۱۴۰۳ مرداد ۲۰, شنبه

«گذار» سنتز خودخوانده ی رفرم و انقلاب(6)

  
استراتژی«گذار» جمهوری خواهان، «سنتز» خودخوانده ای
برای استراتژی های رفرم و انقلاب(6)
 
نقد نظرات لیبرال- رفرمیستی احمد هاشمی( بخش نخست)
 
گذارطلبان لیبرال - رفرمیست و مساله ی«انقلاب غیرخشونت آمیز یا خشونت پرهیز»
در این بخش مقاله ی گذار دموکراتیک در ایران، اهداف، برنامه، راهکار و دور باطل رفرم یا انقلاب چپ تاریخی از احمد هاشمی را مورد بررسی قرار می دهیم.(1)
این مقاله دو بخش دارد. در بخش نخست نظرات هاشمی درباره ی دو راه رفرم و انقلاب آمده و در بخش دوم از تاریخ مبارزه ی دو خط رفرمیستی و انقلابی در جنبش کمونیستی صحبت شده که نشان می دهد این حضرات سابقا«شبه چپ» و اکنون «شبه دموکرات» و در واقع سوسیال لیبرال حتی حاضر نیستند که گزارشی تا حدودی درست درباره ی این تاریخ دهند.
در پاره ی نخست با نام انقلاب قهرآمیز و انقلاب هاشمی می نویسد:
«این نوشته متمرکز براین اصل است که میان دو کلمه “انقلاب قهرآمیز” و “انقلاب” تفاوت اساسی وجود دارد. در دوران کنونی انقلاب قهرآمیز مقطعی و مربوط به جغرافیای خاص است، اما انقلاب از ابتدای زندگی انسانها در این کره خاکی، بدون توجه به مرز جقرافیایی، قومی و نژادی وجود داشته و خواهد داشت.»
این نوع تقسیم نادرست و حاوی سفسطه است. نخست ضد انقلاب، رفرم است( کما اینکه پایین تر هاشمی  دو ضد رفرم و انقلاب را روبروی هم قرار می دهد)، اما اگر بخواهیم انقلاب را تجزیه کنیم، دو مفهوم گذارمسالمت آمیز انقلاب و گذار قهر آمیز انقلاب به دست می آید.  گذار قهرآمیز نه مقطعی و نه مربوط به یک جفرافیای خاص بلکه قاعده کسب قدرت سیاسی و تبدیل یک نظام اقتصادی - سیاسی به نظام اقتصادی - سیاسی تکامل یافته تر است. هر نوع درکی از«انقلاب» اگر به همراه گذار قهرآمیز نباشد انقلاب نیست بلکه رفرم است. منظور هاشمی از«انقلاب» همان «گذارمسالمت آمیز»  به مفهوم استراتژی و راه رفرمیستی است. پایین تر نیز هاشمی تقریبا عکس آنچه در این جا گفته است می گوید:« انقلاب ها معمولا با شیوه قهرآمیز برای تخریب و تسخیر یک نظام سیاسی صورت می پذیرند.»( تاکید از ماست) شیوه قهرآمیز همانا انقلابی است که از طریق گذار قهرآمیز پیش می رود و هدف اش کسب قدرت سیاسی است. واژه ی «معمولا» درست است، زیرا قاعده گذارقهرآمیز است اما غیر معمول یا استثناء این است که در شرایط استثنایی ممکن است حزبی مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی که به گذار قهرآمیز انقلاب باوردارد امکان گذارمسالمت آمیز را ببیند و آن را در دستور روز قرار دهد.
«دیدگاه ناظر در این مقاله  بین دو کلمه “غیرخشونت (قهر)آمیز” و “خشونت پرهیز” تفاوت قائل است. غیرخشونت آمیز به معنی دوری از هرگونه خشونت نیست، در حالی که خشونت پرهیزی به معنی دوری از هرگونه خشونت است.»
با این تفاصیل لابد حضرات«خشونت پرهیز» نیستند! و غیرقهرآمیز یا به اصطلاح«غیرخشونت آمیز» هستند و اما این در بهترین حالت یعنی اتخاذ استراتژی گذار مسالمت آمیز و رفرمیسم.(2) در واقع اگر هم در اینجا قهر یا به اصطلاح خشونت وجود دارد به این معنا نیست که توده ها می توانند به گونه ای تهاجمی قهرانقلابی به کار برند و قدرت سیاسی را به وسیله ی آن به دست آورند بلکه به این معناست که در بهترین حالت در مقابل قهر حکومت از خود دفاع می کنند. روشن است که این جز تئوریزه کردن بخشی از آن چه وجود دارد نیست.
هاشمی سپس ادامه می دهد:
ورونیکا دودو درتعریف انقلاب غیرخشونت آمیز می نویسد:
مقاومت مدنی یک استراتژی منازعه برانگیز سازمانی است، که درآن جنبش های مردمی سازمان یافته از تاکتیک های عدم خشونت، مانند اعتصاب، بایکوت، راهپیمایی، عدم همکاری، خود گردانی و مقاومت سازنده برای مبارزه با بی عدالتی شایع، بدون تهدید یا استفاده از خشونت استفاده می کنند.”
 در این شکل های مبارزه که به وسیله ی نویسنده مزبور نام برده می شود«تاکتیک ها عدم خشونت... بدون تهدید و یا استفاده از خشونت» به معنای «پرهیز از به کاربرد قهر» حتی در حد مقاومت و دفاع و پاسخ دهی تاکتیکی است و این در بهترین حالت یعنی جنبش هایی که مشی مبارزه ی مسالمت آمیز را در دستور کار دارند. این جنبش ها ماهیتا رفرمیستی هستند زیرا کسب قدرت سیاسی از چنین راهی به وسیله ی این جنبش ها اگر جنبش طبقه ی کارگر و زحمتکشان و حتی لایه های انقلابی خرده بورژوازی باشند و جهان بینی انقلابی کمونیستی و یا جهان بینی دموکرات های انقلابی بر آنها حاکم باشد، ممکن نیست.
جالب این که اشکالی از این گونه مبارزات در جنبش های گذشته نیز وجود داشته و شیوه های تازه ای نیستند. آنچه در این جنبش «تازه» است یا بهتر بگوییم بیش از گذشته تئوریزه می شود فقدان قهر انقلابی و به اصطلاح « غیر قهرآمیز»است. دلیل این امر اساسا به فقدان طبقه ی دارای جهان بینی و آرمان انقلابی و سازمان ها و احزاب انقلابی پیشرو و مبارز از کمونیست تا دموکرات های انقلابی بر می گردد که در دوران کنونی مانع بزرگی در راه پیشروی طبقه ی کارگر و دیگر طبقات زحمتکش خلقی گشته است. زمانی که طبقه ی کارگر فاقد جهان بینی انقلابی کمونیستی و سازمان و حزب انقلابی اش باشد( و یا کشاورزان و خرده بورژوازی تهیدست شهری فاقد جهان بینی دموکراتیسم  و احزاب انقلابی بوده و در نتیجه دنباله رو جریان های لیبرالی گردند) و بنابراین توانایی کسب قدرت سیاسی نداشته باشد کاربرد قهر برای کسب قدرت سیاسی ضرورتی آنچنانی نمی یابد. در حقیقت این گونه نظرات «تازه» نیست بلکه شکل هایی از همان نظرات کهنه ای است که به تفسیر وضع موجود قناعت می کردند و به  دگرگون کردن انقلابی وضع گرایشی نداشتند. نیروی پیشروی  طبقه و توده ها باید در پیشاپیش طبقه و  توده ها حرکت کند و نه به دنبال آنها.
«نکته مهم دیگر این است که انقلاب ها رخ می دهند و یا به بیان دیگر می آیند، برعکس انقلاب ها، هیچ وقت ساخته و تدارک دیده نمی شوند.»
در اینجا یک خلط صورت می گیرد. انقلاب ها رخ می دهند اما می توان از پیش برای آنها آماده بود،  برای آنها برنامه ریزی و سازماندهی منظم و پایدار کرد و لحظه ی آغاز آنها را فهمید و در انطباق با آنها دست به عمل زد و به این ترتیب آنها را رهبری کرد. از دیدگاه ما این بستگی به وجود سازمان و حزب طبقه ی کارگر دارد که باید در راس انقلاب قرار گیرد. انقلاب اکتبر با قیام آگاهانه ی کارگران به رهبری حزب کمونیست روسیه (بلشویک) به وجود آمد. لنین سازماندهنده ی انقلاب اکتبر بود. قیام اکتبر آگاهانه تدارک دیده شده و سازماندهی شده بود. تدارک و سازماندهی منظم از پیش برای قیام و انقلاب و آماده گی برای آن با تشخیص لحظه ی قیام و انجام آن گره خورده بود. لحظه ی انجام قیام مرتبط با داشتن نبض توده ها و فهم دقیق شرایط واقعی ذهنی آنها به وسیله ی حزب پیشاهنگ است که بدون کار مداوم و نفوذ حزب انقلابی در توده ها ممکن نیست. بدون شرایط عینی لازم و تمایل ذهنی توده ها برای انقلاب و با برنامه ریزی و تدارک و سازماندهی صرف نمی توان انقلاب کرد. بدون تدارک و سازماندهی حزب انقلابی برای قیام هر گونه تمایل ذهنی و انجام عملی انقلاب به وسیله ی توده ها و کلا هر انقلاب توده ای محکوم به شکست استراتژیک است.
از سوی دیگر انقلاب تنها شکل قیام مسلحانه را ندارد بلکه جنگ خلق نیز شکلی از انقلاب قهر آمیز است. جنگ خلق تدارک دیده شده، سازماندهی شده و آگاهانه است اما در هر نقطه ای و بنا به میل پیشاهنگ در هر لحظه ای نمی توان به آن دست زد. بلکه در اینجا وضع جنبش خودبه خودی توده ها و آماده گی آنها برای تداوم جنبش بسیار مهم است. طبعا فرایند جنگ خلق که دراز مدت است از قیام مسلحانه که آنی است تفاوت دارد. انقلاب چین یک انقلاب آنی نبود بلکه انقلابی دراز مدت بود که به مدت نزدیک به 22 سال از زمان لشکر کشی به شمال( 1927) ادامه داشت. انقلاباتی که با جنگ های آزادیبخش ملی گره خورده بودند به ویژه در آسیا و افریقا از همین زمره بودند.
پاره ی دوم چهار نسل انقلاب نام دارد. نویسنده در آغاز آن می نویسد:
«تعریف و مفهوم سازی انقلاب در گذر زمان و با وقوع اتفاقات گوناگون در جهان تغییر کرده است. گفته می شود که هم اکنون در دهه دوم قرن بیست و یکم، در آستانه نسل چهارم انقلابات بسر می بریم. از انقلاب های کلاسیک به عنوان نسل اول نامبرده می شود. انقلاباتی که در سال های ۱۹۷۵ -۱۹۴۰ رخ داده اند، در چارچوب نسل دوم ارزیابی می شوند. ازاواسط  دهه ۱۹۷۰، نسل سوم انقلابات شکل گرفت. مشکل تحلیل انقلابات دموکراتیک (رنگی) با نظریه های نسل سوم، راه را برای نظریه های نسل چهارم انقلاب باز نمود.»
«انقلابات کلاسیک»
اینجا نیز خلط های زیادی صورت می گیرد و تجارب و رویدادها و مباحث درهم می شوند. روشن نیست منظور از انقلابات کلاسیک کدام انقلاب ها هستند! هر دو انقلاب های دموکراتیک بورژوایی و انقلاب های سوسیالیستی و یا تنها انقلاب های سوسیالیستی؟ در صورتی که تنها منظور انقلاب های سوسیالیستی باشد آن گاه روشن نیست که چرا این ها «کلاسیک» خوانده شده اند. بدون تردید جامعه به پیش می رود و وضع اقتصادی، تکنولوژِی، بافت طبقاتی جمعیت، به همراه وضع سیاسی و فرهنگی تغییر می کند اما تغییراتی در اشکال اساسی مبارزه پدید نمی آید. برای نمونه اعتصاب، بایکوت انتخابات، تحصن، تحریم نوعی از کالاها یا شرکت های تولید کننده و یا عرضه کننده، راهپیمایی و گردهمایی، عدم همکاری با ارگان های حاکم، خودگردانی بخش هایی که به وسیله ی توده ها آزاد می شود، حمله به فروشگاه های مواد غذایی، شورش، قیام، نبرد مسلحانه و جنگ انقلابی همه ی اینها از همان زمان انقلاب های کلاسیک تا کنون و از جمله در کشور ما ایران به ویژه از زمان انقلاب مشروطیت وجود داشته و تنها برخی از جزییات و حواشی آنها تغییر کرده است.    
«انقلابات نسل دوم»
در مورد نسل دوم که از نظر نویسنده در دهه های 1970- 1940 رخ داده که به نظر بیشتر به نبردهای مسلحانه علیه اشغال فاشیست ها و انقلاب های کشورهای اروپای شرقی در دوران جنگ جهانی دوم و پس از آن انقلاب های کشورهای زیرسلطه توجه دارد که به ویژه در آسیا و افریقا و آمریکای لاتین عموما درگیر جنگ های انقلابی داخلی و آزادیبخش ملی بودند، باید گفت از این گونه انقلاب ها در همان دوره ی کلاسیک و پیش از انقلاب فوریه و اکتبر روسیه رخ داده بود. سه انقلاب مشروطیت، انقلاب 1911 چین و انقلاب ترک های جوان ترکیه همه پیش از انقلاب فوریه و اکتبر بودند و روشن نیست چرا این ها«نسل دوم» خوانده می شوند. زیرا انقلاب های کشورهای زیرسلطه در دهه های 1970- 1940 واقع ادامه همه ی این انقلاب ها بودند. توجه کنیم که در انقلاب های دموکراتیک فوریه روسیه، مشروطیت ایران و1911 چین و ترکیه، بورژوازی(در چین بورژوازی انقلابی به رهبری سون یات سن و در ایران بورژوازی لیبرال و سازشکار) رهبری انقلاب را در دست داشت، اما در انقلاب اکتبر و انقلاب های بعدی در کشورهای زیرسلطه، عموما رهبری به دست احزاب کمونیست و نیروهای طبقه ی کارگر افتاد، اما ماهیت اساسی انقلاب ها در کشورهای صنعتی که انقلاب سوسیالیستی بود و همچنین کشورهای زیرسلطه که انقلاب دموکراتیک بورژوایی بود تغییر نکرد.
«انقلابات نسل سوم»
منظور از«انقلابات نسل سوم» که از اواسط دهه ی هفتاد آغاز شده است گویا بیشتر دور نخست جنبش ها و خیزش های کشورهای اروپای شرقی علیه احزاب رویزیونیستی و دولت های مرتجع سرمایه داری دولتی است که به ویژه از اواسط دهه ی هشتاد رونق گرفت؛(3) به اصطلاح انقلاب هایی که تنها شکل حکومت و بلوکی که به آن تعلق داشتند تغییر دادند. یعنی بخش هایی از طبقه ی حاکم کنار رفتند و بخش هایی دیگر رو آمده و تغییراتی در نظام سیاسی و اقتصادی به وجود آوردند و وابسته به بلوک غرب شدند. اما نظام سرمایه داری بر جای خویش ماند و تنها از شکل مسلط دولتی به شکل به اصطلاح خصوصی و بازارآزاد تبدیل شد.
انقلاب ها و جنبش هایی که از اواسط دهه ی هفتاد به بعد در کشورهای آسیا و افریقا و آمریکای مرکزی و جنوبی سپس در دهه ی نخست سده ی حاضر در خاورمیانه و شمال افریقا رخ داد چون اساسا انقلاب های به اصطلاح رنگی نبودند و همه شکست خوردند در چارچوب همان انقلاب هایی قرار می گیرند که بین 1940 و 1970 به وجود آمدند با دو تفاوت مهم: یکم،  در آن زمان ها حداقل در کشورهای زیر سلطه بافت دهقانی - روستایی و قبیله ای مسلط بود در حالی که در این انقلاب ها بافت کارگری - خرده بورژوایی بیشتر غالب گشته بود. دوم، در آن انقلاب ها یکی از خصال مهم انقلاب جنگ آزادیبخش ملی علیه حضور نظامی امپریالیسم بود، در حالی که در بیشتر این انقلاب ها( انقلاب سوریه و مبارزات در عراق و افغانستان و لیبی تجزیه و تحلیل خاص خود را می طلبد) مبارزه علیه حکومت استبدادی در اشکال گوناگون جمهوری و سلطنتی و نظامی که نوکر و نماینده ی امپریالیسم بودند وجه غالب بود و در واقع کار به لشکر کشی و تجاوز نظامی امپریالیست ها کشیده نشد.(4)  
منظور از نسل چهارم جنبش هایی است که حضرات تئوریسین های بورژوازی نام آنها را«انقلاب های رنگی» گزارده اند. در بخش دوم به این انقلاب های رنگی می پردازیم.
پاره ی سوم نام رفرم، انقلاب و انقلاب دموکراتیک (رنگی) را دارد. در آغاز این بخش هاشمی می نویسد:
    «دو مقوله رفرم و انقلاب در ادبیات سیاسی، در برخورد با حکومت و نظام سیاسی مطرح هستند. به طور کلی رفرم در مقابل انقلاب قرار دارد. انقلاب ها عموما دگرگونی های بنیادین و چند وجهی هستند که درفرم بسیج توده ای و کمترسازمان یافته ظاهر می شوند. انقلاب ها معمولا با شیوه قهرآمیز برای تخریب و تسخیر یک نظام سیاسی صورت می پذیرند. برعکس مفهوم رفرم، تغییرات جزئی در نظام سیاسی – اجتماعی است و بسیج توده ای، الزاما در آن نقش چندانی بازی نمی کند.»
      البته انقلاب و رفرم تنها در برخورد با حکومت و نظام سیاسی مطرح نیستند بلکه در برخورد با نظام اقتصادی و فرهنگی نیز مطرح هستند. انقلاب های بورژوایی بخشا به شکل انقلاب و بخشا به شکل  رفرم صورت گرفت اما انقلاب های دموکراتیک نوین و سوسیالیستی تماما از طریق قهرانقلابی یعنی یا قیام مسلحانه و یا نبردهای پارتیزانی و جنگ های توده ای صورت گرفته است. این البته به این معنا نیست که گذارمسالمت آمیز در هیچ شرایطی و مطلقا در دستور کار قرار نمی گیرد. دیالکتیک مارکسیستی یعنی راه رفتن روی دو پا و گذار قهرآمیز و گذار مسالمت آمیز دو پایی هستند که گذار قهرآمیز  قاعده و گذار مسالمت آمیز استثناء است و یک مارکسیست- لنینیست - مائوئیست واقعی باید شرایط گزینش و امکان تحقق هر کدام را تشخیص دهد و راه رفتن روی ریل هر دوی آنها را بلد باشد.    
هرمز دامان
مرداد 1403
یادداشت ها
1-    این مقاله در سایت اخبار روز که بیشتر نوشته های رویزیونیست های توده ای- اکثریتی - راه کارگری را نشر می دهد در روز شنبه 23 دی ماه 1402 درج شده است.
2-    هاشمی در مقاله ی دیگری با نام “روایت استراتژیک ملی”، حلقه مفقود جمهوریخواهان ایران که پس از این مقاله نگاشته شده می نویسد:«موضوع مرکزی روایت استراتژیک ملی، تغییر قدرت سیاسی و تحول دموکراتیک و سوسیال – اکولوژیک است. بینش کلیدی این تغییر قدرت مبتنی بر مبارزه خشونت پرهیز است، بر این مبنا روایت استراتژیک ملی بر سه پایه استوار است.»( پنجشنبه 17 فروردین 1403، سایت اخبار روز، تاکید از ماست) بالاخره ما متوجه نشدیم حضرات «غیرخشونت آمیز»اند یا «خشونت پرهیز»؟! گرچه هر دو کمابیش یکی هستند! این نوع مفهوم سازی ها که یا عاریتی است و از جامعه شناسان لیبرال دست چندم غربی گرفته شده و یا از انبان سوسیال رفرمیست های بی خاصیت درآمده است قرار است ماهیت واقعی حضرات را که رفرمیسم است پرده پوشی کند.
3-     در مقاله روشن نیست که انقلاب 1979 ایران و انقلاب نیکاراگوئه و دیگر جنبش ها وانقلاب ها در آسیا و افریقا و آمریکای جنوبی و مرکزی در این دوره تا دوره ی انقلاب در کشورهای عرب«بهار عربی» در زمره ی انقلاب های نسل سوم قرار می گیرد یا انقلاب های نسل دوم!
 در مورد تغییرات در کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی نگاه کنید به دو اعلامیه ما به مناسبت اول ماه مه سال 1403

۱۴۰۳ مرداد ۱۹, جمعه

درباره شناخت(14)

 
درباره شناخت(14)
بخش دوم
ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت

با بازنگری و افزوده ها در 4 مهر 1403
 
در بخش پیش ما مهم ترین دیدگاه های سوفیست ها و شکاکان را آوردیم. اینک به نقد آنها می پردازیم.
اشتباهات اساسی سوفیست ها و شکاکان از دیدگاه مارکسیسم - لنینیسم - مائوئیسم
چنان که در این سخنان دیده می شود اتکای سوفیست ها و شکاکان به ذهن انسانی است و نه به عینیت به عنوان امری مستقل از ذهن و نقطه ی عزیمت شناخت انسانی. در ذهن نیز به ادراک حسی توجه دارند و یا شناخت انسانی را به آن تقلیل می دهند و شناخت عقلایی یعنی شناختی را که بر مبنای کاربرد مفاهیم و مقولات و بررسی همه جانبه ی شی یا پدیده ممکن می گردد و می تواند به ماهیت شی یا پدیده پی برد از نظر دور و ناممکن می دانند. از ابن گذشته معیار عمل انسان و نتایجی که در عمل روی شیء یا پدیده حاصل می شود برای محک زدن درستی و یا نادرستی شناخت در نظرشان جایگاهی ندارد. و بالاخره وجود مطلق در نسبی و امکان تکامل و ژرف تر شدن مداوم شناخت اجتماعی- تاریخی انسان از حقیقت مطلق از طریق حقایق نسبی را در نظر نمی گیرند.
اتکاء به ذهنیت انسان و نفی معیار عینی در شناخت
لنین می گوید:
«پایه ریزی نظریه شناخت بر اساس نسبیت گرایی به معنای محبوس کردن ناگزیر خود در شک مطلق، لاادری گری و سفسطه است و یا فرو افتادن در ذهنیت گرایی. نسبیت گرایی به مثابه نظریه شناخت، تنها این نیست که به نسبیت معلومات خود اذعان می کنیم، بلکه نفی هر معیار و مدل عینی است که مستقل از بشر وجود دارد، و بیش از پیش به محدوده شناخت ما نزدیک می شود.»( ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، بخش حقیقت نسبی و حقیقت مطلق- ص 106)
چنان که اشاره کردیم سوفیست ها از نظر هراکلیت مبنی بر این که همه چیز در حال تغییر است استفاده می کردند و به اصطلاح مبنای عینی برای نظریات خود قائل بودند،(1) اما زمانی که سوفیست می گوید«انسان مقیاس همه چیز است» درستی آنچه درست است و نادرستی آنچه درست نیست و نظریه هر کس همان قدر می تواند درست و حقیقت باشد که نظریه ی دیگری درست و حقیقت است، منظورشان این است که ذهن انسان و شناخت انسانی ملاک و معیار همه چیز است.(2) و این به این معناست که عینیت شیء یا پدیده جایگاهی در شناخت نداشته و اگر داشته باشد استقلال و هویتی مستقل از ذهن و شناخت انسانی ندارد که بتوان آن را شناخت.
از این نظر در آن واحد نظریات متضاد درباره ی شی یا پدیده واحد درست هستند:«همین این و هم آن درست است. هم این و هم آن... درست نیست»!
در یک شرایط ویژه اگر فردی هوا را گرم حس کند هوا گرم است و اگر فردی آن را سرد حس کند سرد است. برای این ذهن معین هوا با شرایط و موازین و براهینی که برای آن ذهن معتبر است سرد است و باز هم با شرایط و موازین و دلایلی ضد آن که برای این ذهن دوم معتبر است هوا گرم است. پس گرم یا سرد بودن هوا نسبی است و نه به واسطه ی موجودیت عینی و هویت مستقل از ذهن ادراک کننده و تغییرات آن، بلکه به خاطر ذهن حس کننده چنین ویژگی هایی نصیب اش شده است. یعنی سردی یا گرمی هوا متعلق به خود هوا نیست که می توانند در شرایط معین و ضرور به یکدیگر تبدیل شوند و جای یکدیگر را یگیرند بلکه متعلق به ذهن حس کننده است. این ذهن ادراک کننده است که به هوا سردی و یا گرمی می بخشد.
به عبارت دیگر هوا و خواص آن که به این یا آن گونه بر دو انسان ظاهر می شوند هویت ویژه و خصوصیاتی قابل اندازه گیری و قوانینی درونی برای تغییرو تبدل ندارند بلکه در ارتباط با من و بدان گونه که بر من نمودار می شوند وجود دارند. اگر من وجود نداشته باشم که بگویم هوا سرد است، هوایی وجود ندارد که دارای خواصی همچون سردی یا گرمی باشد. تعمیم این نظر به وجود هر انسان و یا خصوصیات هر انسان برای انسان های دیگر دشوار نیست. اگر من نباشم، نه انسان های دیگر و نه ویژگی ها و رفتارهای آنها که به این یا آن شکل بر من نمودار می شوند نیز وجود ندارند.(این نظریه ی به اصطلاح «نسبیت گرایی رادیکال» پسامدرن هاست که حتی تا آن حد پیش می روند که اگر فردی در خواب دید به شکل حیوانی است نمی داند که آیا او خود را به شکل و شمایل حیوان در خواب دیده است و یا حیوان خود را به شکل این فرد در خواب خود دیده است!؟)
به این ترتیب پایه ی نظریه ی شناخت انسان نه بر مبنای موجودیت مادی جهان خارجی، نه عینیت و نه حقیقت عینی بیرون از ذهن انسان که به یاری آزمون های علمی قابل شناسایی است بلکه ذهن انسان است. از چنین دیدگاهی روشن نیست که بالاخره در چارچوب وضعیت کلی هوا، هوا در آن شرایط ویژه گرم یا سرد است.
بنابراین دیدگاه سوفسطایی گری با معیار کردن ذهن در شناخت از اشیاء و پدیده ها و گفتن این که هر پدیده برای هر کس آن گونه است که بر او «نمودار» شده و به نظر او می رسد، نظریه ای ذهنی گرایانه از نسبیت گرایی ارائه می دهد و آن را پایه ی تعمیم خود می سازد. در این دیدگاه عینیت شی و یا پدیده و ماهیت آن که شناخت متمرکز بر آن و قوانین حرکت و تکامل آن است و حدود و درجه ی چنین شناختی همواره از نظر اجتماعی - تاریخی مشروط می شود از نظر دور داشته می شود. آشکار است که در این سطح هر کس نظری دارد و نظر او هم حقیقت است و بین این نظرات تفاوت های کیفی ملاحظه خواهد شد و بنابراین حقیقت عینی که مستقل از ذهن وجود دارد نفی خواهد شد.
اگر این را در مورد جامعه به کار بریم این گونه می شود که مثلا اگر سرمایه داری گفت سرمایه داری خوب و زیبا و دوست داشتنی و مفید به حال بشر است و در مقابل کارگری گفت سرمایه داری بد و زشت و نفرت انگیز و مضر به حال بشر است هر دو صحیح می گویند زیرا سرمایه داری بر آنها بدان گون یا بدین گون ظاهر شده است( پسامدرن های«رادیکال» که پیرو این گونه نسبیت گرایی هستند می گویند کارگر و سرمایه دار بنشینند و با یکدیگر«مکالمه» کنند و به راه حلی برسند). این ها کاربرد نسبیت گرایی به شکل ذهنی است که مانع دریافت حقیقت عینی پدیده ی مورد نظر می شود. بنا بر این نظریه ی نسبیت گرا و یا شکاکیت نمی توان نظری قطعی داد که اصلا ماهیت سرمایه داری به عنوان یک ساخت اقتصادی عینی چیست. چگونه آغاز شده، بر چه پایه ای تغییر و رشد یافته،  قوانین و تضادهای آن چیست و چگونه به سوی نابودی سوق داده می شود و عوامل این نابودی کدام اند. این که امکان چنین شناختی به وسیله ی علم اقتصاد سیاسی میسر است در ذهن نسبیت گرا و شکاک ایده آلیست جایی ندارد. در واقع ماهیت واقعی سرمایه داری و قوانین گسترش و تکامل و نابودی آن ربطی به این که سرمایه دار می گوید خوب است و کارگر می گوید بد است ندارد. تنها زمانی که این ماهیت و چگونگی کارکرد و تکامل تضادهای آن شناخته شود می توان پی برد که چرا سرمایه دار می گوید خوب و دوست داشتنی است و کارگر از روی غریزه و ادراک حسی می گوید بد و نفرت انگیز است. چرا سرمایه دار از آن دفاع و کارگر علیه آن مبارزه می کند.
نفی تحلیل مشخص از شرایط مشخص
از دیدگاه سوفسطایی های نسبی گرا اگر کسی در یک سوی جنگی معین بگوید این جنگ بد و مضر است این نظریه همان قدر درست است که کسی دیگری از همان سو بگوید این جنگ خوب و مفید است. در اینجا تحلیل مشخص عینی و تاریخی از این جنگ مشخص و طرفین جنگ به کنار گذاشته می شود. این که این جنگ عادلانه و یا ناعادلانه است، کدام سو برحق و کدام سو ناحق است از نظر دور داشته می شود.
اما آنچه یک شی یا پدیده را قائم به ذات می کند و موجب تفکیک آن از پدیده های دیگر می شود نه نمودهای بیرونی آن بلکه ماهیت آن است. اگر فردی بگوید این جنگ خوب و مفید است و فرد دیگری از همان طرف بگوید این جنگ بد و مضر است و سخن هر دو درست باشد به این معناست که ماهیت جنگ به برخی از نمودها و خواص و کیفیات ظاهری آن که به هر کدام از افراد به گونه ای متفاوت نمود پیدا می کند کاهش می یابد و ماهیت مشخص آن که این نمودها اشکال تجلی بیرونی آن به شمار می آیند نفی می گردد و به جای حقیقت عینی مشتی بازتاب های متفاوت جزیی از شی یا پدیده می نشیند. 
لنین در یادداشت های فلسفی بر علم منطق هگل و در مورد تفاوت کاربرد وحدت اضداد به شکل  سفسطه و االتقاتی( درهم کردن تضادها و ترکیب کردن التقاطی دیدگاه های و دکترین های متضاد) و یا دیالکتیکی می نویسد:   
« نافذ و هوشیارانه! هگل مفاهیمی را تحلیل می کند که غالبا به نظر می رسد مرده هستند و نشان می دهد که در آنها حرکت وجود دارد. متناهی؟ یعنی در حرکت به سوی غایت و نهایت! چیزی متعین؟ یعنی نه چیزی دیگر. وجود عام؟ یعنی عدم تعین به مثابه وجود- لاوجود. نرمش عام و کثیر الشکل مفاهیم، نرمشی که تا وحدت اضداد پیش می رود - این است عمق مطلب.
این نرمش اگر به گونه ای ذهنی اطلاق شود مساوی خواهد بود با سفسطه و التقاط،( اما اگر) به گونه ای عینی به کار برده شود، یعنی در حال بازتاب فرایند مادی در تمامی وجوه آن و در وحدت آن، عبارت خواهد بود از دیالکتیک و بازتاب درست تکامل ابدی جهان.»( یادداشت های فلسفی، برگردان جواد طباطبایی، بخش اول، کیفیت، ص 71، تاکید از لنین است).
در اینجا منظور از«به گونه ای عینی» این است که جنگ در شرایط مشخص عینی هر جامعه ی مشخص به طور همه جانبه و و بر مبنای طرف های درگیر و از نظر تاریخی مورد بررسی گیرد. در چنین صورتی دیگر گفتن این که« این جنگ هم خوب و هم بد است» چرا که کیفیات متفاوت آن به گونه ای متفاوت بر افراد نمود یافته و برخی می گویند خوب و برخی دیگر می گویند بد است، اقناعی ایجاد نکرده بلکه باید به طور عینی به آن پرداخته و از آن تحلیل مشخص به عمل آید و عادلانه بودن و برحق بودن یا ناعادلانه بودن و ناحق بودن و خوب و بد بودن آن از سوی هر کدام از طرفین درگیر مشخص گردد. 
چنان که دیده می شود از دیدگاه سوفسطایی گری همه چیز نسبی است، به این دلیل که ذهن انسان ها چیزها را متفاوت و متضاد درک می کنند و نه این که اشیاء و پدیده ها جوانب بسیار گوناگون و متضادی دارند که همه با هم در رابطه و در حال تغییر و دگرگونی هستند و در هر شرایط مشخص، جانبی رو می آید که جهت عمده را در تغییر و تکامل آنها بازی می کند.   
اتکا به ادراک حسی و نفی شناخت عقلایی
چنان که دیده شد در نسبیت گرایی به عنوان نظریه شناخت، معیار ذهن انسان است و نه عینیت و واقعیت بیرونی که تنها در ارتباطی که با شی برقرار می کنیم به وسیله ی حواس در معرض ادراک قرار می گیرد. در ماهیت امر نظریه ی نسبی گرایی سوفسطایی نفی عینیت به عنوان نقطه ی عزیمت و برگشت شناخت به آن است.
از سوی دیگر سوفسطایی ها و شک گرایان شناخت را به شناخت حسی که متکی بر ظاهر و سطح اشیاء و تجارب جزیی و پراکنده است محدود می کنند. یعنی همان گونه که گفتیم چگونگی ظاهر شدن نمودها در ذهن بدون این که شی ای خارجی مبدا این نمودها دانسته شود و یا حتی اگر شی ای دانسته می شود آن شیء غیرقابل شناخت دانسته می شود. بنابراین شناخت به ذهن فرد و چگونگی بازتاب نمودها و خصوصیات بیرونی یا نمود های آنی آن شیء محدود می گردد.
روشن است که بر این مبنا حتی اگر سرچشمه ای عینی نیز برای ادراک حسی قائل شویم نمی توان ماهیت پدیده ای را شناخت و مبنا را بر آن قرار داد( کانتیست ها و ماخیست ها و این اواخر پسامدرن ها که نظراتی مانند آن ها را بلغور می کنند چنین نظراتی دارند و کلا امکان شناخت ماهیت و قوانین شی یا پدیده را نفی می کنند). این امر موجب می شود که شناخت به شناخت تعقلی که ظواهر را می کاود و با غنای تجارب گوناگون و بررسی و تحلیل آنها به وسیله ی مقولات و مفاهیم، چندی و چونی و ژرفا و ماهیت پدیده را مشخص کرده و با تعمیم دستاوردهای شناخت، گسترش می یابد، تکامل پیدا نکند.(3) استوار کردن شناخت بر مبنای شناخت ظاهری و حسی که چرخنده و لغزان است موجب می شود که حقیقت عینی پدیده انکار شود و شناخت به کنه و ماهیت که ثبات هر شی یا پدیده بر آن تکیه دارد نرسد و در نتیجه قوانین حرکت و تغییر و تکامل آن در شناخت متجلی نگردد. 
نفی معیار پراتیک و بنابراین نتایج عملی شناخت
ملاک اساسی برای آزمودن درستی و یا نادرستی شناخت انسان عمل اجتماعی و تاریخی انسان در رابطه ی با شیء و یا پدیده است و تجاربی که با این عمل و اندیشیدن بر مبنای آن به دست می آورد و نتایجی که بر چنین عملی مترتب است.
این که فردی بر مبنای دیدگاه و موازین معینی بگوید این طرح برای پیشبرد اعتصاب کارگران و پیروزی در آن درست است و فرد دیگری با دیدگاه و موازین دیگری بگوید این طرح برای پیشبرد اعتصاب و پیروزی در آن درست نیست، مشکل درست یا نادرست بودن طرح ها را حل نمی کند. اگر قرار است که اعتصاب آغاز شود و پیروزی به دست آورد باید این طرح ها عملی شوند و نشان دهند آن گونه که طراحان آنها می گویند درست و مفید و خوب هستند و یا نادرست و مضر و بد هستند. به طور کلی اگر نتایج عملی نهایی هر کدام از دو طرح شکست و ضرر و عقب نشینی و از دست دادن موقعیت پیشین کارگران اعتصاب کننده بود می توان گفت طرحی نادرست بوده است و اگر به عکس نتایج عملی آن پیروزی و نفع و تحمیل  خواست ها به سرمایه دار بود، می توان گفت طرح و نقشه ای درست بوده و نتایج عملی بر آن صحه گذاشته است .
معیار عمل اساسی ترین معیار برای محک زدن درستی و یا نادرستی نظرات و طرح ها و نقشه هاست و این در دیدگاه نسبیت گرایان و شکاکان که اساسا به وجود معیاری برای محک زدن شناخت باور ندارند وجود ندارد.    
نفی دیالکتیک مطلق و نسبی و خصلت اجتماعی - تاریخی شناخت انسان
لنین درباره ی تفاوت دیالکتیک و نسبیت گرایی می گوید:
«دیالکتیک - همان گونه که هگل در عصر خود گفت- عنصر نسبیت گرایی، نفی، شک گرایی را در بردارد، اما تا نسبیت گرایی تنزل نمی کند. ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس مطمئنا نسبیت گرایی را دربردارد، اما به نسبیت گرایی قابل تنزل نیست، یعنی نسبی بودن معرفت ما را می پذیرد، نه به مفهوم نفی حقیقت عینی، بلکه به این مفهوم که حدود نزدیک شدن ما به این حقیقت از نظر تاریخی مشروط است.»( ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، ص106، تاکیدها از لنین است)
نسبی گرایی مورد نظر سوفیست ها نه یک نسبی گرایی مبتنی بر عین و تغییر و تکامل تاریخی آن از یک سو و نزدیک شدن هر چه بیشتر شناخت تاریخی به این عین از سوی دیگر و کلا درجه ی نسبی شناخت تاریخی انسان از ماهیت پدیده های در حال تغییر، بلکه نسبی گرایی مبتنی بر دریافت ذهنی و فردی و جزیی است.
شناخت طبیعت و تاریخ جامعه ی بشری و ذهن انسان از هر نظر یک تکامل اجتماعی- تاریخی دارد که  متکی به سویه های ثبات و تغییر اشیاء و پدیده هاست. در مقابل شکاکیت به نفی یقین نسبی(حتی حقیقت نسبی مورد نظر سوفیست ها که می گویند هر دو نظر متضاد درست است)می انجامد که نشانگر درستی شناخت ما از ماهیت با ثبات اشیاء و پدیده ها است. به معنایی دیگر نفی ثبات و پایداری نسبی چیزها است که بر مبنای آن جهتی که جهت مسلط است تعیین می گردد. اینجا شک به صورت یک کیفیت دائمی و مطلق که هیچ گونه یقینی را بر نمی تابد در می آید. به این ترتیب به نفی ثبات نسبی یا همان اشکال وحدت اشیاء و پدیده ها می رسد.
لنین در یادداشت های فلسفی در بخش ایده می نویسد:
«نه نفی توخالی، نه نفی پوچ(یا بیهوده)، نه نفی شکاکانه، نوسان و تردید مشخصه و ذاتی دیالکتیک است، - که بدون شک شامل عنصر نفی و در واقع مهم ترین عنصر آن است- نه، اما نفی به عنوان لحظه ی اتصال( یا ارتباط)، به عنوان یک لحظه ی تکامل، مثبت را حفظ می کند، یعنی بدون هیچ گونه نوسانی، بدون هیچ گونه التقاط گرایی»( برگردان از متن انگلیسی جلد 38، ص 225. واژه های داخل پرانتز از ماست)
هر شی یا پدیده در حال تغییر و در حال تبدیل شدن به چیزی کیفیتا  تکامل یافته تر است. هر پدیده در حالی که حال کنونی خود را نفی می کند حال آینده ی خود را اثبات می کند. نفی حال کنونی در عین حال اثبات حال آینده است. این به این معناست که پدیده کنونی است که به پدیده ی آینده تغییر می یابد. در این تبدیل آنچه در پدیده مثبت است در شکل های نوینی که جایگاه تازه ای در پدیده ی آینده دارند حفظ شده و تکامل می یابند نه این که به گونه ای مطلق از بین بروند. در آینده یعنی وضع تکامل یافته تر پدیده این ها جزیی از ساز و کار نوین پدیده می شوند. به این ترتیب هر نفی ای در عین حال اثبات است و نه نفی ای بی حاصل و پوچ و نه نفی ای که منجر به نفی توامان مثبت شود.
از سوی دیگر همین انحراف در این شکل بروز می کند که همه چیز نسبی است و مطلقی و یقینی معتبر در  شناخت یافت نمی شود. این انحراف منجر به نفی عینیت حقیقت می شود.  
     دیالکتیک عینی مطلق و نسبی بر آن است که در نسبی مطلق است. این امری است که از سوی نسبی گرایی سوفیست ها و شک گرایان نفی می شود. سوفیست ها تنها به نسبی می چسبند و مطلق را از نظر دور می دارند، شک گرایان هر نوع حقیقت نسبی را نیز انکار و نفی می کنند و شک مطلق را جایگزین می کنند.
لنین می نویسد:
«تمایز بین ذهنی گرایی(شکاکیت، سوفسطایی گری و غیره) و دیالکتیک ضمنا این است که در دیالکتیک(عینی) اختلاف میان نسبی و مطلق خودش نسبی است. برای دیالکتیک عینی درون امر نسبی مطلق وجود دارد. برای ذهنی گرایی و سوفسطایی گری نسبی تنها نسبی است و مطلق را دفع می کند.»( درباره ی مساله ی دیالکتیک - تاکید از لنین است)
     هر شی یا پدیده ای در حالی که یک شی یا پدیده ی منحصر به فرد است در عین حال بخشی از یک گونه از اشیا و پدیده هاست. برای نمونه در جمله ی« تیزرو اسب است»( شبیه مثال لنین در مقاله ی درباره ی مساله ی دیالکتیک)«تیزرو» یک اسب خاص است  که از شکل و شمایل و رنگ و اندازه و ویژگی های بخصوصی برخودار است که مخصوص خود اوست. اما او با وجود این که ویژگی های منحصر به فردی دارد، «اسب» است و نفس اسب بودن به طور مطلق در او وجود دارد و ویژگی های وی نسبت به این خصلت عام و مطلق وی کاملا خصوصی و نسبی است. به این معنا که او تنها یکی از هزاران اسب است و خصال ویژه ی وی مختص وی و شرایط ویژه وی است و از این رو در قیاس با نفس اسب بودن وی مشروط و گذرا و نسبی است، اما وی بی قید و شرط و به گونه ای ثابت و مطلق اسب است. این معنای این عبارت است که در نسبی، مطلق( یا در خاص عام) وجود دارد.
از سوی دیگر «اسب» در حالی که خودش در اسب بودن مطلق است اما دارای ویژگی ها معینی در میان حیوانات است که وی را گونه ای خاص از آنها می کند. به این ترتیب «اسب» که نسبت به «تیزرو» به عنوان یک اسب خاص، مطلق بود، نسبت به «حیوان» نسبی می شود. در اینجا می بینیم که فرق میان نسبی و مطلق، نسبی است و این دو به یکدیگر تبدیل می شوند. به این معنا که هر دو در کنار یکدیگر وجود دارند. آنچه از دیدگاهی نسبی است، از دیدگاهی دیگر مطلق است. در دیدگاه سوفیست ها این گونه نیست. همه چیز نسبی است و مطلقی وجود ندارد( البته جز عباراتی همچون«همه چیز نسبی است»! و یا «هیچ چیز را نمی توان شناخت»).
مائو در مورد این رابطه چنین می نویسد:
« به علت تنوع فراوان اشیاء و پدیده ها و خصلت نامحدود تکامل آنها آنچه که در یک مورد مشخص عام است، درمورد مشخص دیگرخاص می شود. و بالعکس، آنچه که در یک مورد مشخص خاص است، در مورد مشخص دیگرعام می شود. تضاد ذاتی نظام سرمایه داری بین خصلت اجتماعی تولید و مالکیت خصوصی بر وسایل تولید برای کلیه کشورهایی که در آنجا سرمایه داری موجود است و رشد می یابد، جنبه مشترک دارد؛ این برای سرمایه داری عام بودن تضاد را تشکیل می دهد. ولی این تضاد سرمایه داری تنها متعلق به یک مرحله تاریخی معین از رشد جامعه طبقاتی به طور کلی است؛ و این از دیدگاه تضاد بین نیروهای مولده و مناسبات تولیدی در جامعه طبقاتی به طور کلی خاص بودن تضاد را تشکیل می دهد.» و:
«رابطه بین عام بودن تضاد و خاص بودن تضاد رابطه بین خصلت عمومی و خصلت خصوصی تضاد است. منظور از خصلت عمومی این است که تضادها در کلیه پروسه ها موجودند و از ابتدا تا انتهای همه پروسه ها نفوذ می کنند؛ حرکت، اشیاء و پدیده ها، پروسه ها، تفکر – همه اینها تضادند. نفی تضاد به معنی نفی همه چیز است. این حقیقت عامی است که برای همیشه و کلیه کشورها بلااستثناء صادق است. از اینجاست که خصلت عمومی و مطلق تضاد پدید می آید. ولی این خصلت عمومی در هر خصلت خصوصی هستی می یابد؛ بدون خصلت خصوصی خصلت عمومی نیست. اگر تمام خصایل خصوصی حذف گردند، چه چیزی دیگر می تواند از خصلت عمومی باقی بماند؟ از آنجا که هر تضاد دارای ویژگی خود است، خصلت خصوصی پدید می آید. تمام خصایل خصوصی مشروط ، موقتی و از این رو نسبی هستند.» ( درباره ی تضاد، منتخب آثار، جلد یک، ص 499)
شک در مورد شناخت بشری و نفی امکان شناخت جهان عینی
     سوفیست ها و دیالکتیسین های عینی هر دو می گویند حقیقت نسبی است. اما درک آنها در دو سوی متضاد می ایستد.
از نظر سوفیست ها حقیقت نسبی است زیرا از نظر هر انسانی حقیقت چیزی متفاوت از انسان دیگر است. از سوی دیگر سوفیست ها هر نوع حقیقت مطلقی را طرد می کنند.
دیالکتیسن های عینی می گویند که حقیقت نسبی است زیرا که امکان شناختی که در آن واحد و به طور مطلق تمامی جنبه های عین را در بر بگیرد، ممکن نیست چرا که امکان شناخت انسان محدود و امکان وجود و رشد جوانب متضاد نامحدود است. به این ترتیب این شناخت از عین خارجی، نسبی و تاریخی یعنی محدود به شرایط مشخص تاریخی عینی موجود و شرایط ذهنی مشخص تاریخی شناخت انسان است. همچنین از دیدگاه دیالکتیسین ها در حقیقت نسبی، حقیقت مطلق وجود دارد و نزدیکی شناخت انسانی به این حقیقت مطلق از نظر تاریخی مشروط و بنابراین نسبی است.
 شناخت انسان که خصلت اجتماعی و تاریخی دارد از اشیاء و  پدیده ها حقایق نسبی به دست می آورد. این حقایق نسبی در خود حقیقت مطلق جهان را نهفته دارند و یا به بیان دیگر به آن نزدیک و نزدیک تر می شوند. البته امکان شناخت حقیقت مطلق به معنایی کلی برای انسان وجود ندارد به این علت که جهان بی پایان است اما درک انسان محدود و مشروط و تاریخی است. اما هر شی یا پدیده ای تجلی ای از این جهان بی پایان و مطلق است. بنابراین حقیقت مطلق در این حقایق نسبی وجود دارد. هر چه شناخت حقایق نسبی در طول تاریخ علوم بیشتر شود و اندوخته های ما از حقیقت مطلق بیشتر شود، ما به حقیقت مطلق نزدیک می شویم بی آنکه به گفته ی لنین هرگز با آن یکی شویم. اگر یک حقیقت نسبی که در سطح معینی از ماده و جامعه و انسان وجود داشت در سطح عالی تر و یا ژرف تر نفی شد و حقیقت نسبی دیگری که بیانی از اشکال عالی تر و ژرف تر است جای آن را گرفت این به این معنا نیست که آن حقایق به طور کلی نفی شده اند و این حقیقت تازه که اکنون به دست آمده در سطح عالی تر به نوبه ی خود نفی خواهد شد و بنابراین نتیجه آن است که حقیقت مطلقی در این شناخت ها بروز نکرده و در نتیجه چنین حقیقت مطلقی نیز وجود نخواهد داشت( و این نتایج این دیدگاه هاست) بلکه برعکس حقیقت تازه بیان این است که شناخت اجتماعی و تاریخی ما از قوانین طبیعت( فیزیک، شیمی، زیست شناسی) و قوانین جامعه( اقتصاد، تاریخ، جامعه شناسی و ...) و قوانین حاکم بر شناخت انسان(منطق) به سطحی تکامل یافته تر و ژرف تر رسیده و جهان عینی را کامل تر از پیش مجسم کرده است.       
مائو در نقد نسبیت گرایی و شک باوری
در بخش نخست یقین و تردید ما این سخنان مائو را آوردیم در آنجا تاکید ما روی ثبات نسبی و اطمینان نسبی بود. اکنون در این گفته ها به نقد مائو از نسبی گرایی سوفیست ها و شکاکان توجه می کنیم:
«... همان گونه که در بالا گفته شد، ما کاملا واقفیم که در جنگ هر نقشه و هر رهنمود جنگی تنها می تواند ثبات نسبی داشته باشد، زیرا که وضعیت جنگ تنها به طور نسبی قابل اطمینان است و جنگ فوق العاده سریع جریان می یابد( حرکت یا تحول)، از این رو این گونه نقشه ها و یا رهنمودها باید بر اساس تحولات اوضاع و تحرک جنگ به موقع تعویض و یا تجدید نظر شوند، چه در غیر این صورت به افراد مکانیست مبدل خواهیم گردید. با این همه نمی توان نقشه ها و یا رهنمودهای جنگی را که برای یک دوران معین ثبات نسبی دارند، نفی کرد؛ نفی آن به معنای نفی همه چیز است. از جمله نفی جنگ و حتی نفی خود. از آنجا که در اوضاع جنگ و عملیات نظامی ثبات نسبی وجود دارند، ما باید نقشه ها و یا رهنمودهای جنگی را که از این اوضاع و از این عملیات ناشی می شوند، نیز به طور نسبی تثبیت کنیم. مثلا از آنجا که وضع جنگ شمال چین و عملیاتی که به وسیله ی ارتش هشتم به صورت پراکنده انجام می گیرد، در مرحله ی معینی ثابت است، لذا در این مرحله کاملا ضروراست که برای این رهنمود عملیات استراتژیک ارتش هشتم، یعنی اینکه «جنگ پارتیزانی اساسی است ولی در شرایط مساعد نباید از جنگ متحرک صرف نظر کرد» ثبات نسبی قائل شد. مدت اعتبار یک رهنمود عملیات اپراتیو کوتاه تر از مدت اعتبار یک رهنمود عملیات استراتژیک است؛ و مدت اعتبار یک رهنمود تاکتیکی حتی از آن هم کوتاه تر است، لیکن هر دو آنها برای یک دوران معین ثبات دارند. انکار این حقیقت منجر به این خواهد شد که فرماندهان ندانند از چه مبدایی باید شروع حرکت کنند و در مورد مساله ی جنگ به افرادی نسبیت طلب مبدل گردند که از خود عقیده ثابتی ندارند، و اغلب می گویند: نه این صحیح است و نه آن، یا هم این صحیح است و هم آن.» ( منتخب آثار، جلد دوم، ص 256- 254، تمامی تاکیدها از ماست)
م- دامون
خرداد 1403
یادداشت ها
1-  روشن است که خود هراکلیت که دیدگاهی ماتریالیستی و دیالکتیکی داشت چنین باوری نداشت. بسیاری از نظرات مهم هراکلیت همچون«شدن» و«قانون وحدت اضداد» که نشانگر تکامل شناخت تاریخی انسان از اشیاء و پدیده هاست بازتاب حقایق عینی در شناخت انسانی هستند.( برای شرحی مفصل از نظرات هراکلیت نگاه کنید به نخستین فیلسوفان یونان، تالیف شرف الدین خراسانی، بخش هراکلیتوس)
2-    «در شرح و تفسیر این گفتار مشهور او بحث و گفتگوی قابل توجهی بوده است که باید به میان آورد. برخی نویسندگان بر این عقیده اند که منظور پروتاگوراس از«انسان» انسان فردی نیست، بلکه انسان به معنی نوعی است. اگر چنین باشد پس معنی آن قول این نخواهد بود که«آنچه به نظر تو درست آید برای تو درست است، و آنچه به نظر من درست آید برای من درست است» بلکه این است که جامعه یا گروه یا تمامی نوع انسان ملاک و مقیاس حقیقت است. همچنین بحث پیرامون این مساله جریان داشته است که آیا چیزها ( اشیاء) – خرماتا – را منحصرا باید درباره ی متعلقات ادراک حسی فهمید یا دامنه ی آن قلمرو ارزشها را نیز در بر می گیرد.»( کاپلستون ص 106، جلال الدین مینوی) این نظریه تغییر چندانی در نوع نقد از دیدگاه سوفیست ها ایجاد نمی کند. زیرا ملاک کردن انسان ها به جای انسان فردی نیز اگر در ماهیت شناخت تغییری ایجاد نکند یعنی کماکان ذهن انسان ها ملاک باشد، همان معنا را خواهد داشت.  درستی و نادرستی شناخت با افزایش کمیت انسان های باورمند به آن شناخت مشخص نمی شود بلکه با تطبیق آن با واقعیت عینی و به دست آوردن نتایج مورد انتظار در عمل مشخص می شود. شناخت این واقعیت عینی نیز به یاری علم ممکن است. تمامی مردم دنیا فکر می کردند یا به معنای دقیق تر حس می کردند که خورشید به دور زمین می چرخد و نه زمین به دور خورشید. به گفته ی سقراط افلاطون «پروتاگوراس جرئت ندارد ادعا کند که آنچه جامعه ای برای خود سودمند می داند به راستی برای آن سودمند است.» ( ته ئه تتوس، پیشین، ص 1407). پسامدرن هایی که به «نسبیت گرایی رادیکال» فرهنگی( به جای رایکال باید گذاشت نسبیت گرایی بی تفاوت به تاثیر انسان ها و جوامع بر یکدیگر و تکامل فرهنگ عمومی بشر) باور دارند تا آنجا پیش می روند که می گویند: در حال نیز آدمخوارن حق دارند که آدم بخورند زیرا من نمی توانم خود را جای آنها بگذارم و این را بفهمم که در فرهنگ عمومی باورهای آنها آدمخواری عمل خوبی است! 
3-    سقراط افلاطون در مورد شناخت حسی و در نقد نظر سوفسطائیان:«پس شناسایی از ادراک حسی حاصل نمی شود بلکه بر اثر داوری هایی که درباره ی ادراک حسی می کنیم و نتایجی که از آن داوری ها می گیریم به دست می آید. زیرا دریافتن هستی و ماهیت راستین چنان که روشن شد تنها از این راه میسر است نه از راه ادراک حسی.»( همان، ص 1328، تاکیدها از ماست)

 

 

۱۴۰۳ مرداد ۱۳, شنبه

«گذار» سنتز خودخوانده ی رفرم و انقلاب(5)

 
استراتژی«گذار» جمهوری خواهان، «سنتز» خودخوانده ای
برای استراتژی های رفرم و انقلاب(5)
 
نقد نظرات مهرداد درویش پور از رفرمیست های«گذارطلب»( بخش دوم)
 
منظور از «تعادل سیاسی در جامعه» چیست؟
و بالاخره«تعادل سیاسی در جامعه»( در واقع برای طبقات خلقی ای که برای سرنگونی مبارزه می کنند) به این معنا نیست که هر طبقه ی معین درست همان موقعیت و توانایی و رادیکالیسمی را برای انتقال نظام اجتماعی کنونی به نظام اجتماعی تکامل یافته تری دارد که طبقات دیگر درون خلق دارند. این«تعادل» اساسا به توانایی آن طبقه در رهبری جنبش و انقلاب خلق بستگی دارد و این که دورنمای آن برای اینکه طبقات اصلی خلق و به ویژه زحمتکشان را به خواست هایشان برساند کدام است. چنان که طبقه ی کارگر که بهترین دورنما را دارد و پیگیرترین و رادیکال ترین طبقه است رهبری جنبش خلق را به دست آورد تعادل به نفع طبقه ی کارگر و راه و روش این طبقه برای سرنگونی و بنابراین به نفع کارگران و کشاورزان و زحمتکشان خواهد بود. چنانچه خرده بورژوازی و بورژوازی ملی رهبری جنبش خلق را به دست آورند این تعادل به نفع طبقات سرمایه داران کوچک و بزرگ خواهد بود. سرانجام نخستین می تواند پیروزی استراتژیک خلق در رسیدن به اهداف عالی انقلاب یعنی برقراری دیکتاتوری انقلابی دموکراتیک کارگران و کشاورزان باشد، اما سرانجام دومین بی تردید شکست استراتژیک  طبقات خلق خواهد بود.
درویش با کاربرد واژه ی«جمهوری خواهی معتدل» که اشاره به «گذارطلبان» دارد ظاهرا بین  بورژا- کمپرادورهای جمهوری خواه مزدور امپریالیسم و جمهوری خواهی بورژوازی ملی سرگردان است اما گرایش حاکم بر وی بیشتر جمهوری خواهی وابسته به امپریالیست ها است.
«انقلاب مسالمت آمیز» درویش پور
«اشکال گذار متنوع است و امروز نمی‌دانیم گذار از جمهوری اسلامی به دموکراسی الزاما به‌شکل مسالمت‌آمیز خواهد بود یا جامعه به خشونت روی خواهد آورد.( توجه کنیم «جامعه به خشونت روی خواهد آورد»!؟) با این همه الگوی مورد نظر ما انقلاب‌های قهری( از خشونت جامعه رسید به «انقلاب های قهری»!؟ این نوسان بین مفاهیم نادرست و مفاهیم درست تنها نشانگر درهم و برهم بودن این رفرمیست پرمدعاست) نیست، بلکه مدل های مشابه نظیر گذار در آفریقای جنوبی، شیلی و لهستان بیشتر مورد نظر است گرچه ایران با این کشورها قابل مقایسه نیست و احتمالا مسیر متفاوتی را با توجه به استبداد جمهوری اسلامی و خشونت لجام گسیخته آن طی کند.»
به عبارت دیگر با توجه به استبداد جمهوری اسلامی و خشونت لجام گسیخته اش،«گذار مسالمت آمیز» خواب و خیالی بیش نیست!
پس اگر جامعه برای سرنگونی حکومت مرتجع و جنایتکار رو به قهرانقلابی آورد این به این سبب نیست که پیشروان انقلابی و خلق می خواهند«خشونت» به کار برند بلکه این است که حکومت ولایت فقیه مستبد است و خشونت و قهر ضدانقلابی «لجام گسیخته» دارد و پیشروان و خلق را ناچار می کند که دست به اسلحه و قهر ببرند.
البته کار از این حرف ها گذشته و قهر ضدانقلابی و لجام گسیخته ی مستبدین حاکم و سران پاسدار چهل و اندی سال است که تداوم دارد و در مقابل بسیاری از درون خلق مدت هاست که دیگر راه های مسالمت آمیز گذار را بر نمی تابند و کمابیش یا رو به قهرانقلابی آورده اند و یا در اندیشه آن اند که پاسخ سلاح را با سلاح دهند.
اما در مورد کشورهای مدل: مگر در کشورهایی مانند شیلی و یا افریقای جنوبی و یا لهستان کم خون ریخته شد؟ آیا بدون آن خون های ریخته شده امکان این گذارهای به اصطلاح مسالمت آمیز فراهم می شد؟ از سوی دیگر مگر رهبری این گذارها در دست کدام طبقات بود که باید مدل طبقه ی کارگر و خلق ایران شوند؟ حتی در مورد لهستان نیز که رهبری مبارزه در دست اتحادیه ی همبستگی کارگران بود به دلیل نداشتن یک جهان بینی انقلابی، طبقه ی حاکم پس از پیروزی جنبش همبستگی به سوی امپریالیست های غربی کشیده شد و اکنون جزوی از ناتو و بلوک امپریالیستی غرب است. همین وضعیت در افریقای جنوبی به وجود آمد و گرچه مساله ی آپارتاید به آن شکل وحشتناکی که آن جا وجود داشت تا حدودی حل شد اما طبقه ی حاکم همان سرمایه داران و این بار سرمایه داران سیاهپوست شدند. در شیلی نیز انتقال قدرت از بورژوازی کمپرادور به گروه ها و احزابی صورت گرفت که گرچه رفرم هایی ریز و درشت صورت دادند اما کم یا بیش در راه همان سرمایه داری بوروکرات- کمپرادور پیشین قدم بر می دارند. کافی است نگاهی به چگونگی رابطه ی این کشورها با امپریالیست ها و در صدرشان امپریالیسم آمریکا کنیم.
 در مورد ایران وضع تا حدود زیادی متفاوت است. زیرا کشوری نفت خیز است و در منطقه خاورمیانه قرار دارد و جز مرتجعین حاکم، امپریالیست ها نیز مانع بزرگی در راه آزادی ایران و به وجود آمدن یک جمهوری دموکراتیک نوین در این کشور هستند. راه طبقه ی کارگر و خلق ایران برای به دست آوردن استقلال و آزادی از بسیاری از کشورهای دیگر سخت تر و مشکل تر است.   
 سپس درویش پور تئوری«انقلاب مسالمت آمیز» خودش را پیش می گذارد:
«به هر رو تاکید بر گذار مسالمت‌آمیز، جریان تحول‌طلبی را هم از جریان براندازی و هم از اصلاح‌طلبی  متمایز می‌کند.  اصلاح‌طلبان در بهترین حالت ممکن است بتوانند تغییرات جزیی در زندگی مردم ایجاد کنند امابه فکر عبور از نظام حاکم نیستند و با ساختار شکنی مرزبندی صریحی دارند... تحول‌خواهی اما با نگاهی جامعه محور بر مبارزه برای تغییر ساختار از طریق تقویت جامعه مدنی و توسعه جنبش مطالبه‌محوری تاکید ویژه ای دارد. پساساختارگرایی به‌جای دوگانه اصلاح یا انقلاب به آمیخته و سنتزی از هر دو نظر دارد. نظریه ای که از باور به انقلابی معجزه‌گر یا باور به امکان پذیری تغییر ساختاری یک شبه به دور است و به تغییرات ساختاری و انقلاب مسالمت آمیز همچون یک روند مینگرد.»
چنان که دیده می شود در این بند درویش واو به واو مباحث «سنتز» خودخوانده و فریبکارانه  شبه دموکرات ها را تکرارمی کند. راه ما از راه «تغییر ساختاری یک شبه به دور است و به تغییرات ساختاری و انقلاب مسالمت آمیز همچون یک روند می نگرد».
به عبارت دیگر ما هم می خواهیم «انقلاب» کنیم(البته چشم بد طینتان و حسودان دور نه از نوع « معجزه گر آن» بلکه از نوع «مسالمت آمیز» آن را!) یعنی از طریق یک سری حرکات سریع، تند و جهشی به حل و فصل قاطعانه دگرگونی سریع و قاطع با نظام حاکم دست زنیم، و هم نمی خواهیم آن را«یک شبه» یعنی طی یک دوره ی انقلابی انجام دهیم بلکه به آن هم چون یک «روند» و« آرام» و «تدریجی» و سازشکارانه با دستگاه بوروکراتیک - نظامی می نگریم که روشن نیست چه مدت به درازا انجامد! آیا این یک متضادنمای(پارادوکس) حل ناشدنی یک بندباز فریبکار میان دیدگاه متضاد و دافع یکدیگر نیست؟! آیا این تظاهر به  دموکرات بودن و هواداری دروغین از انقلاب ضمن لیبرال و رفرمیست بودن در واقعیت نیست؟      
از نظر این شبه دموکرات های دروغین قرار است همان حکایت چهل ساله و حل مساله ی«ویدیو» و«ماهواره» و از این قبیل مسائل را برای سال ها و دهه ها طی کنیم و خلق ستمدیده و رنجور این حکومت را تحمل کند اما دست از پا خطا نکند، قربانیان فراوان بدهد اما مبارزه ی مسلحانه و گذار قهرآمیز را در دستور کار قرار ندهد و نام این را روند را«انقلاب مسالمت آمیز»( به تبعیت از «انقلاب های رنگی») می گذارند!
درویش پور نیز همچون دیگر پیروان این دیدگاه به تحریف نظرات انقلابیون می پردازد:
هدف اصلی گذارطلبان رفرمیست درهم شکستن ماشین دولتی نیست!
«جمهوری خواهان در راهبرد گذار تحول‌طلبانه خود از  نوعی پساساختارگرایی حرکت می کنند که درآن هم مطالبه محوری و هم تلاش برای تغییر ساختارها به یکدیگر گره خورده است. این در حالی است که ساختارگرایان کلاسیک برآنند فتح قدرت سیاسی مقدمه هر تغییری است و هم از این رو به جنبش مطالبه‌گری یا برخورد ابزاری داشته یا نگاه تحقیرآمیز و کم اعتنا به آن دارند و در هم شکستن ماشین دولتی را هدف اصلی خود می دانند.»
انقلابیون«بدطینت» و« خشن» با جنبش«مطالبه گری»( بخوانید مبارزات اقتصادی کارگران، بخوانید مبارزات همه جانبه ی خلق های دربند بلوچ و کرد و عرب و ترک و ...  بخوانید مبارزات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی زنان و جوانان و ...) یا برخورد ابزاری دارند و یا نگاه تحقیرآمیز و کم اعتنا به آن دارند. آنها درهم شکستن ماشین دولتی را هدف اصلی خود می دانند»، اما:
ما حضرات «پساساختارگرا»، هم «گذارطلب»، هم«مطالبه محور»هستیم و هم  بر«تلاش برای تغییر ساختارها... از طریق تقویت جامعه مدنی و توسعه جنبش مطالبه‌محوری تاکید ویژه ای داریم.» ما «گذارطلبان»( آهای طبقات حاکم ولایت فقیه که دستگاه ماشین دولتی را در دست دارید توجه بفرمایید!) برخلاف ساختارگرایان کلاسیک«فتح قدرت سیاسی را مقدمه ی هر تغییری» نمی دانیم و «هدف اصلی» مان درهم شکستن ماشین دولتی(یعنی ماشین سرکوب یعنی دستگاه بوروکراتیک و نظامی ولایت فقیه) نیست! ما می خواهیم آن را حفظ کنیم.[ در واقع به دردمان می خورد یعنی به درد طبقه ای که ما به آن تعلق داریم می خورد! و برای چه؟ قطعا برای سرکوب« خشونت» خلق در آینده!]؛ پس ما که نمی خواهیم قدرت سیاسی را فتح کنیم، ما که می خواهیم این ماشین دولتی را نگه داریم از آنها که می خواهند ماشین دولتی را در هم شکنند و قدرت سیاسی را برای طبقه ی کارگر و کشاورزان و دیگر طبقات خلق به کف آورند و این طبقات را حاکم بر سرنوشت خویش کنند متفاوت هستیم و به جنبش «مطالبه گری» برخورد ابزاری و نگاه تحقیر آمیز و کم اعتنا نداریم!
آیا جز سالوسی و فریب در این سخنان و دیدگاه چیز دیگری می توان دید؟ آیا تصرف قدرت سیاسی مقدمه ی هر تغییر اساسی و انقلابی در نظام اقتصادی و سیاسی و فرهنگی جامعه نیست؟ آیا اگر قدرت سیاسی به دست نیاید می توان با«تقویت جامعه ی مدنی» و تداوم صرف«جنبش های مطالباتی» مدنی به تغییرات ساختاری دست زد و یک نظام اقتصادی - سیاسی( در حال حاضر سرمایه داری بوروکرات- کمپرادور ولایت فقیهی و استبداد دینی) را نابودکرده و نظام اقتصادی- سیاسی تکامل یافته ای یعنی یک جمهوری دموکراتیک کارگران و کشاورزان و دیگر طبقات خلقی بر جای آن نشاند؟
 و آیا این نظرات همانند نظراتی نیست که دارودسته های سلطنت طلب مزدور امپریالیسم مدت هاست بیان می کنند و می گویند که ما می خواهیم ماشین دولتی یعنی سپاه پاسداران را حفظ کنیم- ارتش ضد خلقی که جای خود دارد- ؟ این ها در حالی گفته می شود که گروه هایی که درهم شکستن ماشین دولتی را هدف اصلی خود قرار می دهند برای این درهم شکستن جز به تکامل جنبش های جاری اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و قهر و جنگ توده ای به چیز دیگری نظر ندارند. توجه کنیم که درویش پور با آوردن ترم« درهم شکستن ماشین دولتی»مارکس درست مقابل مارکسیست - لنینیست ها و مائوئیست ها موضع می گیرد و نه در مقابل سلطنت طلبان و مشروطه خواهان و جمهوری خواهان مزدور و البته سرمایه داران ملی. زیرا هدف چنین طبقات و جریان هایی که البته فتح قدرت سیاسی برای طبقه ی خودشان است، درست حفظ ماشین دولتی ولایت فقیه یعنی دستگاه بوروکراتیک( دستگاه های اصلی اجرایی و قضایی) و نظامی است با تغییراتی به نفع خودشان. 
یک تفاوت نظر درویش پور با برخی دیگر از هواداران این دیدگاه این است که درویش پور با استعمال واژه هایی مانند«پساساختار گرایی» و نظرات هوادار مبارزه قهرآمیز را«ساختار گرایان کلاسیک» خواندن، و همچنین به کار بردن«ساختارشکنی رادیکال» و «انقلاب مسالمت آمیز» و واژه هایی از این گونه تلاش می کند بار«نواندیشانه» و «رادیکالیسم» دروغین بیشتری به این دیدگاه رفرمیستی - لیبرالی دهد.
دموکراسی و مرکزیت
«جمهوری‌خواهان باورمند به گذار تحول‌طلبانه بر جامعه‌محوری به‌جای دولت‌محوری تاکید دارند. جامعه‌محوری به معنای تکیه بر تقویت جامعه مدنی و جنبش‌های اجتماعی در برابر اقتدار حاکم است.»
اینکه حزب یا گروهی بگویند در برابر «دولت محوری» و «اقتدارحاکم» ما تکیه به تقویب جامعه مدنی و جنبش های اجتماعی می کنیم یعنی به اصطلاح «جامعه محور» و دموکرات هستیم به هیچ وجه کافی نیست؛ زیرا آنچه نیاز است نه صرفا تکیه به جامعه مدنی و جنبش های اجتماعی در مقابل طبقه ی حاکم بر قدرت سیاسی بلکه چگونگی نوع نگاه به جایگاه جنبش اجتماعی و اهداف تکیه به آن و نیز چگونگی رهبری جنبش اجتماعی است که طبقه و احزاب و جریان هایی که تکیه می کنند به دنبال آن هستند. برخی از طبقات تکیه می کنند تنها برای اینکه خر خودشان از پل بگذرد و در قدرت سیاسی سهیم شوند و یا خود طبقه ی حاکم شوند. سیاست فشار از پایین اصلاح طلبان نیز به اصطلاح جامعه محور و در مقابل اقتدار حاکم بود اما عملا برای امتیاز گیری به نفع اصلاح طلبان به کار می رفت و نه برای تقویت جامعه ی مدنی و جنبش های اجتماعی.
به نظر می رسد که برخلاف آنچه«گذارطلبان» می گویند هدف شان از تکیه به جنبش های اجتماعی فشار به بالا برای عقب نشینی و تغییر و اصلاح گام به گام برخی از آزادی های اجتماعی- فرهنگی است. امری که بدون وجود این گروه ها، جنبش های اجتماعی خود نیز می توانند موجب آن گردند؛ چنانچه در مورد مثلا ویدیو و یا ماهواره و نیز تا حدودی آزادی حجاب گردیدند.
از سوی دیگر اگر چه تاکید بر«جامعه محوری» نظر گذارطلبان را از«رویکرد اصلاح طلبان حکومتی و هم از آن دسته براندازانی قهری که به‌دنبال آلترناتیوسازی در خارج از کشور یا کودتا یا حمله نظامی هستند، متمایز می‌کند.»(همانجا) اما تفاوت اساسی آن با آن دسته سرنگونی خواهان و براندازانی که راه گذارقهرآمیز را راه اصلی می دانند و هدف شان برقراری یک دیکتاتوری انقلابی دموکراتیک کارگران و کشاورزان و دیگر طبقات خلقی به رهبری طبقه ی کارگر است بر جای می ماند. در حقیقت در جمهوری دموکراتیک پارلمانی که دیکتاتوری بورژوایی برقرار است(در بهترین حالت حکومتی ملی کمی بهتر از دوران نخست وزیری مصدق )مرکزیت و بوروکراسی و دیکتاتوری حاکم است و نه دموکراتیسم و«جامعه محوری»؛ از این رو این افکار و وعده ها بیشتر برای فریب است و در حد شعارهای توخالی و پوچ باقی می ماند.    
«گذارطلبان» می خواهند تضادها درون اپوزیسیون را «مدیریت» کنند!
« البته یک سیاست دمکراتیک تنها بر تحول مسالمت‌آمیز متکی بر جنبش‌های اجتماعی و بسیج هرچه بیشتر مردم و همگرایی بیشتر اپوزیسیون دموکراتیک و همپوشی جنبش‌های اجتماعی استوار نیست. در هر سیاست‌ورزی دموکراتیک توجه به اهمیت مدیریت تضادها و سازماندهی گفت‌وگوهای ملی بخشی از آن است. جمهوری‌خواهان ساختارشکن و اعتدال‌گرا از این مزیت برخوردار هستند که مناسب‌ترین بستر برای سازماندهی مدیریت اختلاف را ارائه می دهند که خود در استراتژی گذار به دموکراسی اهمیت کلیدی دارد.»
 چنان که دیده می شود در این جا از واژه ی«مدیریت» تضادها و سازماندهی گفت وگوهای ملی صحبت می شود و این در حالی است که گفت وگوهای «ملی» باید میان طبقات مردمی ای که نظر به آزادی و استقلال نظر دارند به وجود آید و نه میان طبقات خلق و دشمنان خلق. و این در حالی است که گذارطلبان می خواهند پلی بین طبقات خلق و طبقات ضد خلق یعنی سرمایه داران کمپرادور مشروطه طلب و سلطنت طلب( توجه کنیم که این «راست افراطی» که«گذارطلبان» در مقابل آن موضع می گیرند در بهترین حالت بخشی از سلطنت طلبان را در برمی گیرد و نه همه ی آنها را) بزنند و تضادها میان آنها را مدیریت کنند. به عبارت دیگر همان حکایت آشتی بین توده ها و دشمنان توده ها را فراهم کنند.
باز هم مصادره تحریمیان به نفع خویش! 
«در پایان باید اشاره کنم که تحریم ۶۰ درصدی در دور نخست انتخابات ریاست جمهوری و عدم مشارکت بیش از نیمی از جامعه در دور دوم وهمچنین درصد بالای دیگر اشکال رای های اعتراضی نشان می‌دهد که صدای ساختارشکنان- چه تحریمیان و چه دیگر رای های اعتراضی- به گفتمان بزرگی در جامعه تبدیل شده است. ساختارشکنی الهام گرفته از جنبش مهسا و دیگر جنبش های ساختارشکن پیشین  که نشان از حضور پرقدرت این جریان اجتماعی است.»
منظور کدام ساختارشکنان است؟ آیا این به اصطلاح ساختارشکنان دروغین یعنی جریان های گذار طلبان رفرمیست است که در مورد ساختارشکنی بلبل زبانی می کنند اما نمی خواهند قدرت سیاسی را تصرف کنند و ماشین دولتی را در هم شکنند و نظرشان در بهترین حالت می تواند رفرم های در ساخت سیاسی و فرهنگی( در حد آزادی های فرهنگی) باشد و نه نظام اقتصادی، و یا انقلابیونی که می خواهند ماشین دولتی را درهم بکوبند و نظام اقتصادی- سیاسی و فرهنگی نوینی را برپا کنند؟  
روشن است که در اینجا« ساختارشکنان» مورد نظر درویش پور، آن «ساختارشکنانی» را که هدف شان «فتح قدرت سیاسی» است و به خرد کردن ماشین بوروکراتیک - نظامی از طریق قهر انقلابی نظر دارند در بر نمی گیرد و تنها به اصطلاح «ساختارشکنی مسالمت آمیز» یعنی همین جریان «گذارطلبان» را در بر می گیرد. این امر از عبارات زیر پیداست:
 «پررنگی جنبش تحریم به جریان ساختارشکن دموکراتیک و تحول‌خواه مجال رویش بیشتری داده است. این به رغم این واقعیت است که همزمان شاهد پیشروی خاکستری رنگ اصلاح‌طلبان شدیم. در واقع هم راست افراطی در نظام و هم راست افراطی در اپوزیسیون به عقب رانده شده اند.»
به عبارت دیگر هم راست افراطی در نظام یعنی اصول گرایان حاکم و هم راست افراطی در اپوزیسیون یعنی بخشی از سلطنت طلبان( توجه کنیم که در اینجا تحریفی صورت می گیرد و تنها بخشی از سلطنت طلبان نماینده ی براندازی و سرنگونی طلبی معرفی می شوند!)به عقب رانده شدند و تنها دو جریان«ساختارشکن دموکراتیک» یعنی حضرات«گذارطلبان» که« مجال رویش بیشتری» پیدا کردند و به همراه  آنها«اصلاح طلبان حکومتی» را که«پیشروی خاکستری رنگی» داشتند در بر می گیرد.  و اما آنها که مدت هاست اسلحه در دست گرفته با حکومت ولایت فقیه می جنگند و دسته ها و  گروه هایی از توده ها را که پس از دیدن این همه سرکوب های خونین از 88 به این سو، دیگر به «گذارمسالمت آمیز» فکر نمی کردند و در خود جنبش مهسا دست به تهاجم به نیروهای سرکوب زدند، در بر نمی گیرد.
بد نیست حضرات این چنین مصادره ی جنبش بزرگ تحریم به وسیله ی جریانی که هنوز نه سر پیاز است و نه ته پیاز!
استیصال حکومت آری، استیصال توده ها خیر! 
«این انتخابات سنتز استیصال دو جانبه مردم و نظام بوده است. از یکسو نشانگر استیصال مردمی که در خیزش‌های اجتماعی متعدد تا کنون نتوانستند حکومت را سرنگون کنند.( درویش پور به گونه ای صحبت می کند که انگار تنها راه برای مبارزه با رژیم همین تحریم کردن هاست! چون بقیه راه ها به استیصال مردم کشیده شده است!) از سوی دیگر ناشی از بن بست سیاست خالص‌سازی بود که نظام را دچار استیصال و تن دادن دوباره به انتخابات رقابتی محدود وادار کرد‌.»
اگر از واژه ی«سنتز» بگذریم که گویا به این دلیل که حضرات خود را«سنتز» کننده ی نظرات متضاد در جامعه می دانند به هر بهانه ای آن را به کار می برند! به نظر ما پذیرش پزشکیان به عنوان کاندید ریاست جمهوری که اکنون روشن شده با توافق خامنه ای بوده و احتمالا همراهی خامنه ای برای اینکه وی انتخاب شودناشی از بن بست حکومت در تداوم راه گذشته و چنان که در بیانیه ها و اعلامیه های گروه مان گفته شده یک مانور و تاکتیکی از جانب خامنه ای برای«تنفس»حکومت اش و به افت و رکود کشاندن جنبش توده ها بوده است. اما برخلاف چنین نظراتی این جنبش به این دلیل که تا کنون توانایی لازم برای سرنگونی حکومت را نداشته دچار«استیصال» نشده است بلکه با توجه به این که جنبش بیشتر خود به خودی است در حال تجربه اندوختن و پیشروی و عقب نشینی است. شکی نیست که نبود رهبری جنبش را دچار مشکلات زیادی کرده و می کند اما وضع کشور به گونه ای است که حتی اگر توده ها بخواهند مبارزه را ادامه ندهند و تسلیم وضع موجود شوند این امر برایشان امکان پذیر نیست. وضع موجود یعنی فلاکت و ویرانی زندگی ساده ی توده ها و این وضع برای طبقه ی کارگر و زحمتکشان غیر قابل تحمل است. بنابراین تحریم انتخابات و اکثریتی که تحریمیان کسب کردند را می توان تداوم مبارزات پیشین شان دانست و نه ناشی از استیصال در مبارزات پیشین. مبارزاتی که پس از تحریم نه دچار افت و رکود بلکه در اولین فرصت دوباره اوج خواهد گرفت.
درویش پور در پایان از«رقابت ها و چالش های جدی تر بین ساختار شکنان و مدافعان نظام به ویژه با مرگ خامنه ای یا حتی در همین دوره» و«گسترش جنبش های اجتماعی ساختارشکن دمکراتیک ... که خواستار تغییرات ساختاری و گذار از کلیت این نظام» هستند نام می برد.»
اما آنچه مشکل نام گذاری هایی مانند «ساختارشکنان» و «جنبش های اجتماعی ساختارشکن دموکراتیک» است این است که منظور حضرات از چنین نام ها و جنبش هایی خودشان است. گویی آنها با چنین جنبش هایی وحدت یافته و اساسا این جنبش ها به زیر رهبری این حضرات رفرمیست در آمده اند و بقیه هم از این ها تبعیت می کنند!؟
هرمز دامان
نیمه نخست مرداد 1403
 

۱۴۰۳ مرداد ۱۱, پنجشنبه

دولت تروریستی اسرائیل و ولایت بی در و پیکر فقیه

 
دولت تروریستی اسرائیل و ولایت بی در و پیکر فقیه
 
در ساعت دو بامداد روز چهارشنبه دهم مرداد 1403 اسماعیل هنیه رهبر دفتر سیاسی حماس به همراه یکی از محافظان اش  در تهران و در حال که در یک مکان به اصطلاح امن به سر می بردند به وسیله ی حمله ای موشکی ترور و کشته شد. 
دولت مرتجع اسرائیل
در این که این ترور به وسیله ی دولت صهیونیستی اسرائیل انجام شده کمتر تردیدی وجود دارد. در عین حال این ترور درست یک روز پس از آن است که یکی از فرماندهان ارشد نظامی حزب الله لبنان به نام فواد شکر در پی حمله ی هوایی اسرائیل در اطراف بیروت ترور شد. این حملات نخستین ترورهای اسرائیل از پس آغاز جنگ نبوده است و آخرین آنها نیز نخواهد بود. اسرائیل دنبال ایجاد شرایطی است که سازمان حماس به شدت تضیعف شده و حزب الله لبنان و نیز حکومت استبدادی ولایت فقیه در ایران که تنها دنبال منافع خویش است در قبال جنگ غزه منفعل تر و بی تحرک تر شوند.
اینکه دولت اسرائیل به خود اجازه می دهد که هر گونه ترور و هر کاری که مایل بود علیه خلق فلسطین و نماینده گان سیاسی آن انجام دهد و هیچ قانونی مانع و رادع وی نبوده (در این مورد رعایت نکردن قوانین بین المللی و حمله به کشوری که جدای از هر حکومتی که دارد، اسماعیل هنیه برای مراسم تحلیف رئیس جمهور آن دعوت شده بود) و جوابگوی هیچ بازخواستی نباشد نشان از پشتگرم بودن وی به امپریالیسم آمریکا و امپریالیست های اروپایی به ویژه انگلستان و آلمان و فرانسه است که عموما چیزی جز فعال مایشایی دولت اسرائیل را در قبال خلق فلسطین بر نمی تابند.
از سوی دیگر این حمله به فردی است که نماینده حماس در مذاکرات صلح بوده است. گرچه احتمال دارد که هدف اسرائیل این نبوده نباشد که مذاکرات صلح ادامه نیابد - زیرا که رسیدن اسرائیل به خواست هایش و پیروزی اسرائیل در مذاکرات صلح به نفع دولت حاکم ناتانیاهو است- بلکه این بوده باشد که حماس را از موضعی ضعیف تر پای مذاکرات صلح بنشاند، با این همه حذف وی ممکن است ضربه ای به تداوم این مذاکرات و فرایند صلح و یا حداقل سرعت آن زده و آن را تا حدی دور از دسترس کند.
حماس
از این سوی سازمان حماس دارای یک جهان بینی مرتجع قرون وسطایی است که به وسیله ی خود امپریالیست ها و دولت ایضا مرتجع اسرائیل برای سایه افکندن به روی گروه های سیاسی فلسطینی انقلابی و کمونیست بال و پر گرفته اما اکنون مزاحم و موی دماغ آنها گشته است. در کنار آن بسی از برنامه های نظامی( و از جمله عملیات 7 اکتبر) که به وسیله این سازمان علیه دولت صهیونیستی اسرائیل انجام شده است بر مبنای شیوه های نامعقول صورت گرفته و فاقد حداقل احترام به اصول اخلاقی و رعایت آنها بوده است. جدا از این ها چنانکه می بینیم نتیجه عملیات نظامی هفت اکتبر حماس تا کنون نزدیک به  سی و نه هزار کشته از مرد و زن و کودک فلسطینی و حدود 80 هزار زخمی و 10000 هزار مفقود و ویران شدن غزه و آواره گی صدها هزار نفر از خلق فلسطین بوده است و حماس به نوعی خلق فلسطین را ابزار ماجراجویی های خود و بی دورنمای روشن و مفید به حال خلق فلسطین کرده است. با این همه با توجه به اینکه این سازمان در حال حاضر یکی از سازمان های نماینده ی مردم فلسطین و دارای پایه ی توده ای در میان خلق فلسطین است و در عین حال نماینده ی سیاسی این سازمان در هنگام به سر بردن در کشوری دیگری ترور شده ما ترور اسماعیل هنیه رهبر دفتر سیاسی حماس را محکوم می کنیم.
حکومت استبدادی ولایت فقیه- باندهای وابسته به غرب و امنیت پوچ و دروغین
جدا از اسرائیل و حماس چون این ترور در تهران انجام شده است پای حکومت ولایت مطلقه ی فقیه خامنه و سران پاسدارش نیز به میان می آید. در اینجا مساله ی عمده این است که چگونه خامنه ای و سران سپاه اش کسانی را برای مراسم تحلیف رئیس جمهور دعوت می کنند اما علیرغم هارت و پورت در مورد وجود امنیت فوق العاده در این کشور، ناتوان از حفظ جان آنها هستند. در واقع در درون حکومت ولایت فقیه و طبقه ی حاکم باندهایی وجود دارند که وابسته به امپریالیست های غربی و در راس شان امپریالیسم آمریکا هستند. روشن است که این ها در دادن اطلاعات به امپریالیسم آمریکا و دولت اسرائیل نقش اصلی را دارند. از سوی دیگر فساد مانند موریانه به تمامی دم و دستگاه ها نافذ شده و سازمان های امنیتی جمهوری اسلامی و در راس شان سازمان حفاظت سپاه و سازمان اطلاعات را در برگرفته و این سازمان ها محل هایی برای نفوذ فراوان موساد و سیا شده و در مقابل حملات خارجی عملا جزمشتی سازمان بی بو و خاصیت نیستند؛ به ویژه موساد و اسرائیل هر کاری دل شان خواست انجام می دهند اما خامنه ای و سران مرتجع سپاه اش جز مشتی واژه با قافیه ی«سخت» همچون«انتقام سخت» و«تنبیه سخت» و«پاسخ سخت» و اکنون «مجازات سخت» کاری نتوانسته اند بکنند که مانع حرکات و تجاوزهای بعدی اسرائیل بشوند؛ حملات و تجاوزهایی که اکنون دیگر مثنوی هفتادمن کاغذ شده و یکی پس از دیگری حکومت خامنه ای و سران سپاه را تحقیر کرده و ذلت و خواری دم و دستگاه های امنیتی آن را نشان  داده است.
اما این حاکمان که چنین ذلیل و بدبخت و مفلوک در مقابل دولت صهیونیستی اسرائیل هستند به گفته ی توده های مردم آماده اند برای توده های ناراضی و بی دفاع کشور از کارگران و کشاورزان و دختران و زنان و جوانان و خلق های زیرستم کرد و بلوچ و عرب اسلحه بکشند و شکنجه و زندان راه اندازند و طناب دار برپا کنند و خلق را به بند و اسارت در آورند.
آینده ی تضادهای ارتجاعی دو حکومت مرتجع
تضادهای بین استبداد دینی ولایت فقیه و حکومت صهیونیستی اسرائیل تضادهایی ارتجاعی هستند که ذره ای منافع خلق های دو کشور را در برنداشته و تنها منافع ارتجاعی حاکمان این کشورها را در بردارند با این وجود به نظر نمی رسد که هیچ کدام از این دو دولت تمایلی به گسترش این تضادها و تبدیل آنها به جنگ را داشته باشند.
به طور کلی خامنه ای و سران جنایتکار سپاه به دلیل تضادهای شدید درون حاکمیت و سست بودن وضعیت باندها و جناح خود از یک سو و همچنین وضع اقتصادی و سیاسی جاری کشور و فقر و فلاکت توده ها و در کنار آن آماده گی شان برای طغیان ها و شورش های تازه، نمی خواهند وارد جنگ شوند. جنگ برای سران حاکم شرایط را به طور غیرقابل قیاسی بدتر از شرایط اواخر جنگ عراق و ایران خواهد کرد که هر دم امکان شورش های تازه تر و بیشتری می رفت. همین وضعیت در مورد اسرائیل وجود دارد که خود درگیر در منطقه و در عین حال تابع امپریالیسم آمریکا و امپریالیست های اروپای غربی و نیز محظورات دولت های مرتجع عرب در منطقه است که اینها نیز در حال حاضر هیچ کدام جنگ گسترده در منطقه را نمی خواهند.
 اما با توجه به خبرها و دستور خامنه ای برای«مجازات سخت» ممکن است همچون مورد «پاسخ سخت» کشتار کنسولگری، شاهد فرستادن پهپاد ها و موشک ها به سوی اسرائیل و یا پایگاه های آمریکا، حال یا از داخل ایران و یا از کشورهایی مانند عراق و یمن و لبنان و... باشیم. اگر خامنه ای و سران سپاه جنگ نخواهند باید واکنش شان به گونه ای باشد که اسرائیل و آمریکا را برای پاسخ متقابل برنیانگیزد. در صورتی که وضع جز این گردد و دولت اسرائیل  خود را مجبور به پاسخ گویی ببیند آن گاه آمریکا و اروپای غربی نیز به پشتیبانی اسرائیل برخاسته و وضع ممکن است به کنش و واکنش متقابل کشیده شود. وضعی که اکنون نمی توان به گونه ای روشن آینده ی آن را ترسیم کرد.
 طبقات مردمی ایران، کارگران و کشاورزان و زحمتکشان شهر و روستا و نیز طبقات میانی اکنون نیز در عذاب هستند و دنبال چاره جویی برای خلاصی از حکومت ولایت فقیه چه رسد به این که قرار باشد جنگی هم به این وضع اضافه شود. از این رو به هیچ وجه جنگ نمی خواهند و آن را تحمل نخواهند کرد. درگیر شدن خامنه ای و سران سپاه در هر جنگی که اندکی به درازا کشد جز این که سرنگونی این حکومت را پیش بیندازند نتیجه ی دیگری نخواهد داشت.
گروه مائوئیستی راه سرخ
ایران
12 مرداد 1403         
 

 

 

۱۴۰۳ مرداد ۸, دوشنبه

«گذار» سنتز خودخوانده ی رفرم و انقلاب(4)

 
استراتژی«گذار» جمهوری خواهان، «سنتز» خودخوانده ای
برای استراتژی های رفرم و انقلاب(4)

نقد نظرات مهرداد درویش پور از رفرمیست های«گذارطلب»( بخش اول)
 
در این بخش به نظرات مهرداد درویش پور می پردازیم که خود را یکی از«گذارطلبان» یا «تحول طلبان» می خواند. تفاوت وی با دیگر پیروان این جریان این است که با استفاده از واژه های فریبنده، می خواهد دیدگاه رفرمیستی اش را در پوست رایکال و انقلابی بپیچاند!
نوع حکومت مورد نظر«گذارطلبان»
درویش پورمی نویسد:
«سه مزیت جمهوری‌خواهی در ایران... مطلوبیت جمهوری‌خواهی، فعلیت جمهوری‌خواهی و کم هزینگی راهبردهای گذار توسط جمهوری خواهان به دمکراسی آن را از دیگر بدیل ها متمایز می کند.( جمهوری خواهی و نظریه راهبردی رفولوسیونی گذار- تمامی بازگویه ها از این مقاله  است)
البته تنها حضرات نیستند که ظاهر دنبال شکل حکومتی جمهوری اند، طبقه ی کارگر هم جمهوری می خواهد، اما چه گونه جمهوری ای؟ جمهوری انقلابی- دموکراتیک کارگران و کشاورزان و دیگر طبقات خلقی( دیکتاتوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه ی کارگر) که به وسیله ی ارگان قدرت سیاسی خلق( یا شوراهای کارگران و کشاورزان) رهبری شود. اما جمهوری ای که گذارطلبان دنبال آن هستند یک جمهوری پارلمانی و در بهترین حالت دموکراسی بورژوایی یا در واقع دیکتاتوری بورژوازی است.
وی در شرح جمهوری مورد نظرش چنین می نویسد:
« جمهوری‌خواهی به‌عنوان بستر اصلی دموکراسی خواهی پارلمانی در ایران موضوعیت پیدا کرده و شکلی از اقتدار مدرن وعقلانی و اصلی‌ترین و مطلوب‌ترین شکل گذار از استبداد دینی کنونی به نظامی دموکراتیک در ایران است.»
مساله ی«کم هزینه بودن راه رفرم»
 درویش پور همچون دیگر گذارطلبان ساز«کم هزینه بودن راه رفرم» را کوک می کند:
«... در واقع جمهوری‌خواهی نه فقط همچون مطلوب ترین شکل اقتدارعقلانی راه دموکراسی را در ایران هموار می کند، بلکه این جریان کم هزینه‌ترین گذار به دموکراسی را تضمین می کند.»
اقتدار و قانون کدام طبقه؟
درویش پور به جای«اقتدار سنتی» و«اقتدار کاریزماتیک دینی»(همانجا) به دنبال «اقتدار عقلانی» است اما در مورد ماهیت طبقاتی«اقتدار» یعنی این مساله که قدرت سیاسی در دست کدام طبقه است سکوت می کند. ببینیم محتوای جمهوری وی چیست:
«برخلاف برداشت عمومی، جمهوری‌خواهی تنها اصرار بر سر شکلی از حکومت نیست، بلکه در ایران بیش از هرچیز شناسنامه صدای سومی است که در تمایز با شکل‌های اقتدار سنتی، موروثی و اقتدار کاریزماتیک دینی ایران شکل گرفته است.»
این یعنی تعویض ماهیت طبقاتی دولت( کدام طبقه دولت و قدرت سیاسی را در دست دارد؟) با مفاهیم فرهنگی و ذهنی«سنتی» و «دینی» و«عقلانی»( عقلانی - قانونی) که درویش پور از ماکس وبر جامعه شناس بورژوا- لیبرال آلمانی اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم اخذ کرده است.
«صدای سوم» یعنی صدایی که ضد استبداد سلطنتی( «اقتدار سنتی و موروثی») و استبداد دینی( «اقتدار دینی») است تنها یک صدا نیست بلکه چندین صداست. صدای طبقه ی کارگر، صدای خرده بورژوازی و صدای بورژوازی ملی.
این خود را صدای سوم معرفی کردن از جانب گذارطلبان، تحریف واقعیت مبارزه ی طبقاتی درون ایران بین طبقات خلقی و ارتجاع حاکم مزدور روسیه(و همچنین ارتجاع پیشین سلطنتی وابسته به امپریالیسم) و همچنین مبارزه ی طبقاتی درون طبقات خلقی ایران است.
پرسش این است که این عقل کدام طبقه است که حامل «اقتدار» گشته و قانون کدام طبقه است که حاکم است؟ عقل بورژوازی و قانون سرمایه داری و دموکراسی بورژوایی یا عقل طبقه ی کارگر و قانون دموکراسی توده ای و دموکراسی سوسیالیستی؟
شکی نیست که درویش پور دنبال «عقل» و «قانون» سرمایه داران است اما چنان که پایین تر خواهیم دید نه حتی جمهوری دموکراتیک بورژوایی به رهبری بورژوازی ملی. صدای سوم او نه صدای کارگران و کشاورزان و طبقات ستمدیده ی میانی و خلق های رنجدیده و دربند و زنان و جوانان زیرستم که همه باید در زیر پرچم خلق به رهبری طبقه ی کارگر گرد آیند بلکه صدای سرمایه داران است. آن هم نه تماما صدای سرمایه داران ملی، بلکه آش درهم جوشی از خواسته های سرمایه داران ملی و سرمایه داران بوروکرات - کمپرادور مشروطه خواه و یا سلطنت طلب وابسته به امپریالیسم .  
آیا انقلاب به استبداد می انجامد؟
اکنون درویش پور به انقلاب و استبداد می رسد:
«اگر بپذیریم که اصلاح‌طلبان در بهترین حالت ضمن حفظ نظام می توانند اصلاحاتی ایجاد کنند، اما تلاش آنها برای حفظ و تداوم حکومت فعلی هزینه سنگینی بر جامعه تحمیل می‌کند. در عین حال استراتژی های براندازای قهری نیز هزینه سنگینی می توانند به جامعه تحمیل کنند. این در حالی است که روش های قهری سرنگونی نظام می تواند به بازتولید استبداد تبدیل شود و بخت تحقق دموکراسی را می کاهد.»
ما در مورد هزینه های«سنگین» و«سبک» که ورد زبان حضرات هواداران «گذار»ی با هوای  «آرام» و «معتدل» است پیش از صحبت کرده ایم (1)اینجا به این نکته می پردازیم که «روش های قهری سرنگونی نظام می تواند به بازتولید استبداد تبدیل شود و بخت تحقق دموکراسی را می کاهد». نظریه ای که مداوما در مباحث «گذارطلبان»(یا «تحول طلبان») تکرار می شود. ضمنا باید اشاره کنیم که درویش پور از«استراتژِ های براندازی قهری» صحبت می کند که روشن است تنها استراتژی به اصطلاح«راست افراطی» یعنی سلطنت طلبان متکی به امپریالیسم برای تجاوز نظامی به ایران نیست، بلکه استراتژی انقلابیون کمونیست و دموکرات های انقلابی ایران یعنی سازمان ها و جریان هایی را که نظرشان مبارزه نظامی با استبداد دینی هست نیز در بر می گیرد.
در اینجا البته گفته شده است که«می تواند»یا به عبارت دیگر«ممکن است»، اما در بیشتر مباحث افراد و احزاب و سازمان هایی که پیرو لیبرالیسم هستند این«می تواند» امری قطعی است. از دیدگاه این گونه افراد و احزاب انقلاب به استبداد می انجامد حال آنکه «اصلاح» و «گذار تدریجی» به دموکراسی می انجامد یا «بخت تحقق» آن را«افزایش» می دهد.
در یک چشم انداز کلی، آنچه در تاریخ روی داده است و نظام های اقتصادی- اجتماعی ای که یکی پس از دیگری به وجود آمده و نابود شده اند نشان می دهد که انقلاب همواره وجود داشته و نقش اصلی و ضرورتی بی چون و چرا و قاعده و قانون را در تغییر و تحول و تکامل جامعه در عرصه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و فرهنگی داشته است و نقش اساسی را در تبدیل یک نظام کهنه به نظام نوین اجرا کرده است. به گفته ی مارکس مبارزه ی طبقاتی لوکوموتیو تاریخ و انقلاب قهری نقطه اوج شکوفایی مبارزه ی طبقاتی و مامای جامعه ی نو از دل جامعه ی کهن بوده است.
بدون شورش ها و قیام های برده ها درگیری های خونین آنها با برده داران و بدون ویران کردن آنچه موجود بود امکان تبدیل نظام برده داری به فئودالیسم وجود نداشت. بدون مبارزات، شورش ها و قیام های خونین دهقانان و انقلاب های دهقانی امکان تبدیل نظام فئودالی به سرمایه داری موجود نبود. بدون دو انقلاب انگلستان در قرن هفدهم امکان رشد دموکراسی بورژوایی به آن شکل که در انگلستان در سده های بعدی برقرار گردید ممکن نبود. بدون انقلاب فرانسه در اواخر قرن هجدهم که تقریبا برای آن یک سده کار علمی و فرهنگی( فلسفی، سیاسی و هنری) صورت گرفته بود امکان بروز دموکراسی بورژوایی در فرانسه ممکن نبود. بدون انقلاب های دموکراتیک نوین و سوسیالیستی در روسیه و چین و دیگر کشورهای جهان، و بدون این همه جنگ های آزادیبخش ملی علیه حضور نظامی امپریالیست های اروپایی و آمریکا و روسیه این همه تغییر و تحول در کشورهای زیرسلطه آسیا و افریقا و آمریکای لاتین و همچنین تغییر سیاست های امپریالیستی و گذار از استعمار کهن به استعمار نو به وجود نمی آمد. 
اگر چه ممکن است گام ها و حرکت های انقلاب رو به پیش و رو به تغییرات جهشی که قاعده و مطلق است در برخی شرایط ویژه به گام ها و حرکت رو به پس یا برگشت های جزیی که نسبی است تغییر کند و انقلاب و دموکراسی به حکومت های استبدادی پیشین برگشت کند و یا از دل خود یک حکومت استبدادی بیرون دهد، اما این ها موقتی بوده و انقلاب نقش اساسی خود را در ویران کردن نظام کهنه و برپایی نظام نو و تحول اساسی نظام بازی کرده است.
با کمی نرمش، می توان پرسید آیا اگر این انقلاب ها نبودند اساسا با «رفرم» ها و «کنش های آرام و تدریجی» و «گذارهای مسالمت آمیز» که ممکن بود سده ها به درازا انجامد این همه تغییر و تحول که در تاریخ نظام های اجتماعی صورت گرفت و نیز در دوران سرمایه داری در فرانسه یا انگلستان و بعدها در آلمان ایجاد شد به وجود آید؟ اگر انقلاب مشروطه نبود آیا تغییراتی که امپریالیسم انگلستان بعدها مجبور شد در ایران به وسیله ابزار و نوکر سرسپرده ی خود رضاخان قلدر ایجاد کند به وجود می آمد؟ آیا بدون انقلاب چین، تغییراتی که امپریالیست ها در ایران و کشورهای دیگر ایجاد کردند ممکن بود؟ آیا بدون مبارزات مسلحانه در آمریکای لاتین و انقلاب کوبا و یا نیکاراگوئه و ... این سپردن کنونی قدرت دولتی به احزاب و گروه های سوسیال دمکرات رفرمیست در برخی از کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی ممکن بود؟
اگر هم ممکن بود و می شد تصور کرد؟ شاید در بهترین حالت توده ها اکنون در دوران استبدادهای فئودالی و تبدیل فئودالیسم به سرمایه داری قرار داشتند و می باید برای سده های بیشتری رنج چنین حکومت های استبدادی و نظام های ارتجاعی را به دوش کشند!؟  
برگشت در پیشرفت در انقلاب ها
در اینجا به چند نکته باید توجه کرد:
نکته ی نخست این است که برخی از این برگشت ها ناشی از تداوم مبارزه ی طبقاتی پس از کسب قدرت به وسیله ی طبقات نو است و نشانگر این است که ضرباتی که طبقه ی کهنه خورده هنوز به اندازه ی کافی نبوده و شرایط نابودی نهایی وی به قدر کافی فراهم نگشته است؛ مانند برگشت ها در انگلستان و فرانسه (مثلا برگشت سلطنت در انگلستان در قرن هفدهم و یا امپراطوری ناپلئون در فرانسه و سپس بازگشت بوربون ها به سلطنت در اوائل قرن نوزدهم) پس از انقلاب های بورژوایی که موقتی و نسبی بوده و در کل مانع برقراری نظام سرمایه داری و دموکراسی بورژوایی رقابت آزاد نشدند(در مورد ناپلئون نتایج لشکر کشی ها و جنگ های وی با دیگر کشورهای اروپایی نابودی فئودالیسم بود).
نکته ی دوم این است که در بیشتر کشورهای زیرسلطه، انقلاب ها پس از تلاش برای تغییرات اساسی یا به دلیل رهبری های لیبرالی یا ارتجاعی انقلاب و یا دخالت سیاسی و یا نظامی امپریالیست ها به کجراه و استبداد کشیده شده اند؛ مانند انقلاب های دموکراتیک مشروطیت و پنجاه و هفت در ایران و یا انقلاب اندونزی و یا انقلاب یک دهه پیش در کشورهایی مانند مصر و سوریه و...
نکته ی سوم مربوط است به انقلاب های دموکراتیک و سوسیالیستی. در این مورد دو مساله رخ داده است: یکی تداوم مبارزه ی طبقاتی در درون جامعه ی سوسیالیستی پس انقلاب بوده که بیش از هر جا در اتحاد شوروی سوسیالیستی در زمان لنین و استالین و بین مارکسیست - لنینیست ها به رهبری استالین و ترتسکیست ها و رویزیونیست ها صورت گرفت و حل و فصل تضادها با اشتباهاتی توام بود و به برخی تضادهای درون خلق کشیده شد، و سپس در چین بین مائوئیست ها و رویزیونیست هایی مانند لیوشائوچی و تنگ سیائوپینگ و غیره بود که از اشتباهات رخ داده در شوروی پرهیز شد اما در نهایت پس از مرگ مائو رویزیونیست ها با کودتایی به رهبری هواکوفنگ و تنگ سیائو پینگ موفق شدند قدرت را به دست بگیرند.
مساله ی دوم تسلط رویزیونیسم بر کشورهای سوسیالیستی و تصرف قدرت سیاسی به وسیله ی بورژوازی درون حزب و برقراری سرمایه داری دولتی و استبداد سیاسی حزبی است. به هر حال در مورد این تحولات بسیار گفته شده و کتاب ها و مقالات نوشته شده است. مضحک است که برای این تغییرات که برخی ادامه ی خود انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی و در توافق با آن بوده و جامعه را رو به پیش رانده و متحول کرده است و برخی دیگر ناشی از مقابله با انقلاب و برای توقف آن بوده و نظام را رو به عقب برگردانده و نظام سوسیالیستی را به نظام سرمایه داری برگردانده، انقلاب را مقصر دانست و گفت انقلاب به استبداد منجر می شود.
در کل  فراشد انقلاب های دموکراتیک نوین و انقلاب های سوسیالیستی به رهبری طبقه ی کارگر گرچه موقتا شکست خوردند اما جهان را به پیش برده اند. این انقلاب ها کماکان ادامه خواهند داشت و هیچ جریانی نمی تواند مانع بروز دوباره ی آن ها گردد.
بازهم در مورد «خشونت پرهیزی» و «کم هزینه بودن»
«جمهوری‌خواهان اما اگرچه در محتوا بررادیکالیزم ساختارشکنانه تاکید دارند، اما بر تغییر مسالمت آمیز تاکید می‌کنند و از این نظر رویکردی اعتدالی دارند. همچنین سیاست تحول طلبی جمهوری‌خواهان مروج رواداری و رویکردی برای دربرگیرندگی و مشارکت همه جریانات و متکی بر گفتمان تعامل و رقابت سیاسی سالم است. چنین سیاستی با تکیه بر خشونت پرهیزی به سیاستی دربرگیرنده  نظر دارد.»
نکته ی مهمی که در این بخش شایسته توجه است همان«مشارکت همه جریانات» و «رویکرد اعتدالی» به آنها و«روا داری» نسبت به آنها است. منظور و توجه اصلی«همه ی جریانات» بیشتر«راست افراطی» یعنی همان سلطنت طلبان مرتجع متکی به ساواکی های سابق و مزدور امپریالیست هاست.  تکیه بر«مسالمت آمیز» بودن« تغییر» موجب«رویکرد اعتدالی» حضرات جمهوری خواهان به دیگر گروه ها و از جمله سلطنت طلبان است. تعمیم چنین نظری به  نماینده گان طبقات خلقی این است که باید سیاست نماینده گان طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش نسبت به سلطنت طلبان و ساواکی ها نه سیاستی افشاگرانه و طرد بلکه «تعامل» و« مدارا» و «رقابت سیاسی سالم» باشد. جالب این است که این جناب درویش پور خود را هوادار «رادیکالیسم ساختار شکنانه» معرفی می کند.
سپس  درویش پور که متوجه است چه گفته است چنین ادامه می دهد:  
«منظور از این تاکید ترویج ایده آشتی ملی نیست، بلکه هموار کردن راه تعامل ملی است که ضمن برسمیت شناختن رقابت سیاسی با دیگر جریان‌ها، بر رویکرد تعاملی و رقابت غیر حذفی نظر دارد.»
خیر!«تعامل» با دشمنان خلق که توده ها آنها را با انقلاب شکوهمند خود پس از یک سال پایین کشید« آشتی»با دشمنان پیشین و حال حاضر خلق ایران نیست!؟
گفتنی است که«آشتی ملی» با آشتی با دشمنان خلق فرق می کند. بار مثبت «آشتی ملی» گرد آمدن تمامی نماینده گان سیاسی تمامی طبقات خلقی در یک جبهه ی متحد برای سرنگونی حکومت ولایت فقیه و برقراری یک جمهوری دموکراتیک انقلابی و مستقل از امپریالیست ها است. اما این«آشتی» آشتی ای به معنای فراموش کردن تضادهای طبقات درون خلقو به ویژه بین طبقه ی کارگر و دیگر طبقات خلقی نیست. اتحاد نماینده گان سیاسی خلق در یک جبهه ی متحد ملی به هیچ وجه نباید مانع انتقاد آنها از یکدیگر و مبارزه ی سالم آنها با یکدیگر برای رهبری خلق و خدمت بیشتر به آن باشد.
جمهوری خواهی طبقات گوناگون با یکدیگر فرق می کند!
درویش پورسپس می افزاید:
«این واقعیت که جمهوری‌خواهی همچون جریانی معتدل می تواند هم  توسط اصلاح طبان، هم مشروطه‌خواهان هم جریان های اتنیکی و هم جریانات چپ و رادیکال تحمل یا برسمیت شناخته شود، نشانگر ظرفیت آن در ایجاد تعامل و تعادل سیاسی در جامعه است.»
چنانکه بالاتر اشاره کردیم شکل جمهوری خواهی می تواند به رسمیت شناخته شود اما مهم تر از شکل محتوای آن است و پرسش این است که کدام جمهوری خواهی؟ جمهوری خواهی احزاب و گروه هایی که نماینده طبقات خلقی هستند با جمهوری خواهی مزدوران امپریالیسم فرق می کند و طبعا جمهوری خواهی گروه دوم نمی تواند از سوی نماینده گان طبقات خلقی به رسمیت شناخته شوند. زیرا اختلاف بر سر شکل حکومت تنها جزیی از اختلاف است و اختلاف اساسی بر سر اقتصاد و سیاست و فرهنگ ملی و توده ای و مستقل از یک سو و اقتصاد و سیاست و فرهنگ وابسته به امپریالیسم از سوی دیگر است.
 از سوی دیگر جمهوری خواهی هر طبقه ای درون خلق با طبقه ی دیگر فرق دارد . جمهوری خواهی طبقه ی کارگر با جمهوری خواهی طبقه خرده بورژوازی یا بورژوازی ملی فرق می کند. طبقه ی کارگر چنان که بتواند حزب خود را بسازد و رهبری خلق را به دست آورد، یک جمهوری دموکراتیک انقلابی خلق برپا خواهد و رو به انقلاب سوسیالیستی خواهد آورد. جمهوری خواهی طبقه ی خرده بورژوازی در صورتی که در زیر رهبری طبقه ی کارگر نباشد و به زیر رهبری بورژوازی ملی رود به همراه این طبقه جمهوری دموکراتیک بورژوازی یا در واقع دیکتاتوری بورژوازی ملی و سرمایه داری را ایجاد خواهد نمود.
و اما منظور از«جمهوری خواهی همچون جریانی معتدل» چیست که از سوی همه «تحمل یا به رسمیت شناخته می شود»؟ آیا منظور جمهوری خواهی«گذارطلبان» است؟ اگر چنین باشد که گویا چنین است آنگاه در بهترین حالت جمهوری خواهی «گذارطلبان»، حتی جمهوری خواهی طبقات و سرمایه داران ملی نیز نیست. زیرا چنین جمهوری خواهان«معتدلی» می خواهند بر فراز همه ی طبقات ملی و وابسته بایستند و یا به بیانی دیگر بین صندلی ها و خط و مرزهای طبقات خلقی و ضد خلقی وابسته به امپریالیسم( «مشروطه خواهان» مزدور هم یا حضرات گذارطلبان را یا «به رسمیت می شناسند و یا تحمل می کنند»!) بنشینند و همه را زیر یک خط «شتر گاو پلنگی» که نام آن را« رادیکالیسم ساختارشکن» می گذارند، متحد کنند. این نشانه ی ایجاد تعامل و تعادل نیست بلکه بی پرنسیپی و هردمبیلی بودن یک جریان سیاسی است. 
هرمز دامان
نیمه نخست مرداد 1403
یادداشت
1-    در مورد هزینه های سنگینی که«اصلاح طلبان» حکومتی که مثلا می خواهند از بالا و البته ضمن همکاری با اصول گرایان در سرکوب جنبش های انقلابی توده ها تغییراتی جزیی در حکومت به وجود آورند، به جنبش توده ها وارد می کنند شکی نیست. اما دیگر این ها را نباید «اصلاح طلب» خواند. این ها اکنون جزیی از اعتدالیون هستند و شانه به شانه ی امثال روحانی اصول گرای مرتجع می سایند و حتی بارها از وی هم بدتر شده اند! بازی فریبکارانه و کثیفی که آنها در آن وارد شده اند یعنی همکاری با خامنه ای برای سرکوب جنبش مردمی بارها بدتر از بازی ای است که امثال روحانی و جریان وی در آن وارد شدند.