۱۳۹۵ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(15) بخش دوم- نظریه بازتاب

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(15)
بخش دوم- نظریه بازتاب

ج- دیالکتیک و نسبی گرایی*
در بخش 13 این بخش از مقاله بیگی را آوردیم که نخست این عبارت را لنین را نقل میکند:
«نظرگاه زندگی و عمل باید نقطه نظر اولین و اساسی تئوری شناخت باشد! و این نقطه نظر ناگزیر به ماتریالیسم میرسد، زیرا از ابتدا هذیان گویی اسکولاستیک را... بکنار میزند. البته نباید در این میان فراموش کرد که معیار پراتیک طبق ماهیت موضوع هرگز قادر نیست هیچیک از تصورات بشر را بطور کامل تصدیق و یا رد کند.»  و سپس به انتقاد از آن میپردازد:
در این ادعای لنین تنها معیار فلسفی که بعیان خودش را آشکار میگرداند،همان نسبی گرایی کشنده ای است که بهیچ معضلی، پاسخ درخور قابل اطمینانی را قادر نیست ارائه دهد. آنچه را که مارکس در نگرش به پراتیک میآموزاند، این بینش میباشد که پراتیک آغاز، روند و پی یافت شناخت را تصدیق و یا رد مینماید و بیاری پراتیک است که میتوان به هذیانگویی های اسکولاستیک نقطه پایانی گذارد.» (همانجا، ص12)
و ما نادرستی این نکته را مورد نقد قرار داده و نوشتیم:
«...شما میبایست نخست گفته ی لنین درباره «زندگی و پراتیک» را که وی آنرا نقطه نظر «اولین و اساسی» تئوری شناخت میداند، نقد کنید و سپس به مسئله «نسبی گرایی باصطلاح کشنده» وی بپردازید. زیرا این نکته ای دیگر است.»
 پیش از پرداختن به این «نکته دیگر» که که نه اصل زندگی و پراتیک، بلکه نتایج آن، و درستی مطلق یا نسبی این نتایج را مورد ارزیابی قرار میدهد، و نیز «تناقض» های موجود در نظرات بیگی، به دو نکته توجه کنیم:
اول اینکه مخالفت ماتریالیسم و پراتیک با هذیان گویی اسکولاستیک در این نیست که این تفکر اخیر با نتایج «نسبی یا مطلق» شناخت عقلایی که در پراتیک به اثبات میرسند، مخالفت میورزد، بلکه این است که این جهان بینی، اساسا نفس هر گونه پراتیکی  را منکر میشود. خصلت تفکر اسکولاستیکی در این است که  درون مفاهیم و مقولات مکتب خانه ای پیچ و تاب بخورد و از آن بیرون نیآید. این تفکرمیخواهد اثبات درستی یا نادرستی اندیشه ها را از واقعیتها( یا غیر واقعیتها) را از خود اندیشه ها بیرون بکشد. امری که ناشدنی است و تنها دور زدن در دایره ای بسته و بی راه دررو است. مارکس در مقابل این اندیشه، این تز را میگذارد.
«این مسئله که آیا شناخت بشری دارای حقیقتی عینی هست یا نه، مسئله ای نظری نبوده بلکه مسئله ای عملی است. در پراتیک است که انسان باید حقیقت، یعنی واقعیت و نیروی اندیشه اش را اینجا و درحال اثبات کند. جروبحث درباره واقعیت یا نا واقعیت شناخت جدا از پراتیک، صرفا یک بحث مکتب خانه ای است.»(تزهای مارکس درباره فوئرباخ، تز دوم، تاکیدها از مارکس است)
پس  آنچه که مارکس در مقابل اثبات درستی یا نادرستی شناخت ما از جهان در مقابل  شیوه های مکتب خانه ای میگذارد، شیوه اثبات درستی یا نادرستی آنها از راه عمل است. در عمل است که میتوان پی برد که آیا این شناختها دارای حقیقت عینی بوده اند یا خیر. انطباق با واقعیت  نشان میدهد شناخت ما از واقعیت عینی، حاوی حقیقت عینی (یعنی قوانین ماهوی حرکت اشیاء و پدیدها) است. عدم انطباق یا انطباق ناکامل نشان میدهد که حاوی حقیقت عینی نیست و یا بطور کامل این حقیقت را دارا نیست.
و دوم اینکه لنین در مورد انطباق شناخت با واقعیت  بوسیله پراتیک، حداقل آنطور که بیگی خواهان آن است یعنی« آغاز، روند و پی یافت شناخت را تصدیق یا رد کردن» و «پاسخ قابل اطمینان دادن به هر معضلی» در همان کتاب (و نیز در کتابهای دیگرش و از جمله دفترهای فلسفی ) در بخش ضرورت و آزادی از فصل سوم، گفته های روشنی دارد. از جمله:
«...از نظر انگلس تمامی پراتیک زنده انسانی در تئوری شناخت نفوذ میکند و یک معیار عینی برای حقیقت تدارک میبیند. اما همین که ما این قانون را میشناسیم، که (همان طور که مارکس هزاران بار اشاره کرده ) مستقل از خواست و ذهن ما عمل میکند، سرور طبیعت میشویم. سروری طبیعت که در پراتیک انسانی بروز میبابد، نتیجه یک انعکاس از نظر عینی درست پدیده ها و پروسه های طبیعت در سر انسان است و دلیل این واقعیت است که این انعکاس( در محدوده آنچه با پراتیک آشکار شده ) حقیقت عینی، مطلق و ابدی است.»(ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، پیشین، ص 148، تاکیدها از لنین)
پس جواب این پرسش که آیا میتوان به نتایجی که در پراتیک بدست میآید، اعتماد کرد خواه از نظر مارکس و خواه از نظر لنین در مقابل مکتبی ها یکی است: پراتیک معیار درستی یا نادرستی اندیشه و حقیقت است.
اما معیار بودن پراتیک برای درستی و نادرستی اندیشه ها و انطباق اندیشه ها با پراتیک یک چیز است واینکه آیا این انطباق نسبی یا مطلق است چیز دیگری.
زمانی که  اندیشه ها ی ما در مورد یک واقعیت عینی  کاملا درست از آب در میاید و ما به برنامه ها و نقشه های خود در مورد یک  فرایند خاص بوسیله پراتیک جامه عمل میپوشانیم و به نتایجی که انتظار داریم بطور کامل دست میبایم، آنگاه ما آن فرایند را بطور کامل شناخته ایم و پراتیک درستی  شناخت ما را تایید کرده است. این یک طرف قضیه. اما چون این فرایند در پروسه ی نامحدود و بی پایان جهان، یک فرایند محدود و نسبی است، شناخت ما از آن، حقایقی نسبی را در بر میگیرد. و نه از نگاه صرف آن فرایند، بلکه از نگاه فرایند عام و مطلق جهان، این انطباقی نسبی خواهد بود. جمع  حقایق نسبی فراوان، حقیقت مطلق را میسازد. این سوی دوم قضیه است.
 بنابراین، مسئله ای که در این جا باید روی آن تامل نمود نه نفس انطباق، که با واسطه پراتیک رقم میخورد،  بلکه همانا چگونگی مضمون انطباق(یا بگفته ی بیگی «تصدیق») بین شناخت و واقعیت است که در تضاد با یکدیگر قرار دارند. این جا بحث از مجادله صرف با اسکولاستیک ها خارج میشود و در دو سو جریان میابد:
از یک سو به مجادله ای با کسانی که درجه شناخت از واقعیت عینی یا «تصدیق» را بطور تام مطلق میکنند. یعنی گمان میکنند انطباق شناخت با واقعیت عینی، مطلق است.  
 و از سوی دیگر با کسانی صورت میگیرد که نسبیت گرا خوانده میشوند. یعنی کسانی که منکر وجود هر گونه مطلقی در شناختهای نسبی  میشوند و آن شناخت ها را بطور تام و تمام، نسبی میدانند.
لنین این مسئله را چنین بازگو میکند:
«... آیا ایده های انسان که حقیقت عینی را بیان میکند، میتوانند یک باره و به مثابه یک کل، به نحوی نامشروط و مطلق آن را بیان دارند، یا تنها به نحوی تقریبی و نسبی آن را بیان میدارند؟ این مسئله پرسش مسئله  رابطه حقیقت مطلق و حقیقت نسبی است.»(ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، ویراست جدید، ص95)
میبینم  که اینجا صحبت از این پروسه خاص و آن پروسه خاص نیست که خواه ناخواه از نقطه نظر فرایند بی انتهای جهان، نسبی هستند و اینکه شناخت انسان میتواند بواسطه پراتیک در محدوده معینی، شناختی کامل از این پروسه های نسبی بدست آورد؛ بلکه درمورد بازشناسی جهان بمانند یک کل است. اینجا این مسئله اهمیت دارد که رابطه چنین شناختهایی با  بیان کل جهان چگونه است.  آیا این شناختها   در مجموع شناخت از کل جهان، تنها شناختهایی نسبی بشمار میآیند، یا میتوانیم آنها را شناختی مطلق از کل جهان بدانیم؟  
بر این مبنا، میتوان پرسید که منظور از این نسبی گرایی ظاهرا خیلی «کشنده» که بیگی به لنین نسبت میدهد، چیست؟ و در صورتی که قرار است نسبی گرایی، معمولی بوده و خیلی «کشنده» نباشد، باید چگونه باشد؟
 دو راه وجود دارد: یا این بیگی به نسبی گرایی «غیر کشنده» معتقد است که روشن نمیکند، اصلا چیست و یا اساسا به نسبی گرایی اعتقاد ندارد و به ضد  نسبی گرایی یعنی به مطلق گرایی معتقد است.
از عبارت بیگی پیداست که بیگی با نفی نسبی بودن شناخت زیر نام «کشنده» بودن، انطباق مطلق شناخت با واقعیت را از طریق پراتیک به مارکس نسبت میدهد، و تصدیق شناخت بوسیله پراتیک را «مطلق» میداند. اینکه چنین دیدگاهی به چه سرانجامی میانجامد، برای بیگی روشن نیست. او نخست میخواهد راه در رو برای خود درست کند و سپس  صرفا مخالف خوانی کند و چیزی بگوید مثل «نسبی گرایی کشنده». و گمان کند چیزی گفته و نقدی کرده است.
 دوم اینکه  بیگی بطور ناخود آگاه، میان دو دیدگاه یک سویه، مثل پاندول ساعت نوسان میکند و از این قطب به آن قطب میرود. زیرا زمانی که هر گونه تئوری پردازی و انباشت کمی - کیفی شناخت حقیقت و تبدیل شدن ان به حقیقت عامی که از گذشتگان برای ما بجا مانده - حقیقت عامی که بتواند در عین وابستگی به پراتیک از آن مستقل باشد و در عین حال آن را تحت نفوذ خود تغییر دهد- یعنی اساسا عامیت تئوری و ایدئولوژی مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم  را منکر میشود، او به نسبیت گرایی یا همان نسبی گرایی «کشنده» در میغلطد  که خود را موظف به انتقاد از آن میبند. و این شیوه و دیدگاه رویزیونیسم است.
 اما زمانی که بیگی از انطباقی که حاوی «غیر نسبی بودن کشنده» شناخت با پراتیک  است، حرف میزند، و به وحدت مطلق ذهن با عین معتقد میگردد، او به به مطلق گرایی ایضا «کشنده ای» در میغلطد که اساسا با فلسفه وجودی مقاله اش که به آن متکی است،یعنی تجدیدنظر طلبی در حقایق عام مارکسیسم در تضاد 180 درجه قرار دارد. و این البته اپورتونیسم چپ است که خصلت اساسی آنرا دگماتیسم تشکیل میدهد. در چنین دیدگاهی حقایق بصورت دگم هایی تغییر نکردنی درمیایند و هیچ گونه تغییری را پذیرا نیستند. اکنون به این دو یکسو نگری در باب حقیقت نسبی و مطلق توجه کنیم:
 دیالکتیک مطلق و نسبی- آیا حقیقتی به نام حقیقت عام وجود دارد؟
یکسو نگری نخست این است که  وجود هر گونه حقیقت عام را نفی میکند. معنی این سخن این است که ما در زمینه تئوری همواره باید از صفر شروع کنیم و تئوری خود را تابع مطلق پراتیک جاری و فوری سازیم؛ یعنی همواره و بطور مطلق به ساز پراتیک حرکت کنیم و همین که  حرکتی تمام شد بدون آنکه اثری از خود باقی گذاشته باشد بر مبنای ساز دیگر پراتیک، حرکت دیگری را آغاز کنیم. این دیگر تئوری نیست. بلکه پراتیک جاری است که انسان را به بردگی گرفته و او را به هر سو که میخواهد میچرخاند. این همان چیزی است که لنین در کتاب چه باید کرد، آن را «تاکتیک تابع فرایند است» یعنی جوهر تفکر اکونومیستی خواند و در مقابل آن «تاکتیک، تابع نقشه است» را گذاشت. مائو در خصوص پراتیک پرستان چنین میگوید:
« ...هر آنچه که در پروسه شناخت برپایه پراتیک بطورعلمی ساخته و پرداخته شد ه ‏باشد ، ‏به گفته لنین واقعیت ‏عینی را ژرفتر؛ درست تر و کاملتر منعکس می سازد. درست همین حقیقت را پراتیسین های عامی درک نمی کنند؛ آنها به تجربه پربها می دهند، ولی به تئوری توجه نمی کنند و ازاینرو قادرنیستند یک پروسه عینی کامل را ازآغازتا انتها در نظربگیرند. آنها سمت گیری روشن و افق دید وسیع ندارند.»(منتخب آثار، جلد یک، درباره پراتیک، ص464)
 لب کلام اکونومیستها و پراکسیسی ها ناقد لنین و انگلس و دیگران، نه اعتقاد واقعی آنان به مارکس و نظریه پراتیک مارکسیستی، بلکه بی اعتنایی و تخریب کامل اندیشه های علمی مارکس و مارکسیسم، زیر نام نسبی بودن شناخت تئوریک است. در این دیدگاه معنی نسبی بودن این است که آنچه در گذشته تدوین شده بدرد همان گذشته میخورد و با آن گذشته تمام شده است و هیچ ردی از خود بجای نگذاشته و نمیتواند بگذارد.(1)
در نقد ایده های بالا، باید گفت که  شناخت بشر از یک سو ثبات نسبی دارد و از سوی دیگر در تغییرمطلق  است. ثبات نسبی دارد زیرا فرایندهای طبیعی و اجتماعی و انواع و اشکال حرکتهای خاص ماده، ثبات نسبی دارند؛ و در تغییر مطلق است زیرا این فرایندهای طبیعی و اجتماعی در تغییر مطلق هستند.
ثبات نسبی و تغییرمطلق  
نخستین نکته این است که جامعه  بشری در سیر تکامل خود نظام های گوناگونی را از سر گذرنده است. این نظام ها یعنی اشتراکی، برده داری، فئودالی، سرمایه داری، و سوسیالیسم  و نیز قوانین و ضروریات عام آنها، از یک سو نظام هایی بوده اند که برای دوره و تاریخی معین، ثبات نسبی داشته اند؛ و از سوی دیگر این نظام ها همواره در حال تغییر و تحول بوده و به نظام های عالیتری تکامل یافته اند. به این دلیل ضروریات و قوانین خاص آنها، با تکامل آنها به نظام عالیتر، جای خود را به ضروریات و قوانین دیگر و متکامل تری داده اند.
 شناخت بشر از این جوامع نیز متاثر از وضع واقعی آنها، از یک سو ثبات نسبی دارد؛ یعنی حقایق خاص  آن جوامع، که برای آن جوامع، عام هستند، تا زمانی که آن جوامع وجود دارند، پابرجاست. و از سوی دیگر، در تغییر و تکامل مطلق است و همراه با تکامل این جوامع تکامل مییابد؛ و این به آن معنی است که حقایقی که خاص آن جوامع بوده اند با تغییر آن جوامع به جوامع دیگر، جای خود را به حقایقی که در مورد این جوامع نوین هستند، میدهند.
شکل گیری حقیقت عام
اما آیا از اینکه شناخت از جوامع ثبات نسبی دارد و در عین حال در تغییراست، این نکته بر میآید که تمامی شناختی که در طول مدت زمانی که این جوامع وجود داشته اند انباشت شده، با از بین رفتن این جوامع، نابود گشته و از بین میروند؟
 خیر! چنین نتیجه ای به هیچوجه درست نیست.
 دومین نکته این است که به همراه تکامل و نابودی هر کدام از این جوامع، آنچه ما به مثابه شناخت یا حقیقت عام از این جوامع بدست آورده ایم، به نابودی مطلق نمیگراید. و این به این دلیل است که  هیچ جامعه ای تمامی آنچه در جامعه پیش ازخود بدست آمده است، نابود نمیکند.
به بیان دیگر، این تاریخ جوامع و نظام های آن است و در هر تبدیلی، این جامعه پیشین است که به جامعه نوین تبدیل میشود. در نتیجه هم چنان که بسیار ی چیزها در این تبدیل نابود میشوند، بسیاری چیزها نیز در تکامل جوامع حفظ شده و در اشکال تکامل یافته ای به زندگی خود ادامه میدهند.
برای مثال، این گونه نیست که نیروهای مولد و مناسبات تولید و یا فرهنگ  برده داری، در پی نابودی نظام اشتراکی اولیه از صفر آغاز کنند؛ بلکه تمامی پیشرفتهای پیشین را گرفته و درون ساخت نوین مستحیل کرده، آنها را تغییر و تکامل داده و به صورت بخشی از اجزاء نوین خود در میاورند.
 مشابه این فرایند در شناخت بشری بوجود میآید، یعنی این شناخت در حالیکه شناختهای پیشین که بواسطه تغییر شرایط و نظام جامعه کهنه شده اند، بدور میاندازد، در عین حال، آنچه را از شناختها میتواند حفظ گردد، حفظ میکند و در ساختار نوین شناخت و به مثابه بخشهایی از رگ و ریشه و عضلات خود حفظ کرده و بصورتی تکامل یافته در میاورد.،
 در نتیجه چنین پویش هایی، یک تئوری علمی، یک حقیقت عام به ما میرسد که ثمره ی تجارب عملی و کار و مبارزه  گذشتگان در زمینه های تولیدی و مبارزه طبقاتی و شناخت حقایق عینی مندرج در این زمینه ها است. ثمره ای که اینک به  شکل تئوریک یعنی به صورتی متمرکز و تدوین شده درآمده و راهنمای عمل ما قرار میگیرد. ما نمیتوانیم  این تئوری را  دور بیندازیم و بگوییم که چون زمانه و شرایط تغییر کرده، تمامی این تئوری و حقایق عام مندرج در آن خنثی و بی ارزش گردیده است. اگر بشر چنین رویه ای را در پیش میگرفت، بی تردید هنوز از جای خود تکان نخورده بود و شاید هنوز در غارها زندگی میکرد.
وجود حقیقت عام در اشکال خاص
از نگاهی دیگر به آن توجه کنیم: طبیعت یا جهان مادی بی پایان در حال حرکت، همواره  در اشکال و حرکتهای خاصی بروز میبابد. این اشکال خاص و نسبی میآیند و میروند. اما ماهیت عامی که این اشکال خاص جلوه ای از آن هستند، بطور نسبی در آنها موجودیت داشته و دارد. شناخت ما نه تنها شناخت قوانین و ماهیت  آن اشکال خاص است، بلکه در عین حال شناخت از قوانین و ماهیت عامی است که بطور نسبی و در درون این اشکال خاص مستقر میباشد. این شناخت عام، همچون حلقه ای از دریافت های رو به تکامل ما حفظ شده و در شناخت جامعه نوین بکار گرفته و غنا داده خواهد شد. بنابراین، شناخت بعدی دوباره از همان شرایطی که در آغاز جامعه پیشین از آن آغاز کرده بود، آغاز نمیکند، بلکه از آن شرایطی که در آن رشد کرده، یا شرایطی تکامل یافته ترآغاز میکند.
 این حرکت  که همچون حرکتی منحنی  وار و رو به تکامل تکرار خواهد شد، و در هر تکرار محتوی آن به همراه چیز نویی که در آن خود را آشکار میکند، ارتقاء خواهد یافت، خواه در نظام های تولیدی جامعه و خواه در شناخت بشر پیش خواهد رفت؛ و هر گاه تغییری کیفی در جامعه صورت گیرد، و جهشی پیش آید، ما در عین اینکه از گذشته گسست کرده و امر نوینی را آغاز میکنیم، اما درعین حال با گذشته پیوند داریم و بخشی از چیزی های درست و ارزشمند آن را حفظ کرده و ارتقاءمیدهیم .  
درک حال در پرتو گذشته و درک گذشته در پرتوحال
این البته رویه ی دیگری نیز دارد. هر بار که ما به دیدگاههای نوین شناخت ارتقاء میابیم و شناختمان تحول کیفی میبابد، در پرتو شناخت نوین، تمامی گذشته را دوباره زیررو میکنیم  و بر مبنای این شناخت نوین، درک ما از گذشته نیز ارتقاء میبابد. پس، نه تنها آنچه از گذشته به ما به مثابه حقیقت عام به ارث میرسد، در شناخت وضع کنونی به ما یاری میدهد، در عین حال و پس از آنکه ما این شناخت یا حقیقت عام را در تحقیق جامعه نوین بکار بستیم و آن را غنا بخشیدیم،  این غنا و ژرفش موجب آن میگردد که ما خود آن گذشته را بهتر و ژرفتر دریبابیم. به این ترتیب یک رابطه دیالکتیکی دو سویه بین فهم عمیقتر حال در پرتو گذشته و فهم عمیقتر گذشته در پرتو حال ایجاد میگردد. این رابطه در عین حال رابطه ای میان گذشته و حال از یکسو  وآینده از سوی دیگر است. هرچه گذشته و حال بهتر و ژرفتر دریافت گردد، امکان تدوین فرضیه ها و نظریات متکی به واقعیت در مورد آینده بیشتر و پیش بینی آن حقیقی تر خواهد بود.         
سرمایه داری و حقیقت عام مارکسیسم
در آغاز نظام سرمایه داری، شناخت از این نظام نیز آغاز شد. این شناخت از هیچ شروع نکرد، بلکه متکی به تمامی شناختهایی بود که پیش از آن در تاریخ علم (علوم طبیعی و اجتماعی) مجتمع شده و شکلی عام یافته بود؛ یعنی تمامی اندوخته ی علمی بشر تا آن زمان و شناخت و حقایق  عامی که وجود داشت. به همراه رشد و تکامل نظام سرمایه داری، شناخت از آن نیز تغییر کرده و تکامل یافت. مارکس نقطه اوج و قله ی این شناخت انسان بود. او به همراه انگلس برای آنکه این نظام را بخوبی مورد تجزیه و تحلیل علمی قرار دهند، دوباره به عقب برگشتند و تمامی اشکال گذشته جوامع را دوباره بررسی کردند و به تئوری ماتریالیسم تاریخی جهش کردند. بنا به گفته لنین:
« اگر شما این پرسش را طرح کنید که چرا آموزش مارکس توانسته است بر قلوب میلیونها و دهها میلیون تن از افراد انقلابی ترین طبقه مسلط گردد، تنها یک پاسخ دریافت خواهید کرد: اینکه علت این امر آن بوده  است که مارکس بر بنیاد استوار معلومات بشری که در دوران سرمایه داری بدست آمده بود تکیه میکرد؛ مارکس با بررسی قوانین بشری به ناگزیر بودن تکامل سرمایه داری که کار را به کمونیسم منجر میسازد پی برد و مهمتر اینکه این امر را فقط بر اساس دقیقترین و مشروحترین و عمیقترین  بررسی این جامعه سرمایه داری و بوسیله فرا گرفتن کامل تمامی فرآورده های علم پیشین به ثبوت رسانید. مارکس کلیه دستاوردهای جامعه بشری را نقادانه حلاجی کرد و حتی یک نکته را هم از نظر دور نداشت. وی تمام آفریده های فکر بشری را حلاجی کرد، در معرض انتقاد قرار داد و درجریان جنبش کارگری وارسی نمود و آنچنان نتیجه گیریهایی کرد که افراد محدود در چارچوب بورژوایی و یا افرادیکه در بند خرافات بورژوایی گرفتار بودند، قدرت آنرا نداشتند.» و نیز
«این مطلب را هنگامیکه ما مثلا از فرهنگ پرولتری سخن میگوییم باید در نظر داشته باشیم. بدون درک روشن این نکته که فقط با اطلاع دقیق از فرهنگی که تمامی سیر تکامل بشری آنرا بوجود آورده  است و فقط با حلاجی آن میتوان فرهنگ پرولتری را شالوده ریخت، ما قادر به حل این مسئله نخواهیم بود. فرهنگ پرولتری چیزی نیست که از جای نامعلومی نازل شده باشد...فرهنگ پرولتری باید تکامل قانومندانه ان ذخایرمعلوماتی باشد که بشریت تحت ستم جامعه سرمایه داری، جامعه ملاکی و جامعه بوروکراتیک بوجود آورده است. همه ی این راهها  و کوره راهها ما را همانگونه بسوی فرهنگ پرولتری میبرد و کماکان خواهد برد که علم اقتصاد که بوسیله مارکس حلاجی شد، آن چیزی را نشان داد که جامعه بشری باید بدان نائل آید، بما نمایاند و انتقال به مبارزه طبقاتی و آغاز انقلاب پرولتری را نشان داد.»( لنین، وظیفه سازمانهای جوانان، منتخب آثار 4 جلدی، جلد چهارم، ص576- 575 ) 
آنچه که اساس تئوری ماتریالیسم تاریخی را میساخت، یعنی وحدت و تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید، و وابستگی نهایی تکامل روابط تولید به نیروهای مولد از یکسو، و نیز وجود زیرساخت روابط مادی تولید به مثابه اساس تحول، و روساخت جوامع، یعنی سیاست و فرهنگ که بطور عام متاثر از این زیرساخت است، و نفوذ و تاثیر متقابل اینها بر یکدیگر، انکشاف حلقه ای ازعام ترین قوانین جوامع بشری بود. این کشف ها نه تنها بر اساس حقایق عامی استوار بود که مارکس و انگلس بواسطه آنها آغاز کردند، بلکه در عین حال جهشی بزرگ در آن حقایق عام و در مورد جوامع بشمار میرفت.  
آنها سپس این روابط میان نیروهای مولد و روابط تولید و زیرساخت و روساخت را در تحلیل شکل خاصی که مقابل آنها وجود داشت، یعنی شکل سرمایه داری جامعه، مورد تحقیق علمی قرار داده و به درک تضاد میان اجتماعی شدن روابط تولیدی و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید رسیدند. اگر مارکس و انگلس میخواستند همچون این نسبیت گراها هر آنچه از گذشته وجود داشت، مربوط به گذشته بدانند ازهیچ مطلق آغاز کنند، غیر ممکن بود که به تئوری ماتریالیسم تاریخی و نیز انکشاف نظام سرمایه داری میرسیدند. مخالفت لنین با نسبیت گرایی به مثابه تئوری شناخت بروشنی هر چه تمامتر در ایده های زیر بیان شده است :
«برای آنکه نسبیت گرایی را مبنای تئوری شناخت قرار دادن، بناچار خود را یا به شک گرایی، اگنوستیسیسم، و سفسطه مطلق محکوم کردن است و یا افتادن در ذهنی گرایی. نسبیت گرایی به مثابه نظریه شناخت  نه تنها بازشناسی نسبی بودن معرفت ماست،  بلکه نفی هرگونه وسیله یا مدل عینی است که مستقل از بشر وجود دارد، که به آن شناخت نسبی ما نزدیک تر میشود. از دیدگاه نسبیت گرایی عریان ، شخص میتواند هر سفسطه ای را توجیه کند؛...  
دیالکتیک - همانطور که هگل در عصر خود گفت- عنصر نسبیت گرایی، نفی، شک گرایی را دربردارد، اما تا نسبیت گرایی تنزل نمیکند. ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس مطمئنا نسبیت گرایی را دربردارد، اما به نسبیت گرایی قابل تنزل نیست، یعنی نسبی بودن معرفت ما را میپذیرد، نه به مفهوم نفی حقیقت عینی، بلکه به این مفهوم که حدود نزدیک شدن ما به این حقیقت از نظر تاریخی مشروط است.»( ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، پیشین، ص106، با اندکی تغییرات، تاکیدها از متن است)
پس نفی حقیقت عام یعنی نفی تمامی دستاوردهای مثبت بشریت که در طول تاریخ انباشت شده و شکل متمرکز علمی یافته است. علوم طبیعی و علوم اجتماعی دو سوی این علم و فلسفه جان مایه آن است. نفی این حقیقت عام، درغلطیدن به همان نسبی گرایی «کشنده» یا نسبیت گرایی است که عملا هیچ حقیقت عینی را باور ندارد.
لنین در مورد این رابطه  دیالکتیکی بین مطلق و نسبی(یا عام و خاص) چنین میگوید:
« توجه: در عین حال، فرق میان ذهنی گرایی (شکاکیت، سفسطه گرایی، و غیره) و دیالکتیک ، این است که در دیالکتیک(عینی) تفاوت میان نسبی و مطلق، خود نسبی است. برای دیالکتیک عینی، در نسبی ، مطلق وجود دارد. برای ذهنی گرایی و سفسطه، نسبی تنها نسبی است و مطلق را طرد میکند.»(دفترهای فلسفی، درباره مسئله دیالکتیک، ترجمه از متن انگلیسی، تاکید از متن است)
در مورد مارکسیسم نیز، این جهان بینی بیانگر دو نوع حقیقت عام است. نخست حقایق عامی که از تمامی گذشته به ارث رسیده و در مارکسیسم مندرج و متمرکز گردیده و بوسیله مارکسیسم تغییر و تکامل داده شده است. بسیاری از حقایق جهان بینی ماتریالیستی - دیالکتیکی در فلسفه، ماتریالیسم تاریخی در تاریخ و نیز بسیاری حقایق اقتصادی و سیاسی و فرهنگی از این گونه هستند.
دو دیگر، حقایقی است که از کنکاش ویژه نظام  سرمایه داری استخراج کرده و این حقایق نیز تا زمانیکه این نظام خواه به عنوان نظام سرمایه داری و خواه به شکل باقیمانده سرمایه داری در سوسیالیسم ادامه زندگی میدهد، پابرجا هستند. نفی این حقایق، نفی مطلق در نسبی است و تبدیل کردن شناخت بشری به نسبی محض و مطلق. رویزیونیسم در اشکال متنوعی ظاهر میشود و نسبیت گرایی یکی از اشکال آن است.
دیالکتیک مطلق و نسبی – معنای نسبی در تئوری مارکسیستی شناخت
 اما چرا مطلق و نسبی نمیتوانند بطور مطلق بر یک دیگر منطبق شوند.این امر دلایل گوناگونی دارد.
نخست به سبب مطلق بودن حرکت و تغییر جهان مادی(طبیعت)، و تکامل بدون گسست و بی پایان تمامی اشیاء و پدیده ها. شناخت ما از فرایندها و اشیاء و پدیده های طبیعت و اجتماع در حالی صورت میگیرد که تمامی آنها در حال حرکت و تغییر و تکامل بی پایان هستند. از این رو، حتی ما اگر تمامی تلاشمان را انجام دهیم تا از تمامی چند و چون شی ء و یا پدیده ای آگاه شویم، به سبب تغییر مداوم، باز تغییراتی  وجود دارد که شناخت ما نمیتواند آنها را در همان آن دریابد. شناخت نهایی مطلق، همواره چون سراب(البته سرابی  معقول و شایسته دنبال کردن) است. به آن نزدیکتر میشویم، اما بطور نهایی به آن دست نمیابیم. برای اینکه از تغییر و تکامل عقب نیفتیم، باید همواره شناخت خود را نو سازیم.
دوم به سبب محک خوردن شناخت بوسیله پراتیک انسان. پراتیک  اجتماعی محدود و مشروط است به شرایط اجتماعی - تاریخی. در نتیجه شناخت انسان از جهان مادی که نامحدود و نامتناهی است، خصلت اجتماعی و تاریخی محدود دارد و مشروط  است به زمان و مکان.  از این رو این شناخت مطلق نبوده بلکه نسبی است.
و سوم به علت خصلت ویژه شناخت که بوسیله  ذهن بشر صورت میگیرد.
 شناخت منطقی عبارت است از فعالیتی ذهنی که مفاهیم،احکام، استدلال ها(قیاس ها) و نتایجی که ازآنها  بدست میاید، ساخت آن را تشکیل میدهند. این اشکال ذهنی بازتاب و تصاویر جهان مادی هستند. اما نه تصاویری ساده، مستقیم و بی واسطه. به عبارت دیگر اینگونه نیست که ما مقابل  جهان ایستاده باشیم و به بسادگی و یکباره کل آن را بازتاب دهیم. بلکه این بازتاب، فرایندی است که با گذر از احساسات به مفاهیم، از بی واسطه به باواسطه حرکت میکند، برای بازتاب واقعیت به آفرینش مفاهیم متضاد دست میزند، مبارزات و تقابل های ذهنی و فکری فراوان از سرمیگذراند، از چیزهای مشخص جاری به طرف مجردات حرکت میکند و خلاصه طی فرایندی مرکب، و در جدال با تصاویر نادرست و یا تصاویر ناقص و ناتمام، تصاویر علمی و کاملتری از جهان را میآفریند. این تصویرهای انتزاعی که بوسیله مفاهیم و مقولات گرفته میشود ما را به شناخت جهان مادی، قوانین، ضروریات و چگونگی تکامل آن، نزدیکتر و شناخت ما را از آن ژرفتر میکنند، بی آنکه بتوانند بیکباره، آن را بعنوان یک کل در تمامی آنات و لحظات آن بازتاب و نمایش دهند.
به بیانی دیگر، کنش و و واکنش با واقعیت عینی (پراتیک، فاکتها، شواهد) موجب آن میگردد که واقعیت عینی در حال حرکت و مورد پراتیک ما با گذر از احساس ها، به درون اشکال ذهنی انتزاعی انتقال یابد و یا به آنها تبدیل شود. ما ماده مشخص در حال حرکت و قوانین و ضروریات تکامل آن را درون صورت مفاهیم و مجردات ذهنی میشناسیم که درست نقطه مقابل جهان عینی هستند. اگرچه مفاهیم و مقولات، قضایا و قیاس ها صرفا ذهنی نیستند، بلکه در عین حال عینی درون آنها در جنبش است، اما این حرکت عینیت یا ماده، درون آنها،  نمیتواند بطور مساوی، مطلق  و کامل همان حرکتی باشد که در عالم واقع و بطور مادی در جریان است. زیرا اینجا یک تبدیل صورت گرفته و بگفته ی مارکس، زندگی ماده یا «کلیت مشخص» به شکلی ذهنی یا «کلیت اندیشیده» در آمده است. کلیت اندیشیده ای که همچنان که مارکس میگوید پس از خلق و پدیدار شدن، بواسطه تفاوت و تضاد با کلیت مشخص انگار کلیتی «غیر تجربی» و مستقل از واقع به نظر میرسد.(2)
 در اینجا ماده در حال حرکت، شکل خاص نخستین خود را ترک کرده و در شکل نوینی یعنی شکل عام به حرکت ادامه داده که با شکل نخستین آن در تضاد 180 درجه بسر میبرد. این عبارت از نفوذ یا تداخل ماده در ضد خود یعنی ذهن یا تبدیل ماده به ذهن، و مشخص به انتزاع است. طبیعی است آنچه شکل نفوذ یا تداخل یک پدیده در ضد خود و چرخش آن به ضد خود را تشکیل میدهد، با شکل واقعی موجودیت آن تفاوت دارد. یعنی شکل موجودیت و زندگی ماده  در مفاهیم، مقولات و انتزاعات  با شکل واقعی موجودیت آن تفاوت دارد. انتزاعات  و مجردات ذهنی همچنانکه لنین میگوید البته تصاویر واقعی تر و علمی تری از جهان ارائه میدهند و همواره به ژرفای آن نزدیکتر میشوند، اما نمیتوانند آنرا سرراست و مستقیم و به مانند یک آینه و به گونه ای مطلق نمایش دهند.
همین وضعیت برای صورت مفهومی یا انتزاعی شناخت، زمانی که به شکل مادی در میاید، صادق است. ما روی شیء یا پدیده فعالیت میکنیم و آنرا تغییر میدهیم. شناخت و اندیشه های ما از طریق این فعالیت، با شیء ممزوج  و متداخل شده و با آن یکی و از یک جنس میشود. اما در این صورت دیگر شکل مفاهیم و مقولات، احکام و استدلالات یعنی  شکل اندیشه ای و ذهنی پیشین خود را از دست میدهد و به  صورت مادی در میایند.(3)
لنین در خصوص تبدیل ماده به اندیشه، تبدیل جهان مادی به جهان ذهنی یا اندیشگون، چنین مینویسد:  
«طبیعت،  این کلیت بی واسطه، خودش را در ایده منطقی و ذهن نشان میدهد» منطق، علم شناخت است. تئوری دانش است. دانش، بازتاب طبیعت  بوسیله انسان است. اما این [بازتابی] ساده نیست، سرراست نیست. بازتابی کامل نیست، بلکه  در فرایندی از یک رشته از انتزاعات [است]، در صورت بندی و تکوین مفاهیم، قوانین، و غیره است. و این مفاهیم، قانون ها و غیره (تفکر، دانش،=« ایده منطقی » ) بطور مشروط و تقریبی، عام، سرشت قوانین کلی طبیعت همواره  در جنبش و تکامل را فرا می گیرد. اینجا بطور واقعی،[بطور] عینی، سه عضو[یا هم پیوند] وجود دارند: 1) طبیعت 2 ) شناخت انسان= مغز انسان(به مثابه عالیترین محصول از همین طبیعت)، و 3) شکل بازتاب طبیعت در شناخت انسانی؛ و این شکل دقیقا شامل مفاهیم، قانون ها، مقولات، و غیره است. انسان نمیتواند  طبیعت را همچون یک کل  فراگیرد= بازتاب دهد درست همچون آینه ای، در کلیتش، در «تمامیت بی واسطه اش» ؛ او فقط میتواند همواره  به آن نزدیکتر شود: آفرینش انتزاعات، مفاهیم، قانون ها، یک تصویر علمی از جهان و غیره و غیره»( لنین ، کلیات آثار، جلد 38، ترجمه از متن انگلیسی - بخش ذهنیت از مفهوم، تاکیدها از لنین، عبارات داخل گیومه از دامون)
همچنانکه که گفتیم چون این شکل دیگری است که ماده برای حرکت خود برگزیده، یا از نگاهی دیگر بوسیله ذهن و با واسطه احساسات، بدرون فرایندی از آفرینش مفاهیم و مقولات کشیده شده و برای خلق تصویری علمی از جهان، به یک ساختمان منظم و منسجم نظری تبدیل گردیده است، یعنی شکل حرکت ماده در ذهن یا شکل حرکت در صورت مفاهیم و ساختواره های ذهنی - که علیرغم وابستگی نهایی به ماده خارجی، استقلال نسبی خود را دارا هستند - است، با شکل حرکت ماده در خودش، یعنی ماده در ماده تفاوت دارد. یعنی نه مطلقا شکل نخستین، بلکه شکل دیگری است که درحالیکه با آن شکل نخستین وحدت دارد، زیرا هر دو اشکالی از حرکت ماده را در بر دارند(یکی در خود و دیگری در ضد خود یعنی در ذهن) اما درعین حال با آن در تضاد هست.
گرچه حضور ماده در شکل و تصاویر ذهنی و اندیشه ای حرکت، شکلی است که سرشار از زندگی است، اما بدون تردید شکل واقعی حرکت ماده بسی «زنده تر، غنی تر و متنوع تر» از شکل ذهنی حرکت آن (منظور ما هر شکل ذهنی و معنوی اعم از علمی یا هنری) است.
 لنین این تفاوت را چنین توضیح میدهد:
«  ...برعکس برای ماتریالیست، جهان غنی تر، سرزنده تر و متنوع تر از آن چیزی است که به نظر میآید چرا که با هر قدم در تکامل علم جنبه های نوینی کشف میگردند. برای ماتریالیست، احساس ها تصاویر واقعیت عینی واحد و نهایی اند، نهایی نه به این مفهوم که تا به آخر کشف شده است، بلکه به این مفهوم که واقعیت دیگری نیست و نمیتواند باشد. (ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، پیشین، ص 99) (4)
  بنابراین از دیدگاه رهبران مارکسیسم طبیعت و اجتماع همواره زنده تر، متنوعتر و غنی تر از اشکالی هستند که بشر در آنها، آن را درمیبابد. پس بین آنچه زنده تر، متنوعتر و غنی تر از اشکال دریافت آن هاست و این اشکال دریافت یعنی صورت های ذهنی آنها، خواه احساس ها و خواه مفاهیم و مقولات -  همواره  تضادی موجود است و همین تضاد مطلق میان شکل مادی و شکل ذهنی یکی از دلایلی است که مانع انطباق کامل و مطلق این دو میشود.
 همه جانبه نگری
از زاویه ای دیگر، آنچه در این شیی یا پدیده ای که ما می شناسیم وجود دارد، عام وخاص توامان است. شناخت ما اگر تمامی جوانب و واسطه های آن را مورد مطالعه قرار دهد، اما اولا هرگز قادر نیست این  امر را بطور مطلق به انجام رساند و این به سبب پیوستگی تمام اشیاء و پدیده های جهانست.
و دوما خود مطلق در این شکل خاص، بطور نسبی وجود دارد و نه بطور مطلق . لذا ما با تصرف ذهنی این پدیده، نمیتوانیم تمامی مطلق را تصرف کنیم، بلکه آن بخشی را که در این شکل حضور دارد میتوانیم تصرف کنیم . در نتیجه شناخت ما تنها میتواند نسبی باشد و کماکان با پدیده انطباق مطلق نخواهد یافت
چنانچه چنین امری صورت میگرفت وما با پدیده انطباق مطلق میافتیم، آنگاه تمامی مطلق را در این شکل خاص بدست میآوردیم و دیگر شناخت ما نیازی نداشت که پیش رود، در نتیجه شناخت ما راکد و بی تغییر گشته و شکل یک دگم را میافت.
جهان شناخته شده، جهان ناشناخته
 جهان از نظر انسان به دو بخش تقسیم میشود: بخش یا بخشهایی که شناخته شده و بخش یا بخش هایی که ناشناخته باقی مانده است. گرچه بسیاری از آنچه ناشناخته باقی مانده، به عنوان اموری شناخته شده و به عنوان حقایق مطلق، درون آنچه که شناخته شده مندرج است،(5) و یک پل یا خط مرزی مطلق بین آنچه شناخته شده است و آنچه ناشناخته مانده وجود ندارد، اما گسترش شناخت از شناخته به ناشناخته، گسترشی نسبی است. هر زمان که حقایق نسبی انباشت کمی - کیفی بیابند به حقیقت مطلق تبدیل میشوند و از این راه حقایق مطلق بیشتری بر انسان مکشوف میگردد و مرزهای شناخته ها درون ناشناخته ها پیشتر میرود. 
بنا به این دلایل که بطور مفصل درباره آنها بحث کردیم، نفی نسبی بودن شناخت و پذیرش انطباق مطلق ذهن با عین عبارت است از دگماتیسم یا تبدیل حقایق نسبی به حقایق ابدی؛ یعنی همان چیزی که انگلس با دورینگ بر سر آن به نبرد برمیخیزد.(همان کتاب، فصل دوم، ص 104-101)
میبینیم که بحث و جدل لنین در کتاب خویش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  که اساسا با رویزیونیستهای فلسفی است، از بحث با شیوه های  اسکولاستیکی یافتن حقیقت خارج شده و به بحثی که دو سوی خط مرزی آنرا این دو جریان یعنی دگماتیسم و رویزیونیسم تشکیل میدهند، تبدیل میشود:
«از دیدگاه ماتریالیسم مدرن یعنی مارکسیسم، حدود نزدیک شدن معرفت ما نسبت به حقیقت عینی و مطلق مشروط است، لیکن وجود چنان حقیقتی نامشروط است، و این حقیقت که ما به آن نزدیک تر میشویم نیز نامشروط است. خطوط عکس از نظر تاریخی مشروطند، لیکن اینکه این عکس یک مدل عینا موجود را ترسیم میکند نامشروط است. اینکه چه موقع و تحت چه شرایطی ما در معرفت خود نسبت به ماهیت اشیاء به کشف آلیزارین در در قطران ذغال سنگ یا به کشف الکترون در اتم رسیدیم، از نظر تاریخی مشروط است؛اما اینکه هر کشفی نظیر آن پیشرفت «معرفت مطلقا عینی »است نامشروط میباشد. دریک کلمه هر ایدئولوژی از نظر تاریخی مشروط است، اما این به نحوی نامشروط درست است که با هر ایدئولوژی علمی (که به عنوان مثال از ایدئولوژی مذهبی متمایز است)یک حقیقت عینی طبیعت مطلق مطابق است. خواهید گفت که این تمایز بین حقیقت مطلق و نسبی نامعین است. و من پاسخ خواهم داد: بله، به اندازه کافی «نامعین» است تا از دگم شدن علم به مفهوم بد کلمه، از تبدیل آن به چیزی مرده، منجمد و جامد جلوگیری کند؛ اما در عین حال به اندازه کافی«معین »است تا ما را قادر سازد خود را به موکدترین و قاطعترین وجه از ایمان گرایی و اگنوستیسیسم، از ایدهآلیسم فلسفی و سفسطه پیروان هیوم و کانت برحذر دارد. این جاست مرزی که شما به آن توجه نکرده اید، و با این توجه نکردن به گرداب فلسفه ارتجاعی درغلتیده اید. این مرز بین ماتریالیسم و نسبیت گرایی است.» (همانجا ،ص 106- 105 تاکید از لنین است)
 در اینجا لنین به این نکته چنین اشاره میکند که خطوط عکس یا بازتاب از نظر تاریخی مشروطند. یعنی عکس های ما از واقعیت ها یک چیز مشروط  هستند، در حالیکه  خود واقعیت ها یک چیز دیگر و نامشروط  میباشند. بین عکس و واقعیت یک رابطه وجود دارد. یعنی این عکس  صرفا یک عکس انتزاعی یا بی موضوع عینی نیست، بلکه یک مدل «عینا موجود» را ترسیم میکند.  بدینسان، لنین بین عکس(بازتاب، رونوشت، کپی) و واقعیت یک تضاد میبیند. عکس، یک عکس از واقعیت است اما در عین حال عکس مشروط و واقعیت نامشروط است. یعنی عکس و واقعیت یک وحدت اضدادند.
مائو رابطه حقیقت نسبی و حقیقت مطلق را چنین خلاصه میکند:
«مارکسیستها معترفند که درپروسه مطلق و عمومی تکامل عالم، ‏تکامل هر پروسه مشخص نسبی است و ازاین رو درسیرلایزال حقیقت مطلق، ‏شناخت انسان ازهر پروسه مشخص در مراحل معین تکاملش فقط حقایق نسبی را دربرمی گیرد. حاصل جمع حقایق نسبی بیشمار حقیقت مطلق را می سازد. تکامل یک پروسه عینی تکاملی پر از  تضاد و مبارزه ‏است؛ تکامل حرکت شناخت انسان نیز تکاملی پر از تضاد و مبارزه ‏است. هر حرکت دیالکتیکی جهان عینی قادراست دیر یا زود در شناخت انسان انعکاس یابد. پروسه پیدایش، ‏تکامل و زوال در پراتیک اجتماعی پروسه ای است بی پایان؛ پروسه پیدایش، ‏تکامل و زوال در شناخت انسان نیز پروسه ای است بی پایان؛ از آنجا که پراتیک انسان که واقعیت عینی را طبق ایده ‏ها، ‏تئوریها، ‏نقشه ها و یا پروژه ‏های معین تغییر می دهد، ‏پیوسته گام به گام پیشرفت می کند، ‏شناخت بشر از واقعیت عینی نیز بدینسان همواره‏ عمیقتر و عمیقتر می شود.»(منتخب آثار، جلد نخست، درباره پراتیک،ص470-469 )
ادامه دارد.
م- دامون
اسفند94
یادداشتها
*در بخش نخست این رشته مقالات(بخش4) درمورد مسئله نسبی و مطلق در شناخت انسانی صحبت کردیم. به سبب اهمیت موضوع، در این بخش بطور مشروحتری به این مسائل  میپردازیم.
1-  رویزیونیستها عموما چیزهایی از این تئوری را می پذیرند. اما چیزهایی که خصلت عام انقلابی آن را تشکیل نمیدهد. مثلا چیزهایی درباره جوامع گذشته، نقش انقلابی بورژوازی در دوران نخست سرمایه داری، مبارزه بین طبقات و...
2- این البته همچنان که مارکس مورد نقد قرار میدهد یافته ای «غیر تجربه ای» نیست، بلکه تجربی است که به این صورت در آمده است. نگاه کنید به  پیشگفتار به چاپ دوم سرمایه، همچنین گروند ریسه، مقدمه. کتاب سرمایه به عنوان تصویری علمی از جامعه سرمایه داری، بیانگر چگونگی تبدیل کلیت تجربی به کلیت اندیشیده است. فرایندی از آفرینش مفاهیم و مقولات اقتصادی، حرکت مفاهیم متضاد، تکامل تضادها از ساده ترین به پیچیده ترین، مبارزه فکری با افکار دیگر ایدئولوگ ها خواه آنها که علمی میاندیشیده اند و خواه آنها که عامیانه فکر کرده اند، بررسی تاریخ بازتاب و خلق چنین کلیت اندیشه ای، و خلاصه طی فرایندی پیچیده به خلق تصویری علمی از جهان سرمایه داری توفیق میابد. تصویری که نه کاملا و مطلقا شبیه آنچیزی است که حتی در انگلستان وجود داردو نه شبیه به آنچیزی که در اقتصاد سرمایه داری دیگر کشورهای اروپایی؛ و درعین حال راست ترین، نزدیکترین و دقیقترین تصویر علمی است که از سرمایه داری خلق گردیده است. 
3- مارکس در مقایسه مبان کار انسان با کار حیوانات مینویسد: «... ولی آنچه از پیش، بدترین معمار را از بهترین زنبور متمایز میسازد این است که معمار پیش از آنکه حجره را درست و بنا کند، در سر خود میسازد. در پایان پروسه کار نتیجه ای حاصل میشود که از آغاز در تصور کارگر و بنابراین بطور ذهنی وجود داشته است.نه تنها وی تغییر شکلی به طبیعت اعمال میکندف بلکه او در عین حال به هدف خود در طبیعت تحقق میبخشد.هدفی که خود از آن آگاه استو مانند قانونی بر نوع و چگونگی اعمال او حکومت میکند و اراده اش باید از آن تبعیت نماید.»(سرمایه، برگردان  ا،اسکندری،ص248-247)
4-مائو تسه دون همین معنی را در بحث پیرامون هنر به مثابه یکی از اشکال ذهنی شناخت طبیعت و جامعه، تاکید میکند:
«...اگر چه زندگی اجتماعی انسانها یگانه سرچشمه  ادبیات و هنر است و در مضمون بوجه غیر قابل قیاسی زنده تر و غنی تر از ادبیات و هنر است...»(منتخب آثار، جلد سوم، سخنرانی ها درمحفل ادبی و هنری ین ان، ص 120»
5- البته عکس این مطلب نیز درست است . چه بسیار چیزهایی که میشناسیم، اما به سبب پیشرفت ما در ناشناخته ها، نظرات پیشین مان در شناخته ها تغییر میکند و برخی از آنها را اصلاح کرده و از آنها شناخت ژرفتری بدست میآوریم.


۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(10) تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)


تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(10)
 
تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)
 
خلق های ایران
فشاری که استبداد حکومت اسلامی به مدد تمامی ابزارهای سرکوب گر خود و در تمامی جوانب و به تمامی طبقات و قشرها و گروههای خلق فارس وارد میکند، به میزان چندین برابر و در مرزهایی باور نکردنی به خلقهای تحت ستم ایران وارد میکند؛ و این بیش از همه و بویژه در مورد خلقهای محروم کرد، عرب و بلوچ راست در میاید.  
هر استبداد و هر فشاری در مبارزات طبقاتی حد و مرزی دارد که با توجه به شرایط و نیروهای طبقات درگیر در مبارزه تعیین میشود. حکومت اسلامی قادر نیست آن استبداد و فشاری را که در سالهای پس از 60 به طبقات مختلف خلقی وارد میکرد، اینک به همان سان وارد کند. زیرا نه این حکومت آن حکومت تا حدودی یکدست است و نه این مردم آن مردمند که هاله ای از ابهام بر دیدگاههای آنها نسبت به این حکومت و «اسلام»ادعایی آن یعنی «اسلام مستضعفبین» و «اسلام ضد مستکبران»  حاکم بود.
اما آنچه این استبداد مذهبی بواسطه مرزهای معین هر نوع فشار که بوسیله واقعیت های مبارزه طبقاتی کنترل میشود، نمیتواند بر سر خلق فارس در بیاورد- و چنانچه چنین نوع فشاری وارد کند، وضع خود را بمراتب بدتر خواهد کرد،- به یکباره بر سر دیگر خلقهای ایران در میآورد. اینجا و میان این خلقها آنچه رژیم در میان فارس ها انجام نمیدهد، بصورتی دهشتناک و با سلب هر گونه حقوقی از آنان انجام میدهد. گویا مرزهای استبداد و کنترل میتواند در مورد آنها بکرات کش بیاید.
 این است که جدای از تمامی فشارهایی که بوسیله دستگاههای سرکوب گر رژیم، سازمانهای اطلاعاتی رسمی و «غیر رسمی»، سپاه و ارتش، دادگاههای ارتجاعی و دستگاه عریض و طویل فرهنگی - سیاسی بر سر این تمامی خلقهای ایران و از جمله فارس وارد میشود، اینجا ما با فشارها و استبدادی ویژه روبروییم. از نظر حکومت اسلامی، این خلقها که در عقب مانده ترین مناطق ایران زندگی میکنند، (البته بجز خلق عرب که گر چه در یکی از پیشرفته ترین بخش های ایران زندگی میکند، خود در شرایط عقب ماندگی و بی حقوقی مطلق قرار داده شده است) میتوانند تا مرز بی حقوقی مطلق عقب رانده شوند.
در دوران کنونی، نقطه مرکزی این استبداد اعدام گسترده جوانان مبارز این خلقها است.اعدام جوانان کرد، عرب و بلوچ هر از چندگاهی در فضای ایران طنین میاندازد و هرگز قطع نمیشود. همیشه عده ای جوان مبارز به جرمهای سیاسی و یا مذهبی در زندان های کردستان ، خوزستان و بلوچستان هستند که منتظر گرفتن حکم و یا اجرای حکم اعدام خود میباشند و در هر بزنگاهی و هر آنگاه که رژیم برای ترساندن مردم نیاز به اعدام جوانان پیداد میکند، یا احکام اعدام برای آنها صادر میکند و یا این جوانان را از گوشه های زندان بیرون میآورد و به جوخه های اعدام میسپارد.
در حقیقت رژیم با این اعدام ها اهداف دوگانه ای را دنبال میکند و باصطلاح با یک تیر دو نشان میزند. از یکسو هدف اساسی این اعدام ها، کنترل این خلقها، ندادن اجازه به آنها برای هر گونه شور وشوق مبارزه برای کسب حقوق راستین خود و راندن آنها بسوی تمکین مطلق به رژیم مستبد مذهبی است. از سوی دیگر این کشتارها با هدف ترساندن خلق فارس انجام میگیرد. از آنجا که چنین کشتارها و در چنین ابعادی در میان فارس ها امکان پذیر نیست، رژیم برای ترساندن و خاموش کردن شور وشوق مبارزه در میان طبقات خلقی فارسها، دست به اعدام گسترده در میان خلقهای دیگر ایران میزند.
این وظیفه ای بس مهم برای خلق فارس و در قلب آن طبقه کارگر فارس است که علیه هرگونه ستمی بر دیگر خلقها  به مبارزه دست زند و برای آنها  و در تمامی جوانب حق تعیین سرنوشت خود را طالب شود.
 
مذاهب دیگر
 حکومت اسلامی که خود شیعه مذهب است، هیچ گروه مذهبی دیگری را بر نمی تابد.  تمایل اساسی استبداد این رژیم به گسترش اسلام و شیعه به عنوان دین و مذهب اصلی و تنها دین و مذهب است. تضاد اساسی دینی آن نخست با دین مسیحیت و تضاد اساسی مذهبی آن درون اسلام نیز در درجه نخست با مسلمانان سنی مذهب است. پیروان مذهب بهایی نیز که از نظر اینان رهبر آنها یعنی باب خود را پیامبر خوانده که دیگر جای خود را دارند. استبداد حکومت اسلامی شیعه، اینجا به تنگ نظرانه ترین ابعاد خود میرسد. پیروان دیگرادیان و دیگر مذهبان حق زیست ندارند، مگر آنکه آماده باشند گردن به «اولایی» و«ملکوتی» بودن اسلام و شیعه واین والامقامان مذهبی بگذارند و هر گونه ستم و تحقیری را که از جانب اسلامیان شیعه مذهب، بر آنها روا میشود، بپذیرند. در واقع هیچ  ستم و تحقیری وجود نداشته که  از جانب حکومت اسلامی نسبت به دینها و مذاهب  دیگربویژه سنی ها و بهایی ها انجام نشده باشد. این استبداد از بازداشت و زندان های طویل گرفته و تا اعدام پیروان ادیان و مذاهب دیگراز جمله مسیحیان، سنی مذهبان و بهاییان را شامل میشود.
ستم بر خلقهای ایران نیز تنها شکل ستم  ملی ندارد- گرچه این اصلی ترین شکل ستم بر آنهاست- بلکه ستمی است ملی و مذهبی. بیشتر دگر مذهبی های ایران بویژه سنی مذهبان در میان خلقهای ایران بویژه کردها و بلوچها هستند. و حکومت اسلامی شیعه مذهب، که همه را به فتنه گری علیه خود متهم میکند روزی نیست که دست به فتنه ای در میان این خلقها و تحقیر اعتقادات آنها نزند. بسیاری از رهبران مذهبی سنی ها که اینک بویژه در میان خلق بلوچ از حقوق خود دفاع میکنند، در معرض بدترین تحقیرها و بی احترامی ها و نهایتا محدودیت ها و همچنانکه که گفتیم بازداشت، شلاق، زندان و اعدام هستند.
اما علیرغم خواستها و استبداد دهشتناک رژیم بر خلقها و ادیان و مذاهب دیگر و ایجاد بدترین شرایط ممکن برای آنها، مبارزه  بوسیله آنها و در اشکال مختلف قانونی و غیر قانونی ادامه دارد.   
 
اقلیت ها و فرق مذهبی دیگر- اهل حق، دراویش، منتقدان مذهبی
استبداد حکومت اسلامی  را پایانی نیست. و اینجا در مرزهایی غریب ما با عریانی یک استبداد مذهبی که حکومت خود را تا مقام حکومت خدایی بسط میدهد، روبروییم که فرق مذهبی همچون فرقه های نه چندان بزرگی نظیر اهل حق یا دراویش را نیز تحمل نمیکند.  این نوع مذاهب و فرق و بویژه انواع عرفانی آنها در تاریخ ایران (ریشه های آنها به احتمال به گرایشات عرفانی در مذهب مانی میرسد) و اسلام همواره وجود داشته و بویژه در دورانی معین از تاریخ ایران نوعی واکنش منفی در مقابل حکومت های ظاهر پرست و غاصبان مغول و دیگر حکومت های مستبد محلی و سراسری بوده است. این فرقه ها  دربرخی از استانهای ایران همچون کرمانشاه ، کردستان، لرستان و نیز بخشهایی از خراسان تا حدودی از نفوذ برخوردارند. اما حکومت اسلامی شیعه مذهب، که جار وجنجال احترام به مذاهب دیگر از جانب آن گوش فلک را کر کرده است، حتی در مورد این فرقه ها نیز به انواع و اقسام تحقیر و فشار روی آورده است. خانقاه ها و حسینیه ها و مراکز گرد همایی های آنها را در شهرهای مختلف تخریب کرده؛ برگزاری مراسم و آداب و سنن مذهبی شان را  همواره تهدید کرده و مورد حمله اوباش  پاسداران حزب الهی قرار داده؛ به تجمعات رسمی آنها برای احقاق حقوق خود در شهرها (این آخری مقابل مجلس شورای ملی) حمله کرده و بسیاری از افراد پیرو آنها را یا از کار بیکار کرده و یا به گوشه زندان ها رانده، احکامی همچون شلاق خوردن، تبعید  و زندانی های طولانی برای آنها صادر کرده است.
اما این ها نیز پایانی بر حدود این  استبداد مذهبی نیست. زمانی که میگویند هیچ جنبنده ای از استبداد این مذهبیان حکومت پرست بر کنار نمانده، بواقع به واقعیت و حقیقتی اشاره میکنند.
در تاریخ اسلام ما همواره با جست و خیزها و جستجوهایی که به نتایجی  ضد احکام و احادیث اسلامی مسلط و رایج منجر گشته روبرو بوده ایم. از جمله احکام و احادیثی که همواره به نقد و بررسی گرفته شده است،همانا کلام خدا بودن قران و یا زنده بودن امام دوازدهم شیعیان است.
در دوران اخیر نیز در میان محافل و دسته های شیعه مذهب، بحث ها و نقدها کم نیست. و این بحث ها و جستجوها و نقدها ادامه دارد. اما حکومت اسلامی که گوش های تیزی برای شنیدن چنین حرفهای از نظر او ناخوشایندی دارد، بالاخره افرادی را یافته که مثلا در کلاسهای درس خود، آموزشی غیر از آموزش های رایج  شیعه داده اند و شک به زنده بودن امام دوازدهم شیعیان کرده اند!؟ این افراد و کسانی را که در کلاس های درس آنها شرکت کرده و یا به نوعی با آنها مرتبط بوده اند، دستگیر کرده و برای محقق اصلی با عنوانهایی نظیر خروج از دین، مفسد فی الارض و چیزهایی از این قبیل حکم اعدام صادر کرده است.
 
استبداد مذهبی ایران بدنبال بقا
باری حکومتی را در نظر آوریم که میداند همچون همه ی رفته گان تاریخ خواهد رفت. اما میخواهد به هر قیمت بقای خود را تا آنجا که میتواند طولانی تر کند.
مسیرهای متفاوتی برای این نوع دیرپایی ها  و نرفتن ها و تسلیم نشدن در مقابل سرنوشت محتوم تاریخی از سوی حکومت های مختلف استبدادی و دیکتاتوری که عمرشان به سر آمده در پیش گرفته شده است. از میان این مسیرها،  دو راه بیشتر از بقیه راهها مورد عنایت حکومتگران مستبد و برای بقای موقتی، قرار گرفته است:
 یکی عقب نشینی ها و سازش هایی نسبی بوده که با برخی مخالفین نه چندان جدی یا کمی جدی و گاه حتی جدی در پیش گرفته شده است، و بدینوسیله بقای نسبی حکومت کمی کش داده شده است و برای مدتی به عقب انداخته شده است. نمونه هایی از قبیل امضای مشروطیت بوسیله مظفرالدین شاه  و اجازه تشکیل مجلس شورا در سال 1285  وجود دارد. و نیز از این جمله است عقب نشینی های شاه در سال های پیش از انقلاب  که باصطلاح فضای سیاسی را اندکی باز کرد و اجازه اجرای برخی مراسم  را به مخالفین و بویژه به توده ای ها داد؛ و باز هم او در کوران انقلاب در سال 1357  که نخست برخی نمایندگان مجلس را مجال داد تا سخنرانی های پر آب و تاب بکنند و سپس نخست وزیری را به اشخاصی نظیرآموزگار و شریف امامی و نهایتا بختیار سپرد که این آخری اوج سازش های وی بود. اگر از دیدگاه تاریخی بنگریم هیچکدام از این اعمال در نهایت موجب آن نگشت که حکومتهای قاجارها و یا حتی پهلوی ها دوام عجیبی بیابد. آنها رفتند چون باید میرفتند و ملت ایران میخواست که بروند.(1)
راه دوم نفی هر گونه عقب نشینی و سازش با مخالفین و حتی غیر جدی ترین مخالفین است و سرکوب بی امان هر گونه حرکت و جنبش با هر میزان و شدتی از خواستها واشکال مبارزه . حکومت اسلامی و بویژه باندهای حاکم که گرد خامنه ای جمع شده اند، ایران را ملک طلق خود و ارثیه ی آبا و اجداد خود میدانند!؟ که بناحق از آنها گرفته شده بود، و بیاری «امداد غیبی» و «معجزه های گوناگون» آن را پس گرفته اند!؟ آنها میخواهند این برگشت ارثیه را به هر  شیوه که شده حفظ کنند و برای ابد و نسل پس از نسل این حکومت را که قدرت و ثروت را برای آنها به ارمغان آورده است، داشته باشند. امری که خود پی برده و میدانند که شدنی نیست و زمین و زمان و همه ی امور علیه آن گواهی میدهد. دایره ی حکام این حکومت که  روز بروز کوچکتر و خلاصه تر در باندهای محدودی میشود، درحالی که خود بخویش مطمئن نیست و برای رفتن نهایی آماده میشود، گویا در مورد نتایج تاریخی راه نخست چندان خرسند نیست (آخر راهی که سرانجام به رفتن منجر شود برای آنها که میخواهند به هر قیمت نروند و بمانند به چه دردی میخورد؟!) و گمان نمیکند آن عقب نشینی ها و سازش ها شیوه های بدرد بخوری برای بقا باشد! این است که  راه دوم را انتخاب کرده است.
باندهای حاکم و بویژه باندهای اطلاعاتی - امنیتی سپاه و غیره یعنی آنها که بر مبنای اطلاعات باصطلاح وسیعشان از وضع جامعه، پیشنها دها استراتژیک ارائه میدهند و یا چنین تصمیم هایی میگیرند، بر این باورند که با توجه به قوانین حاکم بر انقلاب ایران از مشروطیت بدین سو، ایرانی ها در حدودی تقریبا هر 25 سال یکبار دست به جنبش های وسیع و یا انقلاب میزنند. و هرگاه اینان یک بیست و پنج سال و بحران سیاسی - انقلابی که در پی آن میاید، را با سرکوب و کشتارهر چه تمامتر پشت سربگذارند، خود را برای یک بیست و پنج سال دیگر بیمه خواهند کرد.
اما اگر آن عقب نشینی ها و سازش ها برای آن رژیم ها و حکومت های مستبد ، نتایج نهایی سودمندی نداشت، به همین طریق و صد هزار بار بدتر در مورد شیوه ارعاب و سرکوب مطلق مردم بوسیله استبداد حکومت مذهبی نیز نتیجه ی سودمندی در بر نخواهد داشت. تازه آن حکومتها، بسی کمتر از آنچه حکومت اسلامی ستم میکند و مردم را به فقر و فلاکت چاره ناپذیر و بی حقوقی محض سیاسی و فرهنگی دچار کرده، ستم کردند و مردم را به فقر و فلاکت و بی حقوقی کشاندند. اگر تجارب تاریخی گواه میدهند که رژیم ها و حکومتهایی که باید میرفتند، حتی اگر عقب نشینی های تاکتیکی وسازش های موقتی با بخش دیگر از حاکمین و یا حتی بخش هایی از مخالفین خود میکردند، میروند، همین تجارب تاریخی گواه میدهند که ارعاب و سرکوبهای  شدید و متداوم، نیروی ویرانگر تمامی طبقات مردمی را علیه خود مجتمع و متمرکز کرده و چنانچه روز آن فرا برسد، این نیروی ویرانگر چنان حکومت مستبد را متلاشی خواهد کرد و به گور خواهد سپرد که گاه  جز خاطره ای آزارنده ی ذهن از آن باقی نخواهد ماند.               
ادامه دارد.
هرمز دامان
اسفند 94         
 
یادداشتها
  1. درحال حاضر ما درباره نظام تولیدی بحث نمیکنیم. گرچه تمامی این جنبش ها، شورش ها و انقلاب ها درست برای تغییرات در نظام تولیدی عقب مانده ایران صورت گرفته است. اما در فرایند این انقلاب و تا زمانی که تغییرات نهایی صورت گیرد، بسیاری تغییرات اقتصادی، سیاسی و فرهنگی صورت خواهد گرفت و باصطلاح تا حل نهایی تضاد اساسی انقلاب ایران، هم انقلاب و هم حکومتگران پوست های مختلفی خواهند انداخت.

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(14) بخش دوم- نظریه بازتاب



دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(14)
بخش دوم- نظریه بازتاب
 
بازسازی ماتریالیسم پیش از مارکس در لوای پراکسیس
بطور کلی رویزیونیستهای ترتسکیست و پراکسیسی ها و از جمله رونوشت های  تهی فکر و بی خاصیت ایرانی آنها، در نقادی های خود بر فلسفه مارکسیسم دو هدف را دنبال میکنند:
نخست نفی ماتریالیسم یعنی نفی تقدم ماده بر ذهن و دوم نفی دیالکتیک و در اینجا نفی رابطه فعال میان ذهن و ماده (تئوری و پراتیک) که در شکل نفی تئوری (عامیت و انقلابی بودن آن) انجام میشود.
نفی ماتریالیسم به عنوان پایه و اساس این جهان بینی به این صورت انجام میشود که تقدم ماده به ذهن را به طبیعت پیش از انسان محدود میکنند و میگویند پس از پدید آمدن انسان دیگر نباید صحبت از تقدم ماده به ذهن کرد. زیرا انسان همه چیز را بواسطه پراتیک خود تغییر داده و این تغییر ات دیگر هر گونه تقدم ماده بر ذهن و یا ذهن بر ماده را از میان برده است و این دورا در یک دیگر حل کرده است.  بدین ترتیب  تفاوت دو جهان بینی متضاد ماتریالیستی و ایده آلیستی که اساسا به این معنی است که ذهن مقدم است یا ماده را امری تمام شده میانگارند. توجه کنیم که مسئله تقدم ماده به ذهن تنها در موجودیت طبیعت پیش از انسان خلاصه نشده، بلکه وجود طبیعت پیش از انسان یکی از شکلها و دلایل موجودیت ماده مقدم بر ذهن است. مسئله تقدم در مورد تمامی مسائل اساسی فلسفه، نقش اساسی دارد. این مسئله در مورد پراتیک به این شکل درمیآید که آیا پراتیک مقدم است یا تئوری؟
نفی تئوری به این صورت انجام میشود که پس از تبدیل تقدم ماده به ذهن به پراکسیس، به یکباره تئوری و تمامی ارزشی که مارکس برای آن  حتی در همان تزهای درباره فوئرباخ، قائل است به طاق نسیان کوبیده میشود و از پراکسیس تنها پراتیک باقی میماند و تئوری بطورمطلق و دربست تابع آن میگردد. 
میدانیم که پراتیک در نقطه مقابل تئوری  قرار دارد و در عین حال بوسیله تئوری تکمیل شده و تکامل داده میشود. در عین حال میدانیم که میان تئوری و پراتیک یک تقابل از نقطه نظر اولویت یا تقدم وجود دارد. نقطه نظر ماتریالیستی پیگیرهمچنانکه ماده را مقدم بر ذهن میداند، پراتیک را نیز مقدم بر تئوری  میداند. ولی نقطه نظر ماتریالیستی، همچنانکه منکر نقش موثر و تکامل دهنده ذهن بر ماده نیست، منکر نقش موثر و تکامل دهنده تئوری بر پراتیک نیست. در حقیقت، نقش موثر و تکامل دهنده ذهن و شعور در رابطه با پراتیک تغییر جهان است که ظاهر میشود.
اما حضرات ترتسکیست ها و پراکسیسی ها که  تقدم ماده بر شعور را امری تمام شده انگاشته بودند به یکباره  جایگاه پراتیک را که یک جایگاه مادی است، به یک جایگاه مطلقا تعیین کننده و در نتیجه خنثی تبدیل میکنند و یکباره  همه چیز را در آن خلاصه میکنند. آنها  تقدم پراتیک بر تئوری را که شکلی از تقدم ماده بر ذهن است، به وحدت مطلق و بدون تضاد پراتیک و تئوری تبدیل میکنند.
در اینجا، آنها تضاد بین ماتریالیسم و ایده آلیسم را که تضاد اساسی فلسفه است، به تضاد میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیش از مارکس که  در واقع تنها شکلی از بروز تضاد میان اشکال مختلف ماتریالیسم است،  تبدیل میکنند. (1)
آنها  سپس با توجه مطلق به پراتیک و نفی تئوری، همان ماتریالیسم پیش از مارکس  یا ماتریالیسم غیر دیالکتیکی فوئرباخ  و ماتریالیسم قرن هیجده  را که آنچنان مورد نقد مارکس بود، منتهی به شکلی دیگر باز تولید میکنند. یعنی  در شکل نوین  پذیرش تقدم پراتیک و مطلق کردن نقش آن .
به بیان دیگر، به جای تقدم ماده به ذهن، تقدم مطلق و همیشگی  پراتیک به تئوری را جایگزین میسازند و تئوری را یا بکلی نفی میکنند، و یا آنرا دربست تابع مطلق پراتیک کرده و درون آن مدفون میکنند و در نتیجه عامیت و نقش مستقل و دگرگون ساز آن را انکار میکنند.
بنابراین، آنها همان ماتریالیسم متافیزیکی کهنه را بازتولید میکنند. یعنی ماتریالیسمی که آنها ظاهرا و با کبکبه و دبدبه هرچه تمامتر از نفی آن حرکت کرده بودند. آنها این ماتریالیسم متافیزیکی را بشکل اکونومیسم عرضه میدارند.
اکونومیسم نیز گر چه ظاهرا بر پراتیک متکی است، اما هرگز معنی و نقش پراتیک تغییر دهنده انسان را نمیفهمید؛  اکونومیسم نمیتواند بفهمد که بخشی از این پراتیک تغییر دهنده در حقیقت از تئوری برمیخیزد. و بدون تئوری انقلابی هیچ پراتیکی راه بجایی نخواهد برد. آنچه پراتیک اکونومیستی همچون همان ماتریالیسم پیش از مارکس نمیفهمد، نقش موثر و تکامل دهنده شعور بر ماده و تئوری بر پراتیک است. اکونومیسم  تئوری را محدود و محصور در پراتیک موجود و به عنوان دنبالچه و زائده ای  بر پراتیک  میکند و در نتیجه استقلال نسبی تئوری و نقش آن در تکامل پراتیک را منکر میشود. تمامی تاریخ تفکر اکونومیستی یا ماتریالیسم متافیزیکی نشان میدهد که این نوع بینش در بهترین حالت یک دنباله رو ساده مبارزات توده ها و در بدترین حالت یک مانع مبارزات انقلابی و گمراه کننده توده ها در پیچ و خم حوادث تاریخی است و انترناسیونال دوم که چنین نوع تفکری برآن حاکم شد، بهترین مثال برای این دومی است. 
تکیه اساسی ترتسکیست ها و پراکسیسی ها، تنها به آن تزهای مارکس درباره فوئرباخ  و ماتریالیسم پیش از مارکس است که در فرق بین ماتریالیسم پیش از خود و ماتریالیسم نوین، به نقش پراتیک توجه میکند. این حضرات رویزیونیست، توجه به نقش تئوری که در این تزها کاملا روشن و آشکار است، را بدور میاندازند.
در واقع، تفاوت میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیشین، تنها در این که ماتریالیسم پیشین به پراتیک اهمیت نمیداد، و ماتریالیسم مارکس به آن اهمیت میدهد، خلاصه نمیشود. بلکه اگر بخواهیم آنرا ژرف تر و دقیقتربکاویم، در دیالکتیکی بودن ماتریالیسم مارکس و غیر دیالکتیکی یا متافیزیکی بودن ماتریالیسم پیشین خلاصه میشود. توجه به پراتیک از جانب مارکس  و اهمیت دادن به آن از نقطه نظر تئوری، نخست با توجه به بنیان های آن در اندیشه هگل صورت گرفت و برای هگل نیز رسیدن به پراتیک(البته به شکل جنینی و از دیدگاه یک فیلسوف ایده آلیست) در کوران تحقیق و تفحص دیالکتیکی شناخت و چگونگی شرایط تبدیل ذهنیت به عینیت (فهم کار انسان در تغییر و تحول انقلابی انسان و جهان) انجام یافت. بعبارت دیگر، رسیدن به پراتیک و نقش آن، خود بروز کاربرد اندیشه ی دیالکتیکی در عرصه زندگی اجتماعی- تاریخی بود.(2)
توجه کنیم: آیا اگر یک ماتریالیست فوئرباخی یا ماتریالیست مکانیکی قرون هیجده، عمل را در تفکر ماتریالیستی خود وارد کند، او با ماتریالیسم متافیزیک پیشین وداع میگوید و به یک ماتریالیست دیالکتیکی تبدیل میشود؟
 خیر! هرگز. در حقیقت، یک پیرو ماتریالیسم پیش از مارکس چنانچه  پراتیک را به تئوری خود وارد کند اما آن را به پذیرش رابطه دیالکتیکی میان پراتیک و تئوری ارتقاء ندهد، تبدیل به یک تجربه گرا یا پراتیسین صرف میشود. تفاوت بین ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیشین صرفا در اینکه  یکی به عمل بها میدهد و دیگری خیر، خلاصه نمیشود، بلکه جدای از اهمیت عمل ، در این نکته آشکار میشود که  چه نوع عملی و عمل بر چه پایه ای باید صورت گیرد. منظور مارکس از پراتیک، پراتیکی است که به تغییر انقلابی جهان منجر شود نه پراتیکی که به تثبیت صرف وضع موجود منجر گردد. در تمامی تزهای مارکس، اهمیت نقادی انقلابی و تئوری انقلابی و رابطه ی دیالکتیکی میان پراتیک و تئوری درست به همین دلیل تاکید میشود.
جوهر مسئله این است که زمانی که ماتریالیسم پیش از مارکس، اهمیت پراتیک را در نمیابد، در حقیقت رابطه ماده  و ذهن  را به شکل خشک و منجمد در میآورد. ماده را نخستین قلمداد میکند و ذهن را یک مشاهده گر ساده و منفعل  تصور کرده و به نقش آن در تحول ماده به شکل درستی توجه نمیکند. در حالیکه زمانی که پراتیک وارد عرصه تغییر و شناخت جهان میگردد، رابطه ای ماده و ذهن، بشکل فعال و دیالکتیکی در میآید. در چنین رابطه ای نه تقدم ماده بر ذهن میسوزد، زیرا در نهایت پراتیک بر تئوری مقدم است، و نه نقش ایده ها ، تئوری ها و نقشه های انسان  برای تغییر واقعیت. زیرا پراتیک صرفا یک فعالیت خشک و مکانیکی مادی نیست، بلکه انسان از طریق پراتیک، ایده های خود را از جهان به معرض آزمون میگذارد و در کوران آزمون تغییر جهان، آنها را تغییر میدهد.
بنابراین باید تاکید کرد که وارد کردن پراتیک در جهان بینی ماتریالیستی، از دیدگاه ماتریالیسم ساده ای صورت نمیگیرد که خلاء پراتیک را در فلسفه ی ماتریالیستی حس میکند و در نتیجه آنرا از فلسفه ایده آلیستی (که بنا به مارکس، فلسفه مزبور آنرا درست نمیفهمید) گرفته و در این ماتریالیسم ساده وارد میکند و در نتیجه  ماتریالیسم  پیشین را به ماتریالیسم نوینی که پراتیک دارد، تبدیل میکند. خیر! این امر از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی صورت میگیرد که با وارد کردن پراتیک در بینش ماتریالیستی – دیالکتیکی خود، ماتریالیسم متافیزیکی پیش از مارکس را به یک ماتریالیسم دیالکتیکی کاملتر و غنی تر یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی که پراتیک در مرکز آن قرار دارد،تبدیل میکند. میتوان ماتریالیسم خود را به زیور پراتیک آراست، اما در همان ماتریالیسم پیش از مارکس باقی ماند و اکونومیسم تنها یکی از شکلهای بی نهایت متنوع این نوع ماتریالیسم است.
و این در مورد همه ی دارودسته های پراتیکی و پراکسیسی درست در میاید. جایگاه آنها در حقیقت در کنار همان ماتریالیستهای قدیمی پیش از مارکس است. آنها تقدم مطلق ماده بر ذهن را به شکل تقدم مطلق و همیشگی پراتیک بر تئوری در میآورند؛ و با چنین پراتیکی یعنی پراتیک اکونومیستی یا پراتیکی که بدون تئوری انقلابی است، نه میتوانند جهان را بشناسند و نه آن را تغییر دهند. «مشاهده انفعالی» ماتریالیسم پیشین، اینک بصورت «پراتیک کور»(3) و در نتیجه منفعل در آمده و نتیجه ای جز کرنش عملی مقابل واقعیت موجود ببار نمیآورد.  
بازتاب حسی و بازتاب عقلایی
در بخش پیشین به این ایراد بیگی پرداختیم که لنین درک کاملی از پراتیک در« انعکاس جهان خارج در مغز بشری»(همانجا، ص 3) و نیز پدید  آمدن«انعکاس ساده که بشناخت حسی انسان(حس، ادراک، تصور) منجر میشود» (همانجا، همان ص)  و نیز تغییر آن نداشته و پراتیک  را صرفا به عمل که از نظر اینان بخشی از پراتیک است محدود کرده و در نتیجه متوجه نبوده که«عینیت ویژه ی» وجود دارد که مادی نیست، بلکه عینی است.
 اینک به ایراد دیگر وی بپردازیم که لنین به «بازتاب ساده» یعنی احساس ها و تصورات ساده قناعت کرده و متوجه نبوده که «فرایند دیالکتیکی(رویزیونیستها و دیالکتیک!؟- دامون)را نمیتوان تنها بواسطه بازتاب ساده، آنهم بمثابه حقیقت عینی و مطلق مستدل نمود»(تئوری انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین، ص 13)  و«تفکر و تعقل بشری همیشه منتجه ای از انعکاس اعیان بیرونی در مغز انسان نبوده، بلکه تفکر و تعقل، بمثابه اشکالی از پراتیک(منظور بیگی پراتیک فکری است! چشم همه ی بدخواهان این فیلسوف کور!) قادرند اعیانی خلق کنند که ابتدا بعد از خلقتشان، قادرند بمثابه واقعیتهای عینیت یافته در مغز آدمی، بازتاب شوند»(همانجا، ص14) و خلاصه گمان میکرده هر آنچه در مغز انسان و به عنوان اندیشه پدیدمیآید صرفا بازتاب منفعل (یک نوع کپی کردن منفعلانه ) و بطورکلی رونوشتی ساده از واقعیت است. به بیان دیگر تفکر او منحصر به مشاهده ی انفعالی واقعیت خارجی بوده است؛ یعنی انسان یک طرف و واقعیت عینی طرف دیگر. و انسان را بی ارتباط با عینیت  و عکسبردار منفعل واقعیت پیرامون میدیده است. لذا در نهایت تئوری بازتاب وی تنها دربردارنده شناخت حسی و نه شناخت تعقلی است که نه مستقیما و بوسیله مشاهده و احساس بلکه با واسطه تفکر و تعقل حاصل  میگردد.(4)
بیگی البته روی این ایراد بجز چند نکته ای که آوردیم به همراه چند مثال که نشان میدهند خود بریده و دوخته است، چندان مکث نمیکند. وی یک عینک پراتیکی(البته پراتیک تنها روی کاغذ) به چشم زده و شش دانگ متوجه پراتیک است تا مبادا از دستش در رود! و از آنجا که علاقه ای به تئوری پردازی ندارد!؟ و بطور غریزی مثل جن از بسم اله از تئوری پردازی میترسد، تفکر و تعقل را هم نه تئوری پردازی بلکه پراتیک میخواند. در نتیجه و با توجه به اینکه نوشته هایی از ترتسکیست ها و چپ نویی های غربی خوانده، در این خصوص چیزی میگوید و راه خود را میگیرد و میرود. اما این ایرادی است که  بخشی از ترتسکیستها، و چپ نویی ها ومارکسیست های غربی به دیدگاه لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  وارد کرده اند. برخی از اینان نظریه بازتاب یا انعکاس را منحصر به لنین دانسته و اینگونه وانمود کرده اند که گویا مارکس به نظریه ی بازتاب باور نداشته است.
در این زمینه باید گفت خیر! در نظر مارکسیست ها و در اینجا لنین، انعکاس جهان و تولید فراورده های ذهنی، صرفا بوسیله احساس صورت نمیگیرد و نیز کاری پیش افتاده و یا ساده نیست؛ و گرچه  آنچه به عنوان  فرآورده ذهن از پویش های  ذهنی حاصل میآید، چیزی جز بازتاب نیست، یعنی ما مفهوم، اندیشه یا فرآورده ای ذاتی ذهن که نه از جهان خارجی، بلکه از خود ذهن برخیزد و ما به ازایی در جهان خارجی نداشته باشد، روبرو نیسیتیم، اما برای تولید چنین فرآورده های عقلایی ای، ذهن میباید  فعالیتی پر افت و خیز و خلاق از خود بروز دهد. و منظور ما درست بازتاب علمی جهان است که بویژه در علوم طبیعی و اجتماعی صورت گرفته است.
پیش  از پرداختن به این مسئله که آیا لنین شناخت را صرفا به بازتاب ساده محدود کرده یا نه، نخست  لازم است که ببینیم که این نظریه بازتاب، آنطور که این حضرات ترتسکیست و پراکسیسی ها میگویند مختص لنین  و انگلس است و یا مارکس هم به عنوان یک ماتریالیست پیگیر به  نظریه ی به نام «بازتاب» اعتقاد داشته است. مروری بر نظرات فلسفی مارکس در مورد شناخت، این مسئله را روشن خواهد کرد.
 
مارکس: شناخت، بازتاب واقعیت  است
«نوعی از آگاهی - بویژه آگاهی فلسفی - چنان است که موجودیت انسان را در تفکر مفهومی میداند و بنابراین جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت [معتبر] محسوب میشود. این نوع آگاهی، حرکت مقولات را که متاسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید میگیرد و میپندارد که جهان محصول آنهاست. این البته درست است زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است. اما در این قضیه چیز تازه ای نیست و این در واقع نوعی تکرار گویی است. [رابطه ی کلیت مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که کلیت واقعی] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز ورای مشاهده و ادراک باشد، بل حاصل ارتقاء مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است. کلیت که در ذهن  بصورت کلیت اندیشیده نمودار میشود، فراورده مغز اندیشمندی است که برای دستیابی به جهان یک راه ممکن بیش نمیشناسد.، راهی که با دستیابی عملی و عقلی به جهان در هنر و دین بکلی متفاوت است.» (مارکس، نقد اقتصاد سیاسی« گروند ریسه» مقدمه، ترجمه احمد تدین و باقر پرهام، ص 27)
خوب دقت کنیم! اینجا مارکس از «تفکر مفهومی» و «حرکت مقولات» صحبت میکند و اینها به فرایند شناخت منطقی و نه حسی تعلق دارند. اما مارکس - در مقابله با هگل و کانت ایده آلیست-  در این تردیدی ندارد که آنها را نه برآمده از ذهن، بلکه برآمده از واقعیت خارجی بداند.
«هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم تعمق در اندیشگی خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند. در حالیکه منظور از رسیدن به مشخص از طریق اندیشه، همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و بازتولید اندیشیده آن است. اما این به هیچ روی به معنای تعیین روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست...»(همانجا ص27) و
«مادام که فعالیت صرفا کلامی و نظری ذهن به جای خود باقی است، موضوع اندیشه هم وجود مستقل خود را بیرون ذهن حفظ میکند. از این رو در روش نظری هم باید همیشه به موضوع واقعی یعنی جامعه توجه کرد و واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه ی آن را (قابل توجه تمامی پراکسیسی ها که فکر میکنند مارکس پس از پدید آمدن انسان در طبیعت  تقدم ماده به ذهن را به فراموشی سپرد) هرگز از نظر دور نداشت.»(همانجا، ص28 )
«تحقیق وظیفه دارد که موضوع مورد مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد و اشکال گوناگون تحول آن را تجزیه کرده ارتباط درونی آنها را کشف کند. تنها پس از انجام این کار است که حرکت واقعی میتواند با سبک بیانی که مقتضی است، تشریح گردد. وقتی در این کار توفیق حاصل شد و زندگی ماده، بصورت معنوی آن منعکس گردید، ممکن است اینطور نمود کند که گویا با یافته ای غیر تجربه ای سروکار داریم.»
  و درست پس از این عبارات در مورد «زندگی ماده» و «بازتاب معنوی» آن و «شکل نمودی» نتایج این تحقیق که گویا «یافته ای غیر تجربی» است که مارکس عبارات مشهور خود در مورد فلسفه اش را مینویسد:
« در نظر هگل پروسه تفکر که حتی وی آن را زیر نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل میکند خالق واقعیت است که در واقع خود نشان خارجی پروسه نفس بشمار آمده است. بنظر من پروسه تفکر بغیر از انتقال و استقرار پروسه مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.»(مارکس، سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، پی گفتار به چاپ دوم، ص 70، تمامی عبارات دراخل پرانتز و تاکید ها از من است)
این عبارات بیش از 20 سال پس از تزهای مارکس در مورد فوئرباخ نوشته شده است. رویزیونیست های فلسفی بیخود سر خود را با نقد انگلس و لنین بدرد آورده اند! آنها میبایستی یکراست بسراغ مارکس میرفتند!؟
 
لنین و نقش ذهن
اینک به این نکته بپردازیم که آیا لنین تنها به بازتاب ساده قناعت کرده و یا بازتاب تعقلی و فعالیت ذهن را برای فهم ماهیت اشیاء مورد تایید قرار داده است.
اگر ما فرق میان دو پروسه شناخت یعنی حسی و تعقلی را ملاک قرار دهیم، آنگاه این فرق همچنانکه مائو آنرا به خلاصه ترین و روشن ترین شکل مطرح ساخت چنین است:
« وجه تمایز شناخت منطقی از شناخت حسی در اینستکه شناخت حسی جوانب جداگانه، ظواهر و رابطه خارجی اشیاء و پدیده ‏ها را شامل می شود ، ‏حال آنکه شناخت منطقی قدم بزرگی به پیش برمی دارد و به مجموعه و ماهیت اشیاء و پدیده ‏ها و روابط درونی بین آنها ، ‏به کشف تضادهای درونی محیط می رسد و بنابرین می تواند بر تکامل محیط  در مجموع آن ، ‏در روابط درونی تمام جوانب آن تسلط یابد. »(منتخب آثار، جلد اول، درباره پراتیک، ص456 )
حال ما باید ببینیم لنین در کدام موارد تنها به مرحله ی نخستین شناخت پایبند بوده و به مرحله دوم شناخت اهمیت نداده است. ما توجه خود را به آن آثار لنین محدود میکنیم که پیش از کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نگارش یافته است.
اقتصاد سیاسی
لنین مهم ترین اثر اقتصادی خویش  درباره ساخت اقتصادی روسیه تزاری توسعه سرمایه داری در روسیه را در سالهای پایانی قرن نوزدهم1899-1898 نگاشت. در این کتاب ماهیت این ساختاریعنی سرمایه داری بودن آن هم از لحاظ آماری و هم از لحاظ تحلیلی، خواه در روستا و خواه در شهر و در تمامی زمینه های اساسی اقتصادی به اثبات رسیده است. این کتاب متکی به آثار اقتصادی کلاسیکهای اقتصاد بورژوازی یعنی آدام اسمیت و دیوید ریکاردو و کتب اقتصادی مارکس بویژه سرمایه است و یک خصلت دوگانه دارد:از یک سو علیه نظرات ناردونیکهاست که اقتصاد روسیه را سرمایه داری نمیدانستند و از سوی دیگر مبنای تئوری مارکسیستی مبارزه طبقاتی در روسیه است که راهنمای فعالیت گردان پیشاهنگ طبقه کارگر در قرار گرفت. مشکل بتوان از میان ناقدین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم کسی را یافت که نظرات لنین را در این کتاب را شناخت حسی و یک «عکس ساده» و یا «کپی صرف» واقعیت ارزیابی کند.
جایگاه  تئوری و حزب پیشرو طبقه کارگر در مبارزه طبقاتی
لنین کتاب چه باید کرد را در سال 1902 به نگارش در آورد. وجه اصلی مبارزه این کتاب با اکونومیستهابود که اتفاقا از نظر بینش فلسفی نمایندگان فکری ماتریالیسم مشاهده گر و انفعالی بودند و عموما پراتیسین ها را تقدیس میکردند. این جریان صرفا به شناخت حسی از وضع جنبش طبقه کارگر بسنده میکرد. آنچه لنین درمقابل این جریان قرار داد و پیگیر انجام آن شد، همانا نقش تئوری انقلابی و تشکیلات انقلابی ای بود که بتواند بدون کوچکترین گذشتی نسبت به  اصول انقلابی خود در شرایط استبدادی دوام آورد و در عین حال  مبارزات پر پیچ و خم طبقاتی طبقه کارگر را برای رهبری خلق و کسب قدرت سیاسی رهبری کند. آنچه لنین طرد میکرد تئوری و تشکیلاتی بود که صرفا مبارزات جاری را تئوریزه کند و دنباله رو این طبقه و ابتدایی ترین خواستهای اقتصادی - سیاسی آن باشد. نظریات لنین در این کتاب به بسیاری چیزها( و از جمله اهمیت دادن به تئوری، اراده گرایی و تشکل غیر دموکراتیک) متهم شده است، اما کسی پیدا نشده که بگوید نظریات لنین در این کتاب در چارچوب یک شناخت حسی و یک «عکس» یا «رونوشت» ساده از وضعیت واقعی مبارزه طبقاتی در روسیه  است. لنین برعکس، اکونومیستها را متهم کرد که یک کپی برداران ساده از وضعیت موجود هستند و در مقابل آنچه موجود است کرنش میکنند.
استراتژی و تاکتیک در مبارزه طبقاتی
لنین کتاب دوتاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک را در سال 1904نگاشت. این کتاب استراتژی و تاکتیکهای حزب انقلابی طبقه کارگر را در انقلاب دموکراتیک بشکل تئوریزه شده ای در میآورد. دو نکته اساسی کتاب یکی وحدت اصولی طبقه کارگر با دهقانان برای انقلاب دموکراتیک و تداوم وحدت با دهقانانان تهیدست در انقلاب سوسیالیستی است. دو دیگر شکل حکومت است که لنین« دیکتاتوری کارگران و دهقانان» را برای شکل حکومت به عنوان شعار اصلی انقلاب دموکراتیک روس قلمداد میکند. تئوری های اصلی این کتاب در مقابل منشویکها است که به عنوان ادامه دهندگان ماتریالیسم پیش از مارکس دنباله رو صرف بورژوازی بوده و اتحاد با بورژوازی لیبرال اساس تاکتیک ایشان بود. در مورد شکل حکومت نیز حضرات منشویک نه تنها شعار پیشرویی را مطرح نمیکردند بلکه معتقد بودند که سوسیال دمکرات ها نخست باید به بورژوازی کمک کنند تا قدرت را غصب کند و سپس زیر لوای حکومت بورژوازی و از طریق پارلمان مبارزه طبقاتی خود را دنبال کنند. یکی همچون  بلشویک ها پیشرو طبقه کارگر و توده ها و یکی همچون منشویک ها دنباله رو بورژوازی و مانع حرکت توده ها. تا کنون کسی یافت نشده که بگوید نظریات ارائه شده در این کتاب بوسیله لنین متکی به شناخت حسی و صرف یک «عکس» ساده و یک «برگردان مکانیکی» از مبارزه طبقاتی در روسیه بوده است.
لنین البته کتابهای دیگری همچون یک گام به پیش یک گام به پس را نیز در کارنامه خود پیش از کتاب فلسفی مزبور دارد. اما نه این کتاب و نه دیگر کتابهای وی در خلال فعالیت وی پیش از نگارش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  تنها چیزی که نشان نمیدهد این است که لنین نقش ذهن را یک «عکسبردار»، «کپی بردار» یا «رونوشت کننده» صرف واقعیت میدانسته است. برعکس او اصلا و ابدا در مقابل آنچه واقعیت موجود در آن چهره مینماید، سپر نینداخته، بلکه همواره در پی آن بود که از این واقعیت چیزی را بیرون کشد که در پس آن نهفته و پنهان بود. در نتیجه به تنها چیزی که وی را نمیتوان متهم کرد همانا وفاداری صرف به اشکال ظاهری واقعیت یا آنچیزی است که صرفا در یک کپی بردازی واقعیت آشکار میشود.
اما آنان که لنین با آنها مبارزه میکرد یعنی امثال نارودنیک ها، اکونومیستها و منشویک ها  را به درستی میتوان به این متهم کرد که تابع شناخت حسی صرف بوده و از واقعیت صرفا اشکال ظاهری آن را برانداز کرده و به این اشکال و تغییراتی که بر آنها عارض میشد، وفادار بودند.     
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن ماه 94
افزوده ها
  1. باید افزود که این تضاد در عین حال شکلی از بروز تضاد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم - زیرا دامنه هر گونه ماتریالیسم مکانیکی و متافیزیکی به ایده آلیسم کشیده میشود و یا نهایتا به ایده آلیسم میانجامد – و درعین حال میان دیالکتیک و متافیزیک نیز هست.
  2.  گفته ی مارکس درباره دریافت نقش کار بوسیله هگل، خود روشنگر این نکته است:«عظمت نمود شناسی هگل و نتیجه نهایی آن- یعنی دیالکتیک سلبیت به عنوان اصل محرک و آفریننده- در این است که هگل تولید خود بشریت را از راه کار بشری را به عنوان یک فرایند تاریخی دریافته»[...] وذات کار را درک کرده است...»( دست نوشته های اقتصادی - فلسفی، به نقل از درباره اندیشه هگل، روژه گارودی، ترجمه باقر پرهام، انتشارات آگاه، ص77،تاکید از ماست)
  3. البته ما اسم این را تا جایی که بحث تئوریک مطرح است«پراتیک کور» میگذاریم. اما چنانچه میدانیم تمامی این دستکاری ها در فلسفه ی مارکسیسم، کاملا عامدانه و به قصد خدمت به صاحبان داخلی و خارجی قدرت  صورت میگیرد. از این رو، این قلمفرسایی ها در نفی مارکسیسم و مبانی ایدئولوژیک آن، پراتیک «کور» نیست، بلکه پراتیکی کاملا بیناست. بینایی آن بدین سبب است که بطرز روشنی از جانب این افراد که بیشتر آنها مزدوران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و کشورهای امپریالیستی هستند، اهداف و منافع این صاحبان قدرت دنبال میشود.
  4. این ایراد به شکل دیگری نیز وارد گشته و آن اینکه لنین بطور کلی ذهن را بازتاب کننده یا عکس بردارنده ساده واقعیت دیده، در نتیجه متوجه نبوده که ذهن در شناخت حقیقت، فعالیتی ویژه از خود بروز میدهد؛ و آن شناخت نهایی که حاصل میشود، دیگر صرفا بازتاب واقعیت نبوده، بلکه یا به سبب پردازش و آفرینش ذهنی و یا افزودن چیزهایی که از «نفس خود ذهن بر میخیزند» بر آن، از شکل بازتاب ساده و مستقیم  خارج شده است. شکل دوم این ایراد، یعنی افزودن چیزهایی که از نفس خود ذهن برمیخیزند، عموما به شکل درکهای«پیشاکانتی» مورد انتقاد حضرات قرار گرفته و در عین حال از جانب برخی از این مزدوران به مارکس نیز وارد گردیده است. و عموما در این مورد است که ماتریالیسم لنین را در کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم، ماتریالیسم نوع «فوئرباخی» ،«پلخانوفی» و یا «عامیانه» توصیف کرده اند.