۱۳۹۶ خرداد ۶, شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع ازدیالکتیک برمی خیزند! (13)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع ازدیالکتیک  برمی خیزند! (13)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

 ترتسکیستها و مواضع لنین پس از 1916
ترتسکیستها و دیگر گروههایی که نظرات لنین  در کتاب یادداشتهای فلسفی را 180 درجه مخالف نظرات وی در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ارزیابی میکنند، هنگامی که به بررسی نکات فلسفی ایراد شده بوسیله  لنین پس از سالهای 1916 میرسند، سرگیجه میگیرند و نمیتوانند سر وته نظراتشان را به هم برسانند. اگر لنین ماتریالیسم پلخانف را عوامانه ارزیابی میکند، چرا پس از آن از نظرات فلسفی وی تمجید میکند؟ اگر لنین طبق نظرات این حضرات، ناقد نظرات خودش در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم میشود، چرا پس از آن، این کتاب را بدون تغییر چاپ میکند و در مقدمه ای که بر آن مینویسد، میگوید امیدوار است که این کتاب بتواند برای آشنایی خواننده با ماتریالیسم دیالکتیک مفید افتد و چیزهایی از این گونه. ما در این بخش به این تضادهای ترتسکیست و سرگیجه هاشان میپردازیم و از افاضات جناب کوین آندرسون استفاده میکنیم که تقریبا لب انتقادات ایراد شده بوسیله ترتسکیستها را دربر دارد.
نظرات دیالکتیکی لنین در باره پلخانف
« نوعی از محدودیت در مطالعات لنین از هگل جنبه ی بیرونی دارد و به عدم انتشار، یا ارجاع به عمیق ترین و جسورانه ترین مفاهیم بازمیگردد که او در آنجا ارائه داده است.»(اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، ص 22).
اگر منظور کوین آندرسون عدم انتشار کتاب یادداشتهای فلسفی میباشد، باید توجه کرد که در در هر دوره و هر مرحله ای از مبارزه طبقاتی مسئله و موضوعی مهم است و در اولویت قرار میگیرد، و بر بستر اهمیت آن موضوع و اولویت آن است که بحث و مبارزه صورت میگیرد. نگارش مقاله و کتاب در مورد موضوعات مختلف از این امر بیرون نیست. یعنی نمیتوان زمانی که مبارزه طبقاتی مسئله سیاست یا اقتصاد را پیش میگذارد، در مباحث، نوشته ها و کتابها به فلسفه و مبارزه ی فلسفی پرداخت.
 افزون براین، توجه درونی به مسئله ای و بیرونی کردن آن، گاه در وحدت هستند، به این معنا که آنچه شخص تحقیق و بررسی میکند، بطور بی واسطه، موضوعی است که در بیرون و در مبارزه طبقاتی اهمیت یافته و در حین کار یا پس از پایان کار انتشار بیرونی میبابد؛ و گاه دو امر متفاوت و متضادند که هر کدام به شرایط مشخص بستگی دارند. توجه درونی به مسئله ای و تحقیق در باره آن، به نیاز درونی ذهنی  و شخصی و یا آنچه نیاز فرد در رابطه با اجتماع، و یا پیش نیازهای تحقیق در مورد مسئله ای است، مربوط میشود، و لزومی برای انتشار آن وجود ندارد. اینها در حالیکه با شرایط بیرونی فوری و یا  درازمدت آنچه نیاز مبرم اجتماع به شمار میآید، بستگی دارند، اما بگونه ای سرراست به آن مربوط نمیشوند. به همین دلیل است که ممکن است شخصی در مطالعات و افکار خود به مسئله ای توجه کند، که در آن زمان معین و یا حتی تا مدتها پس از آن اهمیت بیرونی نیابد، و یا برای اجتماع و طبقه آن اهمیتی را نداشته باشد، که در آنزمان معین برای فرد داشته است. این نوع تحقیقات فردی و یا جمعی عموما انتشار بیرونی نمیابد. و نیز برعکس آن، ممکن است که مسئله ای و موضوعی برای اجتماع مهم تلقی شود، که تا پیش از آن برای شخص اهمیت موضوعی نداشته است و بلافاصله پس از اهمیت یافتن برای اجتماع، افراد آغاز به تحقیق و بررسی آن کنند.
 لنین بین سالهای 1916- 1914 به فلسفه پرداخت، به این دلیل که میخواست آنچه را در آن زمان اهمیت فوق العاده ای برای اجتماع، طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی داشت، تجزیه و تحلیل کند. یعنی توضیح علل اقتصادی جنگ و تکامل سرمایه داری به مرحله نوین. او کتاب امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری را نوشت و آنرا بگونه ای نوشت که از سانسور عبور کند و انتشار بیرونی یابد، زیرا این مسئله ای بسیار مهم و مبرم بود. او در این کتاب تمامی آنچه که از منطق هگل، سرمایه ی مارکس و مطالعات شخصی خویش آموخته بود، ریخت. کتاب بر مبنای دیالکتیک ماتریالیستی و کاربرد آن در علم اقتصاد سیاسی نگاشته شد.
لنین کمی بعد دولت و انقلاب و سپس انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد و پس از آن بیماری کودکی «چپ روی»در کمونیسم  و بسیاری مقالات دیگر را نگاشت. در این کتاب ها او تماما از روشی که او پس از مطالعه ی علم منطق هگل  آن را شسته و رفته کرده و تکامل داده بود، استفاده کرد و در آنها بر بسیاری از نکات فلسفی دیالکتیکی مهم تاکید کرد. بویژه او به کاربرد همه جانبه تر، دقیقتر و ژرفتر اصل اساسی دیالکتیک  یعنی قانون تضاد در تمامی آثارش دست زد.
اما در مورد انتشار کتاب یادداشتهای فلسفی:  حزب بلشویک یک حزب توده ای و دارای مشی ای توده ای بود. انتشار مقاله و کتاب از جانب این حزب بطور علمی و بر مبنای نیازهای جاری توده های کارگر، پیشروان طبقه کارگر و اعضا و کادرهای حزب صورت میگرفت. مباحث هگل آنقدر مشکل و انتزاعی است(1) که بسیاری از مفسران وی نیز بسختی او را میفهمند و کتاب لنین که در آن دوران در درجه نخست برای خودش نگاشته بود(2) اگر از یادداشتهای خود لنین بر متن های هگل بگذریم، کمابیش انتزاعی و ثقیل است و انتشار بیرونی آن در حالی که نیاز عمومی و حتی کادرهای حزبی در آن دوران جنگ، مباحث فلسفی نبود، احتمالا کار درستی نمیتوانست باشد.
برای نمونه، ما این دوران ویژه، یعنی دوران پر تب و تاب سالهای جنگ و سالهای پس از آن، که دوران انقلاب و جنگ داخلی است را مقایسه کنیم با سالهای 1906 تا 1909 که کتاب فلسفی لنین درباره ماتریالیسم بیرون آمد. در آن زمان که کتاب اخیر نوشته شد جنبش شکست خورده بود و بسیاری از افراد انقلابی (که بلشویکها نیز میانشان بودند)به سوی مذهب و خداپرستی رفته بودند و در ارکان اساسی مارکسیسم، بوسیله کتابهایی که یکی و دوتا هم نبودند، تجدید نظر میشد. نوشتن کتابی در مورد فلسفه و دفاع از ارکان اساسی ایدئولوژیک مارکسیسم  نیاز مبرم اعضا و کادرهای حزبی بود و این روند را سد میکرد. درست به این دلیل، این کار یعنی تحقیق فلسفی و انتشار آن صورت گرفت. اما در دوران پر تب و تاب جنگ امپریالیستی نخست و سپس انقلاب فوریه و اکتبر و پس از آن جنگ داخلی، کمتر نیاز به کتابی فلسفی حس میشد، و چنانچه چنین کتابی نوشته و انتشار بیرونی میافت، مشکل که میتوانست نقشی موثر در تحول اوضاع داشته باشد.
 از سوی دیگر، مبارزه ی لنین با کائوتسکیستها و بین الملل دوم، بیشتر از اینکه پیرامون مسائل فلسفی(به مانند ماخیستها) جریان یابد، بگرد مسائل اقتصادی و سیاسی، و در یک سلسله کتابها همچون امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری، به زیر پرچمی دروغین، دولت و انقلاب، و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد ادامه یافت و این کتابها توانست نقش زنده و موثری در شکاف بین المللی ایجاد شده، ایفا کند و انشعاب را به نفع  لنینیستها صورت دهد.
به محض اینکه از این دوران بیرون میاییم، و فضا اندکی آرام میشود، توجه بیشتری به مسائل تئوریک - فلسفی حس میشود و لنین نیز به هگل توجه میکند. او از مجله ای که برای مردم منتشر میشود، میخواهد که جملاتی از آثار هگل را بنویسند و آنها را تفسیر کنند. پس از درگذشت لنین در سال 1925، حزب بخش ساده تر کتاب یادداشتهای فلسفی وی یعنی مقاله بسیار مهم درباره مسئله دیالکتیک را انتشار میدهد و چند سال بعد نیز کل کتاب منتشر میشود، و اینها در دورانی صورت میگیرد که جامعه نسبت به دوران پر تب و تاب سالهایی پس از جنگ و انقلاب، به آرامشی نسبی رسیده و توده های پیشرو، اعضا و کادرهای حزبی امکان بیشتری برای مطالعه و بحث پیرامون مسائل فلسفه را دارند.(3)
اما اگر منظور کوین آندرسون از ارجاع به «عمیق ترین و جسورانه ترین مفاهیم» چیزهایی مانند «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم»باشد، بی گمان او و دیگر دارودسته های ترتسکیست و چپ نویی و مارکسیسم غربی، چیزی ازاین دست در آثار لنین نخواهند یافت و از این بابت، باید هم که ناامید و مایوس شوند. اینها تفاسیر حضرات ترتسکیستها از کتاب لنین است و نه نظرات و دیدگاههای لنین. ترتسکیستها نخست ایده هایی را - که البته خود آنها را «عمیق » و «جسور» میخوانند- به لنین نسبت میدهند که در اندیشه و کتاب لنین نیست، و آنگاه وی را مورد چون وچرا قرار میدهند که چرا در آثار بعدی خود ارجاعی به این ایده ها نکرده است!؟          
 «در اظهارات علنی و مکرر او درباره دیالکتیک بعد از 1913 ترکیب عجیبی وجود دارد: از یکسو اشاره ضمنی به دیدگاهی جدید و برتر در یادداشتهای هگل؛ و از سوی دیگر، تمجید از چیزی که از آن به عنوان «ماتریالیسم عوامانه» همچون منبع نظریه مارکسیستی یاد میکند.دونایفسکایا(1989[1973] )این مشکل را «ابهام فلسفی لنین»مینامد...»(همانجا، ص 23- 22 )
اگر دیدگاه «جدید و برتر» لنین را در یادداشتهای فلسفی دیدگاهی بدانیم که تضاد را قانون اساسی دیالکتیک میداند، یعنی آنچه در خلاصه های وی از مسئله دیالکتیک (خواه در یادداشتهایی بر علم منطق هگل و خواه در همان درباره مسئله دیالکتیک) وجود دارد، آنگاه این دیدگاه «برتر» نسبت به آثار پیشین ،به گونه ای همه جانبه تر و ژرفتر در همه ی آثار لنین پس از 1913 وجود دارد. اما اگر این دیدگاه  «برتر» را«وحدت ماتریالیسم و ایده الیسم» بدانیم، آنگاه این دیدگاه نه تنها پیش از آثار 1913 وجود ندارد، بلکه پس از آن نیز وجود ندارد. «ابهام فلسفی» و شاید بهتر است بگوببم فریب فلسفی در ترتسکیستها است نه در لنین . گویا این حضرات ترتسکیستها منتظرند لنین از «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» صحبت کند، وچون چنین نمیکند، از نظر آنها «ابهامی» در دیدگاههای وی وجود دارد.
اما در مورد «ماتریالیسم عوامانه»، لنین هرگز با آن سر سازش ندارد. وی خواه در کتاب چه باید کرد، که در آن ماتریالیسم عوامانه ی اکونومیستها را  در مورد نقش رشد نیروهای مولد، جبر مکانیکی و نیز بویژه نقش آگاهی، تئوری انقلابی، حزب پیشرو و غیره  به باد انتقاد میگیرد، خواه ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و خواه در یادداشتهای فلسفی و خواه پس از آن، هرگز با آن سر سازشی ندارد وهمواره با این دیدگاه که وی آنرا ماتریالیسم متافیزیکی میخواند، خط و مرز میکشد وآنرا مورد نقد قرار میدهد. 
 او همچنین  با قطب دیگر این ماتریالیسم عوامانه، یعنی اراده گرایی ذهنی گرایانه، از همان آغاز خط و مرز قاطع دارد و همواره  اراده گرایی (ولونتاریسم)و ماجراجویی(آوانتوریسم)  را از همان دوره نخست فعالیت سیاسی خویش در مبارزه با نارودنیکها و سوسیال رولوسیونرها و بعدها با «چپ رو ها» در کتبی همچون بیماری کودکی ( چپ روی) در کمونیسم مورد انتقاد قرار میدهد.  
و مثالهای این «ابهام فلسفی» از دیدگاه آندرسون کدامند:
«اما شیوه ی بیان لنین، هنگام جستجوی فلسفی جدیدش در مورد دیالکتیک هگل، مساله را مبهم میکند. در بحث فوق در مورد منطق دیالکتیک (بحث لنین در باره دیالکتیک و در مورد بوخارین در مقاله بازهم درباره اتحادیه های کارگری) او ناگهان به پلخانف مراجعه میکند، که همانگونه که ملاحظه گردید، در یادداشت های انتشار نیافته لنین به عنوان یک ماتریالیست عوامانه(وی همچنانکه در بخش های پیشین این مقالات اشاره کردیم، پلخانف را بطور مطلق طرد نمیکند، بلکه وی را بگونه ای نسبی و از جنبه های معینی طرد میکند) مورد بی مهری قرار میگیرد. این مساله، یعنی ارجاع دوباره لنین به پلخانف، هنگامی آشکار میشود که چهارمین ملاحظه لنین درباره منطق دیالکتیک را بطور کامل نقل کنیم»(همانجا، ص24، یادداشتهای داخل پرانتز از ماست)
و به نقل از لنین میپردازد:
 "چهارم آنکه منطق دیالکتیکی، چنان که پلخانف فقید میل داشت به پیروی از هگل بگوید، بر آن است که "حقیقت همیشه مشخص است و هرگز مجرد و انتزاعی نیست". بگذارید(در پرانتز برای اعضای جوان حزب بگویم که شما نمیتوانید به یک کمونیست هوشمند و واقعی تبدیل شوید بدون آنکه تمام آثار فلسفی پلخانف را مطالعه کرده باشید- و مراد من مطالعه [جدی] است- چون درباره مارکسیسم هیچ چیز بهتری در هیچ کجای دنیا نوشته نشده است." و در پاورقی اضافه شده به تمجید از پلخانف ادامه میدهد: "در ضمن کاری مناسب است اگر در گام نخست آثار پلخانف در قالب مجلدهای ویژه ای مقالات فلسفی او، با نمایه های تفصیلی و غیره انتشار یابد. و دریک سلسله از کتاب های درسی استاندارد در مورد کمونیسم گنجانده شود. دوم من فکر میکنم که دولت کارگران باید از استادان فلسفه بخواهد که از نظرات پلخانف درباره فلسفه مارکسیسم مطلع باشند و از این توانایی برخوردار باشند که آن را به شاگردان خود منتقل کنند".(همانجا، ص24 و 25)
آیا این جمله پلخانف درست است  که «حقیقت همیشه مشخص است و هرگز مجرد و انتزاعی نیست». اگر این جمله درست است، آنگاه نقل لنین از پلخانف که خودش آنرا از هگل(در اینجا با پلخانفی سروکار داریم که نکته ای مهم را از هگل وام گرفته است) گرفته، هیچ اشکالی ندارد. لنین همواره در وحدت و تضاد با پلخانف بود. او در بسیاری از آثار خود، پلخانف را به گونه ای همه جانبه مورد نقد قرار داد. بنابراین چرا باید واهمه ای میداشت که جایی که باید وی را تمجید کند، یعنی آنجا و در آن حدودی که پلخانف تحت تاثیر هگل و دیالکتیک وی قرار دارد، و بروی یکی از مهمترین نکاتی که میتوان از منطق دیالکتیکی استنتاج کرد، انگشت میگذارد، وی را تمجید نکند؟
دوم، همچنانکه پیشتر در همین مقالات اشاره کردیم، انتقاد لنین به پلخانف یک انتقاد کلی و مطلق نیست. او در یادداشتهای فلسفی پلخانف را مورد نقد قرار میدهد که چرا شیوه نقدش از کانت و هیوم و اگنوستیسیست ها به شیوه ی هگل نیست. و یا شدیدتر، چرا و در حالی که  مسئولیت بزرگ و بیشتری در امر فلسفه و آموزش آن به نسل جدید کمونیستهای روس داشت، به علم منطق هگل نپرداخته بود، و در نهایت، چرا به تضاد به عنوان قانون اساسی دیالکتیک و جهان توجه نکرده است. لنین به پلخانف و نظرات فلسفی وی یک برخورد دیالکتیکی و دوگانه میکند. پلخانف بطور نسبی یک دیالکتیسین است. زیرا وی در زمان خود و در آثارش بسیاری از اندیشه های متافیزیکی و ایده آلیستی را که بر اندیشه ی انقلابیون روس تسلط داشت را رد میکند و از اندیشه حرکت، تغییر، تحول و تکامل دفاع میکند. اینجا و در سطوح و حدودی که پلخانف به مقابله با متافیزیک و ایده آلیسم میپردازد و بطور نسبی از قوانین دیالکتیک دفاع میکند، لنین به گونه ای مشروط با وی دروحدت قرار میگیرد. پلخانف بطور نسبی یک دیالکتیسین نیست. زیرا وی به علم منطق هگل یعنی مهمترین کتابی که تا آن زمان به دیالکتیک میپردازد، بی توجه است، از ژرفنای دیالکتیک بی اطلاع است، به تضاد به مانند اصل اساسی حرکت ، تغییر، تحول و تکامل توجه نمیکند. او فقط در مثالهایش آنرا بکار میگیرد و نه به عنوان قانون اساسی طببیعت ، اجتماع، زندگی و شناخت. لنین اینجا در مقابل پلخانف قرار میگیرد.
لنین، پلخانف را مورد نقد قرار میدهد، نه برای آنچه که در زمینه فلسفه و بطور مثبت انجام داد، یعنی آنچه در این عبارات لنین بخوبی اشاره شده است. «بگذارید(در پرانتز برای اعضای جوان حزب بگویم که شما نمیتوانید به یک کمونیست هوشمند و واقعی تبدیل شوید بدون آنکه تمام آثار فلسفی پلخانف را مطالعه کرده باشید- و مراد من مطالعه [جدی] است- چون درباره مارکسیسم هیچ چیز بهتری در هیچ کجای دنیا نوشته نشده است» بلکه بخاطر آنچه از او انتظار میرفت انجام دهد، اما انجام نداد.
حال اگر کسانی کتاب یادداشتهای فلسفی لنین در مورد هگل را میخوانند و بر آن تفاسیر صد من یک غاز مینویسند، اما این مسئله ساده یعنی برخورد دیالکتیکی به یک فرد را، که در دوران معینی انقلابی بوده است و در دوران دیگری بین انقلاب و رفرم نوسان میکرده، و در دورانی بطور کامل به رفرم گراییده، نمیفهمند، در مورد این دسته افراد چه میتوان گفت؟ کافی است ملاحظات اینان را با نظر مائو تسه دون که به بسیاری از رفقای درون حزبی اش(وان مین، جان گوه تائو، لیو شائو چی و تنگ سیائو پین) برخوردی دیالکتیکی داشت، مقایسه کرد. روشن است که لنین برای آثار فلسفی پلخانف در همان حدی که بود و با تمامی نواقص و کمبودهایی که داشت، ارزش زیادی قائل بود. بویژه آثار فلسفی پلخانف درباره فلسفه تاریخ. و البته هیچ غریب نیست که لنین بگوید که«در ضمن کاری مناسب است اگر در گام نخست آثار پلخانف در قالب مجلدهای ویژه ای مقالات فلسفی او، با نمایه های تفصیلی و غیره انتشار یابد. و دریک سلسله از کتاب های درسی استاندارد در مورد کمونیسم گنجانده شود. دوم من فکر میکنم که دولت کارگران باید از استادان فلسفه بخواهد که از نظرات پلخانف درباره فلسفه مارکسیسم مطلع باشند و از این توانایی برخوردار باشند که آن را به شاگردان خود منتقل کنند». به این ترتیب لنین، پلخانف را تا آنجا که به علم و دانش و طبقه پیشرو و به آینده خدمت میکند، در رده ی یکی از کلاسیکهای روس و جهان قرار میدهد و در عین حال محدویت های درک وی را از دیالکتیک گوشزد میکند.
اکنون نیز ما آثار فلسفی پلخانف(عمدتا در مورد فلسفه تاریخ) را میخوانیم و از آنها استفاده میکنیم. پلخانف بطور بخشی خدماتی به طبقه کارگر کرد که در خورد ارج و ارزش گذاری است(در مورد کائوتسکی نیز این چنین است) در عین حال ما به پیش میرویم و بر ضعفها و کمبودهای آنها چیره میشویم.
«بدین ترتیب بحث درباره دیالکتیک در جزوه لنین هرچند جالب و مبتکرانه بود منتهی از ذکر هر نقدی به پلخانف اجتناب  میکند؛هر چند که چندین بار در یادداشتهای هگل او را مورد نقد قرار میدهد؛ چه در مورد مساله ماتریالیسم عامیانه و چه در مورد این که پلخانف هیچ گاه یک مطالعه نظام یافته از علم منطق هگل ارائه نداد. آیا این امر آگاهانه برای ملایم کردن استدلال های "هگلی" اش برای مخاطبان بلشویک اش نبوده است؟»(ص25)
لنین پس از این که حزب بدو بخش بلشویک و منشویک تقسیم شد و به مدت تقریبا 15 سال متوالی، پلخانف را مورد نقد سیاسی، اقتصادی، تاکتیکی، تشکیلاتی و فلسفی قرار داد. در مورد پلخانف منشویک از این جنبه ی معین یعنی منشویک بودن وی و همه جنبه هایی که بلشویک ها با منشویکها بر سر آنها خط و مرز داشتند، بحثی نبود. یعنی در میان بلشویکها، نه تنها ابهامی نسبت به پلخانف وجود نداشت، بلکه  کمابیش بر سر وی و خط سیاسی اش مسلط بودند. بنابراین لنین نمیتوانست از این بابت واهمه ای داشته باشد. برعکس، لنین نگران بود که دیدگاههای منشویکی پلخانف مانع آن شود که بلشویکها و بویژه جوانان بتوانند از خدمات نسبی فلسفی او به مارکسیسم و طبقه کارگر بدرستی ارزیابی کنند. وی میدید و میدانست که پلخانف در دوره ی معینی(در دوره پا گیری نخستین مارکسیسم در روسیه و در نبرد با ناردونیکها و نیز تا حدودی پس از آن) در مورد فلسفه و بویژه در مورد فلسفه تاریخ آثار در مجموع مثبت و ارزشمند نگاشته است و اینکه پلخانف به منشویکها پیوسته و از نظر خط سیاسی همواره با آنها بوده، نباید مانع این گردد که خدمات وی در زمینه فلسفه، به مارکسیسم و طبقه کارگر نادیده گرفته شود.  
« تعداد کمی از آنها – اگر اصلا وجود میداشتند- به مطالعه مستقیم هگل پرداخته بودند. آنها عمدتا به مارکسیسم نوع پلخانفی( مارکسیسم پلخانفی! قطعا منظور کوین آندرسون از نظر فلسفی است!؟) باور داشتند، همان سان که لنین خود نیز پیش از 1913 این گونه میاندیشید.»( ص25)
اولا، بلشویکهابطور عمده لنینیست بودند و نه هواداران پلخانف و یا مارکسیسم- که مفهومی است کلی(و این از آن دو دوزه بازی های ترتسکیستی است. زیرا بر تمامی اختلافات اساسی بلشویکها و منشویکها سایه ای تاریک میاندازد)- پلخانفی.
 دوما، همه ی مارکسیسم فلسفه نیست، بلکه سیاست، اقتصاد، فرهنگ و... است. و لنین  در بسیاری از این زمینه ها درست در نقطه مقابل پلخانف بود و همواره با وی مبارزه میکرد. از این رو بلشویکها  به مارکسیسمی که بوسیله لنین تفسیر و ترویج میشد، باور داشتند و نه «مارکسیسم »ی که بوسیله پلخانف ارائه میگشت. لنین  سالها با نظرات  منشویکی پلخانف مبارزه کرده بود و بلشویکها با خط و مرز با پلخانف به عنوان یکی از رهبران اصلی منشویک بار آمده بودند.
سوما، افکار پلخانف دارای جنبه هایی متضاد بود. وی به عنوان یک شخصیت معین، تجلی نوسان بین خرده بورژوازی و طبقه کارگر بود. وی در حالیکه یک خرده بورژوای منشویک بود و در سیاست و تاکتیک به پیرو بورژوازی تبدیل میگشت، در مورد فلسفه مارکسیسم(عمدتا ماتریالیسم) حاضر نبود به تجدیدنظرطلبی های ماخیستها و منشویکها گردن گذارد و با آنها مبارزه میکرد،. او در این زمینه در مقابل تجدیدنظر طلبان فلسفی ماخیست ایستاد و آنها را نقد کرد. لنین  در زمینه فلسفه و در مقابله با ماخیستها و تجدیدنظرطلبان فلسفی، در آن حدود و مرزهایی معینی که  پلخانف با آنها مبارزه میکرد، با وی در وحدت قرار داشت. و این نوع اتحادها بین طبقه کارگر با خرده بورژوازی(بویژه لایه های میانی و زیرین آن) و نمایندگان سیاسی و فلسفی آن که بین دو طبقه نوسان میکنند، امری غریب نیست.
چهارما، همانگونه که بارها در همین سلسله مقالات اشاره کردیم کتاب لنین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم با نوشته های حتی فلسفی پلخانف، تضاد دارد. لنین حتی در همان کتاب عموما به انگلس و مارکس رجوع میکند و نه به پلخانف. وی حتی فوئرباخ، دیتزگن و پلخانف را در نکات و ایده هایی معین، و نیز عبارات نادرستی که از نظر شیوه ی بیان مارکسیستی بکار میبرند، مورد نقد قرار میدهد.
« و یا آن که لنین خود در مورد نظرات و مطالعه جدیدش در مورد دیالکتیک دچار ابهام و تردید بود؟ آیا این مطالب ناشی از عدم تمایل لنین به تحمیل مشاجره دیگری به رفقای حزبی اش بود، در شرایطی که بیش از اندازه با مسائل مشخص سیاسی مثل مساله ملی، بوروکراتیزه شدن دولت جدید شوروی درگیر بود- اگر نخواهیم از جنگ داخلی، بازسازی و گسترش جهانی انقلاب سخن بگوییم.»(ص25)
نگاهی به مقالات و کتبی که لنین پس از مطالعه دیالکتیک هگل نگاشته است نشان میدهد که لنین در مورد نظرات و مطالعه ی جدیدش دچار هیچ «ابهام و تردیدی» نبوده است. وی پیش از این مطالعه، یک دیالکتیسین بود و پس از این مطالعه، یک دیالکتیسن باقی ماند. اگر «ابهام و تردیدی« در لنین بود، وی نمیبایست در مارس سال 1922 مقاله درباره ماتریالیسم رزمنده را بنویسد و توصیه کند که دیالکتیک هگل بطور منظم مورد مطالعه، تبلیغ و ترویج قرار گیرد.
 اما در مورد «عدم تمایل لنین به تحمیل مشاجره دیگری به رفقای حزبی اش» و لابد در مورد پلخانف و اینکه پلخانف یک دیالکتیسین تمام عیار نیست؛ لنین از این بابت مشکلی نداشت، زیرا تمامی دوره  پیش از آن را وی با نظرات پلخانف، خواه آن زمان که با منشویکها در یک حزب بودند، و خواه زمانی که به دو حزب مجزا تقسیم شدند مبارزه کرده بود؛ و اساسا بلشویکها با این نوع مبارزات ایدئولوژیک  درون و برون حزبی بار آمده بودند. اما در مورد شرایطی که نه منجر به عدم ارائه نظر در مورد پلخانف، بلکه به عدم انتشار یادداشتهای فلسفی اشاره شده ما در بالا اشاره کردیم و دیگر به آن نمیپردازیم.
« به هر رو لنین نتوانست مطالعه ی خود را به پایان رسانده و آنرا منتشر کند. درحالی که جنبه ی اصلی اظهارات عمومی او در مورد دیالکتیک – همانطور که در بحث اتحادیه ها مشاهده میکنیم- بیشتر صبغه ی مارکسیسم هگلی داشت. اما او در عین حال با لحن ستایش آمیزی به پلخانف ارجاع میداد که این نسبت به نگاه او به پلخانف در یادداشت های او درباره هگل به عنوان یک "ماتریالیست عامی" که هیچ گاه مطالعه ی جدی از منطق هگل ارائه نداده، یک گام به عقب بود. لنین این داوری نسبت به پلخانف را بعد از نوشته اش در 15- 1913 هیچ گاه به طور علنی اظهار نکرد» (ص 25 و 26)
نخست، مطالعه لنین «به پایان رسیده بود»؛ اگر«به پایان رسیدن» را امری صرفا مطلق فرض نکنیم و منظورمان «پایان» به مثابه رفع نسبی نیازی، و گرفتن نتایجی باشد که در آنزمان معین از پرداختن به دیالکتیک و هگل انتظار داشت. دوم، «به پایان نرسیده بود»، زیرا لنین خواهان تدوام تحقیق و«توضیحات و رشد و تکامل» دیالکتیک بود. در این معنای معین از «پایان نیافتن» که مطلق است، تنها مارکسیست- لنینستی که کار لنین را بطور جدی و همه جانبه ادامه داد، مائو تسه دون بود که با تکیه یادداشتهای لنین در مورد هگل،  دیالکتیک  و قانون اساسی آن یعنی قانون تضاد یا وحدت اضداد را بگونه ای همه جانبه تر بسط، توسعه و تکامل داد. اما اگر منظور این باشد که لنین آنرا به پایان نرساند، اما «مارکسیستهای هگلی» که از نظر این حضرات، لوکاچ و پس از وی لیبرال های شبه چپ غربی(مارکسیست های انسانگرا، چپ نویی ها و ترتسکیستها) میباشند، آنرا به پایان رساندند، و مارکسیسم لیبرال غربی را که کوین آندرسون و امثال دونایفسکایا ته مانده های ترتسکیست آن هستند، درست کردند، خیر! نه لنین سنخیتی با این قبیل مارکسیستها داشت و نه اگر ادامه میداد، به نتایجی مانند آنها میرسید.
دوم، لنین داوری های بسیاری را در مورد پلخانف داشته و ارائه داده بود، چندان که جای چندان سالمی برای پلخانف باقی نمانده و در چپ انقلابی روسیه عموما منزوی شده بود. بنابراین وی باید بیشتر نگران می بود که در مورد پلخانف، دیدگاه و داوری ای که بطور کامل و مطلق منفی باشد،همه و بویژه جوانان  را در بر نگیرد.   
سوم، این تنها لنین نبود که کتابی مانند یادداشتها فلسفی را منتشر نکرد. پیش از آن، مارکس و انگلس کتاب ایدئولوژی آلمانی را منتشر نکرده بودند؛ و یا تزهایی در مورد فوئرباخ مارکس تقریبا 30 سال پس از نگارش آنها و پس از درگذشت وی بوسیله انگلس منتشر شد. تزهایی که در تدوین خط فلسفی میان ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس و ماتریالیسم پیش از وی(همان ماتریالیسمی که حضرات چپ و راست«عامیانه» خطابش میکنند) نقش مهمی داشت(و روشن نیست که چرا حضرات ترتسکیست ها یقه ی مارکس را نمیگیرند!؟). لابد ما باید مارکس و انگلس  را سرزنش کنیم، که دچار«دوگانگی فلسفی» بوده اند و یا «ابهام فلسفی» داشته اند و حتما نمیخواسته اند هگلیهای چپ و یا  فوئرباخ را بیشتر نقد کنند. توجه کنیم که بسیاری از نظرات فلسفی مارکس در مورد فوئرباخ(و نیز داوری های وی درباره او و جهان بینی فلسفی اش) نه در کتابهای منتشر شده اش، بلکه در ایدئولوژی آلمانی و یا همین تزها و یا در نامه های خصوصی بیان شده است؛ یعنی آن کتابها، مقالات و یادداشتهایی که مدتها انتشار عمومی نیافت.
لنین و کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم
« لنین در 1920 اجازه داد تا اثرش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بازچاپ شود، بی آنکه تغییری در آن ایجاد کند. در یک پاراگراف کوتاه به عنوان مقدمه بر چاپ جدید، لنین (1962[1908] ص 21) اظهار امیدواری کرد که این اثر«به عنوان کمکی برای آشنایی با فلسفه مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک سودمند باشد". چه با قصد معین یا بدون آن باز چاپ این اثر با مقدمه ی جدید، در هر حال ، بدون اشاره به یادداشت های او درباره هگل، موضع لنین بعد از 1913 را در مورد دیالکتیک مخدوش میکند. این اولین نشانه از ابهام فلسفی لنین است.»(همانجا، ص 26)
همانگونه که ما بارها در این نوشته اشاره کردیم مشکل این جاست که ترتسکیستها از یک سو کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را کتابی میدانند که تحت تاثیر ماتریالیسم فوئرباخی، پلخانف و غیره نگاشته شده، ولذا از یک دیدگاه ماتریالیسم عامیانه ماخیستها را نقد کرده است، و از سوی انگشت حیرت بزبان میگیرند که چرا لنین این کتاب را بدون تغییر منتشر کرده و حتی بر آن مقدمه ای نوشته و اظهار امیدواری کرده که  کتاب «به عنوان کمکی برای آشنایی با فلسفه مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک سودمند باشد». تضاد در نظرات ترتسکیستهاست و نه در نظرات لنین. کتاب لنین اکنون نیز برای آشنایی با فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک سودمند است. تاکید این کتاب بروی اصول ماتریالیسم است و نه اصول دیالکتیک. این کتاب اصول اساسی ماتریالیسم فلسفی را یک به یک در مقابل نکات و اصولی که ماخیستها و ایده آلیست هاعلم میکنند، میگذارد. توجه لنین به این نکات بر مبنای قانون وحدت اضداد و دیالکتیک میباشد. ما به طرح منظم این اصول در کتاب لنین همواره اشاره کرده ایم و از این رو نیازی به تکرار آنها نمیبینیم.
البته این کتاب همانطور که گفته ایم در بخش فرایند شناخت به بحث دیالکتیک شناخت حسی و منطقی وارد نمیشود. در این کتاب فرایند شناخت حسی مورد بررسی قرار میگیرد، اما تبدیل آن به شناخت منطقی و چگونگی این تبدیل و نیز ویژگیهای شناخت منطقی بحث نمیشود(و این البته به این معنا نیست که لنین، کل شناخت را به شناخت حسی محدود میبیند). و این کمبود و خلائی است در این کتاب. خلائی که با مطالعه کتاب یادداشتهای فلسفی لنین پر خواهد شد.(اکنون باید بیفزاییم، و مقالات فلسفی مائو درباره پراتیک و درباره تضاد و ایده های درست انسان از کجا سرچشمه میگیرند). اما اگر این چنین خلاء ها و کمبودهایی  در کتابی موجب آن باشد که ما کتابی را بطور کامل نفی کنیم، آنگاه باید تمامی کتابهای فلسفی وعلمی را نفی کنیم، زیرا هیچ کتابی و هیچ نظری نیست که کامل و مطلق و بری از نقص  باشد. به پیش رفتن و کمال یافتن، همواره به نقص و کمبود آغشته است و این قانون تکامل است.
نظر لنین درباره نقش عمل در شناخت
«دومین  محدودیت لنین در پیوند با مطالعات هگل در سالهای 15- 1913امری درونی است، که در تفسیر یک جانبه و ابتر او حتی در یاداشت ها نیز در مورد چندین مفهوم هگلی دیده میشود. یک نمونه ی مهم، قرائت لنین از بحث هگل در مورد رابطه ی بین نظریه و عمل است. در فصل نهایی علم منطق یعنی نظریه "شناخت"، به خصوص بخش آخر این فصل یعنی "نظریه خیر". در اینجا مجددا دونایفسکایا(1989[1973] در مقدمه ص 29) به این مساله کلیدی اشاره میکند که لنین آن چنان شیفته ی اشاره هگل به ایده ی عملی میشود که "در واقع هیچ چیز لنین را به ایده ی نظری و دوری از ایده ی عملی رهنمون نمیشود". و بدین سان به یک قرائت یک جانبه از متن اصلی هگل میانجامد.»(همانجا،ص26)
به این ترتیب، ترتسکیستها که به هر ریسمانی آویخته بودندکه لنین به «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» و چیزهایی از این قبیل باور آورده، اینجا ناگهان متوجه میشوند که لنین از این اصل آنها عدول کرده و به پیروی از هگل عمل را بالاتر از تئوری دانسته، لذا شش دونگ  آماده انتقاد از وی میشوند. ضمنا توجه کنیم که این بخشی است که دونایفسکایا مدام از آن نقل میکند و میگوید لنین گفته «ایده میتواند جهان را بیافریند» و انرا به نادرست یعنی جدا از عمل آفریننده، بحث میکند. اینجا یکی از دم های خروس پیدا میشود!؟
«اما لوکاچ (1975[1938] ص 250)یک تفسیر بشدت متفاوت از هگل و بحث لنین از نظریه و عمل ارائه میکند. او لنین را به خاطر درک "برتری مشخص ایده ی عملی بر ایده ی نظری"در متن هگل تمجید میکند، اما بحث لوکاچ در این جا به شکل عجیبی سطحی است. با درنظر گرفتن تفسیر دونایفسکایا و لوکاچ بگذارید به بحث لنین نظری بیندازیم.»(همانجا)
اینجا لوکاچ «پیامبر» مارکسیسم غربی، دچار «سطحی» نگری شده است!؟
کوین آندرسون با گفته ای از لنین ادامه میدهد:
"عمل برتر از معرفت (نظری) است. چون نه تنها از اعتبار عام بودن بلکه هم چنین از فعلیت بلاواسطه نیز برخوردار است". در این جا او قطعه زیر را به طور کامل از هگل نقل میکند (1969[1816-1812] ص 811): "در ایده نظری، مفهوم ذهنی به عنوان عامی که هیچ تعینی از خویش ندارد در برابر جهان عینی قرار میگیرد که ظرف و محتوی معین خویش را از آن کسب میکند؛ اما در ایده ی عملی این واقعی است که در برابر واقعی قرار میگیرد؛ اما آن قطعیت که ذهن نسبت به خود از آن برخوردار است، در خود و برای خود تعیین میشود. قطعیت نسبت به فعلیت خویش و فعلیت نداشتن جهان است...".
و سپس خود میافزاید:
«به نظر میرسد که لنین عبارت فوق را هم چون حرکتی فراسوی ایده ی صرفا نظری دریافته است. به علاوه قطعه ی فوق هم چنین اظهار نظری است فوق العاده ایده آلیستی. به خصوص در بخش آخر در "فعلیت نداشتن جهان" خارج، که این مساله را به ذهن متبادر میکند که ایده ی عملی میتواند جهان واقعی را نفی کند. لنین این متن را چنین تفسیر میکند که "یعنی جهان انسان را قانع نمیکند و انسان تصمیم میگیرد با فعالیت خویش آن را تغییر دهد"(1961[1913- 1915] ص 213). برای لنین عمل در برابر جهان واقعی قرار دارد، اما نه صرفا بطور کمی و مادی، عمل در یک سوژه انسانی زنده پیکر یافته است که نسبت به "فعلیت خویش"اطمینان دارد تا آنجا که جهان موجود اجتماعی را نفی میکند. به نظر لنین این جا زمینه ی [بحث] به روشنی انقلاب اجتماعی است. کلید انقلاب صرفا نیروی های عینی نیستند، بلکه هم چنین ذهنیت خود آگاهی است که از فعلیت خود آگاهی دارد.
اما در همان قطعه از متن هگل، لنین قادر نیست عبارت های روشن هم چون پاره ی زیر را نقل کند که در چند صفحه بعد قرار دارد؛ عبارتی که با دقت تقدم ایده ی عملی را تعیین بیشتری میبخشد" ... ایده ی عملی هنوز فاقد لحظه ی ایده نظری است"(هگل1969[1816-1812] ص821). لنین از این عبارت و چندین عبارت مشابه ی آن- که یا محدودیت های ایده عملی را مورد انتقاد قرار میدهند و یا بر اهمیت ایده ی نظری انگشت میگذارندبا مسامحه رد میشود. در حالی که لنین عبارت هایی رانقل میکند که هگل در آنها محدودیت ایده نظری را مورد انتقاد قرار میدهد، اما هرگز به انتقادهای نیرومند هگل از خود ایده ی نظری اشاره ای نمیکند. لنین در مورد بحث هگل از ایده ی "خیر"به طور کلی تفسیر زیر را ارائه میدهد(1961الف[1915-1913] ص217):
"قیاس فعل"... به نظر هگل فعل، عمل یک "قیاس" منطقی است، یکی از صورت های منطق است. و این درست است! البته نه به این معنا که عمل انسان دیگر بودگی صورت منطقی است(= ایده آلیسم مطلق)بلکه برعکس، عمل انسان با میلیاردها با تکرار خود، در آگاهی انسان به صورت منطقی نقش میبندد".
ظاهرا لنین آن چنان از کشف خود به هیجان آمده بود که فیلسوفان اهل مکاشفه و اندیشه مجرد انسانی به شیوه ی خود هم چون فیلسوفان اهل عمل دچار آن میشوند، بدین سان که خصلت چند بعدی ارائه هگل را در نمی یابند.» (همانجا ص  2 و 28)
پس لنین از زمره فیلسوفان اهل عمل است و اساس فلسفه اش نه فلسفه ی تئوریک، بل فلسفه ی عملی است. و این البته درست است. لنین بارها به نقش عمل اشاره میکند. خواه در کتب فلسفی و خواه در مقالات سیاسی اش. برای نمونه این یکی از مهمترین قطعات لنین و به نقل از گوته است: «دوست من تئوری خاکستری، اما درخت جاودان زندگی سر سبز است»(لنین، چگونه باید مسابقه را سازمان داد،منتخب آثار 4 جلدی، ترجمه م- پورهرمزان، جلد سوم،ص 434). و...
بطور کلی، لنین هگل را به عنوان یک ماتریالیست مطالعه میکند و هر آنجا که هگل را لازم است که بروی پا برگرداند، بروی پا برمیگرداند. اینجا، اما هگل خود گرایشی شدیدا ماتریالیستی از خود بروز میدهد وعمل که نقش یک عنصر ماتریالیستی را، هم در معیاری اساسی برای فهم درستی شناخت تئوریک (ارزش عام داشتن آن) و هم برای تغییری واقعی در جهان واقعی بازی میکند(فعلیت بی واسطه)، بالاتر از تئوری قرار میدهد.
 در تفکرهگل، ایده عملی بالاتر از ایده تئوریک است. تئوری نو، بی تردید خود تغییری است در جهان موجود، اما تغییری در ذهنیت جهان موجود(و در آغاز اقلیت)، نه در واقعیت عینی آن(یا فعلیت آن). با درست ترین و عالی ترین اندیشه ها و تئوری های صرف، نمیتوان واقعیت طبیعی و اجتماعی را تغییرداد. اینجا ما در بهترین حالت درسترین و دقیقترین اندیشه ها را داریم که با واقعیت و عینیت موجود در تضادند، زیرا فراتر از آن رفته اند و آنرا نه آنطور که صرفا هست، بلکه آنگونه که میتواند باشد، بازتاب میدهند یا جلوه گر میسازند. بدینسان تئوری به تنهایی کامل نیست. حلال تضاد بین ذهن و عین، عمل است. بوسیله  عمل یا فعالیت انسان است که میتوان تغییری واقعی در جهان واقعی ایجاد کرد و آن را تغییر داد. اینجا عمل به عنوان رکنی بالاتر از تئوری ظاهر میشود. اینجا، عمل، خود، و تئوری است. عمل واسطه ی دگردیسی یا تحول  تئوری به ضد خودیعنی واقعیت است.عمل دربردارنده و شکل بیرونی گشته و عینیت یافته تئوری بوده و از این رو مرحله ای تکامل یافته تر از تئوری صرف بشمار میآید.
 در جهان طبیعی و اجتماعی در حال حرکت، هیچ شیء یا پدیده ای خصلت ذهن انسانی را ندارد. طبیعت و اجتماع نمیتوانند بوسیله خود، قوانین و ضرورتهای  خود را بشناسند. این قوانین و ضرورتهای طبیعی، بگونه ای خودبخود و کور حرکت و عمل میکنند. از این دیدگاه معین، طبیعت فاقد آن فعلیتی است که انسان میتواند از خود بروز دهد. این تنها انسان است که با آفریدن ذهن او، طبیعت، عالیترین آفریده خویش را خلق کرده است. از این رو در برابر جهان طبیعی و اجتماعی موجود، انسان است که نقش یک موجود متحرک آگاه و دارای فعل و عمل آگاهانه را بازی میکند و بوسیله این فعل و عمل آگاهانه میتواند جهان موجود را، با شناخت قوانین و ضرورتهای آن و درعمل تغییر دهد. در اینجا ذهن و عمل انسان جهان موجود را نفی میکنند و جهان دیگری را میآفرینند. نفی جهان موجود، نه نفی وجود عینی و واقعی آن، بل نفی واقعیت و عینیتی در آن، که یا در شکل کنونی خود به حال نیازهای انسان مفید نیست و یا کهنه  شده، و جایگزینی واقعیت و عینیتی دیگر، بجای آن است. 
ستایش عمل، نه به این معنا است که عمل، فرایندی است بطور مطلق مستقل از تئوری، و نه به این معناست که بطور یک جانبه، کامل است. زیرا عمل خود یا به تئوری ختم میشود، یا فرایندی است در پی تئوری. عمل بدون تئوری، ناکامل است؛ کنشی  است کور و بی چشم انداز. این را لنین در«چه باید کرد» فریاد کرد، آنگاه که تاکید کرد که «بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد» و یا «نقش مبارز پیشرو را تنها حزبی میتوان بازی کند که به تئوری پیشرو مسلح باشد»؛ و اینها را درست در مقابل ایده های اکونومیست شیفته عمل کور در روسیه قرار داد. همان اکونومیستهایی که با داد و هوار کشیدن درباره ی عمل، آن هم محدودترین نوع عمل، یعنی عملی در چارچوب نگهداری شکل موجود پدیده ها، یا عملی که به تغییری اساسی منجر نمیشود و لذا بنیان های شکل موجود شیء یا پدیده را دست نخورده باقی میگذارد، یعنی عمل رفرمیستی یا عملی در چارچوب نظام موجود(همانها که  ترتسکیست های و چپ منفعل ایرانی نیز چپ و راست با تکرار واژه ی«پراکسیس» تکرار میکنند) عمل انقلابی و دگرگون کننده را مسخ میساختند. اینجا و در این یادداشتهای فلسفی نیز، لنین بارها بر اهمیت شناخت خردمندانه (یا منطقی) یعنی تنها شناختی که میتواند واقعیت را در مجموع آن و در یکایک اجزای آن، در موجودیت آن و در چگونگی تحول و تکامل آتی آن بشناسد، تاکید میکند.
 در مقابل ناکاملی عمل بدون تئوری، روشن است که تئوری نیز بدون عمل ناکامل است. به این ترتیب هر کدام از این دو به تنهایی حامل کمبودها و نواقصی هستند، که دیگری آن را ندارد.(4) اما وحدت مشخص و تاریخی این دو، یک وجود کامل میسازد. یک وحدت اضداد از تئوری و عمل یعنی آنچه مارکس آنرا پراکسیس مینامد. در این وحدت اضداد، و در مقایسه میان این دو، عمل علیرغم نواقص  و کمبودهای خود در مقابل تئوری، خواه به عنوان یک پدیده ی مستقل و خواه نسبت به تئوری، نقش بالاتری نسبت به شناخت تئوریک دارد. زیرا همچنانکه هگل میگوید ،نه تنها ارزش عام دارد، بلکه دارای ارزش فعلیت بیواسطه است.
بنابراین«خصلت چند بعدی ارائه هگل» چیزی مرموز و غیر قابل فهم نیست که لنین مشکل خاصی در مورد آن داشته باشد. لنین خواه درمورد ارزش تئوری و از زوایای گوناگون و خواه نواقص آن از زاویای گوناگون و سطوح مختلف بحث میکند و به همین سان در مورد عمل. وی در مورد نواقص تئوری بدون عمل و خواه عمل بدون تئوری کاملا روشن است و از این رو، نیازی به تکرار برخی از پیش پا افتاده ترین حقایق نمیبیند. اما به گمانم ما باید ترتسکیستها و کسانی مانند کوین آندرسون و دونایفسکایا را متهم کنیم که نه تنها چیزی ازخصلت چند بعدی ارائه فلسفه هگل دستگیرشان نشده، بلکه با پنهان شدن پشت «وحدت» اضداد نکته اساسی یعنی«ضد» بودن اضداد، دافع یکدیگر بودن اضداد، مبارزه و جنگ اضداد را در این وحدت از قلم بیاندازند، لذا دیالکتیک را به یک چیز یک جانبه و بیروح یعنی نادیالکتیک یا متافیزیک وحدت صرف اشیاء و پدیده ها تبدیل نمایند. 
                                                       ادامه دارد.
         م- دامون
اردیبهشت 96

یادداشتها                                                                                                                      
   1- خود لنین در مقاله ای که بعدها نگاشت – به نام ماتریالیسم رزمنده- به مشکل بودن نوشته های هگل اشاره میکند و میخواهد ضمن برگزیدن برخی از سخنان هگل به تفسیر ماتریالیستی آنها پرداخته شود.
2- برای نمونه مارکس و انگلس ایدئولوژی آلمانی را به گفته انگلس صرفا برای روشن شدن مسائل برای خودشان نگاشته بودند و آنچنان که انگلس میگوید،بعدها آنرا به «انتقاد جونده موشها» رها کرده بودند.
3- باید توجه کرد که فهم دقیق، روشن و کامل دلایل لنین برای عدم انتشار یادداشتها، بدلیل نبود توضیحاتی از جانب وی ممکن نیست و یافتن دلایل عدم انتشار یادداشتهای لنین مشروط به حدس و گمان است.. اما میتوان حدس زد که چه دلایلی و یا چه تفسیرهایی قطعا و یا مجموعا نادرست است و چه دلایل و یا تفسیرهایی میتواند در مجموع درست یا نزدیک به حقیقت باشد.
4-هگل وحدت مشخص این دو را در «ایده مطلق» جستجو میکند و میگوید:«ایده ی مطلق خود را بمثابه اینهمانی ایده نظری و ایده عملی نشان میدهد. هر کدام از آنها به تنهایی هنوز یکجانبه،...است»(علم منطق، ترجمه زیبا جبلی، ص1184)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر