۱۳۹۶ مهر ۲۱, جمعه

نکاتی در مورد مسئله حق تعیین سرنوشت ملت ها

 نکاتی در مورد مسئله حق تعیین سرنوشت ملت ها

1

برخی از سازمانهای و گروه ها و افراد باصطلاح چپ، بر روال و عادت همیشگی فرصت طلبانه شان، از هر امکانی و هر مسئله جدی ای که پیش می آید، استفاده کرده، به حمله به بنیان های تئوریک - سیاسی مارکسیسم میپردازند؛ این روشی است که به ویژه در این سی سال اخیر از جانب این دسته ها تداوم داشته، و نه قطع شده و نه پایان یافته است. مسئله همه پرسی در کردستان عراق نیز از جمله ی همین موارد است.
از قرار، این همه پرسی نیز اوضاع را برای این گروه ها، جهت حمله به بنیان های  تئوریک مارکسیسم– لنینیسم در مسئله «حق تعیین سرنوشت ملت ها» مساعد کرده که چنین چپ و راست به انتقاد از دیدگاه های مارکس و لنین در این خصوص می پردازند. نخست می گویند که گویا در مارکسیسم،  از مارکس و انگلس تا لنین و استالین، یک دیدگاه عام و پایه ای در مورد مسئله ملی وجود نداشته است و از اوضاع و شرایطی به اوضاع و شرایط دیگر مواضع فرق کرده و خلاصه همه ی برنامه ها و تصمیمات«باری به هر جهت» گرفته شده اند. سپس  سر انتقاد را کج کرده و به سراغ  نقد نظریات باصطلاح ایشان نادرست لنین (و استالین نیز) در مورد مسئله ملی میروند و به رد نظرات تئوریک لنین میپردازند . اینان چنین شایع میکنند که چون لنین گفته  پذیرش حق تعیین سرنوشت بطور عام درست است و باید در برنامه احزاب کمونیست وجود داشته باشد، بنابراین بر خلاف مارکس و انگلس کوچکترین جایی برای تحلیل مشخص از وضعیت ویژه و پذیرش و یا رد موارد خاص قائل نبوده است. آنگاه یاد روزا لوکزامبورگ افتاده و میخواهند بخود و دیگران بباورانند که گویا در مورد مسئله حق تعیین سرنوشت ملتها، حق با روزا بوده است و نه با لنین. زیرا از دید این حضرات و ابن الوقت ها، گویا این روزا بوده که با تحلیل مشخص از شرایط مشخص، و بر این مبنا پذیرش جدایی و یا نپذیرفتن آن، موافق بوده است.
بیشتر این دستجات و افراد فرصت طلب که سرتاپای فکر بیشترشان را یا اپورتونیسم و رویزیونیسم خروشچفیستی (اکثریت - توده ای و یا راه کارگری) و یا افکار حکمتی - ترتسکیستی  اشغال کرده است، بدون فهم و درک مواضع لنین و یا علیرغم چنین درکی، سالوسانه و ریاکارانه به رد کردن نظرات تئوریک - سیاسی وی میپردازند.
2

مواضع اساسی لنین و مارکسیسم در مسئله مورد بحث کدامند:
« ... شناسایی نه تنها تساوی حقوق تمام ملتها بطور کلی، بلکه همچنین تساوی حقوق آنها در مورد تشکیل دولت یعنی شناسایی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش و حق جدا شدن؛ و در عین حال و همانا به نفع مبارزه موفقیت آمیز با هر نوع ناسیونالیسم هر ملتی، دفاع از وحدت مبارزه طبقه کارگر و سازمانهای بین المللی کارگری و به هم آمیختن کامل این سازمانها در یک اجتماع بین المللی علیرغم کوششهای بورژوایی در راه جدایی ملی.
تساوی کامل حقوق ملتها؛ حق ملتها در تعیین سرنوشت خویش؛ به هم آمیختن کارگران همه ی ملتها- این است آن برنامه ملی که مارکسیسم به کارگران میآموزد و این است آنچه که تجربه تمام جهان و تجربه روسیه میآموزد.»(درباره حق  ملل در تعیین سرنوشت خویش، منتخب آثار یک جلدی، ص 373)
« تمام مطالبات گوناگون دموکراسی و از جمله حق ملل در تعیین سرنوشت خویش یک امر مطلق نیست، بلکه جزیی است از مجموعه جنبش دموکراتیک(امروز سوسیالیستی) جهانی. ممکن است در برخی موارد جزء با کل در تضاد قرار بگیرد. در این صورت باید از آن صرف نظر کرد. ممکن است وضعی پیش بیاید که جنبش جمهوری خواهانه کنونی یک کشور به ابزاری در خدمت دسیسه چینی روحانیت، محافل مالی یا سلطنت طلب قرار بگیرد، در این صورت وظیفه داریم از این جنبش مشخص و معین حمایت نکنیم. اما مسخره خواهد بود چنانچه به این بهانه ، شعار جمهوری را بخواهیم از برنامه سوسیال دموکراسی  بین المللی حذف کنیم.»(تراز نامه حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، ترجمه فارسی، ص 22، تاکیدها از لنین است)
3

 بطور کلی، لنین در مورد حق تعیین سرنوشت ملتها، که در واقع حق جدایی از ملت غیر خودی  است، به عنوان یک خواست اساسی که باید در برنامه گنجانده شود و از آن دفاع گردد، صحبت میکند. اتخاذ چنین خواستی در برنامه منطبق است با رشد سرمایه داری در دوره فئودالیسم و تغیر و تحول اوضاع اقتصادی و سیاسی ای که براین زمینه بوجود میاید، و نهایتا جنبش های ملی بورژوایی علیه فئودالیسم. در این دوران، تمایل ملتها عموما بر این قرار میگیرد که بنا به نیازهای تکامل اقتصادی- اجتماعی دست به ایجاد دولت های مستقل خویش زده و امکان پیشرفت و تکامل  آزادانه تر، وسیع تر، آسانتر و سریعتری را برای خود آماده سازند. بنا به گفته لنین ما حق تعیین سرنوشت را به مثابه عام میپذیریم و در برنامه خود وارد میکنیم.  چنانچه این کار را نکنیم، دچار ناسیونالیسم شده و انترناسیونالیسم پرولتری را نفی کرده و در کل موضعی شوونیستی به نفع بورژوازی ملت بزرگتر اتخاذ کرده ایم. پذیرش حق تعیین سرنوشت ملتها، پایه و اساس تئوری مارکسیستی در این مورد است.
 اما از نظر لنین، موافقت با حق تعیین سرنوشت ملتها  بطور عام و گنجاندن آن در برنامه ی کمونیستها، اولا به معنای پذیرش نفس جدایی ملی بطور عام نیست. زیرا روشن است که مارکسیستها بر این باورند که کمونیسم را هرگز نمیتوان بین ملتهایی که از یکدیگر جدا هستند برقرار ساخت؛ بلکه چون کمونیسم امری جهانی است، باید در میان همه تمامی انسانها، صرف نظر از هر تفاوتی برقرار گردد. بنابراین بدیهی است که کمونیستها - و بویژه کمونیستهای ملت تحت ستم تا آنجا که اقتضا میکند-  خواهان جدایی های ملی نباشند، بلکه برعکس طرفدار پیوست ملیتها و ادغام آنها در یک کل، بدون هر ملیت ویژه ای گردند. اما کمونیستها میافزایند که چنین پیوستی میباید کاملا آزادنه و داوطلبانه و بنا به احترام به حقوق متقابل صورت گیرد و هرگز در آن زور و اجباری نباشد.
از سوی دیگر پذیرش حق تعیین سرنوشت به عنوان یک امر عام، به معنای موافقت تام با و پذیرش تمامی موارد خاصی که در آن این مسئله پدید میآید، نخواهد بود. به عبارت دیگر، تجزیه و تحلیل مشخص از مجموع شرایط اقتصادی- سیاسی برای اینکه موافقت گردد و یا مخالفت، امری اساسی است. آیا این جدایی به نفع طبقه کارگر و زحمتکشان آن ملت بخصوص است و برای پیشرفت مبارزه ی تاریخی آن ملت موانع را از سر راه برداشته و راه هایی تازه ای میگشاید و دامنه آنرا وسیعتر و امکانات پیروزی هر چه سریعتر آن را بیشتر میکند و یا کمتر؟ بنابراین چنانچه موارد خاصی بوجود آید که جدایی یک ملت به نفع تکامل خود ان ملت و یا از نقطه نظر انقلاب جهانی و اوضاع در مجموع به نفع انقلاب جهانی نباشد، آنگاه آن مورد نفی شده و از آن دفاع نمی گردد.
 پس دو سیاست  لنینیستی که یکدیگر را کامل میکنند اینها هستند:
الف- پذیرش این حق بطور عام به معنای موافقت با تمامی موارد مشخصی که این حق در آن مطرح میشود، نیست.
ب-  مخالفت با برخی از موارد مشخص  که این حق در آن طرح میشود، به معنای نفی عام این حق نیست.
لنین تعیین حق سرنوشت را همچون حق طلاق میداند. موافقت کلی با حق طلاق و طرح آن به عنوان یک قانون، هرگز موافقت با نفس طلاق و جدایی و یا طلاق در هر اوضاع و شرایطی را ایجاب نمیکند،  به همانگونه  که مخالفت با یک طلاق مشخص و یا نفس طلاق بطور کلی، به هیچوجه به معنای مخالفت با اصل و یا حق عام طلاق به عنوان یکی از مواد ی که باید در قانون گنجانده شود، نخواهد بود. (منتخب آثاریک جلدی لنین، ص 372، یادداشت)
 
4

این نظرات لنین کاملا بر اساس نظریات مارکس و انگلس قرار دارد. مارکس و انگلس نیز بطور کلی موافق شناسایی حق تعیین سرنوشت ملتها بودند.لنین در مقاله مشهور خود در این مورد(درباره حق ملل در تعیین سرنوشت) به طور مفصل به مباحث مارکس بویژه در مورد لهستان و ایرلند میپردازد و آنها را مورد تجریه و تحلیل قرار میدهد.(منتخب آثار تک جلدی، ص365-364) . نکته اساسی و عام نظر مارکس این است: «ملتی که بر ملتی دیگر ستم میکند، نمیتواند آزاد باشد». و اما بطور خاص، مارکس و انگلس به تجزیه و تحلیل ویژه هر مورد معین میپرداختند و آن را از جهت این که خواست جدایی در جهت تکامل اقتصادی، سیاسی، فرهنگی ملت مزبور قرار دارد و یا خیر، آیا در شرایط کنونی ملی، منطقه ای و جهانی به نفع آن ملت است و یا خیر، آیا از دید طبقه کارگر کشورهای همجوار به نفع مبارزه طبقاتی آنها است و یا خیر، به موضع گیری میپرداختند.
بطور کلی دو موضع در میان نظرات مارکس و انگلس به چشم میخورد: یکی جدایی ملتهایی که جدایی شان در مقابل نظام های استبدادی- فئودالی به نفع تکوین سرمایه داری و تشکیل حکومتهای دموکراتیک و ملی بوده و این مبارزات استقلال طلبانه، حکومت استبدادی مزبور را به سوی ضعف و نیستی سوق میداده است؛ مثلا ملتهای پیشرفته تر از ملت روس در مقابل حکومت تزاری - استبدادی روسیه . و دیگر جدایی ملتهایی که جدایشان به نفع تکامل مبارزات سوسیالیستی، خواه در کشور مزبور و خواه در کشوری بود که در مقابل آن تمایلات استقلال طلبانه میایستاد و آنرا سرکوب میکرد. مثلا مورد ایرلند در مقابل انگلستان.   

5
 نظر لنین بر پایه نظرات مارکس و انگلس است. و مواضع  روزا لوکزامبورگ که باصطلاح «چپ»، یعنی ظاهرعلیه هر گونه ناسیونالیسم و نهایت انترناسیونالیسم بود، درست در مقابل نظرات مارکسیستی- لنینستی قرار میگرفت.
 ماحصل کلام روزا  این بود که اساسا در دوران سرمایه داری و امپریالیسم حق تعیین سرنوشت «پنداری واهی» است. و چنانچه ما از حق تعیین سرنوشت ملتها پشتیبانی کنیم، این امر صرف به ناسیونالیسم بورژوازی ملت ستمکش خدمت میکند. به این ترتیب، رزا، عام بودن این حق را نفی میکرد. انتقاد او از برنامه بلشویکها نیز برای این بود که این موضوع در برنامه آنها گنجانده شده بود. از دیدگاه روزا، ما هیچ نیازی نداریم که ماده ای درباره حق ملل در تعیین سرنوشت در برنامه حزبمان بگذاریم، به این دلیل که مخالف زیر پا گذاشتن حق هر ملتی هستیم. در عین حال روزا  باور داشت که چنانچه در مورد مشخصی از حق جدایی دفاع کنیم، نباید آنرا عام کنیم.
 بنا به گفته لنین، اشتباه روزا این بود که متوجه نبود که مبارزه ی وی بر علیه بورژوازی ملت ستمکش و رد حق تعیین سرنوشت بطور عام، عملا به نفع ناسیونالیسم ملت ستمگر تمام میشود.  همچنین وی درک نمیکرد که مبارزه وی علیه ناسیونالیسم، در عمل به نفع انترناسیونالیسم تمام نمیشود، زیرا اساس وحدت واقعی کارگران ملتهای گوناگون را احترام به حقوق متقابل تامین میکند؛ و طبقه کارگر ملت ستمگر برای اینکه وحدت خود با طبقه کارگر ملت  زیر ستم را تامین کند، باید با تمامی وجود با ناسیونالیسم  و شوونیسم بورژوازی ملت خودی و نیز تمامی خرافات موجود در این مورد در میان توده ها به مبارزه برخیزد.
 البته همچنانکه لنین در این خصوص میگوید، دوستان حزبی روزا در لهستان، در حالیکه در سال 1903 مخالف گنجاندن این موضوع در برنامه بودند، بعدها به همان حزبی پیوستند که این موضوع در برنامه اش قرار داشت و البته آنها دیگر اعتراضی نکردند و با سکوت خود پذیرفتند که اشتباه کرده بودند.

6

نفی تمامی پایه های اساسی تئوریک مارکسیسم- لنینیسم (اکنون مائوئیسم) اساس مباحث این دسته های خروشچفیست و ترتسکیست است که در  بسیاری موارد نظرات رویزنیستی اساسی شان در مورد مسائل به هم  میرسد و یکی میشود. نفی و لغو  پایه های تئوریک مارکسیسم  زیر پوشش گذر از لنین به روزا از همان موارد است. این دسته ها هرگز اعتقادی به روزا لوکزامبورگ ندارند که خود به نوبه خود انقلابی و مارکسیست بزرگی بود و در مجموع مبارزات خود بنیانهای اساسی تئوریک مارکسیسم را زیرپا نگذاشت.

هرمز دامان

مهر 96

۱۳۹۶ مهر ۱۵, شنبه

درباره مسئله استقلال کردستان عراق




درباره مسئله استقلال کردستان عراق

برای دهه های متوالی خلق کرد در کشورهای عراق، ایران، ترکیه و سوریه زیر شدیترین فشارها و ستم ملی و استثمار طبقاتی امپریالیسم جهانی و بورژوازی بوروکراتیک و فئودالهای مزدور این چهار کشور که خود مستعمره و نیمه مستعمره کشورهای امپریالیستی غرب و شرق بوده اند، قرار داشته، رنجهای بسیار برده و محرومیت های فراوان کشیده است. تاریخ کارگران، دهقانان و زحمتکشان خلق کرد در این چهار کشور عبارت از تاریخ مبارزه این خلق برای رهایی از ستم ملی و طبقاتی. این مبارزه تا کنون در چارچوب انقلابات دموکراتیک قرار داشته است.
 حق تعیین سرنوشت ملتها همواره به مثابه یکی از مواد اساسی برنامه انقلاب دموکراتیک نوین بوده و هست. این حق نه تنها در دوران انقلاب دموکراتیک نوین، بلکه در دوران سوسیالیسم نیز از سوی کمونیستها برسمیت شناخته شده است. حق تعیین سرنوشت معنایی جز حق جدایی و تشکیل دولت ملی ازجانب خلقهای در بند ندارد. از این رو هر کمونیست( و در ایران کمونیستهای خلق فارس بویژه) و هر فرد واقعا  دموکرات و آزادیخواهی این حق را برای خلق کرد و تمامی خلقهای دربند در کشورهای ایران، عراق، ترکیه و سوریه برسمیت شناخته و از تمایل و علاقه هر خلقی به جدایی و تشکیل دولت ملی مستقل خود دفاع نموده و از آن پشتیبانی مینمایند.
مبارزات خلق کرد عراق نیز جزیی از مباررزات ضد استعماری، ضد امپریالیستی ، ضد بورژوا- کمپرادورها و فئودال های وابسته به سوسیال امپریالیسم شوروی و نیز امپریالیسم آمریکا بوده و هست. تمایل و علاقه این خلق به جدایی از عراق، داشتن استقلال و  تشکیل دولت ملی خود برای کمونیستها مورد احترام و شایسته پشتیبانی است. ما نه تنها از علاقه و تمایل خلق- ملت کرد بلکه در عین حال، از تمایل و علاقه تمامی ملتهای دربند در ایران، برای تعیین سرنوشت خود و تشکیل دولت ملی خود پشتیبانی کرده و خواهیم کرد. ما از این نظر، کوچکترین ارزشی برای مسئله به نام «تمامیت ارضی» قائل نبوده و نیستیم و با هرگونه تمایل شووینیستی در هر ملتی(اینجا و در ایران بویژه ملت فارس) مبارزه کرده و خواهیم کرد.
  مسئله ای که در مورد استقلال کردستان پیش پای خلق کرد عراق و در درجه نخست طبقه کارگر این خلق قرار دارد تجزیه و تحلیل وضع کنونی منطقه و اوضاع کنونی جهانی است که  وضع بغرنج و پیچیده ای بوجود آورده است.
خواست بحق خلق کرد در اقلیم کردستان برای تشکیل دولت ملی، از یکسو بوسیله طبقاتی پیش گذاشته شده یا در واقع مورد سوء استفاده قرار گرفته که خود در تحمیل شدیدترین فشارها و ستمها نقش کمابیش اساسی داشته اند. یعنی بورژوا - فئودال های کمپرادور خاندان بارزانی و شرکا، که کمترین تردیدی در وابستگی آنها به کشورهای امپریالیستی غرب وجود نداشته است. این جریان به همراه اتحادیه میهنی طی سه دهه ی اخیر در حالیکه کردستان عراق عملا استقلال داشته و برخی از تقاضاهای ابتدایی عملا اجرا شده، نه تنها کوچکترین گامی در جهت خواستهای اساسی بحق طبقه کارگر، دهقانان و خرده بورژوازی کردستان عراق برنداشته اند، بلکه برعکس خود یکی از عوامل بازدارنده پیشرفت و تکوین مبارزه و انقلاب این طبقات بوده و هستند. در نتیجه، تمایل برحق این ملت برای استقلال سیاسی، مورد سوء استفاده بارزانی ها برای تثیبت موقعیت  متزلزل خود در اقلیم کردستان و نیز به همراه  طبقه بوژوا- فئودال کمپرادور کرد، برای برتری طلبی و یا معاملات پنهانی با طبقات بورژوا - کمپرادور و فئودالی- عشیره ای عرب و امتیاز ستاندن از آنها واقع شده است.
از این گذشته، با توجه به این که خود این جریان تا مغز استخوان وابسته به امپریالیستهای غربی بویژه آمریکا(و همچنین اسرائیل) بوده و هست، طرح چنین خواستهایی از جانب آنها، هم میتواند جزیی از نقشه های امپریالیسم آمریکا و غرب برای استحکام موقعیت خود در خاورمیانه و تبدیل کشوری که به نام کردستان بوجود میاید، به پایگاهی برای اجرای نقشه های شوم خود علیه خلقها و ملتهای منطقه و سرکوب و یا منحرف کردن مبارزات دموکراتیک و سوسیالیستی آنها به شمار آید، و هم برای استفاده از ملت کرد و بویژه طبقه کارگر و زحمتکشان چنین کشوری برای رویارویی با حکومتهای ارتجاعی منطقه بویژه  ایران و نیز کنترل حکومتهای ارتجاعی ترکیه، سوریه و عراق منظورگردد.
بنابراین، تا جایی که مسئله از جنبه طبقات و یا جریانهایی که خواست استقلال و تشکیل کشور مستقل را مطرح میکنند طرح میگردد، نه تنها هیچ امر مترقی درآن وجود ندارد، بلکه در اساس برای جلوگیری از هر امر مترقی و پیشرفته ای از جانب خلق کرد است.  خواست نهایی این طبقات و پشتیبانان امپریالیست آنها سرکوب جنبش دموکراتیک و انقلابی خلق کرد، نه تنها در عراق بلکه در ایران، ترکیه و سوریه نیز هست.
از سوی دیگر، خود خواست برحق استقلال خلق کرد و تشکیل کشور کردستان مورد غضب و واکنش دولتهای بورژوا- کمپرادور ترکیه ، ایران و عراق قرار گرفته و حکام مرتجع و واپس مانده ی این کشورها(در ایران کل حکومتگران، بویژه خامنه ای وشرکا و سران سپاه پاسداران مزدورش) میخواهند با نعره و ارعاب و تهدید از خواست خلق کرد برای استقلال و تشکیل دولت مستقل خویش جلوگیری کنند و در صورت شرایط مساعد به آن حمله کرده و این تمایل را در نطفه خفه کنند.
بنابراین سه ضلع مسئله عبارتند از طبقات زحمتکش خلق کرد که خواست بحق استقلال و تشکیل دولت دموکراتیک ملی و رفاه اقتصادی و پیشرفت فرهنگی و علمی خود را در نظر دارند، طبقات ارتجاعی کردستان که از این خواست برحق سوء استفاده کرده و در صدد پیشبرد منافع خود و امپریالیستها در منطقه هستند و ضلع  سوم یعنی  دولتهای ارتجاعی ایران، ترکیه و عراق که عربده های شووینیستی  خود را بر سر ملت کرد میکشند و آماده محدود کردن، بستن مرزها و تجاوز به حریم این ملت میگردند.
برای این سه کشور اخیر مسئله از دو جنبه حائز اهمیت است: از یکسو این کشورها ترس و واهمه دارند که استقلال کردستان عراق تمایل به خواست همانندی را درمیان خلق کرد ایران و ترکیه ایجاد کند، و از سوی دیگر در کشو و قوس تضاد با امپریالیستها قرار دارند و از این نگرانند که کشوری به نام کردستان پایگاهی برای امپریالیستها و یا اسرائیل گردد تا بتوانند یا این حکومتها را تحت فشار قرار دهند و یا بکلی ساقط گردانند.
گرچه تضادهایی ارتجاعی بین همه این نیروها وجود دارد، اما آنچه بین همه آنها مشترک است، از آن طبقات  و احزابی که در کردستان عراق خواست بحق خلق کرد را طرح میکنند تا از آن سوء استفاده کنند و تا پشتیبانان امپریالیست آنها گرفته، تا آن کشورهایی که با طرح این خواست و رفراندوم برگزار شده و بوجود آمدن کشور کردستان مخالفند، این است که جنبش خلق کرد و بویژه طبقه کارگر  و زحمتکشان این خلق را در چهار بخش کردستان ایران، ترکیه عراق و سوریه و به همراه آن مبارزات دیگر خلقها را خفه کنند.
البته این مسئله، ضلع چهارمی نیز دارد که طبقه کارگر وخلق کرد در کشورهای ترکیه، ایران و سوریه و نیز  دیگر خلقهای ساکن این سه کشور به همراه عراق میباشد. نگاه  طبقه کارگر و تمامی این خلقها اکنون به طبقه کارگر و زحمتکشان اقلیم کردستان دوخته شده است. آیا ایجاد کشور کردستان به نفع جنبش و انقلاب در این کشورهاست و یا برعکس مانع پیشروی و مبارزه انقلابی و جنبش دموکراتیک موجود در این کشورها میگردد؟ آیا طبقه کارگر و خلق زحمتکش کرد خود به مثابه پیشرو و رهبر مبارزات دموکراتیک و آزادیخواهانه در میاید و یا برعکس بوسیله ارتجاع داخلی و امپریالیسم مورد سوء استفاده قرار گرفته و بصورت مانعی در راه چنین جنبشها و مبارزاتی در خواهد آمد؟ این پرسش های اساسی است که اذهان نگران این خلقها را بخود مشغول کرده است.
در این گیرودار، از میان مواضع انحرافی که بوسیله نیروهای سیاسی گرفته میشود، دو موضع از همه انحرافی تر و خطرناک تر است: یکی موضع  آن نیروهای سیاسی که  همسو با ارتجاعی ترین نیروهای حاکم بر اقلیم کردستان و نیز امپریالیستها، بدون هر گونه قید و شرطی از استقلال کردستان عراق پشتیبانی مینمایند. در میان این نیروها بویژه نیروهای از هم پاشیده ی ترتسکیست منسوب به دارودسته های مزدورحکمتی به چشم میخورند. یعنی نیروهایی که تا دیروز یکی از دو بخش اصلی آماج حمله شان «ناسیونالیسم» در میان ملت کرد بوده است(دیگر آماجشان مذهب بوده است). اینها از خوشحالی در پوست خود نمیگنجند که با مسعود بارزانی و امپریالیستها همراه گردند و به همراه آنها ملت کرد را وسیله سوء استفاده طبقات مرتجع کردستان وامپریالیستها برای سرکوب مبارزات خلق کرد و دیگر خلقهای منطقه سازند.
موضع دیگر از جانب نیروهایی گرفته میشود که بدون هر گونه شرط و شروطی با عنوان کردن سوء استفاده کنندگان از آن، یعنی دارو دسته ی بارزانی و امپریالیستها  به انکارخواست بحق خلق کرد مشغولند و همسو با حکومتهای مرتجع ایران، ترکیه و عراق قرار میگیرند. چنانچه اعلامیه های این گروه ها باصطلاح چپ خوانده شود، دیده میشود که جز مشتی عبارات به ظاهر چپ، کوچکترین فرقی با اعلامیه های حکومت اسلامی و سپاه پاسداران ندارند. در اعلامیه های اینان کوچکترین اشاره ای به مقاصد کریه نظام های مرتجع و قرون وسطایی ایران، ترکیه و عراق نمیشود و تنها و تنها زیر پوشش نقد حزب دموکرات بارزانی و اتحادیه میهنی طالبانی و غیره، خلق کرد و خواست بحق وی مورد انکار قرار میگیرد.
بطور کلی  در شرایط فعلی منطقه و جهان، طرح این خواست از جانب دارودسته مرتجع و وابسته به امپریالیسم حاکم بر اقلیم کردستان و تشکیل دولت کردستان، به هیچوجه با منافع تمامی طبقات خلقی، خواه در کردستان عراق و خواه در سه کشور ترکیه ، ایران و سوریه هماهنگ نبوده و کاملا در مقابل این خواستها قرار دارد. ما با طرح این خواست موافقیم و از دولت ملی خلق کرد و ایجاد کشوری به نام  کردستان دفاع و پشتیبانی میکنیم، مشروط بر آنکه این انتخاب بوسیله احزاب و سازمان هایی و نمایندگان واقعی طبقات خلقی ملت کرد که هیچگونه وابستگی ای به امپریالیستها نداشته باشند، طرح گردد.
 از سوی دیگر حال که چنین رفراندومی صورت گرفته و کار بدین شکل به پیش میرود، یا دارودسته بارزانی نتایج رفراندوم را مسکوت گذاشته و آنرا صرفا به ابزاری برای گرفتن امتیاز از بورژوا- بوروکراتها ، فئودالها و روحانیون مرتجع عراق و جکومتهای  ترکیه  و ایران میکنند  و یا کشوری به نام کردستان تشکیل میشود . در هر یک از این امکان ها، در صورتی که کشورهای منطقه، بخواهند به هر شکل استقلال کردستان را زیر پا بگذارند، ما در کنار خلق کرد و علیه هر گونه اقدامی از جانب  حکومت مرتجع ایران بر علیه آنها خواهیم بود. اما از سوی دیگر، وظیفه خلق کرد این است که خواه در شرایطی که امور بصورتی عادی جریان یابد و خواه در صورت بروز هر نوع اقدامی از جانب کشورهای ایران، ترکیه و عراق در مورد این خلق، و یا برعکس،  وسیله شدن کردستان در دست امپریالیستها برای توطئه و تجاوز به کشورهای دیگر منطقه، نخست حکومت بارزانی و طبقه ی حاکم بورژوا – فئودال را بر اندازد و خود سرنوشت خویش را بدست گیرد. در چنین صورتی نه تنها پیوندی عمیق بین خلق کرد در عراق، ایران، ترکیه و سوریه بوجود خواهد آمد، بلکه چنین پیوندی بین خلق کرد با تمامی خلق های دربند در ایران نیز شکل پیشرفته تر و تکامل یافته تری خواهد گرفت. 


مهر 96
جمعی از مائوئیستهای ایران














  

     

۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (21)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (21)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

رابطه ی انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی
 در بخش های گذشته کمابیش به نظرات لنین در سال1917 پیش و پس از تزهای آوریل پرداختیم و فریب کاریها و تحریفات لووی را نشان دادیم. اکنون و در این بخش مروری میکنیم بر تکوین نظریه ی دیالکتیکی لنین در مورد رابطه دو انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی. نخست نظر لنین را در این مورد از کتاب دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک میآوریم:
«ديکتاتورى انقلابى دمکراتيک پرولتاريا و دهقانان هم مانند هر پديده‌اى در عالَم داراى يک گذشته و يک آينده است. گذشته آن - حکومت مطلقه، سرواژ، سلطنت و ممتازيت است، در مبارزه با اين گذشته، در مبارزه با ضد انقلاب «وحدت اراده» پرولتاريا و دهقانان ممکن است زيرا وحدت منافع وجود دارد. آينده آن - مبارزه با مالکيت خصوصى، مبارزه کارگر روزمزد با صاحبکار و مبارزه در راه سوسياليسم است. اينجا وحدت اراده غير ممکن است. در اينجا راهى که در برابر ما قرار دارد راهى نيست که از حکومت مطلقه به جمهورى ميرود بلکه راهى است که از جمهورى دمکراتيک خرده بورژوازى بسوى سوسياليسم ميرود.
البته در شرايط تاريخى مشخص عناصر گذشته و آينده در هم آميخته و دو راه با هم مخلوط ميشوند. کار روزمزدى و مبارزه آن عليه مالکيت خصوصى در زمان حکومت مطلقه نيز وجود دارد و حتى نطفه آن در رژيم سرواژ بسته ميشود، ولى اين موضوع به هيچ وجه مانع آن نيست که ما از نظر منطقی و از لحاظ تاريخى مراحل بزرگ تکامل را از يکديگر تفکيک نماييم. ما همه انقلاب بورژوايى و سوسياليستى را در نقطه مقابل هم قرار ميدهيم، ما همه بدون چون و چرا روى لزوم تفکيک کامل آنها از يکديگر اصرار ميورزيم، ولى آيا ميتوان منکر اين شد که عناصر خاص و جداگانه‌اى از اين دو انقلاب در در تاريخ با يکديگر در ميآميزند؟ مگر عصر انقلابهاى دمکراتيک اروپا شاهد يک سلسله نهضت‌هاى سوسياليستى و تلاشهاى سوسياليستى نبوده است؟ و مگر انقلاب سوسياليستى اروپا در آينده هنوز کارهاى بسيار فراوانى که بايد در رشته دمکراتيسم به انجام برساند در پيش ندارد؟...
وظايف سياسى مشخص را بايد در شرايط مشخص مطرح نمود. همه چيز نسبى است، همه چيز گذرنده است، همه چيز متغير است...» (منتخب آثار یک جلدی، ص 369-368، تمامی تاکیدات از ماست).
عبارات لنین روشن و گویا هستند. اساس بحث در مورد وحدت اضداد میان انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی است. این دو از یک سو دارای تشخص ویژه و  قابل تفکیک از یکدیگر هستند و استقلال منحصر به فرد، و نیاز به تکوین و اسلوب های حل خاص خود را دارند؛ و از سوی دیگر به یکدیگر وابسته و در یکدیگر نفوذ و تداخل میکنند. از یک طرف نباید آنها را با یکدیگر درهم کرد و چنان در هم آمیخت که هر گونه تشخص و تمایزی ممکن نگردد، گویی ما با یک پدیده ی تک و بی هر گونه تمایزی درونی سروکار داریم و انقلاب ما گویا یا صرفا دموکراتیک و یا صرفا سوسیالیستی است؛ و  از طرف دیگر نباید آنها را از چنان از یکدیگر جدا کرد که گویی دو پدیده مطلقا مستقل از یکدیگر بوده و کوچکترین ارتباط درونی با یکدیگر ندارند. این دیالکتیک رابطه بین انقلابات دموکراتیک و سوسیالیستی است که از زمانی که پرولتاریا به مثابه یک نیروی نوین تاریخی اعلام موجودیت کرد، در تمامی کشورهایی که شرایط و امکان این همگونی وجود داشت، شکل گرفت، و درعین حال نسبت به شرایط هر کشور معین تغییرات خاصی یافته و تکامل پذیرفته است.(1)
نکته ای که دارای اهمیت ویژه است این است که لنین در همان زمان نگارش دو تاکتیک ... با دیالکتیک مارکس بخوبی آشنایی داشته و یکی از مهمترین فرق های اساسی وی و جریانی که وی در سوسیال دمکراسی روس بنیان گذاشت با جریانهای دیگر بویژه اپورتونیستها و رویزیونیستها، نارودنیکها، منشویکها، سوسیال رولوسیونرها  و آنارشیستها، درست همین دیالکتیکی اندیشیدن لنین و نفوذ دادن این شیوه تفکر در بلشویکها و بلشویسم روسیه بود. لنین این دیالکتیک را از مارکس و انگلس و از کتابهای با اهمیتی مانند فقر فلسفه، مانیفست، مبارزه طبقاتی در فرانسه، هیجدهم برومر لوئی بوناپارت، جنگ داخلی در فرانسه، نقد برنامه گوتا، تزهای مارکس درباره فوئرباخ و بویژه از کتاب سرمایه دریافت کرد.
بنابراین زمانی که لووی تلاش میکند که ثابت کند لنین در زمان پیش از یادداشتهای فلسفی دیالکتیسین نبوده و پس از مطالعه هگل دیالکتیسین شده، تنها سالوسی و کراهت یک ترتسکیست فریبکار را به نمایش میگذارد.     
 فریبکاری وی زمانی به اوج میرسد که وی  تفاوت را در این دو دوره در این میداند که مثلا در زمان نگارش دو تاکتیک ... که لنین از دیالکتیک بهره چندانی نبرده بوده، انقلاب روس را دو مرحله ای و مرحله نخست را دموکراتیک و مرحله دوم را سوسیالیستی نامیده است و پس از اینکه هگل را مطالعه کرده، از دیدگاه گذشته خود انتقاد کرده و به انقلاب واحد سوسیالیستی باور آورده است.    
چهارمین سالگشت انقلاب اکتبر
لنین چهار سال پس از انقلاب اکتبر به یک ترازبندی از کارهای انجام شده در مورد انقلاب روسیه  میپردازد و بویژه نکات بسیار مهمی را در مورد انقلاب دموکراتیک در روسیه و نیز رابطه ی انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی  بیان میکند. مروری در بیانات لنین در این مقاله روشنگر بسیاری از نکاتی است که لووی تمامی تلاش خود را میکند که آنها را پنهان کند. بدلیل اهمیت این بخش از نظرات لنین در موضوع مورد بحث(و همچنین شرایط ویژه ایران) ما آنها را بطور کامل میآوریم :
«وظيفه مستقيم و نزديک انقلاب روسيه وظيفه بورژوا- دمکراتيک بود، يعنى برانداختن بقاياى نظامات قرون وسطايى و زدودن اين بقايا تا آخر و تصفيه روسيه از وجود اين بربريت، از اين ننگ و از اين بزرگترين ترمز هرگونه فرهنگ و هر گونه پيشرفتى در کشور ما.
و ما بحق ميباليم که اين تصفيه را بسى با عزم‌ تر و سريع‌ تر و جسورانه‌ تر و کاميابانه ‌تر و پردامنه ‌تر و از نقطه نظر نفوذ در توده‌هاى خلق در قشرهای گسترده  آن عميق‌تر از انقلاب کبير فرانسه، که متجاوز از ١٢٥ سال پيش واقع شد، انجام داده‌ايم.
هم آنارشيستها و هم دمکراتهاى خرده بورژوا (يعنى منشويکها و اس‌آرها، که نمايندگان روسى اين تيپ اجتماعى بين‌المللى هستند) بميزان فوق‌العاده زيادى مطالب در هم بر هم درباره رابطه بين انقلاب بورژوا- دمکراتيک و انقلاب سوسياليستى (يعنى پرولترى) ميگفتند و ميگويند. طى‌اين چهار سال درستی برداشت ما از مارکسيسم در اين باره و درستی حساب ما در مورد تجربه انقلابهاى گذشته کاملا تأييد گرديد. ما انقلاب بورژوا- دمکراتيک را بهتر از هر کس ديگر بپایان خود رسانديم. ما با آگاهى کامل، استوار و بلاانحراف بسوى انقلاب سوسياليستى پيش ميرويم و ميدانيم که اين انقلاب را ديوار چين از انقلاب بورژوا- دمکراتيک جدا نميکند، ميدانيم فقط مبارزه معين خواهد کرد که تا چه حد موفق خواهيم شد (آخرالامر) به پيش برويم و کدام بخش اين وظيفه فوق‌العاده عالى را اجرا خواهيم کرد و کدام بخش از پيروزى‌هايمان را براى خود تحکيم خواهيم نمود. آينده اين موضوع را نشان خواهد داد. ولى همين حالا می بينيم که در امر اصلاحات سوسياليستى جامعه - براى کشورى ويران، رنج ديده و عقب مانده - بميزان عظيمى کار انجام گرفته است.
ولى اول موضوع مضمون بورژوا- دمکراتيک انقلاب خودمان را بپايان رسانيم. معناى اين کلام بايد براى مارکسيستها روشن باشد. جهت توضيح مطلب، مثالهاى روشنى بياوريم.
مضمون بورژوا- دمکراتيک انقلاب، يعنى تصفيه مناسبات اجتماعى (نظامات و مؤسسات) کشور از آثار قرون وسطائى، از سرواژ و فئوداليسم.
آيا مقارن سال ١‌٩١٧ عمده‌ترين مظاهر و بقايا و بازمانده‌هاى سرواژ در روسيه چه بود؟ سلطنت، نظام زمره‌اى، ملکدارى و شيوه استفاده از زمين. وضع زنان، مذهب و ستمگرى نسبت به مليتها. هر يک از اين «اصطبلهاى اوژيانس» را که بگيريد ميبينيد که ما کاملا آنرا تمیز کرده‌ايم. در صورتى که بجاست گفته شود که همه کشورهاى پیشرفته هنگامى که خودشان انقلاب بورژوا- دمکراتيک را در ١٢٥ و ٢٥٠ سال پيش و از آن هم جلوتر (انگستان در ١٦٤٩) انجام ميدادند پاکیزه کردن اين اصطبلها را ناتمام باقى گذاردند. کارى که ما طى تقريبا ده هفته بين ٢٥ اکتبر (٧ نوامبر) ١٩١٧ و انحلال مجلس مؤسسان (٥ ژانويه ١٩١٨) در اين رشته انجام داديم هزار بار بيشتر از آنچيزى بود که دمکراتها و ليبرالهاى بورژوا (کادتها) و دمکراتهاى خرده بورژوا (منشويکها و اس‌آرها) در عرض هشت ماه حکومت خود انجام دادند.
اين ترسوها، پرگوها، خودپسندان و هاملتها، شمشير چوبى خود را حرکت ميدادند و حال آنکه حتى سلطنت را هم نابود نساختند! ما زباله سلطنت را چنان بدور ريختيم که کسى هرگز چنان نکرد. ما سنگى بر سنگ و خشتى بر خشت کاخ ديرين سال نظام رسته ای باقى نگذاشتيم (پیشرفته ترین کشورها از قبيل انگستان و فرانسه و آلمان هنوز از بقاياى نظام رسته ای خلاص نشده‌اند!). ما عميقترين ريشه‌هاى نظام رسته ای يعنى بقاياى فئوداليسم و سرواژ را در زراعت بکلى برانداختيم. «ميتوان مباحثه کرد» (در خارجه عده‌اى کافى از ادبا و کادتها و منشويکها و اس‌آرها هستند که به اين مباحثات مشغول باشند) که «سرانجام» از اصلاحات ارضى انقلاب کبير اکتبر چه چيزى حاصل ميشود. ما طالب آن نيستيم که اکنون وقت را بر سر اين مباحثات تلف کنيم زيرا ما اين مباحثه و تمامى مباحثات مربوط به آن را بوسيله مبارزه حل ميکنيم. ولى نميتوان اين واقعيت را نادیده گرفت که دمکراتهاى خرده بورژوا هشت ماه با ملاکين، که سنن سرواژ را حفظ مينمودند، «سازش کردند» ولى ما در عرض چند هفته، هم اين ملاکين و هم تمام سنن آنها را از روى سرزمين روس بکلى برانداختيم.
مذهب يا بى‌حقوقى زنان يا ستمگرى نسبت به مليتهاى غير روس و نابرابرى حقوقى آنها را بگيريد. همه اينها مسائل مربوط به انقلاب بورژوا- دمکراتيک است. فرومايگان دمکراسى خرده بورژوا هشت ماه درباره اين مطالب پرگويى ميکردند؛ حتى يک کشور پیشرفته جهان نيست که اين مسائل در آن در جهت بورژوا- دمکراتيک تا پایان حل شده باشد. در کشور ما اين مسائل بوسيله قانونگذارى انقلاب اکتبر تا آخر حل شده است. ما با مذهب چنانکه بايد شايد مبارزه کرده‌ايم و ميکنيم. ما به همه مليتهاى غير روس جمهورى خاص خودشان با مناطق خودمختار خاص خودشان را داده‌ايم. در کشور ما يک چنين دنائت و پليدى و رذالتى نظير بيحقوقى و يا ناقص‌الحقوقى زنان، اين بازمانده نفرت انگيز سرواژ و قرون وسطى، که بورژوازى مغرض و خرده بورژوازى کـُند ذهن و مرعوب در همه کشورهاى جهان بدون کوچکترين استثناء بدان رنگ نو ميزند، وجود ندارد.
همه اينها - مضمون انقلاب بورژوا- دمکراتيک است. صد و پنجاه تا دويست و پنجاه سال پيش از اين پيشوايان پيشگام اين انقلاب (اگر بخواهيم از يک يک صور ملى اين تراز کلى سخن گوييم بايد بگوييم اين انقلابها) به مردم وعده دادند بشريت را از قيد امتيازات قرون وسطائى، نابرابرى زنان، امتيازات دولتى فلان يا بهمان دين (يا«انديشه دينى» و «ديندارى» بطور اعم) و از قيد نابرابرى مليتها برهانند. وعده دادند و اجرا نکردند. نميتوانستند اجرا کنند زيرا «احترام به مالکيت خصوصى مقدس»مانع بود. در انقلاب پرولترى ما اين «احترام»ملعون به اين آثار سه بار ملعون قرون وسطائى و به اين «مالکيت خصوصى مقدس» وجود نداشت.
ولى براى آنکه پیروزیهای انقلاب بورژوا- دمکراتيک را براى خلقهاى روسيه تحکيم کنيم، ميبايست پیشتر برويم و پیشتر رفتيم. ما مسائل مربوط به انقلاب بورژوا- دمکراتيک را در اثنای راه، در جريان عمل و بمثابه «محصول فرعى» کار سوسياليستى عمده و واقعى و انقلابى- پرولتارى خودمان حل ميکرديم. ما هميشه ميگفتيم رفرم، محصول فرعى مبارزه انقلابى طبقاتى است. ما ميگفتيم و در عمل ثابت کرديم که اصلاحات بورژوا- دمکراتيک محصول فرعى انقلاب پرولترى يعنى سوسياليستى است. بجاست گفته شود که همه کائوتسکى‌ها، هيلفردينگ‌ها، مارتف‌ها، چرنف‌ها، هيلک‌ويت‌ها، لونکه‌ها، ماکدونالدها، توراتى‌ها و ديگر قهرمانان مارکسيسم «دو و نيم» نتوانستند اين رابطه را درک کنند. نخستين انقلاب ضمن رشد خود به انقلاب دوم تحول مييابد. انقلاب دوم مسائل انقلاب اول را در جريان عمل حل ميکند. انقلاب دوم کار انقلاب اول را تحکيم مينمايد. مبارزه و تنها مبارزه است که معين ميکند تا چه حدودى انقلاب اول موفق خواهد شد به انقلاب دوم تحول يابد.»
نظام شوروى همانا يکى از تأييدات يا مظاهر آشکار اين تحول يک انقلاب به انقلاب ديگرى‌ است. نظام شوروى حد اکثر دمکراتيسم براى کارگران و دهقانان است و در عين حال دال بر گسست با دمکراتيسم بورژوائى و پيدايش طراز نوين جهانى- تاريخى دمکراسى يعنى دمکراسى پرولترى يا ديکتاتورى پرولتارياست.(منتخب آثارچهار جلدی، جلد چهارم، ص 720- 716 )
اینجا نیز لنین نکاتی را تکرار میکند که در بخش هایی از دو تاکتیک ...  که ما در بالا آوردیم، بیان کرده بود. چندان تفاوت کیفی ای میان این دو بخش از نظرات لنین نیست که ما بخواهیم نظرات لنین را به دوره ی پیش از مطالعه ی هگل و پس از مطالعه هگل و بویژه در مورد مسئله مورد بحث یعنی دو مرحله ای بودن انقلاب در روسیه و نیز رابطه ی بین این دو انقلاب، تقسیم کنیم.
 آنچه ما در طی این سلسله مقالات بر آن تاکید کرده ایم این است که لنین دیالکتیک را از مارکس و انگلس آموخت و آن را همواره در تمامی امور انقلاب از تئوری  و تشکیلات و تاکتیک و غیره بکار برد. پس از مطالعه ی هگل، لنین درک خود از دیالکتیک را ژرفتر، باجوانبی بیشتر و دقیق تر از پیش کرد و باز در عمل بکار گرفت. تردیدی نیست که در این دوره، تکامل و تغییرات کیفی بیشتری را در نظرات لنین در برداشت، ولی نه به ان معنایی که حضرات ترتسکیستها ، چپ نویی ها و مارکسیستها غربی در بوق و کرنا میکنند، یعنی تکامل نظرات لنین را به دوره پیش از دیالکتیک و پس از دیالکتیک تقسیم کرده و لنین را دوره پیش از مطالعه هگل پیرو «ماتریالیسم عامیانه» جا میزنند بلکه به این معنا که  وقوع جنگ، تکامل اپورتونیسم در سوسیال دموکراسی به سوسیال امپریالیسم ، مبارزه و انقلاباتی گسترده تر در اروپا و آسیا، و نیز انباشت تجارب تئوریک، سیاسی، تاکتیکی، استراتژیکی و بویژه  پیاده کرده عملی آنها بوسیله لنین و بلشویکها میتوانست چنین تکوین و تکاملی را ایجاد کند. امری که برای هر رهبر و کادر و بطور کلی هر  انقلابی واقعی میتواند رخ دهد. 
پیش از اینکه به این بخش پایان دهیم بد نیست که اشاره ای هم به بهانه کردن عقب ماندگی روسیه بوسیله اپورتونیستها و تحریف لووی در این مورد نماییم.  
ما در بخش 17 همین مقالات، این عبارات را از لووی آوردیم:  
«تزهای آوریل لنین... تنها نشانگر تلویحی گسست ریشه ای با سنت «مارکسیسم راست کیش» بین الملل دوم(مقصود جریان حاکم بر آن است و نه جریان چپ رادیکال به نمایندگی روزا و غیره) یعنی سنتی که در آن ماتریالیسم(مکانیکی، جبر باورانه، تحولی) در قیاسی خشک و از لحاظ سیاسی فلج کننده تجلی میابد:
روسیه کشوری عقب مانده و نیمه فئودال است.
روسیه مستعد سوسیالیسم نیست.
انقلاب روسیه، انقلاب بورژوایی است(که میبایستی اثبات میشد.)»(همانجا،ص 35-34)
 لووی این نکته را که اپورتونیست ها (منشویک ها، انترناسیونال دومی ها و ...) عقب ماندگی و نیمه فئودالی بودن روسیه را دلیلی بر عدم امکان انقلاب سوسیالیستی در این کشور میگرفتند، بهانه میکند تا به خیال خود ثابت کند که اگر آن حضرات  میگفتند انقلاب روسیه بورژوایی است، لنین در مقابل آنها میگفت روسیه نه نیازمند انقلاب بورژوا- دموکراتیک بلکه نیازمند انقلابی صرفا سوسیالیستی است.
اما مطالبی که ما در بالا از مقاله در چهارمین سالگشت انقلاب اکتبر لنین آوردیم بخوبی روشنگر موضع تحریف گرایانه لووی است. روشن است که لنین موضع این حضرات اپورتونیستها و رویزیونیستها را رد میکند و بویژه در مقاله ای که بعدها مینگارد به نام درباره انقلاب ما توضیحات روشنگری درباره خشک مغزی این حضرات در مورد عدم امکان انقلاب سوسیالیستی در روسیه ارائه میدهد، اما نه با این دیدگاه که انقلاب بورژوا – دمکراتیک را در روسیه نفی کند و تنها انقلاب سوسیالیستی را تایید کند، بلکه با این دیدگاه  که در حالی که روسیه عقب مانده و نیمه فئودالی نیاز به انقلاب بورژوا- دمکراتیک دارد، اما بر خلاف نظر این حضرات رویزیونیست قرار نیست که تنها به این انقلاب بسنده شود. میتوان و باید انقلاب دموکراتیک را انجام داد، اما نه به تنهایی و نه با این دیدگاه که دیوار چین این انقلاب را از انقلاب سوسیالیستی جدا میکند و نه با این دیدگاه که نخست باید بطور کامل انقلاب دموکراتیک کرد و سپس به انقلاب سوسیالیستی دست زد. بلکه با این دیدگاه که آن زمان که شرایط و اوضاع و احوال، ضرورت دست زدن به انقلاب سوسیالیستی را ایجاب کند، باید آن را در درجه نخست اهمیت قرار داد و به آن دست زد و آنچه از وظایف دموکراتیک انقلاب باقی مانده است پس از آن، طی آن و همراه با آن انجام داد.
عبارات لنین بخوبی نشان میدهد که نه تنها وظایف دموکراتیک انقلاب که از نظر ماهیت خود بورژوایی هستند نفی نشده است، بلکه پس از انقلاب سوسیالیستی در تمامی زمینه های موجود یک به یک انجام شد. 
نتیجه گیرهای لووی
« شکی نیست که «تزهای آوریل» بیانگر «گسست» در نظریه و خط و مشی سنت بلشویسم قبل از جنگ است. با این حال، این موضوع هم حقیقت دارد که لنین از 1905 اتحاد انقلابی پرولتاریا و دهقانان (و تعمیق رادیکال انقلاب بدون بورژوازی لیبرال و حتی علیه آن) تبلیغ میکرده است. از این رو «بلشویسم جدید» که در آوریل 1917 زاده شد وارث و فرزند مشروع «بلشویسم قدیمی» است» (اهمیت گسست...، پیشین، ص49)
تا اینجا هر چه از لووی خواندیم، دال بر گسست لنین از «بلشویسم قدیمی» بود که پیوندی همه جانبه با اندیشه های فلسفی رهبران انترناسیونال دوم داشت. حتی شعار «دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان» بطور مطلق شعاری بورژوا- دمکراتیک ارزیابی شد؛  در مقابل لووی به نقل از برخی بلشویکها هیاهو راه انداخت که لنین ترتسکیست شده است. اکنون لووی نتیجه گیری میکند «بلشویسم جدید» فرزند مشروع «بلشویسم قدیمی» است. میتوان پرسید در این گیرودار داستان ترتسکیست شدن لنین کجا رفت. زیرا ترتسکی در بلشویسم قدیمی آن چنان جایی نداشت!
لووی ادامه میدهد:
« از طرف دیگر، اگر چه نمیتوان انکار کرد که یادداشتها،گسست فلسفی با لنینیسم آغازین میباشد، اما باید تصدیق کرد که شیوه های عملی که لنین در آثار سیاسی قبل از جنگ خود ارائه میدهد، بسیار دیالکتیکی تر از نظرات پلخانف و کائوتسکی است.»(همانجا)
 تا اینجای کار، نه پلخانف و نه کائوتسکی بهره ای از دیالکتیک و در هیچ سویی از آن نبرده بودند؛ تا اینجا، لنین پیرو «ماتریالیسم عامیانه» بود، اما یکدفعه نه تنها پلخانف و کائوتسکی دیالکتیکی فکر میکرده اند، بلکه لنین از آنها دیالکتیکی تر میاندیشیده است!؟ و
« دست آخر برای پرهیز از سوء تعبیر احتمالی، ما به هیچ وجه قصد نداشته ایم بگوییم که لنین «تزهای آوریل» را از منطق هگل استنتاج کرد. این تزها محصول تفکری انقلابی و واقع گرایانه در مواجهه با اوضاع جدید است: جنگ جهانی، وضعیت عینی انقلابی که این جنگ در اروپا خلق کرد، انقلاب فوریه، شکست سریع تزاریسم، ظهور چشم گیر شوراها. تزها نتیجه آن چیزی است که جوهر روش لنین را میسازد: تحلیل مشخص از شرایط مشخص. مطالعه انتقادی هگل به لنین کمک کرد تا خود را از نظریه ی انتزاعی و ساخته و پرداخته شده یعنی شبه راست کیشی پیش دیالکتیکی بین الملل دوم برهاند که برای تحلیل مشخص دست و پا گیر بود...(همانجا، ص 50- 49)
 باری، برای کسی که آثار لنین را از همان سالهای نخستین درگیری در مبارزه طبقاتی دنبال کرده باشد روشن است که اولا لنین همواره با پلخانف منشویک در مبارزه بود( علیرغم اتحادهایی که با وی داشت) بویژه بدلیل اینکه پلخانف در تحلیل مشخص از شرایط مشخص، آغشته به لیبرالیسم عمیق بود و همچنین با کائوتسکی بویژه از زمانی که وی در جدال با برنشتین و رویزیونیسم  ضعفهایی از خود نشان داد(و باز علیرغم وحدت هایی که وجود داشت) و این تضادها بین لنین و این رهبران، ریشه های معینی در نوع فهم و درک مارکس و انگلس و کلا مارکسیسم داشت. دوما « این تفکر انقلابی و واقع گرایانه  و این تحلیل مشخص از شرایط مشخص» از همان زمانها وجود داشته است و بویژه در  سالهای نگارش دو تاکتیک...  که در گیرودار انقلاب 1907-1905 نگاشته شد؛ گرچه مانند هر چیز دیگری در جهان این ویژگی در لنین، میتوانست تکوین و تکامل یابد و گستره ای همه جانبه تر و ژرفتر بگیرد.
ادامه دارد.
م- دامون
شهریور و مهر 96
یادداشتها
1-  یکی از فرازهای این تکامل، همگونی ویژه این دو انقلاب در کشورهای زیر سلطه و بویژه در انقلاب چین بوده است. در انقلاب چین دو مسئله دارای اهمیت شکل گرفت: یکی وحدت کارگران با دهقانان و دیگری وحدت مشروط و توام با مراقبت با بورژوازی ملی. نکته مهم این است که در این انقلاب، وحدت با دهقانان هرگز قطع نمیشود و همواره تداوم دارد، درحالیکه وحدت با بورژوازی ملی موقتی بوده و زمانی که بورژوازی به دشمن میپوندد، از صف خلق خارج میشود. نکته مهم دیگر در این انقلابات، برقراری حکومت جمهوری دمکراتیک خلق است که  شکل تکامل یافته «دیکتاتوری کارگران و دهقانان»میباشد. و بالاخره نکته آخر این است که در این کشورها دو انقلاب به هم پیوسته اند و گرچه تمایزات خاص و صف بندی های طبقاتی خاص خود را دارند، اما در یکی از آنها یعنی انقلاب دموکراتیک، طبقه کارگر از موضع زیر سلطه به موضع قدرت میرسد، اما در دیگری  یعنی در انقلاب سوسیالیستی، خود طبقه کارگر به عنوان قدرت مسلط، دست به این  انقلاب میزند. مائو در بخشی از یادداشتهای خود در نقد کتابی درباره اقتصاد شوروی با نام«از انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی – چند مسئله»  به رابطه ی دو انقلاب اشاره میکند:
«در پایان صفحه ٣٣۰، كتاب به بحث مسئله گذاراز انقلاب دمكراتیك به انقلاب سوسیالیستی می پردازد ولی نحوه عملی شدن این گذاررا به روشنی تبیین نمی كند. انقلاب اكتبر یك انقلاب سوسیالیستی بود كه درعین حال باقیمانده وظایف اتقلاب بورژوا- دمكراتیك را نیزانجام داد. بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اكتبر كلیه اراضی ملی اعلام شد. البته به فرجام رساندن انقلاب بورژوا- دمكراتیك در زمینه ارضی مدتی به طول انجامید.
در دوران جنگ آزادیبخش، چین وظایف انقلاب دمكراتیك را انجام داد. بنیانگزاری جمهوری خلق چین در سال ۱۹۴۹ نشانگر پایان انقلاب دمكراتیك و آغاز گذار به سوسیالیسم بود. سه سال طول كشید تا اصلاحات ارضی به مرحله ی اجرا در آمد، ولی درهمان زمان كه جمهوری خلق چین بنیان گرفت، ما مؤسسات سرمایه داری بوركراتیك را مصادره كردیم كه حدود هشتاد درصد سرمایه ی ثابت صنایع و حمل نقل ما را تشكیل می داد و آنرا درمالكیت تمام خلق قراردادیم.
در دوران جنگ آزادیبخش، ما هم شعارهای ضد سرمایه داری بوركراتیك و هم شعارهای ضد امپریالیستی و ضد فئودالی طرح كردیم. مبارزه علیه سرمایه داری بوركرات سرشتی دوگانه داشت: از آنجا كه این مبارزه در حكم مخالفت با سرمایه داری كمپرادور بود. سرشتی دمكراتیك -انقلابی داشت ،  ولی از آنجا كه در حكم مبارزه با بورژوازی بزرگ نیز بشمار می رفت ، ازسرشتی سوسیالیستی هم برخوردار بود.»


۱۳۹۶ شهریور ۳۰, پنجشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (20)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (20)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

لنین و نفی نظریه ی ترتسکیستی «تزار نه، حکومت کارگری»
در بخش پیش ما این عبارت را از لووی آوردیم: «از این رو بی علت نبود که کامنف«بلشویک قدیمی» لنین را در آوریل 1917«ترتسکیست»دانست».(اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، پیشن، ص49)
اکنون میخواهیم  ببینیم که چرا بر خلاف نظر لووی، کامنف، کاملا «بی علت» بود که لنین را چنین خطاب کند، و نیز لنین در همان زمان چه نظری درباره شعاراصلی  ترتسکی یعنی «تزار نه، حکومت کارگری»  ارائه میدهد. شعاری که  درعین حال با تبدیل به شعاری عام برای تمامی انقلاباتی که نیاز به انقلاباتی دو مرحله ای  دارند، تبدیل به یکی از مشخصه های اساسی ترتسکیسیم بویژه در کشورهای تحت سلطه و مستعمره  شد.  
لنین در همان  نامه درباره تاکتیکها  و در ادامه مباحث خویش مینویسد:
«ولی آیا ما در خطرسقوط به ذهن گرایی، در خطر انتظار رسیدن یک انقلاب سوسیالیستی به وسیله «پرش» از انقلاب بورژوا - دموکراتیک نیستیم- که هنوز کامل نشده و هنوز جنبش دهقانان را تا به آخر پیش نبرده است؟
ممکن بود که من متحمل این خطر میشدم، اگر میگفتم «تزار نه، بلکه یک حکومت کارگری ولی من این را نگفتم،»(  خوب دقت کن جناب لووی! این لنین است که علیه نظریه ی ترتسکی تو سخن میگوید) من چیز دیگری گفتم، من گفتم که هیچ دولت دیگری (با حذف یک دولت بورژوایی)
نمی تواند در روسیه وجود داشته باشد بجز دولت شوراهای نمایندگان کارگران، کارگران کشاورزی، سربازان و دهقانان. من گفتم که اینک قدرت در روسیه میتواند از گوچکوف و لووف فقط به این شوراها منتقل شود. و در این شوراها، چنانچه بخواهیم یک اصطلاح علمی مارکسیستی، یک توصیف طبقاتی و نه یک توصیف عامیانه و سطحی را بکار بریم، این دهقانان و سربازان و در واقع خرده بورژوازی است که مسلط میباشد. 
من درتزهایم، علیه پرش از روی جنبش دهقانی، که هنوز عمرش به سر نیامده یا جنبش خرده بورژوایی بطور کلی، و علیه هر نوع بازی «قاپیدن قدرت»توسط یک دولت کارگری، علیه هر نوع ماجراجویی بلانکیستی، مطلقا از خودم مراقبت کرده ام. زیرا که من با کنایه به تجربه کمون پاریس اشاره کرده ام. و این تجربه ، همانطور که میدانید، و همانطور که مارکس  به تفصیل در 1871 و انگلس در 1891 ثابت کرده اند، مطلقا بلانکیسم را رد میکند و مطلقا حاکمیت مستقیم، بلاواسطه و بدون تردید اکثریت و فعالیت توده ها را، فقط تا آن حدی که اکثریت خودش آگاهانه عمل کند، تضمین میکند.»(نامه درباره تاکتیکها، پیشین، تمامی تاکیدها از لنین است).
همان گونه که میبینیم در اینجا، یک بار دیگر لنین خط و مرز دقیق و روشنی میان دیدگاه خود با دیدگاه ترتسکیستی یعنی شعار«تزار نه، حکومت کارگری» میکشد. و کسانی مانند میشل لووی که آسمان و ریسمان میبافند تا لنین را با مشتی نقل قول ثنار سی شاهی از مشتی ترتسکیست، یا افرادی ناآگاه از تاکتیکهای مارکسیستی- لنینستی و یا مغرض، «ترتسکیست شده » جا بزنند، باید هم  در مورد این گونه بیانات لنین زبان در کام کشند و همچون موجوداتی حقیر سکوت کنند تا عمق گنداب تحریف هایی را که در آن وول میخورند، آشکار نسازند.
لنین در این گفته های خود همچنین خط فاصل مشخصی میان دو دیدگاه ذهنی گرایی و عینی گرایی میکشد. پرشی از انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی در میان نیست. «قاپیدن قدرت» در میان نیست. آنچه باید تغییر کند تاکتیکهای ما در مورد انتقال از یک مرحله به مرحله دیگر با توجه به شرایط مشخصی است که بوجود آمده است.
اما شرایط مشخصی که موجود است کدامند:
وجود دو قدرت کنار یکدیگر. یکی قدرتی که در دست  بورژوازی لیبرال است. و دیگری قدرت کارگران و دهقانان. آنچه لنین شعار آنرا میدهد، انتقال تمامی قدرت بدست قدرت دوم یعنی  شوراهای کارگران و دهقانان است.(1) و آنچه لنین میگوید این است که« در این شوراها، ...این دهقانان و سربازان و در واقع خرده بورژوازی است که مسلط میباشد». بنابراین و از دیدگاهی معین حتی در این هنگام، انقلاب هنوز درون چارچوب انقلابات  بورژوا- دموکراتیک، گرچه نه نوع کهن آن، قرار دارد.
لنین در مورد چرایی و چگونگی موجودیت قدرت دیکتاتوری کارگران و دهقانان چنین میگوید:
« نباید فراموش کرد که در واقع در پتروگراد، قدرت در دست کارگران و سربازان است؛ دولت جدید بر علیه آنها خشونت بکار نمیبرد و نمیتواند ببرد، زیرا که هیچ پلیسی، هیچ ارتشی، نیست که در خارج از مردم قرار داشته باشد، هیچ دستگاه اداری نیست که با قدرت در بالای سر مردم قرار داشته باشد. و این واقعیتی است، آن نوع واقعیت که ویژگی دولتی به سبک کمون پاریس است. این واقعیت با طرحهای قدیمی جور در نمیآید. انسان باید بداند که چگونه طرحها را با واقعیات وفق دهد، بجای اینکه کلماتی که اکنون بی معنی شده ند درباره یک «دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان» بطور کلی را تکرار کند.»(همانجا، تاکیدها از لنین است).
به این ترتیب، اشکال در دادن چنین شعاری، خواه در 1905 و خواه در 1917 نبوده و نیست. اشکال در دو مرحله ای بودن انقلاب و نخستین بودن مرحله ی انقلاب بورژوا - دمکراتیک نیست. اشکال در طرح «قدیمی» نبوده است. اشکال در تجزیه و تحلیل واقعیت زنده است. شرایط عینی، دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان را به واقعیت تبدیل کرده است، اما نه آنچنان که در طرح پیشین (در 1905) وجود داشت. مثلا همچون یک قدرت تک و مستقل، که یا از نظر زمانی پیش از دیکتاتوری بورژوازی بیاید و بطور کلی همچون مانعی برای تحقق دیکتاتوری بورژوازی شود و خود اساسا به عنوان شکل جانشین چنین دیکتاتوری ای در انقلاب  دموکراتیک نوع نوین و همچون واسطه ی انتقال از انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی عمل کند، و یا اینکه (از نظر زمانی) پس از آن و باز همچون قدرتی تک و بی رقیب بیاید. چنین دیکتاتوری ای درست در کنار دیکتاتوری بورژوازی اعلام موجودیت کرده است. بنابراین مشکل در طرح لنینیستها نبوده  و نیست. مشکل  در این است که چگونه «طرحها را با واقعیات وفق» دهیم.
پس زمانی که لنین میگوید: «کسی که امروز فقط از دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان صحبت میکند از زمان عقب افتاده است و بر اساس این واقعیت عملا موضع خرده بورژوازی را اتخاذ میکند، این فرد سزاوار آن است که به موزه عتیقه های «بلشویکی» پیش از انقلاب سپرده شود.( به این موزه، موزه «بلشویک های قدیمی »هم میتوان گفت)»به هیچوجه منظورش آن چیزی نیست که لووی ترتسکیست وانمود میکند. یعنی همان وداع با گذشته ی غیر دیالکتیکی و مزخرفاتی از این گونه، بلکه منظورش این است که این دیکتاتوری اکنون در مقابل همه در واقعیت موجودیت یافته است.
نقد لنین از هذیان های کامنف
لنین در نامه درباره تاکتیکها به گونه ای ویژه به نظرات کامنف  نیز میپردازد و مینویسد:
«رفیق کامنف مینویسد: «در مورد نقشه کلی رفیق لنین، از آنجایی که از این فرض حرکت میکند که انقلاب بورژوا- دمکراتیک کامل شده و بر تبدیل بلافاصله  این انقلاب به انقلاب سوسیالیستی اتکاء دارد، به نظر ما قابل پذیرش نیست».
دو اشتباه بزرگ در اینجا هست:
اول- مسئله «کامل شدن انقلاب بورژوا- دمکراتیک به نحو غلطی مطرح شده است. مسئله به نحوی انتزاعی، ساده، و اگر بتوان گفت، تک رنگ مطرح شده است که با واقعیت عینی تطبیق نمی کند.  طرح سئوال به این نحو که در حال حاضر«آیا انقلاب بورژوا – دمکراتیک کامل شده» و هیچ چیز دیگری نگفتن، به این معنی است که مانع دیدن حقیقت بی نهایت پیچیده شویم که حداقل دورنگ است. این در عالم تئوری است. در عمل این به معنی تسلیم شدن ناگزیر به انقلابیگری خرده بورژوازی است.
در حقیقت، واقعیت به ما هم انتقال قدرت به دستان بورژوازی (انقلاب «کامل شده»بورژوا – دمکراتیک از نوع معمولی) و هم دوشادوش دولت واقعی، وجود یک دولت موازی را نشان میدهد که نشان دهنده «دیکتاتوری انقلابی- دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان» است. این«دولت دوم»خودش قدرت را به بورژوازی واگذار کرده، خودش را با زنجیر به دولت بورژوایی بسته است.
آیا فرمول بلشویکی قدیمی رفیق کامنف که میگوید «انقلاب بورژوا – دمکراتیک کامل نشده است» این واقعیت را در بر میگیرد؟
نه نمیگیرد. این فرمول کهنه است. اصلا خوب نیست. مرده است و فایده ای ندارد که بکوشیم آنرا احیا کنیم.»(همانجا).
اینجا نیز همان نکاتی که ما پیش از این درباره آنها صحبت کردیم مطرح است. لنین از فرمولی که کهنه است حرف میزند. نه از فرمولی که «نادرست» بوده است. کهنه شدن آن بوسیله شرایط عینی صورت گرفته است. انقلاب بورژوا– دموکراتیک در روسیه از نقطه نظر تصرف قدرت سیاسی از هر جنبه که نگاه کنیم، کامل شده است. خواه از جنبه انقلاب بورژوا - دمکراتیک نوع معمولی  یا نوع کهن آن که بوسیله بورژوازی رهبری میشد و خواه از جنبه نوع نوین آن یعنی وجود «دولت کارگران و دهقانان« یا نوع «غیر معمولی» و یا نوین چنین انقلابی. نکته مرکزی، دیگر در موجودیت این دیکتاتوری اخیر نیست. زیرا این دیکتاتوری موجودیت یافته است. مشکل این نیست که این  دیکتاتوری نمیتواند دیکتاتوری خود را اعمال کند؛ زیرا میتواند چنین کند و هیچ نیروی مسلحی بالای سر آن نیست که بتواند مانع آن گردد. مشکل این است که بجای اینکه بازمانده ی  قدرت را از بورژوازی بگیرد، و دولت آنرا ساقط کند، خود داوطلبانه قدرت عظیم خود را به بورژوازی واگذار کرده است. واگذاری ای که دلایل اصلی آن ناآگاهی توده های وسیع خرده بورژوازی و همچنین بخشهای مهمی از طبقه کارگر نسبت به بورژوازی و سازمانیابی عموما بهتر طبقه ی اخیر نسبت به آنها است. اینجا نیز صحبت بر سر تئوری ها و تاکتیک های  نادرست گذشته و یا «مارکسیسم گذشته» و تعویض آن با چرندیات ترتسکیستی «تزار نه، حکومت کارگری»  و مزخرفاتی که لووی سرهم میکند، در میان نیست.  
لنین ادامه میدهد:  
«دوم - یک مسئله عملی. چه کسی میداند که آیا هنوز هم در حال حاضر ممکن است که «دیکتاتوری انقلابی- دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان»ویژه که از دولت بورژوایی جدا باشد، در روسیه ظاهر بشود. تاکتیکهای مارکسیستی نمیتوانند بر اساس نادانسته ها استوار شوند.
ولی اگر این هنوز ممکن باشد، آنگاه یک راه به سوی آن وجود دارد، یعنی جدایی بلافاصله، قاطع و برگشت ناپذیر عناصر کمونیست پرولتری از عناصر خرده بورژوا.
زیرا که تمامی خرده بورژوازی، نه بطور اتفاقی، بلکه از روی ضرورت به طرف شوینیسم(= دفاع گرایی) گرویده است، به طرف «پشتیبانی» از بورژوازی ، به سوی وابستگی به آن، به سوی ترس از اینکه مجبور شود بدون آن کاری بکند، و غیره و غیره.
چگونه میتوان خرده بورژوازی را، اگر حتی هم اکنون بتواند قدرت را در دست گیرد، ولی این را نخواهد ، به سوی قدرت «هل» داد؟...»(همانجا).
بیانات لنین کاملا روشن است و بویژه باز با خط و مرز مشخص با تبدیل فوری انقلاب به انقلاب سوسیالیستی و بویژه باز با چیزی که کامنف لنین را دچار آن میبیند، یعنی «ترتسکیست شدن».  نکته ای که ازجهت بحث ما نیاز به تاکید دارد، اشاره لنین به بخشی از نظرات خود در کتاب دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک است. لنین ضمن همین بحث با کامنف اشاره ای هم به نظر ارائه شده در آن کتاب میکند:
«اتفاقا، در رابطه با «فرمول»دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان، لازم به گفتن است که در «دو تاکتیک»(ژوئیه 1905)، من نکته ای را با تاکید مطرح کردم...«مثل هر چیز دیگری در دنیا، دیکتاتوری انقلابی- دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان، گذشته و آینده ای دارد. گذشته اش حکومت مطلقه، سرواژ، سلطنت و امتیاز انحصاری است... آینده اش مبارزه علیه مالکیت خصوصی، مبارزه کارگر روزمزدی علیه کارفرما، مبارزه برای سوسیالیسم است...»
اشتباه رفیق کامنف در این است که حتی در سال 1917 او تنها گذشته دیکتاتوری انقلابی- دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان را میبیند. در واقع آینده اش اکنون هم اکنون شروع شده است، زیرا که منافع و خط مشی های کارگر مزدی و خرده مالک، حتی در مورد چنین مسئله مهمی مثل «دفاع گرایی» و مسئله برخورد نسبت به جنگ امپریالیستی، هم اینک در واقع از یکدیگر جدا شده اند.
این مرا به دومین اشتباه استدلال رفیق کامنف که در بالا ذکر شد، میکشاند. او از من انتقاد میکند، میگوید که «اتکا» نقشه من بر»تبدیل فوری این انقلاب [بورژوا – دمکراتیک] به انقلاب سوسیالیستی» است.
این درست نیست. من نه تنها بر«تبدیل فوری» انقلاب ما به یک انقلاب سوسیالیستی «اتکا» نمی کنم، بلکه در موقعی که در تز شماره 8 بیان میکنم که «وظیفه فوری ما این نیست که سوسیالیسم را «بر پا...»کنیم  در واقع بر علیه این امر اخطار میکنم.
آیا روشن نیست آن کسی که بر تبدیل فوری انقلاب ما به یک انقلاب سوسیالیستی تاکید میکند، نمیتواند مخالف وظیفه فوری مطرح کردن سوسیالیسم باشد؟(همانجا)
می بینیم که کامنف  در اشتباه مطلق است، زمانی که لنین را «ترتسکیست» شده میخواند. کامنف  یک اپورتونیست خرده بورژوا است، اما در مقایسه با او، لووی، ترتسکیست  تحریف گر و مزدور امپریالیستها است که میخواهد به هر قیمتی که شده لنین را «ترتسکیست» شده نشان دهد و حقانیت نسخه ترتسکیستی خود را برای انقلابات(بویژه انقلابات درکشورهای که نیاز به انقلاب دومرحله ای دارند یعنی کشورهای زیر سلطه ی امپریالیستها) ثابت کند. عمق دریوزگی و حقارت لووی این است که تنها به بیان آن عبارت از زبان کامنفی که خود در معرض شدیدترین انتقادات از جانب بلشویکهای لنینیست بود، میپردازد، اما حاضر نیست حتی به یکی از پاسخ های لنین به کامنف اشاره ای بکند!
کمون پاریس
لووی مینوسد:
«نفی صریح و رسمی کمون پاریس در دو تاکتیک به عنوان مدلی برای انقلاب روسیه درونمایه دیگری است که حکایت از مانع روش شناختی دارد که ماهیت تحلیلی این نوع مارکسیسم ببار میآورد. بنا به نظر لنین کمون به این دلیل به راه خطا رفت چون «قادر نبود میان عناصر انقلاب دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستی تمایز قائل شود» چون «میان وظایف مبارزه برای جمهوری و وظایف مبارزه برای سوسیالیسم سر در گم مانده بود- از این رو دولت ما(دولت موقت انقلابی آتی- مولف) نباید مانند دولت کمون باشد». بعدا خواهیم دید که این نکته یکی از آن مسائل دشواری بود که لنین پیرامون آن به بازنگرش دردناک «بلشویسم قدیمی» در آوریل 1917 مجبور شد.»(اهمیت گسست لنین...، ص39-38، همچنین نگاه کنید به ص 47 که در آنجا لووی از اینکه لنین هنگام انتقاد از کمون« زندانی مارکسیسم گذشته» بوده است، دم میزند).
بنابراین، از نظر لووی لنین خود نیز جزء «بلشویسم قدیمی» است؛ بلشویسمی که نه شرایط عینی ای که شعارهای آنها را تحقق بخشیده، آن شعارها را کهنه  و قدیمی کرده، بلکه چون آن شعارها اشکال داشته اند، در مقابل دیدگاه نوین،«ماتریالیسم عامیانه» و «قدیمی» به شمار آمده اند. لووی«تفاوت» نظر لنین را در مورد کمون پاریس در دو زمان متفاوت به عنوان نمونه ای ازاین دو دیدگاه قید میکند. اکنون به بررسی این مسئله بپردازیم که لنین از چه دیدگاهی به کمون توجه میکند.
نخست به برخی از فرازهای نظرات لنین در مورد کمون توجه میکنیم:
لنین در تزهای آوریل به کمون اشاره میکند:
«در مورد روش نسبت به دولت و خواست ما درباره "دولت- کمون"»(منتخب آثار چهارجلدی، جلد سوم، درباره وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر، ص11، تاکید از لنین است)
و سپس در همین تزها چنین مینویسد:
«البته فریاد زدن، ناسزا گفتن، فغان کردن به مراتب آسانتر از اینست که سعی شود چگونگی قضاوت مارکس و انگلس در سالهای 1871،1872،1875 درباره تجربه کمون پاریس و درباره اینکه چه دولتی برای پرولتاریا لازمست؟ ذکر شود، ایضاح گردد و بیاد آورده شود. آقای پلخانف مارکسیست سابق از قرار معلوم مایل نیست مارکسیسم را یاد نماید.» (همانجا، ص 13) تا اینجا نه صحبتی از اشتباهات کمون  در مورد درهم کردن وظایف دموکراتیک و سوسیالیستی است و نه چیزهایی از این گونه. صحبت صرفا بر سر شکل دولتی است که پرولتاریا لازم دارد.
کمی بعد لنین در مقاله ی درباره قدرت دوگانه پس از بیان وجود قدرت دوگانه، اندیشه اصلی خود را در مورد دولت نوع کمون به روشنی بیشتری شرح میدهد:
«ترکیب طبقاتی این حکومت دیگر، چگونه است؟ پرولتاریا و دهقانان(که به لباس سربازان ملبس هستند). خصلت سیاسی این حکومت چیست؟ دیکتاتوری انقلابی یعنی قدرتی که مستقیما بر تصرف انقلابی و ابتکار بلاواسطه توده های مردم از پایین متکی است نه بر قانون صادره از سوی یک قدرت متمرکز دولتی. این قدرت حاکمه بکلی غیر از آن نوعیست که بطور کلی در جمهوری پارلمانی بورژوا دموکراتیکی که تا کنون تیپ عادی بشمار میرفت و در کشورهای پیشرفته اروپا و آمریکا حکمفرماست، دیده میشود. چه بسا این نکته را فراموش میکنند و چه بسا در آن تعمق نمیورزند و حال آنکه تمام کنه مطلب اینجا است.  این قدرت از همان نوع کمون 1871 پاریس است. مشخصات اصلی این نوع:1) منبع قدرت- قانونی نیست که قبلا در پارلمان مورد بحث قرار گرفته و به تصویب آن رسیده باشد، بلکه ابتکار مستقیم توده های مردم از پایین و در محلها و باصطلاح رایج «تصرف»مستقیم است؛2) تسلیح مستقیم تمام مردم بجای پلیس و ارتش، که موسساتی جدا از مردم و در نقطه مقابل مردم هستند. در شرایط وجود این قدرت نظام امور در کشور به توسط خود کارگران   و دهقانان مسلح  و خود مردم مسلح حفظ میشو؛3) مستخدمین دولت و دستگاه بوروکراتیک نیز یا جای خود را به قدرت بلاواسطه ی ناشی شده از مردم میدهند و یا حداقل تحت کنترل مخصوص قرار میگیرند و نه تنها انتخابی میگردند، بلکه با اولین درخواست مردم قابل تعویض خواهند بود، یعنی تا مقام عاملین ساده تنزل میکنند. و از قشر ممتاز دارای «مقاماتی»با حقوق عالی، بورژوایی، به کارگرانی از «رسته »مخصوص بدل میشوند که حقوق آنها از حقوق معمولی یک کارگر خوب بالاتر نخواهد بود.
ماهیت کمون پاریس که نوع مخصوصی از دولت است، در همین و فقط در همین است. آقایان پلخانف(این شوینیستهای علنی که به مارکسیسم خیانت کرده اند) و کائوتسکی ها(این «مرکزیون» که بین شوینیسم و مارکسیسم در نوسانند) و بطور کلی تمام سوسیال دموکراتها و سوسیال رولوسیونرها و غیره که امروز حکمفرمایی میکنند این نکته را فراموش نموده و مورد تحریف قرار داده اند.
و...« این اشخاص... نمیخواهند در این باره فکر کنند که شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان یعنی چه.  آنها نمیخواهند این حقیقت عیان را ببینند که تا آنجا که این شوراها وجود دارند و تا آنجا که این شوراها قدرتی هستند، در روسیه دولتی از نوع کمون پاریس وجود دارد.(همانجا، درباره قدرت دوگانه، ص17-15)
 و بالاخره در نامه هایی درباره تاکتیکها لنین مینویسد:
«نباید فراموش کرد که در واقع در پتروگراد، قدرت در دست کارگران و سربازان است؛ دولت جدید بر علیه آنها خشونت بکار نمی برد و نمیتواند ببرد، زیرا که هیچ پلیسی، هیچ ارتشی نیست که در بالای سر مردم قرار داشته باشد.و این واقعیتی است، آن نوع واقعیت که ویژگی دولتی به سبک کمون پاریس است.»(نامه در باره تاکتیکها، تاکید از لنین است)
«... در حالی که من با دقتی که هر نوع امکان سوء تعبیر را از بین میبرد، از نیاز به دولت در این دوره حمایت میکنم، اگر چه مطابق با مارکس و درسهای کمون، من از دولت معمولی پارلمانی بورژوایی حمایت نمیکنم، بلکه از دولتی بدون ارتش ثابت، بدون پلیس مخالف با مردم، بدون یک سیستم اداری که در بالای سر مردم قرار داشته باشد، حمایت میکنم.»(همانجا)
در تمامی این سخنان، کوچکترین اشاره ای به آنچه نقد لنین از کمون در کتاب دو تاکتیک ... است، در میان نیست(2). به عبارت دیگر، این گونه نیست که آن نقد، مستقیم و یا غیر مستقیم  نفی شود و جای آنرا نوعی ستایش بی چون و چرا از کمون بگیرد؛ آن هم بویژه از این دیدگاه، که کمون مساوی با انقلاب سوسیالیستی است و اگر روسیه به دولتی از نوع کمون احتیاج دارد، به این معنی است که  هر گونه تمایزی بین دو مرحله انقلاب بی معنا است و صرفا یک انقلاب  یعنی انقلاب سوسیالیستی باید انجام داد. در حقیقت عدم نفی آن نقد، که خود اساسا متکی به نقد مارکس و انگلس از اشتباهات و ضعفهای کمون بود، در تمامی مباحثی که در نامه های از دور، تزهای آوریل، و نامه در باره تاکتیکها آورده ایم و تمامی تفکیکهایی که لنین بین وظایف دموکراتیک و سوسیالیستی انقلاب میگذارد، کاملا آشکار است.
در آنچه از لنین، بویژه از مقاله درباره قدرت دوگانه آوردیم، لنین از دیدگاهی دیگر، از دیدگاهی که وجوه قدرتمند کمون پاریس را در بر دارد، به آن میپردازد و از این جنبه ها کمون پاریس را برجسته میکند. جنبه هایی که تمامی اپورتونیستها و رویزیونیستها  عامدانه بدست فراموشی سپرده اند و لنین در 3 مورد خود آنرا به شکلی روشن بیان میکند.  این جنبه ها عبارتند از:
منبع قدرت، قانون پارلمانی نیست بلکه ابتکار مستقیم توده های مردم از پایین است؛ تسلیح مستقیم تمام مردم بجای پلیس و ارتش، و اداره امور کشور بوسیله خود کارگران و دهقانان مسلح؛ و بالاخره مستخدمین دولت و دستگاه بوروکراتیک نیز باید جای خود را به قدرت بلاواسطه ی ناشی شده از مردم دهند. اجرای این وجوه  دولت نوع کمون بوسیله دیکتاتوری کارگران و دهقان( و یا دیکتاتوری کارگران و دهقانان تهیدست) خواه انقلاب هنوز در مرحله دموکراتیک آن باشد و خواه در مرحله ی سوسیالیستی آن امری ضروری است. 
برحسته کردن این جنبه های تجارب کمون، بر خلاف نظر لووی، نه این معنا را دارد که لنین میخواهد انقلاب بورژوا دموکراتیک را نفی کند و نه اینکه  سریعا انقلاب سوسیالیستی کند. اینجا مثلا، به جای اینکه گفته شود کمون پاریس« قادر نبود میان عناصر انقلاب دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستی تمایز قائل شود» این چنین گفته نمیشود که  قادر بود چنین تمایزی بگذارد، و یا اساسا چنین تمایزی درست نیست که گذاشته شود، و یا اینکه  یک راست باید انقلاب سوسیالیستی کرد؛ و یا برای نمونه، بجای اینکه گفته شود«میان وظایف مبارزه برای جمهوری و وظایف مبارزه برای سوسیالیسم سر در گم مانده بود»، این چنین گفته نمیشود که در این خصوص کمون کاملا درست عمل کرد و هیچ سردرگمی در آن وجود نداشت. اشاره به حکومتی از نوع کمون بوسیله لنین و مدل قرار دادن آن برای طبقه ی کارگر روسیه، به هیچوجه چنین مضمونی را ندارد که لنین نظرات خود را در مورد این گونه اشتباهات کمون تغییر داده و اینک باور آورده که اینها اشتباه نبوده اند. خیر! در واقع هیچکدام از این نقدهای پیشین نه تنها نفی نمیشود، بلکه با دقت فراوان و  بدرستی از جزیی ترین آنها، درس گرفته شده و در عمل انقلاب روسیه بکار بسته میشود.
 اگر لنین در آن زمان میگوید  که «از این رو دولت ما(دولت موقت انقلابی آتی- مولف) نباید مانند دولت کمون باشد» درست از همین جنبه هاست و اگر اکنون میگوید ما به دولتی از نوع کمون نیاز داریم از جنبه هایی دیگر است.
اما لووی به گونه ای سالوسانه این گونه قلمداد میکند که گویا لنین تمامی نظراتی که در مورد ضعفها، کمبودها و اشتباهات کمون داشته، و معتقد بوده که از آن جنبه ها، حکومت کارگران و دهقانان نباید مانند کمون باشد را پس گرفته، و اگر اکنون آن به عنوان مدلی برای انقلاب روسیه و طبقه کارگر قرار میدهد از تمامی جنبه هاست. سالوسی لووی بویژه آنجاست که میخواهد مدل قرار دادن کمون را، نفی انقلاب دو مرحله ای و باور آوردن لنین به نظریه ترتسکیستی انقلاب یک مرحله ای سوسیالیستی جا بزند.
ادامه دارد.
م- دامون
شهریور 96
یادداشتها
1-  اساس تاکتیک لنین برای انتقال به انقلاب سوسیالیستی، بر کار توضیحی و اقناع کننده و بر مبنای احتیاجات عملی توده ها  استوار است:«من در این تزها، صراحتا مسئله را به مبارزه برای نفوذ درون شوراهای نمایندگان کارگران، کارگران کشاورزی، دهقانان و سربازان، محدود کردم، به این منظور که هیچ سایه شکی دراین باره باقی  نماند، من دوبار در این تزها بر نیاز به کار پیگیر «توضیحی» صبورانه که «با احتیاجات عملی توده ها وفق داده شده باشد» تاکید کردم.»
2-  در کتاب دو تاکتیک... اشارات لنین به کمون پاریس از آن روی است که منشویکهای اپورتونیست بگونه ای فرمالیستی در قطعنامه خود از«کمون های انقلابی» نام برده بودند. لنین نظر خود را چنین بیان میکند:                                                                                               «معنی «کمونهاى انقلابى» چيست؟ آيا فرقى ميان اين مفهوم و «حکومت انقلابى موقت» هست و اگر هست در چيست؟ آقايان کنفرانس‌چى‌ها خودشان هم اين موضوع را نميدانند. آشفته‌فکرى انقلابى بطورى که اغلب ديده ميشود آنها را به مرحله جمله‌بافى انقلابى ميکشاند. آرى، استعمال کلمه «کمون انقلابى» در قطعنامه نمايندگان سوسيال دمکراسى فقط يک جمله‌بافى انقلابى است و لاغير. مارکس به دفعات اين قبيل جمله‌بافى‌ها را، که به وسيله آنها با اصطلاحات «فريبنده و جذاب» مربوط به دوران سپرى شده، به روى وظايف آينده پرده ميکشند تقبيح نموده است. فريبندگى و جذابيت يک اصطلاح که نقش خود را در تاريخ بازى کرده است، در چنين مواردى جنبه زينت‌آلات بدلى پُر زرق و برق را پيدا ميکند که زيب پيکر عروسک پر سر و صدايى کرده باشند. ما بايد به کارگران و به تمام مردم با صراحت و بدون ذره‌اى ابهام بفهمانيم براى چه ما ميخواهيم حکومت انقلابى موقت تشکيل دهيم، و اگر فردا قيام مردم که اکنون آغاز گرديده پيروزمندانه خاتمه پذيرد و ما به قطعى‌ترين طرزى در حکومت نفوذ داشته باشيم چه اصلاحات بخصوصى را عملى خواهيم نمود؟ اين است پرسشهايى که در برابر رهبران سياسى قرار دارد.
کنگره سوم حزب کارگر سوسيال دمکرات روسيه در کمال وضوح به اين پرسشها پاسخ ميدهد و برنامه کامل اين اصلاحات را که عبارت است از برنامه حداقل حزب ما تعيين مينمايد. ولى کلمه «کمون» هيچ پاسخى به اين پرسش‌ها نداده فقط مغز را با آوازى دور دست... يا آواز دُهُل مانندى آکنده مينمايد. به همان نسبتى که فرضا کمون سال ١٨٧١ پاريس در نزد ما عزيز و گرامى است به همان اندازه هم ما کمتر مجازيم، بدون تجزيه و تحليل اشتباهات و شرايط مخصوص آن، به آن استناد ورزيم، استناد به کمون بدون تجزيه و تحليل اشتباهات و شرايط مخصوص آن، تکرار عمل نابخردانه بلانکيست‌ها است که از هر عمل کمون(در «بيانيه سال ١٨٧٤» خود) ستايش ميکردند... و به همين جهت هم انگلس آنها را مورد استهزاء قرار ميداد. اگر کارگرى از يکى از کنفرانس‌چى‌ها بپرسد اين «کمون انقلابى» که در قطعنامه از آن يادآورى ميشود چيست او چه جواب خواهد داد؟ او تنها جوابى که ميتواند بدهد اين است که در تاريخ، يک حکومت کارگرى به اين نام معروف است که دانايى و توانايى تشخيص بين عوامل دمکراتيک و سوسياليستى را نداشت، وظايف مبارزه در راه جمهورى و مبارزه در راه سوسياليسم را با يکديگر مخلوط مينمود، از عهده حل مسأله تعرض جدّى جنگى بر ضد ورساى بر نيامد، در مورد بانک فرانسه مرتکب اشتباه شد و آن را ضبط نکرد و قس‌عليهذا. خلاصه اعم از اينکه شما در پاسخ خود به کمون پاريس استناد جوييد يا به کمون ديگر، ناچار بايد بگوييد: اين حکومتى بود که حکومت ما نبايد مانند آن باشد، جوابى بسيار عالى است و جاى حرف هم نيست! ولى آيا سکوت در مورد برنامه عملى حزب و تدريس بيجاى تاريخ در يک قطعنامه، گواه بر درازگويى اشخاص مُلّانُقَطى و عجز و زبونى فرد انقلابى نيست؟ آيا اين نشانه اشتباهى نيست که بيهوده ميکوشيدند آن را به ما نسبت دهند؛ يعنى مخلوط نمودن انقلاب دمکراتيک با انقلاب سوسياليستى که هيچيک از «کمون‌ها» تفاوت بين اين دو را تشخيص نميدادند؟
هدف حکومت موقت (که آنقدر بيجا نام کمون به آن داده شده است) «منحصرا» بسط و توسعه قيام و ايجاد بی نظمى در دستگاه حکومت معيّن شده است. اين کلمه «منحصرا» که بمثابه بخارى است که از منجلاب همان تئورى مهمل اعمال نفوذ «فقط از پايين» متصاعد شده است بر حسب معنى لغوى خود، هرگونه وظايف ديگرى را نفى ميکند. ولى نفى وظايف ديگر با اين طريق و اين نحوه، اثبات ديگرى است بر کوته‌بينى و عدم تعقل. «کمون انقلابى» يا به عبارت ديگر حکومت انقلابى، ولو در يک شهر هم که باشد، ناگزير مجبور خواهد بود کليه امور دولتى را (ولو بطور موقت و «جزئى و اپيزوديک») انجام دهد و سر زير برف کردن در اينجا منتهاى نابخردى است. اين حکومت بايد هم به روزکار ٨ ساعته صورت قانونى بدهد، هم بازرسى کارگرى را در کارخانه‌ها برقرار سازد، هم آموزش مجانى همگانى را اجرا نمايد، هم انتخابى بودن قضات را معمول دارد، هم کميته‌هاى دهقانى را تشکيل دهد، و هم غيره و غيره . مختصر کلام اين حکومت حتما بايد يک سلسله رفرمهايى را به موقع اجرا گذارد. خلاصه کردن اين رفرمها در مفهوم «کمک به بسط و توسعه قيام» معنايش بازى با الفاظ و تشديد عمدى ابهام در آن جايى است که احتياج به وضوح کامل دارد. (منتخب آثار تک جلدی، دو تاکتیک...، ص 267-266، تاکیدها از لنین است).
ممکن است اینکه لنین میگوید «دولت ما نباید مانند آن باشد» کمی غلط انداز عمل کند وظاهرا همه ی جوانب را دربر بگیرد. اما نگاهی به بند پایانی همین قطعه نشان میدهد که اعمال بسیاری از امور دولتی در«دیکتاتوری کارگران و دهقانان» به شیوه کمون پاریس، از نظر لنین اموری هستند بسیار بدیهی، و اگریک انقلابی طبقه کارگر بخواهد خلاف آن در روسیه عمل کند، عجیب خواهد بود. همچنین نگاهی به مقاله ی درسهای کمون که  در مارس 1908 نگاشته شده و لنین بطور مشخص تری به نکات قوت و ضعفها ، کمبودها و اشتباهات کمون توجه کرده، نشان میدهد که از نظر لنین به هیچوجه نفی مطلق تجارب کمون  در میان نبوده است. از این رو اینکه دولت ما ما نباید مانند کمون باشد، صرفا از جنبه هایی معین در نظر است و نه از کلیه ی جوانب.