۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

مسله تشکل درجنبش کارگری ایران نقد نظرات محسن حکمی

مسئله تشکل در جنبش كارگری ایران (6)

نقد نظرات محسن حکیمی (بخش دوم)

11

حکیمی و گرایش اکونومیستی


حکیمی: « گرایش دوم گرایش دترمینیستی ـ انحلال طلبانه و تسلیم طلبانه ای كه توجیه گر صرف حركت خود انگیخته و فاقد آگاهی كارگران است. گرایش نخست( كه ذكر آن رفت) عینیت و مادیتی بنام جنبش اجتماعی طبقه كارگر را نادیده میگیرد و گرایش دوم هدفی بنام الغای سرمایه داری را.»( محسن حکیمی، تشكل كارگری به مثابه جنبش اجتماعی طبقه كارگرعلیه سرمایه داری، آوای كار شماره 6 و7 صفحات 94 – 81، جمله داخل پرانتز از ماست)              

7- حكیمی ایراد گرایش دوم را كه گرایش جبر گرایانه، انحلال طلبانه و تسلیم طلبانه است چنین تعریف میكند: « توجیه گر صرف حركت خود انگیخته و فاقد آگاهی كارگران و نادیده گرفتن هدف الغای سرمایه داری». این معنایی جز اکونومیسم و دنباله روی از جنبش خودبخودی کارگران ندارد. اما اکونومیسم تنها در شکل تشکلات یعنی سندیکاها و اتحادیه های کارگری  و آن وظایفی که آنها در مقابل خود قرار میدهند، بروز نمیکند، بلکه آن احزاب و سازمانهای سیاسی، و نیز هر تشکل دیگری با هر نام دیگری(از جمله تشکل مورد نظر حکیمی) که هیچ نقشه و برنامه ای  را تعقیب نمیکنند، نیز مبلغ اکونومیسم میباشند. و منظور ما نقشه و برنامه ای است  که بر اساس یک هدف مشخص تنظیم شده، و نه صرفا «الغای سرمایه داری »، بلکه افزون بر آن جایگزینی یک نظام نوین یعنی سوسیالیسم و کمونیسم  را بجای نظام کهنه و پوسیده کنونی سرمایه داری( در کشورما سرمایه داری تحت سلطه یا اگر این ترم جایز باشد سرمایه داری نیمه مستعمره) تعقیب میکند.

اینها را گفتیم زیرا حکیمی از «الغای سرمایه داری» بدون ذکر جایگزین صحبت میکند و این همانطور که پایین تر خواهیم دید، لزوما هدف سوسیالیسم و کمونیسم را با خود نخواهد داشت. بدون چنین اهدافی  نیز «الغای سرمایه داری» بخودی خود تنها عبارتی  دهن پر کن اما پوچ و بی معنا خواهد بود.

حكیمی در بررسی بعد عملی پاسخ به پرسشهای دو قطبی بودن، میگوید:

« مبارزه و تلاش برای ایجاد نوع خاصی از تشكل كارگری كه من آن را تشكل كارگری به مثابه جنبش اجتماعی طبقه كارگر علیه سرمایه داری می نامم.»

 حكیمی با این برنامه تشكیلاتی میخواهد به دو انحراف پاسخ دهد:

 یكم، توده كارگران را كه در قالب اتحادیه ها به بند استثمار سرمایه داری كشیده شده و حداكثر دستاورد آنها افزایش درصدی ناچیز به دستمزدهایشان میباشد، از این وضعیت در آورد؛ و دوم، فعالان چپ را كه هم به صورت سازمان یافته و هم بصورت منفرد و در انزوا از توده كارگران، انرژی خود را صرف تكه پاره شدن بیش از پیش خود میكنند، نجات دهد.  پس قصد این است كه این تشكیلات نجات دهنده كارگران از زیر سلطه ایدئولوژیك و تشكیلاتی بورژوازی و نجات دهنده فعالان چپ از انزوا و( وهمچینن از حزب داشتن!) باشد.  حكیمی تشكیلات پیشنهادی خودش را به عنوان سنتز و یا تركیب كننده  دو تشكیلات  که در عین حال نواقص هیچکدام از آنها را ندارد، میداند: اتحادیه ها و سندیكاها و احزاب كمونیستی.

 وی میخواهد با الغای نظری و عملی اتحادیه های كارگری و احزاب سیاسی کارگری ( گرچه لبه ی تیز بحث آقای حكیمی متوجه احزاب كمونیستی است نه احزاب به اصطلاح كارگری دیگر) مشكل را حل كند. و اماّ این سنتز چه مشخصاتی دارد؟

 حكیمی میگوید:« مبنای عینی این تشكل جنبش اجتماعی طبقه كارگراست، كه خاستگاه آن مبارزه طبقاتی كارگران به علت وجود تضاد عینی بین كار وسرمایه است. سرمایه مستقل از آگاهی و هاكذا... حامل گور كن خویش است ... جنبش طبقه كارگر بطور عینی ضد سرمایه است حتی اگر قادر نشده باشد به این ضدیت شكل آگاهانه بدهد.»

8-  در اینكه بین كار و سرمایه یك تضاد عینی موجود است، در اینكه سرمایه حامل گوركن خویش است و در اینكه جنبش طبقه كارگر بطور عینی ضد سرمایه است، تردیدی نیست. اینها همه رویه ی عینی، رویه ی قانون، ضرورت و جبر قضیه است. اما این قضیه رویه ی دیگری نیز دارد: رویه ذهنی و آگاهی داشتن به این قانون و ضرورت. اینها دو سر یك تضاد هستند. این دو با هم كامل خواهند شد. اگر كارگران نتوانند به ضدیت خود با سرمایه داری و مبارزه خویش با آن شكل آگاهانه كمونیستی بدهند، اگر نتوانند وظایف خویش را در قبال ساختن نظام کمونیستی بر مبنای آن ضرورت درك كنند، و ضرورت عینی را به آگاهی و این آگاهی انقلابی را به  نیروی محركه ضرورت و جبر تبدیل كنند؛  در آن صورت مبارزه عینی و ضدیت آنها با سرمایه راه به جایی نخواهد برد وآنها كما فی السابق و تنها بطور بالقوه  گوركن سرمایه داری باقی  خواهند ماند؛ در آن صورت، مبارزه آنها فقط بطور عینی ضد سرمایه داری، اما در چارچوب کلی وحدت با بورژوازی،  یعنی ضدیت با سرمایه داری در چارچوب  نظام سرمایه داری  خواهد بود و دردی از دردهای اساسی این طبقه دوا نخواهد کرد.  

حكیمی ادامه میدهد: «اماّ ضد سرمایه بودن این  جنبش به مفهوم سوسیالستی بودن( به معنی ماركسى آن) نیست.  سوسیالیسم اگر چه تنها گرایش سیاسی است كه با روند عینی جنبش اجتماعی طبقه كارگر همخوانی دارد، اماّ تنها گرایش سیاسی و حزبی در جنبش كارگری نیست.»

9- میبینم که از نظر حکیمی «الغای سرمایه داری»  با این هدف که سوسیالیسم و کمونیسم جایگزین گردد، دنبال نمیشود. بدیهی است که جنبش «بطور عینی ضد سرمایه داری» که هدفی بنام «الغای سرمایه داری» را دنبال کند، اما سوسیالیستی نباشد، نه میتواند ضد سرمایه داری به مفهوم مورد نظر ما باشد و نه میتواند به «الغای» هدفمند سرمایه داری منجر گردد.

 البته سوسیالیسم تنها گرایش سیاسی- حزبی جنبش کارگری نیست. اما آیا گرایش های سیاسی و حزبی دیگر در جنبش کارگری همگی «الغای سرمایه داری» را دنبال میکنند؟ و ضمنا آیا اهداف جایگزین کردن نظام اجتماعی دیگری  بجز سوسیالیسم را در سر دارند؟ در این صورت بد نبود حکیمی خصوصیات این نظام اجتماعی را برای ما بازگو میکرد.

 از جمله حکیمی بر میآید که دیگر گرایش های سیاسی و حزبی  با روند عینی جنبش اجتماعی طبقه کارگر «همخوانی» ندارند. معنای همخوانی نداشتن نیز این است که یا این گرایشها صرفا خواهان مبارزه با سرمایه داری اند، بی آنکه درپی «الغای» آن باشند که در این صورت، اینها در بهترین حالت، شکل سیاسی و یا حزبی همان سندیکاها و اتحادیه های کارگری هستند، و یا در صدد الغای سرمایه داری اند و در راه عملا الغا کردن آن مبارزه میکنند، اما گزینه ای بجای آن ندارند که  بهترین اینها نیز بجز به آنارشیسم به چیز دیگری ختم نخواهند شد. آنارشیسم نیز در نفس امر یعنی شکلی از ایدئولوژی خرده بورژوایی یا در حقیقت همان بورژوایی. از این رو بقیه گرایشها در ماهیت امر چیزی جز شکلهایی از ایدئولوژی بورژوایی نیستند.  یعنی آن شكل های آگاهی و گرایش های سیاسی که با روند عینی جنبش اجتماعی طبقه كارگر«همخوانی» ندارند و قادر به گذشتن از حدود سرمایه داری نیستند. گرایشهایی که حکیمی آنها را این گونه بر میشمارد:

« با توجه به این دو وجه یعنی عینیت جنبش اجتماعی طبقه كارگر از یك سو و ذهنیت الغای سرمایه داری از سوی دیگر، هسته اصلی و موسس تشكل كارگری مورد نظر مارا توده كارگران، جناح چپ تردیونیونها و در درجه اول  توده كارگران چپ از تمام گرایش ها (از كمونیست و سوسیالیست گرفته تا آنارشیست - سندیكالیست  و سوسیال دموكرات و چپ لیبرال و چپ مذهبی... ) تشكیل می دهند و اما توده كارگران غیر چپی كه یا هیچ گرایشی سیاسی خاصی ندارند و یا به این یا به آن حزب اپوزیسیون راست و  آشكار بورژوایی( ناسیونالیسست، محافظه كار) گرایش دارند، اینها همه میتوانند به عضویت این تشكل  در آیند.»

 10- آقای حکیمی گمان نمیکنید کمی گشاده دستی میفرمایید؟ بد نبود خود بورژوازی را نیز درون تشکل خود قرار میدادید، تا کار «ذهنیت الغای سرمایه داری» را به نتیجه قطعی و نهایی  میرساندید!

 آشفته فکری و گیجی حکیمی را پایانی نیست. براستی چند جریان از میان این گرایشها و جریانها که حکیمی بر میشمارد خواهان الغای سرمایه داری هستند؟ آیا شگفت نخواهد بود که چنین تشكلی قرار باشد وظیفه مبارزه سیاسی و اقتصادی را توامان بعنوان اپوزیسیون با بورژوازی  پی گیری كند؟

بر مبنای آنچه حکیمی در مورد «همخوانی» میگوید، اگر از «توده کارگران غیر چپی که ... به این یا به آن اپوزیسیون راست و آشکار(خوب توجه کنیم «راست و آشکار») بورژوایی  (ناسیونالیست ، محافظه کار) گرایش دارند، و هرگز در پی الغای سرمایه داری نیستند، بگذریم، میتوان گفت که سوسیالیستها( از زمان لنین که نام احزاب سوسیال دمکرات به کمونیست تغییر یافت، و سوسیالیستها نیز عملا در سلک همان سوسیال دموکرات ها باقی ماندند)، سندیکالیست ها، سوسیال دمکرات ها، چپ لیبرال و چپ مذهبی» تماما احزاب، سازمانها و جریانهایی هستند که شاید اگر بتوان گفت نه «راست و آشکار»، بلکه گاه غیر مستقیم و پنهان، کم یا زیاد به اپوزیسیون بورژوایی تعلق دارند. اینها صرفا «توجیه گر صرف حركت خود انگیخته و فاقد آگاهی كارگران» بود و هیچکدام در پی « الغای سرمایه داری» نیستند و تازه اگر برخی از بهترین و چپ ترین این جریانها در پی الغای سرمایه داری باشند، هیچ گونه گزینه ای به جای آن ندارند. در واقع باید بگوییم بیشتر این جریانها در صدد ابقای سرمایه داری هستند و بعضا نقش عوامل مستقیم بورژوازی و پلیس وی را در جنبش کارگری بازی میکنند.

                                                  12

هدف تشکل حکیمی

اما ببینیم خود حكیمی آن گونه كه از نظریات و برنامه تشكیلاتی اش بر میآید آیا به این هدف معتقد است و اساسا منظورش از «الغای سرمایه داری» چیست؟

 حکیمی میگوید«اماّ ضد سرمایه بودن این  جنبش، به مفهوم سوسیالیستی بودن( به معنی مارکسی) آن نیست.»

11-  نخست اینکه، چنانچه جنبش طبقه کارگر ضد سرمایه داری باشد و در صدد الغای آن، اما  مفهوم سوسیالیستی نداشته باشد در آن صورت آن جنبش بی هدف بوده و صرفا در دایره تکرار ضد سرمایه داری بودن بدون هدف و مقصد دور خواهد زد! در این صورت و در بهترین حالت همان جنبش های بدون هدف و بدون رهبری و بی سرانجام تمامی تاریخ پیش از مارکس، و نیز آن جنبش هایی پس از مارکس خواهد بود که رهبری آگاهانه نداشته اند.

  دوما، ما مفهوم دیگری برای «سوسیالیستی»( و نه سوسیالیستی صرف بلکه كمونیستی) بودن، بجز معنای مورد نظر مارکس و انگلس قائل نیستیم و اساسا چنین مفهوم و معنایی، مگر به معنای بورژوایی و خرده بورژوایی، وجود خارجی ندارد. به عبارت دیگر« سوسیالیستی» بودن به معنایی غیر مارکسیستی (یا بنا به گفته پسامدرنیستی حکیمی غیر«مارکسی») یا پیش از مارکس است و یا پس از مارکس. پیش از مارکس، گرایشهایی که نام سوسیالیستی داشتند گرایشهای کمونیسم و سوسیالیسم تخیلی و غیرعلمی( از بابف گرفته تا سه ایدئولوگ برجسته سوسیالیسم تخیلی یعنی سن سیمون، اوئن و فوریه  و تا پرودن، وایتلینگ، کابه و بلانکی...)   بودند که در مجموع  ناشی از عدم رشد طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی وی بوده و سوسیالیسم خرده بورژوایی را نمایندگی میکردند. پس از مارکس نیز تمامی گرایشهای «سوسیالیستی» غیر مارکسیستی، یا گرایشهای اپورتونیستی و رویزیونیستی برنشتینی، کائوتسکیستی و بعدها خرشچفی و برژنفی بوده و هستند و یا گرایشهای ترتسکیستی. اینها تماما سوسیالیسم مورد نظر بورژوازی( و خرده بورژوایی)هستند، یعنی همین احزابی که حکیمی نامشان را میبرد.( گرچه رویزیونیست ها و ترتسکیست ها در کشورهای تحت سلطه، عموما عاملین امپریالیستها هستند و یا به آن تبدیل میشوند)

گرایشهایی انقلابی شبه سوسیالیستی که میتوان به این لیست افزود، همانا گرایشهای آنارشیستی( باکونین) و نیمه آنارشیستی و چریکی است که ایضا جریانهای انقلابی خرده بورژوایی هستند؛ و اینها نیز اول اینکه قادر نیستند کار را تا آخر دنبال کنند و بیشتر آنها گردش به راست میکنند و جزیی از جریانات حاکم و یا در بهترین حالت اپوزیسیون های نیمه لیبرالی و لیبرالی میشوند و در ثانی هر جا که قدرت را بدست گرفته اند(کوبا و نیکاراگوئه) تنها چیزی که ساخته نشده، سوسیالیسم است. جریان هایی که  نه رویزیونیسم نوع روسی و نه آنارشیست و یا ترتسکیست هستند و به دسته های گوناگون شبه چپ های انسانگرا تعلق دارند، نیز به نوعی از اپورتونیسم و رویزیونیسم  یعنی مکاتب گوناگون  لوکاچی، مکتب فرانکفورتی، اروکمونیسم، چپ نو و شبه چپ های پسامدرنی تعلق دارند. اینها هیچکدام نه تنها پیرو هیچ سوسیالیسمی نبوده و در صدد الغای سرمایه داری نیستند، بلکه ضد کمونیسم و پیرو نظام سرمایه داری و نگهدارنده آنند.

 سوما، اگر جنبش اجتماعی ضد سرمایه داری طبقه کارگر به مفهوم «سوسیالیستی» نیست پس به چه معنی است؟ شاید حکیمی میخواهد سنتز جدیدی پس از مارکس انجام دهد و نظام اقتصادی - اجتماعی نوی را ترسیم کند!؟  

به نظرما چنانچه سوسیالیستی نباشد، منسوب به همان نظرات جریانهایی است که حکیمی به عنوان هسته موسسین تشکیلاتش بر میشمارد؛ و اینها یا خواهان بورژوایی کردن جنبش طبقه کارگرند و یا- بهترین شان- چیزی جز یک شبه سوسیالیسم خرده بورژوایی تبلیغ نخواهد کرد. در غیر این صورتها هم نمیتواند چیز دیگری جز خودبخودی بودن یعنی نهایتا در چارچوب سرمایه داری بودن باشد و حرکتی بورژوایی قلمداد گردد. بدینسان نقد حکیمی از اکونومیسم نقدی بی مایه است و صرفا در همان دایره اکونومیسم میگردد.

 و چهارما، از اینها چه نتیجه میشود؟ آیا این نتیجه نمیشود که چنین روند عینی ای  که به مفهوم مارکسیستی، سوسیالیستی نیست، باید با آن تنها گرایش سیاسی( یا شکلی از آگاهی سیاسی)  ممزوج شود که با آن «همخوانی»(1) دارد؟  و اگر این درست است، آنگاه مگر وظیفه این گرایش و این آگاهی کمونیستی( در حال حاضر مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی) این نیست که با تمامی آن گرایشهایی که با روند عینی جنبش اجتماعی طبقه کارگر همخوانی ندارند، یعنی به نوعی خواهان نگه داشتن آن در چارچوب سرمایه داری اند به مبارزه برخیزد و جنبش کارگری را تحت رهبری خود قرار دهد؟

برای اینکه موضع حکیمی را باز هم بهتر دریابیم، باید به بخش دیگر سخنان وی توجه کنیم:

13

تحریف نظر مارکس ( و انگلس) از جانب حکیمی

 حکیمی مینویسد: «ماركس( نه فقط مارکس بلکه به همراه او انگس هم، جناب حکیمی ضد انگس و مارکس ) در مانیفست كمونیسم( منظور حکیمی مانیفست حزب کمونیست است) با آنكه كمونیست ها را با دو ویژگی از سایر احزاب كارگری متمایز میكند یعنی در نظر گرفتن انترناسیونالیست و منافع كل جنبش ... (و چه ویژگیهای کم اهمیتی !؟ بخاط این اختلافات که کسی با کسی جر و بحث  و «تقابل» نمیکند!) لیكن نه تنها آنها را در كنار( و نه در مقابل) این احزاب قرار میدهد، بلكه هدف فوری آنان را همان هدف احزاب كارگری دیگر میداند.»(همانجا،جملات داخل پرانتزها بجز پرانتز آخر از ماست)                                                                                                                                                      

12- دربخش پیشین كه ذكر آن گذشت، صحبت از این بود كه كمونیستها احزاب و گرایشها ی دیگر را «نادیده» میگیرند و اینك سخن در مورد آن است كه در «مقابل» این احزاب می ایستند. از نظر حکیمی منظور از«نادیده نگرفتن» این است که در«کنار» آنها باشند و نه در «مقابل» آنها. اما معنای «در کنار هم بودن» هرگز به معنی یک وحدت مطلق، یعنی فقدان( یا پرهیز و البته نه پرهیز نسبی تاکتیکی) از هرگونه اختلافی نیست. زیرا در این صورت صحبت از یک جریان خواهد بود و نه جریانهای مختلف با ایده های مختلف؛ اگر چه، هیچ جریان واحدی نیز وجود ندارد که با خودش مطلقا یکسان و هماهنگ باشد و هیچ تضادی درون خود نداشته باشد و یا چنانچه تضادی درونش باشد، اضداد موجودش، بدون تقابل، همینطوری! فقط در کنار هم زیست کنند!؟

 از سوی دیگر مفهوم «کنار هم بودن» درست به این دلیل از سوی حکیمی انتخاب شده تا از اینکه این جریانهای مختلف سوسیالیستی و غیر سوسیالیستی از یکدیگر تفکیک شوند، جلوگیری شده و از تضاد مابین آنها سخنی به میان آورده نشود .(2) میتوان در چارچوب معینی( در دوره های معینی در چارچوب خلق و در مقابل دشمنان آن) کنار هم بود و در عین حال در چارچوب معین دیگری( در درون خلق)  دارای اختلاف بوده و به شکل غیر آنتاگونیستی در مقابل یکدیگر قرار داشت. پس اگر «کنار هم بودن» به معنی وحدت مطلق نیست، خود معنی تقابل داشتن و در مقابل یکدیگر بودن را درون خود دارد.

چرا که جناب حكیمی لیبرال،  نمی توان  دو غیر هم، دو حزب كارگری را با اختلافات کیفی(آن هم بدانگونه که حکیمی بر میشمارد)  در جنبش كارگری در كنارهم در وحدت با هم قرار دارد ولی از تقابل و مبارزه ایدئولوژیک آنها حرف نزد. گرچه، میتوان تصور كرد كه بطور نسبی این  دو در مقابل بورژوازی ( در کشورما، طبقات مرتجع بوروکرات-  کمپرادور و روحانیون حاکم ) برخی زمانها و تحت شرایط معین در کنار هم باشند؛ و البته تا آنجا که آن جریانات به مثابه نمایندگان لایه های عقب مانده یا میانی طبقه کارگر و یا اقشار و لایه هایی از خرده بورژوازی باشند و هنوز تغییر هویت کامل نداده، به مزدوران بورژوازی تبدیل نشده باشند.

براستی چگونه میتوان تصور كرد كه جریانی كه با روند عینی  جنبش اجتماعی طبقه كارگرهمخوانی دارد( و از این، همانگونه که اشاره شد چنین نتیجه میشود که دیگر جریانات با این جنبش همخوانی ندارند و یا همخوانی کامل ندارند) با جریاناتی كه با این جنبش همخوانی  ندارند، فقط ! فقط! در كنار هم باشند، اما هیچگونه تقابلی نداشته باشند؟ چگونه میشود تصور کرد که جریان کارگری ای که میخواهد مبارزه این طبقه تا بر قراری دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا تکامل یافته و تا برقراری کمونیسم ادامه یابد، با جریانهایی که چنین خواست و هدفی ندارند، بلکه عموما خواهان باقی ماندن کارگران در رژیم سرمایه داری هستند، فقط، فقط در کنار هم باشند؟!

اما اگر منظور از «مقابل» این باشد كه كمونیستها دشمنان اصلی خویش یعنی طبقات حاكم را فراموش كرده و به مقابله با این جریانها پرداخته اند، گمان نمی كنیم واقعیات تاریخی بیش از یک صد و پنجاه سال اخیر بر این مسئله گواهی دهند. مگر آنكه این جریانها با  دشمنان اصلی طبقه كارگر همراه بوده و یا شکل مشخصی از نفوذ آنها بشمار آمده باشند و یا بیایند. مانند احزاب سوسیال دمكرات، سوسیالیست، و به اصطلاح كمونیستى و در واقع رویزیونیستی غرب. نمونه برجسته این روند، زیست و اتحاد نسبی بلشویکها با منشویکها درون یک حزب واحد برای سالیان طولانی است. گرچه این زیست درون یک تشکیلات واحد، هرگز مبارزه آنها را با یکدیگر تعطیل نکرد. بلشویکها زمانی از منشویکها جدا شدند که منشویکها از نمایندگی لایه ها و قشرهای میانه و عقب مانده طبقه کارگر، به یک جریان خرده بورژوایی تمام عیار تکامل یافتند، و زمانی  رویاروی آنها ایستادند و تضادشان آنتاگونیستی شد که در فاصله بین فوریه و اکتبر به طور آشکار به جبهه بورژوازی پیوستند و خدمتگزار مقاصد بورژوازی امپریالیست روسیه شدند.

دركشورهای امپریالیستی تا آنجا كه این جریانات احزاب سیاسی هستند و نماینده بورژوازی امپریالیستی (مثل احزاب سوسیال دمكرات  و سوسیالیست)، كمونیستها و طبقه كارگر در مقابل آنها خواهند بود و آنان را درون طبقه كارگر به طور بی امان افشاء  خواهند كرد. تا جائی كه این جریان ها، نماینده بورژوازی كوچك لیبرال و لایه های مختلف خرده بورژوازی باشند، كمونیستها ضمن مبارزه ایدئولوژیك و افشاگرانه با  آنان، بسته به درجه ی مبارزه  آنها با بورژوازی امپریالیست، در برخی شرایط با آنها وارد اتحادهای نسبی و مشروط علیه امپریالیسم میشوند.

 در  كشورهای تحت سلطه، تا آنجا  كه این جریانات  نماینده بورژوازی بوروکرات- كمپردورها و یا جریانات فئودالی، واپس گرا و ارتجاعی هستند، كمونیستها و طبقه كارگر در مقابل آنها خواهند بود. ضمن آنكه ممكن است در بعضی دوره ها، آنجا که باید لبه تیز حمله شان متوجه یک امپریالیست باشد، تا حدودی و بطور تاکتیکی و مشروط از شدت مبارزه علیه  طرفداران امپریالیست غیر عمده بکاهند. تا جائی كه این جریان ها نماینده بورژوازی متوسط (ملی)، بورژوازی كوچك و خرده بورژوازی باشند، كمونیستها ضمن مبارزه ایدئولوژیك و افشاگرانه با آنان، در برخی شرایط با آنها وارد اتحادهای نسبی و مشروط میشوند. ضمن آنكه در  كشورهای  تحت سلطه، اتحاد مشروط با خرده بورژوازی از استحكام و تداوم بیشتری برخوردار خواهد بود.

سوی بسیار مهم گفته ی مارکس و انگلس(که حکیمی همچون یک سانسور کننده  واقعیت، مایل است از او نامی نبرد) در مانیفست، فرقهایی است که این دو میگذارند و کمونیستها را با این فرق ها از دیگر احزاب مدعی منافع طبقه کارگر تفکیک میکنند. این  فرق ها بر خلاف نظر حکیمی و آن طور که او از آنها براحتی گذر میکند، به هیچوجه کم اهمیت نبوده و بیان یک تفاوت کیفی اساسی بین طبقه کارگر و طبقات دیگر بویژه خرده بورژوازی در زمان آنها بوده است. اگر مارکس و انگلس  تاکید میکنند که کمونیستها مصالح مشترک  همه پرولتاریا را صرف نظر از منافع ملیشان در مد نظر قرار میدهند، از آن، این معنا بر میآید که دیگر جریانهای کارگری بیان مصالح مشترک همه ی پرولتاریا نبوده، بلکه بیانگر مصالح بخشی از طبقه کارگرهستند. از این رو خود این تفاوت کیفی، تقابل کمونیستها را با این جریانها با خود دارد. آنچه ما میتوانیم از نظر مارکس و انگلس استنتاج کنیم این است که کمونیستها ضمن اتحادهای نسبی با این جریانها در مقابل بورژوازی، با این جریان ها نیز در تقابل و مبارزه  نیز هستند زیرا همچنان که این دو رهبر انقلابی تاکید میکنند: ( و من این بخش را از نوشته ای دیگر میآورم)

«1- «فرق کمونیستها با دیگر احزاب پرولتاری تنها در این است که از طرفی، کمونیستها در مبارزات پرولتارهای ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاریا را صرف نظر از منافع ملیشان، در مد نظر قرار میدهند و از آن دفاع مینمایند؛ و از طرف دیگر در مراحل گوناگونی که مبارزه پرولتاریا و بورژوازی طی میکنند، آنان همیشه نمایندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.»

 2- «  کمونیستها عملا با عزمترین بخش احزاب کارگری  همه کشورها  و همیشه محرک جنبش به پیش اند.»

3- «از لحاظ تئوری مزیت کمونیستها نسبت به بقیه توده پرولتاریا در این است که آنان به شرایط وجریان و نتایج کلی جنبش پرولتاری پی برده اند. »

4- «  نزدیکترین هدف کمو نیستها ، متشکل ساختن پرولتاریابصورت یک طبقه، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی و احراز قدرت حاکمه سیاسی پرولتاریا.» است

هر کسی که مانیفست حزب کمونیست را خوانده باشد، میداند  که مارکس و انگلس این بخش پایانی را پس از کمون پاریس یعنی اولین حکومت دیکتاتوری پرولتاریا، کهنه اعلام کردند(پیشگفتارچاپ آلمانی) و گفتند «کمون پاریس» ...در سال 1870 «ثابت کرد که طبقه کارگر نمیتواند به طور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده ایرا تصرف کند وآن را برای مقاصد خویش بکار اندازد» بلکه همچنانکه در کتاب جنگ داخلی در فرانسه شرح دادند، باید بوسیله انقلاب مسلحانه و قهرآمیزآنرا خرد نماید و دیکتاتوری پرولتاریایی خویش را برقرار سازد.»(3)

 حكیمی ما را به سراغ ماركس و مانیفست می برد. ببینیم دراین«بازگشت به ماركس»! چه چیزی نصیب وی میشود!(4)

او از زبان مارکس (و انگلس) چنین نقل میکند:

« كمونیستها حزب جداگانه ای نیستند كه در مقابل سایر احزاب طبقه كارگر قرار گرفته باشند. آنان منافعی جدا و مجزا از كل پرولتاریا ندارند. آنان هیچگونه  اصول فرقه ای خاصی را كه مختص آنان باشد و بخواهند به وسیله آن جنبش پرولتاریایی را شكل دهند و به قالب مورد نظر خود در آورند، مطرح نمی كنند. هدف فوری كمونیستها همان هدف تمام احزاب پرولتاریایی است. تشكیل  پرولتاریا به صورت طبقه و تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا »(تاکیدها از ماست)

13- این هم رسمی شده است که تمامی اپورتونیستها، رویزیونیستها و انواع و اقسام شبه چپ ها، ترتسکیستها، چپ نویی ها، پسامدرنیستها و... غربی و شرقی (که عموما دنباله رو آنها هستند و هر چرت و پرت غربی ها را طلا میگیرند) چپ و راست آثار مارکس(بویژه آثار دوران جوانی وی) را زیر و رو میکنند تا جمله ای و عبارتی بیابند و آن را مقابل آنچه هسته مرکزی و اساسی ایده هاشان است و خط سرخ و انقلابی نظرات و اعمالشان را شکل میدهد، قرار دهند. و اینک حکیمی نیز چیزی یافته و پیراهن عثمانش کرده تا لیبرالیسم خود را به جای انقلابیگری مارکس و انگس قالب کند!

 باشد جناب حکیمی لیبرال! اگر احزاب پرولتاریایی دیگری را ملاحظه كردید كه به بابف، سن سیمون، اوئن، فوریه، وایتلینگ، پرودون، کابه و بلانكی و هاكذا معتقد باشند و ضمنا بخواهند مبارزه انقلابی كارگران را تا حد تصرف قدرت سیاسی( و برقراری دیكتاتوری پرولتاریا، ماركس و انگلس این مفهوم را پس از  مانیفست بكار میبردند) پیش ببرند، آنگاه مطمئن باشید كه احزاب كمونیستی انقلابی در مقابل بورژوازی، در كنار آنها خواهند بود. البته در آن زمان كه پای این مواضع انقلابی درمیان باشد، كمونیستها در مقابل اینها نخواهند بود. كمونیستها در گذشته  و همچنین در حال، منافعی جدا و مجزا از كل پرولتاریا و احزاب پرولتاریایی واقعی نداشته و نخواهند داشت.

اماّ معنی «در مقابل قرار نگرفتن» این است كه كمونیستها در مقابل احزاب كارگری دیگر قرارنمیگیرند؛ یعنی آن احزاب را جزو طبقه ای که در حال حاضر با آن در ستیز و آنتاگونیسم هستند و میخواهند حکومت آن را سرنگون کنند، یعنی بورژوازی(در کشور ما بورژوازی بوروکرات- کمپرادور و اشراف- آخوندهای باقیمانده از دورانهای پیشین) قرار نمیدهند، بلکه در كنار این احزاب كارگری( آن زمان ماركس و انگلس) و در مقابل بورژوازی قرار میگیرند.

اما معنی در كنار هم بودن، معنی تضاد  داشتن  و تقابل را نفی نمیكند. ما با هم  و در كنار هم در مقابل بورژوازی هستیم؛ به شرط همان اهداف ذكر شده در بالا. اما و اگر چه ما در كنار هم با  بورژوازی می جنگیم، ولی میان ما یك وحدت و هماهنگی مطلقی نیست،(و ما در مورد این مسئله با کسی تعارف نداریم!) بلكه ما با هم اختلاف داریم. اختلاف ما اختلاف کمونیستهاست با غیر کمونیستها، اختلاف  سوسیالیسم علمی است با انواع کمونیسم و سوسیالیسم تخیلی . اختلاف ما اختلاف کمونیسمی است که به مبارزه طبقاتی طبقه کارگر تکیه میکند و کمونیسمی که میخواهد با توطئه و صرفا به مدد یک گروه پیشرو محصور در خود، حکومت بورژوازی را ساقط کند. اختلاف ما اختلافی است که بین مارکس و انگلس دو رهبر پرولتاریا و نمایندگان سوسیالیسم غیر علمی وجود داشت. 

بد نبود حکیمی که چنین در پوست خود نمیگنجد وقتی این عبارات مارکس (و انگلس) را از مانیفست بیرون میکشد، و خوشحال از اینکه سند و مدرکی از «خود خود» مارکس( و البته انگلس) یافته تا تمامی «جناح چپ تردیونیونها، سوسیالیست، آنارشیست - سندیكالیست، سوسیال دموكرات، چپ لیبرال و چپ مذهبی، حزب اپوزیسیون راست و  آشكار بورژوایی( ناسیونالیسست، محافظه كار)» را از شر هر گونه مقابله ای از سوی انقلابیون مارکسیست( اکنون مارکسیست- لنینست- مائوئیست) در امان بدارد، شرح میداد که آیا منظور مارکس از «کنار هم قرار گرفتن» این بود که مارکس و انگلس هر گونه در مقابل هم قرار گرفتن و تقابل با این جریانات چپ را نفی میکردند و صرفا میخواستند در کنارشان باشند.

 بهتر است حکیمی چندان خوشحال نباشد زیرا محال است که وی و بقیه شبه چپ های لیبرالی (و نیز متاسفانه برخی جریانهای نسبتا صادق) که چار چنگولی به این گفته های  مارکس و انگلس چسبیده اند و آنرا مفری برای لیبرال بازی های خود در مقابل احزاب و جریانهای دیگر در آورده اند، بتوانند بر مبنای واقعیات عینی و نیز مبارزات ایدئولوژیک آن زمان مارکس و انگلس با این جریانها، آن را ثابت نمایند.(5)

  منظور ماركس و انگلس از احزاب كارگری دیگر در آن زمان، تنها می توانست طرفداران پرودون، باكونین، بلانكی، سن سیمونیست ها و دیگر پیروان سوسیالیستهای تخیلی و بابوفیست ها باشد. ماركس و انگلس ضمن اینكه در زمانی كه در جنبش كارگری در اقلیت بودند، در كنار این جریانهای نیمه کارگری، نیمه خرده بورژوایی و خرده بورژوایی در مقابل بورژوازی مبارزه میكردند، ولی لحظه ای از مبارزه با آنها فروگذار نكردند. مبارزه ای که البته تابع مبارزه طبقاتی طبقه کارگر با بورژوازی حاکم بود. آنها بطور مداوم با پرودن و هواداران وی ، باكونین و بلانكی به مبارزه تئوریك- سیاسی دست زده و آنان را ایدئولوگ های خرده بورژوا درون جنبش كارگری میخواندند. نظریات پرودن یكی از پیشوایان جنبش كارگری آن زمان در كتاب  فقر فلسفه كه پس از مانیفست حزب کمونیست انتشار یافت، مورد نقد همه جانبه مارکس قرار گرفته و وی یک خرده بورژوای تمام عیار معرفی شد. نظرات بلانكی در مورد چگونگی کسب قدرت بوسیله  توطئه گروه پیشرو  بجای مبارزه خود طبقه کارگر مورد نقد عمیق آنها واقع گردید، و نظرات باكونین در باره چگونگی مبارزه در نظام سرمایه داری و نقش مبارزه پارلمانی و نیز نظریه الغای دولت وی  بوسیله این هر دو رهبر مارکسیسم نقد شد. دورینگ، لاسال و بقیه نیز همچنین؛ این امر از آغاز مارکسیسم تا پایان دوران مارکس و انگس ادامه داشت؛ یعنی تا زمانی که ماركسیسم اندیشه مسلط درون جنبش طبقه ‌كارگر گردید و همه جریانهای خرده بورژوازی دیگر بقول لنین این بار تحت لوای ماركسیسم در آمدند.

 پس، اگر ماركس و انگلس عنوان «احزاب طبقه ‌كارگر»  را بكار میبردند، معنایش این نبود كه این احزاب به طور مطلق منعكس كننده منافع طبقه ‌كارگر بودند( در چنین صورتی تفاوتی میان مارکس و انگلس با آنها نبود و ضمنا همه در یک حزب جمع میشدند)(6). چنانكه از مبارزات آنها با ایدئولوگ ها و اندیشه پردازان این احزاب كارگری، در مورد بسیاری از موضوعات اساسی برمی آید، ماركس و انگلس در واقع اندیشه آنها را صاحب خلوص كارگری نمی دانستند. دریافت ها از مفهوم « تشكیل پرولتاریا به صورت طبقه» كه اساسأ  مسئله ای سیاسی است، متفاوت بود و مفهوم« تصرف قدرت سیاسی» از سوی طبقه کارگر مفهوم كاملی نبود و تازه همین هم  از سوی همه این احزاب بطور یکسان درک نمیشد. اگر ما در نظر داشته باشیم که نظرات مارکس و انگلس از زمان مانیفست حزب کمونیست تا زمانی که کتاب جنگ داخلی در فرانسه و نقد برنامه های ارفورت و گوتا نوشته شد، چقدر تکامل یافت، آنگاه بیشتر متوجه میشویم که این گونه نظرات از جانب مارکس و انگلس بیشتر بازنمای دوران جوانی یک نظریه علمی بوده است و باید بر مبنای واقعیات و عملکردهای آن دو رهبر انقلابی مورد تحلیل و تفسیر قرار گیرد و نه اینکه سرسری و بویژه با تفاسیری یکسر نادرست و مغایر با عملکرد آنها، به روابط بین مارکسیست- لنینست- مائوئیست ها از یکسو و اپورتونیستها، رویزیونیستهای رنگارنگ و ترتسکیستها تعمیم داده شود.    

از اینها گذشته، حکیمی تكامل احزاب كارگری زمان ماركس و انگلس را به احزاب انقلابی ـ كمونیستی كارگری یا اپورتونیستی- رویزیونیستی خرده بورژوازیی و بورژوازیی نمی بیند و نمیخواهد ببیند. او تقابلها و مبارزه ی تكامل یافته را بین احزاب  كارگری مشاهده نمی كند و مارا به زمان ماركس و انگلس برگشت میدهد و از عباراتی که باید با توجه به واقعیات و عملکرد آنها بدرستی تفسیر گردد، بهره میگیرد تا تضادهای فاحش کنونی را انکار کند و مانع تقابلها شده ، صلح و آرامش لیبرالی را میان چپ و شبه چپ رویزیونیست و ترتسکیست برقرار کند.

این گونه اشخاص تا آنجا كه خودشان قرار است امری را تغیر دهند، چندان مخالف حذف، تغییر و «نو آوری» در مارکسیسم نیستند. «نوآوری »هایی صد تا یک غاز که تقریبا از زمان خود مارکس و انگلس بوسیله برنشتین  پایه اش گذاشته شد و هدفی جز تبدیل این اندیشه های والای مارکسیستی را به مشتی اراجیف بورژوایی تعقیب نکرده و نمیکند. و اماّ دیگران باید در بست و کلمه به کلمه در چارچوب گفته های ماركس و انگس باقی بمانند. گفته ها و تجزیه و تحلیلهایی از وضعیت نیروهای درون طبقه كارگر در بیش از 150 سال پیش!؟  «هدف فوری احزاب کمونیستی» یعنی احزاب لنینستی و مائوئیستی کنونی، همان «هدف احزاب کارگری دیگر» یعنی نه بابفیست ها و بلانکیست های آن زمان، بلکه احزاب رویزیونیستی و ترتسکیستی کنونی باشد!؟ احزاب كارگری كمونیستی «در كنار» احزاب اپورتونیستی، رویزیونیستی و ترتسکیستی و فقط  «در كنارشان» باشند و از هر تقابل و مبارزه ای با آنها روی گردانی كنند!

 خواب دیده اید، خیر باشد!

                                                                               ادامه دارد.

                                                                           م - دامون 

                                                            نوشته شده در دی ماه هشتاد و دو

                                                           تجدید نظر و افزوده ها  اردیبهشت  92                                                                                    

یادداشتها

1-     مفهوم «همخوانی» مفهوم درست و دقیقی نیست. زیرا سوسیالیسم و کمونیسم مارکس با جنبش اجتماعی طبقه کارگر صرفا همخوانی نداشته، بلکه بیان آگاهانه و علمی  ضرورت و قانومندی آن  است. بیان علمی واقعیت یعنی تبدیل شکل عینی قوانین واقعیت به شکل ذهنی آن ها یا تبدیلشان به حقیقت علمی- طبقاتی. امری که تنها با واسطه پراتیک یا تجربه طولانی بشریت در زمینه تولید، مبارزه طبقات و آزمایش های علمی صورت گرفته  و میگیرد.  مفهوم «همخوانی»، عامدانه از سوی حکیمی انتخاب شده و نافی امر تبدیل واقعیت( امر عینی) به شناخت علمی(امر ذهنی) است که در نفس خود آن نهفته است. گویی ارتباط شناخت با پراتیک یک ارتباط  درونی  نبوده، بلکه نظاره گری ای بیرونی است ! از نظر حکیمی، شناخت  خواه با پراتیک و خواه جدا از پراتیک میتواند صرفا از دور نظاره گر واقعیت باشد و «همخوانی» هایی با آن کسب کند. همخوانی هایی نسبی که دیگر اندیشه ها نیز قادرند به همین سان همخوانی هایی- گر چه کمتر- با آن کسب کنند. بدین ترتیب تنها نزدیکی نسبی بین اندیشه علمی مارکس و انگلس و دیگر اندیشه های مدعی بازتاب واقعیت، مورد تاکید قرار میگیرد و اختلاف و تضاد ماهوی بین نظریه علمی مارکسیسم و دیگر نظریه های خرده بورژوایی که یک تفاوت بین نظریه علمی و غیر علمی و دیدگاه های  طبقاتی پرولتری و خرده بورژوایی است، کتمان میگردد.

2-     اینکه این ها نه یک جریان واحد بلکه جریانهای مختلف درون طبقه کارگر هستند از این بر میخیزد که میان آنها اختلافات و تقابل هایی موجود است. اینکه برخی از آنها با جنبش عینی طبقه کارگر«همخوانی» دارند و برخی دیگر ندارند، آنها را از یکدیگر تفکیک میکند و تفکیک همان تفاوت، اختلاف یا تضاد است.

3-     نگاه کنید به م- دامون، آگاهی خودبخودی بورژوایی و اگاهی طبقاتی- کمونیستی کارگران، پیوست ها، سایت جمعی از مائوئیست های ایران. متن مفصلتری از همین مقاله به عنوان پیوست به مقاله ی کنونی افزوده شده است.

4-    بخش اول اشاره كردیم و اكنون باز هم می گوئیم، كه شعار «بازگشت به ماركس» که نام واقعی آن را باید «بازگشت به مارکس برای نفی مارکس» گذاشت، اكنون شعار اصلی بخشی از روشفكران خرده بورژوا و بورژوا گشته است. اینان به روی همه تجربیات جنبش كمونیستی بعد از ماركس  خط بطلان كشیده و تجارب انقلابات كمونیستی پیروزمند قرن بیستم از انقلاب روسیه به این سو را نفی میکنند.

5-    و به همراه او  برخی چپ ها و شبه چپ هایی که دنبال وفاداری صرف- و البته بعضا و بویژه  در مورد شبه چپ ها، وفاداری از نوع دروغین آن- به مارکس هستند. یکی از نمونه های این لیبرالیسم را میتوان در سایت  چپ کمونیستهای انقلابی مشاهده کرد. این سایت که گویا از لنینیسم کوتاه نمیآید، در سرلوحه یکی از بخشهای خود- بخش«صفحه آزاد»- این عبارات مارکس و انگلس را گذاشته و آنرا توجیهی جهت لیبرال بازی خود برای آوردن تمامی آراء و نظریات در کنار یکدیگر و به نوعی تایید تعلقشان به طبقه کارگر، کرده است. پر واضح است که اگر این عبارات مارکس و انگلس سر فصل این بخش نبود، هیچ عیبی نداشت که نظرات دیگر در بخشی زیر عنوان مثلا «نظرات گوناگون» یا «صفحه آزاد» درج میگردید. اما آوردن گفته های مارکس و انگلس معنای دیگری به این بخش بخشیده است: «ما همه در صلح و صفا کنار هم هستیم  و در کنار هم با بورژوازی مبارزه میکنیم! ما در کنار هم هستیم و کاری به کار هم نداریم! شما حرفت را میزنی و من هم حرفم را میزنم! نه من به تو کاری دارم و نه تو به من کاری داشته باش! به هم اتهام نمیزنیم! نه تو اپورتونیستی و نه من! نه تو رویزیونیستی و نه من! همینکه میگویی چپی و حزب طبقه کارگری برای من کافی است و نشانگر تعلق تو به طبقه کارگر است! همینکه میگویی منافع کارگران را پی میگیری، کافی است! بگذار کنار هم با بورژوازی مبارزه کنیم!» چه آسان مارکس و انگلس به لیبرالهای تمام عیار تبدیل شده اند!

6-     و این در مورد تمامی جریانها، سازمانها و احزاب کارگری مارکسیستی- لنینیستی- مائوئیستی نیز صادق است. در کشورهایی که این جریانهای از محافل کوچک بر میآیند، باید بکوشند اختلافات خود را حل کرده و درون حزبی واحد تشکل یابند.

پیوست

 و این هم متن مفصلتر آن نقد:

«نظریات تئوریک کمونیستها به هیچ وجه مبتنی بر ایده ها و اصولی که یک مصلح جهان کشف و یا اختراع کرده باشد، نیست. این نظریات فقط عبارت است از بیان کلی مناسبات طبقاتی واقعی مبارزه جاری طبقاتی وآن جنبش تاریخی که در برابر دیدگان ما جریان دارد.و... صفت ممیزه کمونیسم عبارت از الغاء مالکیت بطور کلی نیست، بلکه عبارت است از الغاء مالکیت بورژوازی.»

اینان از سر کین وعامدانه بیاد نمیآورند که مارکس و انگلس پیش از این پاره ی یاد شده ، پاره های دیگر نیزنوشته بودند: از جمله:

1-      «فرق کمونیستها با دیگر احزاب پرولتاری تنها در این است که از طرفی، کمونیستها در مبارزات پرولتارهای ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاریا را صرف نظر از منافع ملیشان، در مد نظر قرار میدهند و از آن دفاع مینمایند؛ و از طرف دیگر در مراحل گوناگونی که مبارزه پرولتاریا و بورژوازی طی میکنند، آنان همیشه نمایندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.»

2-    «  کمونیستها عملا با عزمترین بخش احزاب کارگری  همه کشورها  و همیشه محرک جنبش به پیش اند.»

3-   «از لحاظ تئوری مزیت کمونیستها نسبت به بقیه توده پرولتاریا در این است که آنان به شرایط وجریان و نتایج کلی جنبش پرولتاری پی برده اند.»

4-   «  نزدیکترین هدف کمونیستها، متشکل ساختن پرولتاریا بصورت یک طبقه، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی و احراز قدرت حاکمه سیاسی پرولتاریا» است.

هر کسی که مانیفست حزب کمونیست را خوانده باشد، میداند  که مارکس و انگلس این بخش پایانی را پس از کمون پاریس یعنی اولین حکومت دیکتاتوری پرولتاریا، کهنه اعلام کردند( پیشگفتارچاپ آلمانی) و گفتند کمون پاریس یعنی« مبارزه تاریخی جاری» در پاریس در سال 1870 « ثابت کرد که طبقه کارگر نمیتواند به طور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده ایرا تصرف کند وآن را برای مقاصد خویش بکار اندازد» بلکه همچنانکه در کتاب جنگ داخلی در فرانسه شرح دادند، باید بوسیله انقلاب مسلحانه وقهرآمیزآنرا خرد نماید و دیکتاتوری پرولتاریایی خویش را برقرار سازد.

بر چنین مبنایی است که باید به تفسیر این سخنان مارکس و انگلس  پرداخت :

« نظریات تئوریک کمونیستها بهیچوجه مبتنی بر ایده ها و اصولی، که یک مصلح جهان کشف و یا اختراع کرده باشد، نیست. این نظریات فقط عبارت است از بیان کلی مناسبات طبقاتی واقعی مبارزه جاری طبقاتی وآن جنبش تاریخی که در برابر دیگان ما جریان دارد و...»

 این جمله که ورد زبان اکونومیستهاست، اولا به خودی خود به این معنی نیست که کمونیستها نظریات تئوریکی که مبتنی بر ایده ها و اصول ویژه ای باشد، ندارند؛ زیرا دسته ای ازاکونومیستها به این سخن مارکس و انگلس در آغاز همین فصل مانیفست اشاره میکنند که « آنها ( کمونیستها) اصول ویژه ای را به میان نمیآورند که بخواهند جنبش پرولتاری را در چار چوب آ ن اصول ویژه بگنجانند» دراینجا روشن میشود که برعکس، کمونیستها نظریات تئوریکی دارند که مبتنی بر ایده ها و اصول ویژه است. این ایده ها و اصول عبارتند از:

مصالح مشترک همه پرولتاریا، صرف نظر از منافع ملی. این مصالح مشترک به معنای  موجودیت منافع عام در برابر منافع خاص ، کلی در برابر جزئی است.

مصالح و منافع تمام جنبش در برابر منافع و مصالح پرولتاریا در مراحل گوناگون مبارزه طبقاتی. این مصالح و منافع تمام جنبش در مقابل مصالح و منافع مقطعی آن نشانگر موجودیت هدفی نهایی و دراز مدت، در برابر اهداف مقطعی و کوتاه مدت است.

نتایج کلی جنبش طبقه کارگر در شکل تئوری در برابر تجربه گرایی موجود در میان توده کارگران.

تمامی این نکات در یک سلسله «ایده ها و اصول» بیان میشود و بر مبنای چنین «ایده ها و اصولی» و چنین دیدگاه های تئوریکی:

«کمونیستها عملا با عزمترین بخش احزاب کارگری همه کشورها  و همیشه محرک جنبش به پیش اند» و نزدیک ترین هدف خود را نه صرفا «مبارزه ضد سرمایه داری» بلکه:

 « متشکل ساختن پرولتاریا به صورت یک طبقه( توسط حزب کمونیست انقلابی)، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی ( بوسیله قهرانقلابی ) و احراز قدرت حاکمه سیاسی پرولتاریا ( یا دیکتاتوری پرولتاریا )» میدانند. چنینند احکام واصولی که اکونومیستها عامدانه نادیده میگیرند.

دوما، بر این نکته اساسی تاکید میشود که این ایده ها و اصول از طرف یک مصلح جهان سرخود کشف و یا اختراع نشده اند، بلکه از جنبش تاریخی (و نه جنبش قسمی یا روزمره ) که در برابر «دیدگان ما» جریان دارد، بیرون آورده شده اند. بدین ترتیب  میتوانیم استنتاج کنیم که  کمونیستها هیچ  تئوری واصول ویژه ای  از خود به میان نمیآورند، بلکه این اصول ویژه و تاریخی را از پراتیک مبارزات طبقاتی کارگران و توده ها، و با تحلیل و نقد آنها، استخراج میکنند و راهنمای جنبش و پراتیک بعدی مبارزه طبقاتی کارگران و زحمتکشان میسازند.                                                  

 

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

تراژدی و مضحکه ی «جمهوری اسلامی»(2) روحانی: تجلی حل صوری و موقت تضادهای جامعه ایران


 

 تراژدی و مضحکه ی «جمهوری اسلامی»(2)


روحانی: تجلی حل صوری و موقت  تضادهای جامعه ایران
 

با اعلام نتایج انتخابات و رئیس جمهور شدن روحانی، تغییراتی از نظر درجه ی شدت در تضادهای جامعه پدید آمد و عجالتا از حدت تضادهای جناح های مختلف هیئت حاکمه، تضاد توده های مردم و هیئت حاکمه(بویژه جناح مسلط خامنه ای) و همچنین تضاد امپریالیستها با بخش هایی از این قدرت حاکم(یعنی عمدتا جناح خامنه ای)  تا حدودی کاسته شد.  گویی تمامی تضادهای در حال انفکاک ضمن یک تقابل و درگیری رو بفزونی، در داخل یک «انتخاب» سر ریز شد و در آنجا به هم آمیخته، موقتا خاموشی گرفت، تا فرصتی دیگر با شدتی باز هم  بیشتر بیرون جهد و در یک گسیختگی و قطبیت متکاملتر ظاهر شود.  به عبارت دیگر، روحانی نقطه ی اتصال و تجلی تعادل تمامی تضادهای در حال انفجار جامعه ایران، یعنی بسان مسیلی است که همه ی شریانهای مختلف در آن به هم آمیخته و عجالتا دچار آرامشی نسبی شده، به انفعال گراییدند. وی سمبل یا حامل وحدت یا تعادل موقتی تضادها یا ( از دیدگاه خود او و لایه های طبقاتی ای که او نمایندگیشان میکند) در حقیقت آن وجودی است که این تضادها را در خود کشیده و مایل است با طرح و اجرای برنامه های خود برای حل مسائل پیش رو،  توازنی (توازنی بر مبنای منافع بورژوازی نیمه صنتعتی کمپرادور) در میان آنها ایجاد کند؛ تعادل و توازنی که  چنانچه به کمک امپریالیستها، این تضادها برای دوره ای معین حل نگردد، دیر پا نبوده و بزودی جای خود را به بر آمد و تبلور آنها در ابعاد سهمگین تر خواهد داد.

 

«انتخابات» رژیم  و انتخاب مردم

در بخش اول این مقاله نوشتیم که:

«اما بین موضع اپوزیسیون در حال حاضر مجموعا بی تحرک و بی خاصیت ایران وهوارهای همیشگی اش در تحریم «فعال» انتخابات، و موضع احتمالی مردم در کشور، امکان اختلاف کم نیست. مردمی که به سبب فقدان احزاب، سازمانها و تشکل های  رهبری کننده جدی، در استیصال کامل بسر میبرند و ناامیدانه در هر انتخاباتی که حتی ذره ای  و کور سویی امید از انتخابی که میکنند، بر آنها بتابد، شرکت میکنند. میگوییم احتمالی! زیرا  این امر با توجه به وجود دو کاندیدای ظاهرا اصلاح طلب یعنی آقایان عارف و روحانی در جمع هشت کاندیدا و امکان ترغیب مردم  برای رای دادن به آنها از سوی برخی از راست ترین جریانهای اصلاح طلب که برای احترام به قواعد«دمکراسی» و «انتخابات» و پرهیز از تمایلات «سرنگونی طلبانه خشونت آمیز» عموما خود را ملزم به شرکت در هر انتخابی میبینند، میتواند متصور شود.»( تراژدی و مضحکه «جمهوری اسلامی»، بخش اول، متن کنونی قدری ویرایش شده است)

 این امر تحقق یافت. در انتخابات اخیر، این «راه باریک» و این «منفذ» از سوی نیروهای سیاسی اصلاح طلب (نخست راست ترین آنها)  و سپس بدنبال آنها از سوی توده های مردم دنبال شد تا شاید با گذر از دالان تنگ و تاریک انتخابات و با واسطه یک انتخاب، به فضایی تا حدودی بازتر گام گذاشته شود.

 تا آنجا که پای توده ها در میان است، و در شرایط خاص دو دهه ی اخیر مبارزه طبقاتی در ایران،  این چنین رویکردی به انتخابات،  تقریبا یک ویژگی حائز اهمیت بوده است. در واقع، در ایران ما یک «انتخابات» صوری یا فرمایشی داریم که از سوی رژیم برگزار میشود و یک «انتخاباتی» که مردم با شرکت در آن «انتخابی» میکنند. این انتخابات دوم که باید معنای آن را«انتخاب نکردن» گذاشت، در حالیکه از نظر صوری کاملا به مهر انتخابات اول ممهور و با آن عجین است، اما حکایت و مضمونی مخالف  دارد. در واقع در این «انتخاب» نوع دوم، آنچه در درجه اول اهمیت قرار میگیرد این است که مردم چه کسی را انتخاب نمیکنند، نه اینکه چه کسی را انتخاب میکنند! و این تا حدودی زیادی معنای«عدم انتخاب» را میدهد و نه معنای انتخاب. یعنی عدم انتخاب آنچه مورد نظر جناح اصلی حاکم است(1) این عدم انتخاب، امتحان نیرو و توان  و یگانگی مردم در مقابل جناح  اصلی هیئت حاکمه در دوره های کنونی بوده و آن چیزی است که اغلب به عنوان یک « نه بزرگ» از سوی مردم به حکومت، از آن نام برده شده و یا قلمداد گشته است. نخست مردم به هر قیمت مایل بوده اند که در این انتخاب، جناح حاکم پیروزمند(حداقل بطور مطلق) نباشد و شکست بخورد، حتی اگر شکست آن، با پیروزی بزرگ، ارزشمند و دارای نتیجه ای محسوس برای توده ها توام نباشد. و دوم، به هر حال توده ها گمان کرده اند که هر که بیاید بهتر از این جناح خامنه ای( و یا جناح مورد پذیرش او) است و باز هم ممکن است کور سویی امید از آن برخیزد و وضع هولناک آنها که هر دم بدتر از پیش میشود، قدری بهتر شود.

 ویژگی دیگری  که باید در نظر داشت، این است که در طی دوران انتخابات و در پی هر انتخابی نیز اوضاع جامعه از لحاظ فوران  تضاد و مبارزه طبقات مختلف مردم  بویژه طبقه کارگر و خرده بورژوازی تغییر کرده ، از آن آرامش و سکون نسبی بیرون آمده است و حالت ملتهب  و نسبتا غیر قابل کنترل تری یافته و بالاخره  رو به روشنایی و تکامل بیشتری نهاده است . سالهای پس از خرداد 76، 80 ، و بویژه 88 که میرفت به شورش ها و قیام ها تکامل یاید و نیز اکنون این دوره کنونی، که درباره چگونگی احتمالات تکامل مبارزه طبقاتی در آن، صحبت خواهیم کرد، موید نکته مزبور است. این دوره ها تا حدودی شباهت به دوره های 32- 20 و 60- 57 نیز دارند و یاد و خاطره آن  دوره  ها را زنده میکنند.

 پس میتوان این گونه تفسیر کرد که اگر رژیم میخواسته مردم را به انتخابی معین سوق دهد و به اصطلاح آنها را «مهندسی» کند، اما توده ها نیز خواسته اند رژیم را «مهندسی» کرده و آن  را مجبور کنند که «ناانتخاب» آنها را بپذیرد و  به انتخابی که آنها میکنند، تن دهد. روشن است که این مدیریت رژیم بوسیله توده ها و انتخاب و تحمیل فردی که جناح حاکم خواهان آن نیست، تحقق بخش منافع واقعی طبقه کارگر، زارعین و کشاورزان و لایه های مختلف خرده بورژوازی شهری و روستایی نبوده و نخواهد بود و توده ها نیز در تجارب تاریخی خود تا حدودی آن را دریافته اند و بیشتر با امید برخی رفرمها و ذکر اینکه« مگر چاره ای دیگر هست؟» و « شاید راهی باز گردد و از این وضع نجات یابیم» یا « نشانمان دهید که چه بکنیم!» به پای آن رفته اند. این شکل مبارزه، که تا حدود زیادی بنا به اجبار و در شرایط خاص ایران شکل گرفته، در عمل بیشتر نقش شکل منفی مبارزه برای ایجاد اختلال در شرایط حاکمیت جمهوری اسلامی و ثبات نسبی آن  را داشته و دارد.

 و در نهایت، اینکه هنوز روشن نیست که این چالش متناوب بین توده ها و رژیم و در درون یک دایره ی نسبتا بسته و تکرار شوند، که سالیان سال است ادامه دارد، تا کجا میتواند ادامه یابد، و بخشی از ناروشنی آن مربوط است از یکسو به فقدان احزاب سیاسی انقلابی و بویژه حزب کمونیست لنینی طبقه کارگر در ایران (2) و از سوی دیگر به نهایی نشدن وضع داخلی و خارجی جمهوری اسلامی و ثبات یافتن آن با واسطه پذیرش از جانب امپریالیستها. چنیند مولفه هایی که این تناوب را از دو سوی  مثبت و منفی در هم می شکنند و شرایط  و میدان مبارزه طبقاتی را تغییر میدهند.

 

اصلاح طلبان

گفتیم تا آنجا که پای توده های وسیع مردم در میان است، زیرا در همه ی این انتخاباتها عموما یک سر دیگر قضیه، نیروهای منسوب به خط امام که به مرور به دوم خردادی ها و اینک اصلاح طلبان تغییر نام دادند، بوده اند. این نیروها تمامی تلاش خود را کرده اند که تمامی تحرکات مردم در چارچوبی به نام انتخابات محصور گردد و هیچ گونه «انحرافی» از این محدوده ی مبارزه  و یا هدف اجرا شدن تمامی بندهای قانون اساسی، صورت نگیرد. از این رو هیچ  گونه « زیاد روی» توده های زحمتکش را که در واقع ادامه مبارزه بعد از انتخابات بوده، بر نتابیده، بلکه برعکس، یا نسبت به آن بی اعتنایی کرده و یا در مقابل آن ایستاده اند.

چنانچه بخواهیم مقایسه ای میان خواست مردم و خواست اصلاح طلبان بکنیم میبینیم که اهداف، خواستها و دورنمای شرکت طبقات مختلف مردم، بویژه طبقه کارگر، زحمتکشان شهری و توده های رنجبر روستا در انتخابات، بسیار وسیع تر است و نیز دارای خواست تغیرات ریشه ای. امری   که در تضاد شدید با اهداف و دورنمای اصلاح طلبان از شرکت در انتخابات قرار دارد که همواره مایل بوده و هستند که آن را در چارچوب تنگ قانون اساسی محصور کنند.

 

مدیریت انتخابات بوسیله جناح خامنه ای

اینک بپردازیم به محدوده ها و مرزهای انتخاب توده های مردم یا آنچه اغلب «مهندسی»انتخابات از سوی رژیم  (که عموما و بدرستی بطور عمده ، تقلب در انتخابات را به ذهن آورده است) خوانده میشود؛ یعنی سوق دادن مردم بسوی انتخابی معین و کنترل همه ی فعالیتهایی که حول و حوش انتخابات و طی فعالیت نامزدها صورت میگیرد.

 بدیهی است که برنامه ریزی جناح خامنه ای برای این انتخابات از مدتها پیش صورت گرفته بود. این برنامه، به پاسخ گویی به حل تضادهای موجود از دید جناح خامنه ای توجه داشت و دارای یک حداکثر و یک حداقل( یا به واژه های رایج در میان سیاستمداران جمهوری اسلامی یک «سقف» و یک «کف») بود. چنین هستند روئوس این برنامه یا «مهندسی» انتخابات و خطوط حداکثر و حداقل آن:

 

از یکسو تنظیم حدود و مرزهای انتخابات و هدایت با برنامه آن در جهت مورد نظر و از سوی دیگر حفظ گرایش های مخالف و باصطلاح جلوه دادن آزادی انتخابات:

 مدیریت ( یا مهندسی) آشکار انتخابات از شورای نگهبان شروع شد. در اینجا بین تحمیل نظرات و مقاصد جناح خامنه ای و شرکای جانی اش به مدد اختاپوس سیاسی- نظامی شورای نگهبان و سپاه و بسیج، یعنی همان مدیریت انتخابات، و تجلی این انتخابات به عنوان یک «انتخابات آزاد» که همه ی جناح های موجود در آن نماینده دارند، یک تنظیم معین صورت گرفت. از یکسو شورای نگهبان تمامی نمایندگان سیاسی جریان بورژوا کمپرادور شبه صنعتی و تجاری ( رفسنجانی و کارگزاران) و نیز ارجح ترین نماینده جریان بورژوازی ملی-  مذهبی نیمه حکومتی ( خاتمی یعنی کسی که شاید معتدل ترین اصلاح طلب موجود است) را حذف کرد و از سوی دیگر دو نماینده دیگر از این دو جناح یعنی روحانی(منسوب به جناح رفسنجانی) و عارف (منسوب به جناح خاتمی) را از هزار توی مخوف شورای نگهبان عبور داد و در لیست نامزدها حفظ کرد. این امر البته همراه  با حفظ تقریبا تمامی گرایشهای هم سو با خامنه ای یعنی گرایشهای پشتیبان قالیباف، جلیلی، ولایتی، رضایی، عادل و غرضی صورت گرفت. بدین ترتیب  مداری تنظیم شد و در این مدار حداکثر(یا سقف) خواست رژیم،  انتخاب افرادی نظیر قالیباف یا جلیلی منسوب به جناح خود و حداقل یا کف) خواست آن، که در صورت انتخاب شدن، به اجبار لازم بود به آن تن دهد، انتخاب افرادی نظیر روحانی یا عارف بود که نزدیکترین عناصر به جناح آنها از دیگر جناح ها بودند.  

 

اشخاصی نظیر روحانی و عارف، نزدیک ترین عناصر به جناح خامنه ای

باید متذکر شد که تفاوت این افراد یعنی آقایان روحانی و عارف  که جانشین دو فرد اصلی جناح هایشان یعنی رفسنجانی و خاتمی شدند را می توان در چند نکته مهم و اصلی خلاصه کرد. یکم: اینها راست تر از راست ترین نماینده های جناح های خود و نزدیکترین افراد و جریان ها به جناح حاکم خامنه ای و شرکا میباشد. دوم: اینها عموما بین توده ها مشهور نبودند یا بهتر بگوییم به هیچوجه شهرت و نفوذ توده ای نمایندگان اصلی این جناح ها را نداشتند. سوم: اینها همچون دو نماینده مذکور افرادی  در مقابل  خامنه ای،  و دارای اتوریته ی فردی نبودند و دارای شخصیت هایی غیر مهاجم و قابل کنترل یا قابل کنترل تر بودند.

این عوامل کمک میکرد که حتی در صورت عدم امکان تقلب در این انتخابات(که با وجود دولت احمدی نژاد و تضادهای باند خامنه ای با او، احتمال آن زیاد بود) و انتخاب این اشخاص، تغییرات و چرخش های اوضاع سیاسی قابل کنترل تر شود. گرچه روشن است که  تکامل اوضاع،امکان کنترل مطلقی برای جناح خامنه ای ایجاد نمیکرد و نمیکند.(3)

 ضمنا باید توجه داشت که چنانچه خاتمی و رفسنجانی از روحانی حمایت نمیکردند، مشکل که او بتوانست این میزان رای بیاورد. پس «مهندسی» انتخابات نه تنها از سوی خامنه ای و شرکا، بلکه از سوی نیروهای منسوب به خاتمی و رفسنجانی نیز از جهت مخالف صورت گرفت. گرچه این هر دو یک «مهندسی» از بالا بود، اما تفاوت مهم آنها این بود که یکی از این دو مدیریت کاملا یا مطلقا به دستگاه اتکا داشت و دومی  نه به دستگاه (زیرا عجالتا از نفوذ آنها در آن کاسته شده بود) بلکه علی الظاهر به توده های شهری و روستایی اتکا داشت و میخواست توده های مردم را وجه المصالحه یا قدرت گیری خود سازد.

 

کشیدن توده های هر چه بیشتر به پای صندوق های رای

با توجه به وضعیت داخلی و بین المللی،  چنانچه توده ها در انتخابات شرکت نمیکردند،  مقبول بودن این حکومت از نظر داخلی زیر سئوال قرار میگرفت و باصطلاح زیر پای آن خالی میشد. این وضع، در شرایط تحریمهای امپریالیستها، بروز جنبش ها و انقلابات دموکراتیک در منطقه ی خاورمیانه و شمال افریقا (که جنبش دموکراتیک سال 88 ایران خود طلیعه دار آن بود و اینک در ترکیه و برزیل نیز در حال گسترش است) وضعیت حکومتهایی نظیر لیبی، تونس و مصر و اینک سوریه، خیلی بر وفق مراد نبود و نمیتوانست حتی به نفع جناح حاکم یعنی خامنه ای و همه ی دریده خویان و آدمکشان به صف شده در پشت سر او باشد که همواره مترصد فرصت بود تا جناح خود را مطلق العنان کرده و ثبات مرگباری بر ایران حاکم گردانند. بطور کلی باید اذعان داشت که گرچه وضع بین المللی این حکومت خوب نیست و انتخابات برگزار شده تغییرات کیفی اساسی  در وضع آن پدید نمیآورد، اما عدم شرکت توده ها در انتخابات، وضع آن را بسرعت  بدتر میکرد؛ در حالیکه برعکس، شرکت وسیع توده ها میتوانست وزنه را تا حدودی به نفع آن چرخش دهد و باصطلاح  از هدف تهاجم بودن آن برای امپریالیستها، تا حدودی و در یک محدوده معین زمانی بکاهد.  

 

بستن دهن امپریالیستها برای مخالفت با بسته بودن و گزینه ای بودن انتخابات

این امر بر مبنای وضعیت بین المللی باید صورت میگرفت. حالت مهاجم کنونی امپریالیستها و ایجاد تحریمها علیه ایران، کشور ما را را دچار یک فشار اقتصادی  طاقت فرسا کرده و باصطلاح امان مردم  و بویژه طبقه کارگر و توده های بی چیز روستایی را بریده است. به همراه این فشار اقتصادی، امپریالیستها یک وضع سخت دیپلماتیک- سیاسی بر روابط خارجی ایران حکمفرما کرده اند و با بر ساز جنگ کوبیدن، یک انزوای سیاسی در عرصه بین المللی برای ایران پدید آورده یا به آن تحمیل کرده اند. وضعیتی که چنانچه رژیم اسد در سوریه سقوط کند، هیئت حاکمه ایران را در موقعیت بسیار دشواری قرار میدهد. این چنین است که آیت اله ها، عقلا و ریش سفیدان جمهوری اسلامی  یکی پس از دیگری از وضعیت جاری احساس نگرانی کرده و میکنند و بیشتر آنها طالب آمدن رفسنجانی و سرو سامان دادن به امور داخلی (اقتصاد، سیاست و...) حل و فصل مسائل با امپریالیستها بوده و هستند. از این رو، انتخاب افرادی که از همه ی جناح ها در آن باشند و نیز برگزاری یک انتخابات بدون تقلب صوری  و تن دادن به هر انتخابی که توده ها کردند، میتوانست دهن امپریالیست ها را موقتا ببندند و ایران را عجالتا از مرکز اصلی مورد تهاجم امپریالیستها خارج کند. پس میتوان گفت که هم چنانکه جناح خامنه ای و شرکا در حال «مهندسی» انتخابات بود، امپریالیستها نیز در حال «مهندسی» انتخابات ایران بودند. همچنانکه جناح حاکم میخواست آنچه را که خواست خود بود به کرسی بنشاند، امپریالیستها نیز میخواستند آنچه را که خواست خودشان بود، به کرسی نشانند.

    در کل، هرچند که جناح خامنه ای  اجازه نداد که  خاتمی و رفسنجانی تایید شوند، اما توده ها، نیروهای سیاسی مخالف خامنه ای و امپریالیستها نیز اجازه ندادند که نام جلیلی یا قالیباف از صندوق های رای  بیرون آید.    

 

مسئله تقلب

حال میرسیم به مسئله تقلب . ما در بخش پیشین اشاره کردیم که «بی تردید موضع درست در مورد انتخابات جاری ریاست جمهوری که علیرغم هر گونه شرکت مردم در انتخابات و رای شان به فردی خاص، نام مشخص و از قبل تعیین شده ای از درون صندوق های آن بیرون خواهد آمد، تحریم این چیزی است که نام بی مسمی «انتخابات» بر آن گذاشته شده است».

این دیدگاه ما در مورد تقلب، اکنون  باید نادرست خوانده شود. زیرا تقلب به معنای مورد نظر ما در انتخابات صورت نگرفت و نام مشخص و از قبل تعیین شده ای از درون صندوق های رای بیرون نیامد. البته نادرستی نظر ما در مورد تقلب، تغییری در موضع درست ما در تحریم انتخابات ایجاد نمیکند. تحریم انتخابات خواه با این فکر که تقلب صورت خواهد گرفت و خواه با این فکر که تقلبی صورت نخواهد گرفت در هر دو حال موضع درستی بوده و هست.

 اکنون باید به شرایط شکل گیری و پدید آمدن اشتباه مذکور بپردازیم، اما پیش از آن اشاره کنیم  که نخست زمانی که شورای نگهبان تنها 8 نام را تایید میکند، و انتخاب را به این هشت نفر محدود میکند، این در یک سطح عامتر و  کلی تر هم به معنای این است که نام مشخص و تعیین شده ای از درون صندوق های رای بیرون خواهد آمد و هم تقلب در انتخابات صورت گرفته است و جای افادات، پزها و عوامفریبی های از این قبیل که مثلا همه فکر میکردند تقلب میشود و نشد، وجود ندارد؛ افاضاتی که اخیرا بوسیله معاون نماینده خامنه ای در سپاه یعنی جناب مجتبی ذالنور صورت گرفته است. آری اگر منظور از تقلب این است که از میان این هشت کاندید ( و بعدا شش کاندید) گزینه شماره یک جناح خامنه ای بیرون نیامد، این راست است، اما هفت (و بعدا پنج کاندید) گزینه ی دیگر نیز  کمابیش گزینه های خامنه ای و جناح او بودند که بر حسب چند و چون منافع و شرایط این جناح و بر مبنای وضعیت خاص داخلی و خارجی انتخاب شده بودند و دست آنها را در امکان مانور میان آنها باز گذاشته بودند.   

اما باید گفت این درستی نگاه عامتر، مانع اشتباه ما در نگاه خاص تر نشده است. در واقع ما گمان میکردیم که نامی مشخص از میان این هشت نفر، یعنی بویژه و محتملتر نام جلیلی که از سوی جناح مصباح یزدی  و جبهه پایداری وی حمایت میشد، از صندوق بیرون خواهد آمد. اما نه تنها نام جلیلی بیرون نیامد، بلکه نام هیچکدام از چهار کاندیدای دیگر نیز بیرون نیامد و نام روحانی بیرون آمد. اینک باید به این مسئله بپردازیم که چرا چنین شد.

 همچنانکه گفتیم باید موضع نهایی جناح  خامنه ای را نه موضعی ثابت بروی کاندیدایی واحد، بلکه موضعی  متغیر و مواج ارزیابی کرد که از ایده آل ترین شخص برای ریاست جمهوری یعنی حداکثر خواست این جناح آغاز میشد و تا انتخاب شخصی که ایده آل این جناح نیست و یا کمتر ایده آل است و حداقل خواست آن را تشکیل میداد، امتداد مییافت. از این دیدگاه، قالیباف( و یا جلیلی) از یکسو و روحانی و عارف از سوی دیگر افرادی بودند که دو نقطه حداکثر یا «سقف» و حداقل یا «کف»  این انتخاب را تشکیل میدادند.

 در مورد انتخاب دو فرد جلیلی و قالیباف خیلی سخنی نمیتواند در میان باشد، زیرا این دو فرد گرچه ظاهر به دو شاخه از یک جناح واحد تعلق دارند، اما تفاوت کیفی مهمی از لحاظ حل و فصل مسائل جاری کشور میانشان نبوده و نیست.(4) اما در مورد روحانی وضع تا حدودی فرق میکرد. روحانی نماینده این جناح نبوده و نیست، گرچه مواضعی خیلی مخالف آن را نیز ندارد.

 

اشاره ای به وضعیت احمدی نژاد

زمانی که شورای نگهبان صلاحیت مشایی را تایید نکرد، انتظار میرفت که احمدی نژاد دست به حرکات و تعرضاتی بزند. اما این گونه نشد و احمدی نژاد و مشایی جز اینکه تلاش کنند وعده و وعیدی به هواداران معدود خود دهند، نتوانستند کار دیگری (حداقل تا کنون) پیش برند. اما رد صلاحیت مشایی گر چه ضربه ای از سوی خامنه ای به احمدی نژاد بود، و  احمدی نژاد نیز پاسخی در خور و مستقیم به این ضربه نداد، لیکن با توجه به تضاد شدید این دو جناح، دیگر هر گونه انتظاری برای ایجاد امکان تقلب در انتخابات به مدد وزارت کشور و تیم احمدی نژاد بیهوده بود. و چنانچه جناح خامنه ای به مدد سپاه، نیروهای انتظامی و بسیج دست به تقلب میزد، بیم افشای آن از جانب وزارت کشور میرفت. خامنه ای، دارو دسته احمدی نژاد را از گردونه انتخابات خارج کرد، اما دارودسته احمدی نژاد نیز با برگزاری انتخاباتی بدون تقلب، امکان انتخاب قالیباف یا جلیلی را از خامنه ای گرفت. به هر رو، روشن است که روحانی نماینده ای ایده آل برای احمدی نژاد نیز نبود، اما انتخاب او از جهت آینده تکامل تضاد جناح او با خامنه ای،  برای وی کم ضررتر بود تا انتخاب کسانی که رهبر میخواست از صندوق ها بیرون بیاورد.

 باری،  به نظر میرسد که با توجه به انتخاب روحانی و انتقال تضادها و حرکت آنها در برنامه های وی،  وضعیت تضاد جناح خامنه ای و احمدی نژاد که درون هیئت حاکمه عمده شده بود، دچار تغییر گشته و رو به سوی ضعیف شدن بگزارد. این تضاد که بجای تضاد بین اصلاح طلبان و و جناح خامنه ای نشسته بود، دوباره جای خود را به تضاد پیشین داد. با این تفاوت که اینک ظاهرا اصلاح طلبان با جریاناتی از قبیل رفسنجانی و نیز جریاناتی درون اصول گرایان در یک خط قرار گرفته و رو درروی  جریان خامنه ای ایستاده اند.(5)

به مسئله خود بازگردیم. با توجه به سیر تداوم اختلاف میان خامنه ای و احمدی نژاد و تمایل جناح خامنه ای برای حل و فصل کردن تضادهای درونی هیئت حاکمه به نفع خود، و نیز رد صلاحیت خاتمی و رفسنجانی، ما این روند را محتمل تر میدیدیم که سروته قضیه، با زدن احمدی نژاد و تحمیل رئیس جمهور مورد نظر خامنه ای به مردم، فیصله یابد. اما از یکسو عدم وجود کاندیدایی که بتواند به عنوان یک  مرکز ثقل مقتدر خود را بنمایاند و راستها بر سر آن به توافق رسند، و از سوی دیگر تضاد شدید میان راستها و ناتوانی بخش های مختلف آنها، از جریانات موتلفه گرفته تا مصباح یزدی و نظامیان و حتی خود خامنه ای، که بتوانند نیروها را حول شخص معینی( با هر درجه از توانایی ای) گرد آورند و نام وی را از صندوق بیرون کشند، و به همراه اینها، وجود خود احمدی نژاد به عنوان یکی از موانع تقلب خامنه ای و دارودسته اش، ورود اصلاح طلبان و جریان رفسنجانی به انتخابات و حمایتشان از روحانی، زیر نظر بودن انتخابات از جانب امپریالیستها و بالاخره ورود مردم به صحنه انتخابات و شرکت میلیونی آنها، همه و همه باعث جلوگیری از تقلب و بیرون آمدن نام معین و مطلوب خامنه ای گشت.

 بار دیگر حوادث سیاسی نشان داد که وقایع در یک خط مستقیم جریان و تکامل نمیابد و همواره امکان انقطاع و بریدگی در تداوم وجود دارد. امکانی که باعث میشود سیر تدوام وقایع و حوادث  در جهت معینی متوقف گردد و جای خود را به حرکت در جهت دیگر دهد، و یا امری  ممکن در چشم انداز تبدیل به امری ناممکن و غیر قابل حصول در واقعیت گردد.

 

 جناح خامنه ای و انتخاب روحانی( برخی حدس ها و گمانه ها)

فقدان وحدت میان جریانهای جناح های وابسته به خامنه ای  و نیز عدم تقلب در انتخابات، زمینه برخی حدس ها و گمانه پردازی های بحث انگیز و البته تا حد زیادی نادرست را فراهم کرده است. گمانه هایی که چنانچه بخواهیم جریان های سیاسی- طبقاتی را درست و بر مبنای فاکتها ارزیابی کنیم و از شرایط مبارزه آنها با یکدیگر سر درآوریم، باید درباره آنها تعمق کنیم.

 اساس این گمانه ها این است که جریان خامنه ای خود خواسته و عامدانه میان افراد و جریانهای وابسته به خود وحدت ایجاد نکرد و نیز تقلب ننمود تا روحانی انتخاب شود و بدین سان زیرکانه و رندانه انتخاب خود را، انتخاب اصلاح طلبان و مردم وانمود کرد. انتخابی که نه آشکارا بسوی آن رفته و نه آن را تایید میکند، بلکه پنهانی و با جلوه دادن آن به عنوان انتخاب دیگران، آن را تعقیب کرده است . این گمانه بر این واقعیت استوار است که خامنه ای و جناح وی به این دلیل  تن به روحانی دادند که توانایی حل و فصل مسائل پیش را رو را در خود نمیدیدند و در عین حال خیلی به عواقب انتخاب فردی از میان خودشان برای ریاست جمهوری خوش بین نبودند؛ فردی که دارای توانایی لازم برای گذر از این وضعیت باشد و نیز تا حدودی  حمایت توده ای داشته باشد. از دیدگاه این فرضیه، روحانی انتخاب غیر مستقیم جناح خامنه ای است.

نخست به نکات و دلایلی بپردازیم که چنین فرضیه ای را درست جلوه میدهد. استدلالات این  فرضیه این است که در اوضاع بین المللی فعلی و نیز اوضاع نابسامان داخلی، روی کار آمدن جناح خامنه ای به صلاح خود این جناح نبوده و ممکن بود به از دست دادن همه ی قدرت و  فروریزی نهایی آنها بینجامد. زیرا از نقطه نظر بین المللی اینها به هرحال مقبول امپریالیستها نبودند و با توجه به حوادث سوریه، هیچ بعید نبود که در وهله ی بعدی نوبت آنها باشد. از سوی دیگر، از نظر داخلی با توجه به نتایج تحریمها روی مردم، هر لحظه بر نفرت توده ها از آنها افزوده میشد و عواقب این نفرت هر آن ممکن بود گریبان آنها را بگیرد و اوضاع را از کنترل آنها خارج سازد.  حوادث و مبارزات  پی در پی در شهر و روستا در ایران حکایت از آتشفشانی می کرد که هر دم آماده بر آمدن بود. همچنین دعوای آنها با احمدی نژاد و داستان «بگم، بگم» های احمدی نژاد، آنها را در مرکز اهداف افشاگری احمدی نژاد قرار میداد و این هم البته برای خانواده خامنه ای و اطرافیان چیز چندان خوبی نبود.

  بر مبنای چنین دلایلی، باید این گونه فرض کرد که جناح خامنه ای برای اینکه خود را همچنان قدرتمند نشان دهد و از ناتوانی خود در حل و فصل مسائل این مرحله، سخنی به میان نیاورد، زیرکانه خود را در سایه قرار داد و حل و فصل مسائل جاری را به دوش روحانی که خاتمی و رفسنجانی و مردم نیز از آن پشتیبانی کرده اند، انداخت. با این کار، حل و فصل مسائل اقتصادی داخلی و مسائل مربوط به مسائل هسته ای و کلا روابط سیاسی اقتصادی با امپریالیستها به گردن جریان روحانی افتاد و جناح خامنه ای و دارو دسته جانیان مخوف وی را از تیررس بودن خارج کرد. نتیجه نهایی این دلایل این است که جریان خامنه ای با ارزیابی از ضعفهای خود در مرحله کنونی و با عقب نشینی موقتی، حاضر شد که برای مدتی بخشی از قدرت حاکم را از دست بدهد تا بتواند بقای حکومت جمهوری اسلامی ولایت فقیهی و ماندگی خود را در راس قدرت، بطور دراز مدت و استراتژیک تضمین کند و به هرحال منتظر فرصت بنشیند تا دوباره وضع را به نفع حضور مسلط خود و تصرف تمامی نهادهای قدرت چرخش دهد.

 اکنون در مخالفت با این گمانه ها صحبت کنیم و دلایلی که علیه آنهاست را ارائه دهیم:

 یکی از مهمترین بنیان های این فرضیه این است که خامنه ای عامدانه از یگانگی میان افراد وابسته به خود در انتخابات جلوگیری کرد. به عبارت دیگر، این فرضیه، خامنه ای را شخصی قدرتمند تصور میکند که  چنانچه میخواست میتوانست وحدتی میان تمامی نیروهای وابسته به خود بوجود آورد؛ اما این کار را نکرد تا روحانی با آرای بالا انتخاب شود.

 این دلایل با این مشکل جدی روبرو هستند که خامنه ای و جناح های وابسته به وی، طی تمامی سالهای اخیر خیلی به ندرت توانسته اند وحدتی در جناح خود ایجاد کنند و به خود سرو سامانی دهند. برعکس همه چیز حکایت از شکاف و افتراق بیشتر در جناح اینان دارد تا حدی که به فروپاشی نزدیک میشوند. برای نمونه، در سال 1388 خامنه ای با احمدی نژاد خیلی نزدیک بود، ولی اکنون و پس از چهار سال، اختلاف میان وی و احمدی نژاد اظهر من الشمس است و تازه کار داشت به جاهای باریک میکشید و هنوز هم خیلی پایان آن روشن نیست. همچنین، از مدتی پیش اختلافات میان  دارودسته هیئت موتلفه و خامنه ای نیز رو به آشکار شدن نهاد. این آشکارگی در سخنان عسگر اولادی درباره موسوی و کروبی که در نقطه مقابل نظرات خامنه ای قرار داشت ، بروز کرد و موجب مجادلات فراوانی در زمان ایراد آن شد. و نیز، چنانچه به مدارس مذهبی نظر افکنیم، میبینیم که  بسیاری از آیت اله ها و مدرسین حوزه های علمیه با خامنه ای توافق چندانی ندارند و بیشتر نگران شورش توده ها و یا تهاجم امپریالیستها و از دست دادن موقعیت مذهبی، اجتماعی و اقتصادی خود هستند. و یا، نقد نظرات مصباح یزدی، بازخواست وی و انگشت اتهام بسوی وی گرفتن که «در جبهه ها نبودی» و «تا حالا کجا بودی» اشکال تحقیر آمیز تر و جدیدتری  بخود گرفته که کمابیش تا کنون بی سابقه بوده است.(نگاه کنید به سخنان کریمی اصفهانی دبیر کل جامعه اصناف و بازار در روزهای اخیر- سایت های خبری)

افزون بر اینها، مابین ماجراجویانی نظیر مصباح و دارودسته های ششلول بند او که جلیلی را انتخاب کرده بودند و جاه طلبانی نظیر قالیباف، شکاف ها شدید شده بود و اینها نیز هر کدام میخواستند و میخواهند که سر بر تن دیگری نباشد. و گرنه چه جای بحث برای به نفع دیگری کنار نرفتن!  چنانچه ما صحبتهای اله کرم(6)، حسین شریعتمداری، دفتر مهدوی کنی، رضایی و بسیاری دیگر از باصطلاح اصول گرایان را بخوانیم، به عمق اختلافات این دارودسته ها و تلاشهایشان برای «وفاق» در جناح خود و عدم موفقیت برای اتحاد بیشتر پی خواهیم برد.

 درست بر زمینه ی چنین اختلافات جدی ای است که خامنه ای ناتوان تر از همیشه قادر نیست وحدتی در میان جناح وابسته خود ایجاد کند. گویا وی گفته بود که تنها یک رای دارد و از آن حتی خانواده اش نیز مطلع نیست. چنین سخنانی از جانب خامنه ای که 4 سال پیش  به اشکال مختلف سعی میکرد انگشت روی نماینده مورد علاقه خود بگذارد و از مردم بخواهد به وی رای دهند، تنها حکایت از آن دارد که وی نمیتواند انگشت روی شخصی معین بگذارد و نیز نتوانسته افراد انتخاب شده از جناح خودش را وادار سازد که به نفع فردی معین کنار روند.

از سوی دیگر، چنانچه نگاهی به خود خامنه ای و درجه نفوذ وی بیندازیم، ما کلا نفوذ وی را در حال افول میبینیم. مواضع نخستین وی به نفع احمدی نژاد و اینکه « نظرات احمدی نژاد به او نزدیک تر از نظرات رفسنجانی است» و بعد ایستادن احمدی نژاد مقابل او، یکی از بدترین و کاری ترین ضربات را به او و هاله ی تر و تمیزی که او خود را در آن پنهان کرده است، زد. بحث مجلس خبرگان و اینکه چرا این مجلس  به وظایف خود در قبال رهبری  و بازخواست او عمل نمیماید، خیلی علنی تر از گذشته، آن هم زمانی که اصلاح طلبان قدرتی نداشتند، در گرفت. مواضع عسگر اولادی در مورد موسوی و کروبی و بحث های پیرامون آن که عموما یا خنثی بود (سوای نظرات کسانی همچون حسین شریعتمداری) و یا به نفع عسگر اولادی جریان یافت، مجموعا  نیز ضربه ای شدید به او وارد کرد.

 بعلاوه،، زمانی که او جنگ و دعوای دو فرد مهم  از جناح خود که ریاست دو قوه  را به عهده داشتند، یعنی احمدی نژاد و لاریجانی را به گونه ای مضحک و مسخره و با واژه تقلیل دهند عمق یک دعوای «بد اخلاقی» تعبیر کرد، تنها نشان داد که بسیار ناتوان تر از آنی است که پنداشته میشود. و بالاخره  در حالیکه خامنه ای مسئولیتهای اصلی را در جمهوری اسلامی را در ید خود دارد، تماما نقش یک توصیه کننده و بازخواست کننده را بخود گرفته که گویا او همه ی رهنمودهای لازم را میدهد و بقیه موظفند اجرا کنند و برایش گزارش آورند، بی آنکه او موظف باشد که برای این همه مسئولیتهای خود به کسی گزارشی بدهد. آری، علیرغم این فرار او از پاسخگویی، اما در میدان مبارزه، توده ها در تضادهای رو به حدت و در حال انفجار جامعه ایران، او را به عنوان مسبب تمامی بدبختیهای کنونی خود میشمارند و آماج حملات خود میسازند. چنانچه ما این نکات را در نظر گیریم، میبینیم که در مجموع و از هر لحاظ که بنگریم از نفوذ خامنه ای به عنوان رهبر جناح خودش کاسته شده و او ناتوان تر و درمانده تر از همیشه است.

از همه ی این ها گذشته، میتوان پرسید که مگر روحانی چه کاری میتواند انجام دهد، که نمایندگان خود این جناح نمیتوانستند انجام دهند؟ چنانچه بحث بر سر تغییر روابط با امپریالیستها و باصطلاح «اعتدال» باشد، آیا مثلا این کاری بود که قالیباف که میان کاندیدهای جناح خامنه ای بیشترین رای را و با فاصله زیاد از دیگر همقطارانش بدست آورد، نمیتوانست انجام دهد؟ شخصی که تا حدودی از سوی اصول گرایان یک «هاشمی کوچک» خوانده و نیز متهم به نزدیک بودن به جناح هاشمی و اصلاح طلبان گردیده است! آیا چنانچه کارهایی را که روحانی انجام خواهد داد و مهمترین آنها احتمالا همسو با نظرات رهبر خواهد بود، از سوی مثلا قالیباف انجام میشد، این امر خواه از سوی داخلی و خواه از جهت خارجی، مثلا آنسان که برای روحانی میتوان حدس زد، برای آنها منتج به حل مسائل و پیروزی نمیگردید؟

بررسی سویه های مختلف این گمانه ها، ما را متمایل میسازد که بگوییم جریان خامنه ای  بسیار ضعیف تر از گذشته شده  است. نه تنها توانایی بسیج  توده ایش بسیار کاهش یافته است، بلکه توانایی بسیج نیروهای متمایل به جناح خود را نیز ندارد. عمده اتکای اینها به نیروهای نظامی - بویژه سپاه، نیروهای انتظامی و رده های بالایی بسیج - است که در اختیار دارند.

چنانچه بگوییم که این چنین فرضیه هایی، ریشه در نظریه معروف «توطئه» دارد، پر بیراه نگفته ایم. بطور اشاره وار متذکر شویم که همواره از سوی بخش هایی از طبقات بالا و میانی، نیروهای حاکم داخلی یا خارجی، نیروهای مقتدر و فعال مایشایی تصور شده اند که قادر به انجام هر کاری در هر زمانی هستند. هیچ نیروی دیگری (بویژه توده ها) در حوادث و معادلات دخیل نیست. همه چیز از آغاز تدوین شده و مردم و نیروهای دیگر جز بازیچه ی حوادثی که عموما بوسیله بالایی ها رقم میخورد، نیستند. هر اتفاقی و هر تغییری صورت گیرد درست همان چیزی است که قدرتهای بیگانه یا حاکم خواسته اند. این قبیل باورها که ریشه درگ ذشته های دور ملت ما و اسارت های طولانی آن  دارد، بیشتر از همان تهاجمات نیروهای بیگانه و تسلط درازمدت  قدرتهای داخلی نشات میگیرد و در دوران جدید بیشتر ایده های اصلی طبقات میانی جامعه گشته و از آنجا تقریبا خود را به عنوان یکی از عناصر مهم  تحلیل سیاسی و اقتصادی در ذهن  مفسر و تحلیل گر ایرانی جای داده است. پشت هر تحولی یا پای انگلیسی ها و یا پای آمریکایی ها ویا پای خود قدرت حاکم در میان بوده است. و اکنون نیز رژیم میتوانست تقلب کند و یا انتخابات را بدور دوم کشاند. اگر نکرد و نکشاند پس برنامه انتخاب روحانی از آغاز برنامه خودشان بوده است!؟    

 و در پایان، اگر در بخواهیم  نظریه ای را صورت بندی کنیم، باید بگوییم نکته اصلی در همان افرادی نهفته است که شورای نگهبان رای به صلاحیت آنها داد. این افراد هر چند که از چند جناح حاکم و نیمه حاکم انتخاب شده بودند،اما بواسطه قرار گرفتن در بالا و پایین یک مدار و مرز تعیین شده، تفاوت فاحش، کیفی و اساسی ای با یکدیگر نداشتند. خواه قالیباف و جلیلی و ولایتی،  خواه رضایی و غرضی و عادل و خواه روحانی و یا عارف، هیچ کدام از این انتخاب ها وضعیت های کیفی ای خیلی متفاوت از دیگری برای جناح خامنه ای ایجاد نمیکردند و نمیکنند. وقتی خاتمی با رگه های اصلاح طلبی قوی تر، کم و بیش به ولایت فقیه چسبید و نتوانست از آن بطور ریشه ای گسست کند، از روحانی چه بر میآید! پس انتخاب روحانی، گرچه به هرحال، به حد انتخاب قالیباف یا مثلا ولایتی برای آنها سودمند نبود، اما  با توجه به گذشته و حال روحانی و نزدیکی وی از یکسو به راستها و از سوی دیگر به رفسنجانی (و نه حتی اصلاح طلبان) بخودی خود و سوای مولفه های دیگری (از یک سو توده های زحمتکش و از سوی دیگر امپریالیستها) که ممکن است در آینده وارد ماجرا شوند، خیلی خطرات چندانی برای آنها نیز در برنداشت و ندارد؛ و این را تا حدود زیادی میتوان از برخی رفتارها و واکنش های اشخاص و جریانهای مختلف این جناح دید. در حالیکه برعکس این امکان وجود داشت که تقلب در انتخابات، عواقب به مراتب بدتری را برای آنها رقم زند.

                           

                                                          ادامه دارد.

                                                                                  هرمز دامان

                                                                                   خردادماه 92

 
 

یادداشتها

1-    درباره این مسئله که انتخابات فرمایشی در ایران با انتخابات فرمایشی در کشورهای امپریالیستی دارای چه تفاوت هایی  است و نیز در این باره که مشکل توده ها در کجا نهفته است، جداگانه صحبت میکنیم

2-    فقدان یک حزب کمونیست انقلابی اکنون بیش از هر زمان دیگری در شرایط ایران  به چشم میخورد. و نیز نه تنها در مورد ایران، بلکه همچنین در مبارزات، جنبش ها و انقلابات دموکراتیک در تونس، مصر، لیبی، سوریه... و اینک ترکیه و برزیل و نیز تمامی کشورهای سرمایه داری که عرصه جنبش های طبقه کارگر گشتند. نبود احزاب لنینی، احزاب بلشویکی، احزابی انقلابی کمونیست که تئوری انقلابی راهنمایشان باشد، تشکلی با انضباط آهنین داشته باشند و فداکارترین و آزموده ترین رهبران، کادرها و اعضاء را در خود جای داده  باشند، احزابی که با طبقه کارگر و توده های زحمتکش نزدیکترین رابطه را داشته و آنها را در مبارزه ی انقلابیشان آگاه و متشکل کنند و به سوی تصرف قدرت سیاسی هدایت نمایند، اکنون بیش از هر زمانی به چشم میخورد. در واقع،  فقدان چنین احزابی را  باید به مثابه ضعف اساسی این جنبشها به شمارآورد. بدون چنین احزابی، بدون احزاب لنینی، این جنبشها به هیچ نتیجه ی در خوری نخواهند رسید و در یک دایره بسته گرفتار خواهند شد. حتی انقلاب اکتبر نیز بدون حزب لنین، بدون حزب بلشویک، انقلابی میشد از همین نوع انقلابات کنونی! انقلابی بی سرانجام و اسیر چرخه های بی حاصل. این حقیقت  باید هر چه بیشتر از سوی نیروهای انقلابی راستین مورد تاکید قرار گیرد و توی صورت تمامی هوچیان ترتسکیست، کار مزدیان و کمونیسمهای قلابی شورایی و تمامی دارودسته های فاسد، گندیده و فسیل شده ی ضد مارکسیستی گفته شود  که همه ی فعالیت آنها، تلاش در نابودی تئوری انقلابی مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی و حزبیت لنینی بوده  و هست.

3-    بدیهی است که اینها تنها عناصر یا جریانهای فعال موجود نیستند و همه ی طبقات در حال فعالیت و مبارزه هستند و بی تردید در آینده  این  گردهمایی یا «ائتلاف» ناخواسته و توافق بروی یک فرد شکسته خواهد شد و فرو خواهد ریخت.

4-    بطوریکه از شواهد و اظهار نظرات پیداست جناح راستها نتوانست به قول خودشان به «اجماع » بروی فردی خاص دست یابد و دچار پراکندگی شدید و فعال مایشایی بخش های مختلف آن شد. این اواخر اله کرم و  نیز دفتر مهدوی کنی شرح درستی از این پراکندگی و تلاش برای جمع و جور کردن جناح راستها بدست میدهند.

5-    هنوز روشن نیست که تضاد جریان احمدی نژاد با خامنه ای به کجا بینجامد. باید منتظر جریان دادگاهی شدن احمدی نژاد و کنش و واکنشهای بعدی شد. آنچه محتمل است، این است که این تضاد به یکی از تضادهای جانبی هیئت حاکمه تبدیل شود و از زمره همین تضادهایی که هم اکنون مثلا میان جبهه پایداری و جریان پیروان خط امام و رهبری  وجود دارد.

6-     مثلا اله کرم دست به مظلوم نمایاندن خامنه ای میزند و در تجزیه و تحلیل علل شکست اصول گرایان میگوید که «آنها به رهبری خیانت کردند». باید گفت که این برعکس است. در واقع این خامنه ای و دفتر وی بود که ناتوانتر از همیشه نتوانست اصول گرایان کمپرادور را بزیر یک پرچم گرد آورد. به عبارت دیگر خامنه ای و دارودسته ماجراجویان و آدمکشان دستگاه بیت رهبری حتی توانایی رهبری طبقاتی که ادعای نمایندگیشان را دارند را نیز دیگر ندارند. علت مواضع عسگر اولادی که یکی از چند نماینده سیاسی طبقه بورژوازی تجاری کمپرادور ایران است، در مخالفت با نظرات خامنه ای را، بیشتر باید روی گردانی آنها از دارودسته خامنه ای دانست. همچنین  تقابل جریانهای درون حوزه علیمه با جریان منسوب به مصباح یزدی  و روی آوردن بخش های از آیت اله ها، مدرسین و طلاب حوزه های علمیه به رفسنجانی را باید به مثابه نا کارآمد بودن خامنه ای تعبیر کرد. در یک کلام نمایندگان سیاسی ای نظیر خامنه ای از طبقه و پایگاه اجتماعی خود فاصله میگیرند و دیگر توانایی پیشبرد منافع آنها را ندارند. سیاست در مقابل اقتصاد قرار میگیرد و مخل امنیت آن میگردد. جناحی در سیاست، از منافع طبقه در اقتصاد فاصله میگیرد. بورژوازی تجاری ، مالی و شبه صنعتی کمپرادور ایران و نیز بسیاری از نیروهایی که هنوز در ارتزاق و کشیدن سود و استثمار خلق، سرو دمبشان به شیوه های عقب مانده تولید و مبادله وصل است، دنبال آرامش در اقتصاد است و دیگر دارودسته خامنه ای  و دفتر بیت رهبری را برای عرصه سیاست مفید تشخیص نمیدهد. این است دلیل حمایت بخشی از اصول گرایان و نیز حوزه های علیمیه از جریان روحانی و حتی تا حدودی بخشی از آرایی که به نفع قالیباف و نه کاندیدهای دیگر این جناح،  به صندوق ریخته شد.