۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(5) بخش اول قسمت پنجم - تقابل با رویزیونیست ها یا با مارکسیست ها


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(5)

بخش اول

 

قسمت پنجم- تقابل با رویزیونیست ها یا با مارکسیست ها
 
در قسمت چهارم، نظرات حکمت را در مورد ایراد نخست که رابطه بین ماهیت (یا جوهر) و اشکال بروز بود، ذکر کردیم. اکنون به ایرادی که حکمت خود به عنوان دومین ایراد ممکن، به نظرات خود وارد کرده و مقابل آن موضع گیری میکند، می پردازیم.
 همانگونه که کمابیش اشاره کرده ایم، حکمت در بازگویی نظرات مقابل اولا به تحریف دست میزند و دوما نقطه نظرات واقعی خود را روشن و صریح  بیان نمیکند. ازاین رو عموما کاراز دو سو گره میخورد. یکی اینکه ما باید توضیح دهیم که کجا تحریف صورت گرفته و به بیان نظرات مورد نقد( تا حدی که مقاله ما اجازه میدهد) و یا نظرات خود  بپردازیم و از سوی دیگر باید تلاش کنیم مغلطه ها، بندبازی ها، مانورها و جست و خیز حکمت میان نظرات مختلف را کنار بزنیم و به طرح نظرات واقعی وی و دارودسته اش اقدام کنیم، تا نظرات متقابل بطور مشخص و زنده رویاروی یکدیگر صف آرایی کنند.
در بخش که در زیر میاید ما شاهد یکی دیگر از تحریف های حکمت هستیم. وی در این بخش علی الظاهر با توده ای ها و رنجبری ها تقابل میکند، اما نظرات آنان را بطور روشن بیان نمیکند و با نظرات خط سه درهم میکند تا از یکسو بتواند نظرات خط سه را همچون نظرات توده ای ها و رنجبریها، راست و رویزیونیستی (مسئله ای که حکمت هرگز به رسمیت نمیشناسد) بنمایاند و از سوی دیگر تقابل خود را بجای توده ای و رنجبری ها بسوی خط سه جهت دهد و از سوی سوم  نظرات خود را موجه، «چپ» و رادیکال جا زده، آب پاکی بر سر خود ریزد.
حکمت مینویسد:
«و اما ايرد دوم: ممکن است کسى با صراحت حرف آخرش را اول بزند و چنين عنوان کند که وابستگى رابطه‌اى است که اصولاً در سطح شکل روابط سرمايه‌دارى در ايران مطرح است و هيچگونه ارتباطى با توليد ارزش اضافه و تقابل کار مزدى و سرمايه در بازار داخلى کشور ندارد. به عبارت مشخص‌تر" وابستگى همين است که ميبينيم و بس، وابستگى تکنولوژيک، پولى، بازارى، الخ، و هدف "ما" (البته در اين "مرحله") نابودى همين روابط است و نابودى اين روابط نيز نه مستلزم تغيير و تحول رابطه کار و سرمايه است و نه بر آن تاثير ميگذارد…»(حکمت، اسطوره بورژوازی ملی و مترقی، جزوه دوم، مفاهیم و مقولات پایه ای. تمام بازگفت های زیر از همین جزوه است و در صورتی که بازگفتی از جزوه ای دیگر باشد آن را ذکر خواهیم کرد)
  پایین تر، روشن خواهد شد که منظور حکمت کدام جریانهاست، اینجا فقط به این نکته توجه میکنیم که دیدگاهی که حکمت به طرف مقابل نسبت میدهد، غیر از آنکه ایراد دیدگاه مقابل را نشان میدهد از نقص دیدگاه نقادانه حکمت نیز پرده بر میدارد.
همانطور که در بخش های پیشین درباره آن صحبت کردیم مناسبات اقتصادی درایران حاوی تضاد اساسی ای است که در یک سوی آن یک روابط تولیدی سرمایه داری عقب مانده و وابسته به امپریالیسم قرار دارد. این روابط  تلفیقی است از صدور مواد خام  که اساس تولید و صادرات(معادل 90 درصد) و درآمد ایران را تشکیل میدهد، صنایع مونتاژ که تا مغز استخوان وابسته به امپریالیستهای غربی است، تجارت و واردات اقلام اساسی و غیر اساسی از کشورهای غربی یا کشورهایی که سرمایه داری غربی سرمایه گذاران عمده آن هستند(چین و هندوستان و کره جنوبی) و گرفتن وام هایی با بهره های بالا و عموما تصاعدی که باید به آن شیوه که امپریالیستها دیکته میکنند، هزینه شود و... تجلی انسانی این روابط  بورژوازی بوروکرات- کمپرادور به همراه لایه هایی از زمینداران بزرگ کمابیش موجود و  همچنین تنیده در ارگانهای دولتی( اکنون تا حدودی هم در شکل و هیئت برخی نهادهای جمهوری اسلامی همچون سازمان اوقاف و جهاد سازندگی) میباشند، و امپریالیستهای عمدتا غربی( آمریکا، اروپای غربی و ژاپن) پشتیبانان این طبقات و حکومت آنان.( درحال حاضر ما در باره اختلافات ارتجاعی بخش مسلط هیئت حاکمه جمهوری اسلامی با امپریالیستها صحبتی نمیکنیم)
 سوی دیگر این رابطه را خلق، یعنی طبقه کارگر، توده های دهقانان خرده مالک، کم زمین و بی زمین واقشار مختلف خرده بورژوازی تشکیل میدهند. بورژوازی ملی نیز گاه میتواند در صف خلق باشد و گاه در صف ضد خلق. زمانی در صف خلق است که براستی و در عمل و به هر درجه ای علیه استبداد و امپریالیسم و نمایندگان سیاسی آنها و برای دموکراسی و استقلال  مبارزه کند و این مبارزه به جنبش عمومی دموکراتیک و ضد امپریالیستی خلق سود رساند. اما زمانی که بورژوازی ملی در کنار استبداد و یا امپریالیسم بایستد و یا با اعمال خود به آنها سود رساند، ضد انقلابی و در صف ضد خلق است.
هر کدام از این طبقات خواستهایی دارند. طبقه کارگر خواهان پایان دادن به استثمار است. رده های مختلف دهقانانان، خواستهایی در مورد تقسیم زمین ملاکان بزرگ اعم از دولتی و غیر دولتی، برداشتن فشارهای وام های کمر شکن بانک ها و بپایان رساندن مسائل ارضی کمابیش حل نشده دارند. اقشار مختلف خرده بورژوازی نیز خواهان برداشتن فشارهای اقتصادی تولیدی، تجاری و بانکی هستند که از سوی بورژوا- کمپرادورها، ملاکان دولتی و غیر دولتی و امپریالیستها به آنان وارد میشود.
همه این طبقات در تمامی جنبش های دموکراتیک سی واندی سال اخیراعم از مسالمت آمیز(انتخاباتی و غیر آن) و مسلحانه و در اشکال ویژه مبارزاتی مخصوص بخود این طبقات و قشرها و نیز در شکلهای عمومی مبارزه شرکت داشته اند و خواستهای خود را با صدای بلند اعلام کرده اند.  
در مورد طبقه کارگر که باید به مقام رهبری خلق ارتقاء یابد تا این جنبش بتواند بدرستی در جای خود بیفتد و به سوی پیروزی رهنمون شود، خواست از بین بردن استثمار در صدر قرار دارد.  با توجه به این که در ایران بورژوازی بوروکرات - کمپرادور و امپریالیستها صاحبان اصلی تمامی کارخانه ها کارگاهها و موسسات تولیدی ، تجاری و بانکی بزرگ هستند، قرار گرفتن آنها در دست دولت خلق که نماینده عالی ترین ارگانهای تشکیلاتی خود این طبقات و به رهبری طبقه کارگر است به معنی پایان استثمار و بر قراری  روابط تولیدی «هر کس به قدر توانش و به قدر کارش» در این ارگانها خواهد بود.
 در مورد موسسات بورژوازی ملی و لایه های بالای خرده بورژوازی وضع متفاوت خواهد بود و این موسسات که عموما متوسط و کوچک هستند تنها مشمول تنظیم روابط نوین کار و یک سلسله مناسبات اقتصادی  با دولت خلق خواهند بود که از بزرگ شدن هر چه بیشتر آنها جلوگیری نماید. حل نهایی این موسسسات در مالکیت دولت طبقه کارگر، منوط به  بهبود تمرکز هر چه بیشتر تولید و رشد هر چه بیشتر طبقه کارگر و ایجاد شرایط برای گذار کامل به انقلاب سوسیالیستی خواهد بود.
با این تفاصیل، روشن است که زمانی که به حل مسئله استثمار در یک سلسله موسسات بزرگ اقدام شود، این کار صرفا با تبدیل صوری مالکیت خصوصی به مالکیت اجتماعی تمام نمیشود و  در ادامه آن باید با تغییر آن اشکال خاصی صورت گیرد که استثمار درون آنها جریان دارد. مثلا نمیتوان استثمار را از بین برد، اما کارخانه یا موسسه را با تکنولوژی ای که از ممالک امپریالیستی گرفت شده، اداره کرد. زیرا اگر آنها این تکنولوژی را بدهند که عموما نخواهند داد، در ازای آن میخواهند که از ارزش اضافی تولید شده بوسیله کارگران بهره ببرند.  و یا نمیتوان استثمار را از بین برد، اما سرمایه پولی موسسه را از بانک های امپریالیستی دریافت کرد. زیرا آنها یا این وام را در اختیار این موسسات قرار نخواهند داد و یا اگر قرار بدهند در ازای آن بهره خواهند خواست که لاجرم باید از ارزش اضافی تولید شده بوسله کارگران پرداخت شود. و همینطور الی آخر. به عبارت دیگر کار با انتقال مالکیت کارخانه ها به شوراهای کارگری و دولت منسوب به آنان خاتمه نخواهد یافت، بلکه رفع استثمار باید با رفع اشکال خاصی که استثمار درون آنها و از طریق آنها جریان دارد صورت بگیرد. راه حل  دیگر نیز وجود ندارد.
حال با توجه به این نکات میتوان آنچه را که حکمت به دیدگاه مقابل نسبت میدهد، یک پارادوکس خواند. زیرا نمیتوان اشکال خاص وابستگی را که حاملین اشکال خاص استثمار  هستند، از بین برد، اما شکل عام استثمار را از بین نبرد. مگر آنکه ما یک سلسله از اشکال خاص وابستگی را حذف کنیم و بجای آن یک سلسله از اشکال خاص دیگر  وابستگی  را با تسلط بوروکرات- کمپرادورها و زمینداران نوین و نیز قطب های جدید امپریالیستی حامی آنها بر قرار سازیم. این دیدگاه اخیر است که بروشنی استراتژی و تاکتیک های جریان های رویزیونیستی نظیر حزب توده (کارگزاران امپریالیستهای شرقی) و رنجبران(کارگزاران امپریالیستهای غربی) را در مقابل هیئت حاکمه جمهوری اسلامی و تلاش آنها برای جهت دادن این هیئت حاکمه به سوی امپریالیستهای مورد علاقه خود، شرح میدهد.
در عین حال، آنچه در این بند ایراد است تنها این نیست که میتوان اشکال وابستگی را از بین برد، بی آنکه به جوهر آن دست زد، بلکه این نیز هست که نظر دیگر(نظر حکمت) ظاهر میخواهد استثمار را از بین ببرد، بدون آنکه به اشکال خاص آن دست بزند. روشن است که این نیز یک مشت در هوا پرتاب کردن است. یک ژست چپ روانه ی توخالی است و بس.
بنابراین، حکمت دو دیدگاه را با ترسیمی ناروشن در مقابل یکدیگر قرار میدهد:
 یکی (دیدگاه مقابل) میخواهد اشکال خاص وابستگی را از بین ببرد، بی آنکه به آن تضاد عامی که درون این اشکال وابستگی جریان دارد یعنی کشیدن ارزش اضافی از گرده کارگران و تضاد میان کارگران و بورژوا- کمپرادورها دست بزند. این در بهترین حالت یعنی خدمت کردن به  بورژوازی ملی و سپردن حکومت به آن و در بدترین حالت، یعنی جابجایی یک امپریالیسم( مثلا غرب) با امپریالیسم دیگر (مثلا شرق).
و دیگری یعنی دیدگاه حکمت، میخواهد تضاد میان کارگران و بورژوازی ( که عموما از ملی صحبت میشود و روشن نیست در در این دیدگاه حکمت تکلیف بورژوازی بوروکرات - کمپرادور تا  مغز استخوان وابسته و نوکر صفت چه میشود!) را از بین ببرد، اما در مقابل حل و فصل اشکال خاص این وابستگی به امپریالیستها یا موضع نمیگیرد، یعنی بطور و روشن و صریح نمیگوید که ما میخواهیم هم  جوهر و هم اشکال بروز را از بین ببریم و یا که این موضعگیری را بشکل تاریک و مبهم (که جای هم «آری» و هم «نه» میگذارد) و در شکل نقد جریان مقابل صورت میدهد. یعنی بردن بحث حول «جوهر» و «اشکال بروز» و در لفافه یک رادیکال بازی و اینکه با حل این اشکال بروز، مسئله اساسی«جوهر» بجای خود باقی  میماند و خلاصه  مانور بیش از حد حول «جوهر» و نتیجتا راکد کردن بحث در مورد اشکال مشخص وابستگی به امپریالیسم و گم و گور کردن این اشکال.
حکمت ادامه میدهد:   
«بطور خلاصه و با تقليد از شيوه‌هاى بيانى رايج: "مبارزه بر عليه وابستگى (و لاجرم امپرياليسم) مبارزه‌اى است که بر تضاد "خلق و امپرياليسم" متکى است و نه بر تضاد کار و سرمايه و نوبت حل اين يکى هنوز نرسيده است
 حکمت بر سیاق روش درهم و تاریک کردن و حرکتهای زیگزاگی که شگرد اصلی وی در پرهیز از طرح صریح و شفاف نظرات خود و دیگران است، مواضع جریان هایی را که با آنها تقابل میکند، بدرستی و روشن طرح نمیکند و این مسئله تشخیص مخاطبش را مشکل میکند. توجه کنیم که «مبارزه علیه امپریالیسم» (یا بقول حکمت« وابستگی» و «لاجرم امپریالیسم») مبارزه ای بود که جریانهای خط سه (یعنی عموم مارکسیست - لنینست ها و کسانی که علاوه بر آن، به اندیشه مائو تسه دون معتقد بودند) و نیز سازمان چریکهای فدایی خلق در آن شرکت میکردند و  پذیرش« تضاد میان خلق و امپریالیسم»، تضادی بود که همین جریانها بر آن صحه میگذاشتند. و نیز همین جریانها بودند که معتقد بودند که تضاد کار و سرمایه تضاد اساسی کنونی نیست و زمان حل نهایی آن فرا نرسیده است. اما اینجا این مواضع درست خط سه بدون توضیحات روشن کننده، به عنوان مواضع توده ای ها و رنجبری ها طرح شده است؛ و درست از این رو که بتوان آنها را «رویزیونیستی» قلمداد کرد.
 مبارزه بر علیه بورژوازی بورکرات- کمپرادور و امپریالیسم مبارزه بر علیه دو وجه یک دشمن واحد است. زیرا بورژوا-  کمپرادورها بدون امپریالیسم معنایی ندارند و امپریالیسم نیز عمدتا از طریق این طبقه و لایه های موجود ملاکان است که حاکمیت خود را اعمال میکند.(1) مبارزه علیه بورژوا- کمپرادورها در عین حال مبارزه علیه امپریالیسم است و یا بطور مشخص آن را در پی خواهد داشت و بر عکس. زیرا اقتصاد ایران بطور کامل زیر سیطره امپریالیستهاست و آنها تمامی شریان های تولیدی، تجاری و بانکی کشور را در دست خود دارند و در حقیقت کسی که امپریالیسم را پست سر بوروکرات - کمپرادورها نبیند، هیچ چیز از اقتصاد ایران ندیده است.
اما از سوی دیگر در این مملکت تنها یک طبقه کارگر وجود ندارد. بلکه اقشار مختلف خرده بورژوازی( تولید کوچک، کسبه جزء، و قشرهای مختلف بخش های اداری در موسسات دولتی و خصوصی تولیدی، تجاری و بانکی و نیز آموزشی و بهداشتی) وجود دارند. لایه های فقیر، میانه و مرفه این قشرها نیز تحت ستم و یا استثمار طبقه بوروکرات-  کمپرادوها و ملاکین هستند. از سوی دیگر چیزی در حدود 50 درصد اهالی ایران در روستاها زندگی میکنند و اغلب آنها به کار کشت و زرع در اشکال مالکیت های متوسط و کوچک قرار دارند و نیز بسیاری از اهالی روستاها هستند که کم زمین هستند و کشت زمینشان کفاف خرج سالیانه شان را نمیدهد و بناچار بخشی از اوقات کار خود را در فصل های پاییز و زمستان در شهرها و به کار در بخش ساختمان و یا دیگر بخش ها و یا تبدیل شدن به بساطی های کنار خیابانها و نیز دیگر مشاغل کاذب، میگذرانند. اینها همه خواستهایی دارند که هنوز و کمابیش مرکز آن زمین و تقسیم آن قرار دارد. این لایه ها بوسیله قشرهای مختلف بورژوازی بوروکرات، تولیدی، تجاری، خدماتی و بانکی زیر فشارهای شدید هستند و در مبارزه دموکراتیک برعلیه بورژوازی و امپریالیسم شرکت دارند. بر آمد کلی این طبقات و اقشار، خلق  ایران را تشکیل میدهند. خلق البته در مقابل امپریالیسم به تنهایی نیست، بلکه در مقابل بورژوازی بوروکرات - کمپرادور و لایه های مختلف آن و نیز تمامی لایه های زمیندار دولتی و یا متصل به آن قرار دارد.
اما هیچکدام از سازمان ها خط سه، که حکمت عمدتا با آنها وارد مقابله شده است، از تضاد خلق و امپریالیسم، بدون بورژوازی بوروکرات- کمپرادور و دولت این طبقه سخن نگفته اند و گرچه تضاد اساسی مرحله دموکراتیک انقلاب را  تضاد کار و سرمایه بطور عام، که تمامی بخشهای اقتصاد و سیاست و فرهنگ را در بر بگیرد، ندانسته اند، اما تضاد اصلی طبقه کارگر با این طبقه ارتجاعی را حول مسئله ارزش اضافی و استثمار و رفع آن دانسته اند. در عین حال این جریانها عموما بر این عقیده بودند که تبدیل تضاد کار و سرمایه به تضاد اساسی و گذار نهایی و تام و تمام  به مرحله سوسیالیستی انقلاب نیاز به برخی شرایط لازم اقتصادی، سیاسی و فرهنگی دارد که در حال حاضر مهیا نیست.   
اگر به همین جملات بالا بنگریم، دو خط درگیر در آن را بروشنی میبینیم:
خط اول که حکمت علیه آن تقابل میکند صاحب این دیدگاه است که تضاد کنونی با امپریالیستها و نوکرانشان است. گرچه این نوکران را یعنی بورژوا- کمپرادورها و کلا هیئت حاکمه مزدور را حکمت حاضر نیست، قید کند. او فقط آماده است یا از بورژوازی بطور کلی صحبت کند و یا بویژه  و مداوما بورژوازی ملی را ذکرکند. بهرحال بخشی با اهمیت از تضاد خلق و امپریالیسم،  تضاد طبقه کارگر و بورژوازی بوروکرات- کمپرادور است که مرکز ثقل  آن را تضاد کار و سرمایه تشکیل میدهد. در این تضاد، نبرد بر سر ارزش اضافی و استثمار است. بدین ترتیب روشن نیست که چرا حکمت از فقدان مطلق تضاد کار و سرمایه در دیدگاههایی که او در حال ردشان است، صحبت میکند.(2)
خط دوم، نه کاری به امپریالیسم دارد و نه کاری با بورژوازی بوروکرات- کمپرادور. و اگر از اینان پرسیده شود که  تضاد اساسی مرحله دموکراتیک انقلاب چیست و بین چه کسانی است؟ میگویند تضاد کار و سرمایه است و بین طبقه کارگر و بورژوازی است.( ما در بخش انقلاب دموکراتیک بیشتر درباره این مطالب و طرح عامدانه مواضع درهم و آشفته بوسیله حکمت صحبت میکنیم)
حکمت میگوید:
«اگر در مورد ايراد اول از گرايشى بسوى رويزيونيسم و سازشکارى سخن ميگفتيم، در مورد اين يکى ديگر با رويزونيسم تمام عيار در اونيفورم مخصوصش مواجهيم.»
این ها را باید مشتی جملات بی خاصیت از سوی حکمت دانست. حکمت به مارکسیسم اعتقادی ندارد و برای همین هم رویزیونیسم برای وی بکلی بی معناست. با این وجود باید ببینیم منظور حکمت از «رویزیونیسم تمام در انیفورم مخصوص» چیست؟
وی ادامه میدهد:
« دورنمايى که اين بينش براى انقلاب ايران تصوير ميکند اينست که: "پيروزى انقلاب کنونى در الغاء روابط وابستگى متجلى ميشود و سرمايه‌دارى ملى و مستقل بر پايه اين پيروزى حرکت خويش را در جهت رشد نيروهاى مولده کشور(که گويا امپرياليسم تابحال مانع آن بوده) آغاز ميکند و ايران به سرزمينى آباد و...بدل ميشود، آنگاه نوبت حل تضاد کار و سرمايه فرا ميرسد.»
این نظرات را هیچیک از گروه های موجود در خط سه نداشتند. از سوی دیگر جریانهای رویزیونیستی نیز مانند حزب توده  نیز به این مباحث اعتقادی نداشتند. حزب توده که اساسا معتقد به وجود بورژوازی ملی در ساخت اقتصادی ایران نبود و طبقه ای به نام بورژوازی لیبرال را ارتجاعی میدانست. زیرا بورژوازی ملی و لیبرال ایران گرچه مزدور نبود، اما عموما تمایل به رابطه با غرب داشت و خیلی موافق شوروی نبود. جریان سه جهانی رنجبران نیز از هر حکومتی و حزبی که با شوروی مخالف بود، حمایت میکرد. برای این جریان بورژوازی ملی و وابسته فرقی نداشت. از این رو شاه و ملک حسین و انور سادات و پینوشه و بنی صدر همه برای ایشان یکسان بود. درست به همین دلیل هم  این دو جریان، به حمایت بی چون و چرا از حکام مرتجع جمهوری اسلامی پرداختند و هر کدام سعی میکرد در پناه آن به امید روزی بنشیند که این مرتجعان، شوروی و یا آمریکا را به عنوان اربابان خود انتخاب کنند. حزب توده سوسیال امپریالیسم شوروی و بلوک آن را آمال خود میدانست و رویزیونیست های سه جهانی ها که مرید چین رویزیونیست تنگ سیائوپینگی بودند، امپریالیسم آمریکا را!
اما اگر ما بگوییم که حکمت مشکلی با این دو جریان ندارد، پر بیراه نگفته ایم. با سه جهانی های رویزیونیست بویژه، زیرا آنان هم چون ترتسکیست ها، از یکسو منکر اصول و قواعد انقلابی مارکسیسم - لنینسم- مائوئیسم بوده( و هستند)، و از سوی دیگر نوکران بی جیره و مواجب (و یا با جیره و مواجب) چین و آمریکا و بطور کلی امپریالیسم غرب بودند( اکنون نیز در رویزیونیست بودنشان شکی نیست اما در مورد وابستگیشان، ما هنوز نمیدانیم).
 از سوی دیگر با نوکران اجیر شده شوروی امپریالیستی نیز از حداقل از جوانبی  مشکلی ندارد. یعنی این جریان حزب توده و اکثریتی ها  نیز در رد حقیقت عام و تئوری های انقلابی مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم، کاملا در قطب مورد علاقه و مغازله ی این ترتسکیستها هستند و حداقل از این لحاظ بسیار مهم، که بویژه رویزیونیسم این گند زدگان و بوی تعفن گرفتگان را نشان میدهد،با اینها مشکلی ندارند.  پس منظور حکمت از «رویزیونیستها» چه کسانی هستند؟
دوما تا آنجا که ما در مورد مواضع خط سه تحقیق کرده ایم، تمامی جریانها در الغاء روابط کمپرادوری مواضع کمابیش یکسانی داشتند، اما هیچ جریانی چنین موضعی نداشت که «سرمايه‌دارى ملى و مستقل» بر پایه پیروزی انقلاب« حرکت خويش را در جهت رشد نيروهاى مولده کشور (که گويا امپرياليسم تابحال مانع آن بوده) آغاز ميکند و ايران به سرزمينى آباد و...بدل ميشود». خیر! ما چنین مواضعی را ندیده و نشنیده ایم.
میبینیم که حکمت از روش های کاملا شیادانه و مزورانه ای استفاده میکند تا بتواند به نظراتی که با آنها در تقابل است ضربه بزند. او یک سلسله نظرات به طرف مقابل نسبت میدهد(و همانطور که خواهیم دید، حکمت این شیوه را بخوبی میشناسد و در مکتب امپریالیسم روباه صفت انگلستان بخوبی آموزش دیده است)، نظرات طرف مقابل را با نظرات دیگر مخلوط میکند و بدون تفکیک دقیق نظرات و شرح درست، امانتدارانه و صادقانه آنها به تقابل با معجونی که ساخته است میپردازد.(3)
 امپریالیسم نیز گرچه به طورچاره ناپذیر و بیرون از اختیار خود، به رشد نیروهای مولد کشورهای تحت سلطه پا داده اما اگر کشور ما رشد مستقل خود را تجربه میکرد، نتیجه بکلی و کیفیتا متفاوت از این میبود که می بینیم. برای برخی کشورهای اروپای غربی، گاه  زمانی حدود 50 سال کافی بود تا از نظام های عقب مانده فئودالی پا به نظام های پیشرفته سرمایه داری امپریالیستی گذارند( برای نمونه آلمان اوائل قرن نوزدهم را با آلمان دهه های 80 یا 90 همان قرن مقایسه کنیم ). برای ما بیش از 100 سال تحت سیطره امپریالیستها کافی نبوده تا حتی به گرد پای این کشورها برسیم. و چه چیز مانع اصلی بوده است؟ امپریالیستها و در راسشان انگلستان و آمریکا و در کنار آنها فرانسه؛ آلمان، ژاپن و ایتالیا وبعدها شوروی سوسیال امپریالیستی و بلوک های وابسته به هر کدام. اگر آن طور که حکمت به آن باور دارد، امپریالیسم نیروهای مولد کشور ما رشد داده، پس چرا ما کشوری مانند آلمان یا فرانسه یا ژاپن یا حداقل نزدیک به آنان نداریم و این چنین عقب مانده و فلاکت زده ایم که هنوز پس از گذشت بیش از 130 سال از بوجود آمدن نخستین جوانه های سرمایه داری،  بالغ بر 90 درصد در آمد ملی مان از صدور نفت بدست میآید.  
نکته دیگر در مورد تضاد کار و سرمایه است. تا آنجا که ما میدانیم مواضع گروه های خط سه، تضاد کار و سرمایه را نیز هدف میگرفت، اما نه در مورد تمامی سرمایه ها. سرمایه های بزرگ مصادره، و سرمایه  متوسط و کوچک تا زمانی که اقتصاد متراکم و متمرکز گردد، مصاده نمیشد، اما با آنها روابط کنترل شده ای بر قرار میگردید.
 اکنون که ما دست به نگارش این مقاله میزنیم، تاریخی پشت سر گذاشته ایم و این فریب ها و نیرنگها و اینکه مثلا حکمت و دارودسته اش آذرین و شرکا و نیز مدرسی ها و کلا ترتسکیستهای پر سروصدا اما پوچ و توخالی، به چه درجه ای به تضاد کار و سرمایه اهمیت میدادند، کاملا روشن شده است. در حقیقت آنها ذره ای برای این تضاد  اهمیت قائل نبودند. آنها فقط میخواستند به آن تضادها، یعنی تضاد تمام طبقات خلق و بوروکرات- کمپرادورها وملاکان و بویژه به امپریالیستها اهمیت داده نشود و خلق به جای مبارزه با ارتجاع داخلی و امپریالیسم، به چرخ زدن گرد خویش و درگیر تضادهای درون خلقی شدن، سرگرم شود.
حکمت چنین ادامه میدهد:
«اگر اين موضع را در يک عَمّامه ضرب کنيم به همان موضع معروف "امپرياليسم (امريکا) شيطان بزرگ است" که گويا به جلد بورژوازى فرو رفته است میرسیم.»
وظیفه حکمت روشن است و ما در بخشهای بعدی روشنی بیشتری نیز به آن می بخشیم: حکمت باید با مبارزه ضد امپریالیستی تقابل کند و بجای آن تضادهای داخلی در صفوف خلق را برجسته سازد. او باید مواضع انقلابی خط سه(گیرم اشکالاتی هم موجود بوده باشد) را با مواضع ارتجاعی و ضد انقلابی حزب توده و رنجبران که ثنا گوی خمینی و عمله و اکره وی  و ارتجاعیون جمهوری اسلامی شده بودند، مخلوط کند و از چنین معجونی نادرستی و غلط بودن مبارزه علیه امپریالیسم را نتیجه بگیرد؛ و گرنه، قیاس مبارزه کمونیستها با امپریالیسم، که تاریخا چیزی بیش از حدود 80  سال را در بر میگرفت و تجارب عظیمی همچون مبارزه حکومت نوپای طبقه کارگر در شوروی با تجاوز 14 کشورمنفور امپریالیستی، مبارزات ملت ایران و کمونیستها در کنار آن با امپریالیستهای انگلیسی و آمریکایی، مبارزه خلقهای چین، ویتنام، لائوس، کامبوج (و خلقهای افریقا و آمریکای جنوبی) با یورشها و تجاوزات امپریالیستهای ژاپن، فرانسه و آمریکا را  با نظرات کسانی همچون خمینی مخلوط کردن، تنها بوی تعفن دفاع از امپریالیست های آمریکایی و اروپایی و چاکری آنها را به مشام میرساند و نه چیز دیگری!
 اگر بخواهیم مثال حکمت را به زبان واقعی حکمت برگردانیم، چنین میشود:
« با امپریالیسم مبارزه نکنید زیرا در مقایسه با (و در خط) خمینی و «شیطان بزرگش» قرار میگیرید. چون مارکسیستها، ماتریالیست هستند و به چیزی به نام شیطان اعتقادی ندارند(بزرگ و کوچکش بماند) پس نباید به وجود پدیده ای به نام امپریالیسم باور داشته باشند.»
 این قیاسها البته بدرد خود حکمت و کل ترتسکیستهای مزدور و نوکر صفت میخورد! 
  « و وظيفه‌مان هم همانا استقرار مالکيت "مشروع و مشروط" بورژوازى بر وسائل توليد و ايجاد زمينه براى استثمار"مشروع و مشروط" طبقه کارگر، تعريف ميشود!»
بحث ظاهرا بر سر بورژوازی ملی است و اگر قرار باشد مالکیت طبقه ای برای مدتی معین «مشروط» باشد، مالکیت همین طبقه است و نه مالکیت بورژوازی بوروکرات- کمپرادور. اما این جا بورژوازی یک کل واحد شد و القاب آن یعنی ملی و یا حتی وابسته قلمداد کردن کل آن حذف گردید !
 حذف بورژوازی ملی از ادبیات چپ و «اسطوره» قلمداد کردن آن برای حکمت یک سود بزرگ دارد. او میتواند بدینوسیله بورژوازی کمپرادور دلال صفت، انگلی و مرتجع را حذف و «اسطوره» کند. و حکمت همین را میخواهد، و همین را هم انجام میدهد.  نیت او از حذف بورژوازی ملی، تنها حذف بورژوازی ملی نیست بلکه بیش از آن و در حقیقت، حذف بورژوازی بوروکرات- کمپرادور و امپریالیسم و اسطوره کردن آنهاست؛ و این البته خواست همه ترتسکیستها در کشورهای تحت سلطه است که در خدمت امپریالیسم و ارتجاع وابسته و سگ های زنجیری آن هستند.
 اما در مورد «مالکیت مشروط و مشروع» واستثمار «مشروع و مشروط»: اگر در آوردن ادای چپ های رادیکال دروغین و شعار بازی های حکمتی  را از این عبارات بگیریم، آنوقت روشن است که دولتی که رهبر آن طبقه کارگر است یعنی دولت جمهوری دمکراتیک خلق  میتواند چنین کند و هیچ چیز جز منافع کلان و دراز مدت طبقه کارگر هدف آن نیست. در یک اقتصاد بدین درجه پراکنده و بدین درجه نا متراکم و نا متمرکز و با این درجه سرمایه های متوسط و خرد، چنانچه روز پیروزی، فرمولبندی های  امثال حکمت بکار بسته شود، طبقه کارگر بسرعت درگیر تضادهای درون خلق خواهد شد، نیروهایش در جبهه های مختلف نبرد پراکنده خواهد گردید و همان دم قدرت را نیز از دست خواهد داد و دوباره این همان بورژوازی کمپرادور و امپریالیستها هستند که قدرت را بدست خواهند گرفت.
حکمت باز در نقش دروغین رادیکال ظاهر میشود:
«امپرياليسم را از بين ببريم، سرمايه را نگاه داريم!؟»
 و این چیزی است که نه توده ای ها- اکثریتی ها و نه رنجبری های رویزیونیست  و نه خط سه ای های انقلابی که 180 درجه در قطب مقابل این رویزیونیستها قرار داشتند،هیچکدام و بنا به دلایل متفاوتی به آن معتقد نبودند. توده ای- اکثریتی ها و رنجبری ها نه میخواستند امپریالیسم را از بین ببرند و نه سرمایه را. آنها فقط میخواستند جای یک امپریالیسم و یک دسته سرمایه دار کمپرادور را با امپریالیسم دیگر و دسته ای دیگر از سرمایه داران کمپرادورعوض کنند. توده ای - اکثریتی ها عشاق سینه چاک امپریالیستهای شوروی بودند و رنجبری ها دلدادگان امپریالیسم آمریکا. و اینک حکمت با نسبت دادن چنین عقایدی به آنها و اینکه گویا آنها خواهان «از بین بردن امپریالیسم» بودند، آب پاکی روی رویزیونیسم کریه و عفونی آنها میریزد.
 و خط سه ای ها نیز برایشان، امپریالیسم در داخل کشور در سیمای بورژوازی ارتجاعی بوروکرات- کمپرادور و نیز ملاکان ظاهر میشد و از بین بردن امپریالیسم یعنی نابودی این طبقات و نابودی این طبقات نیز یعنی نابودی امپریالیسم در محدوده ای معین.
اما شاید حکمت و ترتسکیست ها دوست داشت که برعکس میبود! یعنی به امپریالیسم کاری نداشته باشیم و سرمایه های متوسط و کوچک ملی را به نفع بورژوازی کمپرادور و امپریالیستها مصادره کنیم!؟
 به خط سه بپردازیم. برای این خط و بویژه گرایشات مائوئیستی آن، انقلاب دموکراتیک و برقراری جمهوری دموکراتیک خلق برای نگاهداشتن سرمایه نبوده و نیست، بلکه برای گذار از انقلاب دموکراتیک به انقلاب سوسیالیستی و برای گذار از دیکتاتوری دموکراتیک خلق به دیکتاتوری پرولتاریا، به جمهوری سوسیالیستی و کمونیستی است. این ها همه تا مناسبات اقتصادی کمونیسم حلقه هایی گذار هستند و هیچ کدام از این دوره های میان روابط تولیدی کنونی و روابط تولیدی کمونیستی، خلوص و سره گی ندارند. و این به این دلیل است که مناسبات اقتصادی کنونی در ایران یکدست، موزون، متراکم و متمرکز نیست، بلکه مختلف و مختلط، ناموزون  و پراکنده است. از این رو، حرکت این مناسبات اقتصادی به سوی مناسبات اقتصادی کمونیستی بطور عمده یک حرکت ترکیبی  و ناموزون خواهد بود. به این معنی که یک سلسله اجزاء بطور مرکب و هر کدام بدان درجه که واقعیت، به ما امکان حرکت، تغییر و تحول در آنها را میدهد و در همان حدود تغییر خواهند کرد. مالکیت اجتماعی و سوسیالیسم در برخی از اجزاء اقتصاد، مالکیتهای جمعی در برخی بخشهای دیگر، مالکیت های خرد در برخی بخشها و مالکیت سرمایه داری در برخی از دیگر بخشها بر قرار خواهد بود. در مرحله انقلاب سوسیالیستی، مالکیت سرمایه داری بطور کلی حذف خواهد شد، اما دیگر مالکیت ها تا زمانی شرایط برای تبدیلشان به مالکیت اجتماعی آماده نگردد، باقی خواهند ماند. چنین حرکت ترکیبی و توامان که در بخش های مختلف بطور ناموزون به پیش خواهد رفت، خصلت اقتصاد کشورهایی شبیه اقتصاد کشور ماست که از سرمایه داری بیشتراز محتوی، نامش را به ارث برده اند و در گیرو دار شکلهای مختلف عقب ماندگیهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی دست و پا میزنند.      
حکمت ادامه میدهد:
« آرى، اتوپى سرمايه‌دارى ملى و مستقل و دمکرات (و البته مشروع) در عصر امپرياليسم، با شناخت مکانيکى و بورژوائى از مساله وابستگى پيوندى ناگزير دارد. اين ديگر حتى يک اتوپى سوسياليستى نيست، بلکه اتوپى کاپيتاليستى فرزندان ناقص‌العقل و رمانتيک خاندان کثيرالاولاد بورژوازى است. يک اتوپى است، زيرا در عصر امپرياليسم، در بالاترين مرحله سرمايه‌دارى، اصولاً از پايه‌اى مادى براى تحقق خودش برخوردار نيست.»
 از جملات بی محتوی و شبه رادیکالی که حکمت بلغور کرده و استعدادهای بیکران و حقیقتا منحصر بفرد خود را در عقب مانده ترین و سخیف ترین نوع های برخورد، نشان داده میگذریم و در جایی که به شیوه های حکمت میپردازیم به آنها باز خواهیم گشت. در مورد «شناخت مکانیکی و بورژوایی از مساله وابستگی» که تنها مشتی کلمه بی خاصیت هستند که از سر خالی بودن چنته، ردیف شده اند، نیز در بخشهای بعدی صحبت خواهیم کرد و عیار این گفته های حکمت را خواهیم سنجید، اما برای اکنون، باید بگوییم که ما نمیدانیم که کدام گروه و سازمانی خواسته روابط  تولیدی سرمایه داری مستقل و ملی را بجای نظام تولیدی کنونی بنشاند که حکمت چپ و راست از آن صحبت میکند؟ روشن است که حکمت با تحریف نظرات مقابل، یک دشمن خیالی همچون لولوی سر خرمن درست کرده  و خود پیرامون آن گرد و خاک به پا کرده و مشغول ستیزیدن با آن شده است. و گر نه آنچه حکمت  به جریانهای مقابل نسبت میدهد، برای توده ایها و رنجبری ها که خدمتگزان امپریالیسم شرق و غرب هستند اتهامی خوب بشمار میرود! زیرا آنها را از نمایندگان ارتجاعی بورژوازی بوروکرات- کمپرادور به نمایندگان بورژوازی ملی تبدیل میکند.
از سوی دیگر آنچه حکمت میگوید در هیچ کدام از نوشته های  گروه ها و سازمانها خط سه به چشم نمیخورد. اگر حکمت و دارودسته اش ذره ای صداقت و شهامت داشتند  که نداشته و ندارند، با آن چیزی می ستیزیدند که بواقع نظر این گروه ها و سازمان ها بود.
اتفاقا تمامی آنچه خط سه  میگفت این بود که سرمایه داری مستقل و ملی یا دیکتاتوری بورژوازی ملی در عصر امپریالیسم امکان ندارد. و درست به همین دلیل انقلابات دموکراتیک دیگر از نوع کهن، یعنی به رهبری بورژوازی ملی نبوده، بلکه انقلابات دموکراتیک نوع نوین یعنی به رهبری طبقه کارگر خواهد بود. دوما جمهوری های ایجاد شده بر بستر این انقلابات، جمهوری دموکراتیک بورژوایی یا همان دیکتاتوری بورژوایی نبوده، بلکه جمهوی دموکراتیک خلق یا دیکتاتوری دموکراتیک خلق است. تفاوت این دو نوع حکومت از زمین است تا به آسمان. در یکی مناسبات سرمایه داری بر قرار میشود و در دیگری مناسبات سوسیالیستی، نیمه سوسیالیستی و تا حدودی هم سرمایه داری . در یکی دیکتاتوری بورژوایی است و در دیگری دیکتاتوری دموکراتیک خلق. در یکی همه اجزاء جامعه در همان سرمایه داری خواهد ماند و بناچار دوباره وابسته به امپریالیسم خواهد شد، در دیگری  راهها همه بسوی سوسیالیسم و کمونیسم جهت میگیرد و به پیش میرود. در عصر امپریالیسم نوع نخست امکان ندارد، اما نوع دوم همانطور که تاریخ نشان داد و علیرغم شکستها، امکان پذیر بوده و امکان پذیر خواهد بود.
بطور کلی دیکتاتوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقه کارگر برای رشد سرمایه داری مستقل و ملی نیست. گرچه تا حدودی به سرمایه های ملی امکان رشد و توسعه میدهد. این جمهوری یک جمهوری طبقات متحد خلق به رهبری طبقه کارگر است که در آن، سرمایه های بزرگ و اصلی تولیدی، تجاری و بانکی در شهر و روستا در اختیار حکومت خلق قرار میگیرد و روابط سوسیالیستی در آنها بر قرار میگردد. در برخی بخشهای آن مالکیت های دولتی، در برخی بخشهای آن مالکیت های جمعی و در برخی بخشهای آن تولید کوچک یا خرده مالکی بر قرار خواهد شد. در بخشی از تولید ، نیز به سرمایه دارهای ملی اجازه فعالیت اقتصادی داده میشود. این بخش طبق برنامه دولت تولید میکند، قیمت گذاری بوسیله دولت صورت میگیرد و خریدار تولیدات آن نیز دولت خلق است.
 اینکه این مجموعه مناسبات اقتصادی، که هنگام پیاده شدن بسی متنوع تر و پیچیده تر از آنی است که ما شرح دادیم، به عنوان مناسبات اقتصادی «سرمایه داری ملی و مستقل و دمکرات» خوانده شود، کاملا از کلاشی و شارلان بازی سیاسی آن شخص و جریانی که چنین نامی بر آن مینهد، ناشی میشود. تحریفات حکمت را البته پایانی نیست. او ضعیف تر و حقیرتر از آن است که شجاعت داشته باشد با نظرات واقعی گروه های مقابل به مبارزه برخیزد.
 «کاپيتاليستى است، چراکه عليرغم مُهمَل بودنش از نظر اقتصادى، در تئورى و پراتيک بر نظرات، شعارها و رهنمودهاى سياسى بورژوازى ليبرال و مباشرانش صحه ميگذارد و ميکوشد توده‌هاى زحمتکش را بار ديگر به زير پرچم بورژوازى و در خدمت او بسيج کند.»
 این ها نیز نه با نظرات رویزیونیستها جور در میاید و نه نظرات مارکسیست- لنینستها و نیز گرایشات مائوئیستی خط سه.  مشتی شلیک با گلوله های مشقی است و به سوی اهدافی ناروشن!
 ما در قسمت اول این نوشته به تفصیل در تفاوت منشویکها با بلشویکها سخن گفتیم و تحریفات حکمت را در خصوص این مسائل بازگو کردیم. بطور خلاصه باید اشاره کنیم که رهبری انقلاب دموکراتیک را مفت و مجانی در اختیار هیچ طبقه ای نمیگذارند. در اینجا یک نبرد واقعی وجود دارد. کدام طبقه قادر است درک و شناخت درستی از تضادهای اساسی و غیر اساسی مناسبات اقتصادی - اجتماعی کنونی و صفوف طبقات خلق و ضد خلق، دوستان و دشمنان ترسیم کند؟ کدام طبقه قادر است برنامه ی درستی برای حل این تضادها ارائه دهد و بر مبنای آنها شعارهای استراتژیک مبارزه را تنظیم کند؟ کدام طبقه قادر است عالی ترین و منظم ترین تشکل را در میان خود و در صفوف خلق ایجاد کند؟ کدام طبقه قادر است از وحدت خلق دفاع و مراقبت نماید؟ کدام طبقه قادر است در عمل به هر نوع شکلی از مبارزه از ابتدایی ترین تا عالی ترین اشکال آن یعنی مبارزه مسلحانه تا گرفتن قدرت سیاسی دست زند؟ بالاخره کدام طبقه قادر است که در عمل فدارکارترین طبقه در راه  خواستهای خلق باشد؟ اینها یک نبرد است، میان طبقه کارگر وسازمان های آن و طبقه بورژوازی ملی و نیز خرده بورژوازی .
آنچه که جریانهای خط سه دنبالش بودند و ضعفهای معینی مانع آن گردید که اجرایش کنند، همین مسائل بود. کافی است که به دوره ی سه ساله انقلاب و حکومت خمینی و بنی صدر نگاه کنیم. در تمام طول سه ساله ی انقلاب 57 تا 60، تمام بخشهایی از ایران که محل جنبش و شورش و مبارزه بود، محل مبارزه سازمانهای انقلابی خط سه( و سازمان چریکهای فدایی خلق پیش از انشعابات و بویژه تبدیل ان به اکثریت و اقلیت) و طبقه کارگر و توده های زحمتکش با خمینی و بورژوازی ملی(زمانی که این بورژوازی دولت موقت را در دست داشت و نیز زمان ریاست جمهوری بنی صدر و حمله به کردستان) بودند. کردستان، گنبد، آذربایجان، خرمشهر و خوزستان، دشت های فارس، کارخانه ها و موسسات، ادارات، کارگران بیکار و پروژه ای و خلاصه همه و هر جایی که این مبارزه وجود داشت.  تمامی این مبارزات بر مبنای انقلاب دموکراتیک نوین و با خواست واقعی جمهوری دموکراتیک خلق صورت میگرفت.
حال میتوان پرسید که کدام جریان خط سه «در تئوری و پراتیک  بر نظرات، شعارها و رهنمودهاى سياسى بورژوازى ليبرال و مباشرانش صحه» گذاشت و کوشید «توده‌هاى زحمتکش را بار ديگر به زير پرچم بورژوازى و در خدمت او بسيج کند.»!؟ آیا اینها بیش از مشتی عبارت پردازی دروغین است!؟
اینکه سازمانهای کمونیستی در این مبارزه عظیم شکست خوردند به مباحث کلی و اساسی انقلاب دموکراتیک نوین و یا دیکتاتوری دموکراتیک خلق بر نمیگردد، بلکه علل و ریشه های آن را باید در جاهای دیگر جست. در نتیجه، نه پذیرش انقلاب دموکراتیک نوین به عنوان مرحله کنونی انقلاب، «کاپیتالیستی» به معنی حکمتی کلمه است و نه برقراری جمهوری دموکراتیک خلق. و هیچکدام از این شعارها در صورتی که با آنچه گفتیم توام گردد، نه تنها طبقه کارگر را به زیر رهبری طبقات دیگر نمیبرد، بلکه موجب تفکیک و استقلال طبقه کارگر از دیگر طبقات خلقی، و در عین حال آماده کننده رهبری این طبقه بر جنبش و انقلاب دموکراتیک خواهد بود. آنچه در واقع و بیشتر موجب شد که خلق بزیر رهبری بورژوازی لیبرال برود(عمدتا دوره بنی صدر، زیرا در دوره دولت بازرگان، تمام طبقات خلقی از جمله کارگران، دهقانان، زحمتکشان شهری و روستایی، لایه های مختلف خرده بورژوازی و  نیز خلقهای کرد، ترک، عرب، بلوچ و... در مقابل دولت بازرگان و خمینی بودند) همانا عدم انسجام تئوریک- سیاسی لازم و آشفتگی های موجود در این مورد که در طرز تفکر شکننده این جریانها در مورد انقلاب دموکراتیک نوین و دیکتاتوری دموکراتیک خلق نیز بازتاب میافت، پراکندگی سازمانها و جریانهای کمونیستی و فقدان یک حزب و  تشکیلات منظم واحد، عدم وجود ریشه های عمیق در طبقه کارگر، پرتاب شدن به جنبشی بزرگ و یک سلسله وقایع پی در پی، بدون تجارب پیشین و... چیزهایی از این قبیل بود.     
«نظريات "سه جهان" و "راه رشد غير سرمايه‌دارى" در واقعيت امر چيزى جز اين کاپيتاليسم تخيلى در پوشش عبارات شبه سوسياليستى نيست و دقيقا به همين اعتبار حربه بسيار مؤثرى در دست بورژوازى در انقلاب حاضر است. اين نظريات خائنانه، با سوء استفاده از گرايش بالقوه طبقه کارگر به اردوگاه سوسياليسم، به ادعاهاى عوام فريبانه بخشى از بورژوازى ايران، به ادعاهائى که خود آن قشر باور ندارد و صرفا ابزار سياسى- ايدئولوژيک او در به سازش کشيدن انقلاب ما است، رنگ و لعاب "سوسياليستى"زده و آنرا به جنبش کارگرى قالب ميکند. دفاع از مقوله "بورژوازى ملى و مستقل"، در شرايطى که خود بورژوازى "ملى و مستقل" پوچى اين مقوله را به هزار زبان آشکارا اعلام کرده است، نتيجه‌اى جز به مسلخ بردن جنبش کارگرى و کمونيستى کشور ما ببار نخواهد آورد.»
حال حکمت نظر خود را از اینکه با چه جریانهایی در مقابله است بازگو میکند: با حزب توده و رنجبران.  و با نظرات «راه رشد غیر سرمایه داری» و با «نظریه سه جهان»!
اما آنچه حکمت به عنوان نظرات این جریانها سرهم میکند، ترسیم نظرات واقعی آنها  نیست، بلکه برخی از این نظرات، دیدگاههای آنها و برخی دیگر دیدگاههای جریانهای خط سه است که با نظرات این دو جریان درهم شده است. در حقیقت، حکمت در بیشتر بخشهای مقاله «اسطوره بورژوازی ...» با همین نظرات و به عنوان نظرات خط سه به مقابله بر میخیزد. اگر واقعا هدف واقعی حکمت این دو جریان بود، که نیست، برای  مبارزه با آنها نخست باید نظرات آنها را بطور درست و دقیق شرح میداد و نظرات این دو را با دیدگاههای جریانهای خط سه درهم نمیکرد. اما میدانیم که هدف وی به هیچ عنوان مبارزه علیه توده ای ها و جریان رنجبران نبوده، بلکه برعکس مبارزه با جریانهای خط سه بوده است. او این نطرات را با دیدگاههای توده ای و رنجبری در هم میکند تا شکل راست به این نظرات بدهد و خود را در سمت چپ انقلابی نشان دهد. اما وی نه نظر این جریانها را درست بازگو میکند و نه نظرات واقعی خود.
و اما نکته آخر: اگر به شیوه حکمت در تقابل با دو نظری که در مقابل خود قرار میدهد، دقت کنیم میبینم که حکمت در مجادله با جریان نخست که حکمت آنها را جریانهای خط سه ای میخواند، به بحثی صرفا فلسفی در مورد جوهر و اشکال بروز میپردازد(قسمت چهارم همین نوشته) و از صحبت در مورد دیدگاههای آنها در مورد انقلاب دموکراتیک نوین و رهبری آن و دیکتاتوری دموکراتیک خلق طفره میرود. در مورد دوم برعکس، توجه خود را عمدتا به این مسئله که در صورتی که نخواهیم  تضاد کار و سرمایه را همه ی تضاد موجود قلمداد کنیم چگونه این امر منجر به رهبری  بورژوازی لیبرال خواهد شد، معطوف میکند، و نظراتی را طرح و رد میکند که تدوینی از نظرات خط سه و برخی نظرات توده ای ها و یا رنجبری هاست. بنابراین نه دیدگاه نخست را بطور کامل و جامع طرح میکند و نه دیدگاه دوم و نه دیدگاه خود را. و این معجون را به عنوان نقادی دیدگاههای مقابل به خواننده اش عرضه میکند. در بخش های بعدی ما ترکیبات این معجون را   بیشتر خواهیم شکافت.      
                                                                                                    ادامه دارد.
                                                                                               
                                                                                                  هرمز دامان
                                                                                                  فروردین 93
یادداشتها
1-    در تجاوز مستقیم امپریالیستها به یک کشور نیمه مستعمره و تبدیل آن به مستعمره، وضع تا حدودی فرق خواهد کرد و جایگاه امپریالیسم به عنوان نیروی اصلی و حاکم بطور روشنتری دیده خواهد شد.
2-    حکمت از یک سو از تضاد خلق و امپریالیسم در دیدگاه اینان صحبت میکند و از سوی دیگر امپریالیسم را نه به عنوان یک وجه اساسی درمبارزه این سازمانها، بلکه با در پرانتز گذاشتن آن و ذکر«لاجرم امپریالیسم» به درجه ثانی تقلیل میدهد. گویی مبارزه علیه وابستگی چیزی جدا از مبارزه علیه امپریالیسم است. ما در بخش نظرات حکمت درباره امپریالیسم، دیدگاههای حکمت در مورد این مسئله را مرور خواهیم کرد.
3-      برای اینکه ببینم که چطور حکمت آنچه را به توده ای و رنجبری ها نسبت میدهد  در عین حال به خط سه ای ها نیز نسبت میدهد مثال ها فراوان است و ما تنها این یکی را ذکر میکنیم: « سرمايه‌داران "ملى" (اتمهاى مستقل) در اين معرکه بى‌تقصيرند و به حاکميت رسيدن آنها حتى ميتواند نيروهاى مولده را رشد دهد، صنايع مورد نياز را ايجاد کند، کالاهاى لازم و مفيد را توليد کند، استقلال توليدى را تامين نمايد، تقسيم کار اجتماعى و شاخه‌هاى توليدى را در داخل کشور از انسجام و الگوئى متوازن برخوردار سازد و به اين ترتيب امر تحقق کالاهاى توليدشده را در بازار داخلى، بى هيچ نيازى به تجارت خارجى، بر پايه کاملاً مستقلى قرار دهد و... اگر کار به همين جا ختم ميشد، ما با يک تئورى اقتصادى بورژوائى تمام عيار، و يک خط مشى سياسى بورژوا- ليبرالى صريح مواجه ميبوديم، که بر مبناى تحليل اقتصادى خود بورژوازى "ملى" را بمثابه نيروى محرکه و رهبر طبيعى اين انقلاب معرفى ميکند. ليکن سخن بر سر اينست که تعابير اقتصادى فوق، تعابير حاکم بر جنبش کمونيستى ماست و لاجرم اين حقيقت که ضرورت شرکت و رهبرى طبقه کارگر در انقلاب دموکراتيک به هيچ وجه از تحليل اقتصادى مربوطه استنتاج نشده است، ميبايد به نحوى پرده پوشى شود. لاجرم تبصره "متزلزل" بودن بورژوازى "ملى" در انقلاب ما به شيوه‌اى کاملا اختيارى اضافه ميشود. و سياست پرولتاريا در قبال "اين قشر"، از نظر سياستى خصمانه و استوار بر شناخت منافع بنيادى طبقات مختلف در اين انقلاب، از سياستى مبتنى بر تئورى مارکسيستى مبارزه طبقاتى، به سياستى سازشکارانه، مبتنى بر مشاهده و قضاوت تجربى حرکات روزمره اين قشر، به سياست "حمايت مشروط"، کاهش مييابد.»( همانجا، جزوه دوم، مقولات و مفاهیم پایه ای، تاکید از ماست»

 

 

 

 

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(10) ب - چرا «ماتریالیسم پراتیکی»؟

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(10)
 
ب-  چرا «ماتریالیسم پراتیکی»؟
همان گونه که در قسمت نخست این نوشته گفتیم در بخش دوم ، ما به مقاله ی آقای محمود بیگی با نام نظریه انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین(1) میپردازیم.
به گمان ما این مقاله باید پیش از کتاب توصیف، تبیین و نقد نوشته شده باشد. نکته جالب توجه این است که این بیگی در مقاله خود بطور صریح  صحبتی از«ویرایش و پالایش» مارکسیسم و رئوس مطالبی که خواهان تغییر آنهاست نمیکند، اما اهداف خود را از انتخاب «ماتریالیسم پراتیک» به عنوان فلسفه مارکسیسم تا حدودی روشنتر بازگو میکند.
نظرات محمود بیگی نیز همچون پسله ی آن کمال خسروی ملغمه ای است از  نقادی های بی مایه به لنین، سطح بسیار پایین و مبتدیانه فکر و نقادی، اظهار دانایی کردن در مورد فلسفه و بی اطلاعی از فلسفه و مباحث اساسی آن، کپی کردن نظرات نویسندگان غربی ضدمارکسیستی و راه هایی که آنها نشان این رویزیونیستها و ترتسکیست های ایرانی داده اند تا شیوه های رد کردن مارکسیسم را به اجرا در آورند. (2) مرکز این اهداف را رد حقیقت عام مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی تشکیل میدهد و جلوگیری از اینکه این حقیقت و تئوری در عمل راهنمای  طبقه کارگر گردد. گردیدن این تهی مایگان گرد مفهوم پراتیک به هیچوجه به این دلیل نیست که این حضرات علاقه دارند که  در گود باشند و در میدان عمل با ارتجاع و امپریالیسم مبارزه کنند! که این بی عملان « نامفسر» را با گود و میدان کاری نیست! و اینان خود نقش مدافعین و بلندگویان پنهان ارتجاع جمهوری اسلامی و امپریالیستها را در جنبش چپ بازی میکنند.
تمامی مقاصد این باندهای رویزیونیستی و ترتسکیستی حول این نقطه است که حقیقت عام مارکسیستی را تحت عنوان«جزم گرایی» یا «ایدئولوژی»( که منظورشان یک تفکر بسته است) بدور اندازند و بجای آن مشتی آت آشغال های تئوریک بورژوایی را علم کنند که از بس طی یک قرن اخیر جویده و بلغور شده، تبدیل به مشتی اجزاء گندیده ی متعفن گشته تا بدان حد که حتی برخی نویسندگان رویزیونیست نوین غربی( پیروان نظریه ی مارکسیسم - لیبرالیسم انسانگرا)،  نیز ترجیح میدهند گرد آنها نچرخند و پشت آنها پنهان نشوند.
لنین، نخستین هدف این رویزیونیستها را تشکیل  میدهد:
«قصد من دراین مقاله بهیچوجه بررسی کلیت نظرات فلسفی لنین و تاثیرات عملی که بروی جنبش کمونیستی داشته است نمیباشد. از میان آثار فلسفی لنین در این نوشته بکتابش «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم» بسنده کرده و منظورم این میباشد که با نقد بعضی نظرات فلسفی او بحثی را آغاز کنم.»
زمانی هست که کسی میخواهد برشی به زندگی نظری اندیشمندی بزند و جنبه های مختلف نظرات وی  را در رشته ای معین، در کتابی بخصوص که در دوره ای معین از تکامل فکری وی  نگاشته شده، مورد ارزیابی قرار دهد. بخودی خود اشکالی  ندارد که فقط آن کتاب را مورد بحث قرار دهد و مثلا ضعف ها و یا نکات قوت آن کتاب و یا آن نظرات را در آن کتاب نشان دهد.  و همچنین است زمانی که کاری با کلیات نظرات شخصی در زمینه ای معین ندارد بلکه فقط میخواهد برخی نظراتش را در کتابی معین دنبال کرده و حاشیه هایی در پشتیبانی و یا نقادانه در مورد آن بنویسد.
اما حکایت بیگی از این حکایت ها نیست. بیگی ظاهر کاری به کار کلیات نظرات فلسفی لنین ندارد و به همین دلیل فقط سراغ  این کتاب رفته است. اما مسائلی که مورد بحث قرار میدهد، نظرات فلسفی لنین  در تمام زمینه های  اساسی است. و بدیهی است که اگر کسی میخواهد در مورد نکات متعدد فلسفی صحبت و نقادی کند، می بایست نه تنها به یک کتاب لنین، بلکه به تمامی این نظرات و تغییر و تحولات آن طی دوره بیش از سی سال فعالیت انقلابی وی بنشیند.
از سوی دیگر ظاهر وی میخواهد بحثی را در مورد لنین «آغاز کند» ، اما نظرات وی  بیشتر به افکار شخصی  شبیه است که میخواهد با اعلام یک سری مواضع معین نظرات مورد نقد خود را تمام شده قلمداد کند.
 ما میتوانیم به یاری همین کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیز مهمل بودن نقادی های بیگی  را روشن کنیم، ولی ترجیح میدهیم که نه تنها از خود این کتاب برای پوچی این نقادی ها استفاده کنیم، بلکه از مجموع نظرات فلسفی لنین  و بویژه از کتاب دفترهای فلسفی وی نیز بهره ببریم که  در مورد مسائل مورد نقد جناب بیگی حاوی پیشروترین و تکامل یافته ترین نظرات میباشد.
لنین و پلخانف
«معتقدم که لنین عمده ترین برداشتها و نقطه نظرات فلسفی اش را نه از مارکس که از پلخانف اتخاذ کرده و بدین خاطر هم، نظرات او همانند اندیشه های فلسفی پلخانف از نرمشی که در آثار مارکس موجود است، تهی بوده  و بنوعی جزم گرایی راه میگشاید که تکوین و تکامل بینش فلسفی او را مشکل و در برخی موارد غیر ممکن میگرداند.» (همان مقاله، انشای کلمات به مانند اصل است)
حال زمان وصل کردن نظرات لنین به پلخانف است. نکته ای که برخی رویزیونیستهای غربی و ترتسکیستها در آن دمیده اند و خود در نقش مدافعین دو آتشه اما دروغین  نظرات مارکس ظاهر شده اند. پس لازم است بگوییم که بیگی نه تنها نظرات فلسفی لنین را نمیشناسد، بلکه حتی نظرات فلسفی مارکس که او تنها «پز» این را میدهد که از «نرمش» آنها اگاه هست را نیز نمیداند!(3) و نه تنها نظرات مارکس را نمیداند، بلکه حتی اشتباهات فلسفی پلخانف را نیز بدرستی نمیداند.
در ضمن باید بیاد داشته باشید زمانی که میگویید« تکوین و تکامل بینش فلسفی او را مشکل و در برخی موارد غیر ممکن میگرداند»(یک نقد پوچ و توخالی) شما حتما میبایست به دوره های  بعدی نظرات این اندیشمند رجوع کنید و هنگامی که نشان دادید که نظرات وی نمیتوانسته تغییرکند و تکامل یابد، آنگاه چنین حکمی را صادر نمایید! شما چنین نمیکنید، برای همین هم حکم شما پشیزی ارزش ندارد.
به  «نرمش» مارکس و «جزمیت» لنین خواهیم پرداخت. نخست به پلخانف بپردازیم و البته کوتاه:
زندگی سیاسی پلخانف را میتوان در کل به چهاردوره تقسیم کرد.
 دوره پیش از مارکسیسم و زمانی که پلخانف یک آنارشیست و عضو گروه ناردونایاولیا بود. این مقطع تا زمان پس از زندان وی و رفتنش به اروپای غربی است.
  دوره دوم که از سالهای بنیان گذاری گروه آزادی کار( 1883)آغاز میشود و تقریبا تا انقلاب 1905 بطول میانجامد. پلخانف در این دوره یکی از برجسته ترین مفسرین و توسعه و تکامل دهندگان مارکسیسم بشمار میرفت. کتابهایی که او در شرح ماتریالیسم تاریخی( و نیز مباحث هنری و ادبی) نگاشت علیرغم برخی لغزشها و اشتباهات همان طور که لنین گفت جزء بهترین آثار در زمان خود به شمار میرفت. بهترین این کتابها تکامل نظریه مونیستی در تاریخ بود که یک نسل کامل از مارکسیستهای روس را پرورش داد.
 دوره سوم که از اوائل سالهای 1900 آغاز میشود و تا پیش از نخستین جنگ جهانی ادامه میابد. در این دوره پلخانف جزو منشویکها بود و از همان سالها لنین مبارزات خود را با وی آغاز کرد که تا زمان مرگ پلخانف ادامه یافت. میدانیم این مبارزات نه تنها زمینه های تاکتیکی و سیاست را در بر میگرفت، بلکه حتی به مسائل فلسفی در همان سالهای مبارزه با امپریوکریتیسیسم کشیده شد.
 و دوره چهارم که از سالهای 1912 به بعد آغاز میشود و تا زمان مرگ پلخانف ادامه میابد. در این سالها پلخانف به یک رویزیونیست کامل تبدیل میشود و در نقطه مقابل طبقه کارگر روس قرار میگیرد. انتقاداتی که لنین در زمینه فلسفه به پلخانف وارد میکند در دوره 1914 به بعد به اوج خود میرسد.
 پلخانف در دوره اول و دوم (نارودنایاولیا و مارکسیسم) انقلابی است؛ در دوره سوم دارای دو وجه انقلابی و رفرمیست است. در این دوره او از یکسو علیه رویزیونیسم در زمینه  اصول و قواعد مارکسیستی مبارزه میکند(علیه برنشتین و علیه امپریوکریتیسیست ها) و از سوی دیگر در برخی مسائل فلسفی مواضع روشن وصریحی ندارد و در زمینه های تاکتیک سیاسی دچار اپورتونیسم راست و رفرمیسم شده است. در دوره چهارم نیز بکلی به رویزیونیسم می گرود.  
در دوره سوم که بواسطه وحدت و اختلاط مواضع متضاد مارکسیستی و اپورتونیستی، پیچیده ترین دوره زندگی پلخانف است مهمترین اشکال پلخانف این بود که درک درستی از رابطه بین نیروهای مولد و روابط تولید و زیر ساخت و روساخت نداشت. او در این زمینه ها یک تفسیر نادرست، یکجانبه و غیر دیالکتیکی از نظرات مارکس و انگلس ارائه میداد. تفسیری که در عمل او را به یک رفرمیست تدریج گرا تبدیل میکرد و عملا در کنار بورژوازی لیبرال روس قرار میداد.
 این تفسیر که نطفه های آن در آثار گذشته ی وجود داشت، اما عمدتا در میدان عمل و در تاکتیک های سیاسی وی به شکل یک دیدگاه کامل بروز کرد، بر این مبنا بود که روابط تولید بطور مطلق تابع رشد نیروهای مولد است و تا نیروهای مولد بدرجه ای از رشد نرسند که امکان تغییر روابط تولید مهیا گردد، هیچ گونه تغییری در این روابط ممکن نیست. و نیز همین درک نادرست را به رابطه بین زیر ساخت و روساخت تعمیم میداد. یعنی بازهم روساخت را تابعی از حرکت زیر ساخت میدید و متوجه نبود که روساخت گاه ممکن است از زیر ساخت پیش بیفتد و هادی و محرک پیشرفت آن گردد. این بود که پلخانف در عرصه سیاسی به این نظر میرسید که انقلاب روسیه تنها تحت رهبری بورژوازی ممکن است. زیرا در مرحله کنونی رشد نیروهای مولد، تغییر روابط تولید فقط به روابط سرمایه داری ممکن است و بورژوازی تنها طبقه ای است که میتواند رهبر این تغییر باشد و آن را هدایت کند.  طبقه کارگر نیز باید صرفا دنباله روی بورژوازی  باشد تا این انقلاب به رهبری  او به انجام برسد و سپس منتظر رشد خود در یک روابط تولید سرمایه داری گردد و تا بیاید و این رشد به کمال برسد، باید به تدریج و از طریق مبارزه پارلمانی به اکثریت ارتقاء یابد و بالاخره بتواند قدرت را بدست گیرد.
 از سوی دیگر و در رابطه زیرساخت و روساخت  نیز نقش حزب سیاسی پیشرو را منکر بود. او متوجه نبود که یک حزب سیاسی که جزیی از روساخت است، چنانچه بدرستی بوسیله تئوری پیشرو هدایت شود و تشکیلاتی با انضباط و محکم داشته باشد، چگونه میتواند مشوق، راه انداز و رهبری کننده  مبارزات یک طبقه و توده های زحمتکش و تغییرات عظیم در جامعه شود. برای همین هم پلخانف به همراه منشویک ها حزب را به یک دسته دنباله رو توده ها تبدیل کرد.
   با توجه به این نکات و عمدتا در دوره سوم و چهارم می بینیم که پلخانف جزء آن دسته از کسانی بود که از یکسو مارکسیسم را بشکلی یک جانبه، خشک و غیر دیالکتیکی درک میکردند و خواهان اجرای آن( به آن شکل که خود درک میکردند و نه آن گونه که مارکس و انگلس شرح داده بودند) بدون در نظر گرفتن شرایط خاص هر کشور معین و تغییر و تحولات پدید آمده در مبارزه طبقاتی بودند. و این برخلاف لنین و بلشویکها بود که به مارکسیسم نه به مثابه یک تئوری یک جانبه و بیروح، بلکه به مثابه یک تئوری زنده  و چند جانبه نگاه میکردند و  برای همین هم میتوانستند در تاکتیک های خود در انقلاب روسیه، نقش پیشرو انقلابی را بدرستی ایفا کرده  و طبقه کارگر را به رهبر انقلاب روس تبدیل کنند و مانع دنباله روی طبقه کارگر از بورژوازی گردند.
  از سوی دیگر بیگی نمیداند که اتفاقا پلخانف به آن دسته ای تعلق میگرفت که خود بهترین دسته ها بشمار میرفتند اگر میشد که  برای انحراف آنها نام «ماتریالیست های پراتیکی» درنظر گرفت. یعنی ماتریالیست های غیر یا ضد دیالکتیکی که فقط به پراتیک و آن هم عقب مانده ترین پراتیک موجود میچسبیدند و برای  تئوری انقلابی و نقش حزب پیشرو طبقه کارگر ارجی قائل نبودند و نقش آن را در رابطه بین شعور اجتماعی و وجود اجتماعی (یا ذهن و عین)، به صفر تقلیل میدادند. و در نتیجه به آن دسته ای تعلق میگرفت که آماده رویزیونیست شدن بودند!
و سوما، اتفاقا پلخانف از آن لحاظ که بیگی دنبال میکند یعنی« باز بودن» تفکر برای پذیرش اپورتونیسم و رویزیونیسم، در این دو دوره ی پایانی زندگیش، اندیشه ای غیر «جزم گرا» داشت. درست به همین دلیل تکوین و تکامل نظری بعدی وی بسی ساده صورت گرفت. او تمامی اصول مارکسیسم را به همراه منشویکها رد کرد و به جریان رویزیونیستی سوسیال شوینیسم  بین المللی پیوست.  
  افزون بر این، نظرات لنین درمورد دیدگاههای  فلسفی پلخانف و درجه پیروی وی از این نظرات و مخالفت و نقد فعالانه برخی از جوانب آنها، نشاندهنده درجه ی تبعیت و عدم تبعیت وی  از پلخانف است. و این از یکسو مرتبط است با تغییرات نظری پلخانف در دوره سوم و چهارم زندگانیش و از سوی دیگر مرتبط است با تغییرات و تکامل نظری لنین بویژه در ده سال آخر زندگی سیاسی اش. بر این مبنا لنین خواه در دوره ای که باتفاق پلخانف به مبارزه علیه امپریوکریتیسیست ها دست زد و خواه در دوره ای پس از جدایی از منشویکها (سال 1912) که به بازنگری آثار پلخانف پرداخت در هر دو دوره با پلخانف در مبارزه بود. در دوره مبارزه با امپریوکریتیسیستها از برخی مواضع فلسفی وی انتقاد کرد که حتی در همین کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیزاین انتقادات به چشم میخورد. و در دوره بعدی که به بازخوانی آثار پلخانف دست زد، از فقدان درک عمیق از دیالکتیک و به عنوان قانون اساسی تغییر، تحول و تکامل واقعیت عینی در آثار وی  سخن راند.(مقاله ی درباره دیالکتیک)
میدانیم که لنین در احترام به خدمات تئوریک پلخانف به طبقه کارگر روسیه و جهانی در زمینه مسائل فلسفی و بویژه تئوری ماتریالیسم تاریخی، در دوره تدارک تئوریک جنبش کمونیستی روسیه در سالهای 1880 تا 1895 و مبارزات او با برنشتینیسم و امپریوکریتیسیسم که حتی برخی بلشویکها همچون بوگدانف به آن گرویده بودند، بر این نکته تاکید کرد که «بدون خواندن واقعی آثار پلخانف  و منظور خواندن واقعی آنهاست نمیتوان به کمونیستی آگاه تبدیل شد». آنچه علل این تاکید بود از یکسو این بود که مبادا بواسطه اشتباهات تاکتیکی و نیز گرویدن های بعدی پلخانف به رویزیونیستها، خدمات وی نادیده گرفته شود و فراموش گردد؛ و از سوی دیگرلنین مایل بود که جوانان حزب کمونیست برای مطالعه آثار دوره دوم زندگی وی  تشویق گردند. جوانانی که بواسطه اپورتونیسم و رویزیونیسم پلخانف از خواندن آثار تئوریک - فلسفی او سرباز میزدند. و بالاخره لنین در احترام به خدمات دوره ی انقلابی پلخانف و نیز عدم مبارزه ی وی با طبقه کارگر در قدرت (پس از اکتبر 1917) دستور داد که جسد وی را در کنار بلینیسکی بخاک سپارند.
 
ماتریالیست های پیشین
«لنین در سال 1922 اثر نامبرده در بالا را با پیشگفتاری چند خطی مجددا بچاپ رساند و در همین زمان از حزب درخواست نمود که آثار ماتریالیستی ماقبل مارکس را، بدلیل آنکه هنوز هم مارکسیست های روسی به فهم کامل ماتریالیسم نائل نشده اند، به روسی ترجمه کنند.»
 و لابد این ها را ما باید استدلال بحساب آوریم! اگر لنین اعتقاداتش تغییر کرده بود آن کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را دیگر تجدید چاپ نمیکرد و یا در پیشگفتارش مینوشت که این کتاب فلان و بهمان اشکال را دارد. از طرف دیگر لنین دستور داد که کتابهای ماتریالیستهای پیش از مارکس را به روسی ترجمه کنند و اگر لنین چنین کرده پس اعتقادات وی کاملا همپایه و شبیه همان ماتریالیستهای پیش از مارکس است!
و یا چون لنین این کمبود را در مارکسیست های روسی تشخیص میدهد که ماتریالیسم را خوب نمیشناسند، دستور میدهد این کتابها ترجمه شوند. و این نشان میدهد که لنین به ماتریالیسم درست همانگونه مینگریسته که ماتریالیستهای پیش از مارکس . لابد لنین با تزهای مارکس درباره فوئرباخ آشنایی نداشته زیرا اگر آشنایی داشت همان تزها را برای فهم ماتریالیسم کافی تشخیص میداد و دستور میداد که کلیه ی کتابهای ماتریالیستهای پیشین را یا در آتش بسوزانند و یا از کتابخانه ها جمع کنند تا کسی آنها را نخواند.
واقعا که قحط استدلال است! بیگی چنان لقمه ی  گنده ای برای نقد کردن برداشته که نمیتواند آن را در دهانش بگذارد!
 آیا ما باید این را از توانایی و سترگی اندیشه مارکسیسم بداینم که رویزیونیستها وقتی به رد کردن آن نزدیک میشوند بسرعت خود را چون موجودات حقیری نشان میدهند که آخرین درجه قدرتشان را برای ضربه زدن به غول بکار میبرند اما این  ضربات برای  آن غول قدرتمند همچون نشستن مگسی بر گوشه ای از هیکلش جلوه میکند.
آیا این فکر زیادی میخواهد که برای فهم هر چه همه جانبه تر و عمیقتر یک نظریه، ما باید حداقل دیدگاههای مهم ترین نمایندگان آن نظریه را بخوانیم و از تکوین تاریخی و مسائل مورد مبارزه در آن جهان بینی اطلاع حاصل کنیم؟ آیا همین که در آثار گذشتگان بویژه ماتریالیستهای قرن هجده فرانسه و نیز فوئرباخ در مورد نظریه ماتریالیستی خوب صحبت شده بود، مارکس و انگلس را بی نیاز از این نکرد که خود بخواهند به نوشتن کتب مفصلی در این خصوص اقدام ورزند؟ و نیز آیا آنها را بر آن نداشت که بیشتر کوشش خود را اولا در مورد کمبودهای پیشینیان فکری شان بکار گیرند و دوما تلاش کنند آن تفکر فلسفی را در زمینه هایی بکار برند که آن پیشینان بدلیل عدم تکامل کافی مادی و معنوی جوامع امکان کاربردش را نداشتند؟
 و آیا این تفکر زیادی میخواهد که کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم یکی از کتبی است که به این دلیل که امپریوکریتیسیستها حملات خود را متوجه ماتریالیسم کرده بودند، بطور عمده به ماتریالیسم توجه میکند و تلاش میکند که آموزشهای این مکتب فلسفی را بطور سیستماتیک شرح دهد. و به این دلیل و از این زاویه بخصوص، کتابی است که آن زمان که سهل است اکنون نیز بسیار تازه و نو جلوه میکند و خواندن بارها و بارهای آن به ما کمک میکند تا افکار ماتریالیستی را بطور سیستماتیک بیاموزیم و یاد بگیریم تا بتوانیم در زندگی خود راهنمایان سازیم. 
 و قطعا استدلال بیگی این است: اگر نمیشناختند که باید اولا مقصر را لنین دانست و دوما چرا فقط تزهای فوئر باخ را نخوانند و بروند و ماتریالیسم فرانسه را بخوانند که مارکس گفته اشکال داشته است! مرحبا به استدلال!
 پراتیک و تغییر ات در اصول و قواعد مارکسیسم
« در کتاب نامبرده با همان کمبودها و نقصان ها به لحاظ فلسفی روبرو میشویم که مارکس به ماتریالیست های پیش از خود وارد دانسته و دقیقا لنین بسیاری از نواقص  ماتریالیستهای ماقبل مارکس را، بگونه ای دیگر بازنویسی کرده است. اما آنچه که مشخص کننده تفاوت اصولی بین ماتریالیسم مارکس و ماتریالیستهای ماقبلش میگردد، همانا کشف پراتیک بمثابه عینیتی ویژه بود که مارکس را از ماتریالیستهای قبلی بطور عام و از فوئرباخ بطور اخص متمایز گرداند.»
 به قلب نقادی جناب بیگی از لنین رسیدیم . لنین «عینیتی ویژه به نام پراتیک» را نمیشناخت! و چه وحشتناک است این!
اوه! بله! البته لنین «عینیتی ویژه بنام پراتیک» را نمیشناخت، اما این حضرات که طی سی سال یک جنبش اصیل و انقلابی را به وضعیتی گندبار کشاندند و 90 در صد آن را به انفعال، بی عملی، پرحرفی و وراجی کشاند و بدان درجه ناتوان کردند که حتی از تفسیر درست رویدادهای مقابلش عاجز است، پراتیک را میشناسند!
اما از کجا فهمیدند که  لنین پراتیک را نمی شناسد. از آنجا که لنین «جزم گرا» بود و متوجه نبود که او هم باید هم چون برنشتین و کائوتسکی اصول نظری خود را تغییر دهد و رویزیونیسم اختیار کند! 
« مارکس با کشف پراتیک روزنه جدید را برای ماتریالیستها گشود تا توسط آن بتوانند جهان واقعی را نه تنها تفسیر و تبیین بل همچنین برای تغییر آن اقدام ورزند. او ثابت کرد تنها از طریق پراتیک است که میتوان بطور دائم نظرات ابراز شده را محک زد و صحت و سقم اندیشه ها را با واقعیت اثبات نمود. بدیگر سخن یگانه شیوه جلوگیری از ایدئولوژی شدن نظرات و برنامه های حزب، پراتیک میباشد. به عنوان مثال هر حزبی با یک برنامه و با یک پیشنویس وارد در عمل سیاسی میشود. حزب زمانی قادر است از ایدئولوژی شدن برنامه اش ممانعت نماید که برحسب شرایط متغییر واقعیت بینشهای مندرج در برنامه حزبی اش را تغییر داده و آن پاره از نظرات را که دیگر قدیمی شده و با واقعیتهای روان در جامعه خوانایی ندارند، از حوزه خواسته های حزبی خارج نموده تا بتواند برنامه جدیدی را با شرایط نوین ارائه دهد.»
این همان نکته ای است که ما پیش از این قید کردیم. یعنی چیزی که معرف تفاوت نوشته ی بیگی از خسروی  است . آنچه را که همه ی آه و ناله و اشک این حضرات و دلسوختگی آنها برای مارکسیسم  و«ایدئولوژی» نشدن آن است!
 و ایدئولوژی شدن مارکسیسم چیست؟ یعنی اصول و قواعد داشتن، اصول و قواعدی که انعکاس قانومندی های مطلق یا دیرپای طبیعت و جامعه است! و منظورشان از ایدئولوژی نشدن مارکسیسم چیست؟  یعنی مارکسیسم اصول و قواعدی نداشته باشد.  و اگر بی اصول و قاعده شد، آنگاه دیگر هر «چیزی» میتواند بشود، اما «خوشبختانه» «ایدئولوژی» نخواهد شد.
 بدون شک این پراتیک انسان ها است که میتواند تغییر در شرایط اساسی زندگیشان ایجاد کند. و بدون شک این پراتیک است که نشانگر درستی یا نادرستی اندیشه ها و تئوری هایی است که انسانها برای ایجاد تغییر در امور جاری وضع کرده اند. و باز هم بدون شک این پراتیک است که میتواند موجب گردد که ما تئوری خود را بصورت یک چیز دگم و بی روح درنیاوریم و در صورت عدم انطباق با شرایط آن را تغییر دهیم. اینها همه کاملا درست است. ولی این مهم است که این نکات درست، بوسیله چه کسانی و برای  چه منظوری بکار میرود و منظورشان از «تغییر»  چگونه تغییری در تئوری های مارکسیسم و «برنامه» هاست.
اگر نکات اینها باشد و شخصی که آنها را بیان میکند در فکر و اعتقاد خود سالم باشد، آنگاه روشن است که اینها به هیچوجه نکات تازه ای نیست و بارها و بارها بوسیله تمامی آموزگاران طبقه ی کارگر مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو  بیان شده است. اگر شخص راستگو باشد آنگاه بسادگی بر این نکته صحه میگذارد که لنین به پراتیک بی اهمیتی نکرده و آن را « نقطه نظر اساسی مارکسیسم در نظریه ی شناخت مارکسیستی» عنوان کرده است:
«نظرگاه زندگی و پراتیک اولین و اساسی ترین نظریه ی شناخت مارکسیستی است»( لنین، ماتریالیسم و امپریوکریتییسیسم، فصل دوم، بخش ششم).
 و خود در زندگیش به آن عمل کرده است. و اگر شخص امانت دار باشد آنگاه بسادگی اقرار خواهد کرد که لنین هرگز موافق تبدیل مارکسیسم به یک چیز دگم و بی روح و یک جانبه نبوده، بلکه همواره خواهان بررسی صحت و درستی تئوری ها واحکام از طریق پراتیک بوده است؛ و خود همواره به نخستین دسته از افراد تعلق داشته که به اقرار آشکار اشتباهات حزب و تغییر آنها پرداخته است. و بالاخره این شخص میداند که این، لنین، حزب بلشویک و توده های طبقه کارگر روسیه بودند که در طی پراتیک خود بسیاری نکات را در زمینه های مختلف در مارکسیسم تغییر دادند، بسیاری چیزها به آن افزودند و آن را بسیار جلو برده و توسعه و تکامل بخشیدند. پس این نوک زدن های  رویزیونیستی  برای چیست؟
آهان! آنچه که اینها در مارکسیسم «دگم» و «جزم» و«ایدئولوژی» مینامند، همانا پای بندی به اصول و قواعدی است که یا کلی و مطلق هستند مثل این حکم که «جهان مادی است و مقدم بر ذهن بشر است» و یا تغییر کیفی اساسی آنها تا زمان وجود جامعه طبقاتی ممکن نیست. مانند « انقلاب قهری و یا دیکتاتوری پرولتاریا». و تنها پس از جامعه طبقاتی است که اینها از بین خواهند رفت. آنچه این رویزیونیست ها و تمامی ترتسکیستها، در مارکسیسم «ایدئولوژی» مینامند دقیقا همین چیزهاست؛ یعنی همه ی افکار ، اندیشه ها و تئوری هایی که مارکسیسم را مارکسیسم کرده است.  
اگر از این «منتقد لنین» پرسیده شود که منظور شما کدام نکات در برنامه هاست که باید پا به پای شرایط تغییر کنند، نخستین نکته او بی گمان دیکتاتوری پرولتاریا است و سپس تمامی اصول ماتریالیسم دیالکتیک و به مرور تمامی اصول و قاعده های ماتریالیسم تاریخی و تئوری و تاکتیک های انقلابی  طبقه کارگر. او سپس همچون خسروی خواست رویزیونیستی خود را مینی بر «ویرایش» و «پالایش» مارکسیسم ارائه خواهد کرد و ما دیدیم که خسروی چه چیزهای را میخواست از مارکسیسم حذف کند و یا «پالایش» دهد. درست همان نکات هستند که از نظر اینان مارکسیسم را به «ایدئولوژی » تبدیل کرده اند. آنچه در نظرات امثال بیگی بسیار« روان» و بسادگی تغییر پذیر است، همین احکام در برنامه ها است؛  و گر نه میدانیم  اختلاف به هیچوجه در تغییر فلان نکته و بهمان نکته ی قدیمی شده در میان نیست.
« مارکس هنگامیکه بیان کرد که فلاسفه تا کنون از تفسیر جهان سخن رانده اند، حال آنکه صحبت تماما بر سر تغییر آن میباشد، این تغییر را مارکسیستها در برنامه سیاسی شان فقط بکمک پراتیک(عمل- رابطه- نشانه) قادرند عملی گردانند. عملا همین کشف مارکس بود که او را از ماتریالیستهای ماقبلش متمایز ساخته و درست آنچه را که لنین در اثر نامبرده بدان کم اهمیت میدهد همین وجه تمایز بنیادین مابین مارکس و سایر ماتریالیستها میباشد. از این رو بدفاع از ماتریالیسم فلسفی روی آور  گردید.»
بنا به نظر اینان چون مارکس پراتیک را به عنوان «عینیت ویژه» میشناخت، لابد با هر تغییری در اصول و قواعد مارکسیسم و «ویرایش های» آنچنانی موافق  بود، اما لنین  چون پراتیک را به عنوان «عینیت ویژه» نمیشناخت با تغییر در اصول و قواعد موافق نبود!
 نگاه کنیم به این استدلال!؟ لابد مارکس موافق بود که تمامی اصول و تئوری هایی که او و انگلس با رنج فراوان و مشقت هر چه بیشتر از درون بیش از هزاران سال تاریخ بشر، جوامع بی طبقه و جوامع طبقاتی و نیز بویژه مناسبات تولیدی سرمایه داری بیرون کشیده اند، بسادگی و مثلا بوسیله برنشتین و کائوتسکی زیر عنوان «نظرات مارکس کهنه شده»، تغییر داده شود و بجای آن افکار و تئوری های لیبرالیستی بورژوایی نشانده شود! واقعا که موجودات ناصادق چه چرندیات که سرهم نمیکنند! لابد برای همین ها بود که مارکس و انگلس برنامه های اپورتونیستی گوتا و ارفورت را بباد چنان انتقاداتی گرفتند!؟  
بازهم درباره ماتریالیسم فلسفی
«هر آنچه که تعیین کننده خصوصیات ماتریالیسم فلسفی است بیانگر آن دستگاه فلسفی میباشد که در تبیین هست، آنرا بدو امر مادی و ذهنی تفکیک نموده و معتقد میگردد که امر مادی مقدم بر امر ذهنی است و امر مادی را فقط در صور و اشکال مادی و اجسام فیزیکی برآورد مینماید.»
دم خروس پیدا شد! و زحمت ما کم! زیرا خواننده این نوشته با این نقادی ها آشنایی دارد و ما  دلیلی نمی بینیم که سر او را با مرور آنها بدرد آوریم! البته ما میتوانیم افتخار ابداع این نقادی ها را به آقای محمود بیگی بدهیم زیرا ایشان پیش از سلف و همزادش کمال خسروی به کشف این «عینیت ویژه» نائل آمده است.
«نقطه عزیمت ماتریالیسم فلسفی بنابراین نگرش انسانی میشود منفرد که واجد تاریخیت میباشد. با یک چنین نظرگاهی هست که ماتریالیسم تاریخی مارکس بی معنا شده جائیکه مارکس شرح میدهد:« فوئرباخ ذات مذهب را در ذات انسانی حل میکند. اما ذات انسانی انتزاعی نیست که در فرد« یا انسان » منفرد خانه کرده باشد. آن ذات انسانی در واقعیت خویش مجموعه روابط اجتماعی است. فوئرباخ که به نقد این جوهر نمیپردازد ناگزیر است 1- از روند تاریخی انتزاع کند و جان مذهبی را در خود تثبیت کند و « در نتیجه» یک فرد انتزاعی - مجزا- را پیشفرض خود قرار دهد. 2- بنابراین در نزد او ذات انسانی تنها میتواند بمثابه« نوع » بمثابه عامیتی درونی و گنگ، عامیتی که صرفا بطور طبیعی پیوند دهنده افراد است دریافت شود.» در طی مقاله روشن خواهم کرد که مشرب فلسفی لنین در اثر نامبرده ماتریالیسمی است که وجوه اساسی اش را از ماتریالیستهای ماقبل مارکس اتخاذ نموده و عملا تمام ایراداتی که مارکس به فوئرباخ قائل شد شامل اندیشه های فلسفی لنین نیز میگردد.»
ما حقیقتا این استناد و به این بخش از  تزهای مارکس را نمیفهمیم. خوب بد نیست  لنین و حزب بلشویک را بجای «ماتریالیسم فلسفی» در این بند بگذاریم ببینیم نتیجه ای که عاید ما میشود، معنایی دارد و ما به ازایی در واقعیت!
« نقطه عزیمت لنین و حزب بلشویک بنابراین نگرش، انسانی میشود منفرد که واجد تاریخیت میباشد. لنین و بلشویکها نمیدانستند که « ذات انسانی انتزاعی نیست که در فرد« یا انسان» منفرد خانه کرده باشد. آن ذات انسانی در واقعیت خویش مجموعه روابط اجتماعی است...»
خوب! بسه دیگه! معنی انتقاد کردن را نیز فهمیدیم!
آیا بقدر کافی روشن نیست که این حضرات چه چرندیاتی سرهم میکنند وتحویل خوانندگانشان میدهند؟
                                                                                              ادامه دارد.
                                                                                           م- دامون
                                                                                         فرودرین 93
یادداشتها
1-    نسخه ای که نگارنده از این مقاله دارد یک نسخه کپی شده ی در صفحات4A  میباشد. مقاله بدون تاریخ و در حدود 25 صفحه است که طی آنها به نکات مختلفی در فلسفه مارکسیسم میپردازد. نام مقاله نیز ظاهر با نوعی کنایه همراه است. کنایه ای که بجای آنکه واردی نویسنده را در انتخاب نام نشان دهد نشانی است بر سطح بسیار پایین تفکر و عقده ای بودن نویسنده. از بیگی مقاله ای دیگر به نام تناقض در سایت ها موجود است.
2-    شاید جای تاسف باشد که ما مجبوریم به نظراتی چنین ابتدایی و مبتذل بپردازیم. اما با توجه به اینکه این نظریه «ماتریالیسم پراتیکی» بوسیله دو نام یعنی محمود بیگی و کمال خسروی  توضیح داده شده، بهر حال جز این چاره ای هم  نداریم.    
3-    راستی «نرمش» در اینجا یعنی چه ؟ یعنی ضد جزم گرایی و دگماتیسم؟ لنین دگماتیک و اصول گرا بود و تغییر دادن اوبه یک رویزیونیست  ممکن نیست، اما از مارکس میشود رویزیونیست ساخت؟ چه جالب! و چه پروژه ای برای حمله به مارکسیسم!