۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (12) پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (12)
پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان



تضاد طبقه کارگر با بورژوازی در کشورهای سرمایه داری
دومین تضاد مهم جهان، تضاد میان طبقه کارگر  و بورژوازی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی است. این تضاد انعکاس تضاد میان نیروهای مولده اجتماعی و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است که خصلت اساسی تولید سرمایه داری (و امپریالیسم به عنوان عالی ترین سطح رشد آن) میباشد. بر همین مبنا، تضاد مزبور، تضاد اساسی جهان است و جهت نو آن یعنی طبقه کارگر، جهت  تشخص دهنده ی آینده ی جهان کنونی و سازنده روابط تولیدی و نظام نوین کمونیستی است که تمامی کشورهای جهان را در بر خواهد گرفت. این تضاد طی صد سال اخیر نسبت به تضاد خلقهای کشورهای تحت سلطه که تضاد فوق را در اشکال ویژه ای در خود منعکس میسازد(1) از حدت کمتری برخوردار بوده است و به همین دلیل در مجموع تضادهای جهان، از لحاظ عمده بودن، اهمیت درجه اول را نداشته است.(2) اما طی سی سال اخیر، خواه  به خود آن بنگریم و بنا به تاریخ ویژه اش درباره آن قضاوت کنیم و خواه آن را نسبت به تضاد خلقهای نیمه مستعمرات و مستعمرات بسنجیم، در مجموع  و پس از یک دوران  که از شدت آن کاسته شده بود، طی دو دهه اخیر بر حدت آن افزوده شده است.(3)  
 تحرک، برآمدهای مهم و گره گاههای این تضاد طی یک صد سال اخیر عبارت بوده اند از:
انقلاب روسیه، انقلاب آلمان، بحران سالهای 1933- 1929 آمریکا، مبارزات طبقه کارگر و مردم اسپانیا علیه سرمایه داری، مبارزات طبقه کارگر در شرق اروپا علیه سرمایه داری و برقراری نظام سوسیالیستی در پس از جنگ جهانی دوم، جنبش مه 1968 در فرانسه، مبارزات طبقه کارگر در کشورهای یونان و پرتغال، اعتصاب معدنچیان انگلستان، مبارزات طبقه کارگر بر علیه نظام های سرمایه داری دولتی در اروپای شرقی، مبارزات سال 2005 گتوهای فرانسه، جنبش ها و شورش ها در پونان، مبارزات جاری در بیشتر کشورهای اروپای غربی و آمریکا.(4)
نیازی نیست که ما به تک تک اشکال تجلی تضاد فوق  و کانون هایی که این تضاد در آنها تحرک بیشتری داشته است، بپردازیم، زیرا اغلب اشکال بروز تجلی این تضاد در این کانون ها به یکدیگر نزدیک بوده و پیش از این نیز به دفعات به آنها پرداخته شده است. ما خود را به بررسی علل شدت گرفتن تضاد در سی سال اخیر، برخی تفاوتها در اشکال بروز جنبشها در اروپای شرقی و غربی و استنتاجهایی که از لحاظ موضوع مقاله کنونی حائز اهمیت است، محدود میکنیم.
نگاهی به علل شدت گرفتن تضاد طبقه کارگر با بورژوازی در کشورهای سرمایه داری
 پیش از ادامه این تحقیق، نگاهی میکنیم به علل شدت گرفتن این تضاد در دوره ی کنونی. این امر به چند نکته اساسی بر میگردد:
بحران اقتصادی 
نخستین نکته بحرانی اقتصادی است که از سال 2007 دامن گیر نظام سرمایه داری امپریالیستی گردید، که البته هنوز هم ادامه دارد. این بحران که بعد از بحران  در شوروی امپریالیستی و بلوک شرق، مهمترین بحران بلوک امپریالیستی در دوران اخیر میباشد، تقریبا بیشتر کشورهای سرمایه داری امپریالیستی غربی را در بر گرفت. این امر مبارزه طبقاتی را شدت بخشید و طبقه کارگر و دیگر اقشار تحت فشار و ستم این کشورها با برگزاری  تظاهرات های متعدد، شورش و درگیری( بویژه یونان و اسپانیا) طلایه های  جنگ داخلی و انقلاب سوسیالیستی آینده را نشان دادند.
   اغلب و بدرستی صحبت از این بوده و هست که بلوک شرق به رهبری امپریالیسم شوروی از لحاظ  وضع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی بدتر از بلوک غرب به رهبری امپریالیسم آمریکا بوده است.(5) چنین امری اما بخودی خود به این معنی نبوده و نیست که وضع اقتصادی کشورهای امپریالیستی غربی در یک وضع کمابیش ثابت و پایدار قرار دارد و به سوی بدتر شدن سوق پیدا نمیکند. بحران های اقتصادی متداوم به مرور موجب افت پیدا کردن و گرایش به تحلیل رفتن توانایی تحرک در این کشورها گردیده است و میگردد. مورد انگلستان نمونه برجسته کشورامپریالیستی است که دچار رکود و گندیدگی طولانی گردیده و موقعیتی را که تقریبا تا پیش از جنگ جهانی دوم داشت، دیگر بهیچوجه ندارد.
 یا در مورد وضع حکومت در این دو دسته کشورهای اروپایی، میبینیم که گرایش بورژوازی کشورهای غربی به ارتجاع  سیاسی دست کمی از دوقلوهای شرقی شان ندارد. سوای کنترل های ریز و درشت جنبه های مختلف زندگی مردم و خفقان جاری در کشورهای امپریالیستی که امکان هر گونه فعالیت آزادنه ی کمونیستی انقلابی را از پیشروان کمونیست سلب کرده است، بحران مذکور، عمق ترس بورژوازی از جنبش طبقه کارگر و گرایش وی به ایجاد اختناق و ارتجاع هر چه بیشتر را با روشنی هرچه بیشتر آشکارکرد.(6)
پیوستگی بیشتر و درهم تنیدگی عمیقتر کشورها و انتقال بحرانها از کشورهای امپریالیستی به کشورهای تحت سلطه و انعکاس آن در کشورهای امپریالیستی
 نکته با اهمیت دیگر، پیوستگی و درهم آمیزی باز هم بیشتر کشورهای جهان از جهات اقتصادی و همچنین سیاسی و فرهنگی(ماهواره ها، اینترنت)است. این امر سبب گردیده که همچنانکه زندگی در مستعمرات به کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی وابسته بود، زندگی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی نیز بیش از پیش به مستعمرات و نیمه مستعمرات وابسته شود. از این رو هر بحران اقتصادی و هر  تکان سیاسی کوچکی در کشورهای اخیر بسرعت در کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی انعکاس می یابد.
 شکل کلی قضایا چنین است.  دو نوع بحران پدید میآید. بحرانی که  تنها بخشی از سیستم دچار آن میگردد و بحرانی که دامن گیر کل سیستم امپریالیستی میشود.  در مورد نخست امپریالیستها عموما تلاش می کنند که بحرانهای قسمی خود را به کشورهای تحت سلطه انتقال دهند، اما دیری نمیپاید که همین بحران ها دوباره به کشورهایی که آن را صادر کرده اند باز میگردد. برای نمونه، بحران مالی در کشورهای جنوب شرقی آسیا و سقوط این کشورها و در راسشان اندونزی درون یک بحران سیاسی و شورش و انقلاب در این کشور بسرعت در کشورهای امپریالیستی انعکاس یافت. در مورد دوم، کار چندانی از امپریالیستها بر نمیآید، جز اینکه برآمدها و مبارزات سیاسی ای را که نتیجه ی بحرانها هستند، سرکوب کنند.  بحرانهای سیاسی و مبارزات کنونی در شمال افریقا، خاورمیانه، برزیل، ترکیه و... نیز بسیاری کشورهای اروپایی مثل فرانسه، اسپانیا، انگلستان و پونان و... به زمره این بحرانها تعلق دارند که کل سیستم را در بر گرفته است.  پیوستگی بین موارد اخیر و بده بستان های جنبش های عمومی توده های کثیر علیه امپریالیسم، در عین حال از پیوستگی مبارزات میان خلقهای مستعمرات و نیمه مستعمرات با طبقه کارگر کشورهای امپریالیستی حکایت میکند.
بحران اقتصادی- سیاسی در بلوک شرق
نکته دیگر بحرانی است که دامن گیر کشورهای بلوک شوروی شد. این بحران از یکسو نتیجه بحران اقتصادی- سیاسی داخلی این کشورها بود و از سوی دیگر از درون مستعمرات و نیمه مستعمرات شوروی و بلوکش به این کشورها انتقال یافت.(7) شرایط مذکور سبب بالا رفتن نرخ تورم و سقوط شدید سطح زندگی در این کشورها گردید و مبارزات طبقاتی ممتدی را بوسیله طبقه کارگر بوجود آورد. هر چند این مبارزات، از بالا و درون همین کشورها( نمونه پروسترویکا و گلاسنوست) و یا بوسیله کشورهای سرمایه داری امپریالیستی غرب کنترل شد، و آنجا که نمیتوانست کنترل شود(نمونه ی لهستان)، نتایج نهایی آن خیلی تفاوتی با وضعیت اول( یعنی کنترل از بالا) نداشت، ولی معهذا نمیتوان تاثیر این مبارزات ( و نیز امتزاج بعدی که با مهاجرت بخشی از کارگران از شرق به غرب روی داد) را بر طبقه کارگر کشورهای اروپای غربی و آمریکا نادیده گرفت.
 باری بحران مزبور و نتایج اقتصادی-  سیاسی آن بر بستر سیستم امپریالیستی به عنوان یک کل ایجاد گردید؛ تجلی شدت گرفتن تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی به عنوان یک کل بود که در بخشی از این کل (بخشهای ضعیفتر سیستم امپریالیستی) بوجهی بارزتر نمود یافت؛ و به نوبه خود این تضاد، یعنی تضاد بین طبقه کارگر و بورژوازی در غرب را تشدید کرد. اینکه این تضاد در اشکال ایدئولوژیک مبارزه علیه سیستمی سرمایه داری و امپریالیستی که خود را سوسیالیسم و کمونیسم مینامید، بروز یافت، تغییری در ماهیت واقعی آن و آن عوامل اقتصادی که از آن برمیخاست، یعنی تضاد میان اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و تجلی ان در مبارزه  طبقاتی میان طبقه کارگر و بورژوازی نمیدهد. پایین تر به این مسئله باز خواهیم گشت.
سیل مهاجرت و فقیر بودن مهاجرین در کشورهای امپریالیستی
از اواسط دهه هشتاد میلادی و بویژه پس از فروپاشی بلوک شرق، سیل مهاجرت از کشورهای تحت سلطه به کشورهای غربی فزونی گرفت. این امر در دهه ی اول 2000 بواسطه جنگهای خلیج و بویژه تهاجم آمریکا به افغانستان و عراق و جنگ در سومالی شدیدتر شد، که البته هنوز هم ادامه دارد. روشن است که علت عمده مهاجرت از کشورهای تحت سلطه به کشورهای ثروتمند غربی، در تفاوت سطح زندگی در غرب و شرق است. زمانی که سطح زندگی و امکانات اقتصادی و فرهنگی در غرب بسیار بالاتر از کشورهای تحت سلطه  میشود، بسیاری از مردم کشورهای تحت سلطه ترجیح میدهند که در جستجوی  کار و امکانات بهتر برای زندگی به این کشورها مهاجرت نمایند. بیشترین مهاجرین نیز از کشورهای چین و هند میباشند که دارای جمعیت بالایی هستند و سطح زندگی اکثریت باتفاق مردم در این دو کشور بسیار پایین( حداقل دستمزد کشورهای امپریالیستی نسبت به این دو کشور، تقریبا ده به یک است) است.
در حال حاضر، در کشورهای اصلی سرمایه داری غربی، کارگران مهاجر بخش مهمی از  طبقه کارگر این کشورها و یا جمعیت ذخیره را تشکیل میدهند. این امر موجب تغییرات چندی در بافت طبقه کارگر این کشورها گردیده است. مهاجرین و بویژه تحتانی ترین لایه های آنها که کارگران روز مزد را تشکیل میدهند، در این کشورها عموما یا از بیشتر حق و حقوق و امکانات محروم هستند و یا حقوق و امکاناتشان برابر با سکنه ی اصلی نیست. بطور کلی در این کشورها، درصد بیکاری آشکار و پنهان و نیز پاره وقت کاران و مجانی کاران داوطلب که عموما شامل همین کارگران مهاجر است، رو به فزونی است. 
مبارزات در یونان و فرانسه
در اولین دهه ی سده بیست و یکم، مبارزه در دو کشور اروپای غربی حائز اهمیت ویژه بود؛ یکی یونان و دیگری فرانسه. مبارزه  در هر دو کشور مزبور جلوه ای از تضاد طبقه کارگر و بورژوازی بود. در کشور یونان مبارزه  به شکل تجلی مستقیما این تضاد  و در اعتراض  طبقه کارگر و روشنفکران بر علیه  فشارهای اقتصادی و سقوط سطح زندگی توده ها بروز یافت، در حالیکه در کشور فرانسه مبارزه بوسیله اقشار تحتانی مهاجرین و بواسطه برخی تبعیضات اجتماعی و علی الظاهر بواسطه  یک سلسلسه اتفاقات جنبی رخ داد. اما در کشور اخیر، بحران  به درجه ای شدت یافت که کشورهایی نظیر آمریکا از بورژوازی این کشور خواستند تا وضعیت فوق العاده اعلام کند.
جنگهای تجاوز کارانه امپریالیستی- تاثیر اقتصادی- سیاسی این جنگها
و بالاخره یکی از مهمترین نکاتی که باعث شدت گرفتن این تضاد گشت، جنگهای دامنه دار امپریالیستی از زمان جنگ نخست خلیج است که با جنگ و تجاوز به افغانستان و عراق ادامه یافت و با مداخله تجاوزکارانه آمریکا و ناتو در لیبی و اینک سوریه تداوم دارد. این جنگها برای پیشبرد یک سلسله مقاصد استراتژیک و گرفتن موقعیت های برتر در اقتصاد و سیاست جهان بوجود آمده و در عین حال وظیفه حل بحرانها و انتقال آنها به بیرون از مرزهای کشورهای امپریالیستی را به عهده دارد. اما از سوی دیگر، خود این جنگها که قرین موفقیت استراتژیک گشتن آنها بسیار مشکل تر از سابق شده است، تبعاتی دارد و بعلت هزینه های سنگین اقتصادی و سیاسی خود به عامل تشدید کننده بحرانهای درونی کشورهای امپریالیستی غربی تبدیل گشته و میشوند. اگر در نظر انگاریم که پس از جنگهای کنونی در منطقه خاورمیانه، موج نوین مبارزات، خواه در خود این منطقه و خواه در کشورهای امپریالیستی بوجود آمد، دامن زده شد، گسترش یافت و اوج گرفت، آنگاه مشکل نخواهد بود که ارتباط  بین این جنگها و اوضاع کنونی در اروپا را بهتر دریابیم.   
بطور کلی، پس از انقلاب اکتبر روسیه تصور میشد که احتمال یک سلسله انقلابات در اروپای غربی(در آن زمان بویژه در آلمان) ناگزیر است. اما روند حوادث، پس از اوج گیری انقلاب در روسیه و تصرف قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر این کشور، چرخشی به طرف تغییر مرکز ثقل انقلابات بطرف کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره کرد و انقلابات چین، ایران و ترکیه تا حدودی طلایه داران این انقلابات نوین در کشورهای تحت سلطه گشتند. اما انتقال مرکز ثقل انقلابات از غرب به شرق، به معنی تعطیل شدن مبارزه در کشورهای سرمایه داری غربی نبوده و نیست و این مبارزه کماکان، اما نه به عنوان مرکز ثقل ادامه یافته و ادامه خواهد یافت.
 حال برای اینکه تصویری روشنتر از وضع تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی ترسیم کنیم، به تفاوتهای بروز این تضاد در اروپای شرقی و اروپای غربی( باضافه آمریکا و ژاپن) میپردازیم.
تفاوت های مبارزات طبقاتی در اروپای شرقی و غربی
فاصله زمانی میان آخرین برآمد سیاسی تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در شوروی و اروپای شرقی- که خود از علائم شدیدتر شدن تضاد کار و سرمایه بود- و کشورهای اروپای غربی چندان زیاد نیست، اما تفاوتها و اختلافاتی چند میان برآمدهای طبقه کارگر در این دو منطقه اروپا وجود دارد که از جهت بررسی ما حائز اهمیت است. 
نخستین شکاف بزرگ  میان مبارزات طبقه کارگر در اروپای غربی و اروپای شرقی، اشکال بروز و شکلهای تحول و تکامل این مبارزات بوده است. در حالیکه در شرایط عادی  در اروپای غربی، این تضاد از طرق اشکال قانونی مبارزه به پیش میرود(8) و نتایج آن عموما و در بهترین حالت منجر به فروش بهتر نیروی کار میگردد، اما در اروپای شرقی بواسطه تسلط احزاب رویزیونیست بر قدرت سیاسی و اختناق موجود، این مبارزات، عموما امکان انتخاب اشکال قانونی مبارزه را نداشت و به سرعت تبدیل به مبارزات سیاسی با حکومت های بورژوازی رویزیونیستی میگردید. مبارزات در چکسلواکی و اتحادیه همبستگی لهستان نمونه هایی از چنین حرکتهایی بود.
دومین اختلاف میان این دو بخش، رهبری مبارزات در شرایط عادی است. در حالیکه در اروپای غربی، مبارزات طبقه کارگر بطور عمده در دست  کارگران بورژوا زده  ای که رهبری اتحادیه های کارگری را به عهده دارند و یا احزاب رویزیونیستی  است که بنا به ادعایشان، رهبری سیاسی این طبقه را در دست دارند و چنین رهبری هایی هرگز اجازه نمیدهند که این مبارزات از حد وحدود معین اکونومیستی فراتر رود، اما در اروپای شرقی رهبری مبارزات، تا آنجا که این مبارزات از پایین صورت میگیرد، عموما خود جوش بوده و  حد وحدود معین اقتصادی و یا قانونی  نداشته و تا آنجا پیش رفته که قدرت سیاسی را هدف قرار داده است. اما آنچه وجه مشترک این مبارزات را علی رغم این تفاوت میسازد، این است که اگر چه طبقه کارگر در اروپای غربی، کسب قدرت سیاسی را هدف خود قرار نداده، اما در اروپای شرقی نیز که این هدف در راستای اهداف طبقه کارگر قرار گرفته، به برقراری همان حکومتهای بورژوایی انجامیده است. 
  سومین اختلاف مهم، نتایج متفاوت مبارزات در اروپای غربی و اروپای شرقی است. در حالیکه مبارزات در اروپای غربی آنجا که هدف کسب قدرت سیاسی بوده، از لحاظ تغییر قدرت سیاسی مطلقا به شکست انجامیده، برعکس مبارزات در اروپای شرقی (از جمله همین مبارزات دو دهه پیش)عموما به پیروزی ( ساقط کردن قدرت سیاسی موجود) منجر گردیده است. حال خواه سرنگونی حکومتهای سرمایه داری در این کشورها و پیروزی طبقه کارگر و تصرف قدرت سیاسی بوسیله این طبقه  پس از جنگ جهانی دوم را در نظر گیریم، و خواه پیروزی جنبش طبقه کارگر در این کشورها برای پایین آوردن حکومتهای رویزیونیستی و سرمایه داری که مزورانه نام نظام سوسیالیستی بر خود نهاده بودند. گرچه پیروزی نخست منجر به برقراری نظام سوسیالیستی و پیروزی دوم منجربه جایگزینی نوعی از نظام سرمایه داری و شکلی از قدرت سیاسی بورژوایی به جای نوع و شکلی دیگر از آن شد.
   امر اخیر، تا حدودی نشاندهنده آنست که پیروزی طبقه کارگر و بر قراری قدرت سیاسی این طبقه در کشورهایی بوده که عموما از ساختار نسبتا عقب مانده تر سرمایه داری  و قدرت سیاسی ضعیف تری- علی رغم شکل ظاهری باصطلاح مستحکم و پایدار آن- برخوردار بوده اند، و شکست وی عموما در کشورهایی  رخ داده که از ساختار پیشرفته تر سرمایه داری و قدرت سیاسی قوی تری- علی رغم شکل کمتر آشکار آن- برخوردار بوده اند و به سبب داشتن مستعمرات امکان آنرا داشته اند که تا اقلیتی از طبقه کارگر را با دادن امکانات  بخرند. گویا قدرت سیاسی قوی تر- گرچه اغلب نامشهودتر- از اقتصاد قوی تر برمیخیزد. 
جدای از این که شکست های طبقه کارگر در کشورهایی صورت گرفته که خود از امپریالیستهای عمده اند(آلمان، آمریکا، انگلستان، فرانسه، ایتالیا)، اما در  کشورهایی همچون اسپانیا و پرتغال و یونان نیز که نه  نسبت به امپریالیستهای عمده، قدرت های اقتصادی به شمارمیآیند و نه از لحاظ وضع اقتصادی، شرایط آنها با اروپای شرقی خیلی تفاوتی داشته است، نیز طبقه کارگر شکست خورده است. در این نوع شکست ها از یکسو و تا حدود زیادی وضع سیاسی و سازمانی خود طبقه کارگر موثر بوده و از سوی دیگر کمک فراوان کشورهای عمده امپریالیستی برای تداوم قدرت بورژوازی حاکم، و از سوی سوم مثلا در مورد اسپانیا در جنگ داخلی، اشتباهات جنبش بین المللی کمونیستی. در دوره اخیر نیز وضع و شرایط  و تکامل مبارزه به حدود آن دوره ی جنگ داخلی نرسید و درعدم تداوم و گسترش و تکامل این جنبش ها بیشتر باید همان دو دلیل اول را موثر دانست.  
 سقوط قدرت های سیاسی در کشورهای اروپایی شرقی
در قرن بیستم، در دو دوره، اروپای شرقی شاهد سقوط قدرت های سیاسی حاکم بوده است. مقایسه ی این دو دوره، یعنی سقوط قدرت های بورژوایی حاکم بعد از جنگ جهانی دوم و سقوط رژیم های رویزیونیستی در دهه های پایانی قرن بیستم، نشانگر نکات زیر است:
در هر دو مورد ما شاهد سقوط نظام سرمایه داری  هستیم؛ یکی سرمایه داری بدون هیچ شیله و پیله ای و در رخت و لباس خودش و دیگری زیر نام حکومت طبقه کارگر و حزب کمونیست و نظام سوسیالیستی و باصطلاح در رخت و لباسی غیر از خود. در هر دو مورد مبارزات بوسیله طبقه کارگر صورت گرفته که جمعیت اصلی مردم این کشورها را تشکیل میدهد. اما در نخستین سقوط این طبقه کارگر است که به قدرت میرسد، در حالیکه در سقوط دوم یعنی فروپاشی نظام های  رویزیونیستی، این بورژوازی است که رنگ عوض میکند و قدرت را دوباره و به اشکال گوناگون بدست میگیرد. از لهستان گرفته که تشخص طبقه و سازمان های آن کاملا روشن است، تا چکسلواکی که شبه لیبرال های غرب گرا تسلط میابند، و تا شوروی که اساسا تمامی پروسترویکا و گلاسنوست بوسیله  بخشهایی از حزب رویزیونیست و سوسیال امپریالیست شوروی رهبری میشود. گر چه در این سقوط ها، در برخی کشورها مانند رومانی و آلمان شرقی دستگیری و اعدام برخی از سران حزب نیز صورت میگیرد.
 در این که علت این امر یعنی فروپاشی نظام ها و جابجایی قدرت ها در اروپای شرقی، از وضع عقب مانده این کشورها( نسبت به اروپای غربی)، سطح زندگی توده ها، فشردگی و شدت مبارزه طبقاتی بواسطه ده ها تلاش برای خفه کردن آن و ناتوانی حکومتها در حفظ خود نشئت میگیرد، تردیدی نیست؛ اما  در این مورد نیز شکی نیست که در هر دو مورد کمک خارجی نقش مهمی داشته است.  در مورد اول، کشور شوروی نقش عامل خارجی را بازی کرده و در مورد دوم اروپای غربی و امپریالیستهای آمریکایی نقش عامل قدرتمند خارجی را در تقویت و نیز جهت دادن به مبارزات بازی کرده اند.
 جنبش خودبخودی طبقه ی کارگر و فقدان تئوری انقلابی و سازمان پیشرو
نگاهی به نتایج مبارزه در این کشورها، بوضوح ویژگیهای اساسی تغییر در بلوک شرق و ضعفهای اساسی آنرا روشن مینماید.
در هر دو مورد یعنی  شورش و قیام و برقراری حکومت، این طبقه کارگر است که دست به مبارزه میزند و رهبری تمامی خلق را بعهده دارد. در حالیکه در دوره ی نخست، یعنی پس از جنگ جهانی دوم  و برپایی حکومتهای سوسیالیستی، طبقه کارگر مسلح به تئوری انقلابی و حزب و سازمان پیشرو است؛ میداند چه نمیخواهد و چه میخواهد و بطور کلی اهداف مشخص و روشن، یعنی برپایی نظام سوسیالیستی دارد. اما در مورد دوم، یعنی کل فرایند تشکیل تا بقدرت رسیدن جریان های  مدعی منافع طبقه کارگر و توده ها، طبقه کارگر تنها تا حدودی میداند چه چیز را نمیخواهد. این طبقه، بطور عینی و واقعی علیه شکلی از سرمایه داری که خود را در قالب رویزیونیسم ارائه میکند، مبارزه میکند، اما چون آنچه در حال مبارزه با آن است، برای دهه ها(خواه از سوی قدرت سیاسی حاکم و خواه از سوی حکومتهای غربی) به شکل نظام سوسیالیستی و کمونیستی به او عرضه شده، از این رو مبارزه با آن، در عرصه نظری و ایدئولوژیک به شکل مبارزه با نظام سوسیالیستی و کمونیستی، یعنی آنچه در واقع وجود خارجی ندارد، در میآید. در نتیجه آنچه که این طبقه به سوی آن سوق میبابد، نه یک نظام منطبق با منافع واقعی این طبقه( و چنین نظامی جز نظام سوسیالیستی و کمونیستی چیز دیگری نیست)، بلکه دوقلوی همین نظام های رویزیونیستی سرمایه داری دولتی، یعنی سرمایه دارداری نوع غربی آن میباشد. له له زدن بورژوازی نوین کشورهای مزبور که از دل احزاب رویزیونیست این کشورها درآمد، برای پیوستن به بلوک غرب و پیمان های آن، در حقیقت برای بیمه کردن حکومت این طبقه و گرفتن سهمی از خوان یغمایی است که جلوی بورژوازی امپریالیست غرب پهن شده است.
 از این رو مشاهده میکنیم که در حالیکه در هر دو پروسه، طبقه کارگر نقش اصلی و رهبری کننده را داشته، اما نتیجه این دو پروسه کاملا متفاوت بوده است: در یکی منجر به برپایی نظام سوسیالیستی گشته و در دیگری منجر به بر پایی نظام سرمایه داری در شکل غربی آن.
مورد لهستان
 نکات مورد دوم، در تضاد طبقه کارگر لهستان- که بوسیله اتحادیه همبستگی رهبری شد- و بورژوازی این کشور و  برای تغییر رژیم سرمایه داری دولتی لهستان به چشم میخورد.
 این تضاد اگر چه بر بستر تضاد کار و سرمایه رخ میدهد، اما به سبب فقدان تئوری انقلابی و احزاب کمونیست واقعی، در شکلی غیر از ماهیت واقعی خود، و در واقع با نتایجی علیه ماهیت خود، بروز میابد.
در واقع، در کشوری که حزب رویزیونیست نام کمونیست بر خود نهاده و سیستم و نظام سرمایه داری را سوسیالیستی و کمونیستی میخواند، و در فقدان احزاب کمونیست واقعی نیز، مبارزه طبقاتی خودبخودی- کمابیش مانند کشورهای غربی- مسیری کاملا مخالف با ماهیت تضاد خود را  طی میکند. گرچه در این قبیل کشورها ویژگیهایی را میابد که تا حدودی با ویژگیهای مبارزه طبقاتی در اروپای غربی و آمریکا تفاوت دارد. در حالیکه تضاد کار و سرمایه بود، اما راه حل، نه نظامی سوسیالیستی، بلکه نظامی سرمایه داری گشت.(9)
در مورد اتحادیه ی همبستگی یعنی تشکیلاتی که گویا تئوری پرداز و سازمانده طبقه کارگر بود نیز باید بگوییم که این جنبش به روشنی نظام حاکم بر لهستان را نمیخواست، گر چه برای وی این مسئله روشنی نداشت که این نظام یک نظام سرمایه داری  است، نه یک نظام سوسیالیستی. از سوی دیگر برای این جنبش به هیچ وجه روشن نبود که حال که این رژیم را نمیخواهد، پس چه میخواهد! آنها در عمل تنها یک شکل از نظام سرمایه داری را با شکل دیگر آن عوض کردند. سیستم سرمایه داری دولتی شرقی تبدیل به نظام سرمایه داری باصطلاح خصوصی آزاد غربی گشت. بخشی از رهبران اتحادیه نیز به مرور خود تبدیل به دولتمردان نوین یک نظام سرمایه داری گردیدند، که آمال و مدلشان برای بهبود وضع طبقه کارگر( و البته تا آنجا که واقعا چنین خواستی وجود داشت)همین مدل های غربی بود و اتکاشان برای جبران عقب ماندگی و پیشرفت کشور نیز به بورژوازی غرب.  هرچند که آنها تا کنون نیز نتوانسته اند بر این عقب ماندگی های اقتصادی غلبه کنند.
نکته اساسی در این امر این است که در هر دو موردی که بحث آن گذشت، یعنی سقوط حکومت های سرمایه داری باصطلاح آزاد پس از جنگ جهانی دوم و سقوط حکومت های سرمایه داری دولتی در دهه های پایانی سده بیستم، برانگیزاننده توده های طبقه کارگر و جد وجهد مبارزاتی آنها، تضاد اساسی جامعه یعنی کار و سرمایه بود و تنها تفاوت در شکل متفاوت سرمایه داری و نظام سیاسی- ایدئولوژیک بر پا شده بر سر آن بود. در یکی نظام سیاسی- ایدئولوژیک، یک دیکتاتوری  بسته بود که خود را مزورانه غیر از آنچه بود، معرفی میکرد؛ و در دیگری یک دیکتاتوری آمیخته با یک یک سلسله آزادی های ناقص دمکراتیک که ایدئولوژی واقعی خود را به هزار حیله و نیرنگ میپوشاند. از نقطه نظر ایدئولوژیک نیز هر دو مورد خود را غیر از آنچه بودند، معرفی میکردند و میکنند. یکی خود را سوسیالیستی معرفی میکند و دیگری خود را بازتاب خواست عمومی مردم.
اینکه چرا  تضاد کار و سرمایه به این شکل و نه شکل پیشین رخ مینماید  و چرا شکل بروز سیاسی- ایدئولوژیک آن با واقعیت آن در تقابل قرار میگیرد، از یکسو به آن سبب است که نظام های حاکم، سالها و به هزار یک وسیله افکار و ایده های خود را رواج دادند و در گوش مردم و طبقه کارگر خواندند که سوسیالیسم و کمونیسم هستند. و از سوی  دیگر، به فقدان یک کار تئوریک منسجم درون طبقه کارگر و همچنین فقدان یک سازمان پیشرو و مبارز بر میگردد. بی تردید تسلط پلیسی حاکم و کنترل زندگی مردم  و نیز دلزدگی مردم از تفکر چپ که هر چه به آنها عرضه میشد در قالب این تفکر و عبارات آن عرضه میشد و بالاخره گرایش حاکم در میان روشنفکران به سوی تفکر و فرهنگ بورژوازی غرب که در دوره اخیر تقریبا نقش مسلط را در جهان ایفا میکرد، نقش موثری در عدم شکل گیری  یک کار تئوریک سیاسی و تشکیلاتی در این کشورها و در میان این طبقه داشت.
تبلیغات امپریالیستهای غربی
 و در این میان باید به نقش امپریالیستهای غربی نیز توجه داشت که از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را کردند. یعنی بر این مبنا که این نظام ها خود را سوسیالیستی و کمونیستی مینامیدند آنها هم شروع کردند به کوبیدن سوسیالیسم و کمونیسم و اینکه همین سوسیالیسم است و همین کمونیسم است. به عبارت دیگر، در حالیکه تضاد واقعی بین دو بلوک امپریالیستی و سرمایه داری بود، و آنها بخوبی یکدیگر را میشناختند و به ده ها و صدها سازش میان خود دست میزدند، اما امپریالیستهای غربی آن را و اختلاف خود را با بلوک شرق به رهبری شوروی امپریالیستی را، تضاد بین دو نظام نشان دادند که یکی ظاهرا از دیگری بهتر و قوی تر است!
  مسئله اخیر به شکل دیگری در جنگ جهانی دوم نیز مشاهده شد. در این جنگ، در حالیکه تضاد میان دو بلوک امپریالیستی و برای تجدید تقسیم جهان بود، بخشی از بورژوازی و روشنفکران خرده بورژوا و حتی مارکسیست غرب، عامدانه یا ناآگاهانه، آن را به شکل تضاد میان دو سیاست و ایدئولوژی نشان دادند. سیاست و ایدئولوژی دمکراسی و لیبرالیسم که گویا مترقی بود در مقابل سیاست دیکتاتوری و فاشیسم که گویا ارتجاعی بودن تنها شامل حال آن میشد. اما تضاد میان این حکومتها، تا آنجا که تضاد میان بلوک های مختلف سرمایه داری امپریالیستی برای تجدید تقسیم جهان است، یک تضاد ارتجاعی است. از این رو شکل سیاسی حکومت و ایدئولوژی  بورژواهای متخاصم یعنی اینکه دیکتاتوری آنها به شکل دمکراسی بورژوایی باشد یا به شکل فاشیسم بورژوایی و اندیشه و تفکر آنها فاشیسم باشد یا لیبرالیسم، تفاوتی در اصل قضیه ایجاد نمیکند.(10)
  مبارزات مذکور، نشاندهنده این نکته است که تقابل اضداد عینی و واقعی، گاه عامدانه و گاه غیر عامدانه در اشکال ایدئولوژیک و فرهنگی و یا سیاسی مغایر و یا متضاد با آنچه به واقع هستند، نشان داده میشوند و یا بروز میابند و آنجا که مربوط به ادراک نادرست از واقعیت است، چنین ادراکی گاه خود طبقه کارگر را نیز در بر میگیرد. این امر تنها در مورد بلوک شرق صدق نمیکند، بلکه در مورد بلوک غرب نیز راست در میآید. همچنانکه بخشهایی از طبقه کارگر در بلوک شرق و به سبب تسلط ایدئولوژی بورژوایی، دچار این اشتباه شد که نظام رویزیونیستی را سوسیالیستی بداند و به سوی غرب گرایش یابد،.(11) مبارزات  طبقه کارگر بلوک غرب نیز به سبب تسلط ایدئولوژی بورژوایی عموما از حدو حدود اکونومیستی یعنی از نظام موجود سرمایه داری که کاملا متخاصم با وی میباشد، فراتر نمیرود.
پس بطور کلی، خلا یک تئوری انقلابی که تحلیل دقیق آنچه رویداده را شامل گردد، و بر این مبنا ایجاد محافل و سازمانهای نوین کمونیستی، اشکال و یا ضعف اساسی جنبشهای طبقه کارگر در کشورهای اروپای شرقی در دوره اخیر بوده است. دوره ای که تضاد کار و سرمایه در این کشورها شدت گرفت و منجر به فروپاشی و فرو ریزی حکومتها و نظام های پیشین و بر آمدن همانها در اشکال جدید شد.
اما اروپای شرقی در امر فوق تنها نیست. شکل دوقلوی آن را در اروپای غربی میبینیم که ظاهر هم از دمکراسی برخوردار است و هم از نظر فرهنگی بازتر است. فضای باز اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، آزادی بیان، مطبوعات آزاد، اتحادیه های کارگری، احزاب سیاسی، تئوری پردازی و تولید فراوان در حوزه های  فلسفه، علوم و هنر ... و خلاصه هر چیزی که در بخش شرقی یافت نمیشد.

                                                                              ادامه دارد.
                                                                            
                                                                              هرمز دامان
                                                                               شهریور 92

یادداشتها                                                                                                1- زیرا تضاد میان اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی در این کشورها نیز وجود دارد. تفاوت این است که تضاد مزبور در کشورهای تحت سلطه با تضادهای دیگری گره خورده که از گذشته باقی مانده اند و حلشان در اولویت قرار دارد. در حالیکه این تضاد در کشورهای  سرمایه داری صنعتی و امپریالیستی از تشخص، برجستگی، عمده گی و اهمیت درجه اولی برخوردار است
2- این امر به امپریالیسم و رویزیونیسم بر میگردد که درباره آن صحبت خواهیم کرد.
3- باید توجه داشت که وقتی ما از این تضاد صحبت میکنیم خواه ناخواه تمامی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی( بزرگ و کوچک، اصلی و غیر اصلی، غنی و فقیر) اروپای غربی و شرقی و آمریکای شمالی(ایالات متحده و کانادا) و ژاپن و نیز کشورهایی نظیر استرالیا و نیوزیلند را مد نظر داریم.
4-  علی الظاهر مبارزات چریکهای آلمان(گروه موسوم به بادر- ماینهوف) و بریگادسرخ ایتالیا وارتش سرخ ژاپن و دیگر گروه های چریکی در کشورهای امپریالیستی بر بستراین تضاد قرار دارند. ولی معهذا روشن است که آنها بیشتر واکنش لایه هایی از روشنفکران و لایه های میانی جامعه هستند تا لایه هایی درون طبقه کارگر. واکنشهای اپورتونیستی نسبت به این تضاد، کماکان هم صورت رویزیونیستی خود را داراست که نماینده لایه های اشرافیت کارگری در این کشورهاست و هم صورت آنارشیستی خود را که نماینده لایه هایی از اقشار میانی است.
5-  وضع مذکور به سبب انسدادهای وحشتناک در بلوک رویزیونیستی بروز یافته است و نشانگر این است که تبدیل نظام والا و پیشرفته سوسیالیستی به ضد خود، منجر به تجلی چه وضع خوفناک و بد ترکیبی میشود. گویا نباید عجیب باشد که سرمایه داری غربی و بورژوازی غرب  در مقابل این کراهت بارترین و خبیث ترین نوع بورژوازی، که دو قلوی آن است، یعنی خفاشان رویزیونیستی نظیر خروشچف و تنگ سیائو پینگ و در مقابل نظام سراپا فریب و نیرنگشان چندان  بد منظر و زشت ننماید. این مسئله در مورد رویزیونیستهای مشمئز کننده ای همچون تنگ سیائو پینگ و نظام کریه کنونی چین  که از تبدیل نظام سوسیالیستی ای پیشرفته تری بوجود آمد، بیشتر بچشم میخورد که هر چه میکنند برای به گند کشاندن نام کمونیسم، آن را به نام کمونیسم مینوسند. نفرت بورژوازی را از طبقه کارگر و کمونیسم پایانی نیست!
6- البته در اروپای غربی و جنوبی، هم کشورهایی بسی عقب مانده تر از کشورهای بلوک شرق نظیر پرتغال، یونان وایرلند وجود دارند و هم  کشورهای میانه ای نظیر اسپانیا، اطریش، بلژیک و هم برخی ازکشورهای اصلی امپریالیستی ای که دچار افت شدید شدند(نظیر انگلستان).
7- بطور کلی، شوروی  و بلوک شرق از نظرمستعمرات و نیمه مستعمرات ضعیف تر از کشورهای غربی به سرکردگی آمریکا بودند. همچنین، بضاعت درونی اقتصاد  بلوک شوروی (برخلاف مثلا کشور آلمان در پیش از جنگ جهانی دوم) نیز به آنها این امکان را نمیداد که زیادتر از آنچه دارند، بخواهند و در نبردهای رو درو همچون جنگ های جهانی اول و دوم، خواهان تجدید تقسیم جدید جهان گردند. و گر چه در این دوره، عملا نوعی تجدید تقسیم، و البته نه به مدد جنگ مستقیم میان امپریالیستها، بلکه با واسطه جنبشهای انقلابی ای که در کشورهای تحت سلطه صورت میگرفت، انجام گردید و کشورهایی که در آن ها انقلاب یا جنبشی صورت میگرفت، در صورت پیروزی به بلوک شوروی می پیوستند و عملا در زمره وابستگان و نیمه مستعمرات شوروی در میآمدند( ویتنام و لائوس یا آنگولا و...)، اما این کشورها که از جنگ های طولانی بیرون میآمدند و بسیار فقیر بودند، خیلی امکان بهره برداری های فوری به این بلوک نمیدادند و باصطلاح تا بیایند و به بهره دهی برسند، زمان میبرد. سوی سوم قضیه با افشا شدن هر چه بیشتر احزاب رویزیونیست و نوکران وابسته به شوروی در کشورهای تحت سلطه، پس از یک دوران جنبش و شورش در آسیا و افریقا ( ویتنام، کامبوج، لائوس، آنگولا، موزامبیک و...) صورت گرفت. به مرور زمان باصطلاح حنای رویزیونیستی اینان دیگر رنگی نداشت و این نیروها توان بسیج توده ها را از دست دادند. با ضعیف شدن پایه های توده ای احزاب رویزیونیستی، امکان معامله و چک و چانه زدن با غرب از سوی  بلوک شوروی کاهش میافت.
8- و ما تنها از علل بروزاین مبارزات که برخاسته از تضاد اصلی این جوامع است و اشکالی که در آن جریان مییابند، یعنی اشکال قانونی صحبت میکنیم و نه حد و حدود و نتایج آن که با رهبری مبارزات بوسیله کارگران بورژوا زده و احزاب رویزیونیست، به همین مبارزات قانونی محدود میشوند.
9- چنین ویژگیهایی تنها در شکل جنبشها و آنچه ظاهرا علیه آن مبارزه میکنند، بروز میابد و گرنه در نفس خودبخودی بودن این جنبشها، همانطور که گفتیم تفاوت بارزی میان آنچه در این کشورها رویداد با آنچه در جنبش طبقه کارگر در اروپای غربی رخ میدهد، وجود ندارد. در هر دو، جنبش خودبخودی است. در هر دو فقدان تئوری انقلابی و احزاب کمونیست انقلابی بچشم میخورد. علی رغم اینکه یکی ظاهر آگاهانه و شکل انقلابی داشت و تا سقوط حکومتها پیش رفت، اما دیگری در چارچوب حرکتهای تدریجی و رفرمیستی است، اما هیچکدام منجر به حکومت طبقه کارگر نشده و نمیشوند و هاکذا. هنگام بررسی اروپای غربی به این نکات توجه خواهیم کرد.
10- البته در این جنگ اتحاد شوروی نیز وجود داشت و در تقابل با این کشور، نبرد بطور واقعی میان دو نظام و دو حکومت بود. نظام سرمایه داری امپریالیستی و نظام سوسیالیستی. اما جنگ جهانی دوم از این تضاد بر ناخاسته بود، بلکه این تضاد را بطور جانبی و غیر عمده حمل کرد. تضاد عمده، جنگ بین امپریالیستها و برای تجدید تقسیم جهان بود.
11 - گرایش عمده سیاسی و فرهنگی  در اروپای شرقی، گرایش به سوی غرب بوده است. در زمینه ی سیاست و هنر این امر بوجه بارزی دیده میشود. بسیاری افراد سیاستمدار، صاحب دانش و هنرمند، نه ضد رویزیونیست، بلکه ضد کمونیست شدند.





۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی(11) پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی(11)

پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان


تضاد میان خلق های کشورهای تحت سلطه با امپریالیست ها(ادامه)
ما در بخش های گذشته، تضاد میان خلق های کشورهای تحت سلطه( نیمه مستعمرات و مستعمرات) و امپریالیستها و دو جزء آن را مورد بررسی قرار دادیم. اکنون زمان آن رسیده که به چگونگی راه حل این تضاد توجه کنیم و نگاهی نیز به جایگاه آن در مجموع تضادهای کنونی جهان بیندازیم. گرچه نگاه وسیعتر، کاملتر و عمیق تر و طرح کلی تحول، زمانی ممکن خواهد شد که دیگر تضادها را نیز از نظر گذرانده باشیم و به ساختار سیر تکامل جهان در مجموع آن و افق و چشم اندازهای آتی نظر انداخته باشیم.
تحلیل رفتن ساخت فئودالی در ساخت سرمایه داری بوروکرات - کمپرادوری تحت سلطه
در بخش 9 این نوشته اشاره کردیم که  در پی تغییراتی که از حدود پنج دهه پیش از این آغاز شد، در بسیاری کشورها ی تحت سلطه، روابط فئودالی بدرجات مختلف، بیش و کم تحلیل رفته(1) و بجای آن یک نوع سرمایه داری تحت سلطه و در خدمت منافع امپریالیسم رشد کرده است که اساس آن را تولید مواد خام برای امپریالیستها و صنایع مونتاژ برای مصرف داخلی و بعضا خارجی(2) تشکیل میدهد. این سرمایه داری، برخلاف  روابط تولید سرمایه داری ای که بورژوازی اروپا در آغاز ترقی خویش برقرار کرد، خودرو و مستقل و بر مبنای نیازهای واقعی رشد اقتصادی- سیاسی این کشورها استوار نبوده، بلکه نقش مکمل و زائده ی سرمایه داری کشورهای امپریالیستی را بازی میکند و از هر لحاظ که بنگریم نسبت به سرمایه داری صنعتی کشورهای صنعتی غرب، بسیار عقب مانده است.
انقلاب دموکراتیک راه حل تضاد میان کشورهای تحت سلطه و امپریالیستها
همچنین اشاره کردیم که  تضاد میان خلقهای کشورهای تحت سلطه( طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی و نیز بورژوازی ملی) با ارتجاع بوروکرات- کمپرادورها و فئودالها(3) و امپریالیستها، تنها بوسیله انقلاب دموکراتیک میتواند حل شود. تاریخ یکصد سال اخیر کلیه انقلابات در نیمه مستعمرات و مستعمرات، جز بر این امر، بر چیز دیگری گواهی نداده است. جنبش ها، مبارزات و انقلابات کنونی منطقه خاور میانه و شمال افریقا، نیز نه تنها از این لحاظ، یعنی تضادهایی که در پی حل آنهاست، چیز کیفیتا نوینی (مثلا تضاد میان کار و سرمایه) از خود بروز نداده، بلکه عموما نشانگر ادامه ی همان انقلابات دموکراتیکی است که از اوائل قرن بیستم در کشورهای تحت سلطه آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین آغاز گردید و اکنون در شرایط نسبتا نوینی از لحاظ داخلی و بین المللی بروز کرده است. چنانچه به مجموع این مبارزات بنگریم می بینیم که بواسطه وابستگی این تضاد به تضادهای دیگر جهان و از جمله تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای امپریالیستی و نیز میان امپریالیستها(که درباره آنها صحبت خواهیم کرد)، بسیار پرفراز و نشیب و مملو از پیش روی ها و عقب نشینی ها، پیروزیها، مقاومت ها  و شکست ها بوده است.
انقلابات کنونی در کشورهای تحت سلطه به مقوله ی انقلابات سوسیالیستی تعلق دارند
 در ادبیات مارکسیستی، از زمان لنین بارها این امر ذکر شده که انقلابات در کشورهای تحت سلطه، نه به مقوله انقلاب دموکراتیک بورژوازیی نوع کهن یعنی انقلابات به رهبری بورژوازی، بلکه به انقلابات دموکراتیک نوع نوین یعنی انقلابات به رهبری طبقه کارگر تعلق دارند. این انقلابات  از یکسو و بر خلاف انقلابات بورژوایی نوع کهن، تنها متوجه روابط صرف فئودالی، عشیره ای و یا قبیله ای  نبوده، بلکه علیه امپریالیسم یعنی سرمایه داری در عالی ترین و تکامل یافته ترین شکل خود و علیه آن روابط سرمایه داری بوروکرات - کمپرادوری که منطبق با نیاز امپریالیستها در این کشورها برقرار شده، نیز میباشند. از سوی دیگر و بواسطه رهبری طبقه کارگر بر آن و برپایی جمهوری دموکراتیک خلق یعنی دیکتاتوری طبقات انقلابی خلق، با انقلاب سوسیالیستی عجین گشته و به آن تبدیل میگردند.
برخی تمایزها- رشد و تکامل جهت ضد بوروکرات کمپرادوری در انقلابات دموکراتیک
در بخش های پیشین(بخش شماره 8 شماره 35) اشاره کردیم که تغییراتی از لحاظ اقتصادی در جوامع تحت سلطه بوقوع پیوسته که خلاصه اعم آنها عبارت بود از:
1-    روابط فئودالی تحلیل رفته و روابط سرمایه داری بوروکرات - کمپرادوری رشد یافته است
2-     جمعیت دهقانی کشورها کاهش یافته و بر جمعیت کارگری افزوده گشته است
3-    بخش خرده بورژوایی شهری نسبت به گذشته رشد کرده است
4-    جمعیت شهری نسبت به جمعیت روستایی افزایش یافته است
در نتیجه تغییرات اقتصادی  و اجتماعی مزبور، یکی از نکاتی که انقلابات دموکراتیک کنونی را تا حدودی از انقلابات دموکراتیک دهه های پس از جنگ جهانی دوم متمایز میکند این است که در حالیکه انقلابات گذشته عموما در کشورهایی با اقتصاد وسیع دهقانی و عمدتا متوجه جهات عقب مانده ساخت فئودالی و نیمه فئودالی صورت میگرفت، اکنون در حالیکه کماکان این جهت ضد فئودالی و نیمه فئودالی در بسیاری از کشورهای تحت سلطه ی عقب مانده تر،  کماکان و به اندازه های مختلف موجود است، و در این قبیل کشورها هم، باید انقلاب ارضی را آنجا که صورت نگرفته صورت داد و آنجا که بطور ناقص صورت گرفته بطور کامل صورت داد، اما خواه درهمان کشورهای عقب مانده تر و خواه در کشورهای میانه تر و پیشرفته تر تحت سلطه، بر جهت ضد سرمایه داری انحصاری  دولتی بوروکرات- کمپرادوری افزوده گشته است.
 لب کلام این است که در دوره کنونی ما با کشورهای مختلف تحت سلطه ای روبروییم که در آنها درجات متفاوتی از روابط عشیره ای، قبیله ای، فئودالی و نیمه فئودالی و سرمایه داری بوروکرات- کمپرادوری وجود دارد که از تسلط نسبی روابط نیمه فئودالی بر اقتصاد آغاز میشود(بخشی از کشورهای افریقایی) و تا تسلط مطلق روابط محض سرمایه داری بوروکرات - کمپرادوری بر اقتصاد ادامه می یابد(کره جنوبی). در فاصله این دو قطب، ما به درجات متفاوتی از آمیزش این دو نوع روابط برمی خوریم.  مسیر تکامل  نیز به سوی گسترش هرچه بیشتر روابط سرمایه داری  بوروکرات- کمپرادوری است. نتیجه این قطب ها و  نیز تفاوت ها درجات آمیزش های روابط متفاوت تولیدی، بوجود آمدن ویژگیهای متفاوت انقلاب دموکراتیک در کشورهای گوناگون و نیز بوجود آمدن تفاوت در آن روابط تولیدی کهنه ای است که نوک تیز پیکان حمله طبقه کارگر در هر کشور معین متوجه آن خواهد بود.         
انقلاب دموکراتیک یا سوسیالیستی
ممکن است که گفته شود اگر انقلاب در برخی از این کشورهای تحت سلطه، عمدتا علیه اشکال فئودالیسم و نیمه فئودالیسم نیست و علیه سرمایه داری بوروکرات- کمپرادور است، چرا دموکراتیک است و سوسیالیستی نیست؟ مگر نه این است که انقلاب چنانچه علیه فئودالیسم نباشد، دموکراتیک نیست و چنانچه علیه سرمایه داری باشد، الزاما سوسیالیستی است؟
 خیر چنین نیست! البته انقلاب علیه فئودالیسم و نیمه فئودالیسم، انقلابی دموکراتیک است و انقلاب علیه سرمایه داری، انقلابی سوسیالیستی است. اما نه آن سرمایه داری ای که  مقابل ماست سرمایه داری ای است که تضاد کار و سرمایه را برجسته و به تضاد اصلی نظام تولیدی موجود تبدیل کرده باشد، و نه  فقدان فئودالیسم یا تضعیف آن به گونه ای رقم خورده که ماهیت نظام و تمامی خصال آن و در نتیجه تضادهای آن را کیفیتا و در مسیر تضاد کار و سرمایه تغییر داده باشد. تحولی صورت گرفته اما کج و معوج و در خدمت به منافع امپریالیسم.
مهمترین مسئله، وجود عامل خارجی ای بنام امپریالیسم و تسلط وی بر تمامی شئون اقتصادی - سیاسی و فرهنگی است. امپریالیسم در برخی از کشورها، ساخت فئودالی را تغییر داده و ساخت سرمایه داری ایجاد کرده، اما این هرگز منجر به ایجاد نظام هایی همچون نظام های سرمایه داری ای که در قرنهای هجدهم و  نوزدهم در کشورهای اروپا ایجاد شد، نگردیده است. آنچه ایجاد شده است حتی اکنون پس از این همه سال نتوانسته در بسیاری کشورها، نه تنها از لحاظ اقتصادی، بلکه همچنین از لحاظ سیاسی و فرهنگی شرایطی پیشرفته همچون کشورهای اروپایی ایجاد کند. در نتیجه ما مقدمتا نه با رشد این کشورها، بلکه با رشد سرمایه داری خود کشورهای امپریالیستی در این کشورها، و با تل انبوهی از کشورهایی تحت سلطه مواجهیم که معجونی از تضادهای ناهمگون را در اقتصاد، سیاست و فرهنگ خود نشان میدهند.
در مورد اقتصاد این کشورها اشاراتی داشتیم، نگاهی به  سیاست و فرهنگ این کشورها نیز  نشان میدهد که آنچه ما با آن روبروییم، گرچه لزوما و بطور کامل آن اشکالی نیست که در دوره ی فئودالیسم وجود داشت، اما در عین حال آن چیزی هم نیست که در سرمایه داری مدرن پدید آمد. مثلا استبداد سیاسی که بجای دموکراسی بورژوایی در اکثریت باتفاق کشورهای تحت سلطه وجود دارد، عموما به پدیده ی فئودالیسم متعلق است و نه سرمایه داری مدرن که شکل سیاسی آن دموکراسی بورژوایی است. استبداد سیاسی یعنی نبود آزادی بیان، آزادی احزاب، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات و... . و اینها  آزادی هایی است که در دیکتاتوری های بورژوایی که در شکل دموکراسی بورژوایی اعمال میشوند، حداقل بصورت سرو دم بریده وجود دارند.  نگاهی به کشورهای تحت سلطه و از جمله کشورهایی که در حال حاضر در کوران شورش و انقلاب هستند، نشان میدهد که در اکثریت باتفاق این کشورها استبدادهای سیاسی حاکم بوده و هست و این یکی از اساسی ترین موانع رشد و ترقی این ملتها بوده است.(پایین تر به دموکراسی های با صطلاح کارگری در آمریکای لاتین اشاره خواهیم کرد)  
و نیز از لحاظ فرهنگی،از یک سو، ما تمامی جنبه های یک فرهنگ وارداتی سرمایه داری امپریالیستی را میبینیم، یعنی فرهنگی که تمامی  پیشرفتهای فرهنگی ملتهای تحت سلطه را انکار میکند، و بجای ملتهایی مستقل، آزاده و سرشار از روح زندگی، فعالیت و آفرینندگی، ملتهای اسیر و زیر سلطه، خموده و تحمیق شده، ملتهایی که همواره خود را تحقیر میکنند و برده وار، ستایشگر ارزشهای صنعتی و فرهنگی غرب ( و عمدتا جلوه های منفی این فرهنگ و نه جلوه های مثبت آن) و تحقیر کننده ارزشهای شرق(4) هستند، تولید میکند؛ و از سوی دیگر به حفظ آن اشکال گوناگون ایدئولوژی ها، اخلاقیات و آداب و سنن  اسارت آور، کهنه و پوسیده ی فئودالی ای یاری میرساند که در اکثریت کشورهای تحت سلطه مشاهده میکنیم. امپریالیسم  به مدد سگ های زنجیری اش، ملتهای تحت سلطه را از لحاظ سیاسی در شرایط خفقان و استبداد سیاسی و از لحاظ فرهنگی در عقب مانده ترین موقعیت ها قرار داده و مانع اصلی رشد و شکوفایی استعدادها و توانایی های خلقهای این کشورها گشته است.(5)
 اما امپریالیسم بدون وجود عوامل داخلی در این کشورها، نمیتواند ملتها را تحت سلطه خود نگاهدارد. یک سوی  این عوامل داخلی، حکومتگران مزدور ارتجاعی داخلی، سرمایه داران بوروکرات - کمپرادور، فئودالها و زمینداران بزرگ، شیوخ، شاهزادگان و امرا، روسای قبایل و عشایر، روحانیون رده بالای سلسله مراتب فقهی، مروجین و مبلغین مذهبی، آخوندها و کشیش های مرتجعی هستند که چون بختکی شوم بر سر این ملتها افتاده اند. اینها تمامی اقتصاد کشور را در دست خود دارند و هر سیاست اقتصادی را که خواست امپریالیستها باشد، پیاده میکنند و نتیجتا مانع از رشد و شکوفایی اقتصاد، بر مبنای نیازهای واقعی مردم میشوند؛ استبداد سیاسی بر قرار میکنند؛ فرهنگ ملی و مردمی را نابود میکنند و به حفظ و اشاعه  فرهنگ فئودالی و وارداتی سرمایه داری امپریالیستی دست میزنند.
 سوی دیگر این عوامل داخلی، که به عقب نگه داشتن این کشورها یاری میرساند، دیدگاهها، جهانبینی ها، آداب و سنن پوسیده و کهنه ای هستند که درون تمامی طبقات خلقی و بویژه برخی طبقات که به سبب موقعیت اقتصادی، رابطه شان با گذشته و تولید خرد، بسیار قوی است، وجود دارد. اینها نیز به امر ارتجاع و امپریالیسم و ایستایی جوامع یاری میرسانند. طبقات خلقی کشورهای تحت سلطه و در راسشان طبقه کارگر، در طی یک مبارزه طولانی سهمگین با امپریالیسم و ارتجاع داخلی و در عین حال مبارزه با دیدگاه های عقب مانده و آداب و سنن کهنه ای که چون اختاپوسی هزار پا آنان را در بر گرفته و درون خود میفشارد است که میتوانند رهایی واقعی خود را بدست بیاورند. اینهاست عواملی است که انقلاب دموکراتیک  را برای عموم کشورهای تحت سلطه به مرحله اول انقلاب تبدیل میکنند.          
  بطور کلی، وظایف انقلاب دموکراتیک، در کشورهای مختلف تحت سلطه و بنا به درجه پیشرفته یا عقب مانده تر بودن این کشورها، از یکسو و گاه عمدتا، متوجه حل و رفع روابط عقب مانده تر تولیدی عشیره ای، قبیله ای، فئودالی و نیمه فئودالی است- و این در کشورهایی است که این روابط تسلط نسبی دارند - و از سوی دیگر و گاه عمدتا( مثلا در کشورهایی چون کره جنوبی) متوجه آن انحصارهای سرمایه  است که در عین اینکه تمامی شاخه های اصلی تولید و تجارت را در دست دارند در عین حال با سرمایه های امپریالیستی آمیزش یافته و روابط سرمایه داری بوروکراتیک- کمپرادوری تحت سلطه امپریالیستها را شکل داده اند.
اینکه درجه ی تمایز، خلوص و فاصله ی دو مرحله ی انقلاب دموکراتیک و انقلاب سوسیالیستی و نیز رابطه، تداخل و آمیزش آنها در این کشورها چگونه باشد، تماما بستگی به شرایط  اقتصادی و سیاسی- فرهنگی هر کشور مشخص، درجه رشد تضادهای آن و امکانات آن برای گذر از انقلاب دموکراتیک به سوسیالیستی دارد. از این رو ممکن است آمیزش و تداخل دو انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی در کشوری مانند کره جنوبی و یا برزیل که زیر ساخت های لازم برای روابط سرمایه داری در آنها مستحکم تر شده است، بسیار بیشتر و درجه ی خلوص و تمایز آنها بسیار کمتر باشد و شکلهای انتقالی محدودتر و زمان کوتاهتری لازم داشته باشد تا مثلا در کشورهایی همچون سودان یا سومالی که شرایطی درست برعکس کشورهایی نامبرده دارند.
اشاره ای به دموکراسی های امپریالیسم ساخته در آمریکای لاتین
در این میان، در تعدادی معدود از کشورهای آمریکای لاتین مانند برزیل، بولیوی و اکوادور به مدد حکومتهای باصطلاح کارگری، نوعی دموکراسی بورژوایی امپریالیسم ساخته برقرار گشته است. برخی  دلایلی که موجب ایجاد این حکومتها گشته، حکومتهایی که کاملا از سوی امپریالیسم آمریکا کنترل میشوند و کوچکترین انحرافی از مسیر مورد تمایل آمریکا در آنها تحمل نخواهد شد، به قرار زیر است:
 اولا، به سر رسیدن دوره حکومت های نظامیان و کودتاهای بی پایان باندها علیه یکدیگر و نیز ناتوانی امپریالیسم آمریکا در کنترل این جدال های درون ارتجاع پیرو خویش. یعنی بطور کلی جواب ندادن حکومت های نظامیان در آمریکای لاتین و ناتوانی آنها از پیشگیری مبارزات انقلابی و بویژه - و این یکی از مهمترین جنبه هاست- راندن مبارزات طبقات انقلابی به سوی مبارزات مسلحانه انقلابی، که یک ویژگی بارز مبارزات سیاسی- انقلابی در آمریکای لاتین در دوران حکومت های نظامیان بوده است؛ و نیز سقوط حکومت های نظامی وابسته به امپریالیسم، که با مبارزات در هائیتی در سال 1979، وارد دوره و مرحله تازه ای شد و آمریکا را واداشت که این حکومتهای نظامیان را، یکی پس از دیگری با حکومتهای غیر نظامی جابجا کند.       
دوم: وضع اقتصادی نابسامان ویژه این کشورها( که البته در سطح بسیاری از کشورهای تحت سلطه مشاهده میشود) و امکان بروز تصادمات و مبارزات طبقاتی حاد، اعتصابات و شورشها. در نتیجه باز کردن «سوپاپ» های حکومتهای «کارگری» برای کنترل «بخار دیگ جوشان» که بواسطه وجود زمینه مناسب فرهنگی درآمریکای لاتین، بسرعت بسوی مبارزه مسلحانه انقلابی گرایش میابد. این امر در برزیل خود را با شدن بیشتری نشان میدهد که حتی علیرغم این نوع حکومت های باصطلاح کارگری، مبارزه طبقاتی از جانب طبقات زحمتکش با شدت بیسابقه ای  و آن هم علیه سیاستهای اقتصادی(گرانی بلیط اتوبوس) بروز یافت.
سوم: در آمریکای لاتین، بعلت تمدن غیر مذهبی بومی و فقدان یک دین یا فرقه ی قوی مذهبی تاریخی،  قوی ترین گرایشها در میان جنبشهای طبقات مردمی، اولا سکولار بودن آنها است، و دوما گرایش به انواع گوناگون چپ انقلابی بویژه دو جریان چریکی و مائوئیستی. در آمریکای لاتین بر خلاف کشورهای غربی آسیا و بویژه کشورهای خاورمیانه، ما کمتر با جریانهایی ( بعضا مطلقا ارتجاعی) با ایدئولوژی های مذهبی روبروییم که علیه امپریالیسم مبارزه کنند. آنچه به نام الهیات (یا مسیحیت) مبارز، در این کشورها با آن روبروییم، که به هر حال صدا و شکل ایدئولوژیک طبقات میانی، بویژه لایه هایی از خرده بورژوازی و بورژوازی ملی هستند، و بیشتر آنها هم، با جریان های سکولار و چپ همسویی نشان داده اند، حداقل تا کنون، به شکل یک جریان یا نیروی مستقل مقتدر و مطرح در مبارزه طبقاتی و ملی در نیامده اند. و این برخلاف جریانهای بویژه چپ است که تقریبا مهر ایدئولوژیک خود را بر بیشتر احزاب و سازمانهای سیاسی و نیز جنبشهای خلقی کوبیده اند. از این رو، به سبب عدم آغشتگی شدید مبارزات خلق به تفکرات ایدئولوژیک فئودالی، کار نفوذ در این جنبشها و رهبری های آن بسیار دشوارتر از مناطقی همچون آسیا و آفریقا است که هم جریانها و فرقه های مذهبی ارتجاعی فراوان دارند و هم جریانهای قبیله ای و عشیره ای. و در صورت امکان گسترش و رشد مبارزاتی از نوع مبارزاتی که حزب کمونیست پرو به آن دست زد، کنتزل این منطقه از جهان، بسی دشوارتر از سایر مناطق است. (6)
کشور پرو یکی از آخرین جلوگاه های مبارزه انقلابی مسلحانه و نیز یکی از نخستین آزمون های این نوع حکومتهای «سوسیالیستی» و «کارگری» دست ساز امپریالیسم بود. حزب کمونیست پرو(مائوئیست) و سازمان  چریکی توپاک آمارو(جریان چریکی) جریان های اصلی مبارز در این کشور بودند. در دوران مبارزات این دو سازمان بویژه حزب کمونیست پرو(مائوئیست) بود که دولت به اصطلاح سوسیالیستی آلن گارسیا بروی کار آمد(1990- 1986). اگر دولت آلن گارسیا را دولتی دست ساز امپریالیسم بینگاریم که درست در زمان شکل گیری و وسعت گرفتن مبارزات انقلابی حزب کمونیست پرو بوجود آمد و میخواست از گسترش این مبارزات به دیگر کشورها جلوگیری کند و آن را دچار افت کرده و نابود سازد، اکنون نمونه های دولت آلن گارسیا در دیگر کشورهای آمریکای لاتین باجرا گذاشته میشود و این بار برای آرام کردن جنبش های تو ده ای و پیشگیری از بوجود آمدن  و رشد جریانهای انقلابی دموکراتیک و کمونیستی.
نقد اوهام الگوگرایی متافیزیکی بورژوایی
حال که بر سر ضرورت انقلاب دموکراتیک در کشورهای تحت سلطه صحبت کردیم باید روشن سازیم که چرا این انقلاب دموکراتیک نمیتواند از نوع کهن باشد و  باید از نوع نوین باشد تا به پیروزی برسد.
نظریه مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی بر آن است که انقلابات دموکراتیک در کشورهای تحت سلطه باید به رهبری طبقه کارگر باشد. چنانچه این نوع انقلابات بوسیله هر طبقه ی دیگری بجز طبقه کارگر رهبری شود این امر در نهایت به شکست این انقلابات و افتادن این کشورها به دامان امپریالیسم میانجامد. تمامی تجربه تاریخی طی قرن بیستم جز این امر چیزی دیگر را نشان نداده است. کلیه انقلاباتی که بوسیله بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و نیز لایه هایی از بورژوازی تجاری سنتی صورت گرفت، تماما شکست خوردند وآنجا که مدتی قدرت سیاسی را بدست آوردند، یا به حکومتهای ارتجاعی انجامیدند و یا موجب به قدرت رسیدن این قدرت های ارتجاعی امپریالیستی شدند. در کل، به هیچوچه نتوانستند درجه ی ارزشمندی از پیشرفت و تعالی را برای این کشورها به ارمغان آورند.
این درکی بسیار متافیزیکی است که  تصور کنیم در تاریخ همه چیز از طریق یک سلسله الگو های مشخص و تکراری، یکی در پی دیگری پیش میرود. ما نیز چنین چیزی را در پنداشت خود نداریم. از این رو گمان نمیکنیم که کشورهای تحت سلطه باید همان مسیری را طی کنند که در گذشته بوسیله کشورهای اروپایی رفته شد. بنابراین میپذیریم که تغییرات معین در ساخت کشورهای اروپایی و پدپد آمدن استعمار و امپریالیسم، منجر به تغییرات چندی در اشکال تکامل کشورهایی که مستعمره و نیمه مستعمره شدند، گشت؛ و این کشورها آن راهی را نرفتند که کشورهای اروپایی رفتند و نمیتوانستند بروند. اما این امر سبب گشودن راههای نویی برای تکامل آنها گشت.
سالهای پیش رفیق مائو تسه تونگ در تشریح  رد الگوگرایی تاریخی و پدید آمدن همگونی های مشخص تاریخی در تکامل تضادها و بیرون از الگوهای قراردادی چنین نوشت:
 «... چرا انقلاب بورژوا- دموکراتیک فوریه 1917 روسیه مستقیما به انقلاب پرولتاریایی - سوسیالیستی اکتبر همانسال پیوست ولی انقلاب بورژوایی فرانسه[منظور انقلاب بورژوایی1789 فرانسه است] مستقیما به انقلاب سوسیالیستی نیانجامید و[یا مثلا ] کمون پاریس(1870) به شکست منتهی شد؟ چرا مغولستان و آسیای مرکزی با نظام ایلاتی خود بدون واسطه به سوسیالیسم پیوستند؟ چرا انقلاب چین میتواند از راه سرمایه داری چشم بپوشد و مستقیما- بدون اینکه راه تاریخی کشورهای غربی را بپیماید و بدون گذار از مرحله ی دیکتاتوری بورژوازی - به سوسیالیسم برود؟ یگانه علت شرایط مشخص زمان است. چنانچه شرایط معین لازم فراهم باشد، در پروسه ی تکامل یک شیء یا پدیده تضادهای معینی پدید میآیند و به علاوه اضداد موجود در این تضادها به هم وابسته و به یکدیگرتبدیل میشوند. در غیر این صورت هیچیک از این [تغییرات و تحولات ] ممکن نبود.» (مائو تسه تونگ، درباره تضاد، منتخب آثار، جلد نخست،ص 516-517  عبارات و کلمات درون کروشه از ماست).  این سخنان مائو درست رد الگوگرایی مطلق تاریخی و در دفاع از دیالکتیک همگونی های عینی تاریخی میان اضداد مشخص است. در چنین همگونی هایی عقب مانده به پیشرفته تبدیل می گردد، و پیشرفته، عقب مانده می نماید.(نگاه کنید به مقاله لنین به نام آسیای پیشرو و اروپای عقب مانده)
اما از سوی دیگرچنین نمی پنداریم که حال که این کشورها از آن مسیر، یعنی طی یک مرحله تاریخی دیکتاتوری بورژوازی، پیش نرفتند و به سبب مانعی به نام استعمار و امپریالیسم از یکسو و نیز رشد نیروهای نوین مولد در این کشورها، یعنی طبقه کارگراز سوی دیگر، نمیتوانستند بروند، پس  اکنون میتوانند خلق الساعه و بدون طی هیچ مرحله ی انتقالی ای به یکباره سوی سوسیالیسم رهسپار شوند. نکته فوق بدین معنی است که چشم پوشی از یک مرحله ی تاریخی معین یعنی دیکتاتوری بورژوایی و تبدیل از یک روابط تولید عقب مانده فئودالی یا نیمه فئودالی یا یک سرمایه داری عقب مانده بوروکرات - کمپرادوری به یک روابط تولید پیشرفته سوسیالیستی، نیاز به طی پروسه ی انتقالی معینی دارد. این پروسه انتقالی معین همانا انقلاب دموکراتیک به رهبری پرولتاریا است.
 پس علیه این دو انحراف میپذیریم که این حرکت بسوی سوسیالیسم، از یک سو و تا آنجا که از طی یک دوران مستقل و کامل تاریخی سرمایه داری، یعنی دیکتاتوری بورژوازی چشم میپوشد، بی واسطه و مستقیم، تبدیل نظامها و روابط تولیدی عقب مانده، به نظام و روابط تولیدی پیشرفته سوسیالیستی است؛ و از سوی دیگر بر این نکته صحه میگذاریم که این تبدیل که در دوران حکومت پرولتاریا صورت میگیرد، بدون یک سری تحولات دموکراتیک(  و گاه حرکتهای رفت و برگشتی  پیشروی و عقب نشینی) در عرصه های اقتصاد، سیاست و فرهنگ و گاه طی فشرده ی و سریع  آن پروسه ی تحولی که کشورهای اروپایی در طی یک دوران طولانی تاریخی سپری کردند، نمیتواند انجام پذیرد. نتیجه این امر، وقوع یک سلسله مراحل انتقالی و شکلهای واسط بین سرمایه داری و سوسیالیسم در دوران حکومت پرولتاریا و عمل آگاهانه ی وی در تبدیل انقلابی اولی به دومی است.(7)
علت وجود این مراحل انتقالی دموکراتیک این است که از یک سو در این کشورها روابط عقب مانده تولیدی وجود دارد که نمیتوان آنها را یک شبه تغییر داد و برای تبدیل آنها به روابط تولید سوسیالیستی، تدوین و تحقق یک سلسله مدارج، واسطه ها و شکلهای فی مابین که شرایط عینی تبدیل آنها را به روابط پیشرفته تر آماده کند، گریز ناپذیر است. مثلا شکل میان اقتصاد خرد دهقانی و مالکیت خصوصی بر زمین و اقتصاد کلان سوسیالیستی و مالکیت دولتی بر زمین ، شکل میانی اشتراکی های تولیدی دهقانان است که نه سرمایه داری کلاسیک است و نه  سوسیالیستی.  
و از سوی دیگر مالکیت ها و سرمایه های انحصاری بزرگ دولتی و خصوصی معدودی در این کشورها، شریان های حیاتی اقتصاد( تولید، تجارت و بانکها) و بخش اصلی و بزرگتراقتصاد را کنترل میکنند و در کنار این سرمایه های بزرگ ، سرمایه های متوسط و کوچک بسیاری در شهر و روستا وجود دارند، که بخش جنبی و کوچکتر اقتصاد را کنترل میکنند و انقلاب نمیتواند  به یکباره و علیه آنها همان سیاستی را بکار برد که علیه سرمایه های بزرگ به کار می برد. در اینجا نیز مالکیت خصوصی بر سرمایه های متوسط و کوچک تا مدت زمانی ادامه می یابد. اینها اما تحت نظارت دولت پرولتاریا هستند و روابط کار و سرمایه  در آنها بوسیله این دولت تنظیم میشود و مبادله آنها نیز عموما با دولت پرولتاریا است. همچنین است موسساتی که در آنها مالکیت خصوصی  و مالکیت دولتی مشترکا وجود دارد. این نوع موسسات که تحت نظارت دولت طبقه کارگر هستند، نه در اشکال کلاسیک سرمایه داری وجود دارند و نه سوسیالیستی هستند. اینها حلقه های واسط میان یک نظام  سرمایه داری عقب مانده و نظام پیشرفته سوسیالیستی هستند.(8)
 اما در بخشی از کشورهای تحت سلطه، بدلیل تحلیل رفتن ساخت فئودالی و نیمه فئودالی در سرمایه های انحصاری کمپرادوری  و سرمایه های متوسط و کوچک ملی، دیگر آن تغییراتی که در کشورهای تحت سلطه ای، که بخش عمده آن زیر تسلط ساخت فئودالی و نیمه فئودالی بود، لازم بود، ضرورت ندارد. در نتیجه  تغییر و تحول، عمدتا متوجه  این بخش های اصلی اقتصاد است. هر چند که در اینجا نیز لبه تیز حمله متوجه سرمایه های بزرگ کمپرادوری بوده و علیه سرمایه های متوسط و کوچک نخواهد بود. اما به  سبب وجود زیر ساخت هایی لازم برای  انقلاب سوسیالیستی، احتمال  کوتاه بودن دوره های انتقالی و حرکت سریعتر(در صورات وجود شرایط لازم سیاسی و فرهنگی) به سمت اقتصاد سوسیالیستی در این کشورها وجود دارد.
 چنانچه در گذشته، توازن میان دو جزء دموکراتیک و سوسیالیستی انقلاب به گونه ای بود که جزء دموکراتیک وظیفه حل مسائل ساختار عقب مانده اقتصادی و سیاسی - فرهنگی را بعهده داشت، اکنون به سبب تغییرات عدیده ساختاری، این جزء دموکراتیک، نسبت به گذشته در برخی کشورهای تحت سلطه ، احتمالا عرصه های  انتقالی کمتر و در کل، زمان کمتری را بخود اختصاص خواهد داد.(9)
رد دیکتاتوری بورژوایی
اگر ما بخواهیم یک مدل رشد بر طبق الگو را ذکرکنیم، باید همان تصورات نادرست و واهی بورژوازی ملی کشورهای تحت سلطه، و تمایل این طبقه برای برقرای دیکتاتوری بورژوازی را ذکر کنیم. این طبقه  فکر میکند که میتوان در عصر امپریالیسم به الگوهای مستقل سرمایه داری و نوعی حرکت متوازن اقتصادی، مشابه آنچه در اروپا در قرون گذشته، بوقوع پیوست، دست زد و این کشورها را، هم از زیر سلطه امپریالیسم رهانید و به کسب استقلال نائل شد و هم مانع تسلط طبقه کارگر بر حکومت و ایجاد جمهوری دموکراتیک خلق گشت.
دو نکته اساسی را بورژوازی ملی از نظر دور میدارد: یکی اینکه در قرون گذشته که کشورهایی همچون انگلستان یا هلند و بعدها فرانسه و آلمان توانستند یک رشد و تکامل ملی را طی کنند، مانعی  خارجی بنام استعمار و امپریالیسم که آنان را مجبور کند در اقتصاد و سیاست مطابق منافع آن عمل کنند، وجود نداشت. دولت بورژوایی از صنایع و تولید داخلی حمایت میکرد و روابط تجاری با دیگر کشورها نیز از طریق گمرکات کنترل میشد و مانع از رقابت  تولیدات و کالاهای خارجی با تولید داخلی میشد. دو دیگر اینکه در زمان جاری طبقه ای با کمیت قابل توجه در اقتصاد یعنی طبقه کارگر پدید آمده است. طبقه ای که آن زمان در اروپا، تازه در اوان پدید آمدن و رشد بود.  این طبقه حتی بورژوازی را که در برخی از کشورها هنوز قدرت سیاسی را بدست نیاورده بود به وحشت انداخته و موجب آن گشت که بورژوازی در کشورهایی همچون روسیه به انقلابهای نصف و نیمه علیه فئودالیسم دست یازد. این دو نیرو، یعنی از یک سو استعمار و امپریالیسم و از سوی دیگر طبقه کارگر امکان شکل گیری این دیکتاتوری های بورژوایی و یا تداوم آنها و برنامه های آنها را از بین برده اند.    
در قرن گذشته، در برخی کشورها، مبارزات دموکراتیک، استقلال طلبانه و ضد امپریالیستی بوسیله بورژوازی ملی رهبری شد و وی توانست قدرت سیاسی را برای دوره هایی (کوتاه یا بلند) بدست آورد( مصر، اندونزی، هند و ایران و...) . همچنین این طبقه  تا حدودی و در مرزهای یک نظام سرمایه داری ملی، درجاتی از گشایش های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی را حاصل کرد. اما این دیکتاتوری های بورژوایی به هیچوجه نتوانستند آن مسیر رشدی را طی کنند که کشورهای اروپای غربی  بویژه در قرون هجده و نوزده طی کردند و مثلا کشوری مانند ژاپن امپریالیستی از درونشان در آید. خواه  بواسطه توطئه ها و مداخلات پایان ناپذیر امپریالیستها، خواه عدم توانایی این بورژوازی با امپریالیستها و سازشکاری های آنها در داخل با بورژوا- کمپرادورها و در خارج با امپریالیستها، و خواه  تقابل آنها با جنبشهای وسیع توده مردم و در راسشان طبقه کارگر که خواهان وضعیتی بهتر بودند، این گشایش های نسبی عملا راه بجایی نبرد. و پس از مدتی همین مواضع  سازشکارانه در مقابل امپریالیسم و ضدیت با جنبش های توده ای، موجبات شکست این نیروها فراهم شد.
 افزون بر اینها ، تقسیم جهان به دو قطب امپریالیستی غرب  و شرق، شرایط و گرایشهای این جنبشها را تغییر داده و آنها را عمدتا تبدیل به آلت دست بلوک شرق و در راسشان شوروی امپریالیستی نمود که تئوری  رویزیونیستی«راه رشد غیر سرمایه داری» را موعظه مینمود. این تئوری در واقع شکل برگردان و رویزیونیستی همان دیکتاتوری بورژوازی مورد پسند بورژوازی ملی این کشورها بود که برای جلوگیری از تهاجم آمریکا، به شوروی امپریالیستی پناه میبردند. گرچه برخی از این حکومتها ( ناصر در مصر و سوکارنو در اندونزی ) واقعا یک دیکتاتوری بورژوازی ملی بودند، اما هدف اصلی موعظه کردن «راه رشد غیر سرمایه داری» از سوی رویزیونیستها، از یک سو تقدیس همین دیکتاتوری ها بورژوایی و از سوی دیگر تلاش برای جهت دادن این حکومتها و تبدیل کردن آنها به بورژوازی بوروکرات - کمپرادور و حکومتهای تحت سلطه شوروی بود. امری که گرچه در مورد برخی از رهبران بورژوازی ملی در برخی از کشورها مانند مصر، هند یا اندونزی و به سبب مستقل بودن رهبران این کشورها، نمیتوانست به نتیجه دلخواه شوروی امپریالیستی برسد، اما در مورد کشورهایی  مانند عراق، سوریه، لیبی، ویتنام، کوبا و برخی دیگر از کشورهای افریقایی و علیرغم تمامی فرق های میان آنها، صورت گرفت.
اما برخلاف این نوع دیکتاتوری های بورژوازی، در برخی از کشورهای تحت سلطه مانند چین، مبارزات دموکراتیک و ضد امپریالیستی به وسیله طبقه کارگر و احزاب کمونیست انقلابی رهبری شد. این انقلابات از نوع کهن، یعنی انقلابات دموکراتیک به رهبری بورژوازی و تعلق داشتن به انقلابات جهانی بورژوازی، با رهبری طبقه کارگر، تبدیل به انقلابات دموکراتیک نوع نوین شد و به دایره انقلابات سوسیالیستی تعلق گرفت. طبقه کارگر چین  با برقراری دیکتاتوری دموکراتیک خلق که پیش درآمد دیکتاتوری خلوص یافته طبقه کارگر و نیز عالی ترین شکل دموکراسی تا کنون موجود در جوامع بشری یعنی دموکراسی برای اکثریت بود، بر خلاف دیکتاتوری بورژوایی مذکور، با طی یک سلسله مراحل انتقالی، از یک جامعه با روابط تولید عقب مانده و پوسیده، به یک جامعه با نظام تولیدی پیشرفته تبدیل شد و تا مرزهای کمونیسم پیش رفت. در آن نقاط  و در فرایند مبارزات طبقاتی درون این جوامع، طبقه کارگر شکست خورده و مواضع بدست آمده بوسیله بورژوازی (کشوری و در ابعاد وسیعتر جهانی) پس گرفته شد.
مقایسه ای ساده میان این دو نوع تجارب به ما نشان میدهد که انقلابات به رهبری بورژوازی ملی و ایجاد دیکتاتوری های بورژوازی ملی، حتی در صورتیکه بتوان برای مدتی آنها را ایجاد کرد، راه بجایی نمیبرند و در نهایت  به دامن این یا آن امپریالیسم میافتند. اما انقلابات دموکراتیک به رهبری طبقه کارگر و ایجاد دیکتاتوری های دموکراتیک خلق، راه را برای جنبشهای عظیم طبقات زحمتکش برای  بر قراری سوسیالیسم باز میکنند و به یاری توده های طبقه کارگر و کشاورز و تمامی روشنفکرانی که به کمونیسم تعلق خاطر دارند، سوسیالیسم و کمونیسم را  بر قرار میسازد. کافی است پروسه تغییرات در هند، اندونزی یا مصر با پروسه تغییرات در چین مقایسه گردد تا در دو مسیر متفاوت تکامل یافتن آنها بروشنی خود را نشان دهد.
البته  ترتسکیست ها با جار و جنجال هر چه تمامتر هوار کشیدند و میکشند که همانطور که حکومتهای سوکارنو و ناصر در اندونزی و مصر شکست خوردند، حکومتهای  بزعم شما طبقه کارگر هم  در چین و در دیگر کشورهای تحت سلطه شکست خوردند و به شوروی و یا به آمریکا وابسته شدند. بنابراین چندان تفاوتی ماهوی میان این دو نوع انقلابات موجود نبود و هر دو در واقع بر آیند حرکتهای طبقات بورژوایی این کشورها  بودند و نه برآیند طبقه ی کارگر. گویا از نظر ترتسکیستها چنانچه طبقه کارگر در هر کشوری قدرت را بدست آورد، و واقعا سوسیالیسم شورایی مورد ادعای ایشان را  برقرارکند، این طبقه شکست نخواهد خورد و سوسیالیسم برقرار شده به عقب بر نخواهد نگشت. و باز هم اینان ادعا میکنند که نه در روسیه و نه در چین و نه در هیچ کشوری سوسیالیسمی بر قرار نشده تا بخواهیم از شکست آن صحبت کنیم. اینان، این احزاب کمونیست و این رهبران، در واقع رهبران طبقات بورژوازی بودند که نام کمونیست بر خود گذاشته بودند و شکستشان شکست کمونیسم بورژوایی بود. و بالاخره، ما تا کنون کمونیسمی نداشته ایم! و از این به بعد قرار است ترتسکیستها برایمان کمونیسم برقرار کنند!
ترتسکیستها نظرات مارکسیستی و واقعیات را تحریف میکنند!
طبقه کارگر سرمایه داری نمی سازد و...
صحبت از دوره های انتقالی درگذار انقلابات دموکراتیک نوین به انقلاب سوسیالیستی کردیم. این دوره گذار از روابط تولیدی است که از یکسو بسیاری عوامل سوسیالیستی در آن موجود است( دولت دست طبقه کارگر و حزب اوست، مبارزه با امپریالیسم یعنی سرمایه داری است و هر ضربه ای به آن، در خدمت انقلاب سوسیالیستی در کشور مزبور و نیز کشورهای امپریالیستی قرار دارد. تمامی سرمایه های بزرگ کمپرادوری ملی شده و در  اختیار تمامی خلق است. روابط تولیدی سوسیالیستی در کارخانه ها ، کارگاه ها و موسسات خدماتی بزرگ بوجود میآید و در اقتصاد نیز در مزارع بزرگ یا اقتصاد کلکتیوی بوجود میآید و یا با بوجود آمدن اقتصاد تعاونی های مشترک دهقانان متحد شده شرایط برای گذار به مالکیت دولتی مهیا میگردد. اما این روابط به تمامی سوسیالیستی نیست و هنوز عناصر و روابط تولید بورژوایی خواه در حوزه سرمایه متوسط و کوچک و خواه در اقتصاد دهقانی در آن وجود دارد.
در تاریخ نیز ما از یک طرف شاهد  پدید آمدن روابط تولیدی نو در دل روابط تولیدی کهنه هستیم و از سوی دیگر تحلیل رفتن و نابودی کهنه هنگام تسلط ، گسترش و شکوفایی روابط تولیدی نو. از این رو، عموما نه با یک ساخت واحد بلکه با ساخت های اقتصادی و روابط تولیدی ترکیبی روبروییم. ساخت هایی که در آغاز خلوص نداشته  و سپس تا درجاتی به سمت خلوص پیش رفته اند و هرگز به خلوص مطلق و کامل نرسیده اند. به همین دلیل است ما در گذر از برده داری به فئودالیسم و یا از فئودالیسم به سرمایه داری، یک ساخت اقتصادی با سره گی تمام عیار نمییابیم، بلکه برعکس عموما با دو یا سه ساخت در یک نظام تولیدی روبروییم.  و همین مسئله باعث میشود که در کشورهایی که ساخت های اقتصادی گوناگون با یکدیگر ترکیب میشوند، شرایط تبدیل آنها به اقتصاد سوسیالیستی اغلب با طی گذر از دوره های انتقالی متفاوتی و با دشواری هایی چند صورت پذیرد.(10) 
اینجا ترتسکیستها و از جمله حکمت ، تقوایی، آذرین و شرکا و دارو دسته های حکمتی - ترتسکیستی هوار میکشند که:
 « وا مارکسیسما! ( گرچه بهتر بود میگفتند وا ترتسکیسما!) این وظیفه طبقه کارگر و حزب کمونیست او نیست که دوره گذار از یک اقتصاد تحت کنترل امپریالیستها، بورکرات - کمپرادورها و  زمینداران بزرگ را به سمت یک اقتصاد سوسیالیستی هدایت کند. خیر! اینها که چنین کردند نه حزب کمونیست بودند و نه طبقه کارگر. اینها بورژوازی بودند که به «تولید صنعتی و کشاورزی ملی» توجه کردند و نه به ساختن سوسیالیسم. وظیفه ما کمونیستها که پیشبرد «تولید ملی» نیست. تضاد این جوامع کار و سرمایه است و راه حل آن سوسیالیسم. ما سوسیالیسم ساز هستیم و نه صنعت ملی ساز! ما مستقیما بسوی سوسیالیسم میرویم. از کشور ژاپن و روسیه گرفته تا پاکستان و از آمریکا و انگلستان تا سودان و افغانستان، ما این اقتصاد های سرمایه داری را که در همه جای دنیا برقرار است و فرقی هم با یکدیگر ندارند، تبدیل به سوسیالیسم میکنیم.  ما به طبقه کارگر میگوییم که مجمع عمومی تشکیل بده  و سوسیالیسم بساز»(11) پس این حضرات ترتسکیست از خود راضی،  مزورانه به لعن و نفرین این رهبران کمونیست میپردازند و آنها را نماینده بورژوازی و خرده بورژوازی معرفی میکنند.(12)
اگر از لاف و گزاف های ترتسکیستها و دروغین بودن تمامی ادعاهایشان در برقراری حکومت سوسیالیستی و کمونیستی بگذریم، و همچنین از این نکته که وظیفه ی آنها نابود کردن هر اثری از جهان بینی مارکسیسم و اصول آن، و خرابکاری و تخریب در جنبش موجود است، آنگاه باید به این دیدگاه برسیم که مثلا کشورچین و یا ویتنام در گذشته، و یا هم اکنون کشورهایی های مانند سودان، سومالی افغانستان، پاکستان و یا ایران میتوانند بدون طی هیچ گونه  دوره ی انتقالی و واسط،  نظام های موجود را به نظام سوسیالیستی تبدیل کنند. آیا اینها جز مشتی لافزن و فریبکار هستند که خود را زیر یک لایه ضخیم از عبارت پردازی های چپ میپوشانند و به گونه ای  دروغین ادعای کمونیست بودن دارند؟
اگر پاسخ منفی باشد یعنی مثلا در کشوری مانند چین نمیشد فوالفور سوسیالیسم بر قرار کرد،  این کشور و کشورهای مشابه نمیتوانستند و یا نمیتوانند، مستقیما و بدون طی هیچ دوره انتقالی به سوسالیسم بگروند، آنگاه معنای آن این است که سیاست هایی که در این کشورها اجرا شد کلا درست بوده است و این طبقه کارگر و حزب سیاسی اش بود که چنین سیاستهایی را اجرا کرد.
اما اگر گفته شود که اینها نماینده بورژوازی بودند، آنگاه معنای چنین سخنی این است که نه طبقه کارگر و نه هیچ جریان کمونیستی در این کشورها وجود نداشت و یا اگر وجود داشت ضعیف بودند و نمیتوانستند دست بکاری زنند. و درست به دلیل این فقدان و یا ضعف بود که انقلابات بورژوازی نوع کهن به رهبری بورژوازی ملی (و یا نمایندگان دهقانان!؟) این کشورها (یعنی همین احزاب کمونیست) بوقوع پیوست. معنای چنین موضعی این است که  تاریخ الگو وار به پیش میرود وامکان دیکتاتوری بورژوازی ملی و ساخت جوامع سرمایه داری مستقل بوسیله این طبقه و آن هم در شرایط امپریالیسم، مقدور است و تنها پس از رشد نیروهای مولده و ایجاد حکومتهای سرمایه داری ملی(یعنی آنچه اکنون به زعم اینان درکشورهای سوسیالیستی ای همچون چین  بوجود آمد) میتوان به انقلاب سوسیالیستی دست زد.
این تز رشد مکفی نیروهای مولد که بیانی دیگر از همان الگو گرایی تاریخی است، همان تزی است که تئوریسین های سوسیال دمکرات های انترناسیونال دوم همچون کائوتسکی و پلخانف منشویک تئوریزه میکردند. آنها نیز بلشویکها را متهم میکردند که طبقه کارگر را وادار کرده اند که بجای بورژوازی دست به انقلاب زده و چنین کاری را صورت دادن البته خلاف مارکسیسم ادعایی ایشان بوده است.
و دارودسته های ترتسکیست نیز همین تزها را نه آنچنان صریح و بی پرده بلکه به گونه ای پوشانده و ضمنی بیان میکنند.(13) آنها منکر این هستند که در عصر امپریالیسم امکان این است که از راه دیکتاتوری بورژوازی یعنی راهی که کشورهای غربی طی کردند چشم پوشی کرد و مستقیما بسوی سوسیالیسم رفت.  بدینسان اینها هر گونه همگونی مشخص تاریخی را که بین نظام های تولیدی عقب مانده و امکان تبدیل آنها به نظام های تولیدی پیشرفته پدید میآید، منکر میشوند.
 از سوی دیگر، این حضرات ترتسکیست، آنچه در این کشورها وجود دارد را سرمایه داری ای میخوانند و تضاد آن را کار و سرمایه. در نتیجه معتقدند انقلاب سوسیالیستی راه حل این جوامع است. و بر همین مبنا نیز یک شبه خواهان تبدیل یک جامعه و نظام تولید عقب مانده تولیدی به سوسیالیسم هستند. بدینسان هر مرحله دموکراتیک و هر گونه دوره ی انتقالی میان چنین نظام های عقب مانده و یک نظام پیشرفته تولیدی را منکرند.
یک جا هر گونه تحول سوسیالیستی  صورت گرفته را منکرند و یک جا هیچی نشده، خواهان انقلاب سوسیالیستی اند! یک جا تحولات سوسیالیستی صورت گرفته بوسیله طبقه کارگر را بورژوایی میخوانند و یک جا از طبقه کارگر میخواهند بدون ایجاد شرایط لازم اقتصادی، سیاسی و فرهنگی لازم  برای سوسیالیسم، انقلاب سوسیالیستی را صورت دهد. چنیند تضادهای این ترتسکیستها!    
استبداد سیاسی به جای دیکتاتوریهای بورژوایی ره آورد تسلط طیف ها و اقشار عقب مانده بر انقلاب
در حال حاضر در برخی از کشورهای تحت سلطه، شکلی دیگراز سیر تحول بوجود آمده است. در اینجا اقشار پس مانده ای از طبقه بورژوازی تجاری (14)، عقب مانده ترین لایه های خرده بورژوازی سنتی، و نیمچه اشراف زادگان، فئودالها و روحانیونی که ریشه های طبقاتی شان یا در فئودالیسم است و یا در اشکال ابتدایی و تکامل نایافته سرمایه داری، یعنی نیروهای گذشته گرا و ارتجاعی لایه هایی از بورژوازی ، رهبری این انقلابات را در دست گرفته اند و در کشورهایی  همچون ایران  که به قدرت سیاسی دست یافتند، اشکالی فوق العاده عقب مانده از اقتصاد،  سیاست و فرهنگ را به نظام موجود تحمیل کردند. نتایج این انقلابات حتی از انواعی که بورژوازی ملی بر انقلابات رهبری داشت، نیز عموما بدتر بوده است . در حالیکه  با این نوع رهبری های ضد انقلابی و ارتجاعی، گاه شکل های برخورد با امپریالیسم به اشکال مسلحانه تکامل یافته، اما نتایج این انقلابات خواه از لحاظ وضعیت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی داخلی،  و خواه از لحاظ موقعیت بین المللی  بسیار بدتر از انقلابات پیشین بوده است. دارو دسته ای که رهبری انقلاب ایران را در دست خود متمرکز کرد به این دسته ها تعلق دارد.
                                                                      ادامه دارد.
                                                                                 
                                                                                هرمز دامان
                                                                             مرداد و شهریور 92

یادداشتها
1-     طی  این چند دهه، کشورها و مناطقی به عرصه فعالیت بین المللی پا گذاشتند که هنوز روابط عشیره ای و قبیله ای بر آنها حکمفرما بود. بسیاری از مناطق و کشورهای افریقایی از این زمره به شمار میروند.
2-   این امر با ایجاد مراکز نوین صدور کالای های مصرفی سنگین همچون کره جنوبی و برزیل و کالاهای مصرفی سبک و نیمه سبک همچون برخی کشورهای جنوب شرقی آسیا و نیز برخی کشورهای افریقایی روند نوینی را آغاز کرد. گرچه اینها تفاوت کیفی اساسی در انقلاب دموکراتیک این کشورها ایجاد نکرد. همه در مقابل امپریالیسم و سرمایه داری بوروکرات کمپرادور قرار دارند.
3-  همچنانکه گفتیم علیرغم رشد روابط سرمایه داری بوروکرات - کمپرادور در بسیاری از کشورها،هنوز در بسیاری از کشورهای تحت سلطه این روابط  در اندازه ها و در اشکال معینی وجود دارند.
4-     منظور ما تنها شرق جغرافیایی نیست بلکه در عین حال تمامی ملتهای تحت سلطه در سه قاره است. گرچه از نقطه نظر ما، شرق جغرافیایی بنا به بسیاری دلایل، نقطه ای است بسیار با اهمیت و همچنین حامل نمونه وار و فشرده ی مسئله مورد نظر، در مقابل غرب است.
5-    در این خصوص همچنین میتوانید نگاه کنید به مقاله نگارنده به نام طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک، بخش هفتم،  قسمت اول و دوم.
6-     البته در این کشورها، احزاب رویزیونیست طرفدار شوروی و ترتسکیستها نیز حضور داشته و دارند.  رویزیونیستها که در زمان شوروی سابق، از نفوذ قابل توجهی برخوردار بودند، نقش مخرب اصلی را در جنبشهای خلقهای آمریکای لاتین، بازی میکردند و به مدد آنها بسیاری از جنبش ها به شکست کشانیده شد.
7-    در کشور روسیه، پروسه برقراری سوسیالیسم در عین حال عبارت است از پروسه انقلاب دموکراتیک، و پروسه انقلاب دموکراتیک در عین حال عبارت بود از پروسه انقلاب سوسیالیستی. گرچه در هر کدام از این دو پروسه یکی نقش مسلط داشت. از این رو ما یک سوسیالیسم پیش آیند داریم- کمونیسم جنگی- که یک نوع پیشروی سریع به سوی کمونیسم است، و یک نوع سرمایه داری پس آیند، یا سیاست نپ که تحت رهبری طبقه کارگر انجام شد و یک عقب نشینی تاکتیکی از انقلاب سوسیالیستی بود و در شرایط خاص روسیه به مقوله و پروسه ی دموکراتیک انقلاب تعلق داشت. این نوع حرکات پیشروی و عقب نشینی در ساخت استراتژیک سوسیالیسم و کمونیسم اموری غیر قابل اجتناب هستند.  و زمانی که مارکس از دوره گذار دیکتاتوری پرولتاریا یاد کرد که دوران تبدیل انقلابی سرمایه داری به کمونیسم است همین حرکات پر پیچ و خم اقتصادی، سیاسی و فرهنگی را در نظر داشت.
8-    هوچی سطحی نگری به نام ناصر پایدار که به دسته ی «کارمزدیان» ضد مارکسیسم تعلق داشته و در عبارت پردازی پر آب و تاب شبه «چپ» و بازی عوامفریبانه با احساسات کارگران، یدی طولانی دارد در مقاله خود به نام «درباره لنینیسم» و در بخشی که به انقلاب دموکراتیک در روسیه میپردازد، لنین را بباد انتقاد میگیرد که چرا وی میخواهد  طبقه کارگر وظایف بورژوازی را در انقلاب دموکراتیک انجام دهد و مثلا چرا به جای انقلاب سوسیالیستی، طبقه کارگر را به انقلاب دموکراتیک وا میدارد. وی برای اثبات حکم خود حتی حاضر است واقعیات را به سبک شبه چپ های مضحک ایرانی تحریف کند و طبقه کارگر و دهقانان فقیر و تهیدست دارای این توانایی بداند که در همان زمان میتوانستند انقلاب سوسیالیستی را انجام دهند و با یک ضربت تمامی طبقات میانی و بورژوازی را نابود کنند و مثلا لنینستها را مورد نقد قرار میدهد که چرا متوجه این امرنبودند!؟ جالب اینجاست که او  بخشی از رساله لنین به نام «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک» را نقل میکند بدون آنکه معنای آنرا فهمیده باشد. او به سادگی فراموش میکند و شاید نمیخواهد به خاطر بیاورد که این رساله لنین علیه نظرات منشویکهاست که میخواستند انقلاب دموکراتیک تحت رهبری بورژوازی باشد و برخلاف نظرات آنها که یک دولت موقت بورژوایی را هدف خود قرار میدادند، شعار دیکتاتوری کارگران و دهقانان را در انقلاب 1905 سرلوحه شعارهای بلشویکی قرار میدهد. پایدار باید نوشته لنین به نام «مالیات جنسی» را بخواند تا خوش خیالانه نپندارد که به نقد«انقلابی» گذشته نشسته است. لنین مینویسد: «سرمایه داری دولتی در مقابل اوضاع و احوال کنونی جمهوری شوروی ما گامی به پیش خواهد بود. اگر تقریبا پس از شش ماه دیگر در کشور ما سرمایه داری دولتی برقرار گردد، موفقیتی عظیم و تضمبن بسیار موثقی خواهد بود برای آنکه پس از یکسال سوسیالیسم در کشور ما بطور قطعی استوار و شکست ناپذیر گردد. من در نزد خود مجسم میکنم که برخی ها از این سخنان با چه خشم عالیجنابانه ای رم خواهند کرد... چه میگویید؟ در جمهوری شوروی سوسیالیستی انتقال به سرمایه داری دولتی گامی به پیش خواهد بود؟ ... آیا این خیانت به سوسیالیسم نیست؟»( لنین، مالیات جنسی، منتخب آثار دو جلدی، جلد دوم، قسمت دوم   ص 634 تاکید از خود لنین است). آری چرندیاتی که اکنون این حضرت که بدنبال «آناتومی انتقادی»، «طبقاتی»،«انقلابی» و «رادیکال» تاریخ است سرهم میکند، صد سال پیش از این نیز کسانی دیگر سر هم میکردند! و هر دوره ی انتقالی لازمی میان سرمایه داری و سوسیالیسم را «خیانت به سوسیالیسم» میخواندند.
9-    درباره خصلت انقلاب در کشورهایی که یک دوره انقلاب دموکراتیک و سوسیالیست  را طی کردند، در بخش تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی صحبت خواهیم کرد.
10-                        لنین در رساله خود به نام «مالیات جنسی» که در سال 1920 نگارش یافته روابط تولیدی در روسیه را چنین بر میشمارد: «1- اقتصاد پدرسالاری یعنی اقتصادی که بدرجه زیادی جنبه طبیعی و دهقانی دارد 2- تولید کالایی کوچک (اکثریت آن دهقانانی که غله میفروشند جزو این گروه هستند) 3- سرمایه داری خصوصی 4- سرمایه داری دولتی5- سوسیالیسم. روسیه چنان پهناور و چنان رنگارنگ است که همه ی این شکلهای گوناگون اجتماعی- اقتصادی در آن با هم آمیخته شده است. ویژگی وضعیت همانا در این نکته است.» ( همانجا، ص 634)
11-                        تقوایی تا آنجا پیش میرود که به گفتن پرت و پلاهایی نظیر« تمام قدرت بدست خیابان» میپردازد. لابد اگر «خیابان» که در آن رهبری بدست نیروهای غیر طبقه کارگر است، به قدرت سیاسی مسلط شود، برقرار کننده سوسیالیسم و کمونیسم خواهد بود!؟ تهی بودن از هرگونه تحلیل طبقاتی! چنین است خصلت حزبی که بیش از هر جریانی از  طبقه کارگر سخن میگفت!                                                                                       
12-                         «نقد ما به چپهای غیر کارگری این بود که هر کسی میخواهد صنعت کشورش را ملی کند و یا انتقام فرهنگ ملی اش را از "فرهنگ امپریالیستی" بگیرد یک کلاه ستاره دار بر سرش گذاشته و یک کتاب سرخ در جیبش و بخود میگوید مارکسیست! انقلاب اکتبر مارکسیسم را محبوب کرده بود و هر خرده بورژوا و بورژوائی هر نوع تسویه حسابی با تاریخ میخواست بکند خودش را چپ و مارکسیست معرفی میکرد.» (تقوایی، غول خفته بیدار میشود! بحثی پیرامون انقلابات خاورمیانه و شمال آفریقا)
13-                        برخی از آنها، این مباحث را در قالب «چپ» بیان میکنند. مثلا اگر رویزیونییستهای انترناسیونال دوم می نواختند که طبقه کارگر نباید به جای بورژوازی دست به انقلاب دموکراتیک زند، و رهبری آن را بدست گیرد، اینان نیز همین را می نوازند، اما از سوی دیگر شیپور. اینان میگویند طبقه کارگر نباید دست بجای بورژوازی دست به انقلاب دموکراتیک میزد، بلکه باید همان زمان دست به انقلاب سوسیالیستی میزد! نگاه کنید به همان مقاله پیش گفته ناصر پایدار.
14-                         بورژوازی تجاری دارای دو طیف اصلی است، طیفی که ملی است و طیفی که  وابسته است. طیف ملی و وابسته هر دو از لحاظ سیاسی و فرهنگی، هم اقشار پیشرفته و مدرن دارند و هم اقشار عقب افتاده و سنتی. از این رو هم در بخش پیشرفته، میتوان تفاوت بین اقشار ملی و وابسته گذاشت و هم در طیف عقب مانده و سنتی میتوان اقشاری از جریانهایی ملی و داخلی و هم اقشاری وابسته به امپریالیستها را یافت.