۱۳۹۶ خرداد ۱۳, شنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(8) بخش اول- قسمت هشتم



  
نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(8)
بخش اول-  قسمت هشتم

انقلاب دموکراتیک نوین ایران(ادامه)
«يکى از مهمترين سؤالاتى که انقلاب دموکراتيک کنونى ايران، که نه تنها جنبشى مافوق طبقاتى نيست»(اسطوره، پیشگفتار، شماره 12)
روشن نیست که اینجا خطاب حکمت چه کسانی هستند؟ گویا او علاقمند است نظرات فرضی ای درست کند و سپس مقابل آنها موضع بگیرد. جریانهایی که حکمت با آنها به مقابله بر میخیزد یعنی جریانهایی که انقلاب را دموکراتیک نوین میدانستند و میدانند، و باور داشته و دارند که نوک تیز حمله در این انقلاب نباید علیه بورژوازی ملی(مگر در شرایطی که به امپریالیسم و ارتجاع  پیوسته و در اردوی آنان قرار گرفته باشد، که در این صورت همراه آنان در یک قطب قرار خواهد گرفت) و سرمایه داری داخلی باشد، تماما از انقلاب تحلیل طبقاتی میکردند و آنرا «جنبش مافوق طبقاتی» نمیدانستند.(1) اما منظور واقعی  حکمت از اینکه «مافوق طبقاتی نیست»  اینست که تنها یک طبقه در آن انقلابی است؛ گرچه او به این طبقه هم اعتقادی واقعی ندارد.
«اما آنچه مسلم است اين مبارزه، دقيقا به اين اعتبار که اسطوره بورژوازى ملى و مترقى لااقل در اين مقطع کمرنگ شده است، ميبايد به گونه‌اى ديگر ادامه يابد و بر طرد و رد جلوه ديگرى از اين انحرافات پايه‌اى متمرکز شود. اين محل تمرکز جديد در تحليل نهائى بنظر ما همانا مساله تعيين محتواى اقتصادى پيروزى انقلاب دمکراتيک ايران از ديدگاه منافع مستقل پرولتاريا است. محتوائى که ميبايد هم اکنون چکيده آن بصورت مطالبات پرولتاريا در برنامه کمونيستها منظور شود.»( همانجا،جزوه دوم، سخنی با خوانندگان، شماره 8)
در بالا دیدیم که حکمت پس از بالا و پایین پریدن های فراوان، از «محتوی متفاوت» انقلاب در کشورهای امپریالیستی و تحت سلطه سخن گفت( گرچه پس از آن باز «محتوی متفاوت» را فدای«بروز متفاوت» کرد) والبته بخشی از این «محتوی متفاوت» مربوط میشد به حل مسائل  دموکراسی در عرصه اقتصادی. اینک میبینیم که  حل مسائل اقتصادی را، این دلیل خود ساخته، یعنی اینکه  «اسطوره بورژوازى ملى و مترقى لااقل در اين مقطع کمرنگ شده است» به فنا داده است. از ترس آنکه مبادا «محتوای متفاوت»  در تفاوت میان وظایف انقلاب دموکراتیک در کشور تحت سلطه و انقلاب سوسیالیستی در کشورهای امپریالیستی باشد، یعنی دراینکه  پیکان تیز حمله علیه سرمایه داری داخلی باشد یا نباشد، سراغ محتوی (که ظاهر متفاوت بود) رفته و عجالتا توجه خود را به «تعیین محتوی اقتصادی» متمرکز نموده است. یعنی تعیین محتوی از دیدگاه منافع مستقل پرولتاریا. حکمت میخواهد«چکیده ی» این «محتوی» که روشن نیست چیست(تنها و البته ظاهر ضد  سرمایه داری- ملی - بودن آن مشخص بود)«اکنون بصورت مطالبات پرولتاریا در برنامه کمونیستها  گنجانده شود».
 اما این «محتوی» چه میتواند باشد؟ اگر ماهیت انقلاب دموکراتیک باشد، همه چیز میتواند باشد مگر حمله نهایی به سرمایه داری. نکته اینجاست که حتی در صورتی که بورژوازی ملی در مراحل مشخص و معینی به دشمنان انقلاب بپیوندد و خلق تنها طبقه کارگر، دهقانان و خرده بورژوازی را در بر بگیرد، باز ماهیت انقلاب یعنی خصلت دموکراتیک آن تغییر نخواهد کرد. یعنی لبه تیز حمله در اقتصاد، متوجه سرمایه داری متوسط  و خرد نخواهد بود، بلکه علیه بورژوازی بزرگ و سرمایه داری بوروکرات و کمپرادور خواهد بود. چنین امری در انقلاب چین در سالهای جنگ داخلی 1936- 1928 بوجود آمد؛ یعنی پس از خیانت بورژوازی ملی(گومیندان) به انقلاب؛ اما این امر موجب نگشت که برنامه های اقتصادی  طبقه کارگر برای مرحله انقلاب تغییر اساسی کند.
به این نکات باید توجه کرد که اولا تمامی برنامه حداقل(انقلاب دموکراتیک نوین) بر مبنای منافع پرولتاریا است و (مطالبات اساسی پرولتاریا در این مرحله انقلاب) در آن گنجانده شده است. گرچه در این برنامه، منافع دیگر طبقات خلقی- و از جمله بورژوازی ملی-  منظور میشود، اما رعایت این منافع  و جایگاه آنها، تابع منافع دراز مدت پرولتاریا و رفتن به سوی سوسیالیسم است و نه تابع منافع  بورژوازی و خرده بورژوازی. در برنامه حداقل پرولتاریا، ساز و کار اقتصاد، سیاست و فرهنگ بگونه ای است که باید پیشروی به سوی سوسیالیسم تسریع شود و نه بازگشت به سوی سرمایه داری تمام و کمال؛ به سوی رشد و تقویت نسبی سرمایه داری داخلی و در عین حال تحلیل بردن  و تضعیف کلی آن نسبت به دیگر شاخه های سوسیالیستی حرکت شود ونه اینکه عناصر سوسیالیستی را در کل به نفع سرمایه داری تضعیف کند.
اما زمانی که حکمت از«محتوائى اقتصادی» سخن میگوید «که ميبايد هم اکنون چکيده آن بصورت مطالبات پرولتاريا در برنامه کمونيستها منظور شود»، دیگر منظورش مطالبات پرولتاریا در انقلاب دموکراتیک نیست، بلکه مطالبات پرولتاریا در انقلاب سوسیالیستی است؛ و البته بدون آنکه به آن باوری واقعی داشته باشد. حکمت فریبکار، شارلاتان و خرابکار است و نه یک «چپ رو» واقعی که بر مبنای باورهای واقعی اش «چپ رو» است.
« از اين نقطه نظر، مرز تعيين کننده ميان منشويسم و بلشويسم را در جنبش کمونيستى ما اعتقاد و يا عدم اعتقاد به مکان، ضرورت و مطلوبيت استقرار" سرمايه‌دارى ملى و مستقل ايران"، بمثابه محتواى پيروزى انقلاب، ترسيم ميکند.»(همانجا)
پس دیگر بورژوازی ملی حذف شده است و اینک نوبت حذف «سرمایه داری ملی و مستقلی» رسیده که گویا «منشویکهای» ایران آنرا پس از پیروزی انقلاب «ضروری و مطلوب» تصور میکنند، اما حکمت این  مکتب ترتسکیست گذرانده انگلستان که خود را سالوسانه بلشویک میخواند، آنرا «ضروری و مطلوب» نمیداند.
اولا، هیچ یک از جریانهای خط سه نمیخواستند اقتصاد «سرمایه داری  مستقل و ملی» بسازند. به عبارت دیگر «محتوی پیروزی انقلاب» از نظر آنان «ضرورت و مطلوبیت استقرار» سرمایه داری مستقل و ملی نبود، بلکه آنها  دارای این نظر بودند که باید  سرمایه داری مستقل و ملی در کنار بخش دولتی که در دست طبقه کارگر است، اجازه فعالیت داشته باشد،( یا «مکانی» در اقتصاد داشته باشد) و برای مراحلی معین نباید نوک تیز حمله متوجه آن باشد.  
دوما، چنانچه  پرولتاریا، پس از پیروزی انقلاب، هیچ اثری از سرمایه داری باقی نگذارد، در این صورت پیکان حمله آن متوجه سرمایه داری بطور کلی بوده و دیگر بی معنا است از انقلاب دموکراتیک نوین و جمهوری دموکراتیک خلق یاد کرد. اگر انقلاب علیه هر گونه سرمایه داری باشد، آنگاه انقلاب سوسیالیستی بوده و حکومت آن دیکتاتوری پرولتاریا است.
در مورد هوار کشی های حکمت در مورد «بلشویک» بودنش و مضمون اختلاف میان بلشویکها  و منشویکها و تحریف هایش در این مورد نیز بقدر کافی در بخش نخست همین مقالات بطور مفصل صحبت کردیم و اینجا از آن میگذریم.
«اتوپى سرمايه‌دارى ملى و مستقل اينک صرفا عامل اجرائى خود - يعنى "بورژوازى ملى" - را از دست داده است و منشويسم ميرود تا از خود پرولتاريا يک چنين عامل اجرائى‌اى بسازد و وظيفه رفع موانع توسعه"سرمايه‌دارى ملى" را بر دوش او قرار دهد. در مقابل کمونيست‌ها ميبايد با درهم کوبيدن اتوپى سرمايه‌دارى ملى و مستقل در تمامى ابعاد آن، مطالبات پرولتاريا در انقلاب حاضر را، که مشخصاً از ضرورت تامين پيش‌شرط‌هاى لازم براى حرکت نهائى بسوى سوسياليسم مايه ميگيرد، به روشن‌ترين وجه تعريف و تثبيت نمايند.»(همانجا)
مشتی تحریف نظرات مقابل! مشتی سفسطه و درهم گویی!؟
اینها تحریف نظراتی است که حکمت در حال رد کردنشان است . زیرا محتوی اساسی انقلاب دموکراتیک نوین برقراری سرمایه داری مستقل و ملی بوسیله طبقه کارگر نیست، گرچه لبه تیز این انقلاب و طبقه کارگر متوجه آن نخواهد بود. محتوی اساسی انقلاب خصلت ضد سرمایه داری بوروکراتیک  و وابسته به امپریالیسم و تمامی روابط عقب مانده ای است که همچون هم زیست و هم پیوند آن بشمار میروند. یعنی مجموعه روابط اقتصادی ای استثماری که  بوسیله امپریالیستها برپا شده و پشتیبانی میشود. در این حکومت استثمار امپریالیستی از بین خواهد رفت و تمامی سرمایه های بزرگی که بورژوازی بوروکرات- کمپرادور در انحصار خود دارد و دولت نیز منحصرا تجلی منافع اینان است، ملی خواهند شد و در اختیار حکومت خلق قرار خواهد گرفت. حکومت و  خلقی که رهبری آن در دست طبقه کارگر است. روابطی که در بسیاری از این کارخانه ها و موسسات برقرار خواهد شد جهت سوسیالیستی بخود خواهد گرفت.  
 سفسطه  و درهم گویی است زیرا اگر پرولتاریا بنا به گفته حکمت « اتوپى سرمايه‌دارى ملى و مستقل در تمامى ابعاد آن» را «درهم بکوبد» و تحت رهبری وی (رهبری بر کدام طبقات؟! ) و در حکومت «جمهوری دموکراتیک خلق»(چرا جمهوری دموکراتیک خلق؟) نخواهد کوچکترین اثری از سرمایه داری مستقل و ملی باقی بگذارد، آنگاه دیگر معنای «تامین پیش شرطهای لازم برای حرکت نهایی بسوی سوسیالیسم» چیست؟ درهم کوبیدن سرمایه داری بوسیله طبقه کارگر یعنی سوسیالیسم، و این دیگر «پیش شرط» نمیخواهد. پرولتاریا اینجا در کشور حکمت و پس از انقلاب، همه کاره است: دولت را دارد و اقتصاد را نیز دارد. دولت پرولتاریا  سرمایه داری را درهم میکوبد و سوسیالیسم را بر قرار میسازد. پس منظور حکمت از «تامین پیش شرط ها ی لازم برای حرکت نهایی بسوی سوسیالیسم» چیست؟ شاید حکمت به یک دوران گذار بین نابودی سرمایه داری و برقراری سوسیالیسم اعتقاد دارد و قرار است در این دوران در جامعه ای که مطلقا سرمایه داری نیست و مطلقا سوسیالیستی هم نیست و روشن نیست که چه سیستمی دارد، پیش شرط هایش را برای سوسیالیسم تحقق بخشد.
بطور کلی، این بسیار بی معناست که پیکان حمله علیه هر گونه سرمایه داری باشد اما در عین حال بخواهیم «دموکراسی» ای درست کنیم که طبقه کارگر بتواند در آن «پيش شرط بسيج مستقل و وسيع طبقه کارگر براى سوسياليسم» را بیابد. وقتی میگوییم حکمت یک عبارت پرداز متقلب و شیاد است برای چنین عبارات و جملاتی است. آیا این مضحکه نیست که «بلشویک» هایی مثل حکمت بخواهند  زیر آب همه و هرگونه «سرمایه داری ملی و مستقل » را بزنند، اما از سوی دیگر «جمهوری دموکراتیک خلق» و نه جمهوری سوسیالیستی  بر پا کنند؟ آیا این مضحکه نیست که این «بلشویک» های دروغین میخواهند«جمهوری دموکراتیک خلق» به رهبری طبقه کارگر برپا کنند و ضمن حذف طبقه بورژوازی ملی و سرمایه داری ملی، درآن «دموکراسی » ای بوجود آورند تا طبقه کارگر بتواند «پیش شرط های بسیج مستقل و وسیعش» برای سوسیالیسم را عملی کند؟ حکمت  برای پنهان کردن مواضع واقعی خود(که بی اعتقادی به هر گونه انقلابی است) میان دو انقلاب دست و پا میزند و نمیگوید که بالاخره کدام یک را باور دارد. پذیرش عمده بودن هر کدام از این دو انقلاب، ویژگیها و برنامه های معینی را از نظر اقتصادی، سیاسی و فرهنگی را از ما خواهان است و حکمت از این ویژگیها و برنامه های مشخص است که طفره میرود.  
ادامه میدهیم:
و«آيا هيچيک از اقشار بورژوازى در ايران، در تحليل نهايى، در نابودى سلطه امپرياليسم و امحاى کامل ديکتاتورى آن چنان ذينفع هست که در مبارزه‌اى انقلابى بر عليه امپرياليسم به رهبرى طبقه کارگر شرکت جويد؟ آيا هيچيک از اقشار بورژوازى در ايران ضد امپرياليست و دموکرات هست؟»(اسطوره بورژوازی ملی و مترقی، پیشگفتار شماره 13)
مفاهیمی که حکمت در این عبارات بکار میبرد، تماما مفاهیمی نسبی هستند و نه مطلق. ضد امپریالیست بودن  و دموکرات بودن نسبی است . خواست «نابودی سلطه امپریالیسم»در طبقات مختلف خلقی یکسان نیست.
 درمجموع، طبقه کارگر دموکرات ترین طبقه  است و پیگیرترین مبارز علیه امپریالیسم. برای همین هم باید رهبری انقلاب دموکراتیک را خود به عهده گیرد و اجازه ندهد که در دست دیگر طبقات خلقی قرار گیرد. خرده بورژوازی شهری و روستایی و بویژه لایه های پایین آن(خرده بورژوازی فقیر شهری و  دهقانان بی زمین و کم زمین) دموکراتیسم پیگیری دارند و متحد قابل اعتماد طبقه کارگر در انقلاب دموکراتیک هستند. آنان رهبری طبقه کارگر را میپذیرند و در مبارزه علیه امپریالیسم از خود پیگیری نشان میدهند. این لایه ها پیوند مستحکمی با طبقه کارگر در انقلاب سوسیالیستی خواهند داشت.
اما بورژوازی ملی ایران همانگونه که تمامی تجارب مثبت و منفی تاریخ یک صد ساله اخیر ایران نشان داده در مجموع لیبرال است و دارای دموکراتیسم بسیار کمتری نسبت به خرده بورژوازی است. لایه های بالایی آن آماده سازش با امپریالیسم هستند و اغلب زمانی که انقلاب اوج میگیرد و توده های وسیع طبقه کارگر و زحمتکشان به آن می پیوندند، دچار ترس میشوند و آمادگی سازش و کنار آمدن با ارتجاع و امپریالیسم را میبابد(یزدی، بازرگان، یداله سحابی) و حتی برخی از طیف های آن به منافع خلق خیانت میکنند و به امپریالیسم می پیوندند(افرادی همچون بختیار). لایه های میانی آن(مانند عزت اله سحابی و جریان ایران فردایی ها) و چپ آن (پیمان، سامی و ...) در مبارزه علیه ارتجاع و دیکتاتوری وتا حدودی علیه امپریالیسم  از خود جدیت بیشتری نشان میدهند و خواهان دموکراسی بیشتر و استقلال نسبی بیشتری از امپریالیسم هستند. گرچه هم اینان نیز مبارزاتشان عموما اصلاح طلبانه، مسالمت آمیز و قانونی است و با خواست های انقلابی  و پیشبرد مبارزه از راههای غیر قانونی  و کاربرد سلاح در مبارزه، و دست زدن به مبارزات قهرآمیز و مسلحانه، جنگ های پارتیزانی و قیام های مسلحانه توده ای مخالفند و در مقابل آن، همواره اندامشان به رعشه میافتد.
اینکه بورژوازی ملی در«مبارزه ای انقلابی بر علیه امپریالیسم به رهبری طبقه کارگر شرکت کند» بوسیله منافع واقعی اقتصادی و سیاسی وی تعیین میشود و تجربه انقلابات در کشورهای تحت سلطه نشان داده است که چنانچه طبقه کارگر بتواند خود را در مقام رهبری  طبقات خلقی قرار دهد و تاکتیکهای درستی در مقابل این طبقه بکار برد، لایه های متوسط و میانی آن رهبری طبقه ی کارگر را میپذیرند و در چنین مبارزه ای تا حد و حدود معینی شرکت میکنند.
نکته مهم این است که این تاکتیکها باید متضاد بوده و هم اتحاد و هم تضاد طبقه کارگر با این طبقات را در جبهه خلق نشان داده و بر مبنای آنها کار اتحاد و مبارزه با این طبقه پیش رود. بعبارت دیگر، در این تاکتیکها باید هم از راست روی در قبال این طبقه پرهیز کرد و با مماشات وی با ارتجاع داخلی و امپریالیسم و یا اخلال هایی که در جنبش خلق به پا میکند، مبارزه ای اصولی انجام داد؛ مبارزه ای که چنانچه این بورژوازی در قطب ارتجاع و امپریالیسم قرار گیرد و به جنبش خلق تعرض مسلحانه کند، میتواند تا حد نبرد مسلحانه از جانب طبقه کارگر و طبقات خلقی تکامل یابد؛ و هم از  تاکتیکهای چپ روانه پرهیز کرد، که لبه تیز حمله را در همه ی ابعاد متوجه این طبقه میکند و یا آن راهمواره (حتی زمانی که این طبقه از خود تلاشی- حتی نیم بند و یا نه چندان برا - در مبارزه علیه امپریالیسم و برای دموکراسی انجام میدهد) در کنار امپریالیستها و ارتجاع داخلی قرار میدهد. البته در هر زمان که هر لایه ای از بورژوازی ملی به ارتجاع و امپریالیسم بپیوندد، در مقابل  طبقه کارگر و خلق قرار خواهد گرفت و از صف خلق بیرون خواهد رفت.   
 آنچه در مورد دموکرات بودن و ضد امپریالیست بودن گفتیم در مورد«ذینفع بودن» طبقات خلقی در انقلاب دموکراتیک نیز راست در میآید. روشن است که همه ی طبقات به یکسان در انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی ذینفع نیستند. طبقه کارگر ذینفع ترین طبقه است. چرا هر چه که این انقلاب  و در تمامی جوانب آن،همه جانبه تر، ژرفتر، کاملتر، براتر و سریع تر باشد، به منافع این طبقه بیشتر خدمت مینماید و شرایط برای گذار بسوی سوسیالیسم بیشتر فراهم میشود. بورژوازی ملی نیز در این انقلاب ذینفع است و درست به این دلیل است که لایه های مختلف در این طبقه در زمانی که جنبش توده ها افت داشته و در رکود نسبی باشد، بیشتر از خود جد و جهد علیه امپریالیسم و دیکتاتوری نشان میدهند. اما بدیهی است که حرکت طبقه کارگر در این انقلاب  و برای حرکت به سوی انقلاب سوسیالیستی کامل و تمام عیار، نیاز به پاسخ به منافع دیگر طبقات خلقی رانیز ایجاب میکند. به عبارت دیگر، تا طبقه کارگر بقیه طبقات را آزاد نکند، خود آزاد نخواهد شد.
«به عقيده ما، از نقطه نظر مارکسيسم لنينيسم پاسخ سؤالات فوق منفى است. زيربناى اقتصادى نظام سرمايه‌دارى وابسته گرايش گريزناپذير بسوى ديکتاتورى عريان و همه جانبه را ايجاب ميکند،(یعنی هر انقلابی انجام دهید، شما یا ناچارید «سرمایه داری وابسته» را به عنوان زیربنای اقتصادی حفظ کنید که در این صورت بسوی دیکتاتوری عریان و همه جانبه خواهید رفت، و یا اینکه سوسیالیسم را برقرار سازید) و حکومت سرمايه‌داران در اين نظام، صرف نظر از اينکه کدام قشر بورژوازى به حکومت رسيده است،(یعنی از دیدگاهی که حکمت به آنها که وی در حال مبارزه با نظریاتشان است،نسبت میدهد، چنانچه انقلابی شد قرار است در این انقلاب بخشی از بورژوازی یعنی بورژوازی ملی، جای بخش دیگر آن یعنی بورژوازی کمپرادور را بگیرد) تا آنجا که اين حکومت ميبايد ضروريات حاکمیت کل سرمايه اجتماعى را در شرايط امپرياليستى متحقق نمايد، نميتواند دموکراتيک باشد و دموکراسى لازم براى بسيج طبقه کارگر به سوى سوسياليسم صرفا ميتواند از طريق جنبشى انقلابى، به رهبرى طبقه کارگر، و بر عليه بورژوازى حاصل گردد.(اسطوره ، پیشگفتار شماره،15، جملات داخل پرانتز از ماست) و
««با توجه به آنچه گفته شد واضح است که تا زمانيکه قدرت سياسى در ايران در دست بورژوازى (هر "بخشى" از آن) باقى بماند سلطه امپرياليسم بر کشور ما نفى نشده و لذا دموکراسى لازم براى بسيج طبقه کارگر بسوى سوسياليسم (تنها معنائى که پيروزى انقلاب ميتواند براى طبقه کارگر داشته باشد) بدست نمى آيد.»(انقلاب ایران و نقش پرولتاریا، شماره 40، جملات داخل پرانتز از متن است).
 حکمت میگوید: قدرت سیاسی نباید در دست بورژوازی (منظور حکمت «از هر بخشی از آن» بورژوازی ملی است) باقی بماند. اگر انقلاب شود و از دست بورژوازی کمپرادور در آید، نباید گذاشت دست بورژوازی ملی قرار گیرد.
توجه: مخالفان «پوشالی»ای که حکمت در مقابل خود ساخته میگویند: انقلاب دموکراتیک کنیم و بگذاریم قدرت در دست بورژوازی ملی قرار گیرد!؟(2)
 حکمت ادامه میدهد: چنانچه باقی بماند سلطه امپریالیسم بر کشور ما نفی نشده است، لذا دموکراسی لازم برای بسیج طبقه کارگر بسوی سوسیالیسم بدست نمیآید. بنابراین باید در دست طبقه کارگر قرار گیرد. زمانی که طبقه کارگر قدرت سیاسی را در دست داشته باشد، میتواند دموکراسی لازم را برای بسیج خودش بسوی سوسیالیسم فراهم سازد.
به عبارت دیگر، جریانهای فرضی یا خیالی حکمت ساخته و بقول خودش «پوشالی» که حکمت «منشویک» خطابشان میکند، و وی علیه شان به مبارزه برخاسته است، میگویند :
«ما باید انقلابی کنیم دموکراتیک، و رهبری اش باید دست بورژوازی ملی باشد و طبقه کارگر و دیگر طبقات نیز دنبال بورژوازی ملی راه بیفتند(گرچه بالاتر دیدیم - و پایین تر باز خواهیم دید- که حکمت  گفت  انقلاب دموکراتیک عامل اجرائیش را از دست داده و اینها میخواهند بوسیله طبقه کارگر سرمایه داری مستقل و ملی بسازند) و سپس به همراه  و به رهبری وی انقلاب کنند و حکومت را بدست وی بسپارند تا وی  بتواند دست امپریالیسم را از ایران تحت سلطه قطع کند و ایرانی آزاد، دموکراتیک و مستقل برقرار ساخته و سرمایه داری مستقل و ملی را در ایران به پیش ببرد.»
در اینجا حکمت هم چون یک« بلشویک» تمام عیار با شمشیر کوبنده اش وارد میدان میشود و نطق بلند بالایی تحویل میدهد:
 «خانمها  وآقایان:
 فرقی نمیکند که کدام بورژوازی حاکم باشد. کمپرادور یا ملی؛ «تا آنجا که اين حکومت ميبايد ضروريات حاکمیت کل سرمايه اجتماعى را در شرايط امپرياليستى متحقق نمايد، نميتواند دموکراتيک باشد» و سپس با های و هوی فراوان عبارات زیر را تحویل می دهد:
« دموکراسى لازم براى بسيج طبقه کارگر به سوى سوسياليسم صرفا ميتواند از طريق جنبشى انقلابى، به رهبرى طبقه کارگر، و بر عليه بورژوازى حاصل گردد.»
 و اسم این را «انقلاب دموکراتیک» میگذارد!
اما اگر باید جنبشی انقلابی به رهبری طبقه کارگرعلیه بورژوازی برپا شود، چرا دیگر باید نام آنرا انقلاب دموکراتیک گذاشت ؟ و نیز اگر جنبش طبقه کارگر علیه بورژوازی در مجموع آن باشد، دیگر چه نیاز است که« دموکراسی لازم .. برای بسیج طبقه کارگر به سوی سوسیالیسم» را فراهم سازد. زیرا خود این جنبش نشان میدهد که یا این دموکراسی وجود دارد و یا این دموکراسی در ضمن خود این جنبش فراهم گردیده و طبقه کارگر بواسطه آن توانسته و یا میتواند «بسیج »شود. به عبارت دیگر زمانی که طبقه کارگر علیه بورژوازی در کل آن انقلاب کند، انقلابش علی القاعده سوسیالیستی است و قطعا پیش از آن طبقه کارگر باید توانسته باشد بسیج شده باشد.
اینها همه  نشانگر عبارت پردازی های بی انتها، درهم گویی های بی پایان، میان تهی و فریبکارانه حکمتی است که تفکر ترتسکیستی تمامی تاروپودش را فرا گرفته است. 
«ديگر اين بايد براى همه از روز روشنتر باشد که"در عصر امپرياليسم حکومت بورژوازى در ايران نميتواند دموکرات باشد".( اسطوره، پیشگفتار،16)
منظور حکمت، دولت بورژوازی ملی است که البته وی بدان باور ندارد، اما گویا «خلقی های خیالی» حکمت در خدمت آن بوده و میخواهند آنرا به سرکار بیاورند و لذا خود را متعهد میبیند که به هشدارهای بی پایانش ادامه دهد.
مشکل حکمت یا دقیقتر مشکلی که حکمت عامدانه درست میکند (و درست کردن این مشکل  و مشکلاتی از این نوع نیز جزیی از شگردها، سالوسی ها و شارلان بازی های اوست) این است که یک دوگانه ی دروغین درست میکند. یک سوی آن این است که انقلاب دموکراتیک  چون ماهیتا بورژوایی است، باید در دست بورژوازی باشد. و پس از آنکه رهبری انقلاب را در دست بورژوازی قرار داد، آنگاه در مقام تحلیل بر میآید و میگوید، نتیجه این انقلاب نمیتواند «حکومت دموکراتیک باشد» و «دیکتاتوری عریان » است. سپس شق دیگر را در مقابل آنچه خود درست کرده بود، قرار میدهد. اگر ما برای بسیج طبقه کارگر بسوی سوسیالیسم  نیاز به دموکراسی داریم، باید جنبش انقلابی، به رهبری طبقه کارگر، و بر علیه بورژوازی حاصل گردد.
البته این مانور دادن های جعلی پیرامون انقلاب دموکراتیک چندان دیری نمیپاید:
«و اما ايرد دوم: ممکن است کسى با صراحت حرف آخرش را اول بزند و چنين عنوان کند که وابستگى رابطه‌اى است که اصولاً در سطح شکل روابط سرمايه‌دارى در ايران مطرح است و هيچگونه ارتباطى با توليد ارزش اضافه و تقابل کار مزدى و سرمايه در بازار داخلى کشور ندارد. به عبارت مشخص‌تر "وابستگى همين است که ميبينيم و بس، وابستگى تکنولوژيک، پولى، بازارى، الخ، و هدف "ما" (البته در اين "مرحله") نابودى همين روابط است و نابودى اين روابط نيز نه مستلزم تغيير و تحول رابطه کار و سرمايه است و نه بر آن تاثير ميگذارد.".(اسطوره ... جزوه دوم شماره 48)
«بطور خلاصه و با تقليد از شيوه‌هاى بيانى رايج: "مبارزه بر عليه وابستگى (و لاجرم امپرياليسم) مبارزه‌اى است که بر تضاد "خلق و امپرياليسم" متکى است و نه بر تضاد کار و سرمايه و نوبت حل اين يکى هنوز نرسيده است.»( همانجا، شماره  49)
میبینم انقلاب دموکراتیک برای حکمت صرفا مشتی عبارت بی خاصیت است. او معتقد است که بر خلاف نظرات «منشویکها»ی خیالی وی که گویی انقلاب دموکراتیک شان یک انقلاب صرفا دموکراتیک است و از تغییرات سوسیالیستی در آن اثری نیست، مبارزه بر علیه وابستگی (و لاجرم امپریالیسم) مبارزه ای است که  بر تضاد «خلق و امپریالیسم»  بدون هیچ تحلیل و تفکیک طبقاتی متکی است، و این از نظر حکمت نادرست بوده و باید مبارزه بر تضاد «کار و سرمایه» متکی باشد. او بر خلاف این دستجات خود ساخته ی«پوشالی» معتقد است نوبت آن یکی یعنی خلق و امپریالیسم«گذشته» و نوبت این یکی یعنی کار و سرمایه «فرا رسیده است». یعنی انقلاب باید تضاد «کار و سرمایه» را حل کند. حکمت هنوز اسم این انقلاب را سوسیالیستی نگذاشته است و کماکان آنرا دموکراتیک میخواند.
حکمت که کماکان و برای خنثی کردن هر اتهامی مبنی بر ترتسکیست ومنشویک بودن وی،  فراری بزرگ به جلو انجام میدهد و خود را در قالب یک بلشویک رزمنده و ضد منشویک و ضد ترتسکیست ظاهر میکند، در مورد تضاد خود با دیگر جریانها چنین مینویسد: 
«کمونيست‌هاى ايران يکپارچه اين اعتقاد منشويکى را که "(چون) بورژوازى محرکه و تعيين کننده وسعت دامنه انقلاب بورژوايى است، پرولتاريا نميتواند آنرا رهبرى کند..." قاطعانه رد ميکنند»
 اولا کمونیست های ایران بر مبنای  استدلال بالا نیست که رهبری بورژوازی(نه هر بورژوازی ای، بلکه  بورژوازی ملی زیرا بورژوازی بوروکرات - کمپرادور نه تنها محرکه انقلاب نیست، بلکه مانع آنست) را رد میکنند، بلکه به این علت که در عصر امپریالیسم، بواسطه شرایط خاص بورژوازی ملی در کشورهای تحت سلطه (پیوند هایش با ارتجاع داخلی و امپریالیسم، ترسش از جنبش طبقه کارگر و توده های زحمتکش، اعتقاداش به شیوه های قانونی و مسالمت آمیز مبارزه  وتردید و دودلی و نا پیگیریهایش در مبارزه با امپرالیسم و ارتجاع داخلی، و  ...)است که معتقدند با چنین رهبری ای بلاشک امر انقلاب به شکست خواهد انجامید.
از سوی دیگر، بواسطه رشد کمی و کیفی پرولتاریا در این کشورها و توانایی رهبری جنبش بوسیله وی، این انقلابات دیگر جزیی از انقلابات بوروژایی نوع کهن نبوده، یعنی به دایره انقللابات بورژوایی تعلق ندارند، که قرار باشد بورژوازی آنها را رهبری کند، بلکه به همین دلیل و نیز بواسطه جهت گیری علیه سرمایه داری بوروکرات - کمپرادور و امپریالیسم یعنی علیه سرمایه داری به مثابه یک کل، به زمره ی انقلابات سوسیالیستی تعلق دارند و به تدوین و برپایی  این انقلابات، خواه در کشور تحت سلطه و خواه در کشورهای امپریالیستی میانجامند.
حکمت ادامه میدهد:
«و با صداى بلند اعلام ميدارند که "انقلاب دموکراتيک ايران بدون رهبرى پرولتاريا به پيروزى نخواهد رسيد" و اين سراپا بلشويکى به نظر ميرسد. اما همين افتراق ١٨٠ درجه با منشويسم، آنجا که تحليل مشخص لنينى در ميان نباشد، در عمل، به انطباقى صد در صد ميانجامد. منشويک‌ها رهبرى پرولتاريا را نميپذیرند و عليرغم "نيات خير سوسياليستى"شان، به دنباله‌روى از بورژوازى ليبرال در ميغلطند، و بخش عمده جنبش کمونيستى ما به ضرورت هژمونى پرولتاريا در انقلاب دموکراتيک قائل است، اما در راه تأمين آن به کجراه ميرود و سرانجام عملاً به همان سرنوشت دچار ميشود.» (عبارتهای اخیر از پیشگفتار حکمت بر ترجمه مقالاتی از لنین با نام «شیوه برخورد به احزاب بورژوایی»، برگزیده آثار حکمت، ص 27  و 30، تاکیدها همه از خود حکمت است، عبارات داخل پرانتز از ماست).
بنابراین حکمت میداند که چگونه باید رهبری طبقه کارگر را بر انقلاب دموکراتیک نوین که ماهیت آن بورژوایی است تامین کند.
 «اين انحراف عملى عمدتاً ناشى از آنست که ما شعارهاى عام لنين را ميپذيريم بى آنکه رهنمودهاى عملى و روش او را در تحليل شرايط خاص خود به کار بنديم.» و
 «...آنگاه ديگر سخنى از پيدايش "پيشاهنگ طبقه کارگر"، و به طريق اولى، تأمين رهبرى اين طبقه در انقلاب دموکراتيک نميتواند در بين باشد.»( همانجا)
 ما پایین تر خواهیم دید که منظور حکمت از این  تذکر که باید«تحلیل مشخص لنینی در میان باشد» چیست و خود او و گروهش چگونه «رهنمودهای عملی و روش او را در تحلیل مشخص از شرایط خاص»  بکار میبرند. در حال حاضر این برای ما مهم است که اولا، حکمت اینجا نظرات مخالف را تا حدودی درست طرح میکند، یعنی به تاکید این گروه ها بر رهبری طبقه کارگر بر انقلاب دموکراتیک نوین ایران اشاره میکند و اختلاف خود را با آنها در نبود«تحلیل مشخص لنینی» !؟ در نظرات آنها میبیند، و دوما، ضمن تقابل با گروهها این نکته را تاکید میکند که خود وی(گرچه با چپ و راست زدن هان فراوان) خواهان انقلابی دموکراتیک به رهبری طبقه کارگر است؛ و انقلاب دموکراتیک به رهبری طبقه کارگر یعنی انقلاب دموکراتیک نوین و نه شکل کلاسیک آن.
و اکنون نگاهی میاندازیم به قضاوت خود حکمت در مورد نظرهای پیشینش:
انقلاب دموکراتیک - نقد حکمت از انتقادات همزادش دار ودسته ی وحدت کمونیستی ها
«و.ک با همين استدلال ساده و يک بعدى که حداکثر يک تذکر تئوريک به پوپوليسم راست در ايران سال ٥٧ است، به سراغ تزهاى اتحاد مبارزان کمونيست و حزب کمونيست در باره انقلاب دموکراتيک ميآيد. اما اين استدلال فوراً بى خاصيتى خود را آشکار ميکند. ماهرگز انقلاب دموکراتيک در ايران را يک انقلاب اجتماعى نخواندهايم. کاملاً برعکس، ما از ابتدا در مقابل جرياناتى که به انقلاب دموکراتيک در ايران وظايف يک انقلاب اجتماعى را الصاق ميکردند، ايستاديم. قاعدتاً بايد پرونده انتقادات "تئوريک" و.ک به مواضع ما با همين يک جمله بسته شود. اما نه، اين براى و.ک هنوز مقدمه استدلال به مراتب مهمترى است.
و.ک ادامه ميدهد: "اگر انقلابى اجتماعى نباشد، پس يک انقلاب سياسى است. اگر انقلاب دموکراتيک مورد نظر حزب کمونيست يک انقلاب سياسى است، آنگاه تلاش براى کسب قدرت و يا شرکت در قدرت، در انقلابى که (بنا به تعاريف و.ک) بايد قدرت را در دست طبقه حاکم اقتصادى، يعنى بورژوازى، باقى بگذارد، يک توهم پوپوليستى است."
اما مشکل اينجاست که ما انقلاب دموکراتيک را يک "انقلاب سياسى" با تعريفى که و.ک از آن و مقدرات آن بدست ميدهد و با مقرراتى که براى آن وضع ميکند نيز نميدانيم. اگر وحدت کمونيستى قادر به هضم اين پاسخ نيست، گناه ما نيست، بلکه بايد فکرى به حال جدول بندى جامع و مانع منشويکى خود بکند که از تحليل و دسته بندى جامعه و انقلاب واقعى عاجز است. نکته اينجاست که ما حتى اولين کسانى نيستيم که متدولوژى منشويکى را با چنين معضلى روبرو ساخته ايم، انقلاب ١٩٠٥ و موضع لنين در اين انقلاب زنده ترين نمونه موجود است. اين ما را به تمايز بعدى وحدت کمونيستى از پوپوليسم ميرساند که در آن و.ک ديگر کاملاً از راست سر در ميآورد.»( در نقد وحدت کمونيستى، آناتومی لیبرالیسم چپ در ایران ، بخش دوم، شماره 23)
بنا به اشاره حکمت، گویا از نظر لنین انقلاب 1905، نه انقلابی اجتماعی، نه انقلابی  سیاسی، و نه انقلابی اقتصادی و بنا به تعریف منشویکها بود. اما لنین در ماهیت انقلاب و اینکه انقلابی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی است، تضادی با منشویکها نداشت، بلکه بر سر وظایف اقتصادی، اجتماعی و سیاسی انقلاب یعنی  طبقات اصلی و قابل اتکاء در انقلاب(طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی)، رهبری انقلاب(طبقه کارگر) و حکومتی که باید بر مبنای آن تشکیل میشد، یعنی دیکتاتوری کارگران و دهقانان و برنامه  کمونیستها پس از گرفتن قدرت با منشویکها، تضاد داشت.
با این تفاصیل و از نظر حکمت انقلاب دموکراتیک کذایی اش نه انقلاب «اجتماعی» است و نه انقلابی «سیاسی» با نوع تعریف وحدت کمونیستی و پوپولیست هایش است. اینکه تعریف حکمت چیست البته جزو «رازها»ی سر به مهر است! و مشکل کسی جز خودش از آن سر در آورد.
وی در تعریف انقلاب اجتماعی مینویسد:
«پوپوليست‌ها از "نقد" اقتصادى خويش به استراتژى خاصى براى انقلاب سوسياليستى خود ميرسيدند. انقلاب مرحلهاى، شامل دوره کمابيش طولانى براى رشد نيروهاى مولده قبل از انقلاب سوسياليستى، تحت يک جمهورى دموکراتيک خلق، که ائتلاف طبقات "خلقى"( به رهبری طبقه کارگر. حکمت یادش میرود که از اعتقاد این گروهها به رهبری طبقه کارگر صحبتی کرده بود) در جامعه است، محور اين استراتژى بود. اين انقلاب، انقلاب دموکراتيک نام ميگرفت. در اين ديدگاه انقلاب دموکراتيک بدون شک يک انقلاب اجتماعى (مبشر روابط توليدى نوين و رشد نيروهاى مولده) بود.اگر در بدو امر پوپوليسم در ايران اين درجه فراغ خاطر را داشت تا در غياب يک نقد محکم مارکسيستى صراحتاً به ماهيت بورژوائى انقلاب خويش اذعان کند و "بورژوازى ملى و مترقى"اى براى رهبرى(حکمت باز سراغ اتهام  پذیرش رهبری بورژوازی ملی بوسیله گروه ههای خط سه رفت)  و بدوش گرفتن بار اين "تحول تاريخاً پيشرو" بتراشد» (همانجا، شماره 21 ، جملات داخل پرانتز از ماست).
 این نکته آخر از همان قماش حریفان« خودساخته» و یا«پوشالی» ای است که در همین مقاله به آنها اشاره کردیم.
بنابراین میتوان تصور کرد که حکمت میخواست انقلابی دموکراتیک  انجام دهد که بر مبنای آن چنان «نقد اقتصادی» ای نباشد و احتمالا یا بر مبنای «نقد اقتصادی» دیگری باشد و یا اصلا بر مبنای هیچگونه «نقد اقتصادی» ای نباشد. هیچ مرحله ای آنرا از انقلاب سوسیالیستی جدا نسازد و یا دوره ای طولانی میان این دو(کدام دو؟) نباشد. و بالاخره یا جمهوری حاکم دموکراتیک خلقی در کار نباشد و یا اگر در کار بود ائتلافی از طبقات خلقی نباشد. باری، این انقلاب حکمت  که«اجتماعی» نیست و «سیاسی» بودن آنرا نیز آن طور که وحدت کمونیستی میفهمد ، نمیفهمد، باید به گونه ای دیگری «سیاسی» میبود؛ یعنی به گونه ای که خود حکمت میفهمید!؟ اما حکمت چه ویژگیهایی از انقلاب  سیاسی خویش ارائه میدهد. در واقع و مطلقا هیچ چیز! جز اینکه نه بورژوازی ملی باشد و نه سرمایه داری ملی و مترقی.
 بنابراین آنچه حکمت در مقابله با پوپولیستهای خیالی اش نمیخواهد عبارت است از 1- انقلاب مرحله ای نباشد2 - طولانی نباشد 3- جمهوری دموکراتیک خلقی در کار نباشد3- ائتلافی طبقات خلقی در کار نباشد. نتایج 1- انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی بدون هر گونه مراحل و هر دو با هم باشد!2- جمهوری دموکراتیک سوسیالیستی باشد. 3- تنها طبقه کارگر در رهبری و دولت و غیره حضور داشته باشد.  
حکمت ادامه میدهد:
«تا اختلاف خود را با ما اختلافى بر سر ارزيابى از "خصلت" يا "مرحله" انقلاب ايران جلوه دهد. "انقلاب ايران دموکرتيک است يا سوسياليستى؟" اين سئوال به روايت وحدت کمونيستى محور اختلاف است. پاسخ نيز از نظر اين سازمان معلوم است؛ وحدت کمونيستى على الظاهر آن جريانى است که معتقد است "انقلاب ايران سوسياليستى است" حال آنکه گويا ما "انقلاب ايران" را "دموکراتيک" دانستهايم.»(منتخب آثار، نقد وحدت کمونیستی، ص 495)
اینجا روشن میشود که وحدت کمونیستی ها اتهامی ناروا به حکمت زده اند: حکمت خود را از این اتهام نادرست مبرا میداند: او و گروهش انقلاب ایران را دموکراتیک ندانسته اند!؟
 انقلاب دموکراتیک - نقد حکمت از رزمندگان و راه کارگر
 حکمت در نقد این گروه ها و ضمن رد نسبت دادن شق نخست ،یعنی تفکری که انقلاب را سوسیالیستی ارزیابی میکنند و ترتسکیستی بودن آن از نظر حکمت،  در بررسی شق دوم آنها مینویسد:
 «شق دوم: انقلاب حاضر انقلابى دمکراتيک است و نابودى سيستم سرمايه‌دارى محتواى اقتصادى پيروزى آن را تشکيل ميدهد. اين يک موضع التقاطى تمام عيار است، انقلاب را دمکراتيک ارزيابى ميکند، اما وظيفه نابودى سرمايه‌دارى، که چيزى جز استقرار سوسياليسم نيست، را براى آن تعريف مينمايد. دمکراتيک بودن انقلاب از جمله بدين معناست که پرولتاريا تنها نيروى طبقاتى محرکه آن نيست و پيروزى کامل انقلاب، از نظر سياسى، خود را در استقرار حکومت پرولتاريا و متحدين غير پرولترش (خرده بورژوازى، دهقانان و...) متجلى ميسازد. ("جمهورى دمکراتيک خلق"، "ديکتاتورى اتقلابى کارگران و دهقانان" و...) به اين ترتيب وظيفه نابودى سرمايه‌دارى بمثابه يک وجه توليد بر عهده انقلابى قرار داده شده است که از نقطه نظر ترکيب طبقاتى نيروهاى محرکه آن و نيز از نظر محتواى سياسى پيروزى‌اش، استقرار جمهورى دمکراتيک خلق، اصولا نميتواند چنين وظيفه‌اى را در دستور خود داشته باشد. آرمان، آرمانى سوسياليستى است (نابودى سرمايه‌دارى)، اما نيروهاى طبقاتى و نيز حکومتى که قرار است به آن تحقق بخشند، خلقى‌اند. اين ايده التقاطى مضمون اصلى انديشه رزمندگان و راه کارگر هر دو را تشکيل ميدهد.»( رزمندگان و راه کارگر: جدال برسر تحقق سوسياليسم خلقى، منتخب آثار، ص176)
بنابراین  از نظر حکمت محتوی انقلاب دموکراتیک نمیتواند نابودی سرمایه داری در کل باشد. اگر محتوی( توجه کنیم به معنای «محتوی» در اینجا، و این نشان میدهد که مفاهیمی همچون «محتوی متفاوت» و «بروز متفاوت»نه از روی سهو، بلکه کاملا عامدانه و برای عدم دادن روشن کردن درست و دقیق تفکرات این شیادان و مانور میان نظرات متفاوت بکار برده شده است) این انقلاب و وظیفه اساسی آن نابودی سیستم سرمایه داری باشد، آنگاه دیگر این انقلاب دموکراتیک نبوده، بلکه سوسیالیستی است.از سوی دیگر اگر ما انقلاب را دموکراتیک ارزیابی کنیم  و بخواهیم سرمایه داری را در آن از بین ببریم،این یک موضع التقاطی خواهد بود. و ما البته دیدیم که تمامی نوشته این حضرات «انقلاب ایران و نقش پرولتاریا» همین التقاط را در بر دارد و بسی بیشتر و بدتر.
پس میتوان نتیجه گرفت که انقلاب کذایی حکمت که نمیخواهد «التقاطی» باشد، در واقع سیستم سرمایه داری را هدف قرار میدهد، و نامش هم دموکراتیک نبوده، بلکه سوسیالیستی خواهد بود یعنی همان شق نخستی که حکمت در مجادله اش با راه کارگر و رزمندگان اعلام میکند، ترتسکیستی  است.(3)
انقلاب دموکراتیک حکمت
 حکمت حراف و زبان باز بالاخره خصوصیات انقلاب دموکراتیک خود را این گونه شرح میدهد:
«پوپوليست‌ها در هر حال در قبال مساله قدرت سياسى موضع فعالى داشتند. استراتژى آنها هر چه بود کليه جريانات پوپوليستى خواهان تحول قدرت دولتى در جهت خاص و تشکيل نوع خاصى از دولت بودند.(منظور حکمت دولت جمهوری دموکراتیک خلق است که خود وی نیز شعارش را در «انقلاب ایران و نقش پرولتاریا» داده بود) ايده شرکت طبقه کارگر (يا خلق) در قدرت سياسىِ ناشى از انقلاب براى آنان جاى سؤال نداشت.(تحریف نظرات مارکسیست - لنینست ها بوسیله حکمت. جمهوری دموکراتیک خلق نماینده خلق است که اکثریت آن را طبقه کارگر و دهقانان زحمتکش تشکیل میدهند، اما رهبری این حکومت خلقی در دست طبقه کارگر است)اما وحدت کمونيستى اينجا از راست با اين ديدگاه مرزبندى ميکند. يا ديکتاتورى پرولتاريا و يا قرار گرفتن در اپوزيسيون و مادام که جواز تاريخى اولى صادر نشده عملاً همواره اين دومى در دستور است. اين آلترناتيو و.ک است. بعبارت ديگر در مقابل ايده پوپوليستى انقلاب مرحلهای که پرولتاريا خود بار تمام مراحل گوناگون آنرا بدوش ميکشد. (حکمت انقلابی میخواهد که مرحله ای نباشد. و لابد پرولتاریایش مجبور نباشد بار این همه مراحل را بدوش کشد. حکمت میخواهد از همان آغاز، کار را یکسره کند!؟)  و.ک ايده منشويکى انقلاب مرحلهاى، که در آن پرولتاريا تنها در "مرحله خاص خود" مجاز به دست بردن به قدرت سياسى است، را قرار ميدهد(حکمت این را هم نمیخواهد یعنی نمیخواهد کار را در یک مرحله یکسره کند!؟)»(نقد وحدت کمونیستی،بخش دوم ، شماره 25، جملات درون پرانتز از ماست).
بنابراین حکمت نه میخواهد انقلاب مرحله ای کند، نه دیکتاتوری پرولتاریا برپا کند و نه میخواهد در اپوزیسیون حکومتی که در دست بورژوازی است قرار بگیرد!؟ مشتی مانور میان نظرات مخالف و سفسطه بجای روشن کردن مواضع واقعی خود.
 باید پرسید جریانهای خط سه، شعار چگونه  دولتی را میدادند؟ مگر این گروه ها جز شعار «جمهوری دموکراتیک خلق» شعار دیگری میدادند و مگر خود حکمت این شعار را در جزوه «انقلاب ایران و نقش پرولتاریا» طرح نکرده بود؟ اگر این شعارپذیرش مرحله بندی انقلاب یعنی پذیرش مرحله دموکراتیک و مرحله سوسیالیستی بود، و اگر این درست نبود، پس چرا حکمت خود این شعار را میداد؟
 ضمنا اگرقرار بود طبق نظرات خط سه«پرولتاریا بار تمام مراحل انقلاب را بدوش کشد» یعنی در هر دو برنامه حداقل (انقلاب دموکراتیک )و حداکثر(انقلاب سوسیالیستی)، پس خود پرولتاریا باید رهبری مبارزات و دولت را در دست میداشت و نه بورژوازی. و البته اینها درست نکاتی است که حکمت در نقد نظرات خط سه همواره تحریفشان میکند.
 باری در اینجا و در شرح انقلاب دموکراتیکش، حکمت با دو جریان خط و مرز میکشد و خود خواهان انقلابی است که هم مرحله ای نباشد وهم منتظر هیچ وضعیتی نگردد که بخواهد انقلاب تک مرحله ای خویش را جامه عمل بپوشاند. گویا حکمت طرفدار «انقلاب مداوم و بی وقفه» است.
«خلاصه کنيم، تا آنجا که پا فشارى و.ک بر خصلت سوسياليستى انقلاب اجتماعى در ايران، پاسخى به اتوپى‌هاى پوپوليستى در باره انقلاب اجتماعى دموکراتيک است، اين استدلال کاربردى در مقابل ايده انقلاب دموکراتيک به نحوى که ما مطرح کردهايم ندارد. ما انقلاب دموکراتيک را انقلابى اجتماعى نمىدانيم، اما نتيجه گيرى و.ک از اين حکم، يعنى کنار کشيدن پرولتاريا از مساله قدرت در انقلابات "سياسى" ماقبل انقلاب اجتماعى، موضعى منشويکى و راست روانه است که در مقابل نظرات ما در خصوص شيوه برخورد پرولتاريا به قدرت سياسى در انقلاب دموکراتيک  قرار ميگيرد. انقلاب دموکراتيک ما انقلاب اجتماعىِ دموکراتيک پوپوليست‌ها نيست. "انقلاب سياسى" وحدت کمونيستى نيز نيست. وظايف اين انقلاب اساساً سياسى است، و دقيقاً به همين اعتبار پرولتاريا در تعيين سرنوشت قدرت سياسى و نوع مشخص دولتى که بايد ازاين انقلاب ناشى شود، شديداً ذينفع است»(نقد وحدت کمونیستی، بخش دوم، شماره 27)
انقلاب دموکراتیک حکمت  نه«انقلاب اجتماعی» است و نه «انقلاب سیاسی». انقلابی «اجتماعی» نیست، زیرا از یکسو وظایف بورژوا- دموکراتیک انقلاب( یعنی اجتماعی- اقتصادی آن) پیش از این و با انجام اصلاحات ارضی شاه و تغییر بافت طبقات حل شده است؛ از سوی دیگر زمان انقلاب اجتماعی سوسیالیستی اش هنوز فرا نرسیده است( گرچه بالاتر دیدیم که حکمت از«نوبت حل تضاد کار و سرمایه» صحبت کرد). و انقلابی «سیاسی» نیست، زیرا  حکمت بر خلاف وحدت کمونیستی که دوراهی دیکتاتوری پرولتاریا و اپوزیسیون حکومت بورژوایی بودن را مقابل حکمت قرار میدهد، نه میخواهد دیکتاتوری پرولتاریا بر پا کند و نه  نمیخواهد کنار گود بنشیند و نقش اپوزیسیون حکومت بورژوایی را بازی کند.
 به این ترتیب وظایف انقلاب دموکراتیک حکمت صرفا سیاسی است(بالاتر دیدیم که حکمت چه جد و جهدی در مورد تعیین «محتوی اقتصادی» انقلاب دموکراتیک از خود بروز داد) و پرولتاریایش« در تعیین سرنوشت قدرت سیاسی دولتی که باید  از این انقلاب ناشی شود شدیدا ذینفع است». البته «ذینفع» بودن مفهومی مبهم است، زیرا میتوان از آن حکومتی به رهبری بورژوازی (مانند حکومت کرنسکی در روسیه) و یا دیگر طبقات خلقی و البته با شرکت طبقه کارگر، و یا حکومتی به رهبری طبقه کارگر را برداشت کرد، اما اگر آنرا به این مفهوم حکومتی به رهبری طبقه کارگر در نظر بگیریم، نتیجه نهایی که از مانورهای حکمت پیرامون نظرات مخالف و بالا و پایین رفتن های وی حاصل میشود این است که پرولتاریا به رهبری خود انقلابی دموکراتیک که صرفا سیاسی است میکند( گرچه  دیکتاتوری پرولتاریا برپا نمیکند) و سپس دموکراسی ای سیاسی برای خود میسازد که در آن شرایط دموکراسی سیاسی، خود را برای انقلاب اجتماعی سوسیالیستی اش آماده میکند.
آیا این نکات حاصلی جز اینها دارد؟
نتایج
تقریبا غیر ممکن است که نظر حکمت و دارودسته اش را بطور روشن تدوین کرد. در واقع او به هیچ نظری به گونه ای منسجم و استوار پایبند نیست. چیزی است مخلوط و درهم که نه انقلاب دموکراتیک و نه انقلاب سوسیالیستی است. او میان این دو انقلاب  مدام پیچ و تاب میخورد و نوسان میکند، بی آنکه به هیچکدام از آنها خواه مرحله ای و خواه غیر مرحله ای مطلقا باوری داشته باشد. او تبلور اشخاص فرصت طلب و بی پرنسیپی است که هر طرفشان را که بگیری بسوی دیگری فرار میکنند.  اینها مدام بین نظرات مختلف «سر» میخورند و افکارشان را چنان «لیز» میکنند که بدست آوردنشان مشکل باشد. در مجموع، حکمت یک تخریب گر بوده  و بس و  در تمامی فعالیتش نیز همین تخریبها را پیش برد.  تلاش برای فهم منظور حکمت در این زمینه ها نه حاصلی دارد و نه ارزشی. اعمال حکمت بیشتر از حرفهایش نشان داد که دنبال چه نبود و دنبال چه بود؟ 
 همچنانکه در بخش پیش اشاره کردیم، مطالب وی  کپی برداری «درهم و قروقاطی» و نوع «حکمتی» از مباحث  لنین در کتاب « دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» و مقاله ی«وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر»(مشهور به تزهای آوریل) و تبدیل آنها به دست پخت حکمتی - ترتسکیستی  است. حکمت، در حالیکه میخواهد  از « وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر» یا  همان تزهای آوریل مشهور لنین (که البته حکمت به آن اعتقادی ندارد) کپی برداری کند(نام نوشته ی حکمت و تقوایی به نام «انقلاب ایران و نقش پرولتاریا» کمابیش شبیه نام مقاله ی لنین  است)، در عین حال میخواهد آن را با دیگر نوشته لنین یعنی «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک» ترکیب کند.  لذا معجون چیز غریبی میشود به نام «انقلاب ایران و نقش پرولتاریا» که نه این است و نه آن، و کلافی است درهم تنیده.
 لنین در بخشی از کتاب «دو تاکتیک ...» دلیل  عدم امکان انقلاب سوسیالیستی را در آن زمان، عقب ماندگی ذهنی و تشکیلاتی طبقه کارگر عنوان میکند و علت این امر را«ناکافی بودن توسعه سرمایه داری در روسیه» میداند. لنین به انقلابیونی که شعار انقلاب سوسیالیستی را میدهند گوشزد میکند که پرولتاریا از نظر آگاهی در مورد سوسیالیسم و تشکلات لازم برای تغییرات سوسیالیستی دچار عقب ماندگی است. وی  این وضع  عقب ماندگی فرهنگی و سازمانی پرولتاریا را در ساخت عقب مانده اقتصادی می بیند. در نتیجه در نظر لنین بین شرایط عینی اقتصادی- اجتماعی و شرایط ذهنی (سازمانهای اجتماعی سیاسی و فرهنگی) یک پیوستگی دیالکتیکی وجود دارد.(4) در حالیکه  در نظر حکمت  برعکس در حالیکه« شرایط عینی توسعه سرمایه داری » وجود داشته و این توسعه بنحوی کمابیش کامل انجام شده و تضادها حل و فصل شده اند، اما، نیروهای ذهنی انقلاب سوسیالیستی، عقب افتاده هستند. گویا به این دلیل که پشت این «توسعه سرمایه داری» امپریالیسم و دیکتاتوری امپریالیستی است. لذا نیاز به انقلاب دموکراتیک ظاهرا  سیاسی و وظیفه آن رفع دیکتاتوری و ایجاد دمکراسی است، تا این نیروها رشد کنند. گرچه همچنانکه در بالا اشاره کردیم حکمت هم خواهان تعیین «محتوی اقتصادی»انقلاب است و هم  به رسیدن  «نوبت حل تضاد کار و سرمایه» اعتقاد دارد.   
ازسوی دیگر، با توجه به اینکه لنین در«تزهای آوریل» وظایف انقلاب دموکراتیک  روس را از لحاظ سیاسی پایان یافته تلقی میکند(اما نه از لحاظ اقتصادی و اجتماعی) و به این ترتیب  و بنا به دلایلی چند، از جمله گشایش سیاسی لازم برای تشکل یابی وسیعتر و متمرکزتر طبقه کارگر، آمادگی این طبقه برای گرفتن قدرت سیاسی بواسطه ی وجود ستاد رهبری کننده  و پر تجربه ی آن، از لحاظی معین انقلاب را سوسیالیستی اعلام میکند، حکمت نیز میخواهد اول یک انقلاب دموکراتیک صرفا سیاسی کند(گرچه او در حکومتی که نمیداند چه خصلتی دارد دست و پا میزند! زیرا دیکتاتوری پرولتاریا نیست، دیکتاتوری دموکراتیک خلق هم نیست) تا بلافاصله  در طول شش ماه اعلام انقلاب سوسیالیستی کند. اما انجام انقلاب سوسیالیستی در اکتبر، به معنای این نیست که انقلاب دموکراتیک پایان یافته، و از سوی دیگر انجام انقلاب دموکراتیک به این معنا نیست که انقلاب سوسیالیستی در تمامی جنبه هایش به عقب برگشته است. به این ترتیب لنین وحدت بین انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی در انقلاب روس را با تشخص هر چه تمامتر بیان میکند، بی آنکه وظایف این دو انقلاب را با هم مخلوط کند، و یا این مسئله را که در هر کدام از این انقلابها، دوستان و دشمنان طبقه کارگر کدامند را مشخص نکند، و یا اینکه اجازه دهد که  زمانی که یکی و در یک مرحله معین عمده میشود، با آنچه غیر عمده است درهم و مخلوط شود. لذا لنین تشخص و پیوند این دو انقلاب را گوشزد مینماید. (امری که در انقلاب چین  نیز اتفاق افتاد و مائو فرمولبندی های دقیقتری در مورد پیشی و پسی وظایف دموکراتیک و سوسیالیستی انقلاب ارائه داد).
اما حکمت کاریکاتوری از پل زدن بین انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی  و در آمیختن آنها ترسیم میکند. یکی را سیاسی و دیگری را اجتماعی میکند و هر گونه تشخص و مجزا بودن و در عین حال پیوند این دو انقلاب را به بازی با عبارات و جملات بی محتوی تبدیل مینماید.  
در«انقلاب دموکراتیک» نوع حکمتی،  گرچه طبقه کارگر قرار است بر عليه« سرمايه انحصارى (امپرياليستى)» و «در تحليل نهايى در ماهيت خويش بر عليه نظام سرمايه داری»(جملات و عبارات کشدار و قابل تفسیر!) انقلاب کند،  گرچه نیروی این طبقه در این انقلاب «عمده» و «رهبر» است و گرچه  این انقلاب علیه «ارتجاع بورژوایی» است، اما انقلاب «سوسیالیستی نیست». (5)

 ادامه دارد.
هرمز دامان
اردیبهشت95


یادداشتها
1-    حکمت در نقد دارودسته ی وحدت کمونیستی مینویسد: «متاسفانه در اين کتاب(نقد وحدت کمونیستی از دارودسته حکمت) اختلافات اساسى ميان ما و وحدت کمونيستى با مجموعه اى از نکات فرعى و موارد زيادى از تحريفات آشکار مواضع ما مخلوط شده است. نويسنده اين کتاب على الظاهر تمايل جدى اى به روشن کردن اختلافات واقعى نداشته است، بلکه عمدتاً عليه ا.م.ک "چيزى گفتن" را هدف قرار داده است.» و «و ماهم تا همينجا متوجه ميشويم با چه امانتدارى سياسى و چه منتقد بى مايه اى روبرو هستيم. کسانيکه که ناله شان از "بى فرهنگى" چپ ايران بلند است خود به اندازه يک محقق بورژواى مواجب بگير اروپايى در نقل درست نظراتى که ميخواهند نقد کنند امانت دار نيستند.» و «وحدت کمونيستى چنين مدعى ميشود که ما عليرغم کوبيدن اسطوره بورژوازى ملى و مترقى، خود از آنجا که از مفهوم و مقوله انقلاب دموکراتيک نگسسته ايم، همچنان در ورطه پوپوليسم دست و پا ميزنيم. تا اينجا اين يک تز قابل بحث در يک پلميک است و ابداً ايرادى به آن وارد نيست. اما هنگاميکه وحدت کمونيستى براى اثبات ادعاى خود مواضع و نظرات پوپوليستهاى دو آتشه (که پر حرارت ترين مخالفين ما بودند و هستند) را به ما نسبت ميدهد و با حريف پوشالىاى که خود ساخته است به جدل ميپردازد کار ديگر به ابتذال ميکشد.»( منتخب آثار، در نقد وحدت کمونیستی، ص 488  و 489، تاکیدها از ماست) حکمت خود همین شیوه ها را که خوب میشناسد و جزو شگردهای اوست، همواره در مورد نظرات خط سه آن زمان بکار میبرد.
2-    ضمنا باید توجه داشت که حکومتهای بورژوازی ملی تا حدودی و در مخالفت با استبداد قرار دارند و با امپریالیسم مبارزه میکنند و اینگونه نیست که نیامده  و به قدرت نرسیده به امپریالیسم وابسته میشوند. نمونه های گاندی، سوکارنو، جمال عبدالناصر و مصدق در این مورد گویا هستند. از نظر مائوئیستها( و در گذشته جریانهای مارکسیستی - لنینیستی خط سه) این حکومتها به سبب پیوندهایی که با امپریالیسم دارند، نمیتوانند یک مبارزه ی ریشه ای و تا به آخر با امپریالیسم انجام دهند و به همین جهت یا به امپریالیسم وابسته میشوند و یا به سبب سازش و مماشات با ارتجاع ،شرایط را برای روی کار آمدن جناح های وابسته به امپریالیسم فراهم میسازند. 
3-    حکمت  شق نخست را چنین شرح میدهد:«شق اول: "انقلاب ما بلاواسطه انقلابى سوسياليستى است و وظيفه استقرار ديکتاتورى پرولتاريا را برعهده دارد".» و در نقد آن مینویسند:«اين حکمى است که يک تروتسکيست منسجم و يک ايده‌آليست پيگير بر پايه "ضرورت نابودى سيستم سرمايه‌دارى در انقلاب حاضر بى هيچ درنگ و ترديدى صادر ميکند(یعنی همان نظراتی که حکمت پس از مدتی بازی میان نظرات مختلفف تعارف را کنار گذاشت و شروع به ترویجشان کرد) و باين ترتيب گريبان خود را از شر توضيح و توجيه تناقضاتى که اعتقاد به "ضرورت نابودى سيستم سرمايه‌دارى در يک انقلاب دمکراتيک" ببار ميآورد، خلاص ميسازد. اما واضح است که وصله تروتسکيسم نه به رزمندگان و نه به راه کارگر چسبندگى ندارد. راه کارگر از همان ابتدا (فاشيسم، کابوس يا واقعيت، جزوه اول، ص ٢٩) اعلام ميدارد که "براى جلوگيرى از سوء تفاهمات بايد تأکيد کنيم که از نظر ما در مقطع کنونى مرحله انقلاب ايران سوسياليستى نيست"، و رزمندگان پس از اينکه لزوم نابودى "سيستم سرمايه‌دارى وابسته" و نابودى کل طبقه بورژوازى را "اثبات" ميکند، بلافاصله ميافزايد : "اينجا نميتوان فورا فرياد کشيد: اى داد! اى امان! آنها انقلاب سوسياليستى را ترويج ميکنند! نه! (واقعا شگفت انگيز است که يک کمونيست براى مرزبندى با تروتسکيسم انقلاب سوسياليستى را حتى ترويج هم نکند! فرياد ما اينست که اى داد! اى امان! اينها انقلاب سوسياليستى را حتى ترويج هم نميکنند!) بهر حال وقتى رفقا با اين حرارت با ايده سوسياليستى بودن انقلاب حاضر مرزبندى ميکنند، ما هم ميپذيريم که اولين تعبيرى که ما از "ضرورت نابودى سيستم سرمايه‌دارى در انقلاب حاضر" بدست داديم هيچ قرابتى با نظرات دو گروه ندارد. ما نيز اين فرض (که بايد گفت فرض " انسجام در انحراف" است) را پس ميگيريم و به سراغ شق دوم ميرويم.»(همانا، شماره های 15 و 16)
اگر حکمت بر این «فریاد» خویش واقعا استوار باشد که اینها چرا انقلاب سوسیالیستی را حتی ترویج هم نمیکنند، آنگاه خود وی نیز کمابیش همان موضع التقاطی(با تفاوتهایی) را گرفته است که از نظر وی راه کارگر و رزمندگان میگیرند. زیرا ترویج انقلاب سوسیالیستی به این معنا است که اکنون زمان اجرا و عملی کردن آن نیست و صرفا باید آنرا ترویج کرد.
4-    متن کامل این بخش از نظرات لنین را در بخش هفتم همین رشته مقالات آورده ایم.
5-    باید اشاره کرد که این گونه التقاطهای نظری و انحرافات (و همچنین جدا کردن شرایط ذهنی از شرایط عینی) به حکمت  که عامدانه و به قصد اغتشاش و تخریب ایجادشان میکرد، محدود نمیشود. در واقع بسیاری از این التقاط ها و انحرافات هم اکنون در جریانهای چپی که خود را مارکسیست - لنینست میدانند، وجود دارد. بخشی از آنها از سرمایه داری وابسته سخن میگویند و انقلاب را دموکراتیک میدانند، اما روشن نمیکنند که اگر انقلاب ایران علیه کل بورژوازی وعلیه کل سرمایه داری است، چرا باید نام آن را انقلاب دموکراتیک گذاشت؟ بخشی دیگر نیز با تحلیل هایی که میکنند نشان میدهند که  به انقلاب دموکراتیک باوری ندارند، اما شرمگینانه نظرات خود را در مورد انقلاب سوسیالیستی پنهان میکنند.

۱۳۹۶ خرداد ۶, شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع ازدیالکتیک برمی خیزند! (13)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع ازدیالکتیک  برمی خیزند! (13)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

 ترتسکیستها و مواضع لنین پس از 1916
ترتسکیستها و دیگر گروههایی که نظرات لنین  در کتاب یادداشتهای فلسفی را 180 درجه مخالف نظرات وی در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ارزیابی میکنند، هنگامی که به بررسی نکات فلسفی ایراد شده بوسیله  لنین پس از سالهای 1916 میرسند، سرگیجه میگیرند و نمیتوانند سر وته نظراتشان را به هم برسانند. اگر لنین ماتریالیسم پلخانف را عوامانه ارزیابی میکند، چرا پس از آن از نظرات فلسفی وی تمجید میکند؟ اگر لنین طبق نظرات این حضرات، ناقد نظرات خودش در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم میشود، چرا پس از آن، این کتاب را بدون تغییر چاپ میکند و در مقدمه ای که بر آن مینویسد، میگوید امیدوار است که این کتاب بتواند برای آشنایی خواننده با ماتریالیسم دیالکتیک مفید افتد و چیزهایی از این گونه. ما در این بخش به این تضادهای ترتسکیست و سرگیجه هاشان میپردازیم و از افاضات جناب کوین آندرسون استفاده میکنیم که تقریبا لب انتقادات ایراد شده بوسیله ترتسکیستها را دربر دارد.
نظرات دیالکتیکی لنین در باره پلخانف
« نوعی از محدودیت در مطالعات لنین از هگل جنبه ی بیرونی دارد و به عدم انتشار، یا ارجاع به عمیق ترین و جسورانه ترین مفاهیم بازمیگردد که او در آنجا ارائه داده است.»(اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، ص 22).
اگر منظور کوین آندرسون عدم انتشار کتاب یادداشتهای فلسفی میباشد، باید توجه کرد که در در هر دوره و هر مرحله ای از مبارزه طبقاتی مسئله و موضوعی مهم است و در اولویت قرار میگیرد، و بر بستر اهمیت آن موضوع و اولویت آن است که بحث و مبارزه صورت میگیرد. نگارش مقاله و کتاب در مورد موضوعات مختلف از این امر بیرون نیست. یعنی نمیتوان زمانی که مبارزه طبقاتی مسئله سیاست یا اقتصاد را پیش میگذارد، در مباحث، نوشته ها و کتابها به فلسفه و مبارزه ی فلسفی پرداخت.
 افزون براین، توجه درونی به مسئله ای و بیرونی کردن آن، گاه در وحدت هستند، به این معنا که آنچه شخص تحقیق و بررسی میکند، بطور بی واسطه، موضوعی است که در بیرون و در مبارزه طبقاتی اهمیت یافته و در حین کار یا پس از پایان کار انتشار بیرونی میبابد؛ و گاه دو امر متفاوت و متضادند که هر کدام به شرایط مشخص بستگی دارند. توجه درونی به مسئله ای و تحقیق در باره آن، به نیاز درونی ذهنی  و شخصی و یا آنچه نیاز فرد در رابطه با اجتماع، و یا پیش نیازهای تحقیق در مورد مسئله ای است، مربوط میشود، و لزومی برای انتشار آن وجود ندارد. اینها در حالیکه با شرایط بیرونی فوری و یا  درازمدت آنچه نیاز مبرم اجتماع به شمار میآید، بستگی دارند، اما بگونه ای سرراست به آن مربوط نمیشوند. به همین دلیل است که ممکن است شخصی در مطالعات و افکار خود به مسئله ای توجه کند، که در آن زمان معین و یا حتی تا مدتها پس از آن اهمیت بیرونی نیابد، و یا برای اجتماع و طبقه آن اهمیتی را نداشته باشد، که در آنزمان معین برای فرد داشته است. این نوع تحقیقات فردی و یا جمعی عموما انتشار بیرونی نمیابد. و نیز برعکس آن، ممکن است که مسئله ای و موضوعی برای اجتماع مهم تلقی شود، که تا پیش از آن برای شخص اهمیت موضوعی نداشته است و بلافاصله پس از اهمیت یافتن برای اجتماع، افراد آغاز به تحقیق و بررسی آن کنند.
 لنین بین سالهای 1916- 1914 به فلسفه پرداخت، به این دلیل که میخواست آنچه را در آن زمان اهمیت فوق العاده ای برای اجتماع، طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی داشت، تجزیه و تحلیل کند. یعنی توضیح علل اقتصادی جنگ و تکامل سرمایه داری به مرحله نوین. او کتاب امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری را نوشت و آنرا بگونه ای نوشت که از سانسور عبور کند و انتشار بیرونی یابد، زیرا این مسئله ای بسیار مهم و مبرم بود. او در این کتاب تمامی آنچه که از منطق هگل، سرمایه ی مارکس و مطالعات شخصی خویش آموخته بود، ریخت. کتاب بر مبنای دیالکتیک ماتریالیستی و کاربرد آن در علم اقتصاد سیاسی نگاشته شد.
لنین کمی بعد دولت و انقلاب و سپس انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد و پس از آن بیماری کودکی «چپ روی»در کمونیسم  و بسیاری مقالات دیگر را نگاشت. در این کتاب ها او تماما از روشی که او پس از مطالعه ی علم منطق هگل  آن را شسته و رفته کرده و تکامل داده بود، استفاده کرد و در آنها بر بسیاری از نکات فلسفی دیالکتیکی مهم تاکید کرد. بویژه او به کاربرد همه جانبه تر، دقیقتر و ژرفتر اصل اساسی دیالکتیک  یعنی قانون تضاد در تمامی آثارش دست زد.
اما در مورد انتشار کتاب یادداشتهای فلسفی:  حزب بلشویک یک حزب توده ای و دارای مشی ای توده ای بود. انتشار مقاله و کتاب از جانب این حزب بطور علمی و بر مبنای نیازهای جاری توده های کارگر، پیشروان طبقه کارگر و اعضا و کادرهای حزب صورت میگرفت. مباحث هگل آنقدر مشکل و انتزاعی است(1) که بسیاری از مفسران وی نیز بسختی او را میفهمند و کتاب لنین که در آن دوران در درجه نخست برای خودش نگاشته بود(2) اگر از یادداشتهای خود لنین بر متن های هگل بگذریم، کمابیش انتزاعی و ثقیل است و انتشار بیرونی آن در حالی که نیاز عمومی و حتی کادرهای حزبی در آن دوران جنگ، مباحث فلسفی نبود، احتمالا کار درستی نمیتوانست باشد.
برای نمونه، ما این دوران ویژه، یعنی دوران پر تب و تاب سالهای جنگ و سالهای پس از آن، که دوران انقلاب و جنگ داخلی است را مقایسه کنیم با سالهای 1906 تا 1909 که کتاب فلسفی لنین درباره ماتریالیسم بیرون آمد. در آن زمان که کتاب اخیر نوشته شد جنبش شکست خورده بود و بسیاری از افراد انقلابی (که بلشویکها نیز میانشان بودند)به سوی مذهب و خداپرستی رفته بودند و در ارکان اساسی مارکسیسم، بوسیله کتابهایی که یکی و دوتا هم نبودند، تجدید نظر میشد. نوشتن کتابی در مورد فلسفه و دفاع از ارکان اساسی ایدئولوژیک مارکسیسم  نیاز مبرم اعضا و کادرهای حزبی بود و این روند را سد میکرد. درست به این دلیل، این کار یعنی تحقیق فلسفی و انتشار آن صورت گرفت. اما در دوران پر تب و تاب جنگ امپریالیستی نخست و سپس انقلاب فوریه و اکتبر و پس از آن جنگ داخلی، کمتر نیاز به کتابی فلسفی حس میشد، و چنانچه چنین کتابی نوشته و انتشار بیرونی میافت، مشکل که میتوانست نقشی موثر در تحول اوضاع داشته باشد.
 از سوی دیگر، مبارزه ی لنین با کائوتسکیستها و بین الملل دوم، بیشتر از اینکه پیرامون مسائل فلسفی(به مانند ماخیستها) جریان یابد، بگرد مسائل اقتصادی و سیاسی، و در یک سلسله کتابها همچون امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری، به زیر پرچمی دروغین، دولت و انقلاب، و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد ادامه یافت و این کتابها توانست نقش زنده و موثری در شکاف بین المللی ایجاد شده، ایفا کند و انشعاب را به نفع  لنینیستها صورت دهد.
به محض اینکه از این دوران بیرون میاییم، و فضا اندکی آرام میشود، توجه بیشتری به مسائل تئوریک - فلسفی حس میشود و لنین نیز به هگل توجه میکند. او از مجله ای که برای مردم منتشر میشود، میخواهد که جملاتی از آثار هگل را بنویسند و آنها را تفسیر کنند. پس از درگذشت لنین در سال 1925، حزب بخش ساده تر کتاب یادداشتهای فلسفی وی یعنی مقاله بسیار مهم درباره مسئله دیالکتیک را انتشار میدهد و چند سال بعد نیز کل کتاب منتشر میشود، و اینها در دورانی صورت میگیرد که جامعه نسبت به دوران پر تب و تاب سالهایی پس از جنگ و انقلاب، به آرامشی نسبی رسیده و توده های پیشرو، اعضا و کادرهای حزبی امکان بیشتری برای مطالعه و بحث پیرامون مسائل فلسفه را دارند.(3)
اما اگر منظور کوین آندرسون از ارجاع به «عمیق ترین و جسورانه ترین مفاهیم» چیزهایی مانند «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم»باشد، بی گمان او و دیگر دارودسته های ترتسکیست و چپ نویی و مارکسیسم غربی، چیزی ازاین دست در آثار لنین نخواهند یافت و از این بابت، باید هم که ناامید و مایوس شوند. اینها تفاسیر حضرات ترتسکیستها از کتاب لنین است و نه نظرات و دیدگاههای لنین. ترتسکیستها نخست ایده هایی را - که البته خود آنها را «عمیق » و «جسور» میخوانند- به لنین نسبت میدهند که در اندیشه و کتاب لنین نیست، و آنگاه وی را مورد چون وچرا قرار میدهند که چرا در آثار بعدی خود ارجاعی به این ایده ها نکرده است!؟          
 «در اظهارات علنی و مکرر او درباره دیالکتیک بعد از 1913 ترکیب عجیبی وجود دارد: از یکسو اشاره ضمنی به دیدگاهی جدید و برتر در یادداشتهای هگل؛ و از سوی دیگر، تمجید از چیزی که از آن به عنوان «ماتریالیسم عوامانه» همچون منبع نظریه مارکسیستی یاد میکند.دونایفسکایا(1989[1973] )این مشکل را «ابهام فلسفی لنین»مینامد...»(همانجا، ص 23- 22 )
اگر دیدگاه «جدید و برتر» لنین را در یادداشتهای فلسفی دیدگاهی بدانیم که تضاد را قانون اساسی دیالکتیک میداند، یعنی آنچه در خلاصه های وی از مسئله دیالکتیک (خواه در یادداشتهایی بر علم منطق هگل و خواه در همان درباره مسئله دیالکتیک) وجود دارد، آنگاه این دیدگاه «برتر» نسبت به آثار پیشین ،به گونه ای همه جانبه تر و ژرفتر در همه ی آثار لنین پس از 1913 وجود دارد. اما اگر این دیدگاه  «برتر» را«وحدت ماتریالیسم و ایده الیسم» بدانیم، آنگاه این دیدگاه نه تنها پیش از آثار 1913 وجود ندارد، بلکه پس از آن نیز وجود ندارد. «ابهام فلسفی» و شاید بهتر است بگوببم فریب فلسفی در ترتسکیستها است نه در لنین . گویا این حضرات ترتسکیستها منتظرند لنین از «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» صحبت کند، وچون چنین نمیکند، از نظر آنها «ابهامی» در دیدگاههای وی وجود دارد.
اما در مورد «ماتریالیسم عوامانه»، لنین هرگز با آن سر سازش ندارد. وی خواه در کتاب چه باید کرد، که در آن ماتریالیسم عوامانه ی اکونومیستها را  در مورد نقش رشد نیروهای مولد، جبر مکانیکی و نیز بویژه نقش آگاهی، تئوری انقلابی، حزب پیشرو و غیره  به باد انتقاد میگیرد، خواه ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و خواه در یادداشتهای فلسفی و خواه پس از آن، هرگز با آن سر سازشی ندارد وهمواره با این دیدگاه که وی آنرا ماتریالیسم متافیزیکی میخواند، خط و مرز میکشد وآنرا مورد نقد قرار میدهد. 
 او همچنین  با قطب دیگر این ماتریالیسم عوامانه، یعنی اراده گرایی ذهنی گرایانه، از همان آغاز خط و مرز قاطع دارد و همواره  اراده گرایی (ولونتاریسم)و ماجراجویی(آوانتوریسم)  را از همان دوره نخست فعالیت سیاسی خویش در مبارزه با نارودنیکها و سوسیال رولوسیونرها و بعدها با «چپ رو ها» در کتبی همچون بیماری کودکی ( چپ روی) در کمونیسم مورد انتقاد قرار میدهد.  
و مثالهای این «ابهام فلسفی» از دیدگاه آندرسون کدامند:
«اما شیوه ی بیان لنین، هنگام جستجوی فلسفی جدیدش در مورد دیالکتیک هگل، مساله را مبهم میکند. در بحث فوق در مورد منطق دیالکتیک (بحث لنین در باره دیالکتیک و در مورد بوخارین در مقاله بازهم درباره اتحادیه های کارگری) او ناگهان به پلخانف مراجعه میکند، که همانگونه که ملاحظه گردید، در یادداشت های انتشار نیافته لنین به عنوان یک ماتریالیست عوامانه(وی همچنانکه در بخش های پیشین این مقالات اشاره کردیم، پلخانف را بطور مطلق طرد نمیکند، بلکه وی را بگونه ای نسبی و از جنبه های معینی طرد میکند) مورد بی مهری قرار میگیرد. این مساله، یعنی ارجاع دوباره لنین به پلخانف، هنگامی آشکار میشود که چهارمین ملاحظه لنین درباره منطق دیالکتیک را بطور کامل نقل کنیم»(همانجا، ص24، یادداشتهای داخل پرانتز از ماست)
و به نقل از لنین میپردازد:
 "چهارم آنکه منطق دیالکتیکی، چنان که پلخانف فقید میل داشت به پیروی از هگل بگوید، بر آن است که "حقیقت همیشه مشخص است و هرگز مجرد و انتزاعی نیست". بگذارید(در پرانتز برای اعضای جوان حزب بگویم که شما نمیتوانید به یک کمونیست هوشمند و واقعی تبدیل شوید بدون آنکه تمام آثار فلسفی پلخانف را مطالعه کرده باشید- و مراد من مطالعه [جدی] است- چون درباره مارکسیسم هیچ چیز بهتری در هیچ کجای دنیا نوشته نشده است." و در پاورقی اضافه شده به تمجید از پلخانف ادامه میدهد: "در ضمن کاری مناسب است اگر در گام نخست آثار پلخانف در قالب مجلدهای ویژه ای مقالات فلسفی او، با نمایه های تفصیلی و غیره انتشار یابد. و دریک سلسله از کتاب های درسی استاندارد در مورد کمونیسم گنجانده شود. دوم من فکر میکنم که دولت کارگران باید از استادان فلسفه بخواهد که از نظرات پلخانف درباره فلسفه مارکسیسم مطلع باشند و از این توانایی برخوردار باشند که آن را به شاگردان خود منتقل کنند".(همانجا، ص24 و 25)
آیا این جمله پلخانف درست است  که «حقیقت همیشه مشخص است و هرگز مجرد و انتزاعی نیست». اگر این جمله درست است، آنگاه نقل لنین از پلخانف که خودش آنرا از هگل(در اینجا با پلخانفی سروکار داریم که نکته ای مهم را از هگل وام گرفته است) گرفته، هیچ اشکالی ندارد. لنین همواره در وحدت و تضاد با پلخانف بود. او در بسیاری از آثار خود، پلخانف را به گونه ای همه جانبه مورد نقد قرار داد. بنابراین چرا باید واهمه ای میداشت که جایی که باید وی را تمجید کند، یعنی آنجا و در آن حدودی که پلخانف تحت تاثیر هگل و دیالکتیک وی قرار دارد، و بروی یکی از مهمترین نکاتی که میتوان از منطق دیالکتیکی استنتاج کرد، انگشت میگذارد، وی را تمجید نکند؟
دوم، همچنانکه پیشتر در همین مقالات اشاره کردیم، انتقاد لنین به پلخانف یک انتقاد کلی و مطلق نیست. او در یادداشتهای فلسفی پلخانف را مورد نقد قرار میدهد که چرا شیوه نقدش از کانت و هیوم و اگنوستیسیست ها به شیوه ی هگل نیست. و یا شدیدتر، چرا و در حالی که  مسئولیت بزرگ و بیشتری در امر فلسفه و آموزش آن به نسل جدید کمونیستهای روس داشت، به علم منطق هگل نپرداخته بود، و در نهایت، چرا به تضاد به عنوان قانون اساسی دیالکتیک و جهان توجه نکرده است. لنین به پلخانف و نظرات فلسفی وی یک برخورد دیالکتیکی و دوگانه میکند. پلخانف بطور نسبی یک دیالکتیسین است. زیرا وی در زمان خود و در آثارش بسیاری از اندیشه های متافیزیکی و ایده آلیستی را که بر اندیشه ی انقلابیون روس تسلط داشت را رد میکند و از اندیشه حرکت، تغییر، تحول و تکامل دفاع میکند. اینجا و در سطوح و حدودی که پلخانف به مقابله با متافیزیک و ایده آلیسم میپردازد و بطور نسبی از قوانین دیالکتیک دفاع میکند، لنین به گونه ای مشروط با وی دروحدت قرار میگیرد. پلخانف بطور نسبی یک دیالکتیسین نیست. زیرا وی به علم منطق هگل یعنی مهمترین کتابی که تا آن زمان به دیالکتیک میپردازد، بی توجه است، از ژرفنای دیالکتیک بی اطلاع است، به تضاد به مانند اصل اساسی حرکت ، تغییر، تحول و تکامل توجه نمیکند. او فقط در مثالهایش آنرا بکار میگیرد و نه به عنوان قانون اساسی طببیعت ، اجتماع، زندگی و شناخت. لنین اینجا در مقابل پلخانف قرار میگیرد.
لنین، پلخانف را مورد نقد قرار میدهد، نه برای آنچه که در زمینه فلسفه و بطور مثبت انجام داد، یعنی آنچه در این عبارات لنین بخوبی اشاره شده است. «بگذارید(در پرانتز برای اعضای جوان حزب بگویم که شما نمیتوانید به یک کمونیست هوشمند و واقعی تبدیل شوید بدون آنکه تمام آثار فلسفی پلخانف را مطالعه کرده باشید- و مراد من مطالعه [جدی] است- چون درباره مارکسیسم هیچ چیز بهتری در هیچ کجای دنیا نوشته نشده است» بلکه بخاطر آنچه از او انتظار میرفت انجام دهد، اما انجام نداد.
حال اگر کسانی کتاب یادداشتهای فلسفی لنین در مورد هگل را میخوانند و بر آن تفاسیر صد من یک غاز مینویسند، اما این مسئله ساده یعنی برخورد دیالکتیکی به یک فرد را، که در دوران معینی انقلابی بوده است و در دوران دیگری بین انقلاب و رفرم نوسان میکرده، و در دورانی بطور کامل به رفرم گراییده، نمیفهمند، در مورد این دسته افراد چه میتوان گفت؟ کافی است ملاحظات اینان را با نظر مائو تسه دون که به بسیاری از رفقای درون حزبی اش(وان مین، جان گوه تائو، لیو شائو چی و تنگ سیائو پین) برخوردی دیالکتیکی داشت، مقایسه کرد. روشن است که لنین برای آثار فلسفی پلخانف در همان حدی که بود و با تمامی نواقص و کمبودهایی که داشت، ارزش زیادی قائل بود. بویژه آثار فلسفی پلخانف درباره فلسفه تاریخ. و البته هیچ غریب نیست که لنین بگوید که«در ضمن کاری مناسب است اگر در گام نخست آثار پلخانف در قالب مجلدهای ویژه ای مقالات فلسفی او، با نمایه های تفصیلی و غیره انتشار یابد. و دریک سلسله از کتاب های درسی استاندارد در مورد کمونیسم گنجانده شود. دوم من فکر میکنم که دولت کارگران باید از استادان فلسفه بخواهد که از نظرات پلخانف درباره فلسفه مارکسیسم مطلع باشند و از این توانایی برخوردار باشند که آن را به شاگردان خود منتقل کنند». به این ترتیب لنین، پلخانف را تا آنجا که به علم و دانش و طبقه پیشرو و به آینده خدمت میکند، در رده ی یکی از کلاسیکهای روس و جهان قرار میدهد و در عین حال محدویت های درک وی را از دیالکتیک گوشزد میکند.
اکنون نیز ما آثار فلسفی پلخانف(عمدتا در مورد فلسفه تاریخ) را میخوانیم و از آنها استفاده میکنیم. پلخانف بطور بخشی خدماتی به طبقه کارگر کرد که در خورد ارج و ارزش گذاری است(در مورد کائوتسکی نیز این چنین است) در عین حال ما به پیش میرویم و بر ضعفها و کمبودهای آنها چیره میشویم.
«بدین ترتیب بحث درباره دیالکتیک در جزوه لنین هرچند جالب و مبتکرانه بود منتهی از ذکر هر نقدی به پلخانف اجتناب  میکند؛هر چند که چندین بار در یادداشتهای هگل او را مورد نقد قرار میدهد؛ چه در مورد مساله ماتریالیسم عامیانه و چه در مورد این که پلخانف هیچ گاه یک مطالعه نظام یافته از علم منطق هگل ارائه نداد. آیا این امر آگاهانه برای ملایم کردن استدلال های "هگلی" اش برای مخاطبان بلشویک اش نبوده است؟»(ص25)
لنین پس از این که حزب بدو بخش بلشویک و منشویک تقسیم شد و به مدت تقریبا 15 سال متوالی، پلخانف را مورد نقد سیاسی، اقتصادی، تاکتیکی، تشکیلاتی و فلسفی قرار داد. در مورد پلخانف منشویک از این جنبه ی معین یعنی منشویک بودن وی و همه جنبه هایی که بلشویک ها با منشویکها بر سر آنها خط و مرز داشتند، بحثی نبود. یعنی در میان بلشویکها، نه تنها ابهامی نسبت به پلخانف وجود نداشت، بلکه  کمابیش بر سر وی و خط سیاسی اش مسلط بودند. بنابراین لنین نمیتوانست از این بابت واهمه ای داشته باشد. برعکس، لنین نگران بود که دیدگاههای منشویکی پلخانف مانع آن شود که بلشویکها و بویژه جوانان بتوانند از خدمات نسبی فلسفی او به مارکسیسم و طبقه کارگر بدرستی ارزیابی کنند. وی میدید و میدانست که پلخانف در دوره ی معینی(در دوره پا گیری نخستین مارکسیسم در روسیه و در نبرد با ناردونیکها و نیز تا حدودی پس از آن) در مورد فلسفه و بویژه در مورد فلسفه تاریخ آثار در مجموع مثبت و ارزشمند نگاشته است و اینکه پلخانف به منشویکها پیوسته و از نظر خط سیاسی همواره با آنها بوده، نباید مانع این گردد که خدمات وی در زمینه فلسفه، به مارکسیسم و طبقه کارگر نادیده گرفته شود.  
« تعداد کمی از آنها – اگر اصلا وجود میداشتند- به مطالعه مستقیم هگل پرداخته بودند. آنها عمدتا به مارکسیسم نوع پلخانفی( مارکسیسم پلخانفی! قطعا منظور کوین آندرسون از نظر فلسفی است!؟) باور داشتند، همان سان که لنین خود نیز پیش از 1913 این گونه میاندیشید.»( ص25)
اولا، بلشویکهابطور عمده لنینیست بودند و نه هواداران پلخانف و یا مارکسیسم- که مفهومی است کلی(و این از آن دو دوزه بازی های ترتسکیستی است. زیرا بر تمامی اختلافات اساسی بلشویکها و منشویکها سایه ای تاریک میاندازد)- پلخانفی.
 دوما، همه ی مارکسیسم فلسفه نیست، بلکه سیاست، اقتصاد، فرهنگ و... است. و لنین  در بسیاری از این زمینه ها درست در نقطه مقابل پلخانف بود و همواره با وی مبارزه میکرد. از این رو بلشویکها  به مارکسیسمی که بوسیله لنین تفسیر و ترویج میشد، باور داشتند و نه «مارکسیسم »ی که بوسیله پلخانف ارائه میگشت. لنین  سالها با نظرات  منشویکی پلخانف مبارزه کرده بود و بلشویکها با خط و مرز با پلخانف به عنوان یکی از رهبران اصلی منشویک بار آمده بودند.
سوما، افکار پلخانف دارای جنبه هایی متضاد بود. وی به عنوان یک شخصیت معین، تجلی نوسان بین خرده بورژوازی و طبقه کارگر بود. وی در حالیکه یک خرده بورژوای منشویک بود و در سیاست و تاکتیک به پیرو بورژوازی تبدیل میگشت، در مورد فلسفه مارکسیسم(عمدتا ماتریالیسم) حاضر نبود به تجدیدنظرطلبی های ماخیستها و منشویکها گردن گذارد و با آنها مبارزه میکرد،. او در این زمینه در مقابل تجدیدنظر طلبان فلسفی ماخیست ایستاد و آنها را نقد کرد. لنین  در زمینه فلسفه و در مقابله با ماخیستها و تجدیدنظرطلبان فلسفی، در آن حدود و مرزهایی معینی که  پلخانف با آنها مبارزه میکرد، با وی در وحدت قرار داشت. و این نوع اتحادها بین طبقه کارگر با خرده بورژوازی(بویژه لایه های میانی و زیرین آن) و نمایندگان سیاسی و فلسفی آن که بین دو طبقه نوسان میکنند، امری غریب نیست.
چهارما، همانگونه که بارها در همین سلسله مقالات اشاره کردیم کتاب لنین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم با نوشته های حتی فلسفی پلخانف، تضاد دارد. لنین حتی در همان کتاب عموما به انگلس و مارکس رجوع میکند و نه به پلخانف. وی حتی فوئرباخ، دیتزگن و پلخانف را در نکات و ایده هایی معین، و نیز عبارات نادرستی که از نظر شیوه ی بیان مارکسیستی بکار میبرند، مورد نقد قرار میدهد.
« و یا آن که لنین خود در مورد نظرات و مطالعه جدیدش در مورد دیالکتیک دچار ابهام و تردید بود؟ آیا این مطالب ناشی از عدم تمایل لنین به تحمیل مشاجره دیگری به رفقای حزبی اش بود، در شرایطی که بیش از اندازه با مسائل مشخص سیاسی مثل مساله ملی، بوروکراتیزه شدن دولت جدید شوروی درگیر بود- اگر نخواهیم از جنگ داخلی، بازسازی و گسترش جهانی انقلاب سخن بگوییم.»(ص25)
نگاهی به مقالات و کتبی که لنین پس از مطالعه دیالکتیک هگل نگاشته است نشان میدهد که لنین در مورد نظرات و مطالعه ی جدیدش دچار هیچ «ابهام و تردیدی» نبوده است. وی پیش از این مطالعه، یک دیالکتیسین بود و پس از این مطالعه، یک دیالکتیسن باقی ماند. اگر «ابهام و تردیدی« در لنین بود، وی نمیبایست در مارس سال 1922 مقاله درباره ماتریالیسم رزمنده را بنویسد و توصیه کند که دیالکتیک هگل بطور منظم مورد مطالعه، تبلیغ و ترویج قرار گیرد.
 اما در مورد «عدم تمایل لنین به تحمیل مشاجره دیگری به رفقای حزبی اش» و لابد در مورد پلخانف و اینکه پلخانف یک دیالکتیسین تمام عیار نیست؛ لنین از این بابت مشکلی نداشت، زیرا تمامی دوره  پیش از آن را وی با نظرات پلخانف، خواه آن زمان که با منشویکها در یک حزب بودند، و خواه زمانی که به دو حزب مجزا تقسیم شدند مبارزه کرده بود؛ و اساسا بلشویکها با این نوع مبارزات ایدئولوژیک  درون و برون حزبی بار آمده بودند. اما در مورد شرایطی که نه منجر به عدم ارائه نظر در مورد پلخانف، بلکه به عدم انتشار یادداشتهای فلسفی اشاره شده ما در بالا اشاره کردیم و دیگر به آن نمیپردازیم.
« به هر رو لنین نتوانست مطالعه ی خود را به پایان رسانده و آنرا منتشر کند. درحالی که جنبه ی اصلی اظهارات عمومی او در مورد دیالکتیک – همانطور که در بحث اتحادیه ها مشاهده میکنیم- بیشتر صبغه ی مارکسیسم هگلی داشت. اما او در عین حال با لحن ستایش آمیزی به پلخانف ارجاع میداد که این نسبت به نگاه او به پلخانف در یادداشت های او درباره هگل به عنوان یک "ماتریالیست عامی" که هیچ گاه مطالعه ی جدی از منطق هگل ارائه نداده، یک گام به عقب بود. لنین این داوری نسبت به پلخانف را بعد از نوشته اش در 15- 1913 هیچ گاه به طور علنی اظهار نکرد» (ص 25 و 26)
نخست، مطالعه لنین «به پایان رسیده بود»؛ اگر«به پایان رسیدن» را امری صرفا مطلق فرض نکنیم و منظورمان «پایان» به مثابه رفع نسبی نیازی، و گرفتن نتایجی باشد که در آنزمان معین از پرداختن به دیالکتیک و هگل انتظار داشت. دوم، «به پایان نرسیده بود»، زیرا لنین خواهان تدوام تحقیق و«توضیحات و رشد و تکامل» دیالکتیک بود. در این معنای معین از «پایان نیافتن» که مطلق است، تنها مارکسیست- لنینستی که کار لنین را بطور جدی و همه جانبه ادامه داد، مائو تسه دون بود که با تکیه یادداشتهای لنین در مورد هگل،  دیالکتیک  و قانون اساسی آن یعنی قانون تضاد یا وحدت اضداد را بگونه ای همه جانبه تر بسط، توسعه و تکامل داد. اما اگر منظور این باشد که لنین آنرا به پایان نرساند، اما «مارکسیستهای هگلی» که از نظر این حضرات، لوکاچ و پس از وی لیبرال های شبه چپ غربی(مارکسیست های انسانگرا، چپ نویی ها و ترتسکیستها) میباشند، آنرا به پایان رساندند، و مارکسیسم لیبرال غربی را که کوین آندرسون و امثال دونایفسکایا ته مانده های ترتسکیست آن هستند، درست کردند، خیر! نه لنین سنخیتی با این قبیل مارکسیستها داشت و نه اگر ادامه میداد، به نتایجی مانند آنها میرسید.
دوم، لنین داوری های بسیاری را در مورد پلخانف داشته و ارائه داده بود، چندان که جای چندان سالمی برای پلخانف باقی نمانده و در چپ انقلابی روسیه عموما منزوی شده بود. بنابراین وی باید بیشتر نگران می بود که در مورد پلخانف، دیدگاه و داوری ای که بطور کامل و مطلق منفی باشد،همه و بویژه جوانان  را در بر نگیرد.   
سوم، این تنها لنین نبود که کتابی مانند یادداشتها فلسفی را منتشر نکرد. پیش از آن، مارکس و انگلس کتاب ایدئولوژی آلمانی را منتشر نکرده بودند؛ و یا تزهایی در مورد فوئرباخ مارکس تقریبا 30 سال پس از نگارش آنها و پس از درگذشت وی بوسیله انگلس منتشر شد. تزهایی که در تدوین خط فلسفی میان ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس و ماتریالیسم پیش از وی(همان ماتریالیسمی که حضرات چپ و راست«عامیانه» خطابش میکنند) نقش مهمی داشت(و روشن نیست که چرا حضرات ترتسکیست ها یقه ی مارکس را نمیگیرند!؟). لابد ما باید مارکس و انگلس  را سرزنش کنیم، که دچار«دوگانگی فلسفی» بوده اند و یا «ابهام فلسفی» داشته اند و حتما نمیخواسته اند هگلیهای چپ و یا  فوئرباخ را بیشتر نقد کنند. توجه کنیم که بسیاری از نظرات فلسفی مارکس در مورد فوئرباخ(و نیز داوری های وی درباره او و جهان بینی فلسفی اش) نه در کتابهای منتشر شده اش، بلکه در ایدئولوژی آلمانی و یا همین تزها و یا در نامه های خصوصی بیان شده است؛ یعنی آن کتابها، مقالات و یادداشتهایی که مدتها انتشار عمومی نیافت.
لنین و کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم
« لنین در 1920 اجازه داد تا اثرش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بازچاپ شود، بی آنکه تغییری در آن ایجاد کند. در یک پاراگراف کوتاه به عنوان مقدمه بر چاپ جدید، لنین (1962[1908] ص 21) اظهار امیدواری کرد که این اثر«به عنوان کمکی برای آشنایی با فلسفه مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک سودمند باشد". چه با قصد معین یا بدون آن باز چاپ این اثر با مقدمه ی جدید، در هر حال ، بدون اشاره به یادداشت های او درباره هگل، موضع لنین بعد از 1913 را در مورد دیالکتیک مخدوش میکند. این اولین نشانه از ابهام فلسفی لنین است.»(همانجا، ص 26)
همانگونه که ما بارها در این نوشته اشاره کردیم مشکل این جاست که ترتسکیستها از یک سو کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را کتابی میدانند که تحت تاثیر ماتریالیسم فوئرباخی، پلخانف و غیره نگاشته شده، ولذا از یک دیدگاه ماتریالیسم عامیانه ماخیستها را نقد کرده است، و از سوی انگشت حیرت بزبان میگیرند که چرا لنین این کتاب را بدون تغییر منتشر کرده و حتی بر آن مقدمه ای نوشته و اظهار امیدواری کرده که  کتاب «به عنوان کمکی برای آشنایی با فلسفه مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک سودمند باشد». تضاد در نظرات ترتسکیستهاست و نه در نظرات لنین. کتاب لنین اکنون نیز برای آشنایی با فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک سودمند است. تاکید این کتاب بروی اصول ماتریالیسم است و نه اصول دیالکتیک. این کتاب اصول اساسی ماتریالیسم فلسفی را یک به یک در مقابل نکات و اصولی که ماخیستها و ایده آلیست هاعلم میکنند، میگذارد. توجه لنین به این نکات بر مبنای قانون وحدت اضداد و دیالکتیک میباشد. ما به طرح منظم این اصول در کتاب لنین همواره اشاره کرده ایم و از این رو نیازی به تکرار آنها نمیبینیم.
البته این کتاب همانطور که گفته ایم در بخش فرایند شناخت به بحث دیالکتیک شناخت حسی و منطقی وارد نمیشود. در این کتاب فرایند شناخت حسی مورد بررسی قرار میگیرد، اما تبدیل آن به شناخت منطقی و چگونگی این تبدیل و نیز ویژگیهای شناخت منطقی بحث نمیشود(و این البته به این معنا نیست که لنین، کل شناخت را به شناخت حسی محدود میبیند). و این کمبود و خلائی است در این کتاب. خلائی که با مطالعه کتاب یادداشتهای فلسفی لنین پر خواهد شد.(اکنون باید بیفزاییم، و مقالات فلسفی مائو درباره پراتیک و درباره تضاد و ایده های درست انسان از کجا سرچشمه میگیرند). اما اگر این چنین خلاء ها و کمبودهایی  در کتابی موجب آن باشد که ما کتابی را بطور کامل نفی کنیم، آنگاه باید تمامی کتابهای فلسفی وعلمی را نفی کنیم، زیرا هیچ کتابی و هیچ نظری نیست که کامل و مطلق و بری از نقص  باشد. به پیش رفتن و کمال یافتن، همواره به نقص و کمبود آغشته است و این قانون تکامل است.
نظر لنین درباره نقش عمل در شناخت
«دومین  محدودیت لنین در پیوند با مطالعات هگل در سالهای 15- 1913امری درونی است، که در تفسیر یک جانبه و ابتر او حتی در یاداشت ها نیز در مورد چندین مفهوم هگلی دیده میشود. یک نمونه ی مهم، قرائت لنین از بحث هگل در مورد رابطه ی بین نظریه و عمل است. در فصل نهایی علم منطق یعنی نظریه "شناخت"، به خصوص بخش آخر این فصل یعنی "نظریه خیر". در اینجا مجددا دونایفسکایا(1989[1973] در مقدمه ص 29) به این مساله کلیدی اشاره میکند که لنین آن چنان شیفته ی اشاره هگل به ایده ی عملی میشود که "در واقع هیچ چیز لنین را به ایده ی نظری و دوری از ایده ی عملی رهنمون نمیشود". و بدین سان به یک قرائت یک جانبه از متن اصلی هگل میانجامد.»(همانجا،ص26)
به این ترتیب، ترتسکیستها که به هر ریسمانی آویخته بودندکه لنین به «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» و چیزهایی از این قبیل باور آورده، اینجا ناگهان متوجه میشوند که لنین از این اصل آنها عدول کرده و به پیروی از هگل عمل را بالاتر از تئوری دانسته، لذا شش دونگ  آماده انتقاد از وی میشوند. ضمنا توجه کنیم که این بخشی است که دونایفسکایا مدام از آن نقل میکند و میگوید لنین گفته «ایده میتواند جهان را بیافریند» و انرا به نادرست یعنی جدا از عمل آفریننده، بحث میکند. اینجا یکی از دم های خروس پیدا میشود!؟
«اما لوکاچ (1975[1938] ص 250)یک تفسیر بشدت متفاوت از هگل و بحث لنین از نظریه و عمل ارائه میکند. او لنین را به خاطر درک "برتری مشخص ایده ی عملی بر ایده ی نظری"در متن هگل تمجید میکند، اما بحث لوکاچ در این جا به شکل عجیبی سطحی است. با درنظر گرفتن تفسیر دونایفسکایا و لوکاچ بگذارید به بحث لنین نظری بیندازیم.»(همانجا)
اینجا لوکاچ «پیامبر» مارکسیسم غربی، دچار «سطحی» نگری شده است!؟
کوین آندرسون با گفته ای از لنین ادامه میدهد:
"عمل برتر از معرفت (نظری) است. چون نه تنها از اعتبار عام بودن بلکه هم چنین از فعلیت بلاواسطه نیز برخوردار است". در این جا او قطعه زیر را به طور کامل از هگل نقل میکند (1969[1816-1812] ص 811): "در ایده نظری، مفهوم ذهنی به عنوان عامی که هیچ تعینی از خویش ندارد در برابر جهان عینی قرار میگیرد که ظرف و محتوی معین خویش را از آن کسب میکند؛ اما در ایده ی عملی این واقعی است که در برابر واقعی قرار میگیرد؛ اما آن قطعیت که ذهن نسبت به خود از آن برخوردار است، در خود و برای خود تعیین میشود. قطعیت نسبت به فعلیت خویش و فعلیت نداشتن جهان است...".
و سپس خود میافزاید:
«به نظر میرسد که لنین عبارت فوق را هم چون حرکتی فراسوی ایده ی صرفا نظری دریافته است. به علاوه قطعه ی فوق هم چنین اظهار نظری است فوق العاده ایده آلیستی. به خصوص در بخش آخر در "فعلیت نداشتن جهان" خارج، که این مساله را به ذهن متبادر میکند که ایده ی عملی میتواند جهان واقعی را نفی کند. لنین این متن را چنین تفسیر میکند که "یعنی جهان انسان را قانع نمیکند و انسان تصمیم میگیرد با فعالیت خویش آن را تغییر دهد"(1961[1913- 1915] ص 213). برای لنین عمل در برابر جهان واقعی قرار دارد، اما نه صرفا بطور کمی و مادی، عمل در یک سوژه انسانی زنده پیکر یافته است که نسبت به "فعلیت خویش"اطمینان دارد تا آنجا که جهان موجود اجتماعی را نفی میکند. به نظر لنین این جا زمینه ی [بحث] به روشنی انقلاب اجتماعی است. کلید انقلاب صرفا نیروی های عینی نیستند، بلکه هم چنین ذهنیت خود آگاهی است که از فعلیت خود آگاهی دارد.
اما در همان قطعه از متن هگل، لنین قادر نیست عبارت های روشن هم چون پاره ی زیر را نقل کند که در چند صفحه بعد قرار دارد؛ عبارتی که با دقت تقدم ایده ی عملی را تعیین بیشتری میبخشد" ... ایده ی عملی هنوز فاقد لحظه ی ایده نظری است"(هگل1969[1816-1812] ص821). لنین از این عبارت و چندین عبارت مشابه ی آن- که یا محدودیت های ایده عملی را مورد انتقاد قرار میدهند و یا بر اهمیت ایده ی نظری انگشت میگذارندبا مسامحه رد میشود. در حالی که لنین عبارت هایی رانقل میکند که هگل در آنها محدودیت ایده نظری را مورد انتقاد قرار میدهد، اما هرگز به انتقادهای نیرومند هگل از خود ایده ی نظری اشاره ای نمیکند. لنین در مورد بحث هگل از ایده ی "خیر"به طور کلی تفسیر زیر را ارائه میدهد(1961الف[1915-1913] ص217):
"قیاس فعل"... به نظر هگل فعل، عمل یک "قیاس" منطقی است، یکی از صورت های منطق است. و این درست است! البته نه به این معنا که عمل انسان دیگر بودگی صورت منطقی است(= ایده آلیسم مطلق)بلکه برعکس، عمل انسان با میلیاردها با تکرار خود، در آگاهی انسان به صورت منطقی نقش میبندد".
ظاهرا لنین آن چنان از کشف خود به هیجان آمده بود که فیلسوفان اهل مکاشفه و اندیشه مجرد انسانی به شیوه ی خود هم چون فیلسوفان اهل عمل دچار آن میشوند، بدین سان که خصلت چند بعدی ارائه هگل را در نمی یابند.» (همانجا ص  2 و 28)
پس لنین از زمره فیلسوفان اهل عمل است و اساس فلسفه اش نه فلسفه ی تئوریک، بل فلسفه ی عملی است. و این البته درست است. لنین بارها به نقش عمل اشاره میکند. خواه در کتب فلسفی و خواه در مقالات سیاسی اش. برای نمونه این یکی از مهمترین قطعات لنین و به نقل از گوته است: «دوست من تئوری خاکستری، اما درخت جاودان زندگی سر سبز است»(لنین، چگونه باید مسابقه را سازمان داد،منتخب آثار 4 جلدی، ترجمه م- پورهرمزان، جلد سوم،ص 434). و...
بطور کلی، لنین هگل را به عنوان یک ماتریالیست مطالعه میکند و هر آنجا که هگل را لازم است که بروی پا برگرداند، بروی پا برمیگرداند. اینجا، اما هگل خود گرایشی شدیدا ماتریالیستی از خود بروز میدهد وعمل که نقش یک عنصر ماتریالیستی را، هم در معیاری اساسی برای فهم درستی شناخت تئوریک (ارزش عام داشتن آن) و هم برای تغییری واقعی در جهان واقعی بازی میکند(فعلیت بی واسطه)، بالاتر از تئوری قرار میدهد.
 در تفکرهگل، ایده عملی بالاتر از ایده تئوریک است. تئوری نو، بی تردید خود تغییری است در جهان موجود، اما تغییری در ذهنیت جهان موجود(و در آغاز اقلیت)، نه در واقعیت عینی آن(یا فعلیت آن). با درست ترین و عالی ترین اندیشه ها و تئوری های صرف، نمیتوان واقعیت طبیعی و اجتماعی را تغییرداد. اینجا ما در بهترین حالت درسترین و دقیقترین اندیشه ها را داریم که با واقعیت و عینیت موجود در تضادند، زیرا فراتر از آن رفته اند و آنرا نه آنطور که صرفا هست، بلکه آنگونه که میتواند باشد، بازتاب میدهند یا جلوه گر میسازند. بدینسان تئوری به تنهایی کامل نیست. حلال تضاد بین ذهن و عین، عمل است. بوسیله  عمل یا فعالیت انسان است که میتوان تغییری واقعی در جهان واقعی ایجاد کرد و آن را تغییر داد. اینجا عمل به عنوان رکنی بالاتر از تئوری ظاهر میشود. اینجا، عمل، خود، و تئوری است. عمل واسطه ی دگردیسی یا تحول  تئوری به ضد خودیعنی واقعیت است.عمل دربردارنده و شکل بیرونی گشته و عینیت یافته تئوری بوده و از این رو مرحله ای تکامل یافته تر از تئوری صرف بشمار میآید.
 در جهان طبیعی و اجتماعی در حال حرکت، هیچ شیء یا پدیده ای خصلت ذهن انسانی را ندارد. طبیعت و اجتماع نمیتوانند بوسیله خود، قوانین و ضرورتهای  خود را بشناسند. این قوانین و ضرورتهای طبیعی، بگونه ای خودبخود و کور حرکت و عمل میکنند. از این دیدگاه معین، طبیعت فاقد آن فعلیتی است که انسان میتواند از خود بروز دهد. این تنها انسان است که با آفریدن ذهن او، طبیعت، عالیترین آفریده خویش را خلق کرده است. از این رو در برابر جهان طبیعی و اجتماعی موجود، انسان است که نقش یک موجود متحرک آگاه و دارای فعل و عمل آگاهانه را بازی میکند و بوسیله این فعل و عمل آگاهانه میتواند جهان موجود را، با شناخت قوانین و ضرورتهای آن و درعمل تغییر دهد. در اینجا ذهن و عمل انسان جهان موجود را نفی میکنند و جهان دیگری را میآفرینند. نفی جهان موجود، نه نفی وجود عینی و واقعی آن، بل نفی واقعیت و عینیتی در آن، که یا در شکل کنونی خود به حال نیازهای انسان مفید نیست و یا کهنه  شده، و جایگزینی واقعیت و عینیتی دیگر، بجای آن است. 
ستایش عمل، نه به این معنا است که عمل، فرایندی است بطور مطلق مستقل از تئوری، و نه به این معناست که بطور یک جانبه، کامل است. زیرا عمل خود یا به تئوری ختم میشود، یا فرایندی است در پی تئوری. عمل بدون تئوری، ناکامل است؛ کنشی  است کور و بی چشم انداز. این را لنین در«چه باید کرد» فریاد کرد، آنگاه که تاکید کرد که «بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد» و یا «نقش مبارز پیشرو را تنها حزبی میتوان بازی کند که به تئوری پیشرو مسلح باشد»؛ و اینها را درست در مقابل ایده های اکونومیست شیفته عمل کور در روسیه قرار داد. همان اکونومیستهایی که با داد و هوار کشیدن درباره ی عمل، آن هم محدودترین نوع عمل، یعنی عملی در چارچوب نگهداری شکل موجود پدیده ها، یا عملی که به تغییری اساسی منجر نمیشود و لذا بنیان های شکل موجود شیء یا پدیده را دست نخورده باقی میگذارد، یعنی عمل رفرمیستی یا عملی در چارچوب نظام موجود(همانها که  ترتسکیست های و چپ منفعل ایرانی نیز چپ و راست با تکرار واژه ی«پراکسیس» تکرار میکنند) عمل انقلابی و دگرگون کننده را مسخ میساختند. اینجا و در این یادداشتهای فلسفی نیز، لنین بارها بر اهمیت شناخت خردمندانه (یا منطقی) یعنی تنها شناختی که میتواند واقعیت را در مجموع آن و در یکایک اجزای آن، در موجودیت آن و در چگونگی تحول و تکامل آتی آن بشناسد، تاکید میکند.
 در مقابل ناکاملی عمل بدون تئوری، روشن است که تئوری نیز بدون عمل ناکامل است. به این ترتیب هر کدام از این دو به تنهایی حامل کمبودها و نواقصی هستند، که دیگری آن را ندارد.(4) اما وحدت مشخص و تاریخی این دو، یک وجود کامل میسازد. یک وحدت اضداد از تئوری و عمل یعنی آنچه مارکس آنرا پراکسیس مینامد. در این وحدت اضداد، و در مقایسه میان این دو، عمل علیرغم نواقص  و کمبودهای خود در مقابل تئوری، خواه به عنوان یک پدیده ی مستقل و خواه نسبت به تئوری، نقش بالاتری نسبت به شناخت تئوریک دارد. زیرا همچنانکه هگل میگوید ،نه تنها ارزش عام دارد، بلکه دارای ارزش فعلیت بیواسطه است.
بنابراین«خصلت چند بعدی ارائه هگل» چیزی مرموز و غیر قابل فهم نیست که لنین مشکل خاصی در مورد آن داشته باشد. لنین خواه درمورد ارزش تئوری و از زوایای گوناگون و خواه نواقص آن از زاویای گوناگون و سطوح مختلف بحث میکند و به همین سان در مورد عمل. وی در مورد نواقص تئوری بدون عمل و خواه عمل بدون تئوری کاملا روشن است و از این رو، نیازی به تکرار برخی از پیش پا افتاده ترین حقایق نمیبیند. اما به گمانم ما باید ترتسکیستها و کسانی مانند کوین آندرسون و دونایفسکایا را متهم کنیم که نه تنها چیزی ازخصلت چند بعدی ارائه فلسفه هگل دستگیرشان نشده، بلکه با پنهان شدن پشت «وحدت» اضداد نکته اساسی یعنی«ضد» بودن اضداد، دافع یکدیگر بودن اضداد، مبارزه و جنگ اضداد را در این وحدت از قلم بیاندازند، لذا دیالکتیک را به یک چیز یک جانبه و بیروح یعنی نادیالکتیک یا متافیزیک وحدت صرف اشیاء و پدیده ها تبدیل نمایند. 
                                                       ادامه دارد.
         م- دامون
اردیبهشت 96

یادداشتها                                                                                                                      
   1- خود لنین در مقاله ای که بعدها نگاشت – به نام ماتریالیسم رزمنده- به مشکل بودن نوشته های هگل اشاره میکند و میخواهد ضمن برگزیدن برخی از سخنان هگل به تفسیر ماتریالیستی آنها پرداخته شود.
2- برای نمونه مارکس و انگلس ایدئولوژی آلمانی را به گفته انگلس صرفا برای روشن شدن مسائل برای خودشان نگاشته بودند و آنچنان که انگلس میگوید،بعدها آنرا به «انتقاد جونده موشها» رها کرده بودند.
3- باید توجه کرد که فهم دقیق، روشن و کامل دلایل لنین برای عدم انتشار یادداشتها، بدلیل نبود توضیحاتی از جانب وی ممکن نیست و یافتن دلایل عدم انتشار یادداشتهای لنین مشروط به حدس و گمان است.. اما میتوان حدس زد که چه دلایلی و یا چه تفسیرهایی قطعا و یا مجموعا نادرست است و چه دلایل و یا تفسیرهایی میتواند در مجموع درست یا نزدیک به حقیقت باشد.
4-هگل وحدت مشخص این دو را در «ایده مطلق» جستجو میکند و میگوید:«ایده ی مطلق خود را بمثابه اینهمانی ایده نظری و ایده عملی نشان میدهد. هر کدام از آنها به تنهایی هنوز یکجانبه،...است»(علم منطق، ترجمه زیبا جبلی، ص1184)