۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

درباره رفسنجانی

درباره رفسنجانی

 نقش رفسنجانی در حکومت اسلامی
جدای از هرعلتی برای مرگ رفسنجانی، و سوای هر نوع مراسمی در سوگداشت وی، نظریات ما در مجموع  همان نظراتی است که در گذشته در مورد وی داشته ایم و دربرخی مقالات ما بطور مشخص تری بازتاب یافته است.(بویژه در مقالات طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک و تراژدی و مضحکه حکومت اسلامی).
رفسنجانی یک ضد کمونیست و ضد دموکرات تمام عیار
 رفسنجانی در ارتجاعی ترین و ضد انقلابی ترین مواضع خویش که آنها را همواره و تا پایان زندگی خویش نگاه داشت، یک ضد طبقه کارگر، یک ضد کمونیست و یک ضد طبقات و جریانهای دموکراتیک و حتی  لیبرالی(همچون جریان بازرگان و بنی صدر، سحابی و دیگران) یک ضدخلق بود.
 در پیش از انقلاب ، به مانند بسیاری از آخوندهایی که از یک موضع ارتجاعی به مبارزه با رژیم شاه دست میزدند، جنبه ضد کمونیستی و ضد دموکراتیک وی بسیار قویتراز جنبه ی مبارزه واپسگرایانه اش با نظام استبدادی شاه بود.
پس از انقلاب و تا سالهای پس از پایان جنگ، وی نقش مهم و اساسی در تداوم جنگ با عراق، سرکوب جریانهای انقلابی، دموکراتیک و لیبرالی، سرکوب جنبش خلقهای کردستان و عرب،اعدام های سال 67، حذف منتظری از قدرت و انتقال ولایت فقیه از خمینی به خامنه ای، برنامه ریزی برای عادی ساختن امور پس از جنگ، سمت و سو دادن نیروهای حکومت بسوی سرمایه اندوزی و کام جویی از زندگی، به قتل رساندن روشنفکران و مبارزین دموکرات و چپ در داخل و بیرون، تدوین سیاست «تعدیل اقتصادی» و عادی سازی رابطه ی وابستگی  اقتصادی به امپریالیستهای غربی و استوار کردن حکومت  اسلامی داشت. در این مواضع و چهره ی رفسنجانی هرگز تغییری اساسی پدید نیامد و او آنرا تا پایان زندگی خویش حفظ کرد.
 در«اصلاح طلب ترین» مواضع(یعنی مواضعی که اصلاح طلبان مدعی اند وی با در پیش گرفتن این مواضع چرخش کاملی کرده است و به مردم پیوسته است) که این روی و چهره ی وی، عمدتا در تقابل با خامنه ای و جریانهای ارتجاعی تر از خودش، بویژه پس از سالهای 80 خود را نشان داده است، فردی بود که خواهان آزادیهای اجتماعی و فرهنگی محدود، یعنی در حدودی مانند زمان شاه سابق و کشورهای استبدادی نیز وابسته کردن همه جانبه ایران به امپریالیستها بود.
رفسنجانی در این گونه مواضع «اصلاح طلبانه» یا «اعتدالی» خود، با اصلاح طلبان داخل حکومت نیز بطور کامل راه نیامد و گر چه در برخی زمانها به آنها یاری رساند، اما در مجموع  تمامی تلاشهای خود را کرد تا آنها را - و جریانی که آنها در مجموع، رهبری آن را از سالهای پس از 1376 در دست داشتند- به راه «راست» (راه حزب کارگزاران) هدایت کند و به زیر پرچم خود کشاند. امری که اصلاح طلبان حکومتی تا حدود زیادی و به این  دلیل که نیاز به پشتیبانان نیرومندتر و با شرایط بهتری در قدرت داشتند، به آن تسلیم شدند.
رفسنجانی به طور کلی نماینده جریانی درون لایه های بورژوازی تجاری سنتی ایران بود که از قطب ارتجاعی سنتی به قطب ارتجاعی نیمه سنتی- نیمه مدرن تغییر مواضع دادند، و جدای از حفظ عمامه و عبا، به مرور نماینده های تازه بدوران رسیده بورژازی بوروکرات - کمپرادور ایران گردیدند. بسیاری از این دسته ها، از لایه های متوسط و پایین فئودالها و یا خرده مالکین مرفه  درون روستا برخاستند. و اینها نیز  تقابل اساسی با حکومت شاه نداشتند و صرفا مخالف رفرمهای وی در روستاها و برخی گرایشها در حکومت وی در تضعیف مذهب، موقعیت اجتماعی و اقتصادی روحانیون و نیز رشد غرب گرایی  اجتماعی - فرهنگی بودند.   
در مورد مواضع ارتجاعی رفسنجانی بسیار صحبت شده و ما نیز در مقالات خود به آنها اشاره کرده ایم بنابراین در این مقال به مواضعی میپردازیم که رفسنجانی در دوره پایانی زندگی خویش گرفت یعنی مواضعی که اصلاح طلبان مدعی اند با اتخاذ این مواضع تغییر کرده است. این مواضع همچنانکه  گفتیم در دو جهت محک خورد: در مقابله با جریان خامنه ای و اعوان و انصارش و در تداوم وحدت با اصلاح طلبان.
تقابل رفسنجانی با خامنه ای و راستهای متحجر
مبارزه رفسنجانی با خامنه ای که از سالهای 1380 به بعد اشکال جدی تری یافت،(1)کماکان و عموما پشت درهای بسته صورت میگرفت و جنبه آشکار آن از جنبه غیر آشکار آن بسیار کمتر بود. در حالیکه عالم و آدم میدانستند این اختلافات در حال حادتر شدن است، اما او همواره سعی در پنهان نگه داشتن آن داشت؛ و گرچه اینجا و آنجا دست به موضع گیری های علنی میزد، اما در مجموع ترسش از باصطلاح در خطر قرار گرفتن نظام و رو آمدن جریانهای رادیکاتر در جنبش جاری، موجب پنهان کردن همواره ی این اختلافات میگردید.
 در جنبه ی آشکار، مهمترین موضع گیری های رفسنجانی در مخالفت با راس جریان راست های متحجر یعنی خامنه ای، مخالفتهای وی با تقلب در انتخابات ها( 76 و 80، 84 و 88 و 92)(2) بود و سوای انتخاباتها 84 و 88 که باصطلاح تیغش نبرید، برای سه انتخابا ت 76، 80 و92 توانست تا حدودی موثر باشد. در عرصه اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، مواضع وی بجز چند موضع مانند آخرین سخنرانی در نماز جمعه تهران، نامه سرگشاده به خامنه ای، یکی ازآخرین سخنرانی هایش خطاب به خامنه ای بدون بردن نام او، مخالفت با ماجراجویی و جنگ طلبی خامنه ای و حکام و سپاه وی،  برخی موارد در مورد نظرات خمینی که بعدا کار به انکارشان کشیده شد و مواردی از این قبیل، در پشتیبانی از آزادیهای اجتماعی محدود و سرو دوم بریده بود. در نهایت وی از لحاظ سیاسی و فرهنگی خواهان حکومتی مانند ترکیه و از لحاظ اقتصادی شبیه به  ایران زمان شاه بود.(3)
 شدیدترین مواضعی که وی در تقابل با خامنه ای اتخاذ کرد، در یکی از آخرین سخنرانی های وی است که خطاب به خامنه ای میگوید که چه کسی این اختیارات را(اختیارات بی پایان ولی فقیه در دخالت در هر امری) در دست شما گذاشته است. رفسنجانی حتی در این نقد خود، فراموش میکند که آنان که ولایت فقیه را نوشتند، آنان که از آن پشتیبانی کردند، آنان که  قانون اساسی را نوشتند و آنان که خامنه ای را به ولایت فقیه انتخاب کرده و از وی همواره پشتیبانی کردند، این اختیارات را به وی دادند؛ و در بسیاری از این موارد، رفسنجانی خود یکی از مهمترین نقش ها را داشته است. رفسنجانی حتی در این سخنرانی که قیافه حق بجانب میگیرد و باصطلاح - و با توجه به این فشارهای زیادی که روی خانواده ی وی است - کمی تند میرود، نیز نمی بیند که چگونه اکنون درمانده ی ایجاد کوچکترین تغییری در آن آشی هستند،که خودشان درست کرده اند و چگونه آتشی که افروختند، دامن بسیاری از آنها را گرفت.
در مجموع، مواضع وی پس از گرفتن تریبون نماز جمعه تهران از وی، ادعای رهبر مبنی بر اینکه نظرات احمدی نژاد به وی نزدیکتر است، درست کردن پرونده برای فرزندان وی یکی پس از دیگری و به زندان افکندن آنها، بندرت برانگیزنده حتی پایه های خودش بود، چه برسد به توده های وسیع مردم که حتی در همین دوره ها نیز به وی اعتماد کافی نداشتند. باید به این شیوه موضع گیری ها، ترس عمیق وی از رشد جریانهای چپ و دموکرات و یا حتی رشد گرایش های رادیکال در اصلاح طلبان را افزود که به مثابه بخشی اساسی ماهیت واقعی طبقاتی وی به شمار میایند. وی عموما سعی میکرد پشت پرده بایستد و با نامه نگاری ها و دیدارهای پنهانی نقش خود را پیش ببرد.
 در همین دوران اخیر که فرصتی برای وی پیش آمد که  برخی موضع گیری های گذشته خود را اصلاح کند( در مورد افشای نوار صحبت های منتظری با گروه جلادان اوین بوسیله فرزند وی) و فضای درون جامعه به وی امکان این چرخش و تغییر را میداد، مواضع وی در پشتیبانی کامل از جلادان و مواضع پیشین خودش بود.
شاید لایه هایی از اصلاح طلبان، که آماده اند خود و دیگران را فریب دهند، دلایل اتخاذ این چنین مواضعی را به وضع تحت فشار وی نسبت دهند و آمادگی کامل جناح راست برای کوبیدن و راندن بیشتر وی به حاشیه؛(4)ولی حتی اگر چنین باشد، میتوان آنرا فرصت طلبانه، «خود شیرینی» و برای برداشتن فشارها از روی خود و فرزندانش و نیز استحکام  موقعیت های سیاسی و حکومتی اش دید.
 اما حقیقت ماجرا آن است که رفسنجانی هرگز مایل نبود در ارکان حکومتی که خود سهمی بزرگ در استحکام نسبی اش داشت، خللی ایجاد کند، و قدمی بردارد که به تقویت جریانهای مخالف نظام  وحتی لیبرالی - ملی بینجامد. از دیدگاه وی گذشته، گذشته و هر آن موضعی  که در آن گذشته از جانب وی و در مورد هر مسئله ای اتخاذ شده، کاملا درست بوده(و اگر شرایطی چون گذشته تکرار شود همان مواضع و همان رفتارها را اتخاذ میکند) و هر چون و چرایی در مورد آن نه تنها درست نیست، بلکه ممکن است  به ضرر حکومت اسلامی اش بینجامد. صحبت اصلاح  از نظر رفسنجانی تنها بر سر اکنون است و در نهایت اینکه  فردی،عده ای یا جناحی، زیاده روی میکنند و باید جلوی این زیاده رویها را که مانع ثبات  حکومت هستند، گرفت.     
رابطه با اصلاح طلبان حکومتی
روابط رفسنجانی با اصلاح طلبان حکومتی بسی پیچیده تر است. رفسنجانی در سالهای پس از 76 آماج حملات آنها قرار گرفت؛ حملاتی که در آستانه انتخابات مجلس در سال 78 به اوج رسید. آنان در روزنامه هاشان(صبح امروز) با عنوانی که تمسخر شدید در آن موج میزد، نوشتند که رفسنجانی نفر سی سی سوم(گر اشتباه نکنم) تهران شده است. حجاریان تئوریسین آن روزهای اصلاح طلبان ترور شد و رفسنجانی در مقابل آن ترور سکوت کرد. چنانچه در این ترور نقشی هم نمیداشت(مثلا با وی مشورتی صورت نگرفته بود و مثلا تایید وی جلب نشده بود) باز هم انگار خیلی هم برایش ناخوشایند نبود و شاید هم تا حدودی دلش خنک شد. رفسنجانی در عین حال در یکی از راست ترین موضع گیری هایش هنگامی که اصلاح طلبان به سراغ جنگ ایران و عراق رفتند و شروع کردند به افشاگری دست های پشت پرده ای که تمایل به ادامه جنگ پس از عقب نشینی عراق از خرمشهرداشت، جمله ی معروف خود را «فتیله ها را پایین بکشید» خطاب به اصلاح طلبان به زبان آورد. وی گفت چنانچه آتشی افروخته شد نه از پرده نشانی خواهد ماند و نه از پرده دار. این برهه ای بود که تضاد اصلاح طلبان با راست های ارتجاعی و راست های باصطلاح مدرن به حادترین اشکال خود رسیده بود و کلا لایه هایی از این جریان داشتند از راست ها کنده میشدند.
 پس از ترور حجاریان و شکست اصلاح طلبان و برنامه هاشان در مجلس و از دست دادن پایه های خود، وضع، چرخشی اگر نگوییم 180 درجه، اما بیش از 90 درجه کرد و بمرور و با تقویت گرایش راست در اصلاح طلبان، از یکسو مواضع  اصلاح طلبان نسبت به رفسنجانی تغییر کرد، و از سوی دیگر با تصفیه های درونی راست ها و نیرومند شدن قطبهای ارتجاعی تر، امثال رفسنجانی که برخی از دوربری هایش (نظیر مهاجرانی، کرباسچی و...) زیر فشار قرار گرفته و به زندان هم افتادند، از مرکز ثقل حکومت دور شد و در نتیجه از سوی راست های ارتجاعی تر از وی تلاش شد تا در حاشیه روندهای سیاسی قرار گیرد.
 این شرایط  دوگانه، موجب نزدیک شدن جریان اصلاح طلبان حکومتی به رفسنجانی و جریان رفسنجانی شد.( 5) از به بعد همواره این نزدیکی تقویت گشته و پس از شورشهای 88  و به زندان افتادن رهبران اصلی اصلاح طلبان، این جریانها، بیش از حتی پیش از این انتخابات، به جریان رفسنجانی نزدیک شدند و وی تا حدود زیادی به  یکی از رهبران اصلی این جریانها تبدیل شد.(مقایسه کنیم با سالهای پس از 68 تا 76 که  رفسنجانی آماج حمله ی مجله محتشمی و روزنامه سلام و بعدها روزنامه های گوناگون اصلاح طلبان بود).
 در مجموع، رفسنجانی بسیار کمتر تغییر موضع داد تا اصلاح طلبان. رفسنجانی پس از 88 تفاوت کیفی با رفسنجانی 76 و این یکی نیز چندان تفاوت چندانی با رفسنجانی پس از پذیرش صلح و باصطلاح «سردارسازندگی» و این یک نیز با آن رفسنجانی قدیمی ندارد. اما اصلاح طلبان تفاوت زیادی با سالهای 76 تا 78 خود دارند.
بنابراین بیش از اینکه رفسنجانی تغییر کند و به اصلاح طلبان نزدیک شود، این اصلاح طلبان بودند که تغییر کردند و با تقویت گرایش براست در جریانهای منسوب به آنها، به رفسنجانی و مواضع وی نزدیک شدند و تا حدود زیادی در این مواضع جدید تحلیل رفتند. اما اصلاح طلبان اینگونه وانمود میکنند که گویا این رفسنجانی بوده که  تغییرات بسیار کرده است و به آنها و مردم نزدیک شده است.(6)اینکه رفسنجانی از جانب راست های متحجر به اشکال مختلف تحت فشار قرار گرفت، به این علت نبود که رفسنجانی  مواضع  اساسی خود را تغییر داده و به اصلاح طلبان نزدیک شده است، بلکه به این دلیل بود که راست ها، برنامه هایی را از جنبه های مختلف اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی  پیش بردند که با توافقات نخستین بین رفسنجانی و خامنه ای فرق میکرد. آنها میخواستند بقیه جریانها را حذف کنند و  تمامی قدرت را در داخل و نیز در رابطه با امپریالیستها در دستان جناح و لایه هایی که خود نماینده اش هستند، بگیرند.     
در مورد چرخش مواضع اصلاح طلبان به راست و نزدیک شدن به جریانهایی مانند جریان رفسنجانی نیز، جدای ازفشارهایی که به جریانهای میانه و چپ اصلاح طلبان از سوی راست ها وارد شد تا آنها بسوی راست ترین مواضع گرایش پیدا  کنند، که به هر حال نسبت به ماهیت آنها امری بیرونی به شمار میآید، امکانات این چرخش درون خود مواضع اصلاح طلبان نهفته بود:علاقه ی آنها به پابرجایی حکومت اسلامی و ایجاد اصلاحاتی نه چندان جدی در این نظام، اتخاذ شیوه های کم و بیش راست برای مبارزه با راست های متحجر و باصطلاح اصلاح نظام از درون و از راههای قانونی(قانون اساسی)، عدم نزدیکی آنها به خواستهای واقعی مردم و مبارزه ی متداوم آنها با هر نوع نزدیکی به جریانهای بیرون از حاکمیت یعنی  حتی راست ترین جناح های بورژوا لیبرال های ملی. وهمین محصور کردن خود درون نیروهای حاکمیت و باصطلاح التماس و قسم های آنها که ما  خواهان براندازی نیستیم و تنها میخواهیم شرایط پابرجایی و تداوم حکومت را فراهم کنیم، کار را به آنجا رساند که مدام علیه هر گونه انتقادی از جانب نیروهای میانی و چپ خود بایستند و وضع  را به تقویت راست ها در این جناح بکشانند.
به این ترتیب، رفسنجانی بدون دادن حتی امتیاز قابل توجهی به اصلاح طلبان، آنها را مجاب کرد که به وی به عنوان یک نیروی قدرتمند در حاکمیت نیاز دارند. ضمنا وی نیز به سهم خود به تعدیل مواضع  نیروهای اصلاح طلب و گرایش بیشتر آنها به درهم آمیزی با مواضع راست نقش داشت.
 بنابراین سوگداشتی که برای رفسنجانی گرفته میشود، بطور عمده از جانب پایه های رفسنجانی و  اصلاح طلبانی است که بیش از هر زمان راست شده اند و در این میان تا حدود زیادی خطوط سیاسی آنها با خطوط سیاسی رفسنجانی درهم آمیخته است. اصلاح طلبانی که امید به هیچ جایی نبردند مگر به عناصر درون حکومت؛ و جریانهایی در آنها رو آمد که اکنون بسیاری از آنان نه تنها چندان خواهان حتی  اصلاحاتی نیم بند نیستند، بلکه خواهان سهمی از این خوان یغما گسترده هستند.
شرکت مردم در سوگداشت رفسنجانی
 دلیل اینکه مردم در چنین جریانهایی و به این درجه شرکت میکنند، در این است که رهبری کنونی مبارزات سیاسی و فرهنگی مردم در دست نیروهایی همچون جریانهای رفسنجانی، خاتمی، روحانی و دیگران قرار دارد. و این نیز در خلاء تقریبا کامل طبقه کارگرآگاه و حزب رهبری کننده اش و  نیروها و احزاب دموکرات و حتی لیبرال، امر غریبی نیست. بنابراین این جریانها هستند که سوای پایه های خود که به هر حال در جامعه وجود دارد، میتوانند به یاری این پایه ها، بقیه لایه های درون طبقات بورژوازی، خرده بورژوازی و حتی طبقه کارگر و زحمتکشان را در شهر و روستا بدنبال خود بکشند. بخشهای مهمی از مردم ایران نیز در کل، به سبب نبودن طبقه ای مترقی یا انقلابی در رهبری جنبش خود، به ناچار و تنها برای جستن فضاهایی برای تنفس و گشاده کردن چارچوب های تنگ زندگی اقتصادی- اجتماعی که امانشان را بریده است، به امید آینده ای شاید اندکی بهتر، برنامه های این جریانها را دنبال میکنند. روشن است که  اینجا و در این گرد همایی ها آرام و گویا بی دردسرتر(به گفته ی اصلاح طلبان «کم هزینه تر») بخشهای بیشتری از مردم شرکت کنند و به این وسایل مخالفت خود را با جناح  خامنه ای نشان میدهند.
البته مردم از مدتها پیش( خواه خودجوش و بر مبنای خبرهای پخش شده در جامعه و خواه زیر تاثیرتبلیغات و افشاگری های خود اصلاح طلبان در خلال سالهای 76 تا 80) نسبت به موقعیت های اقتصادی رفسنجانی و خانواده وی و شرکتشان در زد و بندهای اقتصادی و سیاسی دیدگاههایی منفی داشتند و عموما به وی و خانواده وی بی اعتماد بودند.(7) این یک سوی قضیه بوده و هست. اما از سوی دیگر باید توجه داشت که در دوره اخیر، فشارهایی که از جوانب مختلف بروی رفسنجانی و خانواده وی وارد میشد- که موجب باصطلاح مظلوم واقع شدن (8) وی گشت- برخی موضع گیرهای وی در مورد مسائل مختلف سیاس و فرهنگی که به آنها اشاره کردیم، و نیز نفرت هر چه بیشتر مردم از خامنه ای و باند حاکم( که وضع را چنان میگرداند که هر کس که با خامنه ای و باند وی مخالف باشد مقبولیت نسبی پیدا میکند) تا حدودی وضع را بسوی پایین آوردن شدت نفرت پیشین مردم تغییر داده و تا حدودیبسوی مقبولیت وی (البته نه چندان همگانی و نه چندان همه جانبه ) برگردانده بود.   
نکته مهم در این خصوص این است که حرکتهای مردم در دوره هایی که آنها رهبری هایی درخور و هماهنگ با مضمون واقعی جنبش خویش ندارند، دارای دو وجه یا گرایش است: یکی وجهی که آنها کم و بیش در چارچوب نیروهای رهبری حاکم بر جنبش ها حرکت میکنند، شعارها و خواستهایی را مطرح میکنند و اشکالی از مبارزه را پیش میبرند که  از پیش بوسیله رهبری تعیین شده، و دوم، وجهی که آنها  این چارچوبها را میشکنند و گرایش به رادیکالیسمی مییابند که مضمون واقعی جنبش آنها، آنان را به سوی آن سوق میدهد.
در بخش اول آنها اسیر رهبری نیروهای حاکم هستند و هماهنگی یا وحدتی واقعی میان مضمون جنبش  و خواستها، شعارها و اشکال مبارزه برقرار نیست. زمانی که این چارچوب ها و اسارت ها، بدلیل شرایط معینی همچون تمایل توده ها به پیشروی،  نارسایی های رهبری و سازشکاری های آن، عقب افتادن آن از وضعیت های پیشرفته و نو در جنبش، اشتباهات و یا  انتخاب اشکال سرکوب شدیدتر از سوی نیروهای حاکم در هم شکسته میشود، تا حدودی این هماهنگی بین مضمون درونی جنبش و  خواستها و اشکال مبارزه آن برقرار میگردد.(9)
 امر نخست در زمانهای تکامل مسالمت آمیز و صلح آمیز ممکن است، اما امر دوم با مقاومت نیروهای حاکم و یا گرایش آنها به سرکوبهای خشن تر مبارزات مردم رو میآید. نکته این است که زمانی که یکی از این دو وضع رو میآید، دیگری در حاشیه قرار گرفته و غیر عمده میشود. اعتراضات نخستین مردم پس از تقلب انتخاباتی باند خامنه ای در سال 88 و نیز تکامل بعدی این مبارزات، یکی از برجسته ترین مصداق های این دوگانگی در حرکت جنبش دموکراتیک مردم ایران در دوران اخیر است.  
اما برخی گروهها، زمانی که حرکت مسالمت آمیز نخست جای خود را به حرکتهای مبارزه جویانه تر پس از آن میدهد، انتظار دارند در دور بعدی جنبش، مردم از نقطه دومی که حرکت با آن پایان یافته بود، آغاز کنند؛ و چون مردم که تابع ضرورتها و قوانین واقعی حاکم بر حرکتهای جنبش خود هستند، چنین نمیکنند، و «دور» حرکت (به دلیل تغییرنکردن رهبری و ...) دوباره از نقطه نخست از سر گرفته میشود، شروع میکنند به بد و بیراه گفتن به مردم و اینکه مردم یادشان رفته که چنین بوده و چنان.
مواضع برخی گروههای سیاسی باصطلاح چپ که کوچکترین ریشه و الفتی با مردم ندارند در برخورد به مردم از همین گونه است. اینها کار را به هر گلایه و شکایت و حتی بد و بیراهی نسبت به مردم میکشانند و اسم آنراهم  میگذارند «خلاف جریان آب حرکت کردن»!
مارکس ، انگلس، لنین، استالین و مائو و احزاب بزرگ انقلابی  نیز بارها از افکار، رفتار و اعمال توده ها انتقاد کردند. اما آنها هرگز نسبت به طبقه کارگر و زحمتکشان و نیروهای انقلابی و دموکرات جامعه چنین اشکالی از برخورد را، که در بهترین حالت، شاید در مضمون خود انتقادهایی درست را طرح کنند، پیشه نکردند.
 انگلس زمانی که 25 سال سن داشت «وضع طبقه کارگر در انگستان» را نوشت. کتابی که از تمامی جهات نه تنها گزارشی از وضع اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی طبقه کارگر است، بلکه  تمامی ضعف های آگاهی طبقه کارگر انگلستان را در آن زمان نشان میدهد. اما انگلس مجبور نشد که بدلیل وجود این ضعف ها در طبقه کارگر، به طبقه کارگر و زحمتکشان سخن نابجایی بگوید و گلایه کند که چرا از نظر فرهنگی چنین است و از لحاظ اجتماعی چنان و از لحاظ سیاسی بهمان. هر کس که کتاب انگلس را که بدون تردید هنوزهم  یکی از بهترین کتابهای مارکسیستی است، بخواند از درون آن، عشق و احترام ژرف یک انقلابی 25 ساله را به طبقه ای که خود نماینده سیاسی آن است، عمیقا حس میکند.
بلشویکها در نهم ژانویه 1905 در کنار کارگران در تظاهرات شرکت داشتند و با آنها به قصر تزار و تقدیم عریضه رفتند. آنان در این تظاهرات به نقد حرکت کارگران و بی نتیجه بودن آن پرداختند. در پایان این حرکت بسیاری از بلشویکها در کنار کارگران جان خویش را باختند. کسی نخوانده است که لنین و بلشویکها بواسطه این حرکت، کوچکترین سخن ناشایسته ای نثار کارگران کرده باشند.
 مائو نیز همواره به ضعفهای درون توده ها برخورد میکند اما برخورد وی چنان است که از لابلای تک تک جملات و برخوردش حس علاقه و احترام عمیق به کارگران و دهقانان و توده ها حس میشود.(10)   
 رهبران  و احزاب کمونیستی بزرگ ما، هرگز نیازی به تحقیر کردن توده ها و بد و بیراه نثار کارگران و زحمتکشان کردن را نداشتند. آنها به طبقه کارگر عشق میورزیدند و مایل بودن با دلایل اقناعی و گسترش آگاهی وی، او را داوطلبانه به اتخاذ راهی نوین برانگیزند. و عشق هرگز نمیگذارد که شما به آنکه به آن عشق میورزید، اگر حتی در مخالفت با این موضع، آن حرکت و یا فلان عمل وی باشید، بی احترامی کنید.
شک و شبهه در مورد علل مرگ رفسنجانی
شک و ظنی که پیرامون چگونگی درگذشت رفسنجانی(و حادثه پلاسکو) وجود دارد و اشارات و بیاناتی که در این مورد از سوی برخی حکومتگران و فعالان مدنی ابراز شده است، جای بررسی و تامل دارد. بواسطه توطئه گری های بی پایان حکومت و باند خامنه ای مردم همواره دچار این نوع سوء ظن ها میشوند و هر شایعه ای در خصوص این اتفاقات، بسرعت در میان طبقات مختلف مورد پذیرش واقع میشود.
 بروز حادثه پلاسکو به فاصله کوتاهی پس از آن نیز بحث انگیز است. این حادثه چرخشی در افکار عمومی پدید آورد و مردم در پی این حادثه بجای دنبال کردن مسائل مربوط به مرگ رفسنجانی، این حادثه را پیگیری کردند. این تاثیر ویژه حادثه پلاسکو، یعنی بروز آن در این زمان معین، جدای از منافعی که برای بنیاد مستضعفان و سپاه داشت، به نوبه خود آن شک ها و ظن ها را قوی تر میکند.

هرمز دامان
دی ماه 95
          
یادداشتها
1-    رفسنجانی در انتخابات 76  با توصیه به حکومت به تقلب نکردن در انتخابات ریاست جمهوری، در انتخاب شدن خاتمی نقش داشت.
2-    همسر رفسنجانی در خلال تقلب انتخابات 88،  در مقابل پرسشی از وی که اگر اینها تقلب کردند مردم چه باید بکنند، جواب داد «به خیابان بریزند».
3-    واین جالب است که اغلب میشنویم که اینها نمیتوانند چیزی بیش از اینها را بخواهند، زیرا از جانب راستها(که خود اغلب در این موارد پشت خمینی پنهان میشوند) متهم به این میگردند که یا لیبرال شده اند و یا از صف خودی ها بیرون رفته و به صف دشمنان پیوسته اند. چنین رفتارهایی البته در میانشان و با جوی که درست کرده اند وجود دارد، اما مسئله این است که حتی اصلاح طلبان(چه برسد به رفسنجانی) در بهترین زمانها و شرایط خویش نیز حاضر به موضع گیری به نفع ملیون (یا ملی - مذهبی ها) نشدند. بازرگان یکی از راست ترین ملیون بود. اما بندرت در میان اصلاح طلبان کسانی بودند که حاضرشدند به وی بازگردند و به اصلاح نظرات  درون گروههای بسته خویش دست زنند. باید دلیل اصلی را در دیدگاههای تنگ اصلاح طلبان و گروه ها و لایه های محدودی در خرده بورژوازی مرفه و لایه های پایین بورژوازی سنتی دید که آنها نماینده اش بودند، و نیز دیدگاهی که در مورد رهبری بی و برو برگرد خود داشتند. امری که در صورت پیوستنشان به قطب های بیرون از حکومت تا حدود زیادی از دستشان بیرون میامد. 
4-    شاید بتوان چنین توجیهاتی را در مواردی مانند دیدار دختر وی با دوست هم بند بهایی اش و عکس گرفتن با خانواده وی و مواردی از این رده درست دانست، اما در مورد نکات و مسائل اساسی، خیر.
5-    نمیتوان نقش بسیاری از اصلاح طلبانی که از ایران بیرون رفتند و به آمریکا پناه آوردند را در این نزدیکی بی تاثیر دید. اصلاح طلبان که خود روزگاری نه چندان دوربه افشای سیاست «تعدیل اقتصادی» و علائق رفسنجانی در وابستگی به قدرتهای امپریالیستی غربی دست میزدند، اکنون با نزدیک شدن به رفسنجانی، کمابیش همان خط او را در سیاست خارجی و در رابطه با امپریالیستها دنبال میکردند.
6-    روشن است که هنوز تمایزات و تفاوت های معینی بین دو جریان موجود است و اینها بطور کامل یگانه نشده اند. اما زمانی که آقای مطهری که جزو نفرات نخست لیست اصلاح طلبان بود، به آنها توصیه میکند که برای پرکردن خلاء رفسنجانی، آقای ناطق نوری را انتخاب کنند و باصطلاح به دور وی حلقه زنند- یکی از اشخاصی که همواره و پس از انتخابات 76 دور بر خامنه ای پلکیده است-  و دور نیست که این حضرات دست به این کار بزنند و یا شخصیتهایی مشابه را انتخاب کنند، آنگاه  اینها هر چه بیشتر در این جریانها تحلیل میروند و حتی نیمچه استقلال اینها نیز تاثیر آنچنانی بر نقش آنها در رهبری حرکتها اجتماعی و سیاسی نخواهد داشت.
7-     این دیدگاه در مردم، از خیلی پیش از انتخاب احمدی نژاد موجود بوده و ربطی به باصطلاح افشاگری های وی ندارد. در حقیقت وی از آنچه در میان مردم موجود بود، در آن انتخابات استفاده کرد.
8-     «مظلوم واقع شدن» در فرهنگ  حاکم بر جامعه ایران و با توجه به ریشه های آن در مذهب شیعه  مسئله بسیار مهمی است. مردم رفتار  خامنه ای و جناح راست را با رفسنجانی و پسر و بویژه دخترش فائژه دیده بودند و نیز کوتاه کردن دست های رفسنجانی را از موقعیت های مهمی که داشت و سر ناسزا را به او گرفتن در بسیاری از مطبوعات و رادیو وتلویزیون و غیره؛ و آنهم از جانب کسانی که خودشان نیز در خواه در حرص زدن برای قدرت بیشتر و خواه در انباشت ثروت، دست کمی از رفسنجانی نداشته، بلکه از او بدتر بودند. و همین ها در سکوت و خاموشی نسبی آنها در مورد گذشته وی موثر واقع شد. وگرنه بسیاری از مردم بخوبی میدانستند که رفسنجانی نه از گذشته سیاسی خویش تبری جسته و نه ثروت های کلان خود و خانواده اش را از دست داده است.  

9-    هماهنگی بین خواستها، شعارها،شیوه های پیشبرد جنبش و اشکال مبارزه  و جنبش دموکراتیک طبقات خلقی ایران زمانی بر قرار میشود که این جنبش بوسیله طبقه کارگر آگاه و حزب کمونیستش رهبری شود و طبقات مختلف مردمی به اتکا به احزاب واقعی خود در این جنبش شرکت جویند. چنین رهبری ای نه از جنبش توده ها بیخود و بی جهت پیش می افتد و در ماجراجویی غرق میشود و نه از آن عقب میماند و لنگ لنگان آنرا دنبال میکند. چنین رهبری هرگز زمانی که توده ها مایل به پیشروی نیستند- که طبعا دلایل خاص خود را خواهد داشت- آنها را مجبور به پیشروی نخواهد کرد، و زمانی که توده ها مایل به پیشروی هستند- که این نیز دلایل خود را دارد- نه تنها مانع آنها نخواهد شد بلکه خود در صف نخستین قرار خواهد گرفت. 10- «مردم هم نقایصی دارند...  در نزد [مردم] ... به بسیاری از افکار و عقاید عقب مانده برمیخوریم .این باری است که در مبارزه برای آنها ایجاد زحمت میکند. ما باید به صرف وقت و شکیبائی زیاد به آموزش و پرورش آنها بپردازیم، به آنها یاری دهیم  که این بار را بدور افکنند، نقایص و خطاهای خود را اصلاح کنند تا بتوانند با گام های بلند به پیش روند.» مائو تسه تونگ، سخنرانی ها درمحفل ادبی و هنری ین آن، منتخب آثار، جلد سوم، ص102. اینها سخنان رهبر حزب کمونیستی که تا پیش از ادای این سخنان بیش از بیست سال به شکلی همه جانبه در میان توده ها کار کرده بود و رهبری تمامی مبارزات آنها را در دست داشت. با «صرف وقت و شکیبایی زیاد» و از پایین به بالا آمدن همچون «حفاری کهنه کار»، و نه اینکه بدون کوچکترین پایه ای در میان  توده ها و به شیوه چتربازان از بالا بر سر مردم فرود آییم و از آنها بخواهیم که چنین و چنان را بیاد داشته باشند و چنین و چنان نکنند!   

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (9)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (9)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

نظرات فلسفی لنین در فاصله ی میان ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و یادداشتهای فلسفی
 دونایفسکایا  به عنوان سوی ترتسکیست قضیه به  مجادله با فیلسوفان روسی ادامه میدهد:
«و در حالی که لنین مینویسد :«به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»(ص 347)، آکادمیسین بی. ام کدروف، مدیر مؤسسه ی تاریخ و تکنولوژی ارزیابی جدید لنین را از«ایده آلیسم»(«ارزیابی جدید لنین از ایده آلیسم»!؟) به بحثی مبتذل در باب معنی شناسی تقلیل میدهد.»(فلسفه و انقلاب، ص 164-163) و پس از نقل گفته های کدروف:
«اشتیاق فراوان پروفسور کدروف برای انکار این موضوع که دفترچه های فلسفی 1914لنین «تضادی بنیادی با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد»( خوب دقت شود:«تضادی بینادی»!؟) او را به چنان تقلیل گرایی مبتذلی کشانده است که برای «دفاع» از لنین مجبور است نافرهیختگی خود رابه او نسبت دهد.» و پس از نقل نظرات کدروف،مینویسد که وی:«... با این ادعا خود را گول میزند که آن مرزهای فلسفی گشوده شده توسط لنین را بسته است.(همانجا ص164)(1)
«با این همه لنین که نابغه امر مشخص بود، خود محل دقیقی را که مرزهای فلسفی برای او گشود، مشخص میکند. در 5 ژانویه ی 1915، هنگامی که جنگ جهانی با شدت تمام ادامه داشت، نامه ای به دائره المعارف گرانات(که مقاله ی«کارل مارکس» را برای آن نوشته بود) ارسال کرد و پرسید آیا هنوز امکان آن وجود دارد که «در بخش مربوط به دیالکتیک چند تصحیح را انجام دهم... از یک ماه ونیم پیش مشغول مطالعه ی مسئله دیالکتیک بوده ام و اگر هنوز وقت باشد میتوانم مطلبی را به آن اضافه کنم...» لنین نگارش چکیده علم منطق هگل را در سپتامبر 1914 شروع کرده بود. تاریخ مقاله[ی کارل مارکس] ژوئیه- نوامبر 1914 است. چکیده تا 17 دسامبر 1914 کامل نشده بود. نامه ی لنین ناخشنودی او را از تحلیل خود درباره دیالکتیک نشان میدهد. (همانجا، ص164)
در اینجا ما به مسئله«شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند» که ورد زبان دونایفسکایا است، نمیپردازیم و آنرا به بخش های بعدی میسپاریم؛ در حال حاضر ما توجه خود را روی مسئله این «یک ماه و نیم» و گمانه سازی های ترتسکیستها متمرکز میکنیم.
ما فرض میکنیم تمامی آنچه دونایفسکایا در اینجا میگوید، درست است. بر مبنای این نامه، نخست باید توجه داشت که لنین میخواهد تغییراتی در بخش دیالکتیک صورت دهد و مطالبی به آن بیفزاید و نه به بخش ماتریالیسم. از این رو، بخش ماتریالیسم فلسفی بجای خود و بدون تغییر و افزوده ای خواهد ماند.
دوم، اینکه این تصحیحات و افزوده ها که لنین میخواهد در بخش دیالکتیک صورت دهد، باید چنان باشد که کوچکترین تضادی با بخش مربوط به ماتریالیسم فلسفی نداشته باشد؛ زیرا در این صورت آن بخش نیز باید تغییر کند، و لنین علی القاعده باید به آن اشاره میکرد.
 سوم، لنین به یک ماه و نیم اشاره میکند که وی پس از نگارش مقاله، مشغول مطالعه دیالکتیک بوده و میخواهد تصحیحاتی در آن بخش صورت دهد و مطالبی به آن اضافه کند. بنابراین حتی در بخش مربوط به دیالکتیک تغییرات اساسی بوجود نخواهد آمد، بلکه نکاتی تصحیح شده و مطالبی به آن اضافه خواهد شد. و طبعا این مطالب نباید با مطالبی که پیش از آن گفته شده، در ناسازگاری کامل باشد، بلکه باید شرح آنرا دقیقتر و کاملتر کند.
پیش از آن ببینیم از دید این ترتسکیست، مطالعه ی یک ماه و نیمه مورد اشاره لنین، چه تغییراتی در دریافتهای لنین داده است و از نظر وی به چه نتایجی باید بینجامد، نگاهی میاندازیم به بخش هایی از سه اثر لنین که در فاصله سالهای 1908 تا 1915 نوشته شده اند و در آنها درباره ماتریالیسم و دیالکتیک سخن رفته است؛ یعنی مارکسیسم ورویزیونیسم، سه منبع و سه جزء مارکسیسم و مقاله درباره کارل مارکس.  
مارکسیسم و رویزیونیسم( نیمه نخست سال1908)
 «رویزیونیسم در رشته فلسفه رد«علم» پروفسورمآبانه بورژوازی را دنبال کرد. پروفسورها « بازگشت به کانت» کردند - رویزیونیسم هم به دنبال نئوکانتیست ها کشیده شد. پروفسورها هزار بار سفله گوئی های کشیشی  را علیه ماتریالیسم فلسفی تکرار کردند - رویزیونیستها نیز، با تبسمی اغماض آمیز زیر لب (کلمه به کلمه طبق آخرین خلاصه های علمی) زمزمه می کردند که ماتریالیسم مدتها است«رد شده است». پروفسورها با دادن نسبت «سگ مرده» به هگل او را مورد تحقیر قرار می دادند در حالیکه خودشان ایده آلیسمی را ترویج می کردند که هزار بار حقیرتر و مبتذل تر از ایده آلیسم هگل بود،[پروفسورها] تحقیرگرانه شانه های خود را در مقابل دیالکتیک بالا انداختند- رویزیونیستها هم از پی آنها در منجلاب فلسفی علم عامیانه غوطه ور شده،«اولوسیون»«ساده» (و آرام) را جایگزین دیالکتیک«زرنگ»(و انقلابی) می کردند.(لنین، منتخب آثار یک جلدی، ترجمه محمد پورهرمزان، ص31، با اندکی تغییرات)
سه منبع و سه جزء مارکسیسم ( مارس 1913)
این مقاله شرح ساده و فشرده ای از بنیادهای مارکسیسم بدست میدهد.
« فلسفه ی مارکسیسم ماتریالیسم است. درسراسر تاریخ جدید اروپا و مخصوصأ در پایان سده ی هیجدهم در فرانسه، که درآنجا علیه هرگونه زباله های قرون وسطانی، علیه سرواژ درمؤسسات و در افکار نبردی قطعی درگرفته بود، ماتریالیسم یگانه فلسفه ی پیگیری بود که با تمام نظریات علوم طبیعی صدق می کرد و دشمن هرگونه اوهام، سالوسی و غیره بود. ازاین رو دشمنان دموکراسی با تمام قوا می کوشیدند ماتریالیسم را«رد» کنند، آن را خدشه دار نمایند و به آن تهمت بزنند. آن ها ازشکل های مختلف ایده آلیسم فلسفی، که همیشه به نحوی از انحاء منجر به دفاع و پشتیبانی از مذهب می شود، دفاع می نمودند.
مارکس و انگلس با قاطع ترین طرزی ازماتریالیسم فلسفی دفاع کردند و به دفعات توضیح می دادند که هرگونه انحرافی از این اصول اشتباه عمیقی است. نظریات آن ها با حداکثر وضوح و تفصیل درتالیفات انگلس مانند لودویک  فونرباخ  و آنتی ‏دورینگ که مانند مانیفست کمونیست  کتاب روی میزهر کارگر آگاهیست تشریح شده است .
ولی مارکس درماتریالیسم قرن هیجده متوقف نشد و فلسفه را به پیش راند. او این فلسفه را با فراورده های فلسفه ی کلاسیک آلمان، به خصوص سیستم هگل، که آن هم به نوبه ی خود سرچشمه ای برای ماتریالیسم فوئرباخ بود، غنی ساخت. میان این فراورده ها مهم ترازهمه دیالکتیک یعنی آموزش مربوط به تکامل است به کامل ترین و عمیق ترین شکل خود که ازهر گونه محدودیتی آزاد است و نیزآموزش مربوط به نسبیت دانانی بشراست که تکامل دانمی ماده را برای ما منعکس مینماید. آخرین کشفیات علوم طبیعی- رادیوم، الکترون و تبدیل عناصر- به طرز درخشانی ماتریالیسم دیالکتیک مارکس را، علی رغم نظریات فلاسفه ی بورژوازی و بازگشت های «نوین» آنان به سوی ایده آلیسم کهنه و پوسیده، تایید نمود.
مارکس، درضمن این که ماتریالیسم فلسفی را عمیق تر وکامل تر ساخت، آن را به سرانجام خود رساند و معرفت آن را به طبیعت، برمعرفت به جامعه ی بشری بسط و تعمیم داد. ماتریالیسم تاریخی مارکس بزرگ ترین پیروزی فکر علمی گردید. هرج و مرج و مطلق العنانی که تا این موقع در نظریات مربوط به تاریخ و سیاست تسلط داشت به طرز شگفت انگیری جای خود را به یک تنوری جامع و موزون علمی سپرد که نشان می داد چگونه در اثر رشد نیروهای مولده، از یک ساختمان زندگی اجتماعی ساختمان دیگری که عالی تر از آنست نشو و نما می کند- مثلأ از سرواژ سرمایه داری بیرون می روید.
درست همان طورکه معرفت انسانی انعکاس طبیعتی است که مستقل از او وجود دارد، یعنی انعکاس ماده در حال تکامل است، همان طور هم  معرفت اجتماعی انسان (یعنی نظریات مختلف و مکاتب فلسفی، دینی، اقتصادی و غیره) انعکاس رژیم اقتصادی جامعه است. مؤسسات سیاسی روبنایی است که برزیربنای اقتصادی قرار‏گرفته است. مثلآ ما می بینیم چگونه شکل های مختلف سیاسی کشورهای کنونی اروپا برای تحکیم سلطه ی بورژوازی بر پرولتاریا به کار میرود .
فلسفه ی مارکس یک ماتریالیسم فلسفی تکمیل شده ایست که سلاح مقتدرمعرفت را در اختیاربشر و به خصوص در اختیار طبقه ی کارگر گذارد ه است.»(همانجا،ص26)
 درباره کارل مارکس( ژوئیه تا نوامبر1914)
قسمت فلسفه این مقاله به دو بخش تقسیم شده است. بخش نخست به نام ماتریالیسم فلسفی است و بخش دوم عنوان دیالکتیک را دارد.
دربخش ماتریالیسم فلسفی لنین تمامی اندیشه های اساسی مارکس و انگلس را در مورد ماتریالیسم  و نیز نظرات اگنوستیسیست ها (کانت و هیوم) را ذکر میکند. در این بخش لنین  از گرویدن مارکس به فوئرباخ و نیز انتقاد از فوئرباخ اشاره میکند. جملات مشهور مارکس در پسگفتار به چاپ دوم سرمایه را میآورد،  سخنان انگلس در نقد هگل و اینکه شناخت مفهومی تصاویر ذهنی و بازتاب اشیاء و امور واقعی هستند و نیز تقسیم فیلسوفان به دو اردوگاه ایده آلیستی و ماتریالیستی بصورت کامل آورده میشود. نکته مهم این است که تمامی نکات اساسی و مهمی که لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بسط داده است در این فشرده ماتریالیسم فلسفی وجود دارد. ما در اینجا تنها بخش ماتریالیسم فلسفی را میآوریم.
ماتریالیسم فلسفی
«از آغاز سالهای 45-44 هنگامی که دیدگاههای مارکس شکل گرفت، او یک ماتریالیست و بگونه ی ویژه پیرو لودویک فوئرباخ بود، که بعدها جنبه های ضعیف او را تنها در این میدید که ماتریالیسم وی بحد کافی پیگیر و همه جانبه نیست.  برای مارکس اهمیت تاریخی و «دوران ساز» فوئرباخ در این بود که وی قاطعانه از ایده آلیسم هگل گسست و اعلام ماتریالیسم کرد، ماتریالیسمی که  پیش از این[بنا به گفته مارکس ]«در قرن هیجدهم، بطور مشخص ماتریالیسم فرانسوی تنها  مبارزه ای بر ضد نهادهای  سیاسی  موجود و  بر ضد... مذهب و خداشناسی نبوده، بلکه همچنین... بر ضد تمامی [اندیشه های] متافیزیکی» (به معنای « نظرورزی ناهشیار» به جای «فلسفه ی هشیار») بود.»(خانواده مقدس، در میراث ادبی) مارکس مینویسد:«برای هگل، روند تفکر که وی آنرا حتی زیر نام «ایده» به ذهن مستقلی تبدیل کرده، دمیوژ(آفریننده، سازنده) جهان واقعی است... ولی برای من، برعکس، امر اندیشه ای، چیزی دیگری نیست بجز جهان مادی که بوسیله ذهن انسان بازتاب گردیده است، و به شکلهای اندیشه ای تبدیل شده است. (سرمایه، جلد نخست، پسگفتار به چاپ دوم). در هماهنگی کامل با این فلسفه ی ماتریالیستی مارکس و در تشریح  آن، فردریک انگلس در آنتی دورینگ- که مارکس با دستنوشته آن آشنا بود-  چنین مینویسد:«...وحدت جهان در موجود بودن آن نیست.... وحدت واقعی جهان در مادی بودن آن است، که تکامل  طولانی و دشوار  فلسفه و علوم طبیعی ...آنرابه اثبات رسانده است...»«حرکت شکل هستی ماده است. هرگز جایی  ماده یی بیحرکت و یا حرکت بدون ماده وجود نداشته است، و نمیتواند وجود داشته باشد... اما اگر... این پرسش طرح شود: که اندیشه و شناخت چیستند و از کجا میایند؛ این روشن است که آنها محصولات مغز انسانند، انسانی که خودش محصول طبیعت است، و در طبیعت و به همراه محیط طبیعی تکامل یافته است. بنابراین پر واضح است که محصولات مغز انسانی که خود نیز در آخرین تحلیل محصول طبیعت هستند، با سایر همبستگی های طبیعی در تضاد نبوده، بلکه با آنها همسانی و همخوانی دارند.»«هگل ایده آلیست بود. و چنین چیزی گفتن این است که برای او افکاری که در سرش بود، تصاویر[ کپی، بازتاب، انگلس گاه از « نقش بستن»سخن میگوید] کمابیش انتزاعی اشیاء و روندهای واقعی نبودند، بلکه برعکس، برای او، اشیاء و تکامل آنها، تنها تصاویری، واقعیت ساخته شده، از «ایده» ای بودند که پیش از پیدایش جهان در جایی وجود داشته است». انگلس در کتاب دیگرش لودویگ فوئرباخ – که نظر خودش و مارکس را درباره هگل و فوئرباخ و درباره درک ماتریالیستی تاریخ از سر نو خوانده است- چنین مینویسد:«پرسش بزرگ و بنیادی همه ی فلسفه ها، بویژه  فلسفه های اخیر، عبارتست از مسئله رابطه اندیشه با هستی، روح با طبیعت... کدام یک مقدم است: روح یا طبیعت... پاسخهایی که فیلسوفان به این پرسش دادند آنها را به دو اردوی بزرگ تقسیم کرده است.آنان که مدعی بودند روح پیش از طبیعت وجود داشته و بنابراین در آخرین وهله، به شکلی از اشکال به آفرینش جهان باور داشتند... اردوی ایده آلیستی را تشکیل دادند، و آنان که طبیعت را مقدم میشمردند به مکاتب گوناگون ماتریالیسم تعلق گرفتند.»
هر گونه کاربرد دیگری از مفاهیم (فلسفی) ایده آلیسم و ماتریالیسم به سردرگمی میانجامد. مارکس نه تنها قاطعانه ایده آلیسم را که همواره به شکلی با مذهب پیوند داشت، رد میکرد بلکه دیدگاههای هیوم و کانت و اشکال گوناگون لاادری گری، مکتب نقدی و پوزیتیویسم را – که بویژه در زمان ما رواج یافته اند- را نیز رد میکرد؛ و چنان فلسفه هایی را گذشت«ارتجاعی» به ایده آلیسم قلمداد میکرد و آنرا در بهترین حالت« پنهانی و شرمگینانه ماتریالیسم را پذیرفتن و نفی آن در پیشگاه عموم» تلقی میکرد. درباره این مسئله، در کنار آثار یاد شده ی مارکس و انگلس در بالا، به نامه ی مورخ 12 دسامبر 1866 که مارکس به انگلس نوشت، نگاه کنید که در آن به گفته ای از توماس هاکسلی طبیعی دان معروف ارجاع میدهد که «ماتریالیستی تر» ازمعمول، بود و به این بازشناسی او که: « تا آنجایی که ما واقعا مشاهده میکنیم و می اندیشیم، احتمالا نمیتوانیم از ماتریالیسم بیرون رویم»، ولی او را برای «راه در رویی» که برای لاادری گری و هیوم گرایی بازگذاشته، سرزنش میکند.
آنچه بویژه مهم است از نظر مارکس درباره ِرابطه آزادی و ضرورت است: «آزادی درک ضرورت است»«ضرورت کور است تنها تا زمانیکه آنرا درک نکرده ایم» (انگلس، آنتی دورینگ). معنای این شناخت قانونمندی عینی طبیعت و تبدیل دیالکتیکی ضرورت به آزادی(به معنایی مشابه تبدیل «شیء در خود» ناشناخته اما شناختنی به «شیء برای ما » و تبدیل «ماهیت اشیاء» به« پدیده ها»).
 مارکس وانگلس ایرادهای اساسی ماتریالیسم «کهنه» و از جمله ماتریالیسم فوئرباخ را(و به طریق اولی ماتریالیسم عامیانه (وولگار) بوخنر- فوگت- و موله شوت را این میدانستند که:
1-    این ماتریالیسم «بطور عمده مکانیکی» بود، آخرین پیشرفت های شیمی و زیست شناسی را به حساب نمیآورد.(در زمان ما جا دارد تئوری الکتریکی ماده را هم به آنها بیفزاییم).
2-    ماتریالیسم کهنه غیر تاریخی و غیر دیالکتیکی( متافیزیکی یعنی ضد دیالکتیکی) بود و همواره و همه جانبه  نقطه نظر تکامل را دنبال نمیکرد.
3-    به «ماهیت انسان» انتزاعی نگاه میکرد و نه چون«مجموعه ای ی پیچیده »(بطور مشخص و تاریخی تعیین شده) از «مناسبات اجتماعی»، و بنابراین دنیا را تنها «تفسیر» میکرد. در حالیکه مسئله «تغییر دادن» آن بود. به سخنی دیگر، اهمیت «فعالیت عملی انقلابی » را در نمی یافت.( مجموعه آثار، متن انگلیسی جلد 21 ص 53- 50 )  .
پلخانف، ماتریالیسم عوامانه و چگونگی سوء استفاده ترتسکیستها
حال برگردیم به دونایفسکایا که به هیچوجه نمیتواند این آثار را برتابد و باید به هر شکلی شده  نظرات مندرج در آنها را تحریف و تخریب کند. دونایفسکایا ادامه میدهد:
 «کروپسکایا در کتاب یادها اشاره میکند که لنین به مطالعات خود درباره هگل پس از تکمیل مقاله اش درباره مارکس ادامه داد. اما بهترین شاهد برای آنکه دریابیم لنین چه هنگام احساس میکند به دستاوردی نائل شده است، همانا نظر خود لنین نه فقط در نامه ها بلکه در خود چکیده است.
 به محض آنکه لنین به نخستین بخش مربوط به «مفهوم» برچسب زد:«این قسمت های کتاب را باید چنین نامید:«بهترین وسیله برای سردرد گرفتن»، به دنبال آن چنین تاکید کرد:«دقت شود. تحلیل هگل از "قیاس" (جزیی (فردی)- خاص - عام، خاص - جزیی(فردی)- عام و غیره یاد آورد تقلید مارکس در فصل اول [سرمایه] است»(ص339) لنین به تفسیر خویش درباره ی رابطه ی نزدیک میان سرمایه مارکس و منطق هگل ادامه میدهد:«اگرچه مارکس کتابی به نام منطق ننوشت، منطق سرمایه را به جا گذاشت که از آن بویژه باید برای مسئله موجود استفاده کرد. در سرمایه، منطق، دیالکتیک و تئوری شناخت ماتریالیسم(سه واژه ضرورت ندارد: همه آنها یکی است) در مورد یک علم به کار گرفته شده است. تمامی آنچه در هگل ارزشمند است اتخاذ شده و فراتر برده شده است.»(ص353)
 و لنین بسیار قبل از آنکه به این نتیجه گیری برسد، احساس کرد که باید خود را ابتدا از پلخانف، و ناگهان از گذشته ی فلسفی خویش نیز جدا کند.( از گذشته فلسفی خویش جدا کند!؟) سه جمله ی قصار گونه یکی پس از دیگری بیان میشود:           
«(1) پلخانف نه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی بلکه از دیدگاه ماتریالیستی ناپخته، مکتب کانت و(و لاادری گری در کل ) را مورد مورد انتقاد قرار میدهد.(2) در ابتدای قرن بیستم، مارکسیستها مکتب کانت و هیوم را از زاویه ای فویرباخی(و بوخنری) مورد انتقاد قرار میدادند و نه از دیدگاه هگلی.
 درک کامل سرمایه مارکس، بویژه نخستین فصل آن، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است. در نتیجه،هیچ کدام از مارکسیستهای نیم قرن گذشته مارکس را درک نکرده اند.»(فلسفه انقلاب،ص165-164، اعداد داخل پرانتز در متن مربوط به صفحات کتاب لنین است).
و:
«لنین هنگام خواندن تاریخ فلسفه ی هگل، آن هیجانی را که از خواندن منطق به او دست داده بود، تجربه  نکرد. با این حال در این مرحله است که گسست خود را از پلخانف کامل میکند:
«دقت شود.(بررسی بیشتر)احتمالا پلخانف نزدیک به 1000 صفحه (درباره بلتف+ بر ضد بوگدانف+برضد کانتی ها+مسائل اساسی و غیره درباره فلسفه[دیالکتیک] نوشته است. در آنها هیچ چیزدرباره "منطق بزرگتر" و اندیشه هایش (یعنی دیالکتیک به معنای دقیق کلمه  به عنوان یک علم فلسفی)گفته نشده است.هیچ چیز!!»(ص354)( همانجا،ص168، تاکیدها از متن اصلی است).
این بخشها از کتاب لنین، نه تنها از سوی دونایفسکایا نقل میشود بلکه به پیروی از او، چپ و راست از سوی ترتسکیستهای دیگر نقل میگردد و عموما در زیر این نقلهاهمین مطالب نوشته میشود.(2) اینک به این نکات بپردازیم:
نکته اول: انتقاد لنین به پلخانف بروی  نقادی لاادری گری متمرکز است. لنین میگوید پلخانف مکتب کانت و لاادری گری را نه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی، بلکه از دیدگاه ماتریالیستی ناپخته مورد انتقاد قرار میدهد و نه ایده آلیسم را بطور کلی. بدین ترتیب دایره نقد لنین به پلخانف در اینجا محدود به آن خط فلسفی است که بین ایده آلیسم و ماتریالیسم نوسان میکند. در ضمن لنین به مسئله ایده آلیسم تاریخی که بخش بزرگ کارهای پلخانف در مورد آنست و شرح اساسی ترین تزهای مارکس در مورد ماتریالیسم تاریخی، صحبتی نمیکند.
نکته دوم : نیز تکرار نکته اول است در مورد مارکسیستهایی که مکتب کانت و هیوم را مورد نقد قرار دادند. در اینجا باز صحبت در مورد مکتب کانت و هیوم است و نه درمورد تمامی ایده آلیسم، و در مورد تمامی مسائلی که فوئرباخ و دیگر مارکسیستها در مورد ایده ایده آلیسم به عنوان یک جهان بینی فلسفی مورد بررسی قرار دادند.  لنین خود این بخش از نقادی مارکس و انگلس از ماتریالیسم « کهنه» را در مقاله اش در باره کارل مارکس آورده و ما در بالا آنها را ذکر کردیم.
چهارم باز در مورد پلخانف است و اینکه وی درباره دیالکتیک به عنوان یک علم فلسفی چیزی ننوشته است.
تردیدی نیست که چنین نقدی از پلخانف و یا چنین نقصی در وی به هر حال بروی بقیه کارهای وی نیز اثر میگذارد ولی نه به این معنا که همه ی آنها را هیچ و پوچ کند.
حال ما به خود لنین میپردازیم که در واقع همه ی این ترتسکیستها، قضیه را به این شکل برمیگردانند که لنین در این بخشها از خودش انتقاد میکند و معنای چنین انتقاداتی نیز این است که لنین در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم به «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم» باور نداشت، اما اکنون و در این یک ماه و نیم باور پیدا کرده و به همین دلیل این کتاب ارزیابی جدیدی از ایده آلیسم بدست میدهد و«تضادی بنیادی» با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد و به این معنا است که لنین با گذشته فلسفی خویش وداع گفته است.
ما تا کنون به  نکاتی که این حضرات  در این کتاب و در تضاد با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مورد بررسی قرار داده اند کمابیش اشاره کرده و آنها را مورد بحث قرار داده ایم و نکات دیگری را که این حضرات در پی این نقادی ها به آن اشاره میکنند نیز مورد بررسی قرار خواهیم داد. اما پیش از وارد شدن به این نکات، نخست این «کشف بزرگ» ترتسکیستها را مورد بررسی قرار دهیم.
 لنین در سال 1908 هنگامی که مارکسیسم و رویزیونیسم را مینوشت هنوز پیرو ماتریالیسمی(و نیز دیالکتیکی) است که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم شرح داده است. در مارس 1913 هنگامی که سه منبع و سه جزء مارکسیسم را می نوشت، هنوز پیرو همان ماتریالیسم بود و بین ژوئیه تا نوامبر 1914 که کارل مارکس را مینوشت هنوز پیرو همان ماتریالیسم بود و از قضا، تمامی نکاتی را که در این مقاله ی آخر در شرح ماتریالیسم مارکس و انگلس میآورد، درست همان نکاتی است که خود به شرح یک به یک و مفصل آنها در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مبادرت ورزیده بود. تا اینجا هیچ چیز تغییر اساسی نکرده است و نه تنها هیچ  ارزیابی جدیدی از ایده آلیسم و در تضاد با نظرات پیشین صورت نگرفته، بلکه مطالب با استحکام و تشخص بیشتری تکرار شده است. این مسئله حتی به گفته این حضرات تا پایان یادداشتها در بخش«ماهیت»ادامه میابد.
اما یکباره و در طول یکماه و نیم و با خواندن بخش «مفهوم» علم منطق هگل، لنین یک تغییر اساسی، یک جهش اساسی میکند و با فهم این نکته که «شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا میآفریند» در تمامی گذشته فلسفی خویش تجدید نظر و از تئوری عکس برداری و قص علیهذایی که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بدان معتقد بود، سلب اعتقاد  میکند و به «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» باور میآوردو «آغاز گاه نوینی» در فلسفه میسازد.
نخست باید گفت که این بخش «آموزه مفهوم» علم منطق هگل را پیش از لنین، مارکس و انگلس خوانده بودند. اما آنها نظراتی را که دونایفسکایا معتقد است، لنین به آنها و ناگهان در یک ماه نیم باور میآورد، پیدا نکرده بودند. تمامی نکاتی که لنین در سه اثر نامبرده در شرح خویش از ماتریالیسم میآورد، باورها و جهانبینی  فلسفی مارکسی(و انگلس نیز) است که علم منطق هگل را خوب خوانده است، وهمانطور که لنین درباره اش میگوید«مارکس در سرمایه، در یک علم خاص، منطق، دیالکتیک، تئوری شناخت ماتریالیسم ( به سه واژه نیاز نیست:هر سه یکی و همانندهستند) را بکار برده است، و هر آنچه در هگل با ارزش بوده گرفته و تکامل بیشتری بخشیده است». (نگاه کنید به بخش دوم همین نوشته، متن دوم، طرح دیالکتیک هگل).(3)
نکته دوم این است که آری! ممکن است یک شخص بتواند در عرض یک ماه و نیم یک تحول کیفی کرده و با گذشته خویش (البته نه بطور مطلق) وداع کند، اما به این شرط که جلوه هایی از تغییرات کمی را پیش از این تغییر کیفی آشکار، از خود نشان داده باشد؛ و نیز پس از آن، آنچه را پیش از این یک ماه و نیم گفته بود، دوباره تکرار نکند، بلکه همان نکاتی را که پس از تحول کیفی بدان باور آورده بود، تکرار کند. حال آنکه ما میدانیم که لنین پیش از این یک ماه و نیم و در طول بیش از شش سال، نه تنها تغییرات کمی ای در جهت نفی گذشته فلسفی خویش نشان نداده بود، بلکه برعکس همان نکات اساسی را در مورد ماتریالیسم تکرار میکرد،(4) و پس از این یک ماه و نیم و پس از این نامه به گرانات، که همانطور که اشاره کردیم درباره تغییراتی در بخش دیالکتیک است، نیز نه تنها کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را دوباره چاپ کرد، بلکه برآن مقدمه ای نوشت و در آن ابراز کرد که کتابش برای آشنایی با فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک مفید باشد؛ افزون بر این مقدمه، مقاله ای نگاشت به نام درباره اهمیت ماتریالیسم رزمنده وخواستار چاپ آثار ماتریالیستهای فرانسوی که از نظر لنین بسیار زنده تر و ملموس تر از ماتریالیسم دفاع میکردند، شد و نیز درمورد شیوه  تفسیر ماتریالیستی هگل رهنمودهایی داد.
نکته چهارم این است که خوانش ماتریالیستی لنین از دیالکتیک هگل نه تنها در بخش «آموزه مفهوم» کتاب هگل ادامه میبابد، بلکه در همین بخش نیز از ایده آلیسم هگل انتقاد میکند و از ماتریالیسم دفاع. وی در همین بخش است که  مینویسد که در این قسمت از کتاب هگل(قسمت سوم «ایده مطلق»یعنی بخشی که عبارت لنین از آن آورده شده است) در حالیکه بیشترین ماتریالیسم وجود دارد اما درباره ایده آلیسم بطور مشخص چیزی را دربرندارد:
«این قابل توجه است که در تمامی بخش «ایده مطلق» به سختی کلمه ای درباره خدا گفته میشود( بندرت و تصادفی  «مفهوم» «الهی» درج شده است) و جز آن- به این توجه شود - تقریبا هیچ چیزی را که بطور مشخص ایده آلیسم باشد، در بر ندارد، اما موضوع اصلی آن روش دیالکتیکی است. در مجموع ، حرف آخر و ذات منطق هگل روش دیالکتیکی است- این بسیار قابل توجه است. و یک چیز دیگر: در این ایده آلیستی ترین اثر هگل کمترین ایده آلیسم و بیشترین ماتریالیسم وجود دارد. این «متضاد»، اما واقعیت است!( لنین، جلد 38،،ص 233 ، تاکیدها از لنین است)
نکته چهارم این است که جمله ای که از لنین آورده میشود یعنی« شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»  نه «ارزیابی جدید از ایده آلیسم» است و نه «گسست لنین از مفاهیم قدیمی» و یا«وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم»(5). بخش نخست این عبارت- که کل آن برگردان عبارتی است از متن هگل بزبانی زمینی تر و ساده تر، در تفسیر ویژه ی لنین تاکیدی است بر تئوری بازتاب ماتریالیستی و این همان پذیرش تقدم ماده است بر ذهن و تبدیل ماده ی عینی به شعور ذهنی. بخش دوم آن یعنی«آفرینش جهان عینی»، همان تغییر دادن جهان بوسیله عمل انسانی و آفرینش جهانی نوین منطبق با نیازهای انسانی، یعنی تبدیل شعور ذهنی به ماده عینی است. نقطه آغاز و نقطه پایان هر دو این فرایندها در فلسفه مارکسیستی عمل اجتماعی انسان است. مضمون این عبارت بارها از جانب مارکس( در تزهایی درباره فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی و...) و انگلس(در آثار فلسفی اش و از جمله در فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان)تا پیش از آن تکرار شده بود و از جانب لنین نیز در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  بر مبنای آثار مارکس و انگلس طرح شده و مفصلا در باره آن صحبت شده بود. ما درباره این عبارت در یک بخش جداگانه در ادامه همین مقالات صحبت خواهیم کرد.
البته حضرات با وجود دیدن فاکتهای خلاف این مباحث در سخنان و اعمال لنین بویژه پس از این کتاب، به جای اینکه سروته چرندیات خود را هم بیاورند، شروع میکنند به کشف تضادهایی در لنین و باریدن انتقادات به وی. در مورد این انتقادات نیز در ادامه همین مقالات صحبت خواهیم کرد.
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن ماه 95
یادداشتها
1-     متن کامل این بخش از کتاب دونایفسکایا را در بخش های بعدی میآوریم و درباره مضمون اساسی آن صحبت میکنیم.
2-    ما در بخش بعدی به نکات دیگر در نظرات این دسته از ترتسکیستها، در مورد این بخش از نظرات لنین میپردازیم.
3-    البته این حضرات بسرعت سر اسبشان را کج میکنند و این بار به سراغ یادداشتهای اقتصادی- فلسفی مارکس میروند و از «وحدت طبیعت گرایی و انسان گرایی» صحبت میکنند. اما جالب این جاست که اگر لنین مطالب ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسم را تکرار کرد، مارکس اما، برخی نظرات مندرج در یادداشتهای اقتصادی- فلسفی خود را تکرار نکرد. بنابراین لنین درست چیزی را تکرار کرد، که مارکس پس از اینکه به ماتریالیسم و دیالکتیک باور پیدا کرده بود،گفته بود. یعنی زمانی که  برخی نظرات  خود را که تحت تاثیر فوئرباخ و یا هگل گفته بود، ترک کرده بود. اما حضرات ترتسکیستها مجبورند مدام چپ و راست بروند تا بتوانند سروته تحریفات خود را به هم رسانند. 
4-     ضمنا همانطور که در بخش های بعدی نشان خواهیم داد در طول بخش مربوط به مفهوم نیز استنتاجات و احکام اساسا ماتریالیستی- دیالکتیکی به دفعات تکرار شده و مورد تاکید قرار میگیرند.
5-    دونایفسکایا: «نکته تعیین کننده گسست لنین از مفاهیم قدیمی است که روشن تر از هرجای دیگری در این تفسیر بیان میشود که «به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»... این امر نشان میدهد که لنین تا چه حد از تئوری عکس بردازی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دور شده بود، ... مسلما لنین نه از ریشه های ماتریالیستی مارکسیستی منحرف شده بود نه از نظرات انقلابی اش درباره آگاهی طبقاتی. در عوض، لنین از هگل درک کاملا جدیدی را از وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم کسب کرده بود. سپس این درک جدید در آثار فلسفی، سیاسی، اقتصادی و تشکیلاتی لنین پس از 1915راه یافت.»( همانجا، ص 166 تاکیدها از خود نویسنده است).
پیوست
ترجمه ی متن های لنین درباره پلخانف و ماتریالیسم عوامانه
« در رابطه با مسئله ی نقد کانت باوری مدرن و ماخیسم و غیره.
دو گزین گویه:
1-    پلخانف کانت باوری (و بطور عام اگنوستیسیسم ) را بیشتر از یک دیدگاه ماتریالیسم عوامانه نقد میکند تا از یک دیدگاه دیالکتیکی – ماتریالیستی، تا جایی که دیدگاه های آنها را صرفا از همان آغاز رد میکند، اما آنها را تصحیح نمیکند(بدانگونه که هگل کانت را تصحیح میکند)،عمق نمیبخشد، آنها را عمومیت و گسترش نمیدهد، پیوند و تبدیل ها ی هر یک و هر مفهوم را نشان نمیدهد.
2-     مارکسیستها( از آغاز سده ی بیستم) کانتی ها و پیروان هیوم را بیشتر به شیوه ی فوئرباخ(و بوخنر) نقد میکردند تا به شیوه ی هگل.» (کلیات آثار، جلد 38، ص179)
«گزین گویه: غیر ممکن است که بتوان تمامی سرمایه ی مارکس، بویژه فصل نخست آن را درک کرد  بدون اینکه بطورکامل منطق هگل مطالعه و فهمیده شده باشد. نتیجه اینکه، نیم قرن بعد هیچ یک از مارکسیستها مارکس را درک نکرده اند.» (همانجا، ص180)
همچنین باز درباره پلخانف
«توجه:
برای بررسی بیشتر
پلخانف درباره فلسفه(دیالکتیک) احتمالا  در حدود1000 صفحه(بلتف+  بر ضد بوگدانف+ بر ضد کانتی ها+ مسائل اساسی، و غیره و غیره.) نوشته است. در میان آنها، درباره منطق کبیر، در رابطه با آن، اندیشه آن( یعنی دیالکتیک به معنای ویژه، به معنای دانش فلسفی) هیچ!!! ( همانجا، ص274)

« دیالکتیک تئوری شناخت (هگل و) مارکسیسم است. این «جنبه» ای از موضوع (نه «جنبه ای » بلکه ماهیت موضوع است)  که پلخانف، از دیگر مارکسیستها صحبتی نمیکنم، به آن توجه نمیکند.»(همانجا،ص 360)

۱۳۹۵ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(8)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(8)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین
با برخی تصحیحات در بهمن 95

 مسئله ارتقاء و خود تکاملی اندیشه
دونایفسکایا مینویسد:
« پرتوی که بر رابطه فلسفه و انقلاب در زمان لنین میتابد به اندازه ای پر تلألو است که چالش های روزگار ما و بدینسان انجماد فلسفه و خفه کردن دیالکتیک رهایی را نیز آشکار میسازد. (مشتی عبارات پردازی توخالی) همین است که فیلسوفان روسی(کدام فیلسوفان روسی!؟) لنین را نخواهند بخشید. همین است که بی وقفه به نقد پنهان دفترچه های فلسفی لنین، حتی در صدمین سالگرد تولد او(یعنی فیلسوفان رویزیونیست روسی در 1970! آری آنها لنین را نخواهند بخشید زیرا آنها رویزیونیست بودند و لنین یک مارکسیست. ولی شما نیز هرگز لنین را نمیبخشید؛ زیرا لنین یک دیالکتیسین ماتریالیست و و یک مارکسیست تمام عیاربود، اما شما جز مشتی ترتسکیست متافیزیسین و  درهم گرا که از وحدت بی قید وشرط ایده آلیسم و ماتریالیسم دم میزنید، بیش نیستید ) ادامه میدهند. آنان در این رهگذر، تمایز و حتی آغاز گاه کاملا جدید لنین در فلسفه را به سوی ارتقاء و خود تکاملی اندیشه در 1914، با تئوری ناپخته عکس برداری ماتریالیستی که وی در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم (1908) شرح و بسط داده بود، مغشوش میکنند.(فلسفه و انقلاب، پیشین ،ص 163)
 «تمایز»همواره وجود داشته و دارد. بین هر لحظه و لحظات دیگر، بین هر شیء و پدیده و هر شیء و پدیده دیگر و حتی بین اشیاء و پدیده هایی که از یک جنسند. زیرا همانطور که هگل و در تایید او لنین میگوید در جهان هیچ دو چیز کاملا یکسان نخواهیم یافت! در حالیکه این میان، پیوستگی نیز وجود دارد. اما تمایز بین دو کار فلسفی لنین، با گسستگی مطلقی پایان نپذیرفت که به «آغاز گاه نوینی» در فلسفه منجر شود، یعنی تز کذایی وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم شما!؟
 نخست اینکه لنین«آغاز گاه نوینی» در فلسفه ندارد. زیرا همانگونه که دونایفسکایا بالاتر نوشته بود و کمی پایین تر باز مینویسد وی در این یادداشتها کماکان پیرو نظریه ماتریالیسم باقی میماند:
« و تاریخ جنگ جهانی اول - که از یک سو سبب فروپاشی مارکسیسم رسمی (سوسیال دمکراسی آلمان ) و از سوی دیگر باعث شد تا مبارزترین ماتریالیست یعنی لنین به مطالعه جدید ایده آلیسم هگلی بپردازد.»(همانجا، ص47، همچنین نگاه کنید به صفحات 159 و 162 و 166)
 و از سوی دیگر همانطور که وی باز اشاره میکند لنین پیش از این یادداشتها نیز دیالکتیسین بود و در این یادداشتها دیالکتیسین باقی میماند.:
«لنین یقینا و عملا یک دیالکتیسین به شمار میآمد، حتی آن هنگام که از نظر فلسفی پیرو پلخانف بود یعنی کسی که هرگز «دیالکتیک به معنای دقیق کلمه» را درک نکرده بود»(همانجا، ص168)
 پس لنین پیش از یادداشتها، یک ماتریالیست و دیالکتیسین بود، در طی یادداشتهای فلسفی یک ماتریالیست و دیالکتیسین است و پس از آن نیز یک ماتریالیست  و دیالکتیسین باقی میماند. آنچه تغییر میکند همانا آشکار کردن، برجسته کردن و استحکام  رد خطی فلسفی است که در مارکسیسم بنا به دلایل گوناگون(1)بقدر کافی مشهود و برجسته نگشته بود؛ و اکنون لنین با واسطه ی مطالعه ی ماتریالیستی اندیشه ی دیالکتیکی هگل آنرا بیرون کشیده، تدوین کرده و برقرار میسازد و بدینسان رد خط فلسفی کمرنگ شده (بواسطه عدم توجه درست بسیاری از مارکسیستها به دیالکتیک ماتریالیستی) در مارکسیسم را پر رنگ و درخشان میکند. از سوی دیگر، این، در عین حال ارتقاء تجربیات زندگی انقلابی، اجتماعی و نیز تجارب مبارزه طبقاتی پس از مارکس و انگلس است به سطحی ژرفتر از تئوری فلسفی با واسطه ی مطالعه ی هگل.
دوما: بدون تردید همانطور که ما کمابیش اشاره کرده ایم مضمون دیالکتیکی یادداشتهای فلسفی از مضمون دیالکتیکی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم پیشتر رفته است.  تمرکز بحث از ماتریالیسم تئوری شناخت، بروی دیالکتیک تئوری شناخت(تبدیل ماده به احساس، تبدیل احساس به مفهوم و تبدیل مفهوم و تئوری به عمل) انتقال یافته است و برخی نکات دیالکتیکی، و در برخی زمینه ها، که در آنجا درحد اشاراتی گذار و یا اشکال جنینی وجود دارند، در این یادداشتها رشد و تکامل یافته و گستره و ژرفش بیشتری یافته اند. با این همه  پایه های اساسی ماتریالیستی و دیالکتیکی کتاب پیشین و از جمله این دیدگاه ماتریالیستی که ذهن و اندیشه بازتاب واقعیت است، و یا این دیدگاه دیالکتیکی که ذهن انسان با واسطه عمل میتواند  بروی واقعیت تاثیر گذاشته و جهان را دگرگون کند، تغییری نکرده اند.
سوما: گویا از نظر دونایفسکایا «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» امری است که از نظریه بازتاب بیان شده در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نه تنها «تمایز» دارد، بلکه جای آن را گرفته و «آغاز گاه جدید» لنین» در فلسفه تلقی میگردد، و این «آغاز گاه» را نباید با تئوری بازتاب ماتریالیستی«مغشوش» کرد. این امر به این معناست که لنین بطور کلی دیدگاه ماتریالیستی بازتاب را در کتاب نخست، که آغاز آن حرکت از واقعیت عینی یا پراتیک  است، کنار گذاشته و به دیدگاهی نوین باور آورده که آغاز آن از اندیشه و«ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» میباشد. امری که نافی بازتاب بودن شناخت انسانی است. (2)
اینجا دیگر حتی لنین متهم به عکسبرداری ماتریالیستی ساده و بیواسطه نیز نمیشود، بلکه بازتاب ماتریالیستی بطور کلی به زیر پرسش میرود. پایه های نظری دونایفسکایا در مورد این «آغاز گاه نوین» بر این امر متکی است که چون لنین به پیروی از هگل به «خود جنبی» مستقل هر امری باور دارد، نمیتواند به بازتاب بودن اندیشه باور داشته باشد. بنابراین، اندیشه نه تنها بازتاب نیست، بلکه بجای اینکه از واقعیت عینی حرکت شود باید از آن حرکت میشود.(3)
«ارتقاء و خودتکاملی اندیشه»امری است که بدون توضیحات لازم میتواند هم ایده آلیستی و چنانچه گویی این ارتقاء و خود تکاملی، از احساسات بشری و از درگیر بودن در فعالیت عملی سرچشمه نمیگیرد و درخود بازتاب واقعیت را نشان نمیدهد، وهم ماتریالیستی - دیالکتیکی و همچون بازتاب با واسطه و منطقی فرایندهای مادی تفسیر شود. میتوان «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» را مانند ایده آلیستهای فیخته ای یا «خود باورها» مطلقا و در گستره ای نامحدود، مستقل از ماده و اساسا به عنوان تنها واقعیت موجود ارزیابی کرد، میتوان ارتقاء و خود تکاملی اندیشه و مفاهیم را همچون مرکز ثقلی دید که تمامی جنب و جوش ماده و واقعیت عینی به گرد آن میچرخد، و یا درون آن و بمانند زائده ای( و یا صرفا در مفاهیم) بر محور آن گردش میکند، و بالاخره میتوان ضمن استقلال قائل شدن برای تحرک، جوش و خروش و جولان ذهن و عقل درون مرزهای معین ذهنی، در تحلیل نهایی و در روابط میان پدیده های ذهنی و مادی، این استقلال را نسبی و کنشهای آن را در وابستگی به ماده و بازتاب واقعیت دید. در صورت ایده الیستی مسئله، ارتقاء و خود تکاملی اندیشه یا دارای استقلالی نامحدود نسبت به واقعیت است و یا در تحلیل نهایی این واقعیت است که به اندیشه وابسته است. در صورت ماتریالیستی قضیه، استقلال، ارتقاء و خود تکاملی اندیشه درون مرزهایی که در نهایت واقعیت آنها را مشخص میکند، ممکن و مقدور است؛ یعنی در تحلیل نهایی، اندیشه به واقعیت وابسته است.
 از دیدگاه ماتریالیستی، جهان یک کل مادی در حال حرکت است که دارای تضادها و قوانین خود است. این کل مادی تمامی اجزاء خود را در بر میگیرد. این اجزاء در حالیکه در مجموع تابع قوانین عام حرکت این کل هستند در عین حال تضادها و قوانین خاص حرکت خود را دارند. ذهن بشر یکی از محصولات این جهان مادی(طبیعت- مغز) است که در حالیکه قوانین عام ماده را در خود شامل میشود، در عین حال تضادهای ویژه و قوانین خاص حرکت خود را دارد، و حرکت و خود جنبی ویژه آن با توجه به همین تضادها و قوانین خاص مشخص میشود؛ تضادها و قوانینی که بطور کلی برای حوزه ی ذهن،یعنی حوزه احساسات، مفاهیم، مقولات، مجردات و کلیات،عام هستند. بنابراین، ارتقاء و خود تکاملی اندیشه، در چارچوب و مرزهایی معین، بخود استوار، و در سطحی عامتر و درون مرزهایی گسترده تر، به واقعیت عینی وابسته و استوار بوده و بوسیله آن استحکام میابد.(4)
دو نکته اساسی در متن بالا عبارتند از:
 1- حرکت مفاهیم و مقولات، بازتاب طبیعت و اجتماع در شناخت انسانی است. همچنانکه در بخش گذشته از مارکس نقل کردیم وی در شرح گمراهی ایده آلیستها میگوید: «این نوع آگاهی، حرکت واقعی مقولات را که فقط متاسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید میگیرد».
2-  در حالیکه  اندیشه در کل بر بستری مادی استوار است و سرچشمه آن همین واقعیت و نیز بازگشت آن به آن است، در چارچوبی معین استقلال دارد و میتواند حرکت، تغییر و تکاملی بر خود استوار و منحصر بفرد و بر مبنای ویژگیهای خاص خود داشته باشد.
در نکته دوم، اندیشه و کارفکری، ضد سوی مقابل یعنی ماده و کار عملی، و دارای ویژگیها و خودپویی خاص خود است. اینجا، اندیشه که مفهوم، انتزاع و کلیت است در مقابل ضد خود یعنی واقعیت ملموس که عینیتی مشخص و جزیی است، قرار میگیرد. بر این اساس، تکوین اندیشه متکی به خود اندیشه و  قوانین خاصی است که بر آفرینش مفاهیم، مقولات و تئوری ها و کار با آنها حاکم است.
از این دیدگاه، اندیشه به عنوان اندیشه، میتواند در فعالیت مستقل و درونی خود پیش رود، فراشد خاص خود را به عنوان اندیشه ورزی و از میان تضادهای جاری در مفاهیم و مقولات طی کند و گسترش، ارتقاء و تکامل یابد و در نهایت کار فکری منظمی را انجام داده و در نهایت به آنچه مارکس نام آنرا «کلیت اندیشیده» میگذارد، دست یابد.
«این البته درست است زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است»( نقدی بر نقد اقصاد سیاسی، مقدمه)
 و درست همین «حدودی» که «کلیت اندیشیده» را به عنوان «محصول اندیشه» مشخص میکند، مرزهایی است که حدود استقلال کار فکری را تعیین میکنند.
این یک سوی مسئله، یعنی سویی است که اندیشه (و ماده یا واقعیت عینی نیز) خود جنب و متکی بخود و در چارچوبهای تضادهای خاص خویشند و حرکت و تکامل خود را از خود و از ویژگیهای تضادهای خود دارند.
اما از سوی دیگر، اندیشه و واقعیت، تشکیل یک وحدت اضداد را داده اند، لذا هر سوی را که مورد بررسی قرار دهیم، سوی دیگر را در آن میابیم. انتزاع(یا عام) را در واقعیت و واقعیت را در انتزاع، یا کار فکری را در کار عملی، و کار عملی را در کار فکری؛ در حالیکه در هر کدام موقعیت برعکس است. در اندیشه و تکوین مفهومی و مجرد آن، واقعیت جهت غیر عمده است و در واقعیت، انتزاع و عامیت جهت غیر عمده، میباشد. بدون وجود یکی در دیگری، آن خود پویی نخستین، اساسا شدنی نیست.
دلیل این امر این است که  در حالیکه در سطح معینی تضادهای درون مفاهیم و مقولات موجب تحرک اندیشه است، اما در سطح گسترده تری خود این تحرک مفاهیم، به موجودیت و تحرک واقعیت عینی وابسته است. چنانچه ما مسئله وجود واقعیت عینی درون اندیشه و بازتاب را از مفاهیم  حذف کنیم و خودپویی آنها را صرفا درون اندیشه و از طریق آن بدانیم، آنگاه در حالیکه ظاهرا، شرط اساسی خود جنبی و حرکت که تضاد است، در سطح محدودتر نخست(یعنی در اندیشه و واقعیت مستقل از یکدیگر) وجود دارد، در سطح گسترده تر دوم، از میان میرود. و چنانچه در سطح دوم و در رابطه میان ماده و ذهن از بین رود، در سطح نخست نیز اثری از جاندار بودن و زندگی مفاهیم باقی نخواهد ماند و آنها به انتزاعاتی مطلق و بی خاصیت که به هیچ چیزی دلالت نمیکنند، تبدیل خواهند شد.
همانگونه که اشاره شد، اگر ذهن را به عنوان یک پدیده، بخودی خود و جدا از چیزهای دیگر مورد کنکاش قرار دهیم، در مرحله  و چارچوبی معین، تضاد های درونی مفاهیم، موجب حرکت ذهن است. اما جهان تنها ذهن نیست و ذهن در حالیکه از یک سو تفرد دارد، از سوی دیگر به دیگر پدیده ها پیوسته است؛ پیوستگی ای که بر مبنای وحدت اضداد میباشد. در حقیقت، فردیت(یا جدا بودن و استقلال داشتن) و پیوستگی (یا وابسته بودن)خود وحدت اضداند که یکی بدون دیگری وجود ندارد و در عین حال به یکدیگر تبدیل میشوند. آنچه در سطح و از دیدگاه معینی «یک» و مستقل است، در سطح و از دیدگاه معین دیگری «دو» و وابسته میشود و برعکس.  بنابراین در سطح و گستره ای بزرگتر، پیوستگی ذهن به ماده، یک وحدت اضداد معین را میسازند که خود جنبی آن، با توجه به تضاد میان ذهن و ماده تعین خواهد شد. در چنین تضادی، مفاهیم و مقولات انتزاعی در حالیکه انتزاعیند، اما درون خود اشیاء، پدیده ها و روابط مشخص و واقعی را حمل میکنند.
و باز، ضد یک مفهوم، میتواند مفهوم دیگر باشد و یا ضد یک اندیشه، اندیشه ای دیگر باشد و این مفاهیم و اندیشه ها موجب تحرک یکدیگر شوند. این در سطحی معینی درست است. اما مفاهیم و اندیشه های متضاد در نهایت، استوار بر اشیاء و پدیده های مادی و امور و جایگاه های واقعی متضاد هستند و بدون آنها تبدیل به مشتی مفاهیم و اندیشه های توخالی و پوچ خواهند شد.
اندیشیدن درون مرزهای اندیشه و یا یک فعالیت اندیشه ای صرف محصور در مفاهیم و مقولات انتزاعی، بدون وجود این شرط یعنی واقعیت عینی مستتر و جریان یابنده در آن، پوستی بدون گوشت و خون و زندگی خواهد بود که هگل آنراهمواره بسخره گرفته و متافیزیک میخواند. از دیدگاه هگل و دیالکتیک عینی، درون اندیشه، واقعیت عینی جاری است.
پس، اندیشه میتواند در فعالیت درونی خود غرق شود و به  اوج و کمال  برسد، اما به شرط آنکه پیش از آن، خود را ترک کرده و بیرون رفته باشد و با واقعیت و در عمل درگیر شده باشد، و جذب و انباشت کمی این واقعیت و عمل، و کار بروی آن، شرط تحرک، دگردیسی و تغییر درونی آن گردد.(5)
و این هم سخنان لنین در همان کتاب یاددشتهای فلسفی درباره ارتقاء و خود تکاملی اندیشه:
« مفاهیم منطقی تا آنجا که در شکل انتزاعی خود، «انتزاعی» باقی میمانند، ذهنی هستند. اما در همان حال آنها همچنین چیزها- در- خودشان(یعنی ماهیت اشیاء و پدیده های عینی )  را شرح میدهند. طبیعت هر دو هم مشخص و هم انتزاعی است، هر دو هم نمود و هم ماهیت است، هر دو هم عنصر است و هم رابطه. مفاهیم انسانی در انتزاعی بودن و جدایی[یا تفرد] خویش ذهنی هستند، اما به مانند یک کل، در فرایند، در برآیند کلی، در گرایش، در خاستگاه خود عینی هستند.»(لنین، جلد 38،برگردان از متن انگلیسی، ص208) و:
« کلیت همه ی جنبه های پدیده، واقعیت و روابط (متقابلشان)= این چیزی است که حقیقت از آن تشکیل  میشود. روابط ( = گذارها = تضادها) مفاهیم= محتوی اصلی منطق، و این مفاهیم( و روابط ، گذارها و تضادهایشان) همچون نمایش دهنده ی بازتاب جهان عینی هستند . دیالکتیک چیزها دیالکتیک اندیشه ها را بوجود میآورد و نه برعکس. (همانجا، ص 196، همچنین نگاه کنید به بخش دوم همین رشته مقالات در مورد تداوم نظریه بازتاب در کتاب یادداشتهای فلسفی لنین)(6) 
بنابراین، شناختی که در شکل مفهومی خود بروی واقعیت عینی کار میکند، نخست بازتابی از بیرون و بواسطه درگیری عملی انسان با اشیاء و پدیده ها است.این اندیشه پیش از عمل و بازتاب واقعیت صورت نمیگیرد، بلکه پس از عمل و بازتاب واقعیت، صورت میگیرد و بهترین شکل و عالی ترین اشکال آن که مفاهیم و مقولات انتزاعی اند، درون گسترش و تکوین ویژه شان، همین بازتاب را به کمال میرسانند.
اینجا، و در این حوزه ی مشخص یعنی کنده شدن اندیشه از واقعیت و آغاز عمده شدن آنست که تکامل اندیشه، بر مبنای خود جنبی و استقلال ویژه آن، صورت میگیرد. در این فرایند درونی، اندیشه ضمن بازتاب واقعیت درون مفاهیم، تمامی وجوه، ژرفنا و ماهیت آنرا درمیابد و بر قوانین  چگونگی تکامل  آن احاطه و تسلط میباید.
چنین دریافتی، نه تنها میتواند واقعیت موجود را مورد شناخت قرار دهد، بلکه همچنین میتواند از مرزهای واقعیت موجود فراتر رفته و از آن پیش افتد. علت این است که اندیشه میتواند بر مبنای تضادهای موجود در کنه واقعیت، نطفه ها وعناصری را درون واقعیت موجود مورد شناخت قرار دهد که تنها در آینده میتوانند به واقعیتی تمام و کمال تبدیل شوند. این فعالیت به این نتیجه میانجامد که انسان به پیش بینی در مورد آینده دست زند؛ وهمین شناخت فراتر رفته از واقعیت و نگاه به آینده و ترسیم آن، تبدیل به نیروی محرک بعدی فعالیت انسان برای تکوین بخشی به واقعیت موجود خواهد شد. 
 از سوی دیگر، چون درون حرکت هر کدام از این دو، متضاد آن نیز وجود دارد، لذا هر کدام در حالیکه موجب تکامل دیگری است، در عین حال به سبب تضاد با ضد خود، حدی بر گسترش دیگری نیز هست. این به این معناست که کار اندیشه (و منظور ما اندیشه ی علمی است) برای بازتاب واقعیت، حتی در عالی ترین، پیشرفته ترین و  تکامل یافته ترین شکل خود نمیتواند از مرزهایی که واقعیت عینی اجازه میدهد، فراتر رود.
به عبارت دیگر، حد پیش روی در ذهن و اندیشه میتواند همواره صورت گیرد و اندیشه از واقعیت موجود پیش بیافتد، اما این امر، در حالیکه حد و حدود فعلی واقعیت را در هم میشکند و یا آنرا پشت سر میگذارد، در عین حال گرفتار حد و حدودی است(و یا میشود)که تعیین کننده آن، گستره ی تکامل واقعیت عینی موجود است.
برای نمونه: مارکس تمامی فاکتهای مربوط به سرمایه داری را جمع کرد و تمامی شکلهای ممکن تکامل آنرا بررسی کرد. او در حدی که واقعیت اجازه و نشان میداد از واقعیت موجود فراتر رفته و آینده ی آنرا پیش بینی کرد. اما مارکس نمیتوانست امپریالیسم را تحقیق کند. زیرا فاکتهای آن وجود نداشت. لذا حد پیش افتادن اندیشه از واقعیت، بدون مرز نبود.
نمونه ای دیگر: مارکس جنبش ها وانقلابات کارگری و بویژه کمون پاریس را به عنوان شکل عالیتر حکومت یا دیکتاتوری پرولتاریا مورد بررسی قرار داد و از آن فراتر رفته، اشکال تکامل آنرا گمانه زنی و طرح کرد. ولی اندیشه مارکس نمیتوانست خیلی از حدودی که واقعیت عینی موجود به وی اجازه میداد پیشتر رود.
نمونه ای دیگر: لنین، در حالیکه بر بستر تجارب کمون پاریس و سوسیالیسم در شوروی، بسیار از واقعیت جاری پیش اقتاد، اما از سوی دیگر، بسیاری از قوانین ویژه سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی موجود در سوسیالیسم را نمیتوانست دریابد. از این رو در مورد آن دست به نظریه پردازی نزد. و این امری است که بویژه پس از تجارب شوروی و بویژه پس از بروز و قدرت گرفتن رویزیونیستها در شوروی بوسیله مائو تراز بندی گشت.
پس حدی که اندیشه میتواند از واقعیت در گذشته و به فراتر از آن رود، از درون خود اندیشه و بسان «خود تکاملی» صرف اندیشه نمیروید، بلکه محدود است به امکاناتی که در خود این واقعیت عینی حاضر نهفته است. لذا در حالیکه تکامل واقعیت، اندیشه را به کمال میرساند در عین حال مرزهایی که درون آنها حرکت میکند، مانع گسترش و تکامل دلبخواهی و غیر دیالکتیکی اندیشه میشود. 
تکامل اندیشه و فراتر رفتن آن از واقعیت این گونه نیست که اندیشه بتواند درون خودش و الی ابد بدون توجه به واقعیت موجود(طبیعی، اجتماعی، ذهنی) پیش رود. در چنین صورتی و چنانچه چنین اندیشه های بی توجه به واقعیت و امکانات آن، شکل عملی بخود گیرند، شکست قطعی است،(7) بلکه به این معنی است که یک رابطه بده بستان دائمی با واقعیت که ضد آن است داشته،  ضد خود را در خود به مثابه جهت غیر عمده نگاه داشته و با کار بروی آن، خود را به مثابه جهت عمده گسترش و تکامل داده، و سپس با تبدیل به ضد خود این بار واقعیت را متکامل میکند.(8)
بنابراین، زمانی که جناب دونایفسکایا امر «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» را از امر بازتاب فراشدهای مادی جدا کرده وآنرا «آغاز گاه» جدید لنین در فلسفه مینامد، از یکسو دیدگاه ایده آلیستی خود را بجای دیدگاه ماتریالیستی لنین قالب میکند؛ زیرا لنین هرگز به ارتقاء و خود تکاملی اندیشه بگونه ای بدون رابطه  با واقعیت مادی و بدون بازتاب بودن آن باوری نداشت؛ و از سوی دیگر، با محدود کردن اندیشه به اندیشه، بستن مرزها بدوراندیشه، و محدود و محصورکردن «خود جنبی» اندیشه به عنوان پدیده ای جدا از پدیده های دیگر، دیدگاه متافیزیکی را به جای  دیدگاهی دیالکتیکی مینشاند.
در این دیدگاه متافیزیکی، جهان به پدیده هایی منفرد تقسیم شده که هر کدام بدون ارتباط با دیگر پدیده ها، گویا برای خودشان، «خود جنب» هستند. در چنین دیدگاهی روشن نیست که این خود جنبی کذایی ناشی از چیست! اگر از تضاد باشد آنگاه باید به وجود دو چیز در یک چیز باور داشته باشند. زیرا خودجنبی متکی به تضاد است و تضاد یعنی وجود دو چیز در یک چیز؛ و این دو چیز باید با هم پیوستگی داشته باشند تا بتوانند وحدت اضداد را بوجود آورند؛ و اگر بین دو چیز در یک چیز، پیوستگی اضداد بوجود میآید، چرا بین این چیز(به عنوان یک چیز) و چیزهای دیگر نباید پیوستگی و وحدت اضداد های دیگری بوجود آید، و آنچه در سطح معینی یک شیء  یا یک پدیده است در سطح گسترده تر دیگری، جزیی از شیء و پدیده ی دیگری باشد؟ بنابراین دیدگاه بالا، با گرفتن ضد اندیشه یعنی ماده از آن، از مسئله «خودجنبی» تفسیری مجرد، بسته و متافیزیکی ارائه میدهد.

                                                                   ادامه دارد.
م- دامون
دی ماه 95
یادداشتها
1-    توجه بیشتر مارکس به ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی و مبارزه طبقاتی جاری موجب شد مارکس نتواند فرصت لازم برای تدوین منطق مارکسیستی برای تشخص و برجسته کردن خط  شناختی- فلسفی خود را بدست بیاورد، گر چه این خط  شناختی ماتریالیستی- دیالکتیکی در تمامی آثار مارکس بویژه پس از ایدئولوژی آلمانی وجود دارد.
2-    اینکه دونایفسکایا به فیلسوفان روسی که اکثرشان در آن سالها رویزیونیست بودند، حمله میکند  کوچکترین امتیازی به نظریه وی نمیدهد زیرا خود وی نیز به شکل دیگری همان نظرات را تکرار کرده و نظریه دیالکتیک ماتریالیستی را تحریف میکند. به عبارت دیگر اگر رویزیونیستها نظریه دیالکتیکی رابطه ماده و ذهن را بگونه ای مکانیکی تفسیر میکنند اینها نیز در تئوری یا به ایده آلیسم در میغلطند و یا به وحدت کذایی شان میان ایده آلیسم و ماتریالیسم؛ و در عمل همان کنشها و رفتارهای  اکونومیستها و رویزیونیستها را پیشه میکنند.
3-    دونایفسکایا مینویسد:«در ابتدا رویکرد لنین محتاطانه است و بارها به خود یاد آوری میکند که هگل را «به شیوه ی ماتریالیستی» میخواند، و به معنای دقیق کلمه «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع میکنند به سطل زباله میاندازد» با این همه، در همان حال با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و در حقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است، یکه میخورد.»(همانجا ص160- 159) سپس گفته ای از لنین را در مورد دیالکتیک هگل میآورد:«چه کسی باور میکرد: که این[حرکت و خود جنبی]هسته هگلیانیسم،هگلیانیسم انتزاعی،غامض(دشوار، یاوه؟) باشد... ایده ی حرکت و دگرگونی جهانشمول (1813) قبل از کاربرد آن در زندگی و جامعه آشکار شده بود. این موضوع در ارتباط با جامعه(1847) زودتر از رابطه اشیاء انسان(1859) کشف شده بود. »(همانجا). در بخشی که ما در بالا آوردیم از مفهوم«خود تکاملی» استفاده شده است. روشن است که  مفاهیم«خودتکاملی» و «خود جنبی» نزدیک به یکدیگر و در رابطه هستند و خود تکاملی بر خود جنبی متکی است.  ما نه تنها در این نمونه، بلکه در نمونه ی مهم دیگری خواهیم دید که این ترتسکیستها چگونه نظریه دیالکتیکی «خود جنبی» یا «خود تکاملی»را تحریف کرده و تبدیل به یک نظریه ی متافیزیکی میکنند.
4-    لنین مینویسد:« بروشنی، هگل خود- تکاملی مفاهیم و مقولات را از تمامی تاریخ فلسفه بیرون میکشد. چنین امری ، جنبه ی نوی به کل منطق میدهد.»(یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی، جلد38، ص114، تاکیدها از متن است) این نکته نشان میدهد که هر اندیشه و تئوری و هر علمی مفاهیم و مقوله های خاص خود و تاریخ خاص خود را دارد. اما این نکات لنین در مورد خود- تکاملی مفاهیم و مقولات در بخشی آمده(بخش نخست از کیفیت، متعین شدن(کیفیت) متن انگلیسی،  ص105 به بعد) که  در آن در یادداشتی مهم، به نفی برداشت ذهنی از تکامل مفاهیم و مقولات، و بازتاب واقعیت بودن آنها اشاره شده است: «تیزبینانه و هوشمندانه، هگل مفاهیمی را تحلیل میکند که معمولا مرده به نظر میرسند و نشان میدهد که در آنها حرکت وجود دارد. متناهی ؟ یعنی حرکتی بسوی نهایت! چیزی؟ یعنی نه  آن چیزی که دگر است.. وجودعام؟ یعنی نبود تعیینی همچون وجود = ناوجود.  انعطاف پذیری همه جانبه و عام مفاهیم، انعطاف پذیری ای که تا حد همگونی اضداد پیش میرود. این  اساس موضوع است. چنانچه  این انعطاف پذیری به شکلی ذهنی بکار برده شود = التقاط گری و سفسطه گری خواهد بود. چناچه انعطاف پذیری، بشکلی عینی وهمچون بازتاب همه جانبه فرایند مادی و وحدت آن باشد، دیالکتیک است. بازتاب درست  تکامل بی پایان جهان.» (همانجا، ص 110).
5-     بنا به گفته مارکس: «تحقیق وظیفه دارد موضوع مورد مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد و اشکال مختلفه تحول آن را تجزیه کرده، ارتباط درونی آنها را دریابد. تنها پس از انجام این کار است که حرکت واقعی میتواند با سبک بیانی که مقتضی است تشریح گردد.»(سرمایه، پسگفتار به چاپ دوم) بنابراین تجزیه فاکت ها و جزئیات و فهم روابط درونی کار تحقیق و اندیشه است. و یا: «رابطه کلیت  مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که [کلیت واقعی ] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز در ورای مشاهده و ادراک باشد.»(مقدمه ی  نقد اقتصاد سیاسی) ذهن و اندیشه، خود اندیش و خود ساز است، اما نه ورای مشاهده و ادراک. بعبارت دیگر انسان در اندیشه اش، مفاهیم و مقولات لازم را برای تبیین فرایندهای مختلف طبیعی ، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و... میسازد و با واسطه احکام و استنتاجات و استدلالات منطقی آنها را توضیح میدهد.
6-    همچنین نگاه کنید به مقاله ی نگارنده به نام دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک، بخش 15، قسمت دیالکتیک مطلق و نسبی – معنای نسبی در تئوری مارکسیستی شناخت.
7-     مثلا بشر از دیرباز آرزوی پرواز داشت. ولی میدانیم که شکستهای بسیاری خورد تا بالاخره و تحت شرایط معین توانست این امر را تحقق بخشد و باصطلاح ذهن را به عین مبدل کند.
8-    کار فکری میتواند یک فراشد کوتاه مدت یا بلند مدت باشد. در فراشد های بلند مدت کار فکری، آمد و شد بین اندیشه و واقعیت (گمانه  و آزمون-  اندیشه و عمل) تکرار شده و یکی بوسیله دیگری قطع میشود. این آمد و شد تا زمانیکه اندیشه بتواند به واقعیت عینی در تمامی یکایک اجزای آن، روابط درونی و ماهیت آن دست یابد، ادامه خواهد داشت.