۱۳۹۶ اسفند ۲, چهارشنبه

طبقه کارگر کشتار دراویش گنابادی را محکوم کرده و از حق آزادی بیان، تشکل و اجتماعات دراویش گنابادی پشتیبانی می کند






طبقه کارگر کشتار دراویش گنابادی را محکوم کرده و از حق آزادی بیان، تشکل و اجتماعات دراویش گنابادی پشتیبانی می کند

چند روزی است که درگیری حکومت استبدادی دینی با دراویش گنابادی که برای آزادی اندیشه، بیان و تشکل خود به مبارزه با حکومت اسلامی پرداخته اند، شدت یافته است و حکومت با لشکرکشی در یکی از مناطق تهران، بشکلی وحشیانه به ضرب و شتم و کشتار آنان دست زده است.
دروایش گنابادی هم مسلمان، هم شیعه و هم دوازده امامی هستند، اما آنها دیدگاههایی در مورد برخی مبانی مذهبی دارند که با دیدگاه  آیت الله های حاکم و کلا وجوه اندیشه و فقهی حکومت اسلامی در تضاد قرار دارد. این دیدگاهها اساسا بر خوانشی عرفانی از دین و مذهب استوار است که بر شیوه ها و طریقت دیگری- غیر از مذهب حاکم- برای  رسیدن به معبود(خدا) استوار است و رابطه مرید و مراد (قطب یا رهبر معنوی ) با این رابطه در مذهب حاکم( ولی فقیه و پیروان) فرق میکند. ریشه های خوانش عرفانی از دین و مذهب در تاریخ ایران به قرنهای نخستین تسلط دین اسلام بر ایران بر میگردد.
اینکه حکام اسلامی هیچ گونه غیر خودی را نمیتوانند تحمل کنند و آنقدر خود را بدبخت و ذلیل  و خوارمی بینند، که تبلیغ و ترویج اندیشه های دراویش گنابادی که گروه کوچکی هستند را بر نمیتابد و با وجود تسلط بر رادیو و تلویزیون  و این همه سازمان فرهنگی، خبرگزاری، سایتهای اینترنتی  و مطبوعات باز هم تبلیغات این گروه کوچک و دیگر گروههای مانند آن را موجب گمراهی جوانان حزب اللهی خود میداند، دیگر برای ملت ما عجیب نیست. حکومت اسلامی و آیت های الله های خود خواه، تنگ نظر و کوردل آن، از همان آغاز حکومت خویش نشان دادند که نمیتوانند اندیشه هیچ گروه دیگری را جز خود، یعنی حتی این گروه های کوچک بی آزار و مسالمت جو را تحمل کنند.
اما دراویش گنابادی  و دیگر فرق و خوانش های متفاوت از دین و مذهب گناهی نکرده اند که دیدگاههایشان با حکام کنونی فرق میکند. تفاوت بین دیدگاههای انسانها در یک اجتماع، امری طبیعی است. آنچه که مهم است این است که اولا این تفاوت های اندیشه ای و برداشت ها را از مسائل مختلف بپذیریم و برای آزادی بیان آنها حق قائل شویم، و دوما برای اینکه مردم را از نظر فکری و اندیشه ای به یکدیگر نزدیک کنیم، از برخورد دوستانه و صمیمانه  و اقناع گرانه اندیشه ها و باورهای آنان پشتیبانی کنیم. استفاده از زور در حوزه اندیشه ای و فرهنگی هیچ نتیجه ای ندارد جز آنکه یا گروهی را که ما با باورهایش مخالف هستیم، رشد دهد و یا آنکه بجای آنکه توده های مردم را به هم نزدیک کند، آنها را از یکدیگر دور کند.
دروایش گنابادی، دروایش حق، حلقه عرفان و دیگر گروههای مانند آنها باید از حق آزادی بیان که در کنار حق آزادی احزاب و تشکلها از مهمترین وجوه دموکراتیک انقلاب ایران هستند، برخوردار باشند. برای طبقه کارگر باید روشن باشد که ستم بر دراویش گنابادی و دیگر دراویش درست از همان گونه ستمی است که بر بهائیان و سنی مذهبان میرود؛ و ستم بر بهائیان و سنی مذهبان درست از جنس همان ستمی است که بر تمامی خلقهای ایران و محدود کردن حقوق ملی و آزادی آنها میرود، و ستم بر اینها نیز از جنس همان ستمی است که بر زنان، دانشجویان و جوانان میرود؛ و اینها همه  نیز درست هم پیوند است با ستمی که در حوزه آزادی بیان و تشکلات صنفی سیاسی به طبقه کارگر میرود.
اگر طبقه کارگر بخواهد از حق خود برای داشتن تشکلات صنفی و سیاسی دفاع کند و آن را به پیش برد، باید از حق آزادی بیان و تشکل دراویش گنابادی دفاع کند و به آنها در رسیدن به خواستهای خود، به تمامی شکلهای فکری و عملی یاری رساند.  هیچ یک از افراد طبقه کارگر (وهمچنین پیشروان درستکار این طبقه) به هیچوجه نباید چنین فکر کند که این امر به او مربوط نیست. برعکس، کوچکترین ظلم و ستم و به کوچکترین و محدودترین گروههای مذهبی، ملی،  جنسی و غیره، به طبقه کارگر مربوط بوده و به نوعی ستم به طبقه کارگر است؛ و طبقه کارگر چنانچه کوچکترین کوتاهی در این پشتیبانی کند، شرایط را برای ستم بخود برای حکومتگران آسان تر میکند. زیرا در واقع یک حکومت استبدادی مذهبی بیش نیست و یک ستم بیش نیست و تنها اشکال آن و گروههایی که بر آنها این ستم روا میشود، فرق میکنند.
شیوه های حکومت استبداد مذهبی و پاسداران و بسیجان و قلچماق های لباس شخصی اش برای برخورد به گروهها نیز اهمیت این پشتیبانی را دو چندان میکند. شیوه های اساسی این حکومت چنین است که سرکوب گروههای تک افتاده و مهجوری را که گمان میکند دیگر مردم به آنها ملحق نخواهند شد و از آنها پشتیبانی نخواهد کرد، در اولویت قرار میدهد و از آن برای ترساندن و به پس راندن و یا مقدمه چینی برای سرکوب گروههای بزرگتر در سطح جامعه استفاده میکند. حال با توجه به افت نسبی جنبش دی ماه، این حکومت فرصتی یافته تا  ددمنشی و وحشی گری خود و عزم خود برای سرکوب جنبش را بر سر دراویش گنابادی خالی کند و در عین حال به تمامی گروههای اجتماعی که بشکلی اعتراض میکنند، ضرب شستی نشان دهد. بنابراین، باید این تاکتیک حکومت را با پشتیبانی همه جانبه از دراویش و به همراه آن از هر گروه و  دسته و اجتماعی که مورد ظلم و ستم قرار گرفته و یا میگیرد (مال باختگان، بازنشسته ها، دختران  و زنانی که اعتراض خود را به اشکالی بیان میکنند، بهائیان، سنی مذهبان، کشتار جوانان ملتهای غیرفارس در خیابان و زندانها و...) خنثی کرد و از یکپارچگی مردم در تقابل با حکومت دفاع کرد.    

جمعی از مائوئیستهای ایران
دوم اسفند ماه نود وشش




۱۳۹۶ بهمن ۳۰, دوشنبه

در بزرگداشت انقلاب پنجاه و هفت و دو خواست اساسی آن استقلال و آزادی


در بزرگداشت انقلاب پنجاه و هفت و دو خواست اساسی آن استقلال و آزادی

یادداشتی بر سخنان محمد امینی درباره انقلاب 57

اوضاع پیچیده مبارزه طبقاتی در ایران، افراد گوناگون و جریان های سیاسی مختلف را به اظهار نظرات گاه عجیب و غریبی کشانده است. برخی می خواهند چیز تازه و نوی بگویند اما به جای چیزی های واقعا تازه و گشودن دریچه های نو و یا راه هایی برای کشف ژرف تر حقایق، مشتی پرت و پلا سرهم می کنند و خود را به وضع واقعا خنده داری می اندازند. عده ای دیگر تلاش می کنند مواضع فوق چپ گرفته و نشان دهند که مثلا خیلی از بقیه رادیکال ترند. از این گونه اخیر می توان به نظراتی اشاره کرد که اعتراضات و مبارزات خیابانی دی ماه سال جاری را مبارزاتی ضد انقلابی می دانند و هر گونه پشتیبانی از ان را نفی می کنند؛ گویا افرادی از این دسته منتظر یک انقلاب ناب کارگری هستند که «حرفی توش نباشه» و هیچ  ترکیب و درهمی ای در آن به چشم نخو رد.  
برخی از نظرات این افراد و جریان ها، گرچه حتی با ابتدایی ترین اصول بررسی واقعیات و تحلیل سیاسی نمی خواند، اما در خورند که  تحلیل و نقد شوند. علت این است که این گونه نظرات که بامقاصد خاصی ارائه می شوند، حاوی عناصر خطرناکی هستند و می توانند موجب گمراه کردن بخش هایی از نیروهای به ویژه جوان این مرز و بوم شوند. وانگهی، در مقابله با این گونه ادعاها است که نظر و تحلیل مارکسیستی می تواند خود را به وجه روشن تری نمایان کند و محک زند.
نمونه ای از این نظرات که ما می خواهیم دراینجا مورد بحث قرار دهیم نظرات اخیر محمد امینی است. این شخص عموما-  ظاهرا و یا واقعا -  در نوسان بین صفوف لیبرال های ملی و جمهوری خواهان(و شاید سلطنت طلبان) امپریالیستی است. ایشان در یکی از گردهمایی های اخیر در بیرون کشور نظراتی در مورد انقلاب 57 ارائه داده که مثال بارز آن نظراتی است که واقعا«در دکان هیچ عطاری یافت نمی شود»؛ گرچه به هر حال وی همچون بقیه این گونه هوچیان سیاست همان گونه که گفتیم اهداف خاصی را از این نوع دیدگاه ها  دنبال می کند. بررسی نظرات امینی درعین حال بهانه ای است برای ما جهت مروری بر انقلاب 57 و نیروها و اهداف آن
امینی ستایشگر جامعه پهلوی ها
امینی می گوید  انقلاب 57،«انقلاب جامعه غیر مدرن در مقابل جامعه مدرن» بود.(سایت ملیون ایران، گزارش نشست کلن، 28 بهمن ماه 96، تمامی بازگفت های ما در این مقاله از همین گزارش است).
 به این ترتیب جناب امینی، جامعه زمان شاه را «مدرن» می داند. این یک ستایش بی پشتوانه جامعه ای است که نظام استبداد سلطنتی بر آن تسلط داشت و از نظر اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جزو عقب مانده ترین جوامع کشورهای زیر سلطه امپریالیست ها به شمار می رفت. واژه ی «جامعه» که در این جا به جای نظام نشسته، هیچ چیزی را تغییر نمی دهد.  نه می توان برآمد دینی و مذهبی بخش هایی از جامعه را حتی اگر تمامی این بخش ها ارتجاعی باشند و اهدافی ارتجاعی را دنبال کنند، به کل جامعه تعمیم داد، و نه می توان «جامعه» شاهی را«مدرن» خواند و از انقلابی که علیه تمامی وجوه اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آن متوجه بود، به عنوان انقلاب «جامعه غیر مدرن» نام برد؛ این جز این که می خواهیم مقاصد واقعی مان به روشنی برملا نشود و جای مانور دادن داشته باشد، معنای دیگری ندارد.
 اما نکات امینی: ادعای بالا از یک سو، کلی بافی بی معنایی بیش نیست و از سوی دیگر، از هر گونه محتوی واقعا علمی بی بهره . اولا که نه جامعه زمان شاه جز در برخی موارد(مواردی که آن را به جامعه ای شبه مدرن تبدیل می کرد و نه حتی مدرن به معنای دقیق کلمه) یک جامعه مدرن بود و نه حکومت اسلامی توانسته مردم ایران را که به گونه ای دو زیستی در این جامعه زندگی می کنند، به طور مطلق، به وضعیتی غیر مدرن بکشاند.
معیار و نمونه مان برای جامعه مدرن چیست؟ از جامعه سوسیالیستی به عنوان الگوی مدرن می گذریم و فرض را بر این می گذاریم  که این نمونه، نه وضع کشورهای اروپایی درجه یک و یا دو، بلکه یک کشور درجه سه اروپایی باشد. بر مبنای یک چنین نمونه ای، جامعه زمان شاه مدرن نبود. خواه از نظر اقتصادی و خواه سیاسی و فرهنگی.
نخست اقتصاد:
اگر ملاک مان برای مدرن بودن، ساخت اقتصادی جامعه باشد، نظام اقتصادی زمان شاه بر وابستگی مطلق به امپریالیسم، صدور نفت و صنایع مونتاژ، واردات همه چیز و صادارت صنعتی نزدیک به صفر متکی بود و وضع کشاورزی بسیار نابسامانی داشت تا جایی که این جملات معروف ورد زبان مردم بود که ما «نمی توانیم حتی یک سوزن بسازیم» و یا «گندم و برنج مان را هم وارد می کنیم». و یا کافی است که کتاب هایی که در تحلیل دوران شاه حتی به وسیله ی نمایندگان بورژوازی ملی و لیبرال ( برای نمونه، اقتصاد ایران - ابراهیم رزاقی و یا اقتصاد سیاسی ایران- همایون کاتوزیان و...) و نه به وسیله ی چپ ها و جریان های مارکسیستی، به رشته ی تحریر در آمده بخوانیم تا متوجه ابعاد عقب ماندگی اقتصاد زمان شاه بشویم. همین ساخت اقتصادی به اصطلاح مدرن از سوی حکومت اسلامی نه تنها حفظ شد، بلکه برخی اجزای آن نیز رشد یافت. البته، برخی از وجوه این ساخت اقتصادی در جمهوری اسلامی دستکاری شده و مثلا برخی بخش ها همچون تجاری، ربایی و دلالی بیشتر رشد کرده و یا به طور کلی وضع کنونی اقتصادی صد پله بدتر از زمان شاه شده است، اما اینها هیچ تغییری در این حقیقت نمی دهد که اقتصاد زمان شاه سابق که یک نوکر، مزدور و سگ زنجیری امپریالیسم غرب بود، یک اقتصاد عقب مانده و غیر مدرن بود، حتی در مقایسه با کشورهای درجه سه اروپایی.
دوم سیاست:
 در زمان حکومت پهلوی یک استبداد سلطنتی فردی واقعی(در تقابل با حتی حکومت های سلطنتی تشریفاتی در برخی از کشورهای امپریالیستی اروپا) برقرار بود. خود شاه قدرت مطلق بود و احدی حتی از طبقه خودش نمی توانست به او «تو» بگوید. به عبارت دیگر حتی میان طبقه حاکم نیز دموکراسی وجود نداشت. نظام شاهی- گرچه در مقایسه با استبداد کنونی دینی در سطح کمتری- بر همه چیز مردم مسلط بود. در عرصه سیاسی، نه آزادی اندیشه وجود داشت و نه آزادی احزاب (یا تشکلات حتی صنفی مانند سندیکا و اتحادیه) و نه آزادی اجتماعات و تظاهرات؛  نه مجلس واقعا ملی و حکومت انتخابی و غیره و نه قوانین حقوقی و دستگاه قضایی پیشرفته. اگر جمهوری اسلامی مجلس خبرگان را دارد، شاه هم مجلس سنا (یا مجلس درباریان و برگزیدگان) را داشت. البته همه این موارد در حکومت اسلامی بدتر شده است اما این، تغییری در نفس غیر مدرن بودن دولت و سیاست و قضا در زمان شاه نمی دهد، اگر ملاک مان دموکراسی حتی پیش پا افتاده و سرودم بریده بورژوایی در همین کشورهای درجه سه غربی باشد. این یک نظام سیاسی ارتجاعی و نه مدرن بود و در نفس استبداد فردی، عقب ماندگی سیاسی و غیر مدرن بودن، فرقی اساسی با حکومت اسلامی که این نیز یک استبداد دینی و مذهبی است، نداشته و ندارد. ایران زمان شاه تا زمان انقلاب به جزیره سکوت و آرامش معروف بود و آرامش و سکوت محض آنچنانی به هیچ وجه علامت مدرن بودن نیست.
مهم ترین خواست سیاسی انقلاب دموکراتیک، خواست آزادی است( که  در دوران کنونی رهایی از حکومت دینی و جدایی دین از حکومت به آن اضافه شده است) و این خواستی است که در انقلاب 57 نیز در مرکز خواست های مردم قرار داشت و همین امر نشاندهنده این است که جامعه زمان شاه، آزاد یا مدرن نبود؛ مگر انکه منظورمان از مدرن بودن تنها برخی وجوه خاص جمهوری اسلامی مانند حجاب اجباری باشد که در زمان شاه وجود نداشت.
 سوم فرهنگ:
 در زمان شاه، تا آنجا که مسئله به فرهنگ مدرن و فرهنگ غیر مدرن بر می گردد، اجازه فعال بودن به هیچ فرهنگ ملی و مترقی داده نمی شد، بلکه برعکس این فرهنگ نوکر صفتی و پرستش غرب بود که در ایران رواج داده می شد. بسیاری از کتاب ها علمی و هنری یا اجازه چاپ نداشتند و یا سانسور می شدند.(1) فرهنگ سازان، دانشمندان، هنرمندان و اندیشه پردازان تا زمان پیروزی انقلاب، یا باید زبان در کام می کشیدند و یا خود را در هر زمینه ی هنری و علمی سانسور می کردند و یا جایشان در زندان بود. کم نبودند نویسندگانی که به دلیل تالیفی علمی در زمینه جامعه و سیاست، نوشتن نمایشنامه و داستانی، سرودن شعری و یا ترجمه متنی سال ها در زندان سپری کرده و شیره جان شان به وسیله شاه کشیده شد. تمامی این امور در حکومت اسلامی البته بدتر شده، اما این که در این حکومت بدتر شده، چندان امتیاز مثبتی به حکومت شاه نمی دهد که ما اکنون بتوانیم از واژه هایی مانند مدرن برای آن حکومت استفاده کنیم. هم آن و هم این هر دو غیرمدرن بودند.
البته در مورد حقوق و آزادی های زنان، برخی بخش های فرهنگی همچون موسیقی(به ویژه فولکلوریک و البته باز نه در همه ی وجوه) یا آزادی های اجتماعی، وضع در زمان شاه بهتر بود، اما این را نمی توان کلیت داد و گفت چون برخی آزادی های فرهنگی و اجتماعی در زمان شاه وجود داشت، پس ما در زمان شاه با جامعه ای مدرن طرف بودیم. اگر چنین نمونه هایی بتواند نشانه های یک حکومت مدرن باشد، باید به جمهوری اسلامی نیز حداقل در مواردی لقب «مدرن» بودن نسبت داد. زیرا در همین حکومت اسلامی، سطح نیروهای تحصیل کرده به ویژه نیروهای تحصیل کرده زنان (تحصیلات تا مدارج بالای دانشگاه) و باز به ویژه  در روستاها به مراتب بیشتر از زمان شاه گشته است، طلاق گرفتن زنان به ویژه در روستاها از حال تابو بیرون آمده و ... وانگهی ما چه داریم در مورد کشورهای زیر سلطه افریقا، آسیا، آمریکای لاتین بگوییم. لابد چنین کشورهایی که از مسائلی که ما رنج می بریم، همچون برخی آزادی های زنان و یا برخی آزادی های فرهنگی و اجتماعی، رنج نمی برند، مدرن هستند! ممکن است گفته شود:« خوب وضع آنها بهتر از ماست». بله، این تا حدودی درست است. اما دلیلی بر مدرن بودن آن جوامع نیست. 
ستایش امینی از ارزش های «مدرن» جامعه شاهی
امینی می گوید انقلاب 57«ضد انقلاب در برابر ارزش های مدرن جامعه ایران» بود. پس، از نظر امینی این تحلیل گر تاریخ و سیاست، انقلاب 57 ایران، نه یک انقلاب، بلکه یک «ضد انقلاب» بود. آیا این موضع، تفاوتی با مواضع امپریالیست ها و بورژوا- کمپرادورهای زمان شاه و اپوزیسیون کنونی آمریکایی دارد؟ اگر امینی می گفت که برخی از ارزش هایی که طبقه مسلط شده بر انقلاب بر جامعه حاکم کرد درمخالف و ضدیت تام با برخی از ارزش هایی قرار داشت که در زمان شاه با واسطه ی مبارزه مردم به دست آمده بود، این گفته می توانست درست باشد.
 به راستی از نظر امینی چه چیز در انقلاب 57 «ضد انقلاب» است؟ آیا ضد انقلاب، حکومتگران آخوند و مکلاهای دینی هستند که نتایج انقلاب را تصاحب کردند و استبداد دینی برقرار کردند و یا توده های مردم که اکثریت آنان را طبقه کارگر و دهقانان و دیگر زحمتکشان شهر و روستا تشکیل می دادند؟ اگر بحث بر سر حکومت گران است، آری این ضد انقلاب بود و نه انقلاب، و اساسا ارتجاع بود و نه مدرنیت. اما اگر ما به چنان کلی گویی های مبهمی، آن هم در مورد انقلابی همچون انقلاب 57  دست بزنیم و چنان سخن بگوییم که  ضد انقلاب بودن، شامل تمامی طبقات انقلابی و مترقی نیز بشود، آن گاه ما ابتدایی ترین اصول تحلیل اجتماعی و سیاسی را زیر پا گذاشته و سخیف ترین توهین ها را به مردمی کرده ایم که با تمامی وجود و در مخالفت با تمامی وجوه نظام شاهی به میدان نبرد آمدند و خواست های آزادیخواهانه و استقلال طلبانه خود را پیش گذاشتند. 
هر انقلاب واقعی ای بر مبنای تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولید و زیر بنا و روبنا استوار است. انقلاب مردم ایران در سال 57، برآمد تضاد نیروهای مولد و مدرن جامعه ایران و در راس شان طبقه کارگر با روابط تولید عقب مانده بوروکرات- کمپرادوری ای بود که با برخی از وجوه جوامع فئودالی در آمیخته بود. بروز سیاسی آن، خواست های دموکراتیک و ضد امپریالیستی تمامی طبقات مردمی بود که در دو شعار آزادی و استقلال تجلی می یافت.
به این معنا، انقلاب 57 ایران، انقلابی به طور عمده مدرن  بود، زیرا دو خواست اساسی استقلال  و آزادی را در سرلوحه خواست های خود داشت. استقلال از امپریالیسم  و ایستادن روی پای خود می توانست ایران عقب مانده را به ایران پیشرفته و مدرن از نظر اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و فرهنگی تبدیل کند. آزادی یا ایجاد یک دموکراسی واقعی و مردمی در جامعه می توانست تمامی استعدادهای و توانایی های سیاسی و فرهنگی(و ایضا اقتصادی) تمامی طبقات خلقی را شکوفا سازد.
 اکثریت به اتفاق بیشتر طبقات (طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی شهری و روستایی ، بورژوازی ملی) چنین خواست هایی را در کلیت خود دنبال می کردند. هیچ یک از نمایندگان آگاه این طبقات و لایه های پیشرو آنان، هرگز استبداد دینی و آخوندی نمی خواستند و از همان آغاز با آن درافتادند(حتی لیبرال راستی همچون بازرگان نخست گفت «جمهوری دموکراتیک اسلامی» و با روحانیون در افتاد). این همه مبارزه، نبرد و جنگ در پی گیری خواست های انقلابی و از سوی تمامی طبقات مردمی با دولت و حکومت بر قرار شده، آن هم بلافاصله پس از قیام بهمن، نشان از این داشت که انقلاب آنان برای برقراری جامعه غیر مدرنی که حکومت اسلامی می خواست به آنها تحمیل کند، نبود.  
از سوی دیگر، هیچ انقلابی به طور مطلق خلوص ندارد و یا به بیانی دیگر، هر انقلابی به ارتجاع آغشته است و می تواند به آن تبدیل شود. بدین عنوان، انقلاب و ارتجاع، ترکیب و یا وحدت اضداد هستند. علت این است که در انقلاب علیه یک نظام اقتصادی - سیاسی موجود، همواره دو نوع نیروی اجتماعی شرکت دارد؛ نیروهایی که علیه نظام جاری معرف نظام آینده اند و نیروهایی که در مبارزه علیه نظام جاری نماینده نظام ها و ساخت های گذشته اند که نظام اجتماعی ارتجاعی  موجود با آنها هم، یا به طور کامل و یا تا حدودی، در تقابل قرار دارد.
 این نیروها ی اجتماعی می توانند یک یا چند طبقه و یا لایه ها و بخش هایی از یک یا چند طبقه اجتماعی موجود را دربر گیرند. همچنین در یک انقلاب، تشکلات، سازمان ها و نهادهایی شرکت دارند که یا  نماینده آینده اند و یا نماینده گذشته. برخی از این سازمان ها و نهادها مستقیما متکی به یک طبقه و یا لایه هایی خاص از یک طبقه اجتماعی هستند. برخی دیگر در حالی که نماینده طبقه یا لایه هایی از یک طبقه اجتماعی هستند در عین حال مستقل از آن طبقه منافع خاص یک قشر و لایه را دارند(مثلا روحانیت در ایران). اندیشه ها و افکار طبقات و لایه های اجتماعی نیز به همین شکل و بر بستر همین طبقات و نهادها شکل می گیرند. اندیشه های انقلابی و مترقی و اندیشه های  ارتجاعی. هر چقدر یک نظام اقتصادی کمتر با گذشته تصفیه حساب کرده باشد و یا کمتر از گذشته به شکل گسترده تر، ژرف تر و عمیق تری بریده باشد و بسترهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی این گذشته(شیوه های تولید، شیو های ارتزاق طبقات و یا لایه هایی از آنها، سازمان ها و نهادهایی از گذشته و اندیشه های واپسگرای وابسته به آن) به وجه  استوارتر،عمیق تر و بارزتری در آن وجود داشته باشد، و از سوی دیگر، هرچقدر نیروها و طبقات اجتماعی که نماینده آینده اند، کمتر آگاهی و سازمان لازمه ی گرفتن رهبری و نیروی سیاسی و نظامی لازم برای به پیروزی رساندن انقلاب را داشته باشند، آن گاه این امکان که  نیروهای واپس گرا و ارتجاعی موجود که در بطن جامعه و در خود انقلاب حضور دارند، رهبری انقلاب را به دست بگیرند و انقلاب را به ضد انقلاب و ارتجاع تبدیل سازند، بیشتر است.(2) به این ترتیب، این مسئله که کدام بخش رو بیاید، انقلاب بر ارتجاع مسلط شود و یا ارتجاع بر انقلاب، کاملا وابسته به تاریخ اقتصادی - اجتماعی و سیاسی - فرهنگی هر کشور معین و وابسته به شرایط مشخص درونی و بیرونی هر کشور معین در برهه انقلاب دارد.
 در انقلاب 57 ایران ، انقلاب به ضد انقلاب و ارتجاع تبدیل شد. درست به این دلیل که لایه هایی عقب مانده و واپسگرا در طبقات بورژوازی تجاری، خرده بورژوازی سنتی شهری و روستایی و لمپن پرولتاریا، با واسطه و رهبری  نهاد روحانیت و سازمان های مذهبی مخالف با شاه، رو آمدند و توانستند حکومت خود را برقرار کرده و نتایج انقلاب را غصب کنند. این مسئله که این ها رو آمدند هم مربوط  می شود به نیرو و توان اجتماعی خودشان،(3) سازش های نظام پهلوی و امپریالیست ها با آنها از 32 به این سو، ضعف نیروهای چپ،(4) دموکرات و لیبرال ملی، وضعیت شبه مدرنی که شاه آفریده بود و ایران را در برزخ میان سنت و مدرنیته قرار داده بود و این مسئله که وابستگی شاه به امپریالیست ها و تبلیغ بخش منحط فرهنگ غربی، مقابله با شاه را در حوزه دین و مذهب رشد داد و این گونه دفاع از هویت مستقل ایران و ایرانی تا حدودی هویت دینی و مذهبی گرفت. (5)          
به این ترتیب، این انقلابی بود که نتایج اش به وسیله ی روحانیون و کت و شلواری های کهنه پرست و ارتجاعی به تاراج رفت. انقلابی که اهداف نخستین آن استقلال و آزادی بود، اما با حکومت روحانیون، نه استقلالی به دست آورد و نه آزادی ای. تشکیلات روحانیت و آخوندها به  مرور حکومت استبداد مذهبی را بنیان گذاشتند و هر صدایی را خفه کردند؛ سپس همان طبقه ی بورژواهای بوروکرات- کمپرادور پیشین را با لایه هایی گسترده تر و گوناگون تر، در شکل مذهبی باز تولید کردند و به همراه تمامی لایه ها و اقشاری که نماینده عقب مانده ترین نوع تولید و ارتزاق و تشکل بودند، در تمامی امور اقتصادی، حکومت نعل به نعل وابستگی به  امپریالیست ها را بر قرار کردند. دین و مذهب بر سیاست و فرهنگ تسلط یافت؛ و ایران از نظر اقتصادی، همچنان که زمان شاه سابق بود، وابسته به امپریالیست های غربی و شرقی گشت. از نظر سیاسی و فرهنگی نیز این کشور را تا آنجا که شد و شرایط به آنان اجازه می داد به عقب بازگرداندند.
 چنین امری یعنی اینکه انقلابی به ضد انقلاب و ارتجاع، به ضد خواست های اساسی خود تبدیل شود و تمامی طبقات انقلابی و مترقی پس از انقلاب با نتایجی روبرو شوند که درست صد و هشتاد درجه با آنچه که می خواستند و به خاطر آن مبارزه کرده و کشته داده بودند، مخالف بود(گرچه تمامی نواقص صرفا در آنها نبود و ضعف سازمان های سیاسی طبقه کارگر و خرده بورژوازی کاملا آشکار بود) موجب گشت که در میان برخی از توده های مردم به ویژه در میان لایه های خرده بورژوازی، بی علاقگی و پشیمانی نسبت به انقلاب بزرگ خودشان به وجود آید؛ این امر، اما تغییری در ماهیت و واقعیت آن انقلاب و تضادهای اساسی آن انقلاب که محرک اساسی تمامی طبقات خلقی بود، نمی دهد.
پس  زمانی که امینی انقلاب تمامی طبقات مردم و از جمله طبقات کارگر و دهقان  را با عبارت «ضدانقلاب در برابر ارزش‌های مدرن جامعه ایران» قرار می دهد، از سویی به طبقه کارگر و زحمتکشان و تمامی طبقات انقلابی و مترقی ملت ایران  توهین می کند و از سوی دیگر به آرایش و بزک کردن چهره نظام شاهنشاهی می پردازد.
ستایش جامعه شاهی از سوی امینی با پنهان شدن پشت بیداری مشروطیت
امینی می گوید:«اگر انقلاب مشروطه را شورش بیداری بدانیم، انقلاب ۵۷ طغیان جهل بود.»
این نیز نه تحلیل، بلکه کلی گویی دیگری است و افزون بر آن مغلطه.
ظاهرا جناب امینی دارد دو انقلاب مشروطه و 57 را مقایسه می کند، اما او در واقع نه دو انقلاب را، بلکه مقاصد انقلاب 57 را با حکومت پهلوی ها مقایسه می کند.
از عبارات وی این گونه نتیجه می شود که تمامی طبقات خلقی از موضع «جهل» بر علیه «بیداری»ای طغیان کردند که گویا از زمان مشروطیت برقرار شده و به وسیله حکومت پهلوی ها حفظ شده و تداوم یافته بود.
 آیا نباید به عباراتی از این گونه مشکوک بود و آنها را به کسانی نسبت داد که زیر این نوع عبارات و جملات قصد آن دارند که اصل انقلاب طبقات زیر استثمار و ستم علیه حکومتی ارتجاعی را به زیر سئوال برند، و آب پاکی روی حکومت وابسته به امپریالیسم پهلوی ها بریزند؟
در حقیقت هم، بر مبنای چنین عباراتی می توان چنین نتیجه گرفت که انقلاب مشروطه شورش بیداری بود، شورشی که پیروز شد و نتیجه آن یعنی بیداری به دست آمد و به وسیله ی حکومت های رضا خان  و پسرش حفظ گشته و تداوم یافت تا زمان انقلاب 57 که «جهل» بر علیه آن طغیان کرد و آن را پس راند.
انقلاب 57 درست ادامه ی دو خواست اساسی تمامی طبقات خلقی ایران یعنی استقلال و آزادی بود. این خواست ها خواه در شکل کلی خود و خواه به صورت جزیی در تمامی مبارزات تمامی مردم ایران طی صد سال اخیر در جریان بوده و نقش داشته است. از مشروطیت گرفته تا 20 تا 32 و مبارزات در آذربایجان و کردستان و تا سال 39 تا 42 و سپس انقلاب 57 و نیز پس از آن تا کنون. این دو خواست زیر بنای اساسی انقلاب دموکراتیک نوین ایران از مشروطیت بدین سو بوده و هست. انقلابی که تا کنون، تمامی شرایطی که برای پیروزی آن واجب و لازم بوده، هر بار به گونه ای تحقق نیافته و یا به عبارتی هر بار از سویی و یا از سوهایی لنگیده است. از جمله همین مسئله یعنی هر زمان بروز کمبودی، موجب شکست های آن در دوره های مختلف بوده است.
اما در مورد مقایسه دو انقلاب مشروطه و 57: همانقدر که نادرست است که انقلاب 57 را به این شکل کلی و مطلق «ضد انقلاب» و «طغیان جهل» به شمار آوریم(به این دلیل که برخی اقشار و لایه های ارتجاعی و ضد انقلابی و از جمله لمپن ها که نماینده «جهل» بودند در آن شرکت داشتند و همان ها نیز نتایج انقلاب را به حساب خود واریز کردند) به همان میزان نادرست است که جنبش مشروطیت را به طور کلی و مطلق جنبش بیداری به حساب آوریم، گرچه این وجه بیداری در جنبش مشروطیت عمده بود.
 توجه کنیم که در جنبش مشروطیت برخی از حرکت ها و جنبش ها درست به وسیله ی روحانیونی رهبری شد که گرچه همچون شیخ فضل اله نوری نبودند، اما اگر آنان را در مقابل روحانیونی همچون شیخ محمد خیابانی و یا برخی از متفکران بابی مشروطیت  قرار دهیم، نه تنها روحانیون مدرن و مترقی ای به شمار نمی آمدند، بلکه عقاید مشروطه طلبانه شان آغشته به بسیاری از افکار عقب مانده و ارتجاعی بود؛ مانند سید عبدلله بهبهانی و یا سید محمد طباطبایی و حتی جمالدین اسدآبادی. بسیاری از این قبیل روحانیون (و باز نه تنها شیخ فضل اله نوری که در انتهای  راست و ارتجاعی ترین بخش این روحانیون ایستاده بود) خواهان حفظ دم و دستگاه روحانیت بوده و مخالفت شان بیشتر با سلطنت قاجار بود که شرایط اقتصادی آنان را تا حدودی محدود کرده بود. بسیاری از پیشروان مشروطه در ایران همواره خود را مجبور با سازش با این روحانیون سنتی که دارای نفوذ زیادی در مردم بودند، می دیدند و برای خوشامد آنها و فراری ندادن آنها از انقلاب و نیز پیش بردن برنامه هایشان، حتی افکار مدرن خود را در لفافه های دینی و مذهبی بیان می کردند. به این ترتیب انقلاب مشروطه گرچه بیداری طبقات خلقی ایران( دهقانان، کارگران و زحمتکشان شهری، خرده بورژوازی شهری و نیز بورژوازی ملی ایران) بود، اما نه تنها «بیداری» بسیاری از روحانیونی که در مشروطیت نقش داشتند، نبود، بلکه برعکس آنان را فعال کرد تا خواهان حقوق و امتیازات ارتجاعی گذشته( امتیازات دستگاه روحانیت، قانون گزاری، موقوفات و غیره) خود باشند. امثال همین روحانیون و البته به ویژه شیخ فضل الله نوری، بسترهای فکری حکومت کنونی را فراهم کردند. به عبارت دیگر، ریشه های برآمد حکومت کنونی را باید در کمبودها و وجوه ناقص و عقب مانده انقلاب مشروطیت دید و از آن زمان به این سو دنبال کرد.     
اعلان جنگ امینی علیه انقلاب 57
« خیزش ۵۷ اعلان جنگ به ارزش‌های مشروطه بود که نماد یکی از آنها به صورت حجاب اجباری درآمد.» اینک امینی به نمایندگی از ارزش های مشروطه به اعلان جنگ علیه خیزش 57 می پردازد.
از این سخنان می توان نتیجه گرفت که چون در زمان پهلوی ها حجاب اجباری نبود، پس خیزش 57 انقلابی و خیزشی علیه ارزش های مشروطیت بود که به وسیله ی پهلوی ها حفظ شده و تداوم یافته بود. به این شکل اجباری بودن و یا نبودن حجاب، مرکز تقابل مدرن و غیر مدرن می شود و خواست های بسیار گسترده انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی مردم ایران(که کمابیش مانند خواست های ملت های تمامی کشورهای زیرسلطه است) به یکی از خواست های آن( که در شرایط معین حکومت کنونی به یک خواست تبدیل شده است و در صورت نبودن حکومت کنونی چنین خواستی وجود نداشت) کاهش می یابد. اینجا هم روشن نیست که تکلیف ملت های غیر مسلمان آسیایی و افریقایی و آمریکای جنوبی که در مبارزه با ارتجاع داخلی و امپریالیسم، چنین خواستی را ندارند چه می شود! آیا خواست ها دموکراتیک و ضد امپریالیستی آنان مدرن است و یا خیر، آن خواست ها نیز غیر مدرن به شمار می روند؟
نکته اساسی در مورد انقلاب57 این است که آن انقلاب، انقلاب مردم ایران بود و نه انقلاب آخوندها وکت شلواری های مذهبی. گرچه آنان نیز بخشی از جنبش عمومی مردم ایران و همان گونه که گفتیم برآمد خواست های لایه هایی از بورژوازی تجاری سنتی ایران، خود دستگاه روحانیت و نیز لایه هایی از خرده بورژوازی سنتی بودند. اما اگر آن انقلاب در اساس انقلاب خلق ایران و در اصل انقلاب طبقات زحمتکش و میانی مردم ایران بود، آن گاه آیا می توان چنین گفت که این اعلان جنگ مثلا طبقه کارگر و زحمتکشان ایران به ارزش های مشروطه بود. امینی مثال «حجاب اجباری» را می زند. توگویی خواست طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی در ایران خواست حجاب اجباری بوده است!؟
خیلی خلاصه انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی 57 درست ادامه انقلاب مشروطه و تازه در سطحی بسیار گسترده تر و بالاتر بود. نمایندگان سیاسی تمامی طبقات در این انقلاب دارای آرمان هایی بسیار والاتر و ژرف تر از مشروطیت بودند. این که این انقلاب به وسیله ی جریان های مذهبی غصب شد و حکومت اسلامی بر ایران بر قرار شد، ذره ای از ارزش های انقلاب 57 کم نمی کند. 
حکومت اسلامی از یکسو خود محصول سازش های همان حکومت به اصطلاح «مدرن» پهلوی با عقب مانده ترین و مرتجع ترین شاخه های روحانیت و احزاب مذهبی متعصب و عقب مانده طی پنجاه سال، به ویژه پس از کودتای مرداد 32 (و آغاز همکاری گسترده با آیت الله کاشانی) بود، و این امر که همین ها طبقات، لایه ها و جریان ها و خود سازمان عریض و طویل روحانیت از دل چنین جامعه ای بر آمدند و چنین نشو و نمایی کردند، خود به خوبی گواه این است که آن جامعه نه تنها مدرن نبود، بلکه بسیار هم غیر مدرن و عقب مانده بود؛ و از سوی دیگر محصول سازش امپریالیست ها با همین احزاب و جریان های مذهبی، درست در بزنگاه پیروزی انقلاب و برای جلوگیری از اوج گیری مبارزات طبقه کارگر و دیگر طبقات زحمتکش و  و نیز تقابل امپریالیستی با سوسیال امپریالیسم شوروی .
ما در اینجا دیگر به این نکته که امینی از جنبش مردم ایران خواستار نفی خشونت و گذار مسالمت آمیز شده است، نمی پردازیم، زیرا در این باره در بیانیه های ما صحبت شده است. تنها به این اشاره بسنده می کنیم که می توان افرادی مانند امینی را با این نظراتی که درباره انقلاب 57 داده، نه در دسته لیبرال های ملی بلکه در دسته بندی سلطنت طلبان وابسته به امپریالیسم قرار داد که همگی نفی خشونت می کنند و خواستار گذار مسالمت آمیز هستند.

30 بهمن ماه 96
هرمز دامان
یادداشت ها
1-   برای نمونه بگوییم که کتاب های نویسندگان ایرانی همچون بزرگ علوی(حتی کتابی مانند چشمهایش) و نویسندگان خارجی به ویژه ماکسیم گورکی(حتی غیرسیاسی ترین کتاب های وی) ممنوع بود. و نیز چنانچه در نزد کسی کتاب«اصول مقدماتی فلسفه» ژرژ پولیتسر می یافتند، حداقل سه سال زندان در انتظارش بود.
2-   روشن است که چنین شرایطی بیشتر در کشورهای زیر سلطه امپریالیست ها موجود است تا درکشورهای امپریالیستی که به واسطه ی تسلط سرمایه داری در زمانی دراز خلوص بسیار زیادی یافته اند.  ضمنا به این نکته اشاره کنیم که در انقلاب چین نیز لایه هایی از طبقات عقب مانده فئودال نیز وجود داشتند اما به واسطه ی تسلط طبقه کارگر و حزب کمونیست بر انقلاب و سیاست های درست آن، این حزب توانست از نیروهای آنان به وجه شایسته ای در جنگ با ژاپن استفاده کند.  
3-   توانایی تکیه کردن به لایه های مورد اشاره در بالا و بسیج آنها بر مبنای اندیشه های دینی و مذهبی که از مشروطیت و به ویژه از 32 بدین سو با دادن خروارها مقاله و کتاب و سخنرانی و موعظه و غیره تبلیغ و ترویج کرده بودند.
4-    مهم ترین این ضعف هاعبارت بود از استوارنبودن به روی مباحث اصولی مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی  و به جای آن سستی و اهمال و درهم ریختگی و اغتشاش تئوریک، وجود انواع و اقسام رویزیونیسم و اپورتونیسم چپ و راست، پراکندگی تشکیلاتی که بخشا مربوط به استبداد شاهی و بخشا مربوط به تشکلات درونی خود چپ می شد، شکست های حکومت های سوسیالیستی در شوروی و به ویژه  چین در سال 1976، تبلیغات سهمگین  شاه، نیروهای مرتجع و غیر مرتجع مذهبی و امپریالیستی علیه چپ.
5-   این امر بهانه ای شده در دست عده ای که انقلاب 57 را با اهدافی که ارتجاع اسلامی بر آن مسلط کرد، یکپارچه کرده و نتیجه بگیرند که انقلاب 57 طغیانی فکری و هویتی از جانب «عوام»علیه اندیشه، فرهنگ و تمدن غرب بود؛ افکاری مانند آنچه امینی می گوید. منظور این حضرات از«عوام» لمپن پرولتاریا است که البته آنها این لایه را کلیت بخشیده بخش های زیادی از توده های مردم را شامل آن می کنند. ضمنا این نوع نظرات که بیشتر وجوه روانشناسانه را دنبال می کنند، فراموش می کند که افکار و ایدئولوژی حاکم، افکار و ایدئولوژی طبقه حاکم است و می تواند به مرور نفوذ و تسلط در جامعه به دست آورده و خود را به مثابه افکار و اندیشه های جامعه نمایانده و جهت افکار را تعیین کند.


۱۳۹۶ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

درباره مائوئیسم(2) ستایش نقش ذهن، اراده و عمل طبقه انقلابی در تغییرات اجتماعی - سیاسی به وسیله مائو بر مبنای دیالکتیک ماتریالیستی


درباره مائوئیسم(2)
 ستایش نقش ذهن، اراده و عمل  طبقه انقلابی در تغییرات اجتماعی - سیاسی
به وسیله مائو بر مبنای دیالکتیک ماتریالیستی
موزونی و ناموزونی
دونایفسکایا به اراجیف خود علیه مائو ادامه میدهد:
«کل موضوع رابطه ی اقتصاد با سیاست برای اپوزیسیون درون جنبش انقلابی مسئله مرکزی است. مائو که هنوز در سطح فلسفی سخن میگوید، از مسئله «وحدت اضداد» به ناموزونی میرسد:« در جهان چیزی که کاملا موزون باشد وجود ندارد.»( دونایفسکایا، فلسفه انقلاب، ص 247 )
لابد از نظر دونایفسکایا که این عبارت مائو را میآورد، حرکت همه چیزهای متضادی که وجود دارند، تنها موزون است و مستقیما، بدون کوچکترین بالا و پایین و پس و پیش افتادنی و یا بدون کوچکترین عمده و غیر عمده شدنی به پیش میروند و به مقصد میرسند!؟
دونایفسکایا میگوید: مائو«از مسئله «وحدت اضداد» به «ناموزونی» میرسد»، بدون اینکه کوچکترین نظری در مورد این مسئله ارائه  دهد که آیا از«وحدت اضداد» (که  در اینجا او وحدت اضداد بین اقتصاد و سیاست را در نظر دارد)به ناموزونی رسیدن(یا عدم رشد موزون این دو) درست است، و یا خیر نمیتوان از وحدت اضداد به ناموزونی رسید و چنانکه کسی چنین امری را درست بداند، دچار اشتباه شده است. به نظر میرسد (همانطور که در مورد مسئله« وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» مشاهده کردیم) برای وی «وحدت» در میان «اضداد» اصل است و بنابراین تقابل و ناموزونی نمیتواند وجود داشته باشد. از دیدگاه وی، دو جزء یک شیء یا پدیده ای، صرفا در وحدت و در تفاهم و هماهنگی و کمیت و اندازه های ثابت و پابرجا و در یک تاثیر متقابل یکسانی، در حرکت و رشدند و سخن گفت از ناموزونی در تاثیر، تغییر و تکامل، تخریب وحدت «صمیمانه و دوست داشتنی» و برابر اضداد است.   
اما چرا از وحدت اضداد میتوان به ناموزونی رسید. و یا اساسا چه رابطه ای بین وحدت اضداد و ناموزونی وجود دارد. اکنون به بررسی رابطه میان این دو مفهوم میپردازیم.
وحدت اضداد نشانگر همزیستی دو ضد در یک شیء، پدیده یا فرایند است. همزیستی معنای رابطه، وابستگی و تاثیر متقابل را دارد. زیرا این روشن است که نمیتوان در یک پدیده ی واحد زیست، اما کوچکترین  وابستگی، رابطه، یا تاثیری بر یکدیگر نداشت. اما دو جزء در حالیکه در یک پدیده واحد هستند و در حالیکه با یکدیگر رابطه متقابل دارند، اما اضدادند. ضد یکدیگرند و مداوما به مبارزه، دفع و طرد یکدیگر میپردازند. این مبارزه مطلق است. نفی مطلق بودن مبارزه، نفی مطلق بودن تضاد و نفی حرکت است.
 تردیدی نیست که دو ضد خواه در وحدت و خواه درمبارزه، یکدیگر را رشد میدهند. اما آیا در این  مبارزه و در عین حال وحدت و رابطه متقابل، دو ضد همواره  و بگونه ای مطلق، بشکل موزون یعنی در هماهنگی مطلق و با کیفیت، کمیت و اندازه های مطلقا یکسان رشد و تکامل میابند؟
خیر! چنین چیزی نمیتواند وجود داشته باشد. در صورتی که  خواه در وحدت و خواه در مبارزه، هر دو ضد بگونه ای مطلق بصورتی یکسان، در حد و اندازه یکدیگر و در هماهنگی مطلق با یکدیگر رشد و تکامل یابند، آنگاه دیگر، هر گونه تضاد و از جمله این تضاد که یکی عمده و تعیین کننده است و دیگری غیر عمده و تعیین شده، مفهوم خود را از دست میدهند و به جای آن وحدتی که نسبی است، مطلق میشود. یعنی دو ضد خواه در وحدت و خواه در تضادشان با یکدیگر، در برابری مطلق بر یکدیگر تاثیر میگذارند و در برابری مطلق با یکدیگر رشد و تکامل میابند .
 برابری مطلق در رابطه، وابستگی و تاثیر، همان وحدت مطلق است و وحدت مطلق نیز نفی حرکت و پذیرش سکون مطلق است. در این صورت این دو پدیده به یک پدیده تبدیل خواهند شد و سکون آنها را در بر خواهد گرفت.
اما چنانچه  این دو پدیده نتوانند بطور مطلق و بصورتی یکسان رشد و تکامل یابند، آنگاه آیا این درست خواهد بود که بگوییم این دو پدیده فارغ از هر نوع وحدتی و فارغ از هر گونه موزونی، بطور مطلقا ناموزون رشد و تکامل خواهند یافت؟ این نیز درست نیست. زیرا در چنین صورتی هر گونه رابطه و تاثیر متقابلی میان این دو انکار خواهد شد و در این حال، این ها دیگر دو پدیده که با یکدیگر در یک محل همزیستی دارند، نخواهند بود و به دو پدیده جدا از یکدیگر که با یکدیگر رابطه ای درونی ندارند، تبدیل خواهند شد.
 بنابراین به شکل سوم خواهیم رسید. یعنی پذیرش موزونی نسبی و ناموزونی مطلق. موزونی نسبی رشد، همان رشد هر دو ضد خواه در هماهنگی با یکدیگر و خواه در تضاد با سوی مقابل است؛ اما ناموزونی مطلق، همان رشد در فرایند مبارزه و نفی و دفع متقابل( نفی متقابل، دفع و طرد متقابل، کنار زدن متقابل، از سر راه بر داشتن متقابل و باز کردن راه برای خود، حذف متقابل) یا تضاد مطلق است.
 تحرک و رشد و تکامل هر یک از اجزاء متضاد هر شیء یا پدیده و یا فرایند معین، از این دو گونه ی تکامل برخوردار خواهد بود. یعنی در حالیکه هر از چند گاهی بواسطه داشتن نیروهایی نزدیک  به یکدیگر، رشد و تکامل هماهنگ، خواه در تکمیل یکدیگر و در ایجاد فضای حرکت برای یکدیگر(در وحدت و در تضادشان) و خواه در نفی  و طرد یکدیگر و در ممانعت از رشد یکدیگر، موزونی و تعادلی میان این دو مشاهده میشود؛ اما این امر نسبی است، در حالیکه این امر که این دو در رشد و تکامل ناموزون قرار دارند، یعنی گاهی این و گاهی دیگری و اساسا با نفی دیگری، رشد و تکامل میابند، مطلق است.
 این مسئله اساسا به وضع و شرایط گوناگون و افزایش و یا کاهش نیروهای کمی و کیفی دو ضد مربوط است.
در این مورد نظر مارکس در مورد رابطه بین تولید و مصرف یکی از نمونه های برجسته است. زمانیکه روند تولید عمده است، این تولید است که بطور عمده  رشد میبابد؛ اما رشد تولید در عین اینکه رشد گونه ای از مصرف نیز هست، و از این رو در اینجا گونه ای موزونی و وحدت وجود دارد، اما جهت عمده آن نابودی اشیاء مصرفی است و همین نابودی اشیاء مصرفی است که به تولید جان میبخشد و آنرا تثبیت و تکامل میبخشد. زمانیکه مصرف جهت عمده میشود، وضع کاملا برعکس میشود و مصرف با نابودی امرتولید شده، خود را تحقق بخشیده به کمال میرساند.
به وضع طبقه کارگر و بورژوازی نظر بیفکنیم. در صورتی که 150 سال اخیر را ملاک بگیریم، طبقه بورژوازی در مجموع جهت عمده و طبقه کارگر جهت غیر عمده تضاد را تشکیل داده است. اما آیا همیشه و همواره طبقه بورژوازی مسلط بوده است و طبقه کارگر در زیر تسلط بورژوازی و در موزونی با رشد آن تکامل یافته است؟
خیر! اگر به کل این تاریخ بصورتی فشرده شده بنگریم، میبینیم که  از چند گاهی مبارزه طبقه کارگر رشد و تکامل یافته و این طبقه  به قدرت رسیده، حکومت طبقه  خود را بر قرار کرده و  نقش تعیین کننده ای در سیر تکامل جامعه یافته است. برای نمونه، کمون پاریس و یا انقلاب اکتبر و یا انقلاب چین و غیره که طبقه کارگر حکومت خود را به عنوان ضد حکومت بورژوازی بر قرار کرد. از سوی دیگر این قدرت گسترش یافته و بخشهای بزرگی از کره خاکی را تا سال 1953 در بر گرفت.  پس از آن وضع تغییر کرد. طبقه کارگر شکست خورد و دوباره بورژوازی بر تمام جهان مسلط گشت.
 آیا این امر پایدار خواهد ماند؟ خیر! دیر یا زود دوباره طبقه کارگر بر کسب قدرت سیاسی اقدام نمودی و  دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا را بر قرار ساخته و به سوی نظام و جامعه کمونیستی پیش خواهد تاخت.  این همان ناموزون بودن رشد و تکامل است که خواه در یک مورد مشخص و در یک کشور معین و خواه در سطح جهان درست در میاید.
ناموزونی و موزونی رشد و تکامل در هر امر متضادی به چشم میخورد. این امر ارتباط با تبدیل جهات عمده و غیر عمده در هر تضاد به یکدیگر دارد. اگر ما تصور کنیم که جهات عمده و غیر عمده در هر تضاد همواره در یک وضع ثابت ، یعنی وضعی که جهت عمده همواره عمده و تعیین کننده است و جهت غیر عمده همواره غیر عمده و زیر تسلط و تعیین شده است، حتی اگر میان این دو تضادی قائل باشیم، اما این تضادی بی خاصیت و بدون عمل و بدون تاثیر خواهد بود. زیرا کوچکترین تغییری در وضع دو جهت متضاد ایجاد نخواهد کرد. اوضاع واقعی، برعکس به ما نشان میدهد که تضاد نیروی ایجاد کننده حرکت و پیشرفت و تکامل است.           
 تثبیت جایگاه موثر روبنا(سیاست و فرهنگ) در دیدگاه مائوئیستی 
دونایفسکایا درادامه و نخست به تمسخر میگوید«... علاوه بر این، این «ناموزونی» میتواند رابطه ی زیر بنا و روبنا را معکوس سازد»
 و سپس از مائو نقل میکند:
« هنگامی که روبنای سیاست ، فرهنگ و غیره مانع تکامل زیربنای اقصادی میشود، اصلاحات سیاسی و فرهنگی به عوامل اصلی و تعیین کننده تبدیل میشوند...»
و آنگاه چنین میافزاید:
 «مائو آنقدر با ماتریالیسم تاریخی آشنا بود که بداند این موضع خلاف نظر مارکس، ماتریالیست انقلابی، است و نه هگل  فیلسوف بورژوای ایده آلیست. (خوب توجه کنیم. اینجا مارکس «ماتریالیست انقلابی» شد! تا حالا مارکس بین «طبیعت گرایی و انسانگرایی» نوسان میکرد و حالا که مائو جملات بالا را گفت، دونایفسکای بیکباره یادش آمد که مارکس ماتریالیست انقلابی بود!) بنابراین میکوشد تا روی دست اپوزیسیون بزند:«آیا به این ترتیب ما خلاف نظر ماتریالیسم سخن گفته ایم؟ خیر چنین نیست زیرا میدانیم که در تکامل کل تاریخ امور مادی امور معنوی را تعیین میکنند، وجود اجتماعی آگاهی اجتماعی را تعیین میکند اما در عین حال...»(همانجا، ص 248، تاکیدها و عبارات داخل پرانتز از ماست)
به این ترتیب برای اینکه خلاف مارکس ماتریالیست  و به نفع هگل ایده آلیست صحبت نکرده باشیم، باید  بگوییم که  زیربنای اقتصادی همواره عمده و تعیین کننده است و هرگز اصلاحات سیاسی و فرهنگی دارای نقش تعیین کننده و جهت دهنده نخواهند شد و چنانچه یک مارکسیست بپذیرد که چگونگی رشد میان زیر بنا و روبنا ناموزون است و گاهی زیر بنا عمده شده و تغییر و تحول و تکامل میپذیرد و گاه بر عکس روبنا عمده شده و بر زیر بنا تاثیر میگذارد و موجب تغییر و تحول و تکامل آن میشود، نادرست است. دونایفسکایا با  ناموزونی مخالف است و اینجا در رابطه زیر بنا و روبنا این مخالفت خود را به شکلی روشن نشان میدهد
از سوی دیگر، وی  نظریه مائو را در مورد نقش ناموزونی در«برعکس» شدن را تحریف کرده و بدینگونه وانمود میکند که گویا مائو معتقد است که روبنا همواره و همیشه نقش تعیین کننده داشته و دارد. وی مائو را به ایده آلیسم متهم میکند و تفکر وی را تفکر هگلی- بورژوایی مینامد.
بنابراین، از دیدگاه دونایفسکایا در پیش گرفتن دیدگاه ماتریالیستی  در رابطه بین زیر بنا و روبنا به این معناست که زیر بنا همیشه و همواره عمده است و همیشه و همواره در حال تغییر و تحول و تکامل است، و نقش تعیین کننده را در قبال روبنا دارد؛ اما روبنا صرفا در وابستگی مطلق به زیر بنا میتواند رشد و تحول و تکامل پذیرد و هیچ گاه عمده نمیشود و تاثیر تعیین کننده بر اقتصاد ندارد. دونایفسکایا اسم این را میگذارد موزونی در تحول و تکامل، و آن را با پنهان شدن پشت دیدگاه ماتریالیسم، به مارکس نسبت میدهد.
اینها فشرده نظرات کسی است که  دشمنی عمیق خود را با کمونیسم و مارکسیسم، زیر نام«انسانگرایی» پنهان کرده و در طول یک کتاب پر حجم در مورد دیالکتیک قلمفرسایی کرده است.
بر گردیم به مباحث وی:
تردیدی نیست که این اعتراف دونایفسکایا، انسان گرای دروغین  که «مارکس ماتریالیست انقلابی»بود، اعتراف ارزشمندی است. زیرا در این مسئله تردیدی نیست که مارکس ماتریالیست انقلابی بود. و این را لیبرال های ضد مارکسیستی مانند حکیمی و شرکا که از دوستان و یاران غارحسن مرتضوی و شرکا هستند، باید خوب آویز گوش خویش کنند و مدام اینجا و آنجا جار نزنند که مارکس ماتریالیست نبود!
از سوی دیگر اعتراف به این حقیقت که هگل ایده آلیست بود و ایده آلیسم درست نقطه مقابل ماتریالیسم است، نیز اعتراف ارزشمندی است.
مهمتر از این دو اعتراف، اعتراف سوم است، یعنی قرار دادن مارکس ماتریالیست مقابل هگل ایده آلیست؛ دونایفسکایا اینجا مارکس را مقابل هگل و هگل را مقابل مارکس قرار می دهد؛ و بنابراین چرندیاتی که درمورد نظر مارکس در «سرمایه» که دیالکتیک خود را درست در مقابل دیالکتیک هگل قرار میدهد، سر هم میشود که تا اختلاف بنیادی فلسفی بین دو فیلسوف در سایه قرارگیرد، خود را بخوبی نشان میدهد. درعین حال، اینجا آن «وحدت» دونایفسکایی بین «ماتریالیسم و ایده آلیسم» بباد میرود و دو ضد ماتریالیسم و ایده آلیسم در برابر یکدیگر صف آرایی میکنند.
و بالاخره اعتراف ارزشمند چهارم که زمانی که بحث جامعه طرح میشود، یک ماتریالیست انقلابی در کل، اقتصاد را(یعنی امری  مادی و عینی) را  دارای نقش تعیین کننده میداند و نه سیاست و فرهنگ را.
اما این اعترافات کاملا درست، مانع از این نیست که دونایفسکایایی که از«وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم»، از «موزونی» تکامل اضداد، از«طبیعت گرایی» و«انسان گرایی» سخن میگفت، به گونه ای آشکار نشان دهد که وی در امور جامعه، تنها به تفکر مکانیکی یا ماتریالیسم مکانیکی(احتمالا آن وحدت کذایی که دونایفسکایا از آن صحبت میکند هم بین ایده آلیسم و ماتریالیسم مکانیکی است) معتقد است و تفسیری کاملا مکانیکی و اقتصاد گرا از تفکرماتریالیسم تاریخی مارکس ارائه میدهد.
اقتصاد گرایی ضد مارکسیستی دونایفسکایا
اما چرا حالا و چرا اینجا در مقابل مائو که خود بارها و بارها به این نکته اشاره میکند که ماتریالیست و پیرومارکس، انگلس، لنین و استالین ماتریالیست هست، دونایفسکایا به آن اعتراف میکند؟
علت این است که اینجا و در این نقطه، مائو درست به وجه اساسی ماتریالیسم مارکس اشاره میکند؛ یعنی وجه دیالکتیک آن. و کاربرد آن را در یکی از اساسی ترین وجوه یعنی رابطه زیر بنا و روبنا یا ساختار اقتصادی و ساخت سیاسی  و فرهنگی بکار میگیرد. آیا اگر مارکس ماتریالیست انقلابی بود، این به معنا است که مارکس  زیر بنا و یا ساخت اقتصادی جوامع را همواره تعیین کننده میدانست؛ یا به بیانی دیگر، تعیین کنندگی ساخت اقتصادی را مطلق میکرد؟ خیر! ماتریالیسم انقلابی مارکس پیوند معینی با دیالکتیک انقلابی او دارد، و این درست نکته ای است که مائو آن را در اینجا برجسته میکند.   
 منظور از «معکوس» کردن رابطه بین زیر بنا و روبنا که دونایفسکا از آن صحبت کرده و استدلالتش گل میکند، چیست؟ آیا این به این معناست که در دیالکتیک مائویی، روبنا بطور مطلق نقش تعیین کننده دارد، و یا خیر میتواند بسته به شرایط معین، نقش عمده و تعیین کننده بیاید.
مائو به تکرار اشاره میکند: « بدیهی است که نیروهای مولده ، پراتیک و زیربنای اقتصادی بطور کلی دارای نقش عمده و تعیین کننده هستند و کسی که منکر این حقیقت شود ، ماتریالیست نیست.»(1) بنابراین مائو بر دیدگاه ماتریالیستی خود در امور جامعه از پیش تاکید میکند؛ اما دونایفسکایا همان «برعکس» را میبیند و میخواهد نظر ماتریالیستی مائو را که سادگی و روشنی بیان  وی راه هر گونه تحریف  آنرا  سد میکند، تحریف میکند. معنای «برعکس» از نظر مائو جز این نیست که« باید همچنین پذیرفت که تحت شرایط معین مناسبات تولیدی، تئوری و روبنا به نوبه خود می توانند نقش عمده و تعیین کننده پیدا کنند.»( نگاه کنید به یادداشت یکم، تاکید از ماست)
و این شرایط معین کدامند: مائو میگوید: «چنانچه روبنا (سیاست، فرهنگ و غیره ) مانع رشد و تکامل زیربنای اقتصادی شود، آنگاه تحولات سیاسی و فرهنگی نقش عمده و تعیین کننده پیدا می کنند.»(یادداشت یکم، تاکید از ماست)
پرسش این است که آیا اگر روبنا در شرایط معینی مانع رشد و تکامل زیر بنا شد باز هم  در آن شرایط معین زیر بنا تعیین کننده است؟ و یا از آغاز تا پایان رابطه این دو، میان آنها تعیین کنندگی یکسانی وجود دارد؟ نقطه نظر نخست به یک دیدگاه مکانیکی از تاثیر متقابل میرسد و نقطه نظر دوم جز التقاط گرایی و عدم تحلیل مشخص از شرایط مشخص نیست. نهایت این نظریه یعنی تعیین کنندگی یکسان همان نفی تضاد و پذیرش وحدت و یا سکون اشیاء و پدیده ها و یا نهایتا صرفا تغییرات کمی در آنهاست.
بهر حال اینجا، در نظریه دونایفسکایا، ما آن اقتصادگرایی را میبینیم که همواره مارکس و انگلس(بویژه انگلس که بگونه ای روشن و ساده به آن اشاره کرده است) با آن مبارزه کردند. از دید دونایفسکایا،  گرچه اقتصاد و سیاست وحدت اضداد و دارای رابطه و تاثیر متقابل هستند اما در این وحدت و رابطه و تاثیر متقابل، اقتصاد تعیین کننده مطلق است و سیاست و فرهنگ نقشی تابع اقتصاد وهمواره تعیین شده دارند. بنابراین اگر چنانچه جبری در اقتصاد موجود است، اجازه دهیم که خود این جبر اقتصادی کار خودش را بکند. از دیدگاه یک اقتصادگرا که اندیشه ای بسته و مکانیکی است،«انسان»، «سیاست» و «فرهنگ»، اندیشه ها و تئوری های انقلابی تابع اقتصاد هسستند و بخودی خود هیچ نقش موثر و پویایی ندارند.
نظر انگلس درباره نقش اقتصاد در ماتریالیسم تاریخی
نامه های انگلس به ژوزف بلوک 21 سپتامبر 1890 ، کنراد اشمیت 27 اکتبر 90، و به و. بورگیوس 25 ژانویه 1894 تماما حاوی نظرات وی درباره نقش دیگر عوامل سیاسی و فرهنگی بر ساخت اقتصادی است. در این میان  نامه انگلس به ژورف بلوک درباره نقش عوامل سیاسی و فرهنگی مشهورتر از بقیه است و ما آن را در زیر میآوریم:
« ... بر اساس درک مادی از تاریخ، عامل تعیین کننده نهایی در تاریخ عبارت است از تولید و تجدید تولید زندگی واقعی. نه مارکس و نه من هیچ گاه چیزی بیش از این را ادعا نکرده ایم. لذا اگر کسی این مطلب را تغییر داده و بگوید که عامل اقتصادی تنها عامل است، موضوع را به یک عبارت بی معنی و مجرد و مسخره تبدیل کرده است. وضع اقتصادی زیر بنا راتشکیل میدهد، اما عناصر گوناگونی از روبنا- یعنی اشکال سیاسی مبارزات طبقاتی و نتایج آنها از قبیل تشکیلاتی که به دست طبقه فاتح بعد از یک نبرد پیروزمندانه تاسیس میگردند و غیره، هم چنین اشکال حقوقی و بخصوص بازتاب های تمام این مبارزات واقعی در مغزهای شرکت کنندگان، از نظر تئوری های سیاسی، حقوقی و فلسفی و عقاید مذهبی و تحول بعدی آنها به نظام های خشک و جزمی - همچنین تاثیرشان را بروی مسیر مبارزات تاریخی اعمال مینمایند و در بسیاری موارد بطور اخص شکل آنها را تعیین میکنند. در میان تمام این عناصر تاثیرات متقابلی وجود دارد که در آن، از میان مجموعه حوادث بیشمار(یعنی چیزها و اتفاقاتی که ارتباط متقابل درونی شان آن قدر نادر یا غیر قابل اثبات است که میتوان آن را نادیده گرفت) حرکت اقتصادی بالاخره ناگزیر به تاکید خود است. در غیر این صورت به کاربردن تئوری در مورد هر دوره ی تاریخ، ساده تر از حل یک معادله یک مجهولی خواهد بود.»( مکاتبات مارکس و انگلس با نام درباره تکامل مادی تاریخ، ترجمه خسرو پارسا،ص 159)( 2)
در اینجا انگلس از «تاثیر متقابل» و نه تاثیر «یکجانبه» اقتصاد بر سیاست صحبت میکند. تاثیر متقابل هم از نظر انگلس به این معنا نیست که دو امر متضاد، در هر لحظه و فرایندی ، با کیفیتی یکسان، با کمیت و اندازه ای یکسان و با نیروهایی در یک حد و اندازه بر یکدیگر تاثیر بگذارند. در یک تاثیر متقابل، ممکن است گاه و بیگاه، تعادلی از جهاتی که گفتیم، پدید آید، اما عموما، به واسطه شرایط متضادی که اشیاء و پدیده های طبیعی و اجتماعی و ذهنی در آن بسر میبرند ، گاه تاثیر این یک بر آن یک بیشتر است تا تاثیر آن یک بر این یک، و گاه بر عکس. اینها آن نکاتی است که مائو با نظریه ی جهات عمده و غیر عمده تضاد و مسئله وحدت اضداد بین موزونی و ناموزونی در تغییر و تکامل،  بروشنی به بیان نظری درآورد و تفکر فلسفی مارکسیسم را تیزتر و ژرفتر کرد.   
اکونومیسم منحط  دونایفسکایا
 اقتصادگرایی صرف البته مبنای نظری اکونومیسم است. از دیدگاه اکونومیسم، اقتصاد همیشه تعیین کننده است و انسانها تابع نعل به نعل اقتصاد و کنش های اقتصادی هستند. اکونومیسم برای آگاهی، شناخت، تئوری انقلابی، حزب سیاسی انقلابی و مبارزه انقلابی انسانها پشیزی ارزش قائل نیست و هر گونه یاری گرفتن از ذهن و تفکر را برای رسوخ در ژرفای اشیاء و پدیده ها، شناخت ماهیت وقوانین آنها و استفاده طبقه کارگر از این قوانین برای دگرگونی عملی جهان را به عنوان «اراده گرایی» و «ایده آلیسم» نفی میکند.
از دیدگاه اکونومیستها، لنین و مائو اراده گرا(که نوعی از آن ایده آلیستی است) بودند. اما فرق است بین اراده گرایی به معنای ایده آلیستی آن با اهمیت قائل شدن برای ذهن، خواست، آرزو و کاربرد اراده  انسان برای تحقق بخشیدن آنها.  فرق اساسی در همان نکته ای که در بالا مائو بر آن تاکید میگذارد. یعنی در پذیرش ماتریالیسم به عنوان زمینه اساسی فلسفه خود و در عزیمت از واقعیت عینی به عنوان مبنای تئوری خود. معنای آن این است یک ماتریالیست دیالکتیسین، هرگز اراده طبقه انقلابی را برای تغییر، بر قوانین عینی جامعه و مبارزه طبقاتی ارجح نمیکند. بلکه برعکس نقطه عزیمت وی همان واقعیت و قوانین عینی تغییر و تکامل آن است. اما در همان چارچوب برای اندیشه ها، آرزوها و اراده و عمل نیروی انقلابی و طبقه انقلابی ارزش و ارج قائل است.
ستایش نقش ذهن و اراده انقلابی انسانها برمبنای دیالکتیک ماتریالیستی بوسیله مائو
مائو این معنا را به وجه بسیاربا شکوه، ژرف و موثری در یکی از فصول زیبای رساله جنگ طولانی با نام نقش دینامیک انسان در جنگ چنین بیان میکند:
« 60- وقتی که ما میگوئیم با برخورد ذهنی(که اراده گرایی به معنای ایده آلیستی هم جزء آن قرار میگیرد) نسبت به مسائل مخالفیم، منظورمان این است که با نظراتی که متکی بر واقعیات عینی نیستند و با آنها انطباق ندارند،(یعنی با ایده آلیسم)مخالفیم. زیرا این گونه نظرات محصول تصورات و یا استدلالات نادرستند و اگر طبق آنها عمل شود، مسلماً نتیجه ای جز شکست عاید نخواهد شد. ولی هر نوع فعالیتی باید بوسیله انسانها انجام یابد؛ بدون عمل انسانها جنگ طولانی و پیروزی نهائی وجود نخواهد داشت. انسانها برای اینکه فعالیتشان مًوثر واقع شود،باید قبل از انجام هر گونه عملی طبق واقعیت عینی(تاکید بر واقعیت عینی به عنوان نقطه عزیمت معنایی جز ماتریالیسم ندارد) افکار، اصول و نظرات خود را ترتیب دهند، رهنمود، سیاست، استراتژی و تاکتیک خود را تنظیم کنند. افکار و غیره پدیده های ذهن هستند، در حالیکه اعمال و یا فعالیتها بیان ذهن در عین میباشند؛ ولی هر دوی آنها نمودار نقش دینامیک خاص انسان اند. این نوع نقش دینامیک را ما «نقش دینامیک و آگاه انسان»(همان چیزی که حضرات اکونومیستها، اراده گرایی ایده آلیستی مینامند) مینامیم که یکی از صفات ممیزه بشر از موجودات دیگر است. تمام افکاری که مبتنی بر واقعیات عینی هستند و با آن انطباق دارند، افکار درست است،(یعنی ماتریالیست بودن درست است ونه ایده آلیست بودن) همچنین هر عمل و فعالیتی که متکی به افکار درست است،عمل و فعالیت صحیح میباشد. اینگونه افکار و فعالیت، و اینگونه نقش دینامیک و آگاه را باید شکوفا ساخت. هدف جنگ مقاومت ضد ژاپنی طرد امپریالیستها و تبدیل چین کهن به چین نوین است. برای نیل بچنین هدفی باید همه مردم چین را بسیج نمود و به ایفاء نقش دینامیک و آگاه آنها در مقاومت علیه ژاپن بطور وسیع میدان داد. اگر ما دست روی دست بگذاریم(آنچه اکونومیستهای بی اراده میخواهند!؟)، هیچ چیزی جز انقیاد نصیب مان نخواهد شد؛ و آنوقت نه جنگ طولانی وجود خواهد داشت و نه پیروزی نهائی.
61- نقش دینامیک و آگاه صفت بشری است. انسانها این ویژگی را در جنگ بطور بارز نشان میدهند. البته پیروزی یا شکست جنگ وابسته به شرایط نظامی، سیاسی، اقتصادی، جغرافیائی طرفین و همچنین وابسته به خصلت جنگ و کمک بین المللی است، لیکن تنها تابع این شرایط نیست؛ این شرایط فقط امکان پیروزی یا شکست را فراهم میسازد، ولی بخودی خود تعین کننده فرجام جنگ نیستند. برای تعین فرجام جنگ باید مساعی ذهنی یعنی هدایت کردن جنگ و پرداختن به جنگ را اضافه کرد – این همان نقش دینامیک و آگاه انسان در چنگ است.
62-  رهبران جنگ در تلاش برای کسب پیروزی نمیتوانند از چهارچوب شرایط عینی پا فراتر نهند؛(بودن در چارچوب شرایط عینی؛ این همان ماتریالیسم مائو است) ولی در چهارچوب همین شرایط عینی است که آنها میتوانند و باید نقش دینامیک خود را(نقش فعال انسان= دیالکتیک مائو) برای نیل به پیروزی ایفا نمایند. در جنگ صحنه فعالیت فرماندهان باید بروی امکانات عینی بنا شود، ولی آنها میتوانند بر روی همین صحنه حماسه های پرشکوهی را که مملو از رنگها و آهنگها و پر از قدرت و عظمت اند، رهبری کنند. فرماندهان در جنگ مقاومت ضد ژاپنی باید با تکیه بر شرایط مادی و عینی معین قدرت عظیم خود را نشان دهند و تمام نیروهای خود را طوری رهبری کنند که بتوانند دشمن ملی را از پای در آورند، اوضاع کنونی را که در آن کشور و جامعه ما زیر تجاوز و ستم رنج میبرد، دگر گون سازند، و چین نوینی بنا نهند که در آن آزادی و برابری حکمفرما باشد؛ در ایجاست که توانائی ذهن ما در هدایت جنگ میتواند و باید وارد عمل شود.(ستایش ذهن انسان و عمل انسان برای غلبه بر مشکلات) ما موافق نیستیم که فرماندهای نظامی در جنگ مقاومت ضد ژاپنی از شرایط عینی جدا شوند و بصورت سرداران بی کله و قلدر(بی کله و قلدر، نفی اراده گرایی ایده آلیستی) در آیند که بدون ملاحظه چپ و راست میکوبند،(نفی اراده گرایی ایده آلیستی) بلکه ما باید آنها را ترغیب کنیم که بصورت سردارانی دلیر و با درایت در آیند . آنها نه تنها باید شهامت غلبه بر دشمن را داشته باشند، بلکه باید در عین حال بتوانند جنگ را از آغاز تا فرجام در تمام تحولات و فراز و نشیبهایش هدایت نمایند. فرماندهان نظامی که در اقیانوس بیکران جنگ شنا میکند، نه فقط باید خود را از غرق شدن مصون بدارد، بلکه باید قادر باشد با حرکات موزون و با اطمینان خود را بساحل پیروزی برساند. استرتژی و تاکتیک بمثابه قوانین هدایت جنگ عبارتند از هنر شناوری در اقیانوس جنگ.»(منتخب آثار، جلد دوم، جنگ طولانی، ص 226-، 225 تمامی عبارات داخل پرانتز از ماست)
نتایج
حال به دونایفسکایای حقیر برگردیم: در حقیقت بین آن نوع«ماتریالیسم» که دونایفسکایا (و امثال وی) از آن صحبت میکند و او البته مزورانه آنرا به مارکس نسبت میدهد، اقتصاد گرایی و اکونومیسم وی، آن «انسانگرایی» دروغینی که هدف اساسی اش ماست مالی کردن تضادهای طبقاتی در سیاست است و بالاخره آن «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» کذایی  وی رابطه ی تنگاتنگی وجود دارد.
منظور وی از «ماتریالیسم» همین نفی مبارزه طبقاتی سیاسی- انقلابی و تمکین به روندهای خودبخودی اقتصادی و مبارزات صرفا سندیکایی و اتحادیه ای و نهایتا اکونومیستی کارگران است که عملا نمیتواند کارگران را از چارچوب  نظام سرمایه داری خارج سازد؛ منظور وی از«ایده آلیسم» همین انسان گرایی دروغین و موعظه صلح و آشتی بین طبقات در سیاست است.  و بالاخره منظور از وحدت «ماتریالیسم و ایده آلیسم» پیروی صرف ازمبارزه اقتصادی سندیکایی  و مبارزه کاملا سازشکارانه در مبارزه سیاسی است.
میبینیم این ماتریالیسم اقتصادی با آن اکونومیسمی که در روسیه بوجود آمد و لنین به مبارزات وسیعی علیه آن دست زد، پیوندی کامل موجود است. بی دلیل نیست که امثال دونایفسکایا این چنان ضد کتاب چه باید کرد و بویژه نقش سیاست و حزب انقلابی هستند.
ادامه دارد.
م- دامون
آذر 96
یادداشتها
1-    اینهاست متن کامل عبارات مائو:«بعضی ها تصور می کنند که این تز در مورد پاره ای از تضادها صادق نیست؛ مثلاً می گویند نیروهای مولده در تضاد بین نیروهای مولده و مناسبات تولیدی، پراتیک در تضاد بین تئوری و پراتیک، زیربنای اقتصادی در تضاد بین زیربنای اقتصادی و روبنا، جهت عمده تضاد را تشکیل می دهد، و گویا دیگر دو جهت تضاد جابجا نمی شوند. این برداشتی است مختص ماتریالیسم مکانیکی است که با ماتریالیسم دیالکتیک هیچ گونه قرابتی ندارد. بدیهی است که نیروهای مولده ، پراتیک و زیربنای اقتصادی بطور کلی دارای نقش عمده و تعیین کننده هستند و کسی که منکر این حقیقت شود، ماتریالیست نیست. معهذا باید همچنین پذیرفت که تحت شرایط معین مناسبات تولیدی، تئوری و روبنا به نوبه خود می توانند نقش عمده و تعیین کننده پیدا کنند.
چنانچه نیروهای مولده بدون تغییر مناسبات تولیدی نتوانند رشد و تکامل یابند، آنوقت تغییر مناسبات تولیدی نقش عمده و تعیین کننده خواهد یافت. هنگامیکه این سخن لنین « بدون تئوری انقلابی هیچ جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد » ( به نقل از چه باید کرد لنین- دامون) در دستور روز قرار گیرد، آفرینش و پخش تئوری انقلابی نقش عمده و تعیین کننده کسب می کند. هر گاه باید وظیفه ای انجام گیرد( نوع این وظیفه مهم نیست ) ولی هیچ گونه رهنمود، شیوه، نقشه و یا سیاستی برای انجام آن در دست نباشد، آنگاه تدوین رهنمود، شیوه، نقشه و یا سیاست نقش عمده و تعیین کننده می یابد. چنانچه روبنا (سیاست، فرهنگ و غیره ) مانع رشد و تکامل زیربنای اقتصادی شود، آنگاه تحولات سیاسی و فرهنگی نقش عمده و تعیین کننده پیدا می کنند. آیا ما با چنین تزی ماتریالیسم را نقض می کنیم؟ به هیچ وجه؛ زیرا ما قبول داریم که در جریان عمومی رشد تاریخ، ماده تعیین کننده ذهن(یا عقل، فکر- دامون) و وجود اجتماعی تعیین کننده شعور اجتماعی است؛ ولی در عین حال نیز می پذیریم - و باید هم بپذیریم که ذهن بر ماده، شعور اجتماعی بر وجود اجتماعی و روبنا بر زیربنای اقتصادی تأثیر متقابل می گذارد. بدینسان ما نه فقط ماتریالیسم را نقض نمی کنیم، بلکه ماتریالیسم مکانیکی را رد می نمائیم و از ماتریالیسم دیالکتیک دفاع می کنیم. (منتخب آثار، جلد نخست، مقاله درباره تضاد، ص 509- 508  ،با اندکی تغییر در برگردان با استفاده از ترجمه ی انگلیسی آثار مائو)
2-     متن دیگری از انگلس : «ما آن [شرایطی] را شرایط اقتصادی میدانیم که سرانجام تعیین کننده انکشاف و تکامل تاریخی هستند... در این چارچوب دو نکته نباید نادیده گرفته شود.االف)انکشافات سیاسی، قانونی، فلسفی، ادبی، هنری، مذهبی و غیره بر پایه انکشافات اقتصادی استوارند. اما اینها بروی هم و همچنین بر زیربنای اقتصادی تاثیرمتقابل میگذارند. یعضی ها ممکن است که شرایط اقتصادی را علت صرفا فعال بخوانند. برعکس، تاثیرات متقابل بر اساس احتیاجات اقتصادی- که همیشه در نهایت تعیین کننده اند، انجام می یابند. به عنوان مثال، دولت، تاثیر خود را از طریق تجارت آزادی نظام های ملی خوب یا بد، نشان میدهد. وحتی ضعف و ناتوانی بی حدو حساب تنگ نظری آلمانی ها، که از شرایط رقت انگیز اقتصادی سالهای 1848- 1830 ناشی شده و در ابتدا در قالب خداپرستی و سپس احساساتی شدن و تملق گفتن چاپلوسانه و برده مابانه به شاهزاده ها و اشراف آلمانی تبلور یافتند، بدون تاثیر اقتصادی نبودند. آن یکی از بزرگترین موانع در راه تجدید حیات بود و تا زمانی که انقلاب و جنگ های ناپلئونی شرایط را به وخیم ترین وضع خود رساندند، ازبین نرفت. بنابراین موقعیت اقتصادی، آن طور که برخی ها اینجا و آنجا سعی دارند به راحتی تصور نمایند، موجب تاثیرات نشده، بلکه انسان ها هستند که تاریخ خود را میسازند- هر چند که در یک محیط معینی که بر آن ها تاثیر میگذارد، و بر اساس روابط ایدئولوژیکی و غیره- در نهایت روابط تعیین کننده را تشکیل داده و کلیدی میشوند که به تنهایی ما را به درک از[از مسائل] هدایت میکنند.»(نامه انگلس به و. بورگیوس در برسلاو، لندن، 25 ژانویه 1894 نامه شماره 252، مکاتبات مارکس و انگلس درباره ماتریالیسم تاریخی، ص 172)


۱۳۹۶ بهمن ۲۱, شنبه

مبارزه دو راه لیبرالی و انقلابی در مبارزه طبقاتی کنونی




مبارزه دو راه لیبرالی و انقلابی در مبارزه طبقاتی کنونی

فضای پر تنش پس از شورش های دی ماه
مبارزات دی ماه 96 با گستره، شور، هیجان و نشاط انقلابی آن، با حمله آن به راس و هسته مرکزی حکومت  و با شعار «مرگ بر خامنه ای»، با میل تهاجمی آن برای روبیدن کثافات قرون گذشته که اکنون در شکل«حکومت آخوندی» مقابل ملت ایران قد افراشته است، با وجود افت نسبی، اما به عنوان یکی از نخستین نتایج، فضای بسیار ملتهب و پر تنشی بر کشور حاکم کرده است. فضایی که درست ضد فضای بی تحرک« ماست» مانندی( بنا به گفته تقی رحمانی یکی از ملی- مذهبی ها) است که پس از سازش های روحانی با خامنه ای و سپاه پاسداران بر فضای کشور حاکم شده بود.
جنب و جوش گروههای سیاسی
این رویداد و این فضای ملتهب همه گروههای سیاسی را به جنب و جوش وادار نموده است؛ جنب و جوشی که پیش از در این سطح دیده نشده بود. و اینها به این علت است که این رویداد بواسطه  دورنماهای متفاوتی که گشوده است، تمامی این گروه ها و سازمانهای سیاسی، خواه در مرکز و خواه در حاشیه را در معرض آزمون جدی قرار داده و میدهد. هر کس و هر جریانی باید موضع و روش خود را نسبت به آن روشن سازد و برنامه خود برای آینده را تدوین کند. مهمترین مسائلی که باید گروههای سیاسی نظر خود را نسبت به آنها روشن سازند، عبارتند از:  
الف - چگونگی تغییر حکومت استبداد دینی آخوندها ب- محتوی دولت آینده.
در عرصه داخلی بطور عمده دو راه لیبرالی و راه انقلابی به چشم میخورند. این دو راه، تقابل چشمگیر خود را اکنون و بیش از هر چیز، بویژه در عرصه ی شکل تغییر و یا دقیقتر شکل مبارزه برای تغییر به نمایش در آورده اند. مهمترین هسته این تقابل، به زبان لیبرالی«خشونت»  و به زبان انقلابی «قهر» است.
راه لیبرالی
لیبرالها از حکومت میخواهند که دست به خشونت نزند و از جنبش میخواهند که دست به خشونت نزند. «پرهیز از خشونت» مرکز ثقل توصیه های راه لیبرالی به حکومت و مردم است. لیبرالها و نیمه دموکرات ها میگویند خشونت و انقلاب نتیجه ندارد و برعکس میشود و تنها بطور مسالمت آمیز میتوان پیگیر خواستهای خود شد و آنها را به نتیجه رساند.
این نوع توصیه ها مدتهای طولانی است که بوسیله برخی از روشنفکران لیبرال و نیمه لیبرال مرتب به مردم گوشزد میگردد. فشرده چنین توصیه هایی چنین است: حرکتهای آرام، تدریجی، مسالمت آمیز و آشتی جویانه، بدون خشونت و بدون انقلاب، میتواند نتایجی پا بر جا و ماندنی به بار آورد، اما بر عکس حرکتهای تند و سریع، جهش وار، قهر آمیز و خشن، جنبش های بزرگ و انقلابات، نتایجی پا برجا و ماندنی به بار نمیآورد.
 بر مبنای چنین اندیشه هایی، این تئوری لیبرالی، نخست باید تمامی انقلابات بزرگ تاریخ و از جمله انقلابات بورژوازی در انگلستان، فرانسه، آلمان در قرن های هفدهم، هجدهم و نوزدهم  را نفی کند و بگوید که کاربرد «خشونت» در این انقلابات بیهوده بوده و نتیجه ای نداشته است؛ که البته حضرات لیبرالها خیلی پیرامون این وجه این انقلابات صحبت نمیکنند، بلکه تئوری ضد خشونت آنها اساسا متوجه «خشونت» یا قهر انقلابی ای است که در انقلابات کارگری کمون پاریس در فرانسه، انقلاب روسیه، چین و جنبش های آزادیبخش ملی در کشورهای زیر سلطه امپریالیستها و غیره بکار رفت. در ایران نیز این حضرات لیبرال و شبه لیبرال، به نفی وجه قهر آمیز و مسلحانه انقلابات مشروطه و پنجاه و هفت و تمامی جنبش های انقلابی در میان خلقهای ایران از جمله جنبش آذربایجان و کردستان در دهه بیست و شصت میپردازند وآنها را بی نتیجه و بی بار و بر میبینند.
در حقیقت تئوری لیبرالی خود را این چنین توجیه میکند، که  «پر هزینه بودن» و«بی نتیجه بودن» این نوع انقلابات( که از جمله منظورشان شکست نخستین گامهای طبقه کارگر است) موجب خود این تئوری لیبرالی شده است و بنابراین برعکس ، این راه و روش ستایشگر راههای اصلاح طلبانه «بی هزینه» و یا «کم هزینه» و «مسالمت آمیز» تغییر در نظام های ارتجاعی و ضد انقلابی موجود است. نمونه های برجسته آنان گاندی و نلسون ماندلا است که البته این افراد برای این حضرات نامهایی بیش نیستند برای مثال آوردن در مقابل راه انقلابی، و حتی کوچکترین اقدامات سیاسی- توده ای  مسالمت آمیز آنها را نیز انجام نمیدهند.  
گروههای طرفدار این خط، تمامی جریانهای نیمه لیبرالی و لیبرالی را در بر گرفته است. لایه های راست و میانه اصلاح طلبان حکومتی، جریانهای متعلق به بورژوازی ملی( جبهه ملی، نهضت آزادی، بنی صدر و ...) با دلایلی که هم وجوه مشترک و هم با یکدیگر اختلاف دارند، روشنفکران نیمه دمکرات متعلق به لایه های خرده بورژوازی مرفه  و نیز تا حدودی میانه که آبشخورشان جریانهای لیبرال و شبه چپ غربی است، بخشهای رویزیونیست و ترتسکیست  در میان چپ ها و نیز بسیاری از سوسیال دمکرات  های شبه چپ، مهمترین گروههایی هستند که  این راه و روش را تبلیغ  و ترویج میکنند.
 درعرصه ی خارجی امپریالیستها،گروههای سلطنت طلب وابسته به آنها و بلند گوهای تبلیغاتی شان نیز نفی «خشونت» میکنند و از مردم میخواهند که از راههای «مسالمت آمیز» برای تغییر حکومت کنونی استفاده کنند؛ و این تا آنجاست که  این امر به جنبش مردم مربوط میشود  و نه به خودشان که همواره آماده اند از ماشین جنگی خویش علیه خلقها یا حکومتهایی که مورد دلخواهشان نیست و همچنین امپریالیستهای رقیب استفاده کنند. 
راه انقلابی
راه انقلابی نیز بگونه ای خود خواسته و یا دلبخواهی و بر مبنای میل و علاقه خود به «خشونت»، دنبال«خشونت» و در حقیقت قهر مسلحانه انقلابی نیست. آنچه راه انقلابی  میگوید، این است که تمامی اشکال تهاجمی و قهر آمیز جنبش درست به این دلیل امکان بروز و رشد یافته و می آیند و عمده میشوند که تمامی اشکال مسالمت آمیز و دفاعی در مقابل قهر ضد انقلابی، بی فایده و بی نتیجه بودن خود را ثابت کرده اند و کوچکترین تاثیری بر حکومت نگذاشته، بلکه برعکس آن را جری تر کرده اند.
 به عبارت دیگر، خود قهر انقلابی، اساسا واکنشی به تمامی حرکتهای مسالمت آمیز و صلح آمیز برای اصلاح و تغییر حکومت  بوده و در تکامل همانها پدید آمده و نشانگر بی نتیجه بودن آنها بوده است. مردم نخست دست به خشونت برای تغییر نمیزنند و بعد که بی نتیجه بودن آن را دیدند، به روش های مسالمت آمیز دست زنند، بلکه برعکس عموما این گونه بوده (و هست) که نخست دست به مبارزات آرام و اصلاح طلبانه زده اند و در صورتی که نتوانسته اند از این راهها، تغییرات لازم را در نظام موجود ایجاد کنند، آنگاه رو به راهها و روش های قهر آمیز آورده اند.
مگرهمین اصلاح طلبان، بیش از بیست سال نیست که راه تغییر اصلاح طلبانه حکومت کنونی را در پیش گرفته اند، آیا نتیجه نهایی این بیست سال، همان «آتش به اختیار»خامنه ای و تبدیل کردن رئیس جمهور منتخب با بیش از 22 میلیون رای، به یک سازشکار بیعرضه و بی خاصیت که اکنون جز نفرت و خشم توده هایی که به وی رای دادند را بر نمیانگیزد، بیشتر بوده است؟
 از سوی دیگر، خشونت مولد خشونت است و خشونت میآورد. قهر ضد انقلابی مولد قهر انقلابی است و قهر انقلابی را بوجود میآورد. اینها همزاد یکدیگرند. نمیتوان پاسخ خشونت و قهر را با صلح و آشتی داد. نمیتوان جواب «سرب» را با «گل» داد.
زمانی که نظام های استبدادی، دیکتاتوری، ارتجاعی و ضد انقلابی چنین دم و دستگاه عظیم اطلاعاتی، پلیسی، نظامی  را برای دفاع از منافع نامشروع خود بوجود میآورند، دستگاهی که تا بن دندان مسلح به انواع و اقسام سلاحهای مدرن برای سرکوب هرگونه حرکت و اعتراض توده ها بوده و تظاهراتهای مسالمت آمیز توده ها را با سلاح سرکوب میکند، آنگاه چرا توده های استثمار شده و ستمکش نباید دست به  سلاح برند و قهر انقلابی(نبردهای مسلحانه موضعی، قیام مسلحانه، جنگ پارتیزانی، جنگ توده ای) را در پاسخ به قهرضد انقلابی بکاربرند؟
 براستی که این دستگاه نظامی برای این درست نشده که براحتی و با حرکاتی اصلاح طلبانه، تغییری اساسی و انقلابی در حکومتی که این دستگاه را ایجاد کرده است، بوجود آورند، بلکه اساسا برای این درست شده که از منافع طبقه حاکم تا آنجا ممکن است با زور و قهر و سلاح دفاع کند. این نوع حکومتها  تنها در مواقعی که دیگر نمیتوانند از خود دفاع کنند اجازه میدهند که بخشی از طبقه حاکمه بروند و بخشی دیگر بیایند، و یا دولتهایشان تغییر کند، بی آنکه آبی از آب تکان بخورد و تغییری به نفع  طبقه کارگر و توده های وسیع زحمتکش ببار آید.
پس زمانی که ارتجاع با سلاح به  طبقه کارگر و زحمتکشان و طبقات خلقی پاسخ میگویند، چرا طبقه کارگر و زحمتکشان و طبقات خلقی نباید مسلح شوند و به آنها با سلاح پاسخ گویند. اینجا میدانی است که آن کس که سلاح دارد برنده است و آن کس که سلاح ندارد بازنده؛ پس بر حق است که توده های زحمتکش به فکر مسلح شدن باشند، مسلح شوند، سلاح بدست گیرند و جواب قهر ضد انقلابی را با قهر انقلابی دهند.      
 افزون بر این، راه انقلابی به مردم نگفت همین الان دست به «خشونت» و قهر زنند. این نیروهای انتظامی و بسیجیان و پاسداران هستند که با انواع و اقسام سلاحها به مردم بی سلاح حمله میکنند و آنان رامجبور به دفاع از خود میکنند. در برخی از شهرها در واکنش به این نوع سرکوبها، مردم خشمگین به برخی مراکز پلیس، بسیج  و آخوندهای حاکم حمله کرده و آنها را آتش زده اند. آنچه مردم میخواهند آزاد گذاشتن آنها در بیان خواستهایشان و پیگیری عملی آنها میباشد؛ اما نظام مستبد کنونی این امکان را به آنها نه تا کنون داده است و نه میتوان امیدوار بود که بدهد.
 اصلاح طلبان نیمه لیبرال، ملی - مذهبی ها و ملی های لیبرال در تقبیح و مذمت «خشونت» مدام وراجی میکنند و آه و ناله سر میدهند؛ اما آیا این گونه نیست که اکنون که برخی از شما اصلاح طلبان دوباره«شیر» شده اید و این ور و آن ور میروید و راحت علیه خامنه ای و دم و دستگاهش صحبت میکنید، این تنها و تنها، یکی از ابتدایی ترین نتایج همین یکی دو هفته جنبش دی ماه و از جمله شکل تهاجمی آن و بکار گیری «خشونت» در آن است؟
 آیا اینکه برخی از شما زمزمه میکنید که اکنون میتوانید چیزهایی را مطرح کنید که در گذشته نمیتوانستید و احتمالا منظورتان این است که میتوانید فشار بیشتری روی خامنه ای و شکل ولایت فقیهی حکومت وارد کنید و خواست تغییر آن را آشکارا بیان کنید، آیا این را از همین یکی دو هفته ندارید؟
 آیا اگر در حال حاضر، خامنه ای و قوه قضاییه و سپاه پاسدارنش کاری به کار حرفهای شما ندارند(در حالیکه همواره بواسطه صحبت هایی از این کمتر شما رابازداشت میکردند و به زندان می افکندند)و برعکس از شما اظهار نظر و تحلیل و چه باید کرد، میخواهند، آیا از پرتو همین ده روز نیست؟
و آیا اگر لیبرالهای جبهه ملی مورد غضب حکومت، جسارت یافته و بخشا برای آنکه در جامعه مطرح شوند (که این البته حق شان است) و رهبری مبارزات مردم را بدست آورند و بخشا به این دلیل که خود را حائل حکومت و مردم قرار دهند و اجازه رادیکال شدن به جنبش مردم را ندهند، تقاضای متینگ و تظاهرات مسالمت آمیز میکند و... همه از پرتو همین تظاهراتهای «خشونت پیشه» نیست؟
 و اگر اینها مدتی دیگر باز از سر گرفته شود، باز این امکان نیست که شما بتوانید برای نگه داری کل حکومت و موقعیت و امتیازات خودتان، و تا کار از کار نگذشته، حتی تقاضای استعفای خامنه ای را بدهید(اگر تا کنون چیزی مانند آنرا به گوش وی نرسانده باشید)؟
 اما شما که میوه چینان درختی هستید که دیگران کشته و آبیاری و مراقبت میکنند، نه تنها به چنین شیوه هایی ندمیدید، بلکه برعکس همچون 18 تیر در کنار خامنه ای برای سرکوب آن ایستادید، و در 88 خود را ناگهان کنار کشیدید و اکنون مدام با ترساندن مردم از سرنوشت افغانستان، عراق، لیبی و سوریه آنها از کاربرد «خشونت» علیه نظامی که جز«خشونت» چیزی را نشناخته  و نمیشناسد، میترسانید؟
یک نیرو و یا حزب انقلابی کمونیستی به هیچوجه نباید دست و بال  خود را ببندد.  چنین نیرو و حزبی باید بخواهد که از دو دست خود استفاده کند. این دو دست یکی راه مسالمت آمیز و دیگری راه قهر آمیز کسب قدرت است. چنین حزبی  چنانچه امکان داشته باشد و تا جایی که امکان داشته باشد که حکومتی ارتجاعی بطور مسالمت آمیز تغییر کند و جای خود را به  حکومتی مردمی بدهد، راه قهر آمیز و کاربرد سلاح برای تغییر و کسب قدرت را بکار نمیبرد .
اما تمامی تجارب چهل سال اخیر( و نه تنها چهل سال اخیر بلکه تمامی تاریخ جوامع طبقاتی) در کشور ما گواه است که طبقه حاکم سرمایه داران کمپرادور و آخوندهای لاشخور و زمین خوار  حکومت استبداد مذهبی کنونی( و تمامی حکومتهای طبقات ارتجاعی و ضد خلقی و امپریالیستها) از منافع و امتیازات کنونی و «بهشت این دنیایی» خود چشم نخواهند پوشید و بنا به میل خود کنار نخواهد رفت و تا پای جان از منافع خود دفاع خواهند کرد. آنان تا بن دندان مسلح هستند و این سلاحها را برای دفاع از بقای خود و علیه مردم بکار خواهد گرفت. بنا به گفته مائو، وقتی دفاع از این منافع اساسی و حیاتی مطرح است نمیتوان به طبقات حاکم خرده گرفت که چرا از سلاح استفاده میکنند.
 پس، همچنانکه آنان از منافع خود با سلاح دفاع میکنند،  طبقه کارگر و توده های زحمتکش، خرده بورژوازی  و بطور کلی  تمامی طبقات خلقی مبارز و انقلابی باید با سلاح حکومت غصب شده را از آنان بگیرند و حکومت کنونی را به یک جمهوری دموکراتیک مردمی تبدیل کنند؛ حکومتی که بر خاسته از نمایندگان واقعی تمامی طبقات مردمی ایران باشد و ایرانی مستقل، آزاد و شکوفا را مد نظر قرار دهد.

بر قرار باد جمهوری دموکراتیک مردمی

جمعی از مائوئیستهای ایران
هفدهم بهمن 96