۱۴۰۳ مرداد ۱۹, جمعه

درباره شناخت(14)

 
درباره شناخت(14)
بخش دوم
ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت
 باعرض پوزش از خواننده گان
در متن نام جواد طباطبایی به اشتباه صادق طباطبایی نوشته شده بود که بدین وسیله اصلاح می گردد. 6شهریور 1403
 
در بخش پیش ما مهم ترین دیدگاه های سوفیست ها و شکاکان را آوردیم. اینک به نقد آنها می پردازیم.
اشتباهات اساسی سوفیست ها و شکاکان از دیدگاه مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم
چنان که در این سخنان دیده می شود اتکای سوفیست ها و شکاکان به ذهن انسانی است و نه به عینیت به عنوان امری مستقل از ذهن و نقطه ی عزیمت شناخت انسانی. در ذهن نیز به ادراک حسی توجه دارند و یا شناخت انسانی را به آن تقلیل می دهند و شناخت عقلایی یعنی شناختی را که بر مبنای کاربرد مفاهیم و مقولات و بررسی همه جانبه ی شی یا پدیده ممکن می گردد و می تواند به ماهیت شی یا پدیده پی برد از نظر دور و ناممکن می دانند. از ابن گذشته معیار عمل انسان و نتایجی که در عمل روی شیء یا پدیده حاصل می شود برای محک زدن درستی و یا نادرستی شناخت در نظرشان جایگاهی ندارد. و بالاخره وجود مطلق در نسبی و امکان تکامل و ژرف تر شدن مداوم شناخت اجتماعی- تاریخی انسان از حقیقت مطلق از طریق حقایق نسبی را در نظر نمی گیرند.
اتکاء به ذهنیت انسان و نفی معیار عینی در شناخت
لنین می گوید:
«پایه ریزی نظریه شناخت بر اساس نسبیت گرایی به معنای محبوس کردن ناگزیر خود در شک مطلق، لاادری گری و سفسطه است و یا فرو افتادن در ذهنیت گرایی. نسبیت گرایی به مثابه نظریه شناخت، تنها این نیست که به نسبیت معلومات خود اذعان می کنیم، بلکه نفی هر معیار و مدل عینی است که مستقل از بشر وجود دارد، و بیش از پیش به محدوده شناخت ما نزدیک می شود.»( ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، بخش حقیقت نسبی و حقیقت مطلق- ص 106)
چنان که اشاره کردیم سوفیست ها از نظر هراکلیت مبنی بر این که همه چیز در حال تغییر است استفاده می کردند و به اصطلاح مبنای عینی برای نظریات خود قائل بودند،(1) اما زمانی که سوفیست می گوید«انسان مقیاس همه چیز است» درستی آنچه درست است و نادرستی آنچه درست نیست و نظریه هر کس همان قدر می تواند درست و حقیقت باشد که نظریه ی دیگری درست و حقیقت است، منظورشان این است که ذهن انسان و شناخت انسانی ملاک و معیار همه چیز است.(2) و این به این معناست که عینیت شیء یا پدیده جایگاهی در شناخت نداشته و اگر داشته باشد استقلال و هویتی مستقل از ذهن و شناخت انسانی ندارد که بتوان آن را شناخت.
از این نظر در آن واحد نظریات متضاد درباره ی شی یا پدیده واحد درست هستند:«همین این و هم آن درست است. هم این و هم آن... درست نیست»!
در یک شرایط ویژه اگر فردی هوا را گرم حس کند هوا گرم است و اگر فردی آن را سرد حس کند سرد است. برای این ذهن معین هوا با شرایط و موازین و براهینی که برای آن ذهن معتبر است سرد است و باز هم با شرایط و موازین و دلایلی ضد آن که برای این ذهن دوم معتبر است هوا گرم است. پس گرم یا سرد بودن هوا نسبی است و نه به واسطه ی موجودیت عینی و هویت مستقل از ذهن ادراک کننده و تغییرات آن، بلکه به خاطر ذهن حس کننده چنین ویژگی هایی نصیب اش شده است. یعنی سردی یا گرمی هوا متعلق به خود هوا نیست که می توانند در شرایط معین و ضرور به یکدیگر تبدیل شوند و جای یکدیگر را یگیرند بلکه متعلق به ذهن حس کننده است. این ذهن ادراک کننده است که به هوا سردی و یا گرمی می بخشد.
به عبارت دیگر هوا و خواص آن که به این یا آن گونه بر دو انسان ظاهر می شوند هویت ویژه و خصوصیاتی قابل اندازه گیری و قوانینی درونی برای تغییرو تبدل ندارند بلکه در ارتباط با من و بدان گونه که بر من نمودار می شوند وجود دارند. اگر من وجود نداشته باشم که بگویم هوا سرد است، هوایی وجود ندارد که دارای خواصی همچون سردی یا گرمی باشد. تعمیم این نظر به وجود هر انسان و یا خصوصیات هر انسان برای انسان های دیگر دشوار نیست. اگر من نباشم، نه انسان های دیگر و نه ویژگی ها و رفتارهای آنها که به این یا آن شکل بر من نمودار می شوند نیز وجود ندارند.(این نظریه ی به اصطلاح «نسبیت گرایی رادیکال» پسامدرن هاست که حتی تا آن حد پیش می روند که اگر فردی در خواب دید به شکل حیوانی است نمی داند که آیا او خود را به شکل و شمایل حیوان در خواب دیده است و یا حیوان خود را به شکل این فرد در خواب خود دیده است!؟)
به این ترتیب پایه ی نظریه ی شناخت انسان نه بر مبنای موجودیت مادی جهان خارجی، نه عینیت و نه حقیقت عینی بیرون از ذهن انسان که به یاری آزمون های علمی قابل شناسایی است بلکه ذهن انسان است. از چنین دیدگاهی روشن نیست که بالاخره در چارچوب وضعیت کلی هوا، هوا در آن شرایط ویژه گرم یا سرد است.
بنابراین دیدگاه سوفسطایی گری با معیار کردن ذهن در شناخت از اشیاء و پدیده ها و گفتن این که هر پدیده برای هر کس آن گونه است که بر او «نمودار» شده و به نظر او می رسد، نظریه ای ذهنی گرایانه از نسبیت گرایی ارائه می دهد و آن را پایه ی تعمیم خود می سازد. در این دیدگاه عینیت شی و یا پدیده و ماهیت آن که شناخت متمرکز بر آن و قوانین حرکت و تکامل آن است و حدود و درجه ی چنین شناختی همواره از نظر اجتماعی - تاریخی مشروط می شود از نظر دور داشته می شود. آشکار است که در این سطح هر کس نظری دارد و نظر او هم حقیقت است و بین این نظرات تفاوت های کیفی ملاحظه خواهد شد و بنابراین حقیقت عینی که مستقل از ذهن وجود دارد نفی خواهد شد.
اگر این را در مورد جامعه به کار بریم این گونه می شود که مثلا اگر سرمایه داری گفت سرمایه داری خوب و زیبا و دوست داشتنی و مفید به حال بشر است و در مقابل کارگری گفت سرمایه داری بد و زشت و نفرت انگیز و مضر به حال بشر است هر دو صحیح می گویند زیرا سرمایه داری بر آنها بدان گون یا بدین گون ظاهر شده است( پسامدرن های«رادیکال» که پیرو این گونه نسبیت گرایی هستند می گویند کارگر و سرمایه دار بنشینند و با یکدیگر«مکالمه» کنند و به راه حلی برسند). این ها کاربرد نسبیت گرایی به شکل ذهنی است که مانع دریافت حقیقت عینی پدیده ی مورد نظر می شود. بنا بر این نظریه ی نسبیت گرا و یا شکاکیت نمی توان نظری قطعی داد که اصلا ماهیت سرمایه داری به عنوان یک ساخت اقتصادی عینی چیست. چگونه آغاز شده، بر چه پایه ای تغییر و رشد یافته،  قوانین و تضادهای آن چیست و چگونه به سوی نابودی سوق داده می شود و عوامل این نابودی کدام اند. این که امکان چنین شناختی به وسیله ی علم اقتصاد سیاسی میسر است در ذهن نسبیت گرا و شکاک ایده آلیست جایی ندارد. در واقع ماهیت واقعی سرمایه داری و قوانین گسترش و تکامل و نابودی آن ربطی به این که سرمایه دار می گوید خوب است و کارگر می گوید بد است ندارد. تنها زمانی که این ماهیت و چگونگی کارکرد و تکامل تضادهای آن شناخته شود می توان پی برد که چرا سرمایه دار می گوید خوب و دوست داشتنی است و کارگر از روی غریزه و ادراک حسی می گوید بد و نفرت انگیز است. چرا سرمایه دار از آن دفاع و کارگر علیه آن مبارزه می کند.
نفی تحلیل مشخص از شرایط مشخص
از دیدگاه سوفسطایی های نسبی گرا اگر کسی در یک سوی جنگی معین بگوید این جنگ بد و مضر است این نظریه همان قدر درست است که کسی دیگری از همان سو بگوید این جنگ خوب و مفید است. در اینجا تحلیل مشخص عینی و تاریخی از این جنگ مشخص و طرفین جنگ به کنار گذاشته می شود. این که این جنگ عادلانه و یا ناعادلانه است، کدام سو برحق و کدام سو ناحق است از نظر دور داشته می شود.
اما آنچه یک شی یا پدیده را قائم به ذات می کند و موجب تفکیک آن از پدیده های دیگر می شود نه نمودهای بیرونی آن بلکه ماهیت آن است. اگر فردی بگوید این جنگ خوب و مفید است و فرد دیگری از همان طرف بگوید این جنگ بد و مضر است و سخن هر دو درست باشد به این معناست که ماهیت جنگ به برخی از نمودها و خواص و کیفیات ظاهری آن که به هر کدام از افراد به گونه ای متفاوت نمود پیدا می کند کاهش می یابد و ماهیت مشخص آن که این نمودها اشکال تجلی بیرونی آن به شمار می آیند نفی می گردد و به جای حقیقت عینی مشتی بازتاب های متفاوت جزیی از شی یا پدیده می نشیند. 
لنین در یادداشت های فلسفی بر علم منطق هگل و در مورد تفاوت کاربرد وحدت اضداد به شکل  سفسطه و االتقاتی( درهم کردن تضادها و ترکیب کردن التقاطی دیدگاه های و دکترین های متضاد) و یا دیالکتیکی می نویسد:   
« نافذ و هوشیارانه! هگل مفاهیمی را تحلیل می کند که غالبا به نظر می رسد مرده هستند و نشان می دهد که در آنها حرکت وجود دارد. متناهی؟ یعنی در حرکت به سوی غایت و نهایت! چیزی متعین؟ یعنی نه چیزی دیگر. وجود عام؟ یعنی عدم تعین به مثابه وجود- لاوجود. نرمش عام و کثیر الشکل مفاهیم، نرمشی که تا وحدت اضداد پیش می رود - این است عمق مطلب.
این نرمش اگر به گونه ای ذهنی اطلاق شود مساوی خواهد بود با سفسطه و التقاط،( اما اگر) به گونه ای عینی به کار برده شود، یعنی در حال بازتاب فرایند مادی در تمامی وجوه آن و در وحدت آن، عبارت خواهد بود از دیالکتیک و بازتاب درست تکامل ابدی جهان.»( یادداشت های فلسفی، برگردان جواد طباطبایی، بخش اول، کیفیت، ص 71، تاکید از لنین است).
در اینجا منظور از«به گونه ای عینی» این است که جنگ در شرایط مشخص عینی هر جامعه ی مشخص به طور همه جانبه و و بر مبنای طرف های درگیر و از نظر تاریخی مورد بررسی گیرد. در چنین صورتی دیگر گفتن این که« این جنگ هم خوب و هم بد است» چرا که کیفیات متفاوت آن به گونه ای متفاوت بر افراد نمود یافته و برخی می گویند خوب و برخی دیگر می گویند بد است، اقناعی ایجاد نکرده بلکه باید به طور عینی به آن پرداخته و از آن تحلیل مشخص به عمل آید و عادلانه بودن و برحق بودن یا ناعادلانه بودن و ناحق بودن و خوب و بد بودن آن از سوی هر کدام از طرفین درگیر مشخص گردد. 
چنان که دیده می شود از دیدگاه سوفسطایی گری همه چیز نسبی است، به این دلیل که ذهن انسان ها چیزها را متفاوت و متضاد درک می کنند و نه این که اشیاء و پدیده ها جوانب بسیار گوناگون و متضادی دارند که همه با هم در رابطه و در حال تغییر و دگرگونی هستند و در هر شرایط مشخص، جانبی رو می آید که جهت عمده را در تغییر و تکامل آنها بازی می کند.   
اتکا به ادراک حسی و نفی شناخت عقلایی
چنان که دیده شد در نسبیت گرایی به عنوان نظریه شناخت، معیار ذهن انسان است و نه عینیت و واقعیت بیرونی که تنها در ارتباطی که با شی برقرار می کنیم به وسیله ی حواس در معرض ادراک قرار می گیرد. در ماهیت امر نظریه ی نسبی گرایی سوفسطایی نفی عینیت به عنوان نقطه ی عزیمت و برگشت شناخت به آن است.
از سوی دیگر سوفسطایی ها و شک گرایان شناخت را به شناخت حسی که متکی بر ظاهر و سطح اشیاء و تجارب جزیی و پراکنده است محدود می کنند. یعنی همان گونه که گفتیم چگونگی ظاهر شدن نمودها در ذهن بدون این که شی ای خارجی مبدا این نمودها دانسته شود و یا حتی اگر شی ای دانسته می شود آن شیء غیرقابل شناخت دانسته می شود. بنابراین شناخت به ذهن فرد و چگونگی بازتاب نمودها و خصوصیات بیرونی یا نمود های آنی آن شیء محدود می گردد.
روشن است که بر این مبنا حتی اگر سرچشمه ای عینی نیز برای ادراک حسی قائل شویم نمی توان ماهیت پدیده ای را شناخت و مبنا را بر آن قرار داد( کانتیست ها و ماخیست ها و این اواخر پسامدرن ها که نظراتی مانند آن ها را بلغور می کنند چنین نظراتی دارند و کلا امکان شناخت ماهیت و قوانین شی یا پدیده را نفی می کنند). این امر موجب می شود که شناخت به شناخت تعقلی که ظواهر را می کاود و با غنای تجارب گوناگون و بررسی و تحلیل آنها به وسیله ی مقولات و مفاهیم، چندی و چونی و ژرفا و ماهیت پدیده را مشخص کرده و با تعمیم دستاوردهای شناخت، گسترش می یابد، تکامل پیدا نکند.(3) استوار کردن شناخت بر مبنای شناخت ظاهری و حسی که چرخنده و لغزان است موجب می شود که حقیقت عینی پدیده انکار شود و شناخت به کنه و ماهیت که ثبات هر شی یا پدیده بر آن تکیه دارد نرسد و در نتیجه قوانین حرکت و تغییر و تکامل آن در شناخت متجلی نگردد. 
نفی معیار پراتیک و بنابراین نتایج عملی شناخت
ملاک اساسی برای آزمودن درستی و یا نادرستی شناخت انسان عمل اجتماعی و تاریخی انسان در رابطه ی با شیء و یا پدیده است و تجاربی که با این عمل و اندیشیدن بر مبنای آن به دست می آورد و نتایجی که بر چنین عملی مترتب است.
این که فردی بر مبنای دیدگاه و موازین معینی بگوید این طرح برای پیشبرد اعتصاب کارگران و پیروزی در آن درست است و فرد دیگری با دیدگاه و موازین دیگری بگوید این طرح برای پیشبرد اعتصاب و پیروزی در آن درست نیست، مشکل درست یا نادرست بودن طرح ها را حل نمی کند. اگر قرار است که اعتصاب آغاز شود و پیروزی به دست آورد باید این طرح ها عملی شوند و نشان دهند آن گونه که طراحان آنها می گویند درست و مفید و خوب هستند و یا نادرست و مضر و بد هستند. به طور کلی اگر نتایج عملی نهایی هر کدام از دو طرح شکست و ضرر و عقب نشینی و از دست دادن موقعیت پیشین کارگران اعتصاب کننده بود می توان گفت طرحی نادرست بوده است و اگر به عکس نتایج عملی آن پیروزی و نفع و تحمیل  خواست ها به سرمایه دار بود، می توان گفت طرح و نقشه ای درست بوده و نتایج عملی بر آن صحه گذاشته است .
معیار عمل اساسی ترین معیار برای محک زدن درستی و یا نادرستی نظرات و طرح ها و نقشه هاست و این در دیدگاه نسبیت گرایان و شکاکان که اساسا به وجود معیاری برای محک زدن شناخت باور ندارند وجود ندارد.    
نفی دیالکتیک مطلق و نسبی و خصلت اجتماعی - تاریخی شناخت انسان
لنین درباره ی تفاوت دیالکتیک و نسبیت گرایی می گوید:
«دیالکتیک - همان گونه که هگل در عصر خود گفت- عنصر نسبیت گرایی، نفی، شک گرایی را در بردارد، اما تا نسبیت گرایی تنزل نمی کند. ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس مطمئنا نسبیت گرایی را دربردارد، اما به نسبیت گرایی قابل تنزل نیست، یعنی نسبی بودن معرفت ما را می پذیرد، نه به مفهوم نفی حقیقت عینی، بلکه به این مفهوم که حدود نزدیک شدن ما به این حقیقت از نظر تاریخی مشروط است.»( ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، ص106، تاکیدها از لنین است)
نسبی گرایی مورد نظر سوفیست ها نه یک نسبی گرایی مبتنی بر عین و تغییر و تکامل تاریخی آن از یک سو و نزدیک شدن هر چه بیشتر شناخت تاریخی به این عین از سوی دیگر و کلا درجه ی نسبی شناخت تاریخی انسان از ماهیت پدیده های در حال تغییر، بلکه نسبی گرایی مبتنی بر دریافت ذهنی و فردی و جزیی است.
شناخت طبیعت و تاریخ جامعه ی بشری و ذهن انسان از هر نظر یک تکامل اجتماعی- تاریخی دارد که  متکی به سویه های ثبات و تغییر اشیاء و پدیده هاست. در مقابل شکاکیت به نفی یقین نسبی(حتی حقیقت نسبی مورد نظر سوفیست ها که می گویند هر دو نظر متضاد درست است)می انجامد که نشانگر درستی شناخت ما از ماهیت با ثبات اشیاء و پدیده ها است. به معنایی دیگر نفی ثبات و پایداری نسبی چیزها است که بر مبنای آن جهتی که جهت مسلط است تعیین می گردد. اینجا شک به صورت یک کیفیت دائمی و مطلق که هیچ گونه یقینی را بر نمی تابد در می آید. به این ترتیب به نفی ثبات نسبی یا همان اشکال وحدت اشیاء و پدیده ها می رسد.
لنین در یادداشت های فلسفی در بخش ایده می نویسد:
«نه نفی توخالی، نه نفی پوچ(یا بیهوده)، نه نفی شکاکانه، نوسان و تردید مشخصه و ذاتی دیالکتیک است، - که بدون شک شامل عنصر نفی و در واقع مهم ترین عنصر آن است- نه، اما نفی به عنوان لحظه ی اتصال( یا ارتباط)، به عنوان یک لحظه ی تکامل، مثبت را حفظ می کند، یعنی بدون هیچ گونه نوسانی، بدون هیچ گونه التقاط گرایی»( برگردان از متن انگلیسی جلد 38، ص 225. واژه های داخل پرانتز از ماست)
هر شی یا پدیده در حال تغییر و در حال تبدیل شدن به چیزی کیفیتا  تکامل یافته تر است. هر پدیده در حالی که حال کنونی خود را نفی می کند حال آینده ی خود را اثبات می کند. نفی حال کنونی در عین حال اثبات حال آینده است. این به این معناست که پدیده کنونی است که به پدیده ی آینده تغییر می یابد. در این تبدیل آنچه در پدیده مثبت است در شکل های نوینی که جایگاه تازه ای در پدیده ی آینده دارند حفظ شده و تکامل می یابند نه این که به گونه ای مطلق از بین بروند. در آینده یعنی وضع تکامل یافته تر پدیده این ها جزیی از ساز و کار نوین پدیده می شوند. به این ترتیب هر نفی ای در عین حال اثبات است و نه نفی ای بی حاصل و پوچ و نه نفی ای که منجر به نفی توامان مثبت شود.
از سوی دیگر همین انحراف در این شکل بروز می کند که همه چیز نسبی است و مطلقی و یقینی معتبر در این شناخت یافت نمی شود. این انحراف منجر به نفی عینیت حقیقت می شود.
دیالکتیک عینی مطلق و نسبی بر آن است که در نسبی مطلق است. این امری است که از سوی نسبی گرایی سوفیست ها و شک گرایان نفی می شود. سوفیست ها تنها به نسبی می چسبند و مطلق را از نظر دور می دارند، شک گرایان هر نوع حقیقت نسبی را نیز انکار و نفی می کنند و شک مطلق را جایگزین می کنند.
لنین می نویسد:
«تمایز بین ذهنی گرایی(شکاکیت، سوفسطایی گری و غیره) و دیالکتیک ضمنا این است که در دیالکتیک(عینی) اختلاف میان نسبی و مطلق خودش نسبی است. برای دیالکتیک عینی درون مطلق نسبی وجود دارد. برای ذهنی گرایی و سوفسطایی گری نسبی تنها نسبی است و مطلق را دفع می کند.»( درباره ی مساله ی دیالکتیک)
شک در مورد شناخت بشری و نفی امکان شناخت جهان عینی
سوفیست ها و دیالکتیسین های عینی هر دو می گویند حقیقت نسبی است. اما درک آنها در دو سوی متضاد می ایستد.
از نظر سوفیست ها حقیقت نسبی است زیرا از نظر هر انسانی حقیقت چیزی متفاوت از انسان  دیگر است. از سوی دیگر سوفیست ها هر نوع حقیقت مطلقی را طرد می کنند.
دیالکتیسن های عینی می گویند که حقیقت نسبی است زیرا که امکان شناختی که در آن واحد و به طور مطلق تمامی جنبه های عین را در بر بگیرد، ممکن نیست چرا که امکان شناخت انسان محدود و امکان وجود و رشد جوانب متضاد نامحدود است. به این ترتیب این شناخت از عین خارجی، نسبی و تاریخی یعنی محدود به شرایط مشخص تاریخی عینی موجود و شرایط ذهنی مشخص تاریخی شناخت انسان است. همچنین از دیدگاه دیالکتیسین ها در حقیقت نسبی، حقیقت مطلق وجود دارد و نزدیکی شناخت انسانی به این حقیقت مطلق از نظر تاریخی مشروط و بنابراین نسبی است.
 شناخت انسان که خصلت اجتماعی و تاریخی دارد از اشیاء و  پدیده ها حقایق نسبی به دست می آورد. این حقایق نسبی در خود حقیقت مطلق جهان را نهفته دارند و یا به بیان دیگر به آن نزدیک و نزدیک تر می شوند. البته امکان شناخت حقیقت مطلق به معنایی کلی برای انسان وجود ندارد به این علت که جهان بی پایان است اما درک انسان محدود و مشروط و تاریخی است. اما هر شی یا پدیده ای تجلی ای از این جهان بی پایان و مطلق است. بنابراین حقیقت مطلق در این حقایق نسبی وجود دارد. هر چه شناخت حقایق نسبی در طول تاریخ علوم بیشتر شود و اندوخته های ما از حقیقت مطلق بیشتر شود، ما به حقیقت مطلق نزدیک می شویم بی آنکه به گفته ی لنین هرگز با آن یکی شویم. اگر یک حقیقت نسبی که در سطح معینی از ماده و جامعه و انسان وجود داشت در سطح عالی تر و یا ژرف تر نفی شد و حقیقت نسبی دیگری که بیانی از اشکال عالی تر و ژرف تر است جای آن را گرفت این به این معنا نیست که آن حقایق به طور کلی نفی شده اند و این حقیقت تازه که اکنون به دست آمده در سطح عالی تر به نوبه ی خود نفی خواهد شد و بنابراین نتیجه آن است که حقیقت مطلقی در این شناخت ها بروز نکرده و در نتیجه چنین حقیقت مطلقی نیز وجود نخواهد داشت( و این نتایج این دیدگاه هاست) بلکه برعکس حقیقت تازه بیان این است که شناخت اجتماعی و تاریخی ما از قوانین طبیعت( فیزیک، شیمی، زیست شناسی) و قوانین جامعه( اقتصاد، تاریخ، جامعه شناسی و ...) و قوانین حاکم بر شناخت انسان(منطق) به سطحی تکامل یافته تر و ژرف تر رسیده و جهان عینی را کامل تر از پیش مجسم کرده است.       
مائو در نقد نسبیت گرایی و شک باوری
در بخش نخست یقین و تردید ما این سخنان مائو را آوردیم در آنجا تاکید ما روی ثبات نسبی و اطمینان نسبی بود. اکنون در این گفته ها به نقد مائو از نسبی گرایی سوفیست ها و شکاکان توجه می کنیم:
«... همان گونه که در بالا گفته شد، ما کاملا واقفیم که در جنگ هر نقشه و هر رهنمود جنگی تنها می تواند ثبات نسبی داشته باشد، زیرا که وضعیت جنگ تنها به طور نسبی قابل اطمینان است و جنگ فوق العاده سریع جریان می یابد( حرکت یا تحول)، از این رو این گونه نقشه ها و یا رهنمودها باید بر اساس تحولات اوضاع و تحرک جنگ به موقع تعویض و یا تجدید نظر شوند، چه در غیر این صورت به افراد مکانیست مبدل خواهیم گردید. با این همه نمی توان نقشه ها و یا رهنمودهای جنگی را که برای یک دوران معین ثبات نسبی دارند، نفی کرد؛ نفی آن به معنای نفی همه چیز است. از جمله نفی جنگ و حتی نفی خود. از آنجا که در اوضاع جنگ و عملیات نظامی ثبات نسبی وجود دارند، ما باید نقشه ها و یا رهنمودهای جنگی را که از این اوضاع و از این عملیات ناشی می شوند، نیز به طور نسبی تثبیت کنیم. مثلا از آنجا که وضع جنگ شمال چین و عملیاتی که به وسیله ی ارتش هشتم به صورت پراکنده انجام می گیرد، در مرحله ی معینی ثابت است، لذا در این مرحله کاملا ضروراست که برای این رهنمود عملیات استراتژیک ارتش هشتم، یعنی اینکه «جنگ پارتیزانی اساسی است ولی در شرایط مساعد نباید از جنگ متحرک صرف نظر کرد» ثبات نسبی قائل شد. مدت اعتبار یک رهنمود عملیات اپراتیو کوتاه تر از مدت اعتبار یک رهنمود عملیات استراتژیک است؛ و مدت اعتبار یک رهنمود تاکتیکی حتی از آن هم کوتاه تر است، لیکن هر دو آنها برای یک دوران معین ثبات دارند. انکار این حقیقت منجر به این خواهد شد که فرماندهان ندانند از چه مبدایی باید شروع حرکت کنند و در مورد مساله ی جنگ به افرادی نسبیت طلب مبدل گردند که از خود عقیده ثابتی ندارند، و اغلب می گویند: نه این صحیح است و نه آن، یا هم این صحیح است و هم آن.» ( منتخب آثار، جلد دوم، ص 256- 254، تمامی تاکیدها از ماست)
م- دامون
خرداد 1403
یادداشت ها
1-  روشن است که خود هراکلیت که دیدگاهی ماتریالیستی و دیالکتیکی داشت چنین باوری نداشت. بسیاری از نظرات مهم هراکلیت همچون«شدن» و«قانون وحدت اضداد» که نشانگر تکامل شناخت تاریخی انسان از اشیاء و پدیده هاست بازتاب حقایق عینی در شناخت انسانی هستند.( برای شرحی مفصل از نظرات هراکلیت نگاه کنید به نخستین فیلسوفان یونان، تالیف شرف الدین خراسانی، بخش هراکلیتوس)
2-    «در شرح و تفسیر این گفتار مشهور او بحث و گفتگوی قابل توجهی بوده است که باید به میان آورد. برخی نویسندگان بر این عقیده اند که منظور پروتاگوراس از«انسان» انسان فردی نیست، بلکه انسان به معنی نوعی است. اگر چنین باشد پس معنی آن قول این نخواهد بود که«آنچه به نظر تو درست آید برای تو درست است، و آنچه به نظر من درست آید برای من درست است» بلکه این است که جامعه یا گروه یا تمامی نوع انسان ملاک و مقیاس حقیقت است. همچنین بحث پیرامون این مساله جریان داشته است که آیا چیزها ( اشیاء) – خرماتا – را منحصرا باید درباره ی متعلقات ادراک حسی فهمید یا دامنه ی آن قلمرو ارزشها را نیز در بر می گیرد.»( کاپلستون ص 106، جلال الدین مینوی) این نظریه تغییر چندانی در نوع نقد از دیدگاه سوفیست ها ایجاد نمی کند. زیرا ملاک کردن انسان ها به جای انسان فردی نیز اگر در ماهیت شناخت تغییری ایجاد نکند یعنی کماکان ذهن انسان ها ملاک باشد، همان معنا را خواهد داشت.  درستی و نادرستی شناخت با افزایش کمیت انسان های باورمند به آن شناخت مشخص نمی شود بلکه با تطبیق آن با واقعیت عینی و به دست آوردن نتایج مورد انتظار در عمل مشخص می شود. شناخت این واقعیت عینی نیز به یاری علم ممکن است. تمامی مردم دنیا فکر می کردند یا به معنای دقیق تر حس می کردند که خورشید به دور زمین می چرخد و نه زمین به دور خورشید. به گفته ی سقراط افلاطون «پروتاگوراس جرئت ندارد ادعا کند که آنچه جامعه ای برای خود سودمند می داند به راستی برای آن سودمند است.» ( ته ئه تتوس، پیشین، ص 1407). پسامدرن هایی که به «نسبیت گرایی رادیکال» فرهنگی( به جای رایکال باید گذاشت نسبیت گرایی بی تفاوت به تاثیر انسان ها و جوامع بر یکدیگر و تکامل فرهنگ عمومی بشر) باور دارند تا آنجا پیش می روند که می گویند: در حال نیز آدمخوارن حق دارند که آدم بخورند زیرا من نمی توانم خود را جای آنها بگذارم و این را بفهمم که در فرهنگ عمومی باورهای آنها آدمخواری عمل خوبی است! 
3-    سقراط افلاطون در مورد شناخت حسی و در نقد نظر سوفسطائیان:«پس شناسایی از ادراک حسی حاصل نمی شود بلکه بر اثر داوری هایی که درباره ی ادراک حسی می کنیم و نتایجی که از آن داوری ها می گیریم به دست می آید. زیرا دریافتن هستی و ماهیت راستین چنان که روشن شد تنها از این راه میسر است نه از راه ادراک حسی.»( همان، ص 1328، تاکیدها از ماست)

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر