۱۳۹۲ اسفند ۱۵, پنجشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(7) ذ- تزهای مارکس درباره فوئرباخ


دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(7)


ذ- تزهای مارکس درباره فوئرباخ

واکنون میرسیم به تزهای مارکس. یعنی آن تزهایی که مورد استناد ماتریالیستهای پراتیکی و از جمله جناب خسروی و نیز دسته های گوناگون پراکسیسی هاست:

در آغاز باید بگوییم که خسروی کاری به کار همه ی تزهای مارکس ندارد. او تنها با چند تز و آن هم نصف و نیمه کار دارد. و تازه این نصف و نیمه هم با تغییراتی که گاه خود در پسی و پیشی کلمات و یا اساسا در خود جملات میدهد و آنها را از تزهای مارکس تبدیل به تزهای خسروی میکند، از آن هم کمتر میشود. و با توجه به اینکه  وی به ما هم زیر عنوان«برای من نقل قول نیاورید!» اجازه نمیدهد که تز خود مارکس را برایش بازگو کنیم و باصطلاح حسابی دست و پایمان را میبندد، خواننده میبیند که در چه وضعیت دشواری قرار داریم . با این همه تا آنجا که مارکس چیزی میگوید چیزی به نفع رویزیونیستها نمیگوید و استفاده از این تزها برای رویزیونیستهای فلسفی ممکن نیست. و ما نیز تلاش میکنیم که گوشمان به این حرفها بدهکار نباشد. زیرا مگر نه این است که این حضرات رویزیونیستها و تمامی مزدوران قلم بدست امپریالیستها از جمله ترتسکیستها و  نان خوران جمهوری اسلامی چپ و راست از مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو  نقل قول میاورند تا آنها را حسابی بکوبند و رد کنند! چرا نقل قول آوردن آنها و آن هم نه یکی دو تا، بلکه دهها و صدها اشکالی ندارد ولی نقل قول کردن ما اشکال دارد!؟ (1)

خسروی چنین به  تحلیل«پراتیکی» خود ادامه میدهد:

«بدین ترتیب میبینیم که واقعیت علاوه بر ماده و آگاهی واجد عنصر عینی دیگری است به نام پراتیک و اشکال ماتریالیسم فلسفی در این است که پراتیک را بمثابه امر عینی در نمی یابد. این کشف متعلق است به مارکس و تاریخ آن بر میگردد به تزهایش در باره فوئرباخ.(جالب توجه اینکه این تزها را نخستین بار انگلس به عنوان ضمیمه کتابش درباره فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان در 1888منتشر میسازد).( کمال خسروی، توصیف، تبیین و نقد، ص 66)

اولا همانطور که در بخش پیشین توضیح دادیم، مارکس نمیگوید که واقعیت علاوه بر «ماده» و «آگاهی» واجد عنصر «عینی» دیگری است به نام «پراتیک». به عبارت دیگر مارکس نمیگوید که ما یک ذهن داریم که ذهن است و یک ماده داریم که ماده است و چیز سومی هم داریم که نه ماده است و نه ذهن! و این چیزی که نه ماده است و نه ذهن، اسمش «پراتیک» است. خیر! جناب مفسر!  چنین چرندیاتی را سر هم کردن فقط از دشمنان مارکس بر میآید.

در واقع از نظر مارکس این چیز سوم یا«عنصرعینی دیگر» یعنی همان فعالیت عینی انسان هم چیزی جز ماده ی در حرکت نیست و چنانچه فعالیت ذهنی انسان را نیز به عنوان سوی دیگر فعالیت انسان در نظر بگیریم، همان تقسیم بندی پیشین یعنی تقسیم پدیده ها به ماده و ذهن درمورد آنها صدق میکند. از نظر مارکس، واقعیت کماکان و فقط عبارت است از ماده و ذهن، و فعالیت انسان هم  کنشی است که خود به دو بخش «ذهنی» و عینی یا«مادی» تقسیم میشود.

و آنگاه خسروی به بیان تدوین شده و کج و معوج شده تز نخست مارکس میپردازد. این «تدوین» بسیار جالب است:

خسروی می نویسد :

«مارکس میگوید کاستی بنیادی تمامی ماتریالیسم تا زمان او و همچنین ماتریالیسم فوئرباخ ، در این  است که واقعیت، برابر ایستا... و هر آنچه قابل حس باشد تنها در شکل شیء میفهمد و پراتیک را به مثابه امری عینی به رسمیت نمیشناسد. »(همانجا)

 این بود شرح خسروی از تز نخست.

علی القاعده ایشان میخواهد هم درست بگوید و هم نادرست! میتوان از این بیان این گونه برداشت کرد که کاستی بنیادی تمام ماتریالیسم پیش از مارکس و نیز فوئرباخ این بوده که گمان میکرده واقعیت و تمامی آنچه به حس در میآید تنها در شکل اشیاء مادی  وجود دارند. ولی این ماتریالیسم پراتیک انسان یا فعالیت عینی انسان را جزء عینیت ها و به مثابه یک امر مادی نمی شناخته است.

این بیان تا حدودی درست است اما مقصود اساسی در تز نخست مارکس نیست. زیرا همانطور که گفتیم گرچه شناخت پراتیک به عنوان یک امر عینی گامی است در فهم مقصود مارکس، اما شناختن اینکه در کنار یا به همراه فعالیت فکری انسان، فعالیت دیگری وجود دارد که نامش فعالیت عینی انسان است، بخودی خود دردی را دوا نمیکند. همچنانکه پذیرش فعالیت فکری انسان فی النفسه و بدون محتوی درونی آن مد نظر نیست. آنچه که مقصود نظر است موضوع این فعالیت های فکری و عملی است.

و برداشت دوم اینکه این ماتریالیسم کهنه، اشیاء را به شکل شیء یا ماده میشناخته و نمیدانسته که چیز دیگری، یک چیز عینی دیگری وجود دارد که نه تنها ذهن نیست بلکه شیء یا دقیقتر ماده نیست.

و این آن مغلطه ای است که خسروی انجام میدهد و چیز نادرستی است که میخواهد بخورد ما بدهد! 

اما خیر حضرت والا! این شرح تز نخست مارکس نیست! و شما بهتر میبود کمی کوتاه میآمدی و بجای تلاش در تفسیرهای  عجیب و غریب، خود تز را همانطور که در ترجمه های متعدد، درج است نقل میکردی! شاید آب هم از آب تکان نمیخورد!؟( در واقع اکثریت باتفاق رویزیونیستها و ترتسکیست ها این تزها را بدین شکل عجیب و غریب تحریف نمیکنند). 

و اما مارکس چه میگوید:

مارکس در تز نخست کمبود ماتریالیسم پیشین را در این میداند که به چیزها، واقعیت، امور محسوس( یا جهان عینی بیرون از انسان) به اینها همه، تنها به شکل عین ها  یا چیزهای مورد مشاهده و تفکر مینگرد. به عبارت دیگر در دیدگاه این ماتریالیسم، رابطه ذهن(یا شناخت) و ماده ی مورد بررسی و شناخت ذهن، یک رابطه ایستا، منفعل، منزوی و صرفا فکری است. اما نظر مارکس این است که نباید به جهان واقعی و محسوس همچون یک امر قابل مشاهده و تفکر یعنی موضوعی که به شکلی خارجی، به فکر عرضه میشود تا درباره آن تفکر و تعمق کند، نگریست،  آن سان که گویی ما با ذهن خود یک طرف ایستاده ایم و شیء در مقابل ما در طرف دیگر است و بین ما و شیء یک فاصله وجود دارد، بلکه باید آن را، یعنی چیزها، واقعیت ها و امورمحسوس را همچون اموری نگاه کرد که در معرض«فعالیت عملی انسان» یعنی تحرکات مادی و به یک کلام فیزیکی انسان هستند. مارکس تاکید میکند که شناخت حسی بیرون از تحرکات و فعالیتهای حسیات انسان یا حواس پنجگانه وی که فعالیت ارگانیسم انسان و تماما فیزیکی و عملی است، صورت نمیگیرد و نمیتواند صورت بگیرد. مارکس در تزهای بعدی نشان میدهد که اولا این فعالیت عینی یا پراتیک، اجتماعی است و نه فردی، و دوما تاریخی است و نه ایستا در یک نقطه ثابت و بدون تغییر. در نتیجه شناخت انسان از پیرامون خود یک شناخت اجتماعی- تاریخی است.

به عبارت دیگر، مارکس در تز نخست و اصولا در  تمامی تزها از یکسو درباره ذهن یا شناخت انسان و چگونگی رابطه اش با چیزها، عین و یا واقعیت مادی صحبت میکند. و از سوی دیگر درباره دگرگونی عملی واقعیت عینی. اما پیش از اینکه به بسط بیشتر آنچه مارکس میگوید، بپردازیم  بهتر است به ادامه نوشته خسروی که در اینجا در نقش مفسر مارکس  ظاهر شده است، و برای رسیدن به اهداف خویش او را درهم و برهم و مغلوط تعریف میکند، توجه کنیم:

 «در دستگاه این ماتریالیسم جایی برای پراتیک وجود ندارد.»

   این بیان درست است، گرچه باز هم  دقیق نیست. اما ای والامقام خسروی، این بیان با بحث نخست شما خیلی فرق میکند.  قبول میفرمایید که میتوان جهان کنونی را به  ماده و ذهن تقسیم کرد و ماده را مقدم و ذهن را ثانوی دانست اما تنها کار فکری را در شناختن ماده معتبر دانست و باصطلاح « جایی به پراتیک» و برای شناخت جهان عینی (و نیز ذهنی)« نداد»، و برعکس میتوان با همین شرایط (یعنی تقسیم جهان به ماده و ذهن و پذیرش تقدم ماده و ذهن) و علاوه بر کار فکری روی موضوع، و برای شناخت موضوع«جایی هم به پراتیک و فعالیت عینی داد» که اتفاقا مهم تر و برجسته تر از کار فکری هم باشد. خسروی حتما عنایت میفرمایند که در نظریه انگس جایی «که چندان کوچک نبود» برای پراتیک در نظر گرفته شده بود. و لنین نیز که این روزها مورد حمله های کینه توزانه همه ی دارودسته های ترتسکیست و رویزیونیست است( و این برای ما بسیار خوشایند و امیدوار کننده است! زیرا نشان از قدرت فکر و عمل لنین و نفوذ اندیشه های وی درون نسل جوان ما میدهد) نیز نه تنها به تقسیم جهان به ذهن و ماده باور داشت و ماده را مقدم میدانست بلکه او جایی بسیار بزرگ خواه در تئوری و خواه در «فعالیت عینی» سیاسی اش  به پراتیک یا مبارزه طبقاتی  داد. و ما بخود اجازه میدهیم که خسروی را به خواندن فصل دوم- بخش ششم کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دعوت کنیم که در باره نقش پراتیک است در تئوری شناخت، دعوت کنیم(گر چه میدانیم آنها را خوانده) و نیز بخود اجازه میدهیم که این دو دریافت شناختی مهم را از وی نقل نماییم:

 و « کار عملی یا پراتیک بالاتر از شناخت (کار تئوریک) است، زیرا نه فقط دارای ارزش عام است، بلکه دارای ارزش واقعیت بلاواسطه نیز هست»( لنین، خلاصه از علم منطق هگل) و

«نظر گاه زندگی و عمل باید نخستین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک بحساب آید»( لنین، ماتریالیسم و امپریوکریتییسیسم، فصل دوم، بخش ششم).

 البته ما هنوز سراغ  مائو تسه تونگ نرفته ایم که یک مقاله فلسفی بنام «در باره پراتیک» و نقش آن در محک خوردن شناخت و دگرگون کردن جهان نگاشته است.

اما از سوی دیگر میتوانیم بگوییم که این بیان دقیق نیست. زیرا میتوان پرسید کمبود پراتیک در نظرات ماتریالیستی پیش از مارکس و از جمله فوئرباخ، چه آسیبی به این نظرات میزد. مگر نه اینکه آسیبی که میزد این بود که آنها میخواستند بگویند حقیقت را میگویند اما میخواستند آن را صرفا در یک رشته بحث های بی پایان جدا از عمل حل کنند. و مگر نه این است که مارکس این نکته مهم را در تز دوم مطرح میکند که«این پرسش را که آیا میتوان حقیقت را به اندیشه انسان نسبت داد نه پرسشی مدرسی بلکه یک پرسش عملی است. انسان باید در عمل درستی و صحت و سقم اندیشه خود را ثابت کند.»

«زیرا واقعیت برای او عبارت است از ماده و اندیشه.»(2)

و این هم  مغلطه جناب خسروی «فیلسوف» اندیشه ی انتقادی ! کسی که کمر همت بسته تا بساط مارکسیسم را جمع کند و تئوری نوینی برای فلسفه وضع نماید.

خیر! حضرت والا! این بحث شماست و نه بحث مارکس. زیرا برای مارکس فیلسوف  ماتریالیست هم، واقعیت کماکان عبارت است از «ماده» یا واقعیت عینی خارج از ذهن و مستقل از ذهن و «اندیشه» یا امر ذهنی . مارکس با وارد کردن فعالیت عملی انسان به عنوان  نقطه عزیمت در شناخت جهان عینی و نیز تاکید بر نقش آن به عنوان معیار درستی شناخت، در اینکه واقعیت کماکان عبارت است از ماده و اندیشه تغییری پدید نمی آورد، و  نه تنها علاقه ای هم ندارد که پدید آورد بلکه علیه تمام کسانی است که بخواهند چنین من- در آوردی هایی به واقعیت یا فلسفه تحمیل کنند. برای مارکس خواه زمانی که یک ماتریالیست فوئرباخی است و خواه زمانی که یک مارکس ماتریالیست- دیالکتیک میشود واقعیت کماکان عبارت است از ماده و ذهن.

 «و پراتیک نه ماده است به معنی ماده طبیعی و نه اندیشه.»(3)

  واقعا که! سفسطه هم که زیاد شد حوصله را سر میبرد! گاه چه چیزها میبافند تا مشتی چرند را تحویل مردم دهند!

اگر منظور شما جناب خسروی این است که فعالیت عینی انسان یک «ماده طبیعی» ازنوع  بیجان و یا زنده و جانداری از نوع گیاهان و حیوانات نیست، البته حق با شماست، ولی ماده ی عینی، نه تنها موجودات بی جان، زنده و جاندار را شامل میشود بلکه در عین حال فعالیت فیزیکی موجود جانداری مانند انسان را نیز شامل میشود و این فعالیت هم تا آنجا که بحث بر سر نفس آن است اتفاقا و دقیقا فعالیت طبیعی یک «ماده ی طبیعی» است؛ هرچند که چنین فعالیتهای طبیعی ای خصلت اجتماعی و تاریخی دارند.  درحقیقت، تمامی فعالیت عینی «اجتماعی» انسان (پراتیک، عمل، کار عملی، مبارزه عملی) بوسیله ارگانیسم و ویژگیهای طبیعی انسان( بی کمک یا با کمک ابزارها) انجام میشود.

 ظاهر و گویا تا کنون شما گمان کرده اید که منظور فیلسوفان ماتریالیست- دیالکتیک از «ماده»، ماده طبیعی بی جان است و یا نهایتا ارگانیسم های زنده و جانداری نظیر نباتات و یا حیوانات، نه ماده به عنوان واقعیت عینی بیرون از ذهن ما، که هم ماده ی طبیعی را دربر میگیرد و هم پدیده های اجتماعی را.

«در نتیجه از این که پراتیک انسانی را مورد ملاحظه قرار دهد، هراس دارد.»

  واقعا که چه «هراس» وحشتناکی!؟ و چه «شجاعتی» دارد این خسروی که سراغ پراتیک میرود!!

راستی مگه اینجا در پراتیک انسانی چه خبر است که ماتریالیسم فلسفی از آن «هراس» داشته باشد!؟ یا شاید خسروی گمان میکند با ذکر این واژه میتواند نظر و گویا «کشف» خود را خیلی خیلی «رادیکال» و درست نشان دهد. شاید قرار است کلمات «مهیب» نقش دلیل و مدرک و استدلال را بازی کنند و نشان دهند بقیه «هراس» دارند به پراتیک نزدیک شوند ولی خسروی  پیرو«اندیشه ی انتقادی» دارودسته ی فرانکفورتی ها و کسانی چون یورگن هابرماس دلال امپریالیسم آلمان،«هراس» ی ندارد!؟ لابد «هراس» این ماتریالیستهای فلسفی از پراتیک این است که تمامی نظراتشان را باطل میکند و نه آنکه بر آن صحه میگذارد. 

اما ای خسروی بدون«هراس»! که ظاهرا هراسی نداری از اینکه مبلغ بدترین و بی معنا ترین نوع رویزیونیسم فلسفی باشی، مارکس نمیگوید که ماتریالیسم فوئرباخ از این که پراتیک انسانی را مورد ملاحظه قرار دهد «هراس» دارد. او میگوید این ماتریالیسم متوجه نیست یا در این مورد کمبود دارد که نمیتوان ماده ( و منظور از ماده، طبیعت و تمامی محصولات آن است از جمله جامعه) و نیز ذهن را بیرون از فعالیت عینی یا پراتیک انسان اجتماعی شناخت. مارکس میگوید از نظر این ماتریالیسم تنها فعالیت ذهنی انسان یا تفکر مجرد ، ارزش توجه دارد و به شناخت و نتایج علمی ختم میشود، ولی فعالیت عینی انسان چیزی غیر از فکر و تئوری محض است و به نتیجه ای علمی ختم نمیشود. بدین علت است که  از نظر مارکس، حتی فوئرباخ  نیز که تمایل دارد به چیزهای محسوس، جدا از تئوری پردازی درباره آنها نزدیک شود، فعالیت محسوس عینی و عملی انسان ( تحرکات فیزیکی صرف یا عمل حواس وی) را که به این چیزهای عینی محسوس گره خورده و روی آنها کار میکند، را راهگشا و موثر در این نزدیکی و یگانگی نمیداند، بلکه به این گونه عمل به شکل یک چیز «زشت» و « خوار» مینگرد. گویی فعالیت عینی بشر، وی را از برج و کاخ  اندیشه ورزی و تئوری پردازی که «گرانبها» و «سودمند» و با «پرستیژ» است بیرون آورده و به پایین و به  حضیض ذلت «کار عملی» بی ارج میکشاند.  درست مانند کسانی که تنها کار فکری را کاری «تمیز»،«اصیل» و «ارزشمند» میدانند و به کار عملی همچون چیزی  «بی ارزش»،«خوار» و « زشت» مینگرند. این همه آن چیزی است که مارکس با جلوه کردن کار در شکل «یهودایی زشت» آن در نزد فوئرباخ، میخواهد به ما بگوید.(انگلس  نیز در کتابش بروشنی نظر فوئرباخ را درباره درهم کردن نظرات ماتریالیستها با نظرات «وعاظان دورگردی نظیر بوخنر، فگد و موله شوت»  بازگو میکند)  تجلی عمل به شکل «زشت یهودایی» آن برای فوئرباخ، مخلوط کردن عمل در تفکر ماتریالیستی است با آنچه که در نزد یهودیان به عنوان«عمل» معروف بود.

خسروی اینک به استنتاج نتایج دلخواه خود میپردازد که نه ربطی به ماتریالیسم پیشین دارد و نه ربطی به تزهای مارکس.این ها هستند حرکت وی به سوی پرداخت تئوری مجعولی به نام ماتریالیسم پراتیکی و وارد کردن پراتیک به عنوان موجودیتی عینی فراتر از ماده و اندیشه:

« علت روشن است: اگر پراتیک، ماده نیست، پس اندیشه است و آغاز کردن از اندیشه هم در تعریف او یعنی ایده آلیسم. درچارچوب این ماتریالیسم، جهان مرکب از عناصری مادی یا عینی و سوبژکتیو است. پراتیک که ماده نیست، در نتیجه عینی نیست و باید سوبژکتیو باشد.(خوبه ، خوبه! بچه مدرسه گیر آوردی!) امر سوبژکتیو هم فقط عبارت است از امر ذهنی و آغاز کردن از امر ذهنی هم ایده آلیسم است.»(همانجا، ص، 67)

خواننده خود میتواند به تز نخست نگاه کند و چگونگی نقد مارکس را از نوع نگاه فوئرباخ به کار عملی، با این ترهات و فلسفه پردازی های ایز گم کن خسروی مقایسه کند!

گویا خسروی میخواهد بگوید که در اندیشه اثبات مادی بودن جهان از راه درست آن است، اما خیر مقصود شما این نیست آقای خسروی! زیرا چنین کاری با دو خط حرف زدن درباره پراتیک حل و فصل نمیشد، بلکه همچنانکه انگلس درباره اش گفت کار پر زحمت و طولانی علوم طبیعی را لازم داشته است.

خسروی ادامه میدهد:

«از همین رو است که این ماتریالیسم نمیتواند به جایگاه انسان به عنوان یک سوژه فعال پی ببرد.»(همانجا)(ولی کمبود این ماتریالیسم ربطی به آنچه که شما تا اینجا گفتید ندارد) سوژه فعال یعنی چه؟ انسان دو نوع فعالیت دارد و در هر دو میتواند فعال و پویا و میتواند منفعل و پذیرنده باشد.اینها عبارتند از فعالیت  فکری و فعالیت عملی. این دو فعالیت در حالیکه در انسان اجتماعی یگانه هستند اما در عین حال دو نوع فعالیت هستند که در جوامع طبقاتی از یکدیگر جدا میشوند. در نظام سرمایه داری جدایی این دو یعنی «کار فکری» از «کار عملی»، یکی از مهمترین تضادها را تشکیل میدهد که باید در نظام کمونیستی از بین برود. ماتریالیسم پیش از مارکس فعالیت نظری را ستایش میکرد اما فعالیت عملی را که به اهمیتش پی نبرده بود، تحقیر! این است تمامی مسئله!

«بدین ترتیب پاسخ نخست مثبت است. ابژه ای وجود دارد به نام پراتیک اجتماعی انسان که عینی، و به مفهوم اجتماعی- تاریخی مادی است. و نه تنها میتواند نقطه عزیمت مشاهده و ادراک قرار گیرد.(همانجا)

خوب! قرار بود چیز دیگری بیاید که یا ذهن و عین را حذف کند و یا در کنار آنها اظهار وجود کند. ولی چیزی آمد که به مفهوم اجتماعی- تاریخی (و گویا نه طبیعی!؟)«مادی» است. پس تقسیم جهان به دو پاره ی ذهنی و مادی کماکان بر جای خود باقی مانده و خسروی پس از گردیدن دور خودش، دوباره به همان نقطه ای بازگشت که ظاهرا آماده شده بود تا این تقسیم جهان را به ذهن و ماده را از بین ببرد.

بطور کلی فعالیت اجتماعی انسان یا ذهنی است یا عینی.  شکل عینی این فعالیت، نه تنها چیزی به موجودیت ذهن و ماده اضافه نمیکند، بلکه خود شکلی از ماده در حرکت است. ضمنا  با اضافه  شدن مفهوم اجتماعی به پراتیک انسان، خصلت طبیعی این پراتیک از بین نمیرود. زیرا پراتیک همانطور که گفتیم فعالیت عملی انسان اجتماعی است و این فعالیت با ذکر خصلت اجتماعی برای آن، ویژگی طبیعی بودن نفس خود را از دست نمیدهد. زیرا خصوصیت آن کماکان عبارت است از یک سلسله حرکات فیزیکی ارگانیسم وی. 

و نیز دقت کنیم که در اینجا بحث موجودیتی مستقل از ذهن و ماده قائل شدن برای پراتیک، تبدیل شد به اینکه پراتیک  میتواند «نقطه عزیمت مشاهده و ادراک قرار گیرد» و این با بحث نخست اختلاف اساسی دارد و تمامی آنچه در بند بالا گفتیم بازهم در مورد این نکته درست در میآید. یعنی تمامی ماتریالیستهای نوین که همانا ماتریالیستهای دیالکتیکی هستند نه تنها معتقدند بلکه بسیار پافشاری میکنند که نقطه عزیمت مشاهده و شناخت ما از جهان، همانا فعالیت عملی انسان است و بس؛ بی آنکه اولا به تقسیم جهان به ماده و ذهن چیزی افزوده باشند و دوما، تقدم ماده نسبت به ذهن را از میان برداشته باشند. تاکید آنها بر پراتیک درست نشانگری پیگیر بودن آنها در امر ماتریالیسم بودن و درست در این است که تقدم امر مادی، امر عینی، امر عملی  را بر امر ذهنی مقدم بدارند. در نظر این کسان عزیمت از پراتیک برای شناخت شکلی از تقدم ماده به ذهن است.

« بلکه بدون آن اساسا عمل مشاهده و ادراک، شکل بیانی دیگری ندارد و بدون آن اساسا نمیتوان مدعی شد که انسان موجودی است که قدرت مشاهده و ادراک دارد و تعقل دارد.»(همانجا، همان ص)

 و اینها همه بیانات کج و معوج  و فلسفه پردازی غیر ضروری یک ذهن رویزیونیست است.

لب نظر فیلسوفان و نه تنها ماتریالیستهای پیش از مارکس، این بود که کار نظری و تفسیر است که ارزش دارد و کار عملی ارزش ندارد. این همان تقسیم کار بین کار فکری و کار عملی است در نظام های  طبقاتی. در نظام سرمایه داری تضاد بین کار فکری و عملی بین تئوری و پراتیک به عالی ترین سطح خود میرسد. در این نظام به عنوان یک نظام طبقاتی، از یک سو ما شاهد تمجید و ستایش کار فکری و ارزش قائل شدن برای آن هستیم و از سوی دیگر تحقیر کار عملی و بی ارزشی اجتماعی آن. 

جهش مارکس و انگلس به ماتریالیسم نوین دیالکتیکی و تاکید بر نقش پراتیک در تئوری شناخت و نیز دگرگون کردن جهان عینی و ذهنی، جهشی است از یک سوی تضاد میان کار فکری و عملی در نظام های طبقاتی و از جمله سرمایه داری به سوی دیگر آن؛ یعنی از کار فکری به کار عملی. این در عین حال جهشی است از جهان بینی یک طبقه به جهان بینی طبقه ی دیگر. از طبقه بورژوازی  به طبقه ی کارگر. همانطور که مائو در رساله اش درباره پراتیک بیان کرد:

«فلسفه مارکسیستی، ماتریالیسم دیالکتیک دارای دو ویژگی کاملا بارز است: ویژگی اول خصلت طبقاتی آن است. این فلسفه به صراحت اعلام میدارد که در خدمت پرولتاریاست؛

ویژگی دوم، خصلت پراتیک آن است- این فلسفه تاکید میکند که تئوری وابسته به پراتیک است. پراتیک پایه و اساس تئوری را میسازد و تئوری بنوبه خود به پراتیک خدمت میکند.» (منتخب آثار، جلد اول، ص454) 

به بیانی دیگر با مارکس و انگلس است که فلسفه و نظریه پردازی به مرور از میان طبقات دارا و نظریه پردازانش، رخت بر می بندد و به میان طبقات ندار و زحمتکش و وارث تمامی آنها یعنی طبقه کارگر میآید؛ طبقاتی که با کار و عمل سرو کار دارند و در فعالیت عینی خود جهان را تغییر میدهند.(نگاه کنید به نظر انگلس در مورد مخاطبین این تئوری) این گسست اجتماعی با یک گسست نظری همراه است. گسست از کار فکری و تئوری پردازی صرف، به کار عملی و پراتیک تغییر جهان. به انقلابی بودن در کار جهان.(4)

 البته در این سنتز یعنی نقش اساسی یافتن  پراتیک در تئوری شناخت، نقش تئوری نه تنها از بین نمیرود، بلکه بسیار واقعی تر، ژرف تر و مستحکم تر از پیش میشود. زیرا برای اولین بار در تاریخ بشر، تئوری از دایره نظریه پردازی های عموما اسکولاستیک طبقات استثمارگر و ایدئولوگ های قلیل آنها بیرون آمده و از یک سو وابسته به پراتیک میلیونها انسان میگردد و از سوی دیگر این توانایی و نیرو را کسب میکند که بر آنچه از آن بر آمده، یعنی پراتیک اجتماعی انسانها تاثیرات همه جانبه و عمیق بگذارد. 

پس بطور کلی، مارکس نه تنها در این تز بلکه در تمامی تزها درباره نظریه شناخت و چگونگی اطمینان حاصل کردن از درستی یا نادرستی آن و نقش فعالیت انقلابی و دگرگون کننده انسان صحبت میکند. مهمترین نکته در نظریه شناخت همانطور که انگلس در کتابش  درباره لودویگ فوئرباخ وپایان فلسفه کلاسیک آلمان پس از چگونگی تقدم ماده بر ذهن یا ذهن بر ماده، همانا چگونگی انطباق ذهن با ماده است. در دیدگاههای ماتریالیستی پیش از مارکس، انطباق و درستی نظریه بر مبنای همان نظریه و تفسیر توضیح داده میشد. در ماتریالیسم مارکس و انگلس که نه تنها ماده را مقدم بر ذهن میداند و در این مورد با تمامی ماتریالیستهای پیشین موضع واحدی دارد، بلکه دیالکتیکی است و یک رابطه پویا از یکسو بین اجزای عینی عالم و از سوی دیگر بین ذهن و ماده قائل است، محک زننده فعالیتهای ذهن و درستی استنتاجات آن را فعالیتهای مادی انسان که از طریق آن با اشیاء و پدیده های مادی طبیعت در رابطه و در حال تغییر آنهاست، میداند. بدین ترتیب پراتیک یا فعالیت عینی انسان « رابط عینی » ذهن و فعالیت اندیشه ای انسان با اشیاء و پدیده های طبیعت است و آنها جز از این طریق از هیچ طریق دیگری نمیتوانند در معرض شناخت متعقلانه انسان قرار گیرند. صحت و درستی شناخت ذهنی نیز از طریق نتایجی که انسان در فعالیت عینی و مادی خود بدست میآورد تعیین میشود و نه از هیچ طریق دیگر ذهنی. آیا اشیاء و پدیده های طبیعت در تغییرات خود به ادراکات انسان در مورد خود صحه میگذارند یا خیر! آیا درستی آنها را تایید میکنند؟ آیا ذهن به یگانگی نسبی با ماده دست میبابد؟ آیا نتایج بدست آمده در پراتیک همان هایی است که ذهن انسان پیش بینی می کرد؟ اینها همه  تنها بوسیله نتایج مشخص در پراتیک اجتماعی انسان تعیین میشود. به این ترتیب نقش فعالیت عملی انسان به این مراحل تقسیم میشود

1- نقطه عزیمت برای هر گونه شناخت ، شناخت حسی یا همان فعالیت عملی انسان است که طی آن انسان با اشیاء وارد کنش و واکنش میشود.

2- - پروسه تکامل شناخت حسی به شناخت تعقلی تنها میتواند بوسیله تداوم فعالیت عملی انسان صورت بگیرد. تداوم فعالیت عملی و فعالیت ذهنی در کنار و پیوسته به آن، تکامل و جهش  شناخت از احساس ها به مفاهیم و مقولات، از شناخت حسی به شناخت تعقلی( یا منطقی)، را در بر دارد. در این مرحله تئوری ها، برنامه ها، نقشه ها شکل میگیرند.

3- هر گونه محک زدن درستی یا نادرستی شناخت تعقلی فعالیت عملی انسان است. جهش فعالانه از شناخت تئوریک به فعالیت عملی برای وحدت ذهن با عین و فهمیدن درستی یا نادرستی آن، مطابقت یا عدم مطابقت آن با قوانین و ضرورتهای دنیای خارجی. تغییر در شناخت پیشین در صورت عدم هماهنگی و تطابق و بدست نیامدن نتایج پیش بینی شده ، تدوین دوباره و چندباره و بالاخره نهایی شناخت.

نتیجه نهایی این فرایند: وحدت مشخص و تاریخی ذهن و عین در یک  جامعه معین و دریک برهه ی تاریخی. دگرگون کردن انقلابی جهان. بدینسان فعالیت عملی انسان  که شناخت انقلابی را جذب کرده، نقش عملی در دگرگونی تکامل یابنده جهان ایفا میکند.

پراتیک نوین نقطه عزیمت نوین را میسازد. فرایند دوباره و در سطحی بالاتر تکرار میگردد.

«پراتیک، شناخت، باز پراتیک و باز شناخت؛ این شکل در گردش مارپیچی بی پایانی تکرار میشود و هر بار محتوی مارپیچ ها ی پراتیک و شناخت به سطح بالاتری ارتقاء میابد.»(مائو ،همانجا، ص 471 تاکید از ماست)

خسروی در ادامه افاضات خویش چنین مرقوم میفرمایند:                                          

پس بپردازیم به پرسشی که در بند «الف» طرح شد.(خواننده خوب دقت کند چرخش صد و هشتاد درجه ای خسروی را در تشریح تز نخست مارکس از بند پیشین تا این بند) مشکل ماتریالیسم فلسفی در عزیمت از ماده طبیعی این بود که عامل آگاه  یا انسان را بیرون از شیء طبیعی قرار میداد( و چاره ای هم نبود) و به مثابه آینه یی منفعل( یعنی به مثابه موجودی که در امر نگرش به شیء عملی انجام نمیدهد)( ولی جناب خسروی! شما اینجوری تعریف نکردید!؟) در برابر شیء می نهاد.» (همانجا، تاکیدها از ماست)(5)

میبینیم که خسروی اینک که بازمیگردد تا نظر خود را تکرار کند، شرح دیگری از نظر مکتوب خویش میدهد. آنجا ماتریالیسم پیشین توجه به «عینیت نوین» نداشت و اینجا «عینیت نوین» به عالم غیب رفت و جای آن « بیرون قرار دادن انسان از شیء طبیعی» قرار گرفت. آنجا« تاثیر پذیری و آگاهی به این تاثیر پذیری» نظر مارکس و درست بود و اینجا «ذهن نباید به مثابه آینه یی منفعل در برابر شیء» باشد؛« یعنی موجودی که در امر نگرش به شیء عملی انجام نمیدهد». آنجا  چنان در عینیت پراتیک و حل تقابل آن با ذهن و عین فرو میرفت که مسئله ای به نام عزیمت از پراتیک برای شناخت دیگر مطرح نبود. اینجا مسئله این است که برای شناخت  باید از پراتیک عزیمت کرد! اینها کاملا نقطه مقابل آن تعریفها به شمار میروند. گرچه باید بگوییم نظر اساسی خسروی  نه این است و نه آن. نظر اساسی خسروی  خود این تشریحات و استدلال هاست. مخدوش  و درهم کردن تفاسیر، درست را با نادرست آمیختن، تحریف و ... و علم کردن تئوری مجعولی به نام ماتریالیسم پراتیک در مقابل ماتریالیسم دیالکتیک. و گر نه چه نیازی بود که این طور بالا و پایین و چپ و راست بپرد و یا نظرات روشن مارکس در مورد رابطه ذهن و عین را در تزهای دیگر بازگو نکند.(6)   

ر- دلایل تدوین نظریه ای به نام «ماتریالیسم پراتیکی»

شکل گیری نظریه ی «ماتریالیسم پراتیکی» ( و مشابه آن«پراکسیس» و یا «فلسفه ی عمل» که عموما از جانب ترتسکیستها و رویزیونیستهای اروپایی طرح میشود) هم دلایل ظاهری دارد که تدوین کنندگان عموما بروی آن تاکید میکنند و هم دلایل واقعی که برخی به طور آشکارا آن را بیان میکنند و برخی در لفافه. نخست به دلایل ظاهری طرح این نظریه توجه میکنیم:

1- اثبات اینکه جهان پیش از انسان وجود داشته و مادی است 

خسروی پس از صحبت در باره نظر مارکس در مورد اینکه ما تنها زمانی میتوانیم قوانین نظامهای برده داری و فئودالیسم را تبیین کنیم که که به نقد و تبیین قوانین نظام سرمایه داری بپردازیم  چنین مینویسد:

«بر این اساس میتوان گفت که درست است که باید جهانی وجود داشته باشد تا موجودی که ما انسان مینامیمش بتواند در آن پدید آید. ولی، نقطه ی عزیمت ما در توضیح این موجود و ویژه گی هایش (از جمله ویژگیهای اندیشمند و ارده بودنش ) و در اثبات عینیت و ضرورت آن جهان باید پراتیک اجتماعی باشد.»

اگر هرگز انسانی نبود، سخن گقتن از انسان و طبیعت بی معنا و تقدم طبیعت بر انسان بی معنا بود، اما از آنجا که انسانی بوده است (و ما رد و نشان عینیت او را با اتکا به عینیت پراتیک هایش و پراتیک های عینیت یافته اش دنبال میکنیم) میتوان گفت که اگر هرگز انسانی نباشد، جهان مادی خواهد بود وجود آن به وجود انسان منوط نبوده و نیست.»(6)

ظاهرا خسروی میخواهد بگوید که یکی از انگیزه های طح چنین نظریه ای اثبات مادیت جهان بوده است. که گویا با ماتریالیسم فلسفی و یا ماتریالیسم دیالکتیک مقدور نبوده است. اما، نه! چنین دلیلی انگیزه واقعی وی برای طرح تئوری درهم و بی معنایی به نام ماتریالیسم پراتیک نیست.  طرح چنین مطالبی، سوای اینکه با مشتی مانور دادن با مفاهیم و شیوه های بیان مارکس در کتاب یاداشتهای اقتصادی- فلسفی (هنگامی که هنوز از مفاهیم و شیوه بیان هگلی نبریده بود) غلظت پیدا میکند و بحساب میتواند خواننده ایرانی را مرعوب فلسفه پردازی نویسنده اش بکند، بیشتر در جهت گم کردن انگیزه و علت اصلی مقاله عمل میکنند. و گرنه هزارها مقاله از این نوع نمیتواند نقشی را بازی کنند که خود جستجوی علوم طبیعی بازی کرده و میکنند. همانطور که انگلس گفت اثبات مادی بودن جهان تنها با کار و زحمت فراوان این علوم در طی تاریخ طولانیشان مقدور شده است.

2- انسان، اجتماعی- تاریخی اساس است

«از آنجا که دیدگاه پراتیکی مارکس در نخستین گام و درهمان نقطه ی عزیمت خود، انتظارات ماتریالیستی ماتریالیسم فلسفی را بر میآورد، و باید بر آورد ماتریالیسم است و از آنجا با عزیمت از این نقطه قلمرو تاریخ را در برابر تئوری انتقادی میگشاید و معیار تاریخیت را در تحلیل اشکال زندگی اجتماعی انسان وارد میکند، تاریخی است.»

بی تردید اینکه ماتریالیسم پیش از مارکس به اینکه انسان اجتماعی است و اجتماع خود تاریخ دارد، لذا بررسی شناخت جدا از اجتماعی بودن انسان و تاریخ اجتماعات انسانی امری ممکن نیست، مسئله مهمی است. اما تاکید بر این نکته نیز انگیزه خسروی در تقابل با ماتریالیسم پیش از مارکس و باصطلاح ماتریالیسم فلسفی نیست. دلیل این امر این است که این نظریه اساسا در مقابل ماتریالیسم پیش از مارکس نبوده، بلکه علیه نظریات انگلس و لنین و دیگرمارکسیست هاست، و اینها تئوریسین هایی هستند که همواره انسان را بطور اجتماعی- تاریخی بررسی کرده اند.  

«از آنجا که نقطه ی عزیمت دیدگاه مارکس انسانیت اجتماعی و تاریخی است، نه هستی به مثابه هستی، پس ماتریالیسمش فلسفی و هستی شناسانه نیست و از آنجا که شالوده ی عینی اجتماعیت و تاریخیت از دید او انسانی منفرد، انتزاعی و غیر تاریخی نیست، بلکه پراتیک های اجتماعا معین انسان است دیدگاه او با اومانیسم و ناتورالیسم تمایز دارد.»

آنچه مارکس به عنوان دیدگاه نوین اجتماعی- تاریخی مطرح میکند نه به این عنوان است که انسان دیگر هیج تفکر و تحقیق جهان شناسانه ای نداشته باشد؛ تا انسان هست چنین تاملاتی وجود دارد و اینها هم شکل حدس، گمانه پردازی و تخیل کردن دارد و هم به شکل کنکاشها و تحقیقات علمی به پیش میرود. نظر مارکس این است که هر نوع شناخت از جهان و چگونگی وجود آن، باید به عنوان یک شناخت اجتماعی- تاریخی درنظر گرفته شود. تا پیش از رشد علوم طبیعی، جهان شناسی به عهده فلسفه بود. ولی با رشد علوم طبیعی این نقش به علوم واگذار شد و نقش فلسفه استنتاج از نتایج علوم طبیعی و علوم اجتماعی گردید. از سوی دیگراتهاماتی این چنین  به انگلس و لنین که  مثلا به انسان به شکل یک فرد منفرد، منزوی و...نگاه کرده اند، و یا اومانیست و ناتورالیست بوده اند، بکلی بی معناست.  

 تقابل با دیدگاه ماتریالیستی- دیالکتیکی زیر عنوان تقابل با دوآلیسم

اکنون به دلایل واقعی طرح چنین نظراتی بپردازیم:

خسروی مینویسد:

«نقطه ی عزیمت ماتریالیسم فلسفی فرد است، زیرا در فرد است که تقابل و دوآلیسم اراده و عمل از یک سو و نظر و عمل از سوی دیگر واقعیتی است اجتناب ناپذیر، و نقطه ی اوج ماتریالیسم فلسفی، نگرش فرد«منفرد و نگرش جامعه ی بورژوایی است»(تز نهم) زیرا در این جامعه است که دو گانگی مذکور در فرد و در جامعه به بالاترین فراز خویش میرسد.» و

«نقطه ی عزیمت ماتریالیسم پراتیکی مارکس بشریتی اجتماعی است، زیرا در پراتیک اجتماعی - تاریخی این بشریت و در درک این پراتیک است که رازوارگی در تقابل اندیشه و عمل و ایده و ماده از میان بر میخیزد؛ و نقطه ی اوج ماتریالیسم پراتیکی مارکس ، جامعه یی انسانی و رها شده از سلطه است، زیرا تنها در این جامعه است که تقابل اراده و عمل به راستی از جهان انسانی رخت برمیبندد.

خسروی از آغاز تا انتهای مقاله اش مفاهیم و مسائل را درهم میکند تا نظر نادرست و عجیب و غریب خویش را ثابت کند. «تقابل» و «دوآلیسم» دو مفهوم متفاوتند. دوآلیست اعتقاد به دخالت دو عنصر واحد جداگانه که عموما پیوندی ندارند در ساخت یک واقعیت، اطلاق میشود. مثلا کانت از آن رو «دو بنی» (دوآلیست) نامیده میشد که برای شناخت علمی  ما دو منشاء جداگانه(شیء فی النفسه و ذهن) قائل بود در حالیکه « یک بنی ها» یا یکتا نگرها (مونیست ها) یعنی ماتریالیستها و ایده آلیستها هر کدام تنها یک عنصر را در شناخت ما دخیل میدانند. ماتریالیستها ماده و ایده آلیستها  ذهن را . برخلاف دوآلیسم، «تقابل» میان دو عنصر که با یکدیگر پیوند دارند، صورت میگیرد. مثلا میان جنگ و صلح تقابل وجود دارد ولی میان جنگ و سرما تقابل وجود ندارد. زیرا اینها از جنس هایی متفاوت هستند. مشکل ماتریالیسم فلسفی دوبنی بودن نبود، همانطور که مشکل بسیاری از فیلسوفان ایده آلیست دوآلیسم نبود. برعکس، بیشتر فیلسوفان ماتریالیست و ایده ئالیست دارای نظر مونیستی یا  یک بنی بودند. این تنها در فکر خسروی است که اعتقاد به وجود ذهن و ماده در جهان و وحدت و تقابل آنها دو آلیسم است.

اما اعتقاد به دوآلیسم و یا تقابل «نظر و عمل» هیچ ربطی به اینکه طرف ما یک فرد باشد یا اجتماع ندارد. در فرد این تقابل نظر و عمل، فردی است و در اجتماع بصورت گروهی یا طبقاتی. بسیاری از برنامه ها و یا نقشه هایی که بوسیله گروهی یا طبقه ای وضع میشود برای اینکه اموری طبق آنها سازمان یابد، ممکن است در عمل  نادرست  از آب در بیایند و این گونه ای از تقابل نظر و عمل است. پس از بارها رفت و برگشت از عمل به برنامه و از برنامه به عمل، ممکن است این تقابل رفع شود و برنامه نظری با کنش عملی وحدت بیابند. این مسئله خواه در مورد یک فرد و خواه در مورد یک گروه، طبقه و یا اجتماع صدق میکند. این گونه نیست که به محض اینکه شما به جای یک فرد، «اجتماع» گذاشتید تمام تقابل نظر و عمل از بین برود و وحدت مطلق میان آنها پدید آید.

اگر چه در جهان بینی ایدآلیستی راز وارگی بسیار وجود دارد، اما در جهان بینی ماتریالیستی تا آنجا که ماتریالیست است، راز وارگی وجود ندارد. این تنها در دیدگاه متافیزیکی خسروی است که تقابل ذهن و ماده و یا نظر و عمل را راز وارگی میبیند و خواهان «وحدت مطلق» و بی برو برگشت این دو است.

 از سوی دیگر، اینکه دیدگاه ماتریالیسم پیش از مارکس، نگرش فرد« منفرد و نگرش جامعه بورژوایی»است هیچ ربطی به تقابل نظر و عمل ندارد. زیرا چنانچه شما بجای چنین نگرشی نگرش «اجتماع انسانی» و یا «انسانیت اجتماعی» را نیز بگذارید، این تقابل کماکان وجود خواهد داشت.

 اینکه دوگانگی در جامعه بورژوایی به اوج خود میرسد یک چیز است و اینکه با تبدیل جامعه بورژوایی به یک جامعه سوسیالیستی و کمونیستی دیگر ما شاهد هیچ تقابل نظر (یا اراده) و عملی خواه فردی و خواه اجتماعی نخواهیم بود، چیزی دیگر. نخستین درست و دومی کاملا نادرست و متافیزیکی است.

و بالاخره پراتیک نقش حل کننده نسبی، مشخص و تاریخی این تقابل را دارد و نه اینکه به محض اینکه حرکت از فرد به حرکت از اجتماع و حرکت از فرد به حرکت از پراتیک تبدیل شد، آنگاه تمامی تضاد میان نظر و عمل از میان بر خیزد و یک وحدت مطلق میان این دو برای قرون واعصار در پیش رو برقرار گردد.  تضاد بین نظر و عمل مطلق است اما وحدت میان آن ها نسبی، مشخص و تاریخی است. مارکسیسم بدون انکار تقابل و مبارزه مطلق میان نظر (یا اراده) و عمل، اما خواهان تلاش برای وحدت نسبی، مشخص و تاریخی آنهاست.       

« و سرانجام، بر پایه ی ماتریالیسم پراتیکی است که میتوان این سخن راهگشای مارکس را در تز یازدهم فهمید که : «همه ی فلاسفه جهان را به انحای گوناگون تعبیر کرده اند، مسئله بر سر تغییر آن است.»

برای مارکس «تعبیر» و «تغییر» وحدت اضدادند. برای پراکسیسی های ایرانی، که کپی بردازان نظرات رویزیونیست های غربی اند، پراتیک یا «پراکسیس» هم تئوری  است و هم عمل. در اینجا، در پراکسیس دیگر صحبت از نظر و عمل یا ایده و ماده نیست. اینها درون آن تحلیل رفته اند. تنها پراکسیس مانده است و بس! از نظر این رویزیونیستها پراکسیس، وحدت مطلق تئوری و عمل است و این درست همان نتیجه نهایی است که خسروی میخواهد بدست آورد. چنین وحدت مطلقی قرار است جای تئوری و پراتیک هر دو را بگیرد. و با توجه به تاکید یک جانبه آن بر پراتیک، نقش تئوری در تکامل پراتیک اجتماعی نفی میشود. چنین دیدگاهی البته جز دنباله روی از جنبش خودبخودی یا آکونومیسم به نتیجه ی دیگری نمی انجامد.

 وحدت مطلق تئوری و پراتیک یا به شکل ماتریالیسم مکانیکی بروز میکند و یا به شکل ایده آلیستی! در واقع نظرات اکونومیستها یا ماتریالیسم مکانیکی بوده است و یا ایده آلیسم. برای نمونه میدانیم که اکونومیستها روسی از یک سو ستایشگر جنبش های خودبخودی و آنهم عموما اشکال اقتصادی صرف آن بوده اند و از سوی دیگر عملیات جریانهای اراده گرایی همچون سوسیال رولوسیونرها را تمجید میکردند. ماتریالیسم پراتیکی و به همراه آن «پراکسیس» و «فلسفه عمل»(تا آنجا که جریانهای ترتسکیست و چپ نو و مارکسیستهای غربی و یا جریانهای انسانگرا پشت آنها پنهان میشوند و مطابق امیال اپورتونیستی و رویزیونیستی خود این دو مفهوم اخیر را تفسیر میکنند) هم اشکالی از همان ماتریالیسم مکانیکی اکونومیستها را داراست و هم اشکالی از ایده آلیسم را.

 اما مروجین این نظریه در ایران  دارای  ویژگیهایی هستند که درست در مقابل نظریاتشان قرار دارد.  بواسطه حضور تقریبا اکثریت باتفاق مروجین اصلی این نظریه در خارج از کشور و نیز عموما تحرکاتشان در فضای اینترنتی، «پراتیک» آنها جز وراجی های «نظری» چیز دیگری نیست. در واقع بیشتر اینان مشتی خوش نشین سیاسی اند که هیچ ربطی به فعالیتهای عملی بویژه در داخل کشور ندارند.

 از سوی دیگر بواسطه همین بی«پراتیکی» بناچار شکل حرکات ایده آلیستی آنان مشتی ژست چپ  و رادیکال گرفتن در مقابل طبقات غیر کارگر و همه را بی کم و کاست ارتجاعی خواندن است.  بدین ترتیب، فعالیت عینی و پراتیک اینها  چیزی جز «غیر پراتیک» نیست و تمامی پراتیک اینان در این خلاصه میشود که تا آنجا که میتوانند به  تئوری انقلابی مارکسیسم- لنینسم - مائوئیسم  که ماحصل و چکیده تمامی تجارب پیشین طبقه کارگر است ضربه بزنند و هر نوع پراتیک مثبتی را به شکست بکشانند. 

 اکونومیستها نیز هر گونه تئوری انقلابی عام، بر آمده و ماحصل تجارب پیشین را نفی میکردند. ستایش آنها از حرکت های صنفی- اقتصادی و اینکه «برنامه و نقشه تابع پروسه است» با حمله به مبانی تئوری مارکسیسم توام بود. اینجا و در نظریه «ماتریالیسم پراتیکی» نظریه ضد تئوری اکونومیستی به این شکل در میآید: هیچ نظریه عام مارکسیستی از گذشته قابل قبول نیست. همه ی اینها کهنه شده و باید همراه با پراتیک همواره نظرات تازه ای وضع کرد. از دیدگاه این حضرات« نظریه تابع مطلق پراتیک است».

 اما بشر هرگز از فعالیتی به فعالیت دیگر، تمامی آنچه را که از گذشته اندوخته بدور نینداخته است و نمیتوانست بدور بیندازد. چرا که در این صورت هیچ پیشرفتی ممکن نبود و بشر همواره در یک نقطه درجا میزد.

 جامعه بشری یک فرایند است و نظام سرمایه داری یک مرحله از این فرایند. تئوری مارکس ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی از یک سو درباره قوانین عام جهان است و از سوی دیگر دریاره جامعه بشری. همچنین این تئوری مطالعه و کاربرد قوانین عام است در مورد نظام تولید سرمایه داری و استنتاج قوانین مشخص این نظام.  نه قوانین عام نظام بشری هر روز و با هر اتفاقی تغییر میکند و نه قوانین عام نظام سرمایه داری. استنتاجات مارکس از نظام سرمایه داری استنتاجاتی است که از مطالعه ی تمامی دستاوردهای علم بورژوازی و مطالعه ریزترین جزییات یک کشور سرمایه داری پیشرفته و نیز به همراه آن یک سلسله از پیشرفته ترین کشورها  بدست آمده و استنتاجات عمومی آن در مورد اقتصاد، سیاست و فرهنگ این جوامع  در طی پراتیکی متجاوز از نیم قرن که یکی از پرتب و تاب ترین قرن های بشری است محک خورده است. این تئوری چیزی نیست که با فلان اعتصاب و یا بهمان حرکت صنفی به کناریش بگذارند و بگویند کهنه شده است؛ و بنابراین منطبق با آن اعتصاب و آن حرکت صنفی و یا در ابعاد وسیعتر یک سلسله حرکات و مبارزات صنفی و یا سیاسی خودبخودی ، تئوری نوینی وضع کنند که فقط به درد همان اعتصاب یا مبارزه بخورد و به محض اینکه اعتصاب و یا حرکت خودبخودی دیگری آمد، تئوری باز هم نوینی وضع کنند و عذرشان نیز این باشد که در پراتیک دیگر تقابل نظر و عمل نداریم. به عبارت دیگر تئوری را تابع نعل به نعل پراتیک خودبخودی کنند.

در کشور روسیه مبارزه وجود داشت اما تئوری انقلابی مدرنی نبود. آنچه بود نیز با مبارزات تطبیق نمیکرد.  این تئوری از جایی دیگر از اروپای غربی(در آغاز با واسطه گروه آزادی کار) به روسیه وارد شد. اما این تئوری تنها حقایق  و اصول عامی در بر داشت و با پراتیک خاص روسیه در تضاد بود. برای اینکه با این پراتیک وحدت پیدا کند، باید با پراتیک مشخص انقلاب روس تطبیق میافت . لنین انقلابی مارکسیستی بود که تئوری عام و اصول مارکسیسم را با پراتیک مشخص انقلاب روس تطبیق داد و به نوبه خود آن را غنی ساخت. بدون تئوری مارکس و انگلس، و یا در صورتی که با انگ کهنه شدن با آن برخورد میشد(که چنین برخوردهایی زیر عنوان «آزادی انتقاد» و به تبعیت از برنشتنیسم صورت میگرفت) و مثلا با توسل به اینکه« تئوری تابع پراتیک است»(همان چیزی که اکونومیستهای روسی میگفتند «تاکتیک(یا نقشه- تئوری) تابع پروسه(یا فرایندهای عملی) است) و باید برای روسیه تئوری عام جدیدی وضع کرد، پیروزی طبقه کارگر در روسیه امر ممکنی نبود.

در چین مبارزه انقلابی و پراتیک عظیمی در جریان بود اما این مبارزه همواره شکست میخورد. انقلابیون چین نیاز به تئوری ای داشتند تا در پرتو آن بتوانند جامعه چین، اقتصاد و سیاست چین و مبارزه طبقاتی موجود را تجزیه و تحلیل کنند. بدون چنین تئوری ای آنها نمیتوانستند به این تجزیه و تحلیل دست یابند. همانطور که مائو گفت: توپ های انقلاب اکتبر تئوری انقلابی مارکسیستی- لنیسنتی را برای چینی ها به ارمغان آورد و به تشکیل حزب کمونیست چین منجر شد. آنها در حقیقت عام تئوری مارکسیستی- لنینستی و تجارب غنی آن سلاح نیرومندی را یافتند. و به یاری آن و در انطباق آن با شرایط چین، توانستند حقایق و قوانین انقلاب چین را بشناسند و بین این تئوری و واقعیت انقلاب چین هماهنگی ایجاد کنند. بدینسان تئوری به نیروی مادی عظیمی تبدیل شد. نیرویی که توانست  طومار تجاوزامپریالیسم ژاپن و حزب گومیندان و پشتیبانش امپریالیسم آمریکا را در هم پیچد و چین نوین را بوجود آورد. اگر آنها میخواستند بدون پشتوانه تئوری عام انقلابی  و اصولی که مارکس، انگلس بنیان گذاشته بودند و لنین و استالین باتوجه به تجارب انقلاب روس در تمامی زمینه ها آن را به پیش برده بودند عمل کنند و زیر عنوان اینکه تئوری مارکسیسم – لنینسم کهنه شده و بدرد چین نمیخورد و تئوری باید تابع پراتیک باشد،  آنرا بدور اندازند، پیروزی انقلاب چین   امر ممکنی نبود.

 در ایران ما به این تئوری ماتریالیستی- دیالکتیکی و نیز ماتریالیسم تاریخی و تجزیه و تحلیل مارکس و لنین از سرمایه داری و امپریالیسم احتیاج مبرم داریم. تئوری ای  که ثمره ی بیش از یک صد و پنجاه سال کار و کوشش مداوم فکری و پراتیک عظیم طبقه کارگر و میلیونها انسان زحمتکش است. ما به این تئوری  با تمام جزئیات آن نیاز وافر داریم. باید این تئوری و در مرکز و قلب آن دیالکتیک ماتریالیستی را خوب فرا گیریم و به تمامی چم و خم و ریزه کاری های آن مسلط گردیم.  ما نمیتوانیم زیر این عنوان مسخره که این تئوری کهنه شده تمامی تجارب بشر و بویژه تمامی تجارب بیش از یکصد و پنجاه سال اخیر را فراموش کنیم . بدون فرا گرفتن و تسلط کمونیستها بر این تئوری، انقلاب ایران شکست خواهد خورد همانطور که تا کنون  مداوما شکست خورده است.

اما عده ای کمر همت بسته اند تا ما را از هر نوع تئوری و تجربه انقلابی بی نیاز کنند. آنها ندا سر میدهند که  به پراتیک بچسبید و هر چه پدید آمد همان را دنبال کنید. سپس این پراتیک که تمام شد، پراتیک دیگری پدید میآید. و آنگاه اینان میگویند که هر چه از آن پراتیک پیشین در یادتان هست فراموش کنید و همین پراتیک تازه را دنبال کنید زیرا آن پراتیک و هر چه با آن بود کهنه شده و باید دور انداخته شود. و بازهم پراتیک و بازهم پراتیک و باز هم  پراتیک. یعنی حرکتی در یک خط مستقیم. یک خط مستقیم که اول و وسط و آخرش پراتیک است. این البته جز دیدگاه امپریسم کوته فکرانه و اکونومیستی- متافیزیکی، چیز دیگری نیست. در این دیدگاه ما به همان نابینایی دچار خواهیم شد که تمامی رهبران مارکسیسم ما را از آن برحذر داشته بودند.

اما نفی و رد تمامی دستاوردهای انقلابی تئوری مارکسیسم- لنینسم - مائوئیسم و تمجید ظاهری پراتیک به این معنی نیست که این حضرات پراکسیسی ها تئوری عامی که از گذشته به ایشان به ارث رسیده ندارند و شش دونگ گوششان به پراتیک است. خیر! این گونه نیست. در واقع رد و نفی تئوری انقلابی مارکسیستی با توسل جستن به پراتیک و پذیرش صوری آن و یا در بهترین حالت انجام پراتیک اکونومیستی و خط بطلان کشیدن بر تمامی پراتیک های دیگر مبارزه سیاسی، خود نشان از پیرو یک تئوری عام بودن است. تئوری عامی که وجود دارد اما به شکل آشکارا بیان نمیشود.این تئوری عام، تئوری لیبرالیسم است در پوشش رویزیونیستی؛ لیبرالیسمی کهنه که همواره لباسهای نو میپوشد و در قالبهای جدیدی خود را نشان میدهد. در حقیقت تمامی این  رویزیونیستهای فلسفی شبه لیبرالهایی هستند در لباس رایکال. بی عملهایی خوش نشین هستند در لباس پیروان «پراکسیس» و «فلسفه عمل». و در ایران و در عرصه چپ، لیبرالیسم لزوما حتی به یک فعالیت در چارچوب خواستهای دموکراتیک بورژوایی نمیانجامد، بلکه بواسطه حضور امپریالیسم، این لیبرالهای چپ نما، یعنی ترتسکیستها و رویزیونیستها، بطور تمام عیار تبدیل به نوکران امپریالیستهای گوناگون شده و به جریانهای پیرو ارتجاع و امپریالیسم تبدیل میگردند.            

          

                                                                                    پایان بخش اول

                                                                                    

                                                                                        م- دامون

                                                                                         دی 92

یادداشتها

1-  خواننده این متن میتواند به سایتهای خیلی خیلی «دموکرات» فعلی نگاه کند. چنانچه شما دشمن مارکسیسم باشید و هر چه بد در عالم هست نثار رهبران مارکسیسم (و این روزها بویژه انگلس و لنین) کنید این حضرات با ژست دموکرات ترین اشخاص و جریانها و نصب این تابلو بر در سایت خود که« دراین سایت نمایندگان دموکرات ترین طبقه حکومت میکنند و نتیجتا آزادی بدون قید و شرط  بیان حاکم است» در سایت خود قرار میدهند. اما امان از روزی که بخواهید با نوشته ای متکی به سخنان رهبران مارکسیسم از آنها دفاع کنید. حضرات دموکراتها، حکومت دمکرات ترین طبقه را در سایت خود، از حکومت نمایندگان  دیکتاتورترین طبقات بدتر میکنند. اکنون که هیچ نیستند، چنین میکنند و وای به روزی این دموکرات های دروغین چیزی شوند.  خواننده خود میتواند ده ها و صدها مطلب علیه لنین در سایتهایی که گویا حتی لنینست هستند، مشاهده کند. این آخری آنها دشنام نامه ای علیه لنین  بود که بوسیله یکی از نان خورهای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی نگاشته شده و بوسیله دارودسته های رویزیونیست توده ای - اکثریتی و ترتسکیستها نیز پشتیبانی میشد.

2- یا همچنانکه در بخش پیشین از وی نقل کردیم «ماتریالیستهای فلسفی انسان را نیز موجودی میدانسته اند که مرکب است از دو جزء مادی و ذهنی، یا انسان را چیزی میدانسته اند که مرکب است از ماده و آگاهی».

3- و در جایی دیگرمینویسد:« این فعالیت اجتماعی (یا پراتیک) ...چیزی است عینی. نه آگاهی در معنای ذهنی(سویژکتیو)آن و نه سنگ و کوه در معنای عینی آن».(همان کتاب، مقاله ی توصیف، تبیین و نقد، ص17).

4- و اما در پایان این قسمت ( برای اینکه ببینیم این شرح خسروی تا چه حد با مضمون واقعی این تزها بیگانه است به نظر یک لیبرال- رفرمیست اروپایی رجوع میکنیم: آقای لشک کولاکوفسکی در کتاب ضد مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی جریانهای اصلی در مارکسیسم در باره تز نخست این گونه اظهار نظر میفرماید: (مد نظر خسروی باشد):

«...در آنها(منظور تزهای مارکس درباره فوئرباخ است) قاطع ترین صورت بندی اعتراضات مارکس به ماتریالیسم فوئرباخ را سراغ میتوان گرفت. بویژه تقابلی را که میان نظریه شناخت صرفا ذهنی و یک نظریه شناخت عملی قائل بود. ...مارکس، فوئرباخ و همه ی ماتریالیستهای پیشین را از این نظر نکوهش میکرد که عینیات را به شیوه ای صرفا نظری مینگریستند و نه به عنوان «کنش حسی، عملی و انسانی و نه ذهنی»...ادراک (یا شناخت) خود جزیی از رابطه انسان و جهان است و در نتیجه عینی، صرفا«داده ی»  یک طبیعت بی تفاوت نیست بلکه عینی است که انسانی شده و توسط نیازها و تلاش انسان شکل گرفته است. همین موضوع عملی را میتوان در خوداری مارکس از ورود به بحثی صرفا نظری در باب تطابق اندیشه با موضوع مشاهده کرد. «انسان باید در عمل، حقیقت، یعنی واقعیت و قدرت و این جهانی بودن اندیشه خود را اثبات کند. مجادله درباره واقعی یا غیر واقعی بودن اندیشه که از عمل منزوی باشد مساله ای است  صرفا مدرسی. »( لشک کولاکوفسکی، جریانهای اصلی در مارکسیسم، ترجمه عباس میلانی، انتشارات آگاه، جلد نخست، ص172)

5- و آنگاه دوباره خسروی شروع میکند به فلسفه بافی کردنها درباره ماتریالیسم پراتیکی خود. و نگارنده بدان سبب که خسروی میخواهد وانمود کند که اساس نگارش مقاله اش نه برای علم کردن تئوری ای در برابر تئوری مارکسیستی- لنینستی شناخت، بلکه  برای اثبات عینی بودن جهان در مقابل ایده آلیستها و تاکید بر انسان اجتماعی - تاریخی است، گفته های وی را در این خصوص و نکاتی نیز درباره آنها ذکر میکنم تا هنگامی که  به نتیجه گیری میرسیم، لزومی به ذکر مستندات نداشته باشیم.

خسروی در ادامه همین گفته های خویش این مطالب را مینویسد:

«  در نتیجه این مشکل پیش میآمد که آیا تعینات شیء متعلق به شیء اند یا متعلق به سوژه یی آگاه و اگر استدلالی پی گیرانه صورت میگرفت، یا به شیء فی النفسه میرسید و یا برای حل مشکل شیء فی النفسه به ایده الیسم شلینگ و یا ایده آلیسم مطلق هگل.» و نیز از این قبیل فلسفه پردازی های بی معنا در اثبات عینیت پراتیک. مثلا خسروی نمیداند که طرح پراتیک برای ایده آلیست چندان تفاوتی در نظراتشان بوجود نمیاورد. ایده آلیستهایی نظیر برکلی از احساسات یعنی نخستین اشکال رابطه انسان با اشیاء حرکت میکردند تا تعینات شیء را نه متعلق به شیء بلکه متعلق به انسان قلمداد کنند. نتیجه آن نفی مادیت جهان خارجی بود.

«اما وقتی ما پراتیک را به مثابه امری عینی نقطه عزیمت قرار میدهیم، اولا نسبت به آن منفعل نیستیم، زیرا پراتیک تنها در ارتباط معنی میدهد؛ ثانیا «خارجیت» نسبت به سوژه ، مانند خارجیت شیء نیست؛ زیرا پراتیک عنصر اساسی سازنده ی سوژه به مثابه سوژه است. بنابراین حاصل پی گیری در استدلال نیز دیگر شیء فی النفسه نیست. زیرا پس از حذف همه ی محمول های پراتیک از آن ، آنچه باقی میماند، بازهم پراتیک به مثابه عنصر سازنده سوژه است.»( همانجا، ص 68)

پراتیک عنصر اساسی فاعل است ولی نه به بخودی خود، بلکه در پرتو تفکر و تئوری! پراتیک بدون تئوری یا عمل بدون فکر همچنانکه استالین، و مائو نیز به نقل از او بارها ذکر کردند، «کور» است. و انسانی که در عملش نابینا باشد، نمیتواند نقش «فاعل» را بازی کند. و خسروی و کلا همه ی پراکسیسی ها ستایشگران  عمل بی فکر و «نابینایی» انسان هستند.

« و اما در مورد پرسش «ب»:

ما به هنگام استدلال در مورد عینیت پراتیک گفتیم که پراتیک شرایطی را که یک ماتریالیست فلسفی به عینیتش اعتراف کند داراست. اما این دلیل نمیتواند برای کسی هم که ماتریالیسم را به معنای مارکسی آن میفهمد، کافی باشد. پراتیک به این دلیل امری عینی است و اساسا عینیت خود را از آن جا دارد که موجب تغییر در موضوع خویش میشود. و چیزی که موضوع تغییر یک امر عینی واقع میشود، در تحلیل نهایی ناگزیر است خود امری عینی باشد. بدین ترتیب ظرفی که پراتیک های اجتماعی- تاریخی انسان در آن صورت میگیرند، یعنی محیط طبیعی پیرامون آن ، خود نمیتواند امری عینی نباشد.

 بر این اساس است که مارکس مدعی میشود فوئرباخ از آن جا که پراتیک را به مثابه امری عینی در نمیابد، نمیتواند به معنای فعالیت تغییر دهنده، فعالیت «انقلابی» و«انتقادی» پی ببرد. و تنها بر پایه عزیمت از پراتیک به مثابه امری عینی است که میتوان دلیل مارکس در دست نوشته ها برای اثبات مادیت و واقعیت جهان- آنجا که از گرسنگی و ارضای آن حرف میزند – فهمید و استدلال او در خانواده مقدس- مبنی بر این که انسان خود ماده را نیافریده و اگر جهانی بیرون از او نباشد هیچ قابلیت مولدی ندارد- را پذیرفت.»

6- این نظرات مارکس در باره رابطه ذهن و ماده یا در اینجا نظریه و عمل بارها نقل شده اما خسروی برای اینکه چیز مجعولی را ثابت کند باید آنها را «درز» میگرفت! من فقط اشارات را ذکر میکنم. خواننده خود میتواند به تزها مراجعه کند:

تز دوم:« نسبت دادن حقیقت عینی به تفکر پرسشی عملی است.« امکان اثبات این جهانی بودن فکر فقط در عمل » « اندیشه جدا از عمل»، تز سوم: « تغییر خود فقط در عمل و فهم عقلانی این عمل» تز چهارم« باید در نظر و عمل دگرگون شود» تز پنجم « تفکر انتزاعی، شناخت حسی، امر عملی»، تز ششم «انتقاد از مجموعه مناسسبات اجتماعی»« راز و راه حل  گمراه شدن  نظریه بسوی عرفان فقط در عمل و فهم این عمل ممکن میگردد.» 




۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(6) خ - فوئر باخ

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(6)

خ-  فوئر باخ  
  جناب خسروی تازه بدوران رسیده در مورد فوئرباخ فیلسوف که جایگاهی شناخته شده در فلسفه ی آلمان و نیز تاریخ فلسفه دارد، چنین افاده میفرمایند:  
« به نظر من فوئر باخ در حل مسائلی که پیش پای ماتریالیسم قرار دارد، گام جدی و مهمی برنمیدارد. او تا جایی که منشاء و راز ایده آلیسم را همانی سوژه- ابژه معرفی میکند، قدمی از کانت جلوتر نیست و هنگامی که ادعا میکند «سوژه یی که ابژه یی جدا از خود و بیرون خود ندارد،... هستی مطلقی است که بیان مذهبی و عامیانه اش کلمه ی خداست»، چیزی به هلوسیوس و هولباخ که معتقد بودند انسان مخلوق طبیعت است و برای توضیح طبیعت نباید از طبیعت بیرون رفت، نمیافزاید. به علاوه اینکه بگوییم سوژه یی که ابژه یی بیرون از خود ندارد، خداست، برای هگل نه تنها استدلالی به سود ماتریالیسم نیست، بلکه بی مایه است، زیرا او هم معتقد است که سوژه بدون ابژه ممکن نیست و آن را نتیجه منطقی عزیمت از ابژه ( و نه خدا ) معرفی میکند.
 فوئر باخ میکوشد تفاوت خویش را از ماتریالیستهای فرانسوی روشن کند. او میگوید که اگر بگوییم تنها ماده وجود دارد، در آن صورت دیگر مفهوم ماده نمیتواند وجود داشته باشد. اما اگر فوئر باخ بخواهد در این استدلال جدی باشد و برای مفهوم ماده، منشاء جدا از ماده در نظر بگیرد، در ان صورت دوباره به دوآلیسم کانتی و نظام دو جوهری او باز خواهد گشت. البته فوئر باخ مسئله را میخواهد بدین گونه حل کند که مفهوم ماده عبارت است از انعکاس ماده در ذهن. اما این استدلال که مبتنی است بر تئوری انعکاس، اگر پی گیرانه دنبال شود، نتیجه جز ایده آلیسم هگل یا حداکثر دوآلیست کانت ندارد.»(کمال خسروی، توصیف، تبیین و نقد، مقاله شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس، ص59، تمامی بازگفت ها از همین کتاب و مقاله است. در صورتی که از کتاب یا مقاله ای دیگر مطلبی آورده شود، مشخصات آن ذکر خواهد شد).  
و اسم این درهم گویی ها، نقد فلسفی گذاشته میشود!؟
و هر آنگاه که به شخصی پرمدعا و از خود متشکر که گمان میکند فلسفه یعنی مشتی کلمات و جملات قلمبه سلمبه سرهم کردن این وظیفه سپرده میشود که به هر نحو ممکن و با استفاده از تمامی فنون تحریف یعنی عدم بیان درست و روشن نظر مخالف، درست را با نادرست آمیختن، درهم کردن مفاهیم، معانی و مسائل فلسفی، پاره پاره کردن مباحث منظم و انداختن هر یک به گوشه ای از یک مقاله و خلاصه تمامی فنون شیادی (1) به رد فلسفه ی مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم بپردازد، آنگاه شخص مزبور در این آشفته بازار تئوریکی که چپ ایران( و منظور ما چپ است نه شبه چپ ها) پیدا کرده و بویژه  نسبت به دانش فلسفه بسیار بی توجه است و مطالعه آن را عموما دشوار و غیر ضروری میداند(2)  به رد این فلسفه دست زند، روشن است که وی میتواند هر چه به فکرش میرسد، سر هم کرده و به اسم فلسفه عرضه کند و چندان هم  بر او حرجی نیست و کماکان میتواند متاع بی ارزش خویش را  با گزاف گویی هر چه تمامتر به جای فلسفه جا زند.
برای خسروی گویا این به هیچ وجه روشن نیست که فوئر باخ آخرین فیلسوف مهم آلمانی است که در عین حال درست بر ضد فلسفه آلمانی، که اساسا و در مهمترین نمایندگانش(کانت، فیخته، شلینگ و هگل) ایده آلیسم است، و چرخاندن آن به نقطه مقابل یعنی ماتریالیسم است. در حقیقت، فوئرباخ بیش از اینکه در فکر پیشبردن اندیشه های ماتریالیستی باشد، در فکر احیای ماتریالیسم است که بوسیله ایده آلیسم آلمانی از میدان بدر شده بود. احیایی که با دیدگاههایی بسیار شفاف تر و روشن تر از پیشینیانش و در ابعادی تازه و نو همراه است و در مقابل نگرش های ایده آلیستی پیچیده تر و تکامل یافته تر، صورت میگیرد. نگرش های ایده آلیستی ای که با تارهای مه آلود یزدان شناسی خود، گرد تفکر انسان را گرفته و فرمانروای مطلق فکر آلمانی گشته بود. نقش اساسی فوئر باخ درست در مقابل هگل قرار دارد که عالی ترین سطح تکامل فلسفه ی ایده آلیستی را نمایندگی میکرد(گرچه فوئرباخ از جنبه های دیگری مایه های فلسفی این فیلسوف بزرگ را ندارد) و همانطور که خسروی کمی پایینتر از این ادعاهایش، بر طبق گفته های مارکس طرح میکند در این نکته نهفته است که« با نشان دادن شیوه یی که ایده های انسان استقلال می یابند، از او جدا میشوند، و بصورت قلمروی جداگانه شخصیت میابند ، حربه ی برنده یی در برابر ایده آلیسم مذهبی است» (همانجا، ص 60) یعنی درست در مقابل همان اندیشه ی« بیگانگی» ایده ی مطلق هگلی که ایده را مقدم و طبیعت را ثانوی قلمداد میکرد و برعکس کردن این «بیگانگی». فوئرباخ فلسفه آلمانی را که در آسمان سیر میکرد، به روی زمین آورد و بدینسان زمینه های پیشرفت برای ماتریالیسم (دیالکتیک و تاریخی) مارکس و انگلس را گشود. از نظر مارکس « فوئرباخ ماتریالیسمی راستین و علمی واقعی را بنیان نهاد. علمی که نقطه عزیمتش واقعیت های ایجابی است که بوسیله حواس در معرض ادراک انسان قرار میگیرد.»( نگاه کنید به مقاله نقد دیالکتیک و فلسفه هگل در کل، در کتاب مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی، ترجمه حسن مرتضوی، ص 230) و بدینسان، اندیشه ماتریالیستی فوئرباخ، نه تنها در برابر ایده آلیسم مذهبی است، بلکه در برابر تمامی فلسفه ی ایده آلیستی است که راه  پیشرفت درست علوم طبیعی و نیز اجتماعی را مسدود میکرد.
و یا مثلا «همانی» مفهومی است فلسفی که از وحدت دو چیز یا دو مفهوم متضاد صحبت میکند و اگر کانت از ایده آلیسم و ماتریالیسم انتقاد میکند نه بخاطر این است که ایده آلیسم یا ماتریالیسم مورد انتقاد کانت (3) ذهن و عین( یا سوژه و ابژه) را یگانه میدانند، بلکه به این سبب است که ایده الیسم جایگاهی برای عین و ماتریالیسم جایگاهی در خور برای مجردات ذهنی در پروسه ی شناخت علمی انسان قائل نبوده، و او تلاش میکند که این مسئله را با دوآلیسم خود حل کند. «اینهمانی» در فلسفه هگل است که این دو پدیده را در عین اینکه ضد یکدیگرمیداند در عین حال حامل نفوذ و رسوخ در یکدیگر نیز بداند و این دو را «یکی» فرض کند. گرچه  وی نیز در نهایت عین را در ذهن حل مینماید.
آنچه خسروی در مورد فوئرباخ و در مورد تئوری ماتریالیستی «انعکاس» میگوید منحصر به فوئرباخ نیست، بلکه این  اساسا نظریه ماتریالیستی است که مفاهیم را بازتاب یا انعکاس(مرکب از دو حرکت بی واسطه حسی و با واسطه تعقلی) چیزهای عینی در ذهن انسان میداند، و این نه به کانت ختم میشود و نه به هگل. زیرا کانت مقولات تعقل را نه بازتاب چیزها، بلکه مستقل و برخاسته از خود ذهن میدانست و هگل نیز نه مفاهیم را انعکاس چیزها، بلکه برعکس، چیزها را انعکاس مفاهیم میدانست.(در بخش دوم همین مقالات، نقادی های رایج از تئوری بازتاب را بررسی خواهیم کرد).   
د- وداع با تقابل ذهن و عین!؟
« بدین ترتیب، مادام که ما در چنبره عزیمت از سوژه یا از ابژه در قالب ماده ی محسوس اسیر باشیم، راهی به بیرون وجود ندارد.  تقسیم فلسفه ها به اردوگاهی ایده آلیستی و ماتریالیستی و دفاع از فیلسوفان ماتریالیست هم دردی را دوا نمیکند، تنها راه گریز در این است که همه ی فلاسفه را تعبیر کنندگان جهان بدانیم و برای راه یابی به ماتریالیسم  همه را( و دسته ی ماتریالیست هایشان را نیز) نقد کنیم و در اندیشه ی تغییر جهان باشیم.»( همانجا، ص 59)
 به یقین، این شعاری بس گنده و دهن پر کن است که امثال خسروی در پی «تغییر جهان» باشند. در حقیقت تمامی این صغری کبری چیدن ها و فلسفه سرهم کردن های عجیب و غریب همانطور که در بخش های دیگر کتاب خسروی  مندرج است، بخشهایی که به وضوح به رد تئوری انقلابی مارکسیسم- لنینسم- مائوئیسم  وبه ستایش نظریات ضد انقلابی و ارتجاعی داروسته ی بورژوایی مکتب فرانکفورت می پردازد، نه برای جهت دادن مباحث فلسفی بسوی تغییر جهان  که وی سعی میکند با نظریه ی « ماتریالیسم پراتیکی»، خود را در خدمت آن نشان دهد، بلکه درست برای جلوگیری از پیش بردن مباحث در جهتی است که به تغییر جهان میانجامد.
  بهر جهت، اکنون ما نیز چاره ای نداریم جز آنکه به همراه خسروی که همچون  قصه گویی برای کودکان درپایان قصه اش سخن به نصیحت بزرگوارانه میگشاید، دنیای «تعبیر»(یا تئوری پردازی) جهان را که اصلا « بدرد بخور» نیست  و نتیجه ای جز اینکه ما را در «چنبره ذهن و عین» نگه دارد(چه بد!)، کاری انجام نمیدهد، رها میکنیم و از قید تقسیم فلسفه به ماتریالیسم و ایده آلیسم که هیچ دردی را دوا نمی کند، نیز میگذریم، و با «شهامت» و« شجاعت» هر چه تمامتر، بدون تفسیر، بدون تئوری (که همه را به خواست خسروی  دور ریخته ایم!)، و بدون فلسفه، برای  تغییر جهان حرکت میکنیم و پا به « دنیای نوین» خسروی میگذاریم.
و اما این «دنیای نوین» خسروی کدامست؟ این دنیا ظاهرا همان دنیای «پراکسیس» است، آنگونه که وی آن را میفهمد. و تمامی تلاش خسروی در پنهان شدن در پشت این دنیا، نه برای ارزش گذاشتن بر پراتیک و فهم جایگاه آن درتغییر جهان و نیز محک خوردن عینی تئوری و شناخت، بلکه برای حذف ماتریالیسم فلسفی یا ماتریالیسم- دیالکتیک است که او با ترس و زبونی هرچه تمامتر از آنچه در نزد مارکس و انگلس نام یافته یعنی جهان بینی ماتریالیستی- دیالکتیکی خودداری میکند.(4)
نقد خسروی از چگونگی تقدم و نیز تقابل ماده و ذهن (یا عین و ذهن) در اندیشه ی فیلسوفان، برای این نیست که این اولویت و اختلاف مثلا در پراتیک یا «پراکسیس» از بین میرود، بلکه برای این است که خود «ذهن» یا « تئوری»، که البته مقصود نه اذهان و یا تئوریهای رویزیونیستی که او تکریم و تقدیسشان میکند، بلکه  تئوری انقلابی مارکسیستی - لنینستی- مائوئیستی است را حذف کند.
تضاد بین ذهن و عین و چگونگی  تقدم و مبارزه ی آنها، در اینجا، در پراتیک نیز  خود را در قاموس فعالیت ذهنی و عملی انسان و به شکل تضاد میان تئوری و پراتیک نشان میدهد و حل این تضاد و بدست آوردن وحدت میان تئوری و پراتیک هم تنها میتواند نسبی باشد و نه مطلق. از این قرار، مقصود خسروی این است که دیدگاه دیگری را بجای دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک بنشاند و  باصطلاح در گذار فلسفه از تضاد میان ذهن و عین به پراتیک، نقش ذهن یا در حقیقت نقش تئوری انقلابی را حذف کند.
ما پیشیاپیش همچون داستان ها و فیلم هایی که پایانشان  در آغازشان است، به مقصود نهایی خسروی اشاره کردیم تا در بند «کشفیات» محیرالعقول وی  نباشیم، بلکه در بند این باشیم که ببینیم که  چگونه و به چه حیل و شلوغ کاری هایی میخواهد این کار را انجام دهد!؟ 
گذر از «مقابل قرار دادن» ماده و ذهن به در «برابر نهادن» انسان و طبیعت
 اکنون، خسروی از تقابل ماده و ذهن عبور میکند و بجای ماده، طبیعت و بجای ذهن، انسان را قرار میدهد:
«دیدگاه فوئرباخ البته دستاوردهایی دارد. او دیگر در دستگاه سوژه- ابژه، خود، خود آگاهی یا ذهن را در مقابل طبیعت قرار نمیدهد بلکه طبیعت را در برابر انسان، انسان نوعی میگذارد. ویژگی این انسان، دیگر آگاهی یا خود- آگاهی نیست، بلکه عبارت است از این که موجودی است اراده مند( خسروی کشفیات فوق العاده ی خود را به فوئرباخ نسبت میدهد!؟). در نتیجه از آنجا که دیگر این آگاهی نیست که در برابر طبیعت است، بلکه انسان( بجای انسان خسروی باید مینوشت اراده مندی!؟) است که در برابر آن قرار دارد، خود بخود رابطه ی انسانها با یکدیگر نیز در مقایسه با روابط طبیعی تشخص میابد و جهان اجتماعی در برابر جهان طبیعی قرار میگیرد.»(همانجا، ص60)
جناب خسروی! اولا «اراده»  نیز شکلی از کارکرد ذهن و آگاهی است و نه چیزی مستقل از ذهن و دارای هویتی ارگانیک مانند قوه های بینایی یا شنوایی و... اراده مندی انسان جدا از شناخت و تئوری ، خواه آگاهانه و خواه ناآگاهانه، صورت نمیگیرد. نتیجتا، این چندان فرقی نمیکند که شما انسان را به عنوان موجودی اراده مند در مقابل طبیعت قرار دهید یا به عنوان موجودی اندیشمند. دوما، فوئرباخ «اراده مندی انسان» را در مقابل طبیعت قرار نمیدهد، بلکه نخست «طبیعت»( و انسان را نیز به عنوان موجودی طبیعی) در مقابل «ماوراء طبیعت» قرار میدهد و ماوراء طبیعت را حذف میکند. سپس به «انسان» توجه میکند به رابطه «انسان با انسان» میپردازد و به اجتماع میرسد. بالاخره زمانی که به «اجتماع» توجه میکند، با فرض یک فرد انسان انتزاعی و تک، «جوهر یا سرشت انسان» را در مقابل «جوهر دین» قرار میدهد. سرشت انسان هم  از نظر او همچنانکه مارکس شرح میدهد« فقط میتواند همچون«نوع» همچون یک منش درونی خاموش و کلی دیده شود که افراد فراوان را به شیوه ی طبیعی وحدت میدهد.» باشد.
   از همین زمره است قرار گرفتن جهان اجتماعی در مقابل جهان طبیعی. خسروی  در این مورد روشن نیست(و یا درست تر، خود را به ناروشنی میزند) که قرار دادن « رابطه انسان ها با یکدیگر» یا روابط اجتماعی در مقابل «روابط  طبیعی» نیز نقش ذهن و شعور انسانها را بطور مطلق در سایه روابط عینی اجتماعی آنها  قرار نمیدهد. بلکه همانطور که در الفبای ماتریالیسم تاریخی مندرج است، این شعور که در اینجا تبدیل به شعور اجتماعی- تاریخی میشود میتواند روی هستی اجتماعی انسانها تاثیر بگذارد. رابطه بین شعور اجتماعی و هستی اجتماعی انسانها همانطور که مارکس و انگلس بارها خاطر نشان کردند اینگونه است که هستی اجتماعی آنها شعور اجتماعی شان را تعیین میکند یا بر آن مقدم است و این نقطه نظر ماتریالیستی آنهاست و اما شعور اجتماعی انسانها نیز میتواند روی هستی اجتماعی آنها تاثیر بگذارد و این نقطه نظر دیالکتیکی مارکس و انگلس است. از نظر ماتریالیسم تاریخی شعور اجتماعی که در ابعاد وسیع تر تبدیل به روساخت فرهنگی جوامع میشود، به نوبه خود در آن «روابط انسانها» یا مشخص تر مناسبات اقتصادی آنها که زیر ساخت جوامع را تشکیل میدهد، تاثیرات فراوان و اساسی میگذارد؛ و البته بر همین منوال است نقش تئوری انقلابی در دگرگون کردن پراتیک.
خسروی میخواهد با قرار دادن جهان اجتماعی در مقابل جهان طبیعی، مسئله تقابل ذهن و ماده را به تاریکخانه بفرستد. او گمان میکند همین که «جهان اجتماعی» در مقابل «جهان طبیعی» قرار گرفت بحث تقابل ذهن و ماده و اینکه کدام مقدم است و کدام ثانوی پایان میابد. در حالیکه تقدم ماده به ذهن یعنی تقدم وجود طبیعت مادی به وجود انسان، تنها نخستین شکل از شکلهای بسیار متنوع مسئله تقدم ماده به ذهن در مسائل فلسفی است. و حل نهایی این مسئله یعنی پذیرفتن اینکه طبیعت مقدم بر انسان است، بخودی خود فرد را در دیگر مسائل بویژه مسائل اجتماعی، ماتریالیست نمیکند. خسروی در صدد است که در پرتو گذر به ماتریالیسم تاریخی (که همانطور که پیشتر اشاره کردیم او اساسی ترین تزهای آن را قبول ندارد) ماتریالیسم دیالکتیکی را نقض کرده و باصطلاح آن را نابود کند.
   درست به همین دلایل است که به وی به صغری کبری چیدن مشغول میشود. اینجا و با این صغری و کبری چیدن ها و زیر نفی «تقابل انتزاعی ذهن و ماده»، وی بنا دارد که آرام آرام نقش ذهن انسان را به عنوان عالی ترین محصول طبیعت، درست محصولی که به بشر این امکان را داد تا به مرور و در سایه کار«آگاهانه» (بشر با کار بدون ذهن و اندیشه میشد حیوانی مثل دیگر حیوانات و دیگر نام کنشش و فعالیتش برای بقا،« کار» یا پراتیک  نبود) خویش طبیعت را تغییر دهد، به سایه براند و آنرا تابع نعل به نعل و مطلق پراتیک کند.
خسروی ادامه میدهد:
«اما، اینکه در عزیمت  از رابطه اجتماعی انسان با انسان برای رسیدن به ماتریالیسم (منظور ماتریالیسم مورد نظر خودش است) چه نکته یی اساسی  و تعیین کننده یی نهفته است، یا دقیقتر، اینکه در رابطه انسان با انسان چه چیزی بطور مشخص نقطه عزیمت است، مسئله ای است که نه فوئرباخ بدان پی میبرد و نه مارکس میتواند تا پیش از تزهایش درباره فوئرباخ  به صراحت برجسته اش کند»(همانجا، ص 60). سپس وی میافزاید:
«نقطه قوت و نقطه تمایز استدلال مارکس(منظور خسروی مقاله مارکس در مورد هگل در یادداشتهای اقتصادی و فلسفی است) در این است که اولا جنبه ی تاریخیت سوژه و ابژه را که در دید هگل نهفته است، برجسته میکند.  به نظر او طبیعت و انسان به طور بلاواسطه داده شده نیستند و شکل گیری طبیعت و حواس هر یک تاریخ خود را دارند. ثانیا از نظر مارکس، انسان به مثابه موجودی زنده، عینی، جسمانی و محسوس به ابژه های واقعی و ملموس و عینی نیاز دارد. در نتیجه این جا دیگر تقابل بین انسان به مثابه موجودی نوعی و طبیعت یا تقابل آگاهی و طبیعت مطرح نیست، بلکه استلزام دو عینیت مطرح است. آنچه معلوم نیست این است که در انسان چه چیزی عینی است و چرا این عینیت در عین حال سوژه است. »(همانجا، ص62- 61 )
پس از نظر خسروی ما با «دو عینیت» طرفیم که یکی از آنها، چیزها و پدیده های« واقعی و ملموس و عینی» یعنی طبیعت است و دیگری عینیتی از جانب انسان که به مثابه موجودی «زنده، عینی، جسمانی و محسوس» در «استلزام» با طبیعت قرار گرفته است.  بنابراین «استلزام» (لغت مورد علاقه ی خسروی- لابد خیلی وقت صرف کرده تا این لغت را پیدا کرده است!؟) این دو عینیت به یکدیگر، جای «استلزام» ذهن و ماده و یا «آگاهی و طبیعت» یا «انسان به مثابه موجودی نوعی و طبیعت» را گرفته است.
خسروی راه  بسوی استلزام  دو عینیت تاریخ دار میگشاید. اما رابطه بین دو عینیت، عینیت طبیعی و عینیت انسانی رابطه ی بین دو عین است و بالاخره ما باید بفهمیم که عاقبت این «ذهن» یا «آگاهی» کذایی که آن نیز، یا باید در تاریخ آن عینیت ها درگیر باشد و یا در رابطه میان آنها، نیست و نابود شده باشد، چه میشود!؟
وی در توضیح عینیت مورد نظر خود چنین مینویسد:
« اگر قرار بود که مارکس نیز عینیت انسان را بر اساس مادیت آن استنتاج کند، در آن صورت درک او کماکان تفاوتی با درک ماتریالیسم فلسفی نداشت. انسان منشاء عینیت دیگر و تازه ای است که تنها با عزیمت از آن میتوان معمای ماتریالیسم را گشود.» (همانجا)
به عبارت دیگر اگر مارکس ذهن و عین را در مقابل یکدیگر طرح میکرد، یعنی از یکسو انسان را همچون موجودی مادی میدید که دارای ذهن و اندیشه است، و از سوی دیگر این موجود مادی دارای ذهن را، درگیر در طبیعت میدید، مارکس در استلزام « ذهن و ماده» باقی میماند، اما اگر «عینیت تازه ای»( گویا عینیتی که نه ماده است و نه ذهن! خدا آخر عاقبت ما را بخیر کند)(5) را کشف میکرد که میتوانست تقابل ذهن و ماده را از میان بردارد، آنگاه دیگر در حدود ماتریالیسم پیشین باقی نمانده بود، بلکه به ماتریالیسم نوین رسیده بود!
لازم است برای خسروی سفسطه گر و مخدوش کن مطالب ساده، روشن کنیم که از نظر مارکس، پراتیک یا فعالیت عینی، فعالیتی مادی است و اطلاق صفت عینی به آن، از سویی برای تمایز بخشیدن به آن در مقابل فعالیت ذهنی و از سوی دیگر برای تاکید بر وحدتش با امورعینی و طبیعی دیگراست. مادی و عینی در اینجا هیچ گونه فرقی با یکدیگر ندارند. نهایت اینکه با وجود انسان، امر مادی به شکل امر عینی یعنی امری مادی ای که در خارج از او و بطور مستقل از او وجود دارد و بوسیله حواس و فعالیت در معرض ادراک او  قرار میگیرد، در میآید.
خسروی به تلاش طاقت فرسای خود برای حذف تقابل ماده و ذهن ادامه میدهد:
«مارکس در دست نوشته ها از جهان بیرون از ذهن حرف نمیزند، بلکه از جهانی بیرون از انسان زنده و فعال (لابد بدون ذهن!؟) حرف میزند. زیرا ذهن خود، انتزاعی است نسبت به فرد.(6) مارکس تا همینجا میتواند راز هگل را فاش سازد. هگل ذهنیت را از انسان زنده و فعال انتزاع میکند، بدان استقلال و شخصیت میبخشد و دوباره انسان واقعی و فعال را از آن نتیجه میگیرد. وجه ممیز انسان برای مارکس، دیگر آگاهی نیست، بلکه تاثیر پذیری و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری است. انسان عینیت خود را در دانش به این عینیت تصدیق میکند. با این وجود دانش به عینیت تا بیان نشود، نمیتواند ملاکی برای اثبات عینیت باشد »(همانجا)
 در تمامی این قطعات نقل شده که بخشا بسیار ثقیل و با رونوشت کردن مفاهیم و بیان فلسفی اوائل قرن نوزدهم به نگارش در آمده، خسروی چنان نادرست و درست را به هم آمیخته و درهم  کرده و چنان نقد  مارکس از هگل را با نقد مارکس از فوئرباخ قاطی کرده  که جدا کردن آنها از یکدیگر کار « آقای فیل» است و صفحات بسیار طلب میکند.(7)
 پس بجای کنکاش در این غلط و غلوط ها، خوب است به این افاضات فلسفی خسروی که در لابلای عبارت های مغلق و خودنمایانه وی غلطیده یا بهتر بگوییم از زبانش در رفته، دقت کنیم. تمامی شالوده ی ماتریالیسم پراتیکی و تمامی «پراکسیسی» های هم تبارش، در این جملات ساده ی وی که ما آن را برجسته کردیم، نهفته است.
«وجه ممیز انسان برای مارکس، دیگر آگاهی نیست، بلکه تاثیر پذیری و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری است.»
 خسروی با کبکبه و دبدبه و همچون گنده دماغان از دماغ فیل افتاده فوئرباخ را هیچ میکند، سپس خیز برداشته تا انسان را از تضاد ذهن و عین نجات دهد و در مرکز تغییر جهان بنشاند، اما خیز وی  نه تنها به پرشی ختم نمیشود، بلکه برعکس آنقدر عقب عقب میرود تا از آن سر در چاه میفتد. چرا که  وی  درست همان ماتریالیسمی را که مارکس در تزهایش درباره فوئرباخ  از جمله در اولین تز خود زیر عنوان «ماتریالیسم مشاهده گر» یعنی  ماتریالیسمی که صرفا در اشیاء و پدیده ها غور و تفکر میکند، نقد میکند، به شکل وجه ممیز«تاثیر پذیری صرف و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری»، دوباره زنده میکند.
اما از نظر مارکس، گر چه این درست است که وجه ممیز انسان صرفا ( و نه دیگر) آگاهی نیست( زیرا آگاهی، کماکان یکی از وجوه ممیزه انسان نسبت به حیوانات دیگر است) اما وجه ممیز انسان تاثیر پذیری صرف نبوده، بلکه از آن مهمتر تاثیر گذاری است که به مدد کار و تلاش و فعالیت عینی وی برای تغییر جهان نهفته است. در حقیقت، انسان بیشتر از انکه تاثیر گیرنده باشد، تاثیر گذار بوده است و این از وضعیت فعلی جهان کنونی کاملا آشکار است.
افزون براین و بر همین مبنای مورد ذکر، میتوان از خسروی پرسید که روشن کردن این «عینیت» انسان برای انسان و صرفا در «دانش»، یا همان «آگاهی» نسبت به این عینیت، چه تفاوتی با ماتریالیسم مشاهده گر و متعمق صرف فوئرباخ پیش از مارکس دارد.
 کمی به پیش میرویم. گویا قرار است داستان جالب تر میشود!
« مارکس در نهایت و تا اینجا ممیز انسان را آفرینش(تولید) آگاهانه قرار میدهد. و این آخرین پله ایی است که از روی آن میتوان بر سکوی ماتریالیسم پراتیکی نوین(خیر خسروی این «پراتیکی» را شما میان «ماتریالیسم» و «نوین» قرار میدهید. و گرنه مارکس هرگز از ماتریالیسم خود با عنوان «ماتریالیسم پراتیکی نوین» در مقابل «ماتریالیسم فلسفی» یا «ایده آلیسم فلسفی»  یاد نکرد) – از فراز شکاف بین ماتریالیسم فلسفی و ماتریالیسم نوین – پرید.»(همانجا، ص 63)
اینک ما مفهومی تازه داریم به نام «تولید آگاهانه» که از دو مفهوم تولید (که منظور از آن اساسا تولید مادی است) و «آگاهانه» که اشاره به نقش آگاهی یا ذهن در این تولید مادی دارد، تشکیل شده است. تا اینجا ما هم ماده را داریم و هم ذهن را. ببینیم خسروی که در بند اول از تاثیر پذیری و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری سخن رانده بود بالاخره در مورد این دو مفهوم فلسفی چه تصمیمی میگیرد! اینک خسروی دوباره  به «معضل» و «بن بست»  ماتریالیسم فلسفی و چگونگی شکستن این بن بست میپردازد.
 اشکال  ماتریالیسم فلسفی و «عینیت نوین»
« ماتریالیسم فلسفی، ماتریالیسم بودن را در این می بیند که جهان را آفریده ی خدا و موجودات موهوم ندانیم، جهان واقعی را خیال و تصور نپنداریم و برای مفاهیم و امور ذهنی تقدمی تاریخی، زمانی، مکانی، و هستی شناسانه بر امور مادی قائل نشویم. درست هم هست. کسی را که چنین درکی نداشته باشد، نمیتوان ماتریالیست خواند.» (همانجا)
 بسیار خوب! اینها همه بخشی از جهان بینی ماتریالیستی یا در حقیقت گامهای نخستین در یک سلسله مسائل فلسفی است که در آنها  چگونگی تقدم و تاخر ماده و ذهن حائز اهمیت است.
سپس خسروی به نقل نادرست تز اول مارکس در مورد کمبود های ماتریالیسم پیشین میپردازد. وی در اینجا اشکالات این ماتریالیسم را نه آنگونه که مارکس شرح میدهد بلکه آن گونه که خود میخواهد و در خدمت نتایجی که میخواهد بدست آورد، توضیح میدهد.
خسروی:
«اما اشکال ماتریالیسم فلسفی از آنجا آغاز میشود که تحت عنوان واقعیت  یا امر عینی یا امر محسوس، تنها ماده، طبیعت مادی و اشیای مادی را میفهمد. به همین دلیل وقتی آغاز به استدلال میکند واقعیت را بنا بر همین درک، نقطه عزیمت خود قرار میدهد و نهایتا به بن بست یا به نتایجی خلاف آنچه توقع دارد میرسد.»(همانجا)
 در قسمت هفتم به این تزها(بویژه تز نخست که همه ی هم و غم خسروی برای اثبات نظریه ی ماتریالیسم پراتیکی بر آن استوار است) و نوع بازگفت آنها از جانب خسروی توجه خواهیم کرد. اما اکنون باید متذکر شویم که مارکس در تز نخست، کمبود ماتریالیسم پیشین را این میداند که به اشیاء و چیزها، به واقعیات و اموری که محسوس هستند تنها به صورت عین ها و اموری که باید مورد شناخت متعقلانه انسان قرار گیرند، توجه میکند، اما به آنها به این صورت که در معرض کار و فعالیت های عینی انسانی یعنی کنش تغییردهنده انسان قرار دارند، و تنها و فقط از این راه میتوان از آنها شناخت بدست آورد، توجه نمیکند. بطور مختصر از دیدگاه ماتریالیسم نوین و دیالکتیکی مارکس، «عین ها» در معرض شناخت انسان قرار نمیگیرند مگر آنکه انسان بطور عملی با آنها درگیر و بطور مداوم در حال تغییر آنها باشد. پراتیک، فعالیت عینی انسان یا کار عملی نیز در نهایت چیزی جز حرکات معین مادی و فیزیکی یعنی حرکاتی از جانب ارگانیسم (دست ها، بازوها، پاها، و عضلات بدن) و صرف انرژی مادی موجود در انسان، که طبق نقشه و برنامه از پیش تعیین شده بوسیله ذهن صورت میگیرد، نیست. این پراتیک میتواند یک پراتیک مبارزه تولیدی باشد، یک پراتیک مبارزه طبقاتی باشد و یا یک پراتیک آزمایش علمی.
اشاره مارکس به ایراد فوئرباخ  در مورد در نظر نگرفتن فعالیت عینی انسان به عنوان یک فعالیت عینی، نه بخودی خود و برای تقدیس نفس فعالیت عینی جدا از نقش آن در دگرگون کردن اشیاء و پدیده ها، و مثلا شناخت آن به عنوان یک «عینیت نوین» در مقابل هویت مادی و ذهنی انسان، بلکه برای این است که این فعالیت عینی و عملی منجر به شناخت انسان از اشیاء و پدیده ها و در عین حال دگرگون کردن و تغییر آنها میگردد. درست به همین دلیل است که مارکس از فوئرباخ انتقاد میکند که او تنها به فعالیت تئوریک انسان برای شناخت اشیاء و پدیده ها توجه دارد و فعالیت عملی یعنی ارتباط عملی انسان با آنها، جایگاهی در نظریه ی شناخت او ندارد. لذا در نهایت از نظر مارکس، فوئرباخ اهمیت «فعالیت انتقادی- انقلابی  و تغییر دهنده» یعنی انتقاد نظری بوسیله ذهن و دگرگون کردن عملی بوسیله فعالیتهای ارگانیسم انسان را درک نمیکند.
این تعریف از کمبود ماتریالیسم پیشین در بازگفت خسروی از تز نخست تبدیل شده به این که این ماتریالیسم« تحت عنوان واقعیت  یا امر عینی یا امر محسوس، تنها ماده، طبیعت مادی و اشیای مادی را میفهمد». به عبارت دیگر از نظر خسروی چنانچه این ماتریالیسم، پراتیک را نیز فی النفسه و برای خودش، به عنوان یک «عینیت تازه» لحاظ کند، تقابل «ذهن» و «عین» از بین رفته و پدیده ی عینی «تازه ای» به نام «پراتیک» بجای آنها نشسته است.
 و نیز همراه این اشاره  به درک محدود فلسفه ماتریالیستی پیش از خود از امر محسوس یا اشیاء، مارکس به ماتریالیسم « مشاهده گر» و منفعل و یا تاثیر پذیر صرف این ماتریالیسم اشاره میکند، در حالیکه خسروی تا اینجا کار اشاره ای به تفاوت ماتریالیسم مارکس با این ماتریالیسم مشاهده گر و «تاثیر پذیر صرف» نکرده به کنار، همان «تاثیر پذیری» را تایید کرده است.
خسروی چنین ادامه میدهد:
«میتوان پرسید که پس چاره چیست ؟ اگر انتظارات ماتریالیسم فلسفی انتظارات درستی هستند، اگر واقعیت چیزی نیست جز ماده و امور ذهنی (که ان هم قابل تقلیل به ماده است یا به قول فوئرباخ : آگاهی محصول ماده ی پیچیده یی به نام مغز است) و سرانجام اگر آغاز کردن از آگاهی یا ماده ما را به نتایج غیر ماتریالیستی میرساند، پس چه باید کرد؟
شکل مطلوب حل این بن بست این است که چیزی وجود داشته باشد که اولا از چارچوب طبیعت و انسان بیرون نباشد و ثانیا مادی و عینی باشد تا بتوانیم آن را نقطه عزیمت خود قرار دهیم. پس پرسش های که در برابر ما قرار میگیرند، بدین قرارند:آیا چنین چیزی وجود دارد؟ یعنی آیا «ابژه ی دیگری جز ابژه ی طبیعی- مادی» وجود دارد؟ و اگر آری ،
 الف) چرا عزیمت از این ابژه با مشکلات ماتریالیسم فلسفی و عزیمت از ماده روبرو نیست؟
ب) آیا در نهایت انتظارات ماتریالیسم را برآورده میکند یا نه؟اگر آری چرا؟»
و بالاخره :
«بحث ماتریالیسم پراتیکی مارکس از اینجا، یعنی از پاسخ به این پرسشها آغاز میشود. نقطه آغاز حرکت ما در کشیدن خطی که ماتریالیسم مارکس را از ماتریالیسم فلسفی متمایز میسازد، این است که در گونه بحث و استدلال پیرامون ماتریالیسم و ایده آلیسم، پیرامون جهان طبیعی و جهان اجتماعی – تاریخی، همیشه وجود اجتماعی انسان ها یا تاریخ انسان پیش فرض ما است. به عبارت دیگر آن چه ماتریالیسم تاریخی را از ماتریالیسم فلسفی جدا میکند، این است که بدون در نظر گرفتن انسان و تاریخ انسانی، تصور بحث درباره تقدم و تاخر ایده و ماده، بی معنی است. این وجه تمایز، اگر چه نقطه ی درستی برای جدا سازی ماتریالیسم تاریخی از ماتریالیسم فلسفی است، اما چه کمکی به حل معضل ما میکند و چه پاسخی برای پرسشهای ما فراهم میآورد.»(همانجا)
این توضیح خسروی بسیار مضحک است که مثلا نخستین تفاوت نظریه ماتریالیسم مارکس با ماتریالیسم فلسفی و در تقابل با اندیشه های ایده آلیستی، در این است که در ماتریالیسم مارکس وجود انسان پیش فرض قرار گیرد و در «ماتریالیسم فلسفی» وجود انسان  پیش فرض نیست، (خسروی این را نقطه درستی برای جدا سازی این دو نوع ماتریالیسم میداند) زیرا آنچه مارکس در اندیشه ماتریالیستهای پیشین مورد نقد قرار میدهد نه این است که آنها تقدم و تاخر ماده و ذهن را بیرون از انسان مورد مطالعه قرار میدادند(8) بلکه این است که آنها در انسان، تنها فعالیت ذهنی را میدیدند که در آن انسان به مثابه موجودی خارجی نسبت به اشیاء، آنها را مورد مشاهده و تامل قرار میدهد. در نتیجه در این ماتریالیسم، مشاهده و تامل به مثابه یک کنش کاملا خارجی نسبت به شیء و پدیده بحساب میآمد. گویی از یک سو ما یک شیء و پدیده داشتیم که مورد شناخت قرار میگرفت و از سوی دیگر شناخت را که گویی همچون امری خارجی نسبت به آن شیء و پدیده  وارد فهم آن میگردید و شناخت از قرار بر همین مبنای تامل یا تعمق صرف خارجی استوار میگردید. این ماتریالیستها متوجه نبودند که انسان برای اینکه بتواند اشیاء و پدیده ها را بشناسد، وآنها را همخوان با  نیازهای  خود تغییر دهد، باید با آنها در آمیزد و درگیر باشد. و این آمیزش و درگیری تنها بوسیله عمل روی آنها یعنی تغییر دادن آنها میسر میگردید. لذا این ماتریالیستها این نکته ی شناخت شناسانه را درک نمیکردند که بدون فعالیت عینی و عملی روی اشیاء و پدیده ها و تغییر آنها در جهت مقاصد خویش، هیچ شناختی نمیتواند صورت گیرد. درست از همین روست که در بند بعدی خسروی  مینویسد:
«مسلم است که انواع ماتریالیسم های فلسفی نیز، لازمه بحث در باره تقدم ماده بر ایده و اثبات آن را، وجود انسان میدانسته اند.» زیرا این بدیهی است که چنانچه انسان نبود این بحث ها نیز نبود!
نکته دوم این است که بحث تا اینجا بر سر تفاوت میان «ماتریالیسم پراتیکی» خسروی و «ماتریالیسم فلسفی» پیشینیان مارکس بود، ولی خسروی اینک بجای «ماتریالیسم پراتیکی» از «ماتریالیسم تاریخی» استفاده میکند. روشن است که این تفاوتی مهم میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیشین در عرصه ی فلسفه تاریخ است، اما این تفاوت، با اختلاف میان دیدگاه فلسفی ماتریالیستی مارکس با ماتریالیسم پیشین فرق میکند. و این دومی، زمینه ای است که خسروی از آن آغاز کرده بود.
خسروی در توضیح تمایز میان ماتریالیسم مارکس با ماتریالیسم پیشین چنین ادامه میدهد:
« در نتیجه، همین که بپذیریم پیش فرض هر گونه بحث و نظر درباره جهان طبیعی وجود انسان اجتماعی است، وجه تمایز کافی و محکمی برای ماتریالیسم نوین معین نکرده ایم.»
خسروی در اینجا به این نکته اشاره میکند که ماتریالیستهای فلسفی «انسان را نیز موجود میدانسته اند مرکب از دو جزء مادی و ذهنی یا انسان را چیزی میدانسته اند مرکب از ماده و آگاهی...» و پس ازمشتی قلمفرسایی (9) چنین مینویسد:
«برای اینکه پراتیک بتواند به عنوان دلیلی برای اثبات واقعیت انسان به مثابه موجودی مادی و اندیشنده به کار آید، خودش باید امری عینی باشد و بتواند مثل هر امر عینی دیگری، موضوع احساس و ادراک ما قرار گیرد.» و«گمان نمیکنم  عینی بودن پراتیک نیاز به دلیل و برهان مفصلی داشته باشد؛ دست کم یک ماتریالیست فلسفی را میتوان براحتی متقاعد کرد که پراتیک نیز واجد همه ی آن انتظاراتی است که از شیء دارد. او میخواهد که شیء نسبت به احساس او خارجی باشد که پراتیک نیز هست.»(همانجا)
در واقع تمامی چیزی که خسروی میخواهد به خورد خواننده اش دهد همین است که تقابل ذهن و عین را فراموش کند و پراتیک را بجای آنها بپذیرد. گویی در پراتیک دیگر نه ذهنی در کار است و نه ماده یی! در حالیکه قضیه با آنچه وی میگوید فرق دارد و بکلی چیز دیگری است:
آنچه انسان به عنوان موجودی اجتماعی با آن روبروست، طبیعت است. انسان برای اینکه زنده بماند و در زندگی خود پیشرفت حاصل کند مجبوراست که از طبیعت پیرامون خود که خود جزیی از آن  است، استفاده کند. از هوا، آب ، خاک، مواد طبیعی، گیاهان، جانواران و خلاصه تمامی چیزهای مادی ای که در طبیعت وجود دارد. چنین استفاده ای جز با تغییر دادن آنها و تبدیلشان به چیزی که نیازهای انسان (خوراک، پوشاک و مسکن و...) را برای بقا رفع کند، ممکن نیست. این تغییر دادن تنها با کار و عمل انسانی و تولید مادی ممکن میشود. و همین فعالیت و عمل انسانی است که موجب شناخت از امور مادی و تغییر آنها  در جهت مقاصد انسانها میگردد.
همچنانکه پیشتر گفتیم بحث عینی بودن فعالیت و پراتیک انسانی از این نقطه نظر نیست که مثلا پراتیک به مثابه موردی خاص از«عینیت» و در کنار سایر اشیاء و پدیده ها،« واجد همه ی آن انتظاراتی است که یک ماتریالیست فلسفی از شیء دارد» و میتواند بطور مستقل و به عنوان یک «عینیت تازه» رها از هرچیز دیگری مورد مداقه قرار گیرد. پراتیک بخودی خود و فی النفسه هیچ چیز نخواهد بود، اگر آنچه در آن مندرج است، اگر آن محتوایی که بخاطر آن، پراتیک صورت گرفته، مورد مداقه قرار نگیرد. و این محتوی چه چیزهایی است: یکم درست همان اشیاء و پدیده ها یعنی چیزهایی مادی که باید تغییر کنند؛ دوم جهت و شکلی که باید طبق نقشه قبلی بیابند و بخود بگیرند. فعالیت عملی تغییر دهنده.این ها هستند درونمایه های پراتیک یا آن چیزهایی که پراتیک بوسیله آنها ساخته میشود و معنی مییابد.
 در اینجا نیز دو جهت اصلی قضیه عبارتند، از اشیاء و پدیده ها یعنی امور مادی  و ذهن انسان. ذهن انسان میخواهد چیزها را برای رفع نیازمندی های خویش طبق مقصود و نقشه خویش تغییر دهد. از این رو آنها را مورد مطالعه، بررسی و تغییر قرار میدهد. این مطالعه و بررسی و تغییر در پروسه واحد عمل یا فعالیت بروی شیء و پدیده مورد نظر و تغییر آن ممکن و مقدور میگردد و نه اندیشیدنی صرف و بدون عمل. بدون حرکت مادی جهت تغییر چیزها و پدیده ها، نه نقشه ای حاصل میگردد و نه فعالیت نفشه مندی میتواند صورت گیرد و نه در نهایت انسان به خواستهایش دست میابد.(10)
اما «عینیت» خود پراتیک به عنوان یک امر مستقل از اشیاء و پدیده های مادی مورد شناخت، بدون مندرجات آن، بدون آن زمینه ای  که پراتیک در آن صورت گرفته، یعنی مبارزه ی تولیدی، مبارزه ی طبقاتی و آزمایش های علمی، و بدون اهدافی که پراتیک بخاطر آن صورت میگیرد، بخودی خود، انتزاعی بیش نیست؛(11) و خسروی که به دنبال رفع انتزاع از ماتریالیسم فلسفی و قدم گذاشتن در دنیای عینیت های واقعی و رفع تضاد میان ذهن و عین (و در حقیقت حل کردن ذهن در عین) بود عجالتا و تا اینجای کار در بند انتزاعاتی از قبیل مطالعه پراتیک به عنوان «عینیتی نوین» بخودی خود و فی النفسه، اسیر شده است.
ببینیم چگونه از مطالعه انتزاعی پراتیک به مطالعه دو وجه سازنده پراتیک یعنی اندیشه و عمل یا فعالیت ذهنی و فعالیت عملی پل میزند!؟
                                                           ادامه دارد.
                                                                               م- دامون
                                                                               بهمن ماه 92
یادداشتها
1- همانگونه که در برخی بخشهای گذشته اشاره کردیم، خسروی مفاهیم و مباحث و نقطه نظرات مارکسیسم را از جای خود بیرون آورده و هر کدام را به گوشه ای از کتابش پرتاب کرده است. او بجای شرح روشن نظراتی که او مخالفشان است (برای نمونه در همین مقاله ماتریالیسم پراتیکی) این نظرات را در جای دیگر و مقاله دیگری انداخته است. مثلا خواننده میتواند شرح هایی از ماتریالیسم دیالکتیک و دیالکتیک از نظر انگلس و لنین در مقاله های دیگر از جمله « بحران تئوری و...»،«نظریه و عقیده» و«مارکسیسم ها و نقد»  بیابد و بیان روشنتر نظرات و مقاصد ضد مارکسیستی خسروی در مورد این نظریه را شاهد باشد. از این رو خواننده چنانچه بخواهد ریزه کاری های تحریفات و تقلبات وی را دریابد، بناچار باید مقالات این مجموعه را بخواند. در پیوستی به بخش هفتم این مقاله، برخی از این دیدگاهها را بررسی خواهیم کرد.   
2- و جالب این جاست که  بیشتر این حضرات «چپ ها» که باید آنها را «شبه چپ های راست» خواند، به تمسخر کردن کتاب با ارزش ژرژ پولیتسراصول مقدماتی فلسفه می پردازند. کتابی که به زبانی ساده و برای آموزش کارگران یک کشور پیشرفته نوشته شده  است و علی رغم برخی کاستی ها در مورد تعریف درست و دقیق دیالکتیک و قانون اساسی آن، هنوز جزو بهترین کتابها برای کارگران به شمار میرود. اگر از حضرات ناقد این کتاب پرسیده شود که چه کتاب یا کتابهایی را بجای آن توصیه میکنند یا چیزی ندارند که معرفی کنند و یا آثار رویزیونیستی روسها، نوشته های درهم و مغلوط و ضد مارکسیستی ترتسکیستها و یا آلوده به لیبرالیسم فلسفی شبه چپ های کشورهای اروپای غربی را معرفی میکنند.
3-  دو جریان در فلسفه یعنی جریان ماتریالیستی تجربه گرایی در انگلستان که هابس و لاک مهمترین فیلسوفان آن بودند از یکسو و عقل گرایان ایده آلیست اروپایی نظیر اسپینوزا و لایب نیتس از سوی دیگر. 
4- خسروی دراین مقاله هیچ اشاره ای به ماتریالیسم دیالکتیک نمیکند و این نظریه را شرح نمیدهد، اما درمقاله ای دیگر در همین کتابش، فلسفه مارکسیسم یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی را مورد نقد قرار میدهد.
5-  در بخش دوم این سلسله مقالات، ما نظرات محمود بیگی و برخی مثالهای وی را در خصوص تفاوت میان «عینیت» و «مادیت» بررسی خواهیم کرد.
6-  این در صورتی است که آنرا همچون هگل، مستقل از فرد و دارای موجودیتی مستقل از ماده یا عین بینگاریم. ولی تضاد میان ذهن و عمل. براستی مگر ما نمیتوانیم بگوییم که فلانی فکرش با عملش تضاد داشت؟ آیا اگر از ذهنیتی متضاد با عمل سخن راندیم، انتزاعی نسبت به فرد انجام داده ایم؟
7- برای مثال مارکس بحث انسان واقعی، محسوس، زنده و فعال  را در مقابل نظریه هگل طرح میکند که تمام عینیت را «ازخود بیگانگی ذهن» (یا تبدیل شدن ذهن به ضد خود) میداند. از نظر هگل وظیفه ذهن این است که این عینیت(یا از خود بیگانگی) را از میان بردارد و به خود باز رسد. مارکس در مقابل با تاکید بر وجود عینی طبیعت و انسان، هگل را نقد میکند. برای مثال مارکس در خصوص این دو چنین میگوید:
« هنگامی که انسان واقعی و جسمانی،انسانی که با پاهایی استوار بر زمین سفت و سخت میایستد، انسانی که با دم و بازدم نیروهای طبیعت زندگی میکند و با خارجیت یابی، نیروهای ذاتی عینی و واقعی خویش را همچون عین هایی بیگانه مستقر میکند، فاعل این فرایند عمل استقرار این عین ها نیست،[فاعل این فرایند]  ذهنیت نیرو های ذاتی عینی است. ذهنیتی که بنابراین عملش خود باید چیزی عینی باشد. اما هستی عینی او نمیتواند عینی عمل کند مگر آنکه سرشت هستی اش حاوی امری عینی باشد. آدمی از آن رو تنها عین ها را میآفریند یا مستقر میکند زیرا خود توسط عین ها مستقر شده است. زیرا آدمی خود نهایتا طبیعت است. بنابراین در عمل استقرارعین ها، این هستی عینی از حالت «فعالیت ناب» به حالت آفرینش عین نمیافتد؛ برعکس محصول عینی او تنها بیانگر فعالیت عینی او، نشانگر فعالیت او به عنوان فعالیت یک هستی عینی و طبیعی است.»( پیشین، ص242- 241)
بطور خلاصه، هگل عینی بودن طبیعت و انسان را فدای ذهنیت مطلق میکرد، اما مارکس ذهن انسان را فدای عینیت انسان و طبیعت نمیکرد. در نتیجه در نظر مارکس این دو قطب، در فعالیت ذهنی و عینی انسان موجودند. باید توجه داشت نظرات مارکس در این کتاب بصورت جنینی نظرات بعدی وی را در بر دارد و همانطور که خودش در بند بعدی همان متن ذکر شده ما مینویسد، پیرو«طبیعت باوری و انسان باوری» است.
8- در چنین صورتی باید تقابل میان یک ذهن انتزاعی مطلق(یا خدا) و طبیعت مورد کنکاششان بود و در این مورد بحث میکردند که آیا « ذهن مطلق» مقدم است و طبیعت را ساخته یا طبیعت مقدم است و « ذهن مطلق» را ساخته؟
9-  خسروی برای روشن کردن مقصود خود از «انسان» به تعاریفی دست میزند که جز منحرف کردن بحث نتیجه ای ندارد. وی چنین مینویسد:
«درست است که انسان موجودی است که پیکره یی مادی دارد و از قدرت اندیشیدن و اراده برخوردار است، اما چطور میتوان به همین اعتراف کرد؟ یعنی چگونه میتوان بطور عینی پذیرفت که انسان چنین موجودی است.» (همانجا، ص65) و«یک راه وجود دارد وآن این است که این واقعیت به نمایش درآید، طرح شود، ارائه شود و در یک کلام فعلیت یابد و در عملی متجلی شود. اما فعلیت یافتن امری که دال بر آگاه بودن عمل کننده آن است ، تنها میتواند در ارتباط با دیگری صورت پذیرد و ارتباط تنها میتواند از طریق نشانه یی بر قرار گردد. ما مجموعه این سه عنصر، یعنی عمل، رابطه و نشانه را پراتیک انسان مینامیم که بنا به تعریف تنها میتواند از انسان اجتماعی باشد.»
بد نیست متذکر شویم که انسان اجتماعی برای اینکه به این اعتراف کند که پیکره یی مادی دارد و از قدرت اندیشه و اراده برخوردار است به عمل(پراتیک) دست نزد. بلکه برای اینکه از بقای خویش دفاع کند، مجبور شد به همراه دیگر انسانها به عمل (تولید اجتماعی) دست زند. گر چه نتیجه ی چنین کار و عملی، شکل مادی، مجسم و بیرونی یافتن اندیشه ها، انرژی و فعالیت انسان ها و نتیجتا بالا رفتن آگاهی انسان از خودش و روابطش با دیگر انسانها بود.
10- البته همانطور که ما فعالیت ذهنی بدون فعالیت عملی یا تئوری بدون پراتیک داریم، فعالیت عملی بدون فعالیت ذهنی یعنی پراتیک بدون تئوری هم داریم. و این هر دو شکلهایی از شکلهای گوناگون تضاد میان تئوری و پراتیک هستند.آنچه کسانی مانند خسروی طلب میکنند همانا شکلی از نوع دوم یعنی پراتیک بدون تئوری انقلابی است که در نظریه وی در مورد «تاثیرپذیری و آگاهی نسبت به این تاثیر پذیری» مندرج است. در بخش بعدی به برخی استنتاجات از انحرافات اساسی که در نظریه ی ضد دیالکتیکی ماتریالیسم پراتیکی نهفته است دست خواهیم زد.
 11- وحتی اگر موضوع پراتیک خود عامل پراتیک یا فیزیک انسان یعنی ماده ی فعال، رها از هر چیز دیگری باشد. در اینجا خود ارگانیسم انسان، ارگانیسمی که عامل فعالیتهای عملی است، برای او بمثابه ماده ای است که باید به مدد یک سلسله حرکات و فعالیتهای فیزیکی و عملی معین (مثلا تمرینات ورزشی) تغییر کرده و باصطلاح برای برقراری تعادلهای تازه ای با وضع ذهنی و محیط خارجی، در فرم مناسب قرار گیرد.

  .