۱۳۹۶ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(7) بخش اول - قسمت هفتم

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(7)
بخش اول -  قسمت هفتم

انقلاب دموکراتیک نوین ایران
مسئله ماهیت انقلاب کنونی ایران یکی از دیرپاترین و مهمترین مسائل انقلاب ایران و از این رو یکی از موارد اساسی اختلاف میان مائوئیستها و جریانهای راست رویزیونیستی توده ای- اکثریتی و شبه چپ های ترتسکیست (و البته تمامی جریانهایی که نام مارکسیسم - لنینیسم را برخود نهاده اند، اما در تحلیل مسائل اقتصادی- سیاسی این انقلاب از تفکری شبه ترتسکیستی تبعیت کرده میان نظرات متضاد نوسان میکنند) میباشد.حکمت در مقاله نخست«انقلاب ایران و نقش پرولتاریا در آن» به همراه تقوایی، و در این جزوه «اسطوره بورژوازی ملی و مترقی»، این انقلاب را ظاهرا دموکراتیک ارزیابی میکند و خواهان رهبری طبقه کارگر بر آن است. اما جدای از اینکه بیان این مطلب در این جزوه ها به هیچوجه روشن و صریح نیست و آغشته به درهم آمیزی ها، باورهای متضاد، بیان نظرات  کجدار و مریز بی انتها، نوسان میان نظرات مختلف و بازی با مفاهیم و عبارات است، اما در عین حال اینها فریب هایی بزرگ بوده و به هیچوجه باورهای واقعی وی و تقوایی را بازتاب نمیدهد. این دو، صرفا به واسطه جو آن زمان جنبش چپ، بناچار در آغاز میخواستند  خود را همرنگ نشان دهند، اما پس از مدتی کوتاه، نقاب از چهره برداشته و ماهیت واقعی نظرات ترتسکیستی خود را روشن کردند. در این بخش ما مروری داریم بر این بظاهر باورها و نقاب از چهره برداشتن های بعدی.(1) 
ماهیت انقلاب ایران  در دستگاه فکری حکمت و شرکاء
 «21- 3- انقلاب کنونى ايران، با وجود حاکميت سرمايه، دقيقا به اعتبار خصلت ضد امپرياليستى خود، انقلابى دموکراتيک است...باين جهت، با وجود عمده بودن مبارزه طبقه کارگر و بورژوازى ايران، انقلاب ايران بلاواسطه انقلابى سوسياليستى نيست بلکه انقلابى دموکراتيک است.»(انقلاب ایران و نقش پرولتاریا، تمامی بازگفت های این بخش از همین مقاله است).
یکم:«با وجود حاکمیت سرمایه» و «با وجود عمده بودن مبارزه طبقه کارگر و بورژوازی... بلاواسطه انقلابی سوسیالیستی نیست». اگر «سرمایه» (بازی با مفهومی عام که برای توضیح مشخص مناسبات تولیدی در ایران کافی نیست) در ایران حاکم باشد و اگر مبارزه طبقه کارگر با بورژوازی «عمده» باشد، این انقلاب نمیتواند دموکراتیک باشد، بلکه سوسیالیستی خواهد بود.
دوم:«به اعتبار خصلت ضد امپریالیستی انقلاب» که اینجا گویا چیزی جدا از «حاکمیت سرمایه»(به معنای  حاکمیت سرمایه امپریالیستی که با سرمایه های بوروکرات – کمپرادورها در هم آمیخته است) است و رابطه ارگانیک با آن ندارد(2)، انقلاب نمیتواند  دموکراتیک باشد. میتوان انقلابی ضد امپریالیستی داشت، در عین اینکه سوسیالیستی باشد. دموکراتیک بودن انقلاب به آن تضاد اساسی ساخت اقتصادی بستگی دارد، که انقلاب خواهان حل آنست. برای مثال در کشورهای درجه دوم(غرب و شرق اروپا) تضاد  کار و سرمایه، و انقلاب سوسیالیستی خواهد بود، اما روشن است که طی  این انقلاب آنها بناچار باید علیه کشورهای امپریالیستی درجه اول نیز بایستند و بنابراین خصلت انقلاب در عین حال، نه تنها علیه سرمایه داری و امپریالیسم به مثابه امری درونی، بلکه در عین حال ضد امپریالیست به مثابه امری بیرونی نیز خواهد بود. و یا کمی دورتر، انقلاب سوسیالیستی اکتبر، در عین حال انقلابی علیه امپریالیستها بود. زیرا بسیاری امپریالیستهای اروپایی در روسیه نفوذ و منافع اقتصادی کلان داشتند، و از سوی دیگر چهارده امپریالیست به این کشور حمله کردند و جنگ داخلی ضد ارتجاع- ضد امپریالیستی را موجب گشتند.  لذا انقلاب سوسیالیستی اکتبر، با  دفاع از کشور در مقابل امپریالیسم به عنوان امری بیرونی توام گشت.
از سوی دیگر دیدگاه بالا این معنای ضمنی را در خود دارد که چنانچه انقلاب خصلت ضد امپریالیستی نداشته باشد، دموکراتیک نیست. حضرات پس از مدتی خصلت ضد امپر یالیستی انقلاب را حذف کردند و روشن است که با این حذف، خصلت انقلاب تغییر یافته و سوسیالیستی اعلام شد.   
   درست است که امپریالیسم نیروی تاثیر گذار بر، و شکل دهنده اقتصادهای عموما تک محصولی (کشاورزی و معدنی) و مونتاژی کشورهای تحت سلطه در چارچوب تقسیم کار جهانی و نافذ در اقتصاد، سیاست و فرهنگ این کشورها، و همچنین نیروی اساسی پشتیبان ساخت های عقب مانده و عناصر حاکم بر آن است، اما آنچه خصلت اساسی انقلاب(دموکراتیک یا سوسیالیستی ) را تعیین میکند، ماهیت تضاد اساسی در ساخت اقتصادی است. آیا ماهیت این تضاد بورژوایی است یا پرولتاریایی.
از سوی دیگر آنچه به انقلاب خصلت ضد امپریالیستی میدهد، حضور و تداخل امپریالیسم در این تضاد و ساخت اقتصادی است.  پرسش این است که آیا این شکل حضور به گونه ای است که به درهم آمیزی و تداوم ساختهای ترکیبی و عقب مانده پا میدهد و مانع تکامل سرمایه داری کشور تحت سلطه بطور همه جانبه است و یا اینکه  صرفا یک ساخت سرمایه داری تمام عیار را زیر تسلط منافع اساسی خویش قرار داده است؟ اگر ساخت ترکیبی و عقب مانده حاکم باشد، و تضادهایی که انقلاب باید حل کند، ماهیت بورژوایی داشته باشند، انقلاب دموکراتیک نوین همراه با خصلتی ضد امپریالیستی است، یا با آن میآمیزد. اما اگر ساخت سرمایه داری(با تفاوتهایی  نه چندان محسوس و غیر کیفی  با کشورهای امپریالیستی، یا به بیان دیگری در ساخت اقتصادی با این کشورها یگانه باشد اما در اشکال بروز این ساخت با کشورها متفاوت) باشد، انقلاب سوسیالیستی و دارای وجوهی ضد امپریالیستی است(در حال حاضر در هیچ یک از کشورهای تحت سلطه- حتی پیشرفته ترین آنها، وضع اخیر وجود ندارد).
از این رو، خصلت ضد امپریالیستی انقلاب نیست، که انقلاب را دموکراتیک میکند، بلکه تضادهایی که انقلاب در صدد حل آنهاست، یعنی آن موانعی که نظام اقتصادی- سیاسی در کشورهای تحت سلطه برای تکامل اقتصاد، سیاست و فرهنگ با آنها روبرو است و ماهیت این مسائل است که انقلاب را دموکراتیک میکند. همچنین، حضور امپریالیسم در این ساخت های اقتصادی، تسلط برآنها، تحمیل اشکال معینی از سوخت و ساز  و رشد به آنها، شکل دهی آنها در خدمت منافع امپریالیسم و بالاخره پشتیبانی از نوکران بومی خود است که به انقلاب دموکراتیک در این کشورها وجهی ضد امپریالیستی میبخشد. به همین دلیل است که ما مثلا نمیگوییم انقلاب «ضد امپریالیستی دموکراتیک»، بلکه میگوییم انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی ایران.
همچنین باید توجه داشت که این دو خصوصیت یعنی دموکراتیک بودن انقلاب و خصلت ضد امپریالیستی آن در وحدت و تضاد با یکدیگر بسر میبرند. یعنی ممکن است زمانی که مبارزه ضد امپریالیستی عمده شود از گستره، عمق و شدت تضادهای داخلی که عمدتا در جهت حل مسائل دموکراتیک انقلاب است کاسته شود و یا برعکس. هنگامی که حل مسائل دموکراتیک انقلاب عمده شود از حدت تضاد با امپریالیستها کاسته شود. اما تعیین دقیق این عمده و غیر عمده شدنها به تحلیل مشخص از شرایط مشخص بستگی دارد.  
ضمنا، این روشن است که با وجود «حاکمیت سرمایه»، و وجود امپریالیسم بعنوان جهتی درونی(ادغام شده در، و درعین جدا از سرمایه داری بوروکرات و کمپرادور) و «عمده شدن تضاد کار و سرمایه»، دیگر جایی برای انقلاب دموکراتیک نمی ماند(3) 
«21- 3- استبداد عريان و استثمار شديد زحمتکشان ايران، بويژه طبقه کارگر، خصلت ذاتى اين نظام سرمايه دارى امپرياليستى است. باين جهت، با وجود عمده بودن مبارزه طبقه کارگر و بورژوازى ايران، انقلاب ايران بلاواسطه انقلابى سوسياليستى نيست بلکه انقلابى دموکراتيک است. چرا که...)
اینجا «استبداد عریان» یا دیکتاتوری عریان(پایین تر حکمت از «دیکتاتوری عریان» نام میبرد، بنابراین یا او فرق «استبداد» با «دیکتاتوری» را نمیداند و یا برای او این فرق وجود ندارد) به خصلت ضد امپریالیستی افزوده شد(ضمنا توجه داشته باشیم که تا اینجا حکمت تنها وجوهی سیاسی برای انقلاب دموکراتیکش ذکر میکند. عبارت«استثمار زحمتکشان» هنوز چیز خاصی را از خود بروز نمیدهد، زیرا بالاتر حکمت گفته بود که تضاد کار و سرمایه عمده است). همچون خصلت ضد امپریالیستی، این  «دیکتاتوری عریان» نیز  بخودی خود، انقلاب را دموکراتیک نمیکند. زیرا میتوان کشوری سرمایه داری را بر شمرد که« دیکتاتوری عریان»(در مقابل دیکتاتوری پوشیده یا پنهان در کشورهایی که دموکراسی بورژوایی دارند) داشته باشد، اما مرحله ی انقلاب در آن سوسیالیستی باشد. در این خصوص میتوان کشورهای اسپانیا ی زمان فرانکو، یونان سرهنگان و یا پرتغال  پیش از اصلاحات سیاسی(1974)را  نام برد. زمانی «استبدادعریان» یا «دیکتاتوری عریان» میتواند موجب یک انقلاب دموکراتیک گردد، که این استبداد حامی مناسباتی تولیدی باشد که برای تغییر آنها به مناسباتی تکامل یافته تر، انقلاب دموکراتیک، ضروری گردد. بعبارت دیگر تغییرات انقلابی که باید در ساخت اقتصادی- اجتماعی و روساخت سیاسی – فرهنگی صورت گیرد در مجموع ماهیت بورژوایی داشته باشد.
 «22-الف- گفتيم که حل مساله دموکراسى خود پيش شرط بسيج مستقل و وسيع طبقه کارگر براى سوسياليسم است. کمونيستها نميتوانند بدون در هم شکستن ديکتاتورى امپرياليستى حاکم، طبقه کارگر را، با وجود رشد کمى آن، از شرايط ذهنى لازم (ايدئولوژيک سياسى تشکيلاتى) براى حرکت بسوى سوسياليسم برخوردار سازند.»
 بنابراین از نظر حکمت،«بسیج مستقل و وسیع طبقه کارگر» بدون«حل مسئله دموکراسی »نمیتواند صورت گیرد، و حل این مسئله  یک «پیش شرط» برای انقلاب سوسیالیستی به شمار میآید. جدای از درستی یا نادرستی این شکل طرح مسئله در کشورهای تحت سلطه و ضرورت انقلاب دموکراتیک طراز نوین در این کشورها، این صرفا صورت مسئله است . اساس مسئله این است که«حل» آن چگونه باید صورت گیرد. اینجا در ضمن ماشاهدیم که حکمت هیچ اشاره ای به حل مسئله دموکراسی از جهات اقتصادی و اجتماعی نمیکند. بنابراین ما میتوانیم تصور کنیم که حکمت حل این مسئله را صرفا سیاسی میبنید.
اما حکمت حل آنرا چگونه میبیند: باید «دیکتاتوری امپریالیستی حاکم درهم شکسته شود». اما چگونه و با چه شرایطی؟ جنبشی که باید صورت گیرد از کدام طبقات تشکیل میشود؟ رهبری این جنبش در دست کدام طبقه باید باشد؟ خصلت حکومتی که باید سرکار آید از لحاظ سیاسی چگونه است؟ رابطه طبقات درون جنبش و پس برپایی حکومت نوین چگونه خواهد بود و چگونه دموکراسی لازم برای بسیج طبقه کارگر ایجاد خواهد شد؟ آیا وظایف این انقلاب و حکومت، صرفا به درهم شکستن دیکتاتوری امپریالیستی حاکم محدود میشود؟ در صورتی که محدود نشود و قرار باشد تحولاتی در ساخت اقتصادی- اجتماعی صورت گیرد این  تحولات کدامند و بطور کلی چگونه ساخت اقتصادی – اجتماعی باید در کشور برقرار گردد تا دموکراسی مورد نظر حکمت تامین گردد؟ (4)
جدای از اینها، منظور از «دیکتاتوری امپریالیستی حاکم» چیست؟ در ایران حکومت دیکتاتوری وجود دارد. این دیکتاتوری سرمایه داران بوروکرات و کمپرادور ایران به همراه لایه های از ارتجاع گذشته است که با آن در امتزاج قرار گرفته است. این دیکتاتوری از سوی امپریالیسم بطور کامل مورد پشتیبانی قرار میگیرد.(5)
یکی از مسائل اساسی انقلاب دموکراتیک در عرصه روساخت، حل همین مسئله دیکتاتوری (در ایران دیکتاتوری عموما به شکل استبداد فردی یا باندی وجود دارد. ولی فقیه یک دیکتاتور نیست، بلکه یک مستبد است. زیرا حتی درون طبقه یا طبقات حاکم دموکراسی ابتدایی وجود ندارد) و تبدیل آن به دموکراسی است. اما دموکراسی که طبقه کارگر خواهان آنست، نه صرفا تغییراتی در زمینه  روساخت، بلکه تحولاتی در عرصه  ساخت اقتصادی را در بر میگیرد. تحولاتی که  نابودی تمام و کمال روابط عقب مانده اقتصادی داخلی( در روستاها و شهرها) و نابودی آن روابط اقتصادی داخلی است که در وابستگی به امپریالیسم بوجود آمده است. تغییرات  در این روابط،  که ماهیتا بورژوایی هستند، اساس انقلاب دموکراتیک نوین ایران را شکل میدهد.
 از سوی دیگر طبقه کارگر باید رهبر انقلاب دموکراتیک و نیز قدرت عمده حاکم در جمهوری دموکراتیک خلق باشد. لذا تحول دیکتاتوری به دموکراسی با رهبری این طبقه صورت میگیرد. (6)
«23- ب - از سوى ديگر همين رابطه امپرياليستى حاکم، شرايط عينى وجود طبقات انقلابى ديگرى را فراهم ساخته است (دهقانان، خرده بورژوازى در حال تجزيه شهرى...) که در سرنگونى امپرياليسم و امحاى استثمار شديد و ديکتاتورى خشن آن ذينفع هستند و بر عليه نظام موجود به شيوه هاى مبارزاتى انقلابى دست ميزنند. لذا طبقه کارگر تنها طبقه اى نيست که در انقلاب کنونى ايران خواستار تحولات انقلابى است.»
این صرفا «رابطه امپریالیستی حاکم» نیست که «شرایط عینی» طبقات دیگررا فراهم میکند. طبقات زاده ساخت و مناسبات تولیدی هر کشور معین هستند و از درون همین مناسبات تولیدی شرایط وجودشان شکل میگیرد. پیش از اینکه مناسبات تولیدی کنونی که امپریالیستها بر آن حاکمند، بوجود آید، طبقاتی که حکمت از آنها نام میبرد، در ساخت اقتصادی نیمه فئودال - نیمه مستعمره ای  ایران وجود داشتند.
آنچه تاثیر امپریالیسم بر این جوامع و نفوذ آن درآنها است، تغییر دادن( و همچنین ثابت نگاه داشتن) و منحرف کردن این ساخت ها و مناسبات اقتصادی در جهت منافع امپریالیستها و شکل دادن به آنها در چارچوب ساخت واحد امپریالیستی حاکم بر جهان است. روشن است این تاثیر گذاری اشکال معینی به اقتصاد و سیاست در کشورهای تحت سلطه میدهد. برخی طبقات را به نفع برخی طبقات دیگر تضعیف یا تقویت میکند و طبقات و لایه های جدیدی به آنچه موجود است، اضافه یا از آن کم میکند. اما اساس تحول و دگردیسی های اقتصاد این کشورها بر مبنای ویژگیهای خاص خود آنها تعیین میشود.جغرافیا، منابع و استعدادهای خاص اقتصادی، اشکال معین مناسبات تولیدی موجود، شرایط و تاریخ سیاسی و فرهنگی و غیره. و درست به همین دلیل است که ما در هر کدام از کشورهای تحت سلطه شاهد ویژگیهای معینی هستیم که آنها را از یکدیگر متمایز میکند.
 در کشور ما، بنیاد مناسبات اقتصادی حاکم عبارت است از یک نوع سرمایه داری ترکیبی(یعنی ترکیب یافته با ساخت های اقتصادی- اجتماعی و  سیاسی- فرهنگی عقب مانده فئودالی و عشیره ای) عقب مانده( یعنی غیر صنعتی و غیر مدرن، تک محصولی و یا عمدتا متکی به صدور مواد خام و غیر صنعتی، مونتاژگر کالاهای صنعتی امپریالیستها، وارد کننده کالاهای صنعتی، وام گیرنده و بدهکار به موسسات مالی بین المللی و... ). چنین ویژگی های خاصی  را سرمایه داری موجود در کشورهای امپریالیستی ندارد. اساس این ویژگیها عدم رشد و توسعه سرمایه داری صنعتی بر مبنای شرایط ویژه اقتصادی ایران و وجود ساختارهای عقب مانده مناسبات تولید و آغشتگی سرمایه داری ایران به هزار و یک عقب ماندگی است. از این ساخت تولیدی، طبقات معینی (سرمایه داران کمپرادور شبه صنعتی مونتاژگر، سرمایه داران تجاری و ربایی که در عین حال زمین خوارند و تمامی منافع خویش را از همین ساختار ها میگیرند، طبقاتی که  نماینده آمیزش بین دو ساختار سرمایه داری و فئودالی هستند و زندگی خویش را از راه بوروکراتیسم سنتی و سلسه مراتب مذهبی و سازمان های مذهبی و شبه مذهبی همچون اوقاف، قدس رضوی، بنیادهایی که یکی دوتا نیستند، میگذرانند) سر بر میآورند. در این کشور ده ها سازمان و موسسه قرون وسطایی وجود داشته و دارد و هنوزپنجاه و اندی سال پس از باصطلاح انقلاب ارضی، کشاوزی بزرگ و صنعتی در آن بوجود نیامده است، و در هیچ زمینه ای (خواه صنعتی و خواه کشاورزی) به حداقل خودکفایی نرسیده است.
امپریالیستها پشتیبان این عقب ماندگی ها، نگهدارنده آنها و نافذ و  درهم شده در آنها هستند. امپریالیسم یکی از دو دشمن خلق است. دشمن دیگر خلق را همین سرمایه داران بوروکرات و وابسته و بورژوا– زمینداران تشکیل میدهند.
همچنین در اینجا میبینیم که حکمت جدای از وجود طبقه کارگر، وجود طبقات دیگری یعنی «دهقانان» و «خرده بورژوازی شهری»(حکمت یادش نمیرود که بنویسد «درحال تجزیه»! که انقلاب سوسیالیستی اش بتاخیر نیفتد!) را میپذیرد و آنها را در مبارزه برای «سرنگونى امپرياليسم و امحاى استثمار شديد و ديکتاتورى خشن آن ذينفع »میبیند. در نکات حکمت بویژه مسئله «استثمار» این طبقات مهم است. زیرا این مسئله ای اقتصادی است. لذا انقلاب دموکراتیک کذایی حکمت باید بتواند مسائل«استثماری»این طبقات را حل و فصل کند، در حالیکه حکمت همانگونه که در ادامه خواهیم دید، انقلاب دموکراتیک را صرفا سیاسی میداند.  ضمنا توجه داشته باشیم که اگر این طبقات  به «شیوه های مبارزاتی انقلابی» دست میزنند، باید دید طبقه کارگر حکمت چه نوع رابطه ای با این مبارزات بر قرار می سازد.   
«24- بنابراين انقلاب ايران دموکراتيک است چون نظام امپرياليستى حاکم در ايران تحت سلطه خود از نقطه نظر شرايط عينى( استثمار شديد اقتصادى و سرکوبى سبعانه سياسى طبقه کارگر و طبقات زحمتکش ديگر: دهقانان، خرده بورژوازى شهری و...) و هم از نقطه نظر شرايط ذهنى (وجود طبقاتى در کنار طبقه کارگر - عمدتا دهقانان - که بنابر شرايط عينى زندگى اجتماعى خود آمادگى پذيرش شيوه هاى انقلابى مبارزه بر عليه نظام موجود را دارا هستند) به انقلاب ايران محتوايى دموکراتيک بخشيده است. بايد تاکيد شود که در ايران، بخاطر حاکميت نظام سرمايه دارى امپرياليستى، طبقه کارگر ايران بيش از هر انقلاب دموکراتيک پيشين در جهان، نيروى عمده اين انقلاب را تشکيل ميدهد.»
 اگر «ازنظر شرایط عینی» طبقات زحمتکش دیگری همچون خرده بورژوازی و بویژه  دهقانان (در اشکال گوناگون  بی زمین، خرده مالک و مرفه)  در ایران وجود دارند،  و آنها نیز بشکلهایی معین از نظر اقتصادی زیر ظلم و ستم هستند و استثمار میشوند، و درست به این دلیل که امکان اعتراض و مبارزه انقلابی آنها در مقابل این ستم  و استثمار اقتصادی میرود، نیاز به «سرکوبی سبعانه سیاسی» دارند، آنگاه این روشن است که وجود وسیع چنین اقشار و طبقاتی در یک ساخت اقتصادی نشانگر وجود ساخت های پیشین در این ساخت و درهم آمیزی سرمایه داری با ساخت های پیشین و عدم خلوص کافی آن است. بنابراین تاکید بروی سرمایه داری بودن ساخت و توضیح ندادن اینکه مشخصات و ویژگیهای این سرمایه داری چیست و فرق آن با سرمایه داری امپریالیستی در چه میباشد، و چرا امپریالیسم بر این نظام ها حاکم است و نه این نظام ها بر امپریالیسم، بخودی خود جز در شیپور کردن مفهوم و عباراتی انتزاعی معنای دیگری ندارد.
درضمن، این جا روشن میشود که  انقلاب ایران صرفا از این نظر که مخالف دیکتاتوری است، دموکراتیک نمی باشد، بلکه از این نظر  دموکراتیک است که باید آن مسائل اقتصادی ای را حل کند، که تنها طبقه کارگر در آن ذینفع نبوده بلکه دیگر طبقات خلقی نیز در آن دارای منافع هستند. و رسیدگی به این منافع و حل چنین مسائلی به انقلاب ماهیت اجتماعی- اقتصادی دموکراتیک - بورژوایی میبخشد و و نه سوسیالیستی- پرولتری .
به این ترتیب، یکی از دلایل دموکراتیک بودن انقلاب این است که طبقه کارگر تنها طبقه ی مخالف نظام کنونی را تشکیل نداده بلکه طبقات دیگری (دهقانان، خرده بورژوازی شهری ...) که زیر استثمار و ستم بوده خواهان انقلاب بر علیه طبقات حاکم و امپریالیست هستند. این امر نشان میدهد که یکم طبقه کارگر جمعیت اصلی ایران را تشکیل نمیدهد؛ و دوم  تضادهایی در ساخت اقتصادی و سیاسی وجود داردکه  طبقات دیگر نیز ازآن در زحمت و رنج هستند.   
«25- 4- انقلاب ايران در عين اينکه مستقيما و بلاواسطه انقلابى سوسياليستى نيست، مستقيما و بلاواسطه جزء لايتجزاى انقلاب سوسياليستى جهانى است.»( تاکیدها از حکمت است)
 این امر نشان میدهد که انقلاب دموکراتیک ایران به انقلابات دموکراتیک نوین، تعلق دارد. و این انقلابات دموکراتیک نوین جزیی از انقلابات سوسیالیستی جهانی به شمار میآیند و نه  جزیی از انقلابات دموکراتیک بورژوایی کهن. رهبری این انقلابات باید در دست طبقه کارگر و حزب کمونیست او باشد و نخست باید به جمهوری دموکراتیک خلق منجر گردد که طبقه حاکم اصلی و عمده در آن طبقه کارگر است.ضمنا این امور نشان میدهند که این انقلاب نمیتواند صرفا سیاسی باشد، بلکه باید تمامی جوانب زندگی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی  و فرهنگی را در بر بگیرد.این مسئله را مائو تسه تونگ بشکل  تئوریک، منظم، دقیق، کامل و با دلایل مکفی در کتاب« دمکراسی نوین» ارائه داده است.
و باز
«26- الف - حل مساله دموکراسى در جامعه بشيوه انقلابى خود محتواى عملى ضرورى حرکت بسوى سوسياليسم را در ايران (کشور سرمايه دارى و تحت سلطه امپرياليسم) تشکيل ميدهد. با وجود آنکه مبارزات انقلابى کنونى بر عليه سرمايه انحصارى (امپرياليستى) و در تحليل نهايى در ماهيت خويش بر عليه نظام سرمايه داريست، با وجود آنکه طبقه کارگر نيروى عمده مبارزه بر عليه ارتجاع بورژوايى را تشکيل ميدهد، انقلاب ايران در محتواى عملى خويش نميتواند "مستقيما" و بلاواسطه انقلابى سوسياليستى باشد. خصلت مميزه انقلاب ايران، عقب افتادگى نيروهاى ذهنى انقلاب سوسياليستى از شرايط عينى توسعه سرمايه دارى و رشد کمى طبقه کارگر است. اين عقب افتادگى ابدا تصادفى نيست و دقيقا از کارکرد اقتصادى و سياسى سرمايه دارى در عصر امپرياليسم ناشى شده است.»
پس «محتوی عملی ضروری»انقلاب «حل مسئله دموکراسی» و البته «به شیوه ای انقلابی» است. و این محتوی نمیتواند «بلاواسطه انقلابی سوسیالیستی» باشد. و اینها علیرغم آن است که این انقلاب علیه «سرمایه انحصاری» و در «تحلیل نهایی علیه سرمایه داری» است. اما علت اساسی این مسئله چیست؟ حکمت میگوید به دلیل«کارکرد اقتصادی و سیاسی سرمایه داری در عصر امپریالیسم». در اینجا محتوای انقلاب، هم اقتصادی و سیاسی- گرچه نه سرراست و روشن-  دانسته شده است. 
نکته اساسی این است که مسئله دموکراسی صرفا سیاسی نیست، بلکه در اساس اقتصادی است. اگر نیاز به دموکراسی در عرصه سیاسی وجود دارد، به این دلیل است که در عرصه اقتصادی وجود ندارد.
این  یک کپی برداری  از کتاب  لنین «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک» است همراه با درهم کردن آن با مباحث لنین در رساله مشهور«تزهای آوریل» و البته با تحریف اساسی مضامین هر دو نوشته.
اگر «نیروهای ذهنی انقلاب سوسیالیستی» نسبت به « شرایط عینی توسعه سرمایه داری و رشد کمی طبقه کارگر» عقب افتاده اند، این به هیچوجه وضعیتی مانند انقلاب روسیه و نظرات لنین در «دو تاکتیک ...»ایجاد نمیکند. زیرا علت عقب ماندگی نیروهای ذهنی انقلاب از شرایط عینی در روسیه، این نبود که شرایط عینی توسعه سرمایه داری و رشد کمی طبقه کارگر به کمال رسیده باشد، اما نیروهای ذهنی از این وضعیت عینی عقب افتاده باشند. بلکه به این علت بود که رشد سرمایه داری به اندازه کافی نبود. رشد کمی طبقه کارگر به اندازه کافی نبود. در کنار ساخت سرمایه داری، ساختهای عقب مانده فئودالی وجود داشت. در کنار طبقه کارگر، انبوهی عظیم از دهقانان و خرده بورژوازی وجود داشت. تزاریسم آن شکل سیاسی بود که این ساخت های عقب مانده را تحکیم میبخشید و از آنها دفاع میکرد. لذا بر پایی دمکراسی سیاسی درست بخاطر رشد دادن و تکامل دمکراسی اقتصادی وحل مسائل اقتصادی بود. (7)
 اما زمانی که حکمت «شرایط عینی توسعه سرمایه داری و رشد کمی طبقه کارگر» را به اندازه کافی و یا لازم  میبیند (درست در مقابل شرایط 1905 روسیه)، آنگاه این تضاد(البته تضادی تصنعی و نه واقعی) در نظرات وی محسوب میشود که از یک سو معتقد است شرایط عینی سرمایه داری به کمال رسیده، اما از سوی دیگر میگوید که شرایط ذهنی همپایه آن ایجاد نشده است. از دیدگاه ترتسکیستی حکمت، سرمایه داری رشد کرده و به اندازه کافی هم رشد کرده و دیگر جایی نمانده که بگوییم سرمایه داری از عدم پیشرفت ناکافی رنج میبرد(لذا انقلاب سوسیالیستی است)؛ اما  از دیدگاه حکمتی که میخواهد بگوید ترتسکیست نیست،( و انقلاب را سوسیالیستی نمیداند) شرایط ذهنی یعنی آن اوضاع  عام و کلی که با این وضعیت تطبیق میکند،ایجاد نشده است. برای اینکه حکمت متهم به این نگردد که شرایط عینی را از شرایط ذهنی جدا کرده است، وی  تضاد را رفع میکند و از سیاست دوباره به اقتصاد میپرد. وی میگوید:
«26- الف - اين عقب افتادگى ابدا تصادفى نيست و دقيقا از کارکرد اقتصادى و سياسى سرمايه دارى در عصر امپرياليسم ناشى شده است»
اما اگر این «تصادفی» نیست، آنگاه  پرسش این است که این چگونه «کارکرد اقتصادی و سیاسی سرمایه داری در عصر امپریالیسم است» که چنین وضعیتی را بوجود میآورد؟  به عبارت دیگر چگونه و چه ویژگیهای خاصی را به اقتصاد کشورهای تحت سلطه میبخشد که آنها  باید انقلاب دموکراتیک کنند. از سوی دیگر، چرا در کشورهای امپریالیستی که آنها نیز « سرمایه داری عصر امپریالیسم»هستند، ما شاهد این وضع نیستیم. عبارت «سرمایه داری عصر امپریالیسم» یک  اصطلاح غلط انداز درهم گرایانه و تحریف گرانه  است،  زیرا روشن نمیکند که منظور از سرمایه داری عصر امپریالیسم، سرمایه داری در کدام کشورهاست.در  اینجا صحبت بر سر اقتصاد کشورهای تحت سلطه امپریالیسم است و نه خود کشورهای امپریالیستی. بنابراین باید توضیحات کافی در مورد ماهیت و خصوصیات این اقتصادهای باصطلاح سرمایه داری داده شود.  
«29- ج - بنابر اين در عين اينکه محتواى عملى مبارزات کمونيستها در کشور تحت سلطه و متروپل الزاما متفاوت است، اين تفاوت خود چيزى بجز بروز متفاوت مبارزه يگانه طبقه کارگر جهان بر عليه سرمايه دارى در عصر امپرياليسم نيست. باين معنا انقلاب دمکراتيک ايران مستقيما و بلاواسطه جزء لايتجزاى انقلاب سوسياليستى جهان است( تاکیدها از نویسندگان است).
یک درهم آمیزی دیگر : «محتوی متفاوت» و «بروز متفاوت» معانی معین و مشخصی را با خود حمل میکنند. « محتوی عملی مبارزات کمونیستها در کشورهای تحت سلطه  و متروپل الزاما متفاوت است»  را میتوان به این معنا  گرفت که  در کشور تحت سلطه انقلاب محتوی بورژوا - دموکراتیک و در کشور امپریالیستی محتوی پرولتری - سوسیالیستی دارد. از سوی دیگر مبارزه طبقه کارگر جهان علیه امپریالیسم و سرمایه داری یگانه است، اما «بروز متفاوت» دارد، به این معناست که محتوی واحدی دارد، به بیان دیگر همه انقلابها سوسیالیستی هستند، اما بروز این محتوی یگانه، در کشورهای امپریالیستی و تحت سلطه  به اشکال متفاوت است، یعنی صرفا در شکل متفاوت است؛ و این نقض عبارات پیشین بوده و معنای دیگری از آن افاده میشود.
 ارائه درست دلایل این تئوری که انقلاب دموکراتیک نوین در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم  جزیی از انقلابات سوسیالیستی طبقه کارگر جهانی است، به این ترتیب است که: 
اولا، این انقلابات باید به رهبری طبقه کارگر صورت گیرد، و طبقه کارگر این انقلابات را در تداوم آنها به انقلابات سوسیالیستی تبدیل میکند؛
 دوما، این انقلابات  بر علیه امپریالیسم (یعنی عالی ترین مرحله سرمایه داری ) است، از این رو امپریالیسم را به نفع طبقه کارگر کشورهای امپریالیستی تضعیف کرده و به انقلابات سوسیالیستی خدمت مینماید؛
سوما، حکومتی که باید تشکیل شود جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر است.
چهارما در اقتصاد و فرهنگ، در حالیکه جهات عمده تحول برای مرحله ای تحولاتی بورژوا دموکراتیک است اما این تحولات در عین حال به واسطه وجود عناصر، روندها و جهت گیری های سوسیالیستی در سیاست، اقتصاد و فرهنگ ، در خدمت رشد و پویایی سوسیالیسم صورت میگیرند و نه در خدمت رشد و پویایی سرمایه داری کلاسیک.   
بطور کلی در این کشورها، انقلاب دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستی یک وحدت اضداد را تشکیل داده و در حالیکه از یک سو مجزا از یک دیگر و دارای مشخصات و مراحل گوناگونند ، اما از سوی دیگر به یکدیگر وابستگی و در یکدیگر تداخل داشته و به یکدیگر تبدیل میشوند.
معنای نفوذ و تداخل این است که یکم، دیوار چین دو مرحله را- در حالی که مرحله هستند و از یکدیگر قابل تمایزند- از یکدیگر جدا نمیکند؛ و دوم، در هر یک از مراحل در حالیکه هر دو انقلاب حضور دارند، اما یکی عمده و دیگری غیر عمده است. به عبارت دیگر در حالیکه در مرحله انقلاب دموکراتیک بطور عمده وظایف انقلاب دموکراتیک حل و فصل میشود اما برخی از وظایف انقلاب سوسیالیستی نیز خواه پیوسته و درون وظایف دموکراتیک و خواه بطور مستقل حل و فصل میشوند و برعکس. 
«بروز متفاوت» حکمت یک سایه کامل بروی تضادهای این دو نوع انقلاب میکشد.  زیرا در حالیکه در کشورهای امپریالیستی، انقلاب سوسیالیستی وعلیه سرمایه داری است، اما در کشورهای تحت سلطه، در مراحلی معینی بطور مطلق علیه سرمایه داری نبوده، بلکه به سازش هایی بااشکال خرد و ملی سرمایه داری  دست میزند.  به این ترتیب این انقلابات در حالیکه  در کل علیه سرمایه داری امپریالیستی و در جهت گیری استراتژیک به سوی سوسیالیسم است، اما در جزء  و در جهت گیری های تاکتیکی علیه هر گونه سرمایه داری نیست. به عبارت دیگر با سرمایه داری خرد و سرمایه داری ملی تا مدتی همزیستی میکند.   
«41- بايد تاکيد کنيم که شعار برقرارى جمهورى دموکراتيک خلق که با قاطعترين و جامعترين شکل شرايط لازم براى حفظ و دفاع از دستاوردهاى انقلاب را در بر ميگيرد، شعار مبارزاتى در مرحله کنونى است.»
میبینیم که حکمت «غیر خلقی» تا مرز پذیرش  شعار«جمهوری دموکراتیک خلق» (و البته «حکومت موقت انقلابى، جمهورى دموکراتيک خلق، ارتش آزاديبخش، شوراهاى مسلح کارگرى - دهقانى و...» (همانجا شماره 40) رفته است) رفته است، اما  سالوسانه و صرفا در حد «شعار» و آن هم چند بار و تا زمان معینی یعنی کمتر از یک سال.  او هرگز حاضر نیست که محتوی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی این جمهوری دموکراتیک خلق را تشریح کند. پس این امر هرگز به معنای پذیرش واقعی  این شعار از جانب وی نبوده، بلکه صرفا تحت تاثیر جو آن زمان و نیز همان «همرنگ جماعت » شدنی است، که در بالا صحبتش کردیم.
ادامه دارد.
هرمز دامان
اسفند 95
یادداشتها
1-    اینکه تصور کنیم این افراد صداقت داشته و مثلا  دچار اشتباهات تئوریک - سیاسی بوده اند، امری است بغایت نادرست. دارودسته ی ترتسکیستی وحدت کمونیستی نیز که همچون حضرات سرش در آخورامپریالیستها بوده، بواسطه این حرکت میان دوخط (خط انقلاب دموکراتیک و خط انقلاب سوسیالیستی)، با این حضرات وارد بحث میشود و با آنان به گونه ای برخورد میکند که گویا آنها دچار اشتباهات تئوریک هستند؛ و بنابراین سعی میکند آنها را قانع کند که نظرات معجونی خویش را همچون این دارودسته به نفع انقلاب سوسیالیستی  پاک و منزه گردانند. نگاه کنید به جزوه حضرات با نام «نقد نظرات اتحاد مبارزان کمونیست، پیرامون انقلاب ایران» چاپ نخست 1361.
2-    ضمنا توجه داشته باشیم حکمت زمانی که میخواهد ثابت کند انقلاب دموکراتیک است، به گونه ای صحبت میکند که انگار امپریالیسم از ساخت اقتصادی کشور تحت سلطه جدا است (در همین مقاله). و به این ترتیب انقلاب را اجتماعی نمیبیند و گویا سیاسی میبیند. اما زمانی که میخواهد ثابت کند تضاد کار و سرمایه است امپریالیسم را رابطه ای داخلی و مضمر در سرمایه داری و در رابطه استثماری ارزیابی میکند. او در مقالات و جزوات نخستین خود مدام بین این دو نظر نوسان میکند. گرچه همانطور که همواره تاکید کرده ایم این نوسانات نه نوسانی یک خرده بورژوا، بلکه نوساناتی است ناشی از کسی که میخواهد افکار ترتسکیستی خود را طرح کند اما به واسطه اجازه ندادن شرایط بیرونی به وی، دیدگاههای خود را با دیگردیدگاهها درهم کرده و بین افکار واقعی خود و اندیشه های دیگر تا فراهم شدن فرصت مناسب نوسان(یا بهتر است بگوییم «بازی») میکند.    
3-    بطور کلی، امپریالیسم نسبت به کشورهای تحت سلطه، هم نیرویی بیرونی و هم نیرویی داخلی است. حضور وی در اقتصاد و سیاست این کشورها، هم مستقل و دارای هویت ویژه، و هم وابسته و از طریق نیروهای بورژوازی بوروکرات و لایه های مختلف بورژوازی کمپرادور شبه صنعتی، تجاری، ربایی و غیره و نیز از طریق نفوذ در مناسبات موجود اقتصادی- اجتماعی است. اما از سوی دیگر امپریالیسم یک نیرویی بیرونی است زیرا کشور تحت سلطه همچون استانی از استانهای کشورهای امپریالیستی نیست، بلکه یک کشور نیمه مستعمره است. بسته به شرایط مختلف، یکی از این دو وجه امپریالیسم عمده میشود. در شرایط تکامل عادی و مسالمت آمیز مناسبات و مبارزه طبقاتی جاری، وجه  درونی و مستتر در درون کشور تحت سلطه، عمده است و این کشورها بسان کشورهایی مستقل وانموده میشوند. اما در شرایط حاد شدن مبارزه طبقاتی و تکامل آن به مبارزات قهرآمیز، جنگ های انقلابی خلقی و انقلابات مسلحانه و در شرایطی که امپریالیسم مجبور به تجاوز نظامی گردد، وجه بیرونی امپریالیسم عمده میشود. باید توجه داشت تا زمانی که دستهای امپریالیسم از کشور تحت سلطه بطور کامل قطع نشده و کشور استقلال تام خود را بدست نیاورده، این دوگانگی در روابط امپریالیسم با کشور تحت سلطه وجود دارد. جریانهایی هستند که  وجه بیرونی آن را مطلق میکنند و وجه درونی شده امپریالیسم را نمیبنند، و جریانهایی دیگری وجه درونی آنرا مطلق کرده، وجه بیرونی آنرا نمیبینند. در صورتی که فرصتی دست دهد در مورد این مسئله و بصورتی مستقل بیشتر صحبت خواهیم کرد.
4-    از دوحال بیرون نیست یا حکمت میخواهد انقلابی دموکراتیک که وی، همانگونه که میگوید صرفا سیاسی خواهد بود، به  «رهبری طبقه کارگر» صورت دهد  و «جمهوری دموکراتیک خلق» بر پا کند. و در این جمهوری که نقشی صرفا سیاسی خواهد داشت مسئله دموکراسی را حل کرده و به بسیج مستقل و وسیع طبقه کارگر دست زده و این طبقه را آماده انقلاب سوسیالیستی کند و  و یا فکر میکند که باید انقلاب دموکراتیک به رهبری بورژوازی و یا دیگر طبقات به انجام برسد و وی از دموکراسی و آزادیهای سیاسی بوجود آمده استفاده کند تا بتواند  طبقه کارگرش را بسیج کند و به انقلاب سوسیالیستی اش دست زند. 
5-     در جمهوری اسلامی سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور، حاکمیت و تسلط خود را از طریق اشکال مذهبی نهادهای حکومتی و دولت پیش میبرند. به عبارت دیگر در اقتصاد، سیاست و فرهنگ گونه ای امتزاج میان اشکال شبه مدرن و سنتی - مذهبی بوجود آمده که وجه سنتی- مذهبی آن غالب بر وجه شبه مدرن است. در دوران کنونی بین این حکومت وامپریالیسم وحدت و تضاد وجود دارد. تردیدی نیست که حکومت در مجموع ارتجاعی است و هیچ بخشی از طبقات خلقی، حتی بورژوازی ملی نیز در آن حضور ندارد. دو بخش اساسی حال حاضر عبارتند از سرمایه داران بوروکرات - کمپرادور با تفکر باصطلاح غیر سنتی(گر چه نه چندان مدرن. زیرا این حضرات در برزخ میان سنت و مدرنیته بسر میبرند) که دولت را در دست دارند؛ و روحانی- سرمایه داران سنتی که بر نهادهای فئودالی و قرون وسطایی فرمان میرانند؛ نهادهایی که قوانین و شیوه ی کارشان آمیزشی از قوانین فئودالی و سرمایه داری است. این لایه های ارتجاعی بورژوا- فئودال و فئودال - بورژوا، در بخشهای صنعت مونتاژ(بورژوازی شبه صنعتی)، تجارت(بورژوازی تجاری) و بانکها(بورژوازی ربایی) فعالند. لایه های روحانی سنتی، بورژوا- زمینداران و نیز  تمامی لایه های فوقانی روحانی درون سازمانها و نهادهای فقهی- مذهبی حضور و تسلط دارند.  در مجموع علیرغم اختلافات میان اینها، تماما جریانهای بوروکرات و رانت خوار درآمدهای نفتی هستند و ریشه های آنها در ارتباط و وابستگی به خارج و امپریالیستهاست.
6-    و این بکلی با انقلاب فوریه روسیه فرق میکند که در آن بورژوازی به قدرت رسید و لذا حل نسبی مسئله دموکراسی سیاسی به رهبری وی صورت گرفت. بطور کلی، حکمت  رونوشتی از بخشهایی از کتاب لنین به نام « دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک» کرده است و آنها را با مقاله «وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر» مشهور به «تزهای آوریل»  درهم کرده است، بدون آنکه به مبانی آنچه لنین در آن کتاب و تزها گفته باوری داشته باشد؛ و ما این را پایین تر خواهیم شکافت.
7-     و این هم نکات لنین در مورد علل ضرورت انقلاب دموکراتیک در روسیه 1905 در کتاب «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک»:« و در پایان یادآور ميشويم که وقتى قطعنامه، حکومت انقلابى موقت را موظف به عملى ساختن برنامه حداقل مينمايد، بدين طريق افکار بيمعنى نيمه آنارشيستى را درباره اجراى بيدرنگ برنامه حداکثر و بدست آوردن قدرت براى انجام انقلاب سوسياليستى بدور مياندازد. سطح فعلى تکامل اقتصادى روسيه (شرط ابژکتيف) و سطح فعلى آگاهى و تشکل توده‌هاى وسيع پرولتاريا (شرط سوبژکتيف که ارتباط لاينفکى با شرط ابژکتيف دارد) آزادى تامّ و فورى طبقه کارگر را غير ممکن ميسازد. فقط اشخاص کاملا جاهل ممکن است جنبه بورژوايى تحول دمکراتيک را که در حال عملى شدن است از نظر دور دارند؛ - فقط خوش‌بينان کاملا ساده‌لوح ممکن است اين موضوع را فراموش کنند که درجه اطلاع توده کارگر از هدفهاى سوسياليسم و شيوه‌هاى اجراى آن هنوز تا چه اندازه کم است. ولى ما همه يقين داريم که آزادى کارگران فقط بدست خود کارگران ميتواند انجام گيرد؛ بدون آگاهى و تشکل توده‌ها، بدون آماده نمودن و پرورش آنها از راه مبارزه طبقاتى آشکار بر ضد تمام بورژوازى، کوچکترين سخنى درباره انقلاب سوسياليستى نميتواند در ميان باشد. و در پاسخ اعتراضات آنارشيستى مبنى بر اينکه گويا ما انقلاب سوسياليستى را بتعويق مياندازيم خواهيم گفت: ما آن را به تعويق نمياندازيم بلکه با يگانه وسيله ممکن و از يگانه راه صحيح، يعنى از همان راه جمهورى دمکراتيک، نخستين گام را بسوى آن برميداريم. کسى که بخواهد از راه ديگرى سواى دمکراتيسم سياسى بسوى سوسياليسم برود، مسلما چه از لحاظ اقتصادى و چه از لحاظ سياسى به نتايج بيمعنى و مرتجعانه‌اى خواهد رسيد. اگر کارگرانى در موقع خود از ما بپرسند: چرا ما نبايد برنامه حداکثر را اجرا نماييم ما در پاسخ، متذکر خواهيم شد توده‌هاى مردم، که داراى تمايلات دمکراتيک هستند، هنوز از سوسياليسم خيلى دورند، هنوز تضادهاى طبقاتى نضج نگرفته است و هنوز پرولتاريا متشکل نشده است. صدها هزار کارگر را در تمام روسيه متشکل کنيد ببينيم، حُسن نظر نسبت به برنامه خود را در بين ميليونها کارگر تعميم دهيد ببينيم! سعى کنيد اين کار را انجام دهيد و تنها به جملات پُر سرو صدا ولى توخالى آنارشيستى اکتفا نورزيد، آنوقت فورا خواهيد ديد که عملى کردن اين تشکل و بسط اين فرهنگ سوسياليستى منوط است به اجراى هر چه کاملتر اصلاحات دمکراتيک.(منتخب آثار تک جلدی، ترجمه فارسی، ص246، تاکید از ماست) و منظور لنین از اصلاحات دمکراتیک  صرفا اصلاحاتی سیاسی نبوده بلکه اصلاحاتی اقتصادی نیز میباشد.





۱۳۹۶ فروردین ۱۴, دوشنبه

نقدی بر کتاب مارکس و سیاست مدرن( بخش های 5 و 6)

نقدی بر کتاب مارکس و سیاست مدرن( بخش های 5 و 6)

بخش پنجم
روایتهای کوچک و روایت های بزرگ*
 احمدی می گوید:
« ماركسيزم به معنای تكامل (تنزل) تاريخی انديشه ماركس كه فراتراز زمان او ميرود، بنا به قول مشهور ليوتار يك «ابر- روايت »است.نظريه ی نظريه ها، حقيقت نهايی، حرف آخر. ما با کنار گذاشتن اين طرح يکتا ... به شيوه ای آزاد انديشانه(!؟)، به آثار يک متفکر، يعنی کارل مارکس بر می گرديم و به کار فکری خود او دقت می کنيم. به همين شكل هر ابر- روايت  و ابر- نظريه  ديگری را هم كنار می  گذاريم . فقط بر پايه باور به ابر- روايت هاست كه ميتوانيم ماركس را از ميان رفته تلقی كنيم.» ( مارکس و سیاست مدرن، ص56 - 55 ،علامت داخل پرانتز از ما است)
در اينجا مارکسيسم (به معنای تکامل تاريخی انديشه ی مارکس) است که ابر- روايت خوانده می شود. يعنی اين شاگردان و پيروان او بوده اند که انديشه او را با نام «مارکسيسم» تبديل به ابر- روايت کرده اند. ولی خود مارکس چطور؟ آيا او ابرروايتی نيافريده است؟ «دقت آزاد انديشانه» به کار فکری او، به ما چه نشان خواهد داد؟ «بازی» احمدی چندان ديری نمی پايد:
«با توجه به دشمنی انديشگران پسا مدرن با هر گونه باور به حقيقت و محور معنايی، ... جای تعجب نيست که مارکس رئاليست(؟!) و ماترياليست، ... مورد قبول متفکران پسا مدرن نباشد»(بدا به حال مارکس!؟)، و «بيشتر متفکران پسا مدرن اعتقاد محکم مارکس به رئاليسم  فلسفی(1) (ماترياليسم ؟!) و برداشت خاص او از ماترياليسم (ماترياليسم ديالکتيک و تاريخی؟!) را همچون باور به محور معنايی قدرتمند، و در نتيجه شالوده ی ابر- روايتی تازه محسوب می کنند.» ( همان، ص124 ، نوشته های داخل پرانتز از ما است)
و«آيا ماركس به معنايی كه ليوتار مطرح ميكند در طرح نظريه اجتماعی خود يك «ابر- روايت» نيافريده است.» (همان، ص125)
نفی ابر- روايتها  یا در حقیقت  نفی جهان بینی هایی که بازگوکننده ی دیدگاههای عام(یا ایدئولوژیها)  طبقات اجتماعی و یا آموزه های اساسی علمی است، يكی از مؤلفه های اساسی اندیشه های پسامدرن است. پسامدرن ها كه البته «برخی از آنان» گویا « برچسب « پسا مدرن» را هم به اين دليل كه خبر از يك آيين كلی فكری و فرهنگی ميدهد، نمی پسندند» (همان، ص123) با روايتهای بزرگ  مخالفند.
ببينيم ابر-  روايت چيست؟
ليوتار معتقد است كه « دانش ازهر امری به شكل يك روايت (حكايت) مطرح ميشود، و چيزی به عنوان يك روايت اصلی، نهايی و يا ابر- روايت وجود ندارد .چيزی كه بتوانيم خرد يا علم بخوانيم. بيشتر نظريه های دوران روشنگری و سده نوزدهم، و به طور خاص ماركسيسم، به عنوان يك ابر- روايت مطرح شده اند.»(همان، ص 125)
واگر ابر- روايت ها را بايد كنار گذاشت پس چه چيزی به جای آن می نشيند؟
« نتيجه ای كه از بحث ليوتار بدست می آيد مهم است: ابر- روايت در برابر روايت های خرد، شهادت های فردی، اعتراف های به ظاهر بی اهميت، بيان تجربه های كوچك اما گاه بی نهايت دردبار، كم رنگ و بی اهمیت ميشوند.»(همان، ص 127)
و اما آيا ماركسيسم صرفا يك علم يا «ابر- روايت» است که برای روايت های خرد و كوچك جايگاهی قائل نيست؟ احمدی كه طبق معمول همه اطراف و جوانب  کار را مد نظر دارد، این بار در مقام پرسشگری مدافع ماركس در مقابل پسا مدرن ها ظاهر ميشود و ميگويد:« ميتوان از یک نويسنده پسامدرن پرسيد:
«... سرانجام ... آنچه ماركس از وضع طبقه كارگر دوران خود شرح داد، به عنوان روايتی از زندگی محكومان، ستم ديده گان، شكست خوردگان ارزشی ندارد؟ آيا آثار ماركس به اندازه  كافی... ازوضعيت استثمارشدگان دورانش اسنادی ماندگار فراهم نياوردند؟» و سپس خود جواب میدهد«... ماركس ناقد و «منفی باف» نميتواند مورد ستايش آنان نباشد.آنان با پيام اثباتی كار ماركس، يعنی با راه حل هايی كه پيش ميكشيد، مساله دارند.» (همان، ص 129 و 130 )
ما در اينجا با دو مساله روبروهستيم. يکی مسئله ی علوم طبيعی و انسانی است که همه ی انديشه پردازی ها و نظريه های آن مشتی «روايت» و «حکايت» خوانده می شود و به «شهود» و «تاويل» فردی کاهش می يابد و به اين ترتيب شناخت های عقلایی و تعميم يافته ی نظريه های علمی تحت عنوان «ابر- روايت » نفی می گردد، و ديگری داستانها و حکايات يا « روايت» زندگی و تجربه های «كوچك» مردمان که گويا همواره در حد «شهود فردی» و «خرد» باقی خواهند ماند و به تعقل و کنش های عظيم و برانداز اجتماعی -  سياسی تبديل نخواهند شد و نبايد تبديل گردند. بنابراين ما از علم آغاز ميکنيم.
شناخت علمی
برای علم و همچنين ماركسيسم، شناخت از هر امری در آغاز به صورت امری جزيی (روايت كوچك) مطرح ميشود.
انسان اجتماعی در عمل دگرگون کننده خود به روی جهان بیرونی عينی، با اشياء و پديده ها روبرو است. هر شیء يا پديده معين از اجزايی خاص تشكيل شده است. شناخت انسان به وسيله حواس او، از اشکال خاص شیء يا  پديده آغاز ميگردد، كه شناختی حسی، جزئی و خاص است. پس از شناخت حسی تك تك موارد خاص شیء يا پديده، انسان به تفکر (یا مفهوم سازی که بخودی خود خصلتی عام دارد(، ژرفش، نتیجه گیری و تعميم  دادن می پردازد و وجوه اشتراك و تضاد همه اجزاء خاص و همچنين «محور»، محرک اصلی و پيش برنده يا تضاد اساسی شیء يا پديده یعنی ماهیت آن را كشف ميكند. در تداوم این فرایند انسان میتواند  سير تکوين اين تضاد ها و چگونگی نابودی اشياء و پديده های کهنه و گذار آنها به اشياء و پديده های نوين را پيش بينی کند، و به اين ترتيب، با جهش به شناختی عالی تر، ژرف تر و کلی تر (روايت بزرگ)، به قوانين و ضروريات حاکم بر حرکت شیء يا پديده دست يابد.
در پرتو شناخت عام  كسب شده نوين، انسان به مطالعه و دگرگون كردن موارد خاص جديد می پردازد؛ اشياء و پديده های ديگر و يا تازه تری را بررسی و متحول می كند و به شناخت های نوینی دست میابد و به اين ترتيب جهان را در عمل و بر پایه ی قوانين و ضروريات آن و بر مبنای نياز های تکامل يابنده و انديشه های نوين دگرگون می کند.
برای نمونه،  يك درخت سيب به خودی خود، اجزائی خاص دارد. مثل ريشه، ساقه ، برگها و ميوه. برای دگرگون کردن و توليد درخت سيب، بايد اين اجزاء شناخته شوند. پس از شناخت و تحليل دقيق ويژگی های اين اجزاء و چگونگی تضادهای درونی آنها و رابطه متضاد آنها با پديده های پيرامون، با جهش در شناخت، شناختی عام از تضاد های اساسی و تضادهای غير اساسی، و ویژگیها، کيفيات عام  و قوانين حاکم بر حرکت، تغيير، تحول و تکامل درخت سيب بدست خواهد آمد. اين شناخت عام، راهنمای انسان برای توليد و بازسازی درخت سيب و چگونگی کشت، نگاهداری و به ثمر رساندن آن خواهد شد. همچنین،  اين شناخت عام به دگرگون کردن درخت سيب محدود نشده و راهنمای انسان در کار مطالعه، بررسی  و توليد درختان ميوه ديگر میشود. در مورد درختان ميوه همانند، انسان دو باره از همان فرايندی که در مورد درخت سيب طی کرده بود، گذر نخواهد کرد، بلکه به گونه ای اساسی به بررسی نکاتی خواهد پرداخت که در اين درختان ميوه، نه ويژگی عمومی و مشترک آنها با درخت سيب يا  همان «روايت بزرگ» درختان ميوه، بلکه ويژگی های خاص آنها و موجب تمایز آنها از درخت سيب است.
البته  خاص و عام بودن امور، نسبی است و اين دو درهر پديده با هم وجود دارند. آنچه از ديدگاهی جزيی و خاص است، از ديدگاهی ديگر کلی و عام است و بر عکس آنچه از نظرگاهی عام است از نظرگاهی ديگر  خاص می باشد.
در مثال بالا، هركدام از اجزاء خاص درخت سيب، يعنی ريشه، ساقه، برگها و ميوه بخودی خود يک كل محسوب می شود. مثلآ ميوه خودش كلی است با اجزایی ويژه. در حاليكه ميوه در درخت سيب، جزئی از كل درخت سيب بشمار می آيد. درخت سيب نيز درحاليكه خودش كلی است كه اجزائی دارد، اما در ميان درختان ميوه، شکلی خاص از درختان ميوه بشمار میاید.
بنابر اين خاص و عام ذاتی هر شیء و پديده است. نمی توان شیء يا پديده ای را صرفآ خاص دانست و پديده های ديگر را نيز به همچنين؛ و از عام سخن نگفت. در اين صورت ما با جهانی از اجزائی خاص و بی ارتباط با يكديگر و عدم تعين و تشخص کلی روبروئيم. با اجزا و عناصری گسسته، تك افتاده، جدا افتاده و دور افتاده از يكديگر که به هيچ طريقی به هم پيوستگی ندارند. چنين ديدگاهی، البته متافزيك ناب است. زيرا پیوستگی اجزاء  خاص  و عينی به يكديگر، درعين جدائی آنها از هم، به خودی خود يعنی عاميت و کلیت.(2)
پس آيا می توان گفت که انسان به شناختهای عام و تعميم يافته علمی نياز ندارد. خير! نمی توان چنين گفت. زيرا دريافت کليت ها و تعميم دادن ها، جزء ضروری شناخت انسان می باشد. در صورتی که انسان به دريافت حلقه های مشترک و عام و تعمیم دادن علمی نمی پرداخت، امکان کشف آتش، که نخستین کشف علمی و یا«روايت بزرگ» تاریخ بشر است، نيز برايش مقدور نبود، و درنتیجه  امکان بقاء در روی زمين بعنوان انسان برايش بوجود نمی آمد.
اين گونه پيشرفت شناخت بشر از جهان عينی دو پيامد دارد:
 از يك سو، انسان در پرتو شناخت عام كسب شده، یا قوانین و ضرورتهای حاکم بر يك شیء يا پديده ، توانسته است به شناخت و دگرگونی اشياء و پديده های تازه تری دست بزند و آنها را بشناسد و بدینسان از تكرار برخی از تجارب اضافی پرهيز کند؛ و از سوی ديگر، در راستای موارد خاص جديد  كشف شده، توانسته است شناخت عام پیشین  را دقیق تر، ژرفتر،غنی تر و در مواردی به طور جزيی اصلاح کند، و شناختش را در کل بهبود بخشيده، شامل پديده های تازه تر و نوتری بنمايد .
جهان در حال حركت و تغيير مطلق، مداوما دگرگون ميشود. اشیاء و پديده ها تغيير ميكنند و تحول می يابند. شناخت های خاص،جزیی و نسبی جديد كسب شده با شناخت عام، كلی و مطلق  كه دائم در حال دگرگونی، اصلاحات، تغييرتدريجی و تكامل میباشد، نا سازگارتر ميگردد و تضادهای اين  دو بيشتر رشد مي كند. بدين ترتيب، پس از آنكه  انبوه توده وار پديده های نو در پرتو  شناخت پیشین قابل بررسی، مطالعه و دگرگون كردن نباشد؛ شناخت عام پیشین  قابل انطباق بر شرايط تكامل يابنده نبوده ، دچار كهنگی و بحران گشته، شرايط برای انقلاب و فرو پاشی آن آماده ميگردد.
فرو پاشی يك شناخت عام  به بر پايی يك شناخت عام  تازه خواهد انجاميد. بنا براين يك گسست انقلابی در كنش پيوسته و تغيير و تكامل يابنده شناخت صورت خواهد گرفت.
بايد توجه داشت كه شناخت عام جديد كسب شده، دقيقا بر بستر شناخت های پیشین و با انقلاب در آنها و نه نابودی مطلق آنها صورت ميگيرد. از اینرو، بهترين و عالی ترين اجزاء شناخت پیشین  در شناخت تازه حفظ ميگردند و در تكامل آن نقش ايفاء ميكنند. اما اين كار به صورت سر و ساده صورت نخواهد گرفت؛ بلكه شناخت جديد، ضمن تضاد و در گيری، بخش يا بخش هايی ازعناصر شناخت پیشین را حذف کرده و بخش يا بخش هايی را  دگرگون كرده و به عناصری تغيير يافته در شناخت نو تبديل خواهد كرد.
 مارکس و انگلس  و جهان بینی مارکسیستی
فلسفه کلاسيک آلمان و دو نماينده برجسته و پايانی آن هگل و فوئرباخ، نمايانگر اوج پويايی و تکامل فلسفه بورژوايی و درعين حال کمبود های ذاتی آن بودند. و این نشان میداد که این فلسفه ها در حالیکه نقشی مثبت در شناخت بشر اجرا کردند اما برای هماهنگ شدن با پديده های نو و تازه، کارا نیستند.
اين دو فيلسوف، شناخت عام فلسفه بورژوايی و تضاد های درونی آنرا به نهايی ترين مرز های خود می رسانند، درهگل ديالکتيک و ايده آليسم و در فوئرباخ ماترياليسم  و متافيزيک.
وجوه پيشرو فلسفه اين دو تن و نابسندگی هر کدام از ديدگاه عملی، بازتاب نارسیدگی تکامل سرمايه داری و نظام سياسی آلمان بود، و همينطور ناتوانی بورژوازی آلمان در به سرانجام رساندن انقلاب دمکراتيک بورژوايی و مبارزه مثبت و در عين حال ناکامل آن با فئوداليسم . از ديدگاه نظری نیز این دو فلسفه، بيانگر تکوين متضاد مسايل اساسی فلسفه  است و درجه رشد و تکامل اين مسائل و همخوانی آن با شيوه های نگرش و بينش های طبقات و جهان بينی آنها، و همچنین سطح معين پيشرفت علوم طبيعی و انسانی .
مارکس و انگلس از همين بازمانده ی فلسفی بورژوازی آغاز می کنند:
برخوردشان به هگل دوگانه است. از يک سو روش ديالکتيکی او را که ادامه کار هراکليت يونانی است و قانون وحدت اضداد را در هسته مرکزی خود قرار می دهد، بگونه ای انتقادی(یعنی با جرح،تعدیل، حذف و تغییر) جذب می کنند - واين بویژه در مورد مارکس صادق است- و همچنین از اينکه نقطه آغازين اين قانون حرکت مفاهيم و انديشه ها دانسته شود، ناقد آن می شوند.
از سوی ديگر ايده آليسم ايستا، منجمد و بسته او را که قانون ديالکتيکی وحدت اضداد را در خود خفه می سازد و به نتايج محافظه کارانه اجتماعی و سياسی می رسد، نفی و طرد می کنند. ضمنا جايگاه کار و فعاليت عينی انسانی و کنش پيش رونده انسان که در انديشه ی هگل به شکل جنينی موجود است را در اندیشه خود جذب می نمايند.
با فوئر باخ نيز برخورد ی متضاد را در پيش می گيرند. از يک سو ماترياليسم فلسفی او را که پذيرش جهان مادی و عينی و تقدم آن بر حرکت انديشه را بنیاد فکری خود می داند، جذب می کنند و در مخالفت با ايده آليسم هگل، جانب اين ماترياليسم را می گيرند و از ديگر سو، از آنجا که اين ماترياليسم، نقش محرک کار و کنش عينی انسان را در نمی يابد، به نقد آن می پردازند.
آنان همچنین از ناپيگيری اين ماترياليسم که محدود به طبيعت شده و کارکرد آن به حوزه تاريخ گسترش نمی يابد، نقد جامعی از آن به عمل می آورند.
اما و به طور کلی ديالکتيک هگل و ماترياليسم فوئر باخ را با سره کردن از مباحث ايده آليستی و متافيزيکی به آمیختگی رسانده و در عين حال حدود آنها را به حوزه ی پديده های اجتماعی و تاريخی و از جمله اقتصاد، گسترش داده، پراتيک اجتماعی و تکامل يابنده بشر را بعنوان مرکز و هسته اصلی، تکوين شناختی و فلسفی تعيين نمودند.  بدينسان، انقلابی ژرف در نوع نگرش عام فلسفی انسان بر پا کردند. ماتریاليسم ديالکتيک و تاريخی چکيده اين انقلاب فلسفی است.
همه اين دگرگونيها بر بستر تکامل سرمايه داری و مبارزات طبقاتی پرولتاريا با بورژوازی صورت گرفت.
بنابراين و در يک نگاه کلی، انقلاب در جهان بينی های علمی، بر يک بستر مادی و از اجزاء خاص آن آغاز می گردد و ضمن تضاد و درگيری گسترش يابنده، بخش يا بخشهايی از عناصر پیشین حذف و بخش يا بخشهايی حفظ، اما دگرگون گشته و به عناصری تغيير يافته با جايگاهی متفاوت در شناخت نوین تبديل خواهد گشت. بدینسان سطح دريافت انسان از حقايق عينی، ژرف تر شده و اين حقايق عينی در شکل انديشه ای، همچون اصول پايه ای و منسجم انديشه، باز سازی می گردند.
از اینرو، بطور كلی گسست و پيوست در دانش انسانی و در تكامل شناخت وجود خواهد داشت كه هم از انجماد آن جلو گيری ميكند و هم از تجارب  پیشین در شناخت های تازه استفاده ميگردد.
روشن است که اگر انسان به اين دليل که کل يک شناخت علمی دچار انقلاب ميشود و فرو می ريزد و جای خويش را به شناخت علمی نوتری می دهد، از شناخت های علمی پرهيز کند، هيچ گونه تکوينی درشناخت انسان حاصل نخواهد شد.
در واقع اگر انسان می خواست ازتعقل و تعميم دادن شناخت و ايجاد سيستم و نظام در شناخت و بکار بردن این شناخت ها در فرایند دگرگون کردن جهان دست بکشد، به اين دليل که اين سيستم و نظام های شناخت، در دورانی ديگر به زير پرسش خواهد رفت و اشتباه بودن بخشهايی از آن آشکارخواهد شد، آنگاه ما اساسا هيچ گونه پيشرفت  نظری و عملی نمی داشتيم.
(4)
بايد توجه داشت که همه پيشرفتهايی که در شناخت انسان از جهان عينی حاصل می شود، مبتنی است بر کار و عمل دگرگون سازنده انسان اجتماعی.
در واقع بدون کار دگرگون کننده جهان عینی ، نمی توان سخنی از تبدیل شناخت خاص به عام و عام به خاص و تکامل شناخت انسانی از سطوح پايين به سطوح عالی به ميان آورد.
در بيانی عامتر از کار و عمل، اين فرايند کار و مبارزه توليدی برای رفع نيازهای تکامل يابنده انسان و عمل و مبارزه ی طبقاتی - در جوامع بدون طبقه مبارزه اجتماعی - است که بنيان اساسی هرگونه آزمون علمی و پيشرفت علوم و دانشهای بشری است، علوم و دانشهايی که در درجاتی از تکامل جهان، زمينه و ظرفيت شناخت عام ما را بالا برده اند.
آنچه موجب بر پايی نظام در شناخت و تدوین جهان بينی های پيوسته و منسجم با باصطلاح «محورهای معنايی قدرتمند» می شود، بطور عمده نه تمايل خودسرانه و فردی انسانها به نظام سازی، بلکه  نيازهای تکامل يابنده ی عمل و زندگی انسانی است.
اين عمل دگرگون کندده واقعيت عينی و برای برآوردن نیازهای زندگی انسان است که گسترش می يابد و موجب آن می شود که انسان پس از تضاد ها و درگیری های  فراوان با اشياء و پديده ها و شکست های نه چندان کم در کسب نتايج دلخواه ، به ياری کنش پويای عقل، به کنه و ژرفای آنها رسوخ کند و قوانين کارکرد و شکل تکامل اشياء و پديده ها را در يابد و شيوه فعاليت خود را بر اين پايه سامان داده، آنها را هماهنگ با نیازهای خود سازد.
شناخت انسانی به مرور و طی گذار از چنين دگرگون کردنی، از رويه ی آشکار بيرونی به ژرفای پنهان درونی پيشرفت می کند. از بررسی اجزاء جداگانه به مرور به کليت  شیء يا پديده می رسد و از شکلهای خاص و ويژه بروز کيفيات و تضادها و قوانين عام درونی، به خود قوانين و تضادهای عام، جهش می کند و به طورکلی شناخت جزیی ايجاد شده توسط حواس را به شناختی عقلانی و کلی تبديل می کند.
رابطه ی سرشاراز تضاد اشياء و پديده ها که به مانند حلقه های يک زنجير به هم پیوستگی  دارند، حلقه ها و«محورهای» مهمتر و کليدی تر و«قدرتمند تر» اين زنجيره - تضادهای مهمتر-  و حلقه و «محورقدرتمند» اصلی يا تضاد اساسی شیء يا پديده - مثلا در جامعه سرمايه داری تضاد بين اجتماعی شدن توليد و خصوصی بودن مالکيت ابزار توليد - که نقش اصلی را در تحرک شیء يا پديده به عهده دارد، با واسطه فعاليت پر تنش و پويای خرد انسانی، تبديل به شکلهای همبسته و نظام يافته ی انديشه ای با « محورهای معنائی محکم» می شوند و به مثابه نگرشها و نظريه های علمی و جهان بينی هايی در می آيند که راهنمای انسان در برخورد به اشياء و پديده ها و رسوخ به کنه  و جوهر آنها و تغییر دادن آنها منطبق با نیازهای خویش می شوند.
چهان بينی هايی که هم مهر و نشان تکامل نيروها و مناسبات توليدی و اجتماعی را دارند و در نتيجه اجتماعی - تاريخی و از اين رو نسبی هستند و هم مهر و نشان از عضويت در طبقه مشخص و در نتيجه در جوامع طبقاتی، طبقاتی هستند.
بنابراين تاکيد مطلق بر روی «شهادت فردی» و «تجربه های کوچک» و طرد و نفی خرد و نظريه و سيستم، در واقع تکرار دیدگاههای مکتب تجربه گرايی (امپريسم) و تازه در مورد پسا مدرن ها، تجربه گرايی  ذهنی گرایانه (امپريسم  ايده آليستی ) است.
اين ديدگاه شناخت اجتماعی انسان را که بوسیله افرادی اجتماعی و يا اجتماع افراد صورت می گيرد و بر خاسته از کار و کنش است، به افراد جداگانه و بی ارتباط با يکديگر محدود کرده و آن را بر خاسته از«درون بينی ذهنی» می داند و زیر نام «شهود» و «تاويل فردی» در محدوده ی تنگ «شناخت تجربی پديدارها» محصور می کند، و آن را ناتوان تر از آن می پندارد که بتواند جهان عينی و واقعی مستقل از ما - که آنرا قبول ندارد - و ماهيت آنرا بشناسد.
به اين ترتيب،  اين شناخت را محدود، در جا زن و تکراری کرده  و بر خلاف تصور خودش که گمان می کند با گريز از«محورهای معنانی محکم» و«حقيقت» به ديدگاهی گسترده و باز می رسد، ذهن انسان را تنگ نظر کرده و در بند «تجارب خرد و کوچک»باقی خواهد گذاشت و واکنش انسان را در قبال رويدادهای جهان خارجی به پذيرا بودن صرف و انفعال محکوم خواهد کرد.
اين گونه تجربه گرايی ايده آليستی به شديد ترين نوع نظريه پردازی و نفی تجارب واقعی و کنش های دگرگون کننده می رسد و به تقديس انديشه پردازی صرف پا می دهد.
5
در واقع تعميم دادن های بزرگ ( یا باصطلاح روايتهای بزرگ) با فلسفه  آغاز شدند. اولين فيلسوفان يونان باستان، تلاش كردند كه پايه و بنياد طبيعت را كشف كنند. يكی آب، ديگری خاك و يكی ديگر هوا و بالاخره آتش را علت اساسی جهان معرفی كردند.
همزمان با رشد جامعه برده داری،  جهانبینی ها ( یا  باصطلاح روایتهای بزرگ) باطبقات شكل گرفتند . افلاطون و سپس ارسطو، انديشه ورزان طبقه برده دار بودند كه اولين تعميم های منظم و پیوسته را ايجاد كردند. سپس مذهب به «روايت بزرگ» طبقه فئودال تبديل شد وپس از آن بورژوازی با جهان بینی ليبراليستی، جهان را تفسير كرد.
«روايت های كوچك» طبقات یعنی جایگاه و موقعیت آنها در روابط تولید و نظام سیاسی، «روايتهای بزرگ» آنها را ايجاد كرد. اين امكان پذير نيست كه انسانها در جامعه طبقاتی از انديشه های تعميم داده شده بگريزند و ادعا كنند كه به هيچ انديشه وجهان بينی منظمی معتقد نيستند. طبقات با انديشه وجهان بينی های منظم و«ابر- روايت»های خود جهان موجود را تفسير ميكنند و آينده آن را پيش بينی كرده،  برای خود برنامه عملی را تنظيم می نمايند.
طبقه بورژوازی در زمان رشد و شكوفايی توليدی و سياسی اش، علوم طبيعی و انسانی را به سرعت رشد داد. اما زمانی رسيد كه ديگرپيشرفت علوم - بویژه علوم اجتماعی -  با منافع بورژوازی سازگار نبود.
ماركسيسم در راستای تكامل توليد سرمايه داری و مبارزه طبقه كارگر پديد آمد. منافع اين طبقه با پيشرفت همه جانبه علوم و دانشها همخوانی داشت. به اين ترتيب طبقه كارگر وارث تمامی پيشرفتهای علوم پیش از خود گرديد.
علم ماركسيسم كه در پی دگرگون كرد نتايج علمی بورژوازی و تكوين آن به مرحله ای نوين، پديدآمد، انقلابی اساسی در اركان انديشه های انسان بود.
اما اين يك گسست مطلق از دانشهايی كه بشريت و بورژوازی كسب كرده بودند، نبود. ماركسيسم تمامی پيشرفتهای علمی بشريت و بورژوازی را در خود جذب كرد.
اما ماركسيسم به عنوان يك جمع بست از تجارب و آموزشهای علمی بشريت، خود حامل اجزاء متضادی است كه شرايط را برای پويايی و تكوين آن مهيا ميكند.
ماركسيسم با قرار دادن ديالكتيك عام و خاص و مطلق و نسبی در قلب تپنده خود، خود بر ضد خویش است. مارکسیسم خویشتن را نیز مورد نقد قرار ميدهد.
 جان مايه ماركسيسم تحليل مشخص از اوضاع مشخص است؛ و اين يعنی دگم و بسته نبودن انديشه مارکسيسم.
ماركسيسم آنچنان انديشه ای است كه خود حامل توجه به «روايت های كوچك » است. بدون مطالعه اجزاء، نميتوان كل را شناخت. بدون شناخت خاص نميتوان عامی را شناخت و بدون دریافت نسبی نميتوان مطلق را شناخت.
ماركسيسم جهان بینی بزرگی است  كه به ما اين امكان را ميدهد كه آنگاه كه اصول علمی كه در طی ساليان سال به آن رسيده ايم؛ اگر امور خاص و جزيی يعنی همان «روايت های كوچك » به صورت انبوه و توده وار، و نه به صورت موردی و استثنايی، آن را نقض كردند، بتوانيم در اصول آن انقلاب كنيم و با گسست از هر آنچه با تكوين اشياء و  پديده ها انطباق ندارد، اصول نوين و تازه ای برای انديشه مان بر پا داريم.(3) ماركسيسم يك علم مسخ شده نيست؛ بلكه علم و دانشی است سرشار از تحرك و پويايی و تغيير.
آيا ماركسيسم كه خود را يك شناخت عام، يك حقيقت جهانشمول ميداند، ميتواند خود را «نظريه نظريه ها»بداند؟ بطور نسبی بله! ماركسيسم خود را يك جمعبندی، يك استخراج عام و كلی از تجارب بشر در زمينه های گوناگون اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و فلسفی و علمی می داند. ماركسيسم خود را جهان بينی و ايدئولوژی طبقه كارگر يعنی طبقه انقلابی پيشروئی ميداند كه وظيفه شناخت و دگرگون كردن انقلابی جهان بدلايل اقتصادي، اجتماعي، سياسی و تاريخی به عهده ی اوست. بنابراين طبيعی است كه از نظرات هر طبقه ترقی خواه و دمكرات ديگری، كه در تحليل نهائی از چارچوب نظم سرمايه داری خارج نخواهد شد، خود را به حقيقت، نزديك تر بداند.
اما بطور نسبی خير! زیرا ماركسيسم بعنوان نظريه طبقه كارگر، يعنی انقلابی ترين طبقه در تاريخ می تواند با نظرات هر طبقه ديگری اگر واقعآ در پی منافع زحمتكشان و توده های عظيم خلق باشد، بده- بستان كند و در عين تاثير گذاری بر آن طبقات و نظريه ها، از آنها تاثيرپذيرد. و آنچه در نظرات آنان حقيقت است، در خود جذب نمايد.
و باز هم بطور نسبی خير! زيرا ماركسيسم عليرغم داشتن جايگاه ممتاز انقلابی، جهان بينی و ايدئولوژی بزرگ، معتقد نيست كه اين جايگاه همواره و در هر عرصه ای به او تعلق دارد و او بدون شكست و همواره در اوج می تواند اين موقعيت و جايگاه را حفظ كند. جهان در حال تغيير مداوم است. برای ماركسيستها اين به معنی پيروزی و شكست و پيشرفت و عقب نشينی است. آيا در شرايط شكست و عقب نشينی می توان از جايگاه ممتاز سخن گفت؟ خير! نمی توان چنين گفت. در شرايط شكست و عقب نشينی و افت، عليرغم اين كه ماركسيستها  خود را برای خيزش بزرگتر بعدی آماده می كنند، با این همه، تا حدودی وبا توجه به ضعفها و کاهش نيروهايشان، از ايفای نقش پيشروی خود باز می مانند و این جایگاه  را نیروهای دیگر با جهان بینی های دیگر بدست میآورند.(4) در نتیجه تلاشهای مشخص لازم است که بتوانند دوباره نقش پیشروی خود را در همه زمینه ها باز یابند.
و اما آيا ماركسيسم خود را« حقيقت نهایی»  می داند. خير! ماركسيسم چنين ادعائی ندارد. البته نه به اين دليل كه چيزی به نام «حقيقت نهایی» یا بهتر بگوییم «حقیقت مطلق» وجود ندارد. بل به اين دليل كه ماركسيستها معتقدند شناخت ما از حقيقت مطلق همواره نسبی است. ماركسيسم باور دارد كه انسان با شناخت نسبی از حقيقت مطلق جهان عينی در حال تغيير و تحول و تكامل بی پايان، خود را همواره به آن نزديك تر می كند، بی آنكه هرگز با آن يكی شود. ماركسيسم فرایند نزديك شدن به حقيقت مطلق را هرگز بطور مطلق پايان يافته تلقی نمی كند، تا خود را «حقيقت نهائی»  بخواند. اين امر يعنی شناخت نسبی بشر از مطلق جهان عينی بی پايان و نامتناهی. پس شناخت ها نسبی خواهند بود و در نتيجه نامتناهيت و بی پايانی جهان عينی در حال تغيير، در نامتناهيت و بی پايانی شناخت انسانی تبلور خواهد يافت.
پس آيا ماركسيسم تنها علمی در سطح تكوين علوم طبيعی و انسانی بوده است؟ آيا ماركسيسم به زندگی مردمان و به «روايت های كوچك » شان توجهی نداشته است ؟ خير! ماركسيسم علمی است كه به نوبه خود از« روايت های كوچك» و خرد زندگی عادی و هر روزه مردمان، سرچشمه گرفت  وهمه توجه آن معطوف همين زندگی «خرد و كوچك»بود. امری كه ظاهرا برای احمدی دارای ارج بسيار است. 

افزوده ها
*-  ما در اين نوشته به تناوب از همين واژه های « روايت كوچك و روايت بزرگ» استفاده خواهيم كرد. گرچه اين واژه ها در حوزه ی علوم اجتماعی، واژه هایی علمی نيستند و البته علت کاربرد این واژه ها از سوی پسامدرن ها، اساسا نفی علم است و ما واژه های جزء و كل، خاص و عام، حقيقت جهان شمول و حقيقت خاص هر كشور را درست ميدانیم، اما برای بحث  اضافی نکردن بر روی اين واژه ها، به تناوب، هم از واژه های علمی مورد قبول خود بهره خواهيم برد، وهم در آنجائی كه كاربرد اين واژه ها را در حوزه مورد بحث، خيلی زیان بخش احساس نكنيم، همين واژه ها را بكار خواهيم برد.
1 -  اين نيز شيوه ديگری از تحريف موذیانه ی نظرات ماترياليستها است که آنان را با «رئاليستهای فلسفی» درهم می کنند. رئاليستهای فلسفی کسانی هستند که جهان خارج از ذهن انسان را عينی و واقعی می دانند ولی آن را نسبت به ذهن، پسین به شمار می آورند. در واقع در رابطه با مسئله تقدم ماده و ذهن به تقدم ذهن و «روح» و«خدا» باور دارند؛ يعنی در واقع ايده آليست هستند. اما ماترياليستها، نه تنها واقعی و عينی بودن جهان را قبول دارند، بلکه تقدم آن را بر ذهن و انديشه ی انسان تصديق می کنند. احمدی بزدلانه و سالوسانه از آن اندیشه ها، آنچنان که آفرینندگان و پیروانشان از آنها نام بردند، نام نمیبرد. او همچون همه ی فرصت طلبان، برای مخدوش کردن مسائل فلسفی و همچنین تقابل ديدگاههای فلسفی يعنی ماترياليسم و ايده آليسم، و گیج و آشفته کردن اندیشه ها، تحريف نظرات شناخته شده فلسفی را پیشه میکند!؟
2-  اين عدم ارتباط و پیوست عينی اشياء و پديده ها با يکديگر، بوسیله ی پسامدرن ها به روابط ميان انسانها تعميم می يابد. انسانهايی که در جوامع زندگی می کنند، تک افتاده، منفرد و منزوی هستند و هيچگونه وابستگی عينی  و ذهنی با هم ندارند، نه اقتصادی، نه اجتماعی و نه فرهنگی و سياسی. آنان نه در جهانی عينی زندگی می کنند و نه در جهانی ذهنی. نه می توانند جهان عينی را بشناسند و نه جهان ذهنی خود را. آنان در«ترديد» مطلق بسر می برند. پديدارهايی را که بر ايشان ظاهر می شود با «شهود فردی» «تاويل» می کنند. سرگشته و حيران دنبال «چاره جويی» هستند. آنان برای انسانهای مصيبت زده و «چاره جو» راه «مکالمه» را پيشنهاد می کنند.
3- برای نمونه تضاد بین اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی تضاد اساسی سرمایه داری و قانون ارزش اضافی قانون مطلق این نظام است. این تضاد و این قانون در شناخت به عنوان اصل یا «محور اساسی» شناخت از سرمایه داری است. بدون این «محور» در شناخت نمیتوان از شناخت مارکسیستی  سرمایه داری سخنی گفت. اما زمانی که سرمایه داری جای خود را به کمونیسم بدهد، این شناخت تغییر خواهد کرد و شناخت تازه ای در مورد کمونیسم و تضاد اساسی آن، جای آن را خواهد گرفت و «محور» مارکسیسم در مورد شناخت جامعه کمونیستی «محور» دیگری خواهد بود. نمونه ای دیگر: دیکتاتوری پرولتاریا یکی از اصول اساسی مارکسیسم و «محور معنایی مستحکم»آن برای دوران گذار است، چنانکه اگر کسی این اصل را قبول نداشته باشد، اصلا مارکسیست نیست. این اصل برای تمام دوران گذار از سرمایه داری به کمونیسم عام و مطلق است. گرچه از دیدگاه جامعه طبقاتی اصلی خاص و مربوط به دورانی ویژه است. اما زمانی که سرمایه داری به کمونیسم تبدیل شد و انبوه توده وار حقایق عینی جامعه نشان دادند که دیگر نیازی به این دیکتاتوری نیست، این دیکتاتوری چنانکه انگلس اشاره کرد به خواب فرو خواهد رفت و محو خواهد شد. البته  اصولی هم وجود دارند که اصولی مطلق هستند همچون قانون وحدت اضداد، حرکت و تکامل. روشن است که چنان اصول مطلقی، نفی نخواهند شد.
4- روشن است که در شرایط شکست طبقه کارگر و کمونیستها، طبقات دیگر و با جهان بینی های دیگری رهبری مبارزات خلق را بدست خواهند گرفت. این طبقات، حتی پیشروترین و رادیکال ترین آنها نخواهند توانست مبارزه و انقلاب را به اهداف واقعی خود برسانند و خواسته های طبقه کارگر و زحمتکشان را برآورده سازند. اما طبقه کارگر باید این مبارزات و جهان بینی های طبقات رهبری کننده آن را با دقت بررسی کند و از آنها درس بگیرد.   

بخش ششم: حکایات و روایات
ماركسیسم در كنار توجه به نتایج علوم (طبیعی و انسانی )زندگی عادی مردمان را نیز مورد توجه قرار میداد .
انگلس اولین كتاب مهم خویش را در شرح وضعیت طبقه كارگر انگلستان نوشت وحكایت زندگی استثمار شدگان و ستم دیدگان انگلیسی را شرح داد.
ماركس آنگاه شروع به مطالعه علم اقتصاد كرد كه تحقیقی كوچك درباره «روایتی كوچك» چون داستان هیزم شكنان و قانون چوب دزدی، انجام داد.
ماركس سرمایه ی خویش را تنها با فرمول های علمی نآراست، بلكه در كنار بررسی علمی (منطقی – تاریخی ) و برای مستدل كردن آنها، گزارش های مستند فراوان درباره وضع طبقه كارگرنوشت.
بخش بزرگی از این كتاب  درباره همین «روایات خرد و كوچك» است. روایات كوچكی كه انبوه میشوند، بزرگ میشوند .
قصه ی كودكان خردسالی كه در زیر طاقهای تاریك و گرفته، محلهای نم آلود و گند زده مجبورند 12 تا 16 ساعت در روز كار كنند. حكایت دختران و پسران جوانی كه زندگی ای چونان حیوانات دارند؛ در هم میلولند، استثمار میشوند، در فقر و بی فرهنگی بسر میبرند و بدون آموزش و بهداشت هستند و شرایطی نكبت بار به آنها تحمیل میشود. رنج نامه زنان و مردانی كه بدبختی روزانه شان پایانی ندارد؛ كه  زیر چرخ ماشینها، اسیر و برده، له میشوند؛ و داستان موجودات مفلوكی كه پیر نشده، دسته دسته راهی گورستان میشوند؛ موجوداتی كه گویی همه ی تكوین بشریت باید برای جانكاه كردن زندگی آنان به كار رود. ماركس« روایتش» را با خشم و نفرتی كم نظیر بیان كرد. او گفت: «سرمایه خون آشام است. از سر انگشتانش خون میچكد».
اما شاگردان ماركس نیز راه او را ادامه دادند. آنها گزارشهای مستند فراوان در چهار گوشه جهان درباره زندگی کارگران و زحمتكشان، ستم دیدگان و دردمندان نوشتند و در روزنامه ها و كتابهایشان چاپ كردند و از این زندگی ها فیلم های بسیار تهیه كردند و نمایش دادند. شعر، موسیقی، ادبیات  داستانی، تئاتر، نقاشی و سینما و... همه و همه آن شكلهای هنری شدند كه راویان هنرمند طبقه كارگر درد ها و محنتهای این طبقه و مسببین آن را،  درآن پرداخت كنند.
ادبیات سوسیالیستی (نوشتاری و دیداری) كه در این عرصه خلق شد، نیمه دوم قرن نوزدهم و بیستم را در نوردید. نزدیك به 80 درصد ازهنرمندان سده بیستم از ماركس و ماركسیسم و تكامل دهندگان راه او تاثیر گرفتند. بر تارك ادبیات نمایشی این قرن نام برشت هنرمند - فیلسوف ماركسیست - لنینیست، این روایتگر بزرگ زندگی کارگران و زحمتکشان،  نشسته است.
در روسیه گوركی، شولوخوف، مایا كوفسكی، ژیگا ورتف، آیزینشتاین، پودفكین و شوستاكوویچ...هنرمندان روایتگر داستان زحمتكشانند. در ایتالیا، سیلونه بخش مهمی از آثار خود را به شرح زندگی این طبقه اختصاص داد. بخشی مهم از سینما گران ایتالیا و بویژه نئورئالیستها همچنین.  یكی از مشهورترین فیلم سازان جهان یعنی ژان لوك گدار بخش بسیار مهمی از دوران فیلمسازی خود را - بهترین دوره اش را - در ساختن روایت های كوچك استثمار شدگان طی كرد. در آمریكا، جك لندن، آپتون سینكلر و جان اشتاین بك بهترین آثار خود را زمانی كه پیرواین اندیشه بودند، آفریدند. كتابهای ماندگاری چون پاشنه آهنین ، جنگل و خوشه های خشم و... روایت كوچك محرومان و رنجدیده گانند. در آمریكای لاتین كتابهایی چون آشغالدونی و بگذارسخن بگویم ، اوصافی زنده و جان دار از زندگی طبقات درد كشیده است.
در ایران نیز گرارش های فراوان در مورد طبقه كارگر و زحمتكشان شهر و روستا به صورت مستند و هنری، دیداری و نوشتاری تولید شد.  تنگسیر و...  چوبک، همسایه ها و... احمد محمود، جای خالی سلوچ دولت آبادی و داستان های کوتاه درویشیان و بسیاری از فیلم ها، فیلم نامه ها و کارهای نمایشی بیضایی، و...  روایت گر دردها و رنجها ی محرومان و ستمدیده گان هستند.
آیا احمدی برای این زندگی ها و سرگذشتها، برای این رنجها و مصائب که روایات و حکایات استثمار شدگان ستمکشان، محکومان و درد مندان است پیشیزی ارزش قائل است؟
 خیر! صد البته که خیر!
این نوع واژه ها، وصله های نچسبی به کتاب و کتابهای اویند. او زمانی به این سرگذشت ها اشاره می کند که بخواهد امور و مباحث نظری خود را به پیش ببرد، بخواهد کمونیسم را به سخره بکشد. برای او «روایت کوچک» فقط روایت امثال سولژنیستین است...
زندگی های پر درد و رنج و سرگذشت های غمبار کوچک وقتی انبوه می شوند، زمانی که در سطح یک کشور چندین میلیونی بروز می کنند و وقتی در سطح جهانی قرار می گیرند، دیگر روایتی «کوچک» نیستند و تبدیل به سرگذشت ها و روایات«بزرگ» می شوند.
روایت های کوچک، روایت های بزرگ پیشین را از بین می برند ولی روایت بزرگ جدیدی ایجاد می کنند.
جهان بینی لیبرالیسم نیز دربردارنده روایتهای خرد بورژوازی تحت ستم و بر ضد «ابر- روایت» فئودالیسم بود. و چون روایت های خرد این طبقه انبوه شد، مبارزه بورژوازی در تفکر و در عمل با فئودالها به اوج خود رسیده و انقلابات بورژوایی شکل گرفتند. نظام فئودالی با جهان بینی اش بر انداخته شد و نظام سرمایه داری و حکومتهای دیکتاتوری های بورژوازی با جهان بینی بورژوایی آغاز شد.
روایت های بزرگ نو، روایت های کوچک قبلی را از بین می برند ولی روایت کوچک جدیدی ایجاد می کنند.
پس از قدرت گرفتن بورژوازی، پیروزی سرمایه داران بر فئودالها و بر قراری نظام سرمایه داری، روایت های خرد و کوچک بورژواها عمدتا از بین رفت، اما استثمار و ستم، رنجها و محنت های خرد و کوچک کارگران و زحمتکشان از بین نرفت. نظام سرمایه داری و دیکتاتوری بورژوازی با «روایت» لیبرالیسم نمی خواست و نمی توانست روایت های خرد زحمتکشان را نابود سازد. آنان در نظام سرمایه داری تحت استثمار و ستم بودند.
روایتهای کوچک استثمارشدگان و ستم دیدگان در جامعه سرمایه داری آنگاه که انبوه شد نمی توانست به روایت بزرگ بشریت ستم دیده نیانجامد. نمی توانست به «ابر- روایت» طبقات محروم ختم نشود.
کارگران و زحمتکشان نمی توانستند به داستانها و حکایات زندگی اشان بسنده کنند؛ نمی توانستند در مبارزاتشان با بورژوازی که از همین روایات کوچکشان سرچشمه می گرفت، کورکورانه و بی چشم انداز بجنگند؛ نمی توانستند علم را در بر نگیرند؛ نمی توانستند بدون علم و دانش حرکت کنند. علم و دانشی که وصف حال آنها بوده و آینه وضع آنها باشد، و در عین نقد بی رحمانه نظام کهنه و پوسیده، برنامه ی نوینی را برای بر پایی نظام نو اقتصادی- سیاسی و فرهنگی فرا راه خود قرار دهد.
پس مارکسیسم، این جهان بینی بزرگ، این «ابر– روایت» استثمار شدگان، رنجبران و محرومان پدید آمد. جهان بینی ای که حکایت و داستان نیست، بلکه انبوهی از دانش بشریت در آن بهم رسیده است.
و اما «روایت های خرد»، «شهادت فردی» اعترافهای به ظاهر بی اهمیت، بیان تجربه های کوچک اما بی نهایت دردبار اگر« استثنایی» نباشند، اگر محدود و کم نباشند، اگر کلان و میلیونی باشند، آنگاه فقط برای آن وجود ندارند که به «زبان» آیند، «بیان» شوند، «شنیده» شوند و به دست «فراموشی» سپرده نشوند.
این روایتهای کوچک فقط برای این وجود ندارند که امیال غمگسارانه ما را برانگیزانند و یا سیراب کنند! راویان روایتهای کوچک، روایت های خود را برای آن بیان نمی کنند تا کسانی چون لیوتار و احمدی به حکایت هایشان گوش فرا دهند، اشک بریزند و غمنامه تحویلشان دهند.
آن روایتهای کوچک برای این «بیان» نمی شوند که ما با غمخواری برای آنها، کتابهایمان را رنگ و لعاب احساسی بزنیم، لحن سخنهایمان را غم گرفته و محزون و «آخر زمانی» کنیم ، آه و ناله راه بیندازیم و  ندا سر دهیم: «حکایت شاهدان عینی، حکایت مسافران، شکست خوردگان، تحقیر شدگان، و ستم دیدگان» (مارکس و سیاست مدرن، ص 127)؛ و به نفع این راویان با چهره ای که گویی طرح مسئله، حل مسئله است و شاید گوش شنوا ایجاد کند، بگوییم «روایتهای کوچک را باید بیان کرد. چون کوتاهند و کوچکند. و از تاریخ بزرگ جدا شده اند.»(همانجا ص 123)
با هزاران از این طرحها و ناله ها و غم ناله ها، آن روایات کوچک - که  احمدی عمدتا آنهایی را بیان می کند که بخواهد برای تفکرات ضد کمونیستی اش از آن بهره برداری کند- «تاثیرگذار» نخواهند بود و در جایشان خواهند ماند.
پس حکایات انبوه به مبارزات بزرگ کارگران و طبقات زحمتکش با حکومت سرمایه داران و امپریالیستها و دیکتاتوری های بورژوایی و تمامی مرتجعین انجامید. این مبارزات همه و همه به انقلابات بزرگ و برانداز، تکامل یافت.
«حکایت بزرگ» کمون پاریس و انقلاب در فرانسه، روایت بزرگ انبوه حکایات کوچک و میلیونها کارگر و دهقان زحمتکش است که خواستند با برانداختن «ابر- روایت» بورژوازی، در واقع روایتهای کوچک خود را نابود سازند. آنها «روایتی» جدید سر دادند و خواستند که جهان بینی و حکومت آنها حاکم شود.
حکایات انقلابهای روسیه، چین و ویتنام ... روایت بزرگ آن روایتهای کوچک و انبوه  میلیونها کارگر و دهقان زحمتکش است که نمی خواستند همواره استثمار شده و رنجیده، محکوم و تحقیر شده باقی بمانند.
آیا اگر این مردمان غمگسارانی چون احمدی داشتند، هیچگاه از جایشان بلند می شدند تا به «عرش اعلا یورش برند»؟
بنابر این «روایت های بزرگ» چیز هایی نیستند که از آسمان نازل شده باشند و یا افراد معینی آنها را از مغز خود بیرون کشیده باشند. آنها تکامل همین روایتهای کوچکی هستند که انبوه شده اند. روایتهای  بزرگ در برابر روایتهای کوچک «کم رنگ و بی اعتبار» نمی شوند، بلکه آنها دربردارنده ی همین روایات کوچک هستند، در صورتی که نو باشند، بیان این روایات کوچک باشند. 
...و انقلابات عظیم کارگران و زحمتکشان به سوسیالیسم ختم شد.
 البته جامعه سوسیالیستی، نیز یك جامعه طبقاتی است. و مبارزه طبقاتی در آن وجود دارد. به گفته ماركس این جامعه فاز اول كمونیسم است و حق بورژوایی از هر كس به اندازه كارش و به هر كس به اندازه توانش در آن به كار گرفته میشود. حق بورژوایی ، دولتی را كه از آن حق و قوانین آن حق  دفاع میكند، دولتی بورژوایی میكند.  به گفته لنین دولتی بورژوایی، بدون بورژوازی .                                                                                                                                                           
در آنجا همواره مبارزه با محدود كردن حق بورژوازی خوشایند همه نخواهد بود. و كسانی كه كم هم نیستند، یافت خواهند شد كه مانع مبارزه طبقه كارگر و كمونیستهای راستین با این حق و حقوق خواهند شد. این كسان در كارخانه ها، مزارع  و در حزب كمونیست جای خواهند گرفت و تلاش خواهند كرد كه رهبری را در مكانهای فوق بدست بیاورند. آنان همراه با كمونیستهای نا پیگیر و تغییر یافته به مدافعین حقوق بورژوازی، طبقه جدید بورژوازی را شكل خواهند داد .
در سوسیالیسم بین شهر و روستا، بین کارگر و دهقان، بین كار فكری و كار یدی تضاد وجود خواهد داشت. هنوز میان مرد و زن شکاف و نابرابری وجود خواهد داشت.
آنجا بین حزب و توده ها و بین رهبری كنندگان و رهبری شوندگان، تضاد وجود خواهد داشت. و كسانی یافت خواهند شد  كه مانع پیش رفت حل این تضادها خواهند شد. آنان بورژوازی نو خاسته جای گرفته درون حزب هستند.
 اگر آنان خط بورژوائی داشته باشند نه خط پرولتری، پس قصدشان نیز نه پیشرفت به سوی كمونیسم، نه بر پایی كمونیسم، بلكه باز گشت به سیستم سرمایه داری خواهد بود.
اگر این چنین باشد كه هست، آنگاه در این جامعه، روایت های كوچك طبقه كارگر و زحمتكشان ایجاد خواهد شد. زیرا بورژوازی خواهان استثمار طبقه كارگر است و آن را مورد ستم قرار میدهد. در این صورت كارگران و زحمتكشان به سیستم اقتصادی ،اجتماعی، سیاسی و فرهنگی اعتراض داشته و اعتراض و نارضایتی خویش را بیان میكنند؛ و این مخالفتها در شرایط معینی به انقلابات تبدیل خواهد شد .
اگر حزب طبقه کارگر خط صحیح داشته باشد و موجباتی را فراهم کند که طبقه كارگر و زحمتكشان در جامعه سوسیالیستی، همواره در عرصه سیاسی حضور داشته و فعال، هوشیار و ناقد و مراقب باشند، میتوانند  تضادهایی را كه مداوما بین حزب و توده ها ، بین رهبری كنندگان و رهبری شوندگان پدید می آید، به نفع  کارگران و زحمتكشان حل كنند و انقلاب را ادامه دهند، میتوانند نگذارند بورژوازی دوباره به قدرت برسد؛ میتوان نگذاشت «حكایت» بزرگ قدرت گرفتن طبقه كارگر، به «روایت» بورژواهای تازه به قدرت رسیده و جاه طلب تبدیل شود. میتوان رهبری كنندگان را در صورتی كه راه خطا، راه ساختن جامعه استثماری را میروند، از مقام خود پایین كشید .
می توان فلان مدیر، افرادی از مدیریت و یا کل رهبری یک کارخانه یا مزرعه را پایین کشید و در جهت تکوین مناسبات سوسیالیستی بین زحمتکشان گام بر داشت. می توان مدیریت یک دانشگاه و یا رهبری بخشهای هنری را نقد کرد و یا بر کنار نمود و در جهت توده ای کردن و انقلابی کردن آموزش و پرورش و هنر دگرگونی های ریشه ای ایجاد کرد. می توان حزب و رهبری آن را مورد پرسش قرار داد و بخش یا بخشهایی از آن را به زیر کشید و در جهت تکامل مناسبات سوسیالیستی و دموکراسی پرولتری و دیکتاتوری پرولتاریا بر بورژوازی، انقلابات معینی را سازمان داد. می توان علیه هر آنچه مانع مبارزه با همه اجزاء باز مانده از جامعه کهنه و پیشرفت به سوی کمونیسم است، شورش و قیام نمود.
جامعه سوسیالیستی و تضاد های آن، کل پیچیده ای است و راه برای انکشاف آن باز است.
برای نقد جامعه سوسیالیستی، برای اصلاح آن، برای از بین بردن «روایت کوچک» در این جامعه و مبارزه در این زمینه ، و برای پیشرفت،  تحول و تكامل این جامعه كه تا كنون بیشتر از یك سده از زندگی  آن  نمی گذرد، وعمر مفید در قدرت بودن آن در كشورهایی كه سیستم سوسیالیستی بر پا شد 25 تا 30 سال بیشتر نبوده است، راه باز است .اما سرمایه داری از نظر تاریخی كهنه و گندیده شده است، به آخر خط رسیده است و جز مانعی بر سر راه پیشرفت بشر، چیز دیگری نیست. برای کمال جامعه ی سرمایه داری، راهی وجود ندارد.
دو نوع جهان بینی، دو نوع ایدئولوژی، دو شکل حکومت  یا باصطلاح دو نوع «ابر- روایت» وجود دارد: جهان بینی و حکومت  بورژوازی که مسلط است ولی کهنه شده است؛ و جهان بینی و ایدئولوژی طبقه کارگر که نو است. و باید بگوئیم که کسی یافت نمی شود که به یكی از این دو جهان بینی گرایش نداشته باشد. عدم اعتقاد به جهانبینی ماركسیسم، اعتقاد به جهان بینی دیگری، جهان بینی لیبرالیسم بورژوازی است. در جهان کلیه جهان بینی ها طبقاتی هستند .
 احمدی آنگاه كه علیه «ابر- روایت» ها اقامه دلیل میكند، در واقع و به گونه ای مطلق علیه علم  و جهان بینی ماركسیسم موضع میگیرد. زیرا جهان بینی بورژوازی عمرش به سر رسیده است و چیزی در چنته و برای پیشرفت و کمال بشریت ندارد. او در واقع با چنین انتخابی، در حقیقت جهان بینی علمی كارگران و زحمتكشان را با این عنوان که چیزی جز«ابر – روایت»  نیست به زیر سئوال میبرد و نه جهان بینی بورژوازی را .
و آنگاه كه وی دلایل  لیوتار را برای بی اعتبار شدن روایات بزرگ میآورد:«پیشرفت شكلهای ارتباطی مدرن، و رویارویی و نا همخوانی روایت ها با یكدیگر، به خوبی نشان میدهد كه هر یك از آن ابر - روایت ها چیزی بیش از یكی از روایت ها نیستند»(همان جا صفحه 125)، او در واقع  جهان بینی  طبقه كارگر را در كنار جهان بینی هایی قرار میدهد كه به پایان زندگی خود رسیده اند.
و اگر ما به مثالهای لیوتار توجه كنیم كه احمدی آنها را در كتاب خود آورده است میبینیم كه سه «روایت» هگل، لیبرالیسم و اقتصاد كینزی،(ص126) هر سه به ایدئو لوژیهای بورژوایی تعلق دارند و در واقع به اندیشه هایی تعلق دارند كه در حال نابودی و مرگ نهایی هستند.
ولی ماركسیسم به طبقه ای تعلق دارد كه تازه ابتدای جنبش و رشد آن است. طبقه ای كه آینده از آن اوست  و ساختن جامعه كمو نیستی به عهده او میباشد. با قرار دادن ماركسیسم در كنار جریانات رو به مرگ و از لحاظ تاریخی، ارتجاعی، ما در واقع به آن ایدئولوژی ها و جریانات كمك میكنیم . زیرا جهان ببنی  بورژوازی جهان بینی مسلط است. احیا سرمایه داری در كشورهای سوسیالیستی نیز بیان آن است که این بورژواها هستند كه به قدرت میرسند و جامعه سوسیالیستی را به جامعه سرمایه دا ری تبدیل میكنند ونه كمونیستها و انقلابیون طبقه كارگر.