۱۳۹۴ دی ۲۳, چهارشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(13) بخش دوم- نظریه بازتاب


دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(13)

بخش دوم- نظریه بازتاب

 
مادی و عینی -  مسئله پراتیک و تئوری
بیگی ضمن بازگفت این نظر انگلس از سوی لنین که «وحدت واقعی جهان در مادی بودن آن است» مینویسد:
«اساسا پاشنه آشیل چه در نظرات انگلس و چه در اندیشه های لنین در همین ادعای انگلس نهفته میباشد که او وحدت واقعی جهان را امری مادی محسوب کرده و لذا مابین امر مادی و عینی تمایزی قائل نمیگردد، بصورتیکه دو امر مادیت و عینیت چنانگونه درهم ادغام میشوند که سرانجام مادیت تعیین کننده عینیت میگردد و هستی جهانشمول عینیت یا به تابعی از توابع مادیت محکوم و یا اینکه درون مادیت محو و کمرنگ میگردد.»(بیگی،همانجا، ص5)
 و آنگاه  در «تفکر عمقی» خود فرق میان مادیت و عینیت را چنین بیان میکند:
«در تفکیک بین مادیت و عینیت میتوان اظهار داشت که کلیه پدیده هاییکه خارج و مستقل از ذهن موجودند و از یکدیگر قابل تمیزند و بکمک مفاهیم میتوان آنها را توصیف و تعریف کرد و استنباط نمود عینیت مینامیم . برخی از این پدیده ها شکل مادی بخود گرفته (درخت، اتم، آب، حرارت و امثالهم) و میتوان آنها را بر حسب تعداد،(پنج درخت) مقدار(یک لیوان آب)، بزرگی(درجه حرارت)(احتمالا در مورد آب منظور واحد سنجش «لیتر» بوده ولی منظور از «بزرگی( درجه حرارات)» را متوجه نشدیم- دامون) سنجید و اندازه گیری کرد.
اکنون با این تعریف از عینیت و مادیت که من ابراز کردم (این «من» را، وهمچنین من های بی پایان کمال خسروی راحقیقتا باید بسیار بسیار درشت نوشت تا خدای ناکرده در حق این بنده خداها بیگی ها و خسروی ها ستمی روا نشود)میتوان اظهار نمود که عینیت نه تنها شامل تمام حالات مادی گردیده، بلکه اعیانی را نیز در بر میگیرد که دارای اشکال فیزیکی و یا هندسی نمیباشند. چون حرف زدن دو انسان بمثابه پراتیک ویژه انسانی.(چه مثال فوق العاده ای! حرف زدن دو انسان چون « پراتیک ویژه انسانی» است امری مادی نیست!؟ یعنی تمامی اجزایی که درحنجره و دهان صدا را تولید میکنند و ایضا صداها اموری مادی و شکلهایی از حرکت ماده نیستند) بدینرو هر آنچه که مادی است در عین حال عینی نیز میباشد. ولی هر چه که عینی است حتما نباید مادی باشد.» (همانجا،ص5) لابد تنها آنچه میشود دید مادی است و مثلا صدا عینی است، اما مادی نیست!؟ صد بارک الله! تنها مانده که این یکی را به دیگر اشکال حرکت ماده که در معرض حواسی چون لامسه، چشایی و بویایی ...قرار میگیرند، تعمیم داد!؟
و سپس به عنوان یک «مارکس  دوست» واقعی به سراغ مارکس میرود تا دامن مارکس را از لنین منزه کند او مینویسد:
« دقیقا کشف پراتیک، بعنوان یک عینیت ویژه انسانی توسط مارکس، خود روشنگر سرشتی از عینیت میگردد که فرای ابژه های طبیعی و مادی قرار میگیرد ( یعنی پدیدهای مادی فقط چیزهای طبیعی – و االبته دیدنهای آن را- دربر میگیرند و پدیده های اجتماعی مطلقا مادی نیستند) و آنگاه به درج تز نخست مارکس در مورد فوئرباخ دست میزند. و می نویسد:
«   مارکس با ارائه  این دلایل توانست پراتیک را، بمنزله عینیتی ویژه کشف نماید و بدین ترتیب قادر شد ماتریالیسم خود را از سایر اشکال ماتریالیستی ماقبل خودش متمایز نموده تا روشن سازد که این عینیت ویژه، یعنی پراتیک به مفهوم اجتماعی - تاریخی نه تنها مبنای مشاهده و ادراک و حسیت میشود، بلکه چنین عینیتی در رابطه (و چون رابطه، رابطه است یعنی شیء یا پدیده مادی مشخصی نیست مانند«رابطه» انسانها با یکدیگر و...، پس دیگر مادی نیست!؟)است که معنا یافته و بنابراین انسان دیگر نمیتواند نسبت به آن منفعل باشد. زیرا خارجیت اش برای آدمی همانند یک شیء خارجی نبوده و از آنجائیکه عنصر اساسی و سازنده انسان میباشد، پس عاملی است که موجب تغییر در موضوع خویش، یعنی انسان، میگردد.»(همانجا، ص6-5)
لنین - تعریف فلسفی ماده
پیش از هر چیز لازم است ما به کلاسیک ترین تعریفی توجه کنیم که از «ماده» در ادبیات فلسفی مارکسیستی موجود است و بوسیله لنین بدست داده شده است، و احتمالا و متاسفانه صفحه ای که این تعریف در همان کتاب لنین بیان شده در نسخه  مورد مطالعه ی بیگی وجود نداشته است !؟ زیرا نخستین مطلبی که بیگی«فراموش» کرده این است که به این تعریف توجه کند و بداند که تعریف فلسفی ماده با اشکال مشخص ماده و از جمله ماده در شکل فیزیکی آن فرق دارد:
لنبن مینویسد:
 « اما مطلقا بخشش ناپذیر است که  یک تئوری خاص درباره ساختمان ماده را با مقوله تئوری شناخت مخلوط کرد، که مسئله خواص نوین جنبه های نوین ماده (و مثلا الکترون) را با مسئله کهن تئوری شناخت، با مسئله منبع معرفت ما، وجود حقیقت عینی و غیره مخلوط کرد. به ما گفته اند ماخ «عناصر جهان را کشف کرد» : قرمز، سبز، سفت، نرم، بلند، طویل، و غیره . ما میپرسیم : آیا یک انسان وقتی چیزی را قرمز میبیند، چیزی را سخت حس میکند و غیره، واقعیت عینی به او داده میشود یا نه ... اگر معتقد باشیم واقعیت عینی به او داده شده است یک مفهوم فلسفی برای این واقعیت عینی لازم است. و مدت ها روی این مفهوم کار شده است. این مفهوم ماده است. ماده یک مقوله فلسفی و دال بر واقعیت عینی است که، درحالی که مستقل از احساس ها وجود دارد، بوسیله احساس های انسان به او داده شده ، بوسیله احساس های ما کپی شده، عکسبرداری شده و انعکاس یافتهاست.»(ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم، ترجمه سازمان چریک های فدایی خلق، تصحیح نوین بوسیله غلامرضا پرتوی، ص  100 ،208 و 213 تمامی تاکیدها از ماست). و
«... چون تنها «خاصیت» ماده که ماتریالیسم فلسفی به بازشناسی آن مقید است  خاصیت واقعیت عینی بودن، خارج از ذهن ما وجود داشتن است.» (همانجا ص 208 تاکیدها از لنین است) وباز
«مفهوم ماده جز واقعیت عینی چیزی را بیان نمیکند.»(همانجا، ص213)
در اینجا در تعریف ماده، واقعیت عینی آورده شده است و عینی نیز در مقابل ذهنی است یعنی چیزی که- بر خلاف امور ذهنی - بیاری حواس در معرض ادراک قرار میگیرد و حواس ما آنرا بازتاب میدهند. اینکه چرا لنین این تعریف را از ماده ارائه داد به این دلیل ویژه(جدای از دلایل دیگر) بود که ماده فیزیکی در معرض تبدیل به شکلهای متفاوتی قرار میگرفت (و میگیرد) و عده ای نیز ندا سر داده بودند که «ماده ناپدید شد» و بدین ترتیب شکلی ویژه از ماده  و یا ساختمان ماده را با ماده بعنوان یک مقوله فلسفی که سنگ بنای فلسفه ماتریالیستی است، مخلوط میکردند. لذا باید ماده به عنوان یک شکل ازماده ی فیزیکی از ماده به عنوان یک مفهوم فلسفی تفکیک میشد. روشن است که آنچه در این تعریف اساسی است این است که یکم خارج از ذهن ما قرار گرفته و مستقل از آن است، دوم بواسطه حواس در معرض دریافت و شناخت ما قرار میگیرد و احساس ها ما بازتاب آن است.
پس هرچیزی عینی که بیرون از ذهن ما وجود داشته باشد ما ماده مینامیم. خواه طبیعت  و هر آنچه در آن موجود است، باشد یا یکی از مدارج تکامل آن یعنی جامعه انسانی. در اینجا خود مفهوم « واقعیت عینی» برای تعریف ماده بکار رفته است. اینجا دیگر اشکال فیزیکی یا صرفا دیدنی ماده مورد بحث نیست. بلکه واقعیت عینی بیرون و مستقل از ذهن ماست که عینی بودن آن، یعنی ذهنی نبودن آن، موجب یکسان انگاری آن با مفهوم ماده میشود.
در این سطح و در چارچوب بحث فعلی ما، هیچ فرق اساسی میان ماده به مفهوم فلسفی و عینی وجود ندارد. ماده همان واقعیت عینی است و واقعیت عینی همان ماده. مادی، عینی است و عینی، مادی. هر دو مقابل امر ذهنی، شعور و اندیشه و بمثابه امری بیرون از آن قرار میگیرند. عینی یعنی هر آنچه بطور مشهود بیرون از ذهن ما موجود است، وجود آن مستقل بوده و به ذهن وابسته نیست و ما به  یاری حواس خود میتوانیم آنرا تصویر کنیم. ماده به معنای فلسفی خود نیز همین معنا را دارد.هر چیزی که مادی نباشد عینی نیست. و هر چیز که عینی نباشد مادی نیست. در این سطح، این دو مفهوم معنایی کاملا مشابه دارند و دریکدیگر خواهی نخواهی مندرج هستند و ذهن درست در نقطه مقابل این دو مفهوم قرار میگیرد. اما در حالیکه ماده یک مفهوم فلسفی بنیانی است، مفهوم عینی یا عینیت چنین جایگاهی در فلسفه و تعین بخشی به خطوط اساسی آن ندارد. و در همه جا نمیتواند بجای ماده یا مادی بکار رود.(1)
بطور کلی، بیگی آن چیزی را به لنین نسبت میدهد- و البته نه چندان روشن بلکه کماکان درهم و مغشوش- که درست لنین دارد آنرا از حوزه تعریف فلسفی خارج میکند یعنی شکل فیزیکی حرکت ماده یا اشکالی معین از مادیت را.  لنین تعریفی از ماده ارائه میدهد که تمامی اشکال موجود حرکت ماده و تمامی اعیان طبیعی و اجتماعی را صرف نظر از هر شکل آن دربر گیرد. در تعریف لنین هیچ عینیتی نیست که درون ماده فیزیکی تحلیل رفته باشد. در این تعریف عینیت و مادیت کاملا یکسان و مترادف هستند.
پراتیک - مادی، و تئوری - ذهنی
به نکته های بیگی بپردازیم و بگذارید با همین نکته آخر شروع کنیم:
 منظور از«رابطه» چیست که عینیت دارد و مادیت ندارد. رابطه یا رابطه بین دو شی یا پدیده مادی است که در این صورت رابطه شان نیز کاملا مادی است؛ یا بین انسان با اشیاء است که از یکسو ذهنی - مادی است و از سوی دیگر مادی؛ و یا بین انسانهاست که این رابطه توامان و عموما از دو سو مادی- ذهنی است؛ گرچه، در شرایط متفاوت و در مورد یکی از سوها، یکی از این دو عمده و دیگری غیر عمده است؛یعنی بده بستان و یا جذب و دفعی با وجه مسلط مادی است یا با وجه مسلط ذهنی. پس، این رابطه ها یا روابطی صرفا مادی هستند یا روابطی ذهنی. چیزی در رابطه ها وجود ندارد که مافوق امر مادی یا ذهنی (یعنی نه مادی و نه ذهنی) قرار بگیرد و به مقوله «عینیت ویژه» ای تعلق داشته باشد که گویا نه مادی است و نه طبیعی.
روشن است که اگر رابطه ای طبیعی نباشد، رابطه ای اجتماعی است و اجتماع خود محصول طبیعت و شکلی تکامل یافته از حرکت ماده است؛ اما اگر چنانچه طبیعی نباشد، و اجتماعی به مفهوم مادی آن نباشد، آن رابطه ذهنی است که در این صورت عینی هم نیست.
نکته دوم این است که انسان میتواند و باید هر از چند گاهی از پراتیک خود فاصله گرفته آن را همچون شکلی از ماده در حال حرکت در نظرقرار داده و درمورد آن قضاوت کند. این اساسا ضرورت تحول و تکامل است. تا زمانیکه ما غرق در پراتیک هستیم نمیتوانیم آنچنانکه شاید و باید در مورد آن قضاوت کنیم، اما در هنگام انجام و یا پس از انجام آن، با فاصله ای که از آن میگیریم و مجموع آنرا در رابطه با مورد مشخص پراتیک (تولیدی، مبارزه طبقاتی یا آزمون های علمی) و امور دیگر در نظر میگیریم، درمورد آن قضاوت کرده و آن را جهت اصلاح و یا تغییر مورد بررسی و نقد قرار میدهیم. چنانکه ما در مورد پراتیک دیگران نیز چنین میکنیم. یعنی به مانند عنصری بیرونی نسبت به اعمال آنها قضاوت میکنیم.
پراتیک و تئوری (و یا عین و ذهن)«داخلیت» دارند یعنی در یکدیگر نفوذ کرده و به هم وابسته اند. اما این وحدت یا داخلیت، نسبی بوده و مطلق نمیباشد. و این به این معنی است که آنها نسبت به یکدیگر «خارجیت» دارند. یعنی  پراتیک نه تنها با تئوری وحدت دارد بلکه در تضاد با آن، در نقطه مقابل آن و در مبارزه با تئوری نیز قرار میگیرد و آنرا نفی میکند. و برعکس. و این تضاد یا خارجیت میان این دو است که مطلق میباشد.
نکته سوم: در پراتیک انسان با دو بخش روبرو است: یکی بخش مادی پراتیک که مشتمل بر فعالیت مادی انسان است. تمامی حرکات فیزیکی و فعل و انفعالات شیمیایی در اندام انسان در هر نوع کاری (از کار تولیدی گرفته تا کار سیاسی و فکری) به مقوله ی فعالیت مادی تعلق دارند و صوری از اشکال ماده در حال حرکت هستند. و دیگر بخش ذهنی که دیگر پراتیک خوانده نمیشود بلکه در مقابل آن و اندیشه و تئوری خوانده میشود. این تئوری یا برآمدهای فشرده کارکرد شعور انسان، به نوبه خود محرک فعالیتهای مادی است و هنگام فعالیتهای مادی در آنها پنهان است یا پنهان میشود. اما پنهان بودن آن یعنی انگیزه عمل بودن آن به هیچ عنوان، فعالیت مادی را به فعالیت غیر مادی یعنی چیزی که بیگی آنرا «عینیت ویژه» (نه مادی و نه ذهنی ) مینامد، تبدیل نمیکند. در فعالیت عملی، فعالیت مادی عمده و فعالیت ذهنی غیر عمده است. در حالیکه در فعالیت ذهنی وضع برعکس است.
 و نکته  چهارم اینکه گرچه همه چیز از پراتیک آغاز میشود و به آن بازمیگیرد و گرچه پراتیک اجتماعی «عنصر اساسی و سازنده انسان» اجتماعی است، اما تنها پراتیک نیست که انسان را تغییر میدهد. تئوری پردازی نیز جزیی از کارکرد انسان اجتماعی است و نقش بسیار مهمی در تغییر اجتماع و انسان دارد. چنانکه تئوری مارکس توانست میلیونها انسان را به تکان و جنبش در آورد و آنچه خود گفت یعنی«تئوری همینکه در توده ها نفوذ کند تبدیل به نیروی مادی (یعنی همان پراتیک تغییر دهنده جهان) میشود» تبدیل به حقیقتی واقعی گشت. لنین نیز شکل دیگری از همین گفته مارکس را بیان کرد: «بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی وجود ندارد.».
 پس «عینیت ویژه ی» بیگی  یا پراتیک، خود بخود و به تنهایی و بدون تئوری نمیتوانست و نمیتواند «موجب تغییر در موضوع خویش» یا انسان و جامعه انسانی بشود. چنانچه بشر میخواست با اتکا صرف به پراتیک و عمل خویش جهان را تغییر دهد آنگاه از دیدگاه تکامل جامعه، به یک بشر  پر عمل، اما بی خاصیت  و یا در حقیقت«منفعل» و «بی عمل» محض تبدیل میشد. زیرا بشر میتوانست هرچه نیرو داشت درعمل خویش  بکار برد، بالا و پایین بپرد، خود را به آب و آتش زند، اما در نهایت، تنها گرد خود بچرخد و همچون افراد کور و نابینا راه بجایی نبرد و پراتیک وی هرگز از نقطه ای به نقطه ای متکامل تر جهش نکند. چنانکه استالین گفت «تئوری هر گاه با پراتیک انقلابی توام نگردد، چیز بی موضوعی خواهد شد، همانطور که  پراتیک نیز اگر راه خویشتن را با پرتو تئوری انقلابی روشن نسازد، کور و نابینا میگردد».(استالین، درباره اصول لنینیسم، انتشارات توفان، بخش سوم، درباره تئوری، ص17)
با توجه به این نسبت های ناروا به لنین و انگلس، اغتشاشات و مخلوط کردنها پیاپی، میتوان حدس زد که بیگی میخواسته فلسفه جدیدی به نام «عینیت باوری» و در تکامل آن «پراکسیسم» را اختراع کند که گویا جای ماتریالیسم  را بگیرد. بیگی و عموما تمامی پراکسیس پرستان وانمود میکنند که ماتریالیسم مورد نقدشان همان ماتریالیسم پیش از مارکس است که بین ماده و ذهن تمایزی مطلق میگذاشت. و لذا اینان با پذیرش همگونی این دو، از این نوع ماتریالیسم گذر کرده و ماتریالیسم نوین مارکس را فرا راه خود قرار داده اند. اما واقعیت این است که با گذر به مفهوم پراتیک و تهی کردن آن از مفهوم تئوری، خود به همان ماتریالیسم مشاهده گری برگشته اند که علی الظاهر با نقد آن در انگلس و لنین آغاز کرده بودند.
واژه سازی ها ی بی معنا، گرد و قلنبه کردن همه چیز در پراتیک  با این هدف که  اهمیت و ارزش تئوری مارکسیستی نفی گردد، و در نهایت استفاده از همه این سخن پردازیها یا چرندیات  فلسفی برای اینکه گفته شود جنبش طبقه کارگر نیاز به تئوری ای ندارد که از خارج از آن وارد گردد. خود جنبش  کارگری خود بخود و با پراتیکش به آنچه مورد نیازش است خواهد رسید و «خود موجب تغییر خود» خواهد شد. انفعال و اکونومیسم در پوشش نقد انفعال و ...چنین است نیت اصلی این پراتیسین های دروغین و رویزیونیست های واقعی!
مادی و عینی - وحدت مادی جهان انگلس و پراتیک مارکس
ادامه میدهیم:   
«این ادعای انگلس که وحدت واقعی جهان را درمادی بودن آن ارزیابی میکند و لنین آن را به عنوان حجتی مطلق نقل کرده است، روشن نمیگرداند که از کدام جهان سخن رانده میشود.
اگر موضوع مربوط به جهان طبیعی باشد، این گفته در یک حالت کاملا صحیح است و آن هم درباره جهان پیش از انسان و یا آن بخش از طبیعت که هنوز در پهنه بررسی و تحقق پراتیک بشری قرار نگرفته است ولی بعد از پیدایش آدمی وحدت واقعی جهان بخصوص سپهر اجتماعی دیگر نه در مادی بودن آن، بلکه در عینی بودن آن است که از اهمیت ویژه ای برخوردار میشود. در خود طبیعت هم ما سراسر بموضوعاتی طبیعی برخورد مینماییم که محصول دستاوردهای انسانی میباشند. بشر توانسته از پیوند درختان و گلها، درختها و گلها جدیدی را بوجود آورد. دقیقا گوشزد مارکس به فوئرباخ در مورد درخت گیلاس  قابل ذکر است که میگوید درخت گیلاس چند صباحی بیش نیست که باروپا آورده شده و با آنکه چنین درختی موضوعی طبیعی است، حداقل وجود آن در اروپا مدیون پراتیک آدمی میباشد.» (همانجا، ص6)
یعنی چون بشر توانسته بسیاری چیزها را تغییر دهد، پس وحدت مادی جهان را از بین برده و بجای آن «وحدت عینی» در جهان برقرار کرده است. ولابد منظور مارکس این است که از این پس دیگر با جهان عینی ای که مادی نیست،  روبرو هستیم. مادیت به عینیت تغییر یافته است و نتیجه اینکه جهان مادی، دیگر مقدم بر ذهن نیست و «فاتحه» ماتریالیسم خوانده شده است. چه چرندیاتی میبافند این پراکسیسی ها!؟
اگر منظور این است که کار انسان، اشیاء و پدیده ها را تغییر داده و این اشیاء و پدیده های پیش از انسان نیستند، این تغییری در نفس مادی بودن اشیاء و پدیده ها نمیدهد. زیرا کار انسان که چیزی جز مصرف نیروهای ذهنی و جسمانی نیست، اینجا تبدیل به ماده یا عینیت بیرونی شده است. به عبارت دیگر، ذهن یا فکربشر، شکل ذهنی خویش را ترک گفته و شکل مادی بخود گرفته است.
سخن انگلس نه تنها در باره جهان طبیعی بلکه همچنین درباره اجتماع انسانی است که فراورده طبیعت در یکی از مراحل تکامل آن است و لذا تمامی قانومندی های طبیعت را درسطوحی متکامل تر در بر دارد. گرچه در عین حال حامل سطوح و قوانینی است که در طبیعت پیش از پدیدآمدن اجتماع یافت نمیشود. یعنی ویژه این مرحله نوین تکامل طبیعت است. از اینرو، نخستین چیزی که در مورد اجتماع صادق است همانا مادی بودن آن است. مگر جامعه چیزی است جز یکی از اشکال ماده در حال حرکت در سطحی والا؟ مگر جامعه تجمع افراد انسانی یعنی موجوداتی  طبیعی که در محلی در طبیعت گرد میآیند و برای بقای فیزیکی خود که امری مادی و طبیعی است بطور جمعی  وارد مناسبات مادی یا روابط تولیدی (تولید نیازمندی های اولیه و برای بقای فیزیکی ) یعنی وارد رابطه ای اقتصادی با یکدیگرمیشوند، چیز دیگری است؟
 «سپهر اجتماعی» یعنی«عینیتی که مادیت را در بر گرفته» نیز خود به دو بخش مادی و ذهنی یا بدانسان که مارکس در مقدمه مشهورش بر کتاب نقد اقتصاد سیاسی  نوشت و بدفعات تکرار کرد کرد وجود اجتماعی و شعور اجتماعی تقسیم میگردد. مادی بودن آن همانا تولید مادی (یا پراتیک تولیدی- گرچه تولید مادی خود پراتیکی مادی است) است. و در اینجا نظریه ماتریالیستی- دیالکتیکی مارکس و انگلس تبدیل به ماتریالیسم تاریخی(خوب دقت کن جناب بیگی، نه« عینیت تاریخی» بلکه ماتریالیسم تاریخی) میگردد. و زیرساخت مادی (یا وجود اجتماعی انسان) یعنی آن روابط اقتصادی که در تولید مادی برای رفع مایحتاج نخستین بشر میان انسانها بر قرار میگردد تا نیازمندیهای فیزیکی و شیمیایی جسم آنها را برای بقا تامین کند، اصل، اساس، مقدم و در نهایت تعیین کننده بقیه وجوه زندگی یعنی زندگی فکری و فرهنگی یا شعور اجتماعی قلمداد میگردد. مارکس در نخستین جملات از مقدمه اش بر نقد اقتصاد سیاسی (گروند ریسه) از موضوع خود به عنوان «تولید مادی» و نه «تولید عینی» نام میبرد. تولید مادی از نظر مارکس، یعنی پراتیک تغییر دهنده واقعیت مادی یا طبیعت در جهت رفع نیازهای مادی بشر. و مارکس بارها و بارها آن را تولید مادی مینامد که در مقابل تولیدات فکری قرار میگیرد.
اما سخن مارکس درمورد فوئرباخ و درخت گیلاس که گویا خیلی مورد علاقه حضرات پراکسیسیها است، به هیچ عنوان رد سخن انگلس نیست. آنچه مارکس در نقد فوئرباخ مینویسد این است که این جهان پس از انسان با واسطه پراتیک انسان تغییر یافته است(از نظر مارکس پراتیک انسان در بردارنده تفکر انسان هم هست) یعنی با واسطه همان تولید مادی(پراتیک تولیدی) که او مثال آنرا در مورد درخت گیلاس میزند. لذا جهان تغییر کرده، محصول فعالیت انسان است و نهایتا انسان خود و جهان را با واسطه فعالیت خود تغییر میدهد. پس انسان نباید به جهان طبیعی و اجتماعی به گونه ای بنگرد که گویی او یک سو است و طبیعت سوی دیگر و انسان تنها و صرفا بازتاب دهنده آن. انسان و طبیعت با واسطه پراتیک تولیدی درهم میآمیزند و انسان با واسطه این تولید مادی امکان میابد که نقش فعالی در شناخت و دگرگون کردن اشیاء و پدیده ها ایفا کند.
اینکه ما انتقاد یک ماتریالیست دیالکتیکی را به یک ماتریالیست متافیزیکی نقل کنیم و از آن بخواهیم نفی مادیت جهان( و یا نفی تقدم ماده بر ذهن که  گویا از نظر این حضرات تنها یکبار و آنهم پیش از موجودیت انسان رخ داده و پس از انسان، دیگر ماده تقدم خود بر ذهن را از دست داده،)یا ماتریالیسم، یعنی آنچه اساس وحدت این دو فیلسوف و متفکر را میسازد، نتیجه بگیریم، خیلی بامزه است!
و اما مقایسه انگلس که خود تزهای مارکس را به کتابش درباره فوئرباخ ضمیمه کرد و تمامی زندگیش،  یا در مطالعه و تحقیق و یا در شرکت در مبارزه طبقاتی جاری در اروپا گذشت، با فوئرباخ که بنا به گفته مارکس، تنها فعالیت نزد او فعالیت فکری و تئوریک است و او به عمل بشکل چیزی کثیف که فیلسوف نباید خود را به آن آلوده کند(همان تزها)،نگاه میکند، نیز در نوع خود جالب است و این نشان میدهد که این حضرات رویزیونیستها حاضرند حتی روز روشن را به شب تاریک تبدیل کنند تا انتقادی کرده باشند.
مادی و عینی – لنین
و در پایان نتیجه گیری میفرمایند:
«عملا همین تداخل معنا و ژرفیت مابین عینیت و مادیت در فلسفه لنین سبب میگردد که ویژگی پراتیک مخدوش و فلسفه او را بیک دوگانگی شکننده و نااستواری دچار گرداند که عمدتا نشانگر محتوی تمامی فلسفه های ماتریالیستی ماقبل مارکس میباشد.
بخاطر آنکه روشن نمایم مفهوم پراتیک آنطور که مارکس بدان نظر داشت برای لنین مطرح نگردیده و یا اینکه لنین تحت پراتیک در بیشترین حالتها به "عمل" یعنی بخشی از پراتیک، (کاش این حضرت والا به آن بخش های پراتیک که غیر از عمل است، اشاره ای میکرد!؟)استناد میورزد و لذا تئوری شناخت اش دارای نواقص اصولی میگردد، به ایرادی که به دیتزگن گرفت اشاره مینمایم.»(همانجا، ص6)
و سپس با اشاره به نقد لنین به عبارتی از دیتزگن که  زیر نام ماده، روندهای مادی و ذهنی را با هم مخلوط میکند و آوردن این عبارت لنین: «همه ی شناخت از تجربه، احساس ها و دریافتها ریشه میگیرند» میگوید:
«لنین نشان میدهد که رابطه سوژه و ابژه در تئوری شناخت او رابطه ایست طبیعی، مادی و تئوری شناخت او آنجائیکه پراتیک را، به عنوان یک شکل عینی و مهم در شناخت انسان برآورده نمیگرداند، آدمی را با مشکلات  فراوان و عدیده ای متقابل میسازد. ...و در تئوری شناخت لنینی هم با یک نقصان در معرفت روبرو میشویم»(همانجا، ص6، تاکید از ماست)
و در ص 12 نیز:
«لنین مجددا در تدقیق بینش اش از ماتریالیسم (کدام بینش؟ منظورتان همانی است که شما ذکری از آن به میان نیاورده اید؟)خاطر نشان میسازد((سنوآلیسم عینی ماتریالیسم است، زیرا طبق نظر ماتریالیستها ماده یا اجسام تنها اعیانی هستند که بر حواس ما تاثیر میگذارند.)) ماده یا اجسام که دارای شکل فیزیکی میباشند، بنظر لنین یگانه عیونی اند که بروی حواس ما تاثیر گذار میباشند. طبق این بینش حال نبایستی بیل زدن یک دهقان بروی زمین، بحث کردن دو انسان با همدیگر را که همانند اجسام ما را متاثر میسازد، در مجموعه عیون واقعی بشمار آورد.»
نخست اینکه ما تعریف شسته رفته و دقیق لنین از ماده را که جناب بیگی «سخاوتمندانه» و البته «عامدانه» از آن «گذشت» میکند، را در بالا آوردیم. و البته  آن تعریف درست پیش از عباراتی است که لنین نه از خود، بلکه هم از فوئرباخ و هم از دو کتاب در باره فلسفه (فرهنگ دانش فلسفی فرانک و تاریخ فلسفه شوگلر) نقل میکند و به آن تعریف درباره ماده اضافه میکند تا نشان  دهد که  کتابهای«رسمی» (همانجا) این دیدگاه و «حقایق ابتدایی» آنرا عموما چگونه تعریف کرده اند و چگونه حضرات امپریوکریتیسیت ها تعاریف مزبور را فراموش کرده اند. در تعریف فوئرباخ  بجای ماده واژه «ناجی عینی» آورده شده و در عباراتی که ازشوگلر نقل شده از «هستی مادی» صحبت شده است. عباراتی که بیگی از کتاب لنین نقل میکند از کتاب فرهنگ دانش فلسفی نقل شده است. در اینجا از «ماده» یا «اجسام» سخن رانده و ایندو را «اعیان» یا موضوعاتی برای احساسها نامیده است و البته مفهوم ماده اینجا تنها درمورد اجسام صرفا فیزیکی نیست، بلکه تمامی اشکال موجودیت ماده را دربر میگیرد.  
دوما، مثال بیگی در مورد امرعینی یعنی حرف زدن دو انسان (آنچه بیگی در «کشف بزرگش» آن را«رابطه» مینامد و گمان میکند با این نامگذاری آنرا از مادیت بیرون آورده است.غافل از اینکه اینجا عینی بودن یعنی مادی بودن) مثالی است ناشیانه. زیرا حرف زدن دو انسان یعنی «رابطه» کلامی (اگر منظور رابطه رو دررو باشد) دو انسان تا آنجا که بوسیله زبان انسان صورت میگیرد و تبادل آواها و صداهاست، امری مادی است. (2) زبان یعنی وسیله ایجاد رابطه، دیدنی و صدا شنیدنی است و در معرض حواس قرار گرفته، مورد بازتاب حسی دیداری و شنیداری قرار میگیرد.
 اما اگر صحبت بر سر وسایل و شکلهای انتقال افکار و اندیشه ها نباشد و منظور از حرف زدن تبادل نفس اندیشه باشد، در آن صورت، این رابطه، نه امری مادی و نه امری عینی است. زیرا از جنس چیزی دیگر یعنی از جنس امور ذهنی است. در این صورت، در حرف زدن آنچه که اهمیت دارد نه اشکال مادی انتقال اندیشه، بلکه خود اندیشه است.
 در کل، «رابطه» در اینجا، هم «رابطه ای» مادی و هم ذهنی است. تا آنجا مادی است که وسائل برقراری آن مادی است؛ یعنی زبان و اصوات که بدون آنها حرف زدن دو انسان و رابطه میان آنها ممکن نیست.(3)و تا آنجا ذهنی است که برقراری رابطه میان دو ذهن یا بده بستان مطلق اندیشه است.
 بیگی گمان میکند چون گفت «رابطه»، واژه ای آورده که میتواند از مادی(یا ذهنی) بودن آن بگریزد. غافل از اینکه چنانچه مادی نباشد عینی نیز نیست و چنانچه عینی باشد مادی نیز هست. مثال «مناسبات  تولیدی» در«تولید مادی» ثروت که در آثار مارکس و در مورد اقتصاد و روابط اقتصادی اجتماع بشری بکار رفته نشانگر رابطه هایی مادی است که اساس و زیر ساخت روابط اجتماع و اساس ماتریالیسم ویژه مارکس یعنی ماتریالیسم تاریخی را میسازند. از نظر مارکس تحول ساخت اقتصادی جامعه یا همان روابط مادی تولید یک پروسه طبیعی - تاریخی است  و وی آن را با دقت علوم طبیعی قابل تبیین میداند.(نگاه کنید به سرمایه، پیشگفتار چاپ نخست 1867) 
مثالهایی از نوع بیل زدن یک دهقان نیز از همین مقولات مادی است. زیرا بیل زدن یک دهقان که گویا بیگی فکر کرده چون پراتیک است پس مادی نیست، نیز مادی است. آنچه در مقابل داریم عمل بیل زدن دهقان است و این نیز یکی از اشکال حرکت ماده یا کنش ماده است. یک ارگانیسم مادی معین با ابزاری آماده شده از مواد طبیعی معین، مشغول یک سلسله حرکات فیزیکی معین بروی ماده طبیعی معینی میباشد. کار در نفس خود چیزی جز صرف انرژی جسمی و ذهنی نیست. این چیزی نیست جز کنش یا پراتیکی در عرصه مبارزه تولیدی یا مبارزه با طبیعت و برای دگرگون کردن آن.  
پراتیک یعنی عمل در مقابل تئوری و اندیشه است، لذا امری مادی است. هیچ پراتیکی نیست که مادی نباشد. حتی فکر کردن ساده، اگر پراتیک را به «پراتیک اندیشه ورزی یا  پراتیک تئوری پردازی» معنی کنیم (که البته ضرورتی به این نامگذاری های عجیب و غریب نیست. پراتیک جنبه عملی و تئوری جنبه ذهنی قضیه است. فعالیت عینی و فعالیت ذهنی در فارسی واژه هایی مناسبند) بدون فعالیت ویژه مغز و وجود روندهای فیزیکی و شیمیایی ممکن نیست. اگر ما فعالیت ذهنی را چون ذهنی است و تا آنجا که نه نفس فعالیت، بلکه نفس ذهنی بودن آن مورد قضاوت ما قرار میگیرد، امری ذهنی بنامیم، در اینجا آن را مقابل امر مادی و عینی قرار داده ایم. زیرا اینجا دیگر ما روبرو با امری عینی نیستیم بلکه روبرو با امری ذهنی هستیم. اما «واقعیت» داشتن را نباید با امرمادی و عینی مخلوط کرد. زیرا واقعیت داشتن هر دو یعنی هم امر مادی یا عینی و هم امر ذهنی را دربر میگیرد.   
اینکه مارکس به فوئرباخ انتقاد میکند که وی اهمیت پراتیک انقلابی را در نمیابد این نیست که مارکس پراتیک را به عنوان امری که نه مادی و نه ذهنی است بلکه عینی  یا بقول بیگی «عینیت ویژه» است، کشف کرده است. خیر! مارکس هرگز از این ادعاها نداشته که چیزی را کشف کرده که مادی(و ذهنی) نیست بلکه عینی است.
 آنچه مارکس انجام داد، و البته در پی بسیاری کسان که در مقابل بحث های اسکولاستیک قرون وسطایی و تئوری پردازی های جدا از عمل موضع میگرفتند (4)صورت گرفت، این بود که مارکس پراتیک را عامل دگرگون کردن جهان دانست و آنرا به عنوان معیار در شناخت حقیقت و در عین حال محک زدن درستی یا نادرستی آن وارد کرد.
از نظر او نباید به اشیاء و پدیده ها بصورتی نگاه کرد که گویی آنها بیرون از ما و در مقابل ما قرار دارند و ما بدون رابطه ای با آنها، صرفا عمل آنها را روی خود ضبط میکنیم. از نظر مارکس ما با اشیاء در رابطه ای فعال هستیم و این رابطه بصورت فعالیت عملی ما روی آنها بروز میکند. در این فعالیت روی اشیاء و پدیده ها (از جمله جامعه) ما در آنها نفوذ میکنیم  وآنها را مناسب با نیازهای خود و منطبق با قانونمندی های اشیاء و پدیده ها تغییر میدهیم. لذا اینگونه نیست که آنها یک سو هستند و ما یک سوی دیگر و صرفا ورانداز کننده یا مشاهده کننده منفعل و پذیرا.
بدین ترتیب پراتیک یا فعالیت ما، امری است که ما بواسطه آن در طبیعت و جهان سهیم میشویم و آن را سرشار از وجود خود میسازیم. در این پروسه آمیختگی و فعالیت مادی است که ما از آنها شناخت بدست میآوریم. نخست و در مراحل نخستین فعالیت، شناخت حسی و سپس با تداوم فعالیت  تغییر دهنده، این شناخت به شناخت عقلایی تکامل میابد و دوباره  به فعالیت مادی تغییر دهنده تبدیل میشود. پدیدآمدن، شکل گرفتن  و محک خوردن درستی یا نادرستی و حقیقت شناخت ما، همه از پراتیک برمیآید و به آن بازمیگردد و درستی یا نادرستی خود را در آن و در فعالیت جهت دگرگون کردن جهان میآزماید.
 تمامی پراتیک  تغییردهنده ما را میتوان در این سه پراتیک یا مبارزه جای دارد. مبارزه تولیدی که فعالیت انسان است جهت تغییر  دادن طبیعت؛ مبارزه طبقاتی که فعالیت انسان است جهت تغییر جامعه، و مبارزه علمی که آزمونهای انسان است بروی مواد در طبیعت و جامعه.(6)
می بینیم که آنچه بیگی  آنرا «عینیت ویژه» و چیزی غیر مادی مینامد نیز امری مادی است. نکته این است که در فعالیت انسان، باید میان فعالیت فکری و فعالیت مادی تفاوت قائل شد. فعالیت ذهنی انسان در پی پراتیک، شکلی از تبدیل ماده به ذهن است. و فعالیت مادی انسان در پی تئوری پردازی، تبدیلی ازذهن به ماده یا عمل است . این دو، دو جهت متضاد را میسازند و در هر کدام از این دو نوع فعالیت یکی عمده و دیگری غیر عمده است. لذا تمیز و تفکیک آنها که چه  وقت تئوری پردازی و چه وقت عمل صورت میگیرد، میسر میباشد.
نظر لنین درباره پراتیک
بیگی که پیشتر تعریف فلسفی لنین درباره معنای فلسفی ماده را حذف کرده بود بالاخره  خود را مجبور میبیند بسراغ جمله مشهور لنین درباره پراتیک برود:
«((نظرگاه زندگی و عمل باید نقطه نظر اولین و اساسی تئوری شناخت باشد! و این نقطه نظر ناگزیر به ماتریالیسم میرسد، زیرا از ابتدا هذیان گویی اسکولاستیک را... بکنار میزند. البته نباید در این میان فراموش کرد که معیار پراتیک طبق ماهیت موضوع هرگز قادر نیست هیچیک از تصورات بشر را بطور کامل تصدیق و یا رد کند.)) در این ادعای لنین تنها معیار فلسفی که بعیان خودش را آشکار میگرداند،همان نسبی گرایی کشنده ای است که بهیچ معضلی، پاسخ درخور قابل اطمینانی را قادر نیست ارائه دهد. آنچه را که مارکس در نگرش به پراتیک میآموزاند، این بینش میباشد که پراتیک آغاز، روند و پی یافت شناخت را تصدیق و یا رد مینماید و بیاری پراتیک است که میتوان به هذیانگویی های اسکولاستیک نقطه پایانی گذارد.» (همانجا، ص12)
این نشد جناب بیگی! به این میگویند «جا خالی دادن» و فرار از اصل مطلب!؟ شما میبایست نخست گفته ی لنین درباره «زندگی و پراتیک» را که وی آنرا نقطه نظر «اولین و اساسی» تئوری شناخت میداند نقد کنید و سپس به مسئله «نسبی گرایی باصطلاح کشنده» وی بپردازید. زیرا این نکته ای دیگر است.(7)
دوما اگر ما فرض را بر این بگذاریم که شما درست میگویید و از قرار«بعد از پیدایش آدمی وحدت واقعی جهان بخصوص سپهر اجتماعی دیگر نه در مادی بودن آن، بلکه در عینی بودن آن است که از اهمیت ویژه ای برخوردار میشود».(این عبارت کمی کج و معوج است که نشان از قروقاطی بودن و عدم توانایی بیگی در استدلال و بیان عقایدش دارد. از بخش نخست جمله این گونه بر میآید که باید در بخش دوم آن گفته شود که «بلکه در عینی بودن آن نهفته است». زیرا از دیدگاه بیگی عینیت،مادیت را دربر دارد. اما بیگی چرخش میکند و یکباره میگوید که «در عینی بودن آن است که از اهمیت ویژه ای برخوردار میشود») آنگاه باید پرسید در این گفته های لنین چه مقدار و یا چه چیزی از «اهمیت ویژه» این عینیت مورد ذکر شما کاسته شده و یا به آن بهای لازم داده نشده است؟ شما اینکار را نمیکنید و نمیتوانید بکنید. زیرا آنچه شما و امثال شما در نقد مارکسیسم و لزوم تجدید نظر در آن مینویسید  وظیفه ای است که بعهده گرفته اید و لذا باید به هر شکل ممکن با هزار و یک  اغتشاش، فریب و مانور آنرا انجام دهید!
و اما پایان بخش این پاره،از سخنانی است از لنین بازهم درباره اهمیت پراتیک برای تئوری شناخت و برای تغییر جهان واقعی. این بار لنین از یک مولف بورژوا بنام آلبر لوی استفاده میکند و میگوید که برخی اوقات مولفین بورژوا درک بهتر و عمیق تری از تزهای مارکس ارائه میدهند تا مولفین مارکسیست:
«لوی درباره تز اول میگوید:مارکس ، از یکسو، همراه با همه ماتریالیسم پیشین و با فوئرباخ تشخیص میدهد که جهان واقعی و مشخصی خارج از ما و متناظر با ایده های ما از اشیاء وجود دارد.» چنان که خواننده می بیند بلافاصله به لوی آشکار شد که موضع اساسی نه تنها  ماتریالیسم مارکسیستی  بلکه هر گونه ماتریالیسمی «همه» ماتریالیسم «پیشین» بازشناسی اشیای واقعی خارج از ماست که ایده های ما با آن «مطابق اند»...
 لنین به نقل قول لوی ادامه میدهد:
«از سوی دیگر مارکس اظهار تاسف میکند که ماتریالیسم پویش جهت ارزیابی اهمیت نیروهای فعال (یعنی پراتیک) را به ایده آلیسم واگذاشت که بنا بر مارکس میبایست به منظور ترکیب آنها در ماتریالیسم از ایده آلیسم گرفته شوند. اما البته لازم خواهد بود به این نیروهای فعال خصیصه واقعی و محسوسی را که ایده آلیسم نمیتواند به آنها ببخشد، داد. پس ایده مارکس چنین است: درست همانطور که اشیاء خارج از ما با ایده های ما مطابق اند همانطور فعالیت خاص درونی ما نیز با یک فعالیت واقعی خارج از ما، با یک فعالیت اشیاء مطابق است. باین مفهوم بشر نه تنها از طریق معرفت تئوریک بلکه همچنین از طریق فعالیت پراتیک در مطلق سهیم میشود. بنابراین تمامی فعالیت انسان شخصیت و اصالتی را میطلبد که به او اجازه میدهد دست در دست تئوری پیش رود. بدین طریق فعالیت انقلابی یک اهمیت متافیزیکی کسب میکند.»(ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، پیشین، ص81 ، تاکید از ماست)
پس از این مطالب، لنین به نقد لوی درباره «متافیزیک» خواندن ماتریالیستها میپردازد.
و اما این نقل گفته های لوی و نیز توضیحات لنین (و البته بسیاری نکات دیگر در این کتاب که درباره آنها در آینده صحبت خواهیم کرد) درباره آن بخوبی نشان میدهد که لنین درکتاب  ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  درباره رابطه شعور و ماده، نه یک دیدگاه ماتریالیسم فوئرباخی با سفت و سخت بودن دو قطب ذهن و عین، و عدم تبدیل آنها به یکدیگر،آنگونه که اغلب ترتسکیستها، چپ نویی ها، رویزیونیستها و لیبرال های شبه چپ غربی وی را به آن متهم میکنند، بلکه  یک دیدگاه ماتریالیستی - دیالتیکی اصیل دارد. دیدگاهی که چند سال بعد در دفترهای فلسفی وی تشخص و تکامل مییابد.
 و اما درباره نقش پراتیک در شناخت از دیدگاه مارکسیستی که نهایتا مائو تسه تونگ آنرا در مقاله درباره پراتیک به خلاصه ترین شکل در آورده است
«فلسفه مارکسیستی، ماتریالیسم دیالکتیک، دارای دو ویژگی کاملا بارز است: ویژگی اول، خصلت طبقاتی آن است - این فلسفه به صراحت اعلام میدارد که ماتریالیسم دیالکتیک در خدمت پرولتاریا است؛ ویژگی دوم، خصلت پراتیک آنست- این فلسفه تاکید میکند که تئوری وابسته به پراتیک است، پراتیک پایه و اساس تئوری را میسازد، و تئوری بنوبه خود به پراتیک خدمت میکند. اینکه یک شناخت یا تئوری با حقیقت وفق میدهد ، بوسیله احساس ذهنی معین نمیشود، بلکه توسط نتایج عینی پراتیک اجتماعی روشن میگردد. معیار سنجش حقیقت فقط میتواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک است»(منتخب آثار، جلد اول، ص454)
                                                                                      ادامه دارد .   
                                                                                  م- دامون
                                                                                        آبان و آذر94
یادداشتها                                                                                                        
  1- معنای وحدت واقعی جهان در مادی بودن آن است این میباشد که تمامی اشیاء و پدیده ها در جهان در امر مادی بودن با یکدیگر وحدت دارند. این امر ماده بیجان و ماده جاندار و نیز ماده ی متفکر و تمامی اشکال بینهایت متنوع حرکت آنها را در بر میگیرد. اما این وحدت، در اشکال بی نهایت متنوع حرکت شان، که همه عینی هستند، موجود نیست و در این جا تضادهای بیشمار موجود است. وحدت در مادی بودن و متضاد در اشکال حرکت، این لب بحث یگانگی در گوناگونی( یا وحدت در کثرت ) و یکی از اشکال بروز قانون اساسی جهان یعنی وحدت اضداد است. در امر مادی، انسان به عنوان پاره ای از طبیعت و موجودی مادی در وحدت با دیگر اشکال موجودیت ماده است.
2- تفاوت های بسیار مهم این دو مفهوم بویژه در نامگذاری های فلسفی است که بروز میکند. مثلا اگر بگوییم ماده باوری، بزبان فارسی اشاره به فلسفه ی ماتریالیسم کرده ایم اما اگر بگوییم عینی باوری، لزوما اشاره مان به فلسفه ی ماتریالیسم نیست، زیرا ایده آلیسم عینی باور نیز وجود دارد. یا هر ماده باوری، عینی گرا است یعنی ماتریالیست با عینیت گرایی عجین است. اما هر عینی گرایی، ماده باور نیست. در اینجا پذیرش فلسفه ماده انگار به معنی پذیرش این نکته اساسی است که  ماده (یا واقعیت عینی) مقدم بر ذهن است. (این مسئله در ماتریالیسم تاریخی تبدیل به مقدم بودن وجود اجتماعی به شعور اجتماعی میشود) از جمله، طبیعت پیش از انسان( ذهن) وجود داشته و وجود آن مقدم بر انسان(ذهن) است. درحالیکه پذیرش عینی گرایی در فلسفه پذیرش این نکته است که جهان بیرونی یعنی جهان مادی بیرون از ذهن ما وجود دارد، ولی پذیرش این نکته نیست که وجود آن مقدم بر ذهن انسان است. همینطور است مفهوم رئالیسم در فلسفه که واقعیت جهان مادی را میپذیرد و در وجود آن شک نمیکند، اما خدا- ذهن را مقدم بر آن میداند. می بینیم که چنانچه فلسفه ماده باوری تعین کننده عینیت گرایی ما باشد ما مسیری خاص خواهیم رفت و چنانچه فلسفه ایده باوری تعین کننده عینیت گرایی ما باشد ما به راهی دیگر خواهیم رفت.
3-  تمامی اشکال انتقال احساس ها و اندیشه ها - خواه فرستادن و خواه دریافت کردن- صورتهای دیداری یا شنیداری یعنی مادی دارند. حتی خواندن فکر کسی بطور حضوری که ساکت است نیز متکی است به اشکال پدیدار در چهره یا بدن و یا شناخت پیشین از لحظات سکوت این چنینی.
4- البته گاه انسانها میتوانند بدون حرف زدن نیز با هم رابطه برقرار کنند. و یا رابطه ای که سکوت در آن، گاه بیان سخن های گفتنی فراوان و نیز رابطه ای عمیق تر است. اما اینها نیز تفاسیر ویژه خود دارند.
5- همچون گوته آلمانی که جمله مشهورش از زبان فاوست«در آغاز عمل بود»( در مقابل کتاب عهد عتیق که «در آغاز کلمه (اندیشه یا ذهن) بود»)هموار ورد زبان مارکس و پس از او لنین بود.«دوست من تئوری تیره فام است  ولی درخت جاودان زندگی سر سبز است.» جمله ای دیگر از فاوست گوته، لنین، چگونه باید مسابقه را سازمان داد، منتخب آثار چهار جلدی ، جلد سوم، ص 434 ، این بازگفت لنین از فاوست گوته در پی این عبارات درباره پراتیک میآید.« ... و درست آن لحظه تاریخی است که تئوری به پراتیک تبدیل میشود. با پراتیک جان میگیرد، با پراتیک اصلاح میشود و با پراتیک وارسی میگردد.» و نیز هگل که مارکس متذکر شد نقش پراتیک در تئوری وی بصورت جنینی وجود دارد.
6- در جامعه، مواد آزمونهای علمی، شکل فاکت دارند که بدون جمع آوری آنها هیچ تحقیق علمی در امور جامعه ممکن نیست.
7- سوای جدل با امپریوکریتیسیست ها در زمینه مسئله واقعیت مادی بیرون از ذهن ما، لنین فصل دوم از کتاب خویش را به تزهای مارکس در مورد فوئرباخ ،مسئله پراتیک و نقش آن  در تئوری شناخت  اختصاص میدهد. ما تنها یکی از مهمترین آنها را که درست قلب انتقاد مارکس به فوئرباخ است، نقل کردیم.
 

 

۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(5)* تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی

  

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(5)*

تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی

در بخشهای پیشین (شماره های یک، دو و سه و چهار) از تضاد میان باندها و جریانهای درون و بیرون جمهوری اسلامی و تضاد امپریالیستها با این حکومت سخن گفتیم. اکنون زمان آن فرا رسیده که به  تضاد اصلی جامعه ی ایران یعنی تضاد حکام مرتجع جمهوری اسلامی با مردم رنجدیده ایران، سرکوب  سی و اندی ساله تمامی طبقات و مبارزه جانانه  توده ها با این رژیم هیولایی بپردازیم. اما به واسطه فاصله زمانی پیش از این قسمت و بخش های پیشین، اشاره ای میکنیم به چند و چون جایگاههای باندها و گروه های حاکم و نیز اشکال تقابل آنها با یکدیگر و نیز با طبقات زحمتکش. 
تضاد میان دو جناح و شیوه های اصلی مبارزه آنها با هم  
 اکنون و پس از مدت نزدیک به دو سال و اندی که از انتخابات ریاست جمهوری میگذرد همچنان مبارزه ی اصلی میان دو جناحی است که تقریبا تمامی مراکز اصلی قدرت سیاسی و موقعیت های اقتصادی را در دست دارند. جناح خامنه ای و کلا راست های متحجر یا باصطلاح محافظه کار و جریان رفسنجانی- روحانی یا جناح ظاهرا مدرن و اصلاح طلبانی که دنباله رو اینان شده و سیاستهای آنها را پشتیبانی میکنند.
در گیری های پرسرو صدای آشکار، مبارزات پنهانی و سازش های پشت پرده میان این دو جریان از یکسو و تهاجم مداوم جناح خامنه ای- مصباح و پاسدارانش به طبقات خلقی از سوی دیگر، اساس حرکات این مدت در عرصه ی مبارزه طبقاتی در ایران بوده است. 
مضمون اصلی مبارزه ی میان دو جناح حاکم بر سر درجات معینی از آزادی اقتصادی و اجتماعی و نیز تا حدودی سیاسی است و البته  در حدی که جناح های حاکم را در بر بگیرد. جناح رفسنجانی – روحانی در مقابله با انحصار طلبی مطلق جناح خامنه ای ( و دفتر و دس تکش، که لانه ی کثیف ترین و جانی ترین عناصر این رژیم است) و سران اصلی و باند حاکم بر سپاه قرار دارند که اکنون تبدیل به کمپرادورهای تمام عیار و وابسته به امپریالیسم غرب و حتی تا حدودی امپریالیسم روسیه شده اند، که در مورد این یکی تا حد تبدیل به سرباز های پیاده آن در سوریه  پیش رفته اند. اینان تمامی امور اقتصادی، سیاسی و فرهنگی  ایران را در کنترل خود گرفته و هیچ ساز مخالفی را بر نمی تابند. هدف اساسی این جناح همانا بازگشت فرهنگی- سیاسی به گذشته و تبدیل ایران (حداقل از لحاظ سیاسی - فرهنگی) به چیزی بین عربستان هزار و چهارصد سال پیش و ایران دوره ی قاجار است.  
بر بستر این مضمون،  شکلهای مبارزه میان این دوجناح به این صورت در آمده است:
مبارزه  جناح روحانی- رفسنجانی برای تسلط بر اقتصاد
 جناح روحانی دست خود را بطور عمده بروی اقتصاد گذاشته و به افشاگری های بی امان دست زده است که تا حدودی در تاریخ یک صد ساله اخیر دولت های حاکم بر ایران بی سابقه است. این افشاگری ها، دزدیهای شخص احمدی نژاد، وزرا، معاونان، فرمانداران و کلا دوران هشت ساله دولت وی را نشانه گرفته است.(1) بدینسان مرکز اصلی مشکلات کنونی ایران را در دزدیهای کلان بخشهایی از جناح محافظه کاران می بیند که حامیان اصلی احمدی نژاد بوده، وی  را در کودتای انتخاباتی 88  بروی کار آورده و همانا دست در دستان او از مزایای دولت این جوجه شیاد سیاست باز و کلاهبردار به نحو احسن استفاده کرده اند.
 این افشارگری ها، البته همه ی زمینه ها ی دزدی ها ی کلان و نیزهمه ی باندهای جناح های حاکم  (مثلا دارودسته لاریجانی ها ) را در بر نمیگیرد و همچنین  تا کنون بطور مستقیم،  کاری به کار ولی فقیه و دزدی های او و دفتردارانش نداشته است. گرچه این تمایل  در میان جناح رفسنجانی - روحانی و اصلاح طلبان وجود دارد که از ضعف، خلاء و فرصت پدید آمده استفاده کرده و ضرباتی را مستقیما به ولی فقیه وارد کنند.(2)
افشاگرهای دنباله دار اقتصادی که وجه اصلی مبارزه جناح رفسنحانی - روحانی است (3)اهداف چندگانه ی زیر را دنبال کرده و میکند:
زدن باند احمدی نژاد و دارو دسته ی مصباح و جریان آنها
 یعنی دارودسته ای که پس از گرفتن قدرت در سال84  و بویژه پس از سالهای شکرآب شدن میان آنها و خامنه ای (و همچنین جناح لاریجانی ها ) یعنی زمانی که دیدند هوا پس است و ممکن است که جایگاه کنونی دیگر بسادگی بدست نیاید، و باید که اگر قرار است بیایی، با جامه نو بیایی، حسابی اندوختند و خوردند و بردند.
 گفتنی است که باند بازی در ولایت فقیه شکل عمده ی سازمان یافتن امور حکومت و دولت است. باندها هستند که مملکت را اداره میکنند. هنگامی که احمدی نژاد در قدرت بود باند وی از نظر تعداد، وسیع شد و او نیز همین را میخواست و بویژه تلاش کرد نیروهای جوانی را بدرون باند خود بکشد. ولی چون هیچ قدرتی و هیچ باندی در این حکومت فقاهتی ایمن نیست و همه از این میترسند که مبادا کلاه سرشان برود لذا هر کس سعی میکند به چند  باند ملحق گردد و باصطلاح به یک بازی میان دستجات مختلف دست زند تا اگر باندی از قدرت ساقط شد سر وی بی کلاه نماند. لذا باید بین بدنه اصلی باندها و عناصری که در میان باندها سرگردانند فرق گذاشت. پس از اینکه احمدی نژاد از قدرت افتاد بسیاری از عناصر باند وی خود را بزیر حمایت باندهای دیگر کشاندند. بویژه آن عناصر سپاه پاسداران که از سپاه بسوی موقعیت های نان و آبدار دولتی و مجلسی روانه شدند. اینها هم حمایت سپاه را داشتند و هم خود را به شاخه های باندها جدید درون دولت روحانی که بویژه از سوی خامنه ای به دولت تحمیل شد چسباندند. هم اینک دولت روحانی با بسیاری از عناصری کار میکند که باصطلاح از بازماندگان دولت پیشین هستند و همین ها هم که عموما در استانداری ها و فرمانداریها کارمیکنند، نقش مهمی  را در مقابله با برخی برنامه های سیاسی و اقتصادی دولت وی بازی میکنند.
در مورد مصباح نیز، در ماههای نخستین دولت، حملات شدیدی به وی شد اما نیروی مصباح از احمدی نژاد قوی تر است.  و دولت  گرچه به دزدیهای اقتصادی احمدی نژاد و باندش دست زد و حتی برخی از معاونان وی را با پرونده های قطور، دادگاهی کرد، اما نتوانست مبارزه با مصباح را که حامیان گردن کلفتی در درون دستگاههای قضایی، اطلاعاتی، سپاه و بیت رهبری دارد، به میزان احمدی نژاد پیش ببرد. لذا این مبارزه عمدتا گرد مسائل سیاسی و ایدئولوژیک  گشته و گر چه تا حدودی به تضعیف وی انجامیده اما نتوانسته که باند وی را همچون باند احمدی نژاد  تضعیف کند. 
تضعیف هرچه بیشتر خامنه ای و دارودسته بیت رهبری بطور غیر مستقیم 
 چرا که خامنه ای و بیشتر راستها، حامی و حامیان اصلی احمدی نژاد بوده و از صدقه سر دولت وی توانستند تمامی امور را در اختیار خود بگیرند. اموری که تا پیش از آن دولت، هنوز در دست جناح های مختلف و پراکنده بود. از این راه اینان و تمامی دم و دستگاه ههای زیر دستشان کلی مال و منال به جیب زدند.
 مبارزه با خامنه ای گاه شکل مستقیم نیز پیدا میکند. در دوره اخیر رفسنجانی با انداختن «تیله» هایی وسط میدان، مانند «شورایی شدن رهبری» و یا نظارت مجلس خبرگان رهبری بر دفتر رهبر و سازمانهای زیر کنترل وی شکلی تقریبا مستقیم یافته است. خامنه ای نیز در مقابل این تیله ها فعلا ساکت است و تمامی پیاده نظام خود یعنی حضرات پیشوایان نماز جمعه، و برخی نمایندگان خود در نهادهای مختلف را پیش انداخته تا رفسنجانی را بچزانند. 
تضعبف  رهبران سپاه پاسداران
که  تمامی مهمترین ممرها ی اقتصادی را در دست خود گرفته اند و به مثابه مالکین عمده مملکت، به همراه پیادگانشان یعنی بسیج، نقش اصلی را در«مهندسی» انتخابات 88 و نیز سرکوب مبارزات دموکراتیک  توده ها در آن سال و سالهای پس از آن ایفا کرده و میکنند. 
البته تیغ این دولت به سپاه نمیرسد و یا حداقل نمیتواند آنطور که باید و شاید ضربه ای کاری به 
آن وارد کند. سپاه نه تنها اکنون یک از عمدده ترین مالکین اقتصاد ایران است، و این ریشه در تمامی امتیازاتی دارد که از زمان دولت رفسنجانی، و نه تنها از سوی وی بلکه مهمتر  از سوی خامنه ای نیز،  به سپاه در کارهای اقتصادی داده شد تا باصطلاح سپاه را «داشته» باشند. اما دولتهایی که میخواستند سپاه را داشته باشند اکنون کارشان به جایی رسیده که مجبورند برای به اصطلاح آزادی سازی اقتصاد و بیرون آوردن آن از انحصار سپاه، با حرص بی پایان پاسداران  در امور اقتصادی و سیاسی مبارزه کنند. تنها کسی یا باندی که عموما غصه ی سپاه را نداشته و ندارد، باند خامنه ای است که به سپاه به عنوان بازوی نظامی خود در تحولات داخلی و نیز خارجی مینگرد و بسیار به آن احتیاج دارد.  
برداشتن فشار مردم از روی دوش دولت روحانی
 و اینکه مشکلات کنونی ریشه در دوره احمدی نژاد و دزدیها و غارتگری آنها دارد و حل آنها زمان می طلبد و در نتیجه آرام کردن مردم که با امید بسیار به وی رای دادند. 
بی تردید، در یکی دو ساله اخیر، این نوع افشاگری ها به همراه معاهده  با امپریالیستها بر سر مسئله اتمی، کمک زیادی به دولت روحانی برای  خارج کردن آن از زیر ضرب مردم کرده است. زیرا روحانی بجز حل مسئله اتمی، یا در واقع تسلیم شدن کامل کل هیئت حاکمه به مقاصد امپریالیستها در مورد این مسئله، نتوانسته کار خاصی در عرصه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی انجام دهد. بخشی را نخواسته (4)و بخشی را هم نیروهای فشار بیت رهبری به وی اجازه نداده اند. از این جمله اند، مجوز برای احزاب، روزنامه ها و مجلات، برنامه های فرهنگی و مجوز کتاب و فیلم و غیره. حد و حدود واقعی این نوع آزادیها در جمهوری اسلامی، تا بیت رهبری و لاشخورهای سپاه و دستگاههای اطلاعاتی آنها وجود دارد مشکل که بتواند جناح های حاکم را در بر بگیرد. آنچه که این دارودسته ها میخواهند همان چیزی است که به سکوت گورستانی مشهور شده است. رمه ای و یکی و دو چوپان. ممکلت،  دینی و اسلامی است و این آنها هستند که «سر قفلی» دین و اسلام را دارند و لذا کشور مال آنهاست و هر کاری را بخواهند میتوانند انجام دهند!؟ 
 صاف کردن جاده های مختلف اقتصادی، سیاسی و فرهنگی برای ارتباط با امپریالیستها  و جای و وظیفه گرفتن در چارچوب اردو و سیاست های امپریالیستها 
برای تداوم حکومت اسلامی رابطه با امپریالیستها و پذیرش تسلط بی چون و چرای آنها بر اقتصاد و سیاست یک مسئله اساسی است. ساختار اقتصادی و نظامی ایران عموما ساختاری غربی است. چرخش ایران بسوی امپریالیسم شرق عموما ممکن نیست و حتی اگر باشد بسیار مشکل است. چنانچه روس ها بخواهند در مورد ایران پا را از گلیم خود درازتر کنند، کار ممکن است به جنگ بین امپریالیستها بکشد. ضمنا میان خود حکام این حکومت از هر نوعش که بنگریم بندرت با گرایش جدی بسوی امپریالیسم شرق روبرو میشویم. ایران برای امپریالیسم غرب یک کشور کلیدی در منطقه است و هرگز حاضر نخواهد بود بسادگی آنرا از دست بدهد. امپریالیسم شرق بیشتر از آن رو بدرد بخور است که از سوی سیاستمداران جمهوری اسلامی و فقیه آن برای مانور و برای اینکه غربی ها مجبور به امتیاز دادن شوند بکار برده شود.  
اما بدون این وابستگی تمام عیار به غرب، پذیرش تسلط بی چون چرای آن و تبدیل شدن ولی فقیه و سپاه پاسدارنش به یک دسته  نوکران و حرف گوش کن های حسابی، کار این ولایت فقیه پیش نخواهد رفت. هرچه که بین حکومت در کلیت آن و مردم شکاف بیشتری بوجود آید، میل حکومت برای حل و فصل نهایی اختلافات با امپریالیستها غربی بیشتر میشود. آنان نه تنها برای مورد پشتیبانی قرار گرفتن حکومتشان از سوی امپریالیسم غرب، به  این وابستگی نیازمندند، بلکه اقتصاد این مملکت بدون پذیرش تسلط آنها، تبدیل مملکت به محیط امن برای سرمایه های امپریالیستی و سرازیر شدن کامل این سرمایه ها بسوی ایران و باصطلاح فعال کردن اقتصاد و رونق یافتن کسب و کار، نخواهد گشت؛ مداوما  از چاله ای درآمده و به چاهی خواهد افتاد و همواره شورش و انقلاب توده های تحت ستم آنان را تهدید خواهد کرد. لذا وابسته شدن بطور کامل، یک مرحله مهم از سوی سردمداران جمهوری اسلامی قلمداد میگردد. 
جناح خامنه ای و مبارزه برای حفظ تسلط بر سیاست و فرهنگ 
 از آن سو جناح خامنه ای، سپاه پاسداران و دارودسته ی مصباح و بقیه ی فرصت طلبان و نان به نرخ روز خورها، که اقتصاد مملکت را در اختیار دارند و ظاهرا علاقه ای به بحث های اقتصادی از خود نشان نمیدهند، نیروی اصلی خویش را بر مسائل سیاسی و  ایدئولوژیک- فرهنگی قرار داده و دائما از اینکه باید به فکر «نفوذ» دشمن و اصول و فروع دین بود، های و هوی براه میاندازد تا مبادا گسترش آزدایهای سیاسی و فرهنگی باعث تضعیفشان شود. اینان «دلواپسان» معرکه گیری هستند که بیش از آنکه دلواپس از بین  رفتن اسلام عزیز و «غرور» دینی شان در رابطه با امپریالیست ها باشند،«دلواپس» جیب های گل و گشاد خود هستند و اینکه اگر قرار باشد کسی وارد رابطه با امپریالیستها شود، آنکس چه کسی باید باشد. فرستادن«دلواپسان» خامنه ای به خیابانها شکل ظاهرا متمدنانه فرستادن چماق بدستان حزب الهی به خیابان است. این دلواپسان و خود سرها در حقیقت بیشتر پروژه های سیاسی و فرهنگی دولت روحانی را نقش بر آب میکنند و باصطلاح حدو حدود حرکت این دولت را در چارچوبی که خود آن را رسم میکنند، نگاه داشته به آن اجازه تحرک نمیدهند تا انتخابات بعدی فرا برسد و آن را بطور کامل از قدرت ساقط کنند. چنیند تمامی حملات این گروه ها به گرد همایی احزاب سیاسی، سخنرانی های قانونی، برنامه های فرهنگی ( کتاب، فیلم، موسیقی و...) و این اواخر حمله به سفارت عربستان.  
این جناح در عین حال تمامی قوه های اصلی سرکوب(سپاه و بسیج، ارتش، قوه قضاییه ) و نیز تقریبا حجم عظیمی از تریبون های مذهبی (نمازهای جمعه و هیئت ها ومساجد) و دستگاههای تبلیغاتی همچون رادیو و تلویزیون،  نشریات و سایت ها و... را در اختیار دارد و از آنها  به اشکال زیراستفاده میکند:
تبلیغ  یا در حقیقت جارو و جنجال و هیاهو و هوچی گری راه انداختن برسر خط و مرام خود
در این بخش تمامی دم و دستگاهها از جمله رادیو و تلویزیون، مطبوعات، سایت های اینترنتی، تریبون های نماز جمعه و... در دستشان است و اینها عموما و کمابیش یکدست، یک سلسله هجوم به مواضع  طرف مقابل و یا اشخاص معینی از طرف مقابل را آغاز کرده و آن را به شکلی اغراق آمیز به پیش میبرند. شکل و یا اشکالی که بیش از آنکه در تبلیغ و در اقناع مردم موثر باشد( که بیشتر مردم شیوه های آنها را تقریبا فوت آب شده اند)  تنها میتواند موجب گرد آلود شدن فضا گشته و به ایجاد موقعیت برای پیشبرد عملی مواضع تبلیعی ارائه شده و البته بدست خودشان، انجامد. باری، همه چیز دست خودشان است. خود میبرند و خود میدوزند. 
خود خامنه ای هم (که  بازی «کی بود، کی بود» راه انداخته و موذیانه  نقش خود را در قرارداد با امپریالیستها لاپوشانی کرده و میکند) هر از چندگاهی وسط گود میاید و اگر روحانی یا رفسنجانی یا ظریف و یا دیگر سرمداران دولت و مخالفین چیزی گفته باشند که قدرت وی و یا ارگانهای وابسته به وی و یا ارگان های نظامی بویژ سپاه یا نیروهای انتظامی را مثلا تضعیف کرده باشد، او چیزی خلاف آن گفته و باصطلاح حجت تازه ای برای طرفداران خود فراهم کند تا هم سر تیتر مطبوعاتشان به تحفه ی«قدیسی» ایشان که از «عالم غیب» میآید، آراسته گردد و باصطلاح کم نیاورند و هم بتوانند بی مهابا به جناح مقابل حمله کرده و نه تنها مواضع خود را از دست ندهند بلکه مواضع تازه ای نیز بدست آورند. این اواخر این تحفه همان «نفوذ» بود و حالا همه ی این جماعت دنبال «نفوذی» ها میگردند.
سرکوب نیروهای جناح های دیگر و جنبش طبقات زحمتکش به هر شکل ممکن
در این خصوص نخست بویژه سازمان های اطلاعاتی سپاه و سپس وزارت اطلاعات و بقیه سازمان های اطلاعاتی قوه های مختلف و البته بی پایان رژیم فعالند. اینها و بویژه نیروهای پاسدارآماده اند جدای از شکل قانونی خودشان، به هر شکل ممکن دیگر(لباس شخصیها، حزب الهی ها، نیروهای مومن به انقلاب و رهبری، هواداران ولایت فقیه، بخشهایی از مردم!؟ مطیع اوامر رهبری) در آیند. آنها البته این  اشکال را عموما به شکل قانونی حضور خویش ترجیح میدهند؛ زیرا امکان هر نوع مانور را برای آنها فراهم میکند. هم خود را از مورد تنفر توده ها قرار گرفتن در می برند و باصطلاح «پرستیژ» (و مجبوبیت نداشته شان) را در نزد مردم و نیروهای پایین خود حفظ میکنند و هم هر گند و کثافت و جنایتی که بخواهند با چهره ای بجز چهره ی اصلی شان انجام میدهند و دست آخر هم  باصطلاح توپ را به زمین طرف مقابل شوت کرده و خود بدنبال دزد و جانی میگردند!
یکی از نمونه های بارز این سیاست در اسید پاشی به زنان در اصفهان و برخی شهرهای دیگر رخ داد. روشن است این اقدام جنایتکارانه، کار اطلاعات سپاه پاسداران بود و از مرکز فرماندهی میشد(5)بدون اقدام و یا اجازه اینان چنین اقداماتی عموما شدنی نبوده و نیست. اینها برنامه های گسترده تر ی داشتند. اما درجه ی فوق جنایتکارانه و وحشتناک این اقدام که در راستای«امر به معروف و نهی از منکر» حضرات مرتجعین ولایت فقیهی صورت میگرفت و واکنش مردم در اصفهان و در سراسر ایران و نیز بیرون از کشور، همه این دارودسته های جانی را وادار به عقب نشینی کرد. ترسو های بزدل، جسارت پذیرفتن آنچه انجام دادند را نداشتند. یکباره، نیروهای انتظامی و سپاه و اطلاعات شروع کردن دنبال اسید پاشان گشتن، و از دیدگاه پیش نمازان جمعه، کار، کار آمریکا و اسرائیل شد. و اینها شروع کردند به بد و بیراه گفتن به دشمنان خیالی شان. که ای مردم!  اینها میخواهند «امر به معروف و نهی از منکر» ما را لوث کنند. و در پی آن  در چند شهر نیز در چند اقدام مضحک دست به آب پاشیدن به  صورت زنان کردند و باصطلاح خواستند قضیه را لوث کنند.
 از سوی دیگر همین واقعه نشان داد که چگونه بین دولت روحانی و این دارودسته خامنه ای در پس پرده سازش هایی صورت میگیرد. دولت روحانی- و گروه تحقیقش - با آنکه میداند چه ارگان هایی و چه کسانی دست در این کار داشته اند، اما از بیرونی کردن این اطلاعات خود داری میکند. حال، یا آسی است پنهان در دست، و زمانی بیرون خواهد آمد و ضربه ای خواهد زد به طرف مقابل، و یا اینکه بده بدستانی صورت میگیرد- اینجا سکوت میکنم، آنجا سکوت کن و امتیاز بده، و خلاصه قضیه پایان یافته تلقی میگردد.
اما اکنون و نه تنها اکنون بلکه از مدتها پیش  که بواسطه افشاگری های مداوم، پته ی سپاه رو افتاده، سپاه و نیز تمامی ارگانهای سرکوب گر رژیم هیچ ابایی ندارند از اینکه مجبور شوند با نام و نشانی خود  این تهاجمات را انجام دهند.  فعال شدن وزارات اطلاعات سپاه و دستگیری مستقل کارگران و معلمان بوسیله اینها،  شکلهایی از این تهاجم در لباسی ظاهر رسمی هستند. 
ابراز علنی قدرت قضایی و نظامی 
بطور عام این یک سیاست کلی است که نیروهای ارتجاعی تا آنجا که ممکن است تلاش کنند شکلهای مختلف سرکوب  در زمینه های مختلف سیاسی و فرهنگی و یا حتی اقتصادی را به شکل قانونی و یا در پناه نیروهایی  وابسته به خودشان اما غیر رسمی (مثلا لباس شخصی، باندهای خودسر، دلواپسان و... در مضحک ترین حالت بگردن نیروهای نفوذی دشمن انداختن –  این آخری مثل جریان اسید پاشی اصفهان)(6) پیش برند و باصطلاح بار مسئولیت را از سر خود بردارند و روز مبادا بگویند کار ما نبوده است. 
اما هر چه که ارتجاع دستش از راههای قانونی برای سرکوب طبقات مختلف مردم کوتاه شود بسوی   ابراز علنی سرکوب بوسیله خود رانده شده و خود نیز از ابراز آن حداقل در پیش مردم واهمه ای نخواهد داشت و عموما تلاش میکند که ظاهر وقیح و بی هراس بخود بگیرد. در حقیقت، نیروی کمی و کیفی طبقات مختلف نه بوسیله قانون (قانون اساسی، قوانین جانبی حقوقی و صنفی و غیره، و روی کاغذ بلکه بوسیله آنچه که واقعا  در عمل هستند تعیین  شده و حساب میشود. و اکنون در واقع تمامی نیروهای اصلی سرکوب در دست باند خامنه ای متمرکز گشته است.(7) 
 گفتیم واهمه ای ندارند و باید اشاره کنیم که از پس از سالهای 76 که جریان خاتمی ودوم خردادی ها دست به افشاگری هایی در مورد قتل های زنجیره ای زدند که بوسیله وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی انجام شد و دست یک عده ای هم در این افشاگری ها رو شد، به مرور این نوع ابراز علنی قدرت و باصطلاح  کراهت و بی شرمی در خط و نشان کشیدن برای سرکوب مردم تبدیل به شیوه ی رایج شد. از فلاحیان، یکی از منفورترین های عناصر جمهوری اسلامی گرفته، که با وقاحت هر چه تمامتر و در حالی که میدانست رای نمیآورد با ناز و غمزه  خود را کاندید ریاست جمهوری و انتخابات مجلس میکرد و میکند- گویا میخواست از درجه نخواستنی بودن خود مطلع گردد- تا کسانی همچون محسنی اژه ای که کنار عبداله نوری که در سوگ برادرش شرکت کرده بود راه رفته و باصطلاح وی را همراهی میکرد- و این اژه ای یعنی یکی دیگر از منفورین چهره های این جمهوری، کسی بود که خود یکی از نقشهای اصلی را در دستگیری و به زندان انداختن عبداله نوری ایفا کرده بود- تا ترور علنی حجاریان و بعدهم فرد و افرادی که در ترور دست داشتن، راست راست راه رفتن، و خلاصه تا وضع کنونی که وزارت اطلاعات سپاه، علنا و مستقل از قوای دیگر دست به دستگیری نمایندگان معلمان و فعالین صنفی کارگری زده است، و بالاخره تا آشکارا شاخ و شانه کشیدن برای مردم که ما چنین و چنان میکنیم  و هر روز یک مانور  برای سرکوب  شورش های شهری بپا کردن، و تا نشان دادن ماشین  های مدرن سرکوب (پخش کننده صداهایی کر کننده و یا...) و آلات و ادوات جنگی شان.
 و البته نه تنها اینها، بلکه عموم افراد وابسته به باند خامنه ای، از جمله روسای قوه قضاییه و دادگاههای جورواجورشان، از نمایندگان مجلس، آنهایی که وابسته به باند خامنه ای هستند، امام جمعه ها، نمایندگان خامنه ای در ارگان های مختلف که شمارش آنها را هیچکس نمیتواند انجام دهد، زیرا در واقع بی انتها هستند گرفته، تا رهبران و معاونان نیروهای نظامی و انتظامی و خلاصه همه و همه از ابراز علنی قدرت و آماده بودن برای سرکوب مردم ابایی ندارند. ما اینیم و قدرت دست ماست و همه یا خفه خون بگیرند و یا چماق ما بر سرشان میآید. 
مشکل اینجاست که این ابراز علنی قدرت که بناچار این دارو دسته ها بسوی آن رانده شده اند به اغراق فراوان کشیده شده و باصطلاح با دروغهای شاخدار توام گشته است. به عبارت دیگر مایلند خود را بیش از آنچه هستند نشان دهند و در ضمن به مردم بقبولانند که آنها از جنس کسانی هستند که کشته اند و میکشند و خواهند کشت و خلاصه هر کس به قدرت آنها دست درازی کند خونش را خواهند ریخت و بخواهند مردم را برای به خیابان آمدن تا آنجا که میشود مردد کنند. اما  در حالی که بهر حال اینها نیروهایی سرکوبگر دارند که در حال حاضر قابل مقایسه با نیروهای دیگر جناح ها ی قدرت نیست، اما در عین حال بشدت ترسو هستند و هراسی وصف ناپذیر دارند از اینکه جنبش مردم زمانی که آغاز شد، اندکی به درازا کشد. بدرازا کشیدن جنبش مردم، همان، و عقبه اینان خالی شدن و متلاشی شدن اینها، همان.
 براستی که این سالها هیچ شباهتی به سالهای پس از شصت ندارد که در حالیکه نیروهای مخالفین چپ و دموکرات این حکومت زیاد بود، اما اینها نیز بشدت متحد بودند. در دوران کنونی جنبش مردم  بجان آمده گر چه نه از رو و آشکارا، بلکه از زیر و تا حدودی پنهانی، بسیار قوی تر از اینهاست و این است که اینها توان سرکوب برآمدهای آن در زمینه های کارگری ، معلمان ، گروه های فرهنگی  و حتی نیروهایی که از خودشان باصطلاح ریزش کرده اند را، ندارند. وگرنه این دارو دسته ها کجا و اینکه کسی بتواند از سندیکا صحبت کند و یا حقوق صنفی، اجتماعی و یا سیاسی خود سخنی براند، کجا! اینست که مجبورند تحمل کنند. برای اینها، دادگاه تشکیل دادن و به زندان فرستادن و باصطلاح هزینه مبارزه برای حقوق صنفی و سیاسی را بالا بردن چیز چندان بچسبی نیست و میل و عطش شان و انحصار طلبی و خود پرستی مذهبیشان را فرو نخواهد نشاند. در آن سالها میگرفتند و  زندان میکردند و میکشتند و از کشتن نیز خسته نمی شدند، اما اکنون بناچار برای آنکه مردم را بترسانند هر روز دسته ای قاچاقچی، موادی و یا افرادی که به جرم های اجتماعی دستگیر شده اند را میگیرند و میکشند. بساط دار بپا میکنند و از نوجوان و جوان و مسن و پیر و زن و مرد را میکشند تا فقط به مردم بگویند نیایید بیرون و همانجا که هستید بایستید. آری! گرچه مجبورند بصورت آشکارا زورشان را نشان دهند، اما زور اینها که سهل است، زور از اینها بزرگترش نیز به مردم و انقلابات مردمی نمیرسد و نخواهد رسید. چنانچه مردم آشکار بپا خیزند و طبقه ای انقلابی رهبری آنها را داشته باشند، هیچ نیروهایی جلو دارشان نخواهد بود.(8)          
 برجسته شدن و تشخص یافتن تمامی عملکرد ارگانهای سرکوب در جمهوری اسلامی  
در تاریخ جوامع طبقاتی وظیفه ی اصلی تمامی قوای حاکمه، سرکوب و یا کنترل و محدود کردن کنش طبقات تحت استثمار و ستم است. دستگاههای نظامی به نوعی و دستگاه بوروکراسی دولتی بنوعی دیگر این سرکوب و کنترل را انجام میدهند. در این خصوص، جمهوری اسلامی یکی از کاملترین و شسته رفته ترین حکومتها بوده و هست. بدین معنی که از یک سو ارگانهای سرکوب بیشمار درست کرده، و از سوی دیگر تمامی ارگانها را به کاملترین درجه اشکال فعالیتشان در سرکوب  طبقات و نیروهای غیر از خود، که بر نمی تابدشان، رسانده است. 
در حقیقت ما حداقل در تاریخ یک صد ساله خود، نه با چنین دستگاه عریض و طویل سرکوبی روبرو بوده ایم و نه در عین حال به مدت چیزی حدود 30 سال بطور روزمره در حال سرکوب طبقه کارگر و دیگر طبقات زحمتکش و مردمی، ملیتها و پیروان مذاهب دیگر و حتی از سالهای 65 به بعد نیروهای درون خود بودن. این همه دستگاههای حکومتی موازی یکدیگر و این درجه از فعالیت در سرکوب نیروهای مخالف، در این صد سال بی سابقه است. از رهبری گرفته تا شورای تشخیص مصلحت و شورای امنیت و دولت، و ازمجالس اسلامی و خبرگان گرفته تا شورای نگهبان و قوه قضاییه و دادگاههای موازی و دیوانهای جورواجور زیر دستشان و سازمانهای بر گزار کننده نماز جمعه، و از نیروهای انتظامی و ارتش و سپاه و بسیج گرفته تا زیر مجموعه های اینها و قرارگاههای بی پایانشان و این همه نماینده ولی فقیه در ارگانهای مختلف. اینها همه از صبح تا شب مشغول فعالیتند و فعالیت اصلیشان جدای از مال اندوزی، سرکوب مردم است. نیروهایی که بخش عمده بودجه این مملکت را میبلعند و کارایی شان عموما دفاع از موجودیت این حکام است. بیخود نیست که ملتی به چنین درجه ای از بدبختی و فلاکت میافتد. 
 اما در این سالها و بویژه در سالهای پس از خرداد 76 که شکافها در میان حکام وسیعتر شد، طبقه کارگر و دیگر طبقات زحمتکش و کلا مردمان محروم وتحت ستم این امکان را یافتند تا با عملکرد واقعی این دستگاهها، به شسته و رفته ترین شکل آن پی ببرند. امری که در 50 سال حکومت پهلوی ها ممکن نشد. 
 در واقع حکومت پهلوی ها، عموما دو طریق قانونی و غیر قانونی را در سرکوب  جنبش مردم، خواه در سالهای 20 تا 32، خواه در سالهای 39 تا 42  و خواه در انقلاب بکار بست. اما  در سالهای میان این سالها، تا حدودی  ونه عموما، از طرق قانونی برای سرکوب استفاده میکردند. گرچه این قانونها هم ، قانونهایی خود نوشته و در خدمت منافع خودشان بود. اما در شکل ظاهر دادگاهی( که البته در سرکوب نیروهای کمونیست عموما ازطرق غیر قانونی دادگاههای نظامی استفاده میشد) بود و حکمی صادر میشد و خلاصه ظاهر قضایا را نگاه میداشتند. مردم ما، در دوران آن حکومت، نه تنها با این همه دفتر و دستک و ارگان و سازمان نظامی و غیرنظامی روبرو نبودند، بلکه با این همه نیروهای غیر مجاز در خیابانها نیز روبرو نبودند. لذا برای بسیاری از مردم، عملکرد واقعی دستگاه دولت و مجلس و قوه قضاییه و ارگانهای نظامی آنچنان که باید و شاید روشن نبود. در واقع جز در مواردی چند همچون دادگاه گروه گلسرخی- دانشیان، عموما این قوا در سایه عمل میکردند و خیلی جایگاه وعملکرد خود را بروز نمیدادند. 
 اما حکومت اسلامی همه این نیروها را از سایه بدر آورد و عملکردشان را مثل روز برای بسیاری از این طبقات روشن کرد. اکنون بسیاری از مردم عملکردهای دفتر رهبری، شورای نگهبان، مجلسها ، قوه قضاییه و نیروهای نظامی را میشناسند.   
اینکه چرا پهلوی به چنان شیوه ای و حکومت اسلامی به چنین شیوه ای روی آورده اند، تماما بر میگردد به اینکه حکومت پهلوی ها در دو دوره نسبتا طولانی یعنی سالهای 1300 تا 1320 و سالهای 32 تا 56(بجز 39 تا 42)  از پشتیبانی تمام عیار امپریالیسم غرب، از یک  وحدت درونی در هیئت حاکمه با تسلط باند های شاهی، و یک ثبات نسبی در اقتصاد و سیاست و فرهنگ برخوردار بود و ضمنا بخورها نیز به اندازه این دوره نبود، و علی الظاهر نیازی به این همه دم دستگاه عجیب و غریب که همچون اختاپوسی  بر جان و مال مردم افتاده، نداشتند. 
اما برعکس حکومت فقیه، که از سر تا پایش حرص مال و منال میزنند و میخواهند از این نظر از یکدیگر عقب نیفتند، نه طی این سی سال ثباتی نسبی همچون آن دوره ها داشته، نه وحدت درونی و نه پشتیبانی امپریالیسم غرب، و افزون بر اینها،  چنان گستره مخالفین خود را به نهایی ترین حدود خود رسانده است که در تاریخ کم نظیر است.   
                                                                                          ادامه  دارد.
                                                                                                                  هرمز دامان   
                                                                                         آذر و دی 94   

یادداشتها
*بخش اصلی این قسمت ماه های پیش نوشته شده است. اما شکل نهایی آن مربوط به زمان کنونی و آذر ماه 94 است. 
 برخی از این استانداران و فرمانداران  پاسدارانی بودند که  دربدر دنبال  نان و نوای آبدار موقعیت های دولتی میگشتند که حسابی دهانشان را آب انداخته بود و میخواستند نردبان ترقی را از فرمانداری و استانداری و مانند آنها آغاز کنند. بطور کلی چنان حرصی برای ثروت اندوزی گرفته بودشان که دیگر موقعیتهای دولتی ونماینده شدن در مجلس بسشان نبود، یا دقیقتر برای عده زیادشان کافی نبود؛ این بود که هرجایی که میشد و بشود آنجا را محلی برای نون دونی کرد و پول کلان به جیب زد، سرک کشیدند. این است که طی ده ساله اخیر در این مملکت جایی نمانده که این هواداران دروغین مستضعفان و ایضا دشمنان دروغین مستکبران آنجا را قرق خویش و محلی برای پر کردن جیب های گل و گشاد خود نکرده باشند، و حتی اگر شده از آب هم کره نگرفته باشند.
در همین هفته های اخیر، صحبت های رفسنجانی در مورد مجلس خبرگان و لزوم نظارت بر دستگاهها و بنیادهای زیر نظر رهبری، تا حدودی این تفکر را رواج داده  که با توجه به رواج بی درو پیکر فساد در دولت احمدی نژاد، این امکان که در این دستگاهها  که با این دولت نزدیکی و بده - بستان بسیار داشته اند، فساد وجود داشته باشد بسیار زیاد است. ولی با وجود موانع فراوان برای نگه داشتن «هاله قدس» نداشته بدور رهبری و نیروی فراوان این یکی ها، مشکل که این مسئله فعلا از حد طرح آن فراتر رود. ممکن است رفسنجانی هم با دانستن این نکته تنها خواسته طرح آنرا کرده باشد و در حال حاضر، با طرح آن، او را در حالت آچمز نگاه دارد و فضا را برای تضعیف وی فراهم کند.
 و این جالب است که یکی از رهبران این جریان رفسنجانی است که خود و فرزندانش در سالهای پیش و پس از سالهای 80 و بویژه درانتخابات ریاست جمهوری سال 84 از نظر مال و اموال و ثروت نحومی اش مورد افشاگری- از جمله همین احمدی نژاد - قرار گرفته بود:«زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!»
بدیهی است که نهایت آزادی خواهی دولت روحانی- رفسنجانی در آزادی های اجتماعی خلاصه میشود و حتی آزادی سیاسی گروهای غیر، اما وابسته به خودشان را در بر نمیگیرد. منظورمان آزادی هایی است که شامل احزابی همچون حزب توده و یا اکثریت شود. برخی از این جناح ها  از پس از دوم خرداد تمایل داشته اند این گونه احزاب مطیع و برده را، تبدیل به عقبه ی خود کنند( حزب مشارکت، موسوی، روحانی). هم ادعای آزادی خواهی کرده اند و این گروه ها را با خود همراه کرده اند، و هم در چنین اوضاع و احوال غیر قابل محاسبه ای، جلوی رادیکال شدن جنبش های طبقه کارگر و زحمتکشان شهری و روستایی را، بوسیله میدان دادن به این گروه ها و جولان دادن این احزاب و گروه ها در آن، گرفته و آنها را کنترل و به زیر رهبری خویش در آورده اند. اما در کشوری تحت سلطه همچون ایران که ویژگیهای خاصی از نظر سیاسی دارد، آزاد بودن این گروه ها در حکومتی که در دست اینان باشد، شعاری است که تنها بدرد همین دوره ها میخورد و به محض اینکه اینها حاکم شوند مشکل که حتی به این گروه ها بطور دائمی آزادی دهند. در مورد آزادی اقتصادی نیز، در کشور تحت سلطه وابسته به امپریالیسم، آزادی اقتصادی وجود ندارد. تنها نمایندگان انحصارات صاحب قدرت امپریالیستهای مسلط هستند که قدرت اصلی را دارند. 
بطور مشخص دفتر رهبری و یا دقیقتر دفتر و یا کمیته ای که  از جانب اینان برای مقابله با دیگر جناح ها – بویژه اصلاح طلبان و جناح رفسنجانی و کارگزاران – از یک سو، و مقابله با جنبش های طبقات خلقی از سوی دیگر بوجود  آمده است. در این کمیته، جانی ترین افراد این نظام به همراه  مسئولین اصلی قوه قضاییه، رهبران سازمان های اطلاعات، سپاه پاسداران، بسیج، ارتش، نیروهای انتطامی و نمایندگان نیروهای تبلیغی چون رادیو و تلویزیون و روزنامه هایی همچون کیهان حضور دارند. رهبری تمامی شکلهای تقلب در انتخابات ها، تخریب پروژه های جناح مقابل و نیز شکلهای مختلف سرکوب توده ها در دست این کمیته است.
 و اینک حمله به سفارت عربستان، که یکباره سپاه بیانیه میدهد که «این اقدام سازمان شده بوده است». و لابد کار کار «نفوذی» هاست!؟  و لابد از آن سوی مرزها (به احتمال فراوان از خود عربستان سعودی!؟ و یا شاید هم از اسرائیل و آمریکا) آمده بودند تا جمهوری اسلامی و فقیه آن را بدنام کنند!؟
یکی از موارد بی قانونی یعنی در واقع، قانونی ای که قانونی نیست یا بی قانونی ای که قانون است، همین ممنوع الخروج کردن خاتمی و نیز ممنوع التصویر و بیان کردن وی میباشد . علی الظاهر این امر قانونی است. اما هر جا که میگردند تا حکم قانونی را بیابند که چنین امری در آن نوشته شده باشد و از راههای قانونی به تصویب رسیده باشد، کمتر مییابند. روشن است که این امری است که از سوی  دفتر رهبری یعنی لانه ی همه ی کفتاران جمهوری اسلامی صورت گرفته و عامدانه شکلی مبهم یافته است تا این دفتر از زیر بار اینکه خود مسئولیت آنرا دارد شانه خالی کند. علت آنست که نمیخواسته اند بطور علنی و با زور قوانین رسمی آنرا انجام دهند و یا زورشان نمیرسیده. لذا بشکلی شبه قانونی و در واقع غیر قانونی آنرا اعمال کرده و بصورت قانونی آنرا تعقیب میکنند. قوه قضاییه و معاون اعظم آن یعنی اژه ای منفورالعام، این نا قانون را بصورت قانونی تعقیب کرده و هر روزنامه و مجله و ارگانی که آنرا زیر پا بگذارد، تحت پیگرد قرار میدهند. این اواخر دعایی که خدمتگزار بی چون چرای همه ی قدرت های موجود بوده است صبرش بدر رفت و خود این ناقانون را زیر پا گذاشت و این طرف و آن طرف دوید تا ثابت کند این امر قانونی نیست. آخرین حربه او نامه به خامنه ای بود. و جوابی که گرفت باز هم یک «چیستان» بود. «من هم مثل شما فکر میکنم اما نه به نرمی شما» یا چیزی شبیه به این. نتیجه اینکه دعایی نیز آب در هاون کوبید. گندابی ببار آورده اند که برخی از اینان مانده اند که چگونه آنرا جمع کنند.  
البته ممکن است عده ای بگویند که آن زمان چپ ها قوی بودند، مبارزه تا حد مسلحانه پیش رفته بود و گرفتن ها و کشتن ها نیز بر مبنای خصلت نیروهای مخالف و اشکال مبارزه تعیین میشد. لذا طبیعی است که اکنون که نیروی مخالف چپ ها و دموکرات های انقلابی و ... نیستند و اشکال مبارزه نیز از سوی این نیروها مسالمت آمیز است، اینان نتوانند و یا نخواهند دست بچنان کشتارهایی زنند. این البته تا حدودی درست است، اما ما با حکومتی طرف هستیم که تا آنجا که توانسته و تیغش میبریده حتی در حق افراد مخالف نیمه لیبرالی که از دل خودش هم در میآمدند از هیچ لحاظی، کوچکترین رحمی نکرده و حتی کار را به ترور و کشتن نیز کشانده است. از این رو، نمیتوان گفت که اگر باند خامنه ای و اعوان و انصارش میتوانستند سرو ته هم این جنبش را هم، با کشتاری مانند کشتار سال 67 به هم بیاورند و خیال خود را راحت کنند، چنین اقداماتی نمیکردند.      


  

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

اطــلاعــیــه به مناسبت درگذشت رفیق عزیز عضو اصلی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان



اطــلاعــیــه 
به مناسبت 
درگذشت رفیق عزیز عضو اصلی کمیتۀ مرکزی 
حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان 

کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان با اندوه فراوان، خبر درگذشت رفیق عزیز عضو کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان را به اطلاع تمامی کادرها، اعضا و هواداران حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان، سایر مائوئیست های افغانستان و احزاب و سازمان های مائوئیست سایر کشورهای جهان می رساند.
رفیق عزیز فعالیت های سیاسی انقلابی را به عنوان یکی از کارگران فعال شعله یی در دورۀ جوانی اش در دهۀ چهل خورشیدی آغاز کرد. پس از فروپاشی جریان شعلۀ جاوید، با وجودی که تا سال 1358 در هیچ یک از سازمان های چپ عضویت حاصل نکرد، روحیۀ شعله یی گری خود را حفظ کرد و یک مبارز ضد ارتجاع و امپریالیزم باقی ماند. رفیق در سال 1358، قبل از آنکه سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) تشکیل شود، به یکی از جناح هایی پیوست که بعداَ در تشکیل "ساما" سهم گرفت. اما او قبل از آن و تقریباً بلافاصله بعد از خیزش های خودجوش توده یی علیه رژیم کودتای 7 ثور در منطقۀ زادگاهش عازم آن منطقۀ روستایی در ولایت بامیان گردید، تا یکجا با مردمش در نبرد علیه کودتاچیان رویزیونیست و مزدور سوسیال امپریالیست سهم بگیرد. او تا اواخر سال 1361 در مناطق روستایی باقی ماند و فقط آنگاه مناطق متذکره را ترک گفت که از یکجانب تسلط نیروهای ارتجاعی وابسته به جمهوری اسلامی ایران بر آن مناطق استحکام یافت و از جانب دیگر او رفقایی دیگری مثل او توسط تسلیم طلبان درون "ساما" از پشت خنجر خوردند. 
رفیق در عالم پناهندگی فعال باقی ماند و به عنوان یکی از کادرهای "بخش غرجستان ساما" به مبارزاتش بصورت همه جانبه، به ویژه علیه تسلیم طلبی در آن سازمان در پهلوی سایر رفقایش، ادامه داد. رفیق در تابستان سال 1370، پس از چند سال تماس و مراوده با "هستۀ انقلابی کمونیست های افغانستان" و "سازمان کمونیست های انقلابی افغانستان" به "حزب کمونیست افغانستان" پیوست و به عنوان یکی از کادرهای آن به فعالیت های مبارزاتی اش ادامه داد. رفیق پیوستنش به "حزب کمونیست افغانستان" را طی یک اعلامیه در سطح کل جنبش چپ کشور ابلاغ نمود. وی در عالم پناهندگی در عین حالی که به فعالیت های سیاسی و تشکیلاتی حزبی اش ادامه می داد، چندین سال مسئولیت های فرهنگی و آموزشی توده یی را نیز پیش برد و با وجودی که در اصل یک عنصر کارگری بود، مسئولیت هایش درین عرصه از فعالیت توده یی را بخوبی پیش برد.
رفیق عزیز در ورزش رزمی تکواندو مهارت داشت و شاگردانی تربیه نمود. به همین جهت وی را همۀ رفقا و شاگردانش "استاد" خطاب می کردند. 
"استاد" علیه خط راست تسلیم طلبانه در درون حزب کمونیست افغانستان ، مبارزه نمود و به طرفداری از خط مرامنامه و اساسنامۀ حزب قاطعانه موضعگیری نمود. به همین جهت موقعی که "پروسۀ وحدت جنبش کمونیستی (م ل م) افغانستان شروع گردید، وی با شور و شوق فراوان از آن پروسه حمایت نمود. 
"استاد" با شور زاید الوصفی در کنگرۀ وحدت جنبش کمونیستی (م ل م ) افغانستان شرکت کرد و به حیث عضو کمیتۀ مرکزی حزب انتخاب گردید. رفیق در مبارزات توده یی تحریم انتخابات رژیم پوشالی در سال 1383 (2004) قاطعانه سهم گرفت و این مبارزات را در محلش با شجاعت رهبری نموده و در مقابل توطئه های ارتجاعی با دلاوری سینه سپر کرد.
رفیق با وجودی که در سال های اخیر به علت مریضی خیلی ناتوان شده بود، ولی با تمام توش و توان سعی می کرد در فعالیت های حزبی سهم بگیرد. وی واقعاً از این بابت بطور همیشگی مشوق رفقا بود و همۀ رفقا با مشاهدۀ روحیۀ عالی مبارزاتی او انرژی می گرفتند. رفیق در پولینوم نهم کمیتۀ مرکزی حزب، در حالیکه به شدت تکلیف داشت، شرکت نمود و بخاطر اجرای این مسئولیت، زحمات سفر طولانی بر خود را هموار ساخت. اما متاسفانه در پولینوم دهم کمیتۀ مرکزی حزب که چند ماه قبل دایر گردید، نتوانست شرکت نماید.
" استاد" در حدود دو ماه قبل برای چندمین بار مورد حملۀ قلبی قرار گرفت و وضعیت صحی اش وخیم گردید. وی در طول دو ماه گذشته به شدت علیه مریضی اش مبارزه می کرد، اما امروز به عمر 68 سالگی از پا افتاد و جاودانه شد.
کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان به مناسبت در گذشت رفیق گرانقدر "عزیز"، مراتب عمیق تسلیت خود را به تمامی اعضا و هواداران حزب، سایر مائوئیست های کشور، احزاب و سازمان های مائوئیست سایر کشورهای جهان و اعضای خانواده اش تقدیم می نماید. جنبش انقلابی پرولتری افغانستان و جنبش پرولتری انقلابی بین المللی یاد این کارگر آگاه و انقلابی را زنده نگه خواهد داشت و درس ها و تجارب مبارزاتی او را به نسلهای آینده انتقال خواهد داد. 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان
( سوم اسد 1393  25 جولای 4201 )