۱۴۰۳ مهر ۲۱, شنبه

درباره شناخت(15)

 
درباره شناخت(15)
بخش دوم
ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت
دیالکتیک و اکلکتیسم( پاره ی نخست)
 
«اکلکتیسم جایگزین دیالکتیک می شود؛ در مطبوعات رسمى سوسیال دمکراتیک زمان ما، این از عادى‌ترین و شایع ترین پدیده‌هایى است که در مورد مارکسیسم مشاهده می شود. یک چنین جایگزین نمودنى البته تازگى ندارد و حتى در تاریخ فلسفه کلاسیک یونان هم دیده شده است. وقتى بخواهند اپورتونیسم را بنام مارکسیسم جا بزنند بهترین راه براى فریب توده‌ها این است که اکلکتیسم به عنوان دیالکتیک وانمود شود، زیرا به این طریق رضایت خاطر کاذبى فراهم می شود و گویى همه اطراف و جوانب پروسه همه تمایلات تکامل، همه تأثیرات متضاد و غیره ملحوظ گشته است و حال آنکه این شیوه هیچ گونه نظریه انقلابى و جامعى براى پروسه تکامل اجتماعى به دست نمی دهد.»( لنین - دولت و انقلاب، مجموع آثاریک جلدی، ص524، تاکید از ماست)
 
اکلکتیسم یا التقاط گرایی چیست؟
اکلکتیسم  یعنی درهم آمیختن(یا چسب و وصل کردن) تکه هایی از جهان بینی ها و دیدگاه ها و نظرات گوناگون بدون پرنسیپ یا بدون تکیه به اندیشه ای استوار به ذات و اصول خویش. به معنای ساده تر وصل کردن و یا چسباندن پاره هایی از جهان بینی ها، دیدگاه ها و نظرات گوناگون بدون اینکه از خود دارای جهان بینی ای مستقل باشیم و ساختن جهان بینی و دیدگاه و نظری به اصطلاح تازه از طریق این وصل و چسب ها.
التقاط گرایی را می توان در دو حالت بررسی کرد: حالت ایستا و حالت پویا.
در حالت ایستا التقاط گرایی عبارت است از تجزیه ی جهان بینی ها و دیدگاه ها و نظرات به درست و نادرست و درهم کردن بی مبنای وجوهی که درست اند و یا درست پنداشته می شوند با یکدیگر و ساختن یک جهان بینی و دیدگاه و نظریه. این تجزیه کردن و پیوند زدن البته بسته گی به فردی دارد که تجزیه و انتخاب می کند و پیوند می زند.
بنیان اندیشه ای این نوع التقاط گرایی این است که باید همه ی جهان بینی ها را بررسی کرد و بخش های درست آنها را انتخاب کرد و بخش های نادرست آنها را دور انداخت.
در نقد این دیدگاه می توان گفت که این جهان بینی ها هر کدام بر پایه های معین فلسفی، اجتماعی و سیاسی و طبقاتی استوار است و نمی توان تکه ای از این و تکه ای از آن را به هم وصل کرد و یک جهان بینی و یا دیدگاه درست کرد.
برای نمونه عده ای که خود را مارکسیست و یا مارکسیست - لنینیست می دانند مارکس را با کانت و یا ماکس وبر و یا فروید و یا نیچه و امثال اینها مخلوط می کنند و اسم اش را می گذارند نوآوری در جهان بینی. این دیگر همه چیز هست جز مارکسیسم و یا مارکسیسم – لنینیسم! 
در حالت پویا، التقاط گرایی عبارت است از وصل کردن انتخابی بخش هایی از نظرات گوناگون و متضاد- نظراتی که ظاهرا بر مبنای یک جهان بینی به وجود می آیند- به یکدیگر بدون توجه به شرایط عینی واقعی.
در اینجا آنچه یک دیدگاه را رو می آورد پاسخی است که آن دیدگاه به شرایط عینی و واقعی می دهد. در شرایط عینی هر پدیده ی معین مثلا در حوزه ی اقتصاد یا سیاست و یا مبارزه ی طبقاتی تضادهای زیادی وجود دارند که در هر مرحله یکی از آنها عمده است و همین عمده، تعیین کننده ی سلسله مراتب تضادهای دیگر و پس و پیشی و بالا و پایینی آنها در آن مرحله است. آن تضادی(یا جنبه ای از واقعیت) که در واقعیت عمده است( و در هر واقعیتی جنبه ها بسیار زیادند)، تعیین کننده ی آن نوع برخورد و عملی است که باید عمده باشد. روشن است که هر نوع تشخیص این جنبه ی عمده و شیوه ی برخورد بر مبنای آن، نتایج معینی در عمل به بار می آورد که با دیگری متفاوت و یا متضاد است و به منافع طبقاتی معینی خدمت می کند.
اما یک درهم گرا به این واقعیت توجه ندارد و این که در آن شرایط معین چه مساله و جنبه و تضادی عمده است و باید به آن پاسخ داد و در جهت آن عمل کرد. یک التقاط گرا، نه تضاد عمده را می فهمد و نه نقشی که تضاد عمده در ایجاد سلسله مراتب تضادهای دیگر و پسی و پیشی اهمیت و نقش آنها در آن مرحله دارد. در مجادلات درون احزاب کمونیست کسانی که می خواهند در مبارزه ی دو خط و گرایش انقلابی و رفرمیستی( پرولتری و بورژوایی) بین دو صندلی بنشینند عموما از این گروه هستند. کمی از این جنبه و کمی از آن جنبه را برجسته می کنند و کمی از این سو و کمی هم از آن سو وام می گیرند و به هم وصل می کنند و یک نظریه ی میانه می سازند.
در شرایط کنونی ایران ما با احزاب و گروه هایی روبروییم که دیدگاه های گوناگون متضاد را به گونه ای ناشیانه به هم وصل می کنند و آن را به عنوان «سنتز» پیشرفته ی نظریه های متضاد وانمود می سازند. جریان هایی که نام خود را «گذارطلب» گذاشته اند و از «گذار» و «اصقلاب»( سنتز اصلاح و انقلاب!) و «ساختارشکنی» حرف می زنند از این زمره اند. روشن است که این ها ماهیتا رفرمیست هستند و ربطی به انقلاب و انقلابیون ندارند.   
اشاره ای به تاریخ التقاط گرایی( گزیده از دانشنامه ها و تاریخ های فلسفه)
اصطلاح اکلکتیسم از یونانی  (eklektikos)به معنای واقعی کلمه «انتخاب بهترین»، و از (eklektos)،«انتخاب، انتخاب» آمده است.
در تاریخ فلسفه التقاط برای اولین بار زمانی ثبت شد که به وسیله ی گروهی از فیلسوفان یونان و روم باستان انجام شد. فیلسوفانی که خود را به هیچ سیستم واقعی متصل نمی کردند، اما از بین باورهای فلسفی موجود، آموزه هایی را انتخاب می کردند که برای آنها معقول ترین به نظر می رسید. آنها از این مطالب جمع آوری شده سیستم جدید فلسفه خود را می ساختند.
پوتامو(یا پوتامون) اسکندریه - فیلسوف التقاطی بود که در دوران روم می زیست. به گفته لائرتیوس، او آموزه‌های برگرفته از مکاتب مختلف فلسفی (افلاطونی، مشاء، رواقی‌گری و غیره) را با دیدگاه‌های اصلی خود ترکیب کرد.
التقاطی های معروف در فلسفه یونان رواقیون پاناتیوس و پوزیدونیوس و آکادمیسین جدید کارنیادس و فیلو از لاریسا بودند. در میان رومیان، سیسرو کاملاً التقاطی بود، زیرا او آموزه های مشاء، رواقی و جدید آکادمیک را متحد کرد. جانشین فیلون و معلم سیسرون، آنتیوخوس از اسکالون، با تأثیرگذاری بر آکادمی شناخته می شود، به طوری که سرانجام از شک گرایی به التقاط گرایی منتقل شد. التقاطی دیگر شامل وارو و سنکا جوان بود.
یکی دیگر از التقاط گرایان کوئینتوس سکستیوس بزرگ(  (Quinti Sextii Patrisحدود پنجاه ق. م بود . سنکا مکرراً او را ستایش می کرد.
سکستیوس حداکثر در سال 70 قبل از میلاد به دنیا آمد. او یک مکتب فلسفی را پایه گذاری کرد که برخی از ویژگی های فیثاغورثی ها را با برخی دیگر از رواقیون ترکیب می کرد. و در نتیجه گاهی با یکی و گاهی با دیگری از آن فرقه ها طبقه بندی می شد.
به گفته Rošker و Suhadolnik، با وجود اینکه التقاط منشأ یونانی داشت، این اصطلاح به ندرت مورد استفاده قرار می گرفت و حتی توسط مورخان اندیشه یونانی بار منفی به آن داده می شد و آن را با توصیف تفکر ناپاک و غیراصیل مرتبط می دانستند.
محققانی مانند کلمنت اسکندریه معتقد بودند که التقاط در فلسفه یونان  سابقه طولانی دارد و اساس آن باور متافیزیکی و الهیاتی عمیق تر در مورد مطلق/خدا به عنوان منبع همه افکار شریف( از جمله نظام های مختلف فلسفی) است و همه بخش های حقیقت را می توان در میان آنها یافت.( تاکیدها از ماست)
دو دیدگاه در مورد التقاط گرایی
چنان که دیده می شود در تاریخ فلسفه دو دیدگاه در مورد التقاط گرایی وجود داشته است. نخستین بر آن است که اگر ما نظرات را به بخش های درست و نادرست تقسیم کنیم و بخش های درست آنها را انتخاب و بخش های نادرست آنها را به دور بیندازیم، دیدگاه درستی است. پس اکلکتیسم درست است.
روشن است که ما باید جهان بینی ها و نظرات گوناگون را بررسی و تجزیه و تحلیل کنیم و عناصر درست آنها را مورد استفاده قرار دهیم. اما صحبت اولا بر سر این است که چه درست و چه نادرست است و دوما این «استفاده» بر چه پایه ای و چگونه باید صورت گیرد.
دومین دیدگاه بر این است که اکلکتیسم برش بخش های جهان بینی یا دیدگاه های گوناگون و وصله آنها است( چسباندن چهل تکه به یکدیگر) و بنابراین نمی تواند یک دیدگاه اصیل و برخود ایستایی را ارائه دهد.
از دیدگاه مارکسیسم اکلکتیسم ضد دیالکتیک است. جانمایه ی دیالکتیک تحلیل مشخص از شرایط مشخص است و شرایط مشخص یعنی واقعیت در تمامی جنبه ها و همچنین به عنوان یک کل. التقاط گرایی دیدگاهی نادرست و ناتوان از پاسخ گویی به مسائل واقعی و عملی است.
پس آیا برخورد ما به طور کلی به جهان بینی ها گوناگون و یا نظرات گوناگون در هر مرحله ی معین چگونه باید باشد؟ 
مارکسیسم
مارکسیسم خود نمونه ای برجسته از چگونگی ترکیب( سنتز) نظرات گوناگون بر مبنای یک دیدگاه برخود ایستا و خودپو است.
هیچ کس فیلسوف، جامعه شناس، اقتصاددان و سیاستمدار و دانشمند و هنرمند از مادر زاده نمی شود. در دوران آموزش آنچه که برای یاد گرفتن موجود است یا از پیش آفرینش یافته و یا در حال آفرینش است. هر فرد در حال یادگیری در این فرایند«گذشته- حال» وارد می شود. مرحله ی نخست این فرایند تاثیرگرفتن و پذیرش و تقلید است. تاثیر و پذیرش و تقلید بخشی از فرایند آموزش است. در این فرایند، خلاقیت و آفرینش نو روندی نامحسوس و اساسا غیرعمده است.
از سوی دیگر در هر دوره ی معین با توجه به پیشرفت ها در تولید و مناسبات تولیدی و ساخت اقتصادی و سیاسی - فرهنگی جامعه و مبارزه ی طبقاتی نیروهای با منافع متضاد موجود و بروز نیروهای نوین تاریخی شرایط تغییر در«تاثیر و پذیرش و تقلید» پدید می آید و پذیرش و تقلید به نفع خلاقیت و آفرینش نوین تغییر می کنند.
این امر از یکسو امری تاریخی - جهانی و از سوی دیگر«واقعی(حقیقی)- ملی» است و خاص جامعه ای است که در آن نظریه ی نوین متولد می شود و از سوی سوم به شرایط ویژه ی زندگی، آموزش، توانایی و استعدادهای فرد یا گروهی از افرادی که اندیشه ی نوین( یا مجموعه ای از اندیشه های نوین) را می آفرینند بستگی دارد.
بر این پایه، پدیدآمدن جهانبینی مارکسیسم از یک سو تابع پیشرفت های تولیدی و سیاسی و فرهنگی جهانی - تاریخی است از سوی دیگر تابع شرایط واقعی خاص آلمان در نیمه ی دوم قرن نوزدهم و در ابعادی گسترده تر اروپا و از سوی سوم به مارکس و انگلس( به ویژه مارکس) و شرایط ویژه ی تربیتی و فرهنگی و زندگی شخصی و توانایی ها و استعدادهای آنها بر می گردد.
مارکس در دوره ی نخستین پرورش فکری خود زیر تاثیر بخش هایی از اندیشه ی هگل قرار داشت که بر فلسفه ی آلمان حاکم بود. او یک هگلی چپ بود. در اینجا مارکس هنوز آفرینشگر نشده بود. در مرحله ی بعدی مارکس( و انگلس)، فوئرباخی می شود، بی آنکه از آنچه از هگل پذیرفته به گونه ای کامل جدا گردد.
سپس مارکس فویرباخ (و هگل) را از دیدگاهی نوین مطالعه می کند( تزهایی درباره ی فویرباخ) در این جا دیگر نه آنچنان زیر تاثیر هگل است و نه آنچنان زیر تاثیر فوئرباخ. از اینجا به گفته ی انگلس «نطفه های نبوغ آسای جهان بینی نوین»( انگلس- فویرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان - پیشگفتار) شکل می گیرد. این «شکل گیری نطفه های جهان بینی نوین» همان نکته ای است که ما بالاتر از آن صحبت کردیم؛ یعنی برون خیزی یک فلسفه یا جهان بینی نوین و استوار شدن بر پایه های خود؛ رشد یک نظریه و جهان بینی نه بر پایه تاثیر صرف و یا تقلید و رونویسی از فلاسفه ی پیش از خود، بلکه بر مبنای انتقادی همه جانبه و عمیق از آن فلاسفه و عالی ترین مراحل تکامل فلسفی. تزهای فویرباخ مارکس تنها علیه ایرادات واشتباهات و کمبودهای فلسفی فویرباخ نیست بلکه از همان تز نخست ( و همچنین بیش از بقیه، تزهای دوم و سوم و چهارم و هشتم و یازدهم)علیه دیالکتیک هگل( نه تنها وجه ایده آلیستی آن بلکه در عین حال علیه وجه نظری آن که چنانکه مارکس در تزها می گوید «تمامی رموزی که تئوری را به سمت عرفان گمراه می سازد...» از آن بر می خیزد) و تمامی فلسفه ی پیش از خود نیز هست. در اینجا نه تنها مارکس یک دیالکتیسین ماتریالیست بلکه در عین حال یک «فعال انقلابی» و هوادار فعالیت «عملی - انتقادی» است. او پایه های تبدیل فلسفه ی نظری به فلسفه ای که نه مشغول غور در نظر حتی در مورد واقعیت اما جدا از عمل، بلکه وابسته به عمل یعنی عمل انقلابی است را بنیان می گذارد.
از اینجا دیگر جهان بینی جدید نه بر پایه ی تاثیرات مارکس از هگل و فوئرباخ، بلکه بر پایه ی خود یعنی اندیشه و جهان بینی مارکسیستی که نطفه اش شکل گرفته، رشد می کند. مارکس سوسیالیسم فرانسه را بر پایه ی اندیشه ی ماتریالیستی - دیالکتیکی و ماتریالیسم تاریخی که کل آن کشف شده به وسیله ی مارکس( و انگلس) است، مطالعه می کند و سوسیالیسم نوین را پایه گذاری می کند. وی سپس اقتصاد سیاسی بورژوایی انگلستان را بر مبنای اندیشه ی ماتریالیستی- دیالکتیکی و ماتریالیسم تاریخی و نیز سوسیالیسم خود مطالعه می کند و اقتصاد سیاسی مارکسیستی را پدید می آورد.
این جهان بینی آفرینش یافته به وسیله ی مارکس و انگلس است و نه وصل کردن هگل و فوئرباخ به یکدیگر و وصل کردن این ها به سوسیالیسم فرانسه و سپس اقتصاد سیاسی بورژوایی انگلستان. روشن است که اگر عناصر دیالکتیکی فلسفه ی هگل و ماتریالیستی  فلسفه ی فوئرباخ به طور بی مسلکانه ای به یکدیگر وصل گردند جهان بینی مارکسیستی تولید نمی کنند، بلکه  همان جهان بینی بورژوایی را تولید می کنند. به گفته ی انگلس در فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان«... به هنگام تلاشی مکتب هگلی، خط مشی دیگری هم پدید آمد و این تنها خط مشی ای است که واقعا ثمراتی به بار آورده است. این خط مشی اساسا با نام مارکس  همراه است.»( بخش 4)  
به طور کلی تفاوت اساسی میان نظریه ی التقاط و آفرینش نو در این است که در التقاط همه چیز به همان تاثیر و پذیرش و تقلید، نخست بدون از خود دارای اندیشه بودن و یا استفاده برای بنیان گذاری اندیشه ای نوین و دوم انتخاب جنبه های متضاد واقعیت پیش رو و همچنین نظرات متضاد و ترکیب آنها با یکدیگر بدون توجه به زمان و مکان محدود می شود، در حالی که در تاثیر و آفرینش وضع به جمع آوری اطلاعات و باورها و یا بررسی نظرات و انتخاب از میان آنها پایان نمی یابد بلکه تحقیق و تفحص عمیق و تاریخی و مشخص صورت می گیرد و تمامی اندیشه ها در بوته ی آزمایش های نظری و عملی قرار می گیرند و اندیشه ی نوین بر پایه ی آزمون علمی و آزمون عملی ساخته می شود.   
نظریه ی دیالکتیکی بر این است که آنچه مارکسیسم نقادانه از فلسفه ی آلمان، سوسیالیسم فرانسه و اقتصاد سیاسی انگلستان می گیرد به وسیله ی مارکس( وانگلس)به شکل یک جهان بینی و اندیشه ی نوین آفرینش می یابد. در این راستا، ایدئولوژی آلمانی نخستین بیان منظم و سیستماتیک این جهان بینی و اندیشه ی نوین است.
مساله اساسی این است: اندیشه ی نوین و منطبق با تکامل اجتماعی( یعنی ایجاد شرایط نوین در ساخت های اقتصادی- سیاسی و بروز نیروهای نوین تاریخی) همه ی دیدگاه های گذشته را تجزیه و تحلیل می کند و با بازگشایی شان در خود به دفع و جذب آنها می پردازد. این جذب و دفع باید بر بنیان هایی بر خود استوار یا بر مبنای شکل گیری نطفه ی نو و رشد آن یعنی آفرینش اندیشه ای نوین و گسترش آن به دیگر زمینه ها صورت گیرد و نه تکرار طوطی وار جنبه های خوب جهان بینی ها و دیدگاه های گذشته. این عبارت است از تجزیه نظرات به درست و نادرست و سنتز دیالکتیکی وجوه درست در یک نظریه ی نوین بر مبنای تکامل واقعیت و عمل اجتماعی.
م - دامون
مهر 1403

 

۱۴۰۳ مهر ۱۳, جمعه

عربده های بی خاصیت خامنه ای


 
عربده های بی خاصیت خامنه ای
و سران سپاه اش
 
حمله ی موشکی اخیر
مشکل بتوان باور کرد که حمله موشکی اخیر به اسرائیل نیز با هزار آه و ناله به درگاه امپریالیست های غربی برای پذیرش آنها و کنار آمدن شان با حمله ای در این سطح انجام نشده باشد. تلاش شده این حمله به گونه ای انجام شود که کمترین خسارات را به بار آورد و کمترین حد برانگیختن دولت صهیونیستی اسرائیل را در پی داشته باشد.
این منگنه ای است که حکومت خامنه ای در آن قرار گرفته است:
یک سو میل به بقای حکومت کثیف و نکبت بارشان و پذیرش مزدوری امپریالیست های غربی و شرقی است و از این روی خامنه ای با طرح سیاست دنبال کردن وظیفه«بدون شتابزده گی»( سخنرانی در نماز جمعه 13 مهر 1403) در تقابل با دولت اسرائیل، جا را برای مانور و«عقب نشینی تاکتیکی» کذایی اش در مقابل دولت اسرائیل و امپریالیست های غربی باز می گذارد و از سوی دیگر فشار مشتی عتیقه ی ابله «ارزشی» و «حزب اللهی» و نون خور نیروهای «محور مقاومت» که گمان می کنند حکومت ولایت فقیه به راستی حکومتی مقید به ایدئولوژی عتیقه ی مذهبی شان است و از وی تقاضای«مجازات سخت» می کنند.   
خامنه ای برای جنگ به کدام امکانات متکی است؟
حکومت ولایت فقیه بسیار لرزان است و آنها همین گونه نیز برایشان مشکل است که قدرت سیاسی را حفظ کنند حال اگر جنگی به پا شود آنها چگونه می توانند جنگ را به پیش برند و مهم تر، آن را به پیروزی رسانند.
اگر آنها توانستند جنگ با عراق را هشت سال ادامه دهند بخشی از آن مربوط به این بود که نیروها و کادرهای تازه نفسی داشتند که بخش مهمی از آنها محرک شان جهان بینی مذهبی شان بود؛ آنها در عین حال حداقل در چهار پنج سال اول، پشتیبانی پایگاه اجتماعی خویش و بخشی از توده های طبقات زحمتکش شهری و روستایی را به همراه داشتند و از سوی دیگر وضع اقتصادی کشور چنین هولناک نبود. اکنون نه تنها هیچ کدام از این شرایط موجود نیست بلکه همه به ضد خود تبدیل شده اند. کادرهای آنها تبدیل به مشتی شکم گنده ی فاسد و دزد شده اند که تا سر غرق کثافت اند و همه چیز محرک شان هست جز ایدئولوژی مذهبی. توده های کارگر و کشاورز و طبقات میانی نه تنها پشتیبان آنها نیستند بلکه با توجه به پشت سر گذاشتن تجارب بیش از چهل سال و دیدن این همه جنایت و ریا و دزدی و شیادی، کاملا بر علیه آنها هستند و بالاخره وضع اقتصادی چنان مهلک و کشنده است که به هیچ وجه حتی با شرایط جنگی آن هشت سال نیز قابل مقایسه نیست. دیگر نیاز نیست که از وضع سیاسی و فرهنگی کشور صحبت کنیم. همه دستاوردهای سال های نخست انقلاب با حکومت استبداد دینی ولایت فقیه و لشکر کشی مشتی گردن کش  پاسدار و بسیجی و حزب اللهی به تاراج رفته است.
این میان تغییراتی که به نفع حاکمان صورت گرفته است این ها هستند:
 تبدیل ثروت ملت ایران به مشتی موشک و پهپاد که برای این ساخته شده اند که بقای حکومت ولایت فقیه را تامین کنند؛
سازمان دادن بخش های از شیعیان در کشورهای عراق و یمن و لبنان و نیز تا حدودی فلسطین و تشکیل نیروی «محور مقاومت»؛
به دست آوردن پشتیبانی ظاهری امپریالیسم روسیه و سرمایه داران جاه طلب و ایضا ریاکار چینی .         
حال پرسش این است که آیا پشت حکومت ولایت فقیه به این تجهیزات و نیروها و قدرت ها گرم است که اینچنین های و هوی می کنند؟
موشک ها و پهپادها ابزار خامنه ای و سران پاسدارش
آیا  کمیت و کیفیت موشک ها و پهپادهایی که حکومت ولایت فقیه و سران سپاه به آن می بالند بیشتر و بهتر و قوی تر از موشک ها و پهپادهای اسرائیلی ها و یا امپریالیست های غربی است؟
جنگ بین حکومت ولایت فقیه و دولت صهیونیستی اسرائیل اساسا جنگ اطلاعات و تکنیک و ابزار و تجهیزات جنگی است و چون در این زمینه ها دولت اسرائیل و پشتیبانان غربی اش بارها از حکومت ولایت فقیه قوی تر هستند، جنگی به کلی نابرابر است. در این جنگ تنها پای تجهیزات جنگی در میان است و نه پای توده ها.
در جنگ توده ها با امپریالیست ها و نیروهای ارتجاعی وضع به گونه ای دیگر است. عموما چنین است که توده ها نخست تجهیزات جنگی ندارند و حتی اگر در آغاز شکست بخورند در صورتی که جنگ شان به درستی رهبری شود در دراز مدت می توانند امپریالیسم و یا ارتجاع قوی تر از نظر تجهیزات جنگی را شکست دهند، زیرا در جنگ بین ابزار و انسان، در جنگ حق و ناحق به طور استراتژیک انسان پیروز است و نه ابزار. حق پیروز است نه ناحق( برای ابزار بدون انسان، پیروزی معنایی ندارد).
اما جنگ دو ارتجاع و در اینجا جنگ ولایت فقیه که پایه ی توده ای ندارد با دولت اسرائیل و امپریالیست های پشتیبان اش جنگ بین ابزارها است. و ابزارهای دولت صهیونیستی اسرائیل و امپریالیست های غربی به وجه غیرقابل مقایسه ای بیشتر و بهتر و قوی ترند.
آیا پشت خامنه ای و سپاه به امپریالیسم روسیه و سرمایه داران چین گرم است؟
تجارب بیست ساله ی اخیر نشان داده که نه امپریالیسم روسیه برای منافع این حکومت تره خرد می کند و نه حکومت مزور و شیاد چین. آنها بسیار می گیرند و کم می دهند.
اگر آنها به خامنه ای دمیده و وی را برای وراجی های اخیرش«شیر» کرده باشند، به محض اینکه پای عمل برسد وی و حکومت اش را به پای منافع خود و سازش های خود با اسرائیل و غرب فدا خواهند کرد. آنها علیرغم تضادهاشان با دولت های امپریالیستی غرب، آن را به حکومت آخوندهای حقیر و تو سری خور و سران مزدور پاسدار نخواهند فروخت.
نیروهای عموما جیره خوار و مزدور حکومت خامنه ای در عراق و یمن و لبنان
آیا به نیروهای «محور مقاومت» در عراق و موشک پرانی های آنها به پایگاه های آمریکایی و یا حوثی های یمن و حزب الله گرم است؟
شکی نیست که محرک بخشی از این نیروها ایدئولوژی و آرمان های مذهبی و دیگر علائق شان است، اما بخش مهمی از آنها( به ویژه در عراق و لبنان) مزدور و نان خور حکومت ولایت فقیه هستند و اگر به این گروه ها پیوسته اند نه به سبب ایدئولوژی بلکه برای دخل و خرج زندگی شان است. اینها برای پول می جنگند و اگر حقوق دریافتی با آنچه باید به جای آن بدهند تراز نشود و از آن بدتر همین دستمزد هم نرسد، گروه را رها خواهند کرد و دنبال کار خود خواهند رفت.
از این گذشته این نیروها در مقابل دخالت کشورهای امپریالیستی غرب و در شرایط تکامل یافته تر جنگ ورود ارتجاع منطقه( مصر، اردن، ارتش عراق و عربستان سعودی و کشورهای حاشیه خلیج فارس) به جنگ، نمی توانند پایداری کنند. زیرا این ها نیز یک سری نیروی بی پشتوانه هستند و نه توده. جنگ اینها با اسرائیل، جنگ توده ای نبوده بلکه اساسا جنگ به وسیله ی ابزار است.
پشتیبانی امپریالیست های آمریکا و اروپای غربی از دولت صهیونیستی اسرائیل
به این مجموعه باید بیفزاییم پشتیبانی امپریالیست های آمریکایی و فرانسوی و آلمانی و انگلیسی و دیگر امپریالیست ها را از دولت اسرائیل. این ها برای حفظ منافع خود در ایران( از جمله سرنگون نشدن حکومت خامنه ای) و منطقه یا تلاش می کنند مانع این شوند که جنگی درگیرد و از آن مهم تر گسترده شود و یا اگر چنین جنگی درگرفت و آنها نتوانستند آن را کنترل کنند در کنار اسرائیل قرار گرفته و ترجیح خواهند داد که حکومت خامنه ای را قربانی کنند.
خلق ایران جنگ نمی خواهد
خلق ایران نفرت عمیقی از خامنه ای و سران پاسدار و کل حاکمان کنونی دارد. توده های کارگر و کشاورز و لایه های میانی ایران بیش از چهل سال است که تجربه زندگی زیر حکومت این غاصبان انقلاب بزرگ 57 را داشته اند و از هر جنگی که به خاطر منافع این جانیان و ریاکاران و فاسدان و کثافات قرون و اعصار صورت گیرد بیزارند. خلق ایران هر جنگی که از سوی این حکومت مرتجع و جنایتکار صورت بگیرد به جنگی علیه حکومت تبدیل می کنند.
 گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
14 مهر 1403
 

 

۱۴۰۳ مهر ۱۱, چهارشنبه

«انتقام سخت» خامنه ای و نتایج احتمالی آن

 
«انتقام سخت» خامنه ای 
و امکان تکامل مقابله ی اسرائیل و جمهوری اسلامی به مراحل بالاتر

در بندهای پایانی اعلامیه ی خود با نام «دولت صهیونیستی تروریستی اسرائیل و حکومت ولایت فقیه بی در و پیکر»( 12 مرداد 1403) که پس از ترور اسماعیل هنیه نگاشته شد چنین نوشتیم:
«اما با توجه به خبرها و دستور خامنه ای برای«مجازات سخت» ممکن است همچون مورد «پاسخ سخت» کشتار کنسولگری، شاهد فرستادن پهپاد ها و موشک ها به سوی اسرائیل و یا پایگاه های آمریکا، حال یا از داخل ایران و یا از کشورهایی مانند عراق و یمن و لبنان و... باشیم. اگر خامنه ای و سران سپاه جنگ نخواهند باید واکنش شان به گونه ای باشد که اسرائیل و آمریکا را برای پاسخ متقابل برنیانگیزد. در صورتی که وضع جز این گردد و دولت اسرائیل  خود را مجبور به پاسخ گویی ببیند آن گاه آمریکا و اروپای غربی نیز به پشتیبانی اسرائیل برخاسته و وضع ممکن است به کنش و واکنش متقابل کشیده شود. وضعی که اکنون نمی توان به گونه ای روشن آینده ی آن را ترسیم کرد.»
حمله با موشک های مافوق صوت
در شامگاه روز سه شنبه 10 مهر حکومت ولایت فقیه حمله ای موشکی و پهپادی را به اسرائیل انجام داد که در آن به گفته ی سران پاسدار از موشک های مافوق صوت استفاده شد. در این حمله از 180 موشک استفاده شد که به گفته ی دولت صهیونیستی اسرائیل بیشتر این موشک ها نتوانستند از«گنبد آهنین» عبور کنند وهمچنین به وسیله ی آمریکا و اردن و فرانسه و انگلستان رهگیری و منهدم شدند. به گفته ی دولت اشغالگر اسرائیل، برخی از موشک ها به پایگاه های هوایی اسرائیل خورده که آسیب جانی به همراه نداشته است. همچنین گفته شده است که یک جوان فلسطینی در اثر فرود آمدن بدنه ی این موشک ها در کرانه باختری جان خود را از دست داده است.
حتی اگر تمامی این اخبار را درست ندانیم و بپذیریم که بخشی از موشک ها به اهداف نظامی خود اصابت کرده اند و خساراتی به بار آورده اند بازهم این ضربه نمی تواند قابل قیاس با ضرباتی باشد که دولت اسرائیل به حکومت خامنه ای و نیروهای نیابتی اش زده است؛ خواه کشتن فرماندهان سپاه در سوریه و لبنان را در نظر گیریم و خواه ترورهنیه در ایران و یا کشتن حسن نصرالله و فرماندهان حزب الله لبنان و... «انتقام سخت» حتی با این حمله نیز انتقامی پفکی است.  
های و هوی حکومتیان در مورد حمله ی اخیر
حکومت خامنه ای و سران سپاه در مورد این حمله  طبق معمول داد و قال زیادی به راه انداخته و می گویند که «انتقام سخت» کذایی اش را گرفته اند و از نظر شان این پایان ماجراست و اگر اسرائیل پاسخی ندهد، آنها نیز دنبال حملات دیگری نخواهند بود و چنانچه اسرائیل پاسخ دهد آنگاه آنان نیز «پاسخی سخت تر»خواهند داد.
این میان، خامنه ای هم خیال برش داشته با این حمله در راس مبارزه با امپریالیسم آمریکا قرار گرفته از رفتن آمریکا از منطقه صحبت می کند. او گمان می کند با شعار دادن دروغین علیه آمریکا می تواند جنگ بقای خود را جنگ توده ها علیه امپریالیسم جا بزند و به این وسیله آنها را بفریبد.
خامنه و سران سپاه در عین حال مستقیم و غیرمستقیم آمریکا را تهدید می کنند که در صورت تکامل تقابل به مرحله ای بالاتر به وسیله ی نیروهای نیابتی شان در عراق و یمن به پایگاه های آمریکایی حمله خواهند کرد.  
دولت پزشکیان هیچ کاره است!
مضحک ترین بخش این حمله سنگ روی یخ شدن پزشکیان رئیس جمهورو دارودسته ی اصلاح طلبان حکومتی است. گویا او و دولت اش در هیچ یک از مراحل تصمیم گیری دخالتی نداشته اند و پس از حمله برای خالی نبودن عریضه به او اطلاع داده شده است. 
به راستی که او و دولت اش و اصلاح طلبان حکومتی هیچ کاره اند. فرمان در دست خامنه ای و سران سپاه است و پزشکیان و اصلاح طلبان ورشکسته ی حکومتی چاره ای ندارند جز آنکه همچنان «ذوب در ولایت» و بله قربان گوی باشند و شاهد این که پشیزی ارزش و اهمیت و جایگاهی ندارند.
شاخ شدن دولت اشغالگر اسرائیل برای پاسخ به جمهوری اسلامی - فرصتی که پنجاه سال است منتظر آنیم!
دولت صهیونیستی اسرائیل گفته است که حتما پاسخ جمهوری اسلامی را خواهد داد و این بار بسیار شدیدتر از پیش. آنها می گویند اسرائیل دنبال این فرصت بود و حملات اخیر خامنه ای و سران سپاه که بدون هیچ گونه جایز بودن از نظر حقوق بین المللی است به آنها این اجازه را می دهد که به ایران حمله کنند. آنها می گویند که خوشحال هستند که دیگر مجبور نیستند که با نیروهای نیابتی جمهوری اسلامی بجنگند بلکه می توانند با حامی اصلی آنها و دشمن اصلی شان یعنی حکومت ولایت فقیه بجنگند.
 صحبت ها اکنون بر سر اهداف حمله و در درجه ی نخست پایگاه های نظامی و پالایشگاه ها و نیروگاه ها و محل های استقرار موشک ها و یا تاسیسات اتمی است.
اگر اسرائیل حملات شدیدتری بکند و خامنه ای و سران سپاه پاسخ شدیدتری دهند تقابل می تواند به مراحل تکامل یافته تری انتقال یابد و گسترده تر از پیش شود.
توده ها و جنگ
در پایان همان اعلامیه نوشتیم:
«طبقات مردمی ایران، کارگران و کشاورزان و زحمتکشان شهر و روستا و نیز طبقات میانی اکنون نیز در عذاب هستند و دنبال چاره جویی برای خلاصی از حکومت ولایت فقیه چه رسد به این که قرار باشد جنگی هم به این وضع اضافه شود. از این رو به هیچ وجه جنگ نمی خواهند و آن را تحمل نخواهند کرد. درگیر شدن خامنه ای و سران سپاه در هر جنگی که اندکی به درازا کشد جز این که سرنگونی این حکومت را پیش بیندازند نتیجه ی دیگری نخواهد داشت.»
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
12 مهر 1403
 
 

۱۴۰۳ مهر ۸, یکشنبه

درباره کشته شدن حسن نصرالله

 

عملیات دولت جنایتکار اسرائیل، 
کشته شدن حسن نصرالله رهبر گروه ارتجاعی حزب الله
و موضع حکومت خامنه ای در قبال درگیری ها
 
در  جمعه شب 5 مهرماه 1403(27 سپتامبر 2024) دولت صهیونیستی اسرائیل توانست با ریختن به گفته ی سران ارتش اسرائیل 85 بمب سنگر شکن به وزن 85 تن به مقر فرماندهی اصلی حزب الله در زیرزمین ساختمانی در منطقه ی ضاحیه در حومه ی جنوبی بیروت در لبنان حسن نصرالله رهبری را که 32 سال این گروه را رهبری می کرد به قتل رساند. در این حمله بخشی از فرماندهان گروه و از جمله علی کرکی نیز کشته و بیش از 90 نفر زخمی شدند.
عملیات انفجار پیجرها و بی سیم ها
پیش از این و طی هفته ی منجر به این بمباران حکومت اشغالگر اسرائیل توانسته بود پس از یک سلسله حملات که منجر به انفجار در هزاران دستگاه پیجر و بی سیم اعضای حزب الله گردیده بود ضربات سنگینی به اعضای حزب الله در لبنان بزند و ارتباطات درونی و برنامه ریزی های سازمان و  فعالیت های عملی آن را مختل کند. این انفجارها که در طی  دو روز جمعه و شنبه ی گذشته رخ داد منجر به کشته شدن ده‌ها نفر و زخمی شدن حدود سه هزار نفر از اعضای حزب الله شد.
کشتار توده ها در کنار کشتار اعضای حزب الله
البته این گونه کشتارها تنها به اعضای حزب الله محدود نگردید و دولت جنایتکار اسرائیل که هیچ گاه پشیزی برای جان مردم عادی قائل نبوده درعین حال به گونه ای فاجعه بار بسیاری از مردم عادی و از جمله کودکان را که در مکان هایی که دستگاه منفجر شد حضور داشتند کشت. امری که خشم بسیاری از مردمان را در لبنان و دیگر کشورها نسبت به  دولت مرتجع حاکم در اسرائیل برانگیخت اما کوچک ترین واکنش موثری از سوی امپریالیسم آمریکا و دیگر امپریالیست های غربی برنینگیخت. امری که تردیدی باقی نمی گذارد که امپریالیست های غربی را در طرح و اجرای تمامی برنامه های نابود کردن حزب الله شریک بدانیم.  
شرکت کمپانی های امپریالیستی در غرب در پروژه ی منفجر کردن پیجرها
انفجار در پیجرها و دستگاه های بی سیم از یک سو نشانگر یک سلسله توطئه های پنهانی مشترک اسرائیل با کمپانی های تایوانی، هلندی و مجاری( روشن نیست که کدام عامل اصلی بوده است) برای جاسازی مواد انفجاری درون دستگاه ها بود که هیچ کدام از ترس واکنش حزب الله و یا دیگر نیروهای وابسته به گردن نگرفتند و هر کدام به کمپانی و کشور دیگری حواله دادند، و از سوی دیگر نشانه ی پیشرفت های پیچیده ی الکترونیکی که امکان چنین اعمالی را به وجود آورده بود.
برنامه ی چند مرحله ای دولت جنایتکار اسرائیل در حمله به حزب الله لبنان
در هر صورت شکل دادن این حملات هم بخشی از یک برنامه ی چند مرحله ای بود که قرار بود رهبران حزب الله را در شرایطی قرار دهد که هم امکان ترور آنها به وسیله ی دولت اسرائیل فراهم شود و هم در کنار آن حکومت جنایتکار اسرائیل ضعف های امنیتی ای را که حمله 5 اکتبر آن را نشان داد و همچون مهر بر پیشانی دستگاه  امنیتی اش موساد خورد بپوشاند و توان خود را در شکل دادن به شیوه ها و تکنیک های مدرن جنگ به رخ کشد.
اما برنامه چند مرحله ای جانیان دولت اسرائیل برای زمین گیر و نابود کردن حزب الله و یا به تاخیر انداختن بازسازی آن برای سال ها، صرفا این انفجارها نبود، بلکه این دولت با حملات هوایی به مقرهای حزب الله در جا به جای بیروت بخشی از رهبران کلیدی حزب الله از جمله دو فرمانده ارشد، یعنی ابراهیم عقیل و احمد وهبی از واحد نخبه «الرضوان» و ابراهیم محمد قبیسی، فرمانده سامانه موشکی حزب‌الله و فرمانده نیروی پهپادی حزب الله محمد سرور و بسیاری از اعضای دیگر این گروه را به قتل رساند.
حلقه ی نهایی این سلسه عملیات ها به احتمال ترور حسن نصرالله بود که اینک جامه ی عمل پوشانده شده است. حمله ای که ویژگی آن(ریختن این تعداد بمب) نشان می دهد که دولت اسرائیل از حضور وی در آن محل اطمینان کامل داشته است. امری که بدون نفوذ شبکه های امنیتی اسرائیل در حزب الله و دیگر جریان های «محور مقاومت و حکومت ولایت فقیه( به ویژه حکومت ولایت فقیه) امکان ناپذیر بود. کمابیش همانند آنچه که بر سر دستگاه های امنیتی ولایت فقیه آمده است.
جز این ها مقامات ولایت فقیه خبر کشته شدن عباس نیلفروشان معاون عملیاتی سپاه پاسداران را نیز داده اند. گفته می شود که وی در هنگام حمله اسرائیل در جلسه ی فرماندهان حزب‌الله در بیروت بوده است. امری که به همراه حضور دیگر فرمانده هان کشته شده سپاه قدس در سوریه از یک سو نشانگر دخالت حکومت ولایت فقیه در برنامه ها و طرح های حزب الله و دیگر گروه های نیابتی در منطقه است و از سوی دیگر اطلاع سازمان های اطلاعاتی ایران از جای حسن نصرالله! 
به طور کلی طی این یکی دو هفته دولت جنایتکار اسرائیل حملاتی پی درپی به جنوب لبنان داشته که در نتیجه این حملات تا کنون حدود 700 نفر کشته شده و در حدود 1700 نفر زخمی شده اند.
هدف اصلی عملیات بنا به گفته ی مقامان اسرائیلی بازگشت امن بیش از ۶۰ هزار اسرائیلی است که در مناطق مرزی زندگی می کردند و به دلیل بمباران‌های حزب‌الله خانه‌های خود را ترک کرده‌اند.
 در مقابل طی این مدت ده‌ها راکت و موشک به وسیله ی حزب الله به قصد زدن مواضع و پایگاه های نظامی و شهرک هایی که صهیونیست ها در آن ها اقامت داشتند شلیک شده است که تعدادی از آنها به هدف اصابت کرده است.
دولت اسرائیل منادی«صلح» و رفع تهدید از مردم دنیا و برقراری«امنیت و آرامش» در جهان!؟
ارتش اسرائیل می گوید که«حسن نصرالله دیگر نمی‌تواند دنیا را تهدید کند». این عبارات و عباراتی مانند آن که دنیا پس از کشتن وی به وسیله ارتش اسرائیل روی «آرامش» خواهد دید ظاهرا به این معنا است که دولت مرتجع اسرائیل که جریان های مرتجعی مانند حزب الله و حماس حتی انگشت کوچک آن و جنایاتی که انجام داده نیز به شمار نمی آیند، برای شادمانی مردم دنیا حسن نصرالله را به قتل رسانده و نه برای جلوگیری از تهدید شدن دولت اسرائیل.
اما اگر نه دنیا بلکه تنها بخشی از خاورمیانه بخواهد امنیت پیدا کند و توده های آن روی آرامش ببیند این تنها با از بین رفتن کشور اسرائیل و برپایی کشور فلسطین و زندگی یهودیان و فلسطینیان کنار یکدیگر در این کشور ممکن خواهد بود.     
اشاره ای به عملیات هفت اکتبر حماس  
اکنون که به رویدادهای یک ساله ی گذشته می نگریم بهتر می بینیم که عملیات 5 اکتبر 2023 گرچه برخی از ضعف های سازمان های امنیتی اسرائیل را آشکار کرد و از این نظر ضربات سنگینی به های و هوی دولت اسرائیل در این زمینه ها زد، اما چقدر اشتباه بوده است. این عملیات در زمانی اجرا شد که دولت های عرب در فرایند برقراری روابط دیپلماتیک بیشتری با دولت اسرائیل بودند و گویا( آن گونه که حکام ولایت فقیه گفتند) این عملیات برای آن انجام شد که از این روند جلوگیری کرده و فضای منطقه را به نفع مقابله با اسرائیل برانگیزد. اما در پی این عملیات غزه با خاک یکسان شد. با ترور رهبران اش به وسیله اسرائیل سازمان حماس تا حدود زیادی فلج گردید و اکنون به دنبال آن حزب الله نیز توان اش را حداقل برای مدتی از دست داد.
سازمان حماس در مورد همکاری سپاه قدس در این عملیات اطلاعات روشنی نداد. این اطلاعات گاه از اقدام حماس به تنهایی و گاه از اقدام مشترک با سپاه قدس و یا نقش سپاه قدس در برنامه ریزی حکایت می کرد. به هر حال در صورتی که سپاه قدس و خامنه ای در برنامه ریزی و طراحی و اجرای این عملیات نقشی داشتند اکنون باید پاسخگوی توده های فلسطینی و لبنانی و نیز پایه های اجتماعی خود در ایران باشند. به ویژه توده های فلسطینی که پس از حمله ی اسرائیل به غزه صدمات سنگینی خوردند. 42 هزار قربانی دادند و خانه هاشان ویران گردید و خودشان نیز بی خانمان و آواره شدند. حکام ولایت فقیه البته خود را کنار کشیده و خواهند کشید!  
به احتمال قوی و چنانچه حوادث دیگری پیش نیاید پس از پایان این دور درگیری ها آن کشورهای عرب منطقه که فرایند پیشرفت روابط با اسرائیل را دنبال می کردند اگر از ضربات وارد شده بر حماس و حزب الله آشکار شادی خود را بروز ندهند اما آن فرایند پیشین روابط را دنبال خواهند کرد گرچه با اندکی تاخیر و«علی می ماند و حوض اش»!
بازسازی حزب الله و ناتوانی حکومت خامنه ای در گرفتن«انتقام سخت» و کمک به این سازمان
روشن است که پس از این حملات و نابودی رهبران و فرماندهان و بخشی از کادرها و اعضا حزب الله لبنان که نیروی نیابتی اصلی و عمده ی حکومت ولایت فقیه در منطقه است مشکل که این سازمان بتواند خود را به سرعت بازسازی کند.
مشکلاتی که در امربازسازی نهفته است از یک سو به توان خاص حزب الله برای بازسازی خویش که به هر حال زمان بر است بر می گردد و از سوی دیگر به مسائلی مانند تضادهای درونی ایدئولوژیک( همچون تضاد های ایدئولوژیک در حکومت ولایت فقیه و دیگر نیروهای نیابتی و ناامید شدن شان از ولایت خامنه ای و شک در باورهای خود) و سیاسی و نظامی( اینکه حزب الله باید حمله کند و انتقام بگیرد و یا محتاط باشد و موقتا عقب نشینی کند و...)حزب الله و این که بخشی از آنها اساسا اعتمادشان را به حکومت ولایت فقیه به دلیل کنار کشیدن از دخالت در جنگ غزه به نفع حماس و همچنین پشتیبانی نکردن عملی از حزب الله در درگیری های اخیر، از دست داده اند و بیشتر حس می کنند که گوشت دم توپ حکومت ولایت فقیه شده اند.
بدگمانی های رشد یابنده در میان گروه حزب الله و شک به خامنه ای و حکومت ایران
این بی اعتمادی حتی تا آنجا پیش رفته که نظراتی در میان آنها وجود دارد مبنی بر اینکه حکومت ولایت فقیه مقصر اصلی لو رفتن محل و قرار حسن نصرالله بوده است، همان گونه که مقصر لو رفتن محل اقامت اسماعیل هنیه بود. نظراتی که با توجه به سخنان خامنه ای در هفتم مهرماه  دایر بر اینکه «سرنوشت این منطقه را  نیروهای مقاومت و در راس آن حزب الله رقم خواهد زد» که معنای آن عدم دخالت در درگیری هاست، بیشتر تقویت شده و این گمانه را ایجاد کرده که ممکن است خامنه ای و جناح های اصول گرا و اصلاح طلب حاکم سازشی بزرگ کرده و این «نیروهای مقاومت» را به امپریالیست های آمریکایی و غرب و همچنین اسرائیل فروخته باشند!
از سوی دیگر این امر به توان حکومت ولایت فقیه بر می گردد. حکومت خامنه ای اکنون خود در گرداب مشکلات اقتصادی و سیاسی و بحران و غلیان مبارزه ی توده ها غرق است و نه می تواند «انتقام سخت» به خاطر کشتن حسن نصرالله بگیرد و نه به حزب الله کمکی اساسی کند.
 در مجموع، با توجه به عقب نشینی های خامنه ای و رئیس جمهورش پزشکیان و دارودسته ی اصلاح طلبان حکومتی در مقابل کشورهای امپریالیستی غرب و استغاثه به درگاه آنان، امکان چنین «انتقامی» و کمک هایی از جانب حکومت خامنه ای و دولت پزشکیان ضعیف است و در صورت انجام می تواند بر معاملات حکومت ولایت فقیه با امپریالیست ها که امیدشان برای نجات از وضعیت کنونی تا حدود زیادی به آن وابسته شده، تاثیر منفی و مخرب گذارد. اگر چنین شود« روز از نو و روزی از نو»!
اسرائیل و حزب الله هر دو نفرت انگیز و ارتجاعی اند اما اسرائیل ارتجاع قدرتمندتری است
از نقطه نظر طبقه ی کارگر و نیروهای انقلابی در این که دو طرف این درگیری تا مغز استخوان ارتجاعی اند، هیچ شکی وجود ندارد.
یک سوی آن حکومت صهیونیستی و اشغالگر اسرائیل است که به کمک امپریالیست ها زمین های خلق فلسطین را از دست شان در آورده و توده های زیادی را آواره کرده است و هر روز جنایت جدیدی را علیه این خلق ستمدیده انجام می دهد. حکومتی که در یک سال گذشته غزه را به خاک و خون کشیده است و 42 هزار نفر را از زن و مرد و کودک کشته است و...؛  
و سوی دیگر آن حزب الله است که یک سازمان ارتجاعی وابسته به حکومت ولایت فقیه که خودشان از حزب الله هاشان ارتجاعی ترند، می باشد. نقش کثیف این جریان در همراهی با حکومت ولایت فقیه در قتل عام توده های زحمتکش شهری و روستایی در سوریه و نیز کشتار توده های زحمتکش ایران بر کمتر کسی پوشیده است. سازمانی که در لبنان به کمک پول هایی که حکومت ولایت فقیه در اختیارش قرار داده و انواع دزدی ها و فسادها توانسته برج و بارویی به هم زند و در پارلمان و دولت این کشور نافد و نماینده داشته باشد و زندگی طبقه ی کارگر و توده های ستمدیده ی لبنان را آماج اهداف جاه طلبانه خودش و حکومت ولایت فقیه در ایران کند؛ سازمانی که اگر با اسرائیل درگیر نمی شد، امپریالیست ها و اسرائیل به وجودش برای مقابله با پا گیری و رشد کمونیست ها و دموکرات های انقلابی در لبنان و فلسطین و سوریه و دیگر کشورهای عرب ارزش زیادی قائل بودند و قطعا حلوا حلواش می کردند!
با این حال در کل حکومت اسرائیل که غاصب و اشغالگر سرزمین فلسطینی ها و عامل کشتار هفتاد ساله ی خلق فلسطین و نماینده و ژاندارم امپریالیست ها در منطقه برای سرکوب جنبش های انقلابی است و به وسیله ی آنها از هر نظر پشتیبانی می شود ارتجاعی قوی تر است. حملات یک ساله ی اخیر حکومت اسرائیل به غزه و کشتار توده های بی دفاع و همچنین حملات چند هفته ی گذشته به حزب الله نشان داد که این سازمان ها(حتی با قرار دادن حکومت ولایت فقیه در کنارشان) در مقابل قدرت نظامی اسرائیل که در بیشتر زمینه ها بسیار قوی است و از پشتیبانی امپریالیست های غرب برخوردار است نیرویی و عددی نیستند.
 با توجه به آنچه گفته شد، هر نوع نزاعی و مقابله و جنگی بین این دو ماهیتی اساسا ارتجاعی دارد و از جهت استراتژیک این که در این تقابل کدام پیروز شود ذره ای برای طبقه ی کارگر و توده های استثمار شده و ستمدیده ی لبنان، فلسطین و عرب و ایران اهمیت ندارد. از نقطه نظر طبقه ی کارگر هر دو ارتجاعی اند و باید نابود شوند.
با این حال پیروزی و یا شکست های هر کدام از این دو ارتجاع در این تقابل می تواند بر شرایط مبارزه ی طبقاتی داخلی ایران و دیگر کشورهای منطقه موثر باشد و از نظر تاکتیکی به وسیله ی نیروهای انقلابی مورد استفاده قرار گیرد. چنان که شکست های وارد شده بر حزب الله شکست حکومت ولایت فقیه به شمار آمده و توانسته در خالی کردن زیر پای حکومت ایران و قراردادن توده ها در حالت تهاجم ایدئولوژیک - فرهنگی به حکومت و شدت بخشیدن به مبارزه ی عملی موثرباشد.  
نفرت طبقه ی کارگر و توده های مردم ایران از حزب الله و حکومت ولایت فقیه
آنچه در مورد حزب الله گفتیم همراه با میلیاردها دلار از ثروت خلق ایران که به وسیله ی حکومت ولایت فقیه برای سازماندهی در اختیار این سازمان قرار گرفته است همواره خشم و نفرت کارگران و کشاورزان و طبقات میانی را در ایران  علیه ولایت برانگیخته است.
جنبه ی دیگر قضیه این است: سازمانی درهم شکسته شده است که نیروی اصلی نیابتی ولایت فقیه در لبنان و منطقه بوده است و در هم شکسته شدن این سازمان به نوعی نشانگر ناتوانی و شکست حکومت ولایت فقیه است که توده ها از آن عمیقا نفرت دارند. از این رو رواست که بسیاری از توده های زحمتکش شهری و روستایی و نیز طبقات میانی از کشته شدن حسن نصرالله و پیش از آن اعضای حزب الله در جریان انفجار پیجرها احساس شادی کنند و به جشن و سرور بپردازند و در مقابل اعلام پنج روزعزای عمومی این را فریاد زنند که«چرا برای مرگ 52 کارگر معدن طبس حتی یک روز عزای عمومی اعلام نشد!»
احساس شادی از مرگ دشمنی نباید منجر به اعتماد به دشمنی دیگر شود!
اما این احساس شادی از مرگ یک دشمن و تخریب یک سازمان ارتجاعی هرگز نباید موجب این شود که نسبت به دولت مرتجع و کثیف اسرائیل که او نیز دشمن طبقه ی کارگر و خلق های منطقه و ایران است، خوشبینی ای را ایجاد کند.
دولت اسرائیل متحد خلق ایران نیست و برای شادی مردم ایران پیجرها را منفجر نکرده، چشم ها اعضای حزب الله را کور نکرده و دست و پاها را قطع نکرده و حسن نصرالله را به قتل نرسانده، بلکه برای منافع خودش این عمل را انجام داده است. دست«خونخواهی و انتقام» مردم ایران از «آستین» دولت جنایتکار اسرائیل بیرون نیامده است!
 در ارتباط با مسائل مردم ایران حکومت اسرائیل هوادار به قدرت رسیدن سلطنت طلبان مرتجع و مزدور امپریالیست های غرب است و برای همین است که سلطنت طلبان و عمله و اکره شان در «شبه چپ» ایران یعنی دارودسته های مزدورحکمتی - ترتسکیستی کمونیسم کارگری از اسرائیل پشتیبانی می کنند.
نیازی به این نیست که اسرائیل خامنه ای را بکشد
طبقه ی کارگر و خلق ایران خود حکومت ولایت فقیه را سرنگون می کنند و خامنه ای را به محاکمه خواهند کشاند!
وجه بدتر و دردناک تر قضیه این است که کسانی که خودشان را از مردم می دانند(و آنان را اگر از مردم باشند به راستی باید عقب مانده ترین خطاب کرد) از دولت اسرائیل می خواهند بیاید و خامنه ای را هم برای خاطر آنها بکشد. این ها فریاد می زنند «خامنه کجا پنهان شده ای! بدان که هر جا پنهان شده باشی اسرائیل تو را پیدا خواهد کرد و خواهد کشت.»
گرچه تقابل بین دو حکومت ارتجاعی ولایت فقیه و اسرائیل می تواند کار را به آنجا رساند که خامنه ای و عمال حکومتی اش نیز در امان نباشند و وی از ترس ترورش در جایی پنهان شده باشد، اما این گونه «خواهش» ها از یک دولت مرتجع و دشمن طبقه ی کارگر و زحمتکشان در منطقه و ایران که بیاید و خامنه ای را هم برای منافع آنها بکشد، تنها نشانگر اوج بی باور بودن به خود و نیرو و توانایی خود و نشانگر پذیرش ناتوانی و انفعال و شکست است.
خلق سرفراز ایران از این گونه اظهار عجزها و ناتوانی های مردمان عقب مانده به دور است. خلق ایران از این گونه عمال شیاد و فریبکار سلطنت طلبان که می خواهند به خلق تلقین کنند نیازی به نیروی اش در براندازی حکومت ولایت فقیه نیست و آمریکا و اسرائیل برای مردم ایران این کار را خواهند کرد به دور است. کارگران و کشاورزان و تمامی توده های ایران خود خامنه ای و حکومت اش را سرنگون می کنند و به پای میز محاکمه ی دادگاه خلق خواهند کشاند.
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
8 مهر 1403

۱۴۰۳ مهر ۶, جمعه

انقلاب ایران و مساله ی چگونگی تصرف قدرت سیاسی به وسیله ی طبقه ی کارگر(9)

 
انقلاب ایران و مساله ی چگونگی تصرف قدرت سیاسی به وسیله ی طبقه ی کارگر(9)

بخش نخست: قهر انقلابی و الگوهای تاریخی انقلاب

 تغییرات در کشورهای زیرسلطه ی امپریالیسم
 
تغییرات سیاسی در کشورهای زیرسلطه ی امپریالیسم
در عباراتی که از مائو در بخش پیشین آوردیم تاکید ما بر وجه رشد ناموزون اقتصادی بود که امکان دست زدن به جنگ خلق و تداوم آن را به وجود می آورد. در این بخش به وجوه سیاسی ای می پردازیم که اقدام به جنگ خلق را به عنوان شکل اساسی کسب قدرت ناگزیر می کند.
 مهم ترین نظرات مائو در این خصوص این ها بود:
«چین در زمینه سیاسی و اقتصادی به طور ناموزون رشد می یابد - ...دیکتاتورهای نظامی بزرگ که حکومت مرکزی را در دست دارند، با دیکتاتورهای نظامی کوچک که بر استان های مختلف مسلط اند، همزیستی می کنند؛ دو نوع ارتش ارتجاعی یعنی «ارتش مرکزی» که تابع چانکایشک است، با« قوای نظامی مختلط » که تابع دیکتاتورهای نظامی استان های مختلف اند، همزیستی می کنند...  چین کشوری نیمه مستعمره است - تشتت در میان قدرت های امپریالیستی موجب تشتت در میان گروه های مختلف هیئت حاکمه چین می شود. بین کشور نیمه مستعمره ای که زیرسلطه چندین دولت قراردارد و کشور مستعمره ای که تنها یک دولت برآن مسلط است، فرق و تفاوت هست...» (مسائل استراتژی در جنگ انقلابی چین، دسامبر 1936، منتخب آثار، جلد نخست، ص 299- 297) و
«در چین وضع طور دیگری است. ویژه گی های چین در این است که کشوری مستقل و دموکراتیک نیست بلکه نیمه مستعمره و نیمه فئودالی است؛ در داخل آن رژیم دموکراتیک مستقر نیست بلکه ستم فئودالی حکمرواست؛ کشوری است که در مناسبات خارجی خویش از استقلال ملی برخوردار نیست بلکه زیر یوغ امپریالیسم قرار دارد. از این جهت در چین پارلمانی که بتواند مورد استفاده قرار گیرد، نیست و حق  قانونی تشکیل اعتصابات کارگری هم وجود ندارد. در اینجا وظیفه حزب کمونیست علی الاصول این نیست که مبارزه ی درازمدتی را از سر بگذراند تا به قیام و جنگ برسد، و یا نخست شهرها را تصرف کند و سپس دهات را، بلکه درست عکس این است.»( مسائل جنگ و استراتژی، 6 نوامبر 1938، منتخب آثار، جلد دوم، ص 327- 326)
چنانچه به این دو بند نگاه کنیم می بینیم که در بند نخست که در دسامبر 1936 نگاشته شده است از شرایطی صحبت می شود که نه تنها ویژگی های چین بلکه با تفاوت هایی و درجاتی کمابیش ویژگی های بخشی از کشورهای نیمه مستعمره – نیمه فئودال آن زمان در سه قاره ی آسیا و آمریکای مرکزی و جنوبی  بود. اما نزدیک به چنین شرایطی اکنون گرچه در برخی کشورهای افریقایی وجود دارد، در بسیاری از کشورهای زیر سلطه ی امپریالیسم در سه قاره وجود ندارد. برای نمونه مواردی مانند دیکتاتورهای نظامی کوچک همچون قدرت های نظامی کوچکی( گروه های مخالف یکدیگر) که در یک کشور با یکدیگر در جنگ اند، به عنوان یک ویژگی در کشورهای زیرسلطه بسیار کمیاب است و احتمالا و بیشتر در برخی کشورهای جنگ زده ی افریقا و در جنگ های منطقه ای و محلی وجود دارد؛ و یا دو نوع ارتش ارتجاعی یعنی «ارتش مرکزی» و «قوای نظامی مختلط» که با یکدیگر مقابله کنند به همین سان بسیار نادرند. اکنون بیشتر کشورها حتی اگر دیکتاتوری نظامی داشته باشند، دارای حکومت و قدرت نظامی مرکزی هستند و در کنار آنها دیکتاتورهای نظامی کوچک وجود ندارند. به عبارت دیگر وجه حاکم را تسلط قدرت مرکزی و ارتش مرکزی تشکیل می دهد.
از این که بگذریم برخی خصال دیگر گرچه نه به شکل آن زمان اما کماکان  وجود دارند؛ همچون نیمه مستعمره هایی که زیرسلطه ی چندین دولت امپریالیستی قرار دارند و تشتت در میان قدرت های امپریالیستی رقیب که موجب تشتت در میان گروه های هیئت حاکمه اما نه لزوما به شکل نظامی و حداقل به شکل پایدار می شود. ( مورد ولایت فقیه که باندهای امپریالیسم روسیه و آمریکا و غرب در کشاکش اند و گاه باند امپریالیسم روسیه و گاه باند امپریالیست های غربی رو می آیند).
در مورد بند دوم که حدود دو سال بعد در نوامبر 1938 نگاشته شده وجوه کلی تری تصویر می شود. این وجوه اکنون نیز در بسیاری از کشورهای زیرسلطه ی امپریالیسم وجود دارند. نبود رژیم دموکراتیک و وجود حکومت های استبدادی و دیکتاتوری های آشکار و عریان  سیاسی و نظامی، کشورهایی که در مناسبات خارجی خویش از استقلال ملی برخوردار نیستند بلکه زیر یوغ امپریالیسم قرار دارند، نبود پارلمانی که بتواند مورد استفاده احزاب انقلابی کمونیستی قرار گیرد وحق قانونی تشکیل سندیکاها و اتحادیه های مستقل کارگری، نبود حق اعتصابات کارگری و امکان مبارزه ی مسالمت آمیز قانونی، این ها کماکان در بسیاری از کشورهای زیرسلطه خواه وابسته به امپریالیست های غربی و خواه وابسته به امپریالیسم روسیه و کشورهای همسو وجود دارند و جزیی از وجوه  و شرایط سیاسی حاکم بر این گونه کشورها هستند.
با این همه اگر کمی جزء به جزء تر بررسی کنیم می بینیم که برخی تغییرات در عرصه ی سیاسی به ویژه در پنجاه سال اخیر در برخی کشورها صورت گرفته و شرایطی سیاسی ایجاد کرده است که گرچه  از نقطه نظر مورد بحث تفاوتی کیفی ایجاد نکرده است اما باید به آن پرداخته شده و در بررسی و تحلیل ما وارد گردد.
تغییرات در ساخت سیاسی کشورهای زیرسلطه
پس از جنگ جهانی دوم انقلابات دموکراتیک و ضد امپریالیستی پی در پی، بخشی به رهبری طبقه ی کارگر و بخشی به رهبری سازمان های خرده بورژوایی و بورژوازی ملی در کشورهای زیرسلطه در سه قاره ی آسیا و افریقا و آمریکای مرکزی و جنوبی رخ داد و موجب شد که اشکال دیکتاتوری و استبداد و از جمله استبداد سلطنتی و یا دیکتاتوری های نظامی که بر آنها حاکم بود فرو ریزد. در پی این انقلاب ها و فروریختن بسیاری از قدرت های حاکم وضع در  بسیاری از این کشورها تغییر کرد. روشن است که همه ی این انقلاب ها به پیروزی نینجامید اما تداوم بروز آنها موجب گردید که امپریالیست ها تن به تغییرات اقتصادی و سیاسی ای در این گونه کشورها بدهند.
 بخشی از این تغییرات در ساخت اقتصادی این کشور ها به وجود آمد و موجب تحلیل بردن فئودالیسم و نیمه فئودالیسم و رشد سرمایه داری بورکراتیک - کمپرادور در این کشورها شد که هم برخاسته از وضع مبارزه ی طبقاتی و ملی در این کشورها بود و هم به سیاست های نوین امپریالیست ها یعنی نئولیبرالیسم بر می گشت و در بخش پیشین به آنها اشاره کردیم.
بروز شبه دموکراسی های بورژوا- کمپرادوری
در کنار آن در شرایط  سیاسی و نوع حکومت بسیاری از این کشورها تغییراتی به وجود آمد که تا کنون ادامه دارد. یکی از مهم ترین این تغییرات این بود که وضع سیاسی پیشین و وجود اشکال استبدادی حکومت و دیکتاتوری های سیاسی و نظامی یک دست ضعیف شد و یا از بین رفت و جای آنها را نوعی «شبه دموکراسی» و یا بهتر« دموکراسی های بورژا- کمپرادوری» گرفت. شکلی که باید آن را میانه ی انواع حکومت های استبدادی پیشین و همچنین دیکتاتوری های نظامی گذشته از یک سو و دموکراسی امپریالیستی نوع غربی از سوی دیگر دانست.
در این شکل که در بخشی از کشورهای زیرسلطه با نظام های جمهوری و سلطنتی و دیگر شکل ها وجود دارد مجلس نمایندگان و مجلس سنا و غیره  موجود است و انتخابات برگزار و پارلمان تشکیل می شود. آزادی بیان و مطبوعات و  گردهمایی و راهپیمایی اعتراض آمیز، آزادی تشکیل سندیکاها و اتحادیه های کارگری و نیز حق اعتصاب موجود است، اما تمامی احزاب آزاد مخالف نظام اقتصادی – سیاسی  آزاد نیستند بلکه در بهترین شرایط  احزاب سرمایه داران ملی و نیز احزاب  مطیع و بی خطر رویزیونیستی و ترتسکیستی آزاداند. این گونه کشورها به مرور در هر سه قاره و به ویژه در آسیا و آمریکای مرکزی و جنوبی بیشتر شده اند . نمونه های برجسته ی آن در آسیا کشورهایی مانند ترکیه و کره جنوبی و در افریقا تونس و ... و در آمریکای جنوبی برزیل و آرژانتین و نیز کشورهایی مانند شیلی، بولیوی و در آمریکای مرکزی ونزوئلا، السالوادور  و ... می باشند.
تفاوت های اساسی دموکراسی بورژوا - کمپرادوری با دموکراسی امپریالیستی
تفاوت های اساسی این گونه «دموکراسی بورژوا-  کمپرادوری» با «دموکراسی امپریالیستی» در این هاست:
 در دموکراسی امپریالیستی بین دو حزب حاکم بورژوا- امپریالیست یک رقابت تا حدود زیادی واقعی وجود دارد که منجر به این می گردد که این ها گاه و بیگاه و بسته به پیروزی ها و یا اشتباهات و ناکامی هایشان در امور گوناگون و پاسخ هایی که به مسائل و منافع اقتصادی و سیاسی داخلی و خارجی جناحی از سرمایه داران امپریالیست حاکم می دهند و بیش و کمی نیرو و توان شان قدرت را از دست حزب دیگر بیرون آورند. این امر در دموکراسی بورژا- کمپرادوری یا وجود ندارد و یا در معدودی از کشورها وجود دارد.
وجود ندارد به این دلیل که احزاب حاکم در کشورهای زیرسلطه  مورد بحث وابسته به امپریالیست ها هستند و این امپریالیست ها هستند که در نهایت تعیین می کنند که کدام حزب قدرت را در دست داشته باشد. چه کسی بماند و چه کسی برود و چه کسی بیاید. بنابراین تغییرات سیاسی در کشورهای زیرسلطه به میل امپریالیست هاست و نه تابع مقابله ی دو حزب حاکم که عموما کاریکاتور و یا بدلی از همان دو حزبی امپریالیستی هستند، و نه بر مبنای اشتباهات و یا موفقیت های آنها و  یا مهم تر مبارزه ی طبقاتی داخلی در این کشورها.  نمونه ی این کشورها کره جنوبی است.
و اما در معدودی از کشورها وجود دارد به این دلیل که در برخی از کشورها  با رشد بحران اقتصادی و سیاسی و مبارزه ی طبقاتی و انقلاب ها و یا بحران های سیاسی و نظامی و فرهنگی منطقه ای گاه باید یک جابجایی صورت گیرد تا نیروهای تازه بتوانند انقلاب را کنترل و از مسیر خود منحرف کرده و شرایط  تسلط امپریالیست ها را تامین کنند.
نمونه ی برجسته ی این گونه کشورها  ترکیه است. در کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی که حیاط خلوت امپریالیسم آمریکا نامیده می شد نیز بیشتر کشورها از این زمره اند. و این ها کشورهایی هستند که تغییرات سیاسی در آنها صورت گرفته  و دیکتاتوری های نظامی برچیده شده و جای خود را به این به اصطلاح دموکراسی های بورژوایی داده است.
مورد دیگر تفاوت دموکراسی بورژوا- کمپرادوری با دموکراسی امپریالیستی در این است که در کشورهای امپریالیستی، ارتش نیروی زیر کنترل کل طبقه ی سرمایه دار امپریالیست حاکم است و البته وظیفه ی آن در دوران کنونی که انقلاب در کشورهای امپریالیستی کمتر امکان پذیر است بیشتر تجاوز نظامی به کشورهای دیگر برای مبارزه با انقلاب های توده ای و نیز رقابت با امپریالیست های رقیب است تا سرکوب مبارزات داخلی که وظیفه ی اساسی آن می باشد و یا به ویژه کودتا کردن به نفع یک جناح علیه جناح دیگر. اما ارتش در کشورهای زیر سلطه زیر کنترل امپریالیست ها و به وسیله ی آن جناحی از طبقه حاکم است که وابسته به آنهاست و یا حاضر است طوق وابسته گی آنها را به گردن بگذارد. در نتیجه در این کشورها دموکراسی بورژوا- کمپرادوری به وسیله ی امپریالیست و عوامل آنها کنترل و مدیریت می شود. چنانچه در این کشورها تضاد بین طبقه ی کارگر و کشاورز و توده های زحمتکش و حتی طبقات میانی با حکومت حتی اندکی شدید شود و مبارزه ی طبقاتی اندکی اوج گیرد و یا تضاد میان جناح ها و باندهای سرمایه دار بوروکرات - کمپرادور حاکم شدت پذیرد ارتش می تواند به شکل های مستقیم و یا غیرمستقیم کودتا کند( عموما با این توجیه که ما تنها برای این کودتا می کنیم که اوضاع را آرام کنیم و امنیت مردم را حفظ کنیم) و حکومت را در دست گیرد. نقش ارتش در کشورهای زیرسلطه نه تنها همان نقش اساسی ارتش یعنی سرکوب انقلاب ها در داخل کشور برای حفظ منافع امپریالیست ها و جناح های بورژوا- کمپرادور وابسته به آنهاست  بلکه در عین حال مدیریت تضادهای بین جناح های حاکم وابسته به امپریالیست ها به وسیله ی کودتا است. امری که وجود وجوه دموکراسی ای مشابه دموکراسی بورژوایی اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم و امکان استفاده ی ادامه دار از آن را برای نیروهای انقلابی بسیار ضعیف و تا حدود زیادی غیرممکن می کند.    
گذشته از این در کشورهایی مانند کره جنوبی و یا ترکیه که احزاب حکومتی و احزاب رویزیونیستی و رفرمیستی مطیع و ترتسکیست های تخریب گر جنبش خلق، آزاد هستند، جدا از نقشی که ارتش دارد( برای نمونه ارتش ترکیه که یکی از بزرگترین ارتش های ناتو است) خود امپریالیست های آمریکایی پایگاه نظامی دارند و اوضاع را زیر نظر می گیرند. 
     بنابراین «دموکراسی» و « پارلمان» و آزادی هایی مانند «آزادی احزاب»(حتی به شرطی که احزاب انقلابی آزاد باشند که نیستند) آن هم زمانی که ارتش همچون چماقی  بر بالای سر طبقه ی کارگر و کشاورزان و زحمتکشان ایستاده است و آماده ی است در صورت بروز هر مبارزه ی جدی و تغییر کوچکی در تناسب قوای موجود، کودتا کند( ترکیه واقعا از این نظر شاخص بوده است) و در کنار آن پایگاه های نظامی امپریالیستی هم وجود دارد، گرچه در حد و حدودی قابل استفاده است اما دارای معنا و محتوای جدی ای نیست که بتوان درون آن کاری انقلابی را پیش برد و طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش را سازمان داد.  
علل اساسی تغییر سیاست امپریالیست ها در کشورهای زیرسلطه
علل تغییرات ساخت سیاسی بیشتر کشورهای زیرسلطه عبارتند از:
 یک-  وجود مبارزه ی طبقاتی و ملی ای که پس از جنگ جهانی دوم تداوم داشته است. در واقع پس از جنگ جهانی یک فضای انقلابی در بیشتر کشورهای زیرسلطه ی آسیا و افریقا و آمریکای مرکزی و جنوبی  به وجود آمد و در تمامی سه قاره انقلاب های پیاپی رخ داد.
دو - پیروزی انقلابات دموکراتیک نوین در برخی از کشورهای زیرسلطه. این کشورها توانستند از نظام های نیمه فئودالی و سرمایه داری بوروکرات - کمپرادور عبور کرده و نظام های دموکراتیک و یا سوسیالیستی برپا کنند. نمونه ی برجسته ی این انقلاب ها، انقلاب چین(1949) و در پی آن انقلاب کوبا و سپس انقلاب های کشورهای افریقا( مصر و الجزایر) و کشورهای جنوب شرقی آسیا( ویتنام، لائوس و کامبوج) بود که تاثیرات زیادی در کشورهای زیرسلطه ی آسیا و افریقا و آمریکای مرکزی و جنوبی گذاشت و ترس و وحشت امپریالیست ها را بیش از پیش برانگیخت.(1)
سه - شکست امپریالیست ها در امور نظامی و تلفات انسانی و مخارج بالای نظامی و مخالفت مردم کشورهای امپریالیستی خواه از جهت تلفات انسانی و خواه از نظر مخارج جنگ با مداخلات این چنینی. نمونه ی برجسته ی این مخالفت ها، اعتراض طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش و طبقات میانی امپریالیسم آمریکا به جنگ ویتنام بود.
چهار-  تغییر سیاست های اقتصادی امپریالیستی به اقتصاد نئولیبرالی
تغییر سیاست اقتصادی امپریالیست ها که در مورد آن در مقالات پیشین و خلاصه ای نیز از آنها  در بخش پیشین نوشته ایم، موجب شد که جای تسلط مستقیم سیاسی امپریالیست ها در کشورهای زیرسلطه را تسلط  مستقیم اقتصادی بگیرد و  تسلط مستقیم نظامی بیش از پیش از بین برود( نه به این معنا که مداخله ی نظامی به کلی از سیاست امپریالیست ها حذف گردد) و تسلط مستقیم سیاسی کم رنگ تر شده و تسلط غیر مستقیم سیاسی بیش از پیش پررنگ شود. در این فرایند ساخت اقتصادی کشورهای زیر سلطه بیشتر به کشورهای امپریالیستی وابسته شد.
پنج - سقوط  سوسیال امپریالیسم شوروی و بلوک کشورهای اروپای شرقی که یک رقیب قدر برای امپریالیست های غربی بودند و تلاش می کردند که  جنبش های طبقه ی کارگر و یا خرده بورژوازی را که در کشورهای زیرسلطه وجود داشت به خود وابسته کنند.
این ها مهم ترین دلایل بودند که موجب شدند چرخش مهمی در سیاست امپریالیست ها در کشورهای زیرسلطه در عرصه ی سیاسی پدید آید و نوعی نرمش در قبال شکل گیری دموکراسی های بورژوا- کمپرادوری در این کشورها شکل بگیرد.
هرمز دامان
نیمه ی دوم شهریور 1403
یادداشت ها
1-    البته در همین دوران با توجه به تغییر ساخت اقتصادی - سیاسی اتحاد شوروی از سوسیالیستی به سرمایه داری یک تغییر در نوع رقابت به وجود آمد. رقابت سوسیالیسم با سرمایه داری به رقابت سوسیال امپریالیسم با امپریالیسم تبدیل شد.

۱۴۰۳ شهریور ۳۰, جمعه

یادداشت هایی در مورد نامه ی فائزه هاشمی(2 بخش پایانی)


 
ده
انتقادفائزه هاشمی را باید به دو بخش کرد. از یک سو انتقادات به روابط درون زندانیان( زندانیان زن که تفاوتی در اصل قضیه نمی کند)، در اینجا صرف نظر از اهدافی که وی دارد باید انتقادات در صورتی که درست است تایید شوند و برای از بین بردن آنها مبارزه و کار صورت گیرد و در صورتی که نادرست است رد شوند.
بخش دوم به روابط میان زندانیان و زندانبانان و حکومت بر می گردد. نقدی که فائزه هاشمی از نیروهای پیشرو می کند جنبه های غیرعمده ی این نامه و انگیزه ها و اهداف و حواشی جنبه ی عمده ی آن است. فائزه هاشمی بین زندانیان و حکومت، حکومت را انتخاب کرده است. ممکن است اینجا و آنجا و این و آن زندانی اغراقی در مورد برخی رفتارهای حکومت در زندان ها بکند، اما چنین اغراق هایی نباید ملاک داوری نهایی درباره نظرات درست در این زمینه قرار گیرد. چهل سال حکومت ولایت فقیه نشان داده که تمامی مراحلی که یک زندانی از زمان بازداشت تا زمان آزادی می گذراند حکایت از رفتار شکنجه گرانه و هولناک و پست دارد. مضحک است که در این ارتباط ما زندانیان را«اغراق کننده» بدانیم. زیرا هیچ اغراقی به واقع نمی تواند رفتار کثیف اطلاعاتی ها و زندانبان ها را با زندانیان آن گونه که واقعا بوده و هست( و بخش بسیار مهمی از آن پنهان است) بیان کند. هزاران افشاگری از وضعیت زندان ها به عنوان یک کل - و نه اینجا و آنجا مواردی اغراق - نمی تواند ماهیت کثیف زندانبانان و دستگاه قضایی و سازمان های اطلاعاتی را به حد کافی نشان دهد.
حال اگر در این تاریخ چهل و اندی ساله ما بیاییم و اگر مواردی از اغراق وجود داشته باشد آنها را برجسته کنیم و وضع را به گونه ای نشان دهیم که انگار حکومت رفتار در خوری با زندانیان داشته است و این زندانیان بوده اند که وضع را خراب تر از آنچه بوده نشان داده اند تنها لطف کردن در حق حکومت کثیف و ستمکار و جنایتکار و به حاشیه بردن اعتراضات زندانیان است که خواهان رسیدگی به زندانیان و حقوق خود هستند.  
یازده
یافتن همانندی مضمونی بین رفتار زندانیان سیاسی با حکومت استبدادی گرچه گاه ممکن است در جزییات درست باشد اما در سطح کلان کاملا نادرست است. در جزییات ممکن است درست باشد زیرا افکار و شیوه ها و روش های حکومت استبدادی مسلط است و با این تسلط در تمامی نهادهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و آموزشی وهنری و ورزشی به شکلی نافذ و جاری است. این استبداد نهادینه شده ی طبقات حاکم نظام سرمایه داری بوروکراتیک - کمپرادور است که ضد خود یعنی خواست آزادی و دموکراسی خواهی و سوسیالیسم و کمونیسم را در طبقه ی کارگر و توده ها به وجود می آورد و آنها را به مبارزه علیه خود بر می انگیزد. اما این ضد در حالی که علیه استبداد بر می خیزد خود از بستر استبداد برخاسته و در آن نظام و روابط بزرگ شده و بنابراین ته رنگی از تمامی وجوه حاکم را در اجزای خویش دارد. به بیان دیگر استبداد در تمامی افراد جامعه نافذ می گردد. مبارزه با استبداد حاکم باید همراه با مبارزه با کنش های استبدادی سرچشمه گرفته از درون باشد.
اما این مقایسه در سطح کلان درست نیست. یکی مستبد است و تمامی منابع ثروت و قدرت را در دست دارد و دیگری جزیی از خلق( کارگران، کشاورزان و دیگر طبقات زحمتکش) در حال مبارزه علیه حامیان و حاملین این قدرت و ثروت است. استبداد حاکم بیان تسلط طبقه ی حاکم است. در اینجا یک وحدت درونی بین استبداد و حاملین استبداد وجود دارد، اما بخشی از مبارزین تنها در جزء حاملین استبداد حاکم هستند و به عبارتی یک «دیکتاتورکوچک» در درون دارند. اما آن شرایطی که از آن برمی خیزند و آن آرمان هایی که آنها برای آن مبارزه می کنند یعنی آزادی و دموکراسی و استقلال و سوسیالیسم و کمونیسم نیز درون همین مبارزین عناصری از شخصیت آزاده و دموکرات و کمونیست تولید می کند که وجه اصلی روحیات و سجایای شخصی آنها را تشکیل می دهد و آن ها را از حاملین و حامیان استبداد جدا می کند. مقایسه دو وجه این تضاد یعنی بین آنچه از جامعه ی کنونی و به دلیل تسلط استبداد به ارث می برند با آنچه از جامعه ی آینده ای که آنها برای تحقق آن مبارزه می کنند، در شخصیت و در منش و شیوه ی مبارزه ی بیشتر آنها به نفع آن «دیکتاتور کوچک» مورد نظر فائزه هاشمی نیست.   
فائزه هاشمی با مقایسه این دو و اینکه آنچه ما از روابط و شیوه های برخورد در زندان می بینیم تجلی ای است از آنچه در بیرون از حکومت می بینیم اساس قضیه را به فراموشی می سپارد.
زندانی مبارز است و برای تحقق آرمان اش که آزادی و استقلال و دموکراسی و کمونیسم است جان شیرین اش را در دست گرفته است و مرگ را هر آن در پیش خود می بیند. حکومت برعکس است و برای جلوگیری از هر گونه مبارزه ای برای آزادی و استقلال و دموکراسی و کمونیسم اسلحه اش را در دست گرفته و زندان اش را به راه انداخته است. فائره هاشمی می توانست انتقاد کند، می توانست دلسوزانه مقایسه کند و از زندانیان آشکار بخواهد که دست به رفتارهای و شیوه هایی نزنند که آنها را بتوان با حکومت مقایسه کرد، اما نمی تواند مواردی برجسته کند و بگوید این شیوه های حکومت است و بنابراین چه فرقی میان ما مبارزان آزادی و دموکراسی و حکومتیان است. فرق بسیار است و مهم ترین آن این که یکی برای آزادی و دموکراسی مبارزه می کند و این مبارزه به او یاری می رساند تا خود را از شر معایبی که حکومت استبدادی با آموزش در مدارس و دانشگاه ها و محل کار و جامعه به خوردش داده و در او پدید آورده رها کند و دیگری برعکس، هر آن در حال تولید این معایب در جامعه است. 
دوازده
این در بهترین شرایط و در صورت واقعی بودن آن، دیدن سوی کوچک مساله و ندیدن سوی بزرگ آن است. این در حالی است که مبارزین به عنوان یک کل،  نه این جا و آنجا چند فرد و یا جریان فرصت طلب که خود را مبارز جا می زنند و خیانت و پستی  پیشه می کنند، نه تنها «طبل توخالی» و «دیکتاتوری های حقیر»ی نبوده اند بلکه بزرگترین دگرگونی ها در آگاهی و شرایط به یاری پیشقراولی و منش های بزرگ آنان به پیش رفته است. از مشروطیت به این سو مبارزین چپ و دموکرات انقلابی برجسته ترین هادیان مبارزه برای «آزادی و عدالت و دموکراسی و فرهیختگی» و دگرگونی و تحول ایران بوده اند و زندگی و جان خود را برای تحقق آنها گذاشته اند. این سخنان کلی فائزه هاشمی صرفا نافی مبارزین بزرگ کمونیست نیست بلکه نافی مبارزین و مجاهدینی است که از مشروطیت به این سو و در لوای مذهب( هر نوع دین و مذهبی از شیعه و بهایی و مسیحی و غیره) مبارزه کرده اند و مجاهدین خلق دوره پیش از انقلاب 57 نیز از زمره ی آنان بوده اند. این سخنان نفی هر گونه مبارزه ای است.  
اما زمانی که ما در مورد انقلابیون سوی کوچک یعنی ایرادات فردی و یا گروهی را بزرگ می کنیم و سوی بزرگ یعنی مبارزه کردن آنها با استبداد و از زندگی و موقعیت اجتماعی و اوقات خوش و جان خود گذشتن را کوچک، عکس آن در سوی مقابل یعنی سوی استبداد و یا همین اصلاح طلبان استخوان به نیش گیر حکومتی رخ می دهد یعنی سوی کوچک آنها - مثلا در مواردی که در مورد رفتارو شیوه های برخورد آنها با زندانیان اغراق صورت می گیرد- را بزرگ و سوی بزرگ آنها -  یعنی رفتار و شیوه های چهل ساله ی درون زندان که امثال لاجوردی و شریعمتداری  تجلی آن بوده اند- را کوچک می کنیم . فائزه هاشمی راه را از سر ناآگاهی و یا عامدانه گم می کند و به اصلاح طلبان استخوان به نیش کش حکومتی و از آن مهم تر به همان ها که رفتار مبارزین را در زندان چون آنها می انگارد یعنی خامنه ای و دارودسته ی جنایتکاران حاکم «گرا» می دهد. 
سیزده - جهان را دگرگون کن و درون این دگرگون کردن جهان خودت را دگرگون کن!
این درست است که علیرغم وجود برخی از حداقل ها برای مبارزه، نهادینه کردن دموکراسی در خود برای برخی از افراد و گروه ها کار بسیار مشکلی است و این بنا به دلایلی است که شرح دادیم، اما این درست نیست که نهادینه کردن دموکراسی درخود پیش نیاز اصلاح جامعه و حکومت است. این شکلی از بیان همان عبارتی است که می گوید:«نخست برو خودت را درست کن و بعد ادعای دگرگون کردن جهان را داشته باش»! و این به غایت نادرست است زیرا مساله را کاملا ذهنی گرایانه طرح می کند. کلنجار ذهنی را در درجه ی نخست قرار می دهد و تغییر جهان را پس از کامل کردن روند نخستین در دستور کار می گذارد. و این به این معناست که شما هرگز به کار دگرگون کردن جهان وارد نخواهید شد. زیرا اگر تمامی زندگی تان را مصروف درست کردن و دموکرات کردن خودتان کنید در جامعه ای که حکومتی استبدادی، استثمارگر و ستمگر بر آن حاکم است موفق نخواهید شد و حتی اگر موفق شوید توفیق انفرادی شما نمی تواند تغییر اساسی در جامعه پدید آورد. آنچه شما می خواهید در خودتان از بین ببرید همواره در شما و یا دیگران بازتولید می شود. اما اگر مساله را از دیدگاه ماتریالیستی- دیالکتیکی طرح کنیم آن گاه می بینیم که شرط دموکرات شدن فرد به مبارزه ی وی با استبداد و دیکتاتوری وابسته است. هر چقدر فرد مبارزه در ستیز خویش بتواند تغییراتی در شرایط جامعه ایجاد کند بیشتر می تواند خود را تغییر دهد. تنها آنها که از توفان مبارزه ی طبقاتی می گذرند می توانند خود را نشکن و آبدیده کنند.
چهارده
در این شکی نیست که مبارزه هزینه دارد خواه مبارزه با استبداد حاکم و خواه درون مبارزین و با دوستان همفکر و همره و خواه در مبارزه با خود و با عیوب و ایرادات و کمبودهای خود. مبارزه هرگز یک وجه یعنی وجه مبارزه با مستبدین و جنایتکاران و کلا طبقات استثمارگر و ستمگر حاکم را ندارد بلکه در عین حال مبارزه با مبارزین را دارد. بسیاری از انقلابیون بزرگ سال ها و گاه دهه ها طول کشیده تا توانسته اند نظرات و رفتارها و شیوه های نادرستی که در مبارزان و در احزاب انقلابی وجود داشته اصلاح کنند. مبارزه ی انقلابی ده ها سویه دارد که مهم ترین آن مبارزه با حاکمین استثمارگر و ستمگر است. انقلابی بودن یعنی مبارزه و تلاش مداوم و همه روزه و فداکارانه و تا پای خون و جان برای تغییر جهان. انقلابی بودن یعنی همیشه در مبارزه و نبرد بودن؛ نبرد با دشمنان گوناگون، نبرد با دوستان گوناگون( انتقاد)، نبرد با فرصت طلبان و ابن الوقت ها، نبرد با متحدین موقت، نبرد با خود( انتقاد از خود) و ... اتحاد و نبرد دو وجه مبارزه هستند و از آن دو، اتحاد نسبی و نبرد مطلق است.
پانزده - اصلاح یا انقلاب
همه ی مبارزان انقلابی برای دگرگون کردن جامعه مبارزه می کنند. برای این که بتوان با جامعه ی نو شرایط بالیدن زندگی ها نو و انسان های نو را پدید آورد. فائزه هاشمی راه رسیدن به آزادی و عدالت و برقراری یک حکمرانی خوب را«اصلاحات» می داند و این سان همراهی خود را با اصلاح طلبان ورشکسته ی حکومتی نشان می دهد. او البته از «اصلاحات ساختاری» صحبت می کند. این سان فائزه هاشمی می خواهد همه را راضی کند از خامنه ای گرفته تا موسوی.
اما اصلاحات سویی و انقلاب سوی دیگر قضیه است. جامعه ی ایران به انقلاب نیاز دارد انقلابی همه جانبه و در همه ی امور. از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ و غیره ...
شانزده
فائزه هاشمی پیکان تیز حمله ی خود را متوجه زندانیان سیاسی می کند. زندانیان سیاسی دیکتاتور هستند و آنها که از آنان پیروی می کنند مشتاق فاسد شدن هستند. به این ترتیب تمامی مبارزینی که برای سرنگونی حکومت مستبد حزب اللهی به مبارزه برمی خیزند مشتی دیکتاتور یا دیکتاتورمنش و یا هواخواه دیکتاتورمنش ها هستند.
وی این گونه خط بطلانی بر مبارزه می کشد: مبارزه بیهوده و بی نتیجه است! دنبال مبارزه برای تغییر و دگرگونی انقلابی نروید!
و این نتیجه ی از آن بیرون می آید: به اصلاح طلبان حکومتی، این اکنون «اصلاح طلبان» ولی فقیهی امید ببندید!  
هفده - خواب دروغین
پایان بخش نامه ی فائزه هاشمی خواب دخترعمویش است. کسی که به  تعیبرخواب هایش باور جدی دارد. حرف وی روشن است: آنچه نوشتم برای این است که همراهی خود را با شما حکومتیان نشان دهم. نگذارید بیش از این در زندان بمانم. دیگر حوصله زندان کشیدن را ندارم!
زندانیان سیاسی تا کنون کسی را نکشته اند( حداقل ما نشنیده ایم) اما حکومت های استبداد سلطنتی و استبداد دینی خامنه ای و حکومت اش کشته اند. آنها درون زندان تا توانسته اند و به شکل های گوناگون کشته اند؛ آشکار و یا پنهان؛ مستقیم و یا غیر مستفیم. غیر از افراد انقلابی سیاسی که به قتل رساندن شان خواه در حکومت استبداد سلطنتی و خواه در استبداد مذهبی همواره وجود داشته است. یک نمونه ی بارزش محیط زیستی ها است که پاسداران کشتندشان و بسیاری از جوانانی که شاید عالی ترین درجه ی خواست هاشان درخیزش« زن، زندگی، آزادی» تنها آزادی های اجتماعی بود. 
هجده - زمان نشر نامه
اینجاست که زمان نشر نامه اهمیت می یابد. این همه فرصت برای بیان انتقادات به زندانیان سیاسی پیش و پس از سالگرد خیزش ژینا، چرا درست در سالگرد خیزش ژینا باید این انتقادات طرح شود؟  فائزه هاشمی می بیند که بسیاری از ناقدین نامه همین زمان نشر آن را در نظر می گیرند. اگر این چنین نبود آیا این امکان وجود نداشت که توجه بسیاری یا حتی گروه محدودی از آن ها تمام و کمال یا حداقل به گونه ای مشروط متوجه انتقادات وی می گردید؟ آیا این گونه فائزه هاشمی تاثیر نظرات خود و انتقادات خود را بهتر نمی توانست ببیند؟ اما زمان حداقل بخشی مهم از توجه را معطوف خود می کند: چرا این زمان؟ چرا در سالگرد خیزش مهسا؟ آیا این خدمتی به خامنه ای و اصلاح طلبان ضد جنبش ژینا، به شمار نمی آید؟   
نوزده - اصلاح طلبان حکومتی - آیا تحرکاتی نبوده است؟
پزشکیان آمده است. و ورشکسته گان اصلاح طلب و استخوان به نیش کش هایی مانندعباس عبدی و احمدزیدآبادی و  صادق زیبا کلام و سروش و دیگر دارودسته های اصلاح طلب که از جنبش خلق به هراس افتاده اند و نیز مشتی فرصت طلبان و نان به نرخ روز خورهای سیاسی که بین جریان های سلطنت طلب و اصلاح طلب وُول می خورند آماده اند از فردی که احتمالا یا خودش خلاق بوده و آماده شده که برخی از ایرادها و ضعف ها و عیوبی را که در زندانیان دیده برای خامنه ای در بوق و کرنا کند و یا  به رهنمودهای امثال آنها عمل کرده، استقبال کنند. فائزه هاشمی آماده شده تا اردوی مبارزه و انقلاب و خلق را ترک کند و به اردوی ضد انقلاب و ضد خلق بپیوندد.   
 بیست - نوسان نیروهای راست و چرخش های ناگزیر بین جبهه ی انقلاب و جبهه ی ضد انقلاب 
آنچه ما باید بیش از پیش متوجه آن باشیم این است که بسیاری متفقین طبقه ی کارگر و خلق از میان طبقات مرفه و سرمایه دار تنها می توانند به طور موقت متحد جنبش باشند. آنها نمی توانند متحدین استراتژیک طبقه ی کارگر و دیگر طبقات خلقی باشند. آنها متحدین پر نوسان، مشروط، موقتی و غیرقابل اعتماد هستند و به محض اوج یافتن جنبش طبقه کارگر و خلق و از ترس و وحشت آن به دشمن می پیوندند. 
اما این که این آمدن و رفتن ها صورت می گیرد هرگز نباید در تاکتیک های مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی ما خللی ایجاد کند. برخوردهای ما به آنها که همواره  ناپیگیری و نوسان دارند مشروط  و دوگانه خواهد بود. ما همواره باید به تنظیم دقیق خط و مرزها با آنها بپردازیم و در عین سازش نسبی و اتحاد، با آن ها مبارزه کنیم.
این تقابلی است بین طبقه ی کارگر و خلق و دشمنان خلق برای این که از یکدیگر بکاهند و به خود بیفزایند. این تاکتیک در نظام کنونی و نظام آینده ادامه خواهد یافت.
هر کس از جبهه ی دشمن و ضد خلق بخواهد برای هر مدتی به جبهه ی خلق بپیوندد باید از وی استقبال شود و در عین اتحاد با وی مبارزه صورت گیرد. هر کس جبهه خلق را ترک کرده و به جبهه ی ضد خلق بپیوندد باید با وی مبارزه صورت گیرد و افشا شود. این تاکتیک همواره وجود خواهد داشت و هیچ چرخش به راست و گریزی به جبهه ی ضدانقلاب و ارتجاع از جانب این گونه افراد و جریان ها نباید مانع از اجرای آن گردد.
 هرمز دامان
نیمه ی دوم شهریور 1403