۱۳۹۶ فروردین ۱۴, دوشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (12)


وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (12)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

معنای«انسان جهان را می آفریند» چیست؟
 رایا دونایفسکایا  به عنوان سوی ترتسکیست قضیه به کلنجار با فیلسوف های روسی ادامه میدهد:
«و در حالی که لنین مینویسد:« به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»(ص 347)، آکادمیسین بی. ام کدروف، مدیر مؤسسه ی تاریخ و تکنولوژی ارزیابی جدید لنین را از«ایده آلیسم»(توجه کنیم:«ارزیابی جدید لنین از ایده آلیسم»!؟) به بحثی مبتذل در باب معنی شناسی تقلیل میدهد»(1)(فلسفه و انقلاب، ص 164-163)
 در آغاز بد نیست که تکلیف خود را با این «ارزیابی جدید لنین از ایده آلیسم» روشن کنیم (ما وارد بحث با جناب کدروف نمیشویم. بالاخره دونافسکایا باید کسی را پیدا میکرد که بتوان نظر نادرست خود را در مقابل نظر آن شخص مطرح میکرد و فیلسوفان احتمالا رویزیونیست روسی از این نظر میتوانستندبه وی کمک کنند!) منظور از آن چیست؟
آنچه لنین به عنوان نظر خود در شرح نظر هگل تشریح میکند این است که شناخت انسان تنها بازتاب جهان عینی نیست بلکه در عین حال میتواند آنرا بیافریند. اینجا ما با دو عبارت سروکار داریم:
یکی اینکه «شناخت انسان بازتاب جهان عینی است»(2) و دوم اینکه شناخت انسان«میتواند جهان را بیافریند». یعنی شناخت بشری در حالیکه بازتاب جهان عینی است، اما این بازتاب یک امر صرفا انفعالی نبوده بلکه پویا و فعال است. این جهان را آنگونه که هست میشناسد و بدانگونه که میتواند و باید باشد در خیال خود تصویر میکند وسپس به آن خیال و تصویر تبدیل میکند.
پس دو فراشد در شناخت میآید: یکی بازتاب(آنچه که هست و آنچه که میتواند باشد) و دیگری آفرینش.
پاره ی نخست عبارت ضد دیدگاه ایده آلیستی است که شناخت بشری را بازتاب جهان عینی نمیداند. ایده الیسم نخست ذهن را قرار میدهد و سپس ماده. از این رو بجای اینکه گفته شود که شناخت انسانی، بازتاب جهان عینی است، میگوید جهان عینی، بازتاب شناخت انسانی است. لنین در همین کتاب و پیش از بیان این عبارت، در بخش منطق ذهنی، با تمسخر، یعنی با نوشتن «ها ها» و گذاشتن دو علامت تعجب پیش از این «ها ها» و یک علامت تعجب پس از آن، این ایده ی هگل را که « در منطق، ایده«آفریننده طبیعت میشود»(متن انگلیسی، ص174) را نفی کرده بود.
پاره دوم عبارت ضد دیدگاه ماتریالیسم مکانیکی و دفاع از ماتریالیسم دیالکتیکی است. ماتریالیسم مکانیکی بازتاب را امری صرفا انفعالی تصور میکند و  چنانچه واکنشی از جانب انسان مقابل جهان تصور کند، آنرا یک عکس العمل صرف میبیند. عکس العملی که بر مبنای درک مکانیکی مقوله علیت و کنش و واکنش صرفا مکانیکی میان علت و معلول استواراست. در این دیدگاه علت همواره علت است و به معلول تبدیل نمیشود و معلول نیز همواره معلول است و هرگز به علت تبدیل نمیشود. از این رو بجای اینگه گفته شود که شناخت انسانی تنها بازتاب منفعل جهان عینی نیست، بلکه بازتابی است پویا و پر تضاد، و بخشی از این تضاد در شناخت تضاد، بین آنچه که موجود است و آنچه این موجود میتواند به آن تبدیل شود، نهفته است، لذا شناخت انسانی درحالیکه معلول واقعیت عینی و بازتاب جهان است میتواند علت تحرک بعدی واقعیت و تغییر جهان گردد، هر گونه تصورات و افکار را در مورد آنچه که باید باشد، به ریشخند میگیرد، و یا با عکس العمل صرف در مقابل شکل موجود اشیاء و پدیده ها و رخ دهی رویدادها، امکان تحقق آنرا از بین میبرد.
به بیان دیگر این ماتریالیسم (یا تجربه گرایی بی چشم انداز و بدون دورنما که ناتوان از درک فراشد کامل از آغاز تا پایان است) یا به کرنش در مقابل شکل موجود اشیاء و پدیده ها می انجامد، و یا به عکس العملی مکانیکی در تبعیت کورکورانه از احساسات و افکار آنی و بدون تامل خویش دست میزند. دو شکل اجتماعی- سیاسی این دیدگاه فلسفی، اکونومیسم و و اراده گرایی(آوانتوریسم) احساس گرایانه و کور( در مقابل اراده ی ای مبتنی بر خرد و برنامه ی متکی بر واقعیت، که خود را تحقق میبخشد) است.
پس لنین با ماتریالیسم دیالکتیکی خود که در دو پاره ی عبارت «شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا میآفریند»؛ نهفته است، هم علیه ایده الیسم و هم علیه ماتریالیسم مکانیکی موضع میگیرد.     
اما چرا رایا دونایفسکایا این را «ارزیابی جدید از ایده آلیسم» مینامد؟ گویا به این دلیل که در پاره نخست «نه تنها» و در پاره دوم عبارت «شناخت انسان جهان را میآفریند» آورده شده است. و البته چناچه شخصی پاره دوم را بدون پاره نخست ذکر کند، روشن است که باید به ایده آلیسم  باور داشته باشد. اما لنین پاره دوم را اتفاقا پس از پاره نخست میآورد. لذا از پیش روشن میکند که در مقابل ایده الیسم که ذهن را بازتاب نمیداند، موضع گرفته است.
همچنین، منظور لنین از «نه تنها» در عبارت نخست، گسستن مطلق عبارت دوم از عبارت نخست و استوار کردن عبارت دوم بر مبنایی بجز بازتاب، یعنی بر مبنای ایده ی صرفی که دیگر بازتاب نیست، نبوده و نیست، بلکه تاکید بر این نکته است که بازتاب ماتریالیستی- دیالکتیکی یک امر انفعالی نیست. و این نیز همانگونه که اشاره کردیم برای موضع گرفتن در مقابل ماتریالیسم مشاهده گر و منفعل است که در تز نخست مارکس درباره فوئرباخ بروشنی به آن اشاره شده است. اما زور زدن به اینکه ما این را «ارزیابی جدید از ایده آلیسم» بنامیم، همچون داستان کذایی«خود تکاملی اندیشه» تنها از ضد دیالکتیسین های دودوزه باز و ریاکاری نظیر دونایفسکایا بر میآید و البته ما این را در پایین تر بیشتر خواهیم دید.   
 وی پس از شرح نظر کدروف، ادامه میدهد:
«اشتیاق فراوان پروفسور کدروف برای انکار این موضوع که دفترچه های فلسفی 1914لنین «تضادی بنیادی با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد»( خوب دقت شود:«تضادی بینادی»!؟)(3) او را به چنان تقلیل گرایی مبتذلی کشانده است که برای «دفاع» از لنین مجبور است نافرهیختگی خود رابه او نسبت دهد:«لنین کوچکترین انحراف هگل را در این جهت که توانایی خلق جهان را به ایده، اندیشه، یا آگاهی نسبت میدهد، قاطعانه رد و آنرا به ریشخند گزنده میگیرد.کدروف با این ادعا خود را گول میزند که آن مرزهای فلسفی گشوده شده(مرزهای فلسفی گشوده شده؟ لابد پذیرش ایده آلیسم بوسیله ماتریالیستها!؟) توسط لنین را بسته است.(همانجا ص164) و ادامه میدهد:
«سپس این درک جدید در آثار فلسفی، سیاسی، اقتصادی و تشکیلاتی لنین پس از 1915 راه یافت. لنین که همیشه بر امر مشخص تاکید میکرد، این نکته هگل را درباره ی «عدم قطعیت جهان»چنین معنی کرد:«جهان انسان را خرسند نمیکند و انسان تصمیم میگیرد با فعالیت خود آنرا تغییر دهد.»(همانجا)
از همین عبارت پایانی آغاز میکنیم:«جهان انسان را خرسند نمیکند و انسان تصمیم میگیرد با عمل خویش آنرا تغییر دهد». معنای این عبارت این است که  چنانچه ما پی ببریم به اینکه  ماهیت این شیء و یا پدیده چیست، گر چه این گامی است به پیش از ندانستن به دانستن و از نادنی به دانایی، اما بخودی خود دردی را دوا نمیکند بلکه باید به عمل خود وضع آنرا تغییر دهیم.
 تفاوت این عبارت با عبارت نخست در چیست؟ در حقیقت  درهیچ چیز جز واژه هایی متفاوت! معنایی واحد است که به دو شکل بیان شده است. در عبارات نخست، شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی بود، بلکه آنرا نیز میآفرید و البته معنای آفریدن صرفا آفریدن ذهنی نیست، بلکه تغییر دادن آن به چیزی نوین است. در این عبارت «جهان انسان را خرسند نمیکند و انسان تصمیم میگیرد با عمل خویش آنرا تغییر دهد» یعنی از نو بیافریند.
 درمجموع، شناخت انسانی نخست بازتاب آنچیزی است که موجود است. اما آنچه که موجود است، بخودی خود انسان را خوشنود نمیکند. زیرا شکل موجود اشیاء و پدیده ها با نیازهای گسترش یابنده انسان نه تنها سازگار نیست، بلکه همچون مانعی در مقابل آنها و بطور کلی خواست انسان است. لذا انسان باید جهانی بیافریند که با خواست ها و نیازهای روبه گسترش وی سازگار باشد.
 اما انسان چگونه میتواند این جهان نوین را بیافریند؟ نخست البته در شناخت، این جهان را میآفریند. یعنی  تصویرها و ایده هایی در مورد اینکه چگونه این  موجود، این  چیزها، پدیده ها، رویدادها میتوانند به گونه ای دیگر، یعنی به گونه ای نوین درآیند، در ذهن خود خلق میکند، و تئوری ها و نقشه هایی برای رسیدن به این موجود نوین تدوین مینماید.
در اینجا باید توجه اکید داشت که آن تصورات و ایده هایی که انسان در ذهن خود از جهانی دیگر، یعنی جهانی تغییر یافته، میآفریند، نه بر مبنای مشتی خیال و تصور بی ارتباط با آنچه که موجود است، یعنی بر مبنایی جز بازتاب واقعیت، بلکه کاملا بر بستر آنچه که موجود است و بر بستر همین بازتابها و نه بیرون از آنها استوار است.
 به عبارت دیگر، این گونه نیست که وقتی میگوییم «شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا میآفریند» در آفرینش جهان، دیگر از بازتاب خبری نیست و در اینجا ذهن بر مبنایی جز فراشد بازتاب واقعیت، یعنی بر مبنای تصورات و اندیشه هایی «خود مکشوف» دست به آفرینش  جهان میزند. خیر! چنین چیزی نیست! در حقیقت، امکان آفرینش جهان نو، درون همین بازتاب هاست. زیرا همین بازتاب ها است که  نه تنها میتوانند نشان دهند ماهیت آنچه که موجود است، چیست، بلکه میتوانند نشان دهند که بر مبنای تضادهای این ماهیت، میتواند به چه چیزهایی تبدیل شود. آنچه که در اینجا راهنمای انسان در ساخت جهان نو میباشد، همین واقعیت موجود و این مسئله است که چگونه قوانین و ضروریاتی بر حرکت و تغییر این واقعیت، این اشیاء، پدیده ها و رویدادها(طبیعی یا اجتماعی) حاکم است، و آیا چنانچه تصوراتی در انسان در مورد تغییر آنها به اشیاء و پدیده های دیگر شکل گیرد، آیا این اشیاء و پدیده ها این امکان را دارند که به آن تصورات و یا ایده ها تبدیل شوند یا خیر؟ در صورتی که اشیاء و پدیده ها این امکان را بصورت عینی، که در قوانینی که بر تغییر آنها استوار است و امکاناتی که درون خود حمل میکنند، مورد کشف قرار میگیرند، در خود داشته باشند، آنگاه اینها بر مبنای این امکانات درونی میتوانند به اشیاء و پدیده هایی دیگر تبدیل شوند، و با واسطه این تغییر و تبدیل،  جهانی تغییر یافته و نو شکل گیرد و آفریده شود. چنانچه چنین امکاناتی درون آنها وجود نداشته باشد(یا در آنزمان معین وجود نداشته باشد) و قوانین و ضروریات آنها چیزی  یا چیزهایی دیگر باشد، آنگاه هرگونه خیال و تئوری و نقشه به امری ذهنی و بی پشتوانه ی واقعی یعنی بدون اتکا به بازتاب واقعیت، تبدیل شده و چنانچه عملی گردد، صد در صد به شکست میانجامد.(بنا به گفته مائو نمیتوان از سنگ، جوجه آفرید. زیرا اساس تحول این دو متفاوت است).
ساده ترین نتایج دیدگاهی که شناخت را بازتاب نمیداند و به آفرینشی بیرون و جدا از بازتاب واقعیات عینی باور دارد، درست ضد اینها و چنین است که هر انسان (و هر طبقه ای) میتواند با توجه به ذهنیات خود، قوانین و ضروریات این ذهنیات و منافع و خواست های خود جهانی بیافریند منطبق با میل خویش. بر مبنای چنین دیدگاهی قوانین اشیاء و پدیده ها بخودی خود مهم و نخستین نیستند و از این رو میتوان از سنگ، جوجه آفرید!؟ 
تا اینجا گفتگو بر سر تصور، تئوری و نقشه بود، و این تصورات و تئوری ها گرچه ارزشمند مینمایند، اما صرفامشتی  تئوری و نقشه و برنامه هستند و بخودی خود و صرفا بواسطه رسیدن به آنها، نمیتوان جهان را از نو آفرید. پس برای چنین آفرینشی، پای کلیدی ترین کنش انسان یعنی عمل به میان میاید.
عمل همانگونه که واسطه بازتاب طبیعت و اجتماع در شناخت انسان است در عین حال واسطه تبدیل ایده ها، تئوری ها، نقشه ها و برنامه ها به شکل واقعیت عینی، یعنی تغییر واقعیت پیشین به واقعیت نوین  است. در حقیقت این عمل است که نقش اصلی را در شناخت – خواه شکل گیری آن، خواه تبدیل آن به واقعیت دارد. 
بنابراین اینجا نیز لنین به کلیدی در شناخت اشاره میکند که شناخت را کاملا بر بستری ماتریالیستی استوار میکند. در این خصوص باید همچون لنین، نظرات انگلس را در لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان بیاد بیاوریم که میگفت آنچه از نقطه نظر ایده آلیستی میتوان در رد نظریه ی کانت در مورد شناخت ناپذیر بودن «شیء درخود» گفت، بوسیله هگل گفته شده است. یعنی محک و معیار درستی شناخت از درون خود شناخت تئوریک، یا بر پا کردن اصولی درست در شناخت به عنوان یک ساز و کار ذهنی برای رسیدن به نتایجی درست در خود شناخت ذهنی. اما انگلس معیار درستی شناخت از درون کارکردهای درونی شناخت، یا استوار کردن شناخت بر منطق یا دیالکتیک را برای محک زدن درستی شناخت کافی ندانسته و اشاره میکند که محک و معیار درستی شناخت از دیدگاه ماتریالیستی (که باید آنرا به نقد دیالکتیکی و درست نظری هگل از کانت افزود)همانا عمل است( انگلس در این زمینه کاملا با نظر مارکس در تزهایش درباره فوئریاخ هم رای بود).
 عمل در نظریه ی هگل و یادداشتهای لنین بر نظرات او
لنین در شرح نظریه هگل مینویسد:
« شناخت تئوریک باید به عینیت در در ضرورتش، در تمامی جوانب روابطش، در حرکت متضادش، درخود و برای خود داده شود. اما فهم انسانی «قطعا»این حقیقت عینی شناخت را بدست میآورد، درک میکند و بر آن مسلط میشود، تنها زمانی که شناخت به « وجود- برای- خود» در قاموس عمل تبدیل شود. [و این ]به این معناست که، عمل انسان و نوع انسان معیار و ملاک عینیت شناخت است. آیا این اندیشه هگل است؟ لازم است به آن بازگشت.»( جلد38،متن انگلیسی، ص 211) و
« همه ی اینها در فصل « ایده شناخت»(فصل دوم) است-  در گذار به «ایده مطلق»(فصل سوم)- بدون
تردید، از دیدگاه هگل عمل همچون حلقه ای به تحلیل فراشد شناخت، و در حقیقت به عنوان گذار به حقیقت عینی («مطلق» از نظر هگل) خدمت میکند.  از این رو و بروشنی، مارکس، در ارائه ی معیار عمل در نظریه ی شناخت با هگل همسو است: نگاه کنید به تزهایی درباره فوئرباخ.»(همانجا)
همانگونه که میبینیم تا اینجا صحبت بر سر عمل است. و پس از آن میرسیم به بخش زیر از بازگفت لنین از علم منطق هگل که دونایفسکا عبارت لنین« شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا میآفریند» را(که در ستون مقابل آن نوشته شده است) از آن آورده است. لنین نام این بخش را «عمل در نظریه شناخت» گذاشته است. وی اینجا در یک  ستون نظرات هگل و در ستون دیگر نظرات خود را در شرح و تبیین نظرات هگل مینویسد. نخست عبارات هگل و سپس نظرات لنین را میآوریم:
«عمل در نظریه شناخت:
 هگل:« (مفهوم) همچون امری ذهنی دوباره دگربودی را که در خودش است پیش فرض قرار میدهد؛ این انگیزه ای درونی است که میخواهد خود را تحقق بخشد، یا غایتی است که تلاش میکند در جهان عینی به خودش عینیت دهد، و خودش را بوسیله خودش بیرونی کند(یا خارجیت بخشد).
در ایده نظری، مفهوم ذهنی همچون امر عامی که تعین درخود و برای خود ندارد، در تقابل با جهان عینی قرار میگیرد، که از آن محتوای تعین و تحقق خویش را دریافت میکند. اما در ایده ی عملی همچون فعلیت در تقابل با فعلیت قرار میگیرد. اما یقین از خودی که عامل ذهنی از واقعیت معین شدن درخود و برای خودش دارد، یقین از فعلیت خود و نافعلیتی جهان است؛...(همانجا، ص212)
این معین شدن، که مفهوم دربر دارنده آن است، و برابر با آن است و درون خودش دارای خواست فعلیت بیرونی فردی می باشد، امر نیک است. آن(امر نیک) با موقعیت مطلق بودن ظاهر میشود، زیرا آن کلیت مفهوم درون خودش است- امر عینی در شکل باهمی وحدت آزاد و ذهنیت. این ایده بالاتر از ایده ی شناخت است که پیش از این بررسی شد، برای اینکه این نه تنها موقعیت امر عام ر ا دارد بلکه همچنین موقعیت فعالیت بیواسطه را دارد...(ص213، تاکیدها از متن اصلی است)
در نتیجه، فعلیت غایت مستقیما علیه خود آن نیست، به این دلیل که هدف جذب وهمانند خود ساختن یک تعین داده شده را دارد؛ بجایش، هدف آن مستقر کردن تعین خویش، و، فراتر رفتن از تعین های جهان بیرونی، با واقعیت دادن به خود در فعالیتی بیرونی است...»(ص213)  
و اکنون یادداشتهای لنین در شرح منظور هگل بزبان ماتریالیستی:
« به عبارت دیگر، آگاهی انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است، بلکه آن را میآفریند.
مفهوم(=انسان)، همچون  امری ذهنی، دوباره دگر بودی را که در خودش است(= طبیعت مستقل از انسان) پیش فرض قرار میدهد. این مفهوم(= انسان) انگیزه ای درونی است که میخواهد خود را تحقق بخشد، و بوسیله خودش در جهان عینی به خودش عینیت بدهد، و خود را تحقق دهد.
در ایده تئوریک (در حوزه ی تئوری) مفهوم ذهنی (شناخت؟) همچون امر عام در خود و برای خود نامتعین است، در تقابل با جهان عینی قرار دارد، که از آن محتوی تعین و تحقق خویش را دریافت میکند. در ایده ی عملی (در حوزه عمل) این مفهوم همچون فعلیت ( فعالیت؟) در تقابل با فعلیت قرار میگیرد.یقین از خودی که عامل ذهنی[[در اینجا ناگهان بجای «مفهوم»]] از وجود درخود و برای خود همچون ذهنی متعین دارد، یقین از فعلیت خود و نافعلیتی جهان است.
یعنی، جهان انسان را خوشنود نمیکند و انسان تصمیم میگیرد با فعالیت خود آن را دگرگون کند.
ماهیت:«امر نیک»، «خواست فعلیتی بیرونی است»، به بیانی دیگر، بوسیله «امر نیک» عمل انسان فهمیده  میشود= خواست(1) و همچنین فعالیت بیرونی(2)
عمل بالاتر از شناخت(تئوریک) است زیرا که نه تنها موقعیت امر عام بلکه در عین حال موقعیت فعلیت بی واسطه را داراست.
فعالیت غایت مستقیما علیه خود آن نیست...
بلکه هدفش، نابود کردن امر مستقر( جنبه ها، ویژگیها، نمودها) جهان بیرونی، با واقعیت بخشیدن به خود درشکل فعالیت بیرونی است.(213- 212)
اکنون میتوانیم نتیجه گیری کنیم: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا بوسیله عمل  تغییر داده و از نو میآفریند؛ یعنی جهانی نوین منطبق و هماهنگ با نیازهای نوین خود خلق میکند.
 این تمامی چیزی است که لنین در این بخش و با واسطه تدوین روشن و ماتریالیستی نظرات هگل و رفع و رجوع کردن ایده آلیسم مندرج در این نظرات شرح میدهد.تنها چیزی که اصلا و ابدا صحبت بر سر آن نیست همانا «ارزیابی جدید از ایده آلیسم» است. در حقیقت در اینجا بروی نکته ای انگشت گذاشته میشود که در نظرات هگل شکل جنینی دارد؛ یعنی عمل. و عمل همانگونه که گفتیم در نظریه شناخت نقش معیاری عینی و ماتریالیستی را دارد. بنابراین در اینجا عمل، نقش ضد و پاذهر ایده آلیسم را بازی میکند و با وارد کردن آن در نظریه شناخت و تاکید و پافشاری بر آن، درست علیه ایده آلیسم و هر آنچه شناخت را ایده آلیستی و ذهن گرایانه میکند، موضع گرفته میشود.
اما آیا این نتیجه گیری در یادداشتهای فلسفی با کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم «تضاد بنیادی» دارد؟
خیر! این درست همان چیزی است که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم گفته شده است. یعنی در فصل دوم، بخش ششم، معیار پراتیک در تئوری شناخت(ترجمه فارسی ص 111- 107) و این درست همان چیزی است در که در تزهای مارکس درباره فوئرباخ( تز دوازدهم) گفته شده است؛ و میدانیم که بخش های مهمی از کتاب ماتریالیسم و ...لنین کاملا بر مبنای نظرات مارکس در تزها استوار بوده است.
تفاوت دو بحث در چیست؟ در یکی (کتاب ماتریالیسم و...) تمرکزبحث بروی نتایج نظری پراتیک یعنی  درستی یا نادرستی شناخت تئوریک و وجود معیار ماتریالیستی پراتیک در تئوری شناخت برای محک زدن درستی آن است، اما در این جا تمرکز بروی جنبه ی دیگر قضیه، یعنی نتایج عملی پراتیک، یا تغییر آنچه که در مقابل ما وجود دارد و تبدیل آن به چیزی دیگر، یعنی چیزی که ما بر مبنای تحلیل عینی واقعیت، در خیالمان آفریده ایم و بوسیله خرد خود بشکل تئوری، نقشه و برنامه ی تغییر درآورده ایم، متمرکز است. و میدانیم اینها، یعنی تدوین تئوری و تغییر واقعیت بوسیله عمل چیزهایی نیست که در لنین پیش از یادداشتهای فلسفی موجود نبوده باشد.
پس از ردیف کردن چرندیات بالا دونایفسکایا ادامه میدهد:
«چنانکه میبینیم لنین با دستیابی به درک جدیدی از ایده آلیسم( و باز درک جدید از ایده آلیسم!؟) در انتزاع غوطه ور نشد، بلکه در این درک جدید از هگل، مفهوم "ایده مطلق" معنای ضمنی اهریمنی خود را از دست داد.(لابد لنین به «ایده مطلق» و اینکه این «ایده مطلق» میتواند جهان را بیافریند باور آورد؟! لنین پیشتر مزخرفاتی و آت و آشغالهایی مانند آنرا بدور انداخته بود) این امر نه از این  ناشی میشود که لنین از ماتریالیستی انقلابی به «ایده آلیستی بورژوایی» تبدیل میشود ( توصیه دونایفسکایا به ماتریالیستها:خیالتان راحت باشد اگر ایده آلیسم را در دیدگاه ماتریالیستی خود پذیرفتید، دونایفسکایا بشما قول میدهد که ماتریالیسم شما به ایده آلیسم بورژوایی تبدیل نشود و همچنان ماتریالیسم پرولتری باقی بماند!؟) و نه این  که مفهوم هگلی خدا و یا «روح جهانی» خود مکشوف را میپذیرد. در عوض، لنین میدید که اگر چه هگل تنها با موجودیت های اندیشه وش ... درگیر است، حرکت «اندیشه محض» صرفا بازتاب واقعیت نیست. دیالکتیک هر دوی آنها یک فرایند است.»( ص167- 166، عبارات داخل پرانتز از ماست)
اگر فلسفه هگل عمدتا با «موجودیت های اندیشه وش» درگیر است و این نه تنها امتیازی برای فلسفه او بشمار نیامده، بلکه نشانگر ایده آلیسم هگل و از دیدگاه لنین(و مارکس و انگلس نیز) امری منفی به شمار میآید، آنگاه ایراد این دیدگاه این است که ما تنها با «موجودیت های اندیشه وش»یا مفاهیم و مقولات صرف جدا از واقعیت سروکار نداشته باشیم، بلکه واقعیت را در این اندیشه ها و مفاهیم ببینیم.
اما اگر قرار است که اندیشه ها «موجودیت اندیشه وش» نداشته باشند و با واقعیت سروکار داشته باشند، آنگاه روشن است که یا باید اندیشه ها بازتاب واقعیت شمرده شوند و یا واقعیت بازتاب اندیشه ها. اگر اندیشه ها،«اندیشه محض»باشند و بازتاب نباشند(واژه «صرفا»مشکلی را حل نمیکند زیرا ماتریالیستهای دیالکتیکی نیز اندیشه را یک بازتاب منفعل و مکانیکی نمیدانند و یا تعمق در انتزاعات ذهنی را عالی ترین بخش فراشد شناخت یعنی شناخت منطقی میدانند)،آنها باید از جایی آمده باشند، بی هر گونه ارتباط با واقعیت بیرونی. یعنی از درون خود ذهن و در انتزاع محض و به عنوان اموری «خود مکشوف» زاده شده یا بوجود آمده  باشند. آنگاه این جدا کردن اندیشه هاست از واقعیت. به عبارت دیگر برقراری تقابل مطلق میان اندیشه و واقعیت بدون وحدت نسبی. و در این صورت روشن نیست که اندیشه هایی که از جنس جهانی نیستند که در آن بوجود آمده اند و یا آنرا درون خود حمل نمیکنند،آنگاه چگونه باید بتوانند جهانی را بیافرینند که از جنس خودشان نیست؛ یعنی جهانی مادی.اگر چنین اندیشه هایی وجود داشته باشند، آنگاه آنها میتوانند در اشکال مذهبی،«خدا»، و در اشکال فلسفی«روح جهانی خود مکشوف» نیز لقب گیرند.
ما در بخش هشتم این مقال بطور مفصل به مسئله خود تکاملی اندیشه یا «اندیشه محض» پرداختیم و اینجا تنها به تکرار گفته هایی از لنین میپردازیم که در عین اینکه بر استقلال نسبی امر ذهنی از امر مادی اشاره میکند، در عین حال پیوند و وابستگی آنها  و بازتاب بودن امور ذهنی را بیان میکند:
« مفاهیم منطقی تا آنجا که در شکل انتزاعی خود، «انتزاعی» باقی میمانند، ذهنی هستند. اما در همان حال آنها همچنین چیزها- در- خودشان(یعنی ماهیت اشیاء و پدیده های عینی) را شرح میدهند. طبیعت هر دو هم مشخص و هم انتزاعی است، هر دو هم نمود و هم ماهیت است، هر دو هم عنصر است و هم رابطه. مفاهیم انسانی در انتزاعی بودن و جدایی[یا تفرد] خویش ذهنی هستند، اما به مانند یک کل، در فرایند، در برآیند کلی، در گرایش، در خاستگاه خود عینی هستند.»(همانجا، ص208، تمامی تاکیدها از لنین است)
« کلیت همه ی جنبه های پدیده، واقعیت و روابط (متقابلشان)= این چیزی است که حقیقت از آن تشکیل  میشود. روابط ( = گذارها = تضادها) مفاهیم= محتوی اصلی منطق، و این مفاهیم( و روابط ، گذارها و تضادهایشان) همچون نمایش دهنده ی بازتاب جهان عینی هستند . دیالکتیک چیزها دیالکتیک اندیشه ها را بوجود میآورد و نه برعکس. (همانجا، ص 196 تمامی تاکیدها از لنین است)(4)
اما اشاره به اینکه اینها یعنی اندیشه و واقعیت از نظر دیالکتیک فرایند واحدی هستند بخودی خود دردی را دوا نمیکند؛ زیرا دیالکتیک اندیشه و واقعیت و وحدت این دو، نمیتواند روی دیگر قضیه، یعنی تضاد میان این دو را قلم بگیرد. بنابراین بازگشت به همان مسئله همیشگی  یعنی کدام مقدم است را پیش میکشد، ماده یا ذهن؟ از سوی دیگر گفتن این که اندیشه و واقعیت هر دو یک فرایند هستند، معنای دیگری ندارد جز حذف دو دیدگاه ماتریالیسم و ایده آلیسم و یا پذیرش هر دو دیدگاه با هم، یا به عبارت دیگر سازش و یا ترکیب دو در یک.  
بنابراین از نظر دونایفسکایا «درک جدید از ایده آلیسم» باین معنی است که  
لنین دیدگاه ماتریالیستی و دیدگاه ایده آلیستی را در هم ادغام میکند.
رایا دونایفسکا ادامه میدهد:
«هنگامی که لنین خواندن علم منطق را به پایان برد، او دیگر از این مفهوم که "ایده مطلق" به «سوی طبیعت» پیش میرود، مشوش نشد.درعوض ادعا میکند(ادعا میکند!؟ لابد زمانی که هگل میگوید منطق طبیعت را آفرید، «منفیت مطلق» شامل نفی منطق بوسیله طبیعت نمیشود و طبیعت در کانون قرار نمیگیرد) که هگل به این طریق «به سوی ماتریالیسم دست دراز میکند» وی مینویسد:
«قابل ملاحظه است که کل فصل مربوط به «ایده مطلق»کلمه ای را درباره خدا بیان نمیکند.(و حتی از روی تصادف نیز از"مفهوم" «الاهی» سخن نمیگوید) و غیر ازاین - به این موضوع دقت شود- تقریبا هیچ چیزی که مشخصا ایده آلیستی باشد را دربر نمیگیرد، اما سوژه عمده اش روش دیالکتیکی است ... و یک چیز دیگر در این  ایده آلیستی ترین اثر هگل کمترین ایده آلیسم و بیشترین ماتریالیسم به چشم میخورد. «تناقض است» اما واقعیت همین است.»( فلسفه و انقلاب پیشین، ص167)
حضرت دونایفسکایا هر چه باشد گویا فراموشکار نیست و به همه مسائل اشراف دارد. بنابراین شما میتوانید بیشتر نکاتی را که لنین گفته در اینجا و آنجای کتاب او بیابید. حتی اگر این نکات صد و هشتاد درجه با تفاسیر او اختلاف داشته باشد.(5)
گویای این مسئله همین نکات بالا است که وی در متن خود آورده است. نکاتی که نه تنها کمکی به نظریه ی وی در مورد«وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» نمیکند بلکه کاملا در مقابل آن قرار دارد.
 اگر کل فصل مربوط به ایده مطلق کلمه ای درباره «خدا» و یا «مفهوم الاهی» را در بر ندارد، اگر این، هیچ چیز که مشخصا ایده آلیستی باشد را در بر نمیگیرد و اگر روشن است که سوژه عمده اش روش دیالکتیکی است، آنگاه بدیهی است که چنانچه نه بدین گونه، بلکه به گونه ای دیگر، یعنی بدانگونه بود که این فصل «خدا» و یا «مفهوم الاهی» را دربر میگیرفت و یا درباره ایده آلیسم بود، آنگاه برخورد لنین به آن به گونه ای دیگر میبود.
 لنین به ستایش این بخش دست میزند به این دلیل که این بخش اساسا در باره روش دیالکتیکی است و نه درباره مزخرفاتی مانند ایده مطلق. اما اگر در این اثر هگل، نه بیشترین ایده آلیسم، بلکه بیشترین ماتریالیسم بچشم میخورد و این از نظر لنین یک تضاد جدی در این اثر است، آنگاه باید گفت که توجه لنین نه به نظریه مضحکی مانند«وحدت ایده آلیسم با ماتریالیسم» بلکه تماما معطوف دیالکتیکی است که بر بستری عمدتا ماتریالیسمی دریافت و تفکر میشود یعنی دیالکتیکی ماتریالیستی.   
مائو درباره شناخت وآفرینش جهان نو
مائو نیز که مقالات فلسفی خود (درباره عمل، درباره تضاد و ...)را عمدتا بر کتاب یادداشتهای فلسفی لنین و گسترش و تکامل نکات و ایده های آن استوار کرده است، تمامی بخش های مورد اشاره در این مقال را به خلاصه ترین شکل خود در آورده است. مروری میکنیم بر برخی فرازهای مائودرباره تغییر جهان با واسطه عمل انقلابی.
«ولی حرکت شناخت به اینجا پایان نمی یابد. اگرحرکت ماتریالیستی-  دیالکتیکی شناخت در شناخت تعقلی بازمی ایستاد، فقط نیمی از مسئله حل می شد که از نظرگاه فلسفه مارکسیستی به هیچ وجه نیم مهمترنیست. فلسفه مارکسیستی برآنست که مهم ترین مسئله، درک قانونمندیهای جهان عینی برای توضیح جهان نیست، بلکه استفاده ازشناخت این قانونمندیهای عینی برای تغییر فعال جهان است... شناخت با پراتیک آغازمی گردد، و شناخت تئوریک ازطریق پراتیک کسب می شود و باید دوباره به پراتیک بازگردد. نقش فعال شناخت نه فقط در جهش  فعال از شناخت حسی به شناخت تعقلی بیان می یابد بلکه - و این مهم تراست -  باید در جهش از شناخت تعقلی به پراتیک انقلابی نیز بیان یابد. پس ازآنکه انسان قانونمندیهای جهان را شناخت ، این شناخت باید دوباره به پراتیک تغییر جهان بازگردد، دوباره در پراتیک تولید، در پراتیک مبارزه ی طبقاتی انقلا بی و مبارزه ی ملی انقلابی و در پراتیک آزمونهای علمی بکار برده شود- اینست پروسه آزمایش و تکامل تئوری، ادامه تمام پروسه شناخت. این مسئله که آیا تئوری با واقعیت عینی می خواند یا نه، در حرکت شناخت از حسی به تعقلی - که ما در بالا از آن سخن راندیم - کاملا حل نمی شود و نیز نمی تواند کاملا حل شود. یگانه راه حل کامل این مسئله این است که شناخت تعقلی را به پراتیک اجتماعی بازگردانیم، تئوری را در پراتیک بکار بندیم و ببینیم که آیا این تئوری ما را به هدف مورد نظر می رساند یا نه»
 «مبارزه ‏پرولتاریا وخلقهای انقلابی برای تغییر جهان، ‏وظایف زیررا برعهده ‏دارد: تغییر جهان عینی و در عین حال تغییر جهان ذهنی خود- تغییر استعداد معرفت جوی خود، ‏تغییرمناسبات جهان ذهنی و عینی.» و
«به وسیله پراتیک حقیقت را کشف کردن و بازدر پراتیک حقیقت را اثبات کردن و تکامل دادن؛ فعالانه از شناخت حسی به شناخت تعقلی رسیدن و سپس از شناخت تعقلی به هدایت فعال پراتیک انقلابی برای تغییر جهان ذهنی و عینی روی آوردن؛ پراتیک ، ‏شناخت ، ‏بازپراتیک و بازشناخت - این شکل درگردش مارپیحی بی پایانی تکرار می شود وهربارمحتوی مارپیچ های پراتیک وشناخت به سطح بالاتری ارتقاء می یابد.اینست تمام تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک ، ‏اینست تئوری ماتریالیستی - دیالکتیکی وحدت دانستن و عمل کردن.» ( منتخب آثار پنج جلدی، جلد نخست، درباره پراتیک، ص465 و 471)
ادامه دارد.
م- دامون
اسفند 95

یادداشتها
1-    و سپس به بازگفت نظر کدروف میپردازد:« آنچه در اینجا اساسی است واژه «به عبارت دیگر »است که میتوان ان را «به بیان دیگر»  یا «به کلام دیگر» معنی کرد که به دنبال آن علامت«»آمده است. این واژه تنها میتواند به معنای یک چیز باشد، شرح و تفسیری از یک یادداشت قبلی در مورد نظرات هگل... اگر معنای واژه ی«به عبارت دیگر» و علامت «» که به دنبال آن آمده در نظر گرفته شود، بیشک این موضوع روشن میشود که لنین در آن عبارت، فقط نظرات فرد دیگری را خلاصه کرده است، نه نظرات خود را.»(همانجا)
2-    قابل توجه جان ریز و شرکاء که همچون دنبالچه ی رایا دونایفسکایا، او را تکرار میکنند: شناخت بازتاب است. و این دیگر نه «گاه » گفتن  اینکه بازتاب، واقعیت را «بطور کلی منعکس میکند»(جبر انقلاب،ص304) بلکه گونه ای گفتن است که معنای آن این است که شناخت بشری یعنی بازتاب طبیعت؛ گرچه این امر در شناخت منطقی نه مستقیم است و نه همچون آینه.
3-    در مورد نظر رایا دونافسکایا درمورد اختلاف دوکتاب همچنین نگاه کنید به جان ریز،جبر انقلاب، ص305
4-    و باز«هنگامیکه هگل تلاش میکند- گاه حتی زور میزند - فعالیت هدفمند انسان را در زیر مقولات منطق بیاورد، و میگوید این  فعالیت یک« قیاس» است، و عامل ذهنی(انسان) نقش یک«جزء» را در «شکل» منطقی« قیاس» بازی میکند و چیزهایی مانند آن،آنگاه دیگر آن نه صرفا کش دادن یک دیدگاه است و نه صرفا بازی. در اینجا یک محتوی ماتریالیستی ناب و ژرف وجود دارد. باید آنرا وارونه کرد:فعالیت عملی انسان به اجبار باید آگاهی اش را به تکرار هزاران میلیون باره ی شکل های گوناگون منطقی هدایت کند، برای اینکه این شکلها بتوانند اهمیت اصول موضوعه را بدست آورند. توجه شود.»(متن انگلیسی،190، تاکیدها از لنین).
5-    برای نمونه: «برخلاف ماتریالیسم ناپخته ی تئوریسین های روسیه درک جدید لنین از دیالکتیک چنان برجسته است که حتی اشارات وی به «تاریک اندیشی کشیشانه» و«گلی سترون»چنان بسط میابد که چنین معنایی از ان دریافت میشود:«گلی سترون که بر درخت زنده ی شناخت پربار، اصیل، قدرتمند، قدرقدرت، عینی شناخت انسان میروید.»(خوب!؟ شما آزادید تا میتوانید بوی خوش این گل سترون را استشمام کنید!؟)این نقل قول از تنها مقاله ی لنین است که مشخصا در آن به دیالکتیک پرداخته بود(و شما هرگز حاضر نیستید به نکات اساسی آن بپردازید) برخلاف تفاسیرش که در حاشیه ی نقل قول های برگرفته از هگل به رشته ی تحریر در آمده است، هر چند مقاله ی « درباب دیالکتیک»نیز برای انتشار تهیه نشده بود، اما دست کم با آن همچون «یادداشت» صرف برخورد نشد. این اخرین کلامی است که ما از تفسیرهای صرفا فلسفی لنین در دوره ی تعیین کننده ی 1915-1914 در اختیار داریم. لنین دفترچه های فلسفی خود را برای انتشار آماده نکرده بود و این نمایانگر دوگانگی فلسفی او بود.»(همانجا، ص 170-169) ما در بخش انتقادات دونایفسکایا به لنین به این«دو گانگی فلسفی»خواهیم پرداخت.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر