۱۳۹۷ بهمن ۱۸, پنجشنبه

نگاهی به مبارزه طبقات و چگونگی شکل گیری جمهوری اسلامی * بخش اول و دوم (با بازنگری در بهمن 97)


نگاهی به مبارزه طبقات و چگونگی شکل گیری جمهوری اسلامی *
بخش اول و دوم
(با بازنگری در بهمن 97)

چگونه شد كه جریان قشری- طبقاتی خمینی از یك نیروی جانبی در جنبش دمكراتیک و ضد امپریالیستی ملت ایران به نیروی رهبری كننده این جنبش تبدیل شد و حكومتی مذهبی در ایران بنا نهاد؟ و چرا این حكومت مذهبی مركز ثقل جنبش های متعدد اجتماعی در منطقه خاورمیانه و تا حدودی شمال آفریقا گردید؟
برای پاسخ به این پرسش باید اندكی در تاریخ یك صد سال اخیر ایران تامل كرد و حركت نیروهای طبقاتی درگیر در آن را مورد بررسی قرار داد.
 از زمان انقلاب مشروطیت، درون جنبش دمكراتیک و ضد امپریالیستی ملت ایران و برای رهبری این جنبش، بین دو نیروی طبقاتی اصلی یعنی طبقه بورژوازی متوسط (ملی) و طبقه كارگر، مبارزه ای بزرگ جریان داشت.
این دو طبقه با شدت و ضعف متفاوت، در مراحل مختلف جنبش های انقلابی- ملی یك صد سال اخیر و فراز و نشیبهای آن حضور داشته و بطور مداوم برای كسب رهبری جنبش استقلال طلبانه و آزادیخواهانه مردم ایران در نبرد بوده اند.
  ما نخست وضعیت بورژوازی ملی و سپس وضعیت طبقه كارگر را در خطوط كلی، طی این دوره ها بررسی كرده و در پایان به جریان خمینی و علل روی آمدن آن از درون جنبش انقلابی ملت ایران می پردازیم و آن را مورد بررسی قرار می دهیم. امید که علیرغم نگاه گذرای ما به وقایع، این مقاله بتواند مفید افتد.

طبقه بورژوازی ملی 
 بورژوازی ملی ایران( تجاری، تولیدی و خدماتی) از مشروطیت تا کنون، در عرصه سیاسی( شاید بیش از حد و توان آن در عرصه ی اقتصادی) حضوری مستمر داشته است.
1- دوره انقلاب مشروطیت
این بورژوازی كه به علت وضعیت اقتصادی نابسامان داخلی نتوانسته بود رشد چشمگیری داشته باشد و همواره از سوی اشراف و فئودالهای داخلی و امپریالیستهای انگلیس و روسیه تحت فشار اقتصادی و ستم سیاسی قرار داشت، طی انقلاب مشروطیت(1300- 1285) به مبارزه با جریانهای فئودالی و امپریالیستی دست زد و صدمات فراوان متحمل شد. اما علیرغم تلاشها و  جانفشانیهای بویژه جناح چپ آن، قادر به ایفای نقش یك بورژوازی انقلابی شبیه بورژوازی انقلابی اروپا در اواخر قرن هیجده یعنی فرانسه نگردید و بیشتر به بورژوازی انگلستان و آلمان شباهت پیدا کرد. با این تفاوت كه بورژوازی این كشورها به علت انقلاب صنعتی و رشد تولید سرمایه داری، بالاخره و به طور مسالمت آمیز و با سازشهای های فراوان، بر اشراف و فئودالها فائق آمدند، اما بورژوازی ایران، خواه به دلیل ضعف داخلی و پیوند های کم و زیادش با فئودالها، خواه به سبب واهمه اش از جنبش انقلابی توده ها و نیز به علت شرایط جدید بین المللی (عصر امپریالیزم ) و محاصره و نفوذ امپریالیستی ( روسیه و انگلیس ) قادر به اجرای تاریخی نقش خود نشد.
بورژوازی ایران كه رهبر عمده انقلاب در دوره مشروطیت بود، بالاخره با سازشكاری های خود با فئودالها و اشراف وهمچنین با امپریالیستها، موجبات شكست این انقلاب را فراهم كرد و توده های زحمتکش و ستمدیده ایران پس از 15 سال مبارزه مداوم  و شورش و انقلاب، به مدت 20 سال زیر تسلط دیکتاتوری رضا شاه قرار گرفتند.

  دوره 1320-1300 دیكتاتوری رضا شاه  
در این دوره، بورژوازی ملی ایران از نظر تولیدی و تجاری زیر فشار هر چه بیشتر سرمایه داری بوروکرات- كمپرادوری رو به رشد( در آغاز عمدتا وابسته به امپریالیسم انگلستان و پس از آن تا حدودی امپریالیسم آلمان) و فئودالیسم قرار داشت.
 با گسترش نسبی بخشهای خدماتی دولتی و خصوصی همچون دانشگاهها و موسسات عالی و پدید آمدن نیروهایی همچون استادان دانشگاه، پزشكان، وكلا و مهندسین،( افزون بر تحصیل کردگان خارج از کشور) این بورژوازی در عرصه های فرهنگی و روشنفکری از نیروهائی جدید برخوردار می شود که بافت نمایندگان سیاسی و احزاب آینده این بورژوازی را تا حدودی متحول میکند.
 بر همین مبنا، ایدئولوگ های بورژوازی متوسط و ملی ایران، علیرغم پیوندهای ایدئولوژیک با مذهب، تا حدودی از حالت سنتی و امتزاج تفکرات لیبرالی غرب با اسلام و یا تشیع بیرون میآیند و تفکرات مدرن تری را نسبت به دوره مشروطیت از خود نشان میدهند.
 دراین دوره، مبارزات این بورژوازی با دیکتاتوری رضا شاه، عموما از طرق قانونی پیش میرود. نمایندگان این طبقه، درون مجلس تا حدودی و در دوره هائی چند حضور داشته و مبارزات معینی را با رژیم فئودال- كمپرادوری رضا شاه به پیش میبرند. بطور کلی و به دلیل شکست در دوره مشروطیت و استبداد و اختناق رضا شاهی،  این بورژوازی قادر به ایجاد تشكیلات سیاسی و مبارزات متمركز نگردید.
3- دوره 1332-1320
 اوج رشد اقتصادی و بخصوص سیاسی این بورژوازی و بهترین نمایند گان سیاسی اش طی صد سال اخیر در این سالها می باشد که با رشد عمومی جنبشهای دموکراتیک و ضد امپریالیستی در بسیاری کشورهای تحت سلطه بویژه در آسیا و شمال افریقا همزمان است. در این دوره پیوند اقتصادی ایران با امپریالیستهای عمده كه در جنگ بین الملل دوم ناتوان شده بودند، دچار گسست نسبی شد و چرخه های تولید داخلی بیشتر به گردش در آمد. به همین دلیل این بورژوازی توانست از لحاظ تولیدی، تجاری و خدماتی رشد كرده و از نظر سیاسی پر توانتر ظاهر گردد؛ سازمانهای سیاسی خود را تشكیل دهد و از نیروهای روشنفکری جدیدی كه در دوره رشد دولت بوروکرات - کمپرادور و فئودال رضا شاه پدید آمده بودند، بهره مند شود. در مجموع در این دوران نیز این بورژوازی به یاری رهبرانی همچون مصدق و فاطمی رهبر جنبش دمو كراتیک و ضد امپریالیستی می گردد.
دورانی مهم در مبارزه این بورژوازی حداقل در آسیا، در محدوده همین دوران می باشد. بسیاری جنبشها، تحت رهبری این طبقه صورت می گیرد. سازمانها ی بزرگ و برجسته ترین رهبران در این دوران پدید آمده و در برخی کشورها همچون اندونزی، مصر و هند نیز، این بورژوازی به قدرت سیاسی دست میابد. در ایران نیز در دوره ای و تا حدودی، قدرت سیاسی بدست بورژوازی ملی میافتد و مصدق مهمترین نماینده سیاسی این طبقه و یاران وی در پی مبارزات گسترده برای ملی شدن نفت ایران بر سر کار میآیند.  
در مجموع  سوکارنو در اندونزی  و جمال عبد الناصر در مصر، بیشتر از مصدق توان حکومت یافتند و تا حدودی تاثیراتی را بر روی كشورهای  دیگر نیز گذاشتند، اما هیچ كدام از این كشورها نه تنها نتوانستند برای اكثریت مردم  زحمتکش و  ستمدیده خویش رفاه و آزادی به ارمغان بیاورند، بلکه عموما از درون آنها رژیمهایی کاملا  مرتجع و مزدور همچون سوهارتو در اندونزی و انور سادات در مصر، بیرون آمد. در هندوستان علیرغم اعلام استقلال، نیز پروسه وابستگی گرچه به مانند این سه کشور پیش نرفت، اما این کشور نیز به مرور بدامان امپریالیسم شوروی و بعدها دوباره غرب افتاد.
بطور کلی بورژوازی ملی ایران كه در جبهه ملی ( به رهبری مصدق ) متحد شده بود علیرغم مبارزات بسیار و طولانی با ارتجاع فئودالی و امپریالیسم، بدلیل محدودیت های تاریخی و عصر امپریالیسم و انقلابات سوسیالیستی، عموما ناتوان از پیش بردن یک مبارزه همه جانبه و پیگیر بود. آنها زمانی که روی کار آمدند، به سازش و مماشات با فئودال- كمپرادورهای شاه و دربار پرداختند. ارتش را دست نخورده نگه داشتند و در برخی شرایط (مانند جنبش بزرگ و خلقی آذربایجان در دهه 20)لبه تیز حمله خود را متوجه سركوب طبقه كارگر و دهقانان كردند. در مبارزه با انگلیس به آمریكا پناه بردند و توهم را درون جنبش ملت ایران دامن زدند. بعلت تعلقات تاریخی، تمایل خود به حكومت مشروطه سلطنتی را ادامه دادند. ایدئولوژی و راهنمای اینان علی رغم مدرن گرایی نسبی، همواره در پیوند با مذهب بوده و اندیشه هایشان کمابیش در پیوند با شكلهای ایدئولوژیك مذهبی بیان می شد. بهر صورت مسئولیت عمده شكست جنبش دموكراتیك سالهای 32-20 و پیروزی كودتای 28 مرداد 32 به عهده این بورژوازی بود. این شکست همچون شکست مشروطه در ذهن و حافظه  مردم ایران باقی ماند.
4- دوره 42  - 39 
پس از این، دوره 42 - 39  را داریم و مبارزات جبهه ملی دوم . در این دوره این بورژوازی، علیرغم یك اوج گیری موقت نسبی و برخی حوادث (مثل متینگ جلالیه و درگیری ابن بابویه) که اصلا با دوره ی پیشینش قابل مقایسه نبود، باز هم نتوانست بطور جدی از زیر شكست دوره پیشین قد راست كند و به همراه شكست كشورهای فوق الذكر و افتادن آنها به دام امپریالیزم، بورژوازی ایران طی سالهای 56-42 به محاق فرو رفت.
5- دوره 56-42
  سالهای 56-42، سالهای تضعف و رو به اضمحلال رفتن  روابط ارباب - رعیتی است و رشد بیشتر سرمایه داری بوروکرات- کمپرادور که مشخصات اساسی آن در ایران اتکا به صدور نفت، برخی مواد خام کشاورزی، پیشبرد صنایع مونتاژ، اخذ وام از کشورهای امپریالیستی و واردات همه و هر نوع  سرمایه و کالا میباشد.
 در این دوره بورژوازی ملی ایران كه از طرف كمپرادورها و امپریالیسم تحت فشار بود و بعضی از سران سازمانهای سیاسی آن چون بازرگان  و ..... به زندان رفتند، دیگر چون گذشته مقبول مردم نبوده و در كنار مشی انقلابی مردم ایران كه طوفانی و برق آسا ضربات مهلك به رژیم فرتوت وابسته به امپریالیسم پهلوی می زد، یك مبارزه فوق العاده سازشكارانه و عقب مانده را پیش می بردند. اینان لنگ لنگان به دنبال  توده ها آمده و مدام نق می زدند واز زیادی رویهای آن شكایت داشتند و بطور کلی ترس و وحشت از رشد مبارزه انقلابی توده ها آنها را فرا گرفته بود.  
 وصف این حال را بازرگان به بهترین شكلی بیان كرد وقتی گفت:« ما باران می خواستیم، سیل آمد».«باران رحمت»  بجای «سیل ویرانگر»:  چنین است عمق مخالفت بورژوازی ملی ایران با شدت و ژرفش انقلاب.
   در مجموع،  تاریخ این بورژوازی، علیرغم  برخی مبارزات نسبتا رادیکال با امپریالیسم و ارتجاع داخلی در مشروطیت و در سالهای 20 تا 32، سرشار است از مبارزات سر و دم بریده، سازشكاری و مماشات با رژیم های وابسته و امپریالیستها و مخالفت با جنبش توده ها ی زحمتكش و رنجبر و سركوب این جنبشها. بیهوده نبود كه این بورژوازی طی دوره مورد بحث مقبولیت و توانائی خودش را برای رهبری مبارزات دموكراتیك و ضد امپریالیستی كشور خود از دست داده و در آستانه انقلاب 57-56 دیگر آنچنان مورد اعتماد توده ها نبوده و نظرا و عملا جای برای بالا آمدن نیروهای دیگری گشود.(1)

طبقه كارگر
1-               سالهای1300- 1285
طبقه كارگر ایران در دوره انقلاب مشروطیت( 1300- 1285)، بدلیل عقب ماند گی  اقتصادی و عدم رشد بورژوازی ایران، از نظر كمیت و كیفیت ( مهارت حرفه ای- تكامل فرهنگی و سازمانی) ضعیف بود و این ضعف خواه ناخواه در نمایندگان سیاسی آن نیز بازتاب میافت.  با تمام این احوال، رشد سیاسی طبقه كارگر شاید تا حدودی بارزتر از رشد اقتصادی- اجتماعی آن بود و این عمدتا بدلیل وجود روسیه و بویژه آذربایجان و قفقاز در نزدیکی ایران بوده است که موجب شد که بخشی از کارگران مهاجر با اندیشه های کمونیستی آشنا شوند و اولین تشکلهای خود را بنیان گذارند.
 در هر صورت و علیرغم تبلیغ و ترویج و فرهنگ سازی پیشروان این طبقه و تلاش برای ایجاد سازمانهای مستحکم و همچنین فداکاری و جانفشانی های فراوان، به علت ضعف کمی و کیفی و نداشتن تجربه، این طبقه توان گرفتن قدرت سراسری و تحكیم و بسط آن را نداشت. حتی در یك منطقه ( شمال ) نیز كه  تا حدودی در قدرت شریك شدند، به واسطه همان علل، وهمچنین دخالت و تسلط استعمار بر سرزمین ایران، نتوانستند این قدرت را حفظ كرده و از آن بدرستی استفاده نموده، گسترش و رشد دهند.
در این مورد می توان به انقلاب سوسیالیستی شوروی نیز اشاره كرد كه در آن دوره همه امپریالیستها به ضد آن بسیج شدند و  اینها به سادگی حاضر نبودند کشور ایران را که به دلیل موقعیت جغرافیائی- سیاسی بسیار مهم، یکی از کشورهای کلیدی در منطقه  خاورمیانه است، از دست بدهند. از این رو در چارچوب سرکوب جنبش ضد فئودالی و ضد امپریالیستی  ایران، طبقه کارگر ایران و سازمانهای آن را مورد تهاجم قرار داده و متلاشی کردند. به این ترتیب ایران  سرزمینی در چارچوب نیمه مستعمرات امپریالیسم انگلیس و کلا امپریالیستهای غربی برای مقابله با شوروی باقی ماند.
1- دوره 1320- 1300
این دوره  برای طبقه كارگر ایران از لحاظ اقتصادی و اجتماعی، دوره رشد نسبی كمی و كیفی بود. اما از نظر سیاسی، به علت استبداد و خفقان داخلی و تسلط امپریالیسم انگلستان دوره رشد و غلیان و شور انقلابی نبود و حزب كمونیست نو پای طبقه كارگر ایران در زیر ضربات قرار گرفت .
در این دوره، ارانی و گروهی که با وی بودند، ضمن یک کار عمدتا ترویجی، تلاش كردند که از نظر تئوریک، سطح دانش روشنفکران و نیروهای علاقمند به مارکسیسم را بالا ببرند. بعلت تسلط تفکرات و ایدئولوژی های  سنتی و مذهبی، كار تئوریک این گروه  بیشتر در مقابله با این ایدئولوژی ها به پیش برده میشد. همچنین در پیرامون دکتر تقی ارانی، محافل كوچك روشنفكری دائر گردید.
در مجموع، در این دوره، به علت پدید آمدن حکومت متمرکز و یکدست شدن کشور، سرمایه گذاری های خارجی، ضعیف شدن نسبی فئودالیسم و گسترش سرمایه داری بوروکرات- کمپرادور، رشد اقتصادی و اجتماعی طبقه کارگر ایران بیشتر از تکامل سیاسی و سازمانی وی گردید؛ یعنی درست برخلاف دوران مشروطیت.     
3- دوره 1332- 1320
 در نتیجه جنگ جهانی دوم، شکست آلمان و ضعف امپریالیسم مسلط انگلستان كه فعال مایشاء ایران بود و سرگرم شدن اینها به مسائل خودشان، و نیز سقوط حكومت استبدادی رضا شاه، در ایران فضایی نسبتا باز از نظر سیاسی ایجاد شد و شرایط برای رشد جنبش دمكراتیك و ضد امپریالیستی مردم ایران فراهم گشت. بر مبنای این شرایط، تا حدودی تعادلی در وضع عینی و ذهنی این طبقه رخ داد و در تکامل رشد كمی و كیفی طبقه كارگر،  رشد آگاهی صنفی، سیاسی و سازمانی وی پدید آمد.
 رهبری طبقه کارگر در این دوران، بعهده حزب توده بود. این حزب  که جمعی از بهترین روشنفکران ایران را در خود جای داده بود، طی سالهای 20 تا 32 به متشکل کردن طبقه کارگر ایران همت گماشت و مبارزات این طبقه را در مجموع رهبری کرد. سازمان های زنان و جوانان و همچنین جمعیت های گوناگون دموکراتیک را شکل داد و نیز سازمان نظامی افسران را. این حزب علیه امپریالیسم و ارتجاع مبارزه کرد و در این خصوص برخی سنت های ارزشمند پدید آورد. 
اما این حزب سوای اینکه آشکارا ادعای مارکسیست بودن نمیکرد، بطور غیر علنی نیز فهم و ادراك درست و ژرفی از ماركسیسم ( در اندیشه رهبران حزب توده در همان زمان هم مفاهیم دیكتاتوری پرولتاریا و انقلاب قهری جایگاهی نداشت) نداشت یا بهتر بگوییم مارکسیسم را تا حدود زیادی لیبرالی می فهمید. رهبری آن در مجموع اصلاح طلب(رفرمیست) بود و ناتوان برای تطبیق همین ماركسیسم سر و دم بریده و نیمه لیبرالی با اوضاع و شرایط خاص ایران. این حزب توان تجزیه و تحلیل عمیق از ساختار اقتصادی و نیروهای طبقاتی موجود در ایران و نیز تنظیم تاكتیك های درست در مورد این طبقات از جمله دهقانان و بورژوازی ملی(جبهه ملی و مصدق) را نداشت. مبارزه را در آن زمان به شهرها محدود کرد و به روستاها گسترش نداد( در حالیكه شرایط برای كار در روستاها بسیار مساعد بود). ساختار تشكیلات حزب  عمدتا روشنفکرانه و تمامی مسئولیت مهم در دست روشنفکران بود و با وجود 12 سال فرصت نسبتا استثنایی، به كارگران پیشرو - آگاه و انقلابی مسئولیت های حزبی در خوری داده نشد. حزب توده علیرغم وجود بدنه ی مترقی، پیشرو و یا انقلابی، از نظر رهبری حزبی بود گرچه در ایران آن روز ترقی خواه، اما در مجموع بورکرات و رفرمیست.
افزون به همه اینها، دنباله روی از شوروی و سیاستهایش در مورد ایران و همچنین نقش منفعل آن در برخورد به كودتای مرداد 32، با وجود داشتن سازمان افسران و تشكیلات به نسبت بهتر این افسران كه حداقل می توانست مفت و مجانی حكومت  را به شاه- آمریکا نسپارد و سنت انقلابی مقاومت، یعنی شکست خوردن در پایان یک ایستادگی جنگجویانه را در مقابل تعرض دشمن سامان دهد. آری همه اینها باعث شد كه طبقه کارگر ایران فرصت را  در دوران 32-1320، یعنی 12 سال حلقه ضعیف شدن این کشور در مقطعی بسیار مهم در تاریخ بین المللی، از دست بدهد . سیاستها، تاكتیكها و تشكیلات این حزب تا زمان كنونی، مورد لعن و نفرین مردم با فرهنگ ایران قرار گرفته و از طرف بخش انقلابی چپ نقد و طرد گردیده است.
4- دوره 1356- 1332
 پس از شكست جنبش ملی مردم ایران درآن دوران، بیشتر جریاناتی كه از موضع چپ این حزب را نقد كردند، نتوانستند به آن برخوردی همه جانبه کنند و ضمن ارزش نهادن و تداوم محاسن و سنتهای نیک و ارزشمندی که این حزب و بویژه کادرها و اعضاء آن بوجود آوردند، به نقد کمبودها و نیز اشتباهات و انحرافات رهبری آن دست زنند.
 سازمان چریكهای فدائی خلق، لبه تیز نقد خود را روی عدم اعتقاد حزب توده به مبارزه قهرآمیز قرار داد، ولی مبارزه ی مسلحانه انفرادی  را جایگزین آن كرد. این سازمان شیوه های مختلف مبارزه ی قهرآمیز  چریکی روستائی و شهری را در برنامه ی خود گنجانده و به هر كدام بطور نیم بند توجه كرد.
علیرغم اعتقاد این سازمان به مارکسیسم- لنینیسم که خیلی عمیق،همه جانبه و دقیق نبود( نوشته های این رفقا این را نشان میدهد و یکی از علل اساسی ضعف این سازمان در مقابل نفوذ توده ای ها و وا دادن مقابل آنها همین مسئله میباشد) و فداکاریها و جانفشانی های فراوان که ستایش برانگیز و در خور ارج نهادن فراوان است و نقش مهمی در رفع رخوت و سستی های آن زمان چپ که بویژه در خارج از کشور لنگر اقامت افکنده بود، داشت، در مجموع و بویژه در پراتیک، این سازمان نماینده سیاسی طبقه ی كارگر نبود و اگر آنچه باور داشت و آنچه انجام داد، بروی هم مورد بررسی قرار دهیم، عاقبت، این جریان، واکنشی از جانب طبقه خرده بورژوازی مدرن، بویژه لایه های متوسط  و پایین آن بشمار رفته و در بهترین حالت در میان نزدیكترین جریانات به طبقه كارگر قرارمی گرفت. 
این ارزیابی به این دلیل اساسی میباشد که  جایگاه طبقاتی افراد و یا سازمان ها، نه از روی آن چه می اندیشند و یا درباره خود فکر میکنند، بلکه از نقطه نظر آنچه در عمل انجام میدهند،  سنجش وروشن میشود. پراتیک سازمان چریکهای فدایی خلق، پراتیک طبقه کارگر نبود و چنانچه فرض را بر این بگذاریم که در آن زمان اصلا و ابدا نمیشد که در میان طبقه کارگر کار سیاسی و سازمانی کرد و استوار شد- که فرضی نادرست است-  صرف دست زدن به مبارزه مسلحانه، آن هم به شکل یک سلسله عملیات جدا از توده و محصور کردن یک سازمان در خودش، نیز نمیتواند نماینده پراتیک ممکن نماینده سیاسی طبقه کارگر باشد.  
 سوای مسعود احمد زاده و امیر پرویز پویان که عموما تئوری های مبارزه مسلحانه را تئوریزه میکردند، یکی دیگر از تئوریسین های سازمان چریكها، بیژن جزنی بود كه تلاش میکرد به تحلیل رویداهای اقتصادی- اجتماعی و سیاسی داخلی و بین المللی بپردازد. ولی با توجه به اوضاع بین المللی و تسلط نمادین انقلاب كوبا و رهبران سیاسی آن كاسترو و چه گوارا بر چپ  و جنبش های انقلابی در جهان، در سطح همین انقلابها و تئوریسین های آن باقی مانده و نتوانست بر دیدگاه های نادرست مسلط بر سازمان چریکها، بویژه در مورد رابطه بین توده ها و رهبران و كنش پیشروان و دنباله روان و اینكه انقلاب كار توده هاست و نه پیشروان، فائق آید.  
  در سازمان چریكها باید از حمید مؤمنی نیز نام برد كه - علیرغم باورش به همان تئوری های مبارزه مسلحانه انفرادی- اندیشه اش درباره  تجدید نظر طلبی خروشچف و برقراری  رویزیونیسم در شوروی به سازمان چریكهای فدائی خلق مسلط نشد و این سازمان تا زمان چند پاره شدن، از یك دیدگاه كاستریستی ( و تا حدودی دیدگاهی در پیروی از هوشی مین) یعنی سانتریسم و مركز گرا، در مورد اختلافات چین و شوروی، تبعیت كرد و این ضعف به همراه عمق نبخشیدن در مورد فهم و ادراک مارکسیسم، چشم اسفندیار این سازمان در غلطیدن به دامن حزب توده اینک رویزیونیست گردید.
 بطور كلی، ضرباتی كه این نیرو در سالهای قبل از 56 خورد، آنها را در عرصه سیاسی ضعیف نموده بود؛ و اگر این سازمان، حركت نوزدهم بهمن را به سبب سالگرد سیاهكل بر گزار نكرده بود و آمادگی نسبی چریكها  با قیام بهمن 57 تهران تلاقی نمیکرد که بتوانند در قیام نقشی هر چند هم کوچک به عهده بگیرند، شاید دارای آن درجه از قدرت و نفوذ كه پس از انقلاب، بویژه در میان دانشجویان و دانش آموزان بدست آوردند، نمیشدند.
بی تردید سالهای خفقان و استبداد داخلی ایران، طی سالهای 56-32 را نیز باید به این عوامل اضافه نمود، تا وضعیت خاص جنبش و شرایط و امكانات رشدش را بیشتر بتوان در نظر گرفت .
بنابراین در این دوره، دو ایراد و ضعف اساسی یعنی نداشتن دیدگاههای تئوریك - سیاسی ماركسیستی روشن و جدائی از كارگران ، باعث عدم توانائی این جریان و جریان های همانند آن در اثر گذاری بر جنبش طبقه كارگر و توده ها شد. بقیه جنبش چپ، یعنی محافل ریز و درشتی كه در داخل موجود بود و یا بوسیله آمدن برخی رهبران و کادرهای سازمانهای خارج از کشورهمچون سازمان انقلابی بداخل تشکیل شده بود، نیز كوچكتر و محدودتر از آن بودند كه قادر به جذب كارگران و اثر گذاری بر جنبش آنها شوند.(2) ضمن آنكه همان گونه كه گفتیم باید حكومت استبداد و خفقان را كه كوچكترین جلوه ی سازمانهای كارگری را بر نمی تابید، در مد نظر داشت.    اما این ها همه، شرایط داخلی تکامل مبارزه ی طبقه کارگر و نیروهای چپ منتسب به آن، از زمان مشروطیت تا سال 56 بود.
در زمینه خارجی نیز، ما شاهد نقش دوگانه ی كشورهائی كه احزاب كمونیست بر آنها تسلط داشتند، بخصوص شوروی در مورد ایران هستیم .
دورهای كه احزاب كمونیست این كشورها انقلابی است، یعنی شوروی تا اندكی پس از مرگ استالین و دوره هائی كه باندهای رویزیونیستی بر شوروری حاكمند و شوروی، شوروی امپریالیستی است.
  در دوره ی اول یعنی  32- 20 اشتباهات حزب توده، در پی کیفیت واقعی رهبری خود این حزب رخ داد و دنباله روی این حزب از شوروی در درجه دوم اهمیت قرار داشت. در واقع اشتباهات حزب کمونیست  شوروی، اشتباهات حزب طبقه کارگر، اشتباهات حزبی انقلابی و مبارز بود که  علیرغم  وجود خطاها در برخی موارد و در برخی کشورها، در بیشتر کشورها و در بسیاری موارد، هر کاری که از دستش بر میآمد، در یاری به انقلابیون طبقه کارگر، دموکراتها و نیروهای ترقی خواه و برای گسترش انقلابات در جهان انجام میداد. استالین و بخش مهمی از رهبران حزب ماركسیست - لنینیست و وفادار به کارگران و زحمتکشان بودند،(3) اما رهبران حزب توده، ماركسیست- لنینیست نبوده، بلكه بیشتر آنها بورکرات، پارلمانتاریست و رفرمیست بودند.
 بدین ترتیب آن که دنباله روی  میکرد در حد آن که او بدنبالش میرفت، نبود. یعنی مرید با مراد منطبق نبود. دنباله روی اینان از شوروی در واقع بیشتر مزید بر علت، یعنی ایرادات و اشکالات اساسی اینان بود. و بدین ترتیب  علاوه بر این اشتباهات، ناقل  برخی اشتباهات شوروی انقلابی در مورد ایران نیز می شدند. به عبارت دیگر اشتباهات یك نیروی كمونیست و انقلابی، را یك عده رفرمیست به داخل انتقال داده و در صدد توجیه و تبرئه ی آن بر می آمدند. اشتباهاتی مثل امتیاز نفت شمال،  جریان آذربایجان و مواضع در قبال مصدق از آن جمله است.
 اتخاذ سیاستهای این چنینی در مردم ایران اثر گذاشته و موجب تقویت مواضع نمایندگان بورژوازی ملی همچون مصدق و همینطور نمایندگان فئودالها، بورژوازی تجاری و نیز خرده بورژوازی مرفه( بویژه بخش های سنتی و متحجر این دو طبقه اخیر) می گشت.
 اما در دوره ی دوم كه شوروی  به یك كشور سرمایه داری و امپریالیستی مبدل شد، وضع تغییر کرد و دیگر مرید و مراد منطبق گردیدند. در دوره اول، حزب توده، علیرغم اپورتونیست و رفرمیست بودنش، به هر حال  در مردم نفوذ داشت و متشكل كننده طبقه ی كارگر و طبقات ستمدیده بوده و نقشی هر از گاه انقلابی و در مجموع (سوای مثلا شرکت در کابینه قوام و یا عکس العمل در مقابل کودتا) مترقی داشت. در آن دوران، بدنه ی این حزب را بهترین عناصر مترقی یا انقلابی کمونیست تشکیل میدادند.
اما با وابستگی به دارو و دسته خروشچف و برژنف رویزیونیست، این حزب سریعا مدارج تكامل به رویزیونیسم و جاسوسی را در جهات داخلی و خارجی طی كرد. یعنی در سیاست داخلی یك رویزیونیسم تمام عیار و در وابستگیش به شوروی از یك سیاست دنباله روانه، به جاسوسان شوروی تبدیل شدند.
 و بالاخره پس از فرار رهبران این حزب كه جنازه ای سیاسی بود، سیاستهای نكبت بار آن  باز هم بیشتر موجب زدگی و دوری مردم ایران از سیاستهای چپ  شده و موجب گرایش آنها  به طرف نمایندگان بورژوازی ملی، بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی مرفه سنتی ایران گشت. این طبقات اخیر، در سالهای 42- 39 نیز بار دیگر بر رهبری مبارزات دمكراتیك و ضد امپریالیستی تسلط داشتند .
اما چریكهای فدائی خلق ایران یك جریان انقلابی طبقات متوسط به پایین بود و گر چه شوروی را به عنوان كشوری سوسیالیستی قبول داشتند، اما تابع آن نبودند. ضمنا چریکها رفرمیست نبوده، بلكه مایل به مبارزه مسلحانه هر چند انفرادی بودند. با این همه چریکها نیز از یک سو با حلقه واسط یعنی رژی دبره - چه گوارا- كاسترو به شوروی می رسیدند و از سوی دیگر، در تقابل میان شوروی رویزیونیستی و چین سوسیالیستی یک موضع سانتریستی میگرفتند که در بهترین حال منطبق بر مواضع برخی رهبران انقلابی کمونیست نظیر هوشی مین میشد. در اینجا شوروی دچار فساد رویزیونیستی و کشوری امپریالیستی، اما چریكها علیرغم پذیرش آن به عنوان کشور سوسیالیستی، انقلابی بودند.
 به هر رو، چریكهای فدایی خلق، هر چند  که در جذب بخشی از جوانان به جنبش انقلابی تا حدودی تاثیر داشتند، لیكن نتوانستند سیر دور شدن مردم از جریانات سیاسی طبقه كارگر را تغییر دهند. در فاصله زمانی حدود 25 سال، صحنه داخلی کشور، از یک مبارزه جدی بوسیله نیروهای چپ و توان تاثیر آنها بر جنبش طبقه کارگر و توده های شهری و روستایی خالی شد.
در مجموع، شكست سوسیالیسم در شوروی و اروپای شرقی و بعدها چین و تبدیل احزاب و نظام های این کشورها به احزابی رویزیونیستی و نظامهایی سرمایه داری و امپریالیستی، گرایش احزاب كمونیست اروپای غربی به کمونیسم پارلمانی و سیر نزولی جنبش چپ و افت شدید آن در جهان، بعد از یک نقطه اوج ( ویتنام - لائوس- كامبوج، بعضی كشورهای آفریقائی و آمریكای لاتین )، تاثیرات خود را در ایران  نیز نهاد.
 بنابراین، با توجه به وضعیت مهمترین نمایندگان داخلی چپ از 1320 به این سو،  یعنی حزب توده كه مردم ایران سیاستها و عملکردش را دیده بودند و چریكهای فدائی خلق كه علیرغم فداکاری و جانفشانی، نمیتوانست با طبقه و توده ها رابطه ای بر قرار کرده و بر آنها تاثیری بگذارد از یک سو، و از سوی دیگر ضعف بنیادی بورژوازی ملی و تلاشهای نصف و نیمه آن برای کسب قدرت و یا ناتوانی در نگهداری آن در زمانی که قدرت را دست داشت ، فضا برای رهبری جریانات بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی مرفه بویژه و عمدتا لایه های سنتی و متحجر آنها، که پیوندهایی با شکلهای امرار معاش و همچنین ایدئولوژیک فئودالی داشتند، بر جنبش دموكراتیك و ضد امپریالیستی ایران مهیا گشت.
                                                                                                                             
یادداشتهای بخش نخست
·                   این نوشته  که در دو بخش تنظیم شده، سال ها پیش- حدود 1380 - نگارش یافت و با برخی  تجدید نظرها در آن قرار بود به مناسبت 22 بهمن ماه سال 90 در وبلاگ ما گذاشته شود. به علت وجود مطالبی که نیاز بود در آن زمان در اختیار خوانندگان قرار گیرد، گذاشتن آن را تا زمان کنونی به عقب انداختیم.
1-                برای وضعیت این بورژوازی پس از سال های 57 نگاه کنید به هرمز دامان، طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک، بخش سوم
2-               ما در باره وضع طبقه کارگر و نیروهای منتسب به آن در داخل کشور صحبت میکنیم. در همین زمان کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی که بخشی از نیروهای چپ را در خود جای داده بود و نیز برخی سازمانهای کمونیستی در خارج از کشور وجود داشتند، اما این نیروها تاثیر قابل بحثی در روندهای مبارزات طبقاتی داخل، حداقل تا سال 57 که به ایران آمدند، نداشتند.
3-                مائو در دفاع از استالین: « من فکر میکنم دو شمشیر وجود دارد: یکی لنین و دیگری استالین. شمشیر استالین را اکنون روسها رها کرده اند. اما در مورد شمشیر لنین، آیا رهبران شوروی آن را تا حدی بدور نیفکنده اند؟ به نظر من آن را به میزان قابل ملاحظه ای بدور افکنده اند. آیا انقلاب اکتبر هنوز معتبر است؟ آیا هنوز میتواند به عنوان نمونه برای کلیه کشورها باشد؟ گزارش خروشچف در بیستمین کنگره حزب کمونیست اتحاد شوروی میگوید که امکان دارد قدرت را از طریق پارلمانی بدست آورد. یعنی اینکه برای کلیه کشورها لازم نیست که از انقلاب اکتبر بیاموزند. همینکه این دروازه باز شود، لنینیسم بطور کلی بدور افکنده میشود.» (مائو تسه تونگ، سخنرانی در دومین پلنوم هشمتمین کنگره حزب کمونیست چین،15 نوامبر 1966، به نقل از یک درک پایه ای از حزب کمونیست چین، یادداشتهای مترجم انگلیسی، یادداشت شماره 31) حزب توده حتی  طی همان دوران 20 تا 32 نیز راه پارلمانتاریستی را به عنوان یگانه راه کسب قدرت میشناخت. 


      نگاهی به مبارزه طبقات و چگونگی شکل گیری جمهوری اسلامی (بخش دوم)

  نهاد روحانیت، بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی مرفه سنتی
برای بررسی تاریخی این جریان در خطوط عمده، ابتدا نگاهی كوتاه به وضعیت عمومی می اندازیم:
1-   دین اسلام پس از شکل گیری نخستین و تسلط بر جامعه، به مثابه ایدئولوژی طبقات حاکم استثمارگر برده دار و فئودال بوده و در برخی جوامع نیمه فئودال - نیمه مستعمره همچون ایدئولوژی سرمایه داران بورکرات - کمپرادور نقش داشته و در جهت تخدیر ذهن توده ها عمل کرده است. با این وجود و به دلایل مختلف جهان بینی طبقات گوناگون بامنافع اقتصادی متفاوت و متضاد شده است. دلایلی همچون فقدان ایدئولوژی دیگری جز ایدئولوژی دینی در دوران قرون وسطی، اجبار توده های زحمتکش- جدای از علل دیگر- به رفتن زیر لوی اسلام به سبب اینکه از سوی طبقات حاکم متهم به برگشتن از دین  نگردند و نیز گرایش به نوعی مقاومت در مقابل ایدئولوژی و فرهنگ غربی و پناه بردن به اشکال سنتی و ارتجاعی تفکر بجای اشکال مدرن آن در یک صد سال اخیر. بر خلاف لیبرالیزم كه جهان بینی بورژوازی غرب بویژه در دوران اولیه آن( دوران رقابت آزاد) به شمار میآید، این دین را در طول تاریخ طبقات گوناگونی به عنوان ایدئولوژی خود- از روی اجبار و یا آزادنه - پذیرفته اند. علاوه بر فئودالها و اشراف به عنوان طبقه حاکم که اسلام ایدئولوژی آنان بوده و در جهت تحکیم حکومت اینان عمل میکرده است، بورژوازی تجاری و تولیدی- طیف هائی از خرده بورژوازی مرفه، میانه و فقیر عموما سنتی و لایه های مختلف دهقانان، اقشار و طبقاتی بوده اند كه نمایندگان سیاسی، فرقه ها، سازمانها و احزاب سیاسی شان، دین اسلام را به عنوان جهان بینی پذیرفته و منطبق با منافع طبقه خویش، آن را- بویژه بخشهایی از آن را- تفسیر كرده و یا محتوی آن را در جهت منافع خویش تغییر می داده اند. بنابراین محتوی این دین در طول زمان و از طرف طبقات مختلف و همنوا با منافع آنها تغییر میکرده و همواره به چیزی متفاوت با دیگر تفاسیر تبدیل میشده است، هر چند کمابیش برخی از اصول ظاهری خود را حفظ می نموده است. یکی از علل مهم وجود فرقه های بسیار زیاد و یا جریانهای مختلف مذهبی اسلامی در تاریخ ایران، خواه در هیئت حاکمه و خواه در میان نیروهایی که با قدرت های حاکم در ستیز بودند، همین تفاسیر مختلف طبقاتی یا قشری بوده است. گفتنی است و باید تاکید کنیم که پذیرش این ایدئولوژی از جانب طبقات تحت ستمی همچون دهقانان و یا اقشار زحمتکش خرده بورژوازی به هیچوچه به این معنا نیست که مثلا اسلام حاوی اندیشه هایی در جهت منافع واقعی آنان بوده است.
2-  نهاد روحانیت در تاریخ ایران (سوای زمانی که روحانیون زرتشتی یا مسلمان خود دارای برده و یا فئودال بودند) به طور کلی دارای یك موقعیت و قدرت اقتصادی- اجتماعی و سیاسی- فرهنگی بوده است و از طریق سهمی كه به عناوین مختلف عموما مذهبی به حسابشان ریخته می شده و همچنین به وسیله ی داشتن زمین های وقف، اداره مدارس مذهبی و روضه خوانی و تبلیغ  امور زندگی خود را می گذرانده است. در دوره های اخیر، كارهایی در قوه قضائیه و دفاتر ازدواج و طلاق و ثبت اسناد را می توان به فهرست بالا اضافه نمود.
3- نهاد روحانیت، تا پیش از رضا شاه، یكی از دو قدرت سیاسی جامعه(همراه با شاه) به شمار می آمده و شركت اینان در قدرت سیاسی، مهم ترین جایگاه این نهاد محسوب می گردیده است.
4- از قدرت مالی- سیاسی روحانیت، بخش های بالایی این نهاد، كه خود دارای سلسله مراتب ویژه است، بیشترین بهره را برده اند و بخش های میانه و پائینی آن از این موقعیت كمتر نصیب برده و یا اصلا سهمی نبرده اند.
 5-  در مجموع، بخش های بالائی روحانیت با طبقات بالای جامعه در ارتباط بوده و نه تنها از جهت سهم بری مالی و سیاسی از قدرت این نهاد بهره می برده اند، بلكه در عین حال مجموعا منافع این طبقات را از لحاظ ایدئولوژیک نمایندگی می كرده اند. بخش پایینی آن نیز عموما نماینده لایه های مختلف خرده بورژوازی سنتی و دهقانان بوده است. در یک صد سال اخیر، فئودال ها، بورژوازی بوروکرات و وابسته- بورژوازی عمدتا تجاری و خرده بورژوازی مرفه، میانه و فقیر عموما سنتی و نیز لایه هایی از دهقانان، مهم ترین طبقاتی بوده اند كه از جانب  لایه های گوناگون این نهاد نمایندگی می شده اند.
6- رابطه متقابل بین نهاد روحانیت و طبقات یك بده بستان دائمی است. برخی طبقاتی كه ایدئولوژی مذهبی را اتخاذ كرده اند، این نهاد را از جهات گوناگون پشتیبانی میکنند و همواره برای موجه كردن خویش در جامعه، عناصری را از دل روحانیت در نیروها و احزاب خویش جای می دهند و یا خود همین روحانیون به سبب منافع طبقاتی و یا قشریشان به این احزاب می پیوندند. برخی زمان ها عناصری از رده ی پائین روحانیت، نماینده ی منافع  طبقات بالای اجتماع می شوند و در پی تغییر جایگاه در سلسله مراتب روحانیت، این نمایندگی مستحكم می گردد و یا برعکس، تغیر موضع طبقاتی بعد از تغییر جایگاه داده می شود. از سوی دیگر برخی از افراد در رده بالای روحانیت به سبب فشارهای سیاسی دولت های مسلط به موقعیت طبقاتی طبقات پائین تر نزدیك تر شده و مواضع رادیكال تری اتخاذ می كنند. اما همان طور كه گفته شد، به طور كلی اقشار بالائی این نهاد نماینده ی طبقات بالا جامعه و اقشار پائینی آن، نماینده ی طبقات پائین جامعه هستند.
7-  به سبب رابطه سنتی تجار بازار و لایه های مختلف خرده بورژوازی سنتی(تولید کنندگان خرد و کسبه) با مساجد و روحانیون، آنان عمده ترین حامیان روحانیت بوده و بخش مهمی از درون روحانیت با این طبقات همراهی و همنوائی كرده اند و جهان بینی اینان بوسیله روحانیت، بازسازی گردیده است.
8- بورژوازی تجاری و خرده بوژوازی مرفه سنتی اساسا به تولید داخلی متكی بوده است و در نتیجه نهاد روحانیت بطور كلی از نظر طبقاتی به باز تولید فكری طبقات داخلی پرداخته اند و از منافع این طبقات در مبارزات داخلی حمایت نموده اند و سخنگوی ایشان گشته اند و به میزان معینی به مخالفت با استعمار و امپریالیزم و استبداد پرداخته اند.
 9-  حكم مذكور در بالا به دو طریق نفی گردیده است:
الف- از یك طرف برخی عناصر آن، به سبب حفظ منافع سنتی نهاد روحانیت به عنوان یک نهاد فئودالی، قدرت مالی- سیاسی و جایگاه اجتماعی آن و همچنین به سبب این كه این نهاد در سیاستهای روشنفكران مشروطه، گرایش به انتخاب جهان بینی ها و ایدئولوژی های غربی را می دیده و خود مشروطیت را نیز تضعیف كننده سنتی این نهاد می دانسته، همنوا با طبقه اشراف- فئو دالها، به دفاع از استبداد محمد علی شاهی و یا استبداد مذهبی برخاسته و با رضایت به زیر پرچم استعمار و امپریالیسم روس و یا انگلیس رفته و در نتیجه در تضاد با منافع طبقات مترقی موضع گیری كرده است. این نوع در خدمت امپریالیسم بودن، به شكل دیگری در دوره پس از رضا خان  بازسازی گردیده و تا دوره كنونی به گونه های دیگری ادامه یافته است.
ب- از طرف دیگر با قبول تضیعف جایگاه نهاد روحانیت در كل ساختار سیاسی، با تحولات جاری و باصطلاح مدرن همراهی كرده و با بورژوازی بوروکرات و وابسته به امپریالیسم  كنار آمده و قبول كرده كه مذهب خدمتگزار این طبقات و در نتیجه خدمتگزار امپریالیسم گردیده و جایگاه روحانیت در آن حدودی باشد كه این طبقات خواستار آنند.
10- تضاد اصلی درون روحانیون، بین منافع قشری  -نهادی و طبقاتی بوده است.
11- در مجموع به علت پیشرفت علوم و فنون، ایجاد كارخانه ها و صنایع، رشد تولید صنعتی و نیز تا حدودی کشاورزی، تضعیف روابط و مناسبات فئودالی و توسعه روابط سرمایه داری(گرچه از عمدتا از نوع تحت سلطه) در شهر و روستا، گسترش فرهنگ و دیدگاه های مدرن غربی، توجه بیشتر بورژوازی ملی ایران بویژه بخش صنعتی آن از مشروطیت به بعد به فرهنگ و ایدئولوژی بورژوازی غرب در اوایل رشد و تكاملش( پروتستانیسم- فلسفه  و دیدگاههای اجتماعی- سیاسی مدرن در فرانسه، انگلیس و آلمان- انقلاب فرانسه و بطور کلی لیبرالیسم ) و ضعیف شدن نسبی اندیشه مذهبی در جهان بینی اش كه در بخشهائی از جبهه ی ملی انعكاس یافته بود، رشد لایه هایی مختلف خرده بورژوازی مدرن در بخشهای تولیدی و خدماتی ای که بویژه از زمان رضا شاه آغاز گردید، گرایش بیشتر این لایه ها به دموکراتیسم و ایدئولوژی های و جهان بینی های جدیدتر و یا با مضامین و اشکال کمتر مذهبی و سنتی، رشد کمی و کیفی طبقه ی كارگر و همراه با آن اندیشه های فلسفی- اقتصادی و سیاسی و نیز سازمانهای صنفی و سیاسی این طبقه، همه وهمه ی اینها منجر به تضعیف جایگاه سنتی نهاد روحانیت و روحانیون در ساختار قدرت - سیاسی گردید. در نتیجه از یك طرف همنوائی با تغییرات و اوضاع جدید، و از طرف دیگر مخالفت با این مجموعه را برانگیخت:
 الف- همنوائی با تغییرات، به حركت روحانیون به طرف منافع طبقاتی و تبعیت منافع قشری و نهادی از منافع طبقاتی منجر گردیده است.
 ب- مخالفت با تغییرات و تحولات، منجر به مخالفت از موضع  قشری گردیده است ودر این  نقطه، منافع قشری نهاد روحانیت به منافع طبقاتی مسلط گردیده و یا این منافع قشری به نوعی هماوائی با منافع طبقات رو به زوال و نابودی برخاسته است.
12- مواضع این جریان دربرابر امپریالیسم، استبداد و مدرنیسم طی صد سال اخیرایران عموما به شكلهای زیر بوده است:                                                                                                                        الف- از موضع منافع قشری و طبقات رو به زوال با هر گونه نوجویی و نوخواهی  و بر این مبنا با هر گونه جلوه های نوین سرمایه داری بویژه در زمینه های سیاسی، حقوقی و فرهنگی مخالفت گردیده است. مثل شیخ فضل الله نوری در انقلاب مشروطیت. (1)
ب- از موضع منافع قشری نهاد روحانیت و موقعیت سنتی این قشر در زمینه ی اقتصادی- سیاسی و ایدئولوژیك دفاع شده، ولی با طبقات جدیدتر همآوا گشته است  و نوعی سازش را بین آنها و احزاب این جریانها ایجاد نموده است. مثلا سید جمال الدین اسد آبادی و مخالفتهای وی با استعمار بر بستر اتحاد مسلمین، وهمچنین کاشانی و ایدئولوگ بودن او برای بورژوازی تجاری، و از یکسو برخی اتحادها میان او و مصدق  و از سوی دیگر همراهی وی با شاه- آمریکا در کودتای 28 مرداد و پس از آن اختلاف با شاه به علت نرسیدن به برخی خواستهایش.(2)
پ- از نگاه منافع طبقاتی با امپریالیستها همراه گشته و با جایگاه جدید روحانیت در كشور تحت سلطه امپریالیسم موافقت نموده است، و یا حتی در صورت برخی مخالفت ها در نهایت به نوعی استحاله در سیستم امپریالیستها تن داده است. مثلا شریعتمداری.
ت-  از موضع منافع طبقاتی و با رضایت کامل همراهی با بورژوازی کمپرادور و امپریالیستها با  اتخاذ گردیده. مانند بسیاری آخوندهای درباری.
 ث- یا اینكه بر مبنای تعلق خاطربه طبقات درون صف ملت یعنی از موضع طبقات ملی و استقلال طلب با امپریالیستها مخالفت گردیده واز نگاه منافع طبقاتی با استبداد و دیكتاتوری داخلی نیز مخالفت كرده است مثلا طالقانی، سعیدی و...
 13- عمده ترین جلوه گاه تعارض نهاد روحانیت با امپریالیستها و استبداد داخلی، طبقات متوسط و میانی، و بالاخره طبقه كارگر، درعرصه ی فرهنگ بوده است.                                                                     14- در زمینه منافع قشری و مخالفت فرهنگی، دو تضاد مهم را میتوان مشاهده کرد. یكی مخالفت با فرهنگ غرب و دیگری مخالفت با فرهنگ ایرانیگری باستانی. مخالفت با فرهنگ غرب عموما مخالفت با جلوه های منفی فرهنگ غرب مانند صورت های آشکار بی بند و باری بوده است. عده ای در تعارض با این جلوه ها، به جنبه های مثبت فرهنگ غربی نگریسته واز موضع طبقاتی به آن برخورد کرده اند. ولی عده ای دیگر مخالفتشان ظاهری است و با رواج پدیده های فرهنگی غرب منتهی در شكل تبدیل شده به نوع مذهبی و پنهانی آن، ابائی ندارند. در زمینه تعارض با پیشرفتهای مثبت فرهنگ غرب و بویژه جلوه های فلسفی - هنری آن نیز، تضاد با لیبرالیسم نسبت به ماركسیسم که مخالفت با آن عموما بسیار اساسی، گسترده و عمیق است، کمتر و محدودتر بوده است.(3)
تضاد مهم دیگر مخالفت با بیشتر شکلهای فرهنگ ایرانیگری( اندیشه های زرتشتی- آداب ورسوم و سنتهای ایران قبل از اسلام و) میباشد. از اینجا با برخی روحیات بورژوازی ملی ایران  که علاقه بیشتری به فرهنگ پیش از اسلام  و ایرانیت نشان میدهد، خط و مرز كشیده و به مخالفت شدیدتر با آن پرداخته است.
باذكر مقدمات فوق، اینك به سیر حركت روحانیت و جریانات طبقاتی بورژوازی تجاری وخرده بورژوازی مرفه سنتی می پردازیم.
1- دوره ی مشروطیت1300- 1285
 در زمان مشروطیت امتزاج  و ارتباط لاینفکی بین حركت طبقات و روحانیون وجود دارد. در بیشتر روحانیون گرایشات طبقاتی محرك اصلی است. جامعه در حال تحول ایران از گذشته می برد و به دوران جدید نگاه می كند.
  در این دوره جریانات قشری و طبقاتی در روحانیت به تفكیك قابل ملاحظه ای میرسند. بخشی از روحانیون بطور یک پارچه  تابع منافع طبقاتی می گردند و لایه های مختلف طبقات خلقی را نمایندگی میکنند. مثلا مبارزانی همچون شیخ محمد خیابانی، لایه های خرده بورژوازی دموکرات را نمایندگی می كنند و در خدمت خواستهای اساسی آنها دست به مبارزه می زنند. از سوی دیگر روحانیونی همچون  ملا مازندرانی، کاظم خراسانی، میرزای شیرازی و نایینی به نفع طبقات بورژوازی ملی و یا مالکینی که تا حدودی با تحولات نوین همگامی نشان میدهند و در جهت مخالفت با استبداد سلطنتی محمد علی شاه و یا استبداد مذهبی کسانی همچون شیخ فضل اله نوری موضع می گیرند .
 در بخش میانی بین حركت به نفع طبقات بورژوازی ملی ویا مالکین ترقیخواه و منافع قشری نهاد روحانیت و فئودالیسم، روحانیونی چون آیت الله بهبهانی و طباطبائی وجود دارند. اینها از یک سو سر در گذشته دارند و از سوی دیگر محدودیت اختیارات شاه و فرمان دادن مشروطیت را طالبند.
و بالاخره  در قطب دیگر كه یكسر به منافع طبقات اشراف و زمینداران ارتجاعی چسبیده اند و از منافع نهاد روحانیت دفاع می كنند نیز کسانی همچون شیخ فضل الله نوری وجود دارند. وی بیان یكسانی منافع طبقاتی و قشری از یكطرف و وابستگی به بیگانه از طرف دیگراست؛ نظر مشهور وی ( شورای فقها ناظر بر قوانین مجلس و بررسی آنها از نظر مخالفت با قوانین دین ) مشهورترین نظرگاه وی در مورد حفظ موقعیت روحانیت همچون گذشته است.
حركت مجموع این سه جریان در كل به نفع جریان اول و دوم و به ضرر جریان سوم پیش میرود.  تا آنجا كه به نهاد روحانیت و منافع قشری آن مربوط می گردد، این نیروها، گرایشهای ارتجاعی را نمایندگی میکنند و تا آنجا كه به منافع طبقاتی مربوط می شود، این جریان ها از ارتجاعی ترین طبقات یعنی فئودالها و اشراف تا مترقی ترین گرایشها یعنی گرایشهای اقشار و طبقات پائینی زحمتكشان را نمایندگی كرده اند.
2-     دوره ی1320- 1300
انقلاب مشروطه شكست می خورد و رژیم مستبد رضاه شاه از درون آن سر بر می آورد . این رژیم نیز از نظر اقتصادی ( با توجه به رشد سرمایه داری وابسته و تحلیل رفتن نسبی ساختهای فئودالی ) و سیاسی ( تضعیف جایگاه سنتی روحانیون ) و فرهنگی ( رواج دانشگاه و مؤسسه های بوركراتیك سرمایه داری و مخالفت با مثلا" حجاب و ... ) ضرباتی به جایگاه سنتی روحانیون وارد می كند و به واسطه ی استبداد و خفقان نیروی مخالفی امكان ابراز وجود ندارد.
مهمترین روحانی این دوره آیت الله مدرس می باشد كه سوای اعتقادات و دیدگاههای ارتجاعی در مورد مسائلی نظیر حق رای زنان، در مجلس به عنوان سخنگوی لایه هایی از بورژوازی تجاری ایران شركت كرده و در مخالفت با استبداد و امپریالیزم و به نفع قانون اساسی و مشروطیت موضع گیری می كند.
3- دوره ی 1332-1320
    در این دوره با رشد و توسعه بیشتر سرمایه داری و نهاد های سیاسی منطبق با آن كه از دوره پیشین آغاز شده بود، نهاد روحانیت به تدریج  به زائده ی اساسی نهادهای سیاسی تبدیل شده و تحلیل رفتن آن شدت میگیرد. درعین حال، روحانیون  به عنوان اندیشه پردازان طبقات گوناگون، به این دلیل که طبقات سنتی روز به روز ضعیف شده و طبقات جدید نیز اندیشه ورزان نوگرا می خواهند، در مجموع آینده را در حال از دست دادن میبینند. طبقاتی چون بورژوازی ملی كه یك رابطه ی سنتی با روحانیون داشت به مرور اندیشه پردازان کت پوش خودش را پیدا كرد كه بیشتر از اندیشه های بورژوازی اروپا متأثر می شدند تا از اندیشه های سنتی درون جامعه ایران. اینان اندیشه وزران مدرن یافته و احزابی مستقل را تشكیل میدهند. جناحی از اینان كه هنوز نزدیك ترین و بیشترین پیوند را با روحانیون و ایدئولوژی دینی داشت، یعنی نهضت آزادی، باز تا حدود زیادی از جریانهای اندیشه پرداز لیبرال ـ مذهبی مشروطه فاصله گرفته بود وآن  پیوندی را با روحانیون نداشت كه اخلاف آن در مشروطیت داشتند. در قطب دیگر مصدق، فاطمی، سنجابی و فروهر وجود داشتند و در افکار اینان  نیز  عموما جریان لیبرالیسم غربی به ایدئوژی مذهبی برتری داشت. هر چند كه هنوز و در كل، این بورژوازی، پیوندهای خویش را با روحانیت و با مذهب حفظ كرده بود.
در قطبی دیگر جریانهای جدید چپ (حزب توده) درادامه مشروطیت و در سالهای  32 ـ 20 پدیده آمده بودند كه یكسر و حداقل در تئوری از مذهب بریده بودند و احزاب سیاسی خویش را تشكیل داده بودند. در عرصه نوشتاری نیز كتب منتشر شده بوسیله اینان عموما  در خدمت رواج اندیشه های انقلابی  و مترقی غرب در ایران بود. رشد این جریان نیز به مهجور شدن هر چه بیشتر روحانیون و ضعیف شدن نفوذ و تسلطشان در طبقات زحمتكش میگردید .
بنابراین و در یك نگاه كلی، زنگ خطر را برای نهاد روحانیت، جنبش مشروطیت  بصدا در میآورد و بعد در1320ـ 1300 این نهاد تحت فشارهای بیشتری قرار میگیرد.
در این سالها، جریانهای جنینی مشروطیت، كه هم از نظر اقتصادی - اجتماعی و هم از نظر سیاسی - فرهنگی رشد چشمگیر داشتند، به جای نگاه از درون به گذشته، توجه شان نگاه به بیرون - اروپای غربی و اقتصاد و فرهنگ آن ـ است. بدین ترتیب، از طرف سه قطب اساسی جامعه یعنی بورژوازی بورکرات و كمپرادور( شاه و دربار)، بورژوازی ملی (جهبه ملی مصدق و بقیه و حاد شدن تضادشان با کسانی همچون کاشانی) و نیروها ی دموكراتیك مدرن با جهت گیری به طرف زحمتكشان ( حزب توده ) زمینه مهجور شدن روحانیت فراهم میشود.  
واكنشهای متعصبانه این جریان بوسیله سازمان فدائیان اسلام  و ترورهای آن را باید بر چنین زمینه ای مورد بررسی قرار داد.
جریان كاشانی نیز كه در 32- 1320 مهمترین شخصیت روحانی است، تا حدودی با جریانهای ملی در نهضت ملی شدن نفت همكاری می كند ولی در مجموع و در بزنگاه نهائی همكاری خویش را با این جریانات قطع می نماید و با آمریکا و شاه  وارد زد و بند میشود. درمجموع او، رشد جریاناتی چون جبهه ملی و حزب توده را به نفع جریان روحانیت ارزیابی نمی كند و همین او را به جریانات سلطنت طلب و امپریالیسم نزدیك می كند.
سالهای 56 - 1332
     در این سالها باز هم سرمایه داری در ایران تحت سلطه امپریالیستها و در خدمت به تقسیم کار بین المللی،  نیازها، منافع و بهره برداری های آنان توسعه می یابد و نظام های كهن تضعیف شده و تحلیل می روند. استبداد و ارتجاع حاكم محمد رضا شاهی از جهات گوناگون اقتصادی، سیاسی و فرهنگی تمامی شریانهای اصلی اقتصادی را در اختیار خود و گروههای عمدتا وابسته به دربار میگیرد و وابستگی به امپریالیستها را گسترش می دهد.
 بدین ترتیب، نهاد روحانیت از جهات گوناگون شاهد تضعیف نهائی خود می گردد. از جهت اقتصادی و با رشد هر چه بیشتر سرمایه داری، ساخت های كهن فئودالی رو به اضمحلال و نابودی می روند و شریانهای اقتصادی این نهاد هر چه بیشتر ضعیف میگردد. از جهت اجتماعی، جایگاه سنتی روحانیون در مجموع جامعه دچار افت می شود. از جهت فرهنگی، رواج بخش منحط فرهنگ غربی بوسیله رژیم شاه، و بخش مترقی آن بوسیله نیروهای لیبرال، دموکرات و مترقی درگیر در مطبوعات، موجب تضعیف فرهنگ سنتی و همچنین مذهب میگردد. از جهت سیاسی، مجموعه جریانهای سیاسی و از آن جمله روحانیون نیز تحت فشار قرار میگیرند. این نوع قرار گرفتن در سراشیبی سقوط، موجب واکنش شدیدی برای بقا از جانب طبقات و نیروهای در معرض فشار میگردد.
نهاد فئودالی روحانیت، بورژوازی تجاری و خمینی
 چنان که بخواهیم تصویری از وضع عمومی طبقات و نیروها ترسیم کنیم باید بگوییم که دو جریان بورژوازی ملی و طبقه کارگر در فرصت هایی تاریخی که در  مشروطیت و در سالهای 20 تا 32  داشتند، نتوانستند نقش نتیجه بخشی در تحولات جاری جامعه ایفا کنند؛ و بواسطه  ضعف نیروهای اقتصادی و یا اشتباهات تاریخی سازمانهای رهبری کننده این طبقات، جنبش دموكراتیك  و ضد امپریالیستی ملت ایران نتوانست به پیروزی دست یابد و شكست خورد( به علل خارجی شكستها در مورد دو جریان بالا اشاره شد).
بدینسان، ناتوانی و ضعف این دو طبقه در رهبری جنبش، شرایط را برای پاگیری جریانات بورژوازی تجاری سنتی و خرده بورژوازی مرفه سنتی فراهم كرد.
   این طبقات با توجه به نوع سنتی نقش تولیدی  و یا خدماتی شان، از نظر اقتصادی و سیاسی با  نهاد روحانیت در پیوند بوده و مهمترین ایدئولوگ های اینها عموما از درون روحانیون برخاسته بودند.
 از سوی دیگر، جریانات درون روحانیون در انطباق با منافع این طبقات، ولی در عین حال متضاد با منافع آنها، ضمن تمایل به تحقق نسبی خواستها این طبقات، تقویت جایگاه سنتی نهاد روحانیت را طالب بودند و دنبال میکردند.
امتزاج دو حركت فوق الذکر، از یك سو بورژوازی تجاری را که نیرو و توان اقتصادی آن در نتیجه گسترش سرمایه داران بوروکرات و کمپرادور روز بروز محدودتر میشد و خرده بورژوازی مرفه سنتی، که آن نیز از طرف بورژواهای  وابسته  تحت فشارهای بیشتری قرار میگرفت- و در نتیجه واکنش این دو طبقه را که در عین حال برخی پیوندهای اقتصادی- فرهنگی میانشان بود به همراه داشت-  را به  طبقات رهبری كننده مبارزه ملت ایران در سالهای 42 - 1339 تبدیل كرد. واز سوی دیگر ایدئولوگ های این جریانات طبقاتی را كه عمداً از درون روحانیت و یا در پیوند فوق العاده نزدیك با روحانیت بودند، به ایدئولوگ های جنبش مردم ایران تبدیل نمود. 
بنابراین جنبش 42 39 از یك طرف در راستای تكامل جنبش دموكراتیك و ضد امپریالیستی  ملت ایران از مشروطیت تا آن زمان قرارداشت و از طرف دیگر به علت ضعف طبقات كارگر و بورژوازی، رهبری آن بدست طبقات بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی مرفه سنتی افتاد. این طبقات نیز واسطه سپردن رهبری آن به ایدئولوگهای مذهبی خود شدند و این ایدئولوگها نیز كه عمدتاً درون روحانیون بودند به واسطه نوعی واكنش نسبت به روند های تضعیف كننده تا آن زمان نهاد فئودالی روحانیت و جایگاه روحانیون، از منافع طبقاتی كه نمایندگیش را داشتند، به منافع قشری - نهادی خود كه دیگر پیوند مطلق با منافع طبقات نداشت، گذر نموده، سعی دراعاده جایگاه گذشته این نهاد را نمودند و تا حدودی و از این دیدگاه، به مخالفت با برخی برنامه های اقتصادی و اجتماعی اصلاحات ارضی نیز پرداختند .
در امتداد این دوره و در تكامل جریانات مذهبی، ما در كنار روحانیون، با رشد سازمانهایی مذهبی همچون هئیت موتلفه که عموما نماینده بورژوازی تجاری ایران بویژه لایه های سنتی آن بوده است، گروه های مسلحی که با هیئت موتلفه در پیوند بودند، گروهایی که بعدها سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی از پیوندشان پدید آمد، مجاهدین خلق  و بالاخره جریان شریعتی روبروییم.
افزون بر ایجاد این سازمان های نوین مذهبی، لبه تیز حمله رژیم شاه نیز  که پس از سالهای 32، عمدتا متوجه جریانات چپ بود، پس از سالهای 42  نیز ادامه یافت .
به واسطه استبداد و اختناق محمدرضا شاهی، نه نیروهای چپ و نه نیروهای بورژوازی ملی، امكان تشكیل احزاب، اجتماعات و حتی روزنامه و یا مجله ای را ندشتند و به یك بیان از هر گونه امكان تبلیغی و تدریجی محروم بودند. وضعیتی که برای احزاب سیاسی مذهبی و ایدئولوگ های نظیر خمینی که  تبعید شده بود، نیز صدق میكرد.
اما برای جریانات سیاسی مذهبی، بجز فضای سیاسی که مسدود بود، فضای دیگری برای نفس كشیدن وجود داشت كه رژیم شاه امكان كنترل آن را بطور کامل نداشت و به سبب تمایل به رواج مذهب در حدود نیاز نظام، تمایلی به كنترل آن هم نداشت. یعنی مساجد، حسینه ها، تكایا، مدارس مذهبی، آداب و سنن مذهبی جامعه.
اینها بطور نسبی امكان رشد این جریان را كه بعد از خرداد 42 جان تازه ای گرفته بودند، فراهم كرد و شاه كه بی میل نبود، از تضادهای درون صفوف ملت و نیروهای مخالف نظام به نفع خویش بهره برداری كند، آن فشاری را كه به جریانات ملی و چپ  وارد میكرد به این  جریانات وارد نكرد.
ولی كل این سیاست تنها و تنها تا آنجا قابل اجرا بود كه جریانات جهبه ملی و بخصوص چپ تضعیف گردیده و نتوانند نقشی در تكوین جنبش دموكراتیك وضد امپریالیستی داشته باشند. اما این اغماض نسبی به هیچ وجه به آن معنی نبود كه رژیم شاه و پشتیبانان آمریكائیش تمایل داشته باشند كه مثلاً این جریان آنقدر رشد كند كه جایگزین رژیم شاه شود.
اشاره ای به «کمربند سبز»
 در اینجا ما باید این نظر را كه امریكا تمایل داشت «كمربند سبز» در بخش جنوبی شوروی ایجاد كند تا از نفوذ شوروی و به اصطلاح كمونیسم جلوگیری كند و كلاً نظری كه انقلاب 57 56 ایران  و یا روی کار آمدن خمینی را  كار آمریكا( و یا عامل آمریکا)  و برای  جلوگیری از رشد و نفود چپ میدانست، مورد نقد قرار دهیم.
 این تفکر كه بطور كلی در میان برخی از چپ ها، عده ای از روشنفكران طبقات میانی و بخشهائی از مردم هوادارانی دارد،(4) معتقد است كه آمریكا در پی تمایل برای جلوگیری از نفوذ شوروی و كمونیسم برنامه «كمربند سبز» را پیش كشید و در افغانستان از جریانات واپس گرای اسلامی ودر ایران نیز به همچنین از نیروهای مرتجع طرفداری كرده و دست آنها را در فعالیت تبلیغی و ترویجی باز گذاشت. این  گونه باورها ادامه همان دیدگاهی است که  در ایران عموما به «توهم توطئه» مشهور شده است.  
   این نظر در مورد افغاستنان درست در می آید. در آنجا حكومت افغانستان حكومتی وابسته به شوروی بود و شوروی به این كشور تجاوز نظامی كرده بود. بنابراین طبیعی بود كه با توجه به فقدان نیروهای مدرن وابسته به آمریكا (مثل كنتراها در نیكاراگوئه) آمریكا به آن نیروهایی رو بیاورد (و یا نیروهایی را بسازد) و آنها را مورد حمایت خویش قرار دهد كه در افغانستان وجود داشته و برعلیه حكومت وابسته به شوروی می جنگیده اند و یا میخواستند بجنگند. این نیروها عمدتا با گرایشات مذهبی ارتجاعی اسلامی مشخص میشدند.
   اماّ درایران شوروی تجاوز نظامی نكرده بود و حتی نفوذ چندانی نداشت. حزب توده در ایران نبود و آنكه بود چندان نیرو و قدرتی نداشت. جریانات چپ نیز خواه پیش از انقلاب و خواه  طی انقلاب 57 56 نیز یك آلترناتیو و حتی یک نیروی قابل بحث دارای نفوذ در توده ها که  سهل است، حتی در طبقه کارگر هم نبوده و بطور کلی در آن درجه از توانایی نبودند كه بتوانند قدرت سیاسی را بدست آورده و بویژه آن را نگه دارند.
 افزون بر اینها، آمریكا در ایران، قدرت سیاسی را از طریق نوکری چون شاه در اختیار خود داشت و تمایل اصلی  وی  حفظ این مزدور در مقابل انقلاب به دلایل داخلی و خارجی بود. و تازه تا آخرین مرحله و تا آنجا که میتوانست از او در مقابل انقلاب دفاع كرد و حتی بعدها متوجه شد كه یكی از اشتباهات وی پا فشاری وی در نگاه داشتن شاه بر سر قدرت تا آخرین لحظه بوده است. در واقع یك ماه قبل از قیام بهمن و یك سال كه از انقلاب می گذشت آمریكا شاه را برد؛ و این زمانی بود كه انقلاب دیگر عمیق و گسترده شده و راههای جدید را پیش میگرفت و بنابراین در این لحظات عقب نشینی برای آمریکا ضروری و فوری شده بود.
در حقیقت، آمریکا به این دلیل که انقلاب عمق و گستردگی بیشتری پیدا نكند و چپ ها موقعیتی برای رشد پیدا نکنند و ادامه انقلاب طبقات محروم ایران را روی نیاورد، دست به یك عقب نشینی زده و با مجموعه رهبری آن موقع انقلاب سازش نمود.
 بنابراین، چنان بحث بر سر سازش با جریان خمینی (5)آن هم در شرایط عمق یافتن انقلاب باشد(کنفرانس گوادولوپ)، این بی تردید درست است و جای هیچگونه بحثی نیست. اماّ این به هیچوجه به این معنی نبود كه این عقب نشنی را از همان اول انقلاب داشت و یا اینها را آمریکا بر سر کار آورد. از اول انقلاب، آمریكا جز دفاع جانانه از سلطنت پهلوی و اعوان وانصارش كار دیگری نكرد و سیاست او جز حفظ شاه به هر قیمتی، چیز دیگری نبود.
    تمامی عقب نشینی ها همچون بر سر کار آوردن دولت شریف امامی یا پیش روی ها همچون بر سر کار آوردن دولت سپهبد ازهاری، جز بر بستر حفظ شاه بر زمینه ی دیگری استوار نبود. در واقع سیاست اصلی آمریکا« حفظ شاه وسلطنت به هر قیمت » بود. سیاستی که  برآورد بعدی خودش این بود كه اشتباه كرده و  مدتی بعد در فیلیپین و یا بعدها اندونزی، آمریكای لاتین و این اواخر در مصر و تونس، این سیاست یعنی « نگهداری مستبد و دیکتاتور به هر قیمت» را دیگر تکرار نكرد و سریعا و پیش از آنکه انقلاب اندکی پیش رود، و عمق یابد،دست به سازش و بردن نوکران بیست یا سی ساله کرد.
شکل گیری جمهوری اسلامی
بهر صورت، جریان موجود در روحانیت  با توجه به ضعف جریانات بورژوازی ملی و طبقه كارگر و روی گردانی مردم از سازمانهای این جریانات، و یا بی نفوذ بودن آنها در میان توده ها، توانست نقطه آغاز كسب قدرت را در خرداد 42 پایه گذاری كرده، در دل شرایط 56 42  که فشارها باز هم بیشتر و بیشتر شد، رشد کند و در سالهای 57 56 به رهبری جنبش دموكراتیك و ضد امپریالیستی(6) که بر بستر بحران اقتصادی نوین بین المللی شکل گرفت، و تمامی طبقات خلقی ایران و از جمله طبقه کارگر برسد. جنبشی كه در ماهیت پیشرو خود اهداف نوین 70 ساله یعنی استقلال و آزادی را در سر داشت، اما  خواه  در زمینه ایدئولوژیك و خواه  در زمینه نهادهای سیاسی، با بازگشت به گذشته( از روی  نا آگاهی، خواست و یا به اجبار) می خواست آن اهداف نوین را تحقق دهد. چیزی كه مطلقاً امكان پذیرنبود.
در رهبری این جریان، نظریه پردازی چون آیت اله خمینی، منافع نهاد فئودالی روحانیت- تز «ولایت فقیه» خمینی و «شورای فقها- نگهبان» فضل اله نوری- را با منافع بورژوازی تجاری( بازار- هیئت موتلفه)، یعنی  دو گرایش قشری و طبقاتی را در امتزاج قرار داده و به سازش میرساند.(7) و اینها خرده بورژوازی مرفه سنتی( گروههای ایجاد کننده مجاهدین انقلاب اسلامی)(8) را بدنبال خود میکشند.(9)
در پیشرفت انقلاب  و تحت تاثیر رشد  خواستها و مبارزات مردم بویژه طبقات زحمتکش، خمینی در مخالفت با شاه، برنامه خود را از حكومت اسلامی( یعنی وجود شاه در راس قدرت و اجرای قوانین اسلامی) به جمهوری اسلامی تغییر میدهد؛ و از سوی دیگر پس از قدرت گرفتن، ضمن تشکیل «شورای انقلاب» که  بیشتر طبقات رهبری  کننده جنبش، از زمان مشروطیت تا آن زمان را در خود دارد، قدرت اجرائی یا دولت را به یکی از متحدین طبقاتی خود یعنی نهضت آزادی که جناح راست بورژوازی ملی ایران است و بر خلاف هیئت موتلفه، تجربه و توان در مدیریت داشته، سپرده و خود به همراه  روحانیونی که در نهاد روحانیت نیروی بیشتری دارند، هیئت موتلفه و سازمان  مجاهدین انقلاب اسلامی( که بعدها در حزب جمهوری اسلامی مجتمع میشوند)، نهادهای مسلط بر این قدرت اجرائی ( ولی فقیه، مجلس خبرگان، شورای نگهبان، قوه قضاییه، نیروهای کمیته و سپاه و...) یعنی آنچه باصطلاح جمهوری اسلامی یا حکومت مذهبی را، در مقابل جدایی دین از حکومت یا حکومتهای سکولار، تعریف میکندو یا «بیمه» میکند، در کنترل گرفته و یا سازمان میدهد. از سوی دیگر در روبنا، تفكر مذهبی را برهمه شكلهای ایدئولوژیك مسلط كرده وهمه آن آداب وسننی را رواج میدهد كه به نوعی با این تسلط مذهب همراه وهمگونند.
 در ادامه از بورژوازی ملی لیبرال  که تقریبا به همراه بازرگان به عنوان نخست وزیر، بیشتر پست های کلیدی دولت را در دست دارد، نیز بریده(10)  و تلاش میکند میان طبقات و لایه هایی که بطور سنتی با روحانیت در ارتباط بودند یعنی بورژوازی تجاری( هیئت موتلفه، که روزنامه رسالت به مرور نقش سخنگوی آنرا ایفا میکند) و خرده بورژوازی مرفه سنتی که اینک و به مرور و با تصرف قدرت دولتی  به موقعیتی نان و آبدار دست یافته اند( و کمابیش همه در حزب جمهوری اسلامی تا حدودی متحد شده بودند) به جنگ و جدالی شدیدتر با هم کشیده شده اند، سازش ایجاد کند.
 مبارزه بر سر قدرت دولتی بویژه پس از مرگ خمینی بالا میگیرد و مداوما تکرار میشود. دسته ای  که از نظر ممرهای اقتصادی و یا سیاسی ضعیفترند، از قدرت رانده میشوند و تضاد دیگری میان آنان که قدرت دولتی را در دست دارند  و میخواهند منابع بیشتری را در انحصار خود در آورند، رشد میکند. این تضاد در درون نهاد روحانیت نیز که در زمان خمینی با بوجود آمدن دو جریان روحانیت مبارز( که با هیئت موتلفه در ارتباط بود) و روحانیون مبارز (که بیشتر با مجاهدین انقلاب اسلامی در ارتباط بود) بوجود آمده بود،  تداوم یافته و مداما آن را به لایه های جدیدتری تجزیه میکند. هر گروه و دسته تلاش میکند که منافع خود را در لابلای اشکال تفاسیر متفاوتش  از اسلام بپوشاند. گرایش به قدرت یافتن نیروهای ارتجاعی تر در این روحانیت فراهم میگردد. (11)
به مرور طبقه نوینی مسلط بر كل حكومت میشود كه تجلی یگانگی پایدارتری بین لایه های مسلط  یا با نفوذ در روحانیت، و طبقه ای كه بر بستر تسلط به حكومت وامتیازات و رانت های آن تشكیل شده است، می باشد.  بتدریج، حكومت و طبقات و اقشار حاكم بر آن هر چه بیشتر از مجموعه طبقات مردمی  که تا حدودی حامی آن بودند، جدا شده، زمینه برای  وابسته شدن هر چه بیشتر آنها كه بر بستر وابستگی های اقتصادی به امپریالیسم همواره وجود داشته، فراهم میگردد. وابستگی هایی اقتصادی، که با حفظ این موضع صورت میگیرد که شکل حکومت و نیروهای در قدرت و نوع کنترل مردم به همانگونه بماند که این طبقات مسلط بر سیاست و اقتصاد ایران میخواهند. امری که موجب تضاد اینان با امپریالیستها گردیده است که بطور کلی چنین شکل حکومتی را مناسب برای منافع خود در ایران ندیده و تداوم ان را موجب برانگیختن جنبش و انقلاب در ایران و منطقه میدانند.
و اماّ این نیز روشن است كه ایران حداقل طی یك صدسال اخیر یکی از مراكز ثقل مبارزات در خاورمیانه بوده است. در کمترکشوری در این منطقه به اندازه ایران جنبش وانقلاب وجود داشته است. کمتر كشوری بدین درجه، اشکال گوناگون تئوری ها، سازمانهای سیاسی و شكلهای مختلف مبارزه را امتحان كرده است. در هیچ كشوری بدین درجه، مذهب از تسلط و نفوذ برخوردار نبوده و روحانیت چنین ساختمانی نداشته است.
بدینسان، آنچه در ایران رخ داد نمونه تقریبا عام تمامی جنبش هایی است که در کشورهای خاورمیانه و شمال افریقا در 30 سال اخیر رخ داده است.
چیزی عجیب نیست كه ایران مركز ثقل انقلابات غرب آسیا وخاورمیانه گشته، جمهوری اسلامی تا حدود زیادی مرکز حكومتهای اسلامی شده، شعاع دایره خود را به شمال آفریقا نیز كشانده است.
بطور کلی خواست شکل دادن به جمهوری اسلامی نخست واکنشی بود از سوی نهاد روحانیت و در راس آن اشخاصی همچون خمینی، و در پیوند با نظریات شیخ فضل اله نوری و سید جمال الدین اسد آبادی و بطور کلی تمامی روحانیونی که خواهان جایگاه و نقش ویژه ای برای روحانیت و اسلام و یا تشکیل امت اسلامی بودند، در مقابل تحلیل رفتن مداوم قدرت اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی آن، در سیستمی که همه چیز در انحصار بوروکرات های وابسته و امپریالیستها در میآمد.
در درجه دوم این خواست که در دورهای معینی با طبقات اشراف و فئودالها در پیوند بود با تغییر شرایط اقتصادی ایران و رشد سرمایه داری،  توانست حامیان خود را به  طبقات بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی مرفه سنتی تغییر دهد که از طرف بورژوازی بورکرات و وابسته پهلوی مداوما و بویژه در سالهای پس از اصلاحات ارضی، تحت فشار بیشتری قرار گرفتند. نیرو گرفتن این مجموعه، پیشرفت و تحقق این خواست و شکل گیری جمهوری اسلامی نیز تا حدود زیادی مرتبط بود با افول نیروهای طبقه بورژوازی ملی و طبقه کارگر که در مشروطیت و سالهای 32-20 قدرت بیشتری برای گرفتن قدرت سیاسی داشتند.
***
جمهوری اسلامی در شکل کنونی آن ماندنی نیست و نمی تواند بماند. این امر دیر یا زود رخ میدهد. علت اساسی آن عدم هماهنگ بودن اشکال سیاسی و فرهنگی قدرت یا ساختار سیاسی - فرهنگی با شکلهای اقتصادی یعنی نیروهای مولد نوین و روابط تولید در ایران است که مداوما به پیش میرود و نمیتوان آنرا به هزار سال پیش برگرداند؛ چنین تضادی و تعارضی، مخالفت و مبارزه تمامی طبقات مردمی را بر انگیخته و بر خواهد انگیخت. از سوی دیگر عدم همین هماهنگی با خواستهای امپریالیستها  و بنابراین عدم تمایل عمومی آنها برای ماندن جمهوری اسلامی، به مخالفت آنها با این حکومت انجامیده  و بنابراین در پی فرصت برای سرنگون کردن آن به هر شکل و شیوه هستند.
 بنابراین تلاش حکومتگران کنونی تلاش عبثی است. آنها گمان میکنند که هر چه بیشتر محدود کنند، فشار آورند، دستگیر کنند، به زندان افکنند و یا بکشند، بیشتر خواهند ماند. اما هیچ نیروی سیاسی و هیچ قدرت دولتی با  فشار و به زندان افکندن  و کشتار نمیتواند حکومت کند. اگر چنین بود بنی امیه و یا بنی عباس هم کشتند؛ صفویه هم کشتار کردند و قاجارها و پهلوی ها نیز به همچنین. همه اینها نسبت به زمانشان، بسی بیشتر از حکومتگران کنونی اسلامی کشتند، اما هیچکدام بر جای نماندند. اگر برای قاجارها امکان این بود که در آن نظام نسبتا ساکن و ایستا  200 سال حکومت و یا برای پهلوی ها 50 سال، برای جمهوری اسلامی در نظام بشدت متحرک کنونی این امکان وجود ندارد. هر گونه کشت و کشتار، واکنشی را به میزانی شدیدتر در قطب مخالف بر میانگیزد.هرگونه سرکوب مبارزه مسالمت آمیز، گرایش این مبارزه به سوی مبارزات قهر آمیز را موجب میشود؛ هرگونه  پسرفت، پیشرفتی را بدنبال دارد و هر گونه افولی، نضج گیری و اوجی را.
برای جمهوری اسلامی و حکومتگرانش که میخواهند گذشته را بر حال مسلط کنند همه چیز تنگتر و تنگتر میشود. برای طبقه کارگر و نیروهای سیاسی که خدمتگزار این طبقه اند و باور دارند که آینده است که باید بر جای حال بنشیند، دایره  و افق همواره وسیعتر میشود. گر چه طبقه کارگر در حال حاضر در سطح جهان و ایران در افول بسر میبرد، اما دیر نیست روز و روزهایی که دور نوینی از نیرو گرفتن و برخاستن دوباره طبقه کارگر و تلاش برای بدست آوردن قدرت سیاسی و برقراری جمهوری دموکراتیک خلق و یا جمهوری سوسیالیستی آغاز گردد. پس از این بازگشت تاریخی تا کنون سی ساله، در ایران و بسیاری کشورهای دیگر، مشکل نتوان دور جدیدی از روی برگرداندن عمومی مردم از نیروهایی که سر در گذشته و ارتجاع دارند و روی آوردنشان به نیروهای نوین و انقلابی را دید.
                                                        هرمز دامان
                                                          بهمن 90
بازنگری و درست کردنها، بهمن 97    
یادداشتها ی بخش دوم
 1- در این مورد ما شاهد تبعیت منافع طبقاتی از منافع قشری هستیم. یعنی نقطه عزیمت نه منافع طبقات ارتجاعی - فئودالی و ... بلكه منافع نهاد روحانیت است كه در یك كل ارگانیك با منافع این طبقات گره خورده است. در واقع از منافع خاص یعنی منافع نهاد روحانیت حركت شده  و به دفاع از سیستم و منافع طبقات ارتجاعی به عنوان یک کل انجامیده است. مخالفت از این دیدگاه با امپریالیسم در زمینه های سیاسی، حقوقی و فرهنگی با نگاه به گذشته توام بوده و گاه جلوه بارز مخالفتها بیشتر در این زمینه مشاهده گردیده است. با این همه  مشخص است كه مثلا منافع فرهنگی ( دفاع از فرهنگ سنتی، جایگاه مذهب در ساختار روبنائی كشور، دفاع از آداب، سنن، آئینها و... ) در خود و در استقلال مطلق از دیگر شئون اجتماعی نبوده و هر نوع دفاعی از فرهنگ، در تحلیل نهایی به یك موقعیت سیاسی و اقتصادی برگردان میشود.
2- در اینجا تا آنجا مخالف امپریالیزم بوده اند كه حكومت ایشان را قبول نكند. در صورت قبول جایگاه درحكومت و برای اینان، از مخالفت دست بر داشته و نوعی همنوائی را با امپریالیستها ایجاد كرده اند. در واقع در این خصوص اینان با هر چیز «انحرا فی» تا آنجا مخالفند كه موجب بی دینی مردم و بی اعتبار شدن خودشان می شود. در نتیجه، حركت اینان حركتی برای جلوگیری از نابودی نهائی و بهتر بگوئیم از موضع ضعف در قبال نابودی حتمی نهائیشان می باشد. البته حركت از موضوع ضعف و ناامیدی، گاه نیروی فوق العاده را برمی انگیزد و این  نیرو مدت زمانی تداوم میابد.
3- در نهاد روحانیت در آنجائیكه منافع طبقاتی و قشری به هم گره می خورد، تقابل با اندیشه و منافع طبقاتی اقشار فرو دست جامعه چون كارگران و تهیدستان شهری به شكل محرك اصلی شان در می آید و اقشار بالای روحانیت در زمینه نظری، وظیفه مبارزه با كمونیسم و اندیشه های الحادی را در پیش گرفته و در عرصه عملی مبارزه با هر گونه شكل سازمان یابی طبقات زحمتکش را به پیش برده است.
4- همچنین  در میان بخشهایی از مردم، پس از دیدن بلاهایی که خمینی بر سر انقلاب آورد، این نظریه رواج یافت که شاه میخواست ایران را به قدرت بزرگی از نظر اقتصادی و سیاسی تبدیل کند، اما آمریکا نمیخواست و به همین دلیل شاه را کنار زد و خمینی را آورد.
5- و یا نفوذ  و عوامل داشتن در میان اطرافیان و نیروهای دور و بر خمینی. بی تردید آمریکا عوامل یا باند های نفوذی در درون جریان خمینی و بعدها بویژه در حزب جمهوری اسلامی و یا نیروهای اطلاعاتی داشت و یا به مرور پیدا کرد و از طریق این عوامل و باندها خواستهای خود را به پیش میبرد. مشکل بتوان کسانی همچون آیت - و باندی که گرد او شکل گرفته بود- را که شاگرد استادی همچون بقایی بود، دارای سروسری با آمریکا ندانست.  
6- نقطه آغاز شعله ور شدن این جنبش، توهین به خمینی در یک روزنامه و بدنبال آن شورش طلاب در قم در آبان 56 و کشته شدن بسیاری از آنها بود. چهلم این رویداد نیز قیام تبریز بود. بطور کلی نخست بازار و کسبه به حرکت طلاب پیوستند و سپس جنبش به طبقات بیشتری گسترش یافت. طبقه کارگر بطور جدی در واقع از ماهها بعد وارد انقلاب شد. لایه های مختلف دهقانان خرده مالک و یا بی زمین بویژه در مناطقی که زمین مسئله ای مهم بود، نیز تقریبا از اواخر انقلاب و تقریبا کمی پیش از سرنگونی شاه شروع به پیوستن به جنبش کردند.
7- با تحلیل رفتن تدریجی فئودالیسم و رشد روابط سرمایه داری که از سالهای پیش از مشروطیت آغاز شده و در سالهای پس از 1300 ادامه یافته بود، به مرور نهاد روحانیت که خود نهادی فئودالی و در ارتباط با فئودالها و اشراف بود، از عمدتا سخنگوی فئودالها بودن به عمدتا سخنگوی طبقات بورژوازی تجاری شدن تغیر جهت داد. بطور کلی فئودالها  و روابط فئودالی، کمابیش بسی زودتر از برخی نهادهای فئودالی که وظایف ایدئولوژیک دارند و بویژه با حفظ مذهب در ارتباطند و میتوانند در شرایط سرمایه داری و در جهت حفظ چنین نظامی نیز فعالیت کنند، نابود می شوند. همچنین و از یکسو تمامی طبقات استثمارگر در نظام های گوناگون اجتماعی توانسته اند از بالا و برون مذهب رابا تغییرات معینی منطبق با نیازهای خود بکار گیرند. و از سوی دیگر، برخی حرکت هایا جنبش های ایدئولوژیک و سیاسی درون مذاهب(مانند پروتستان) نیز از پایین و درون و با اصلاحات، دین و مذهب را با ساخت اندیشه و فرهنگی طبقات نوین استثمارگر همنوا کرده اند.
8- صحبت ما بر سر پیش از انقلاب است. زمانی که گروههایی همچون منصورون و... در حال مبارزه با رژیم شاه بودند. اینکه پس از گرفتن قدرت سیاسی و داشتن موقعیت در دولت رجایی، چه تغییراتی پیش آمد و اینها نماینده کدام طبقات شدند، بحث دیگری است.
9-  نیروهای مخالف قدرت گیری نهاد روحانیت از جمله طرفداران شریعتی هستند که علیرغم شرکت در انقلاب با رهبری  و برنامه های آن توافقی نداشتند. شریعتی تئوریزه کننده امتزاج مذهب و مدرنیسم در نوعی رادیکالیسم سیاسی متمایل به طبقات زحمتکش بود. او را بیشتر میتوان نماینده لایه های از خرده بورژوازی میانه و فقیر ایران دانست که بین سنت و مدرنیسم سرگردانند.
10- اختلاف بین این بورژوازی و خمینی بر سر انتخاب  نام «جمهوری دموکراتیک اسلامی» و یا «جمهوری اسلامی» در 12 فروردین شکل علنی تری یافت و در دوران تصرف سفارت آمریکا و جنگ ایران و عراق به اوج خود رسید.
11- باید بین نمایندگان سیاسی طبقات هنگامی که در قدرت نیستند و هنگامی که موقعیت دولتی دست میابند، تفاوت قائل شد. بسیاری از نمایندگان طبقات مردمی همینکه موقعیتی در دولت یافتند، تغییر جایگاه میدهند. دولت و بورکراتیسم دولتی، یکجا قدرتی اقتصادی- سیاسی و افسون کننده است و موجب تلاشهای فراوان برای بدست آوردن آن از طرف جناح های مختلف طبقه حاکم، بویژه برای کسانی که طعم داشتن این موقعیت را چشیده اند، میشود. این امر بویژه در کشورهایی تحت سلطه شبیه ایران بسیار شدیدتر است تا کشورهای امپریالیستی، که نوعی توافق پنهان و آشکار در مورد جابجایی هر ازچند ساله این قدرت بین جناح های طبقه حاکم وجود دارد.
بطور کلی، ساختار اقتصادی تحت سلطه امپریالیسم، دولت و سیاستی تحت سلطه امپریالیسم میطلبد. ممکن است برای زمانی کم یا زیاد بتوان در حالیکه از نظر اقتصادی وابسته به بیگانه بود، قدرت دولتی را بدلیل داشتن تضاد هایی با امپریالیستها تا حدودی مستقل نگاهداشت، اما این امر در دراز مدت میسر نیست. یا باید رفت و یا باید به خواست و تسلط امپریالیست ها تن داد. در این خصوص جداگانه خواهیم نوشت. 








۱۳۹۷ بهمن ۱۳, شنبه

بر علیه ضد لنین و لنینیسم ها (1) اندیشه و احساس طبقاتی چگونه باید بزبان آید و بیان شود!


بر علیه ضد لنین و لنینیسم ها
(1)
اندیشه و احساس طبقاتی چگونه باید بزبان آید و بیان شود!

 سعید صالحی نیا از زمره اشخاص مزور این جریان های ترتسکیستی و رویزیونیستی  است. یک تاریک فکر تمام عیار، با کلی ادعاهای گنده تر از ذهنش، که اغلب زیر یک فروتنی و تواضع دروغین و یک قیافه حق به جانب پنهان شده است! تواضع و حق بجانبی ای که با نوع نگارش و بازی با کلمات و بکار گرفتن احساسات خواننده، تلاش میکند آن را محیلانه به مخاطب خود بقبولاند. این شخص مدت ها است که وظیفه خود را مبارزه علیه لنین، لنینیسم و مارکسیسم دانسته، به های وهویی دست زده و تاکنون کلی در این عرصه جولان داده است.
مبارزه رویزیونیست های راست علیه رویزیونیستهای راست
داستان از این قرار است که گویا برخی یافت میشوند که حکمت و یا جریانهای ترتسکیستی کنونی از جمله حزب کمونیست کارگری و حزب حکمتیست به ریاست شارلاتان های سیاسی مدرسی ها و یا مازیار رازی (1) را آغشته به «لنینیسم »می نامند (و این از آن «حرف» هایی است که اگر باعث «جام کردن» و سکته فردی که  نظرات حکمت  و این دارودسته های ترتسکیستی را خوانده باشد، نشود، قطعا موجب شگفتی و حیرت فراوان وی خواهد شد) و بعد  پهلوان پنیه هایی پیدا میشوند که بدون «ترس  و واهمه» از نامهای مارکس، انگلس و لنین، وظیفه خود را «تسویه کمونیسم کارگری، حکمت و یا ترتسکیستها از لنین» میدانند. شخص مورد بحث یکی از آنهاست.
روشن است که این ظاهر قضیه است و مبارزه این حضرات علیه لنینیسم به هیچوجه متوجه نظرات ترتسکیستها نیست-  زیرا اگر بحث بر سر نام صرف و تابلو های مصنوعی یا برخی دفاع های آبکی از لنین نباشد، در این جریانها تنها چیزی که یافت نمیشود مارکسیسم و یا لنینیسم است-  بلکه  در واقع متوجه جریانهای اصیل مارکسیستی - لنینیستی - مائوئیستی است.
اینها زیر مبارزه با نفوذ لنینیسم در ترتسکیسم، که باید این حفظ آبکی نامها را در این  جریانها، عمدی از جانب ترتسکیستها برای نگه داشتن خودشان در میان هوادارانشان و جنبش دانست، درواقع اساس انقلابی مارکسیسم - لنینیسم (و مائوئیسم)را نشانه گرفته اند. اساسی که اصلا و ابدا در نظریات ترتسکیستی رایج در ایران وجود نداشته و ندارد و حتی مزدورانی مانند حکمت، اشکال ظاهری وجود آن را نیز در زمان پیش از انقلاب و دوره انقلاب 57 کنار گذاشتند و بسیار آشکار و رک مدت چهل سال  همراه با دیگرجریانات فریبکار ترتسکیست علیه آن صحبت کردند. گویا آنچه طی این سی چهل سال گفتند و نوشتند نتوانسته مارکسیسم- لنینیسم - مائوئیسم را به شکست و فراموشی بکشاند، بنابراین بویژه در دهه نود، دوباره خیز برداشتند و لازم دیدند که یکبار دیگر علیه لنینیسم مبارزه کنند.
مارکسیسم انسانگرا بنیان اندیشه صالحی نیا
وی را باید نماینده یا نفوذی«مارکسیسم انسانگرا» (بالاخره باید خود را چیزی بنامند!)که خود نوعی رویزیونیسم اروپای غربی است، در میان ترتسکیستها دانست؛ گرچه در نوع ایرانی آن اینها یعنی ترتسکیستها، مارکسیست های انسانگرا، کارمزدیان، پسامدرن های شبه مارکسی، مارکسی های پراکسیسی، کمونیسم اروپایی، مارکسیسم غربی، رویزیونیسم خروشچفی توده ای- اکثریتی، همه و همه کمابیش با هم وحدت درونی دارند و از یک کاسه آب میخورند. مطالبی که این کوتوله ی فکر و عمل سیاسی علیه غول اندیشه و عملی همچون لنین و لنینیسم(و همواره علیه غولهایی همچون استالین و مائو نیز) نشخوار میکند، همانهاست که  کوتوله فکرهای سیاسی دیگر مانند بابک احمدی، حکیمی، حسن مرتضوی (به نمایندگی از رایا دونفسکایا و کوین آندرسون) و دارودسته های ضد مارکسیسم - لنینیسم- مائوئیسم و پیش از آنها مارکسیست های انسانگرای غربی(یا نوع غیر روسی و «مدرن» رویزیونیسم غربی) مدتها پیش  برای آنها جویده اند و برخی از آنها به اسم خودشان، هنوز مشغول مزه کردن ته مانده آن می باشند. 
این اواخر وی با یکی دیگر از ترتسکیست ها به نام ایرج فرزاد که در گیر جدالی با جارچی ضد لنین، محسن حکیمی شده است، به تقابل پرداخته است. و اینک  ظاهرا این ایرج خان فرزاد یکی از یاران غار حکمت، شده نماینده لنینیسم( حال انسان به هم میخورد حتی زمانی که مجبور است مثلا ربطی صوری بین اندیشه های این افراد و لنین برقرار کند) و این صالحی نیا شده نماینده مخالفان لنینیسم که شکوه و شکایت از«غیرمنطقی» بودن بحث ها کرده است(ما نمیدانستیم که این رویزیونیستها و «مارکسیست های انسانگرا» معنای منطق را نیز می فهمند).
و چه جدال مضحکی ! چرا که دو سر دعوا، از هم بدتر و موذی تر و فریبکارترند و افکارشان از یکدیگر مضرتر و سمی تر.
در این جا و این مقالات ما نمیخواهیم در این دعوای دغلکاران دخالت کنیم. ما تنها به نمایش برخی چرندیاتی که این صالحی نیا با ادعای «عقل» و «منطق» زیر نام مبارزه علیه لنینیسم  ساخته و پرداخته کرده، توجه میکنیم. آن هم به این دلیل که مقالات وی در این مورد نمونه برجسته ای از تاریک فکری و مضحک بودن ادعاهای این گونه افراد را فراهم میآورد.
 این را هم عرض کنیم که نوشته های وی را ما بی کم و کاست و با کپی کردن بروی این صفحات انتقال میدهیم. بنابراین هر گونه اشتباهات املایی که یکی و دوتا نیستند، به عهده خود وی است و واقعا که وی دست هر چی اشتباه کار در این مورد است بسته است.

***
در این بخش، به چند نکته از همین مقاله اخیرش با نام« انقلاب ایران و توهمی بنام "شبح لنینیزم" ادعائی نخ نما و مضجک!»( 13 ژانویه 2019 ) می پردازیم و در بخشهای دیگر تلاش میکنیم که  «فلسفه» و منطق «دو دوتا چهارتا» و برخی دیگر از نظریات وی را مورد بررسی قرار دهیم.    
وی در مقاله اش مینویسد: 
«تقلاهای تاسفبار و از روی استیصال لنینیستها زمانی که من نقد لنینیزم را آغاز کردم»
حال اگر از وی پرسیده شود که منظورت از لنینیستها چه کسانی است، عده ای ترتسکیست کمونیسم کارگری و یا حکمتیستی از قماش مدرسی ها و یا رویزیونیستهای توده ای را نشان میدهد و میگوید منظورش این اشخاص است! گویا جدالهای وی با همین خیل ترتسکیستها و رویزیونیستهاست.
 و اما در مورد این «من»ی که «نقد لنینیزم را آغاز» کرده و چنین با کبکبه و دبدبه بیان میشود!
اولا که به کارای بسیار بسیار گنده تر از فکر و توانت دست زده ای!
 دوما این جنابعالی نیستید که نقد لنین را «آغاز» کرده اید! پیش از شما و به مدت اکنون تقریبا صد و بیست سال است که لنین و لنینیسم بوسیله انواع و اقسام اپورتونیستها و رویزیونیستها نقد شده است و شما جز تکرار یکی از آخرین نسخه های اروپایی آن یعنی «مارکسیسم انسانگرا» که بیش از 70 سال است که در کشورهای اروپایی رایج گشته است، کاری نمیکنید!
 تازه، نقدهای همین «مارکسیسم انسانگرا» نیز از جانب ضد مارکسیست های ایرانی و رویزیونیستهای  جورواجور به مدت بیش از بیست سال است که طرح شده است- کتابهاهاشان روی میز کتاب فروشیهای ایران و درفضای مجازی موجود است- و گویا شما تازه نقدهای آنها را خوانده اید که دست به تکرار اباطیل آنها زیر نام خودتان زده اید! 
درباره اتهام «لیچار گویی» به لنین
وی ادامه میدهد:
«بجای پاسخ دهی، به لیچارگوئی به اتهام زنی امنیتی... و نهایتا به بایکوت انجامید! اما راستی چرا؟ چونکه خود لنین در برخورد به مخالف همین متدها را استفاده می کرد.»
بد نیست که کمی در همین جا بایستیم:
وقتی وی مینویسد که «چونکه لنین در برخورد به مخالف همین متدها را استفاده کرد.» جمله ای را به زبان میآورد که در آن نمیتوان تردیدی روا دانست. لنین چکار کرد؟ «بجای پاسخ دهی، به لیچار گویی به اتهام زنی امنیتی»  دست زد.
آیا این اتهامات درست است؟ آیا اینها حقیقت است و لنین در برخورد به مخالف خود به متدهایی مانند «لیچار گویی» (یعنی سخنان بیهوده و بی معنا به زبان آوردن و یا بد و بیراه گفتن)(2) یا «اتهام زنی امنیتی» دست زد؟
  خیر! اینها نه تنها حقیقت نیست، بلکه مشتی دروغ مزورانه است که با قیافه «حق بجانبی» بوسیله این شخص گفته میشود.
می پرسیم: آیا لنین در برخورد به میخائلفسکی نارودونیک(کتاب دوستان مردم کیانند) پلخانف و منشویکها(در آن آثاری که به نقد نظرات وی و این جریان اپورتونیستی می پردازد و از جمله دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک) اکونومیستها(در چه باید کرد) مارتف و دیگران( در یک گام به پیش یک گام به پس) بوگدانف، بازاراف، لوناچارسکی و دیگر بلشویکهایی که دنبال امپریوکریتیسیسم افتاده بودند(در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم) با روزا لوکزامبورگ (در کتابهایی که در نقد نظرات وی در مورد مسئله حق ملل در تعیین سرنوشت خویش و دیگر نظرات وی نگاشت) و حتی ترتسکی «عزیز و نورچشمی» این حضرات(در آثاری که در رد نظرات وی و بویژه در مقالاتی که علیه انحلال طلبی نوشت)،«لیچار گویی» و «فحاشی» کرد و یا «اتهام امنیتی» زد؟
آیا حتی علیه کائوتسکی آن زمان که اپورتونیست شده بود، اما هنوز رویزیونیست، دروغگو، فریبکار و خائن به طبقه کارگر نشده بود و از جنگ امپریالیستی و کشتن کارگران بوسیله یکدیگر دفاع نمیکرد، «بد» گفت و یا «اتهام  امنیتی» زد؟
آیا دوستان این رویزیونیست و دشمن طبقه کارگر در حزب سوسیال دموکرات، روزا و لیبکنخت را نکشتند؟ و آیا به این کائوتسکی رویزیونیست که چنین فاسد و دغل میشود و از کارگر کشی دفاع میکند، باید چگونه و با چه زبانی برخورد کرد؟(3)
 آیا لنین در کتابهای دیگری همچون امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری، دولت و انقلاب، بیماری کودکانه چپ روی در کمونیسم  که که وی  در آنها علیه جریانهای راست و چپ جدل کرده است و تمامی  محتویات این کتابها و یا بخشی از آنها جدلی است علیه مخالفان مارکسیسم - لنینیسم، «لیچار گویی» و «فحاشی» کرد؟
 اگر این چنین بوده باشد که نیست، و این کتابها سرشار از سخنان «بیهوده و بی معنا» و یا «فحاشی» و تهی از تعقل و منطق  بوده باشند که نیستند، آنگاه این  کتابها نمیتوانستند تاثیری بروی مخاطبان خود داشته باشند. بسیاری کسان هستند- و از جمله خود این صالح نیا- که در نوشته های خود ذره ای تعقل، منطق و فلسفه بکر ندارند و تنها بقول این فرد«لیچار گویی» و «فحاشی» میکنند و اتهامات توخالی به مخالف خود می بندند. این گونه آثار عموما نتوانسته اند در مخاطبان خود اثری دراز مدت گذاشته باشند، و اگر توانسته باشند خواننده خود را فریب دهند، این بیش از مدتی نبوده است.
 اما زمانی که کتابهای لنین، طی مدت نه تنها تقریبا سی سالی که وی مبارزه سیاسی سترگی کرد، بارها در روسیه تجدید چاپ شده، بلکه تقریبا به تمامی زبانهای دنیا ترجمه شده و بارها و بارها در تمامی کشورهای جهان تجدید چاپ شده اند و خوانندگان زیادی از طبقه کارگر و روشنفکران بر مبنای آنها اندیشه خود را نوپردازی کرده اند و عمل انقلابی طبقه کارگر را سازمان داده اند، آنگاه این به هیچوجه نمیتواند درست باشد که این آثار بر پایه «لیچار گویی» و «فحاشی» و «اتهام امنیتی» به مخالفینی استوار است که با آنها جدل صورت گرفته است و بر همین مبناها کار خود را پیش برده است.
 این شخص خود را در این مورد به «ندانستن» میزند که لنین این رهبر افتاده و فروتن، پرحوصله و صبور، در بسیاری مواقع در میان رهبری بلشویکها در اقلیت قرار میگرفت- گاه تنها یک فرد میشد از جمله در مورد نظریه ضروری بودن قیام اکتبر-  و تنها با صبر و حوصله فراوان و بی پایان و با تلاش معقول و منطقی و بحث های کاملا اقناعی، دوستان خود در رهبری و کادرهای حزب را نسبت به نظرات خود مجاب میکرد و به گرد آنها میآورد.  
 اما مبارزه سیاسی بنا به گفته مائو نقاشی و یا گلدوزی نیست و در آن  شیرینی و حلوا تقسیم نمیکنند؛  قرار نیست که در آن دوستان نزدیک به هم «نان قرض دهند» چه برسد به دشمنان و خائنین به طبقه کارگر. این جا مبارزه و نبرد طبقاتی و جنگ مرگ و زندگی و بقاء است. در این مبارزه نمیتوان اشکال بیان را از مضامین و احساس خود را از منطق جدا کرد و یا روانشناسی فردی را که در آن مجادله، نماینده خرده بورژوازی، بورژوازی و یا دشمن مرتجع، و در مورد مسائلی همچون ندانسته ها، اشتباهات شخصی و یا فریبکاری های آن فرد است، به کمال انجام نداده، آن را ضمن مجادلات بروز نداد.
 زبان- گفتار یا نوشتار- وسیله بیان اندیشه و احساس انسان است و به همین دلیل تجلی برونی آن چیزی است که در درون اندیشه و یا احساس میگذرد. اگر اندیشه و احساس یک مبارز انقلابی کمونیست به کسانی که با آنها وارد بحث و جدل میشود، نزدیک باشد، آنگاه زبان و اشکال بیان وی نیز این نزدیکی احساس و اندیشه را نشان میدهد. اگر دور باشد، باز این در زبان و بیان این مبارز انقلابی آشکارا خود را نشان خواهد داد. اگر وی با دوستان خود وارد جدلی شود، حس وحدت خواهی بر زبان و بیان وی چیره است. اما در مورد دشمنانی که تضاد  با آنها آنتاگونیستی است خواه ناخواه حس دوری و همین آنتاگونیسم را بازتاب میدهد.
 نمیتوان با دوستان به زبانی سخن گفت که با دشمنان، سخن، آنگونه گفته میشود یا به بیان میاید. نمیتوان با دشمنانی ژرفترین شکاف های طبقاتی را داشت و در حال نبرد و جنگ بود و با آنها با زبان دوستان سخن گفت.
  اینجا در مورد دوستان و بسته به فرهنگ و آداب و سنن آن کشور و شکل تکامل مجادلات ادبی- سیاسی در تاریخ آن کشور، از زبانی  استفاده میشود که بهتر بتواند در مخاطب (و یا شنونده و خواننده)اثر کند و اورا به اندیشه و تامل وادارد؛ زبانی که در حین وحدت خواهی، حفظ صمیمیت، دوستی، محبت و عشق، از جدی ترین، ساده ترین، روشن ترین اشکال بیان میتواند آغاز شود و گاه برای اثر بهتر داشتن به زبان نیشدار و تمسخر و یا غیر مستقیم(تشبیه، استعاره، مجاز، کنایه...) و یا اشکالی مانند طنز و هزل کشیده شود( اینها حتی در یک خانواده و میان پدر و مادر و فرزندان و خواهر و برادر نیز بکار میرود). چنین زبان و بیانی، خواه ناخواه با توجه به درجه ی یگانگی، دوستی و نزدیکی، درجات متفاوتی خواهد داشت، و آنجا که مرز دوستان را پشت سر میگذارد و به  دشمنان فریبکار و خیانتکاران میرسد، بناچار چنانکه شایسته آنان است، تغییر کرده و جلوه ای از همان تضادهای آنتاگونیستی را بخود میگیرد. قرار هم بر این است که شکل تجلی و بروز همین تضادهای آنتاگونیستی باشد و در عین حال آنها را ژرفتر، داغ تر و تیزتر کند.
 روشن است که با توجه به فرهنگ روشنفکری و عامیانه هر کشور معین، مجادلات ادبی - سیاسی در آن کشور معین  تعیین میشود و پیش میرود. در فرهنگ روشنفکری کشوری مانند روسیه در آن زمان این جا میگرفت که از شخصی همچون کائوتسکی که با خیانت به کارگران چنان ریا کارانه، محیلانه و بدروغ،  جنگ کارگران را با کارگران دامن میزند، با چنان عباراتی «استقبال» و«پذیرایی» کرد.
 صالحی نیا ادامه میدهد:    
« زمانی که در قدرت نبود، فحاشی و لیچار و زمانی که بقدرت رسید بعد فحاشی اتهام نوکری امپریالیزم و کفر! این لخشی از دلایل متدهای لنینیستهاست اما همه اش نیست.»
از همین ها میتوان فهمیدکه این صالحی نیا یک دروغگوی تمام عیار است.
مثلا به چه کسانی بنادرست اتهام نوکری امپریالیسم و یا«کفر» زد؟ در میان تمامی کسانی که در بالا از آنها نام بردیم بجز کائوتسکی (و پلخانف که شیوه برخورد لنین به وی با کائوتسکی متفاوت بود) حتی یک نفر پیدا نمیشود که لنین به وی اتهام نوکری امپریالیسم را زده باشد، گرچه با استدلال ثابت کرده است که نظرات و راهی که آنها میرفتند، نظرات و راه بورژوازی و یا علامت نفوذ بورژوازی در جنبش طبقه کارگر بوده است.
 اما در مورد کائوتسکی: شکی نیست که او نه تنها نوکر امپریالیسم، بلکه یک سوسیال امپریالیسم و مشاطه گر کثیف امپریالیسم آلمان شده بود و یک خیانتکار به طبقه کارگر و مارکسیسم، و تاریخ حزب سوسیال دموکرات آلمان، این را ثابت میکند.
  در مورد «کفر» نیز باید گفته شود که اگر منظوراصطلاح  ترجمه شده به فارسی«مرتد» باشد که لنین در کتابش علیه کائوتسکی (انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد) بکار برده است، این واژه به هیچوجه «کفر» به معنای مذهبی آن را ندارد. بلکه «خیانت» به یک تفکر(که خود وی از مروجین آن بود) و یک طبقه است و لنین کائوتسکی را «پشت کرده» به مارکسیسم، «بیرون رفته» از اصول اساسی آن و خائن به مارکسیسم مینامد .( 4)
باید به این فرد فراموشکار یاد آوری کنیم که لنین از نظر عدم پایبندی به مارکسیسم دگماتیک و مذهب نکردن آن، سرآمد همگان بود و همواره این عبارت مارکس و انگلس را تکرار میکرد که مارکسیسم آموزشی دگم نیست، بلکه راهنمای عمل است. برای او انطباق  مارکسیسم با شرایط خاص روسیه اساسی بود و تکامل مارکسیسم را بر همین مبنا میدید. میدانیم که لنین خود بسیاری از مباحث و نتیجه گیری های مارکسیسم را اصلاح کرد و یا تغییر داد و با شرایط جهانی و روسیه هماهنگ کرد. کتاب امپریالیسم ... وی تنها یکی از این از اقدامات وی است. می بیند که شما مشتی حرف بدون منطق و پشتوانه تاریخی میزنید.
ستایش خرد در فرهنگ ایران
وی سپس ادامه میدهد:
 «بخش دیگرش فرهنگ ایرانی است که فرهنگ ضد تعقل و لیچار گو و گریزان از منطق و مناظره متمدنانه است.»
و حالا این «از ما بهترون» که چار روز در کشورهای غربی زندگی کرده و حاضراست در مقابل غربی ها به رکوع و سجده رود، شده نماینده فرهنگ «عقل» و «منطق» و «مناظره متمدنانه»!؟
اولا این درست نیست که فرهنگ ایرانی فرهنگی ضد تعقل است و اهمیتی را که باید و شاید به تعقل و منطق نداده است. میدانیم که از دوران باستان و از زمان زرتشت، مانی و مزدک تا کنون در فرهنگ ایران «خرد» همواره ستایش شده و «بخردانه» تصمیم گرفتن یکی از اصول اساسی اندیشه ی ایرانی بوده است. این نکته ای است که برخی اندیشه ورزان نیز به اشاره  کرده اند. برای نمونه اقبال لاهوری کتاب خود با نام سیر فلسفه در ایران را با این عبارات آغاز میکند:«برجسته ترین امتیاز معنوی مردم ایران گرایش آنان به تعمق فلسفی است.»
و میدانیم که تعمق فلسفی بدون کاربرد عقل و منطق ممکن نیست. همچنین میتوان از اندیشمندان، فیلسوفان و دانشمندان بزرگی همچون شهرستانی، الکندی، فارابی، ابن سینا، بهمنیار،  زکریای رازی، ابوریحان بیرونی، ملاهادی سبزواری، سهروردی- و حتی فردوسی که همواره ستایشگر خرد است و یا خیام که خود متفکری بزرگ بوده- و بسیاری دیگر یاد کرد که در ایران از بدو تسلط خلفای اسلامی بر ایران تا زمان مشروطیت یکی پس از دیگری بوجود آمدند و فلسفه، منطق، علم و اندیشه ی منظم و عقلایی را شکل و گسترش دادند. کتابهای تاریخ اندیشه، فلسفه، منطق و علم در ایران که موجودند یکی و دوتا نیستند.  
 از سوی دیگر، این بسی کمتر ممکن است که ملتی بدون  بکار بردن خرد و تامل عقلایی و تنها بر مبنای شناخت  احساسی و نگاه به خطوط ظاهری و داوری بر مبنای این خطوط، بتواند در طی یک تاریخ دراز خود را در کوران حوادث نگه دارد؛ چه برسد به اینکه چنین ملتی، فرهنگی «لیچارگوی و گریزان از منطق و مناظره» داشته باشد. فرهنگ ایرانی ضد خرد نیست، بلکه برعکس  طرفدار خرد و تامل بوده و بر مبنای همین خرد و تامل دست به مبارزات و جنبشهای دامنه دار و طولانی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و نظامی- که تعداشان هم کم نبوده است- علیه مهاجمان، ستمگران و استثمار گران زده و توانسته هم تعادل اجتماعی خویش را نگه دارد و هم خود را در عرصه گیتی حفظ کند؛ این جنبشها نظم و سازمان های خاص خود را میخواسته اند- و میدانیم که چنین نظم و سازمان دادنی و حفظ کردن آن در شرایط خفقان به سادگی میسر نمی باشد- و تقریبا از دوران باستان تا زمان مشروطیت تداوم داشته اند.  
لیچار گویی صالحی نیا
آمدیم سر خود این جناب صالحی نیا که قرار است نماینده فرهنگ  غیر ایرانی یا بهتر بگوییم «غربی»(قطعا ایشان تحفه غرب هستند و از آن کسانی که آخ و اوخ از ایرانیت خود میکنند) یعنی فرهنگ تعقل، ضد لیچار گویی و طرفدار متطق و مناظره متمدنانه باشد!
وی در یکی از مقالات خود مینویسد:
«این وصیت نامه علامت استیصال لنین در مقابل هیولائی بود که ساخته بود و خودش هم می دانست!»(5)
 و در یکی دیگر:
و «اما این ایدئولوژی مارکسیزم –لنینیزم یا یک قدم جلوترش "مارکسیزم و لنینیزم" نسل سوم چپ، ایستگاه اخرش جامعه لنینی بعد انقلاب اکتبر است! مثلا مخاطب را به اواخر مرگ لنین حوله می دهد و اونجا تاریخش ایست می کند! شعب مارکسیست –لنینیست، استالین و مائو و انواع جانوران ادمخوار را حتی همین دیکتاتور کره شمالی را، ادرس می دهند!»(تاکیدها در هر دو بازگفت از ماست)(6)
می بینیم که جناب صالحی نیا  برای استالین از واژه «هیولا» و برای استالین و مائو از«انواع جانوران آدمخوار» استفاده کرده است. آیا چنین مفاهیمی برای چنین اشخاصی را چه میتوان نام نهاد: بحث عقلی و منطقی، بکار برد عبارات «مودبانه»، «مناظره متمدنانه» و...
اما جناب صالحی نیا! گمان نکنید که ما از شما گله میکنیم  که چرا شما برای اشخاصی که انسانهایی بزرگ بوده و برای ما بسیار عزیر و دوست داشتنی هستند، چنین واژه هایی بکار میبرید. خیر! ما اصلا و ابدا چنین نکرده و نمیکنیم.
 ما البته ناراحت میشویم که در مورد رهبرانمان چنین الفاظی بکار برده شود، اما به شما حق میدهیم که هر نوع واژه و مفهومی که میخواهید علیه اینان بکار برید، فحاشی کنید و ناسزا دهید تا جایی که میتوانید.
ما شما را تحلیل میکنیم. ما فکر میکنیم که این مبارزه طبقاتی است و شما رابه عنوان دشمن طبقاتی خود و طبقه کارگر تحلیل میکنیم  و فکر میکنیم که شما اگر چنین نگویید، پس چه بگویید!
اما از شما نیز تقاضا داریم که ما را ملامت نکنیدو از ما نخواهید که شما را با واژه هایی که شایسته آنید تحلیل نکنیم و خطابتان قرار ندهیم. چرا که همان گونه که به شما  به عنوان دشمن خود حق میدهیم که هر گونه که دلتان خواست علیه مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو صحبت کنید، به خود حق خواهیم دید که شما را آنگونه که میشناسیمتان، بنامیم. یک پادو و نوچه حقیر بورژوازی. یک کوتوله سیاسی ضد مارکسیسم - لنینیسم و یک مزدورمواجب بگیر یا بی مواجب سرمایه کمپرادور(سلطنت طلبان و امپریالیستها) که مزورانه و فریبکارانه خودش را زیر لوای طرفداری از کارگران و شوراها و غیره پنهان کرده است.
 میبینید که واژه هایی که ما برای توصیف شما بکار میبریم، ابعاد واژه های شما را ندارد، اما از حقیقتی برخوردارند که آن واژه های شما از آن برخوردار نیستند.  
 اکنون تلاش میکنیم بوسیله بررسی برخی مقالات این  فرد ظاهر بی ادعا، عمق منطق  و عقل گرایی این نویسنده را آزمایش کنیم.  نخست به فلسفه ای که وی به آن پای بند است میپردازیم و سپس به برخی از از مهمترین ایرادات وی در باصطلاح نقد مارکسیسم- لنینیسم (از نظر ما مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم و از نظر خودش مارکسیسم و لنینیسم).         ادامه دارد.
م- دامون
بهمن 97
1- دفتر و دستک تازه این فرد  نام کَت و کلفت و گران«کمیته اقدام کارگری لنینی- بلشویکی» را دارد. و این تنها تغییر نام مشتی تابلو است برای جذاب شدن برای مخاطبینی که روی از این جریانات برگردانده اند، و وظیفه شان این است که نگذارند که آن سوی تابلو و ورشکستگی عمیق و کامل این جریانها دیده شود.
2-  معانی لیچار گفتن:
 فرهنگ دهخدا: گفتارهای بیهوده و بی معنا و کمی هم بی سامان گفتن، چرند و مهمل گفتن، بد وبیراه گفتن
فرهنگ معین: سخن درشت یا متلک نیش دار به کسی گفتن.
بطور کلی، سخنان یاوه، لغز، درهم و نامربوط، سخنان مضحک و گاهی هم هرزه، تهمت زدن و دشنام دادن
همین جا بگوییم که نام کامل مقاله وی «انقلاب ایران و توهمی بنام "شبح لنینیزم" ادعائی نخ نما و مضجک! در حاشیه جز و ناله های ایرج فرزاد  و فراخوان سکوتش به نقادان لنین» است.
مثلا «جز و ناله» یعنی چه؟ آیا این «لیچار گویی» نیست؟
3- و تازه لنین حتی زمانی که کائوتسکی رویزیونیست و آرایشگر چهره بورژوازی امپریالیستی شده بود، جانب گذشته وی را داشت و همواره از دوره ای که وی یک تئوریسین مارکسیست و انقلابی بود با حسرتی ژرف یاد میکرد. نگاه کنید به بیماری کودکی «چپ روی» در کمونیسم و عبارتی که از کائوتسکی میآورد و پس از آن عبارات جمله«هیجده سال پیش کائوتسکی چه خوب می نوشت» را مینویسد. منتخب چهار جلدی، جلد چهارم ص 410)
4- این واژه در روسی PeHeraT است  که به معنی خائن است. به انگلیسی نیز renegade   ترجمه شده است که همین معنای خائن و یا خیانت به یک تفکر را هم میدهد. ترجمه آن به «مرتد» در فارسی دقیق نیست و میتواند ذهن خواننده را گمراه کند که گویا لنین مارکسیسم را مذهب دانسته است. حال آنکه میدانیم لنین همواره علیه دگم و یا مذهب کردن مارکسیسم مبارزه کرده است.
5-   مقاله «بکارگیری "وصیت نامه" لنین بر علیه استالین برای جداسازی لنینیزم از استالینیزم! »نوشته شده به تاریخ 25 آبان 1394 بخش 49 از نقد لنینیزم» و
6- «رابطه "مارکسیزم-لنینیزم" و ازمان بحران چپ» نوشته شده به تاریخ 25 آذر 1396 . ما در اینجا در مورد دیکتاتور بورژوای کره شمالی صحبت نمیکنیم. نظر ما در مورد وی در ادبیات گروه ما موجود است.