دیالکتیک
ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(14)
بخش دوم- نظریه بازتاب
بازسازی
ماتریالیسم پیش از مارکس در لوای پراکسیس
بطور کلی
رویزیونیستهای ترتسکیست و پراکسیسی ها و از جمله رونوشت های تهی فکر و بی خاصیت ایرانی آنها، در نقادی های
خود بر فلسفه مارکسیسم دو هدف را دنبال میکنند:
نخست نفی
ماتریالیسم یعنی نفی تقدم ماده بر ذهن و دوم نفی دیالکتیک و در اینجا نفی رابطه
فعال میان ذهن و ماده (تئوری و پراتیک) که در شکل نفی تئوری (عامیت و انقلابی بودن
آن) انجام میشود.
نفی
ماتریالیسم به عنوان پایه و اساس این جهان بینی به این صورت انجام میشود که تقدم
ماده به ذهن را به طبیعت پیش از انسان محدود میکنند و میگویند پس از پدید آمدن
انسان دیگر نباید صحبت از تقدم ماده به ذهن کرد. زیرا انسان همه چیز را بواسطه
پراتیک خود تغییر داده و این تغییر ات دیگر هر گونه تقدم ماده بر ذهن و یا ذهن بر
ماده را از میان برده است و این دورا در یک دیگر حل کرده است. بدین ترتیب
تفاوت دو جهان بینی متضاد ماتریالیستی و ایده آلیستی که اساسا به این معنی
است که ذهن مقدم است یا ماده را امری تمام شده میانگارند. توجه کنیم که مسئله تقدم
ماده به ذهن تنها در موجودیت طبیعت پیش از انسان خلاصه نشده، بلکه وجود طبیعت پیش
از انسان یکی از شکلها و دلایل موجودیت ماده مقدم بر ذهن است. مسئله تقدم در مورد
تمامی مسائل اساسی فلسفه، نقش اساسی دارد. این مسئله در مورد پراتیک به این شکل
درمیآید که آیا پراتیک مقدم است یا تئوری؟
نفی تئوری به
این صورت انجام میشود که پس از تبدیل تقدم ماده به ذهن به پراکسیس، به یکباره
تئوری و تمامی ارزشی که مارکس برای آن حتی
در همان تزهای درباره فوئرباخ، قائل است به طاق نسیان کوبیده میشود و از پراکسیس
تنها پراتیک باقی میماند و تئوری بطورمطلق و دربست تابع آن میگردد.
میدانیم که
پراتیک در نقطه مقابل تئوری قرار دارد و
در عین حال بوسیله تئوری تکمیل شده و تکامل داده میشود. در عین حال میدانیم که
میان تئوری و پراتیک یک تقابل از نقطه نظر اولویت یا تقدم وجود دارد. نقطه نظر
ماتریالیستی پیگیرهمچنانکه ماده را مقدم بر ذهن میداند، پراتیک را نیز مقدم بر
تئوری میداند. ولی نقطه نظر ماتریالیستی، همچنانکه
منکر نقش موثر و تکامل دهنده ذهن بر ماده نیست، منکر نقش موثر و تکامل دهنده تئوری
بر پراتیک نیست. در حقیقت، نقش موثر و تکامل دهنده ذهن و شعور در رابطه با پراتیک تغییر
جهان است که ظاهر میشود.
اما حضرات
ترتسکیست ها و پراکسیسی ها که تقدم ماده
بر شعور را امری تمام شده انگاشته بودند به یکباره جایگاه پراتیک را که یک جایگاه مادی است، به یک
جایگاه مطلقا تعیین کننده و در نتیجه خنثی تبدیل میکنند و یکباره همه چیز را در آن خلاصه میکنند. آنها تقدم پراتیک بر تئوری را که شکلی از تقدم ماده
بر ذهن است، به وحدت مطلق و بدون تضاد پراتیک و تئوری تبدیل میکنند.
در اینجا،
آنها تضاد بین ماتریالیسم و ایده آلیسم را که تضاد اساسی فلسفه است، به تضاد میان
ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیش از مارکس که
در واقع تنها شکلی از بروز تضاد میان اشکال مختلف ماتریالیسم است، تبدیل میکنند. (1)
آنها سپس با توجه مطلق به پراتیک و نفی تئوری، همان
ماتریالیسم پیش از مارکس یا ماتریالیسم غیر
دیالکتیکی فوئرباخ و ماتریالیسم قرن
هیجده را که آنچنان مورد نقد مارکس بود، منتهی
به شکلی دیگر باز تولید میکنند. یعنی در
شکل نوین پذیرش تقدم پراتیک و مطلق کردن
نقش آن .
به بیان دیگر،
به جای تقدم ماده به ذهن، تقدم مطلق و همیشگی
پراتیک به تئوری را جایگزین میسازند و تئوری را یا بکلی نفی میکنند، و یا
آنرا دربست تابع مطلق پراتیک کرده و درون آن مدفون میکنند و در نتیجه عامیت و نقش
مستقل و دگرگون ساز آن را انکار میکنند.
بنابراین، آنها
همان ماتریالیسم متافیزیکی کهنه را بازتولید میکنند. یعنی ماتریالیسمی که آنها
ظاهرا و با کبکبه و دبدبه هرچه تمامتر از نفی آن حرکت کرده بودند. آنها این
ماتریالیسم متافیزیکی را بشکل اکونومیسم عرضه میدارند.
اکونومیسم نیز
گر چه ظاهرا بر پراتیک متکی است، اما هرگز معنی و نقش پراتیک تغییر دهنده انسان را
نمیفهمید؛ اکونومیسم نمیتواند بفهمد که بخشی
از این پراتیک تغییر دهنده در حقیقت از تئوری برمیخیزد. و بدون تئوری انقلابی هیچ
پراتیکی راه بجایی نخواهد برد. آنچه پراتیک اکونومیستی همچون همان ماتریالیسم پیش
از مارکس نمیفهمد، نقش موثر و تکامل دهنده شعور بر ماده و تئوری بر پراتیک است.
اکونومیسم تئوری را محدود و محصور در
پراتیک موجود و به عنوان دنبالچه و زائده ای
بر پراتیک میکند و در نتیجه
استقلال نسبی تئوری و نقش آن در تکامل پراتیک را منکر میشود. تمامی تاریخ تفکر
اکونومیستی یا ماتریالیسم متافیزیکی نشان میدهد که این نوع بینش در بهترین حالت یک
دنباله رو ساده مبارزات توده ها و در بدترین حالت یک مانع مبارزات انقلابی و گمراه
کننده توده ها در پیچ و خم حوادث تاریخی است و انترناسیونال دوم که چنین نوع تفکری
برآن حاکم شد، بهترین مثال برای این دومی است.
تکیه اساسی ترتسکیست
ها و پراکسیسی ها، تنها به آن تزهای مارکس درباره فوئرباخ و ماتریالیسم پیش از مارکس است که در فرق بین
ماتریالیسم پیش از خود و ماتریالیسم نوین، به نقش پراتیک توجه میکند. این حضرات
رویزیونیست، توجه به نقش تئوری که در این تزها کاملا روشن و آشکار است، را بدور
میاندازند.
در واقع،
تفاوت میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیشین، تنها در این که ماتریالیسم پیشین
به پراتیک اهمیت نمیداد، و ماتریالیسم مارکس به آن اهمیت میدهد، خلاصه نمیشود.
بلکه اگر بخواهیم آنرا ژرف تر و دقیقتربکاویم، در دیالکتیکی بودن ماتریالیسم مارکس
و غیر دیالکتیکی یا متافیزیکی بودن ماتریالیسم پیشین خلاصه میشود. توجه به پراتیک
از جانب مارکس و اهمیت دادن به آن از نقطه
نظر تئوری، نخست با توجه به بنیان های آن در اندیشه هگل صورت گرفت و برای هگل نیز
رسیدن به پراتیک(البته به شکل جنینی و از دیدگاه یک فیلسوف ایده آلیست) در کوران
تحقیق و تفحص دیالکتیکی شناخت و چگونگی شرایط تبدیل ذهنیت به عینیت (فهم کار انسان
در تغییر و تحول انقلابی انسان و جهان) انجام یافت. بعبارت دیگر، رسیدن به پراتیک
و نقش آن، خود بروز کاربرد اندیشه ی دیالکتیکی در عرصه زندگی اجتماعی- تاریخی بود.(2)
توجه کنیم:
آیا اگر یک ماتریالیست فوئرباخی یا ماتریالیست مکانیکی قرون هیجده، عمل را در تفکر
ماتریالیستی خود وارد کند، او با ماتریالیسم متافیزیک پیشین وداع میگوید و به یک
ماتریالیست دیالکتیکی تبدیل میشود؟
خیر! هرگز. در حقیقت، یک پیرو ماتریالیسم پیش از
مارکس چنانچه پراتیک را به تئوری خود وارد
کند اما آن را به پذیرش رابطه دیالکتیکی میان پراتیک و تئوری ارتقاء ندهد، تبدیل
به یک تجربه گرا یا پراتیسین صرف میشود. تفاوت بین ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم
پیشین صرفا در اینکه یکی به عمل بها میدهد
و دیگری خیر، خلاصه نمیشود، بلکه جدای از اهمیت عمل ، در این نکته آشکار میشود که چه نوع عملی و عمل بر چه پایه ای باید صورت گیرد.
منظور مارکس از پراتیک، پراتیکی است که به تغییر انقلابی جهان منجر شود نه پراتیکی
که به تثبیت صرف وضع موجود منجر گردد. در تمامی تزهای مارکس، اهمیت نقادی انقلابی
و تئوری انقلابی و رابطه ی دیالکتیکی میان پراتیک و تئوری درست به همین دلیل تاکید
میشود.
جوهر مسئله
این است که زمانی که ماتریالیسم پیش از مارکس، اهمیت پراتیک را در نمیابد، در
حقیقت رابطه ماده و ذهن را به شکل خشک و منجمد در میآورد. ماده را
نخستین قلمداد میکند و ذهن را یک مشاهده گر ساده و منفعل تصور کرده و به نقش آن در تحول ماده به شکل
درستی توجه نمیکند. در حالیکه زمانی که پراتیک وارد عرصه تغییر و شناخت جهان میگردد،
رابطه ای ماده و ذهن، بشکل فعال و دیالکتیکی در میآید. در چنین رابطه ای نه تقدم
ماده بر ذهن میسوزد، زیرا در نهایت پراتیک بر تئوری مقدم است، و نه نقش ایده ها ،
تئوری ها و نقشه های انسان برای تغییر
واقعیت. زیرا پراتیک صرفا یک فعالیت خشک و مکانیکی مادی نیست، بلکه انسان از طریق
پراتیک، ایده های خود را از جهان به معرض آزمون میگذارد و در کوران آزمون تغییر
جهان، آنها را تغییر میدهد.
بنابراین باید
تاکید کرد که وارد کردن پراتیک در جهان بینی ماتریالیستی، از دیدگاه ماتریالیسم
ساده ای صورت نمیگیرد که خلاء پراتیک را در فلسفه ی ماتریالیستی حس میکند و در
نتیجه آنرا از فلسفه ایده آلیستی (که بنا به مارکس، فلسفه مزبور آنرا درست
نمیفهمید) گرفته و در این ماتریالیسم ساده وارد میکند و در نتیجه ماتریالیسم
پیشین را به ماتریالیسم نوینی که پراتیک دارد، تبدیل میکند. خیر! این امر
از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی صورت میگیرد که با وارد کردن پراتیک در بینش
ماتریالیستی – دیالکتیکی خود، ماتریالیسم متافیزیکی پیش از مارکس را به یک ماتریالیسم
دیالکتیکی کاملتر و غنی تر یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی که پراتیک در مرکز آن قرار
دارد،تبدیل میکند. میتوان ماتریالیسم خود را به زیور پراتیک آراست، اما در همان
ماتریالیسم پیش از مارکس باقی ماند و اکونومیسم تنها یکی از شکلهای بی نهایت متنوع
این نوع ماتریالیسم است.
و این در مورد
همه ی دارودسته های پراتیکی و پراکسیسی درست در میاید. جایگاه آنها در حقیقت در
کنار همان ماتریالیستهای قدیمی پیش از مارکس است. آنها تقدم مطلق ماده بر ذهن را
به شکل تقدم مطلق و همیشگی پراتیک بر تئوری در میآورند؛ و با چنین پراتیکی یعنی
پراتیک اکونومیستی یا پراتیکی که بدون تئوری انقلابی است، نه میتوانند جهان را
بشناسند و نه آن را تغییر دهند. «مشاهده انفعالی» ماتریالیسم پیشین، اینک بصورت
«پراتیک کور»(3) و در نتیجه منفعل در آمده و نتیجه ای جز کرنش عملی مقابل واقعیت
موجود ببار نمیآورد.
بازتاب حسی و بازتاب
عقلایی
در بخش پیشین به این ایراد بیگی
پرداختیم که لنین درک کاملی از پراتیک در« انعکاس جهان
خارج در مغز بشری»(همانجا، ص 3) و نیز پدید آمدن«انعکاس ساده که بشناخت حسی انسان(حس،
ادراک، تصور) منجر میشود» (همانجا، همان ص) و نیز تغییر آن نداشته و پراتیک را صرفا به عمل که از نظر اینان بخشی از پراتیک
است محدود کرده و در نتیجه متوجه نبوده که«عینیت ویژه ی» وجود دارد که مادی نیست،
بلکه عینی است.
اینک به ایراد دیگر وی بپردازیم که لنین به «بازتاب
ساده» یعنی احساس ها و تصورات ساده قناعت کرده و متوجه نبوده که «فرایند
دیالکتیکی(رویزیونیستها و دیالکتیک!؟- دامون)را نمیتوان تنها بواسطه بازتاب ساده،
آنهم بمثابه حقیقت عینی و مطلق مستدل نمود»(تئوری انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین،
ص 13) و«تفکر و تعقل بشری همیشه منتجه ای
از انعکاس اعیان بیرونی در مغز انسان نبوده، بلکه تفکر و تعقل، بمثابه اشکالی از
پراتیک(منظور بیگی پراتیک فکری است! چشم همه ی بدخواهان این فیلسوف کور!) قادرند
اعیانی خلق کنند که ابتدا بعد از خلقتشان، قادرند بمثابه واقعیتهای عینیت یافته در
مغز آدمی، بازتاب شوند»(همانجا، ص14) و خلاصه گمان میکرده هر آنچه در مغز انسان و
به عنوان اندیشه پدیدمیآید صرفا بازتاب منفعل (یک نوع کپی کردن منفعلانه ) و
بطورکلی رونوشتی ساده از واقعیت است. به بیان دیگر تفکر او منحصر به مشاهده ی
انفعالی واقعیت خارجی بوده است؛ یعنی انسان یک طرف و واقعیت عینی طرف دیگر. و
انسان را بی ارتباط با عینیت و عکسبردار منفعل
واقعیت پیرامون میدیده است. لذا در نهایت تئوری بازتاب وی تنها دربردارنده شناخت
حسی و نه شناخت تعقلی است که نه مستقیما و بوسیله مشاهده و احساس بلکه با واسطه تفکر
و تعقل حاصل میگردد.(4)
بیگی البته
روی این ایراد بجز چند نکته ای که آوردیم به همراه چند مثال که نشان میدهند خود
بریده و دوخته است، چندان مکث نمیکند. وی یک عینک پراتیکی(البته پراتیک تنها روی
کاغذ) به چشم زده و شش دانگ متوجه پراتیک است تا مبادا از دستش در رود! و از آنجا
که علاقه ای به تئوری پردازی ندارد!؟ و بطور غریزی مثل جن از بسم اله از تئوری
پردازی میترسد، تفکر و تعقل را هم نه تئوری پردازی بلکه پراتیک میخواند. در نتیجه
و با توجه به اینکه نوشته هایی از ترتسکیست ها و چپ نویی های غربی خوانده، در این
خصوص چیزی میگوید و راه خود را میگیرد و میرود. اما این ایرادی است که بخشی از ترتسکیستها، و چپ نویی ها ومارکسیست های
غربی به دیدگاه لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم وارد کرده اند. برخی از اینان نظریه بازتاب یا
انعکاس را منحصر به لنین دانسته و اینگونه وانمود کرده اند که گویا مارکس به نظریه
ی بازتاب باور نداشته است.
در این زمینه
باید گفت خیر! در نظر مارکسیست ها و در اینجا لنین، انعکاس جهان و تولید فراورده
های ذهنی، صرفا بوسیله احساس صورت نمیگیرد و نیز کاری پیش افتاده و یا ساده نیست؛ و
گرچه آنچه به عنوان فرآورده ذهن از پویش های ذهنی حاصل میآید، چیزی جز بازتاب نیست، یعنی ما مفهوم،
اندیشه یا فرآورده ای ذاتی ذهن که نه از جهان خارجی، بلکه از خود ذهن برخیزد و ما
به ازایی در جهان خارجی نداشته باشد، روبرو نیسیتیم، اما برای تولید چنین فرآورده های
عقلایی ای، ذهن میباید فعالیتی پر افت و
خیز و خلاق از خود بروز دهد. و منظور ما درست بازتاب علمی جهان است که بویژه در
علوم طبیعی و اجتماعی صورت گرفته است.
پیش از پرداختن به این مسئله که آیا لنین شناخت را
صرفا به بازتاب ساده محدود کرده یا نه، نخست لازم است که ببینیم که این نظریه بازتاب، آنطور
که این حضرات ترتسکیست و پراکسیسی ها میگویند مختص لنین و انگلس است و یا مارکس هم به عنوان یک
ماتریالیست پیگیر به نظریه ی به نام «بازتاب»
اعتقاد داشته است. مروری بر نظرات فلسفی مارکس در مورد شناخت، این مسئله را روشن
خواهد کرد.
مارکس: شناخت،
بازتاب واقعیت است
«نوعی از آگاهی - بویژه آگاهی فلسفی - چنان است که موجودیت انسان
را در تفکر مفهومی میداند و بنابراین جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت [معتبر]
محسوب میشود. این نوع آگاهی، حرکت مقولات را که متاسفانه سرش به خارج بند است
به جای عمل واقعی تولید میگیرد و میپندارد که جهان محصول آنهاست. این البته درست
است زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا
حدودی محصول اندیشه است. اما در این قضیه چیز تازه ای نیست و این در واقع نوعی
تکرار گویی است. [رابطه ی کلیت مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این
معنا نیست که کلیت واقعی] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز ورای
مشاهده و ادراک باشد، بل حاصل ارتقاء مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است. کلیت
که در ذهن بصورت کلیت اندیشیده نمودار
میشود، فراورده مغز اندیشمندی است که برای دستیابی به جهان یک راه ممکن بیش
نمیشناسد.، راهی که با دستیابی عملی و عقلی به جهان در هنر و دین بکلی متفاوت
است.» (مارکس، نقد اقتصاد سیاسی« گروند ریسه» مقدمه، ترجمه احمد تدین و باقر
پرهام، ص 27)
خوب دقت کنیم!
اینجا مارکس از «تفکر مفهومی» و «حرکت مقولات» صحبت میکند و اینها به فرایند شناخت
منطقی و نه حسی تعلق دارند. اما مارکس - در مقابله با هگل و کانت ایده آلیست- در این تردیدی ندارد که آنها را نه برآمده از
ذهن، بلکه برآمده از واقعیت خارجی بداند.
«هگل دچار این
توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم تعمق در اندیشگی
خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند. در حالیکه منظور از رسیدن به مشخص از
طریق اندیشه، همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و بازتولید اندیشیده
آن است. اما این به هیچ روی به معنای تعیین روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست...»(همانجا
ص27) و
«مادام که
فعالیت صرفا کلامی و نظری ذهن به جای خود باقی است، موضوع اندیشه هم وجود مستقل
خود را بیرون ذهن حفظ میکند. از این رو در روش نظری هم باید همیشه به موضوع واقعی
یعنی جامعه توجه کرد و واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه ی آن را (قابل
توجه تمامی پراکسیسی ها که فکر میکنند مارکس پس از پدید آمدن انسان در طبیعت تقدم ماده به ذهن را به فراموشی سپرد) هرگز از
نظر دور نداشت.»(همانجا، ص28 )
«تحقیق وظیفه دارد که موضوع مورد
مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد و اشکال گوناگون تحول آن را تجزیه کرده
ارتباط درونی آنها را کشف کند. تنها پس از انجام این کار است که حرکت واقعی
میتواند با سبک بیانی که مقتضی است، تشریح گردد. وقتی در این کار توفیق حاصل شد و زندگی
ماده، بصورت معنوی آن منعکس گردید، ممکن است اینطور نمود کند که گویا
با یافته ای غیر تجربه ای سروکار داریم.»
و درست پس از این عبارات در مورد «زندگی ماده» و «بازتاب
معنوی» آن و «شکل نمودی» نتایج این تحقیق که گویا «یافته ای غیر تجربی» است که
مارکس عبارات مشهور خود در مورد فلسفه اش را مینویسد:
« در نظر هگل پروسه تفکر که حتی وی آن
را زیر نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل میکند خالق واقعیت است که در واقع خود نشان
خارجی پروسه نفس بشمار آمده است. بنظر من پروسه تفکر بغیر از انتقال و استقرار
پروسه مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.»(مارکس، سرمایه، ترجمه ایرج
اسکندری، پی گفتار به چاپ دوم، ص 70، تمامی عبارات دراخل پرانتز و تاکید ها از من
است)
این عبارات بیش از 20 سال پس از تزهای
مارکس در مورد فوئرباخ نوشته شده است. رویزیونیست های فلسفی بیخود سر خود را با
نقد انگلس و لنین بدرد آورده اند! آنها میبایستی یکراست بسراغ مارکس میرفتند!؟
لنین و نقش
ذهن
اینک به این
نکته بپردازیم که آیا لنین تنها به بازتاب ساده قناعت کرده و یا بازتاب تعقلی و
فعالیت ذهن را برای فهم ماهیت اشیاء مورد تایید قرار داده است.
اگر ما فرق
میان دو پروسه شناخت یعنی حسی و تعقلی را ملاک قرار دهیم، آنگاه این فرق همچنانکه
مائو آنرا به خلاصه ترین و روشن ترین شکل مطرح ساخت چنین است:
« وجه
تمایز شناخت منطقی از شناخت حسی در اینستکه شناخت حسی جوانب جداگانه، ظواهر و رابطه
خارجی اشیاء و پدیده
ها را شامل می شود ، حال آنکه
شناخت منطقی قدم بزرگی به پیش برمی دارد و به مجموعه و ماهیت اشیاء و پدیده ها و روابط
درونی بین آنها ،
به کشف تضادهای درونی محیط می
رسد و بنابرین می تواند بر تکامل محیط در
مجموع آن ، در روابط درونی تمام جوانب آن تسلط یابد. »(منتخب آثار، جلد اول،
درباره پراتیک، ص456 )
حال ما
باید ببینیم لنین در کدام موارد تنها به مرحله ی نخستین شناخت پایبند بوده و به
مرحله دوم شناخت اهمیت نداده است. ما توجه خود را به آن آثار لنین محدود میکنیم که
پیش از کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نگارش یافته است.
اقتصاد
سیاسی
لنین مهم
ترین اثر اقتصادی خویش درباره ساخت
اقتصادی روسیه تزاری توسعه سرمایه داری در روسیه را در سالهای پایانی قرن
نوزدهم1899-1898 نگاشت. در این کتاب ماهیت این ساختاریعنی سرمایه داری بودن آن هم
از لحاظ آماری و هم از لحاظ تحلیلی، خواه در روستا و خواه در شهر و در تمامی زمینه
های اساسی اقتصادی به اثبات رسیده است. این کتاب متکی به آثار اقتصادی کلاسیکهای
اقتصاد بورژوازی یعنی آدام اسمیت و دیوید ریکاردو و کتب اقتصادی مارکس بویژه
سرمایه است و یک خصلت دوگانه دارد:از یک سو علیه نظرات ناردونیکهاست که اقتصاد
روسیه را سرمایه داری نمیدانستند و از سوی دیگر مبنای تئوری مارکسیستی مبارزه
طبقاتی در روسیه است که راهنمای فعالیت گردان پیشاهنگ طبقه کارگر در قرار گرفت.
مشکل بتوان از میان ناقدین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم کسی را یافت که
نظرات لنین را در این کتاب را شناخت حسی و یک «عکس ساده» و یا «کپی صرف» واقعیت ارزیابی
کند.
جایگاه تئوری و حزب پیشرو طبقه کارگر در مبارزه طبقاتی
لنین کتاب چه
باید کرد را در سال 1902 به نگارش در آورد. وجه اصلی مبارزه این کتاب با
اکونومیستهابود که اتفاقا از نظر بینش فلسفی نمایندگان فکری ماتریالیسم مشاهده گر
و انفعالی بودند و عموما پراتیسین ها را تقدیس میکردند. این جریان صرفا به شناخت
حسی از وضع جنبش طبقه کارگر بسنده میکرد. آنچه لنین درمقابل این جریان قرار داد و
پیگیر انجام آن شد، همانا نقش تئوری انقلابی و تشکیلات انقلابی ای بود که بتواند بدون
کوچکترین گذشتی نسبت به اصول انقلابی خود در
شرایط استبدادی دوام آورد و در عین حال مبارزات پر پیچ و خم طبقاتی طبقه کارگر را برای
رهبری خلق و کسب قدرت سیاسی رهبری کند. آنچه لنین طرد میکرد تئوری و تشکیلاتی بود که
صرفا مبارزات جاری را تئوریزه کند و دنباله رو این طبقه و ابتدایی ترین خواستهای
اقتصادی - سیاسی آن باشد. نظریات لنین در این کتاب به بسیاری چیزها( و از جمله
اهمیت دادن به تئوری، اراده گرایی و تشکل غیر دموکراتیک) متهم شده است، اما کسی
پیدا نشده که بگوید نظریات لنین در این کتاب در چارچوب یک شناخت حسی و یک «عکس» یا
«رونوشت» ساده از وضعیت واقعی مبارزه طبقاتی در روسیه است. لنین برعکس، اکونومیستها را متهم کرد که یک
کپی برداران ساده از وضعیت موجود هستند و در مقابل آنچه موجود است کرنش میکنند.
استراتژی و تاکتیک
در مبارزه طبقاتی
لنین کتاب دوتاکتیک
سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک را در سال 1904نگاشت. این کتاب استراتژی و
تاکتیکهای حزب انقلابی طبقه کارگر را در انقلاب دموکراتیک بشکل تئوریزه شده ای در
میآورد. دو نکته اساسی کتاب یکی وحدت اصولی طبقه کارگر با دهقانان برای انقلاب دموکراتیک
و تداوم وحدت با دهقانانان تهیدست در انقلاب سوسیالیستی است. دو دیگر شکل حکومت
است که لنین« دیکتاتوری کارگران و دهقانان» را برای شکل حکومت به عنوان شعار اصلی
انقلاب دموکراتیک روس قلمداد میکند. تئوری های اصلی این کتاب در مقابل منشویکها
است که به عنوان ادامه دهندگان ماتریالیسم پیش از مارکس دنباله رو صرف بورژوازی
بوده و اتحاد با بورژوازی لیبرال اساس تاکتیک ایشان بود. در مورد شکل حکومت نیز
حضرات منشویک نه تنها شعار پیشرویی را مطرح نمیکردند بلکه معتقد بودند که سوسیال
دمکرات ها نخست باید به بورژوازی کمک کنند تا قدرت را غصب کند و سپس زیر لوای
حکومت بورژوازی و از طریق پارلمان مبارزه طبقاتی خود را دنبال کنند. یکی
همچون بلشویک ها پیشرو طبقه کارگر و توده
ها و یکی همچون منشویک ها دنباله رو بورژوازی و مانع حرکت توده ها. تا کنون کسی
یافت نشده که بگوید نظریات ارائه شده در این کتاب بوسیله لنین متکی به شناخت حسی و
صرف یک «عکس» ساده و یک «برگردان مکانیکی» از مبارزه طبقاتی در روسیه بوده است.
لنین البته
کتابهای دیگری همچون یک گام به پیش یک گام به پس را نیز در کارنامه خود پیش
از کتاب فلسفی مزبور دارد. اما نه این کتاب و نه دیگر کتابهای وی در خلال فعالیت
وی پیش از نگارش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم تنها چیزی که نشان نمیدهد این است که لنین نقش
ذهن را یک «عکسبردار»، «کپی بردار» یا «رونوشت کننده» صرف واقعیت میدانسته است.
برعکس او اصلا و ابدا در مقابل آنچه واقعیت موجود در آن چهره مینماید، سپر
نینداخته، بلکه همواره در پی آن بود که از این واقعیت چیزی را بیرون کشد که در پس
آن نهفته و پنهان بود. در نتیجه به تنها چیزی که وی را نمیتوان متهم کرد همانا
وفاداری صرف به اشکال ظاهری واقعیت یا آنچیزی است که صرفا در یک کپی بردازی واقعیت
آشکار میشود.
اما آنان که
لنین با آنها مبارزه میکرد یعنی امثال نارودنیک ها، اکونومیستها و منشویک ها را به درستی میتوان به این متهم کرد که تابع
شناخت حسی صرف بوده و از واقعیت صرفا اشکال ظاهری آن را برانداز کرده و به این
اشکال و تغییراتی که بر آنها عارض میشد، وفادار بودند.
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن ماه 94
افزوده ها
- باید افزود که این تضاد در عین حال شکلی از بروز تضاد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم - زیرا دامنه هر گونه ماتریالیسم مکانیکی و متافیزیکی به ایده آلیسم کشیده میشود و یا نهایتا به ایده آلیسم میانجامد – و درعین حال میان دیالکتیک و متافیزیک نیز هست.
- گفته ی مارکس درباره دریافت نقش کار بوسیله هگل، خود روشنگر این نکته است:«عظمت نمود شناسی هگل و نتیجه نهایی آن- یعنی دیالکتیک سلبیت به عنوان اصل محرک و آفریننده- در این است که هگل تولید خود بشریت را از راه کار بشری را به عنوان یک فرایند تاریخی دریافته»[...] وذات کار را درک کرده است...»( دست نوشته های اقتصادی - فلسفی، به نقل از درباره اندیشه هگل، روژه گارودی، ترجمه باقر پرهام، انتشارات آگاه، ص77،تاکید از ماست)
- البته ما اسم این را تا جایی که بحث تئوریک مطرح است«پراتیک کور» میگذاریم. اما چنانچه میدانیم تمامی این دستکاری ها در فلسفه ی مارکسیسم، کاملا عامدانه و به قصد خدمت به صاحبان داخلی و خارجی قدرت صورت میگیرد. از این رو، این قلمفرسایی ها در نفی مارکسیسم و مبانی ایدئولوژیک آن، پراتیک «کور» نیست، بلکه پراتیکی کاملا بیناست. بینایی آن بدین سبب است که بطرز روشنی از جانب این افراد که بیشتر آنها مزدوران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و کشورهای امپریالیستی هستند، اهداف و منافع این صاحبان قدرت دنبال میشود.
- این ایراد به شکل دیگری نیز وارد گشته و آن اینکه لنین بطور کلی ذهن را بازتاب کننده یا عکس بردارنده ساده واقعیت دیده، در نتیجه متوجه نبوده که ذهن در شناخت حقیقت، فعالیتی ویژه از خود بروز میدهد؛ و آن شناخت نهایی که حاصل میشود، دیگر صرفا بازتاب واقعیت نبوده، بلکه یا به سبب پردازش و آفرینش ذهنی و یا افزودن چیزهایی که از «نفس خود ذهن بر میخیزند» بر آن، از شکل بازتاب ساده و مستقیم خارج شده است. شکل دوم این ایراد، یعنی افزودن چیزهایی که از نفس خود ذهن برمیخیزند، عموما به شکل درکهای«پیشاکانتی» مورد انتقاد حضرات قرار گرفته و در عین حال از جانب برخی از این مزدوران به مارکس نیز وارد گردیده است. و عموما در این مورد است که ماتریالیسم لنین را در کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم، ماتریالیسم نوع «فوئرباخی» ،«پلخانوفی» و یا «عامیانه» توصیف کرده اند.