۱۳۹۹ دی ۲۶, جمعه

درباره برخی مسائل هنر(17) بخش دوم هنر و مخاطب


درباره برخی مسائل هنر(17) 

بخش دوم

هنر و مخاطب 

    در بخش شانزدهم این مقاله و در مساله ی انتخاب مخاطبان با جایگاه های اجتماعی- طبقاتی گوناگون و سطوح متفاوت فکری نوشتیم: «به این ترتیب مشکلی که پدید می آید، تنظیم سطح اثر هنری است. این سطح یا از همان آغاز مخاطبان معینی را در نظر دارد، مثلا توده های یک طبقه و یا پیشروان و روشنفکران آن طبقه، و یا این که تلاش می کند که تمامی این سطوح را در نظر داشته باشد و اثری هنری اش بتواند با تمامی این سطوح رابطه برقرار کند.»
در همان بخش به دو گروه متفاوت از مخاطبان یعنی توده های طبقه کارگر و کلا طبقات زحمتکش و زیر ستم و نیز روشنفکرانی که نماینده ی این طبقات درعرصه سیاسی هستند توجه کردیم و در مورد این نکته که هر کدام نیازمند هنری در سطح عمومی خود هستند پرداختیم. اکنون به این مساله می پردازیم که هنرمند می تواند سطوح متفاوت را در کنار یکدیگر لایه بندی کند و اثری پدید آورد که هم توده های طبقات زحمتکش بتوانند از آن لذت برده و استفاده کنند و هم روشنفکران این طبقات.
پیش از آن که به این موضوع بپردازیم باید بین دو گونه هنرمند تفاوت بگذاریم: هنرمند تازه کار خواه از نظر تجربه ی زندگی وی بگیریم و خواه از نظر توانایی وی در آفرینش هنری از یک سو و هنرمند کار آزموده و پخته شده در زندگی و در کار هنر خویش از سوی دیگر.
این تفاوت خواه در آثاری که برای توده های زحمتکش نوشته می شود و خواه برای روشنفکران و خواه در آنهایی برای مخاطبانی از سطوح گوناگون نوشته می شود( که پایین تر درباره آن صحبت خواهیم کرد) به چشم می خورد. آثاری که برای توده های مردم به وسیله ی هنرمند تازه کار که توانایی هنری وی هنوز رشد نکرده نوشته می شود با چنان آثاری زمانی که به وسیله ی هنرمند ی کار آزموده و در کار خود رشد یافته نوشته می شود تفاوت دارند و روشن است که اگر هر دو موضوع و مضمون واحدی داشته باشند، آن که به وسیله ی هنرمند کارآزموده و استخوان ترکانده نوشته می شود، عموما از پختگی و انسجام بهتر و غنای بیشتری برخوردار است.
البته ممکن است هنرمندی صاحب احساس غنی و با ذوق و قریحه و استعداد در همان جوانی و در همان زمانی که هنوز تجربه هنری وی رشد چندانی نیافته است آثاری بیافریند بهتر از آن هنرمندی که هم تجربه زندگی دارد و هم کار هنری کرده است. اما اگر نگوییم همه ی این چنین هنرمندانی در صورتی که به کار خود ادامه بدهند و در نیمه ی راه به هر دلیلی از کار باز نایستند، می توانند در دوران پختگی و مجرب شدن خویش آثاری بهتر از آثار نخستین خود پدید آورند( زیرا برخی از هنرمندان برخی از شاهکارهای خود را در دوره ی نخستین کار خود آفریده اند) با این وجود بیشتر آنها این چنین اند. از این رو چنین مواردی قاعده نیست و روال معمول آن است که تجربه زندگی و تکامل هنری نقش موثری در غنای مضمونی و انسجام هر چه بیشتری شکل هنری داشته باشد.
اشاره به این مساله از آن رو نیاز است که گاه مساله ی مخاطبان با مساله ی توانایی هنرمند درهم می شود. اثری که به وسیله هنرمندی تازه کار برای توده ها نوشته می شود، به این سبب که یک اثر کامل هنری نیست، با مساله ی مخاطبان توده ای آن درهم می شود و از نفی آن اثر (به جای بررسی و نقد و یاری به تکامل هنرمندی که نشان داده با استعداد است ) نفی سادگی و در دسترس بودن مضامین آنها و در نتیجه نفی آثاری که برای توده های مردم نوشته می شوند، نتیجه گرفته می شود. بر مبنای چنین تحلیلی هنر اگر ساده و بی پیرایه باشد و آسان در دسترس قرار گیرد، دیگر هنر نیست. «مشکل پسندان» می گویند هنر باید به سادگی در دسترش نباشد یا سخت بتوان از نظر فکری آن را هضم کرد تا هنر باشد.
برخلاف این نظرات که عموما مغرضانه است و کمابیش از سوی روشنفکران لایه های مرفه و نیز تا حدودی میانی طبقه خرده بورژوازی (جدا از نمایندگان هنری بورژوازی) بیان می شود، بسیاری آثار برای توده های مردم از سوی هنرمندان خبره آفریده شده است که چنین نظرات و  انتقاداتی در مورد آنها صدق نمی کرده و نمی کند. نه زبان ساده و مضمون کمابیش در دسترس آنها برای توده ها عیبی برای آنها بوده است و نه این آثار بدون بیان هنری در سطح بالا آفریده شده اند.
 برای نمونه داستان های علویه خانم، طلب آمرزش و داش آکل از هدایت و یا گیله مرد و خائن از بزرگ علوی و یا برخی از اشعار شاملو مانند قصه ی پریا و یا قصه ی دخترای ننه دریا و یا به علی گفت مادرش روزی از فروغ فرخزاد داستان ها و اشعاری برای عموم هستند، اما این ها جزو بهترین داستان های کوتاه و اشعار در ادبیات نوشتاری ما هستند.(1) و یا داستان های چلکاش، واسکا سرخه، بیست و شش مرد و یک دختر (و یا نمایشنامه در اعماق) از مارکسیم گورگی و داستان های وانکا و بوقلمون صفت و زندگی من از چخوف و یا داشتن و نداشتن و مرد پیر و دریا همینگوی داستان هایی و نمایشنامه هایی برای توده های مردم هستند اما این داستان ها در عین حال آثار هنرمندانه ای می باشند و همه ی آنها جزو بهترین آثار ادبیات جهان به شمار می روند.
از سوی دیگر بین هنرمندان از نظر استعدادها و توانایی ها هنری تفاوت است. همچنان که گفتیم ممکن است برخی از هنرمندان علیرغم داشتن شم و استعداد هنری به دلایل درونی یا بیرونی دنباله ی کار خود را نگیرند؛ برخی دیگر در قیاس خود با دیگران، ممکن است احساس کنند که در عین علاقه به هنر، ذوق و استعداد لازم در این زمینه را ندارند و غیره؛ اما آنها که در عرصه ی هنری باقی می مانند همه در یک سطح نبوده و نخواهند بود. برخی از ذوق و توانایی های بالاتری برخوردارند و برخی از ذوق و توانایی پایین تر؛ برخی در کار یاد گیری و آموزش خود و بالا بردن سطح  دانش خویش پرکارترند و برخی به هر دلیل نسبت به آنها کم کارتر؛ در مقابل برخی، موانع خصوصی و یا اجتماعی کمتری برای رشد استعداد و توانایی شان قرار دارد و در مقابل برخی دیگر بیشتر. از این جاست پدید آمدن سطوحی متفاوت و نسبی از هنرمندان و نیز آثار هنری. این ها بیرون از اراده افراد است. بدون هنرمندان با توانایی پایین تر، هنرمندان با توانایی بالاتر پدید نمی آیند و بدون پدید آمدن هنرمندانی با توانایی بالاتر، جایگاه هنرمندان رده بندی نمی شود.
 از این رو نمی توان چون برخی از آثار برخی هنرمندان نسبت به آثار بهتر دیگر هنرمندان در این زمینه در سطح پایین تری است، نسبت به آثار آنان بی اعتنا بود و یا اساسا نبود چنین هنرمندانی  و آثاری را خواست و مطلوب را تنها هنرمندان در سطح درجه یک و صرفا هنر عالی دانست. روشن است که اگر بهترین های عرصه ی هنر را جمع کنیم و عرصه را از هنرمندانی که در سطح آنان نیستند، خالی کنیم، یا از اهمیت آنها کاسته خواهد شد و یا باز بین آنها سطح بندی استعدادهای هنری یک و دو و سه به وجود خواهد آمد. پیشرو بودن در هر امری نسبی است. در تاریخ هنر( و نه تنها هنر بلکه علم و سیاست نیز) ایران و جهان از این گریزی نبوده و نیست.
اکنون به ادامه تحلیل خود بازگردیم.  
آمیزش سطوح گوناگون در اثر هنری
 بر مبنای دو مورد پیشین آثار هنری، یعنی نوع هنر سطح ابتدایی که برای توده هایی آفریده می شود که تازه با هنر رابطه بر قرار می کنند و سطح درک هنری آنها ابتدایی است و از سوی دیگر هنر سطح بالا که مخاطبان آن لایه ها و دسته های روشنفکری هستند که از سطح بالاتری برخوردارند گونه ای شکاف و تفاوت در آثار هنری ایجاد می شود، به گونه ای که مورد نخست صرفا و یا عموما مربوط به توده ها و گونه ی دوم مربوط به روشنفکران پیشرو می گردد.
 برای رفع این تضاد به جز آنچه که در بالا در مورد آن صحبت کردیم، نوع سومی در هنر شکل گرفت و در نتیجه در کنار این دو سطح، نوعی دیگر از آثار هنری پدید آمد که تنها برای یکی از این دو سطح نبوده، بلکه تلاش می کرد تا آنجا که می توانست برای تمامی سطوح گوناگون مخاطبان جذاب باشد.
 در اینجا باید بین این آثار که با سطح بندی متفاوت صورت می گیرد و آثاری که باید آنها را چندین بار خواند تا از سطح به ژرفای آن رسید تفاوت گذاشت. به عبارت دیگر خصلت چند سطحی این آثار هنری تفاوت می کرد با آثاری که خواننده باید آنها را چند بار می خواند و یا چندین بار می دید و در مورد آنها می اندیشید تا به مضامین و اندیشه های اساسی آنها پی برد. وضعیت اخیر در مجموع برای تمامی هنر راستین خواه برای مخاطبان معین آفریده شود و خواه برای مخاطبانی از گروه های متفاوت، صدق می کرد. تفاوت آنجا بود که در آن چنان هنری سطح و محدوده ی مخاطبان مشخص بود و برای ارتباط با ژرفای بیشتر در اثر به ناچار در هر سطحی، تلاشی ذهنی لازم بود، اما در مورد اخیر افزون بر آن سطوح متفاوت در میان مخاطبان، یک لایه بندی دیگری را نیز اضافه می کرد. لایه بندی ای که موجب می شد که صرفا برای گروهی معین جذاب نباشد.        
این سطح بندی نخست در تئاتر(و اپرا) پدید آمد و به ویژه در سینما شکل نهایی خود را یافت؛(2) یعنی هنری که به شکل گروهی عرضه شده و در آفرینش یک اثر هنری افراد بسیاری درگیر بودند. این جا در سینما به واسطه ی خصوصیت ویژه آن یعنی درگیر بودن بسیاری عوامل و مخارج زیاد، باید اثر سینمایی( و یا تئاتری در ابعادی کمتر) به گونه ای می بود که برای مخاطبان گوناگون جذابیت داشته باشد و گروه های بیشتری را به سالن های سینما بکشاند و مخارج سرمایه گذاری شده خواه از نظر فنی و خواه نیروی انسانی بازگردد. این بود که این هنر بیش از پیش محرک در نظر داشتن سطوح متفاوت مخاطبان از پیشروان و روشنفکران طبقات زحمتکش گرفته تا توده های عادی طبقه کارگر و خرده بورژوازی شد.(3)
 البته در اینجا صرفا مساله و یا مشکل هنرمند( هنرمندان درگیر به ویژه نویسنده ی فیلمنامه و کارگردان اثر هنری) این نبود که مخارج اثر سینمایی از نظر تجاری بتواند بازگردد و شرایط برای سرمایه گذاری تازه آماده گردد، بلکه این هنرمند در عین حال تمایل داشت که اثرش برای مخاطبان بیشتری جذاب و آموزنده باشد. این رسانه ای نوین بود و در عین این که تقاضای نظری و عملی این رسانه این بود که تعداد هر بیشتری درگیر آن باشند و الزاما مخارج خرج شده بازگردد( از جهت مضمون مورد بحث ما نیازی نیست که در این هنر- صنعت به مساله ی تهیه کننده ی سرمایه دار و نقش وی در جهت دادن به امور بپردازیم) در عین حال بیشترین امکانات را برای هنرمند به وجود می آورد تا بتواند دایره ی مخاطبان خود را گسترش دهد. در واقع فیلمساز مایل بود که در سالن سینما تماشاگران و مخاطبان بیشتری را ببیند. این برای وی نه تنها موفقیت تجاری فیلم را تضمین می کرد، بلکه نیاز وی را برای ارتباط با توده های گسترده تر(حتی با تحصیلات بسیار پایین و یا بیسواد) را برآورده می نمود.
 پس، این مساله ای دو گانه بود. از یک سو باید مخارج فیلم بر می گشت و در نتیجه نیاز بود که تماشاچیان بیشتری داشت و از سوی دیگر این رسانه ای نوین بود که جدا از این که تمامی هنرها در آن وجهی متحد پیدا می کردند، در عین حال موجب بیشترین گشایش در کار هنرمند برای داشتن مخاطبان بیشتر و به ویژه توده ها بود. در حقیقت بسیاری از هنرمندانی که در عرصه ی نویسندگی و یا حتی تئاتر کار می کردند به این دلیل که مخاطبان بیشتری را داشته باشند به عرصه فیلم سازی برای سینما و سپس تلویزیون روی آوردند.
 اما برای اینکه هنرمند بتوانست چنین موفقیتی یعنی موفقیت تجاری و موفقیت هنری کسب کند باید اثرش حاوی سطوح گوناگونی بود که بتواند از توده ها تا پیشروان و روشنفکران را اقناع نماید.
به این ترتیب در سینما آثاری پدید آمد که دارای سطوح متفاوت از نظر آگاهی و سطح هنری بودند و می توانستند لایه ها پیشرو، میانه و توده های گوناگون را در بر گیرند.
 در این گونه آثار سطح نخستین و رویین اثر برای توده های وسیع بود و سطوح بعدی لایه های میانی و سطوح ژرف تر که فهم شان نیازمند دانش اجتماعی و هنری بیشتری بود، افراد پیشرو و روشنفکران را در بر می گرفت و تا سطح تخصصی پیش می رفت. باری هر کس به فراخور دانش و تجربه زندگی خویش می توانست با اثر رابطه بیابد. بیشتر کارگردانان موج نوسینمای ایران از عرصه هایی مانند داستان نویسی، تئاتر، عکاسی و غیره به سینما رفتند و خلاقیت هنری خود را عموما در سینما به کار گرفتند.
 اینجا باید به این نکته اشاره کنیم که در کنار این  گونه آثار، دو گونه آثار پیشین همچون گذشته به بقای خود ادامه دادند. برخی از آثار کماکان برای توده ها بود و به اصطلاح مخاطب عام را در نظر داشت و برخی دیگر برای پیشروان و روشنفکران بود و مخاطب به اصطلاح خاص را در نظر داشت.
 برای این که چنین پیوندی بین سطوح گوناگون صورت گیرد هنرمند باید تلاش می کرد که سطح رویین و آشکار اثرش ( به ویژه سطح رویین داستان و تصاویر) برای توده های مردم جذاب و گیرا باشد و بتواند آنها را به سینما بکشاند و در عین لذت بردن شان از اثر بتواند در آنها اندیشه هایی را برانگیزد و به فکرشان فرو برد. از سوی دیگر باید لایه های زیرین و پنهانی اثر برای افراد و روشنفکران پیشرو جذاب و گیرا می بود و علائق و نیازهای آنان را برطرف می نمود.
بنابراین چنین آثاری می توانستند برای رده های گوناگون تجربی و فکری دارای کشش و جاذبه باشند و هر کس به فراخور درجه عمق احساس و دانش، تجربه و فهم و دریافت هنری اش، به لایه هایی از لایه های گوناگون آن پی برد. اینجا جدای از این، آن حکم پیشین نیز کماکان صدق می کرد. یعنی اگر فرد مخاطب  در هر سطحی از جایگاه و اندیشه، اثر هنری را چندین بار تماشا می کرد می توانست به میزان بیشتری از آن بفهمد و سر دربیاورد.
 این نیز بدیهی است که هنرمندانی  که به این سطح و تکامل هنری می رسند که می توانند آثاری چند لایه پدید آورند و از توده های عادی یک طبقه تا پیشروان آن طبقه و روشنفکران از آثار آنها لذت ببرند و بیاموزند، عموما خود تا حدودی مراحل تکامل یک هنرمند را طی کرده اند؛ هر چه استادتر، آثاری با بُرد و ژرفای بیشتر( مثلا نگاه کنیم به فیلم های رگبار، باشوغریبه کوچک و سگ کشی که جزو پربیننده ترین آثار بیضایی بوده اند).
در این گونه آثار، هنرمند آگاهانه طرح داستانی ملموس برای توده ها گاه از زندگی جاری در شهر و روستا و گاه از اسطوره ای، افسانه ای قدیمی، داستانی فولکوریک و یا عامیانه و یا حتی مسائل و مضامین پیش پاافتاده، دم دستی و بسیار شایع و البته دارای جذبه در میان توده ها( گاه این جذبه ها می تواند چندان هم مثبت و منطقی نباشد) را انتخاب می کند و با دست کاری در اشکال آنها و ریختن تمامی اندیشه های نوین خود در بطن آنها، در اثر لایه های گوناگونی را جا می دهد.
با این وجود چنین لایه بندی و جا دادنی در اثر هنری نمی تواند مکانیکی و بر مبنای یک قصد خشک از پیش تعیین شده باشد. به عبارت دیگر، گرچه در اینجا لایه بندی شدن اثر هنری می تواندعموما آگاهانه باشد اما نمی تواند به شکلی زورکی و مکانیکی صورت گیرد. این به این معناست که آن زندگی که اثر هنری آن را ملاک قرار می دهد و یا آن اسطوره، طرح قدیمی، داستان عامیانه، و حتی طرح های کلیشه شده و باسمه ای که به وسیله کسانی که بازاری کار هستند و در چارچوب «هنر بازاری» مشغولند (طرح هایی برگرفته از فیلم های قدیمی هالیوودی، فیلم های تجاری، برخی داستان های جنایی مشهور) تولید شده می تواند سطح رویین  و آشکار اثر هنری را تشکیل دهد به این شرط که بتواند در خدمت بیان مضامین بکر و تازه و ژرف به کار گرفته شود و به اصطلاح گنجایش آن را داشته باشد. یعنی هم بتوان صورت را راست و ریست کرد و در خور کرد و هم مضمون و معنا را در آن جا داد. برای نمونه در عرصه تئاتر ما می توانیم از نمایشنامه های دایره گچی قفقازی، زن نیک سچوان ، گالیله یا ننه دلاور برشت  نام ببریم.  بیشتر آثار سینمایی هنرمندان موج نو ایران داریوش مهرجویی( گاو، آقای هالو، دایره مینا، اجاره نشین ها، شیرک، بمانی و مهمان مامان) بیضایی( مواردی که اشاره کردیم و همچنین شاید وقتی دیگر و مسافران) کیمیایی (قیصر، خاک، داش آکل) کامران شیردل( صبح روز چهارم) نادری( تنگنا) تقوایی( صادق کرده و دایی جان ناپلئون) و.... نمونه هایی برای این موارد هستند.
 چنین روشی اساسا نتیجه کار و تجربه در عرصه ی هنری، ژرفش افکار هنرمند و رشد توانایی های تئوریک و تجربی وی، ارتباط با مخاطبان و فهم سطح و ادراک آنان و خلاصه تا حدودی خبره و استاد شدن در کار خود می باشد.
ادامه دارد.
م- دامون
دی ماه 99
 یادداشت ها
1-   مخاطبان بسیاری از آثار شاعران و نویسندگان بزرگ و متعهد کشور ما صرفا روشنفکران نبوده اند؛ آثاری که خواه از نظر مضمون و خواه از نظر شکل  بسیار غنی، شکیل و هنرمندانه بوده است. از برخی از اشعار نیما گرفته تا برخی از اشعار و آثار فروغ، اخوان، شاملو و همچنین از برخی آثار هدایت گرفته تا آثار چوبک، احمد محمود، دولت آبادی (پیش از انقلاب) و نیز برخی از آثار ساعدی.
2-  این مساله در موسیقی نیز راست در می آید گرچه وضع سطح بندی در آن متفاوت است و از یک سو به صداها وآهنگ ها و از سوی دیگر به آلات و ابزار آن و ترکیب آنها مربوط می شود. روشن است که عموما مخاطبی که ابزارهای موسیقی را بشناسد و کارکرد و نقش هر کدام را در ایجاد احساسات و تصورات معین بداند بهتر می تواند یک اثر هنرمندانه را بفهمد تا کسی که از ابزار موسیقی و کارکرد و نقش آن ها سر در نمی آورد. با این وجود گاه ممکن است یک قطعه موسیقی بتواند بر مخاطب یا شنونده ی غیر متخصص بیشتر تاثیر گذارد و احساسات عمیق تر و پیچیده تری را در وی برانگیزد و یا بیدار کند تا یک فرد متخصص. مثلا ممکن است یک متخصص موسیقی بتواند ابزار موسیقی فولکلور را به دقت تحلیل کند اما احساسات برانگیخته ی وی در نتیجه یک آهنگ فولکلور نتواند بسان مردمی باشد که آن آهنگ و موسیقی از کار و زندگی آنها روح گرفته و میان شان پدیده آمده است. 
3-   در کشور ما به ویژه اکنون که مخارج سینما رفتن گران شده است، آثار سینمایی بیشتر به سوی مخاطبان خرده بورژوازی میانه و مرفه( و این میان بیشتر جوانان) چرخش کرده است و علائق و مسائل این طبقات را آن هم عموما به شکل سطحی  دنبال می کند.  

 

۱۳۹۹ دی ۱۹, جمعه

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(13) «مارکسی»های سوسیال دموکرات و رابطه ی دو تضاد سرمایه داری

    

نقد نظرات آواکیانیست ها در مورد نیروی محرک عمده سرمایه داری(13) 

«مارکسی»های سوسیال دموکرات و رابطه ی دو تضاد سرمایه داری    

   در اینجا بد نیست گریزی بزنیم و به یکی دیگر از انحرافات مهمی توجه کنیم که ممکن است در رابطه بین اشکال بروز تضاد اساسی سرمایه داری و درجه ی اهمیت و عمده گی و غیرعمده گی آنها به وجود آید. گریزی که می تواند ما را تا حدودی از برخی نظرات جریان های کنار گودنشین به اصطلاح «مارکسی» و عملا لیبرال و سوسیال دموکرات آگاه کند. این حضرات در زمینه اقتصاد سیاسی مارکسیستی و کلا مارکسیسم به پیروی از اکادمیسین های غربی که در دانشگاه های غربی فت و فراوان اند( و امپریالیسم  دسته هایی از این لیبرال های بی خاصیت را به گونه ای مداوم تولید می کند و به روشفکران غرب پرست و یا دقیق تر بردگان فرهنگی غرب در کشورهای زیر سلطه از جمله ایران هدیه می نماید!)علاقه مند به تبدیل مارکسیسم به یک امر اکادمیک بی روح و سر منبر رفتن و وراجی کردن های بی پایان درباره آن هستند.
 اما پیش از آن که به این نظر بپردازیم باید اشاره کنیم که در رابطه میان تضاد کار و سرمایه و تضاد میان سرمایه داران(یا رقابت میان سرمایه داران) دو اشتباه و انحراف مهم بروز کرده و می کند. یکی از این دو انحراف، تعیین کننده ی مطلق دانستن تضاد میان کار و سرمایه است و دیگری تعیین کننده ی مطلق دانستن تضاد میان سرمایه داران.
 چنان که تا کنون در مورد لوتا دیده ایم وی دو تضاد از تضادهای مهم موجود در نظام تولید سرمایه داری را می پذیرد یعنی تضاد طبقه ی کارگر و طبقه ی سرمایه دار و تضاد سرمایه داران با یکدیگر را. اما وی برای تضاد میان سرمایه داران نقش عمده و تعیین کننده ی مطلق قائل است و این، چنانکه دیدیم به این معناست که تضاد دیگر نقشی ندارد و پذیرش نقش آن صرفا ظاهری است. نظر مزبور عملا به اینجا می رسد که تنها یک تضاد یعنی تضاد میان سرمایه داران است که نیروی محرک اصلی سرمایه داری است و همواره تمامی تضادهای دیگر را و از جمله تضاد کار و سرمایه را زیر شعاع حرکت خود قرار می دهد.
در مقابل نظر لوتا( و پیروان آواکیانیست وی در ایران) برخی دیگر هستند که تضاد کار و سرمایه را عمده و تعیین کننده مطلق می دانند و برای تضاد میان سرمایه داران و رقابت میان آنها اهمیتی قائل نیستند. چنین دیدگاهی نیز عملا به این معناست که تنها این تضاد در تحرک نظام سرمایه داری نقش دارد و تضاد دیگر نقشی ندارد. در نتیجه این دیدگاه به هیچ وجه اهمیت استفاده از رقابت و تضاد میان سرمایه داران را در سیاست که مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو به روی آن تاکید کردند، نمی بیند.
 در مورد این دسته اخیر باید بگوییم که بیشتر دسته های شبه چپ ایران به ویژه دارودسته های ترتسکیست کمونیسم کارگری و حکمتیست های جوراجور، حضرات «کارمزدیان»هوچی و دسته هایی از«شوراگرایان» حداقل در حرف جزو این دسته ی اخیراند. ویژگی اساسی این هواداران دروغین طبقه کارگر عبارت پردازی پوچ درباره تضاد کار و سرمایه و هارت و پورت راه انداختن درباره ی آن است و چنان صحبت می کنند که انگار تضاد دیگری در جامعه کنونی( تازه آن هم جامعه ی ما که زیر سلطه ی امپریالیسم است و ساخت اقتصادی و تضادهای اش با یک جامعه سرمایه داری پیشرفته امپریالیستی تفاوت کیفی دارد) وجود ندارد و اگر هم وجود دارد یا ضمیمه تضاد کار و سرمایه و یا تابع مطلق آن است. 
این جریان ها با دو طبقه ای کردن جامعه و تقسیم آن به کارگر و سرمایه دار هر مبارزه ای را یا در این طبقه و یا در آن طبقه می بینند و بین این دو طبقه نیز کوچک ترین رابطه ای نمی بینند(پایین تر به این نکته بر می گردیم).
بدیهی است که این گونه گنده کردن های تضاد مزبور به وسیله این گروه ها، نه به این دلیل است که برای این تضاد و در نتیجه برای طبقه کارگر جایگاه فوق العاده ای قائل اند. خیر! تنها دلیلی که آنها واقعا و عملا به آن فکر نمی کنند همین است. این ها فریبکارانی هستند که از یک سو می خواهند تا طبقه کارگر را درگیر مبارزات اکونومیستی سازند و از سوی دیگر تمامی تضادهای دیگر طبقات خلقی با سرمایه داران بوروکرات – کمپرادور و امپریالیسم و نفس مرحله کنونی انقلاب یعنی دموکراتیک و ضد امپریالیستی بودن آن را نفی کنند.
  «رادیکالیسم» دروغین این نیرنگ بازان شبه چپ به حدی است که برخی از آنها می گویند کاربرد مقوله ی فلسفی«همگونی اضداد» در مورد کارگر و سرمایه دار درست نیست، زیرا بین این دو طبقه«همگونی»ا ی وجود ندارد. این گونه گروه ها تصور می کنند که معنای «همگونی» یا «وحدت» این است که این دو طبقه از صبح تا شب خواه در اقتصاد و خواه در سیاست و فرهنگ قربان و صدقه ی یکدیگر می روند و یا در کنار یکدیگر و در یک حزب واحد و برای هدفی واحد مبارزه می کنند. تفسیر آن ها از مقوله ی«همگونی» یا «وحدت» چنان تهی و بچگانه است که  انسان به حیرت می افتد.(1)«همگونی» به معنای «وابسته» بودن و در «رابطه» بودن با یکدیگر است و این بسیار روشن است که این دو طبقه با یکدیگر در رابطه اند و بدون یکدیگر وجود ندارند. ضمنا این«رادیکال» ها از قلم می اندازند که این همگونی دو ضد است. دو ضدی که همگونی شان نسبی، اما مبارزه شان با یکدیگر مطلق است.(2)
باری، این دو دسته تنها انحرافات موجود در مورد رابطه ی بین تضادهای درون نظام سرمایه داری به ویژه این دو تضاد را تشکیل نمی دهند. دسته سومی نیز هستند که این دو تضاد مهم درون نظام سرمایه داری را می پذیرند اما میان آنها هیچ یک را به طور کلی عمده و دارای نقش تعیین کننده در تحرک و تغییر انقلابی این نظام نمی بینند. نویسندگان مقاله ی جایگاه رقابت درشیوه تولید سرمایه داری( حسن آزاد و سهراب سپیدرودی) که ما در یکی از بخش های گذشته اشاره ای به آن داشتیم به این دسته اخیر تعلق دارند.
این حضرات هر دو تضاد را می پذیرند و میان آنها علامت تساوی می گذارند، یعنی برای هر دو تضاد در تحرک نظام نقشی مساوی و متعادل قائل اند. اینان این نظر خود را در مقابل  دو نظری که یکی تنها رقابت میان سرمایه داران را می پذیرد و دیگری تنها برای کار و سرمایه اهمیت تعیین کننده قائل است قرار می دهند و گمان می کنند تضاد میان این دو جریان را با اتخاذ یک نظر تازه حل (یا سنتز) کرده اند. حال این که این هم انحرافی تساوی گرایانه و ترکیب گرایانه است که در عمل به نفع عدم توجه به تضاد اساسی سرمایه داری( تضاد میان اجتماعی شدن تولید و شکل خصوصی مالکیت ابزار تولید) و شکل اصلی و مهم تجلی آن در مبارزه طبقاتی یعنی تضاد طبقه کارگر با سرمایه داران و در نتیجه ضرورت انقلاب سوسیالیستی می انجامد.
در زیر به استدلال این نویسندگان که به زمره ی رویزیونیست های مارکسی و یکی از انواع سوسیال دموکرات های شبه چپ ایران تعلق دارند، توجه می کنیم.      
 اهمیت یکسان یا نایکسان
 آقایان می نویسند:
«پرسشی که بی‌درنگ مطرح می‌شود این است که آیا این دو مؤلفه یا دو نوع رابطه، در تعریفِ تولید کالایی تعمیم‌یافته/ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری از اهمیت یکسانی برخوردارند؟
رهیافت مارکس در این باره عاری از ابهام است. از دید او این دو رابطه لازم و ملزوم یکدیگر اند، و یکی بدون دیگری نمی‌تواند این شیوه‌ی تولید را هویت بخشد و متعین سازد.»(بخش دو، دو مولفه بنیادی تولید سرمایه داری، ص 14)
این نه تحلیل است و نه دلیل. مشتی درهم و برهم گفتن است.
در آغاز پرسیده می شود که« آیا این دو مؤلفه یا دو نوع رابطه، در تعریفِ تولید کالایی تعمیم‌یافته/ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری از اهمیت یکسانی برخوردارند؟»
 در جواب این پرسش نخست دو پاسخ می تواند وجود داشته باشد: آری یا خیر.(3)
 اگر گفته شود خیر آنگاه صحبت بر سر این خواهد بود که کدام یک اهمیت بیشتری دارند: تضاد کار و سرمایه و یا تضاد میان سرمایه داران. این جا انشقاق بین دو خطی به وجود می آید که ما در موردشان صحبت کردیم:
 خط اهمیت رقابت یا تضاد میان سرمایه داران = خط ریموند لوتا و آواکیانیست ها و برخی از همین اکادمیسین های غربی. این خط ظاهرا تضاد کار و سرمایه را هم می پذیرد اما برای آن اهمیت درجه اول قائل نیست.
و خط اهمیت کار و سرمایه = برخی دیگر از آکادمیسین های غربی و در ایران دارودسته ی های کمونیسم کارگری و حکمتی . این خط تا آنجا که در ایران خودش را نشان داده در ظاهر مطلقا جایگاهی برای تضاد میان سرمایه داران قائل نیست، اما در عمل به مسیر رقابت میان سرمایه داران می افتد؛ آن هم دو دسته از سرمایه داران کمپرادور( کاسه لیس و مجیز گوی سرمایه داران کمپرادور سلطنت طلب بودن در تضادشان با سرمایه داران ایضا بوروکرات- کمپرادور جمهوری اسلامی و نشستن در انتظار روزی که سرمایه داران سلطنت طلب به قدرت برسند و پست و مقامکی هم به آنها بدهند).
 اما اگر گفته شود بله اهمیت یک سانی دارند، آن گاه ما به نقش یگانه و برابر این دو تضاد می رسیم که خط  انحرافی سومی را به وجود می آورد:خط  تساوی گرایانه را.
این خط ظاهرا هر دو تضاد را می پذیرد و برای هر دو اهمیت یکسانی قائل است. به این ترتیب نقش تضاد کار و سرمایه که در یک سر آن طبقه کارگر یعنی طبقه ی نو انقلابی سوسیالیسم ساز وجود دارد با تضاد میان سرمایه داران که هر دو سوی آن به کهنگی و ارتجاع می گرایند در یک ردیف قرار می گیرند.
و سپس برای این که نظر خود را مدلل سازند و به کرسی نشانند می گویند که«رهیافت مارکس در این باره عاری از ابهام ست. از دید او این دو رابطه لازم و ملزوم یکدیگر اند، و یکی بدون دیگری نمی‌تواند این شیوه‌ی تولید را هویت بخشد و متعین سازد.»
 اولا که مضمون این گفته به کلی با مضمون پرسش نخست متفاوت است( زیرا در پرسش نخست بر سر اهمیت یکسان - یا غیر یکسان - دو تضاد بود و در پاسخی که آورده می شود بحث بر سر لازم و ملزوم بودن دو تضاد است) و در عین حال پاسخی برای آن نیست (مگر این که پرسش نخست را از حالت سئوالی«آیا» در آوریم و با حذف و جرح، عبارات اول و دوم را به گونه ای مثبت بیان کنیم) زیرا هر سه نظر مورد بحث می توانند بپذیرند که آری این دو«لازم و ملزوم یکدیگرند، و یکی بدون دیگری نمی تواند این شیوه تولید را هویت ببخشد و متعین سازد». و بالاخره از آن چه به مارکس نسبت داده می شود بر نمی آید که وی اهمیت  یکسانی برای دو تضاد قائل بوده است.
 سپس در ادامه ی عبارت دوم و با به اصطلاح ارجاع به نظر مارکس گفته می شود که:
«این دو مؤلفه بدون یکدیگر سرشت ویژه‌ی خود را از دست می‌دهند و در پیوند با یکدیگر است که شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری را با معنا می‌سازند.»
چنان چه می بینیم در اینجا صحبت از «موجودیت» دو تضادی است که با یکدیگر پیوند دارند و به اصطلاح شیوه تولید سرمایه داری را«بامعنا» می سازند. این ها اساسا ربطی به اهمیت کمتر یا بیشتر هیچ کدام از این دو تضاد نمی یابد.
مارکسی های ما ادامه می دهند:
« نادیده گرفتن هریک از این دو رابطه، و یا تأکید یک‌جانبه بر اهمیت یکی در برابر دیگری، تبیین مارکسی از مناسبات تولید سرمایه‌داری و شناخت ویژگی‌های بنیادی آن را مختل می کند.»
بخش نخست این عبارت یعنی «نادیده گرفتن هر یک از این دو رابطه»( موجود بودن و یا  نبودشان) ما را متوجه دو نظر یک جانبه ای می کند که در یادداشت شماره 3 به آن اشاره کردیم.
اما بخش دوم یعنی تاکید یک جانبه بر اهمیت یکی در برابر دیگری:
 اگر این تاکید بر رقابت سرمایه داران و دادن نقش تعیین کننده مطلق به آن باشد- چنانکه در مورد لوتا دیدیم- قطعا تبیین مارکسیستی از مناسبات تولید سرمایه داری را و «شناخت ویژگی های بنیادی آن را مختل می کند»؛
و اما اگر این تاکید به روی اهمیت تضاد کار و سرمایه آن گونه که ما آن را در مقابل نظر لوتا تشریح کردیم قرار گیرد، نه تنها تبیین مارکسیستی از ماهیت سرمایه داری را«مختل» نمی کند ، بلکه درست بر مبنای شناخت مارکسیستی از« ویژگی بنیادی» یا «ماهیت» این نظام تولیدی و تضاد اساسی آن و گرایش و جهت تکامل آن است.
و بالاخره اگر اهمیت این دو تضاد یکسان در نظر گفته شود و بین این دو تضاد علامت تساوی مطلق و بدون هیچ گونه حرکت در عمده شده و غیر عمده شدن و اهمیت تعیین کننده ی نهایی یکی در برابر دیگری گذاشته شود، آنگاه ما به نظریه ای می رسیم تساوی گرایانه یا تعادل گرایانه. چنین اندیشه ای ماهیتا ضد دیالکتیکی است.
نویسندگان ادامه می دهند:
 «این کاستی در کار پاره‌ای از نظریه‌پردازان مارکسیست نمایان است. برخی، تعدد سرمایه‌ها را یک مؤلفه‌ی ضروریِ سرمایه‌داری به شمار نمی‌آورند و تعریف آنان از سرمایه‌داری صرفاً بر وجود رابطه‌یی عمودی میان سرمایه و کار متکی است. اما اگر انگاره‌ی سرمایه چونان صخره‌یی یکپارچه، بدون سرمایه‌های بسیار و واحدهای جدا و مستقل از هم، تصورپذیر باشد، در مناسبات واقعیْ ناممکن است... سرمایه، بدون رابطه‌ی میان سرمایه‌ها وجود خارجی ندارد، و اساساً بدون این رابطه از نظام‌های پیشاسرمایه‌داری قابل شناسایی نیست. مارکس می‌گوید: «از آن جا که ارزش، شالوده‌ی سرمایه را تشکیل می‌دهد؛ و از آن جا که ارزش، لاجرم جز از راه مبادله با برابر- ارزش وجود ندارد، پس سرمایه نیز ضرورتاً خود را از خود دفع می‌کند. یک سرمایه‌ی عام بدون سرمایه‌های دیگر در برابرش که با آن‌ها به مبادله بپردازد - و از منظر کنونی، هیچ چیز به جز کار مزدی یا خود سرمایه در برابر سرمایه قرار ندارد- وجود عینی ندارد. دافعه‌ی متقابلِ میان سرمایه‌ها، پیشاپیش در سرمایه هم ‌چون ارزش مبادله‌ی تحقق‌یافته نهفته است.» (همان جا، تاکید از متن -  در متن اشاره شده که این بازگفت از گروند ریسه، ص 409 است)
به این ترتیب نویسندگان مایلند به رقابت میان سرمایه داران جایگاهی بدهند هم پایه و هم عرض تضاد کار و سرمایه.
مساله ی «لازم و ملزوم»
اینجا می رسیم به اینکه نظر مورد بحث، دو تضاد مزبور را ضروری برای سرمایه داری و «لازم و ملزوم» در این جامعه می داند. و یا در بیانی دیگر این تضادها را به دو  تضاد تقسیم کرده و تضاد میان سرمایه داران را«افقی» می داند و در مقابل تضاد«عمودی» یعنی تضاد کار و سرمایه قرار می دهد. و بر این مبنا که حرکت های افقی و عمودی با یکدیگر وحدت اضداد را تشکیل می دهند، جایگاه مساوی برای این دو تضاد در نظام سرمایه داری قائل است.
 اما«لازم و ملزوم» بودن تنها نشانگر ارتباط، وابستگی و کنش متقابل بین دو امری است که همگونی اضداد را تشکیل می دهند( و می تواند در برابر دو دیدگاهی که به موجود بودن  دو تضاد باور ندارند و هر یک تنها وجود یک مولفه را می پذیرد به عنوان نخستین دلیل ارائه گردد). این نظر در مقابل دیدگاه متافیزیکی قرون میانه یعنی زمانی که متافیزیک حاکم بود و اشیاء و پدیده ها را جدا از یکدیگر و بدون تاثیر و تاثر از یکدیگر ارزیابی می کردند، تحولی به شمار می آمد( مثلا در مورد رابطه ی علت و معلول) و یک گام بزرگ به پیش بود. اما این ارتباط به خودی خود تنها نشانگر وابستگی اضداد به یکدیگر است و حرکتی که بر این مبنا به وجود می آید و لذا چیز دیگری را توضیح نمی دهد.
اگر شما بگویید که ماده و ذهن، نیروهای مولد و روابط تولید، زیر ساخت و روساخت، ضرورت و آزادی، شکل و محتوی و کل و جزء و عام و خاص وابسته به هم و «لازم و ملزوم» یکدیگرند، تنها اشاره به وجود ضروری آنها در کنار یک دیگر کرده اید و نه تبیین مشخص روابط میان آنها و نیز تعیین اهمیت نقش هر یک از دو جهت را.
تبیین این روابط نشان می دهد که در رابطه ماده و ذهن، گاه ماده عمده می شود و گاه ذهن( در دیگر اضداد مورد اشاره نیزهمچنین) ضمن آن که در کل ماده نقش تعیین کننده نهایی را دارد، از آن حرکت می شود و باید به آن برگشته شود. در رابطه میان کل و جزء، کل، در میان نیروهای مولد و روابط تولید، نیروهای مولد، در رابطه زیر ساخت و روساخت، زیر ساخت، در ضرورت و آزادی، ضرورت، در تضاد میان شکل و محتوی، محتوی نقش تعیین کننده ی نهایی را دارند و حرکت از آن ها آغاز شده و به آن ها بازگشت می شود. چنانچه این عمده و غیره عمده بودن و شدن هر کدام از این جهات از یک سو و عمده بودن نهایی یکی از دو جهت از سوی دیگر تعیین نشود، آن چه می ماند، این است که دو سر همه ی تضادها مساوی یکدیگر هستند چون «لازم و ملزوم» یکدیگرند. این نه تبیینی دیالکتیکی بلکه تبیینی اکلکتیویستی یا درهم گرایانه است که عملا مانع شناخت مشخص ماهیت پدیده و سیر و جهت تکامل آن می شود.   
چنانچه ما تضاد میان سرمایه داران را با تضاد کار و سرمایه در این مناسبات تولیدی «لازم و ملزوم» یکدیگر بدانیم، باید آن را تبیین کنیم و نشان دهیم مناسبات آنها چگونه است، در چه شرایطی این و در چه شرایطی آن یک عمده می شود و کدام یک از دو تضاد نقش اساسی و فعال را در تکامل این مناسبات تولیدی و برقراری مناسبات تولیدی نو- و این البته مهم ترین است-  بازی می کند. چنین تحلیلی روشن می کند – و تحلیل مارکس در گروند ریسه و  سرمایه بر این مبنا است-  این دو تضاد در حال و احوالی و از هر نگاهی در تساوی مطلق با یکدیگر نیستند و نقش مساوی خواه در تعیین ماهیت این نظام تولیدی و خواه در تکامل روابط تولید سرمایه داری به مناسبات عالی تر بازی نمی کنند.
توجه کنیم که منظور مارکس از در نظر گرفتن سرمایه به عنوان یک رابطه در ماهیت امر رابطه ی کار و سرمایه است و نه رابطه ی سرمایه با سرمایه. و نیز در پایان جلد نخست سرمایه مارکس از این که از «سلب مالکیت کنندگان، سلب مالکیت می شود»، سخن می گوید. در این بیان کلیدی از تکامل مناسبات سرمایه داری به سوسیالیسم، این  طبقه کارگر و تضاد کار و سرمایه است که نقش دارد نه سرمایه داران و رقابت میان آنها.(4)
 هر دو رابطه جزء ضروری این شیوه تولید و «لازم و ملزوم» آن هستند اما جایگاه یکسانی ندارند
 کل نظر حضرات  و استدلال آنها در مورد اهمیت یکسان این دو تضاد بر این مبنا است که این دو رابطه موجودیت سرمایه داری را شکل می دهند و نمی توان بدون این دو رابطه تصور درستی از این مناسبات داشت.
 اما این که تولید سرمایه داری بدون این دو رابطه قابل تصور نیست و تقلیل تولید سرمایه داری به فرایند تولید و بنابراین تنها دیدن تضاد کار و سرمایه و ندیدن فرایندهای مبادله و توزیع و روابط و تضادهایی که در آنجا به ویژه میان سرمایه داران به وجود می آید، یک چیز است، و این که کدام یک( تولید یا مبادله و یا توزیع) نقش تعیین کننده را در تعیین کردن ماهیت این نظام تولیدی و پویایی و تکامل این نظام به نظام عالی تر دارند، چیزی دیگر. پذیرش موجودیت این دو رابطه و ضرورت وجودشان در تولید سرمایه داری به این معنا نیست که این دو اهمیت یکسانی دارند و یا در تکامل این مناسبات نقشی همانند بازی می کنند.
  شکی نیست که اگر صحبت بر سر تکامل خود مناسبات تولید سرمایه داری از اشکال ابتدایی به اشکال تکامل یافته آن در میان باشد، رقابت میان سرمایه داران همچون تضاد میان طبقه کارگر و سرمایه داران در آن نقشی مهم  بازی می کند و یکی از نیروهای محرک مهم آن به پیش و در تکامل خود این مناسبات تولیدی است. و باز هم شکی نیست که این تکامل به خودی خود و به گونه ای ضروری حاوی امر منفی یعنی رشد شرایط برای مناسبات تکامل یافته تر کمونیسم و نیروی مخالف یا طبقه ی کارگر سرنگون ساز این نظام تولیدی می باشد. به این ترتیب رقابت میان سرمایه داران به نوبه خود هم موجب شرایط رشد و تکامل خود سرمایه داری را فراهم می کند و هم موجب رشد تکامل نیروی ضد این مناسبات یعنی طبقه کارگر می شود.
اما اگر صحبت بر سر تکامل مناسبات سرمایه داری به گونه ای مثبت به مناسبات کمونیستی یعنی برقراری آگاهانه یک نظام اقتصادی- سیاسی نو به جای نظام اقتصادی سیاسی کهنه در میان باشد، آن گاه دیگر این تضاد چنین نقشی بازی نمی کند و نمی تواند بازی کند؛ به عبارت دیگر «چاقو دسته ی خودش را نمی برد» و وحدت سرمایه داران در مقابل جنبش انقلابی طبقه کارگر بیش از متلاشی شدن آنها است و تازه آن جا هم که جنبش طبقه کارگر به رشد نهایی خود می رسد و موجب تضاد بیشتر سرمایه داران با یکدیگر و تلاشی آن ها به عنوان یک طبقه می شود، این با آن تضاد و رقابت میان سرمایه داران که موجب رشد تولید سرمایه داری می شود، توضیح پذیر نیست. اینجا تاثیر رشد تضاد کار و سرمایه بر تضاد میان سرمایه داران  و رساندن آن به حدود تلاشی، مرکز بحث است و نه آن تضادی که موجب تحرک و رشد اقتصاد و سیاست سرمایه داری می گردد.
 به بیانی دیگر، رقابت میان سرمایه داران امری برخاسته از ضرورتی کور است در حالی که مبارزه طبقه کارگر با سرمایه داری برخاسته از فهم ضرورت و آگاهانه است و در میان این دو تضاد، این تضاد کار و سرمایه است که نقش عمده، ارشد و تعیین کننده را در تکامل این مناسبات تولیدی به مناسبات تکامل یافته تر بازی می کند؛ زیرا در این تضاد است که امر نوین یعنی نیروی مولد نوپا یا طبقه کارگر رشد می کند و به مرور با مبارزه با کهنه و با پیروزی بر آن، آگاهانه خصلت مناسبات تولید را دگرگون کرده و جامعه نوین را بر پا می کند. در این فرایند رقابت میان سرمایه داران خواه آن را به خودی خود در نظر گیریم و خواه استفاده ای که طبقه کارگر به گونه ای تاکتیکی از آن می کند تا گام به گام استراتژی خود را تحقق بخشد، نقشی تعیین کننده و استراتژیک همچون خود تضاد کار و سرمایه ندارد.
چند کلمه ای هم در مورد عباراتی که از مارکس آورده اند بگوییم. این عبارات در مورد نفس وجود رقابت میان سرمایه داران است و از« دافعه متقابل سرمایه ها» صحبت می کند، امری که در تولید سرمایه داری وجود دارد، اما این امر موید این نیست که مارکس اهمیت این دو تضاد را برابر دانسته است. توجه کنیم که در یک پدیده مرکب تضادهای زیادی وجود دارند که همه به سهم خود موجب تحرک آن پدیده هستند، اما موجودیت تضادها در بطن یک پدیده نشانگر اهمیت یکسان این تضادها نیست. اگر بگوییم «شالوده» ی سرمایه بر دو تضاد قرار دارد، ما از تک گرایی( یا مونیسم) به سوی دو گرایی (یا دوآلیسم) حرکت کرده ایم. و این مثل آن است که بگوییم که این دو تضاد همپا و مساوی یکدیگر محرک سوسیالیسم یا جامعه ی نوینی هستند که از بطن سرمایه داری زاده می شود. اما تحلیل  مارکس در جلد نخست سرمایه درست برعکس چنین تحلیلی است و بر مبنای تک گرایی استوار است و نه دو گرایی.  ما در این خصوص به طور مفصل و از تمامی جهات در مقالات پیشین و در بحث از جلد نخست  خواه از نقطه نظر ماهیت سرمایه داری از دیدگاه مارکس و خواه از نقطه نظر نقش مبارزه طبقاتی میان طبقه کارگر و سرمایه داران صحبت کرده ایم.(5) 
بنابراین مشاهده می شود که نظریه به اصطلاح مارکسی مزبور که مارکس را تحریف می کند، در حالی که در شکل و ظاهری همه پسندعرضه شده است اما توخالی و پوچ است و در عمل تضاد کار و سرمایه و نقش طبقه کارگر را در برقراری نظام نوین در سایه فرو برده و در عوض و عملا حرکت نظام تولید سرمایه داری را در خودش و صرفا در بعدی اقتصادی محصور می کند: یک سو تضاد کار و سرمایه و مساوی با آن در سوی دیگر رقابت میان سرمایه داران و ظاهرا تا ابد وضع بر همین منوال است!
 نتایج سیاسی عملی این نظر خواه ناخواه این است که در عرصه سیاسی به دنبال دعواهای بورژواها در دموکراسی های بورژوایی و پشتیبانی از این و آن نامزد لیبرال و یا سوسیال دموکرات بورژوا بیفتد و بخواهد از این طریق مبارزه پارلمانی در دموکراسی های بورژوایی، سوسیالیسم کذایی خود را برقرار کند. در واقع این نظریه بیشتر از جانب سوسیال دموکرات ها جدا از تقابل آن با نظریه مارکسیستی اصیل(لنینیستی - مائوئیستی) تا حدودی در مقابل برخی ترتسکیست هایی که تنها کار و سرمایه را می پذیرند و درست برای آنچه به آن اشاره کردیم عرضه می شود. دو نظری که در نهایت به یکدیگر می رسند.
ادامه دارد.
 هرمز دامان
نیمه اول دی ماه 99
یادداشت ها
1-    مائو «همگونی» را چنین تعریف می کند:« همگونی، وحدت، تطابق، نفوذ متقابل، دخول متقابل، وابستگی متقابل (یا مشروط بودن متقابل)، ارتباط متقابل و یا همکاری متقابل - همه اینها اصطلاحاتی برای یک مفهوم واحد هستند که از آنها دو نکته زیر منظور می شود: 1- در پروسه تکامل اشیاء و پدیده ها وجود هر یک از دو جهت هر تضاد شرط موجودیت جهت دیگر است و هر دو جهت در یک مجموع واحد همزیستی می کنند؛ 2- تحت شرایط معین هر یک از دو جهت متضاد به ضد خود بدل می گردد. چنین است معنای همگونی.»( منتخب آثار، جلد نخست، درباره تضاد، ص 510، تاکیدها از ماست) می بینیم که حضرات «سوپر کمونیست» که به اصطلاح مدافعین طبقه کارگرند با نفی وحدت اضداد در واقع تمامی این معناها را نفی می کنند و بین این دو طبقه صرفا جدایی مطلق می بینند.
2-    البته در انقلاب ها و در شرایط معینی اتحادها و ائتلاف های سیاسی معینی بین طبقه ی کارگر و جناح هایی از طبقه ی سرمایه دار به وجود آمده و می آید( در مقابل دیگر جناح های طبقه سرمایه دار و یا در مقابل فئودال ها)؛ مثلا در یک جبهه متحد و برای هدفی مشخص.  تا آنجا که استفاده ی درست از این تاکتیک ها شده است( به ویژه در تجارب حزب بلشویک روسیه و حزب کمونیست چین) از یک سو در این اتحادها و ائتلاف ها طبقه کارگر استقلال سیاسی و تشکیلاتی خود را داشته است و از سوی دیگر تضاد و مبارزه ی وی با این طبقات همواره به عنوان یک جهت در مقابل اتحادها و ائتلاف های جاری وجود داشته است. روشن است که در روالی جز این  و در سبک اتحادهای احزاب رویزیونیست با سرمایه داران، استقلال سیاسی طبقه کارگر نقض شده و این طبقه زیر سیاست سرمایه داران قرار گرفته است.
3-    ما اینجا وارد این بحث نمی شویم که با پرسش« از اهمیت یک سانی برخوردارند» دو نظر کاملا یک جانبه حذف شده اند. نظراتی که اساسا به موجودیت دو مولفه باوری ندارند. بخشی  رابطه کار و سرمایه را تنها مولفه می دانند و برخی دیگر تضاد میان سرمایه داران. در عبارت بعدی یعنی« نادیده گرفتن هر یک از این دو رابطه» و نیز پایین تر در عبارت«نادیده گرفتن هر یک از این دو رابطه» نویسندگان مقاله به این دیدگاه های یک جانبه اشاره کرده اند. چنانکه خواهیم دید آنها با طرح «لازم و ملزوم» این دیدگاه ها را رد می کنند و نه دیدگاه هایی که هر دو تضاد را می بینند اما اهمیت یکسانی برای این دو تضاد قائل نیستند.
4-     این عبارات لنین وصف حال نویسندگان این مقاله است:
«هنگامی که از مبارزه با اپورتونیسم صحبت می شود هرگز نباید خصوصیات مشخصه تمام اپورتونیسم معاصر یعنی عدم صراحت و ابهام و جنبه غیرقابل درک آن را در کلیه رشته ها فراموش کرد. اپورتونیست بنابر ماهیت خود همیشه از طرح صریح و قطعی مسئله احتراز می جوید و همیشه در جستجوی نقطه منتجه قوا است و مثل مار بین نظریاتی که ناسخ دیگریست می پیچد و می کوشد هم با این و هم با آن دیگری موافق باشد و اختلاف نظرهای خود را به اصلاحات جزئی و ابراز شک و تردید و تمایلات خیرخواهانه و بی زیان و از این گونه چیزها منجر سازد.»( یک گام به پیش یک گام به پس، منتخب آثار یک جلدی، ص 230) و
«اکلکتیسم جایگزین دیالکتیک می شود: در مطبوعات رسمی سوسیال دمکراتیک زمان ما این از عادی ترین و شایع ترین پدیده هایی است که در مورد مارکسیسم مشاهده می شود. یک چنین جایگزین نمودنی البته تازگی ندارد و حتی در تاریخ فلسفه کلاسیک یونان هم دیده شده است. وقتی بخواهد اپورتونیسم را به نام مارکسیسم جا بزنند بهترین راه برای فریب توده ها این است که اکلکتیسم به عنوان دیالکتیک وانمود شود زیرا بدین طریق رضایت خاطر کاذبی فراهم می شود و گوئی همه اطراف و جوانب پروسه، همه تمایلات تکاملی، همه تأثیرات متضاد و غیره لحاظ گشته است و حال آنکه این شیوه هیچ گونه نظریه انقلابی و جامعی برای پروسه تکامل اجتماعی به دست نمی دهد.»( دولت و انقلاب، منتخب آثار یک جلدی، ص524،  تمامی تاکیدها در دو متن از ماست)
5-   متن ترجمه  در پانوشت صفحه 409 ترجمه فارسی گروند ریسه:« چون ارزش، پایه سرمایه را تشکیل می دهد و از آنجا که این ارزش پایه ای ضرورتا جز در مبادله با یک ارزش دیگر تحقق نمی یابد حرکت سرمایه در واقع حرکتی است که دائما به دفع خود می پردازد. وجود یک سرمایه جهانشمول که سرمایه دیگری برای مبادله در برابرش نباشد امری محال، و – در مقطعی که فعلا ما با آن سروکار داریم و عامل مقابل سرمایه، کارمزدی یا خود سرمایه است- ناچیز است. تاثیر دفع کننده ی سرمایه ها بر هم از اجباری که آنها به نقد کردن ارزش های مبادله ای خود دارند به خوبی پیداست.» ( تاکید از متن است)
 از این عبارات مارکس، آنچه نویسندگان از آن استنتاج می کنند یعنی برابری دو عامل مقابل سرمایه (کار مزدی و سرمایه ی دیگر) بر نمی آید. تمامی اشارات مارکس به سرمایه در مقابل سرمایه در مبادله است( از جمله در همین عبارات بالا) و نه در تولید، در حالی که عامل کار مزدی در تولید در مقابل سرمایه است. ضمنا در مبادله، سرمایه از طریق سرمایه ی دیگر افزایش نمی یابد. درون سرمایه، به عنوان ضد سرمایه،«سرمایه» نیست، بلکه «کار عینیت یافته» یا «کارگذشته» است که از طریق مبادله با کار زنده خود را افزایش می دهد. برای این که درک درستی از نظر مارکس در گروندریسه در مورد این رابطه ی ماهوی به دست آید باید نظرات مارکس در فصل مربوط به سرمایه( جلد نخست از ص 195و به ویژه از ص 214 تا ص 254) مطالعه شود. چکیده ای از نظرات مارکس در این بخش در زیر ارائه می گردد:
« سرمایه بنا به تعریف، پول است اما نه صرفا پول در شکل ساده طلا و نقره، و نه به عنوان پول در تعارض با گردش، بلکه به شکل پول موجود در همه ی جوهرها یا کالاها. پس سرمایه با ارزش مصرفی تضادی ندارد. برعکس جدا از پول، ذات سرمایه در ذات ارزش های مصرفی ست... پس عنصر مقابل سرمایه، کالا به صورت خاص آن نیست، زیرا ذات کالا به صورت خاص با ذات سرمایه منافاتی ندارد چون سرمایه همان ارزش مصرفی موجود در کالای خاص است؛ البته نه در این یا آن کالای خاص بلکه همه ی کالاها. جوهر مشترک کالاها، جوهر مادی آنها که خصلت جسمانی دارد نیست. بلکه جوهر مشترک کالایی آنها یعنی ارزش مبادله ای آنهاست: همان چیزی که در واقع کار عینیت یافته همه کالاهاست. پس تنها کاری که با این کار عینیت یافته فرق دارد، کاری است که هنوز عینیت نیافته. یعنی کار شخصی ست که می تواند عینیت پیدا کند. کار گذشته هم می تواند در برابر کار در زمان حاضر قرار گیرد. کار حی و حاضر جز در یک نفس زنده بشری، که استعداد و امکان کار دارد، یعنی جز در وجود کارگر معنا ندارد. پس تنها ارزش مصرفی متضاد با سرمایه همین کار است( یا دقیق تر بگوییم همین کار خلاق ارزش آفرین و مولد است)»( گروند ریسه، پیشین، ص 233 تمامی تاکیدها در این عبارات و عبارات بعدی از خود متن است).
و در پانویس همان صفحه:« تنها چیزی که در مقابل سرمایه قرار می گیردهمین جوهر اقتصادی(اجتماعی) ارزش مصرفی ست...» و
«  در رابطه سرمایه و کار، ارزش مبادله ای و ارزش مصرفی به هم مربوط اند: از یک سو (سرمایه) به صورت ارزش مبادله ای در برابر کار قرار می گیرد و از سوی دیگر(کار) به عنوان ارزش مصرفی رویاروی سرمایه.»(ص 229)
« آن ارزش مصرفی که در برابر سرمایه به عنوان ارزش مبادله ای قرار می گیرد کار است. سرمایه تنها با غیر - سرمایه، با چیزی که نفی سرمایه است، و سرمایه تنها به اعتبار آن سرمایه است مبادله می شود و معنا پیدا می کند. این غیر- سرمایه حقیقی همانا کار است.( به این «معنا پیدا می کند» توجه شود- مقایسه شود با نظر نویسندگان مقاله مزبور)
با در نظر گرفتن مبادله سرمایه و کار می بینیم که این مبادله به دو فرایند تقسیم می شود که نه تنها به طور صوری بلکه به طور کیفی هم متفاوت و حتی متضادند:
1-   کارگر متعاعش را، کارش را، که یک ارزش مصرفی ست و به عنوان کالا قیمتی هم دارد مانند هر کالای دیگر در ازای ارزش مبادله ای معینی، یعنی در ازای  مبلغ معینی پول، که سرمایه به وی واگذار می کند می فروشد.
2-   سرمایه دار در عوض خود کار را دریافت می کند که فعالیت ارزش آفرین، فعالیت مولد است، یعنی نیروی مولدی را که حافظ و تکثیر کننده سرمایه است، نیروی تولید کننده و باز تولید کننده یعنی نیروی خود سرمایه را به دست می آورد.»( ص 236)
در ص  253 پس از این تحلیل که نیروی کار، سرمایه نیست و چنانچه در مقام اندوخته ی کارگر از قِبل به مصرف رساندن آن، کار دیگری را به خدمت گیرد و تبدیل به«سرمایه» شود، دیگر نیروی کار نیست بلکه سرمایه و نیازمند عنصر کار است، می نویسد:
«... زیرا کار برای قرار گرفتن در برابر سرمایه به عنوان کار، باید غیر سرمایه باشد؛ یعنی آن تضادی که قرار بود[ با ثروتمند شدن کارگر از راه اندوخته و پس انداز] از میان برداشته شود، دوباره به صورت جدیدی پیدا خواهد شد. دیگر این که اگر فرض کنیم که موضوع و محصول در مبادله ی کار و سرمایه، ارزش های مصرفی، وسائل معیشت برای ارضای نیازهای فوری، خلاصه برداشتی از ارزش های مصرفی به گردش درآمده برای مصرف شخصی که مانند هر موضوع مصرفی ضمن مصرف از بین خواهد رفت، نیست[ و می تواند به عنوان ارزش مبادله ای باقی بماند و حتی منشا تولید ارزش بشود- فرضی که در قضیه امکان ثروتمند شدن کارگر از راه پس انداز و صرفه جویی مستتر است]  در این صورت باید بپذیریم که از همان آغاز کار دیگر کار به  صورت عنصر کار و غیرسرمایه با سرمایه روبرو نیست بلکه در واقع به صورت سرمایه با سرمایه روبرو است. و حال آنکه سرمایه با خودش تضادی ندارد و در برابر خودش قرار نمی گیرد؛ سرمایه باید در مقابل خودش با کار روبرو شود، چون سرمایه، بنا به تعریف ، غیر کار است و رابطه ای تضادآمیز است؛ اگر غیر از این بود مفهوم سرمایه و رابطه ای که نامش سرمایه است نابود می شد... در برابر سرمایه، کارگر فقط حکم ارزش مصرفی محض، یعنی حکم کالایی را دارد که دارنده اش آن را شخصا در برابر ارزش مبادله ای (پول) مبادله می کند...»    

 

 

 

۱۳۹۹ دی ۱۴, یکشنبه

درباره مائوئیسم (11) مائو و تئوری متافیزیکی «تعادل»(بخش دوم)

 

درباره مائوئیسم (11) 

مائو و تئوری متافیزیکی «تعادل»(بخش دوم)

با تجدید نظر در 18 بهمن 99

«نئی رسته بر بالای دیوار: گران سر، ناتوان ساقه و نازک ریشه؛

نهال خیزرانی بر کوهسار: نوک تیز، ستبر پوست و میان تهی»

مارکس درباره تعادل:
دیالکتیک تضاد و تعادل( یا وحدت اضداد) و موزونی و ناموزونی تکامل، اساسی ترین مبحث در دیالکتیک ماتریالیستی است. مارکس در بخش های گوناگون سرمایه تحلیل هایی از اشکال خاص تضاد و تعادل در زمینه اقتصادی دارد - و همچنان که خواهیم دید چنین تحلیل هایی مد نظر لنین برای استنتاج دیالتیک از کتاب سرمایه است - و ضمن همین اشکال مشخص برخی نکات عام را در مورد تعادل و تضاد بیان می کند. رابطه ی میان عرضه و تقاضا در نظام سرمایه داری یکی از آن ها است و مساله ی تعادل بین این دو اهمیت ویژه ای در اقتصاد دارد. یکی از جاهایی که مارکس در مورد این رابطه و تعادل میان آنها صحبت می کند، فصل دهم جلد سوم سرمایه است. ما در زیر بخشی از این متن را که در آن برخی از مهم ترین نکات فلسفی از جانب مارکس بیان می شود می آوریم ( در جلد یک سرمایه نیز در بخش دستمزد، درباره تقاضا و عرضه اشاراتی شده است اما در آنجا نکات فلسفی ای بیان نمی شود).
ناگفته نماند که مارکس در این بخش به این مساله توجه دارد که ارزش به وسیله عرضه و تقاضا تعیین نمی شود و نمی تواند به وسیله ی آن توضیح داده شود، اما این مساله از دید آنچه مورد بحث ماست، اهمیت ندارد. در ضمن واژه «انطباق» که بارها در قطعه ای که ما آن را به طور کامل می آوریم به کار رفته است، مترادف «برابری» و «تعادل» است( واژه های انگلیسی که در این مورد تقریبا در ردیف یکدیگر به کار می روند عبارت از equation ,coincide, equals, balance, می باشند).
 مارکس می نویسد:
«هیچ چیز آسان تر از درک نابرابری های میان تقاضا و عرضه و نتیجه ی ناشی از آن، یعنی انحراف قیمت های بازار از ارزش های بازار نیست. دشواری واقعی عبارت از روشن ساختن این مساله است که مقصود از آنچه تحت عنوان انطباق یابی تقاضا و عرضه گفته می شود، چیست.
تقاضا و عرضه آن گاه با یکدیگر انطباق پیدا می کنند که رابطه میان آنها به نحوی باشد که توده کالاهای رشته مشخصی از تولید بتواند بنا بر ارزش بازار خود، نه بالاتر و نه پایین تر از آن، فروخته شود. این نخستین چیزی است که در این باره به ما گفته می شود.
دوم آن است این است که اگر کالاها بنا بر ارزش بازار خود فروش پذیر باشند آن گاه تقاضا و عرضه با یکدیگر منطبق می گردد.
اگر تقاضا و عرضه با هم انطباق پیدا کنند آن گاه تاثیر آنها پایان می یابد و درست به همین جهت است کالاها بنا بر ارزش بازار خود به فروش می روند. چنانچه دو نیرو در دو جهت مقابل متساویا عمل کنند یکدیگر را خنثی می نمایند و بر خارج از خود هیچ تاثیری اعمال نمی کنند، و پدیده هایی که تحت این شرایط روی می دهند ضرورتا باید به نحو دیگری غیر از مداخله این دو نیرو ایضاح گردند. هر گاه عرضه و تقاضا متقابلا یکدیگر را خنثی می نمایند، آنگاه دیگر چیزی را توضیح نمی دهند، تاثیری روی ارزش بازار اعمال نمی کنند و ما را درباره این مسآله که چرا ارزش بازار دقیقا در این مبلغ پول و نه در مبلغ دیگری بیان می شود همچنان در تاریکی نگاه می دارند. بدیهی است که قوانین درونی واقعی سرمایه داری نمی توانند بنا بر تاثیر متقابل تقاضا و عرضه توضیح یابند( با قطع نظر کامل از این که درباره این دو نیروی محرکه اجتماعی هنوز تحلیل عمیق تری انجام نشده است)، زیرا این قوانین تنها آن گاه در صورت تحقق یافته خالص خود ظاهر می شوند که تاثیر عرضه و تقاضا پایان یافته باشد، یعنی هنگامی که این دو با هم انطباق یافته باشند. در واقع عرضه و تقاضا هرگز با هم تطبیق نمی کنند و اگر هم یکبار چنین انطباقی حاصل شود تصادفی است و لذا باید از لحاظ علمی آن را برابر با صفر و به منزله چیزی که روی نداده است تلقی نمود. ولی در اقتصاد سیاسی فرض می شود که آنها با هم انطباق پیدا می کنند. چرا؟ برای اینکه بتواند پدیده ها را در شکل قانونمند آنها، به صورتی که با مفهوم آنها تطبیق داشته باشد بررسی نمود، یعنی آنها را مستقل از صورت ظاهری که در نتیجه حرکت عرضه و تقاضا پیدا می کنند مورد مطالعه قرار داد، و از سوی دیگر برای اینکه بتوان به گرایش واقعی حرکت تقاضا و عرضه پی برد و آن را آگاهانه استوار ساخت. چون نابرابری ها جنبه تقابل دارند و نظر به اینکه پیوسته یکدیگر را دنبال می کنند، در نتیجه جهت های متقابلی که دارند از راه تضادی که میان آنها هست یکدیگر را جبران می نمایند. بنابراین با این که عرضه و تقاضا در هیچ حالت جداگانه ی مشخصی انطباق ندارند، نابرابری های آنها چنان در پی هم می آیند- و این نتیجه آن است که هر انحراف در یکی از جهات انحراف دیگری را در جهت متقابل بر می انگیزد- که اگر یک دوره کمابیش طولانی در نظر گرفته شد، عرضه و تقاضا همواره یکدیگر را می پوشانند. ولی این انطباق یابی آنها تنها ناشی از میانگین نوسانات گذشته است و تنها در نتیجه حرکت دائمی تضاد آنها به وجود می آید. بدین سان است که اگر معدل انحرافات قیمت بازار از ارزش بازار را در نظر گیریم دیده می شود که قیمت های بازار یکدیگر را جبران کرده و در حالی که انحرافات آنها نسبت به ارزش بازار به صورت اضافه و منها در می شوند، قیمت های مزبور با ارزش بازار انطباق پیدا می کنند. این معدل به هیچ وجه تنها دارای اهمیت تئوریک نیست بلکه از لحاظ عملی برای سرمایه مهم است زیرا سرمایه گذاری بر پایه نوسانات و برابری های دوره معین کمابیش درازی محاسبه می شود.
بنابراین رابطه میان تقاضا و عرضه از سویی تنها انحرافات قیمت های بازار را از ارزش های بازار روشن می کند و از سوی دیگر نمایانگر گرایش در جهت از میان برداشتن این انحرافات، یعنی  در جهت محو تاثیر رابطه میان تقاضا و عرضه است... تقاضا و عرضه می توانند تاثیری را که به وسیله  نابرابری آنها به وجود آمده است. به اشکال مختلف برطرف سازند، مثلا چنانچه تقاضا و لذا قیمت بازار تنزل نماید ممکن است نتیجه به اینجا انجامد که سرمایه بیرون کشیده شود و بدین سان عرضه تقلیل یابد. ولی در این مورد باز امکان دارد در نتیجه اختراعاتی که زمان کار لازم را کوتاه می کنند ارزش بازار خود تنزل نماید و از آن راه با قیمت بازار هم سطح گردد. هر گاه به عکس تقاضا ترقی نماید و با آن قیمت بازار بر ارزش بازار برتری یابد آن گاه ممکن است به اینجا انجامد که سرمایه بسیار زیادی به سوی آن رشته تولید روی آورد و تولید به گونه ای بالا رود که قیمت بازار خود پایین تر از ارزش بازار قرار گیرد، و یا از سوی دیگر امکان دارد که این امر به ترقی قیمت بکشد و خود تقاضا را به عقب راند. باز ممکن است در این یا آن رشته تولید وضع به جایی برسد که ارزش بازار خود برای دوره های کم و بیش درازی بالا رود، در حالی که لازم باشد قسمتی از محصولات مورد تقاضا در طول این مدت تحت شرایط بدتری تولید گردند. »( جلد سوم- ص 204- 202)
از دید مبحث ما مهم ترین نکات در قطعه ی بالا عبارتند از:
یک - انطباق، برابری و یا تعادل میان عرضه و تقاضا به این معناست که عرضه پاسخ تقاضا را بدهد یا تقاضا در سطحی باشد که عرضه وجود دارد. به عبارت دیگر هیچ کدام از دیگری بالاتر یا پایین تر، بیشتر یا کمتر نباشند. می دانیم که چنانچه تقاضا بیش از عرضه باشد، قیمت کالاها بالا می رود و چنانچه کمتر از عرضه باشد قیمت کالاها پایین می آید. این جا صحبت از برابری حرکت اضداد است.
دو - در واقعیت عرضه و تقاضا هرگز با هم تطبیق نمی کنند و اگر هم یک بار چنین انطباقی حاصل شود تصادفی است( توجه کنیم که در این جا مارکس در باره سرمایه داری صحبت می کند که اقتصادی بر مبنای مالکیت سرمایه دارانه و بدون برنامه است). این نشانگر این است که برابری میان دو سر تضاد یک امر مطلق  نیست.
سه - ولی در اقتصاد سیاسی فرض می شود که آنها با هم انطباق پیدا می کنند. چرا؟ برای این که بتوان پدیده ها را در شکل قانونمند آنها، به صورتی که با مفهوم آنها تطبیق داشته باشد بررسی نمود، یعنی آنها را مستقل از صورت ظاهری که در نتیجه حرکت عرضه و تقاضا پیدا می کنند مورد مطالعه قرار داد، و از سوی دیگر برای این که بتوان به گرایش واقعی حرکت تقاضا و عرضه پی برد و آن را آگاهانه استوار ساخت.
 این نکته بیان این است که با شناخت قوانین اقتصادی می توان از آنها در راه استقرار تعادل میان تقاضا و عرضه بهره برداری کرد. به بیانی دیگر، انسان می تواند با شناخت ژرف خود از حرکت امور متضاد و با  واسطه دخالت آگاهانه خود، از قانون وحدت اضداد برای برقراری تعادل نسبی میان اضداد استفاده کند و آن را در مسیر حرکت، تغییر، تحول و تکامل امور به کار گیرد. بدیهی است که این مساله در یک اقتصاد سوسیالیستی با برنامه که بر مبنای نیازهای توده ها عمل می کند دارای اهمیت ویژه است
چهار - «چون نابرابری ها جنبه تقابل دارند و نظر به اینکه پیوسته یکدیگر را دنبال می کنند، در نتیجه جهت های متقابلی که دارند از راه تضادی که میان آنها هست یکدیگر را جبران می نمایند. بنابراین با این که عرضه و تقاضا در هیچ حالت جداگانه ی مشخصی انطباق ندارند، نابرابری های آنها چنان در پی هم می آیند - و این نتیجه آن است که هر انحراف در یکی از جهات انحراف دیگری را در جهت متقابل بر می انگیزد - که اگر یک دوره کمابیش طولانی در نظر گرفته شد، عرضه و تقاضا همواره یکدیگر را می پوشانند. ولی این انطباق یابی آنها تنها ناشی از میانگین نوسانات گذشته است و تنها در نتیجه حرکت دائمی تضاد آنها به وجود می آید.»
 به این ترتیب آنچه در سرمایه داری به عنوان تعادل میان عرضه و تقاضا برقرار می شود، از طریق تضاد میان آنها است. یعنی یا تقاضا بیشتر یا کمتر از عرضه است و یا برعکس عرضه بیشتر یا کمتر از تقاضا است. چنان در این نظام اقتصادی در دوره ای طولانی این دو پدیده مورد بررسی قرار گیرند، مشاهده می شود که تعادلی میان آنها برقرار گشته است. این تعادل، نه از طریق حرکت برابر آنها، بلکه از طریق حرکت متضاد و رشد ناموزون آنها صورت گرفته است. یعنی موزونی یا تعادل در دوره ای درازمدت از طریق ناموزونی یا عدم تعادل های مداوم در زمان های معین برقرار گشته است.  
لنین درباره تعادل
لنین با اشاره به این نکته که مارکس اثری فلسفی در مورد دیالکتیک از خود به یادگار نگذاشت گفت که می توان از سرمایه، دیالکتیک مارکس را بیرون کشید. وی در مقاله کوتاه درباره مساله دیالکتیک نکات اساسی زیرین را در مورد مساله ی تضاد و تعادل می نویسد
هویت اضداد (شاید بیشتر درست باشد که بگوییم «وحدت» - اگر چه اختلاف بین اصطلاحات هویت و وحدت اینجا اهمیت ویژه ای ندارد. و هر دو به معنای معینی درست هستند)عبارت است از تشخیص(کشف) گرایش های متضاد، متقابلا دافع و معکوس در تمامی پدیده ه ها و فرایندهای طبیعت ( از جمله ذهن و جامعه) است.»
«وحدت (تطابق، همگونی، برابری عمل) اضداد مشروط ، موقتی، گذرا و نسبی است. مبارزه اضداد متقابلا دافع یکدیگر مطلق است،  درست همان گونه که تکامل و حرکت مطلق هستند.»
این چکیده مباحثی است که به گونه ای روشن در بخش بالا دیدیم. از نظر لنین تعادل میان اضداد مشروط، موقتی، گذرا و نسبی است.
و نیز در اشاره لنین به«مبارزه اضداد با یکدیگر مطلق است» ما همان بخشی را می بینیم که  در اشاره ی مارکس به «حرکت تضاد دائمی آنها به وجود می آید» موجود است.
در مورد ناموزونی تکامل، لنین در همین مقاله قطعه زیر را می نویسد:
« شناخت انسانی خط سرراست نیست.( یا خط سر راستی را دنبال نمی کند) بلکه یک منحنی است که به گونه ای بی پایان به یک سلسله دوایر، مارپیچ، نزدیک می شود. هرقطعه، هر پاره، هر بخشی از این منحنی می تواند (تبدیلی یک سویه) به یک خط  مستقل، کامل، و سرراست  تبدیل شود،  و این سپس اندیشه را (اگر کسی نتواند جنگل را پشت درختان ببیند) به درون باتلاق، به درون تاریک اندیشی کلیسای( که در آنجا به دلیل منافع طبقاتی طبقه ی حاکم ثابت خواهد شد )هدایت می کند. حرکت در خط  سر راست  و یک سویه بودن، خشکی و سنگوارگی، ذهنی گرایی و کور ذهنی، این هاست ریشه های شناختی ایده آلیسم؛ و تاریک اندیشی کلیسایی( = ایده آلیسم فلسفی) البته، ریشه های شناختی دارد و بی بستر نیست؛ بدون شک این گلی است سترون، اما این گل سترونی است که بر درخت زنده ی شناخت زنده، پربار، اصیل، قدرتمند، توانمند، عینی و مطلق انسانی می روید.»( نگاه کنید به پیوست مقاله وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟ بخش 5 تمامی تاکیدها از لنین است)
می دانیم که منظور لنین از «خط سر راست» همان تکامل موزون یا متعادل است.
ادامه دارد.
م- دامون
دی ماه 99

 

چرا شاه و حکومت اش کمتر از خامنه ای و سران جمهوری اسلامی کشتار کرد؟ (متن کامل)

 

چرا شاه و حکومت اش کمتر از خامنه ای و سران جمهوری اسلامی کشتار کرد؟ (متن کامل)

بخش اول

این پسگردی آزار دهنده و رنج آور است که بخش هایی از مردمی که در سال 57 انقلاب کردند، در مقایسه وضع پیش از انقلاب خود با وضع کنونی نکبت باری که جمهوری اسلامی برای شان درست کرده، چنین شعاری بدهند:« ما انقلاب کردیم، ما اشتباه کردیم». چنین شعاری، حکایت از این دارد که این بخش از مردم شرایط زندگی خود را در آن زمان بهتر از اکنون خود می دانند؛ و نیز در آن یک وجه تقابل آمیز در برابر حکام جمهوری اسلامی موجود است که مدام به مردم گوشزد می کنند که آنها برای دین انقلاب کرده اند و انقلاب برای دین به هر حال سختی های خود دارد! مردم با این شعار به گونه ای عکس العملی و منفی، یعنی نه آگاهانه و بر مبنای این که چه چیز درست و چه چیز نادرست است، موضع می گیرند. روشن است که نکته اخیر برای تحلیل درست تر و همه جانبه تر این شعار دارای اهمیت است.
از سوی دیگر، بخش هایی از نسل های پس از انقلاب 57  که دوران شاه سابق را ندیده بودند، گمان می کنند اکنون که بی تردید جهنم است پس لابد در زمان سابق، ایران بهشت برین بوده است و یا حداقل آن قدرها هم که می گویند بد نبوده است و آزادی هایی که آنها به ویژه خواهان آنند یعنی آزادی های اجتماعی وجود داشته است. بر این منوال این ها مدام به نسل پیشین «سرکوفت» می زنند که« کاش انقلاب نکرده بودید!» و «انقلاب شما باعث بدبختی و خانه خرابی نسل ما شد».
 مشکل اساسی در مورد این دو بخش از مردم در سویه ی درونی ناآگاهی سیاسی، یأس، اسیر جو شدن و عموما ناتوانی از دست زدن به مبارزه ای مثبت علیه حکومت اسلامی، و در سویه ی بیرونی به ویژه فقدان طبقه ی مبارز و آینده ساز دوران ما یعنی طبقه کارگر و حزب امید آفرین اش یعنی حزب کمونیست واقعا انقلابی در عرصه ی سیاسی و مبارزه در راستای بنای یک حکومت انقلابی - دموکراتیک مردمی است.
 سوی سوم قضیه برمی گردد به تبلیغات همه جانبه امپریالیست ها غربی به نفع زمان شاه سابق. امپریالیست هایی که خود باعث و بانی سازش با خمینی و روحانیون عموما مرتجعی که پیرامون اش گرد آمده بودند شدند و فکر کردند حال که نمی توانند شاه را حفظ کنند پس بهتر است با خمینی و این مومیایی های عهد عتیق کنار بیایند.
باری این امپریالیست ها که اکنون به نفع نظام سابق خود تبلیغ می کنند فراموش کرده اند که چگونه دست در دست خمینی و روحانیون جاه طلب و مرتجع گذاشتند و نه تنها با آنها کنار آمدند، بلکه تا جایی که آنها تمامی طبقات مردمی به ویژه طبقه کارگر، دهقانان و خرده بورژوازی تهیدست را زیر فشار قرار دادند و سازمان های انقلابی چپ و دمکرات  را زیر ضرب گرفتند و تا جایی که توانستند از آنها اعدام کردند و کشتند، آنها ککشان که نگزید هیچ، تا جایی هم که توانستند از طریق عوامل اطلاعاتی وابسته به ساواک و یا عوامل حرفه ای نظامی خود( همچون ارتشبد فردوست) به خمینی و سران جمهوری اسلامی کمک کردند تا استقرار بیابند و ثبات پیدا کنند.
مطلب کامل نیست اگر به این نکته اشاره نکنیم که این حضرات امپریالیست ها و در راس آنها آمریکا، گر چه به نفع نظام و شاه سابق که خود ارباب آن بودند تبلیغ می کنند و از این نظر مردم را نسبت به آن چه در گذشته وجود داشت می فریبند، اما در عین حال با حکومت کنونی نیز قایم موشک بازی در آورده اند: هم در برابر جنایت های آشکارش سکوت می کنند و هم در برخی اوقات مقابل آنها موضع می گیرند و حکومت کنونی را محکوم می کنند، هم برخی از فسادها و جنایت های آن را افشا می کنند و هم برخی زمان ها روی آنها سرپوش می گذارند، هم  آشکارا به تقابل با این حکومت بر می خیزند و برخی مهره های نظامی آن را می کشند و هم پنهانی مذاکره با آن را پیش می برند.
 در کنار امپریالیست ها، سرمایه داران کمپرادور سلطنت طلب و جمهوری خواه وابسته به امپریالیسم و پسر شاه سابق که دست پرورده سازمان سیای آمریکا است و بخشی از این دارودسته ی مرتجعین پیرامون اش گرد آمده اند، وجود دارند. اینان نیز به وسیله دستگاه گسترده تبلیغاتی خود( ده ها سایت اینترنتی، رادیو و تلویزیون) و گاه به کمک عوامل خودفروخته چپ( از قماش میرفطروش، حمید شوکت و عباس میلانی) و همچنین ترتسکیست های حکمتی کمونیسم کارگری های سلطنت طلب که برای این ارتجاع پیشین سنگ تمام می گذارند، تا جایی که توانسته اند تاریخ گذشته را تحریف کرده اند و بخش هایی از نسل های نوین را که کم می پرسند و کم می خوانند را در مورد این گذشته خام کرده و فریب داده اند. آنچه اینان در پی آن بوده و هستند این است که از منفورترین سران و مزدوران امپریالیسم در ایران اعاده حیثیت کنند: از سید ضیاء و رضاخان قلدرعوامل مزدوری که برای کودتای سوم اسفند 1299به وسیله ژنرال آیرون ساید فرستاده دولت انگلیس انتخاب شدند گرفته،(1) تا قوام السلطنه و کودتای 28 مرداد و شاه سابق تا برسیم به دستگاه جنایتکار و کثیف ساواک. این ها همه شده اند اشخاصی وطن پرست و دوستدارایرانی آباد، و مشروطه خواهان و مصدقی ها و چپ ها و دمکرات ها شده اند مشتی وطن فروش که به فکر آینده ایران  و رشد و تعالی ملت نبوده اند!
از این گذشته آنها تلاش کرده اند که تمامی حوادث و رویدادهای مهم تاریخی را در دوران رضا خان و پسرش تحریف کنند. در این تحریفات همه چیز به گونه ای دیگر در آمده است: کودتای انگلیسی اسفند 1299 شده مبارزه ملی بر علیه کسانی که خواهان از هم پاشیدگی و هرج و مرج در ایران بوده اند، بنا گذاردن یک اقتصاد وابسته به امپریالیسم انگلستان شده بنا گذاری یک اقتصاد ملی، کودتای 28 مرداد 32 شده مبارزه شاه بر علیه کسانی که  قانون را در ایران زیر پا گذاشته بودند، ساواک سازمان مزدوران منفور شده سازمان عواملی وطن دوست که می خواستند امنیت مردم را در مقابل این چپی های وابسته به شوروی حفظ کنند.
 این تحریفات که یکی و دو تا نیست و تمامی آن مسائلی را که آبرو و حیثیت برای شاهان مستبد و مزدور امپریالیسم پهلوی نگذاشته بود و موجب بیزاری و نفرت و انقلاب بزرگ مردم در سال 57  برای استقلال و آزادی ایران شده بود، در بر می گیرد تا رویدادهای انقلاب ادامه می یابد و می رسد به موضوع  همین مقاله که« شاه نخواست بکشد و قتل عام راه بیندازد زیرا مردم را دوست داشت»! «او ایران را ترک کرد زیرا ایران را دوست داشت و می خواست آرامش در آن برقرار شود و مردم در فضای آرام در مورد آینده خود تصمیم بگیرند»! هیهات که دروغ و فریب هایی این چنین کمتر در تاریخ ایران و حتی در میان تاریخ نویسان مزدور شاهان گذشته وجود داشته است.  
به این ترتیب از سه طریق یعنی بخشی از نسلی که انقلاب کرد، بخش هایی از نسل های پس از انقلاب و نیز امپریالیست ها و سرمایه داران سلطنت طلب و جمهوری خواه مزدو امپریالیسم ، وضع به گونه ای ترسیم می گردد که گویی رضا خان و پسرش در پی تجدید عظمت ایران بوده اند.
در این میان، امپریالیست و نوکران سلطنت طلب شان در تحریفات خود چنین می گنجانند که ملیون و به ویژه چپی ها- این ملعون های سرخ - در خدمت تنزل ایران و به بدبختی کشیدن مردم آن بوده اند و همین ها هم موجب شدند که مردم ایران پیرامون خمینی گرد آیند و گرفتار این مصیبت جمهوری اسلامی شوند!
لازم به گفتن است که در مقابل این جریان ها، بخش اصلی تمامی طبقات مردمی و به ویژه طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان هستند. مردمی که هم حکومت استبدادی جمهوری اسلامی را بر نمی تابند و با آن به مبارزه برخاسته و بر می خیزند و هم اسیر تبلیغات سوء امپریالیست ها و سلطنت طلبان مزدور نمی شوند. تمامی مبارزات مردمی از دهه هفتاد به این سو به ویژه شورش های سال 88، دی ماه 96 و آبان 98 و نیز مبارزات روزمره طبقه کارگر، کشاورزان و دیگر طبقات در سویه ی عمده خود نشان از آن دارد که طبقه کارگر و دیگر طبقات زحمتکش می خواهند بدون اتکاء به امپریالیست ها و نوکران شان وضع خود را دگرگون کنند.
 
 ***
با این وجود، شرایطی موجب گشته که این تبلیغات تا حدودی مؤثر شود و اینجا و آنجا به نفع رضا خان شعارهایی همچون «رضاشاه روحت شاد» داده شود و یا برخی از مردم در گردهمایی خود شعاری را بدهند که ما در بالا آوردیم.  
روشن است که آنچه بیش از هر چیز دیگری موجب این دیدگاه شده استبداد دینی جمهوری اسلامی است. سرمایه داران بوروکرات - کمپرادور حاکم بر ایران که  دین و دولت را یکی کرده و حکومتی دینی بر پا کرده اند، چنان فساد و تباهی ای به وجود آورده اند و چنان جنایاتی کرده اند که به اصطلاح در مقابل خود رژیم شاه سابق را«روسفید» کرده اند. به عبارت دیگر وضع پس از انقلاب شکوهمند طبقات مردم در سال 57 به جای این که بهتر شود، بدتر از پیش از آن و زمان شاه سابق شده است و حکومتی که برقرار شده، خود را بدتر از حکومت وابسته به امپریالیسم شاه مزدور نشان داده است.
 چنان که بالا اشاره کردیم یکی از نکاتی که در مورد اختلاف حکومت استبداد مذهبی کنونی با حکومت استبداد سلطنتی سابق گفته می شود این است که«حکومت شاه زیاد آدم نکشت»؛ یا چنان چه بخواهیم بر مبنای اسناد و مدارک تاریخی مقایسه ای در این مورد بین حکومت شاه و حکومت جمهوری اسلامی به عمل آوریم و بر مبنای چنین مقایسه ای داوری کنیم بگوییم که« شاه سابق به اندازه جمهوری اسلامی نکشت». زیرا روشن است که اگر حکومت شاه در خود داوری شود و نه در مقایسه با حکومت اسلامی، شاه نیز بسیار کشت.
اگر این درست است، می توان پرسید که چرا شاه به اندازه جمهوری اسلامی نکشت؟
 دارودسته های مجیز گوی دوران سابق به ویژه دارودسته ی سرمایه داران سلطنت طلب وابسته به امپریالیسم و بوق های تبلیغاتی شان و نیز برخی عمله و اکره آنان در میان شبه چپ ها همچون ترتسکیست های ایضا مزدور، مساله را به شخصیت شاه و عدم تمایلش برای کشتار مردم می کشانند و از آن یک «شاه خوب» یا حداکثر «شاه نه چندان بد»ی که نمی خواست حکومت اش ماشین کشتار باشد، بیرون می کشند. این کاملا مغایر با تاریخ واقعی حکومت مزدور شاه است.  
اینجا ما تنها به روی همین یک مساله تأمل می کنیم و دایره پاسخ را به برخی از اساسی ترین نکات محدود می کنیم.
بخش دوم
برای این که مطلب را بازگو کنیم، به مهم ترین وجوه اشتراک و تفاوت دو حکومت توجه می کنیم . این به ما یاری می کند که هم روشن کنیم که شاه بسیار از توده ها و روشنفکران کشت و هم این که چرا جمهوری اسلامی بیش از او کشت. ضمنا گرچه منظور از کشتار، کشتار خلق و نیروهای مبارز انقلابی چپ و دموکرات  است، اما برای برجسته کردن تفاوت ها و این که چرا در این مورد سران جمهوری اسلامی، شاه مردم کش را«روسفید» کرده اند به موارد دیگر نیز می پردازیم. پیشاپیش به دلیل کاربرد چندین و چند باره ی واژه های«کشت» و«کشتار» که مستقیما با نام و موضوع مقاله ارتباط دارد، از خواننده پوزش می خواهیم.
اقتصاد، سیاست و فرهنگ
 مهم ترین نکاتی که می توان در مورد وجوه اشتراک این دو حکومت گفت این است که هر دو دارای وابستگی تمام عیار اقتصادی به امپریالیسم غرب و به ویژه امپریالیسم آمریکا بوده اند. در هر دو حکومت، طبقه ی سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور مسلط بوده اند. در هر دو حکومت اقتصاد ایران تک محصولی و متکی به درآمد نفت بوده است. در هر دو حکومت، صادرات، مواد خام است و وارادات، کالاهای صنعتی غربی است؛ صنایع مهم کشور در هر دو حکومت صنایع مونتاژی است. در هر دو حکومت، کارخانه ها مواد خام و اولیه صنعتی خود را از امپریالیست ها می گیرند. هر دو حکومت متکی به وام های امپریالیستی بوده و مجبور بوده اند به عوض وام از کشورهای وام ده و یا واسطه های مرتبط خرید بکنند و غیره و غیره. از نظر ساخت اقتصادی در ایران تفاوت اساسی ای بین حکومت شاه و جمهوری اسلامی وجود ندارد. هر دو حکومت دارای ساخت اقتصادی سرمایه داری سرو دم بریده ی غیر صنعتی تک محصولی «خام بفروش و ساخته بخر»! یعنی یک ساخت نیمه مستعمراتی هستند؛  هر دو حکومت از نظر اقتصادی ناتوان و زیر سلطه و اسیر و برده ی امپریالیست ها می باشند.
از نظر ساخت سیاسی در حکومت شاه سابق دو مجلس شورا و سنا بود که به طور واقعی و در عمل، انتصابی و زیر کنترل شاه بودند و جیک کسی علیه شاه در نمی آمد و اینجا دو مجلس شورا و خبرگان است که واقعا و عملا انتصابی و زیر کنترل ولی فقیه هستند و هر صدای مخالفی در آنها به طور سازمان یافته خفه می شود. تفاوت در این جا این است که ساخت سیاسی دولت و دم و دستگاه حکومت استبداد، در رژیم شاه شسته و رفته تر بود اما در استبداد جمهوری اسلامی ده ها سازمان موازی یکدیگر از سیاسی و فرهنگی گرفته تا نظامی و امنیتی( ارتش و سپاه، اطلاعات کشور و حفاظت اطلاعات سپاه و...) و همچنین سازمان های اضافی(همچون شورای نگهبان و شورای تشخیص مصلحت نظام و ...) و نیز بسیاری دم و دستگاه های مال خور مذهبی وجود دارند که همچون اختاپوسی هزار پا خون ملت را به تمامی می مکند. به دلیل این سازمان های اضافی و خان خانی حاکم بر آنها، در این حکومت  بلبشویی حاکم است و سگ صاحب خود را نمی شناسد.  
در مورد سیاست تا جایی که بحث بر سر نفس استبداد است، هر دو استبدادی هستند:  تفاوت آنها این است که یکی استبداد سلطنتی بود و دیگری استبداد دینی است. در حکومت شاه استبداد سلطنتی بر جدایی نسبی دین و دولت استوار بود، اما در استبداد دینی جمهوری اسلامی دین و دولت یکی است. در هر دو حکومت دموکراسی درون طبقه حاکم وجود نداشته است. در آنجا شاه بود که حاکم مطلق بود و کسی نمی توانست «تو» خطاب اش کند و در اینجا ولی فقیه است که حاکم مطلق است و اگر کسی کوچک ترین انتقاد و اعتراضی به وی کند جای اش در زندان خواهد بود.هر دو متکی به قوای امنیتی و نظامی بوده و هستند. شاه ساواک و ارتش و گارد شاهنشاهی و ... را داشت و جمهوری اسلامی سازمان اطلاعات و سپاه و ارتش را. سرنخ قوای امنیتی و نظامی در حکومت سابق در دست شاه بود و این جا در دست ولی فقیه و باند وی.
از نظر سیاسی شاه و حکومت اش برخلاف استقلال ظاهری آن، وابسته به امپریالیست ها بود و تعیین کننده سیاست های اساسی و کلان در ایران امپریالیست ها( به ویژه امپریالیسم آمریکا) بودند، اما حکومت جمهوری اسلامی بنا به دلایلی که به آنها اشاره خواهد شد، تا حدودی از نظر سیاسی استقلال دارد.
در کنار مسائل سیاسی، مسائل فرهنگی وجود دارد که برای آن نیز می توان وجوه همانندی را بر شمرد. نظام آموزشی در هر دو بر مبنای همان استبداد است و هدف آن بار آوردن مشتی کادر مطیع در زمینه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی می باشد. هر دو حکومت افکار خرافی، خیالی، ایده آلیستی و ارتجاعی به خورد مردم داده اند. در هر دو حکومت امتیازات حقوقی برای طبقات دارا بوده است. در هر دو سانسور وجود داشته است. در هر دو حکومت( به ویژه در جمهوری اسلامی) بسیاری اندیشمند و هنرمند و منتقد و مترجم آثار هنری و فرهنگی اسیر بوده و کشته شده و یا به زندان افتاده اند.  
 اما در این دو مورد، یعنی ساختار سیاسی و فرهنگی و به ویژه در مسائل فرهنگی و ایدئولوژیک است که شدیدترین اختلافات بین این دو حکومت بروز می کند؛ و این به این دلیل است که استبداد جمهوری اسلامی استبدادی دینی است؛ برخلاف رژیم شاه که در مجموع یک نظام سکولار بود. جمهوری اسلامی می خواهد یک بازگشت تاریخی سیاسی و فرهنگی به گذشته ترتیب دهد در حالی که شاه نیازی به چنین راهبردی نداشت.
اینجا به تفاوت های مهم و چشمگیر که بر چنین مبنایی در کشتار توده ها به وجود آمده به گونه ای مختصر اشاره می کنیم.
مبارزات و جنبش عمومی توده ها
شاه در دوره حکومت اش  در پنج برهه زمانی مبارزات عمومی توده ها را سرکوب کرد و از مردم بسیار کشت.
  سال های1324 و 1325 و کشتار خلق کرد و آذربایجان، قیام سی تیر 1331، کودتای 28 مرداد و کشتار مصدقی ها و توده ای ها، دوره 39 تا 42 و کشتار 15 خرداد و  دوره انقلاب 57- 56 و کشتار یک ساله توده های مبارز زحمتکش در خیابان ها.
 در این پنج دوره، شاه تا جایی که برای جلوگیری از آنچه وی فکر می کرد که تهدید برای حکومت وی است و همچنین استقرار حکومت اش از مردم کشت. در کودتای آمریکایی - انگلیسی 28 مرداد 32 تا جایی که توانست از مردم و از توده ای ها و مصدقی ها کشت. در 39 تا 42 و به ویژه در 15 خرداد 42 نیز خون به راه انداخت. در انقلاب 56 57 نیز تا جایی که فکر می کرد برای این که جنبش خاموش شود لازم است، از کارگران و زحمتکشان و طبقات میانی و روشنفکران کشت. در آتش سوزاندن  حدود 800 نفر در سینما رکس آبادان یکی از آنها بود. کشتار توده ها در میدان ژاله تهران در شهریور57 یکی دیگر و هولناک ترین آنها بود. در این روزحداقل 4000 نفر کشته شدند. (راستی که اگر سلطنت طلبان مزدور و نوچه های امپریالیسم می توانستند تاریخ را در این مورد همچون سینما رکس آبادان تحریف کنند می گفتند که میدان ژاله هم کار آخوندها بوده است و برخی از نیروهای نظامی وابسته به آخوندها دستور این کشتار را داده اند!)
 در میان این دوره های بحرانی، کشتارهایی که شاه به راه می انداخت بیشتر(به جز مواردی از اعتصابات کارگری در شمال کشور و تهران) در حد سازمان های مبارز سیاسی، نخست توده ای ها( سازمان افسران حزب توده) وبعدها چپ های جدید به ویژه سازمان چریک های فدایی و نیز از سازمان های مبارز مذهبی مانند مجاهدین و نیز تا حدودی شریعتی ها بود.
البته برخی از نیروهای وابسته به سلک خمینی و دیگر جریان های مذهبی سنتی نیز به وسیله شاه کشته شدند، اما این ها به هیچ وجه در اندازه ی سازمان های چپ و مجاهد نبود. شاه اگر چه اعضای این گونه سازمان ها را که زیاد نبودند( زیرا شکل سازماندهی جریان های مذهبی سنتی بیشتر در همان قالب های سنتی بود) بازداشت و زندانی می کرد، اما دشمنی وی با آنها، قابل مقایسه با دشمنی وی با سازمان های چپ انقلابی و یا مجاهدین خلق نبود.
جریان های سیاسی مخالف حکومت
 شاه در کودتای 28 مرداد 32 و نیز پس از آن تا توانست و به درجه ای که برای نابودی جریان مخالف و تثبیت قدرت اش نیاز بود، از جریان های مخالف خود و در آن زمان عمدتا از توده ای ها و جریان های دموکرات انقلابی کشت. در سال های پس از 42 نیز به ویژه از جریان هایی که مبارزه مسلحانه می کردند، یعنی از سازمان چریک های فدایی خلق و مجاهدین خلق کشت. شاه نه تنها از توده ای ها، چریک های فدایی و مجاهدین و دیگر سازمان های چپ اعدام کرد، (2) بلکه  از نمایندگان سیاسی بورژوازی ملی که به طور کلی در جبهه ملی گرد آمده بودند نیز اعدام کرد. در مورد جبهه ملی شاه خود را مجبور نمی دید که از این جریان بسیار اعدام کند، بلکه نهایتا آن ها را زندانی می کرد. برای شاه و امپریالیست ها مهم بود که جریان های سیاسی بورژوازی ملی حفظ شوند تا در دوره هایی که بحران و انقلاب شدید می شود، با آنها وارد بند و بست شده و راه را بر رشد احزاب انقلابی و به ویژه جریان های انقلابی کمونیست ببندند. اینجا با توجه به این که جبهه ملی ایران متمایل به روابط با غرب بود، رقابت با سوسیال امپریالیسم شوروی و پیشگیری از گرایش به آن نیز مطرح بود.(3)
جمهوری اسلامی از زمان انقلاب و به ویژه از سال های 60 که خمینی کودتای خود را انجام داد تا کنون تا توانسته از چپ ها - از تمامی جریان های آن - اعدام کرده و کشته است. برای جمهوری اسلامی که از سایه خودش هم می ترسد، جریان های چپ چندان تفاوت نمی کردند. «هر کس با حکومت-  بیشتر با جناح خامنه ای- نیست، علیه حکومت است»! به این ترتیب در جمهوری اسلامی هیچ حزب سیاسی مخالفی در امان نبوده است؛ خواه احزاب و سازمان های چپ، دموکرات و لیبرال در مرکز و خواه در میان ملیت ها( مثلا  سران حزب دموکرات کردستان با این که مجموعا مایل به سازش با حکومت مرکزی بودند، ترور شدند). این حکومت از همه تا توانسته کشته است و حتی از احزاب همکار و مزدوری مانند حزب توده و فدائیان اکثریت. اوج کشتار جمهوری اسلامی تابستان 67 بود که قتل عام زندانیان را به راه انداخت. جمهوری اسلامی در مورد جبهه ملی و جریان های بورژوازی ملی، گرچه همانند شاه، نه به اندازه چپ ها، با این وجود بیش از شاه به قتل رساند.
 در این مورد باید به این نکته اشاره کرد که در زمان شاه سابق، پس از این که توده ها با کودتای 28 مرداد 32 به طرز وحشیانه ای سرکوب شدند، جنبش همه جانبه و ادامه داری به جز در سال های 39 تا 42 به وجود نیامد، اما در دوره جمهوری اسلامی جنبش تا حدودی به ویژه در دوران جنگ افت کرد، ولی از سال های هفتاد به این سو علیرغم افت و خیزهای آن ادامه یافته است و گرچه سازمان های سیاسی مخالف به گونه ای منسجم و مستقیما در برابرش قرار نداشته اند، اما جنبشی پخش شده و تکثیر شده در مقابلش قد علم کرده است و او همواره سران، فعالان و پیشروان این جنبش را که از نسل های نوین برخاسته اند، کشته است.
زنان
در استبداد شاهی، قوانین حقوقی و مذهبی در زمینه های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، خانوادگی و غیره علیه زنان در قیاس با مردان و یا مستقیما به نفع مردان و علیه زنان وجود داشت، اما زنان در پوشش خود آزاد بودند و زیر فشار حجاب اجباری قرار نداشتند( البته این آزادی در پوشش با تبلیغ و ترویج پوششی که استبداد شاهی- امپریالیستی از نظر فرهنگی می پسندید و به وسیله ی طبقه حاکم دنبال می شد، به سویی معین جهت می یافت).
 در استبداد دینی جمهوری اسلامی افزون بر آن قوانین حقوقی و مذهبی ضد زنی که وجود داشت و بر آنها افزوده هم شد، برقراری حجاب اجباری حدود چهل سال است که انرژی روانی بسیار از زنان گرفته است و آنان را تحقیر و اسیر کرده است؛ در عین حال در استبداد دینی، بسیاری قوانین حقوقی مذهبی و غیر مذهبی و یا غیر مرتبط با حقوق رایج و عرف و صرفا به واسطه وجود آخوندهای متحجر در قدرت بر علیه زنان و یا مستقیما به نفع مردان فعال شده اند(مثلا ورزش زنان، ورود زنان به استادیوم ها برای تماشای مسابقات مردانه، دوچرخه سواری زنان و بسیاری دیگر از این گونه احکام)که زنان را اسیر روابط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی نظام حاکم و یا منقاد و برده ی مردان کرده اند.(4)
جنبش زنان
نکته بسیار مهم در مورد تفاوت این مسأله در زمان شاه سابق و جمهوری اسلامی، وجود یک مبارزه متداوم از جانب زنان آگاه از آغاز انقلاب به این سو است. چنین مبارزه ای یعنی مبارزه زنان با هویت مستقل و آگاهانه و تا حدودی و در برخی شرایط و زمان ها سازمان یافته، در زمان شاه سابق وجود نداشت، یا چنانچه در زیر پوست جامعه وجود داشت، اما حداقل آشکارا و به این گستردگی وجود نداشت.
 این مبارزه در سویه درونی خود از فشارهولناکی که به زنان وارد شده و افزایش زنان تحصیل کرده، شاغل و نیز آگاه از نظر حقوقی و فرهنگی سرچشمه می گیرد و در سویه بیرونی خود متاثر از رشد مبارزه و جنبش زنان علیه قوانین ضد زن و نابرابر با مردان در سطح جهانی است.
 روشن است که اینجا به واسطه این ستم ها و جنبش و مبارزه آگاهانه زنان، رژیم جمهوری اسلامی که یک ارتجاع فرهنگی را حاکم کرده است همواره زنان را به بند کشیده و یا اعدام کرده و کشته است. وضعی که به این شکل و در این ابعاد در مقابل شاه قرار نداشت و البته اگر در کنار جنبش های دیگر به وجود می آمد، قربانیان زن در آن نظام می توانست کم نباشد.
خلق های زیر ستم
شاه جنبش های به وجود آمده در میان ملل زیر ستم به ویژه خلق های ترک و کرد را سرکوب کرد و از آنها بسیار کشت، اما نه به این میزان که جمهوری اسلامی کشت.
در واقع به دلیل ستم بی پایان جمهوری اسلامی که تا حدودی بر مبنای تسلط خلق فارس بر دیگر خلق ها نهاده شده، جنبش های گسترده ای در این دوران چهل ساله در میان خلق ها به وجود آمده است. چنین جنبش هایی به این گستردگی و عمق جز در دهه بیست و به وسیله خلق کردستان و آذربایجان به وجود نیامد. نقطه اوج کشتار خلق ها در زمان شاه، گسیل ارتش به رهبری سپهبد رزم آرا به کردستان و آذربایجان در سال 1325و کشتار مردم، اعضا، کادرها و رهبران مبارز حزب دموکرات کردستان و حزب دموکرات آذربایجان بود.
مبارزه برای حق تعیین سرنوشت خویش 
 این جا باید به این نکته اشاره کرد که جنبش های نو همگانی تر و گسترده تر در میان خلق ها و برای حق تعیین سرنوشت، پس از انقلاب 57 به وجود آمد. این فرایند موجب شدت یافتن تضادها شد. کشتارهای خلق کرد، عرب، ترک در همان سال های نخستین انقلاب صورت گرفت و در سال های پس از 60 خواه به شکل مستمر در مورد خلق کرد و خواه به شیوه هایی گاه تا حدودی بریده بریده و گاه مستمر در مورد خلق های عرب و بلوچ و ترک تداوم یافت.  
دانشجویان
 در مورد دانشجویان نیز اوج کشتارهای شاه، 16 آذر 32 بود و پس از آن هر گونه امکان برآمد مهمی را از جنبش دانشجویی سلب کرد. در جمهوری اسلامی وضع بدتر از دوران شاه بوده است و دو مقطع  مهم کشتار دانشجویان، یکی در سال 58 که به آن نام مضحک«انقلاب فرهنگی» دادند و دیگر سرکوب و کشتار دانشجویان در تیرماه 78 بوده است. در این مورد در مقاله ی درباره روز دانشجو که به تازگی در وبلاگ ما گذاشته شده است صحبت کرده ایم.
دین های زیر ستم
 استبداد جمهوری اسلامی یک استبداد دینی است. در این استبداد، اسلام دین حاکم است و از این رو این حکومت با ادیان دیگر به ویژه یهودیت و مسیحیت به عنوان دین های محکوم رفتار می کند. این حکومت بسی از یهودیان و مسیحیان از جمله ایرانیان تغییر دین داده را کشته است. چنین کاری را شاه نیاز نداشت که انجام دهد. در جمهوری اسلامی، مبارزه در این خصوص عمدتا به شکل مهاجرت پیروان ادیان دیگر از ایران صورت گرفته است.
مذاهب زیر ستم
مساله ی دیگر این است که این استبدادی مذهبی است.(5)مذهب شیعه دوازده امامی مذهب حاکم است. این مذهب با تمامی جریان های مذهبی درون دین اسلام دشمنی دارد. از سنی مذهبان گرفته تا بهائیان و دراویش وابسته به جریان های گوناگون.
البته استبداد شاهی هم جایی که پای تحقیر دیگر خلق های سنی مذهب مانند خلق کرد و یا جنگی با کشورهایی که سنی مذهب دارند(مانند عراق) در میان بود، «عمر کُشان» و از این گونه برنامه های مخرب در ایران راه می انداخت تا افزون بر احساسات ملی، احساسات مردم شیعه مذهب را علیه آنها تحریک کند؛ اما شاه در چارچوب محدودی این کار را می کرد. افزون بر این، شاه نیازی نداشت که کاری به کار بهاییان و یا دراویش داشته باشد. استبداد جمهوری اسلامی سنی و بهایی و دراویش را همواره کشت در حالی که شاه خود را مجبور به چنین کشتارهایی نمی دید.
مبارزات مذاهب زیر ستم
 اینجا نیز باید به روی این نکته انگشت گذاشت که این استبداد مذهبی و ستم های متداوم و شدید، موجب مقاومت ها و برآمدهایی از جانب مذاهب زیر ستم در کردستان، بلوچستان، ترکمن صحرا گشت و نیز مبارزات دروایش و نحله های مذهبی، علیه استبداد و مذهب حاکم اوج گرفت.
در تمامی موارد مورد بحث باید توجه داشت که وجود استبداد جمهوری اسلامی و ارتجاع بازگشت به عقب تاریخی از یک سو و رشد جامعه ی ایران از سوی دیگر، مبارزه و جنبش ها را هم در سطح و هم در عمق گسترش داده است.
ما برای جلوگیری از دراز شدن سخن به مبارزات فرهنگی در زمینه علمی و هنری و قربانیان این عرصه ها نمی پردازیم. در این موارد حکومت شاه و جمهوری اسلامی اندیشمند و هنرمند منتقد جدی را سرکوب کرده اند و به زندان انداخته اند؛ با این وجود، در این مورد هم جمهوری اسلامی، بدتر از شاه بوده است( برای نمونه مسئولین محیط زیستی).  
جریان های درون حکومتی
رژیم شاه با خودش به ویژه از سال های 32 به بعد در تقابل آنچنانی نبود و از این رو مجبور نبود که هرروز و هر ماه و هر سال حکومت خود را از «گردنکشان» و مخالفان درونی تصفیه کند. شاه به طور مطلق حکمران بود و بقیه از وی اطاعت می کردند. این بقیه نیز تماما سرمایه داران وابسته و ملاکان صاحب اراضی وابسته به جناح های گوناگون امپریالیسم بودند. اگر این جا و آنجا صدایی مخالف شاه بود، این شکل یک جریان سیاسی منسجم و آشکار را پیدا نمی کرد و عموما همانجا در نطفه و نه تنها به وسیله شاه بلکه نخست به وسیله امپریالیست ها و عمال داخلی شان که در پس پرده بودند و همه چیز را کنترل می کردند خفه می شد.
اما حکومت اسلامی از همان سال های نخستین انقلاب و تسلط نسبی اش شروع به تصفیه درونی کرد( گویا از قطب زاده آغاز شد) و این تصفیه درونی به مدت 40 سال است که ادامه یافته است. به این ترتیب جمهوری اسلامی همواره با خود تقابل داشته و کم از خودش نکشته است. هم اینک این دعواها، دعواهای جناح های حاکم بر سر اختلاس و دزدی و فساد اقتصادی و یا مخالفت های سیاسی است و با وجود سازش های درونی اما امکان اعدام از همین همراهان باز هم وجود دارد.
جاسوسان( غرب و شرق)
 شاه مجبور نبود که  اشخاصی را به جرم جاسوسی( درست یا نادرست) برای کشورهای امپریالیستی غرب بکشد. این گونه جاسوسان در سراسر ایران و در دستگاه های گوناگون اقتصادی، سیاسی و فرهنگی وِلو بودند و نه تنها برای شاه خطری به شمار نمی آمدند، بلکه اساسا خود محافظین حکومت شاه خواه در مقابل امپریالیست های رقیب( بیشتر این جاسوسان به آمریکا و انگلیس تعلق داشتند) و خواه به ویژه در مقابل امپریالیست های شرقی بودند. در واقع شاه علیه جاسوسان ک گ ب در ایران بود که وی آنها را عمدتا در سران و کادرهای حزب توده  می دید. سران اصلی حزب توده نیز نه در ایران، بلکه در کشورهای اروپای شرقی اقامت گزیده بودند و بنابراین آن چنان جاسوس کشی ای در زمان شاه وجود نداشت. در حالی که در مورد جمهوری اسلامی وضع کمابیش برعکس است. اینجا همه ساله عده ای با چنین عناوینی ( راست یا دروغ) بازداشت می شوند، به زندان می افتند و یا اعدام می شوند.
با توجه به موارد بیان شده در بالا و بنابراین در یک نگاه کلی، حکومت شاه کم کشتار نکرد، اما جمهوری اسلامی بیشتر از آن کشتار کرد.
 
بخش سوم
ثبات نسبی حکومت شاه و بی ثباتی جمهوری اسلامی
اکنون به تحلیل برخی موارد کلی تفاوت این دو دوران می پردازیم.
 در کل این دوره تقریبا 25 ساله، شاه از حکومتی باثبات در زمینه های گوناگون برخوردار بود. این ثبات از یک سو به دلیل وابستگی اقتصادی و سیاسی به امپریالیست های غربی و پشتیبانی از جانب آنها و نیز برخی برنامه ها و تغییرات در ساخت اقتصادی ایران بود، و از سوی دیگر به دلیل نبود یک سلسله مبارزات پیگیر طبقات مردمی. کافی است که مبارزات طبقه کارگر، دهقانان و یا خرده بورژوازی شهری را در آن دوره مرور کنیم. برآمدهای این طبقات در این استبداد 25 ساله به جز در پیش از کودتای 28 مرداد و نیز تا حدودی طی سال های 39 تا 42، زیاد نبود. سوی سوم این مساله نبود سازمان سیاسی مخالف دارای نفوذ گسترده در میان توده ها بود.
 اما حکومت جمهوری اسلامی از زمانی که به وجود آمده تا کنون نه تنها از ثبات اقتصادی برخوردار نبوده بلکه از ثبات سیاسی و حتی فرهنگی نیز برخوردار نبوده است. 
 در مورد ثبات اقتصادی این حکومت به جز جنگ هشت ساله با عراق که امکان ثبات اقتصادی وجود نداشت، با سال هایی روبروییم که این حکومت به وسیله امپریالیست ها محاصره اقتصادی شده است( بدیهی است که تضاد سران جمهوری اسلامی با امپریالیست تضادی ماهیتا ارتجاعی بوده و هست). از سوی دیگر دزدی ها، اختلاس ها، پشت هم اندازی های مزمن و کلا فساد ساختاری در اقتصاد که از همان اوان سال های جنگ آغاز شد و تا کنون ادامه یافته است، امکان ثبات اقتصادی را می گیرد. در این جمهوری ظاهرا جناح سیاسی و باندی در قدرت نبوده و نیست که جناح دیگری را از نظر اقتصادی افشا نکرده باشد. و بالاخره دعوا و جنگ همیشگی سیاسی جناح ها یکی از عوامل اساسی این ثباتی بوده است.
 از نظر سیاسی نیز این حکومت به این دلیل که پس از انقلاب 57 روی کار آمد- انقلابی که مردم  از آن استقلال و آزادی را انتظار داشتند - و نه تنها نتوانست آنچه مردم از آن انتظار داشتند بدهد بلکه وضع را برای آنها از همه ی جهات بدتر از زمان شاه کرد، همواره و به ویژه از اوائل سال های هفتاد با اعتراضات و شورش های مردمی مواجه شده است. به این ترتیب سران حکومت اسلامی برای این که بر سر قدرت بمانند و بقا یابند، مدام و در تقابل با این جنبش ها، بگیر وببند و کشتار راه انداخته اند.
 این را هم باید بیفزاییم که دوره کنونی از نظر مبارزه مردمی و دامنه جنبش های توده ای در تمامی وجوه با دوره ی شاه متفاوت است.
 مهم ترین نکته این است که وجود حکومت دینی ولایت فقیهی که از همه چیز مردم واهمه دارد و می ترسد که قدرت اش را تهدید کنند و از این رو به همه چیز مردم کار دارد و می خواهد از سیر تا پیاز آنها را در کنترل خویش گیرد و آن سان که می خواهد به آن شکل دهد، و بر این مبنا یک استبداد وحشتناک بر ایران برای برگرداندن این کشور به هزاروچهارصد سال پیش حاکم کرده است، دایره مسائلی را که در این جنبش ها طرح می شود بیشتر و دامنه این جنبش ها و ابعاد درگیری توده ها را در آن گسترده تر کرده است.
 اما دلیل رشد مبارزات مردمی در ایران، صرفا وجود جمهوری اسلامی نیست. این مبارزات و جنبش ها جدا از علل عمومی خود یعنی تضاد همه جانبه با استعمار و امپریالیسم، و نیز جدا از وجود جمهوری اسلامی که هر جنبشی را علیه خود برانگیخته و فعال کرده است، به دلیل سیاست های امپریالیستی جهانی سازی، وام ها و خصوصی سازی ها، تورم مزمن، بیکاری ها، فقر و مسائلی از این گونه نیز برانگیخته شده اند. سیاست هایی که به این شکل در دوران شاه سابق وجود نداشت.
این سیاست ها منجر به شدت یافتن و رشد تضاد میان خلق های کشورهای زیر سلطه با امپریالیست ها در تمامی جهان به ویژه خاورمیانه و شمال افریقا شده است(6) و به این ترتیب این منطقه را تقریبا به یکی از مراکز ثقل کنونی جنبش های دموکراتیک و استقلال طلبانه در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره تبدیل کرده است.(7)
 بنابراین باید به روی دو نکته تاکید کرد: یکی ثبات نسبی حکومت شاه و عدم ثبات چهل ساله جمهوری اسلامی و دیگر فقدان جنبش های اجتماعی متداوم در زمان شاه سابق و بروز جنبش هایی مداوم در جمهوری اسلامی در تقابل با سیاست های نوین جهانی سازی بر بستر تضادهای کماکان موجود بین خلق های کشورهای  مستعمره و نیمه مستعمره  با امپریالیست ها. این جنبش ها به ویژه در ایران و به دلیل وجود حکومتگران متحجر جمهوری اسلامی بسیار تشدید شده است.
 سیاست امپریالیست ها در سرکوب انقلاب ایران   
  اکنون می رسیم به یکی از اساسی ترین تفاوت ها برای پاسخ به این پرسش که چرا شاه در انقلاب 56 تا 57 آن چنان حمام خونی به راه نینداخت. حمام خونی که حکومت های استبدادی در مقابله با شورش هایی که از نظر کمی و کیفی به انقلاب 57 – 56 نمی رسیدند، به راه انداختند سوهارتو در اندونزی و یا پینوشته در شیلی و...
نقش و سیاست امپریالیست ها در به راه انداختن و یا نینداختن حمام خون عموما مهم ترین نکته ای است که فراموش می شود و در مورد ایران، کشتار نه چندان کم شاه، اما کمتر نسبت به برخی از دیکتاتوری های نظامی، به شاه و شخصیت وی نسبت داده می شود. خواه به «ضعیف» و « سست اراده» و « ترسو بودن» بودن شاه و به اصطلاح  دارای«سبعیت» و «خشن» و «سلاخ» نبودن اش و یا به «مردم دوستی» و یا «ایران دوستی» اش.
 این ها البته چرت است و بیشتر به وسیله تحریف گران تاریخ و مشتی مزدور مانند عباس میلانی طرح می شوند. این گونه تفسیرها برای این است که نکات اصلی، به ویژه وابستگی شاه به امپریالیست ها و نقش حاکم امپریالیست ها در اقتصاد و سیاست ایران پدیدار نگردند و یا در حاشیه قرار گیرند و فراموش شوند.
شاه نوکر گوش به فرمان امپریالیسم
 حکومت مستبد شاه حکومتی بود که از تمامی جهات وابسته به امپریالیسم بود. شاه خود نوکر و سگ زنجیری امپریالیست ها بود و همه جا به دستور آنها گوش می کرد و چنانچه می خواست چنین نباشد امپریالیست ها دمب اش را قیچی و یا سرش را زیر آب می کردند. از این رو و به طور عمده هر جا امپریالیست ها و عمال مستقیم شان در ایران که در پس پرده بودند از وی می خواستند بکشد، می کشت. این حکومت شاه بود که به عنوان ژاندارم منطقه و به دستور امپریالیست به عمان لشکر کشی کرد و جنبش خلق ظفار را به خون کشید. او بود که انقلاب ایران را به خون کشید و تا توانست و طی یک سال کشت. این کشتارها که کم نبود به مدت 25 سال با اوج و فرود ادامه یافت.
اما شاه اجازه نداشت بدون اجازه امپریالیست ها به ویژه امپریالیسم آمریکا خون بریزد. او تا جایی می توانست بکشد که امپریالیست اجازه می دادند. هم چنان که درون ایران همه می باید نوکر شاه باشند و کسی نمی توانست علیه شاه اعتراضی بکند، شاه خود نیز نوکری بود که حق اعتراضی آن چنانی را مقابل ارباب خود نداشت. به واقع نهایت اعتراض شاه می توانست گلایه از این گونه باشد که چرا مثلا امریکا به وی قدرت بیشتری در منطقه نمی دهد و وی را نوکر ارشد یا «سر نوکر» نمی کند.
می گویند شاه شخصیت ضعیفی داشت،«نرم دل» و «ترسو» بود. این ضعیف بودن و «نرم دلی» در مقابل امپریالیست بود، نه در مقابل مردم و برای کشتار آنها ( نرم دل بود و این همه کشتار کرد اگر «سنگدل» بود چه می کرد؟). این باید روشن باشد که امپریالیست ها اشخاص دارای استقلال شخصیتی، متکی به نفس و دارای هوش و توانایی ذهنی، و به طور کلی با تدبیر و قوی برای نوکری نمی خواهند. امپریالیست ها حتی اگر شخصی را که انتخاب می کنند دارای این ویژگی ها باشد به دلیل این که این گونه خصال ممکن است آن فرد را در آینده مقابل شان گردنکش کند، آنها را از وی می گیرند و وی را در رابطه نوکر و اربابی و در مقابل خودشان حقیر و بی شخصیت بار می آورند. به طور کلی امپریالیست ها، نوکرانی گوش به فرمان و حقیر در مقابل خودشان می خواهند که دارای خودپسندی و غرور در مقابل مردم کشور خویش و باهوش و قوی در سرکوب آنها باشند.
 سپهبدان سلاخ
حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که شاه، نرم دل و ترسو بود و دل کشتار نداشت پیرامونش ده ها سپهبد  دست پروده ی سازمان سیای آمریکا و نیز سازمان های امنیتی انگلیس و اسرائیل وجود داشت که هر کدام برای خود سلاخی بودند و آنجا که لازم بود به راحتی خون می ریختند و ریختند. زاهدی، نصیری، اویسی، رحیمی، ناجی، بدره ای، خسروداد، ازهاری، فردوست، ظهیر نژاد و  ده ها نفر دیگر.
 به راستی این ها که سران ساواک و ارتش بودند، جنایتکار و قاتلین خلق نبودند؟ آیا این ها« نرم دل» و «ترسو» بودند و دست شان در کشتار می لرزید؟ آیا امپریالیسم آمریکا و انگلیس و دیگر امپریالیست با این همه تجربه در کشتار خلق ها، نمی دانند چه کسانی را برای رهبری ارتش و نیروهای امنیتی و نظامی بر گزینند و دوره هایی را برای یافتن مهارت و تبحر در مبارزه با جنبش های خلق برای آنها ترتیب دهند؟ آیا میان افرادی مانند نصیری و اویسی و دیگران با سوهارتو و پینوشه و دیگر دیکتاتورهای نظامی تفاوت اساسی وجود داشته است؟
اگر کسی چنین بگوید استعداد و توانایی نوکرانی مانند پینوشه و سوهارتو و دیگر سران سیاسی و یا نظامی را که کشتار کردند«ویژه» و«فوق العاده» ارزیابی می کند؛ در حالی که این ها همه نمایندگان سیاسی یک طبقه یعنی طبقه سرمایه داران کمپرادور و ملاکین فئودال وابسته به امپریالیسم هستند و طبقات حاکم همواره از این افرادی که خون ریز هستند و خواستار تقابل با جنبش توده ها و سرکوب آنها به شدیدترین اشکال هستند بیرون می دهند. در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره برخی از این ها را امپریالیست ها انتخاب و همچون سگان هار خود می پرورند. مضحک است که بگوییم در دم و دستگاه شاه و طبقه ی حاکم در ایران از این گونه افراد وجود نداشت و دست امپریالیست ها خالی بود.
برخی تفاوت ها میان ایران و کشورهایی که در آنها حمام خون به راه افتاد
برخی این عبارات تهوع آور را به زبان می آورند:«شاه مردم را دوست داشت» و یا «شاه ایران را دوست داشت» و برای همین در ایران نماند و کشتاری مانند سوهارتو و یا پینوشه به راه نینداخت.
شاه به نسبت خود به ویژه در قیام سی تیر31 و 28 مرداد 32 کشتار کرد؛ در 15 خرداد همچنین. اما در انقلاب نیز تا جایی که امپریالیست ها به وی اجازه دادند کشت. تفاوت ایران زمان شاه با اندونزی سوهارتو و یا شیلی پینوشه در این است که در این دو کشور احزاب قدرتمند کمونیستی و دموکراتیک وجود داشتند و کشتارها عمدتا از این احزاب، کادرها، اعضاء و هواداران آنها بود، اما در ایران زمان انقلاب چنین احزابی وجود نداشتند که از آنها کشتار شود. به دلیل استبداد دراز مدت، سازمان های سیاسی چپ و دموکرات انقلابی صاحب قدرت و نفوذ در توده ها وجود نداشت، و جریان های مذهبی گرد خمینی و یا نسبتا مستقل نسبت از وی نیز زیاد نبودند. زیرا چنان که می دانیم این جریان ها مبارزه خود را از طریق حوزه های علمیه، مساجد، تکایا و حسینیه ها پیش می بردند، نه به وسیله یک حزب و سازمان سیاسی متشکل که بشود سران و کادرها و اعضای آن را دستگیر کرد و کشت.
 افزون بر این ها، در طول انقلاب تمامی گردهمایی ها و شورش های توده ای بدون سلاح بود و نیز در آن زمان تا پیش از قیام بهمن، شورش های مسلح به وسیله مردم و یا گروه های انقلابی در هیچ بخش از کشور به وجود نیامد که ارتش گسیل شود و سرکوبی متمرکز و خشن صورت گیرد.
بیرون رفتن شاه از کشور به دلیل خواست امپریالیست ها
 مساله دیگری که اغلب پیش کشیده می شود مساله فرار کردن شاه از کشور است. گفته می شود که در آن زمان شاه به این دلیل که ایران را دوست داشت و نمی خواست اوضاع بدتر شود و به میل و خواست خودش بیرون رفت. اما این تحریفی بیش نیست.
 امپریالیست ها در مقطعی از شاه خواستند بیرون برود که دو نقشه را با هم پیش می بردند: یکی سازش با جناح راست جبهه ملی و دیگری سازش با خود خمینی. در این زمان با آن همه «مرگ بر شاه» دیگر وجود شاه جز به گسترش و دامنه انقلاب نمی انجامید و این درست چیزی بود که امپریالیست ها نمی خواستند. اگر امپریالیست ها به شاه دستور خروج از کشور نداده بودند شاه تا آنجا که می توانست و برای حفظ جایگاه و موقعیت اش می ماند.
برای همین پس از این که کشتار هایی که شاه کرد بی نتیجه شد و مردم هر روز بیشتر از روز پیش به خیابان ها آمدند( به خصوص پس از کشتار میدان ژاله) و اعتصابات سراسری هم آغاز شد، و حتی حکومت های پی درپی امپریالیستی که بر سرکار آمدند( آموزگار، سعید امامی  و ازهاری و بالاخره بختیار که کنار آمدن با جناح راست بورژوازی ملی بود) بی نتیجه بودن خود را اثبات کردند، امپریالیست ها خواه به دلیل این مسائل و خواه به دلیل خواست خمینی که مصرانه می خواست شاه کشور را ترک کند، شاه را بیرون بردند و در راه سازش تاریخی بزرگ خود با خمینی پیش رفتند.
بدین ترتیب، بر مبنای تجارب یک ساله و درهم شکستن تمامی سیاست ها و پروژه ها امپریالیستی بود که آنها تصمیم گرفتند که شاه را از ایران بیرون بیاورند به این امید که شاید گشایشی به وجود آید و جنبش توده ای افت کند.
خاورمیانه
و به این نکات باید افزوده شود که ایران در منطقه خاورمیانه است و این منطقه بر خلاف آمریکای مرکزی و جنوبی ملک طلق آمریکا نیست و رقابت بین امپریالیسم غرب و شرق قوی تر است. در اینجا عراق، سوریه، لیبی و کشورهایی از این گونه موجود بود و ترس از این که مبادا کنترل اوضاع از دست برود و وضع به گونه ای پیش برود که ایران به دست امپریالیسم شوروی بیافتد، وجود داشت.
سازش امپریالیست ها با خمینی
 به این ترتیب آنها با گزینه ی موجود کنار آمدند. این گزینه و آلترناتیو، نه آلنده بود که خود رئیس جمهوری بود و حزب سیاسی داشت و نه حزب کمونیست اندونزی با آن میزان کادر و عضو و نفوذ توده ای. این گزینه، یک فرد متعصب مذهبی سنتی یعنی خمینی بود با اندیشه هایی که امپریالیست ها گمان می کردند می توانند با وی در آینده کنار آیند و کار کنند. بخشی از این سازش بر سر ارتش بود که دست به آن زده نشود و برای سرکوب مخالفان چپ و دموکرات و برقراری ثبات برای حکومت خمینی از آن استفاده شود. بخشی بر سر همکاری با خمینی از سوی سران و اعضای ساواک و ارتش  بود و بخش دیگر ثبات در روابط اقتصادی با امپریالیست ها .این ها کلیدی ترین نکات سازش بودند.
با این همه این امکان وجود دارد که بین جریان خمینی و امپریالیست ها برخی سازش ها شده  باشد که خمینی به آن ها پایبند نگردید. خمینی و گروه اش  پس از قدرت گرفتن بخشی از سران ساواک و ارتش را اعدام کردند و نیز بخشی دیگر را مورد استفاده برای سرکوب توده ها و استقرار نظام خود قرار داده و پس از استقرار و جایگزین کردن آنها به وسیله افرادی دیگر، آنها را نیز به شکل های گوناگون کشتند.
مساله حفظ روابط اقتصادی حاکم
به نظر می رسد که آنچه برای امپریالیست ها در درجه نخست اهمیت قرار داشت، حفظ ساخت اقتصادی زیر سلطه ایران و وابستگی آن به امپریالیسم غرب بود؛ یعنی در واقع نرفتن آن به سوی یک اقتصاد سوسیالیستی و یا ملی از یک سو، و نیز نپیوستن آن به بلوک شوروی امپریالیستی از سوی دیگر.
نکته دیگری که برای امپریالیست ها اهمیت داشت، حفظ طبقه حاکم سرمایه داران کمپرادور بود، امری که با امر نخست در رابطه بود.
 در کنار این ها حفظ دستگاه نظامی به ویژه ارتش برای امپریالیست ها دارای اهمیت بود. یک سال تداوم انقلاب با آن گستردگی و آن درجه از توده ای بودن، وضع ارتش را دچار تزلزل درونی کرده بود. سربازان یا تمرد می کردند و یا فرار. چنانچه انقلاب تداوم می یافت و به روستاها کشیده می شد امکان متلاشی شدن ارتش فراوان بود( و این امری است که چنان که لنین اشاره کرده است در هر انقلاب توده ای واقعی رخ می دهد). این نیز از دلایلی بود که منجر به سازش امپریالیست ها با خمینی شد. یعنی با فردی که به سهم خود و برای حفظ قدرت خود نیاز به ارتش داشت.
روشن است که هنگام سازش با جناح راست جبهه ملی و در خلال آن با خمینی، نگهداری مهره ای مانند شاه در ایران و حتی حفظ جان سران مزدور ارتش برای امپریالیست ها می توانست  ریسک باشد و یا اهمیت درجه اول و یا آنچنانی ای نداشته باشد.
در مورد حفظ شاه آنها تا توانستند وی را در قدرت نگه داشتند و زمانی که دیدند شکل تکامل انقلاب به گونه ای است که هر روز ابعاد توده ای تری پیدا می کند و به ویژه این که در شش ماهه دوم انقلاب، طبقه کارگر در عرصه سیاسی نسبتا فعال شده و گروه های سیاسی چپ آغاز به آشکار شدن و فعالیت بیشتر و گسترده تری کردند، و نیز حکومت نظامی در شهرستان ها و تهران با وجود سلاخی های امثال اویسی، ناجی و ازهاری نخست وزیر نظامی ای که امپریالیست ها بر سرکار آوردند، کارایی ندارد و جواب نمی دهد، به طرف گزینه سازش با جناح راست جبهه ملی رفتند و بختیار را سرکار آوردند و در تداوم آن به سازش با خمینی رسیدند.
باید توجه داشت که حفظ شاه برای امپریالیست ها تا آن درجه اهمیت داشت - و جدا از این که مثلا ممکن است ورق برگردد و آمریکا بتواند کودتایی کند و یا به طرق دیگر قدرت را دوباره در دست گیرد و شاه را دوباره«شاه» کند - که مثلا دیگر نوکران گمان نکنند آمریکا هوای نوکران خودش را ندارد.
در مورد حفظ جان سران ارتش، احتمالا دنبال کردن برخی از پروژه های پیشین مانند حفظ در دولت بعدی و سپس ترتیب دادن کودتا در دستور کار امپریالیست ها بود. اما این پروژه ها که نخ نما و کلیشه ای شده بود، در مورد حکومت  خمینی و روحانیون در ایران جواب نداد. 
از سوی دیگر حتی اعدام سپهبد ها در ایران نیز می توانست برای امپریالیست ها اهمیتی نداشته باشد، اگر جمهوری اسلامی وابستگی بنیانی خود به امپریالیست ها را به هم نمی زد. در صورت وابستگی ساخت اقتصادی به امپریالیست، جایی برای استقلال ارتش ها و نیروهای نظامی حتی خود ساخته در دراز مدت وجود ندارد.
ترس حکومت خمینی از کودتا
البته همه چیز آن طور که خمینی و دوربری هاش به امپریالیست ها وعده داده بودند و در سازش ها پنهان بود پیش نرفت. خمینی و جریان وی بر بستر یک انقلاب توده ای بر سرکار آمده بودند و نتایج آن را مال خود کرده بودند. هدف آن ها برقراری حکومتی بر مبنای ولایت فقیه بود. آنها تمامی تجارب از مشروطیت و به ویژه سال های 32 به این سو را در نظر داشتند و به ویژه از کودتای آمریکایی به وسیله سران ارتش می ترسیدند. از این رو آنها از یک سو پی در پی سران ارتش  شاهی را تصفیه کردند و به رده های پایین تر درجه دادند و آنها را بالاتر آوردند و از سوی دیگر دستگاه های نظامی مانند کمیته و سپاه و غیره را ایجاد کردند.
 این را هم باید اشاره کرد که جنگ عراق با ایران نه تنها به نفع جمهوری اسلامی- حداقل از نظر نتایج نظامی- پایان نیافت بلکه به نفع امپریالیست ها نیز، به ویژه از نظر سیاسی پایان نیافت. جناح و باندهایی که در جمهوری اسلامی از دل جنگ برآمدند و قدرت را بیشتر و بیشتر در دستان خود متمرکز نمودند، خواستار بقای حکومت اسلامی ارتجاعی و متحجر شدند. آنها می خواستند در درون رابطه ای وارد بند و بست با امپریالیسم غرب و از نظر سیاسی به آن وابسته گردند که این امپریالیسم بقای چنین حکومتی  را تضمین کند. در حالی که امپریالیسم غرب به دلیل این که برای ایجاد ثبات اقتصادی و سیاسی به بخش های مهمی از این حکام اعتماد نداشت، با آنها به طور کژ دارو مریز وارد رابطه شد.   
جمهوری اسلامی
سوی دیگر این قضیه جمهوری اسلامی است. سران این حکومت تمامی برنامه های خود را به سوی ماندنی دراز مدت جهت دادند. این ها حکومتی بودند که در پی سازش با امپریالیست ها صاحبان دروغین انقلاب شدند و نتایج آن را غصب کرده و به آن نام «انقلاب اسلامی» دادند. در حالی که انقلاب اسلامی ای در کار نبود، بلکه انقلابی دموکراتیک و برای استقلال و آزادی و برقراری یک دموکراسی مردمی در ایران در کار بود که این جریان  با بروز خود در عرصه سیاسی به آن رنگ و لعاب مذهبی زد و به مرور تمامی اهداف آن را تحریف نمود.
حکام مرتجع  جمهوری اسلامی می دانند که اگر بروند نمی توانند برگردند؛ و این بر خلاف رژیم شاه است که اگر می رفت به این معنا نبود که امپریالیست ها منافع خود را در روابط اقتصادی با ایران از دست بدهند.(8) باری، این فرصتی تاریخی برای حکام جمهوری اسلامی بوده و هست و آنها می خواستند از این فرصت استفاده کرده و میخ خود را برای ده ها سال به زمین بکوبند و به هر قیمتی بمانند و همین، آنها را که وجودشان و ستم و استبدادشان تمامی گروه های مردم را بیدار و همه و هرگونه جنبش های امکان پذیر در ایران را زنده کرد، به حرکت در آورد و فعال کرد و در مقابل آنها قرار داد، به هر گونه سرکوب جنبش مردمی و هر گونه مخالفی کشاند.
 از سوی دیگر یکی از تفاوت های مهم حکومت اسلامی با حکومت شاه، همچنان که اشاره کردیم استقلال نسبی سیاسی این حکومت از امپریالیست هاست. سوداهایی همچون ایجاد خلافت اسلامی در منطقه که بر بستر وجود برخی جنبش ها با رهبری های اسلامی در منطقه خاورمیانه و شمال افریقا به وجود آمده است موجب حرکت های جاه طلبانه و ماجراجویانه ای از سوی حکام کنونی در منطقه شده است که مورد پسند امپریالیست ها نیست و تضاد آنها را با جمهوری اسلامی دامن زده است.  
همچنین این استقلال نسبی موجب شده که جمهوری اسلامی به اوامر امپریالیست ها در تقابل با جنبش مردم وقعی آن چنانی نگذارد. و آنچه فکر کرده درست و برای بقای وی ضروری است یعنی بر مبنای سیاست« کشتار کن تا بمانی» رفتار کرده است. بر مبنای این سیاست که تا حدودی متاثر از این تحلیل هم هست که اگر شاه بیش از آن چه کشت، می کشت، می توانست حکومت خود را حفظ کند، این ها گمان می کنند راه درست برای حفظ قدرت شان کشتن و کشتن است.  
در مورد امپریالیست ها نیز آنها یا در کشتارهای جمهوری اسلامی از طریق عوامل خود سهم داشته یا در مقابل کشتارهای آنها سکوت کرده اند و یا چنانچه مخالفتی داشته اند این نه به سبب مثلا دفاع آنها از خلق بلکه به سبب آن بوده که فکر می کرده اند این کشتارها نه تنها جنبش مردم را گسترش داده و موجب رشد آتی جریان های انقلابی خواهد شد، بلکه ممکن است اثرات گسترده ای در منطقه گذاشته و آن را به آتش بکشد و منافع استراتژیک آن ها را تهدید کند.
به این ترتیب کشتار بیشتر سران جمهوری اسلامی نسبت به شاه به دلیل استبداد دینی و مذهبی موجود و نقش آن در برانگیختن جنبش ها است.
 امپریالیست ها از رفتن جمهوری اسلامی، بر خلاف اجبارشان به کنار گذاشتن مهره ای مانند شاه که می توانست وحدت درونی کشور را به نفع آنها حفظ کند و البته به این شرط که حکومت بعدی نه حکومت طبقه کارگر ایران و جمهوری دموکراتیک خلق باشد و نه حکومتی وابسته به روسیه، ناراحت نخواهند شد و به دل شان«غم و غصه ای راه نخواهد یافت»! آنها چنانچه بتوانند به جای این حکومت، حکومت در نمک خوابانده شده سلطنت طلبان و جمهوری خواهان وابسته خود را بر سر کار بیاورند، از این رفتن خوشحال نیز خواهند شد. از سوی دیگر رفتن این حکومت برای همه طبقات زحمتکش مردم ایران موجبات شادی و شادمانی را فراهم خواهد ساخت.
 به این ترتیب تنها عده معدودی که از این حکومت بسیار نفع بردند و تا توانستند اندوختند، می توانند ناراحت شوند؛ گرچه بسیاری از فرصت طلبان آماده اند تا با هر گونه حکومت وابسته به امپریالیستی همکاری نمایند و در بافت طبقه ی فعلا مهاجر سرمایه داران بوروکرات – کمپرادور سلطنت طلب، چنانچه به قدرت برسد، تحلیل روند.  
 و اما در مورد تحریفات امپریالیسم پرستان. آنها در زیر عبارت «شاه کشتار نکرد» پنهان می شوند تا از یک سو شاه را مستقل نشان دهند و از سوی دیگر نقش امپریالیست ها را در کشتارهای جمهوری اسلامی و یا سکوت آنها را در مقابل این کشتارها در سایه قرار دهند.
 
  ***
سخن به دراز کشید اما هنوز هم نکاتی که کم نیستند باقی مانده است. گرچه نگارنده بر آن بود که  اساسی ترین نکات را بیان کند اما به نظر می رسد که باید بخش سومی به این دو بخش افزوده گردد و به برخی از نظرات موجود که رویدادها را تحریف می کنند، پرداخته شود.
هرمز دامان
نیمه نخست دی ماه 99

یادداشت ها

1-    این امر به مزدوران خارجی محدود نمانده و حتی به برخی از نوچه های داخلی رفسنجانی و رفوگران امپریالیسم مانند صادق زیبا کلام کشیده شده است. اینان نیز تلاش می کنند که برای پیشبرد تقابل هایی که با حکومت کنونی دارند، رضاخان را فردی مستقل جا بزنند. این فرد، اخیرا کتابی به نام شاه کشتار نکرد نوشته است که البته نگارنده نمی داند در این مورد چه گفته است و چه تحلیل و داوری ای کرده است.

2-   گفته می شود که شاه از این جریان ها به اندازه جمهوری اسلامی اعدام نکرد. این درست است، اما دلیل آن نه «دل نرمی» شاه، بلکه دایره ی محدود کادرها و اعضاء و فعالیت این سازمان های سیاسی بود. پس از انقلاب، هم این سازمان ها رشد زیادی کردند و هم سه سال خود انقلاب و نیز پس از سال های 60، مبارزه در کردستان تداوم یافت.

3-    ضمنا عدم سازش امپریالیست ها با جبهه ملی در شش ماهه دوم انقلاب، نه به این دلیل بود که امپریالیست ها نمی خواستند، بلکه به این دلیل بود که به دلیل توده ای بودن و گستره و عمق انقلاب هر گونه سازشی از جانب جبهه ملی به منزوی شدن این حزب می انجامید. بنابراین سران جبهه ملی با وجود این که بدشان نمی آمد با آنها سازش شود، اما حاضر نبودند ریسک منزوی شدن و دور شدن از قدرت را- که احتمالا خمینی وعده آن را به بازرگان داده بود- بپذیرند و از این رو از ترس شان به دولت بختیار هم نپیوستند. به نظر امپریالیست ها آنها اشتباهات چشمگیری در عدم انحراف در مسیر انقلاب داشتند. اشتباهاتی که پس از آن ظاهرا در انقلابات فیلیپین و برخی از کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی تکرار نکردند.

4-   منظور ما از علیه زنان و یا به نفع مردان این است که برخی قوانین از نظام اقتصادی- سیاسی مرد سالار برمی خیزد؛ مثلا مزد نابرابر زنان برای کار برابر با مردان. این چنین قانون هایی گرچه در نفس خود قانون هایی نابرابرانه و مرد سالارانه است و اندیشه ی جنس دوم بودن و خود کم پنداری را در زنان به وجود آورده و تقویت می کند و از خود باوری و اعتماد به نفس زنان در مقابل مردان و ایجاد هویت مستقل آنان جلوگیری می کند، اما لزوما در هر حال و موقعیتی مستقیما به نفع مردان نیست؛ برای نمونه قانون مورد اشاره که هنوز در اکثر کشورهای امپریالیستی پیشرفته ی غربی وجود دارد، نخست از نظر کاری، زنان را در رقابت برای کسب شغل از مردان پیش می اندازد و سرمایه دارمرد یا زن ترجیح می دهد یک زن را که دستمزد پایین تری می گیرد استخدام کند تا یک مرد را. و دوما در خانواده ای که مرد و زن هر دو کار می کنند، مزد نابرابر و پایین تر زن در نظام اقتصادی جاری، به نفع کل خانواده نیست؛ زیرا درآمد خانواده حقوق بگیر را پایین می آورد( گرچه ممکن است که برای برخی از مردان، مزد پایین تر همسرشان نسبت به مردان در نظام جاری، حاشیه ی امنی برای تسلط مردانه شان فراهم سازد و در دل از این نابرابری خوشحال باشند). در مقابل چنین قوانینی، قوانینی در مورد حقوق زنان و مردان در مقابل یکدیگر وجود دارند که نه تنها علیه زنان، بلکه مستقیما به نفع مردان اند؛ مثلا قوانین ارث و یا حضانت فرزند و ...

5-   ما برای جدا کردن این دو مقوله از دو واژه ی «دینی» و «مذهبی» استفاده کرده ایم. دین را عموما برای جریان های منشعب از یک دین به کار نمی برند؛ مثلا نمی گویند «دین کاتولیک»و یا« دین شیعه»؛ حال آن که مذهب را برای ادیان نیز به کار می برند؛ مانند مذهب اسلام و یا مذهب مسیح؛

6-   همچنین در آسیای جنوبی. در مورد آمریکای جنوبی و مرکزی شکل هایی دستوری برای حل این تضاد از جانب امپریالیسم آمریکا پیاده شد.

7-   در عین حال باید توجه داشت که در برخی از کشورهای همین منطقه برخی از این جنبش ها در اشکال مذهبی و به رهبری جریان های مرتجع و واپسگرا بروز کرده است.

8-   در بالا اشاره کردیم که بسی روندها آن چنان که شاید امپریالیست ها انتظار داشتند پیش نرفت. بسیاری از سران ارتش و ساواک اعدام شدند. اکثریت به اتفاق سرمایه داران حاکم از کشور بیرون رفتند. کل دفتر و دستک فرهنگی رژیم شاه جمع شد و خلاصه تغییرات بیرون از انتظاری پدید آمد. به جای این ها همه طبقه نوینی شکل گرفت که در اساس با طبقه ی پیشین تفاوت اساسی نداشت جز این که از نظر فکری پشت مذهب پنهان شده بود.