امر سوسیالیسم نمی‌تواند پیروز شود.»(سخنرانی در ملاقات با نمایندگان سومین کنگره کشوری سازمان جوانان دموکراتیک نوین چین، 25 مه 1957)
و اما خروشچفیست ها راه کارگری!
در مقابل راه کارگری ها گویا افتخار می کنند که هرگز حاضر نشده اند نام حزب بر سازمان خود بگذارند و این به این معنا بوده است که حزب طبقه کارگر با وظایفی که مارکس و انگلس برای آن قائل بودند و تنها یک حزب انقلابی لنینی از پس آن بر می آید از نظر آن ها ضروری نیست و تنها تعدادی تشکل و فراکسیون که عده ای در آن جمع شوند و مثلا ای ... خط و مطی هم به کارگران برای مبارزات صنفی شان و مبارزات خودبه خودی بورژوایی شان بدهند نیاز است!
 روشن است که  آنچه راه کارگری گفته و یا انجام داده اند با تشکیلات حزبی مارکسیستی( اکنون مارکسیستی - لنینیستی- مائوئیستی) و اصول آن تفاوت کیفی و اساسی دارد. یکی حزب انقلاب و مبارزه برای برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و ادامه ی انقلاب در دیکتاتوری پرولتاریا برای برقراری سوسیالیسم و کمونیسم است و دیگری یک تشکیلات بی بو و خاصیت است که به ساده گی به دهه ها طایفه تبدیل می شود و هر کدام از طوایف به قبایل( فراکسیون ها) و هر کدام از قبایل به تک نفرها. چنان که اکنون تلویزیون راه کارگری ها نشان می دهد هر کس برنامه ای راه می اندازد و برای خودش سازی می زند و نظراتی ارائه می دهد و با چند نفری از چند گروه و دسته و یا بی دسته و بی گروه می نشینند و بحث می کنند و نام این«دموکراسی» و« آزادی بیان» درون سازمانی و برون سازمانی گذاشته می شود. روشن است که چنین جریان ها و گروه های روویزیونیست و علنی گرایی، نه برای دولت جمهوری اسلامی خطرناک هستند و این دولت به چیزی می گیردشان، و نه سر ناخنی می توانند نقشی در تحولات انقلابی جامعه اجرا کند و آن را به پیش برانند. طوایف راه کارگری برای انقلاب نیستند بلکه برای وراجی هستند.
 هرمز دامان
نیمه دوم آبان 1403
یادداشت ها
1-  «گرچه در عرض بيست و پنج سال اخير شرايط و اوضاع قوياً تغيير يافته، با اين همه، اصول کلى مسائلى که در اين«مانيفست»شرح و بسط داده شده است روی هم رفته تا زمان حاضر نيز به صحت کامل خود باقى مانده است.  در بعضى جاها شايسته بود اصلاحاتى به عمل آيد. اجراء عملى اين مسائل اصولى، همان طور که در خود «مانيفست» ذکر شده، هميشه و همه جا مربوط به شرايط تاريخى موجود است(مارکس و انگلس، 24 ژوئن 1872)
2-   «و نيز مسلم است که ملاحظات مربوط به مناسبات کمونيست ها با احزاب گوناگون اپوزيسيون )فصل چهارم(، گو اين که رئوس مسائل آن حتى امروزه نيز به صحت خود باقى است، ولى باز برخى از جزئيات آن کهنه شده زيرا وضع سياسى کاملاً تغيير کرده و تکامل تاريخى، اغلب احزابى را که از آنها نام برده شده از صفحۀ روزگار زدوده است.»(همانجا)
3-   تاریخ جهان از این زمان به بعد آشکارا به سه دوره عمده تقسیم می شود: ١) از انقلاب ١٨٤٨ تا کمون پاریس (١٨٧١)؛ ٢) از کمون پاریس تا انقلاب روسیه (١٩٠٥)؛ از انقلاب روسیه به بعد.  در آغاز دوره اول آموزش مارکس به هیچ وجه تسلطى ندارد. این آموزش تنها یکى از فراکسیون ها یا جریان های فوق العاده زیاد سوسیالیسم را تشکیل می دهد. در این دوره شکل هایى از سوسیالیسم مسلط است که از لحاظ اساسى با اصول نارُدنیکى ما خویشاوندى دارد: پى نبردن به پایه مادى جریان تاریخ، ناتوانى در مشخص ساختن نقش و اهمیت هر طبقه از جامعه سرمایه‌دارى، استتار ماهیت بورژوایى اصلاحات دمکراتیک با انواع عبارات سوسیالیست مآبانه در باره ‌»مردم»، «عدالت»، «حق»و غیره
اواخر دوره اول (١٨٧١-١٨٤٨) دوران توفان ها و انقلاب ها است و سوسیالیسم ماقبل مارکس زائل می گردد. احزاب پرولتاریایى مستقل قدم به عرصه وجود می گذارند: انترناسیونال اول (١٨٧٢-١٨٦٤) و سوسیال دمکراسى آلمان.» و
«دیالکتیک تاریخ چنان است که پیروزى مارکسیسم در زمینه تئورى، دشمنان را وادار می نماید که به لباس مارکسیست درآیند. لیبرالیسم میان پوسیده کوشش می کند به شکل اپورتونیسم سوسیالیستى خود را احیا نماید. دوره تدارک نیرو براى نبردهاى عظیم را آنها به معنى امتناع از این مبارزات تعبیر می کنند. آنها بهبود وضعیت بردگان را براى مبارزه بر ضد بردگى مزدورى به این معنى تشریح می نمایند که بردگان حق آزادى خود را به پول سیاهى فروخته‌اند. با جُبن و ترس "صلح اجتماعى" (یعنى صلح با برده‌دارى) و چشم پوشى از مبارزه طبقاتى و غیره را ترویج می کنند. اینان در میان عمّال پارلمانى سوسیالیست و انواع پشت میز نشین هاى جنبش کارگرى و از روشنفکران «سمپاتیزان» تعداد کثیرى طرفدار دارند.»(لنین، مقدرات آموزش مارکس- یکم مارس 1913، تاکیدها از لنین است)

خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ (7)

 
 
خروشچفیست های راه کارگری و استالین بزرگ(7)
تبلیغ دموکراسی بورژوایی در شکل«دموکراسی شورایی»( بخش اول)

با تجدید نظر و اصلاح در تاریخ 4 آذر 1403
 
راه کارگری ها و مساله ی حزب و دولت
در مقالات پیشین از خروشچفیست های راه کارگری ها نقل کردیم:
«سازمان راه کارگر به ویژه در یک دهه اخیر، سعی کرده هم در حوزه نظری و هم در حوزه تشکیلاتی، دائما به خانه تکانی بپردازد و ضمن وفاداری به رادیکالیسم انقلابی جنبش کمونیستی( لاف زدن را بنگرید! خروشچفیست و سوسیال دموکرات بودن و وفاداری به رادیکالیسم انقلابی جنبش کمونیستی!؟)، به نقد همه جانبه استالینیسم و همه خوانش های غیر دمکراتیک از سوسیالیسم از جمله پدیده های مخربی چون دولت ایدئولوژیک و “حزب - دولت” … بپردازد.» (اعلامیه کمیته مرکزی سازمان راه کارگر به مناسبت چهل و یکمین سال این سازمان، تیرماه 99)
در بخش پیش ما به مساله «دولت غیرایدئولوژیک» یا دولت(همچون ابزار اساسی دیکتاتوری یک طبقه بر طبقه ی دیگر) بدون جهان بینی پرداختیم و نشان دادیم که چنین دیدگاه هایی از یک سو ضد مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی و ضدعلمی است و تصور تسلط جهان بینی ای«غیرطبقاتی» و یا «همه طبقاتی» و شکلی از دیدگاه«همه با همی» در عرصه ی نظری بر دولت همچون«دولت تمام خلقی» خروشچف را دارد و از سوی دیگر به این معناست که طبقه ی کارگر یا نباید جهان بینی انقلابی داشته باشد و مبارزه علیه طبقه ی بورژوازی و تغییر جامعه بر مبنای آن را پیش برد ندارد و یا اگر به فرض هم داشته باشد این جهان بینی باید خنثی باشد و بنابراین مبارزه ی طبقاتی این طبقه با دیگر طبقات بر مبنای جهان بینی اش عملا باید تعطیل شود. مبارزه ای ضروری که باید در ادامه ی انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا و انجام انقلابات پی در پی فرهنگی - سیاسی برای مبارزه با راه سرمایه داری و رهروان این راه و با تمامی افکار و عادات کهنه ی بورژوایی و فئودالی و عشیره ای، نوسازی جامعه در سوسیالیسم و رفتن به سوی کمونیسم خود را نشان دهد.
اینها بخشی از رویزیونیسم منحط  طوایف خروشچفیست راه کارگری را تشکیل می داد.
جنبه ی دیگر این رویزیونیسم خروشچفی متوجه حزب همچون گردان پیشاهنگ طبقه ی کارگر و تشکیلات رهبری کننده ی مبارزات انقلابی طبقه کارگر در عرصه ی نظر و عمل برای سرنگونی نظام سرمایه داری و برقراری نظام سوسیالیستی و رفتن به سوی کمونیسم است. این نظر بر آن است که طبقه ی کارگر حق داشتن حزب و تغییر جامعه بر مبنای رهبری آن در تمامی امور را ندارد و اگر هم داشته باشد حزب نباید به نام حزب، دولت را در دست بگیرد. حزب، حزب است و ربطی به دولت ندارد و دولت هم، دولت است و ربطی به حزب ندارد. این دو باید از یکدیگر جدا باشند. نتیجه این که حزب یعنی نماینده سیاسی یک طبقه نباید بر دولت به عنوان ابزار دیکتاتوری یک طبقه بر طبقه ی دیگر مسلط باشد. در این بخش به مساله ی حزب - دولت می پردازیم.
درآغاز باید گفت که آنچه راه کارگری ها در مورد نفی« حزب - دولت» می گویند به هیچ وجه نظر تازه ای نیست و دارای ریشه های جدید و همچنین قدیمی است که به آن می پردازیم.
در عین حال این یک استننتاج و سنتز انقلابی از شکست های دولت های پرولتاریا در شوروی لنینی و استالینی و چین مائوئی و دیگر کشورهای سوسیالیستی نمی باشد؛ چرا که تمامی نقدهای واقعا انقلابی ای که پس از شکست دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی و چین از ریشه های بروز رویزیونیسم در این دو کشور و تسلط بورژوازی بر حزب و دولت صورت گرفته به هیچ وجه بر این نظر نبوده اند که مشکل رهبری حزب بر دولت است و جدایی حزب از دولت و یا ایدئولوژیک نبودن دولت و صرف شورایی بودن امور، مشکلات را حل خواهد کرد.
برای نمونه مائوتسه دون که جدا از چین در مورد تجربه ی شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی تحقیق کرده و چگونگی نفوذ و گسترش نظری و عملی بورژوازی در نظام سوسیالیستی( در کارخانه ها، مزارع، دانشگاه ها، مراکز فرهنگی و هنری و علمی، دستگاه های دولتی و ارتش و حزب) را بررسی کرده و فراخوان انقلاب فرهنگی - پرولتاریایی را با این شعار که «مرکز فرماندهی را بمباران کنید»( و روشن است که مرکز فرماندهی در حزب بود) صادر کرده بود به هیچ وجه به این نظر نرسید که حزب نباید امور دولتی را رهبری کند. سخن مائو این بود که درست است که بورژوازی درون حزب است و کمیته مرکزی و تمامی ارگان ها را غصب کرده و سیاست هایش را از طریق حزب پیش می برد، اما ما به یک «هسته ی مرکزی مستحکم» به یک تشکیلات که جهان بینی مارکسیستی- لنینیستی را خلاقانه با شرایط خاص کشور تطبیق دهد و طبقه ی کارگر و خلق را رهبری کند نیازمندیم و باید آن را داشته باشیم.
از دیدگاه مارکسیستی- لنینیستی - مائوئیستی در هر حزبی، خواه در حال مبارزه در جامعه ی سرمایه داری باشد و یا در سوسیالیسم، مبارزه ی طبقاتی درون جامعه به درون حزب ( و هر تشکیلات صنفی و یا سیاسی دیگری که طبقه ی کارگر داشته باشد( سندیکا، شورا، کمیته ی کارخانه و ...) انتقال یافته  به شکل مبارزه میان دو خط تجلی می کند. از این رو نه تنها خط پرولتری می تواند حزب انقلابی کمونیستی را به پیش برد، بلکه خط بورژوایی می تواند بر حزب غلبه کرده و رهبری حزب را به دست گرفته و آن را به یک حزب بورژوایی تبدیل کند و در خدمت نظام سرمایه داری درآورد و یا عقب گرد از سوسیالیسم را صورت داده جامعه سوسیالیستی را به جامعه ی سرمایه داری تبدیل کند.
از سوی دیگر مساله ی خروشچفیست های راه کارگری به هیچ وجه انحراف حزب از مارکسیسم( - لنینیسم- مائوئیسم) و تسلط بورژوازی بر حزب در جامعه ی سوسیالیستی نیست و بنابراین نقدشان از سوسیالیسم در شوروی و کشورهای اروپای شرقی و نیز چین هرگز از یک موضع مارکسیستی و پیشرو و انقلابی صورت نگرفته و نمی گیر، چرا که راه کارگری ها از همان آغاز تشکیل اساسا به جهان بینی مارکسیستی(- لنینیستی- مائوئیستی) باوری نداشته اند، بلکه ماهیتا از موضعی کاملا اپورتونیستی و رویزیونیستی و از همان موضعی صورت می گیرد که شکلی از رویزیونیسم( مارکسیسم غربی) و ترتسکیسم و در ماهیت امر از نظر طبقاتی خرده بورژوازی مرفه و بورژوازی لیبرال غرب، نظام های سوسیالیستی( ومنظور ما شوروی در دوران لنین و استالین و چین در دوران مائو است) را نقد می کنند. چنانچه شعارهای«دولت غیرایدئولوژیک» و یا «دولت بدون رهبری حزب» را به نفی«حزبیت» و نیاز طبقه ی کارگر به«حزب انقلابی پرولتری»، نفی «قهر انقلابی» همچون قانون اساسی تصرف قدرت سیاسی از جانب طبقه ی کارگر و همچنین نفی «دیکتاتوری پرولتاریا» بیفزاییم با دیدگاه و جهان بینی شسته و روفته ی لیبرالی - بورژوایی طرف خواهیم بود که در بهترین حالت یک نظام سرمایه داری با دموکراسی بورژوایی را خواستار است.
در بالا گفتیم که این نظر تازه نیست و ریشه های تازه و قدیمی دارد. ریشه های جدیدتر آن همان دیدگاه هایی است که به شکل هایی در نظرات تئوریک خروشچفیست ها(«حزب تمام خلقی» و«دولت تمام خلقی» و در ماهیت امر حزبی با جهان بینی بورژوایی) موجود بود و سپس به شکلی دیگر مارکسیست های غربی، چپ نویی ها و این اواخر«مارکسی» ها و در یک کلام جریان های رویزیونیستی و ترتسکیستی پس از جنگ جهانی دوم پیش می کشیدند. روشن است که این جریان ها شکل های تازه تری از برنشتینیسم و کائوتسکیسم و خروشچفیسم بوده و تنها آن نظرات را در پوست های تازه ای( حتی گاه در مخالفت با خروشچفیسم) می پیچاندند.
در دیدگاه های احزاب و تشکل هایی با این دیدگاه های رویزیونیستی ، مبارزه ی پارلمانی اصل است و بنابراین راه گرفتن قدرت هم مسالمت آمیز می باشد و حزب اگر توانست اکثریت پارلمان را به دست آورد، دولتی تشکیل می دهد؛ و در دولت نیز نه جهان بینی پرولتری مسلط است و نه این دولت دیکتاتوری پرولتاریا است و نه قرار است سوسیالیسم ساخته شود. حزب ماهیتا حزبی بورژوایی است و جهان بینی اش عموما بورژوا - لیبرالی است و دیکتاتوری نیز همان دیکتاتوری بورژوازی است و نظام اقتصادی نیز همان سرمایه داری است. چنانچه چنین حزبی از اکثریت افتاد قدرت را به احزاب دیگر می سپارد و خلاصه سرمایه داری به راهش ادامه می دهد. احزاب سوسیال دموکرات و سوسیالیست در کشورهای اروپایی این رویه را پس از کسب اکثریت در پارلمان و تشکیل دولت نشان دادند و احزاب به اصطلاح «کمونیست» و در واقعیت رویزیونیست غربی نیز چنانچه اکثریت را کسب کنند راهی به جز این نخواهند رفت.
راه کارگری ها با طرح «سوسیالیسم دموکراتیک» بار دیگر بر جدایی خود از مارکسیسم و جهان بینی مارکسیستی صحه گذاشته اند و از سوی دیگر با طرح «دموکراسی شورایی» به برگردان نظر این جریان های رویزیونیستی با آب و رنگ سوسیالیستی می پردازند و همان ها را بلغور می کنند. در واقع« دموکراسی شورایی» پوششی عامه پسند برای ضدیت با مارکسیسم( لنینیسم - مائوئیسم) و دیکتاتوری پرولتاریا و اساسا سوسیالیسم است.
آنچه باید توجه داشت این است که این احزاب«سوسیال دموکرات» و یا «سوسیالیست» در کشورهای اروپایی که دموکراسی بورژوا- امپریالیستی دارند توانسته اند دولت را در دست بگیرند و یا در آن شرکت داشته باشند و ماهیت خود را به روشنی نشان دهند.
در کشورهای زیرسلطه در گذشته به شکلی استثنایی چنین امری امکان پذیر بوده است. برای نمونه  روی کار آمدن دولت سالوادور آلنده در شیلی هم از طریق انتخابات پارلمانی صورت گرفت. این حزب البته تفاوت هایی با اشکال اروپایی این احزاب داشت و برای همین هم  نتیجه ی روی کار آمدن اش  کودتای آمریکایی پینوشه و قتل عام کمونیست ها در شیلی بود.
 و سپس در دوران کنونی در برخی از کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی این گونه احزاب که لنگه ی سازمان فداییان اکثریت و یا حزب توده و نیز امثال راه کارگر هستند، سرکار آمدند و چنان که دیده می شود این ها نیز تفاوت ماهوی با احزاب به اصطلاح کمونیست غربی ندارند و در واقع بدل جهان زیرسلطه ای همان احزاب هستند.
 اما این دیدگاه ریشه های کهنه و قدیمی تری دارد که بیشتر به همان اوائل قرن بیستم مربوط اند و به ویژه پس از انقلاب اکتبر که به برقراری دیکتاتوری پرولتاریا در روسیه انجامید؛ یعنی می توان شکل هایی از آنها را در نظرات اشتباه روزا لوکزامبورگ در مقاله ای به نام مسائل تشکیلاتی سوسیال دموکراسی روسیه(1904)که در نقد نظرات لنین در کتاب وی با نام یک گام به پیش دو گام به پس(1904) نگاشت و نیز بعدها در نظرات کمونیسم «چپ»اروپایی پیدا کرد. در بخش های بعدی این مسائل را دنبال خواهیم کرد.
 هرمز دامان
نیمه ی دوم آبان 1403

۱۴۰۳ آبان ۲۵, جمعه

تعیین«رهبر دوران گذار» برنامه ی تازه ی سلطنت طلبان مزدور


اخیرا رضا پهلوی مزدور امپریالیست های آمریکا و اروپای غربی اعلام کرده است آماده گی دارد که «رهبری دوران گذار» از جمهوری اسلامی به «دولتی ملی» را به عهده بگیرد. وی دلیل این پیشنهاد به گفته ی خودش به ملت ایران را« تحولات جهانی و منطقه ای»عنوان کرده است. او می گوید که این تحولات«فرصت تازه ای را برای باز پس گیری و نجات ایران عزیزمان پیش روی ما( منظور خودش و سلطنت طلبان پیرامون اش) قرار داده است.»
به دنبال این سخنرانی و تیله به میان انداختن این خودفروخته، توپ های رسانه های سلطنت طلب و در راس شان تلویزیون اینترناشنال که مشتی مزدور سلطنت طلب و ساواکی تا خرخره ترامپیست و صهیونیست پرست در آن شبانه روز مشغول خوردن مغز مردم ایران هستند به کار افتادند تا مثلا پیشنهاد وی را«خواست ملت ایران» عنوان کنند و در مورد «محاسن» اش داد سخن سر دهند.
ملت ایران یعنی کارگران، کشاورزان، زنان، دانشجویان، جوانان، خلق های ستمدیده و دربند بلوچ و کورد و عرب و ترک و ترکمن که گویا مخاطبان این سرسپرده ی امپریالیسم هستند، پشیزی برای این پیشنهادها( بهتر است بگوییم دستور صادر کردن ها!) ارزش قائل نیست. خلق ایران بارها و به ویژه در خلال خیزش بزرگ «زن، زندگی، آزادی» نشان داد که راه اش از این وطن فروشان و نوکران امپریالیسم جداست. خلق ایران که نظام استبداد سلطنتی را روانه ی گور کرده، نه خواهان بازگشت به چنین نظام استثمارگر و ستمگری، بلکه گذشتن از استبداد دینی ولایت فقیه و برقراری یک جمهوری دموکراتیک انقلابی کارگران و کشاورزان و دیگر طبقات زحمتکش و ستمدیده است.
شرایطی که موجب این سخنان شده است
اما چه شده است که این دارودسته ی سلطنت طلب پس از بارها طرح هاشان با شکست روبرو شده و مشت به پوزه شان خورده، دوباره سربرآورده اند و مشتی خودفروخته و اجساد سیاسی را وادار کرده اند که برایشان چنین بلبل شوند.
 نخست باید به شرایط جهانی اشاره کرد که بی تردید روی کار آمدن دونالد ترامپ و حزب جمهوری خواه در آمریکا وجه مهم و اساسی آن را تشکیل می دهد. یکی از علل «شیر» شدن رضا پهلوی همین رئیس جمهور شدن ترامپ و به ویژه انتخاب افرادی برای وزارت خانه های حساس مانند وزارت امورخارجه و وزیر دفاع و غیره است. یکی از وجوه مشترک این افراد ضدیت شان جمهوری اسلامی و اتخاذ سیاست «فشارحداکثری» به خامنه ای و شرکای پاسدارش است.
سپس باید از شرایط منطقه و حملات دولت جنایتکار اسرائیل به غزه و لبنان و وارد کردن ضربات سنگینی به حماس و حزب الله و همچنین حملات این کشور به جمهوری اسلامی و خسارات و آسیب هایی که وارد کرده است، یاد کرد و اینکه خامنه ای و سران سپاه خواه از ترس امپریالیسم آمریکا و خواه از ترس خود دولت اسرائیل جُربزه و توانایی مقابله جدی با این حملات را نداشته و ندارند. آنها وحشت زده شده و ترس از سرنگون شدن تمام وجودشان را برداشته است. این هم موجب شده است که دارودسته ی سلطنت طلبان فکر کنند می توانند در پس این حملات و در صورت گسترده و شدید شدن آنها نمدی برای خویش بدوزند.
سوم باید از خود حکومت خامنه ای و سران سپاه صحبت کرد که پس از ضربات وارده به نیروهای نیابتی خود و حملات دولت اسرائیل به سایت های موشکی از یک سو و بحران اقتصادی روز به روز فزاینده از سوی دیگر و جنبش گسترش یابنده و تهدید کننده ی توده ها از سوی سوم، دچار تفرقه و فروپاشی درونی شده و به قول این مزدور«ضعیف تر» و« درمانده تر» گشته اند و سیاست های گذشته را ناکافی برای«مدیریت» اوضاع می دانند. روی کار آوردن پزشکیان و لایه ای از اصلاح طلبان حکومتی نمونه ی آشکار این ضعف و چرخش هایی در سیاست چگونگی«مدیریت بحران» است.  
 چهارم اینکه در ایران یک جنبش انقلابی - دموکراتیک  وجود دارد که مداوما گسترده تر، ژرف تر و شدیدتر می شود. آتشی زیر خاکستر که پهنه و لایه های متحرک و گلگون آن از روی خاکسترها پیداست و هر دم این امکان هست که زبانه کشد و بالا آید. این امر نه تنها توانسته موجب هراس خامنه ای و سران سپاه شود بلکه توانسته  تمامی جریان های ارتجاعی و مزدور مخالف جمهوری اسلامی و به ویژه سلطنت طلبان را نیز به وحشت اندازد. وحشت این دسته ی اخیر این است که ممکن است این جنبش انقلابی - دموکراتیک توده ای باشد که جمهوری اسلامی را سرنگون کند و طبقه ی کارگر و دیگر طبقات زحمتکش  و نیروهای وابسته به آنها را رو آورد. از دیدگاه آنان در چنین صورتی ایران وارد مرحله ای خواهد شد که از نظر آنان آینده ی آن خیلی روشن نخواهد بود و قدرت گرفتن سلطنت طلبان در آن بسیار دور از ذهن به نظر می رسد.     
این ها شرایطی است که مورد محاسبه ی دارودسته های سلطنت طلب و رضا پهلوی به عنوان سخنگوی آنان قرار است.
عاملین این طرح و برنامه
و اما این طرح رضا پهلوی را می توان برنامه و نقشه ای از جانب نیروهای متفاوتی دانست:
یکم: این برنامه ای است صرفا از جانب بخشی از دارودسته ی سلطنت طلبان، یعنی عموما هسته ای که گرد وی اند و نه مشروطه طلبانی که با این هسته و گروه تضادهایی کم و بیش جدی دارند؛ برنامه ی حضرات این است که همچون گذشته، فنگی به وسط بیندازند و پیرامون آن مانور دهند و خودشان را میان بلوک سلطنت طلبان طرح کنند و اگر توانستند خود را بازسازی و موقعیت دربه داغان خود را کمی بهبود بخشند. احتمالا واکنشی در مقابل مساله جانشینی مجتبی در ایران نشان داده باشند و در بهترین حالت جای پایی هم در میان بخش هایی از طبقات مرفه و میانی داخل ایران پیدا کنند. این محتمل ترین شکل قضیه است.
و دوم: این پروژه ای از جانب امپریالیسم آمریکا یعنی در واقع در دوران کنونی از جانب دولت ترامپ و حزب جمهوری خواه است؛
در این صورت پشت این برنامه دو هدف می تواند وجود داشته باشد:
یک: این برنامه و نقشه ای است همه جانبه که  از جانب ترامپ و شرکا و دولت صهیونیستی و  جنایتکار اسرائیل طرح شده و بخشی از آن یعنی« طرح جایگزینی» به وسیله ی دارودسته ی رضا پهلوی و سلطنت طلبان اجرا شده است و در کنار دیگر وجوه خود( اشارات ترامپ در سخنرانی هایش به جمهوری اسلامی و سیاست وی در قبال آن، صحبت های وزرای کابینه به ویژه آنها که به امور خارجی و خاورمیانه مربوط اند و...) این هدف را دنبال می کند که جمهوری اسلامی را دچار ترس و وحشت و عقب نشینی ای عملی و استراتژیک کند.
 تلاش در ایجاد این ترس و وحشت سه دلیل اصلی می تواند داشته باشد: پیشگیری از ادامه ی حملات جمهوری اسلامی به اسرائیل، پشتیبانی نکردن جمهوری اسلامی از گروه های نیابتی در منطقه و دست برداشتن از دنبال کرده پروژه ی اتمی شدن.
گفتنی است که  همان گونه که جمهوری اسلامی به دلیل شرایط ویژه اش تاب تحمل حملات گسترده به خود را ندارد، دولت اسرائیل نیز  تاب تحمل حملات گسترده و به قصد خسارات و آسیب های جدی به مراکز نظامی و اقتصادی و به ویژه  به مردم اسرائیل و کشته شدن شان را ندارد؛ زیرا این امر نه تنها از«قدرت» و «ابهت» پوچ آن که هر چه هست متکی به پشتیبانی امپریالیست هاست در منطقه می کاهد بلکه می تواند جنبش هایی را در خود اسرائیل علیه دولت کنونی برانگیزد. از این رو دولت اسرائیل نیز می تواند از ترساندن جمهوری اسلامی سود ببرد.
در مورد دو وجه دیگر نیز وضع روشن است. پشتیبانی نکردن جمهوری اسلامی از گروه های نیابتی وضع را به ضرر جمهوری اسلامی در منطقه تغییر داده و این حکومت را ضعیف تر کرده و در انزوای بیشتری قرار می دهد و برای پذیرش نقشی که امپریالیست به وی می سپارند آماده تر می سازد. این امر در مورد اتمی شدن نیز راست در می آید که جمهوری اسلامی اگر به آن نرسیده و یا نزدیک نشده باشد، حداقل تا کنون از آن با مانور دادن در مورد آن برای امتیاز گرفتن از امپریالیست های غربی و دولت های منطقه بهره برداری کرده است. این برنامه بدون اقدام سلطنت طلبان نیز وجود دارد اما اقدام «جایگزین سازی»( علم کردن آلترناتیو) و لولو سر خرمن سلطنت طلبان نیز می تواند بخشی از آن گشته و به تحقق آن کمک کند.
دو: این برنامه و نقشه ای است همه جانبه از جانب امپریالیسم آمریکا و امپریالیست های اروپای غربی و دولت صهیونیستی اسرائیل و در زیر آنها سلطنت طلبان برای سرنگونی جمهوری اسلامی و تغییر حکومت در ایران و سپردن آن به رضا پهلوی و سلطنت طلبان و ساواکی ها و دفتر و دستک های رسانه ای شان.
باید روشن باشد که زمانی که تمامی وجوه این برنامه و نقشه در کنار یکدیگر گذاشته شوند، یعنی وجود ترامپ در راس دستگاه اجرایی امپریالیسم آمریکا و انتخاب وزرای کابینه اش، حملات دولت های اروپایی به جمهوری اسلامی و همچنین حمله ی آخر دولت صهیونیستی اسرائیل که به شکلی می تواند یک زمینه چینی برای حمله گسترده به پالایشگاه ها و همچنین سایت های اتمی به نظر آید و نیز صحبت هایی که پی در پی از سوی کشورهای غربی و منطقه در مورد سه جزیره طرح می شود، می تواند چنین دیدگاهی را هم به وجود آورد.( نظرات اخیر حکومت عربستان سعودی را که در نفی زیرپا گذاشتن حق حاکمیت جمهوری اسلامی و حمله به این حاکمیت است باید این گونه ارزیابی کرد که یا خامنه ای امتیازات زیادی به دولت این کشور داده است و یا اینکه جزیی است خلاف آمد در نقشه و طرح بالا. و گرنه کیست که نداند یکی از مهم ترین دشمنان جمهوری اسلامی در منطقه همین عربستان سعودی است.)
به نظر می رسد که امید سلطنت طلبان و دیگر عوامل آنها در میان مخالفین حکومت ولایت فقیه بیشتر این است که این امکان آخر تحقق یابد. ترامپ و دولت اش با همراهی اسرائیل برنامه ی سرنگونی جمهوری اسلامی را از حوزه نظری به حوزه ی عملی کشانند و پس از سرنگونی دولت را به حضرات سلطنت طلبان واگذار کنند. امری که البته تحقق اش خواه از جنبه نظری و دیپلماسی و خواه  از جنبه ی عملی و اجرایی دشوارهای بسیاری دارد و در حال حاضر نامحتمل است.
حرف های یک نوکر امپریالیسم
رضا پهلوی می گوید:
«اما اکنون، در این دوره حساس، در این فرصت نو، دو راه پیش ماست: یا نظاره گر و منتظر باشیم تا شاید دیگران، تغییرات دلخواه خود را برای ما رقم بزنند؛»
راستی منظور از «دیگران» چه کسان یا چه دولت هایی است؟ آیا اگر قرار باشد«دیگرانی» قصد داشته باشند که«تغییرات دلخواه خود را» برای خلق ایران رقم زنند آیا این دیگران می توانند جز امپریالیست های آمریکا و اروپای غربی و یا امپریالیسم روسیه باشند؟
اما این مزدور اگر نمی خواهد به  این «دیگران» تکیه کند تا وی را «رهبر دوران گذار»( باید خواند جانشین پدرش!) کنند آن گاه چگونه می خواهد« رهبر دوران گذار» شود؟ آیا وی و نیروهایش اساسا عددی در معادلات عینی قدرت در درون جامعه به شمار می آیند که بتوانند تغییری رقم زنند و پس از چنین تغییری وی «رهبر دوران گذار» شود؟ در حقیقت سلطنت طلبان بُرد ناچیزی در برخی از لایه های مرفه ایران دارند. در حالی که کل این لایه ها عجالتا در تغییر و تحولات عینی جامعه خیلی نقشی ندارند و بیشتر نظاره گر هستند آنگاه روشن است که نفوذ ناچیز سلطنت طلبان در میان شان نیز نمی تواند منشاء تغییرات جدی ای گردد.
سخنان وی چنین ادامه می یابد:  
«یا اینکه با عزم و اراده ملی، خود، موتور محرک تغییر باشیم؛ و خواست ملت ایران را در میهن مان، و در اتاق های فکر و دالان های قدرت در سراسر جهان، به کرسی بنشانیم. انتخاب من، بدون تردید، گزینه دوم است.»
اینجا تقریبا ته قضیه رو می آید: قرار است جناب رضا خان کوچک با«عزم و اراده ی ملی اش( بخوانیم با بی عزمی و بی اراده گی و نوکر صفتی و وابستگی اش به امپریالیست ها) موتور محرک تغییر باشد»! اما این تغییر چگونه صورت می گیرد؟
به این گونه که خواست سلطنت طلبان را در «اتاق های فکر و دالان های قدرت در سراسر جهان به کرسی» نشاند. به بیان دیگر دارودسته ی سلطنت طلبان پیش بیفتند( که قطعا افتاده اند) و در «اتاق های فکر» و« دالان های قدرت» امپریالیست های آمریکا و اروپای غربی دنبال اقناع امپریالیست های غربی در مورد توانایی شان برای برقراری «نظم و آرامش و امنیت» پس از سرنگونی جمهوری اسلامی و کنترل اوضاع باشند.
و بالاخره:
« من بنا به خواست شما آمادگی خود را برای هدایت این تغییر، و رهبری دوران گذار اعلام کرده ام. توان من ناشی از قدرت شماست . نیرویی را که از تداوم مبارزه و اعتراضات حق طلبانه تان می گیرم، در مسیر استقرار دولتی ملی و جلب حمایت حداکثری جهانی برای تحقق آن به کار می بندم.»
اینجا روی سخن وی با امپریالیست هاست و به آنها اطمینان می دهد که وی و دارودسته ی سلطنت طلب و ساواکی هایش آمادگی برای هدایت این تغییر و کنترل دوران پس از سرنگونی را دارد.
گر چه این فرض مطلقا و از بیخ و بن خطاست، اما برای آنی فرض کنیم آنچه رضا پهلوی می گوید یعنی تلاش اش برای«استقرار دولتی ملی» راست باشد( و باز گرچه این مقایسه مع الفارق است اما وی را برای لحظه ای سیهانوک دیگری فرض کنیم!) در این صورت نیازی نبود که نوه ی رضا خان قلدر وارد چنین اشکالی از طرح قضیه( من حاضرم رهبر دوران گذار باشم!) می شد. در واقع در چنین صورتی او جزیی از مخالفین جمهوری اسلامی می بود و می باید  متواضعانه در کنار نیروهای آزادیخواه و ملی اعم از لیبرال و دموکرات و چپ در خدمت اتحاد مخالفین می بود و این را که کدام نیرو و دولت موقت،  دوران گذار را کنترل کند به انتخاب دموکراتیک این نیروها یعنی جبهه ی متحد این نیروها و خلق ایران واگذار می کرد نه این که همچون دفعات پیشین اش چنین بدود جلو و خود را «رهبر» بخواند و از بقیه بخواهد به وی اقتدا کنند!  
ضمنا چنین نیروهایی هیچ نیازی ندارند که در «اتاق های فکر و دالان های قدرت» امپریالیست ها دنبال به کرسی نشاندن«استقرار دولت ملی» باشند. آنها نماینده گان طبقات خلقی ایران هستند و اتکاشان به طبقاتی است که نماینده گی آنها را به عهده دارند و بنابراین توجه شان به مبارزه ی طبقاتی درون ایران و رهبری این مبارزه است و نه به امپریالیست های مرتجع و دولت صهیونیستی و جنایتکار اسرائیل. 
موانعی که در راه برنامه و نقشه ی سلطنت طلبان و تخیلات و آرزوهاشان وجود دارد!
نخست این که دولت صهیونیستی نمی تواند حمله نظامی زمینی کند و جمهوری اسلامی را سرنگون سازد. این امر در صورتی که همه ی عوامل دست به دست هم دهند و در بهترین حالت  می تواند به وسیله ی امپریالیسم آمریکا و امپریالیست های اروپای غربی صورت گیرد. باید در نظر داشت که سرنگونی جمهوری اسلامی بسیار مشکل تر از سرنگونی صدام و یا معمر قذافی است. جدا کردن بخش هایی از ایران نیز کار ساده ای نیست و نیاز به نیروهای نظامی دارد که به نظر می رسد که جریان های تجزیه طلب و حتی مجاهدین در حال حاضر آن را ندارند.
 دوم، در این طرح خلق ایران هیچ کاره است. تنها رویدادها و جنگ بین جمهوری اسلامی و نیروهای متجاوز را نظاره گر خواهد بود. اما صحنه ی مبارزه ی طبقاتی درون ایران بسیار پیچیده است و به نظر نمی رسد که در صورت اجرایی شدن چنین طرحی خلق ایران بیکار بنشیند و تکوین اوضاع به این ساده گی ها باشد که مد نظر سلطنت طلبان است.
سوم، در این طرح خامنه ای و دستگاه رهبری جمهوری اسلامی منفعل و هیچ کاره اند و گویا نشسته اند تا طرحی ریخته شود و سپس اجرایی شود و نهایتا نیرویی مهاجم بیاید و سرنگون شان کند!
خامنه ای و سران سپاه چنان که نشان داده اند اگر در بن بست گیر کنند هر جام زهری را حتی اگر زهر هلاهل هم باشد می نوشند. در مقاطعی از خیزش ژینا جمهوری اسلامی دچار انزوای بین المللی شد و بدجوری در مخمصه قرار گرفت. اما سران حکومت به سرعت در مقابل دولت بایدن عقب نشینی کردند و با دول منطقه به ویژه عربستان سعودی کنار آمدند و خلاصه اقداماتی به عمل آوردند که از این انزوای بین المللی شان کاست. به احتمال زیاد یکی از دلایل مهم - اگر نگوییم مهم ترین دلیل -  از هم پاشیدن گروه شش نفری «منشور مهسا» اقدام خود رضا پهلوی برای وارد کردن امیر طاهری یکی از عمال سلطنت طلب به درون گروه بود که موجب مخالفت برخی از اعضا و از هم پاشیدن آن شد؛ و این مدتی پس از زمانی صورت گرفت که جمهوری اسلامی در مقابل بایدن و دولت اش عقب نشینی کرد و می توان حدس زد که یکی از خواست هایش از دولت بایدن همین از هم پاشاندن گروه «منشور مهسا» بود.  
بنابراین یکی از مهم ترین عوامل این پازل یعنی دیپلماسی «عقب نشینی» جمهوری اسلامی بر مبنای« حفظ نظام اوجب واجبات است» را باید در محاسبات در نظر داشت. خامنه ای و دفتر رهبری و سران سپاه و آخوندهای حاکم بر مبنای مثل «اگر تو دُولی من بند دُولم» عمل می کنند. نباید در ریاکاری، جانماز آبکشی و پستی و دنائت و پلیدی و کاسه لیسی دست کم گرفت شان که به راستی قادرند در این زمینه ها اعجاز کنند! کار به جاهای باریک بکشد( به ویژه زمانی که امیدی به روسیه و چین نداشته باشند) آنها آشکارا به پای امپریالیسم آمریکا سجده هم می کنند و ته کفش اش را هم می لیسند( پنهانی تا کنون بسیار کرده اند!).
 اگر قرار باشد امپریالیست های آمریکا و اروپای غربی بین سلطنت طلبان و ولایت فقیه خواهان، یکی را انتخاب کنند و شرایطی برای انتخاب شان بگذارند باید مطمئن بود که خامنه و دیگر سران حقیر و نوکر صفت جمهوری اسلامی خودشان شرایطی هم که ذلیلانه تر و حقارت بارتر باشد به آن اضافه می کنند و مسابقه ی کثیف نوکری و مزدوری را از سلطنت طلبان می برند. 
هرمز دامان
26 آبان 1403