۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی(11) پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی(11)

پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان


تضاد میان خلق های کشورهای تحت سلطه با امپریالیست ها(ادامه)
ما در بخش های گذشته، تضاد میان خلق های کشورهای تحت سلطه( نیمه مستعمرات و مستعمرات) و امپریالیستها و دو جزء آن را مورد بررسی قرار دادیم. اکنون زمان آن رسیده که به چگونگی راه حل این تضاد توجه کنیم و نگاهی نیز به جایگاه آن در مجموع تضادهای کنونی جهان بیندازیم. گرچه نگاه وسیعتر، کاملتر و عمیق تر و طرح کلی تحول، زمانی ممکن خواهد شد که دیگر تضادها را نیز از نظر گذرانده باشیم و به ساختار سیر تکامل جهان در مجموع آن و افق و چشم اندازهای آتی نظر انداخته باشیم.
تحلیل رفتن ساخت فئودالی در ساخت سرمایه داری بوروکرات - کمپرادوری تحت سلطه
در بخش 9 این نوشته اشاره کردیم که  در پی تغییراتی که از حدود پنج دهه پیش از این آغاز شد، در بسیاری کشورها ی تحت سلطه، روابط فئودالی بدرجات مختلف، بیش و کم تحلیل رفته(1) و بجای آن یک نوع سرمایه داری تحت سلطه و در خدمت منافع امپریالیسم رشد کرده است که اساس آن را تولید مواد خام برای امپریالیستها و صنایع مونتاژ برای مصرف داخلی و بعضا خارجی(2) تشکیل میدهد. این سرمایه داری، برخلاف  روابط تولید سرمایه داری ای که بورژوازی اروپا در آغاز ترقی خویش برقرار کرد، خودرو و مستقل و بر مبنای نیازهای واقعی رشد اقتصادی- سیاسی این کشورها استوار نبوده، بلکه نقش مکمل و زائده ی سرمایه داری کشورهای امپریالیستی را بازی میکند و از هر لحاظ که بنگریم نسبت به سرمایه داری صنعتی کشورهای صنعتی غرب، بسیار عقب مانده است.
انقلاب دموکراتیک راه حل تضاد میان کشورهای تحت سلطه و امپریالیستها
همچنین اشاره کردیم که  تضاد میان خلقهای کشورهای تحت سلطه( طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی و نیز بورژوازی ملی) با ارتجاع بوروکرات- کمپرادورها و فئودالها(3) و امپریالیستها، تنها بوسیله انقلاب دموکراتیک میتواند حل شود. تاریخ یکصد سال اخیر کلیه انقلابات در نیمه مستعمرات و مستعمرات، جز بر این امر، بر چیز دیگری گواهی نداده است. جنبش ها، مبارزات و انقلابات کنونی منطقه خاور میانه و شمال افریقا، نیز نه تنها از این لحاظ، یعنی تضادهایی که در پی حل آنهاست، چیز کیفیتا نوینی (مثلا تضاد میان کار و سرمایه) از خود بروز نداده، بلکه عموما نشانگر ادامه ی همان انقلابات دموکراتیکی است که از اوائل قرن بیستم در کشورهای تحت سلطه آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین آغاز گردید و اکنون در شرایط نسبتا نوینی از لحاظ داخلی و بین المللی بروز کرده است. چنانچه به مجموع این مبارزات بنگریم می بینیم که بواسطه وابستگی این تضاد به تضادهای دیگر جهان و از جمله تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای امپریالیستی و نیز میان امپریالیستها(که درباره آنها صحبت خواهیم کرد)، بسیار پرفراز و نشیب و مملو از پیش روی ها و عقب نشینی ها، پیروزیها، مقاومت ها  و شکست ها بوده است.
انقلابات کنونی در کشورهای تحت سلطه به مقوله ی انقلابات سوسیالیستی تعلق دارند
 در ادبیات مارکسیستی، از زمان لنین بارها این امر ذکر شده که انقلابات در کشورهای تحت سلطه، نه به مقوله انقلاب دموکراتیک بورژوازیی نوع کهن یعنی انقلابات به رهبری بورژوازی، بلکه به انقلابات دموکراتیک نوع نوین یعنی انقلابات به رهبری طبقه کارگر تعلق دارند. این انقلابات  از یکسو و بر خلاف انقلابات بورژوایی نوع کهن، تنها متوجه روابط صرف فئودالی، عشیره ای و یا قبیله ای  نبوده، بلکه علیه امپریالیسم یعنی سرمایه داری در عالی ترین و تکامل یافته ترین شکل خود و علیه آن روابط سرمایه داری بوروکرات - کمپرادوری که منطبق با نیاز امپریالیستها در این کشورها برقرار شده، نیز میباشند. از سوی دیگر و بواسطه رهبری طبقه کارگر بر آن و برپایی جمهوری دموکراتیک خلق یعنی دیکتاتوری طبقات انقلابی خلق، با انقلاب سوسیالیستی عجین گشته و به آن تبدیل میگردند.
برخی تمایزها- رشد و تکامل جهت ضد بوروکرات کمپرادوری در انقلابات دموکراتیک
در بخش های پیشین(بخش شماره 8 شماره 35) اشاره کردیم که تغییراتی از لحاظ اقتصادی در جوامع تحت سلطه بوقوع پیوسته که خلاصه اعم آنها عبارت بود از:
1-    روابط فئودالی تحلیل رفته و روابط سرمایه داری بوروکرات - کمپرادوری رشد یافته است
2-     جمعیت دهقانی کشورها کاهش یافته و بر جمعیت کارگری افزوده گشته است
3-    بخش خرده بورژوایی شهری نسبت به گذشته رشد کرده است
4-    جمعیت شهری نسبت به جمعیت روستایی افزایش یافته است
در نتیجه تغییرات اقتصادی  و اجتماعی مزبور، یکی از نکاتی که انقلابات دموکراتیک کنونی را تا حدودی از انقلابات دموکراتیک دهه های پس از جنگ جهانی دوم متمایز میکند این است که در حالیکه انقلابات گذشته عموما در کشورهایی با اقتصاد وسیع دهقانی و عمدتا متوجه جهات عقب مانده ساخت فئودالی و نیمه فئودالی صورت میگرفت، اکنون در حالیکه کماکان این جهت ضد فئودالی و نیمه فئودالی در بسیاری از کشورهای تحت سلطه ی عقب مانده تر،  کماکان و به اندازه های مختلف موجود است، و در این قبیل کشورها هم، باید انقلاب ارضی را آنجا که صورت نگرفته صورت داد و آنجا که بطور ناقص صورت گرفته بطور کامل صورت داد، اما خواه درهمان کشورهای عقب مانده تر و خواه در کشورهای میانه تر و پیشرفته تر تحت سلطه، بر جهت ضد سرمایه داری انحصاری  دولتی بوروکرات- کمپرادوری افزوده گشته است.
 لب کلام این است که در دوره کنونی ما با کشورهای مختلف تحت سلطه ای روبروییم که در آنها درجات متفاوتی از روابط عشیره ای، قبیله ای، فئودالی و نیمه فئودالی و سرمایه داری بوروکرات- کمپرادوری وجود دارد که از تسلط نسبی روابط نیمه فئودالی بر اقتصاد آغاز میشود(بخشی از کشورهای افریقایی) و تا تسلط مطلق روابط محض سرمایه داری بوروکرات - کمپرادوری بر اقتصاد ادامه می یابد(کره جنوبی). در فاصله این دو قطب، ما به درجات متفاوتی از آمیزش این دو نوع روابط برمی خوریم.  مسیر تکامل  نیز به سوی گسترش هرچه بیشتر روابط سرمایه داری  بوروکرات- کمپرادوری است. نتیجه این قطب ها و  نیز تفاوت ها درجات آمیزش های روابط متفاوت تولیدی، بوجود آمدن ویژگیهای متفاوت انقلاب دموکراتیک در کشورهای گوناگون و نیز بوجود آمدن تفاوت در آن روابط تولیدی کهنه ای است که نوک تیز پیکان حمله طبقه کارگر در هر کشور معین متوجه آن خواهد بود.         
انقلاب دموکراتیک یا سوسیالیستی
ممکن است که گفته شود اگر انقلاب در برخی از این کشورهای تحت سلطه، عمدتا علیه اشکال فئودالیسم و نیمه فئودالیسم نیست و علیه سرمایه داری بوروکرات- کمپرادور است، چرا دموکراتیک است و سوسیالیستی نیست؟ مگر نه این است که انقلاب چنانچه علیه فئودالیسم نباشد، دموکراتیک نیست و چنانچه علیه سرمایه داری باشد، الزاما سوسیالیستی است؟
 خیر چنین نیست! البته انقلاب علیه فئودالیسم و نیمه فئودالیسم، انقلابی دموکراتیک است و انقلاب علیه سرمایه داری، انقلابی سوسیالیستی است. اما نه آن سرمایه داری ای که  مقابل ماست سرمایه داری ای است که تضاد کار و سرمایه را برجسته و به تضاد اصلی نظام تولیدی موجود تبدیل کرده باشد، و نه  فقدان فئودالیسم یا تضعیف آن به گونه ای رقم خورده که ماهیت نظام و تمامی خصال آن و در نتیجه تضادهای آن را کیفیتا و در مسیر تضاد کار و سرمایه تغییر داده باشد. تحولی صورت گرفته اما کج و معوج و در خدمت به منافع امپریالیسم.
مهمترین مسئله، وجود عامل خارجی ای بنام امپریالیسم و تسلط وی بر تمامی شئون اقتصادی - سیاسی و فرهنگی است. امپریالیسم در برخی از کشورها، ساخت فئودالی را تغییر داده و ساخت سرمایه داری ایجاد کرده، اما این هرگز منجر به ایجاد نظام هایی همچون نظام های سرمایه داری ای که در قرنهای هجدهم و  نوزدهم در کشورهای اروپا ایجاد شد، نگردیده است. آنچه ایجاد شده است حتی اکنون پس از این همه سال نتوانسته در بسیاری کشورها، نه تنها از لحاظ اقتصادی، بلکه همچنین از لحاظ سیاسی و فرهنگی شرایطی پیشرفته همچون کشورهای اروپایی ایجاد کند. در نتیجه ما مقدمتا نه با رشد این کشورها، بلکه با رشد سرمایه داری خود کشورهای امپریالیستی در این کشورها، و با تل انبوهی از کشورهایی تحت سلطه مواجهیم که معجونی از تضادهای ناهمگون را در اقتصاد، سیاست و فرهنگ خود نشان میدهند.
در مورد اقتصاد این کشورها اشاراتی داشتیم، نگاهی به  سیاست و فرهنگ این کشورها نیز  نشان میدهد که آنچه ما با آن روبروییم، گرچه لزوما و بطور کامل آن اشکالی نیست که در دوره ی فئودالیسم وجود داشت، اما در عین حال آن چیزی هم نیست که در سرمایه داری مدرن پدید آمد. مثلا استبداد سیاسی که بجای دموکراسی بورژوایی در اکثریت باتفاق کشورهای تحت سلطه وجود دارد، عموما به پدیده ی فئودالیسم متعلق است و نه سرمایه داری مدرن که شکل سیاسی آن دموکراسی بورژوایی است. استبداد سیاسی یعنی نبود آزادی بیان، آزادی احزاب، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات و... . و اینها  آزادی هایی است که در دیکتاتوری های بورژوایی که در شکل دموکراسی بورژوایی اعمال میشوند، حداقل بصورت سرو دم بریده وجود دارند.  نگاهی به کشورهای تحت سلطه و از جمله کشورهایی که در حال حاضر در کوران شورش و انقلاب هستند، نشان میدهد که در اکثریت باتفاق این کشورها استبدادهای سیاسی حاکم بوده و هست و این یکی از اساسی ترین موانع رشد و ترقی این ملتها بوده است.(پایین تر به دموکراسی های با صطلاح کارگری در آمریکای لاتین اشاره خواهیم کرد)  
و نیز از لحاظ فرهنگی،از یک سو، ما تمامی جنبه های یک فرهنگ وارداتی سرمایه داری امپریالیستی را میبینیم، یعنی فرهنگی که تمامی  پیشرفتهای فرهنگی ملتهای تحت سلطه را انکار میکند، و بجای ملتهایی مستقل، آزاده و سرشار از روح زندگی، فعالیت و آفرینندگی، ملتهای اسیر و زیر سلطه، خموده و تحمیق شده، ملتهایی که همواره خود را تحقیر میکنند و برده وار، ستایشگر ارزشهای صنعتی و فرهنگی غرب ( و عمدتا جلوه های منفی این فرهنگ و نه جلوه های مثبت آن) و تحقیر کننده ارزشهای شرق(4) هستند، تولید میکند؛ و از سوی دیگر به حفظ آن اشکال گوناگون ایدئولوژی ها، اخلاقیات و آداب و سنن  اسارت آور، کهنه و پوسیده ی فئودالی ای یاری میرساند که در اکثریت کشورهای تحت سلطه مشاهده میکنیم. امپریالیسم  به مدد سگ های زنجیری اش، ملتهای تحت سلطه را از لحاظ سیاسی در شرایط خفقان و استبداد سیاسی و از لحاظ فرهنگی در عقب مانده ترین موقعیت ها قرار داده و مانع اصلی رشد و شکوفایی استعدادها و توانایی های خلقهای این کشورها گشته است.(5)
 اما امپریالیسم بدون وجود عوامل داخلی در این کشورها، نمیتواند ملتها را تحت سلطه خود نگاهدارد. یک سوی  این عوامل داخلی، حکومتگران مزدور ارتجاعی داخلی، سرمایه داران بوروکرات - کمپرادور، فئودالها و زمینداران بزرگ، شیوخ، شاهزادگان و امرا، روسای قبایل و عشایر، روحانیون رده بالای سلسله مراتب فقهی، مروجین و مبلغین مذهبی، آخوندها و کشیش های مرتجعی هستند که چون بختکی شوم بر سر این ملتها افتاده اند. اینها تمامی اقتصاد کشور را در دست خود دارند و هر سیاست اقتصادی را که خواست امپریالیستها باشد، پیاده میکنند و نتیجتا مانع از رشد و شکوفایی اقتصاد، بر مبنای نیازهای واقعی مردم میشوند؛ استبداد سیاسی بر قرار میکنند؛ فرهنگ ملی و مردمی را نابود میکنند و به حفظ و اشاعه  فرهنگ فئودالی و وارداتی سرمایه داری امپریالیستی دست میزنند.
 سوی دیگر این عوامل داخلی، که به عقب نگه داشتن این کشورها یاری میرساند، دیدگاهها، جهانبینی ها، آداب و سنن پوسیده و کهنه ای هستند که درون تمامی طبقات خلقی و بویژه برخی طبقات که به سبب موقعیت اقتصادی، رابطه شان با گذشته و تولید خرد، بسیار قوی است، وجود دارد. اینها نیز به امر ارتجاع و امپریالیسم و ایستایی جوامع یاری میرسانند. طبقات خلقی کشورهای تحت سلطه و در راسشان طبقه کارگر، در طی یک مبارزه طولانی سهمگین با امپریالیسم و ارتجاع داخلی و در عین حال مبارزه با دیدگاه های عقب مانده و آداب و سنن کهنه ای که چون اختاپوسی هزار پا آنان را در بر گرفته و درون خود میفشارد است که میتوانند رهایی واقعی خود را بدست بیاورند. اینهاست عواملی است که انقلاب دموکراتیک  را برای عموم کشورهای تحت سلطه به مرحله اول انقلاب تبدیل میکنند.          
  بطور کلی، وظایف انقلاب دموکراتیک، در کشورهای مختلف تحت سلطه و بنا به درجه پیشرفته یا عقب مانده تر بودن این کشورها، از یکسو و گاه عمدتا، متوجه حل و رفع روابط عقب مانده تر تولیدی عشیره ای، قبیله ای، فئودالی و نیمه فئودالی است- و این در کشورهایی است که این روابط تسلط نسبی دارند - و از سوی دیگر و گاه عمدتا( مثلا در کشورهایی چون کره جنوبی) متوجه آن انحصارهای سرمایه  است که در عین اینکه تمامی شاخه های اصلی تولید و تجارت را در دست دارند در عین حال با سرمایه های امپریالیستی آمیزش یافته و روابط سرمایه داری بوروکراتیک- کمپرادوری تحت سلطه امپریالیستها را شکل داده اند.
اینکه درجه ی تمایز، خلوص و فاصله ی دو مرحله ی انقلاب دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستی و نیز رابطه، تداخل و آمیزش آنها در این کشورها چگونه باشد، تماما بستگی به شرایط  اقتصادی و سیاسی- فرهنگی هر کشور مشخص، درجه رشد تضادهای آن و امکانات آن برای گذر از انقلاب دموکراتیک به سوسیالیستی دارد. از این رو ممکن است آمیزش و تداخل دو انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی در کشوری مانند کره جنوبی و یا برزیل که زیر ساخت های لازم برای روابط سرمایه داری در آنها مستحکم تر شده است، بسیار بیشتر و درجه ی خلوص و تمایز آنها بسیار کمتر باشد و شکلهای انتقالی محدودتر و زمان کوتاهتری لازم داشته باشد تا مثلا در کشورهایی همچون سودان یا سومالی که شرایطی درست برعکس کشورهایی نامبرده دارند.
اشاره ای به دموکراسی های امپریالیسم ساخته در آمریکای لاتین
در این میان، در تعدادی معدود از کشورهای آمریکای لاتین مانند برزیل، بولیوی و اکوادور به مدد حکومتهای باصطلاح کارگری، نوعی دموکراسی بورژوایی امپریالیسم ساخته برقرار گشته است. برخی  دلایلی که موجب ایجاد این حکومتها گشته، حکومتهایی که کاملا از سوی امپریالیسم آمریکا کنترل میشوند و کوچکترین انحرافی از مسیر مورد تمایل آمریکا در آنها تحمل نخواهد شد، به قرار زیر است:
 اولا، به سر رسیدن دوره حکومت های نظامیان و کودتاهای بی پایان باندها علیه یکدیگر و نیز ناتوانی امپریالیسم آمریکا در کنترل این جدال های درون ارتجاع پیرو خویش. یعنی بطور کلی جواب ندادن حکومت های نظامیان در آمریکای لاتین و ناتوانی آنها از پیشگیری مبارزات انقلابی و بویژه - و این یکی از مهمترین جنبه هاست- راندن مبارزات طبقات انقلابی به سوی مبارزات مسلحانه انقلابی، که یک ویژگی بارز مبارزات سیاسی- انقلابی در آمریکای لاتین در دوران حکومت های نظامیان بوده است؛ و نیز سقوط حکومت های نظامی وابسته به امپریالیسم، که با مبارزات در هائیتی در سال 1979، وارد دوره و مرحله تازه ای شد و آمریکا را واداشت که این حکومتهای نظامیان را، یکی پس از دیگری با حکومتهای غیر نظامی جابجا کند.       
دوم: وضع اقتصادی نابسامان ویژه این کشورها( که البته در سطح بسیاری از کشورهای تحت سلطه مشاهده میشود) و امکان بروز تصادمات و مبارزات طبقاتی حاد، اعتصابات و شورشها. در نتیجه باز کردن «سوپاپ» های حکومتهای «کارگری» برای کنترل «بخار دیگ جوشان» که بواسطه وجود زمینه مناسب فرهنگی درآمریکای لاتین، بسرعت بسوی مبارزه مسلحانه انقلابی گرایش میابد. این امر در برزیل خود را با شدن بیشتری نشان میدهد که حتی علیرغم این نوع حکومت های باصطلاح کارگری، مبارزه طبقاتی از جانب طبقات زحمتکش با شدت بیسابقه ای  و آن هم علیه سیاستهای اقتصادی(گرانی بلیط اتوبوس) بروز یافت.
سوم: در آمریکای لاتین، بعلت تمدن غیر مذهبی بومی و فقدان یک دین یا فرقه ی قوی مذهبی تاریخی،  قوی ترین گرایشها در میان جنبشهای طبقات مردمی، اولا سکولار بودن آنها است، و دوما گرایش به انواع گوناگون چپ انقلابی بویژه دو جریان چریکی و مائوئیستی. در آمریکای لاتین بر خلاف کشورهای غربی آسیا و بویژه کشورهای خاورمیانه، ما کمتر با جریانهایی ( بعضا مطلقا ارتجاعی) با ایدئولوژی های مذهبی روبروییم که علیه امپریالیسم مبارزه کنند. آنچه به نام الهیات (یا مسیحیت) مبارز، در این کشورها با آن روبروییم، که به هر حال صدا و شکل ایدئولوژیک طبقات میانی، بویژه لایه هایی از خرده بورژوازی و بورژوازی ملی هستند، و بیشتر آنها هم، با جریان های سکولار و چپ همسویی نشان داده اند، حداقل تا کنون، به شکل یک جریان یا نیروی مستقل مقتدر و مطرح در مبارزه طبقاتی و ملی در نیامده اند. و این برخلاف جریانهای بویژه چپ است که تقریبا مهر ایدئولوژیک خود را بر بیشتر احزاب و سازمانهای سیاسی و نیز جنبشهای خلقی کوبیده اند. از این رو، به سبب عدم آغشتگی شدید مبارزات خلق به تفکرات ایدئولوژیک فئودالی، کار نفوذ در این جنبشها و رهبری های آن بسیار دشوارتر از مناطقی همچون آسیا و آفریقا است که هم جریانها و فرقه های مذهبی ارتجاعی فراوان دارند و هم جریانهای قبیله ای و عشیره ای. و در صورت امکان گسترش و رشد مبارزاتی از نوع مبارزاتی که حزب کمونیست پرو به آن دست زد، کنتزل این منطقه از جهان، بسی دشوارتر از سایر مناطق است. (6)
کشور پرو یکی از آخرین جلوگاه های مبارزه انقلابی مسلحانه و نیز یکی از نخستین آزمون های این نوع حکومتهای «سوسیالیستی» و «کارگری» دست ساز امپریالیسم بود. حزب کمونیست پرو(مائوئیست) و سازمان  چریکی توپاک آمارو(جریان چریکی) جریان های اصلی مبارز در این کشور بودند. در دوران مبارزات این دو سازمان بویژه حزب کمونیست پرو(مائوئیست) بود که دولت به اصطلاح سوسیالیستی آلن گارسیا بروی کار آمد(1990- 1986). اگر دولت آلن گارسیا را دولتی دست ساز امپریالیسم بینگاریم که درست در زمان شکل گیری و وسعت گرفتن مبارزات انقلابی حزب کمونیست پرو بوجود آمد و میخواست از گسترش این مبارزات به دیگر کشورها جلوگیری کند و آن را دچار افت کرده و نابود سازد، اکنون نمونه های دولت آلن گارسیا در دیگر کشورهای آمریکای لاتین باجرا گذاشته میشود و این بار برای آرام کردن جنبش های تو ده ای و پیشگیری از بوجود آمدن  و رشد جریانهای انقلابی دموکراتیک و کمونیستی.
نقد اوهام الگوگرایی متافیزیکی بورژوایی
حال که بر سر ضرورت انقلاب دموکراتیک در کشورهای تحت سلطه صحبت کردیم باید روشن سازیم که چرا این انقلاب دموکراتیک نمیتواند از نوع کهن باشد و  باید از نوع نوین باشد تا به پیروزی برسد.
نظریه مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی بر آن است که انقلابات دموکراتیک در کشورهای تحت سلطه باید به رهبری طبقه کارگر باشد. چنانچه این نوع انقلابات بوسیله هر طبقه ی دیگری بجز طبقه کارگر رهبری شود این امر در نهایت به شکست این انقلابات و افتادن این کشورها به دامان امپریالیسم میانجامد. تمامی تجربه تاریخی طی قرن بیستم جز این امر چیزی دیگر را نشان نداده است. کلیه انقلاباتی که بوسیله بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و نیز لایه هایی از بورژوازی تجاری سنتی صورت گرفت، تماما شکست خوردند وآنجا که مدتی قدرت سیاسی را بدست آوردند، یا به حکومتهای ارتجاعی انجامیدند و یا موجب به قدرت رسیدن این قدرت های ارتجاعی امپریالیستی شدند. در کل، به هیچوچه نتوانستند درجه ی ارزشمندی از پیشرفت و تعالی را برای این کشورها به ارمغان آورند.
این درکی بسیار متافیزیکی است که  تصور کنیم در تاریخ همه چیز از طریق یک سلسله الگو های مشخص و تکراری، یکی در پی دیگری پیش میرود. ما نیز چنین چیزی را در پنداشت خود نداریم. از این رو گمان نمیکنیم که کشورهای تحت سلطه باید همان مسیری را طی کنند که در گذشته بوسیله کشورهای اروپایی رفته شد. بنابراین میپذیریم که تغییرات معین در ساخت کشورهای اروپایی و پدپد آمدن استعمار و امپریالیسم، منجر به تغییرات چندی در اشکال تکامل کشورهایی که مستعمره و نیمه مستعمره شدند، گشت؛ و این کشورها آن راهی را نرفتند که کشورهای اروپایی رفتند و نمیتوانستند بروند. اما این امر سبب گشودن راههای نویی برای تکامل آنها گشت.
سالهای پیش رفیق مائو تسه تونگ در تشریح  رد الگوگرایی تاریخی و پدید آمدن همگونی های مشخص تاریخی در تکامل تضادها و بیرون از الگوهای قراردادی چنین نوشت:
 «... چرا انقلاب بورژوا- دموکراتیک فوریه 1917 روسیه مستقیما به انقلاب پرولتاریایی - سوسیالیستی اکتبر همانسال پیوست ولی انقلاب بورژوایی فرانسه[منظور انقلاب بورژوایی1789 فرانسه است] مستقیما به انقلاب سوسیالیستی نیانجامید و[یا مثلا ] کمون پاریس(1870) به شکست منتهی شد؟ چرا مغولستان و آسیای مرکزی با نظام ایلاتی خود بدون واسطه به سوسیالیسم پیوستند؟ چرا انقلاب چین میتواند از راه سرمایه داری چشم بپوشد و مستقیما- بدون اینکه راه تاریخی کشورهای غربی را بپیماید و بدون گذار از مرحله ی دیکتاتوری بورژوازی - به سوسیالیسم برود؟ یگانه علت شرایط مشخص زمان است. چنانچه شرایط معین لازم فراهم باشد، در پروسه ی تکامل یک شیء یا پدیده تضادهای معینی پدید میآیند و به علاوه اضداد موجود در این تضادها به هم وابسته و به یکدیگرتبدیل میشوند. در غیر این صورت هیچیک از این [تغییرات و تحولات ] ممکن نبود.» (مائو تسه تونگ، درباره تضاد، منتخب آثار، جلد نخست،ص 516-517  عبارات و کلمات درون کروشه از ماست).  این سخنان مائو درست رد الگوگرایی مطلق تاریخی و در دفاع از دیالکتیک همگونی های عینی تاریخی میان اضداد مشخص است. در چنین همگونی هایی عقب مانده به پیشرفته تبدیل می گردد، و پیشرفته، عقب مانده می نماید.(نگاه کنید به مقاله لنین به نام آسیای پیشرو و اروپای عقب مانده)
اما از سوی دیگرچنین نمی پنداریم که حال که این کشورها از آن مسیر، یعنی طی یک مرحله تاریخی دیکتاتوری بورژوازی، پیش نرفتند و به سبب مانعی به نام استعمار و امپریالیسم از یکسو و نیز رشد نیروهای نوین مولد در این کشورها، یعنی طبقه کارگراز سوی دیگر، نمیتوانستند بروند، پس  اکنون میتوانند خلق الساعه و بدون طی هیچ مرحله ی انتقالی ای به یکباره سوی سوسیالیسم رهسپار شوند. نکته فوق بدین معنی است که چشم پوشی از یک مرحله ی تاریخی معین یعنی دیکتاتوری بورژوایی و تبدیل از یک روابط تولید عقب مانده فئودالی یا نیمه فئودالی یا یک سرمایه داری عقب مانده بوروکرات - کمپرادوری به یک روابط تولید پیشرفته سوسیالیستی، نیاز به طی پروسه ی انتقالی معینی دارد. این پروسه انتقالی معین همانا انقلاب دموکراتیک به رهبری پرولتاریا است.
 پس علیه این دو انحراف میپذیریم که این حرکت بسوی سوسیالیسم، از یک سو و تا آنجا که از طی یک دوران مستقل و کامل تاریخی سرمایه داری، یعنی دیکتاتوری بورژوازی چشم میپوشد، بی واسطه و مستقیم، تبدیل نظامها و روابط تولیدی عقب مانده، به نظام و روابط تولیدی پیشرفته سوسیالیستی است؛ و از سوی دیگر بر این نکته صحه میگذاریم که این تبدیل که در دوران حکومت پرولتاریا صورت میگیرد، بدون یک سری تحولات دموکراتیک(  و گاه حرکتهای رفت و برگشتی  پیشروی و عقب نشینی) در عرصه های اقتصاد، سیاست و فرهنگ و گاه طی فشرده ی و سریع  آن پروسه ی تحولی که کشورهای اروپایی در طی یک دوران طولانی تاریخی سپری کردند، نمیتواند انجام پذیرد. نتیجه این امر، وقوع یک سلسله مراحل انتقالی و شکلهای واسط بین سرمایه داری و سوسیالیسم در دوران حکومت پرولتاریا و عمل آگاهانه ی وی در تبدیل انقلابی اولی به دومی است.(7)
علت وجود این مراحل انتقالی دموکراتیک این است که از یک سو در این کشورها روابط عقب مانده تولیدی وجود دارد که نمیتوان آنها را یک شبه تغییر داد و برای تبدیل آنها به روابط تولید سوسیالیستی، تدوین و تحقق یک سلسله مدارج، واسطه ها و شکلهای فی مابین که شرایط عینی تبدیل آنها را به روابط پیشرفته تر آماده کند، گریز ناپذیر است. مثلا شکل میان اقتصاد خرد دهقانی و مالکیت خصوصی بر زمین و اقتصاد کلان سوسیالیستی و مالکیت دولتی بر زمین ، شکل میانی اشتراکی های تولیدی دهقانان است که نه سرمایه داری کلاسیک است و نه  سوسیالیستی.  
و از سوی دیگر مالکیت ها و سرمایه های انحصاری بزرگ دولتی و خصوصی معدودی در این کشورها، شریان های حیاتی اقتصاد( تولید، تجارت و بانکها) و بخش اصلی و بزرگتراقتصاد را کنترل میکنند و در کنار این سرمایه های بزرگ ، سرمایه های متوسط و کوچک بسیاری در شهر و روستا وجود دارند، که بخش جنبی و کوچکتر اقتصاد را کنترل میکنند و انقلاب نمیتواند  به یکباره و علیه آنها همان سیاستی را بکار برد که علیه سرمایه های بزرگ به کار می برد. در اینجا نیز مالکیت خصوصی بر سرمایه های متوسط و کوچک تا مدت زمانی ادامه می یابد. اینها اما تحت نظارت دولت پرولتاریا هستند و روابط کار و سرمایه  در آنها بوسیله این دولت تنظیم میشود و مبادله آنها نیز عموما با دولت پرولتاریا است. همچنین است موسساتی که در آنها مالکیت خصوصی  و مالکیت دولتی مشترکا وجود دارد. این نوع موسسات که تحت نظارت دولت طبقه کارگر هستند، نه در اشکال کلاسیک سرمایه داری وجود دارند و نه سوسیالیستی هستند. اینها حلقه های واسط میان یک نظام  سرمایه داری عقب مانده و نظام پیشرفته سوسیالیستی هستند.(8)
 اما در بخشی از کشورهای تحت سلطه، بدلیل تحلیل رفتن ساخت فئودالی و نیمه فئودالی در سرمایه های انحصاری کمپرادوری  و سرمایه های متوسط و کوچک ملی، دیگر آن تغییراتی که در کشورهای تحت سلطه ای، که بخش عمده آن زیر تسلط ساخت فئودالی و نیمه فئودالی بود، لازم بود، ضرورت ندارد. در نتیجه  تغییر و تحول، عمدتا متوجه  این بخش های اصلی اقتصاد است. هر چند که در اینجا نیز لبه تیز حمله متوجه سرمایه های بزرگ کمپرادوری بوده و علیه سرمایه های متوسط و کوچک نخواهد بود. اما به  سبب وجود زیر ساخت هایی لازم برای  انقلاب سوسیالیستی، احتمال  کوتاه بودن دوره های انتقالی و حرکت سریعتر(در صورات وجود شرایط لازم سیاسی و فرهنگی) به سمت اقتصاد سوسیالیستی در این کشورها وجود دارد.
 چنانچه در گذشته، توازن میان دو جزء دموکراتیک و سوسیالیستی انقلاب به گونه ای بود که جزء دموکراتیک وظیفه حل مسائل ساختار عقب مانده اقتصادی و سیاسی - فرهنگی را بعهده داشت، اکنون به سبب تغییرات عدیده ساختاری، این جزء دموکراتیک، نسبت به گذشته در برخی کشورهای تحت سلطه ، احتمالا عرصه های  انتقالی کمتر و در کل، زمان کمتری را بخود اختصاص خواهد داد.(9)
رد دیکتاتوری بورژوایی
اگر ما بخواهیم یک مدل رشد بر طبق الگو را ذکرکنیم، باید همان تصورات نادرست و واهی بورژوازی ملی کشورهای تحت سلطه، و تمایل این طبقه برای برقرای دیکتاتوری بورژوازی را ذکر کنیم. این طبقه  فکر میکند که میتوان در عصر امپریالیسم به الگوهای مستقل سرمایه داری و نوعی حرکت متوازن اقتصادی، مشابه آنچه در اروپا در قرون گذشته، بوقوع پیوست، دست زد و این کشورها را، هم از زیر سلطه امپریالیسم رهانید و به کسب استقلال نائل شد و هم مانع تسلط طبقه کارگر بر حکومت و ایجاد جمهوری دموکراتیک خلق گشت.
دو نکته اساسی را بورژوازی ملی از نظر دور میدارد: یکی اینکه در قرون گذشته که کشورهایی همچون انگلستان یا هلند و بعدها فرانسه و آلمان توانستند یک رشد و تکامل ملی را طی کنند، مانعی  خارجی بنام استعمار و امپریالیسم که آنان را مجبور کند در اقتصاد و سیاست مطابق منافع آن عمل کنند، وجود نداشت. دولت بورژوایی از صنایع و تولید داخلی حمایت میکرد و روابط تجاری با دیگر کشورها نیز از طریق گمرکات کنترل میشد و مانع از رقابت  تولیدات و کالاهای خارجی با تولید داخلی میشد. دو دیگر اینکه در زمان جاری طبقه ای با کمیت قابل توجه در اقتصاد یعنی طبقه کارگر پدید آمده است. طبقه ای که آن زمان در اروپا، تازه در اوان پدید آمدن و رشد بود.  این طبقه حتی بورژوازی را که در برخی از کشورها هنوز قدرت سیاسی را بدست نیاورده بود به وحشت انداخته و موجب آن گشت که بورژوازی در کشورهایی همچون روسیه به انقلابهای نصف و نیمه علیه فئودالیسم دست یازد. این دو نیرو، یعنی از یک سو استعمار و امپریالیسم و از سوی دیگر طبقه کارگر امکان شکل گیری این دیکتاتوری های بورژوایی و یا تداوم آنها و برنامه های آنها را از بین برده اند.    
در قرن گذشته، در برخی کشورها، مبارزات دموکراتیک، استقلال طلبانه و ضد امپریالیستی بوسیله بورژوازی ملی رهبری شد و وی توانست قدرت سیاسی را برای دوره هایی (کوتاه یا بلند) بدست آورد( مصر، اندونزی، هند و ایران و...) . همچنین این طبقه  تا حدودی و در مرزهای یک نظام سرمایه داری ملی، درجاتی از گشایش های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی را حاصل کرد. اما این دیکتاتوری های بورژوایی به هیچوجه نتوانستند آن مسیر رشدی را طی کنند که کشورهای اروپای غربی  بویژه در قرون هجده و نوزده طی کردند و مثلا کشوری مانند ژاپن امپریالیستی از درونشان در آید. خواه  بواسطه توطئه ها و مداخلات پایان ناپذیر امپریالیستها، خواه عدم توانایی این بورژوازی با امپریالیستها و سازشکاری های آنها در داخل با بورژوا- کمپرادورها و در خارج با امپریالیستها، و خواه  تقابل آنها با جنبشهای وسیع توده مردم و در راسشان طبقه کارگر که خواهان وضعیتی بهتر بودند، این گشایش های نسبی عملا راه بجایی نبرد. و پس از مدتی همین مواضع  سازشکارانه در مقابل امپریالیسم و ضدیت با جنبش های توده ای، موجبات شکست این نیروها فراهم شد.
 افزون بر اینها ، تقسیم جهان به دو قطب امپریالیستی غرب  و شرق، شرایط و گرایشهای این جنبشها را تغییر داده و آنها را عمدتا تبدیل به آلت دست بلوک شرق و در راسشان شوروی امپریالیستی نمود که تئوری  رویزیونیستی«راه رشد غیر سرمایه داری» را موعظه مینمود. این تئوری در واقع شکل برگردان و رویزیونیستی همان دیکتاتوری بورژوازی مورد پسند بورژوازی ملی این کشورها بود که برای جلوگیری از تهاجم آمریکا، به شوروی امپریالیستی پناه میبردند. گرچه برخی از این حکومتها ( ناصر در مصر و سوکارنو در اندونزی ) واقعا یک دیکتاتوری بورژوازی ملی بودند، اما هدف اصلی موعظه کردن «راه رشد غیر سرمایه داری» از سوی رویزیونیستها، از یک سو تقدیس همین دیکتاتوری ها بورژوایی و از سوی دیگر تلاش برای جهت دادن این حکومتها و تبدیل کردن آنها به بورژوازی بوروکرات - کمپرادور و حکومتهای تحت سلطه شوروی بود. امری که گرچه در مورد برخی از رهبران بورژوازی ملی در برخی از کشورها مانند مصر، هند یا اندونزی و به سبب مستقل بودن رهبران این کشورها، نمیتوانست به نتیجه دلخواه شوروی امپریالیستی برسد، اما در مورد کشورهایی  مانند عراق، سوریه، لیبی، ویتنام، کوبا و برخی دیگر از کشورهای افریقایی و علیرغم تمامی فرق های میان آنها، صورت گرفت.
اما برخلاف این نوع دیکتاتوری های بورژوازی، در برخی از کشورهای تحت سلطه مانند چین، مبارزات دموکراتیک و ضد امپریالیستی به وسیله طبقه کارگر و احزاب کمونیست انقلابی رهبری شد. این انقلابات از نوع کهن، یعنی انقلابات دموکراتیک به رهبری بورژوازی و تعلق داشتن به انقلابات جهانی بورژوازی، با رهبری طبقه کارگر، تبدیل به انقلابات دموکراتیک نوع نوین شد و به دایره انقلابات سوسیالیستی تعلق گرفت. طبقه کارگر چین  با برقراری دیکتاتوری دموکراتیک خلق که پیش درآمد دیکتاتوری خلوص یافته طبقه کارگر و نیز عالی ترین شکل دموکراسی تا کنون موجود در جوامع بشری یعنی دموکراسی برای اکثریت بود، بر خلاف دیکتاتوری بورژوایی مذکور، با طی یک سلسله مراحل انتقالی، از یک جامعه با روابط تولید عقب مانده و پوسیده، به یک جامعه با نظام تولیدی پیشرفته تبدیل شد و تا مرزهای کمونیسم پیش رفت. در آن نقاط  و در فرایند مبارزات طبقاتی درون این جوامع، طبقه کارگر شکست خورده و مواضع بدست آمده بوسیله بورژوازی (کشوری و در ابعاد وسیعتر جهانی) پس گرفته شد.
مقایسه ای ساده میان این دو نوع تجارب به ما نشان میدهد که انقلابات به رهبری بورژوازی ملی و ایجاد دیکتاتوری های بورژوازی ملی، حتی در صورتیکه بتوان برای مدتی آنها را ایجاد کرد، راه بجایی نمیبرند و در نهایت  به دامن این یا آن امپریالیسم میافتند. اما انقلابات دموکراتیک به رهبری طبقه کارگر و ایجاد دیکتاتوری های دموکراتیک خلق، راه را برای جنبشهای عظیم طبقات زحمتکش برای  بر قراری سوسیالیسم باز میکنند و به یاری توده های طبقه کارگر و کشاورز و تمامی روشنفکرانی که به کمونیسم تعلق خاطر دارند، سوسیالیسم و کمونیسم را  بر قرار میسازد. کافی است پروسه تغییرات در هند، اندونزی یا مصر با پروسه تغییرات در چین مقایسه گردد تا در دو مسیر متفاوت تکامل یافتن آنها بروشنی خود را نشان دهد.
البته  ترتسکیست ها با جار و جنجال هر چه تمامتر هوار کشیدند و میکشند که همانطور که حکومتهای سوکارنو و ناصر در اندونزی و مصر شکست خوردند، حکومتهای  بزعم شما طبقه کارگر هم  در چین و در دیگر کشورهای تحت سلطه شکست خوردند و به شوروی و یا به آمریکا وابسته شدند. بنابراین چندان تفاوتی ماهوی میان این دو نوع انقلابات موجود نبود و هر دو در واقع بر آیند حرکتهای طبقات بورژوایی این کشورها  بودند و نه برآیند طبقه ی کارگر. گویا از نظر ترتسکیستها چنانچه طبقه کارگر در هر کشوری قدرت را بدست آورد، و واقعا سوسیالیسم شورایی مورد ادعای ایشان را  برقرارکند، این طبقه شکست نخواهد خورد و سوسیالیسم برقرار شده به عقب بر نخواهد نگشت. و باز هم اینان ادعا میکنند که نه در روسیه و نه در چین و نه در هیچ کشوری سوسیالیسمی بر قرار نشده تا بخواهیم از شکست آن صحبت کنیم. اینان، این احزاب کمونیست و این رهبران، در واقع رهبران طبقات بورژوازی بودند که نام کمونیست بر خود گذاشته بودند و شکستشان شکست کمونیسم بورژوایی بود. و بالاخره، ما تا کنون کمونیسمی نداشته ایم! و از این به بعد قرار است ترتسکیستها برایمان کمونیسم برقرار کنند!
ترتسکیستها نظرات مارکسیستی و واقعیات را تحریف میکنند!
طبقه کارگر سرمایه داری نمی سازد و...
صحبت از دوره های انتقالی درگذار انقلابات دموکراتیک نوین به انقلاب سوسیالیستی کردیم. این دوره گذار از روابط تولیدی است که از یکسو بسیاری عوامل سوسیالیستی در آن موجود است( دولت دست طبقه کارگر و حزب اوست، مبارزه با امپریالیسم یعنی سرمایه داری است و هر ضربه ای به آن، در خدمت انقلاب سوسیالیستی در کشور مزبور و نیز کشورهای امپریالیستی قرار دارد. تمامی سرمایه های بزرگ کمپرادوری ملی شده و در  اختیار تمامی خلق است. روابط تولیدی سوسیالیستی در کارخانه ها ، کارگاه ها و موسسات خدماتی بزرگ بوجود میآید و در اقتصاد نیز در مزارع بزرگ یا اقتصاد کلکتیوی بوجود میآید و یا با بوجود آمدن اقتصاد تعاونی های مشترک دهقانان متحد شده شرایط برای گذار به مالکیت دولتی مهیا میگردد. اما این روابط به تمامی سوسیالیستی نیست و هنوز عناصر و روابط تولید بورژوایی خواه در حوزه سرمایه متوسط و کوچک و خواه در اقتصاد دهقانی در آن وجود دارد.
در تاریخ نیز ما از یک طرف شاهد  پدید آمدن روابط تولیدی نو در دل روابط تولیدی کهنه هستیم و از سوی دیگر تحلیل رفتن و نابودی کهنه هنگام تسلط ، گسترش و شکوفایی روابط تولیدی نو. از این رو، عموما نه با یک ساخت واحد بلکه با ساخت های اقتصادی و روابط تولیدی ترکیبی روبروییم. ساخت هایی که در آغاز خلوص نداشته  و سپس تا درجاتی به سمت خلوص پیش رفته اند و هرگز به خلوص مطلق و کامل نرسیده اند. به همین دلیل است ما در گذر از برده داری به فئودالیسم و یا از فئودالیسم به سرمایه داری، یک ساخت اقتصادی با سره گی تمام عیار نمییابیم، بلکه برعکس عموما با دو یا سه ساخت در یک نظام تولیدی روبروییم.  و همین مسئله باعث میشود که در کشورهایی که ساخت های اقتصادی گوناگون با یکدیگر ترکیب میشوند، شرایط تبدیل آنها به اقتصاد سوسیالیستی اغلب با طی گذر از دوره های انتقالی متفاوتی و با دشواری هایی چند صورت پذیرد.(10) 
اینجا ترتسکیستها و از جمله حکمت ، تقوایی، آذرین و شرکا و دارو دسته های حکمتی - ترتسکیستی هوار میکشند که:
 « وا مارکسیسما! ( گرچه بهتر بود میگفتند وا ترتسکیسما!) این وظیفه طبقه کارگر و حزب کمونیست او نیست که دوره گذار از یک اقتصاد تحت کنترل امپریالیستها، بورکرات - کمپرادورها و  زمینداران بزرگ را به سمت یک اقتصاد سوسیالیستی هدایت کند. خیر! اینها که چنین کردند نه حزب کمونیست بودند و نه طبقه کارگر. اینها بورژوازی بودند که به «تولید صنعتی و کشاورزی ملی» توجه کردند و نه به ساختن سوسیالیسم. وظیفه ما کمونیستها که پیشبرد «تولید ملی» نیست. تضاد این جوامع کار و سرمایه است و راه حل آن سوسیالیسم. ما سوسیالیسم ساز هستیم و نه صنعت ملی ساز! ما مستقیما بسوی سوسیالیسم میرویم. از کشور ژاپن و روسیه گرفته تا پاکستان و از آمریکا و انگلستان تا سودان و افغانستان، ما این اقتصاد های سرمایه داری را که در همه جای دنیا برقرار است و فرقی هم با یکدیگر ندارند، تبدیل به سوسیالیسم میکنیم.  ما به طبقه کارگر میگوییم که مجمع عمومی تشکیل بده  و سوسیالیسم بساز»(11) پس این حضرات ترتسکیست از خود راضی،  مزورانه به لعن و نفرین این رهبران کمونیست میپردازند و آنها را نماینده بورژوازی و خرده بورژوازی معرفی میکنند.(12)
اگر از لاف و گزاف های ترتسکیستها و دروغین بودن تمامی ادعاهایشان در برقراری حکومت سوسیالیستی و کمونیستی بگذریم، و همچنین از این نکته که وظیفه ی آنها نابود کردن هر اثری از جهان بینی مارکسیسم و اصول آن، و خرابکاری و تخریب در جنبش موجود است، آنگاه باید به این دیدگاه برسیم که مثلا کشورچین و یا ویتنام در گذشته، و یا هم اکنون کشورهایی های مانند سودان، سومالی افغانستان، پاکستان و یا ایران میتوانند بدون طی هیچ گونه  دوره ی انتقالی و واسط،  نظام های موجود را به نظام سوسیالیستی تبدیل کنند. آیا اینها جز مشتی لافزن و فریبکار هستند که خود را زیر یک لایه ضخیم از عبارت پردازی های چپ میپوشانند و به گونه ای  دروغین ادعای کمونیست بودن دارند؟
اگر پاسخ منفی باشد یعنی مثلا در کشوری مانند چین نمیشد فوالفور سوسیالیسم بر قرار کرد،  این کشور و کشورهای مشابه نمیتوانستند و یا نمیتوانند، مستقیما و بدون طی هیچ دوره انتقالی به سوسالیسم بگروند، آنگاه معنای آن این است که سیاست هایی که در این کشورها اجرا شد کلا درست بوده است و این طبقه کارگر و حزب سیاسی اش بود که چنین سیاستهایی را اجرا کرد.
اما اگر گفته شود که اینها نماینده بورژوازی بودند، آنگاه معنای چنین سخنی این است که نه طبقه کارگر و نه هیچ جریان کمونیستی در این کشورها وجود نداشت و یا اگر وجود داشت ضعیف بودند و نمیتوانستند دست بکاری زنند. و درست به دلیل این فقدان و یا ضعف بود که انقلابات بورژوازی نوع کهن به رهبری بورژوازی ملی (و یا نمایندگان دهقانان!؟) این کشورها (یعنی همین احزاب کمونیست) بوقوع پیوست. معنای چنین موضعی این است که  تاریخ الگو وار به پیش میرود وامکان دیکتاتوری بورژوازی ملی و ساخت جوامع سرمایه داری مستقل بوسیله این طبقه و آن هم در شرایط امپریالیسم، مقدور است و تنها پس از رشد نیروهای مولده و ایجاد حکومتهای سرمایه داری ملی(یعنی آنچه اکنون به زعم اینان درکشورهای سوسیالیستی ای همچون چین  بوجود آمد) میتوان به انقلاب سوسیالیستی دست زد.
این تز رشد مکفی نیروهای مولد که بیانی دیگر از همان الگو گرایی تاریخی است، همان تزی است که تئوریسین های سوسیال دمکرات های انترناسیونال دوم همچون کائوتسکی و پلخانف منشویک تئوریزه میکردند. آنها نیز بلشویکها را متهم میکردند که طبقه کارگر را وادار کرده اند که بجای بورژوازی دست به انقلاب زده و چنین کاری را صورت دادن البته خلاف مارکسیسم ادعایی ایشان بوده است.
و دارودسته های ترتسکیست نیز همین تزها را نه آنچنان صریح و بی پرده بلکه به گونه ای پوشانده و ضمنی بیان میکنند.(13) آنها منکر این هستند که در عصر امپریالیسم امکان این است که از راه دیکتاتوری بورژوازی یعنی راهی که کشورهای غربی طی کردند چشم پوشی کرد و مستقیما بسوی سوسیالیسم رفت.  بدینسان اینها هر گونه همگونی مشخص تاریخی را که بین نظام های تولیدی عقب مانده و امکان تبدیل آنها به نظام های تولیدی پیشرفته پدید میآید، منکر میشوند.
 از سوی دیگر، این حضرات ترتسکیست، آنچه در این کشورها وجود دارد را سرمایه داری ای میخوانند و تضاد آن را کار و سرمایه. در نتیجه معتقدند انقلاب سوسیالیستی راه حل این جوامع است. و بر همین مبنا نیز یک شبه خواهان تبدیل یک جامعه و نظام تولید عقب مانده تولیدی به سوسیالیسم هستند. بدینسان هر مرحله دموکراتیک و هر گونه دوره ی انتقالی میان چنین نظام های عقب مانده و یک نظام پیشرفته تولیدی را منکرند.
یک جا هر گونه تحول سوسیالیستی  صورت گرفته را منکرند و یک جا هیچی نشده، خواهان انقلاب سوسیالیستی اند! یک جا تحولات سوسیالیستی صورت گرفته بوسیله طبقه کارگر را بورژوایی میخوانند و یک جا از طبقه کارگر میخواهند بدون ایجاد شرایط لازم اقتصادی، سیاسی و فرهنگی لازم  برای سوسیالیسم، انقلاب سوسیالیستی را صورت دهد. چنیند تضادهای این ترتسکیستها!    
استبداد سیاسی به جای دیکتاتوریهای بورژوایی ره آورد تسلط طیف ها و اقشار عقب مانده بر انقلاب
در حال حاضر در برخی از کشورهای تحت سلطه، شکلی دیگراز سیر تحول بوجود آمده است. در اینجا اقشار پس مانده ای از طبقه بورژوازی تجاری (14)، عقب مانده ترین لایه های خرده بورژوازی سنتی، و نیمچه اشراف زادگان، فئودالها و روحانیونی که ریشه های طبقاتی شان یا در فئودالیسم است و یا در اشکال ابتدایی و تکامل نایافته سرمایه داری، یعنی نیروهای گذشته گرا و ارتجاعی لایه هایی از بورژوازی ، رهبری این انقلابات را در دست گرفته اند و در کشورهایی  همچون ایران  که به قدرت سیاسی دست یافتند، اشکالی فوق العاده عقب مانده از اقتصاد،  سیاست و فرهنگ را به نظام موجود تحمیل کردند. نتایج این انقلابات حتی از انواعی که بورژوازی ملی بر انقلابات رهبری داشت، نیز عموما بدتر بوده است . در حالیکه  با این نوع رهبری های ضد انقلابی و ارتجاعی، گاه شکل های برخورد با امپریالیسم به اشکال مسلحانه تکامل یافته، اما نتایج این انقلابات خواه از لحاظ وضعیت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی داخلی،  و خواه از لحاظ موقعیت بین المللی  بسیار بدتر از انقلابات پیشین بوده است. دارو دسته ای که رهبری انقلاب ایران را در دست خود متمرکز کرد به این دسته ها تعلق دارد.
                                                                      ادامه دارد.
                                                                                 
                                                                                هرمز دامان
                                                                             مرداد و شهریور 92

یادداشتها
1-     طی  این چند دهه، کشورها و مناطقی به عرصه فعالیت بین المللی پا گذاشتند که هنوز روابط عشیره ای و قبیله ای بر آنها حکمفرما بود. بسیاری از مناطق و کشورهای افریقایی از این زمره به شمار میروند.
2-   این امر با ایجاد مراکز نوین صدور کالای های مصرفی سنگین همچون کره جنوبی و برزیل و کالاهای مصرفی سبک و نیمه سبک همچون برخی کشورهای جنوب شرقی آسیا و نیز برخی کشورهای افریقایی روند نوینی را آغاز کرد. گرچه اینها تفاوت کیفی اساسی در انقلاب دموکراتیک این کشورها ایجاد نکرد. همه در مقابل امپریالیسم و سرمایه داری بوروکرات کمپرادور قرار دارند.
3-  همچنانکه گفتیم علیرغم رشد روابط سرمایه داری بوروکرات - کمپرادور در بسیاری از کشورها،هنوز در بسیاری از کشورهای تحت سلطه این روابط  در اندازه ها و در اشکال معینی وجود دارند.
4-     منظور ما تنها شرق جغرافیایی نیست بلکه در عین حال تمامی ملتهای تحت سلطه در سه قاره است. گرچه از نقطه نظر ما، شرق جغرافیایی بنا به بسیاری دلایل، نقطه ای است بسیار با اهمیت و همچنین حامل نمونه وار و فشرده ی مسئله مورد نظر، در مقابل غرب است.
5-    در این خصوص همچنین میتوانید نگاه کنید به مقاله نگارنده به نام طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک، بخش هفتم،  قسمت اول و دوم.
6-     البته در این کشورها، احزاب رویزیونیست طرفدار شوروی و ترتسکیستها نیز حضور داشته و دارند.  رویزیونیستها که در زمان شوروی سابق، از نفوذ قابل توجهی برخوردار بودند، نقش مخرب اصلی را در جنبشهای خلقهای آمریکای لاتین، بازی میکردند و به مدد آنها بسیاری از جنبش ها به شکست کشانیده شد.
7-    در کشور روسیه، پروسه برقراری سوسیالیسم در عین حال عبارت است از پروسه انقلاب دموکراتیک، و پروسه انقلاب دموکراتیک در عین حال عبارت بود از پروسه انقلاب سوسیالیستی. گرچه در هر کدام از این دو پروسه یکی نقش مسلط داشت. از این رو ما یک سوسیالیسم پیش آیند داریم- کمونیسم جنگی- که یک نوع پیشروی سریع به سوی کمونیسم است، و یک نوع سرمایه داری پس آیند، یا سیاست نپ که تحت رهبری طبقه کارگر انجام شد و یک عقب نشینی تاکتیکی از انقلاب سوسیالیستی بود و در شرایط خاص روسیه به مقوله و پروسه ی دموکراتیک انقلاب تعلق داشت. این نوع حرکات پیشروی و عقب نشینی در ساخت استراتژیک سوسیالیسم و کمونیسم اموری غیر قابل اجتناب هستند.  و زمانی که مارکس از دوره گذار دیکتاتوری پرولتاریا یاد کرد که دوران تبدیل انقلابی سرمایه داری به کمونیسم است همین حرکات پر پیچ و خم اقتصادی، سیاسی و فرهنگی را در نظر داشت.
8-    هوچی سطحی نگری به نام ناصر پایدار که به دسته ی «کارمزدیان» ضد مارکسیسم تعلق داشته و در عبارت پردازی پر آب و تاب شبه «چپ» و بازی عوامفریبانه با احساسات کارگران، یدی طولانی دارد در مقاله خود به نام «درباره لنینیسم» و در بخشی که به انقلاب دموکراتیک در روسیه میپردازد، لنین را بباد انتقاد میگیرد که چرا وی میخواهد  طبقه کارگر وظایف بورژوازی را در انقلاب دموکراتیک انجام دهد و مثلا چرا به جای انقلاب سوسیالیستی، طبقه کارگر را به انقلاب دموکراتیک وا میدارد. وی برای اثبات حکم خود حتی حاضر است واقعیات را به سبک شبه چپ های مضحک ایرانی تحریف کند و طبقه کارگر و دهقانان فقیر و تهیدست دارای این توانایی بداند که در همان زمان میتوانستند انقلاب سوسیالیستی را انجام دهند و با یک ضربت تمامی طبقات میانی و بورژوازی را نابود کنند و مثلا لنینستها را مورد نقد قرار میدهد که چرا متوجه این امرنبودند!؟ جالب اینجاست که او  بخشی از رساله لنین به نام «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک» را نقل میکند بدون آنکه معنای آنرا فهمیده باشد. او به سادگی فراموش میکند و شاید نمیخواهد به خاطر بیاورد که این رساله لنین علیه نظرات منشویکهاست که میخواستند انقلاب دموکراتیک تحت رهبری بورژوازی باشد و برخلاف نظرات آنها که یک دولت موقت بورژوایی را هدف خود قرار میدادند، شعار دیکتاتوری کارگران و دهقانان را در انقلاب 1905 سرلوحه شعارهای بلشویکی قرار میدهد. پایدار باید نوشته لنین به نام «مالیات جنسی» را بخواند تا خوش خیالانه نپندارد که به نقد«انقلابی» گذشته نشسته است. لنین مینویسد: «سرمایه داری دولتی در مقابل اوضاع و احوال کنونی جمهوری شوروی ما گامی به پیش خواهد بود. اگر تقریبا پس از شش ماه دیگر در کشور ما سرمایه داری دولتی برقرار گردد، موفقیتی عظیم و تضمبن بسیار موثقی خواهد بود برای آنکه پس از یکسال سوسیالیسم در کشور ما بطور قطعی استوار و شکست ناپذیر گردد. من در نزد خود مجسم میکنم که برخی ها از این سخنان با چه خشم عالیجنابانه ای رم خواهند کرد... چه میگویید؟ در جمهوری شوروی سوسیالیستی انتقال به سرمایه داری دولتی گامی به پیش خواهد بود؟ ... آیا این خیانت به سوسیالیسم نیست؟»( لنین، مالیات جنسی، منتخب آثار دو جلدی، جلد دوم، قسمت دوم   ص 634 تاکید از خود لنین است). آری چرندیاتی که اکنون این حضرت که بدنبال «آناتومی انتقادی»، «طبقاتی»،«انقلابی» و «رادیکال» تاریخ است سرهم میکند، صد سال پیش از این نیز کسانی دیگر سر هم میکردند! و هر دوره ی انتقالی لازمی میان سرمایه داری و سوسیالیسم را «خیانت به سوسیالیسم» میخواندند.
9-    درباره خصلت انقلاب در کشورهایی که یک دوره انقلاب دموکراتیک و سوسیالیست  را طی کردند، در بخش تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی صحبت خواهیم کرد.
10-                        لنین در رساله خود به نام «مالیات جنسی» که در سال 1920 نگارش یافته روابط تولیدی در روسیه را چنین بر میشمارد: «1- اقتصاد پدرسالاری یعنی اقتصادی که بدرجه زیادی جنبه طبیعی و دهقانی دارد 2- تولید کالایی کوچک (اکثریت آن دهقانانی که غله میفروشند جزو این گروه هستند) 3- سرمایه داری خصوصی 4- سرمایه داری دولتی5- سوسیالیسم. روسیه چنان پهناور و چنان رنگارنگ است که همه ی این شکلهای گوناگون اجتماعی- اقتصادی در آن با هم آمیخته شده است. ویژگی وضعیت همانا در این نکته است.» ( همانجا، ص 634)
11-                        تقوایی تا آنجا پیش میرود که به گفتن پرت و پلاهایی نظیر« تمام قدرت بدست خیابان» میپردازد. لابد اگر «خیابان» که در آن رهبری بدست نیروهای غیر طبقه کارگر است، به قدرت سیاسی مسلط شود، برقرار کننده سوسیالیسم و کمونیسم خواهد بود!؟ تهی بودن از هرگونه تحلیل طبقاتی! چنین است خصلت حزبی که بیش از هر جریانی از  طبقه کارگر سخن میگفت!                                                                                       
12-                         «نقد ما به چپهای غیر کارگری این بود که هر کسی میخواهد صنعت کشورش را ملی کند و یا انتقام فرهنگ ملی اش را از "فرهنگ امپریالیستی" بگیرد یک کلاه ستاره دار بر سرش گذاشته و یک کتاب سرخ در جیبش و بخود میگوید مارکسیست! انقلاب اکتبر مارکسیسم را محبوب کرده بود و هر خرده بورژوا و بورژوائی هر نوع تسویه حسابی با تاریخ میخواست بکند خودش را چپ و مارکسیست معرفی میکرد.» (تقوایی، غول خفته بیدار میشود! بحثی پیرامون انقلابات خاورمیانه و شمال آفریقا)
13-                        برخی از آنها، این مباحث را در قالب «چپ» بیان میکنند. مثلا اگر رویزیونییستهای انترناسیونال دوم می نواختند که طبقه کارگر نباید به جای بورژوازی دست به انقلاب دموکراتیک زند، و رهبری آن را بدست گیرد، اینان نیز همین را می نوازند، اما از سوی دیگر شیپور. اینان میگویند طبقه کارگر نباید دست بجای بورژوازی دست به انقلاب دموکراتیک میزد، بلکه باید همان زمان دست به انقلاب سوسیالیستی میزد! نگاه کنید به همان مقاله پیش گفته ناصر پایدار.
14-                         بورژوازی تجاری دارای دو طیف اصلی است، طیفی که ملی است و طیفی که  وابسته است. طیف ملی و وابسته هر دو از لحاظ سیاسی و فرهنگی، هم اقشار پیشرفته و مدرن دارند و هم اقشار عقب افتاده و سنتی. از این رو هم در بخش پیشرفته، میتوان تفاوت بین اقشار ملی و وابسته گذاشت و هم در طیف عقب مانده و سنتی میتوان اقشاری از جریانهایی ملی و داخلی و هم اقشاری وابسته به امپریالیستها را یافت.




۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (10) پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (10)

پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان


تضاد میان خلق های کشورهای تحت سلطه با امپریالیستها(ادامه)
ما در بخش پیشین از دو جزء تضاد میان خلق های کشورهای تخت سلطه و امپریالیستها توجه خود را بطور عمده معطوف جنبش خلق ها و اشکال بروز و پیشروی آنها نمودیم.اکنون تا حدودی به روشهای امپریالیستها در مقابله با مبارزات خلق ها میپردازیم. در این میان و در موارد متعدد تجارب خلق ایران تکیه گاه اصلی ما خواهد بود.
روشهای مبارزه امپریالیستها با جنبش ها و انقلابات در کشورهای تحت سلطه، گوناگون و متفاوتند و از تهاجم و تجاوز مستقیم  تا تلاش برای نفوذ در جنبش خلق را دربرمیگیرند. این روشها محصول بیش از 200 سال تجربه استعمار و امپریالیسم هستند و در دوره اخیر یعنی سالهای پس از تجاوز امپریالیسم به افغانستان و عراق و نیز پس از بروز انقلابات اخیر در منطقه شمال افریقا، خاورمیانه و همچنین ترکیه، با فشرده گی هر چه تمامتر و در یک فاصله زمانی کوتاه به اجرا در آمده اند.
1- تجاوز نظامی مستقیم
اولین شکل مبارزه امپریالیسم با خلقهای کشورهای تحت سلطه تجاوز نظامی مستقیم میباشد که از گذشته و از زمانی که استعمار پدید آمد، صورت گرفته است. اما در دوران استعمار نو، این روش تا حدودی در سایه ی ظاهر به اصطلاح مستقل کشورها قرار داشته و تنها در موارد لزوم عملی میگردیده است.
 در دوره کنونی، این شکل، نخست باصطلاح در واکنش به انفجار در دو مرکز تجاری نیویورک و با تجاوز به افغانستان و عراق  صورت گرفت. اما در ادامه و در تقابل با جنبش انقلابی در لیبی و در کنار تبدیل جنبش دموکراتیک خلق این کشور به جنبشی با رهبری جریانهای طرفدار امپریالیستها، به تجاوز نظامی به این کشور نیز کشیده شد. در سوریه نیز تلاش شده و میشود که نسخه ی لیبی تکرار گردد. این امر، با ترغیب، تقویت  و پشتیبانی جریانهای داخلی ی متحجر و یا نیمه مترقی  صورت میگیرد که یا خود از وابستگان به امپریالیسم هستند و یا توان حفظ استقلال نداشته و براحتی تسلیم حمایت امپریالیستها میشوند. هدف فعالیتهای امپریالیسم این بوده که جریان دموکراتیک و انقلابی ای را که لبه تیز آن متوجه حکومت مستبد، ارتجاعی و مزدور بشار اسد بوده و جایگزینی آن با یک حکومت دموکراتیک انقلابی و مترقی را تعقیب مینمود، تغییر هویت داده و به جریانی تبدیل کند که هوادار امپریالیسم است. امپریالیسم، همچنین و بطور کلی، جایگزینی حکومت استبدادی بشار اسد را که وابسته به روسیه بوده،  با یک حکومت استبدادی دست نشانده امپریالیستهای غرب و در راسشان آمریکا، تعقیب کرده و تا حدود زیادی اهداف خود را پیش برده است. در پی تغییر هویت جنبش مردمی و انقلابی، تضاد میان انقلاب و ارتجاع در سوریه، عمدتا به تضاد میان دو ارتجاع تبدیل شده  وتقابل این دو نیروی ارتجاعی، منجر به مسخ انقلاب و له شدن آن  زیر پای آنها گشت. برخی از جریانهای مردمی و ملی اصیل نیز نظاره گر اوضاع و منفعل گردیدند و برخی دیگر به دنبالچه امر امپریالیستها تبدیل گشتند.
اگر بخواهیم از یکی دیگر از  دلایل این تجاوزات نسبتا آسان در دوران کنونی(سوای ضعیف بودن امپریالیسم روسیه و بلوک وی)  نام ببریم، باید خلاء و یا  ضعف نیروهای طبقه کارگر را در این کشورها ذکر کنیم. در واقع، بجز مورد افغانستان که ما با یک جریان و جنبش مائوئیستی زنده و در حال رشد روبروییم، در هیچکدام از این کشورها، جریانهای انقلابی کمونیستی، یا موجود نبوده و یا بشدت ضعیف بوده و هستند.  و این یکی از دلایل مهمی است که امپریالیستها را بسیار هار و متمایل به تهاجم و با حداقل هزینه ی مادی و انسانی کرده است. نبردهای نظامی در این چهار کشور بروشنی خلاء نیروهای نظامی ارتش طبقه کارگر را نشان میدهد. در مجموع، این طبقه در مبارزه سیاسی و نظامی جاری یا نقشی مهمی ندارد و یا نقش آن بصورت پراکنده و بسیار ضعیف است.(1)
  در مورد تجاوزات اخیر باید به دو نکته توجه داشت. یکی اینکه هر چهار کشور مورد تجاوز یعنی افغانستان، عراق، لیبی و سوریه، همگی از کشورهای وابسته به بلوک شرق به  رهبری سوسیال امپریالیسم شوروی بودند. و دو دیگر اینکه این کشورها مسلمان نشین هستند و علی الظاهر و بنا به گفته امپریالیستها مامن و ماوای جریان القاعده.
در مورد نکته اول: با فروپاشی امپریالیسم شوروی و جایگزین شدن روسیه امپریالیستی  که ظاهر سوسیالیستی سابق را کنار گذاشته و همان ظاهر سرمایه داری عریان و غیر دولتی بخود گرفته، و نیز قدرت شوروی سابق را نداشته و در موضعی ضعیف در مناسبات بین المللی قرار گرفته بود، خلائی در فضای بین المللی ایجاد شد که در مجموع به نفع امپریالیسم غرب به رهبری آمریکا بود. استفاده از فرصتهایی که این فضا در مقابل امپریالیستها گشود، آب از دهان امپریالیستها راه انداخت و سرازیر شدن امپریالیستهای غربی به سوی کشورهای تحت سلطه شوروی را موجب گردید. بدینترتیب تجاوز نظامی با استفاده از آتوی انفجار در مراکز تجاری نیویورک، از افغانستان و عراق آغاز گردید و تا لیبی و سوریه ادامه یافت و تنها در سوریه به مقاومت از جانب روسیه امپریالیستی که اینک چین سرمایه داری را در کنار خود داشت، برخورد کرد. در حال حاضر تقابل دو نیرو که هر دو از جریانهای ارتجاعی حمایت میکنند، کماکان ادامه دارد.( ما در این خصوص در بخش تضاد میان امپریالیستها بیشتر صحبت خواهیم کرد)
 در مورد نکته دوم نیز باید گفته شود که اگر امپریالیستها در مورد وجود مراکز القاعده در افغانستان و عراق تا حدودی میتوانستند قشقرق راه بیندازند و نظر مساعد مردم کشورهای خود را برای تجاوز نظامی، بسود خود تغییر دهند، اما این امر در مورد لیبی و یا سوریه خیلی برد نداشت. در واقع، پس از مدت زمانی که از تجاوز نظامی امپریالیستها به افغانستان و عراق گذشته بود، آنها برد تبلیغاتی لازم و نیز نیروی انجام تجاوزات مستقیم مانند مورد افغانستان و عراق را به دو کشور لیبی و سوریه نداشتند و از این رو شکل تجاوز و دخالت در این دو کشور با کشورهای مزبورتفاوت داشته و دارد. مضافا اینکه در این دو کشور انقلاب صورت گرفته و نیز در مورد سوریه، کشورهای  روسیه و چین در مقابل آنها قرار گرفتند.  
مسئله دیگری  که باید توجه داشت این است که تجاوز نظامی در دامن دو تضاد صورت میگیرد: یکی تضاد میان امپریالیستها و دیگری تضاد میان امپریالیستها با خلقهای کشورهای تحت سلطه و نیمه مستعمرات. در افغانستان و عراق  وجه عمده این تضاد، تضاد با امپریالیسم روسیه بود، در حالیکه در اشغال لیبی و اینک سوریه تضاد عمده با جنبش خلقها است. گرچه در هر دو مورد، با اشکالی از آمیزش این دو نوع تضاد با یکدیگر روبروییم.
روشن است که تجاوز نظامی صرفا به کشورهایی تحت سلطه بلوک شرق محدود نخواهد ماند؛ اما میتوان گفت که  در دوران کنونی، این شکل بواسطه ساده و آسان تر بودن توجیه آن برای مردم کشورهای امپریالیستی و نیز تحقق  آن، از این کشورها آغاز گردید.(2)
2-  سرکوب مستقیم بوسیله ارتجاع مزدور داخلی  
این شکل که  شکل اساسی و پایدار برخوردهای امپریالیسم و سگهای زنجیری اش در برخورد به اعتصابات، متینگ ها، تظاهراتها، جنبش ها، شورش ها و در نهایت انقلابات خلقی  است، در بیشتر کشورهایی که انقلاب شد، وجود داشته و وجود خواهد داشت. در تونس، مصر، لیبی، بحرین، یمن و سوریه، ارتجاع با نیرویهای انتظامی و ارتش خویش به هارترین و درنده ترین شکل خود به انقلاب و هر گونه تجلی آن یورش آورد و تا جایی که توانست از نیروی قهر ارتجاعی و ضد انقلابی و کشتار توده ها استفاده کرد.
البته کاربرد این روش و تداوم آن تا خاموشی هرگونه جنبش و اعتراض، بستگی به عواملی چند و از جمله، توان نیروهای سرکوبگر یعنی امپریالیسم و ارتجاع ، نیروی جنبش توده ها، شرایط کلی کشور مزبور و نقش و جایگاه آن در منطقه، تاثیراتی که بر دیگر مناطق میگذارد و وضع امپریالیستهای رقیب دارد. مثلا  این روش به عنوان روش عمده، با شدت هر چه تمامتر در کشورهایی همچون بحرین، یمن و سوریه در مقابل خلق بکار بسته شد تا انقلابات این کشورها به خاموشی گراید، اما در برخی کشورهای دیگر اجرای متداوم و شدید آن ممکن و به صلاح ارتجاع نبود. در کشور بحرین، نه تنها ارتجاع داخلی دست به حملات وحشیانه و کشتار تظاهرات مسالمت آمیز خلق نمود، بلکه کشورهایی همچون عربستان سعودی و امارات(بویژه عربستان سعودی)(3) دست به فرستادن نیروهای نظامی به این کشور زدند تا به کمک ارتجاع، جنبش را به خونین ترین شکل سرکوب کنند. در کشورهای یمن و سوریه نیز ارتجاع داخلی به هارترین شکل خود عمل کرد. در سوریه یکی از شدیدترین اشکال سرکوب بوسیله ارتجاع داخلی صورت گرفت و کار عملا  به جنگ داخلی کشید. چنین اشکالی از سرکوب در کشورهایی همچون تونس و یا بویژه مصر، به سادگی مقدور نبود. از این رو امپریالیسم مجبور شد در آنها، نوکرانی را از صحنه سیاسی خارج کند و نوکرانی دیگر بجای آنها بر اریکه قدرت بنشاند.
چنانچه ما به مقایسه این کشورها و دلایل شدت و یا عدم شدت سرکوب بوسیله ارتجاع،  توجه کنیم، متوجه میشویم که مثلا در مصر، نیروی انقلاب، بواسطه سابقه فرهنگی و مبارزاتی ( لیبرالهای ملی بواسطه جمال عبدالناصر و نیروهای دموکرات و چپ نیز بواسطه سابقه احزاب دموکراتیک و چپ در گذشته) از شرایط بهتری برای آگاهی و سازمان بخشیدن به مبارزه برخوردار بود، لذا مبارزه در این کشور از لحاظ  تعداد جمعیت شرکت کننده، وسعت جنبش تا دوردست ترین مناطق روستایی و تداوم وعمق یافتن آن، بسی از کشورهای دیگر درگیر جنبش و انقلاب متمایز است. در نتیجه، برای ارتجاع و امپریالیسم،  کاربرد نیروی ارتش در سرکوب انقلاب با اما و اگرهای زیادی توام بود و امپریالیستها تا آنجا که ممکن است تلاش میکند از شیوه های دیگری استفاده کنند.(4)  
   از جهت دخالت کشورهای خارجی( و ما عجالتا در مورد امپریالیسم صحبت نمیکنیم که سر دسته مداخله کنندگان است) نیز باید توجه داشت که خود مصر بر خلاف بحرین و یمن ارتش مجهزی دارد و ارتجاع مصر(و تونس نیز) تا کنون به نحو کامل از تمام امکانات ارتش در سرکوب جنبش و انقلاب استفاده نکرده است و در نتیجه نیاز به استفاده از نیروهای خارجی نبوده است. این امر البته مانع این نیست که هر زمان دخالت نظامی کشورهای دیگر امری لازم تشخیص داده شد، کشورهایی همچون عربستان سعودی که در حال حاضر یکی از قوی ترین نیروهای نظامی را در اختیار دارد ( و نیز خود اسرائیل گر چه دخالت این کشور تبعات فراوان دارد ومشکلات زیاد ایجاد میکند) به فرستادن نیروی نظامی اقدام نکنند.
اما عدم نیاز به مداخله مستقیم خارجی، هرگز مانع مداخله غیر مستقیم کشورهای دیگر نبوده است. مثلا عربستان سعودی که خود را مرکز اصلی کشورهایی عربی میانگارد و نیز کشورهای ثروتمندی همچون امارات و قطر سوای کمک های مادی به ارتجاع مصر، بطور مداوم به تقویت جریانهای متحجر وهابی ها و سلفی ها  که بعضا وابسته با امپریالیسم هستند، اقدام کرده اند و میکنند. در حال حاضر شکل دخالت خارجی نه مستقیم، بلکه غیر مستقیم و با واسطه نیروهای داخلی خود مصر و تونس است.
 نکته ای که در اینجا ذکر آن خالی از فایده نیست این است که شکل سرکوب انقلاب بوسیله نیروهای نظامی و ارتش در یکی از ادامه دارترین و شدیدترین اشکال موجود خود، در انقلاب 57-56 ایران اعمال شد. انقلاب  ایران برای مدت یکسال بطور مداوم زیر سرکوب خونین این نیروها بود و  شاه سابق پس از یکسال از قدرت کناره گیری کرد و از کشور خارج شد. این تداوم سرکوب انقلاب در ایران،  جنبش انقلابی را به شورش های وسیع، زد و خوردهای فراوان و در نهایت قیام های های مسلحانه خلقی کشاند. امری که برای امپریالیستها  و نیروهای برنامه ریز آن حامل درسهای فراوان بود. آنها با تغییراتی که در سیاستهای سرکوبشان ایجاد کردند، از آن پس در بسیاری از کشورهای درگیر جنبش و انقلاب( فلیپین و اندونزوی و نیز کشورهای آمریکای لاتین) چنین سیاستی یعنی سیاست سرکوب حداکثر(البته تا آنجا که ما آن را حداکثر بنامیم) را پیش نگرفتند. اینها باصطلاح علاج پیش از وقوع کرده، یا  نوکران خود، مثلا دیکتاتورهای نظامی در آمریکای لاتین و یا افریقا را، یکی پس از دیگری با نیروهای غیر نظامی تعویض میکردند، و یا هرجا انقلاب میشد بسرعت نوکران سر سپرده خود را(گاها بطور موقت) کنار میگذاشتند و با جریانهای کمپررادوری غیر باند مسلط و یا کمپرادوری  شبه ملی( مانند بختیار در ایران) کنار میآمدند تا جنبش خلق به خاموشی گراید و پس از خاموشی جنبش، تعرضات نوین خود را آغاز مینمودند. مواردی مانند فلیپین و اندونزی از نمونه های برجسته چنین سیاستهایی بودند.
یکی از اساسی ترین دلیل این امر، یعنی عدم کاربرد سرکوب حداکثر، نبود یا ضعف نیروهای طبقه کارگر و کمونیستها در کشور و  در واقع خلاء این نیروها بوده است. چنانچه ما به تجارب گذشته دقت کنیم، میبینیم که هرگاه طبقه کارگر و نیروهای طرفدار آن در جنبش انقلابی دارای نیرو و قدرت بوده اند، سرکوب به شدیدترین اشکال خود درآمده است. دو کشور شیلی و اندونزی شاخص ترین نمونه های سرکوب های خونین انقلاب و نیروهای انقلابی بوسیله کودتا هستند.(4)
3- عقب نشینی تاکتیکی
سومین  شکل برخورد امپریالیستها با جنبشهای انقلابی در این مناطق، عقب نشینی تاکتیکی میباشد. این شکل، در مقابل دو شکل تجاوز نظامی مستقیم در لیبی  و نیز سرکوب خونین در کشورهای بحرین و یمن و سوریه، در دو کشور تونس و مصر بنحو بارزی به چشم میخورد.(5) این دو کشور بر خلاف چهار کشوری که در بالا از آنها یاد کردیم، تحت سلطه خود امپریالیسم آمریکا و غرب بوده  و مزدوران خود آمریکا و سگهای زنجیری ای نظیر بن علی و حسنی مبارک بر آنها حاکم بوده اند. بدینسان، در حالیکه در افغانستان، عراق، لیبی( و به شکلی نیز سوریه)ارتش آمریکا و متحدین اروپایی اش نقش مضحک «ارتش آزادیبخش» ملتها و رها کننده آنها از تسلط دیکتاتورها و «بر قرارکنندگان دموکراسی» و «آورندگان تجدد» را بخود میگرفتند، اینجا دلیلی برای تجاوز نظامی و نقش رهبر جنبش خلق را بازی کردن، نبود. برعکس، اینجا باید همه چیز تا حد امکان دیپلماتیک و با سیاست بازی های امپریالیستی پیش میرفت. پس امپریالیستها دست به عقب نشینی زدند. نوکران دست به سینه ای همچون بن علی و حسنی مبارک را زیر فشار جنبش مردم - و نه چندان دیر- برداشتند و تلاش کردند که نخست عناصر دیگری از حکومت را بر سر کار بیاورند و چون فشار جنبش و انقلاب زیاد بود این امر را نتوانستند ادامه دهند و لذا با عقب نشینی، پشت عناصری از جریانهای ارتجاعی و متحجر، خواه در تونس و خواه بویژه در مصر، پنهان شدند. احزاب النهضه و اخوان المسلمین نیروهایی ارتجاعی بودند که به مدد امپریالیستها و دیگر نوکران بومی  سکاندار حکومت های تونس و مصر شد.  
حفظ ارتش و نیروهای انتظامی
نکته ای که لازم است بروی آن تاکید شود، تلاش برای حصار کشیدن، ظاهرا به کنار بردن و محفوظ و دست نخورده نگه داشتن ارتش ارتجاعی در این عقب نشینی های تاکتیکی است. این امر در انقلابات اخیر بشدت بچشم میخورد.  آنچه میبینیم از یک سو استفاده از بخشی از نیروهای نظامی در رویایی با گردهمایی ها و تظاهراتهای خلق است و از سوی دیگر کنار نگاه داشتن  و در سایه قرار دادن بخش دیگر آن. گرچه بخش مورد استفاده و مداخه گر نیز یا در زیر رهبری همان بخش در سایه عمل میکند و یا بخشی دیگر از کل دستگاه سرکوب میباشد. اما ارتش تا آنجا که بتوان انقلاب را به وسیله بخشی از آن، یعنی پلیس و نیروهای انتظامی سرکوب کرد، دخالت داده نمیشود و تلاش میشود از یک سو وجهه «ملی» و یا «تقدس» آن  که باصطلاح حافظ ملت و مرزهای کشور در مقابل تعرض نیروهای خارجی است، حفظ شود و از سوی دیگر، با دور نگه داشتن سربازان از تحولات جاری، همپیوستگی و نظم  در آن حفظ شود تا در شرایطی که مداخله بوسیله آن الزامی میگردد، بتوان از آن بصورت متحد و یکپارچه استفاده کرد.(6)
کودتا
کودتا شکلی از سرکوب داخلی است که نقطه عزیمت آن گاه مقابله ای واقعی  با دولت برگزیده مردم است و گاه برعکس مقابله و بر کنار کردن دولتی  که از خودشان بر سر کار است. اما هدف اصلی آن در هر دو حال یکی و آن هم سرکوب جنبش و انقلاب است.  عموما درهنگام کودتا، شکل فشرده سرکوب اعمال شده است و گاه آن سرکوبی که  طی یکسال و یا شاید در طور چند سال میبایست صورت میگرفته و با توجه به شرایط و عوامل مختلف  داخلی و خارجی انجام نشده، منتقل به زمان کودتا شده و با کودتا صورت عملی به خود گرفته است. کودتا علیه حکومت ملی مصدق در ایران، سالوادور آلنده در شیلی و سوکارنو دراندونزی از مشهورترین کودتاهای امپریالیستی میباشند.
 کودتای ارتش ارتجاع در مصر
در مصر، اینک نوع جدیدی از کودتا بوقوع پیوسته. کودتایی ظاهرا با خواست مردم برای دخالت نظامیان در برکناری دولت مرسی.  شخصی و جریانی که ظاهر برگزیده مردم، اما  در واقع برگزیده خود امپریالیسم و ارتجاع بوده است. چنین برگزیدنی در یکی از اشکال عقب نشینی های تاکتیکی امپریالیستی صورت گرفت. اما پس از اوج گرفتن دوباره انقلاب علیه دولت متحجر و مرتجع مرسی، ارتش امپریالیسم و ارتجاع کودتا کرد و این بار علیه مرسی و ظاهرا در دفاع و پشتیبانی از مبارزه مردم
 این شکلی دیگر از وارونه شدن قضایا و نقش ها، در شرایط فقدان یک نیروی متمرکز انقلابی بر جنبش  طبقات مختلف مردم است. اکنون مرسی و اخوان المسلمین دیگر آن نیرویی نیستند که امپریالیستها بخواهند با واسطه آنها خلق را سرکوب کنند، بلکه خود درست به این دلیل که جنبش خلق باید سرکوب گردد، سرکوب میشوند. بعبارت دیگر در گذشته قرار بود که  امپریالیستها جنبش خلق را با واسطه مرسی و اخوان المسلمین سرکوب کنند، اما اکنون با واسطه سرکوب خود اخوان المسلمین، آنها میخواهند جنبش خلق مصر را سرکوب کنند.
بطور کلی، تضاد طبقه کارگر و خلق با دارودسته ارتجاعی مرسی، با پشتیبانی از مداخله و کودتای ارتش، که هدف اصلی و دراز مدت آن نه مرسی و اخوان المسلمین، که همانا سرکوب خود جنبش خلق و انقلاب است، نمیتوانست به پیش برده شود، بلکه با یک صف بندی درست  و تشخیص تضاد عمده و غیر عمده میتوانست به پیش برده شود. طبقه کارگر و زحمتکشان نه می باید خواست دخالت ارتش را میداشتند و نه اینکه از آن پشتیبانی میکردند. تا زمانی که مرسی سر کار بود، تضاد عمده طبقه کارگر و زحمتکشان مصر، کماکان با ارتجاع داخلی و امپریالیسم بود که اینک با حمایت آنها از مرسی  و اخوان المسلمین در جدال خلق با مرسی  و حکومت وی متجلی میگشت. اما با کودتای ارتش، یک توازی و تداخل، میان سرکوب اخوان المسلمین و سرکوب انقلاب ایجاد  گشت  که طبقه کارگر و انقلابیون مصر باید نسبت به آن هشیار بوده و تاکتیک درستی در مواحهه با آن اتخاذ میکردند. تاکتیکی که اجازه  نمیداد و ندهد، که ارتش به بهانه سرکوب اخوان المسلمین، انقلاب را خفه کند. آنها بی تردید باید علیه  کودتا و سرکوب خونین هواداران اخوان المسلمین موضع میگرفتند. جهت عمده مبارزه باید علیه کودتا گران میبود و جهت غیر عمده مبارزه علیه رهبری اخوان المسلمین. در این خصوص، تلاش برای  فاصله انداختن بین رهبری و پایه ها و جذب پایه های اخوان المسلمین،  باید اساس و مبنای تاکتیک  طبقه کارگر را در قبال اخوان المسلمین تشکیل میداد. حل تضاد میان طبقات مختلف مردم مصر و اخوان المسلمین نمیتوانست از طریق کودتای ارتش صورت گیرد و صورت نیز نخواهد گرفت. زیرا اینها اکنون سرکوب میکنند و فردا که انقلاب خفه شد، همین نیروهای متحجر و ارتجاعی را تقویت.
4- نفوذ در جنبش خلق و پاشیدن آن از درون
 نفوذ در جنبش مردم و تقویت راست ترین  جناح ها و یا نیروهای متحجر، همواره یکی از مهمترین اشکال مبارزه امپریالیستها با انقلابات و جنبش خلق ها بوده است. خواه در زمان تجاوز نظامی و یا سرکوب داخلی و خواه در زمان عقب نشینی تاکتیکی، امپریالیستها به اشکال مختلف برای به سازش کشاندن انقلاب فعالیت میکنند. آنها، عموما راست ترین نیروهای بورژوایی و خرده بورژوایی مخالف را بسوی معامله با خود ترغیب کرده و تلاش میکنند آنها را  برای در انزوا قرار دادن نیروهای دموکرات و چپ  مورد استفاده قرار دهند. با به اجراء  گذاشتن سیاست تقویت جریانهای راست بورژوازی ملی و یا متحجرین بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی سنتی درون جنبش، امپریالیستها تلاش میکنند از رادیکال شدن هر چه بیشتر جلوگیری کنند و مانع گرایش یافتن آن بسوی جریانهای دموکراتیک خرده بورژوایی و کمونیستی طبقه کارگر شوند. یکی از این راهها نشان دادن «شیرینی» یا به گفته ی مائو «گلوله های شکر آلود» است.
البته امپریالیستها تلاش میکنند درون تمامی احزابی که رهبران جنبش انقلابی و دموکراتیک هستند- راست و چپ- نفوذ کنند و عناصری در آنها داشته باشند، اما نشان دادن تکه ای « شیرینی» از پست و مقام های سیاسی و یا موقعیت های اقتصادی  ممکن است دهان آنها را آب بیاندازد و به شکاف درونی چنین جریانهایی، و یا بین چنین جریانها و گروه های دیگر جنبش منجر گردد. دادن پست نخست وزیری به بختیار در دوران انقلاب ایران، برای پیشگیری از رادیکال شدن هرچه بیشتر انقلاب ایران و البته پس از آنکه تمامی تلاشهای آنها در سرکوب جنبش بی اثر شده بود، یکی از نمونه های برجسته چنین عقب نشینی ها و تلاش برای نفوذ و شکاف انداختن درون جنبش در کشور ما بوده است. در اینجا تکیه به تمایلات راست ترین بخش های بورژوازی ملی یکی از مهمترین تاکتیک های امپریالیستها و درست زمانی است که عمده تلاشهایشان در سرکوب خلق بی اثر گشته است.
دیگر شکل نفوذ امپریالیستها تکیه به و تقویت جریانهای متحجر و ارتجاعی است.  در تجربه انقلاب ایران(که همچنانکه گفتیم اتکا عمده این نوشته به آن است) زمانی که امپریالیستها به مدد نیروهای ارتجاعی وابسته به خود نتوانستند جنبش خلق و انقلاب ایران را سرکوب کنند به سازش با خمینی و جریانهایی که زیر پرچم او گرد آمده بودند، دست زدند. این امر در درجه اول، نه بدلیل مقابله با مثلا شوروی و باصطلاح کمربند سبز بدورآن، بلکه مبارزه با جریان های دموکراتیک انقلابی خرده بورژوایی و طبقه کارگر ایران صورت میگرفت که در صورت تعمیق انقلاب میتوانستند رشد کنند.(7)
5- وارونه شدن نقش ها و ایفای نقش«دمکراسی خواهی» بوسیله امپریالیستها
شرایط کنونی تاریخی در منطقه خاورمیانه و شمال افریقا و وجود دو مولفه، یکی کشورهایی که در گذشته وابسته به بلوک شوروی بودند(همچون عراق، لیبی، سوریه)  و نوکران امپریالیسم شوروی بر آنها تسلط داشتند و دیگری تقریبا جنبه مسلط یافتن متحجرترین نیروهای مذهبی بر برخی مبارزات و جنبش ها در این منطقه( طالبان در افغانستان، حزب الهی ها در ایران و لبنان، اخوان المسلمین درمصر و گروههای اسلامی در الجزایر...)  یک امکان تاریخی خاصی برای امپریالیسم غرب  و در راس آنها آمریکا ایجاد کرده است.  این امکان تاریخی خاص، بازی کردن نقش یک «دمکراسی خواه» برای برخی کشورهای تحت سلطه و مردم این کشورها است. اینک، به یاری این اوضاع خاص تاریخی، امپریالیسم غرب که همواره در طول تاریخ استعمار و امپریالیسم، به متحجرترین، مستبد ترین و هارترین و درنده ترین نیروهای داخلی کشورها تکیه میکرد تا مردم و انقلاب را سرکوب کند و مستبدترین رژیم ها را در کشورهای تحت سلطه بر سر کار میگماشت و یا از آنها پشتیبانی میکرد، میتواند نقاب «دمکراسی» خواهی بر چهره زده و به یاری «ارتش آزادیبخش ایالات متحده آمریکا و اروپا»، نقش پشتیبان مردم این کشورها، که همه در زیر استبداد سیاسی بسر میبرند، را بازی کند. این چنین است نقشی که آمریکا و متحدین اروپایی اش در افغانستان، عراق، لیبی و سوریه بازی کرده و میکنند. یکجا علیه حکومتهایی  مستبدی که روزگاری وابسته به شوروی امپریالیستی بودند(صدام در عراق، معمر قذافی در لیبی، بشار اسد در سوریه) و یکجا علیه جریانهای متحجری( همچون طالبان در افغانستان، اخوان المسلمین در مصر و...) که بویی از تمدن نبرده اند. و چه ژست ها که امپریالیستها در این خصوص نمیگیرند!
چنین ظاهرا برعکس شدن نقش ها، که جلوه ای از تضاد در تاریخ یا  بهتر بگوییم «بازی»  تضاد و دیالکتیک در تاریخ است، آنجا جالب و همچنین مضحک میشود که از یکسو در تمامی طول سالهای پس از فروپاشی شوروی، تمامی این کشورها دست به روابط گسترده با غرب زدند و در واقع هنوز از زیر سلطه یکی درنیامده، کمابیش( و حداقل از جهات مهمی) به زیر سلطه دیگری رفتند و از سوی دیگر بیشتر این جریانهای متحجر و عقب مانده(همچون طالبان، اخوان المسلمین، حزب النهضه در تونس و نیز جمهوری اسلامی در ایران) خود یا اساسا بوسیله امپریالیستها خلق شدند و یا همواره از جانب آن مورد پشتیبانی قرار میگرفتند، و یا حداقل آنگونه مورد تهاجم آنها واقع نمیشدند.
اما تاریخ جدی است و بی جهت با کسی یا نیرویی بازی یا شوخی نمیکند. در حقیقت، دادن چنین نقشی به امپریالیستها، درست بدان دلیل صورت میگیرد تا با شدت یافتن تضاد میان ظاهر دروغین «دمکراسی خواهی» امپریالیستی در یک منطقه، و استبداد جویی و مرتجع پرستی آنها در منطقه ای دیگر (گاه حتی در یک کشور و در زمانی اندک مورد مصر و رفتار امپریالیستها در قبال اخوان المسلمین) که به  دست  نوکران و سر سپردگانشان است، شکافی هر چه بزرگتر و عدم تعادلی هر چه بیشتر و نیز بوجه هر چه بارزتری، در گفتار و رفتار امپریالیستها نمایان شود. و اینها خود را بوسیله خود، به رسواترین شکل عیان کنند. در چنین نقشی، گر چه ممکن است که دیرگاهی بخشی از مردم را بفریبد و یا مجبور باشند تا از روی ناچاری  و به اجبار آن را باور کنند، اما، امپریالیستهای ترسناک، از هول حلیم در دیگ میافتند و بسی مضحک میشوند. باری، زمانی که حرکات متضاد به یکدیگر نزدیک شوند و عدم تعادل به اوج خود برسد، تغییرات نزدیک است!
 سوی دیگر این مضحکه، نشانگر فساد، تباهی و گندیدگی هر چه بیشتر امپریالیسم است. زمانی دمکراسی خواهی بورژوازی، واقعا دمکراسی خواهی بورژوایی بود. یعنی بورژوازی تحت ستم، در مقابل سلطه ارتجاع قرون وسطایی و فئودالی از دمکراسی بورژوایی و حکومت دمکراتیک بورژوایی سخن میگفت و در راه آن مبارزه میکرد. اما اکنون، گویا تاریخ  یک بار دیگر، دست به تکرار وقایع گذشته زده و  یک سو  بورژوازی «متمدن» را گذاشته و سوی دیگر متحجرین دوران فئودالی. اما چنانچه بپذیریم که متحجرین آنجا که قدرت سیاسی بدست آوردند، در خیلی از جوانب و آنجا که قدرت سیاسی در دستشان نیست، حداقل از جهت تفکر متحجرشان، با آن دم دستگاه فئودالی و تفکرات آن طبقات مرتجع،  قابل قیاس باشند، اما این بورژوازی نه آن بورژوازی تحت ستم و فشار و انقلابی، بل خود بورژوازی امپریالیستی حاکم و ستمکار و متجاوز است. این بورژوازی ای است  گندیده و متعفن. این بورژوازی،  تنها کاریکاتوری از آن بورژازی انقلابی است.  متمدن بودن و دمکراسی خواهی  این بورژوازی تماما دروغین است و در مقابل متحجرترین نیروها نیز چندان نشان بدرد بخوری از آن نمایان نمیگردد. دفاع این بورژوازی گاه تنها در حد دمکراسی های اجتماعی است که مورد عربستان سعودی و دفاع  همواره و همیشگی امپریالیستها از حکام متحجر و مرتجع آن، حتی خلاف آن را نیز گواهی میدهد. بر این تن این بورژوازی  تنها پوسته ای از گذشته بجای مانده است.
 6- تقویت جریانهای وابسته به خود بویژه جریان ترتسکیستی
 با نگاهی به وضعیت جنبش چپ، دو جریان انحرافی و وابسته به امپریالیسم در آن مشاهده میشود: یکی جریانهایی راست که در گذشته عموما وابسته به رویزیونیسم و سوسیال امپریالیسم  شوروی بودند و دیگری جریانهای ترتسکیستی که وابسته به بلوک امپریالیستی غرب و امپریالیسم آمریکا بوده و هستند.
با فروپاشی سوسیال امپریالیسم شوروی، رویزیونیسم وابسته به این کشور نقطه اتکا و پشتیبان خود را از دست داد و این نیرو شکل یک نیروی شبه سوسیالی دمکرات عجالتا، بدون پشتیبان خارجی را بخود گرفت( گرچه در ایران، اکثریتی ها و برخی دیگر از این نیروها بدشان نمیآید که آنها هم به سمت امپریالیسم غرب و آمریکا بروند). در ایران، طیفی از این نیروها،از توده ای های قدیمی و جدید گرفته تا اکثریت (و اخیرا اقلیت) و تا راه کارگر وجود دارند که همه در نفی اصول و مبانی تئوریک مارکسیسم کمابیش هم عقیده هستند و تفاوت زیادی در مورد این مسئله ندارند.  بیشتر این نیروها، در مبارزات طبقاتی جاری، بدرجات مختلف مداح، مجیزگو و دنباله رو جریانهای راست های بورکرات- کمپرادور نظیر رفسنجانی و کارگزاران و یا جریانهای اصلاح طلب و سبزها به رهبری کسانی همچون خاتمی، موسوی و کروبی هستند.
اما در مورد ترتسکیستها: این جریان همانطور که ما در مقالات مختلف درمورد آن صحبت کرده ایم، در اساس نقش مدافعین و مزدوران ارتجاع وابسته به امپریالیسم و کلا امپریالیسم غرب و در راسشان آمریکا را به عهده دارند. بنیان نظری این جریان در نفی انقلاب دمکراتیک به عنوان مرحله اول انقلاب کمونیستی در کشورهای تحت سلطه و به اصطلاح، اعتقاد دروغین - و نه حتی واقعی- به انقلاب تک مرحله ای سوسیالیستی، و از سوی دیگر نفی وجود پدیده ای به نام امپریالیسم است. در عین حال این جریانات که همچون رویزیونیستها، عمیقا ضد مبانی تئوریک مارکسیسم بوده و اساسا راست راستند،  عموما ( ونه همیشه) خود را در زیر لایه ای ضخیم از جملات پر آب و تاب «چپ نما» و تاکتیک های شبه«چپ» علیه تمامی جریانات خرده بورژوایی و بورژوازی ملی پنهان میکنند، تا ماهیت واقعی آنها آشکار نشود.
در کشور ما، در آغاز تشکیل حزب کمونیست، مبارزه دو خط، یعنی جریانی که به انقلاب دو مرحله ای دموکراتیک و سوسیالیستی معتقد بود و جریانی که مرحله انقلاب دموکراتیک را نفی میکرد و اعتقاد به انقلاب تک مرحله سوسیالیستی داشت، موجود بود. اما پیروان انقلاب سوسیالیستی در آن دوره ها را باید بیانگر و بازتاب نظرات اقشاری از خرده بورژوازی انقلابی ایران دانست. این افراد و جریانها  نه تنها وابسته به امپریالیسم نبودند، بلکه علیه امپریالیسم مبارزه هم میکردند.
اما در گذر زمان و تاریخ، از دل این افراد و تشکلها، جریان های دیگری پدیدآمدند که خود را به جبهه ترتسکی مربوط دانسته و در نبرد درونی حزب بلشویک، و درمبارزه خط انقلابی استالین و دیگر بلشویکها با خط ضد انقلابی ترتسکی و بوخارین، جانب خط ضد انقلابی ترتسکی را گرفتند. این خط، در دوران 20 تا 32 امکان بروز و توان چندانی برای جمع آوری نیرو نداشت. اما در دوره های بعدی و بویژه پس از کودتای خروشچف و تبدیل حزب کمونیست شوروی به یک حزب رویزیونیست، و نیز به مرور با تبدیل کشور شوروی به سوسیال امپریالیسم شوروی، امکان بروز بیشتری یافت.
در واقع، پس از ادعاهای فریبکارانه خروشچف علیه استالین و مبارزه ای که علیه استالین به راه انداخت تا رویزونیسم خود را قالب کند، بسیاری از جریانهای انقلابی و مترقی که  در جبهه بین المللی  در کنار شوروری استالینی بودند و با امپریالیسم غرب مبارزه میکردند، با سقوط به دامن رویزیونیسم، تبدیل به جریانهایی ضد مارکسیسم و در این راستا ضد استالین شدند. روی دیگر این سکه یعنی رویزیونیسم خروشچفی، جریان ترتسکیستی بود که چون اوضاع را مناسب دید، بشکل علنی تری در کنار امپریالیستها، که اوضاع را برای حمله به استالین و نظام سوسیالیستی مساعد میدیدند، ایستاد.
 از اینجا دیگر، دو جریان در جنبش بین المللی، در تقابل با مارکسیسم - لنینسم - مائوئیسم قرار گرفتند: خط راست رویزیونیستی خروشچفی و خط راست ایضا رویزیونیستی ترتسکیستی که البته علی الظاهر ضد خط خروشچف بود، اما در نفی اساس تئوریک و اصول مارکسیسم با آن هم عقیده بوده و بحثی و جدلی در این خصوص  با آن نداشت. تنها تفاوت این دو جریان در شکل بروز بود. یعنی بر خلاف  رویزیونیسم خروشچفی که در شکلی راست عرضه میشد، خط ترتسکیستی، به شکل «چپ» (8)عرضه میگشت.
در ایران، این جریان به موازات جریانهای راست رویزیونیستی، بیشتر در خارج از کشور و به شکل محافلی کوچک که باصطلاح پیرو انترناسیونال چهارم ترتسکی بودند و در قالب احزاب دروغین نظیر حزب بابک زهرایی وجود داشت و در داخل،  نیز به شکل محافلی که بیشتر کار تئوریک میکردند. یکی از ماهنامه هایی که محل تشکل این محافل بود، ماهنامه «جهان نو» بود که در قبل از انقلاب انتشار مییافت.(9)
 نکته ی مهمی که باید در نظر داشت این است که عدم نفوذ جریانهای ترتسکیستی در کشورهایی همچون ایران در پیش از انقلاب، بیشتر به این دلیل بود که لبه تیز مبارزه مردم ایران علیه امپریالیسم غرب به سرکردگی آمریکا بود و این تضاد به این جریانات اجازه تبلیغ علنی و رشد نمی داد. در نتیجه، عموما، نقطه عزیمت و خطی که تلاش میکردند پیرامون آن خود را رشد دهند، همانا خط مبارزه  با نظرات استالین بوده و تمامی تبلیغات ضد مبانی تئوریکی مارکسیستی آنها، در پس و پشت چنین خطی پنهان میشد.
 اما عوامل و شرایطی چند به رشد بعدی جریانهای ترتسکیستی در ایران کمک کرد. اینها عبارت بودند از:
برخی تغییرات در ساختار اقتصادی ایران پس از سالهای 42، که زمینه ی تئوریک برخی نتیجه گیری های نادرست در مورد تضاد جامعه ایران و یک مرحله ای شدن انقلاب را فراهم کرد.
 وضعیت داخلی مبارزه طبقاتی و نقش ضد انقلابی بورژوازی ملی در دوره پس از انقلاب 57 ( دولت بازرگان و نقش ضد انقلابی ای  که در تهاجم به خواستهای طبقه کارگر و زحمتکشان به عهده گرفت) و نیز بویژه نقش ضد انقلابی بنی صدر در کردستان، که زمینه تئوریک برخی نظرات سیاسی ملزم به آن مباحث اقتصادی را فراهم نمود.
بی آبرویی احزابی نظیر حزب توده و جریان هایی که به رویزیونیسم نوع توده ای گرویدند، نظیر سازمان اکثریت.
جریانی که زیر لوای مائو به تبلیغ تز ارتجاعی تنگ سیائو پینگی «سه جهان» پرداخت.
 اینها مهمترین عوامل  و شرایطی بودند که موجب آن گردیدند که شرایط داخلی به نفع جریانهای ترتسکیسی آماده گردد. گرچه حتی در این زمان نیز و با وجود همسویی مجموع شرایط، این جریان به هیچوجه جرئت نداشت تمایلات ترتسکیستی خود را آشکارا بیان کند و همواره نظرات ضد مارکسیستی خود را در قالب باصطلاح «مارکسیسم و لنینسم» و «مارکسیسم انقلابی» و چیزهایی از این قبیل پنهان میکرد.از آن سوی با توجه به تقابل ملت ایران با امپریالیسم آمریکا، امکان اینکه چنین جریانهایی طینت واقعی خود را آشکار کنند، موجود نبود. لذا برخی از آنها نظیر همین حکمت در آغاز، در مقالات خود باصطلاح موضع ضد امپریالیسم آمریکا اتخاذ میکردند.
در پی شکست انقلاب و به همراه آن رشد گرایشات راست، وجود حکومت متحجر و ضد فرهنگ جمهوری اسلامی، فروپاشی امپریالیسم شوروی و سقوط هرچه بیشتر چین به دامان غرب، بدتر شدن وضع رویزیونیستهای طرفدار شوروی و چین و بالاخره تجاوز آشکار آمریکا به افغانستان و عراق، شرایط برای علنی شدن جریان های همسو با آمریکا که اینک نقش نماینده غرب «متمدن» را در مقابل شرق «متحجر» بازی میکرد، بیشتر فراهم شد. بدین ترتیب، از زمانی که جنبش دموکراتیک ملت ایران وارد دوره نوینی شد و بویژه پس از حمله آمریکا به افغانستان و عراق، تمایلات ترتسکیستی شکل  سیاسی علنی تری بخود گرفت. امپریالیسم آمریکا نیز، در حالی که با انقلابات، و از جمله با جنبش دموکراتیک مردم ایران پس از  سالهای 70 مبارزه میکرد، تلاش میکرد که همچنانکه شوروی رویزیونیستی گرایش های طرفدار خود را تقویت میکرد، حال که شوروی سابق فروپاشیده است، جریان اپوزیسیون «چپ» طرفدار امپریالیسم را، درون جنبش هایی که علیه حکومتها و جریانهای ارتجاعی براه افتاده بود، تقویت کند. از این رو جریانهایی نظیر حزب کمونیست کارگری و حکمتیست ها که تا کنون تمایلات ارتجاعی و امپریالیستی خود را پنهان کرده بودند، به مرور به سلطنت طلبان نزدیکتر شده و شروع به مغازله علنی با آنها کردند و در عین حال به دفاع از تجاوز امپریالیستها به افغانستان و عراق پرداختند. در حقیقت، هیچ تفاوت کیفی بین آغاز و پایان جریان ترتسکیستی حکمتی وجود نداشت. تنها تفاوت کیفی، تبدیل چیزهای پنهان به یک چیزآشکارا بود .(10)
  بهر حال، گرچه امپریالیستها حکومتها مرتجع و وابسته به خود را در اختیار داشته اند، اما همواره تلاش کرده اند که  نیرویی معین در اپوزیسیون و یک «چپ» نیز داشته باشند(در ایران در سالهای 20 تا 32 چنین نقشی را حزب بقایی ایفا میکرد). چنین اپوزیسیونی، بدلیل لبه تیز جنبش ها و انقلابات علیه امپریالیسم غرب و آمریکا، عموما(بجز بخش های کوچکی از آن) امکان بروز تمایلات واقعی خود را بطور آشکار نداشته است. اما پس از شرایط لازم  که در مورد اخیر ذکر آن گذشت، این جریانها با وقاحت و دریدگی هرچه تمامتر، به آشکارا بیان کردن تمایالات خود پرداخته و از امپریالیسم آمریکا  حمایت کردند( در مورد جریان ترتسکیستی حکمت و شرکا، تلاش در تغییر چهره  اسرائیل برای جنبش چپ و مردم ایران نیز به آن اضافه گردید).
بنابراین، یکی دیگر از اشکال مبارزه امپریالیسم آمریکا و غرب با جنبشها وانقلابات ، نفوذ در جنبش چپ به اشکال مختلف، تشکیل و تقویت جریانهای وابسته به خود، کمک ها مالی و معنوی، ایجاد امکانات فراوان برای تبلیغ و ترویج ایده هاشان و در نتیجه به کجراه بردن جنبش های انقلابی بوده و هست.
اگر بخواهیم خلاصه ای از حرکت دو جریان رویزیونیستی خروشچفی و ترتسکیستی را در جنبش چپ ایران ترسیم کنیم باید بگوییم از سالهای 42 به بعد تا پیش از انقلاب و تا حدودی چند سال اولیه انقلاب، جهت مسلط رویزیونیسم خروشچفی است که دنباله رو امپریالیسم روس است. و پس از سالهای 60 بنا بدلایلی که اعم آنها ذکر شد چرخشی پدید میآید و جریان ترتسکیستی حکمتی جریان عمده انحرافی میشود. جریانی که دنباله رو و مجیز گوی امپریالیسم آمریکا است.
نتیجتا، در ایران نیز که لبه تیز مبارزات خلق علیه امپریالیسم آمریکا و متحدان اروپاییش است، گرچه هرگز نباید از رویزونیسم نوع خروشچفی غافل شد، اما عجالتا، باید لبه تیز حمله ما علیه ترتسکیسم، که یکی از اشکال نفوذ امپریالیسم در جنبش خلق و به کجراه بردن آن است، باشد.
                                                                                         ادامه دارد.
                                                                                   
                                                                                    هرمز دامان
                                                                                     مرداد 92   
یادداشتها
1-    البته این بدین معنی نیست که چنانچه نیروهای طبقه کارگر نقش اصلی و رهبری کننده را در مبارزات ایفا کنند امپریالیستها دست به تجاوز نخواهند زد. برعکس اینان، همچنانکه تجارب گذشته نشان میدهد دست به تجاوزات بیشتری خواهند زد و نبردها و جنگهای گسترده تر و شدیدتری بوقوع خواهد پیوست. نکته این است که در موارد رویداده، امپریالیستها با یک جنبش متحد که بطور یکپارچه مقابل آنها بایستد و دست به ایستادگی و مقاومت زند، روبرو نبودند، اما در مواردی مانند چین، ویتنام، لائوس، کامبوج و کشورهای افریقایی، آنان با جنبشی یکپارچه روبرو بودند و ضربات سهمگینی خوردند. آن چنانکه با حالتی بس نزار از این کشورها بیرون رفتند.
2-     در مورد انتخاب این دو کشور، دلایل اصلی همانها است که ما اشاره کردیم. اما بدیهی است که مسائل دیگری در انتخاب این دو کشور دخالت داشته اند که در بحث کنونی ما حائز اهمیت نیستند. مسائلی از قبیل ضعیف بودن ارتش در هر دو کشور یکی بواسطه جنگ با ایران و اشغال کویت و دیگری بواسطه نبردهای داخلی طولانی، فاقد یک ارتش قوی بودن طالبان، وجود مراکز القاعده در این کشورها، وجود گروههای مختلف سیاسی و مذهبی درگیر در عراق و افغانستان، هم مرز بودن این دو کشور با ایران، مسئله کردستان ترکیه و ایران و...
3-    عربستان سعودی کشوری است که  کشورهای پیرامونش نقش مرزهای غیر مستقیم آن را بازی میکنند و او خود را موظف و مجبور میبیند که به مداخله در این کشورها دست زند تا از یک طرف پیرامون خود را امن نماید و ازسوی دیگر از هر گونه امکانی ولو کوچک که موجب برانگیختن خلق عربستان سعودی شود(خلقی که طی چند دهه اخیر بواسطه شدید شدن تضادهای درونی هر لحظه آماده است  تونس و یا مصر دیگری شود) پیشگیری نماید.
4-    استفاده همه جانبه و بیشتری از ارتش در سرکوب انقلاب را- علاوه  بر سال 57-56-  باید در سالهای پس از آن دید. زمانی که ارتش به کردستان یورش میبرد و یا در خرمشهر تیمسار مدنی کشتار میکند و یا در گنبد و این بار سپاه پاسداران  به یورش دست میزند. اینها اشکال تقریبا تمام عیارتری از استفاده از نیروهای نظامی در سرکوب انقلاب هستند. یعنی زمانی که نیروهای طبقه کارگر، زحمتکشان و کشاورزان بطور گسترده تری در میدان مبارزه طبقاتی حضور دارند و برای حقوق منافع خود مبارزه میکنند.
5-    در حال حاضر، ما توجه عمده خود را معطوف این منطقه کرده ایم و لابلای این بحث، نیمه نگاهی به شکلهای مبارزه امپریالیسم و ارتجاع با جنبش خلق در امریکای لاتین و آفریقا میندازیم. علت این است که در مرحله کنونی، مبارزه در این منطقه گره خورده و اشکال مبارزه توده های عظیم خلق، در درجه عالی تر و بالاتری قرار دارد. همچنین است شیوه های برخورد امپریالیسم به انقلابات در این منطقه. بی تردید لازم است که در مورد شیوه های برخورد امپریالیسم آمریکا با جنبش طبقه کارگر و خلقها در کشورهای آمریکای لاتین و نیز برخی دیگر از کشورهای افریقایی نیز صحبت شود، تا بحث شکلی  همه جانبه تر و کاملتر بیابد. موارد افریقای جنوبی، کنگو، سودان، سومالی و الجزایر در افریقا حائز اهمیت هستند. همچنین است بیشتر کشورهای آمریکای لاتین و مرکزی یا ملک طلق آمریکای جهانخوار که گویا باید پس از یک دوره طولانی دیکتاتوری های عریان نظامی اینک قرار است دمکراسی های دست ساز امپریالیسم را تجربه کند.
6-      مثلا در ایران سوای نیروهای انتظامی، اوباش حزب الهی و نیز لباس شخصیها نقش مهمی در بافت نیروهای  سرکوبگر ایفا میکنند. در اینکه این نیروها نقش بخشی از نیروهای در سایه ی سپاه پاسداران را بازی میکنند و بیشتر آنها پاسدار یا بسیجی هستند، شکی وجود ندارد. ضمنا، اینکه رژیم مایل نیست سپاه با نام خود وارد این سرکوب ها شود، به دلایل گوناگونی بازمیگردد که اکنون مورد بحث ما نیست. و نیز در شرایط کنونی، میان دو نیروی قهر و سرکوب ارتجاع  یعنی ارتش جمهوری اسلامی و  و سپاه پاسداران، به دلیل تفاوتهایشان و بویژه بواسطه جنبه ی ایدئولوژیک- مذهبی داشتن سپاه، تضاد هایی وجود دارد که لازم است جداگانه درباره آن صحبت شود. نکته این است که دخالت دادن ارتش در سرکوب انقلابات امری متضاد است. از یک سو ارتش دستگاه  قهریه ی ارتجاع است و ارتجاع  چاره ای ندارد جز آنکه برای سرکوب انقلاب، آن را مورد استفاده قرار دهد و از سوی دیگر چنانچه  دامنه انقلاب گسترش یابد و عمق پذیرد، ارتش دچار تلاشی شده  و بخشهایی از آن به مردم ملحق میشوند. تجربه انقلاب ایران از این لحاظ  درسهایی در برداشت. ارتش که نقش اصلی سرکوب خلق به وی سپرده شد، در نبرد فرسایشی با انقلاب دچار ضربات سنگینی گردید و سربازان و درجه داران جزء، در طول انقلاب، در شرایط تاثیر پذیرفتن از مردم و انقلاب قرار گرفتند و به مرور بر متمردان افزوده گشت و اینها به از هم پاشیدن حداقل بخشهایی از ارتش منجر گردید.  بطور کلی، سرعت تاثیر گرفتن بخشهایی از ارتش از مردم و انقلاب، زمانی که انقلاب کل کشور را در بر گرفته با زمانی که  ارتش در جنگ هایی که دربخشهایی از کشور وجود دارد، درگیر میشود، تفاوتهایی دارد. از  نظر امپریالیستها، در انقلاباتی که همه کشور را در بر میگیرد، شکل دخالت ارتش باید سریع و کوتاه مدت بوده و بسرعت نتیجه ببخشد. اینها تضادهایی است که در استفاده از ارتش وجود دارد. نیرویی که سرکوبگر مردم و انقلاب است، اما در بدنه و رده پایین آن نیروهای زحمتکشان( فرزندان کارگران و کشاورزان) حضور دارند.
7-    بی گمان در میان افراد و یا جریانهایی متحجر و ارتجاعی ای که  پیرامون خمینی گرد آمده بودند عناصر و جریانهای مزدور آمریکایی همچون آیت وجود داشت، اما اینکه ما همه آنها را آمریکایی بدانیم و خمینی را مزدور آمریکا به هیچوجه درست نیست. گرچه مزدور آمریکا نبودن، نه دلیلی است برای متحجر و ارتجاعی نبودن و نه دلیلی برای مترقی بودن. جریان خمینی یک جریان متضاد بود. این جریان در نفس و تمایلات و برنامه حکومتی خود یعنی ولایت فقیه، یک جریان ارتجاعی بود، گرچه  این جریان در دوره هایی معین از یک موضع واپس گرایانه و ارتجاعی، در مقابل ارتجاع امپریالیستی قرار میگرفت.
8-    آن هم البته در کشورهای تحت سلطه و نه حتی در کشورهای امپریالیستی. زیرا در این کشورها ترتسکیسم شکل سیاسی تردیونیونیسم و اکونومیسم است.
9-     گرچه این ماهنامه دارای  مقالات مختلف از افرادی با دیدگاههای مختلف بود، اما مقالات افراد و جریان های ضد استالین  و نیز ترتسکیست های معروفی مانند آیزاک دویچر مقالات اصلی این ماهنامه را تشکیل میداد.
10-                  در این نوشته برخی مطالب در مورد ترتسکیسم در ایران تنها میتواند تیتر وار ذکر شود. تلاش میکنیم که در آینده نزدیک،  مقالات بیشتری در مورد ترتسکیسم و بویژه برخی نظرات نادرست در مورد آن، در وبلاگ قرار دهیم. نگارنده نیز به سهم خود، در مقاله اسطورشناسان اقتصاد ایران در مورد نقطه آغاز این جریان ترتسکیستی، بیشتر صحبت خواهد کرد.