۱۴۰۰ بهمن ۲۴, یکشنبه

در بزرگداشت انقلاب پنجاه و هفت و دو خواست اساسی آن استقلال و آزادی یادداشتی بر سخنان محمد امینی درباره انقلاب 57

 

م

این مقاله در بهمن 96 نگاشته و در وبلاگ قرار داده شد.


                     در بزرگداشت انقلاب پنجاه و هفت و دو خواست اساسی آن استقلال و آزادی

یادداشتی بر سخنان محمد امینی درباره انقلاب 57

اوضاع پیچیده مبارزه طبقاتی در ایران، افراد گوناگون و جریان های سیاسی مختلف را به اظهار نظرات گاه عجیب و غریبی کشانده است. برخی می خواهند چیز تازه و نوی بگویند اما به جای چیزی های واقعا تازه و گشودن دریچه های نو و یا راه هایی برای کشف ژرف تر حقایق، مشتی پرت و پلا سرهم می کنند و خود را به وضع واقعا خنده داری می اندازند. عده ای دیگر تلاش می کنند مواضع فوق چپ گرفته و نشان دهند که مثلا خیلی از بقیه رادیکال ترند. از این گونه اخیر می توان به نظراتی اشاره کرد که اعتراضات و مبارزات خیابانی دی ماه سال جاری را مبارزاتی ضد انقلابی می دانند و هر گونه پشتیبانی از ان را نفی می کنند؛ گویا افرادی از این دسته منتظر یک انقلاب ناب کارگری هستند که «حرفی توش نباشه» و هیچ  ترکیب و درهمی ای در آن به چشم نخو رد.  
برخی از نظرات این افراد و جریان ها، گرچه حتی با ابتدایی ترین اصول بررسی واقعیات و تحلیل سیاسی نمی خواند، اما در خورند که  تحلیل و نقد شوند. علت این است که این گونه نظرات که بامقاصد خاصی ارائه می شوند، حاوی عناصر خطرناکی هستند و می توانند موجب گمراه کردن بخش هایی از نیروهای به ویژه جوان این مرز و بوم شوند. وانگهی، در مقابله با این گونه ادعاها است که نظر و تحلیل مارکسیستی می تواند خود را به وجه روشن تری نمایان کند و محک زند.
نمونه ای از این نظرات که ما می خواهیم دراینجا مورد بحث قرار دهیم نظرات اخیر محمد امینی است. این شخص عموما-  ظاهرا و یا واقعا -  در نوسان بین صفوف لیبرال های ملی و جمهوری خواهان(و شاید سلطنت طلبان) امپریالیستی است. ایشان در یکی از گردهمایی های اخیر در بیرون کشور نظراتی در مورد انقلاب 57 ارائه داده که مثال بارز آن نظراتی است که واقعا«در دکان هیچ عطاری یافت نمی شود»؛ گرچه به هر حال وی همچون بقیه این گونه هوچیان سیاست همان گونه که گفتیم اهداف خاصی را از این نوع دیدگاه ها  دنبال می کند. بررسی نظرات امینی درعین حال بهانه ای است برای ما جهت مروری بر انقلاب 57 و نیروها و اهداف آن
امینی ستایشگر جامعه پهلوی ها
امینی می گوید  انقلاب 57،«انقلاب جامعه غیر مدرن در مقابل جامعه مدرن» بود.(سایت ملیون ایران، گزارش نشست کلن، 28 بهمن ماه 96، تمامی بازگفت های ما در این مقاله از همین گزارش است).
 به این ترتیب جناب امینی، جامعه زمان شاه را «مدرن» می داند. این یک ستایش بی پشتوانه جامعه ای است که نظام استبداد سلطنتی بر آن تسلط داشت و از نظر اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جزو عقب مانده ترین جوامع کشورهای زیر سلطه امپریالیست ها به شمار می رفت. واژه ی «جامعه» که در این جا به جای نظام نشسته، هیچ چیزی را تغییر نمی دهد.  نه می توان برآمد دینی و مذهبی بخش هایی از جامعه را حتی اگر تمامی این بخش ها ارتجاعی باشند و اهدافی ارتجاعی را دنبال کنند، به کل جامعه تعمیم داد، و نه می توان «جامعه» شاهی را«مدرن» خواند و از انقلابی که علیه تمامی وجوه اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آن متوجه بود، به عنوان انقلاب «جامعه غیر مدرن» نام برد؛ این جز این که می خواهیم مقاصد واقعی مان به روشنی برملا نشود و جای مانور دادن داشته باشد، معنای دیگری ندارد.
 اما نکات امینی: ادعای بالا از یک سو، کلی بافی بی معنایی بیش نیست و از سوی دیگر، از هر گونه محتوی واقعا علمی بی بهره . اولا که نه جامعه زمان شاه جز در برخی موارد(مواردی که آن را به جامعه ای شبه مدرن تبدیل می کرد و نه حتی مدرن به معنای دقیق کلمه) یک جامعه مدرن بود و نه حکومت اسلامی توانسته مردم ایران را که به گونه ای دو زیستی در این جامعه زندگی می کنند، به طور مطلق، به وضعیتی غیر مدرن بکشاند.
معیار و نمونه مان برای جامعه مدرن چیست؟ از جامعه سوسیالیستی به عنوان الگوی مدرن می گذریم و فرض را بر این می گذاریم  که این نمونه، نه وضع کشورهای اروپایی درجه یک و یا دو، بلکه یک کشور درجه سه اروپایی باشد. بر مبنای یک چنین نمونه ای، جامعه زمان شاه مدرن نبود. خواه از نظر اقتصادی و خواه سیاسی و فرهنگی.
نخست اقتصاد:
اگر ملاک مان برای مدرن بودن، ساخت اقتصادی جامعه باشد، نظام اقتصادی زمان شاه بر وابستگی مطلق به امپریالیسم، صدور نفت و صنایع مونتاژ، واردات همه چیز و صادارت صنعتی نزدیک به صفر متکی بود و وضع کشاورزی بسیار نابسامانی داشت تا جایی که این جملات معروف ورد زبان مردم بود که ما «نمی توانیم حتی یک سوزن بسازیم» و یا «گندم و برنج مان را هم وارد می کنیم». و یا کافی است که کتاب هایی که در تحلیل دوران شاه حتی به وسیله ی نمایندگان بورژوازی ملی و لیبرال ( برای نمونه، اقتصاد ایران - ابراهیم رزاقی و یا اقتصاد سیاسی ایران- همایون کاتوزیان و...) و نه به وسیله ی چپ ها و جریان های مارکسیستی، به رشته ی تحریر در آمده بخوانیم تا متوجه ابعاد عقب ماندگی اقتصاد زمان شاه بشویم. همین ساخت اقتصادی به اصطلاح مدرن از سوی حکومت اسلامی نه تنها حفظ شد، بلکه برخی اجزای آن نیز رشد یافت. البته، برخی از وجوه این ساخت اقتصادی در جمهوری اسلامی دستکاری شده و مثلا برخی بخش ها همچون تجاری، ربایی و دلالی بیشتر رشد کرده و یا به طور کلی وضع کنونی اقتصادی صد پله بدتر از زمان شاه شده است، اما اینها هیچ تغییری در این حقیقت نمی دهد که اقتصاد زمان شاه سابق که یک نوکر، مزدور و سگ زنجیری امپریالیسم غرب بود، یک اقتصاد عقب مانده و غیر مدرن بود، حتی در مقایسه با کشورهای درجه سه اروپایی.
دوم سیاست:
 در زمان حکومت پهلوی یک استبداد سلطنتی فردی واقعی(در تقابل با حتی حکومت های سلطنتی تشریفاتی در برخی از کشورهای امپریالیستی اروپا) برقرار بود. خود شاه قدرت مطلق بود و احدی حتی از طبقه خودش نمی توانست به او «تو» بگوید. به عبارت دیگر حتی میان طبقه حاکم نیز دموکراسی وجود نداشت. نظام شاهی- گرچه در مقایسه با استبداد کنونی دینی در سطح کمتری- بر همه چیز مردم مسلط بود. در عرصه سیاسی، نه آزادی اندیشه وجود داشت و نه آزادی احزاب (یا تشکلات حتی صنفی مانند سندیکا و اتحادیه) و نه آزادی اجتماعات و تظاهرات؛  نه مجلس واقعا ملی و حکومت انتخابی و غیره و نه قوانین حقوقی و دستگاه قضایی پیشرفته. اگر جمهوری اسلامی مجلس خبرگان را دارد، شاه هم مجلس سنا (یا مجلس درباریان و برگزیدگان) را داشت. البته همه این موارد در حکومت اسلامی بدتر شده است اما این، تغییری در نفس غیر مدرن بودن دولت و سیاست و قضا در زمان شاه نمی دهد، اگر ملاک مان دموکراسی حتی پیش پا افتاده و سرودم بریده بورژوایی در همین کشورهای درجه سه غربی باشد. این یک نظام سیاسی ارتجاعی و نه مدرن بود و در نفس استبداد فردی، عقب ماندگی سیاسی و غیر مدرن بودن، فرقی اساسی با حکومت اسلامی که این نیز یک استبداد دینی و مذهبی است، نداشته و ندارد. ایران زمان شاه تا زمان انقلاب به جزیره سکوت و آرامش معروف بود و آرامش و سکوت محض آنچنانی به هیچ وجه علامت مدرن بودن نیست.
مهم ترین خواست سیاسی انقلاب دموکراتیک، خواست آزادی است( که  در دوران کنونی رهایی از حکومت دینی و جدایی دین از حکومت به آن اضافه شده است) و این خواستی است که در انقلاب 57 نیز در مرکز خواست های مردم قرار داشت و همین امر نشاندهنده این است که جامعه زمان شاه، آزاد یا مدرن نبود؛ مگر انکه منظورمان از مدرن بودن تنها برخی وجوه خاص جمهوری اسلامی مانند حجاب اجباری باشد که در زمان شاه وجود نداشت.
 سوم فرهنگ:
 در زمان شاه، تا آنجا که مسئله به فرهنگ مدرن و فرهنگ غیر مدرن بر می گردد، اجازه فعال بودن به هیچ فرهنگ ملی و مترقی داده نمی شد، بلکه برعکس این فرهنگ نوکر صفتی و پرستش غرب بود که در ایران رواج داده می شد. بسیاری از کتاب ها علمی و هنری یا اجازه چاپ نداشتند و یا سانسور می شدند.(1) فرهنگ سازان، دانشمندان، هنرمندان و اندیشه پردازان تا زمان پیروزی انقلاب، یا باید زبان در کام می کشیدند و یا خود را در هر زمینه ی هنری و علمی سانسور می کردند و یا جایشان در زندان بود. کم نبودند نویسندگانی که به دلیل تالیفی علمی در زمینه جامعه و سیاست، نوشتن نمایشنامه و داستانی، سرودن شعری و یا ترجمه متنی سال ها در زندان سپری کرده و شیره جان شان به وسیله شاه کشیده شد. تمامی این امور در حکومت اسلامی البته بدتر شده، اما این که در این حکومت بدتر شده، چندان امتیاز مثبتی به حکومت شاه نمی دهد که ما اکنون بتوانیم از واژه هایی مانند مدرن برای آن حکومت استفاده کنیم. هم آن و هم این هر دو غیرمدرن بودند.
البته در مورد حقوق و آزادی های زنان، برخی بخش های فرهنگی همچون موسیقی(به ویژه فولکلوریک و البته باز نه در همه ی وجوه) یا آزادی های اجتماعی، وضع در زمان شاه بهتر بود، اما این را نمی توان کلیت داد و گفت چون برخی آزادی های فرهنگی و اجتماعی در زمان شاه وجود داشت، پس ما در زمان شاه با جامعه ای مدرن طرف بودیم. اگر چنین نمونه هایی بتواند نشانه های یک حکومت مدرن باشد، باید به جمهوری اسلامی نیز حداقل در مواردی لقب «مدرن» بودن نسبت داد. زیرا در همین حکومت اسلامی، سطح نیروهای تحصیل کرده به ویژه نیروهای تحصیل کرده زنان (تحصیلات تا مدارج بالای دانشگاه) و باز به ویژه  در روستاها به مراتب بیشتر از زمان شاه گشته است، طلاق گرفتن زنان به ویژه در روستاها از حال تابو بیرون آمده و ... وانگهی ما چه داریم در مورد کشورهای زیر سلطه افریقا، آسیا، آمریکای لاتین بگوییم. لابد چنین کشورهایی که از مسائلی که ما رنج می بریم، همچون برخی آزادی های زنان و یا برخی آزادی های فرهنگی و اجتماعی، رنج نمی برند، مدرن هستند! ممکن است گفته شود:« خوب وضع آنها بهتر از ماست». بله، این تا حدودی درست است. اما دلیلی بر مدرن بودن آن جوامع نیست. 
ستایش امینی از ارزش های «مدرن» جامعه شاهی
امینی می گوید انقلاب 57«ضد انقلاب در برابر ارزش های مدرن جامعه ایران» بود. پس، از نظر امینی این تحلیل گر تاریخ و سیاست، انقلاب 57 ایران، نه یک انقلاب، بلکه یک «ضد انقلاب» بود. آیا این موضع، تفاوتی با مواضع امپریالیست ها و بورژوا- کمپرادورهای زمان شاه و اپوزیسیون کنونی آمریکایی دارد؟ اگر امینی می گفت که برخی از ارزش هایی که طبقه مسلط شده بر انقلاب بر جامعه حاکم کرد درمخالف و ضدیت تام با برخی از ارزش هایی قرار داشت که در زمان شاه با واسطه ی مبارزه مردم به دست آمده بود، این گفته می توانست درست باشد.
 به راستی از نظر امینی چه چیز در انقلاب 57 «ضد انقلاب» است؟ آیا ضد انقلاب، حکومتگران آخوند و مکلاهای دینی هستند که نتایج انقلاب را تصاحب کردند و استبداد دینی برقرار کردند و یا توده های مردم که اکثریت آنان را طبقه کارگر و دهقانان و دیگر زحمتکشان شهر و روستا تشکیل می دادند؟ اگر بحث بر سر حکومت گران است، آری این ضد انقلاب بود و نه انقلاب، و اساسا ارتجاع بود و نه مدرنیت. اما اگر ما به چنان کلی گویی های مبهمی، آن هم در مورد انقلابی همچون انقلاب 57  دست بزنیم و چنان سخن بگوییم که  ضد انقلاب بودن، شامل تمامی طبقات انقلابی و مترقی نیز بشود، آن گاه ما ابتدایی ترین اصول تحلیل اجتماعی و سیاسی را زیر پا گذاشته و سخیف ترین توهین ها را به مردمی کرده ایم که با تمامی وجود و در مخالفت با تمامی وجوه نظام شاهی به میدان نبرد آمدند و خواست های آزادیخواهانه و استقلال طلبانه خود را پیش گذاشتند. 
هر انقلاب واقعی ای بر مبنای تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولید و زیر بنا و روبنا استوار است. انقلاب مردم ایران در سال 57، برآمد تضاد نیروهای مولد و مدرن جامعه ایران و در راس شان طبقه کارگر با روابط تولید عقب مانده بوروکرات- کمپرادوری ای بود که با برخی از وجوه جوامع فئودالی در آمیخته بود. بروز سیاسی آن، خواست های دموکراتیک و ضد امپریالیستی تمامی طبقات مردمی بود که در دو شعار آزادی و استقلال تجلی می یافت.
به این معنا، انقلاب 57 ایران، انقلابی به طور عمده مدرن  بود، زیرا دو خواست اساسی استقلال  و آزادی را در سرلوحه خواست های خود داشت. استقلال از امپریالیسم  و ایستادن روی پای خود می توانست ایران عقب مانده را به ایران پیشرفته و مدرن از نظر اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و فرهنگی تبدیل کند. آزادی یا ایجاد یک دموکراسی واقعی و مردمی در جامعه می توانست تمامی استعدادهای و توانایی های سیاسی و فرهنگی(و ایضا اقتصادی) تمامی طبقات خلقی را شکوفا سازد.
 اکثریت به اتفاق بیشتر طبقات (طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی شهری و روستایی ، بورژوازی ملی) چنین خواست هایی را در کلیت خود دنبال می کردند. هیچ یک از نمایندگان آگاه این طبقات و لایه های پیشرو آنان، هرگز استبداد دینی و آخوندی نمی خواستند و از همان آغاز با آن درافتادند(حتی لیبرال راستی همچون بازرگان نخست گفت «جمهوری دموکراتیک اسلامی» و با روحانیون در افتاد). این همه مبارزه، نبرد و جنگ در پی گیری خواست های انقلابی و از سوی تمامی طبقات مردمی با دولت و حکومت بر قرار شده، آن هم بلافاصله پس از قیام بهمن، نشان از این داشت که انقلاب آنان برای برقراری جامعه غیر مدرنی که حکومت اسلامی می خواست به آنها تحمیل کند، نبود.  
از سوی دیگر، هیچ انقلابی به طور مطلق خلوص ندارد و یا به بیانی دیگر، هر انقلابی به ارتجاع آغشته است و می تواند به آن تبدیل شود. بدین عنوان، انقلاب و ارتجاع، ترکیب و یا وحدت اضداد هستند. علت این است که در انقلاب علیه یک نظام اقتصادی - سیاسی موجود، همواره دو نوع نیروی اجتماعی شرکت دارد؛ نیروهایی که علیه نظام جاری معرف نظام آینده اند و نیروهایی که در مبارزه علیه نظام جاری نماینده نظام ها و ساخت های گذشته اند که نظام اجتماعی ارتجاعی  موجود با آنها هم، یا به طور کامل و یا تا حدودی، در تقابل قرار دارد.
 این نیروها ی اجتماعی می توانند یک یا چند طبقه و یا لایه ها و بخش هایی از یک یا چند طبقه اجتماعی موجود را دربر گیرند. همچنین در یک انقلاب، تشکلات، سازمان ها و نهادهایی شرکت دارند که یا  نماینده آینده اند و یا نماینده گذشته. برخی از این سازمان ها و نهادها مستقیما متکی به یک طبقه و یا لایه هایی خاص از یک طبقه اجتماعی هستند. برخی دیگر در حالی که نماینده طبقه یا لایه هایی از یک طبقه اجتماعی هستند در عین حال مستقل از آن طبقه منافع خاص یک قشر و لایه را دارند(مثلا روحانیت در ایران). اندیشه ها و افکار طبقات و لایه های اجتماعی نیز به همین شکل و بر بستر همین طبقات و نهادها شکل می گیرند. اندیشه های انقلابی و مترقی و اندیشه های  ارتجاعی. هر چقدر یک نظام اقتصادی کمتر با گذشته تصفیه حساب کرده باشد و یا کمتر از گذشته به شکل گسترده تر، ژرف تر و عمیق تری بریده باشد و بسترهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی این گذشته(شیوه های تولید، شیو های ارتزاق طبقات و یا لایه هایی از آنها، سازمان ها و نهادهایی از گذشته و اندیشه های واپسگرای وابسته به آن) به وجه  استوارتر،عمیق تر و بارزتری در آن وجود داشته باشد، و از سوی دیگر، هرچقدر نیروها و طبقات اجتماعی که نماینده آینده اند، کمتر آگاهی و سازمان لازمه ی گرفتن رهبری و نیروی سیاسی و نظامی لازم برای به پیروزی رساندن انقلاب را داشته باشند، آن گاه این امکان که  نیروهای واپس گرا و ارتجاعی موجود که در بطن جامعه و در خود انقلاب حضور دارند، رهبری انقلاب را به دست بگیرند و انقلاب را به ضد انقلاب و ارتجاع تبدیل سازند، بیشتر است.(2) به این ترتیب، این مسئله که کدام بخش رو بیاید، انقلاب بر ارتجاع مسلط شود و یا ارتجاع بر انقلاب، کاملا وابسته به تاریخ اقتصادی - اجتماعی و سیاسی - فرهنگی هر کشور معین و وابسته به شرایط مشخص درونی و بیرونی هر کشور معین در برهه انقلاب دارد.
 در انقلاب 57 ایران ، انقلاب به ضد انقلاب و ارتجاع تبدیل شد. درست به این دلیل که لایه هایی عقب مانده و واپسگرا در طبقات بورژوازی تجاری، خرده بورژوازی سنتی شهری و روستایی و لمپن پرولتاریا، با واسطه و رهبری  نهاد روحانیت و سازمان های مذهبی مخالف با شاه، رو آمدند و توانستند حکومت خود را برقرار کرده و نتایج انقلاب را غصب کنند. این مسئله که این ها رو آمدند هم مربوط  می شود به نیرو و توان اجتماعی خودشان،(3) سازش های نظام پهلوی و امپریالیست ها با آنها از 32 به این سو، ضعف نیروهای چپ،(4) دموکرات و لیبرال ملی، وضعیت شبه مدرنی که شاه آفریده بود و ایران را در برزخ میان سنت و مدرنیته قرار داده بود و این مسئله که وابستگی شاه به امپریالیست ها و تبلیغ بخش منحط فرهنگ غربی، مقابله با شاه را در حوزه دین و مذهب رشد داد و این گونه دفاع از هویت مستقل ایران و ایرانی تا حدودی هویت دینی و مذهبی گرفت. (5)          
به این ترتیب، این انقلابی بود که نتایج اش به وسیله ی روحانیون و کت و شلواری های کهنه پرست و ارتجاعی به تاراج رفت. انقلابی که اهداف نخستین آن استقلال و آزادی بود، اما با حکومت روحانیون، نه استقلالی به دست آورد و نه آزادی ای. تشکیلات روحانیت و آخوندها به  مرور حکومت استبداد مذهبی را بنیان گذاشتند و هر صدایی را خفه کردند؛ سپس همان طبقه ی بورژواهای بوروکرات- کمپرادور پیشین را با لایه هایی گسترده تر و گوناگون تر، در شکل مذهبی باز تولید کردند و به همراه تمامی لایه ها و اقشاری که نماینده عقب مانده ترین نوع تولید و ارتزاق و تشکل بودند، در تمامی امور اقتصادی، حکومت نعل به نعل وابستگی به  امپریالیست ها را بر قرار کردند. دین و مذهب بر سیاست و فرهنگ تسلط یافت؛ و ایران از نظر اقتصادی، همچنان که زمان شاه سابق بود، وابسته به امپریالیست های غربی و شرقی گشت. از نظر سیاسی و فرهنگی نیز این کشور را تا آنجا که شد و شرایط به آنان اجازه می داد به عقب بازگرداندند.
 چنین امری یعنی اینکه انقلابی به ضد انقلاب و ارتجاع، به ضد خواست های اساسی خود تبدیل شود و تمامی طبقات انقلابی و مترقی پس از انقلاب با نتایجی روبرو شوند که درست صد و هشتاد درجه با آنچه که می خواستند و به خاطر آن مبارزه کرده و کشته داده بودند، مخالف بود(گرچه تمامی نواقص صرفا در آنها نبود و ضعف سازمان های سیاسی طبقه کارگر و خرده بورژوازی کاملا آشکار بود) موجب گشت که در میان برخی از توده های مردم به ویژه در میان لایه های خرده بورژوازی، بی علاقگی و پشیمانی نسبت به انقلاب بزرگ خودشان به وجود آید؛ این امر، اما تغییری در ماهیت و واقعیت آن انقلاب و تضادهای اساسی آن انقلاب که محرک اساسی تمامی طبقات خلقی بود، نمی دهد.
پس  زمانی که امینی انقلاب تمامی طبقات مردم و از جمله طبقات کارگر و دهقان  را با عبارت «ضدانقلاب در برابر ارزش‌های مدرن جامعه ایران» قرار می دهد، از سویی به طبقه کارگر و زحمتکشان و تمامی طبقات انقلابی و مترقی ملت ایران  توهین می کند و از سوی دیگر به آرایش و بزک کردن چهره نظام شاهنشاهی می پردازد.
ستایش جامعه شاهی از سوی امینی با پنهان شدن پشت بیداری مشروطیت
امینی می گوید:«اگر انقلاب مشروطه را شورش بیداری بدانیم، انقلاب ۵۷ طغیان جهل بود.»
این نیز نه تحلیل، بلکه کلی گویی دیگری است و افزون بر آن مغلطه.
ظاهرا جناب امینی دارد دو انقلاب مشروطه و 57 را مقایسه می کند، اما او در واقع نه دو انقلاب را، بلکه مقاصد انقلاب 57 را با حکومت پهلوی ها مقایسه می کند.
از عبارات وی این گونه نتیجه می شود که تمامی طبقات خلقی از موضع «جهل» بر علیه «بیداری»ای طغیان کردند که گویا از زمان مشروطیت برقرار شده و به وسیله حکومت پهلوی ها حفظ شده و تداوم یافته بود.
 آیا نباید به عباراتی از این گونه مشکوک بود و آنها را به کسانی نسبت داد که زیر این نوع عبارات و جملات قصد آن دارند که اصل انقلاب طبقات زیر استثمار و ستم علیه حکومتی ارتجاعی را به زیر سئوال برند، و آب پاکی روی حکومت وابسته به امپریالیسم پهلوی ها بریزند؟
در حقیقت هم، بر مبنای چنین عباراتی می توان چنین نتیجه گرفت که انقلاب مشروطه شورش بیداری بود، شورشی که پیروز شد و نتیجه آن یعنی بیداری به دست آمد و به وسیله ی حکومت های رضا خان  و پسرش حفظ گشته و تداوم یافت تا زمان انقلاب 57 که «جهل» بر علیه آن طغیان کرد و آن را پس راند.
انقلاب 57 درست ادامه ی دو خواست اساسی تمامی طبقات خلقی ایران یعنی استقلال و آزادی بود. این خواست ها خواه در شکل کلی خود و خواه به صورت جزیی در تمامی مبارزات تمامی مردم ایران طی صد سال اخیر در جریان بوده و نقش داشته است. از مشروطیت گرفته تا 20 تا 32 و مبارزات در آذربایجان و کردستان و تا سال 39 تا 42 و سپس انقلاب 57 و نیز پس از آن تا کنون. این دو خواست زیر بنای اساسی انقلاب دموکراتیک نوین ایران از مشروطیت بدین سو بوده و هست. انقلابی که تا کنون، تمامی شرایطی که برای پیروزی آن واجب و لازم بوده، هر بار به گونه ای تحقق نیافته و یا به عبارتی هر بار از سویی و یا از سوهایی لنگیده است. از جمله همین مسئله یعنی هر زمان بروز کمبودی، موجب شکست های آن در دوره های مختلف بوده است.
اما در مورد مقایسه دو انقلاب مشروطه و 57: همانقدر که نادرست است که انقلاب 57 را به این شکل کلی و مطلق «ضد انقلاب» و «طغیان جهل» به شمار آوریم(به این دلیل که برخی اقشار و لایه های ارتجاعی و ضد انقلابی و از جمله لمپن ها که نماینده «جهل» بودند در آن شرکت داشتند و همان ها نیز نتایج انقلاب را به حساب خود واریز کردند) به همان میزان نادرست است که جنبش مشروطیت را به طور کلی و مطلق جنبش بیداری به حساب آوریم، گرچه این وجه بیداری در جنبش مشروطیت عمده بود.
 توجه کنیم که در جنبش مشروطیت برخی از حرکت ها و جنبش ها درست به وسیله ی روحانیونی رهبری شد که گرچه همچون شیخ فضل اله نوری نبودند، اما اگر آنان را در مقابل روحانیونی همچون شیخ محمد خیابانی و یا برخی از متفکران بابی مشروطیت  قرار دهیم، نه تنها روحانیون مدرن و مترقی ای به شمار نمی آمدند، بلکه عقاید مشروطه طلبانه شان آغشته به بسیاری از افکار عقب مانده و ارتجاعی بود؛ مانند سید عبدلله بهبهانی و یا سید محمد طباطبایی و حتی جمالدین اسدآبادی. بسیاری از این قبیل روحانیون (و باز نه تنها شیخ فضل اله نوری که در انتهای  راست و ارتجاعی ترین بخش این روحانیون ایستاده بود) خواهان حفظ دم و دستگاه روحانیت بوده و مخالفت شان بیشتر با سلطنت قاجار بود که شرایط اقتصادی آنان را تا حدودی محدود کرده بود. بسیاری از پیشروان مشروطه در ایران همواره خود را مجبور با سازش با این روحانیون سنتی که دارای نفوذ زیادی در مردم بودند، می دیدند و برای خوشامد آنها و فراری ندادن آنها از انقلاب و نیز پیش بردن برنامه هایشان، حتی افکار مدرن خود را در لفافه های دینی و مذهبی بیان می کردند. به این ترتیب انقلاب مشروطه گرچه بیداری طبقات خلقی ایران( دهقانان، کارگران و زحمتکشان شهری، خرده بورژوازی شهری و نیز بورژوازی ملی ایران) بود، اما نه تنها «بیداری» بسیاری از روحانیونی که در مشروطیت نقش داشتند، نبود، بلکه برعکس آنان را فعال کرد تا خواهان حقوق و امتیازات ارتجاعی گذشته( امتیازات دستگاه روحانیت، قانون گزاری، موقوفات و غیره) خود باشند. امثال همین روحانیون و البته به ویژه شیخ فضل الله نوری، بسترهای فکری حکومت کنونی را فراهم کردند. به عبارت دیگر، ریشه های برآمد حکومت کنونی را باید در کمبودها و وجوه ناقص و عقب مانده انقلاب مشروطیت دید و از آن زمان به این سو دنبال کرد.     
اعلان جنگ امینی علیه انقلاب 57
« خیزش ۵۷ اعلان جنگ به ارزش‌های مشروطه بود که نماد یکی از آنها به صورت حجاب اجباری درآمد.» اینک امینی به نمایندگی از ارزش های مشروطه به اعلان جنگ علیه خیزش 57 می پردازد.
از این سخنان می توان نتیجه گرفت که چون در زمان پهلوی ها حجاب اجباری نبود، پس خیزش 57 انقلابی و خیزشی علیه ارزش های مشروطیت بود که به وسیله ی پهلوی ها حفظ شده و تداوم یافته بود. به این شکل اجباری بودن و یا نبودن حجاب، مرکز تقابل مدرن و غیر مدرن می شود و خواست های بسیار گسترده انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی مردم ایران(که کمابیش مانند خواست های ملت های تمامی کشورهای زیرسلطه است) به یکی از خواست های آن( که در شرایط معین حکومت کنونی به یک خواست تبدیل شده است و در صورت نبودن حکومت کنونی چنین خواستی وجود نداشت) کاهش می یابد. اینجا هم روشن نیست که تکلیف ملت های غیر مسلمان آسیایی و افریقایی و آمریکای جنوبی که در مبارزه با ارتجاع داخلی و امپریالیسم، چنین خواستی را ندارند چه می شود! آیا خواست ها دموکراتیک و ضد امپریالیستی آنان مدرن است و یا خیر، آن خواست ها نیز غیر مدرن به شمار می روند؟
نکته اساسی در مورد انقلاب57 این است که آن انقلاب، انقلاب مردم ایران بود و نه انقلاب آخوندها وکت شلواری های مذهبی. گرچه آنان نیز بخشی از جنبش عمومی مردم ایران و همان گونه که گفتیم برآمد خواست های لایه هایی از بورژوازی تجاری سنتی ایران، خود دستگاه روحانیت و نیز لایه هایی از خرده بورژوازی سنتی بودند. اما اگر آن انقلاب در اساس انقلاب خلق ایران و در اصل انقلاب طبقات زحمتکش و میانی مردم ایران بود، آن گاه آیا می توان چنین گفت که این اعلان جنگ مثلا طبقه کارگر و زحمتکشان ایران به ارزش های مشروطه بود. امینی مثال «حجاب اجباری» را می زند. توگویی خواست طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی در ایران خواست حجاب اجباری بوده است!؟
خیلی خلاصه انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 درست ادامه انقلاب مشروطه و تازه در سطحی بسیار گسترده تر و بالاتر بود. نمایندگان سیاسی تمامی طبقات در این انقلاب دارای آرمان هایی بسیار والاتر و ژرف تر از مشروطیت بودند. این که این انقلاب به وسیله ی جریان های مذهبی غصب شد و حکومت اسلامی بر ایران بر قرار شد، ذره ای از ارزش های انقلاب 57 کم نمی کند. 
حکومت اسلامی از یکسو خود محصول سازش های همان حکومت به اصطلاح «مدرن» پهلوی با عقب مانده ترین و مرتجع ترین شاخه های روحانیت و احزاب مذهبی متعصب و عقب مانده طی پنجاه سال، به ویژه پس از کودتای مرداد 32 (و آغاز همکاری گسترده با آیت الله کاشانی) بود، و این امر که همین ها طبقات، لایه ها و جریان ها و خود سازمان عریض و طویل روحانیت از دل چنین جامعه ای بر آمدند و چنین نشو و نمایی کردند، خود به خوبی گواه این است که آن جامعه نه تنها مدرن نبود، بلکه بسیار هم غیر مدرن و عقب مانده بود؛ و از سوی دیگر محصول سازش امپریالیست ها با همین احزاب و جریان های مذهبی، درست در بزنگاه پیروزی انقلاب و برای جلوگیری از اوج گیری مبارزات طبقه کارگر و دیگر طبقات زحمتکش و  و نیز تقابل امپریالیستی با سوسیال امپریالیسم شوروی .
ما در اینجا دیگر به این نکته که امینی از جنبش مردم ایران خواستار نفی خشونت و گذار مسالمت آمیز شده است، نمی پردازیم، زیرا در این باره در بیانیه های ما صحبت شده است. تنها به این اشاره بسنده می کنیم که می توان افرادی مانند امینی را با این نظراتی که درباره انقلاب 57 داده، نه در دسته لیبرال های ملی بلکه در دسته بندی سلطنت طلبان وابسته به امپریالیسم قرار داد که همگی نفی خشونت می کنند و خواستار گذار مسالمت آمیز هستند.

30 بهمن ماه 96
هرمز دامان
یادداشت ها
1-   برای نمونه بگوییم که کتاب های نویسندگان ایرانی همچون بزرگ علوی(حتی کتابی مانند چشمهایش)  و نویسندگان خارجی به ویژه ماکسیم گورکی(حتی غیرسیاسی ترین کتاب های وی) ممنوع بود. و نیز چنانچه در نزد کسی کتاب «اصول مقدماتی فلسفه» ژرژ پولیتسر می یافتند، حداقل سه سال زندان در انتظارش بود.
2-   روشن است که چنین شرایطی بیشتر در کشورهای زیر سلطه امپریالیست ها موجود است تا درکشورهای امپریالیستی که به واسطه ی تسلط سرمایه داری در زمانی دراز خلوص بسیار زیادی یافته اند.  ضمنا به این نکته اشاره کنیم که در انقلاب چین نیز لایه هایی از طبقات عقب مانده فئودال نیز وجود داشتند اما به واسطه ی تسلط طبقه کارگر و حزب کمونیست بر انقلاب و سیاست های درست آن، این حزب توانست از نیروهای آنان به وجه شایسته ای در جنگ با ژاپن استفاده کند.  
3-   توانایی تکیه کردن به لایه های مورد اشاره در بالا و بسیج آنها بر مبنای اندیشه های دینی و مذهبی که از مشروطیت و به ویژه از 32 بدین سو با دادن خروارها مقاله و کتاب و سخنرانی و موعظه و غیره تبلیغ و ترویج کرده بودند.
4-    مهم ترین این ضعف هاعبارت بود از استوارنبودن به روی مباحث اصولی مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی  و به جای آن سستی و اهمال و درهم ریختگی و اغتشاش تئوریک، وجود انواع و اقسام رویزیونیسم و اپورتونیسم چپ و راست، پراکندگی تشکیلاتی که بخشا مربوط به استبداد شاهی و بخشا مربوط به تشکلات درونی خود چپ می شد، شکست های حکومت های سوسیالیستی در شوروی و به ویژه  چین در سال 1976، تبلیغات سهمگین  شاه، نیروهای مرتجع و غیر مرتجع مذهبی و امپریالیستی علیه چپ.
5-   این امر بهانه ای شده در دست عده ای که انقلاب 57 را با اهدافی که ارتجاع اسلامی بر آن مسلط کرد، یکپارچه کرده و نتیجه بگیرند که انقلاب 57 طغیانی فکری و هویتی از جانب «عوام»علیه اندیشه، فرهنگ و تمدن غرب بود؛ افکاری مانند آنچه امینی می گوید. منظور این حضرات از«عوام» لمپن پرولتاریا است که البته آنها این لایه را کلیت بخشیده بخش های زیادی از توده های مردم را شامل آن می کنند. ضمنا این نوع نظرات که بیشتر وجوه روانشناسانه را دنبال می کنند، فراموش می کند که افکار و ایدئولوژی حاکم، افکار و ایدئولوژی طبقه حاکم است و می تواند به مرور نفوذ و تسلط در جامعه به دست آورده و خود را به مثابه افکار و اندیشه های جامعه نمایانده و جهت افکار را تعیین کند.

۱۴۰۰ بهمن ۲۱, پنجشنبه

کدام طبقات و گروه های اجتماعی از انقلاب 22 بهمن 57 نفرت دارند؟

 


کدام طبقات و گروه های اجتماعی از انقلاب 22 بهمن 57 نفرت دارند؟

چهار جریان مخالف انقلاب بهمن 57 هستند که دو دسته بیش از بقیه از آن نفرت دارند و به آن کینه می ورزند. این دو دسته، نخست ارتجاع سلطنت طلب و دوم طبقه ی ارتجاعی حاکم بر جمهوری اسلامی هستند. دو دسته ی دیگر که مخالف انقلاب هستند بورژوازی ملی و خرده بورژوازی مرفه و روشنفکران وابسته به این طبقات می باشند که کلا انقلاب را قبول ندارند و از جمله انقلاب بهمن را. این ها در بدترین حالت نسبت به انقلاب کینه می ورزند و در بهترین حالت آن را مفید نمی دانند و مبارزات تدریجی و مسالمت آمیز را مطلوب خود می دانند.
نظرات ارتجاع بورژوا- کمپرادور سلطنت طلب عموما در جریان های ترتسکیست به ویژه احزاب حکمتی و در راس همه ی آنها «حزب کمونیسم کارگری امپریالیستی» بازتاب می یابد و نظرات طبقات بورژوازی ملی و خرده بورژوازی مرفه نیز عموما در جریان های شبه توده ای رویزیونیستی.
بخشی از این دسته های اخیر یا آشکارا با انقلاب مخالفت می کنند و یا آن را با این عنوان که انقلاب نبود، تحریف می کنند. بخش دیگر در حالی که در حرف با انقلاب موافق هستند و در مورد آن داد سخن می دهند اما آن را به یک سلسله حرکات مسالمت آمیز و یا امری کلی به نام «انقلاب» محدود می کنند و جوهر آن را که  شورش و قیام و در دست گرفتن سلاح و نبرد مسلحانه توده های خلق برای سرنگونی یک نظام از راه قهر آمیز است، یا قبول ندارند و یا در سایه قرار می دهند( بخشی از مخالفت ها با جریان سیاهکل از این موضع است).
 به جز این ها که صحبت شان شد، دسته ی دیگری هستند که از مردم و عمدتا از لایه های طبقات میانی اند. آنها بعضا به دلیل تجارب تلخی که از جمهوری اسلامی داشته و دارند و به ویژه به دلیل کمبودهای مبارزه جاری علیه نظام ارتجاعی حاکم، نبود طبقه و حزب مخالف نیرومندی در پیشاپیش مبارزه و ناتوانی گذرای کنونی در برانداختن رژیم که حرص شان را در آورده و دلتنگ شان کرده است، روز انقلاب را که ربطی به حکومت مرتجع کنونی و راهپیمایی هایی که این حکومت به راه می اندازد ندارد، روز«عزای ملی» معرفی می کنند. برخی از آنها متاسفانه رو به گذشته و رژیم سابق آورده اند و آن را آرمان خود قرار می دهند.
دسته ای دیگر که بافت اصلی آنها را نسل های اخیر و جوانان تشکیل می دهند کمابیش از انقلاب 57 دل خوشی ندارند و دوستدار بازگشت به گذشته هستند. آنها چون در دوران نظام سلطنتی سابق زندگی نکرده اند، تصوری بسیار نادرست از آن دارند. تصوری که به طرزی جنون آمیز از سوی رسانه های تبلیغی سلطنت طلبان به آن دامن زده می شود. بخش هایی از آنها حتی حاضر نیستند که اسناد و مدارکی که در آن زمان و نیز پس از آن نگاشته شده بخوانند و یا فیلم هایی گوناگون مستند و یا سینمایی که در دسترس است ببینند و در آنها تعمق کنند و به واقعیت آن دوران برسند. آنها بر مبنای برخی شنیده ها و قیاس جنبه هایی از وضع گذشته با وضع کنونی و به ویژه به واسطه ی وجود آزادی های اجتماعی در آن دوران و نبود آن در این دوران، تصوری محدود سر و دم بریده از آن دوران دارند. آنها به گونه ای دچار اوهام می شوند و گمان می کنند که آنها را همین آزادی های اجتماعی بس است. آنان به هیچ وجه نمی توانند تصور کنند که بخش مهمی از مخالفین آن نظام، جوانان آن دوره بودند که بسیاری از آنها اساساهوادار یا عضو هیچ گروه سیاسی نبودند. جوانانی که بیکار بودند و یا شغل هایی داشتند که با دستمزدی که بابت آن می گرفتند از عهده ی مخارج خانواده ای که مسئولیت آن به عهده آنها بود، بر نمی آمدند. جوانانی، دختران و پسرانی که به شکل های گوناگون آسیب دیده و خون شان از آن همه ستم و استثمار و پلیدی به جوش آمده بود. جوانانی که به هیچ گروه و دسته ای وابستگی نداشتند و اگر هم وابستگی پیدا کردند و هوادار و عضو جریان های مخالف چپ و دموکرات شدند، پس از 22 بهمن 57 بود.
باری، چون در مقالات دیگر به برخی از این ها مخالفت ها اشاره کرده ایم در این نوشته دیگر به آنها نمی پردازیم و به دو بخش نخست، یعنی ارتجاع سلطنت طلب و ارتجاع جمهوری اسلامی که عمده ترین کینه توزی با انقلاب 57 از جانب آنها بروز داده می شود، توجه می کنیم.(1)

نفرت ارتجاع سلطنت طلب از انقلاب بزرگ توده ای
 انقلاب دموکراتیک 57 ایران یکی از چند انقلاب بزرگ توده ای در قرن بیستم است. تا آنجا که این انقلاب نظام استبداد سلطنتی در ایران را آماج حملات خود قرار داد و با شعار کلیدی و بزرگ «مرگ بر شاه» آن را پیش برد و سرنگون کرد، تا آنجا که هدف آن سرنگونی طبقه ی بوروکرات - کمپرادور یعنی طبقه حاکم مرتجع استثمارگر و نوکر امپریالیسم غرب در ایران بود که این نظام سلطنتی آنها را نمایندگی می کرد، این انقلاب پیروزی به دست آورد. طومار سلطنت و نظام پادشاهی وابسته به امپریالیسم را در هم پیچید و طبقاتی که این نظام نماینده آنها بود فروپاشانده و سرنگون ساخت. این امر البته یک پیروزی تام و تمام نبود، شاه از کشور بیرون رفت و طبقه ی حاکم تبعید و مهاجر شد و به مدد سرمایه های دزدیده شده از طبقه ی کارگر، دهقانان و زحمتکشان شهری و روستایی و نیز پشتیبانی امپریالیست درهجرت به بقای خود و دسیسه چینی ادامه داد؛ سازمان های امنیتی و ارتش کمابیش دست نخورده باقی ماند و در خدمت حکام مرتجع تازه در آمد.
روشن است که خاندان شاه پیشین و نیز سرمایه داران کمپرادور پیشین نخستین دشمنان این انقلاب بوده و هستند و از آن تا مغز استخوان شان نفرت دارند و هیچ چیز را یارای آن نیست که عمق این نفرت و کینه را توصیف و بازگو کند. آنان مزدوران امپریالیسم و استثمارگر و دشمن توده ها بوده و هستند و طبیعی است که نفرت شان از توده ها و مبارزات آنها بی پایان باشد.
 این دسته به دلیل رشد مبارزات توده ای علیه حکام جمهوری اسلامی و نیز در نبود یک طبقه و نیروی قدرتمند داخلی برای سرنگونی جمهوری اسلامی، بُل گرفته و چنان شامورتی بازی از خود در آورده اند که اگر کسی از آنها چیزی نداند گمان می کند در جامعه ای که آنها درست کرده بودند، همه در رفاه و شادی بودند و مردم با دُم شان گردو می شکستند و به به شاه را می گفتند و این چپ ها بودند که مردم را فریب دادند و پشت سر خمینی ردیف کردند و به انقلاب کشاندند. حال آنکه نگاهی به تاریخ  آن دوره، خواه به شکل اسناد خواه به شکل نوشته های محققین تاریخ و خواه به شکل فیلم های مستند، نگاهی به آثار هنری آن دوره به ویژه رمان ها و داستان های نگارش یافته و فیلم ها نشان می دهد این نظامی بود وابسته به امپریالیست های غربی، متکی به استثمار اکثریت به اتفاق توده های زحمتکش کارگر و دهقان و سرشار از  فقر و بدبختی و تحقیر برای توده ها و اعتیاد و تجاوز و فساد و جنایت.
این ها را حتی از آنچه که در روزنامه ها و مجلات خودشان در آن دوره از جمله جوانان، اطلاعات هفتگی و زن روز در مورد شرایط جاری می نوشتند( گزارش هایی در صفحه ی حوادث، شرح زندگی آسیب دیده ها و بی خانمان ها در مصاحبه ها و یا داستان های دنباله دار) می شد دریافت. روزی نبود که از فقر و بدیختی چیزی شنیده نشود. روزی نبود که جنایتی در کشور صورت نگیرد و از این بابت راستی که «بیابان های مسگر آباد» تهران مشهورترین بود. روزی نبود که از اعتیاد سخن نرود و روزی نبود که از کتک خوردن زنان از مردان، فرار دختران و زنان جوان از دست پدری زورگو، برادری متعصب و یا همسری قلچماق که دست بزن داشت، و یا تجاوز به دختران و زنان و یا چیزهایی از این گونه نباشد.(2) اینها نه تنها در آنچه به آن اشاره شد بلکه حتی در«فیلم فارسی»های خودشان(و از جمله مشهورترین آنها یعنی گنج قارون و چرخ و فلک و نیز فیلم های لات و لوطی) نیز به گونه ای مسخ شده بازتاب می یافت.(3)
ببینم شمه ای از عمق این کینه و نفرت را که در روزهای نزدیک به 22 بهمن 99 اوج گرفت:
« این سخنان یکی از این آقازاده های جمهوری اسلامی نشان از شکست انقلابی است که خود را انقلاب اسلامی معرفی می کرد... آقا زاده ای که فرزند یکی از بنیانگذاران این انقلاب ننگین است.»
 انقلاب خود را «انقلاب اسلامی» معرفی نکرد بلکه این رهبر آن زمان انقلاب و طبقه ی حاکم بر آن بود که  انقلاب را به دروغ «انقلاب اسلامی» معرفی کرد. و البته باید هم که تلویزیون من و تو که تلویزیون مرتجعین سلطنت طلب است، انقلاب بهمن 57 را «انقلاب ننگین» بنامد زیرا این انقلاب بساط آنها را جمع کرد!
 یکی دیگر:
« نخست وزیر هویدا توی دادگاه گفت که به مردم خدمت کرده و 13 سال قیمت ها را ثابت نگه داشته وهمه خندیدند بعد هم اعدامش کردند... هر چند مقایسه یکی از دزدهای قوه قضاییه  با هویدا، توهین به هویدا است ولی باید دید که مردم چه دادند و چه گرفتند.»
«توهین به هویدا»!؟ نوکر حقیر و توسری خور شاه و مزدور امپریالیسم! انگار کنترل قیمت ها تو دست هویدا بود! سگ زرد برادر شغال است! چه هویدا و چه  دزدهای دستگاه قضایی کنونی هر دو یک کرباس و آشغال اند. (4)

نفرت ارتجاع حاکم جمهوری اسلامی از انقلاب57
دومین طبقه و گروهی که از انقلاب 57 نفرت دارند و به آن کینه می ورزند خود طبقات حاکم جمهوری اسلامی و گروهای منسوب و یا در پیرامون آن هستند؛ یعنی طبقه ای که به طبقه ی بوروکرات - کمپرادور حاکم فئودال مسلک که به جای استبداد سلطنتی پیشین استبداد دینی را حاکم کرد، تکامل یافت.
 این ها نتایج انقلاب را به خدمت خود گرفته و به قدرت رسیدند. طی سه سال 60-57 با پشتیبانی1- عوامل امنیتی( افراد و مقامات بالای ساواک) و خدمات بی دریغ آنها در قلع و قمع کردن احزاب، سازمان ها و گروه های انقلابی کمونیست و دموکرات و حتی لیبرال، و 2- عوامل نظامی( فرماندهان ارتش از جمله تیمسار ظهیرنژاد و قرنی و ...) و ارتش، عناصر همین طبقه ی بوروکرات- کمپرادو سرنگون شده، تا آنجا که توانستند به تثبیت اوضاع به نفع این طبقه ی تازه حاکم شده کمک کردند. این کار با قلع و قمع کامل مبارزات طبقه کارگر، دهقانان، طبقه خرده بورژوازی، خلق های زیر ستم، زنان، دانشجویان و ... صورت گرفت.
بنابراین، هر چقدر شاه طبق نظر و دستور امپریالیست ها دست به کشتاری گسترده به سبک کشورهایی مانند شیلی و اندونزی نزد، آن هم به دلیل نتایج و عواقب پیش نشدنی آن و به ویژه این امکان که در نتیجه چنین کشتاری وضع برعکس شده طبقه کارگر و سازمان های وی رشد و گسترش یابند و یا کشور به دست سوسیال امپریالیسم شوروی افتد، آنچه از دولت وی بر جای ماند یعنی دستگاه امنیتی و نظامی که اینک در خدمت مرتجعین تازه به قدرت رسیده در آمده بود، از وضع و موقعیت استفاده کرده و در کردستان و خوزستان کشتار کرد. یعنی کاری که در زمان شاه بنا به توصیه ی امپریالیست ها نمی بایست انجام شود، اینک در نبود شاه و طبقه ی پیشین و به وسیله ی آنها و با موافقت بیان نشده و یا پنهانی بیان شده ی امپریالیست ها در حال انجام بود. اکنون دیگر این سرکوب ها باید صورت می گرفت زیرا حکومت مرتجع در وضعیتی مانند شاه که توده ها به شکل متحد مقابل آن باشند نبود. در آن زمان هنوز سپاه پاسداران در مراحل نخسین شکل گیری خود و بیرون آمدن از کمیته های انقلاب اسلامی بود و کارهای سرکوب عمدتا در دست ارتش بود. بدین ترتیب، این کشتارها تنها منتسب به سران مرتجع جمهوری اسلامی و سپاه و کمیته نیست بلکه در عین حال منتسب به دستگاه امنیتی- نظامی طبقه ی از قدرت خلع شده است که در یک هماهنگی با امپریالیسم غرب و در اطاعت از برنامه های این امپریالیسم به طور تاکتیکی تسلیم شد و خود را در خدمت ارتجاع نوین حاکم قرار داد.  این سان امپریالیست ها شاهد نخستین نتایج پیروزمند سازش پنهانی خود با خمینی شدند.
اما نفرت وکینه ی حکام مرتجع جمهوری اسلامی از انقلاب 22 بهمن از آنجاست که این انقلاب، انقلاب آنها( و مثلا ماهیتا«انقلاب واپسگرا»!؟) نبود، بلکه اساسا انقلاب خلق ایران، طبقه کارگر، دهقانان و کشاورزان و لایه های طبقه ی خرده بورژوازی ایران بود. و این حکومت نه تنها منافع هیچ کدام از این طبقات اصلی را نمایندگی نمی کرد(5)بلکه از همان آغاز پیروزی موقت و نسبی انقلاب یعنی سرنگونی نظامی شاهی و فراری شدن سرمایه داران کمپرادور، کاملا در مقابل آنها و خواست های اساسی آنها قرار گرفت. از آنها خواست که اسلحه خود را تحویل دهند و بدون اینکه خواست های کارگران را پاسخ دهد، از آنها خواست که به سرکار خود برگردند. بدین گونه طی سه سال با فریب، نیرنگ، دو دوزه بازی ها، تاکتیک های فریبنده و سرکار گذاشتن مردم، جورکردن گروه های چماق به دست که هم ریشه در تاریخ ایران داشتند و هم امپریالیست های نمونه های بسیار موفقی از آنان را در کشورهای  مستعمره و نیمه مستعمره به ویژه در حکومت های آمریکای مرکزی و جنوبی ایجاد کرده بودند، و نیز سرکوب منظم و دامنه دار تمامی طبقات خلقی و در صدر آنها کارگران و دهقانان که انقلاب بر دوش آنها و به یاری آنها پیش رفت، دست زدند.
 روشن است که اینها از انقلاب بیزارند. آنها چگونه می توانند با آن موافق باشند زمانی که تمامی دستاوردهای آن را از بین بردند و تمامی طبقات را سرکوب و تمامی احزاب و سازمان های انقلابی، دموکرات و حتی لیبرال را یا نابود کردند و یا به حاشیه راندند.
باری موافقت آنها با انقلاب یک موافقت دروغین و فریبکارانه است. آنها منظورشان از انقلاب، انقلاب طبقات مردمی نیست، بلکه صرفا آن نقش کوچکی است که در انقلابی بدان بزرگی داشتند و مهم تر، حکومت کثیف، جنایتکار و ارتجاعی خودشان بوده و هست. برای آنها انقلاب مساوی است با سهم خودشان در انقلاب و حکومت متحجر و ارتجاعی خودشان. آنها از همان یکسال بعد از انقلاب حتی فیلم های انقلاب، شورش ها و درگیری های مسلحانه و آن شورها و شادی ها و  نشاط های مردمی را دیگر در تلویزیون نشان نمی دادند، چگونه می توانند موافق آن باشند؟
 آنها انقلاب و اهداف واقعی آنها را دگردیسه کردند به چیزی که آن را«انقلاب اسلامی»می نامیدند؛ و این آن انقلاب و اهدافی نبود که مردم برای آن خون دادند.
البته مردم شعار «جمهوری اسلامی» را طی انقلاب دادند و به برقراری آن رای هم دادند، اما نه این شعار و نه این رای به معنای قبول آن چیزی نبود که به آنها به وسیله ی خمینی و نیروهایی که پیرامون اش گرد آمده بودند تحمیل شد. طبقه کارگر، دهقانان و توده های زحمتکش استقلال و آزادی می خواستند و به واسطه نبود احزاب و سازمان های مبارز و حتی آزادی احزاب نیمچه دموکرات و لیبرال، در این مساله ی مهم روشن نبودند که آنچه خمینی از جمهوری اسلامی مراد می کند با آنچه آنها از آن می خواهند و یا در آن می جویند از دو جنس کاملا ناسازگار، متضاد و در مقابل یکدیگر است.
 سه سال رویدادهای پس از پیروزی قیام بهمن 57 و تکامل همه جانبه ی مبارزه طبقاتی در همه جای کشور بین طبقات خلقی یعنی کارگران، دهقانان و خرده بورژوازی و ارتجاع مذهبی نوین این تضادهای نهفته را آشکار کرد و نشان داد که مردم این جمهوری اسلامی را کاملا مغایر با آن دو خواست ماهوی یعنی استقلال و آزادی می دانند؛ و گرنه چرا طبقه کارگر، دهقانان و خرده بورژوازی و خلق های زیر ستم کرد و عرب و بلوچ و ترکمن و نیز زنان، دانشجویان و روشنفکران و نیز لایه های متخصص همچون استادان دانشگاه، وکلا و پزشکان و مهندسین باید با جمهوری اسلامی می ستیزیدند و آن همه به زندان افتاده و شکنجه دیده و زندگی باخته می دادند؟
 و باز چرا آن همه رهبران، کادرها، اعضا و هواداران احزاب و سازمان های انقلابی کمونیست و دموکرات طی آن سه سال در مبارزه با این نظام جهنمی که در پی استوار کردن نظام استبدادی دینی بود، جان باختند؟
 کسانی که کمونیست های مبارزه سال های 57 را متهم می کنند که آنها خمینی را سر کار آوردند و دنبال شعارهای دروغین ضد امپریالیستی اش افتادند، باید نگاهی خواه به همان رویدادهای دوران انقلاب و خواه به ویژه به حداقل سه سال مبارزه طبقاتی پس از آن بکنند تا ببینند که  کمونیست ها و مبارزینی که واقعا انقلابی بودند چگونه در تقابل با این نیروی ارتجاعی اینک حاکم شده قرار گرفتند و تا پای جان با آن مبارزه کردند.
هرمز دامان
نیمه دوم بهمن 99
 یادداشت ها
1-   خواننده این نوشته می تواند در مقاله ای به نام  مروری بر انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 و پیآمدهای آن که ویراست تازه ی از آن در بهمن 98 در وبلاگ ما قرار گرفت و نیز مقاله ی چرا شاه و حکومت اش کمتر از خامنه ای و سران جمهوری اسلامی کشتار کرد؟ که در ماه گذشته در وبلاگ قرار داده شد، نکاتی در مورد انقلاب 57 و نیز قیاس دو رژیم استبدادی و مرتجع پهلوی و جمهوری اسلامی و نظراتی که در پیرامون آنها وجود دارد، بیابد.
2-   فساد خود شاه و برادرش غلامرضا و خواهرش اشرف زبانزد بود. این اشرف سردسته وارد کنندگان مواد مخدر و نیز تاجر سکس بود. وی گروه هایی را سازمان می داد که دختران زحمتکشان شهری و روستایی را فریب می دادند و پس از تجاوز به آنها، به فحشا و فساد می کشاندند.
3-   در این گونه فیلم ها همواره یک دختر یا پسر فقیر بود و یک دختر یا پسر پولدار. این جوان فقیر که با مادر و یا پدرش زندگی می کرد عموما بیکاره و یا بی خانمان، جیب بر، دزد و یا در گروه دزدان و قاچاقچیان بود و در سفره اش نیز چیزی جز نانی خشک و یا دیزی ای نبود( اکنون می گویند که« صد رحمت به وجود همان دیزی و مثقالی گوشت در آن، حال دیگر آن هم وجود ندارد!» و این فاجعه ای است که ارتجاع کنونی به وجود آورده است). فریب و دروغ بزرگ اینان آنجا رخ می داد که عاقبت قضیه، یا این موجود فقیر، دختر یا پسر فرد سرمایه دار و یا مالک فئودالی از آب در می آمد یعنی نسب اش به طبقات بالا می رسید، و به ترتیب در آن طبقات پذیرفته می شد و یا دختر و یا پسر سرمایه دار و مالک فئودال پدر محترم شان را که کمی بد اخلاق و متکی به تفاوت جایگاه های طبقاتی بود با اشاره به فداکاری ها و جان نثاری های دختر یا پسر فقیر در راه منافع طبقات بالا( نجات سرمایه دار از مرگ با به خطر انداختن جان خود، به خطر انداختن جان خود برای دستگیری دزدان گاو صندوق سرمایه دار) مجاب می کرد با وی ازدواج کند، و به این ترتیب نیکبختی آن فرد فقیر رقم زده می شد. به راستی که اگر زمان شما بهشت بود و ایران به سوی آبادی و آبادانی پیش می رفت چرا باید در بیشتر فیلم فارسی های مورد تایید خودتان، این قدر فقر و بدبختی( و نیز اعتیاد و یا تجاوز و فحشا) وجود می داشت و رهایی از آن ها و شرایطی که آنها تحمیل می کنند، عموما می توانست با ازدواج و یا ایجاد رابطه با خانواده یک سرمایه دار یا مالک زمین به پایان رسد؟
4-   و همچنین به نقل از برخی از آنها که سلطنت طلب نیستند:«چهل سال... با این اوضاع اگر ما 22 بهمن را (عزای عمومی) اعلام کنیم خیلی بهتره» ( روزهای پس از 15 و 16 بهمن 99). 
5-   جایگاه این جریان در انقلاب 57- 56 در حد مبارزات روحانیون و طلاب مخالف دستگاه شاهی و مخالفت بخش هایی از دستگاه روحانیت و بخش هایی از بورژوازی تجاری بود و اینها لایه هایی از خرده بورژوازی سنتی شهری و روستایی را دنبال خود می کشیدند. این جایگاه و منافع، اولا با جایگاه و خواست های طبقات مردمی که اکثریت انقلاب کنندگان را تشکیل می دادند در تضاد قرار داشت گرچه در فرایند مبارزه تمامی طبقات و گروه ها در کنار یکدیگر قرار داشتند و رهبری انقلاب هم بنا به دلایل گوناگون به دست خمینی و همین روحانیون، طلاب و بورژوازی تجاری افتاد؛ و دوما در خود آن  جریان یعنی میان طلاب، روحانیون و لایه های خرده بورژوازی سنتی و بورژوازی تجاری تضادهای فراوان بروز کرد و بسیاری از مخالفین ارتجاع نوین در میان آنها در مبارزه با همین ارتجاع جان باختند. نکته مهم و اساسی این است که جایگاه آنها در انقلاب به هیچ وجه به آنها این اجازه را نمی داد که منافع  قشر خود و طبقه خود را که پا در گذشته و رو به گذشته داشت و نه رو به آینده واز این رو تحجر و پوسیدگی از آن می بارید، منافع کل انقلاب پندارند. از این رو آنها با جایگاه کوچک خود در انقلاب و به سبب سازش امپریالیست ها غربی با آنها، انقلاب را غصب کردند و نتایج آن را در خدمت تسلط خود گرفتند و دستاوردهای آن را از چنگ توده ها بیرون آوردند.

۱۴۰۰ بهمن ۱۸, دوشنبه

بازگشت در تاریخ نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(1)

 
بازگشت در تاریخ
نقد نگاه ایده آلیستی به تاریخ(1)
 
در مقالات مان درباره ی بازگشت در تاریخ به دفتری به نام بازگشت و دیالکتیک در تاریخ نوشته ی علی محمد حق شناس اشاره کردیم و گفتیم که به آن خواهیم پرداخت. چند مقاله که در پی خواهد آمد بررسی این دفتر است.
 شاید به نظر برسد که پرداختن به برخی مفاد این جزوه که در سال 58 نوشته شده چندان به درد بخور نباشد اما بر خلاف این رای، بسیاری از دیدگاه های نویسنده دیدگاه های لایه هایی از خرده بورژوازی و بورژوازی ملی ایران بوده و تا کنون نیز تداوم داشته است. همین نکته در مورد برداشت های غیرنقادانه ی وی از دیالکتیک هگلی و برخی دیگر از کج فهمی ها از دیالکتیک نیز راست در می آید که کماکان در مباحث فلسفی کنونی در بررسی دیدگاه های هگل وجود دارد( می توان به تفسیر طباطبایی از پدیدار شناسی ذهن هگل اشاره کرد). بنابراین به نظر ما بررسی و نقد آن پاسخ به مباحثی کهنه است که همچنان با جان سختی در اندیشه های سیاسی و فرهنگی لایه هایی از طبقات وجود دارد و در طبقه ی کارگر نیز نفوذ می کند.
 لازم به اشاره است که افرادی همچون محمدرضا باطنی، عباس میلانی و مصطفی رحیمی متن دست نوشته ی حق شناس را خوانده اند و طبق گفته ی حق شناس پیشنهادهایی به وی داده اند که در«رفع نقایص این گفتار بسیار سودمند» افتاده است.( زیر نویس صفحه 5) می توان این گونه برداشت کرد که آنها با مفاد اصلی جزوه ی کنونی مخالفت اساسی نداشته اند.
 
آیا آنچه «انقلاب اسلامی» نامیده می شود، انقلاب و آن هم انقلابی فرهنگی بود؟
در همان آغاز نوشته خویش که می توان آن را درآمدی بر دفتر دانست، حق شناس می نویسد:
« تنها در مراحل پایانی پژوهش در این زمینه - زمینه بازگشت- بود که برای دارنده این نظریه چون روز روشن شد که انقلاب اسلامی ایران در تحلیل نهایی یک انقلاب فرهنگی است. انقلاب شاخه ای از( و نه همه) فرهنگ این زاد و بوم بر علیه فرهنگ فروشی مشتی جماعت بی فرهنگان .»( بازگشت و دیالکتیک در تاریخ همراه با نگاهی کوتاه به علل فرهنگی پیدایش و آینده ی انقلاب اسلامی ایران، سال نگارش 1358، انتشارات؟ ص 3، تمامی بازگوهای ما از این دفتر یا به گفته ی حق شناس«گفتار» است)
اولا که این حرکت تا آنجا که بتوان آن را به دلیل رهبری خمینی و نظریه ی«ولایت فقیه» وی«اسلامی» نامید، انقلاب نبود و در واقع حرکتی ارتجاعی و در نظر و عمل بازگشت ارتجاع کهنه به قدرت بود، و اما تا آنجا که انقلاب بود( که بود و باید آن را چنین دانست و نامید) نمی توان نام «اسلامی» به آن داد.
نام باید مبتنی بر ماهیت باشد و برخاستن گسترده ی توده ها در سال 57 ایران با دو شعار اساسی و استراتژیک «استقلال» ( استقلال اقتصادی، سیاسی و فرهنگی- و نه صرفا فرهنگی - از امپریالیست ها و برقراری حکومتی خلقی و ملی) و«آزادی»( در تقابل با استبداد سلطنتی حاکم و برای آزادی و دموکراسی در عرصه های سیاسی، فرهنگی و اقتصادی) و مبارزه شان برای دگرگونی در نظام حاکم، ماهیتا یک انقلاب دموکراتیک بود. رهبری این انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی اما در دست نیروهای ارتجاعی قرارگرفت که ایدئولوژی شان دین اسلام و تفسیری از این دین بر مبنای مذهب شیعه (تفسیری بر مبنای نظرات فرقه ای از شیعه) بود. اینها نه به دموکراتیک بودن انقلاب اعتقادی داشتند و نه به ضد امپریالیستی بودن آن از یک دیدگاه مترقی. همین ها در عین مخالفت با برخی جنبه های فرهنگی غرب به یاری امپریالیست های غربی خود را مستقر کرده و به مرور فرایند تغییرات  ارتجاعی فرهنگی و سیاسی و برقراری استبداد سیاسی و فرهنگی دینی و مذهبی را پیش بردند. این تغییرات فرهنگی از برخی جنبه های اساسی با فرهنگ غرب تقابل داشت اما چنانکه اشاره کردیم این تقابل از دیدگاهی ارتجاعی صورت گرفت و به همین دلیل آن را باید بازگشت گونه ای از ارتجاع فرهنگی( و سیاسی نیز) نام نهاد و نه «انقلاب فرهنگی».
دوما این حرکت تا آنجا که «اسلامی» بود اگر چه از زوایایی علیه سلطنت پهلوی و«فرهنگ فروشی مشتی جماعی بی فرهنگان» بود اما از سوی دیگر خود بی فرهنگان صد پله بدتری را بر سر کار آورد و به شکل دیگری به فرهنگ فروشی دست زد. آنچه که اینها در عرصه ی فرهنگ برقرار کردند نه حتی بر مبنای برخی گرایش های فرهنگی دینی ای که حداقل در تبلیغات خود آن را در بوق می کردند همچون صوفی گری و عرفان بلکه بر مبنای عقب مانده ترین و کهنه ترین دیدگاه های دینی بود. اگر پهلوی ها با کپیه برداری ها و تقلید از بی مایه ترین وجوه فرهنگ غرب به دروغ خود را پیشرفته نشان می دادند اینها عملا با بازگشت به گذشته ای مهجور و کهنه خود را عقب مانده و فوق مرتجع نشان دادند.    
به گونه ای کلی می توان گفت که رهبری خمینی و اعتقادات ایدئولوژیک- مذهبی وی به سبب رهبری وی بر جنبش طبقات اصلی جامعه به ویژه طبقات زحمتکش، منجر به بروز رنگ و لعابی مذهبی در ظاهر این جنبش گشت. جنبشی که در ماهیت امر در نقطه ی مقابل این ظاهر یعنی رنگ و لعاب مذهبی و به ویژه این رهبری و سیاست های آن قرار داشت. به بیانی دیگر، ماهیت انقلاب با رهبری و اشکال ایدئولوژیکی که این رهبری آن را بر انقلاب حاکم کرد در تضاد 180 درجه ای بود.
به این ترتیب، از یک سو انقلابی دموکراتیک، آزادیخواهانه و استقلال طلبانه رخ داد و از سوی دیگر رهبری آن در دست نیروهای ارتجاعی ای قرار گرفت که از میان زباله های تاریخ برخاستند و بر آن شدند که کشوری را که مردم اش می خواستند پیش بروند را به عقب، به گذشته برگردانند. پس انقلاب حرکتی رو به پیش را خواهان بود و رهبری و ایدئولوژی ای که حاکم کرد یعنی دین اسلام و مذهب شیعه و برنامه هایش برای تبدیل حکومت به یک حکومت مذهبی، یک حرکت  رو به پس، یک بازگشت ارتجاعی به یک گذشته را که اکنون و در مقابل پیشرفت های صورت گرفته در جامعه ی ایران بیش از پیش کهنه و ارتجاعی می نمود نمایندگی می کرد. این تقابلی بین پیشرفت ترقی خواهانه و انقلابی، بین انقلابیت انقلاب، و بازگشت کهنه پرستانه و ارتجاعی یعنی «اسلامیت»ی بود که حضرات مرتجعان بر آن حاکم کردند. این دو امر متضاد و کاملا در مقابل هم، نباید با یکدیگر درهم شوند.
از سوی دیگر لازم است اشاره کنیم که هرگونه تاکید روی رهبری ارتجاعی این جنبش که بخواهد ماهیت انقلاب یعنی وجه مترقی دموکراتیک و استقلال طلبانه ی آن را ماست مالی کند و کل انقلاب را به دلیل رهبری آن و نتایج هولناک به بار آمده در 40 ساله ی اخیر لگد مال کند یا از ناآگاهی برمی خیزد و یا کوششی ریاکارانه و پلیدانه است که به ویژه از جانب هواداران یکی از کریه ترین رژیم های تا کنونی یا همان رژیم پهلوی یعنی سلطنت طلبان که سرمایه داران وابسته به امپریالیسم غرب هستند صورت می گیرد.     
 حق شناس ادامه می دهد:
«اکنون او خود را تنها در برابر تاریخ و باورش موظف می داند که درباره ی یک نکته هشدار دهد. آن نکته این است که هر گونه غرض ورزی و کارشکنی بیجا در این انقلاب می تواند غرض ورزی با فرهنگ ایران باشد. و این دریغ است.»(ص 4)
با تاسف، این دیدگاهی بود که بر برخی از جریان هایی که به دین اسلام و مذهب شیعه به عنوان رکنی از فرهنگ ایران و البته رکنی تغییر ناپذیر- و یا نهایتا پذیرش برخی تغییرات صوری و به اصطلاح با زمان همراه کردن آن- می نگریستند در اوائل انقلاب حاکم بود و هنوز هم حاکم است چندان که این گونه افراد  نمی توانند جامعه ای با فرهنگ نوین و لامذهب را تصور کنند. نویسنده که در مرداد 58 این نکات را نوشته متوجه نیست که به طور عمده در حال مبارزه با جریان ها، دسته ها و طبقاتی است که برای گسترش و تعمیق انقلاب کوشش می کردند. در حقیقت آن کسانی که در کار انقلاب دموکراتیک ایران کارشکنی کردند و آن را به کجراه بردند و علیه خواست های کارگران، دهقانان و طبقات ترقی خواه میانی جامعه ایستادند خود همین حکام حامل «اسلامیت» انقلاب بودند.
 حق شناس ادامه می دهد:
«بی تردید کار شکنی- اگر نه غرض ورزی- می تواند هم از جانب دشمن انقلاب و هم از پایگاه قدرت صورت بندد. از پایگاه قدرت گفتم، زیرا قدرتمندان  انقلابی ممکن است آن شاخه دیگر فرهنگ ایران( شاخه ایرانی را) که شکست خورده ، اما به نابودی نپیوسته است - و نیز  نمی تواند بپیوندد – مورد بی مهری قرار دهند. و این با روح انقلابات ریشه در فرهنگ، بیگانه است. امید که ایران را صحنه پنجه افکنیها و زور آزمایی های دو چهره از یک فرهنگ نکنیم که این دریغ است.» (همانجا) 
نگاه مطلقا ایده آلیستی حق شناس به انقلاب ایران، اینجا بیش از پیش آشکار می شود. انقلاب، نه یک انقلاب دموکراتیک طبقات مردمی کارگران، کشاورزان، خرده بورژوازی علیه استثمار و ستم حکام پهلوی و امپریالیست ها و برای برقراری ایرانی آزاد، مستقل و از نظر سیاسی و فرهنگی دموکراتیک بلکه انقلابی صرفا فرهنگی بود. آن هم فرهنگ اسلامی علیه فرهنگ فروشان پهلوی ها.
 حق شناس به حکام مرتجع تازه به قدرت رسیده هشدار می دهد که مبادا علیه دیگر رویه فرهنگی ایران یعنی وجه ایرانی آن بتازند و ان را نابود کنند، بلکه تلاش کنند با آن سازش کنند و هر دو فرهنگ را پیش ببرند. وی اشتباه نیروهای مرتجع حاکم شده یا به قول حق شناس« قدرتمندان انقلابی»!؟( به کار بردن این مفهوم «انقلابی» در آن شرایط برای این مرتجعین، آن هم زمانی که بخشی از روحانیون مانند طالقانی در مقابل شان موضع می گرفتند، واقعا جز تعصب و کدربودن ذهن را نمی رساند) را در این خلاصه می کند که این ها علیه ایرانیت فرهنگ ایران به ستیز برخیزند و بخواهند آن را نابود کنند.
بر این مبنا مشکل اساسی از نظر حق شناس خود را این گونه خود را آشکار می کند:
 ایران دو فرهنگ دارد. یکی فرهنگ ایرانی و دیگر فرهنگ اسلامی و این دو وجه باید همواره پایدار بمانند.
 حق شناس خود به خود علیه مبارزه ی فرهنگی نوینی موضع می گیرد که نه «اسلامیت» فرهنگ را  به عنوان رکنی اساسی و پایدار می پذیرد و نه «ایرانیت» را به آن سان که منظور حق شناس است، یعنی صرفا فرهنگ باستانی و پیش از یورش مسلمانان که در کنار فرهنگ اسلامی در تاریخ تداوم داشته و همچون وجه دیگر، بسیاری از بخش های آن کهنه و ارتجاعی است و باید دور ریخته شود.
به طور کلی، خلق ایران در پویش تاریخی طولانی خویش فرهنگی آفریده است که حامل عناصر متضاد و ناسازگار است و این به ویژه در دو وجه «ایرانیت» و «اسلامیت» خود را نشان داده است. افزون بر این در خود این دو وجه نیز عناصر ناسازگار زیادی در کنار یکدیگر زیست می کنند که اغلب در حال مبارزه با یکدیگر بوده و هستند. یعنی خواه وجه ایرانیت آن را در نظر گیریم( بین ایرانیتی آزاد از دین و سکولار و ایرانیتی که با دین زرتشت و به ویژه موبدان فاسد زرتشتی در دوران ساسانیان معرفی شد و به مقابله ی بسیاری از جمله مانی و مزدک با آن انجامید) و خواه وجه اسلامیت آن را( مثلا بین تصور روحانی، مومنانه و یا عرفانی از دین و یا تصوراتی که بر مبنای آنها دین یک ابزار ایدئولوژیک صوری برای مبارزه طبقاتی توده های به جان آمده ی دهقان و پیشه ور می شد با تصور باسمه ای و دم دستی از دین که بعدها به ویژه از دوران صفویه ملاهای ریاکار و مالخور نماینده ی آن شدند) عناصر متضاد و متقابل به گونه ای در کنار یکدیگر زیست کرده و با یکدیگر وحدت یافته اند.
 این فرهنگ اکنون بسیار کهنه شده است( به ویژه وجه دینی و مذهبی و به خصوص اسلامیت آن که نسبت به ادیان دیگر مثلا زرتشتی، جنبه ی عمده ی دینی آن است) و باید در فرهنگ نوینی تحلیل رود که حامل بار انقلابی و دموکراتیک باشد و در آینده سوسیالیستی و کمونیستی شود. عناصری از فرهنگ کهنه شده که قابلیت بازسازی و حل شدن در فرهنگ نوین را دارند( عناصر مترقی فلسفی- ماتریالیستی و دیالکتیکی - و علمی و حقوقی و هنری و نیز آیین ها، آداب و سننی که مبشر زنده گی، شور و شوق، امید، اراده، رهایی، آزادی و زیبایی هایی روان و ذهن بشر در هر زمینه ای و به ویژه در تعلق به جمع و به دیگری- عشق انسان به همنوع خویش خواه کلی و خواه فردی- باشند و کماکان بتوانند در تکامل این وجوه به کار آیند و موثر واقع شوند) خواه از دوران باستان و خواه از دوران حمله ی اعراب و پس از آن حفظ می شوند( و نه البته ارکان اساسی مذهبی زرتشتی و یا اسلامی به عنوان دین و مذهب) و بقیه ی عناصر فرسوده، کهنه و مرتجع  این فرهنگ ها به دور ریخته می شوند. این برای ملت ایران و طبقات انقلابی و مترقی آن یک رستاخیز بزرگ، یک بازسازی فرهنگی، یک انقلاب فرهنگی واقعی خواهد بود که ملت را به افق های دوردست خواهد رساند.
دیدگاه ایده آلیستی حق شناس در آخرین بند مقدمه اش حد اعلای این دیدگاه ایده آلیستی اش را بازگو می کند:
« فرهنگ پربار و بر این مرز و بوم، آن گونه که در هیچ فرهنگ دیگری یافت نمی شود، از نیرویی بشارت می دهد که فراسوی همه ی نیروهای درگیر در جامعه است- چه نیروهای دولتی و چه نیروهای مردمی. این نیروی رهایی بخش که سیمرغش می خوانند به سه خصلت ممتاز آراسته است: نخست این که خاطرش از تعلق به آنچه زمینی است آزاد است؛ به همین دلیل در هیچستانی به نام « قاف» می زید. دوم اینکه رهایی بخش و رستگار کننده است. سوم اینکه از آن همگان است و چون هما، با باز و یا عقاب به دسته، گروه و یا پایگاه خاصی وابسته نیست. به همین دلیل هر بار در جامه ی دیگری آشکار می شود: در جامه ی یک آهنگر، یک رویگر، یک شبان افشار ... و چون رستگاری شود، الب ( اما نه لزوما) بی هیچ رنگ تعلقی به هیچاستانش - به قاف - باز می گردد. روح سیمرغ زمانه را پاس داریم....»( همانجا)
 به این ترتیب تغییرات اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی زمینی و اجتماعی - طبقاتی نیستند و در دست های طبقات و زمینیان قرار ندارند بلکه در بهترین حالت فراطبقاتی و در بدترین حالت فرازمینی هستند.
«فرهنگ پربار این مرز و بوم آن گونه که در هیچ فرهنگ دیگری یافت نمی شود( از این عبارات چه بویی به مشام می رسد: نظری مانند این که« هنر نزد ایرانیان هست و بس»!)از نیرویی بشارت می دهد که فراسوی همه ی نیروهای درگیر در جامعه است.»
یعنی فرهنگی مافوق طبقات اجتماعی! حتی اگر ما فرهنگ دموکراتیک یک جمهوری دموکراتیک خلق را هم در نظر بگیریم این فرهنگ نشانگر وحدت معین و مشخص تاریخی و زمانمند طبقات است، اما غیر طبقاتی نیست. مثلا طبقات ارتجاعی بیرون از این فرهنگ قرار می گیرند و این فرهنگ علیه آن هاست، و نیز وجه گرایش های ایدئولوژیک طبقات کارگر و کشاورز و زحمتکش در آن بر وجه بورژوایی آن سنگینی می کند، زیرا این فرهنگ به طور عمده تجلی این نیروها است وعناصر سوسیالیستی و جهت گیری به سوی سوسیالیسم و کمونیسم دارد.
ادامه دهیم:
«رهایی بخشی» و «رستگاری»( به مفهومی گذر از منافع فردی و شخصی به مسائل جمعی و بشری) مسائلی مادی و زمینی نیستند، بلکه احتمالا «عرفانی» و «آسمانی» هستند؛ نیروی رهایی بخش از آن نیروها و طبقات نوینی که در هر مرحله ی تاریخی عاملین حرکت به پیش جامعه هستند، نیستند بلکه «همگانی» یا «همه طبقاتی» است. کل حرکت تاریخ را نیروهایی فرا طبیعی همچون «سیمرغ» ها کنترل کرده و جهت می دهند و...
از این نظرات فقدان عینیت و مشخص بودن تحلیل، می بارد، حتی اگر مفهوم «سیمرغ» را زمینی کنیم و آن را« سی مرغ» یا همه ی ملت بدانیم، بازهم وجه انتزاعی و عام و به بیانی دیگر وجه ایده آلیستی این تحلیل به خوبی آشکار است.
ادامه دارد.
 م - دامون
بهمن ماه 1400
   

۱۴۰۰ بهمن ۱۴, پنجشنبه

چرا خامنه ای و باندش در جدال با جناح های مخالف دیگر حکومتی موفق بوده است؟(3- بخش پایانی)

 

چرا خامنه ای و باندش در جدال با جناح های مخالف دیگر حکومتی موفق بوده است؟(3- بخش پایانی)
 
در شیوه های تقابل خامنه ای و جناح های مخالف وی با یکدیگر
 
مهم ترین شکل های تقابل جناح های حذف شده با خامنه ای
در دو بخش پیشین ضمن اشاره به جایگاه خامنه ای و ارگان هایی که در اختیار داشت و شیوه های مبارزه ی وی با جناح های مخالف از اشکال مبارزه جناح مخالف نیز یاد کردیم اکنون تنها به گونه ای مختصر به مهم ترین آنها توجه بیشتری می کنیم.
بیرون آوردن مجلس و دولت از دست خامنه ای
 این در واقع مهم ترین شکل مبارزه ی اصلاح طلبان و کارگزاران با خامنه ای و سپاه پاسداران بوده است. آنها با تاکید بر برخی از وجوه قانون اساسی تلاش می کردند که با معرفی فردی از جناح خود برای رئیس جمهوری و تشکیل دولت و نیز به دست آوردن اکثریت در مجلس نقش اساسی را در دستگاه های قانون گذاری و اجرایی کشور از آن خود کنند و روابط داخلی و خارجی را سامان دهند.
 اساس تغییرات در روابط داخلی برای اینان در زمینه ی اقتصاد و آن رونق بخشیدن به تولید با تکیه ی اساسی به سرمایه گذاری های امپریالیست های غربی بود. در زمینه ی سیاست، برخی آزادی های شبه لیبرالی به شرط این که تسلط آنها را خدشه دار نسازد و در زمینه ی فرهنگ نیز تا حدودی حذف تک صدایی اصول گرایان و رفع برخی زمختی های فرهنگی آنها.
به عبارت دیگر نه در زمینه ی اقتصاد تکیه روی سرمایه های ملی بود، نه در سیاست آزادی های مورد تقاضای سرمایه داران ملی را دنبال می کردند و نه در فرهنگ یک سیاست باز و دموکراتیک را دنبال می کردند.
باری تمامی تجارب این جریان خواه در دوران هشت ساله خاتمی و خواه در مورد دوران هشت ساله روحانی( یعنی مجموعا 16 سال) نشان می دهد که نه توانستند از موقعیت خود در تشکیل دولت استفاده کنند و نه از موقعیت خود در داشتن اکثریت مجلس و یا حتی شوراهای شهر. بخشی از آن به سبب تضادهای درونی خود این جریان بوده است( زیرا این جریان به سرعت به سه جریان راست، میانه و چپ تقسیم شد) اما بخش اصلی آن بر می گردد به تردیدها و تزلزل ها و ضعف های فراوان این جریان در تقابل با جناح خامنه ای و اساسا ترس از گذر از جمهوری اسلامی و از دست دادن موقعیت ویژه ی خودشان. به نوعی اینها نیز «خودی» و «غیر خودی» می کردند و غیر خودی ها حتی سرمایه داران ملی نیز با وجود پشتیبانی های بسیار آنها از خاتمی و دیگر جریان های اصلاح طلب حکومتی به محفل شان راه نداشت. آنها هرگز نمی خواستند و نتوانستند پیوندی با جریان های بورژوایی و خرده بورژوایی بیرون حکومت پیدا کنند و با حداقل با واسطه ی آنها، نفوذ خود را در میان توده ها اندکی بیشتر سازند.
سیر نزولی این جریان از سال 88 آغاز شد و با مخالفت با تصمیم دولت روحانی به افزایش قیمت بنزین و شورش آبان 98 به مرحله نهایی رسید.
این سیر عمومی و روند عمده است؛ یعنی سیر سقوط اصلاح طلبان در انظار مردم؛ اما در کنار آن حرکت متضاد نیز وجود داشته است؛ یعنی ما در حالی که به طور عمده ناظر نزول کلی اصلاح طلبان هستیم و این در عین حال توام با رشد گرایش های هر چه راست تری در اصلاح طلبان نیز هست( از نقطه های منتهی به چپ مانند تاج زاده و عبدالله نوری و برخی افراد مجاهدین انقلاب اسلامی به سوی جریان های حتی از رفسنجانی نیز راست تر یعنی روحانی و اعتدالیون و در لیست های خود آوردن برخی از ارتجاعی ترین عناصر حکومتی)، از سویی دیگر شاهد حرکت های رو به اوجی در طرفداری از اصلاح طلبان( خواه از روی تداوم اعتقاد و یا امید بستن به آنها که شاید سبب خیری و تغییری شوند و خواه از روی ناچاری و از ترس این که جریان های اصول گرا قدرت را غصب کنند) نیز می باشیم. انتخاب بار اول 1392 و دوم 1396روحانی که در عین حال اوج گرایش به راست اصلاح طلبان بوده و شرکت بسیاری از توده های میانه و راست خرده بورژوا و نیز بورژوازی ملی در انتخابات، نشانگر این نقطه های اوج گیری است. گفتنی است که در انتخاب روحانی برای بار دوم این توده های خرده بورژوای میانه و مرفه به سرعت از سیاست های اتخاذ شده به وسیله روحانی دلزده شده و بسیاری از چهره هایی که مردم را دعوت به شرکت در انتخابات 1396 می کردند، از تصمیم نادرست خود و پشیمانی سخن گفتند و از مردم خواستند که آنها را ببخشند.   
افشاگری از تریبون ها و در روزنامه ها و گردهمایی ها در دانشگاه ها
به نظر می رسد که افشاگری در مورد جناح خامنه ای در مطبوعات نخستین و مهم ترین شیوه ی مبارزه جناح های مقابل( اصلاح طلبان، کارگزاران رفسنجانی، احمدی نژاد و عدالت و توسعه ی روحانی)با خامنه ای بوده است. شکی نیست که این افشاگری ها که اقتصادی، سیاسی، اطلاعاتی و فرهنگی بوده است( به ویژه در مورد اختلاس ها، دزدی ها و فسادهای تمامی دستگاه ها) تاثیر زیادی در رشد و تکامل آگاهی توده ها داشته است و نیز همین امر را باید یکی از دلایل محبوبیت اصلاح طلبان در آغاز و نیز تقریبا در دورانی که آنها فعال بودند دانست.( باید به این امور ریزش لایه های سنتی سرمایه داران کوچک سنتی در تولید و تجارت و نیز خرده بورژوازی به ویژه بخش های میانی و مرفه آن را اضافه کرد. امتزاجی بین این دو مساله وجود دارد یعنی از یک سو بافت اصلی اصلاح طلبان خواهان قدرت سیاسی و فعال مایشا شدن بودند و از دیگر سو بعضا بیانگر خواست های این لایه های طبقاتی به ویژه سرمایه داران کوچک و متوسط سنتی بودند.
ویژه گی مساله در این است که آنها نه راه گذشته ی مصدقی و سرمایه داران ملی را می رفتند و نه راه بورژوازی کمپرادور سلطنتی و لایه های مطیع امپریالیسم در اصول گرایان به رهبری باند خامنه ای. آنها می خواستند پلی میان این دو گرایش و سیاست بزنند که البته چنان که در مورد سرمایه داران ملی نهایت اش به وابستگی اقتصادی و سیاسی و فرهنگی به امپریالیسم می انجامد در مورد این ها نیز در نهایت و البته با سرعتی بیشتر چنین می شد. از میان آنها نه مصدق و گاندی و نه  جمال عبدالناصر و سوکارنویی بیرون نمی آمد و بیرون هم نیامد. 
 در مورد نقش اصلاح طلبان در تکامل اوضاع و مبارزه ی طبقاتی باید به این نکته اشاره کرد که تا پیش از سال های دهه ی هفتاد، حکومت همچون اتاقی با دربسته و قفل سنگینی به این در بود و حداقل تا آن موقع برای بخشی از توده ها به ویژه لایه هایی که پایه اجتماعی حکومت بودند ته رنگی از «تقدس» داشت. این قفل سنگین با همین نقدها و افشاگری ها باز شد و نوری به درون این اتاق تاریک (تاریکخانه) تابید و تا حدودی اجزای آن را روشن کرد و آن تقدس دروغین از هم پاشیده شد. همین افشاگری ها و نقدها بود که می توانست مردم زیادی را پیرامون اصلاح طلبان و کارگزاران گرد آورد.
 اصلاح طلبان و  رفسنجانی
 یکی از نکات قابل بحث، نقد اصلاح طلبان از سیاست و شیوه ی برخوردشان به رفسنجانی در انتخابات مجلس در سال 1378است. در آن زمان اصلاح طلبان رفسنجانی را در لیست خود نگذاشتند و رفسنجانی جزو سی نفر نخست نشد. اصلاح طلبان شادمان از بیرون راندن رفسنجانی از مجلس بودند و تیتر روزنامه ی صبح امروز  که رنگ تمسخر آن زیاد بود شد«رفسنجانی نفر سی و سوم تهران».
بعدها و با شدت گرفتن تضاد میان رفسنجانی و خامنه ای به ویژه زمانی که شورای نگهبان صلاحیت رفسنجانی را به دلیل سن برای ریاست جمهوری رد کرد و تلاش خامنه ای برای راندن رفسنجانی به گوشه ی رینگ، اصلاح طلبان به نقد خود دست زدند  و این که چرا آنها در انتخابات مجلس با رفسنجانی اتحاد نکرده اند. همین درک نادرست بود که گرایش راست را در میان آنها تقویت کرد و موجب شد که به مرور با روحانی و بدترین وزرای انتخابی وی کنار بیایند. (حتی با کسانی مانند محمدی از جانیان بزرگ جمهوری اسلامی که وزیر دادگستری شد).
به واقع نقد مساله ی رفسنجانی به همراه  ترور حجاریان دو نقطه ی کلیدی در انکشاف اصلاح طلبان به دو لایه ی اصلی راست و چپ و رشد گرایش راست و چرخش به طرف استفاده از«سفره ی پهن شده» قدرت بود.
 اصلاح طلبان از شیوه ی برخورد به رفسنجانی انتقاد کرده و به مرور به این درک رسیدند که آنها نمی باید همه را با یک چوب می راندند بلکه باید با رفسنجانی متحد می شدند و با هم علیه خامنه ای تقابل می کردند. ترور حجاریان نیز حالی شان کرد که «یاران غار» پیشین و هم پیاله های قدیمی در سپاه و سازمان اطلاعات و کلا در دستگاه های حکومتی اکنون دشمنان خونی آنها هستند و کار می تواند به کشت و کشتار آنها نیز بینجامد. بازداشت های بعدی و بریدن زندان های دراز مدت برای اصلاح طلبان«خاطی» که به افشاگری های بیشتری دست می زدند و از «خط قرمز»ها عبور می کردند، جای تردیدی باقی نگذاشت که برای تداوم راه تغییر در جمهوری اسلامی یا باید دل به دریا زد و هر گونه خطری را به جان خرید و یا این که از در مصالحه درآمد و به اصطلاح سیاست مدارا را پیشه کرد.
 اصلاح طلبان راه دوم را انتخاب کردند. فشرده ی این سیاست در این عبارات کلی خلاصه شد:«استبداد در مملکت ما ریشه ای و دارای تاریخی هزاران ساله است. تغییرات در استبداد جمهوری اسلامی سریعا و در یک امروز و فردا نمی تواند صورت گیرد بلکه کاری مسالمت آمیز، تدریجی و زمان بر است.» نتایج این سیاست جز گرایش هر چه بیشتر به راست و رشد جریان هایی که می خواستند خود را به «سفره ی پهن شده» برسانند و در کنار اصول گرایان بر سر آن بنشینند، نبود.
 به این ترتیب به جای این که اصلاح طلبان گرایش به پایین را داشته باشند، گرایش به بالا و راست را بیش از پیش پیدا کردند( از سوی خامنه ای و سپاه و سازمان های اطلاعاتی اش به گرایش های چپ آنها کوچک ترین اجازه ای برای تظاهر داده نشد و آنها از 18 تیر به بعد آغاز به پیوستن به توده ها کردند). آنها حتی به سیاست «فشار از پایین و چانه زنی در بالا» که به اصطلاح اساسی ترین شعار تقابل شان با اصول گرایان و خامنه ای بود نیز چندان پایبند نبودند و تنها از سیاست «چانه زنی در بالا» استفاده می کردند. طرفه آن که معنای«فشار از پایین» به هیچ وجه تنها خواستن از توده ها برای شرکت در انتخابات نیست، بلکه توجه به مبارزات گوناگون اقتصادی و سیاسی و فرهنگی جاری توده هاست و آنها را ابزار«چانه زنی» کردن نیز هست. اوج این سیاست ها گرد آمدن اصلاح طلبان پیرامون  روحانی بود.
مساله ی بقای حکومت، چشم اسفندیار اصلاح طلبان
تضادی که اصلاح طلبان در آن به سر می بردند و نتوانستند آن را حل کنند، همانا بین حفظ اساس حکومت و تغییر آن بود. اگر می خواستند بر مبنای افکار و اهدافی که تبلیغ و ترویج اش می کردند دنباله ی فعالیت برای تغییرات را بگیرند باید با اساس جمهوری اسلامی و به ویژه با ولایت فقیه و دو عنصر اصلی مکمل آن یعنی شورای نگهبان و مجلس خبره گان مخالفت می کردند و این یعنی بر باد رفتن جمهوری اسلامی ... و این بر باد رفتن به آنها نمی توانست هیچ گونه اطمینانی از آینده بدهد. آنها می دانستند که در حکومتی سکولار و دموکراتیک مشکل بتوانند در شکل کنونی خود یا آن گونه که برخی از آنها مایل بودند خود را بنامند یعنی« روشنفکران دینی» حکومت را از آن خود سازند. آنها قطعا تجزیه های بیشتری را به خود می دیدند و می باید یا در همان جریان های سنتی سرمایه داران ملی(از جریان های سکولار آن گرفته تا جریان های مذهبی مانند نهضت آزادی و البته جریان های خرده بورژوازی) تحلیل می رفتند و یا طوق نوکری امپریالیست های غربی را به گردن می گذاشتند. روندهایی که در پی تجزیه ها و تلاشی نسبی اصلاح طلبان صورت گرفت.
 از سوی دیگر عدم پیگیری فعالیت برای تغییرات به طور جدی و مستمر موجب این می گشت که آنها از یک سو نتوانند جریان های ملی و دموکراتیک را جذب کنند و از سوی دیگر جناح و باند خامنه ای بیش از پیش پا بگیرند و موجب حذف کامل شان گردند. اصلاح طلبان که در بهترین حالت می خواستند پلی بین این دو گرایش و سیاست بزنند نتوانستند چنین کنند و در نظر و عمل بیشتر پیرو و پیگیر سیاست دوم شدند( شاید بتوان خود خاتمی و راه و کارهای او را تجلی این سیاست دانست) و همین هم موجب شد که باند خامنه ای به آنها شدیدتر از پیش بتازد و تارو مارشان کند.  
علل اساسی پیروزی خامنه ای
جناح خامنه ای جدا از دستگاه هایی اطلاعاتی، سیاسی، قضایی و نظامی که در اختیار داشت و به وسیله آنها قدرت خود را اعمال می کرد، در مجموع در مقابل اصلاح طلبان متحد بود. امری که اصلاح طلبان که خود را «جبهه» ی اصلاحات می نامیدند و با بافت روحانی و کت پوش خود و دسته بندی ها و تجزیه های مداوم که با چرخش هر چه بیشتر آنها به راست توام بود، فاقد آن بودند.
 آنچه خامنه ای در حذف این جناح ها دنبال می کرد حذف گام به گام بود. یعنی زمانی که همه با هم قدرت داشتند به یکباره به همه هجوم نبرده بلکه آنها را دسته دسته کرده و هر بار با دسته ای علیه دسته های دیگر متحد شده و دسته ی حداقل را که در آن مقطع مشخص شعارهای تند و تیزتری را طرح می کرد منکوب کرده و سپس به سراغ دسته ی بعدی رفته است.
با این همه، چنین فرایندی از پیش فکر شده و برنامه ریزی شده نبود. مشکل بتوان تصور کرد که برخی از این اتحادها- برای نمونه اتحاد با لاریجانی ها برای زدن اصلاح طلبان- به این گونه بوده که مثلا آنها از پیش برنامه ای برای روزی داشته اند که خود لاریجانی را نیز از قدرت بیرون کنند. این امر به مرور صورت گرفته و باند اصلی قدرت یعنی جناح خامنه ای و پاسداران اش از یک سو برخی از عناصر و باندها و جناح ها را درون خود پذیرفته و از سوی دیگر هر روز زیادخواه تر از دیروز برخی دیگر را بیرون ریخته است و همین باند اصلی به مرور برنامه هایی با افق های دورتری برای خود ترسیم نموده است.
 جناح خامنه ای متحد بود و با اتحاد خود توانست جریان های مخالف خویش را از میدان به در کند. اکنون وضع به سوی برعکس شدن سیر می کند. جنبش توده ها از یک سو هر روزه رشد بیشتری می کند و از سوی دیگر متحدتر می شود. اکنون لبه ی تیز حمله ی توده ها علیه خامنه  و باندش است. بیرون انداختن جریان های دیگر از قدرت به وسیله ی خامنه ای، وضع را به گونه ای درآورده که اکنون این باند و جناح تنها مانده و حتی از پشتیبانی جریان هایی که خامنه ای و سران سپاه پاسداران بیرون شان ریختند برخوردار نباشد. تفاوت اساسی اینجا است که در مورد گذشته صحبت بر سر تجزیه های مداوم اصلاح طلبان و کارگزاران و نیروهای درگیر حکومت در تقابل با خامنه ای بود و اما اکنون صحبت بر سر خود توده ها و شکل گیری اتحاد همگانی میان آنها علیه خامنه ای ست.   
اشاره ای به سیاست طبقه ی کارگر
چنانچه بخواهیم مقایسه ای کرده باشیم در مقابل سیاست های جریان های بورژوایی و خرده بورژوایی و از جمله سیاست هایی مانند«فشار از پایین و چانه زنی در بالا» اساس سیاست کمونیستی طبقه ی کارگر در اتکاء به روی توده های این طبقه و تمایلات، آرزوها، خواست ها، اهداف و مبارزات آن قرار دارد و برای رسیدن به این اهداف که نخستین مرحله ی آن جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه ی کارگر است تلاش می کند.
در کنار آن و تا انجام انقلاب سوسیالیستی و برقراری کمونیسم، متحدین استراتژیک طبقه ی کارگر، توده های زحمتکش کشاورز و لایه های پایین و تهیدست خرده بورژوازی هستند.  در درجه دوم و برای انجام انقلاب دموکراتیک نوین، طبقه کارگر با خرده بورژوازی میانی و مرفه عقد اتحاد دارد و تلاش می کند که آنها را با سیاست های خود برای پیشبرد این انقلاب همراه سازد.
 به این ترتیب پایه و اساس سیاست طبقه ی کارگر نه سیاست های ضد مردمی ای مانند«فشار از پایین و چانه زنی در بالا» برای تغییرات در بالا و تقسیم قدرت بین بالایی ها، بلکه اتکاء بر توده های طبقه ی کارگر و کشاورز و خرده بورژوا و مبارزات شان برای رسیدن به آرمان ها و اهداف اساسی انقلابی و دموکراتیک و سوسیالیستی آنها است. این امر مانع آن نیست که طبقه ی کارگر از تمامی تضادهای میان بالایی ها برای پیشبرد سیاست های مقطعی و تاکتیکی خود- و در این میان مذاکره و «چانه زنی» هم - استفاده نکند و آنها را در خدمت رشد جنبش توده ها و اهداف اساسی توده ها برای تغییرات اساسی انقلابی و بنیانی در نیاورد.  
 هرمز دامان
 نیمه ی نخست بهمن 1400